Shared posts

10 Mar 02:26

تولد،درد و مرگ، اموال شخصي غير قابل انتقال به غير

by giso shirazi (noreply@blogger.com)
Ayda shared this story from گیس طِلا.

من از درد خيلي مي ترسم، وقتي درد دارم دچار وحشت شديدي مي شوم كه هيچ ربطي به مرگ ندارد،بيشتر يك حس تنهايي شديد است، درد كشيدن را نمي شود با كسي شريك شد، خودت هستي و دردي حيواني كه بايد چاره اي برايش بينديشي، همدردي ديگران هيچ كمكي به من حد اقل نمي كند، به همين دليل كسي را خبر نمي كنم
 من حاضرم باز هم بارها و بارها درد بكشم اما چنين حس تنهايي را دوباره تجربه نكنم
26 Feb 19:45

من فکر می کنم باید تو قوانین یه شرایطی هم قائل بشن که اجازه قتل تین ایجر ها داده بشه

by giso shirazi
اگه اون روزی که شما تصمیم گرفتی بری دهکده آبی پارس
مدرسه راهنمایی شهید منتظری هم تصمیم گرفته باشه با شما بیاد
بدونید که خطر این هست که دستاتون به خون آلوده بشه 
05 Jan 21:12

از محافظه‌کاری‌ها

by خانم كنار كارما
یک. میم به‌زودی عروس می‌شود. میم صمیمی‌ترین دوست دختر فعلی من است. صمیمی‌ترین دوست‌دختر یعنی کسی که مثلا من کلید خانه‌اش را دارم یا او تاپ قرمزم را پوشیده و با آن خوابیده؛ کسی که من در یخچال‌اش را که باز می‌کنم اجازه نمی‌گیرم (من از مادرم هم برای باز کردن در یخچال اجازه می‌گیرم) یا او با خیال راحت این حق را دارد که در نبود من فلان سی‌دی را بردارد و گوش بدهد و بعدا برگرداند. میم به‌زودی با دوست‌پسرش٬ ب که دوسال از او بزرگ‌تر است و قبلا همکار بودیم٬ ازدواج می‌کند. من و ب خاطرات خوبی از هم نداریم.

دو. صمیمی‌ترین دوست دختر قبلی من الهام بود. صبح تا شب. گرمابه و گلستان. از سوم دبستان تا سال دوم دانشگاه. سال دوم دانشگاه با احسان آشنا شد. احسان درصدر خوش‌تیپ‌های دانشگاه بود. الهام در آسمان‌ها بود. من خیلی خوشحال بودم ولی در زمین بودم. نامزد شدند. زد و یک‌‌شب زمستانی خیلی عجیب‌و‌غریب در خانه‌‌ی دوستی فهمیدم که احسان بدجوری گرفتار است؛ اعتیاد شدید. شدید یعنی خیلی وضع‌خراب وگرنه که ماها هم که دور هم جمع می‌شدیم مریم باکره نبودیم. الهام شدت‌اش را نمی‌دانست. یک‌ماه قبل از ازدواج‌ا‌ش از من پرسید که نظرم راجع به احسان چیست. خب من آن‌موقع‌ها نمی‌دانستم که وقتی کسی نظر آدم را می‌خواهد٬ یعنی نظر آدم را نمی‌خواهد بلکه تایید نظر خودش را می‌خواهد. نظرم را گفتم. از فردای آن روز من «آدم بده»‌ی قصه شدم. دوستی‌مان کم‌رنگ شد. آن‌قدر که به مراسم ازدواج هم دعوت نشدم. دوسال بعد الهام از احسان جدا شد. علت جدایی هم که واضح است. الهام معذرت خواست. برگشت. من هم برگشتم. هنوز دوستیم. دوست گرمابه و گلستان اما نه. دوستِ صحبت از آلودگی هوا٬ رنگ‌مو٬ نرخ تورم. یک‌چیزی بین‌مان دیگر نیست.

سه. یه‌ماه قبل میم نظرم را راجع به ب پرسید. درلحظه جواب دادم که هی ایز گریت. میم خوشحال شد. ب هم که این را از من شنیده خوشحال است. من نمی‌دانم خوشحالم یا نه. میم می‌خواهد که من حتما در مراسم باشم. من ازدواج به سبک آن‌ها را فقط توی فیلم‌ها دیده‌ام. گفتم بروند بپرسند که مشکلی نباشد که مسلمان به مراسم خطبه کلیسا بیاید. میم گفت که ب گفته این حرف‌ها مال سال 1940 است و واضح است که هیچ مشکلی نیست. امروز طرح لباس‌اش را برایم ایمیل کرد. لباس مطابق سلیقه من نیست. عروسی من هم البته نیست. پس سلیقه‌ی ‌من مهم نیست. میم زیر ایمیل اضافه کرده که نظر من خیلی مهم است. به گرمابه‌ها و گلستان‌ها فکر می‌کنم٬ به کلیدهای خانه‌ها٬ به یخچال‌ها و تاپ‌های قرمز و زیر نوشته‌ام اضافه می‌کنم که دتز گریت.

