Shared posts

23 Jun 07:33

خلاصه‌ی تماس‌های تلفنی این روزهایم

by nikolaa
«سلام. تسلیت می‌گم. خدا رحمتشون کنه. خدا بهتون صبر بده. من رو تو غمتون شریک بدونین. خداحافظ» تلفن را قطع می‌کنم و یک ربع برای غم بزرگ آدمِ آن ور خط، گریه می‌کنم. شنونده آرام نشده است. من هم! تسلیت گفتن بی‌فایده‌ترین کار دنیاست. نه؟
03 Jun 13:54

Mom said to keep the door open

03 Jun 13:53

Daily dose of history, part 19

03 Jun 13:46

Long exposure fireflies. You'd think me rude, but I would just stand and stare

03 Jun 13:41

tick

03 Jun 13:40

No one knows!

03 Jun 13:40

Thank you Amazon, very cool

03 Jun 13:39

Please listen to us

03 Jun 13:39

Healy

03 Jun 13:38

"Birthing People"

03 Jun 13:38

I’m the friend

03 Jun 13:34

Pin point accuracy

03 Jun 13:31

Ah, a relic from our past

03 Jun 13:30

Cats are liquid

03 Jun 13:30

Gooooooogle maps

03 Jun 13:29

Our hero

03 Jun 13:29

I mean, why not?

03 Jun 13:26

When an introvert gets adopted by an extrovert

03 Jun 13:24

More cat post-ing

02 Jun 17:36

در صد و چهل کاراکتر

by آیدا-پیاده

(این نوشته من در مجله ناداستان شماره نُه، بهمن ۱۳۹۹ چاپ شد)

دکتر براون پرسید بعد آن اتفاق و تهدید‌ها اگر می‌توانستم به عقب برگردم دست از سر اینترنت برمی‌داشتم؟  جواب دادم نه، هیچوقت. دکتر براون جوری نگاه کرد که انگار جوابم را قبول کرده ولی قانع نشده. دست کم هفتاد سال داشت و متعلق به نسلی نبود که بتواند درک کند زنی بعد از این همه تحقیر، تهدید، آزار کلامی جنسی، ترس و خشم از فضای مجازی هنوز فکر می‌کند اگر برمی‌گشت به پانزده سال پیش باز هم وبلاگی باز می‌کرد، اسمش را می‌گذاشت «پیاده‌رو» و شروع می‌کرد با طنز یا جدی، گاهی  داستان و گاهی صرفا از روزمره زندگیش نوشتن. توضیحش برای دکتر براون و حتی نزدیکان خودم هم سخت است. توضیح اینکه همین وبلاگ و بعدتر شبکه‌های اجتماعی بود که باعث شد به غلط یا درست فکر کنم من هنوز در وطنم زندگی می‌کنم. وبلاگ من را در جایی که دوست داشتم و برای آدمهای که دوستشان داشتم زنده نگه داشت. توضیح اینکه آیا اصلا این حس در وطن خود زندگی کردن چیز ارزشمندی است که به واسطه آن وبلاگ ارزشمند باشد هم کار دشواری است. دکتر براون هنوز با لبهای جلو داده نگاهم می‌کرد. انگار منتظر بود چیزی بگویم و از حماقتی که چند لحظه قبل مرتکبش شدم، کم کنم. به دکتر گفتم فقط یک چیز را تغییر می‌دادم. لبخند زد، یعنی ادامه بده. گفتم از هر مدیومی به منظور درستش استفاده می‌کردم. به عینکش ها کرد. ناامیدش کردم. چیزی نگفت. 

من بیست و چهارم اکتبر سال دوهزار و سه مهاجرت کردم. روز تولد بیست و چهار سالگی. البته آن روز فکر نمی‌کردم مهاجرت می‌کنم، مطمئن بودم صرفا عازم سفرم که درس خواندن در خارج از ایران را تجربه کنم. کشوهای میز اتاقم در منزل والدینم پر بود از کاغذهای حاشیه‌نویسی رنگی، کتابهایم در کتابخانه، شالهای رنگی نخی آویزان در کمد و پوستر تئاتر «فنز» روی دیوار اتاقم، چند جفت کفش هم زیر تخت. هیچ چیز مهمی را با خودم نیاورده بودم، چیز مهمی هم نداشتم ولی همان خنزر پنزرها آن سالها برایم مهم بودند. قرار بود برگردم، قبل از اینکه فراموش شوم، قبل از اینکه کفشهای زیر تخت از مد بیافتند، برگردم. مهاجرت من در دوران ایمیل رخ داد برای همین وخامت از خاطر نزدیکان رفتنم به اندازه خاله‌ها و دایی‌ها که دهه شصت از ایران رفتند نبود. به آنها هفته‌ای یکبار از تلفن‌خانه یا با کارت زنگ می‌زدیم و بعد نوبتی می‌چپیدیم در باجه یا در خانه تلفن را دست به دست می‌کردیم و هرکسی سه کلمه احوالپرسی سطحی یا ابراز دلتنگی می‌کرد. من این شانس را داشتم که با دوستانم حرف یا ایمیل بزنم و حتی وبکمی هم روشن کنم تا از یاد نزدیکان نروم ولی کماکان این شانس را نداشتم که در حافظه دیگران بمانم. 

وقتی مهاجرت یا بقول خودم همان «رفتم که درس بخوانم و برگردم» کردم،  تازه چندسالی بود که جدی شروع کرده بودم به نوشتن. کلاسهای سوره می‌رفتم، خیابان رشت، مندنی‌پور، خیابان ادیب، میرصادقی، دربند و هر جایی که می‌شد یاد گرفت، نوشت و برای دیگران خواند. نوشتن برایم از هرکاری دلنشین‌تر بود. برای همین نیمی از سختی مهاجرت برایم دور شدن از خانواده و دوستان بود و باقی، از دست دادن حلقه آدمهایی که بشود برایشان داستان نوشت و حرف زد. تا سالها این سوراخی بود در قلبم که با ایمیل و چت یاهو پر نمی‌شد. دلم می‌خواست برای آدمهایی مشق نوشتن کنم که نمی‌شناسمشان.

