Shared posts

24 Apr 08:57

Mr God

by havijebanafsh
از شر خواب‌های طولانی بهار پناه می‌برم به تو...
29 Jun 06:47

Weekend Warrioring.

by pascal
Weekend Warrioring.
#pascalcampion #LARiver #Biking 
13 Jan 12:01

مهتا! تو بزرگ ترين و قشنگ ترين سهم من از زندگي هستي.

by neveshte-jat

مهتا: مامان با من بيا برم دستشويي.
مامان: تو ديگه بزرگ شدي. تنها برو.
مهتا: آخه مي رم دستشويي دلم برات تنگ مي شه.

مهتا: ماماني من 4 سالم كه شد مي خوام دنيا را تميز كنم. خوشگل كنم. پر از ستاره كنم.

ساعت 9 صبح در حاليكه كه با انگشت برام خط و نشون مي كشي: مامان ببين! من اون مهد كودكُ داغون مي كنم. مي شكونم. نمي خوام برم.

در حال تماشاي برنامه ي علمي درباره ميمون ها هستي كه بابا از توي اتاق بيرون مي آد. با هيجان به بابا مي گي: بابا!! يه عالمه بچه ميمون و مامان ميمون و بابا ميمون!

مامان : مهتا به بابا سلام كن.
مهتا: من به سلام نياز ندارم.

مامان: مهتا وقتي يكي به آدم مي گه «شب به خير» تو بايد بگي «شب شما هم به خير».
مهتا: نخير. اگه يكي به من بگه «شب به خير». منم مي گم « شب خودمم به خير».

آدامسامو برداشتي براي خودت و داري مي بريشون. مي گي: تو اينا رو نخور. معده ات درد مي گيره.

بابا رفته يه جايي قايم شده. صداهاي ترسناك از خودش در مياره. دست به بغل مي گي: اي بابا. چه دَد (چقدر) اين منو مي ترسونه. اگه منو بترسوني جيزّه. دستگيرش كنيد!

در حال توضيح نقاشي ات به بابا: بابا اينا عروسن. يه جور نامزدن.

عاشق ِ نشستن روي طبقه ي آخر نردبون و دو ساعت پشت هم شعراي من درآري خوندن و هي سخنراني كردني: اِ گفتم نردبونو بيار! شايد گوشاتو موش خورده!

مهتا: مامان مي شه برام يه داداش بياري كه دختر باشه؟ مامان مي شه داداشام از تو دل خودم بيرون بيان؟

مهتا: مامان پس من بزرگ شدم با كي ازدواج كنم؟
مامان: با هر كه دوسِش داشتي.
مهتا: من مي خوام با بابام ازدواج كنم.
مامان: هيچكي نمي تونه با باباش ازدواج كنه. چون باباش قبلا با مامانش ازدواج كرده.
مهتا. آخه ريشاش خيلي خوشگله! (بابا كه ريش نمي ذاره!)

مهتا: مامان اگه بذاري من به موبايلت دست بزنم، مي بخشمِتا!

مهتا: مامان اگه قول بدي اگه من توي شلوارم جيش كنم عصباني نشي، بهت ستاره مي دم.

دل درد داري و يك بار هم بالا آورده اي.
مامان: فهميدم چرا حالت بد شده. چون ديشب خيلي شكلات خوردي. ببين من و بابا نخورديم حالمون خوبه.
مهتا: من خودم ديدم بابام يه دونه شكلات خورد.
مامان: حالا اون يكي خورده. تو خيلي خوردي.
مهتا: مي خواستم يكي بخورم اما دلم براي همه ي شكلاتا تنگ شد.

خاله ي مهدكودكتون رفته و جاش يكي ديگه اومده.
بابا: مهتا خاله سحر كه رفته كي جاش اومده؟
مهتا: خاله سحر نرفته! خودشو عوض كرده.

