Shared posts

13 May 15:01

"من اين جزيره سرگردان را از انقلاب اقيانوس و انفجار كوه گذر داده ام."

by Mrs Shin

یک. هر چیز وقتی دارد، حتی سر کشیدن آن داروی تلخ. وقتش که نباشد به کامت تلخی می ماند و بهبودی هم در کار نیست. برای همین من این روزها خیلی با احتیاط از کنار روابط و آدمها عبور می کنم. می ترسم کسی نظرم را بپرسد و نتوانم بگویم که شاید وقتش نشده. شاید هنوز آن دمل چرکی آنقدر بزرگ نشده که سر باز کند و آن درد وحشتناک وقتش نرسیده که در تمام تنت پخش شود و آزاد شود. من این روزها محتاطم. چیزی که تمام عمرم نبوده ام.

دو. نشسته بودیم روی مبل. ر. گفت: توی این دنیا هر چیزی که بخواهی، هر چیزی که واقعا بخواهی به دست می آوری. من آن موقع مست بودم اما این جمله اش یادم مانده. این جمله از آن جمله هاست که باور کردنش زندگی خیلیها را سخت می کند. چون باید باور کنند که اگر به چیزی نرسیده اند مال این بوده که یا خواستنشان از ته دل نبوده یا اینکه اصلا همت و شهامت خواستن چیزی را نداشته اند.

سه. یک وقتی بود توی زندگیم که فقط یک شعاع نور می خواستم. در عمیقترین و تاریکترین چاه زندگیم بودم. آنقدر تاریک و ساکت که حتی صدای افتادن قطره های آب وحشتم را بیشتر می کرد. نورم، از جایی که انتظارش را نداشتم به من تابید.فکر کردم به صبحی توی ترافیک همت، در ناکجایی از زندگیم چقدر کلمه ها، نجاتم داده بودند. نورم شده بودند.

چهار. در من توان برخاستن بود. اما نه توی تاریکی. قویترین آدمها هم یک جایی شده که نشسته اند و آنقدر قوز کرده اند که موهایشان مماس شده با خاک. قویترین آدمها هم دلشان می خواهد کسی هوایشان را داشته باشد. کسی حواسش باشد که شانه هایشان گاهی از سنگینی بارها تیر می کشد. دستهایشان کم می آورد و اگر بارشان را وسط راه زمین نمی زنند مال این است که زمین خوردن با همه باورهایشان در تضاد است. شکست از درون هر آدمی شروع می شود و آدمهای قوی شکست درونشان را جدی نمی گیرند. حتی اگر شکست بخورند، پیراهنشان را می تکانند و باز به راه می افتادند. تقصیر خودشان هم نیست. آنها بلد نیستند قوی نباشند. کاش دور و بریها بلد باشند که هوایشان را داشته باشند. که باز دلشان نشکند. باز توی تاریکی کز نکنند. باز با شالهای رنگی قهر نکنند و مدام از تاریکی ننویسند.

پنج. نورم، کاش بداند که من، چه همه محتاجم به اینکه باز و هر روز به من بتابد. که اگر دیگر تاریکی دور و برم نیست، اگر سرم را بلند کرده ام و باز محکم قدم برمی دارم معنیش این نیست که لازمش ندارم. که در تمام این روشنیها، در این روزی که برای دیدن آسمان عینک آفتابی لازم است و حتی نمی شود از پنجره ها بیرون را نگاه کرد، باز همان نور قدیمی و خوب است که راه را نشان می دهد. که یاد می دهد زندگی ارزش زندگی کردن دارد اگر فقط یک شعر عاشقانه مانده باشد که بشود یک صبح جمعه خواند. همان وقتی که هنوز گنجشکها از خواب بیدار نشده اند.

 

پ.ن. در مسابقه دویچه وله هر بیست و چهار ساعت یک بار می توانید به خانم شین رای بدهید.