 

من یک «بدمهاجر»م. مادرم در تمام ده‌هزار عنوانی که برای دسته‌بندی آدمها دارد: بدسفر/خوش‌سفر، رابطه‌دوست/تنهایی‌پرست، یک دسته‌بندی مهم دارد بنام «بدمریض». آدمها دو دسته هستند، خوش‌مریض یا بدمریض. بدمریض‌ها با کوچکترین سردردی شروع می‌کنند به نک و نال، ناله آنقدر مهم نیست که فرورفتن بدمریض تا قعر لجن‌زار بیماری و عدم تلاشش برای خروج از آن یا حتی تظاهر کردن به سالم بودن. من و مادرم از آن خوش‌مریض‌ها هستیم، حتی کمی اضافه‌کار. هرچه حالمان وخیم‌تر باشد ماتیک قرمز‌تری می‌زنیم و کارهای پیچیده‌تری انجام می‌دهیم. من که در حالت عادی غذاهای آب‌پز و حاضری درست می‌کنم و شلوار نخی راحت می‌پوشم و یک روز درمیان پنج کیلومتر می‌دوم و موهایم را با کش می‌بندم، بعد جراحی شبکیه چشم یا زایمان حتما شلوار جین تنگ پا می‌کنم، موهایم را پوش می‌دهم، غذای سخت درست می‌کنم و روزی ده کیلومتر می‌دوم. رفتارم برای یک مریض غیرعادی است. ما خوش‌مریض‌ها می‌ترسیم اگر به مریضی رو بدهیم بماند و گاهی در این تظاهر به ما خوبیم انقدر زیاده‌روی می‌کنیم که یک زکام ساده دو ماه می‌ماند یا هر بخیه‌ای را باز می‌کنیم. نقطه مقابل ما می‌شود «بدمریض‌ها». آنها مدام از دردشان حرف می‌زنند، حتی وقتی منعی برای حمام کردن وجود ندارد سعی می‌کنند با موی هرچه چرب‌تر ظاهر بشوند و با یک زکام موقع راه رفتن حوله‌های کلفت حمام می‌پوشند، صدایشان را ناله‌ای می‌کنند،  پاهایشان را روی زمین می‌کشند و بوی ویکس پخش می‌کنند. وقتی حالشان رو به بهبود است انقدر بقول مادرم خودشان را انگولک می‌کنند که دوباره ردی از مریضی پیدا کنند و دوباره شروع کنند. بدمریض‌ها بیمار نمی‌شوند، در نقش بیمار ذوب می‌شوند. 

 درست است که من بدمریض نیستم ولی قطعا در همان مقیاس یک «بدمهاجر»‌ام. آدمهای عادی بعد از مهاجرت دنبال راهی می‌گردند برای وصل شدن به کشور جدید، دوست داشتنش، لذت بردن از چیزهای ساده یا چیزهای بزرگتر که مهاجرت برایشان فراهم کرده و من؟ حداقل چند سال تلاش کردم برای وصل نشدن و چند سال بعد را هم تلاش کردم که توضیح بدهم چرا وصل نمی‌شوم. وقتی بهانه‌های مثل دلتنگی یا از دست دادن هویت اجتماعی از دست رفت، آویزان زبان شدم. برای یک بدمهاجر چه کارت برنده‌ای بهتر از زبان پس هربار بعد از نوشیدن اولین لیوان، این دلیل را می‌کوبیدم روی میز. به هرکس که می‌رسیدم، شروع می‌کردم. روضه اینکه من عاشق داستان تعریف کردنم، عاشق روایت کردن و خنداندن و  زبان من فارسی است، در ایران با زبان خودم می‌نوشتم و خوانده می‌شدم اینجا چی؟ حالا انگار آنجا قرار بود پخی بشوم و ولی این را که مخاطب نمی‌دانست، مخاطب اگر زرنگ زود یک بدمهاجر را تشخیص می‌دهد، بین نک و نالش فرصتی پیدا می‌کند برای فرار و پناه می‌برد به علیرضا نامی که خوش‌مهاجر است و ژاکت گوزن‌دار تن کرده و نام دوست دخترش کریستیناست. مخاطب حق دارد ما بدمهاجر‌ها از بدمریض‌ها هم غیرقابل تحمل‌تریم. 

 

وبلاگ بهترین اتفاق سالهای اول مهاجرت بود. اصلا اگر وبلاگ نبود شاید انقدر دوام نمی‌آوردم که بتوانم اینجا را خانه خودم ببینم. نه تنها دوام نمی‌آوردم که دیگران را هم دیوانه می‌کردم با اینهمه نک و نال. اولش در وبلاگم با خودم حرف می‌زدم مثل هر وبلاگ نویس دیگری. کم‌کم آدمها آمدند. اول آنهایی که می‌نوشتند «با نوشته‌ای در مورد عشق به روزم به من سربزن» و بعد آنهایی که دنبال تبادل کالا نبودند، واقعا می‌خواندند. این معجزه اینترنت بود برای من، حرف زدن با آدمها بدون مرز. زندگی صدایت در جغرافیایی که دیگر جسمت آنجا نیست. شکل معجزه است. انگار مدیومی باشد که یکی بعد مرگ بتواند در آن برای بازماندگانش حرف بزند. این چیزها را دکتر براون درک نمی‌کند.او همیشه جایی بوده که می‌خواسته باشد. برای او اینترنت جایی است که هرچه‌ را بخواهی در آن جستجو می‌کنی یا بلیت هواپیما می‌خری یا با خواهرت در فلوریدا بای‌بای می‌کنی. برای من اینترنت حضور بدون جسم در تاریک روشن عصر پنج‌شنبه جلسه داستان و نقد داستان بود و پیدا کردن آدمهایی که به نوشته من گوش می‌کردند. خواندن داستان آنها. قرار نبود منتظر مسافری که مجله‌ای می‌آورد بشوم. داستان نوشتم. بعدتر داستان کافی نبود از خودم و از زندگی و از دیگران نوشتم. همه آنچه فکر می‌کردم مهاجرت از من گرفته را وبلاگ به من برگرداند، گیرم با هشت و نیم ساعت اختلاف زمان. به دکتر براون گفتم اگر وبلاگ نبود من که روز تولد بیست و پنج سالگی با دو چمدان از اتاقم رفته بودم، کجا دچار این توهم می‌شدم که هیچوقت نرفته‌ام؟ داشت کفترهای پشت پنجره را نگاه می‌کرد. 