مهتا: مامان دُرسا (دختر خاله) خيلي شيطونه ها.
مامان: خودتم شيطوني.
مهتا: نخير من شيطون نيستم. من باحالم.

توي دستشويي خونه ي دوست بابا، سر و ته نشستي، بعد مي گي:
شيرشون بايد اين وري باشه.

شب توي اتاق ما خوابيدي. توي تاريكي بلند مي شي از اتاق بري بيرون. مي گي: خوابم نمياد.
همين كه از روي تخت مي آي پايين، مي گي: اوه اوه، اين جا چه دَد (چقدر) ترسودنيه!

بابا شب از من مي پرسه: مهتا امروز شربتش رو خورد؟
رو به بابا مي گي: شربتشو خورد بچه ات. گريه هم نكرد.

مامان: مهتا تا اسباب بازي هاتو جمع نكني پارك نمي ريم.
مهتا: خوب كمك كنيد يه بچه اسباب بازي هاشو جمع كنه. خوشحاله باشه مي ره پارك دوست پيدا كنه.

مارك لباست اذيتت مي كنه، مي گي: اينو بكَن. اذيتم مي كنه. يه جوري ناخوناشو فرو مي كنه.

كسي نبود تو رو بذارم پيشش، با هم رفتيم دانشگاه. سر كلاس هي بلند مي شي مي ري در رو باز مي كني و دوباره بر مي گردي. استاد مي گه: در رو ببند بيا بشين! آفرين دختر ِ خوب.
مي گي: خوب جيش دارم!
كلاس مي ره رو هوا. بعدش نمي دونم بچه هاي كلاس چطور با اين سرعت به اين شناخت جامع در مورد تو رسيدن كه ميگن: استاد الكي مي گه! مي خواد مامانشو شيش طبقه بكشونه پايين.

پام خورد بهت، نزديك بود بيفتي. مي گي: حواستو نگاه كن!

براي تولدم يه نقاشي كشيدي. مي گم زيرش رو امضا كن برام. يه چيزايي مي نويسي و مي خوني كه: مامان جون تولدت مبارك! از هديه هاي خوبَت سپاسگذارم.

داريم تلويزيون نگاه مي كنيم. يه صدايي از توي اتاق مي آد. من با تعجب ميگم: صداي چي بود؟
مي گي: مردما دارن كوه مي كارن!!!

مهتا: پي پي!
مامان: بدو دستشويي.
مهتا: نگفتم كه پي پي دارم. فقط گفتم پي پي.

شب وسط من و بابا كه از خستگي منگ خوابيم: مامان الان نمي تونم كره بخورم چون مسواك زدم، فقط مي تونم آب بخورم؟
مامان: بعله!
بابا: مقدمه رو رفت.
مهتا: من آب مي خوام بخورم.
من و بابا در حال خنديدن.
مهتا: نخندين! آب كه خندون نيست.

دستاتو شستم. بعد رفتي به جوهر دست زدي، دوباره كثيفشون كردي. اومدي مي گي:
مامان ديدي اينجاي دستمو نَشُستي!

مامان: آخه من چه گناهي كردم بچه دار شدم كه بياد منو وشگون بگيره!
مهتا: خوب دلت بچه مي خواست.

- بابا اينو من دوزيدم.
- مامانم امروز برام ژله پزيده.
- بابا بو كننده (خوشبوكننده) زديم.
- من خانم شيريني پُختنم.
- مامان پي پيم داشت مي ريزيد.
- داشتم ميشمُريدم.
- فعلا كه من گافلگيرم (غافلگيرم).
- عروسي من سه شنبه شروع مي شه.
- آلوده آوردم (بالا آوردم).
- من سه تا بچه ي دو گُلو دارم. (دوقلو)
- مامان يه خون توي چشمم مرده. (خون مردگي توي چشم)