ما تاییدکنندگان همیشه‌ی تاریخ از روز اول محافظه‌کار مادرزاد نبودیم؛ برداشتند دست انداختند گردن‌مان و گفتند نظرت را بگو. فکر کردیم خب جواب سوال را بدهیم. گفتیم و از بهشت رانده شدیم. بعدترها که بزرگ شدیم٬ سرفرصت وقتی آتش‌ها خوابید و دودها پاک شد٬ تازه دوزاری‌مان افتاد که چرا محافظه‌کاران همیشه محبوب‌ترند٬ چرا اینقدر لایک می‌گیرند و روی دوش‌ها حمل می‌شوند. خام بودیم٬ جوانی کردیم٬ بیایید شطرنجی‌مان کنید.
28 Dec 20:19

http://levazand.com/?p=5003

by لوا زند

این تمرین نخواستن هم تمرین سختی است. شاید نخواستن نیست. به تعویق انداختن خواستن است. یعنی اینکه آدم تمرین کند که الان جلوی دلت را می‌گیری. صبر کن فردا. بعد می‌داند که دیگر حال الان را فردا ندارد. فردا عاقل می‌شود. این پیچش تن‌اش می‌رود. این سخت است برای آدمی که یادگرفته و تمرین کرده و خواسته که در لحظه بخواهد و جلوی خودش را نگیرید که خواستنش را داد بزند. سخت است. مخصوصا وقتی که جوابی برای اینکه چرا الان نباید بخواهد ندارد. فقط می‌داند نباید بخواهد. این نباید بزرگی است. این نبایدی است که انگار هویتش را زیر سوال می‌برد. این صبر و سرپوش برای خواستن، اصلا این آدم نیست.

 

28 Dec 20:15

http://leilaye-leili.blogspot.com/2013/12/blog-post_25.html

by Leilaye Leili
در دوام اسودگي مشقتي هست كه در مشقت مداوم نيست

در باب احساسات
28 Dec 20:11

http://levazand.com/?p=5093

by لوا زند

بهش گفتم بهم قول بده قبل از اینکه من با یکی دوست بشم، تو با کسی دوست نشی.
گفت نمیتونم این قول رو بدم.

مرگ بر راست گویی

12 Dec 15:07

http://hushuhush.blogspot.com/2013/12/blog-post.html

by ...

عنوان، محتاج مقادیری بامزه بازی‌ست که در حال حاضر در خود نمی‌بینم
 
گاهی فکر می‌کنم کاش یک بار دیگر می‌دیدمش. ملاقاتمان را که تجسم می‌کنم، توی یک فرودگاهی‌ست. نه که هنوز عاشقش باشم یا چیزی‌ها. نه. این همه سال گذشته. هزار ماجرا از سر گذراندم. دوسال بیشتر است که هر شبم را سر روی بالش، کنار مرد دیگری می‌گذارم که واقعن دوستش دارم.
اما گاهی یادم می‌افتد. شب. شاید خوابش را می‌بینم و یادم نیست. نمی‌دانم. خلاصه که گاهی یادش می‌افتم. این دفعه یادش افتادم چون جند وقت پیش نوشته بود که یک خط بنویس که خوبی. بعد از سال‌ها. همین. یک جمله. یک خط بنویس که خوبی. هه. بعد گفت خواب دیده مُردم.
حالا هر چی.
ملاقات را می‌گفتم. این‌طوری‌ست که می‌بینمش. اول بی سلام، یک سیلی بهش می‌زنم. محکم و بی‌انصاف. بعد هم بهش می‌گویم که در همه‌ی کارها ناتمامی. بعد هم می‌بوسمش. بعد هم با دو دست می‌گذارم تخت سینه‌ش هلش می‌دهم. بعد هم باز بغلش می‌کنم. باز هم هلش می‌دهم باز هم بغلش می‌کنم. سفت بغلش می‌کنم. طولانی. همین. 
خیالم بقیه هم ندارد. همین‌جا توی فرودگاه تمام می‌شود. کار دیگری نمی‌خواهم باهاش بکنم. دلم می‌خواست می‌شد یک بار توی صورتش نگاه کنم. چند سال شد ندیدمش؟ پنج؟ شش؟ هفت؟ هفت سال.
کاش هنوز همان‌جور جذاب باشد. لامصب یادم رفته خط و خطوطش را. اما حالم را باهاش، یادم نرفته.
18 Sep 21:25

سه امتیازی

by arousakekouki
بعد از ده سال دوباره توپ را گرفتم دستم. بعد از ده سال دوباره «سه گام» رفتم و گل زدم. یک جور عجیبی بود این بازگشت که اگر درد پام می‌گذاشت، شیرینی‌اش این‌قدر زود تباه نمی‌شد. آن هیجان و دویدن و آن جلو و عقب رفتن و کوبیدن توپ به زمین و صداش، برده بود مرا به همان دخترک قدبلند دبیرستانی که از زور دویدن زیر آفتاب تند خرداد ماه مازندران، کک و مک‌هاش پررنگ شده بود و مقنعه‌اش چسبیده بود به گردن و موهاش. 

دلم برای آن دخترک تنگ شد. چه‌‌قدر خیال‌باف بود. چه‌قدر دوست داشت گل بزند و آدم‌ها براش هورا بکشند. چه‌قدر گل‌های هدر رفته و به حلقه خورده و برگشته دارد حالا. چه‌قدر پیر است برای دویدن.

09 Sep 21:16

" به سمت شیرینی "

by sara (sara@ayene.com)
Ayda shared this story from پاگرد.

در تاریکی
از دستت شربتی ریخته

مورچه‌ها بو می‌برند
راه می‌افتند
خطوطی گیج و پریشان

مورچه‌ها
شعرهای من‌اند
کف زمین


۱۵ شهریور ۹۲
سارا محمدی اردهالی

09 Sep 21:13

این زندگی من است/ پنجاه و نمهي

by tajolsaltaneh
 ساعت يازده و پنجاه‌وهشت دقيقه است. صندوق نامه‌هام عدد بيست و پنج را نشان مي‌دهد. خيلي وقت است، مثلاً چهار روز شايد يا بيش‌تر. چيز قابل عرضي نيست. همه‌اش ملال است از همه چيز، بيش‌تر از دوري تو.