دکتر براون گفت از الان حرف بزن نه گذشته. دقیقا می‌توانی بگویی کدام قسمتش از همه بیشتر آزارت می‌دهد. خشونت‌؟ فحاشی جنسی؟ تهدید‌ها؟ مخاطب نفرت بودن؟ گفتم همه اینها آزارم می‌داد، ولی اینها در گذشته‌اند. چیزی که امروز آزارم می‌دهد این حس مرگ است. حس می‌کنم مرده‌ام. سالها همزمان دو نفر بوده‌ام. نه دو نفر مجزا، من و سایه‌ام. مجزا ولی از یک نقطه بهم متصل و هر دو همزمان و باکیفیت در دو جغرافیا زندگی کردیم. هم اینجا، هم ایران. انگار یکی از ما دو نفر مرده است. شاید هم نفر دومی نبود و من تمام این سالها آنجا مرده بودم و به غلط فکر می‌کردم زنده‌ام.  ابروهایش را بالا نداد. می‌فهمید؟ نه نمی‌فهمید. هیچکس نمی‌فهمد. خودمم هم نمی‌فهمم چه مرگم است. عمر شبکه‌های اجتماعی انقدر طولانی نیست که هویت مجازی، آزار محیطش و از همه مهمتر مرگ مجازی آدم به رسمیت شناخته بشود چه برسد به اینکه درک هم بشود. بابت همچین دردی پیش روانکاو آمدن هم از اول پول دور ریختن بود. 

 

فین کردم در دستمال و گفتم سوال اول را دوباره جواب بدهم؟ گفت بده. مشکل اینترنت یا وبلاگ نیست، مشکل داستان است. اگر به عقب برمی‌گشتم هیچوقت اکانت توییتر به اسم خودم باز نمی‌کردم. اگر به عقب برمی‌گشتم هیچوقت در توییتر چیزی نمی‌نوشتم. من آدم شرح و توضیح و توصیف موقعیتم. از اول قرار بود در «اینترنت» داستان تعریف کنم. اگر پنج سال پیش جای یک خط توییت با جزییات داستان شبی را تعریف می‌کردم که سوار اوبر شدم و با مرد جوان راننده از دوری از خانواده گفتیم. اگر می‌نوشتم که او عکسی از مادرش نشانم داد که به حداقل ده گربه‌اش در حیاط غذا می‌داد. اگر می‌گفتم من برایش از مادرم گفتم که بخاطر دیابت چشمش دچار مشکل شده بود. که حرف زدیم از حس گناه مشترکمان از همراهِ سالخوردگیِ والدینمان نبودن. مخصوصا وقتی ما در آرامش مطلق کنار دریاچه‌های آلگن کوین چادر زده‌ایم و آنها برای ساده‌ترین چیزها اضطراب تحمل می‌کنند. تازه اینجا بود که او اضافه کرد که چقدر بعد از فلان انفجار در فلان محله شهرش دلش می‌خواهد خانواده‌اش را هم بیاورد اینجا چون او بیشتر از من نگران مادرش است، انگار که مسابقه نگرانیست. اگر تمام اینها را می‌نوشتم جای اینکه با سَری گرم، ساعت سه صبح آن یک جمله اشتباه را از میان آن همه حرف صادقانه را برای توییت کردن انتخاب می‌کردم. اگر حس گناه از زندگی آرام در کانادا، دلتنگی و نگرانی برای والدین و عکس گربه‌ها را خلاصه نمی‌کردم در یک ۱۴۰ کاراکتر شعاری، بی‌محتوا و غلط که جدای از باقی داستان جوری رها شود در فضا که کلی آدم را اذیت کند، شاید هیچوقت اینطور نمی‌شد. شاید هم می‌شد. 

 

آن شب نمی‌شد یک شب دیگر می‌شد، برای من پیش نمی‌آمد برای یکی دیگر می‌آمد.  چون توییتر مدیوم صد و چهل کاراکتری (امروز دویست و هشتاد) است که ناتوان است از انتقال منظور ما آدمهای ۱۶۰۰ کلمه‌ای. قطعا نه برای همه، برای من که برای تکراری‌ترین کار زندگی که سوار مترو شدنم باشد را هم با آب و تاب تعریف می‌کنم. در جایی مثل توییتر کلماتت به آنچه می‌خواهی بگویی، به منظورت، به داستانت،  به یکدیگر و حتی به خودت و تفکراتت وصل نیستند. می‌شود از یک جمله هزار برداشت کرد. می‌شود یک جمله را برداشت و خارج از آنچه قبل و بعدش گفته شده دست به دست کرد وهیولا ساخت. همان اتفاقی که برای من افتاد. من باید جایی را انتخاب می‌کردم برای روایت داستان آن شب که که جا داشته باشد برای قصه‌گویی. اصلا اگر این پلتفرم فست‌فود نوشتتاری دم دستم نبود و مجبور بودم به روایت طولانی‌تر و درست داستان لابد می‌خوابیدم. چه کسی ساعت سه صبح ، مست از خواب مکالمه بی‌ارزش و کلیشه‌ای که هرروز با راننده و کسبه و گربه و همکار دارد را تایپ،  ویرایش و در وبلاگ منتشر می‌کند؟ این هم شهوت گفتن همه‌چیز هم از همین در دسترس بودن این پلتفرم غیر نیازمند به محتوا می‌آید. به خیال خام من توییتر برای من ادامه وبلاگ بود. می‌خواستم آنجا هم از زندگی روزمره بنویسم. از احساسات، از خرده خساست‌های زندگی کارمندی و خب اشتباه بود. آنجا جای من نبود. 