26 Jun 20:42

314: پس بريم خونمون

by ريس
Baharakbaran

به خدا با این فیل شکنی که من دارم نمیشه کامنت گذاشت چرا متوجه نیستی؟ نمیتونم برات کامنت بذارم. اونجا رو هم که اعتماد نمیکنی. آخه اینم شد وضع؟

1. من دارم درباره‌ي ابعاد فضاهاي داخلي سالن پذيرايي و اتاق خواب و آشپزخانه‌مان و ابعاد و تعداد مبلمان و وسايلي كه مي‌توان در آن چپاند فكر مي‌كنم... شوهرم به دعوتنامه‌ي عمه‌اش و غذاهاي رژيمي عمه‌اش و بازار كار در كانادا و اينكه شش ماه ديگر كانادا خواهيم بود فكر مي‌كند. (حالا نه اينكه اصلاً چيزي‌مان حاضر باشد و يا زبان‌مان حتي در سطح متوسطي باشد يا آمادگي‌اش را داشته باشيم. اين صرفاً يك مسافرت تحقيقاتي و زمينه‌يابي خواهد بود كه چند ميليون پول‌مان را به خورد گاو خواهد داد.)

من دارم به قسط‌ها و وام‌ها و مخارج يك زندگي دو نفره و پس‌انداز براي تعميرات خانه و خريد ماشين در آينده‌ي نه چندان نزديك فكر مي‌كنم... شوهرم دارد به درآمد آرايشگري و چاپ در كانادا فكر مي‌كند.

من توي كامپيوتر صفحات مدرج درست مي‌كنم و به طور حدودي دكوراسيون داخلي منزل آينده‌مان را ترسيم مي‌كنم و جاي شير گاز و لوله‌ي بخاري و پنجره‌ها و فضاهاي بلااستفاده را در نظر مي‌گيرم و به كم‌حجمي و كاربرد بيشتر و تعداد بيشتر نفرات و جنس بهتر مبل توجه دارم تا بتوانم مبل درستي براي خريد انتخاب كنم... شوهرم به زيبايي مبل و  اينكه حتماً يك تخت نيمروز (شزلون؟) براي لم دادن و تماشاي تلويزيون داشته باشد و اينكه نهارخوري‌مان حتماً 6 نفره باشد كه وقتي دو تا دوستانش را با زن‌هايشان دعوت مي‌كند پشت ميزمان غذا بخوريم.

من دارم توي اينترنت در به در دنبال مدل‌هاي لوازم چوبي و پرده  مي‌گردم... شوهرم از من مي‌پرسد: حالا اونجا چي بپوشيم؟

گاهي فكر مي‌كنم آدم‌ها كلاً در دنياي خودشان به سر مي‌برند و فقط هرازگاهي سري از پنجره بيرون مي‌كنند و نگاهي هم به كوچه مي‌اندازند كه ببينند كسي رد مي‌شود يا نه، اگرنه هيچ ربطي به دنياي همديگر ندارند كه ندارند. زن و شوهر و دوست و خواهر و برادر و همسايه هم ندارد. ما فقط گاهي خودمان را براي چند لحظه در نقش همديگر تصور مي‌كنيم و براي هم دل مي‌سوزانيم.


2.  ماكاروني مي‌پزم. خواهرم «ميم» زنگ مي‌زند مي‌پرسد چكار مي‌كردي. مي‌گويم ماكاروني مي‌پختم. مي‌گويد من آمدم. مي‌گويم بيا.

ميم با يك بسته گوشت چرخ‌كرده و يك بسته ماكاروني مي‌آيد. اگر گفتيد چرا؟* (منتظر پاسخ اين سوال باشيد)

]سر سفره‌ي نهار بچه‌ي چهارساله‌اش مي‌پرسد: مامان اگه بريم خونه غذا داريم؟

ميم مي‌گويد: نه.

بچه مي‌گويد: پس خونه‌شون بمونيم.

ميم مي‌گويد: يه راه ديگه هم هست. اين قابلمه رو با غذاهاش برداريم ببريم.