16 Feb 01:56

از گذشته‌ها

by خانم كنار كارما
بعد از هزارسال یک‌صبحی تکست داد و شماره موبایل کسی را پرسید٬ آخر تکست هم حال من را. جواب دادم و آخرش هم گفتم که بدک نیستم. همین. چیز بیشتری نبود ولی دیدم که میل‌ام به چایی صبح‌گاهی همیشگی نمی‌کشد و هی کج‌و‌راست پاکت سیگارم را چک می‌کنم. به خودم گفتم که آدم باشم٬ امر کردم. صبح بود. رفتم به فیلم دیدن. یادم هم بود که بعد از تکست چه مدام سردم است که چه سال‌هاست فرم اسم‌اش را توی گوشی‌ام تغییر داده‌ام که این‌طوروقت‌ها یخ نزنم. قانون طلایی‌ام را هم حتی شکستم یکی‌دوبار؛ توی تاریکی سالن گوشی را توی کیف روشن کردم که مطمئن باشم چیزی ادامه ندارد. دلم می‌خواست ادامه داشته باشد؟ عصر یادداشت‌هایم را نوشتم. درصدی از من اما توی گوشی بود. سرم را گرفتم پرت کردم یک‌سمتی که نبینم‌اش. نه او را و نه بک‌گراند هزارسال پیش را. دیدم یک‌چیزی دارد شعله می‌کشد وسط تن‌ام. زدم بیرون و این‌قدر راه رفتم که جنازه برگردم خانه. جنازه برگشتم با شعله‌ی کم‌رنگ.
این‌طورها هم نبود که دیگر ممنوع کنیم هم را ببینیم. می‌خواستیم هم نمی‌شد. ده‌ها دوست مشترک و ده‌ها دورهم جمع‌شدن رسمی و غیررسمی. نصف‌اش را هم که کنسل می‌کردی٬ چهارتایی باقی می‌ماند که هم را ببینیم. دیدیم کاری نمی‌شود کرد. جاست فرندز هم که فرمول ما نیست. زدیم خودمان را به کوچه‌ي علی‌چپ. گفتیم برای خودمان تعریفی نداشته باشیم. بگوییم یک‌چیزی بوده و تمام شده و بچه هم نیستیم. حالا دورهمی‌ها شوخی می‌کردیم٬ شام هم برای هم می‌کشیدیم. هویت‌ دونفره‌ی جداشده‌مان را دیگر جمع تعیین می‌کرد. خودمان را قایم می‌کردیم لای بقیه تا معمولی باشیم. قانون «همیشه با جمع» داشت جواب می‌داد. نه تلفن٬ نه ایمیل٬ نه کامنت٬ نه لایک.
دو‌و‌نیم صبح که زنگ زد٬ شعله دوباره ریخت توی تن‌ام. گفت تا همین امروز مطمئن نبوده ولی حالا مطمئن است که باید با هم حرف بزنیم. که احمقانه است این فرار مدام. گفت یک حرف‌هایی مانده که باید بگوید بعد از هزارسال. ولی «پایین توی ماشین. اگر اشکالی ندارد». اشکالی نداشت. حرف می‌زنیم دیگر. حرف. سه‌ساعت بعد که پله‌ها را بالا می‌آمدم فرار ده‌ساله تمام شده بود و دوتا آدمی بودیم که فردیت‌مان را گرفته بودیم کف دست‌. خداحافظی واقعی با هزار‌سال تاخیر رخ داده بود و یکی می‌رفت که ریش بگذارد لابد. سپیده‌ی صبح که زد٬ منهتن از بروکلین اعلام استقلال کرده بود.

سوگواری سنت خوبی است؛ این‌که آدم زمانی را بگذارد برای مرور٬ برای درد کشیدن٬ برای رنج٬ برای هوار حسین. مرد باشی صورت‌ات را یک‌مدتی ول می‌کنی به امان خدا. زن باشی ابروها را پرپشت می‌کنی. چهل روز که می‌گذرد٬ چهارصدبار که دوره کردی٬ خو می‌گیری٬ تکلیف‌ات تمام می‌شود. قوی باشی٬ فقط پناه می‌بری به خاطره. قوی‌تر باشی٬ می‌گذاری و می‌گذری. سکانس‌هایی از زندگی باید بماند برای آداب خداحافظی؛ گرم٬ سیر. این‌قدر که دیگر رجعت نمانده باشد. رجعت یعنی هنوز یک‌چیزهایی مانده٬ ول‌شده٬ در سکوت غلتیده. آدمی که می‌گوید خداحافظ باید سیرِدل برود٬ وارسته شده باشد؛ حالا ریش هم نگذاشت مهم نیست.
 