 

به دکتر گفتم من اشتباه کردم که وارد آن فضا شدم. اشتباه کردم زودتر ازش بیرون نرفتم ولی حتی اگر تمام تقصیر‌ها را هم به گردن خودم بیاندازم باز هم توییتر من را یاد داستان «لاتاری» شرلی جکسون می‌اندازد. آدمهایی که تا چند لحظه قبل دارند با هم حرف می‌زنند، آدمهایی که تو را می‌شناسند ولی رسمش این است که هر از چندی نسبت به یک نفر خشم بورزند. آدمی که دم دست باشد نه آن اکانتهای تیک آبی دار که انگار واقعی نیستند. پس قرعه می‌اندازند. دنبال چیزی می‌گردند. حرف اشتباهی یا هرچیزی و خب همراه کردن دیگران برای این موج نفرت ساده‌تر است چون آدمها به داستانشان وصل نیستند به آن قرعه که شاید یک توییت کوتاه و بی‌دقت باشد وصلند. همه داستان زندگی آدمی که پانزده سال در همین اینترنت زندگی کرده می‌شود همان یک توییت. آنها نمی‌شناسندش یا می‌شناسند ولی باز سنگ می‌زنند. تحقیر می‌کنند، از بدنت، از زن بودنت، از مادر بودنت جملات کریه می‌سازند. اگر از درد یا ترس به زبان بیایی بابت این هم دعوایت می‌کنند. خشم رزوناس می‌کند. سعی می‌کنی خودت را توضیح بدهی، فایده ندارد، تو دیگر داستانی نداری، تبدیل شده‌ای به صد و چهل کاراکتر، کسی توضیح را لازم ندارد، رسم هرساله دهکده این است. انقدر ادامه می‌دهند که دست دست از توضیح دادن برداری، دستهایت را از روی صورتت برداری و بگذاری سنگها به صورتت بخورند. وقتش است مرگت را قبول کنی. بله می‌دانم، استفاده از کلمه «مرگ» برای یک شناسه زیادی سانتیمانتال است ولی خب شناسه‌ای که ماه‌ها قبل تبدیل به یک دایره سیاه و ساکت شد را چه بنامیم؟ یک شناسه مرده؟ گور مجازی؟ مدتی سکوت می‌شود. آنها فکر می‌کنند با مرگ مجازی این شناسه، برکت به گندمها بازخواهد گشت، اوضاع بهتر خواهد. شاید هم حق با آنها باشد. من که دیگر آنجا نیستم حتما جای بهتری شده ولی می‌دانم هرچه بشود آنها سال دیگر دوباره قرعه‌کشی خواهند کرد یا ماه دیگر. دکتر براون این چیزها که گفتم قابل تعمیم دادن نیست، صرفا تجربه من از توییتر است. پرنده‌های پشت پنجره خودشان را چاق کرده بودند که سرما اذیتشان نکند. دکتر براون دوباره نگاهم کرد و پرسید توییتر کدامشان است؟ آن پرنده آبیه ؟ گفتم بله. 

 

02 Jun 17:14

خداحافظ اریک.

by آیدا-پیاده

ساختمان برادویو قدیمی بود. در یک محله معمولی. با مستاجرانی معمولی. هیچ چیزی درموردش جذاب یا برجسته نیست که در ذهنم ثبت شده باشد جز رختشورخانه‌اش. سالنی مرطوب و بویناک در زیرزمین با چندین ماشین لباس شویی و خشک کن سکه‌ای. یک کتابخانه فلزی زنگ زده که چند جلد کتاب جیبی درونش گذاشته بودند که بوی نا می‌داد. احتمالا مدیریت پیش خودش فکر کرده بود چه کنج فرهنگی را برای مستاجرین تدارک دیده. آن وقتها از الان وسواسی‌تر بودم. الان که اصلا وسواسی نیستم. منظورم این بود که آنوقتها کمی بودم. نه آنوقتها هم نبودم ولی فکر می‌کردم اگر تظاهر نکنم که از چیزهایی چندشم می‌شود لو می‌رود که تا مغز استخوان درگیر تمیزی نیستم. چون نیستم. برایم ظاهر مهم است. برایم مهم است که همه چیز مرتب باشد و خاک نداشته باشد و دیگر هیچ.  یادم است دوستانم یک سبد مواد لازم برای شستشوی ماشین لباس‌شویی اشتراکی قبل از شستن لباس داشتند. آنها اول با دقت داخل ماشین لباسشویی را تمیز می‌کردند و بعد لباسهایشان را تویش می‌ریختند. همان وقت و کماکان فکر می‌کنم خوب ماشین که خودش کف و آب دارد و وقتی روشن باشد هم لباسهایم را می‌شود و هم داخل خودش را ولی هیچوقت به آنها نگفتم که از ماشین اشتراکی چندشم نمی‌شود. نه فقط نگفتم که برای اینکه ادایشان را در بیاورم رفته بودم یکی از آن اسپری‌ها خریده بودم. حتی نمی‌دانستم چیست و آیا باید فقط بزنم و تمام یا باید بزنم و با دستمال پاکش کنم و تمام. هربار هم یادم می‌رفت با خودم ببرمش رختشورخانه و لو می‌رفت که آدم تا مغز استخوان تمیزی نیستم. همین الانش هم به همین درد دچارم.  تا قبل این جریان کرونا نمی‌دانستم لایسول چیست. معمولا تمام سطوح را  با اسپری شیشه پاکن کن پاک می‌کنم و دستشویی رو با اسپری حمام و دستشویی و یک چیز کرم طوری هم دارم برای تمیز کردن گاز و خب خمیردندان هم که مال دندان‌هایم است. گفتم که بدتر هم شدم. آن وقتها ادایش را در می‌آوردم. نه فقط ادای تمیزی را، ادای همه چیز. مثلا همیشه دلم می‌خواست یکی از آن کتابهای مرطوب جیبی که رویش عکس زنی با با کمر باریک و باسن برجسته داشت و مردی با بارانی و موهای روغن زده،  را بردارم و بخوانم ولی جایش کتاب ونه‌گات خودم رو می‌بردم و همانطور که چرخش لباسها را می‌پاییدم و نگران تردد موشهای بزرگ بودم ورقش می‌زدم. 

 

آنروزها در رختشورخانه ساختمان خیابان برادویو معمولا تنها بودم. آدمها خیلی لباس نمی‌شستند. البته یکی می‌گفت ساکنین این ساختمان بیشتر دانشجو هستند و احتمالا لباسهایشان را می‌برند خانه والدین‌شان می‌شورند. یکی دیگر هم می‌گفت ساکنین ساختمان بیشتر الکلی هستند و ترجیح می‌دهند این یک دلار را خرج دوتا آبجو کنند تا شستن البسه و لباسهایشان را در وان می‌شورند. هردو ممکن بود. من ولی نه الکلی بودم نه خانواده‌ای داشتم و نه حتی پول برای دوتا آبجو ولی ناچار بودم لباسهایم را بشورم. خیلی لباس نداشتم. دو یا سه تا شلوار جین و چند تا تی‌شرت و یکی دوتا پیرهن شومیز. دانشجو مفلسی بودم و هرچقدر هم لباسهایم را باد می‌دادم که بوی تنشان برود سر ده روز دیگر هیچ لباسی برای پوشیدن نداشتم. 