بچه به من نگاه مي‌كند.

من مي‌گويم: آره خاله. ببرين.

بچه مي‌گويد: پس بريم خونمون![

*پاسخ سوال:

خواهرم «ميم»، گوشت و ماكاروني خام را مي‌گذارد و ماكاروني پخته را مي‌برد.


3. مي‌رويم كافه پاتوق‌مان. بعد از مدتي تعطيلي، باز هم با مديريت جديد بازگشايي شده. مديريت جديد باكلاس‌تر، مودب‌تر و خوش سليقه‌ترهستند. چاي و قليان مي‌گيريم. شوهرم به كافه‌چي تذكر مي‌دهد كه آب قليان كم است و يك عدد سَري وكيوم شده (توضيح تخصصي: از اين‌ها كه جاي دهاني لوله فرو مي‌كنند تا بهداشت را رعايت كرده باشند مثلاً) بهمان بدهد. كافه‌چي عذرخواهي مي‌كند و سريعاً مشكل را برطرف كرده و حتي ذغال اضافي هم برايمان مي‌آورد.

شوهرم مي‌گويد: ما از سال 80 اينجا مي‌اومديم. (غلو مي‌كند. 84 يا 85 بوده. مي‌خواهد نشان بدهد مثلاً خيلي قديمي و اين‌ها هستيم. چه فرقي مي‌كند؟ دو سه ماه يك بار مديريت عوض مي‌شود و هي بايد به آدم‌هاي جديد بگوييم ما از فلان سال اينجا مي‌آمده‌ايم.)

يارو فك‌اش گرم مي‌شود و مي‌گويد كه مدير اصلي كه قرارداد اصلي را با شهرداري نوشته، آدم ديگري است و اين‌ها كه مي‌آيند و مي‌روند در واقع از او كرايه‌اش مي‌كنند... و آن بچه آباداني‌هاي قبلي گند زده بودند به اينجا و كرده بودند پاتوق اراذل و اوباش و معتادان... و اينجا محل كسب است و هر كس اجازه ورود ندارد و در صورت نياز بيرون‌شان مي‌كنند و از اين خبرها نيست و... اگر كم و كسري هست از تازه‌كاري است و تذكر بدهيد و... من خودم دانشجو هستم و وقت ندارم و شب‌ها نمي‌خوابم و از پس اداره‌ي اينجا بر نمي‌آيم و...

به شوهرم مي‌گويم: راس مي‌گه. انصافاً اون آبادانيا گند زده بودن با اون آهنگاشون. هرچي ترانه‌ي خز بود مي‌ذاشتن و صداشو تا ته بالا مي‌بردن.

شوهرم مي‌خندد.

ساعت ده شب شده. دلم به هم مي‌خورد. گرسنه‌ام. قليان هم حالم را آشوب كرده. چاي دوم را با بيسكوييت توت‌فرنگي سفارش مي‌دهيم.

بيرون كه مي‌زنيم، به اميد توالت پارك هستيم كه آنهم تعطيل است. به شوهرم مي‌گويم: چاره‌اي نيست. ديگه مجبوري بياي خونه‌ي ما. عيب نداره. بهشون مي‌گم واسه كپي يك فايل از كامپيوترم روي فلش مموريت، اومدي. (نه اينكه آمدنش نيازي به توضيح داشته باشد. خودش ذاتاً آدم معذبي است. يك سال و هشت ماه گذشته و شوهرم هنوز با پدر و مادرم تعارف دارد.)

توي راهپله با هم مسابقه مي‌دهيم كه چه كسي به محض ورود، اول برود توالت.


طبعاً من برنده مي‌شوم. چون خانه‌ي ماست و او مجبور است سلام و عليك و احوالپرسي با آب و تاب بكند و داماد دوست داشتني و مودب باشد. من فقط مي‌گويم سلام و مي‌پرم توي توالت.