 

اریک هم آن یکشنبه عصر لباسهایش را آنجا می‌شست. اریک احتمالا دانشمند بود چون با کاغذهای سه سوراخه جزوه‌اش أمده بود رختشورخانه. احتمالا اسمش اریک هم نبود. رایان بود یا دیوید یا هر اسم دیگری. اصلا شاید روس بود یا فرانسوی چون هر بوری که انگلیسی نیست.بی‌دلیل از حضورش در آن زیرزمین نم‌دار پر از موش و بوی تاید داغ شدم. خودم و اریک را روی تک تک آن ماشین‌های لباسشویی تجسم کردم. پیچیده در هم. وحشی و بدون ترس از اینکه کسی بیایید داخل. لباسهای تمیز و کثیفی که پرت می‌شوند روی زمین چون چیزی جلودار شهوت ما نیست. جزوه‌ها که خیس می‌شوند از خیسی تاید مایع مخصوص آب سرد که درش باز شده وقتی اریک من را روی ماشین لباس شویی پرت کرده و حالا تمام منحنی‌ها آبی‌تر از قبل جاری شده‌اند روی کاغذ شطرنجی. تجسم کردم کنده شدن دکمه‌های پیراهن جین آبی اریک را با دستان من و یقه تیشرت خودم را و ناگهان آرزو کردم کاش جای این شلوار جین و تیشرت که تنم بود پیراهنی گلدار چین‌دار کوتاه نخی پوشیده بودم. از آنها که کوتاه است و راحت از روی ران بالا می‌رود. صرفا برای زیبایی نه از نظر عملی هم پیراهن نخی گلدار کوتاه برای یک سکس سرپایی در رختشورخانه ساختمان مناسبت‌تر است. همین که مجبور نشوم شلوار جینم را در بیاورم. فقط شلوار جین که نیست. اول کفش. یعنی اول بند کفش. بعد شلوار. شلوار هم که همیشه گیر می‌کند به قوزک پا. بعد جورابها که در غیاب شلوار واقعا زشت دیده می‌شوند. حتی تی‌شرت هم بدون شلوار خیلی زشت است. زنی که از بالا یک تی‌شرت سرمه‌ای سه دکمه پوشیده و از پایین هیچ. ولی من پیرهن گلدار نخی گلدار نداشتم. از آن پیراهن‌ها که از زیر سینه کمی گشاد می‌شوند، تابستانی و خنک و بازیگوشند. دامنشان کوتاه است و اگر دوچرخه داشته باشی مدام نگرانی که لباس زیرت پیدا شود. از همان پیراهنها که مغازه گپ می‌فروشد هفتاد و نه دلار و اگر تا اخر فصل صبر کنی با چهل و نه یا حتی سی و نه دلار یا اگر تا اکتبر صبر کنی حتی با بیست دلار هم می‌توانی یکی بخری. شاید سایز خودت نه یا حتی رنگ دلخواهت چون تا آن موقع تمام شده است ولی بالاخره پیرهن گلدار نخی است دیگر. البته گپ همیشه وقتی حراج می‌کند که تابستان دارد تمام می‌شود. معلوم است چرا مغز خر که نخورده اول فصل حراج کند که همه هلاک پیرهن گلدارند و بابتش هرچقدر که طلب کند پول می‌دهند. اگر تا آخر تابستان صبر می‌کردم پیراهن را می‌خریدم و اریک را دیوانه می‌کردم. حتی می‌توانستم تا آن روز روی چمن‌های دانشگاه برنزه بشوم. برای ساحل رفتن وسیله نقلیه شخصی لازم بود و من نداشتم. یک زیرانداز می‌بردم روی چمن‌ها ولو می‌شدم. بعد هم پیراهن را می‌خریدم سی و نه دلار و یکروز عصر اریک را دیوانه می‌کردم. البته بهتر بود تا اکتبر صبر می‌کردم که بیست دلار بشود.

 

سر بلند کردم. اریک رفته بود. سعی کردم تجسمش کنم ولی چون جلوی چشمم نبود نشد. تخیلم و آن شعف هورمونی همه رفته بود. سرد شده بودم و تمام تمایلاتم به تنظیمات عصر یکشنبه برگشته بود. افسردگی و سرخوردگی. اگر انقدر خودم را درگیر پیراهن گلدار نمی‌کردم لابد تا قبل رفتنش کل داستان را تجسم کرده بودم. وقتی خودش و بوی تنش و عطرش در زیرزمین بود. کاش حداقل حاضر می‌شدم در تخیلم هفتاد و نه دلار پول بابت پیراهن اول فصل بدهم. ولی من اینطوری نیستم، همه چیز را از حراج می‌خرم، حتی در فانتزی‌هایم.  

02 Jun 17:10

یک برش کیک برای مراسم تدفین

by آیدا-پیاده

تولد چندسال قبلش زنی که باهاش زندگی می‌کرد یک عکس ازشون گذاشت. دوتایی دست در گردن هم. تولد مرد بود. چند سال قبلترش مرد قرار بود زن رو بخاطر اون ترک کنه یا حداقل اون اینطوری فکر می‌کرد. بعد نشد. مرد زن رو ترک نکرد. مرد دروغگو بود ولی کی نیست. اصلا آدمی که از روز اول به معشوق یک در مورد معشوق دو دروغ می‌گه اصلا چه حسابی می‌شه رو صداقتش کرد. یا روی صداقت خودش حتی. خودش هم یک دروغگو بود. همه دروغ می‌گفتند. حتی زنی که حالا توی عکس دست در گردن مرد به میوه‌های روی کیک لبخند می‌زد. زن هم به خودش دروغ می‌گفت. فکر می‌کرد مرد عاشقشه ولی خب مرد عاشقش نبود. یک زندگی امن لازم داشت و نیویورک شهر گرونی بود. این هم شاید دروغ بود. دروغی که اون به خودش می‌گفت. که نبودن مرد رو توجیه کنه. دوباره عکس رو نگاه کرد. انگار لازم داشت خودش رو عذاب بده. به مرد نگاه کرد. به نگاه خندانش. به پیراهن سفیدش. به دستی که دور گردنش حلقه زده بود. سعی کرد به روزهای عاشقی فکر کنه. تلاش کرد عذاب بکشه. ولی عذاب نمی‌اومد. دلش مرد رو نمی‌خواست. دلش دست دور گردنش انداختن رو نمی‌خواست. دوباره به عکس دقت کرد. دل چی می خواست؟ کیک. دلش کیک می‌خواست. دلش یک برش از اون کیک رو می‌خواست. خامه‌دار با میوه‌های تازه مدفون بین لایه‌های تازه و ترد و نرم کیک. با یک لیوان بزرگ چای خوشرنگ. به خودش دروغ نگفت. از تمام عکس فقط کیک رو لازم داشت.

02 Jun 17:04

خب!

by .

می‌ترسم از خیلی چیزها بنویسم. از اینکه چند شب گذشته چه فکرهایی کردم. از اینکه حدود یک هفته است یادم آمده در این یک سال گذشته چقدر خواستم فراموش کنم و نشده. از اینکه شب‌های این یک هفته یادم آمده ...
دوست ندارم از گذشته بنویسم. از آن بدتر که می‌ترسم از حال هم بنویسم. حالی که شب‌ها در من جریانی پیدا می‌کند و تمام روزم را به فکر کردن به آن می‌گذرانم. الان می‌فهمم که چقدر دلم می‌خواهد از این حال، از این شب‌ها، از این غم، از این خلاء، از این بودنِ نبودن بنویسم، اما نمی‌نویسم. چون می‌ترسم و چون ساکت شده‌ام.
امروز صبح یک پسته پستی از فریبا گرفتم. چند شب پیش برایش وویس فرستاده بودم و او در جواب حرف‌هایم پرسیده بود: «گریه کردی؟» از صدای گرفته‌ام فهمیده بود لابد. جوابش را ندادم. امروز برایم ماسک دور چشم فرستاده بود که صبح‌های بعد از گریه‌های طولانی شبانه، برای پف چشمم از آن استفاده کنم. با یک نامه‌ای که آخرش نوشته بود: «راستی همه چیز درست می‌شه. خب؟»
 

05 Jan 06:49

فرض کن تو یه کمپانی کار میکنی که متعلق به بابات...

by Unknown
فرض کن تو یه کمپانی کار میکنی که متعلق به باباته. برای استخدام شدن هم ملاک سواد و تجربه‌ی کاریت بوده و هیچ پارتی بازی ای نشده برات. بسیار سخت کوش و با وجدانی در مورد کار کردنت، بسیار خوشرو و خوش برخوردی با همه، سر وقت میای سر وقت میری، یه کلام کارمند نمونه‌ای. از موقعیتت به عنوان فرزند صاحب کمپانی هم سوءاستفاده نمیکنی و تقاضای بیش از حقت نکردی هرگز. در مقابل هم همیشه حقوقتو سر وقت و اندازه‌ی کارکردت میگیری.
در همین حال که تو سالهاست داری تو اون کمپانی کار میکنی، خیلیها اومدن و بعد از مدتی منابع انسانی اخراجشون کرده. تو رو البته نه، چون اگر هم شکایتی ازت بشه، منابع انسانی نمیتونه اون شکایتو بررسی کنه. شکایت از تو شبونه سر میز شام در منزل پدری بررسی و فرداش هم بایگانی میشه. البته تو انقدر انسان و همکار خوبی هستی که در تموم این سالها هرگز کسی ازت شکایتی نداشته. 
در کمپانی پدر تو هیچ کدوم از کارکنان کمپانی، علی‌الخصوص کارگرها، حقوقشون متناسب با حجم کارشون نیست. خیلی از هم رده های تو صرفن چون به شرایط بد کاری اعتراض کردن، شبونه کتک خوردن و فرداش هم بی هیچ توضیحی اخراج شدن. کارکنان زن به طور دائم تحت تجاوز جسمی و روحی توسط پدرتن. گاهی حتی ممکنه شکایت پدرتو پیشت بیارن و بدون ترس و لکنت باهات مطرحش کنن. حتی پشت سر پدرت جلوی روت بهش فحش بدن و تو چون از کثافتکاریهای پدرت باخبری، راپورتشونو نمیدی و حتی جاهایی که حق باهاشونه باهاشون موافقت میکنی. گاهی حتی از جیب خودت از حساب خودت به کارگرا و همکارایی که حقوق نگرفتن پول میدی. واسه بچه‌هاشون کتاب میخری. برا جهیزیه‌ی دختراشون پول جمع میکنی و این دست کارها.

سؤال اینه: آیا تو آدم خوبی هستی؟ آیا به نظرت غیر طبیعیه که کسی بدون اینکه شخصن بشناسدت ازت متنفر باشه؟

***

این شرایط، شرایطیه که برای تک تک روحانیون این مملکت برقراره. شما اگه روحانی (نمیگم «آخوند» که شائبه‌ی توهین و تحقیر پیش نیاد) باشی، تا روزی که ملبس به لباس روحانیتی، شغلت تضمین شده‌س. از روزی که میری حوزه، حقوق طلبگی میگیری. گیرم اصلاً بخور و نمیر. حقوق میگیری. کدوم دانشجوی مملکت حقوق میگیره؟ روزی که تو از حوزه دربیای اگه هیچ کاری بلد نباشی هیچ هنری نداشته باشی میشی پیش‌نماز فلان اداره و بهمان ارگان. اگه درس‌خونده باشی که میشی استاد دانشگاه. اگه قدرت بخوای که هیچ سقفی بالا سرت نیست. اگه ازت شکایت بشه، نمیری دادگاه آدمای عادی. میری دادگاه ویژه‌ی روحانیت، بالاترین مجازاتی هم که ممکنه بشی اینه که لباستو ازت بگیرن. دقت کن: تبدیل شدن به ما، بالاترین و شدید ترین مجازاتیه که ممکنه بهت بدن! 
حالا به نظرت تا وقتی اون لباس تنته، منطقیه توقع داشته باشی مثل بقیه‌ی آدما قضاوتت کنن؟ وقتی استاد دانشگاهی و میبینی چطور همکاراتو از کار بیکار میکنن، وقتی میبینی چطور دانشجوهاتو میندازن زندون، وقتی میبینی آدمهای مثل تو فقط چون این لباس تنشون نیست زیر چکمه‌ی ظلم له میشن، به نظرت مردم باید به «لبخند محمدی» و «اخلاق رحمانی» و «احترام به مخالف» ات نگاه کنن؟! واقعاً؟! این که «بدون لکنت میشد با ایشان مخالفت کرد» از کی شده حُسن طرف؟ اینکه کسی میتونه کونتو پاره کنه و نمیکنه، کجاش تحسین داره؟ اصلاً چرا باید بتونه؟ 
اینکه طرف میبینه عنوان روحانیش (حتی اگه خودشم راضی نباشه) هزار جور تبعیض آشکار و نهان رو به نفعش برقرار کرده ولی حاضر نیست لباسشو دربیاره و مثل همه بشه، جز همراهی (اگر نه همصدایی) با ظلم نیست. تا روزی هم که عنوان «روحانی» رو یدک میکشه، نمیتونه خودش رو «آدم خوب» بدونه. حتی اگه تموم زندگیش رو وقف کمک به مردم کرده باشه. روحانی خوب، روحانی‌ایه که «انتخاب کنه» دیگه روحانی نباشه. که خب دیگه اون موقع «روحانی» خوبی نیست. اصلاً روحانی نیست. آدمه. یه آدم مثل همه‌ی آدمای دیگه. اون وقت میشه در مورد خوبی و بدیش صحبت کرد. 
26 Jul 14:48