15 May 15:48

313: سيارك 50 متري

by ريس
Baharakbaran

مبارکه. اصلا بی نهایت عالیه.

1. فيلم مونيخ اسپيلبرگ را ديدم و دنبال نقدي از آن توي فضاي مجازي مي‌گشتم. سه تا نقد پيدا كردم كه اولي از امير عزتي و دومي از يك باباي راستي داغاني بود از اين‌ها كه توي وبلاگ‌شان هر پنجشنبه زيارت عاشورا و دعاي كميل برپاست. و سومي باز هم از امير عزتي. جالب اينكه اصلاً نمي‌دانستم نقد سوم هم از اوست ولي بعد از خواندن نقد اول، آن را عالي، دومي را افتضاح و متعصبانه و سومي را باز هم عالي ارزيابي كردم و بعد تازه متوجه شدم نويسنده‌ي هر دو نقد خوب، يكي هستند.

خبر بد اينكه اين بابا وبلاگش را دو سال بود به حال خود رها كرده بود و اين به كلي افسرده‌ام كرد. خبر خوب اينكه وقتي اسمش را توي نت سرچ كردم كه شايد آدرس وبلاگ جديدش را پيدا كنم، به صفحه‌ي ويكيپدياي او برخوردم!

يا ابالفضل! اين بابا خيلي كارش درست بود. مؤسس باشگاه كتاب و كارگردان و منتقد سينمايي و بلاه بلاه بلاه.

نتيجه اخلاقي (نيمه‌ي پر ليوان): جستجوي يك عبارت ساده، گاهي شما را به جاهاي خيلي خيلي بهتري مي‌رساند. لذا پيوسته عبارات بي‌ربط و با ربط را الكي سرچ كنيد، شايد كه رستگار شويد.

2. ماهانه 12.500 تومان پول براي اينترنت پر سرعتي مي‌دهم كه نه سرعت دارد و نه اصلاً اينترنت است. در واقع اصلاً درش تخته شده رفته. به كلي تعطيل است. يعني الساعه نيم ساعت است كه دارم صفحه‌ي گوگل پلاس را رفرش مي‌كنم و هيچ خبري نيست جز سپيديِ محض زمينه، كه فحشم مي‌دهد. (نيمه‌ي پر ليوان: عوضش وقتم را صرف كار توي خانه و ديد و بازديدهاي جانانه از فاميل و آشنايان مي‌كنم. رستگاران چنين‌اند.)

3. صبور شده‌ام. در واقع يك آدم عصبي صبور هستم، يعني كسي كه در عين حرص خوردن، ديگر جان جر و بحث كردن هم ندارد. تلويزيون نمي‌بينم. به شوهرم گفته‌ام كه ابداً حاضر نيستم دو الي چهار ميليون تومان پول بي‌زبان را بريزم توي اين جعبه‌ي جادويي كه صبح تا شب اعصابم را بگاف دهد. «كُت‌هاي قهوه‌اي/ خنده‌هاي لوس/ مجري‌هاي بي‌نمك و چاپلوس...» و الي آخر. هشت نه سال پيش براي يك مصاحبه رفته بوديم منزل مونيرو رواني‌پور و بابك تختي در اكباتان. آنجا بود كه براي اولين بار كسي را ديدم كه تلويزيون را تحريم كرده‌ بود تا اعصاب خود را نجات دهد. دمش گرم.

حالا اين منم كه دارم مي‌روم سر خانه و زندگي‌ام. و اين بازار لوازم منزل است كه در حال تركيدن قيمت است. و اين برنامه‌هاي صدا و سيما است كه كفگيرش به ته آرشيوها خورده. و باز اين منم كه ضمن اداي احترام خدمت خانم رواني‌پور و آقاي تختي، تلويزيون را رسماً در خانه‌ام تحريم مي‌كنم. (نيمه‌ي پر ليوان: عوضش مي‌روم پارك. مي‌روم كوه. توي گوگل پلاس ول مي‌چرخم. شايد هم اگر خدا بخواهد كتاب بخوانم. يا پولم را بدهم پيش قسط يك پرايد 14 ميليوني.)