مگر گوسفندها آدم نیستند، رجبی؟

by nikolaa
گفت: تو فکر می‌کنی هدف یه گوسفند توی زندگی چیه؟ گفتم: بستگی به گوسفندش داره. شاید یکی بخواد بره و همه‌ی روستاهای دنیا رو بگرده؛ یکی بخواد قشنگ‌ترین گوسفند گله بشه و یکی بخواد اون‌قدر شیر بده که صاحبش ازش راضی باشه. گفت: ولی من فکر می‌کنم هدفشون خورده شدن توسط یه نیروی برتره. گفتم: لابد اون نیروی برتر هم ماییم، آدم‌ها! گفت: شک داری؟ شک داشتم. به برتر بودن آدم‌ها و به بی‌هدف زندگی کردن گوسفندها عمیقاً شک داشتم...
04 Apr 09:53

تایتانیک در تخت

by nikolaa
یکی دو ماه است که پایه‌ی تختمان شکسته و ما چون دوست نداریم در این وضعیت کرونایی کسی را برای تعمیر بیاوریم، با همین پایه‌ی شکسته می‌سازیم. اشتباه نکنید! نمی‌سوزیم و بسازیم؛ بلکه کاملاً کیف می‌کنیم و می‌سازیم. بهتر بخواهم بگویم یکی دو ماه است که هر شب قبل از خواب من از شیب ایجاد شده در تخت استفاده می‌کنم و ادای غرق شدن درمی‌آورم و داد می‌زنم: «جک، جک، نجاتم بده!» و او مثل یک قهرمان مرا که در اینجا نقش رُز در فیلم تایتانیک را دارم، از آب می‌کشد بیرون و بعد از
31 Jan 15:34

تا همین صبح امروز که رسماً بیانیه سپاه در مورد ...

by lalekhanoomi
تا همین صبح امروز که رسماً بیانیه سپاه در مورد هواپیمای اکراینی از رادیو پخش شد، هنوز داشتم فکر می کردم که شایعه و شانتاژ باشد که نبود. از صبح دارم زار میزنم به حال آنها که کنده بودند و رفته بودند، اینهمه فشار روانی مهاجرت را تحمل کرده بودند و تصمیم سخت را گرفته بودند و رفته بودند. رفته بودند...
31 Jan 15:25

دیگه هیچوقت؟

by Unknown
یه صحنه‌ی تخمی ولی جالبی هست که اغلب تو فیلم‌های جنایی و پلیسی و بعضا تو بقیه ژانرها تکرار میشه که نمی‌دونم از کجا اومده تو زندگی عادی که اتفاق نمی‌افته، اینکه یارو وارد خونه‌ی خودش میشه و چراغ رو روشن می‌کنه و می‌بینه یه یارویی نشسته رو مبل منتظرشه. همیشه هم من فکر می‌کردم که یعنی یارو شیش ساعت صاف رو مبل نشسته که وقتی این یکی چراغ رو روشن می‌کنه عکسش خوب دربیاد؟ ولی خب همینجوری بدون زحمتِ منطق و خلاقیت اغلب کار خودش رو می‌کنه و یه تأثیر اندکی رو آدم می‌ذاره. حالا این مدت که شب‌کارم هروقت وارد خونه میشم و کلید برق رو می‌زنم در لحظه‌ی روشن شدن به تخت نگاه می‌کنم شاید یه نفر روش نشسته باشه.
26 Jan 21:25

پس‌ از سلیمانی

by sama

الف: حضور مردم در تشییع جنازه سلیمانی نشانهٔ محبوبیت او بود. مسئله پدیداری است. او در نگاه مردم، نه نمایندهٔ مجلس بود، نه رئیس جمهور، نه شهردار تهران، نه رئیس سپاه، نه رئیس قوهٔ قضائیه و … او یکی از «حاکمان» نبود؛ او «سرباز» بود در نگاه مردم. به این دلیل حتی کسانی که با حاکمیت همراه نیستند، او را ستودند و در تشییع او حاضر شدند. نمی‌توان محبوبیت سلیمانی را «مشروعیت» حاکمیت دانست.


ب: به گمانِ من مشروعیت نظام پس از ۸۸ تَرَک برداشت و ترمیم نشد. نهِ به آیت الله مصباح و یزدی در انتخابات ۹۴ نمایشی از این تَرَک بود. اعتراض‌های آبان ۹۸ و سرکوب آن این تَرَک را عمیق‌تر کرد. نمایش عریان فساد و تبعیض که پس از ۸۴ آغاز شد، این تَرَک را بیشتر و بیشتر کرد. ناتوانی دولت روحانی در تحقق وعده‌هایش آن کورسوی امید به بهبودی را خاموش کرد. یکه‌تازی ناپاسخگوی نهادهای انتصابی و تأثیرشان بر نهادهای انتخابی و نمایش این دوگانگی ضربه‌ای بر جمهوریت بود. همهٔ اینها به شکاف میان حاکمیت و مردم می‌انجامید و روز به روز بیشتر می‌شد. نمی‌‌توان حضور پررنگ مردم را ترمیم این تَرَک دانست؛ اما فرصتی است برای پوشاندن آن.