4. چرا بچه‌دار مي‌شويد؟ چرا مي‌زاييد؟ يك نگاهي به دور و برتان بيندازيد. زمان حضرت آدم نه آلودگي هوا بود و نه آب شدن يخ‌هاي قطبي و نه سوراخ لايه‌ي اوزون و نه دولت‌هاي ديكـ.تاتور و نه جنگ نرم و نه نويز مبايل و ماهواره و نه ايدز و سارس و سرطان و هپاتيت و نه تربيت غلط و جامعه‌ي ناهنجار و قاتل زنجيره‌اي و طلاق و... بلاه بلاه بلاه. پس منطقي است كه حضرت آدم و همسر ايشان حوا انگيزه‌ي توله پس انداختن داشته باشند. اما اين چه ربطي به حالا و به شما دارد؟

نمي‌توانيد جلوي حرف مفت مردم مقاومت كنيد؟

از تنهايي روزگار پيري مي‌ترسيد؟

فقط يك دليل منطقي بياوريد كه بچه پس انداختن در اين زمانه و در اين كشور، جنايت نيست. بعد من نوكر شما هم هستم. خودم سالي دو جفت برايتان مي‌زايم.

اين‌ها را كسي مي‌گويد كه بعد از جان سالم به در بردن از دست خواهرزاده، دچار برادرزاده شده. (نيمه‌ي پر ليوان: عوضش برويد مسافرت. با دوچرخه دور دنيا را بگرديد. به بيماران سرطاني و هپاتيتي كمك‌هاي انسان‌دوستانه كنيد. بچه‌هاي بي‌سرپرست را به فرزندي قبول كنيد. درس بخوانيد دكترا بگيريد مردم را نجات بدهيد. اثر هنري توليد كنيد. موشك هوا كنيد. چه مي‌دانم روي ذغال راه برويد. چسِ موش چال كنيد.)

5. شما وقتي مي‌خواهيد مبل بخريد دقيقاً چه معيارهايي را لحاظ مي‌كنيد؟

رنگ آن و ست كردن ساير اثاثيه با آن- جنسش (چوب و پارچه-چرم-تمام پارچه)- مدلش (استيل و مجلسي- راحتي)- اندازه و ابعادش در قياس با فضايي كه داريد- تعداد نفراتش (5-7-9)- مدل و امكانات ميز وسط و تعداد عسلي‌هايش- و در نهايت تعداد كل اثاثيه‌اي كه بايد در سالن پذيرايي شما جا بشوند و ابعاد سالن پذيرايي و در نتيجه محدوديتي كه براي ابعاد مبلمان داريد.

كاري كه من اين روزها مي‌كنم دقيقاً فكر كردن به تمام اين جزئيات و... سر درد گرفتن است. هر مبلي يك ايرادي دارد. يكي جنس پارچه‌اش خوب نيست. يكي جنس چوب‌اش.  يكي مدلش كارامد نيست. يكي تعدادش كم يا زياد است. يكي مدل چينش‌اش با سالن پذيرايي من جور در نمي‌آيد. يكي فروشگاه‌اش خيلي از منزلم دور است و حمل و نقل آن هزينه‌بر. خلاصه هر كدام يك ايرادي دارند و تازه من محدوديت مالي هم دارم يعني از يك سقفي بيشتر نمي‌توانم هزينه كنم چون تخت و كمد و بوفه و جاكفشي و ميز تلفن هم مي‌خواهم.

(نيمه‌ي پر ليوان: عوضش اثاثيه‌ام نو است و انتخابش با خودم است و براي اولين بار در زندگي‌ام مي‌توانم وسايلم را با سليقه‌ي خودم بخرم و دورم بچينم. چون آنجا ديگر خانه‌ي خودم است نه خانه‌ي باباي ديوثم.)

(نيمه‌ي پرترتر ليوان: هر وقت از عرعر بچه‌ي خواهر و برادر و صداي بلند تلويزيون پدر و داريوش خواندن پدر و خانه نبودن‌هاي هميشگي مادر و به هم ريختگي مدام خانه و دست‌اندازي هر خري به وسايل شخصي‌ام خفه بشوم و طاقتم طاق بشود... آنجا چراغي روشن است.

ديگر جانم برايتان بگويد، هر ساعتي بخواهم مي‌روم حمام و سشوار روشن مي‌كنم. كتابخانه‌ام را مي‌گذارم توي سالن پذيرايي و هي نگاهش مي‌كنم و كيف مي‌كنم چون ديگر مجبور نيستم بچپانمش توي اتاق خودم و مدام مراقب باشم بچه‌هاي خواهر برادر بهش حمله‌ور نشوند. همه‌جاي خانه پر از «وسايل خودم» است، نه «وسايل خانواده». ظرف‌ها را هر موقعي عشقم بكشد مي‌شويم. شام هرچه دلم بخواهد مي‌پزم. توي خانه با هرچي راحت باشم مي‌گردم. شايد هم اصلاً لخت و پتي بگردم. هر صدايي خودم بخواهم در اطرافم شنيده خواهد شد. هر چيزي خودم بخواهم در اطرافم ديده خواهد شد. هر كسي خودم بخواهم به خانه‌ام خواهد آمد. پادشاه بلامنازع سيارك پنجاه متري خودم خواهم بود.


تمام اين‌ها عالي نيست؟)

13 May 05:35

دستم بگرفت و پا به پا برد

by خارخاسک هفت دنده
Baharakbaran

بیخود کردن. من که خوشم اومده. تازه خیلی خیلی هم زیاد

این که می گویند: دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوه ی راه رفتن آموخت! خیلی عجیب به دل من می نشیند.
مادر من بیش از چهل سال چیز یادم داد. عید امسال شاید بهترین چیزی که می شد یادم بدهد را به من آموخت. من قسمت هایی از رمانی که نوشته بودم را برایش می خواندم و او با بی حوصله گی گوش می داد. وقتی چند صفحه را خواندم صبرش تمام شد گفت: مامان جان من برم بشاشم! و بیام،
مادر رفت جیشش را کرد اما بعدش خودش را سرگرم کارهای دیگری کرد و دوباره باز نگشت تا من چند صفحه دیگر برایش بخوانم.
یکی دو ساعت بعد با دل خوری پیشش رفتم و گفتم: مامان راستش را بگو خوشت نیامد؟
مادر گفت: مامان جان راستش چیزی سر در نیاوردم خیلی سنگین بود، در حالی که به نظرم یک داستان عاشقانه داشت اما من نمی فهمیدم چی به چی هست و کی به کی است.
گفتم: مامان   من دلم نمی خواهد رمانم یک رمان ساده باشد مثل کارهای فلان کسک و فلان کسک  سطح پایین و نازل باشد. من دلم می خواهد چیزی بنویسم که روشنفکران جامعه از خواندنش لذت ببرند.
مادرم با یک حالت منزجره ای گفت: وا یعنی ما آدم های معمولی آدم نیستیم که یک نفر که چیز خوب می نویسد برای ما رمان بنویسد؟ باید فقط برای روشن فکر ها چیز بنویسی که آدم حسابی به نظر بیایی؟
و بعد نصیحتم کرد که ساده باشم و حرف دلم را ساده اما دل نشین بزنم. به من گفت: هفت دنده باش دخترم، یک دنده ات را بگذار برای روشن فکرها اما شش دنده ات مال ما آدم های معمولی باشد. هنرت این باشد که بتوانی برای همه جور آدم چیز بنویسی،  به خدا ما آدم های معمولی بیش تر از روشن فکر ها  نیاز به خواندن کتاب های خوب داریم.  بیش تر از آن ها ازخواندن چیزهای خوب لذت می بریم.
شاید همین  بود که مرا به نوشتن این ماجراهای عاشقانه ترغیب کرد،‌ متریالش را که داشتم  دفترچه های خاطرات خودم و سررسید های آقای خانه. واقعا ً وقتش بود یک نیم نگاهی هم به گذشته می کردم چهل را رد کرده ام و باید قوت قلبی بگیرم،‌ بنابراین نوشتن این خاطرات را شروع کردم و البته  با این قبیل کامنت ها از رو نمی روم.