ج: براندازی متکی به بیگانه نمی‌تواند پیروز باشد. اگرچه این سال‌ها بسیاری از رسانه‌ها را دست گرفتند و جارچیان بسیاری داشتند و هیاهو می‌کردند، اما نتوانستند موازنهٔ اجتماعی در خیابان را تغییر دهند. البته می‌توان اذعان داشت که احتمالاً در بر بسیاری از اذهان تأثیر داشته‌اند. فراخوان‌های آنان به میدان‌های میلیونی و … شکست خورد. یکی از مهم‌ترین دلایل شکست آنان، همراهی آنان با بیگانه است. بسیاری از رسانه‌های آنان از دولت آمریکا و سعودی تأمین مالی می‌شوند. با پمپئو عکس می‌گیرند و از تحریم‌هایی که مردم را رنج می‌دهند، حمایت می‌کنند. به گمانم تشییع سلیمانی، بیش از آنکه معنایش حمایت از سیاست‌های جمهوری اسلامی باشد، نهِ مهمی به بیگانه و براندازانِ متکی به بیگانه بود.

د: جمهوری اسلامی باز باید بر معاهدهٔ صلح منطقه‌ای تأکید کند و در این راه تلاش کند. راهی جز این نداریم. آمریکا نمی‌خواهد و نمی‌تواند آرامش را به غرب آسیا بیاورد و خود باعث بسیاری از ناآرامی‌هاست. اشتباه جمهوری اسلامی در این سال‌ها تقابل با عربستان و هم‌پیمانانش بود. این تقابل -اگرچه بسیاری از آن از سوی سعودی بود- عربستان را به سوی اسرائیل کشاند. امروز غرب آسیا دو تکه و چند تکه است و این تقابل پررنگ‌تر از همیشه است. باید راهی جست برای صلح فراگیر منطقه‌ای؛ صلحی بدون نیاز به غرب.

هـ: جمهوری اسلامی نیاز دارد به ترمیم مشروعیت خود. این مشروعیت تَرَک‌خورده بازسازی نمی‌شود مگر با تغییر بسیاری از سیاست‌هایش. در جمهوری اسلامی کسانی هستند که می‌خواهند به سمت «حکومت اسلامی» آن هم با تفسیری اقتدارگرایانه بروند و «جمهوری» را نفی می‌کنند. زیربنای این تفکر، باور «امام-امت» است. مردم سرزمین را به «خودی» و «غیرخودی» تقسیم می‌شود. این تقسیم با غایت حاکمیت ناسازگار است. حاکمیت باید همهٔ مردم سرزمین را با هر باوری، مساوی ببیند و در تأمین حقوق اولیه انسانی آن‌ها کوشا باشد. جمهوری اسلامی برای ترمیم مشروعیت، باید آزادی‌های مدنی را به رسمیت بشناسد، از تحمیل سبک زندگی خاص بر مردم دست بردارد، آزادی را به رسانه‌ها برگرداند، نظامیان را به پادگان برگرداند و حاکمیت دوگانه را رها کند و به سمت آراء مردم برود و ….

و: براندازی در حال حاضر نه ممکن است و نه مطلوب. از آن جهت ممکن نیست که نه موازنهٔ اجتماعی در خیابان به سود آنان است و حکومت امکان سرکوب دارد. پهلوی وقتی شکست خورد که اولاً موازنهٔ اجتماعی در خیابان را از دست داد. جمعیتی که به استقبال آیت الله خمینی در بهشت زهرا رفت، حدود سه میلیون نفر رود. در عاشورای ۵۷ راهپیمایی میلیونی انجام شد. همان زمان دست‌بالا در حمایت از بختیار حدود صد هزار نفر شرکت کردند. تجمع حامیان سلطنت در امجدیه حتی نیمی از زمین را پر نکرد. در ماه‌های پایانی موازنهٔ اجتماعی در خیابان را از دست داده بودند. موازنهٔ اجتماعی در خیابان به هیچ وجه به سود براندازان نیست. ۱۸ ماه پیش حدود ۱۶ میلیون نفر به ابراهیم رئیسی رأی دادند. همین چند روزدر تشییع سلیمانی چند میلیون نفر شرکت کردند. براندازی کنونی متکی به بیگانه است. بیگانه‌ای که در ذهن ایرانیان کودتایی علیه دولت قانونی انجام داده است، هواپیمای مسافربری را ساقط کرده است و یکی از سربازان میهن را ترور کرده است و مردم را با تحریم رنج داده است. کسانی که براندازی کنونی را بانگ می‌زنند، علناً دین‌ستیزند. تفکیک میان دین و سیاست نکته‌ای است؛ اما دین‌ستیزی چیز دیگر.
نامطلوبی براندازی در حال حاضر بدین‌خاطر است که بسیار محتمل است به درگیری‌های تجزیه‌طلبانه و جنگ داخلی بیانجامد. سرنوشتی که در لیبی می‌بینیم. تکیه آنان به بیگانه، باعث وامداری آنان به بیگانه می‌شود و وامداری به بیگانه مخالف استقلال است. معترضان امروز عراق، شعارشان استقلال است و دولت عراق به آسانی نمی‌تواند از شر سربازان آمریکایی و تأثیر آمریکا بر سیاستش راحت شود.

10 Jan 14:26

یک روز قبل از جنگ

by nikolaa
* درست یک روز قبل از گرانی بنزین بود. از صبح سردرد داشتم اما کلاس‌های آن روزم را نمی‌توانستم لغو کنم. تاکسی اینترنتی گرفتم و سوار شدم. راننده یک آدم معمولی بود. یکی مثل من، یکی مثل شمایی که دارید این یادداشت را می‌خوانید. کار عجیب و غریبی هم نمی‌کرد. سلام داد و پایش را گذاشت روی گاز و راه افتاد. هنوز مسیر زیادی نرفته بودیم که ماشینی پیچید جلویمان و بعد بوق زد و دستش را آورد بالا. راننده‌ی تاکسی ترمز کرد، لبخند زد، دستش را به نشانه‌ی «اشکال نداره» تکان داد