"به شدت زرد و خاله زنکیسم
حکیات یک عشق و عاشقی معمولی بین یک پسر معمولی و یک دختر معمولی
شادباش برای سقوط به قهقرای بلاگ نگاری
احتمالاً دو سه ماهی سر نخواهم زد تا بلکه با کاشف به عمل آمدن موضوعی نوین (یا بلکه اصابت جسمی سخت بر سر نویسنده وبلاگ سابقاً محبوب خویش)، پایانی برای این سریال کـــــــــش دار و مزخرف رقم خورده باشد "


من امیدوارم با آن شش دنده بعدی بتوانم خوانندگانی معمولی تر برای خودم پیدا کنم. هر چند اعتقاد دارم آدم های باهوش از لا به لای همین سطور هم  حرف هایی  که می خواهم بگویم را دریافت می کنند.
11 May 20:28

Interception

by pascal
11 May 20:28

شما بجنب

by giso shirazi
بخش بزرگی از من کودک باقی مانده است و این جمله نوید خوبی نمی دهد
مقدار زیادی را به گردن جامعه می اندازم که تحسینش را بیش از آنکه نثار زن بالغ کند، به پای زنان کودک صف می ریزد
بقیه اش را هم به گردن خانواده ام که مسئولیت پذیرفتن را به من یاد نداد
اما بخش عظیمی از این گناه به گردن خودم است
 درست از زمانی که دانستم باید بزرگ شوم
اما به دلیل تعباتش
 از زیرش شانه خالی کردم
بزرگ بودن سخت بود
و حالا
متاسفم
بابت سالهایی را که برای بلوغ از دست دادم
و حالا
 در 
آستانه میانسالگی
باید دوباره 
از 
اول
شروع کنم

06 May 14:44

یعنی کی اخراجمون می کنن؟

by giso shirazi
Baharakbaran

ایشالله که جوری میشه که این کااراا آزااد باشه

امروز تو فرهنگسرا  به مناسبت روز معلم
زیر درختها میز گذاشتن و میوه و شیرینی خوردند و 
ظهر هم بهمون آبگوشت دادن با نون سنگگ و پیاز و سبزی خوردن
مربی های موسیقی گیتار  و دف نواختند و همه مربی ها با هم آواز خوانندند
بامزه تر از همه سرایدار فرهنگسرا بود که مردی لاغر و قد بلند و عینکی است با مقادیری پوست و استخوان
که هنگام دف زدن مربی موسیقی, خیلی جدی شروع کرد به رقصیدن 
و یکی از خانمها خدمتکار  هم با دیدن این صحنه  پشت به همه  و رو به دیوار  انگشت به دهان ,متناسب با رقص او سوت می زد
 آن هم چه سوتی
06 May 12:14

http://havijebanafsh.blogfa.com/post-3876.aspx

by havijebanafsh
Baharakbaran

بدترین بخش اون هم به خاک و خون کشیده شدن خاطرات توسط کساانی که خاطرات ما رو میشنون.

بدترین قسمت نگهداری خاطرات، درد نیست. بلکه تنهایی آن است. خاطرات را باید تقسیم کرد.


* بخشنده، لوییس لوری

05 May 09:17

http://havijebanafsh.blogfa.com/post-3878.aspx

by havijebanafsh
سنگینی روزها