 

 *این پست یک‌ موزیک مناسب کم دارد.


03 Feb 22:49

در مورد ناپدید شدن

by KHERS

در کتاب برف بهاری، یوکیو می‌شیما داستانی از چند هزار سال پیش در مورد یک مرد بودایی را تعریف می‌کند که با زن و بچه‌هایش زندگی می‌کرده. مرد پس از مدتی زندگی تصمیم می‌گیرد خانواده‌اش را ول کند و برود. خانواده‌اش می‌مانند و خب طبعن زندگی‌شان سخت‌تر می‌شود. برای امرار معاش مجبور می‌شوند نصف اتاق‌های خانه را به مردانی غریبه اجاره بدهند. مردی که از زندگی بریده بود هم هیچ خبری از خانواده‌اش نداشته و کار خودش را می‌کرده؛ و بعد از یک عالمه سال تبدیل به یک قوی خیلی خوشگل با پرهای طلایی می‌شود. اما قوی پر طلا بعد از چند سال یاد زندگی سابق و زن و بچه‌هایش می‌افتد. می‌رود دور خانه‌ی قدیمش پرواز می‌کند. می‌بیند که آنها فقیر شده‌اند، جای کافی ندارند و باید به مردان مستاجرشان خدمت کنند و وضعیت سختی دارند؛ خلاصه اینکه زندگی سوار کول‌شان شده. قوی پر طلایی هم از این وضع ناراحت می‌شود و می‌رود لب پنجره‌شان می‌نشیند و یک پر طلا برای‌شان می‌گذارد و بعد پرواز می‌کند و می‌رود. زن کلی خوشحال می‌شود، پر را بر می‌دارد و می‌فروشد و می‌زند به زخم زندگی. فردایش قو دوباره بر می‌گردد و یک پر طلای دیگر برای خانواده‌ی قدیمش می‌گذارد. هر روز داستان‌شان به همین منوال بوده. بچه‌ها هم یواش یواش با قو دوست می‌شوند و وقت‌هایی که قو می‌آید با هم بازی می‌کنند. وضع مالی خانواده هم یواش یواش خوب می‌شود و مردان مستاجر را رد می‌کنند. اما با این حال زن هنوز کمی نگران بوده؛ یک روز با خودش فکر می‌کند که حالا گیریم این پرنده برود و برنگردد و دیگر خبری از پرهای طلای روزانه نباشد. نقشه‌ای می‌کشد و یک روز سر موقع همیشگی که قو آمده بوده زن از پشت سر به پرنده نزدیک می‌شود و گونی روی سرش می‌کشد و می‌اندازدش توی یک بشکه. فردایش می‌رود سراغ بشکه به قصد اینکه همه‌ی پر‌های طلای قو را یک جا بکند و خیالش راحت شود؛ دیگر نگرانی از بابت آمدن یا نیامدن پرنده نداشته باشد. اما در بشکه را که باز می‌کند می‌بیند پرهای قو همه‌شان سفید شده‌اند، مثل پرهای قوهای عادی. قو هم از فرصت استفاده می‌کند از بشکه می‌پرد بیرون و از پنجره‌ی خانه فرار می‌کند. بال‌هایش را باز می‌کند، از زمین دور می‌شود و اوج می‌گیرد، در آسمان پرواز می‌کند، جایی وسط اوج گرفتنش دوباره پرهایش همگی یک دست طلایی می‌شوند، قو دورتر و دورتر می‌شود یواش یواش به یک نقطه تبدیل می‌شود و بعد ناپدید می‌شود.

من از وقتی این داستان را خواندم قفلش شده‌ام، همه‌اش به «ناپدید» شدن قو فکر می‌کنم و بعد از چند روز تازه نکته داستان را فهمیدم. نکته‌اش در مورد مواجهه با آدم‌های هار است، و به طور کلی‌تر در مورد مواجهه با آدم‌ها و مسائل پست است. باید فرار کرد. قوی پرطلایی حتمن می‌توانسته منطقی با زن بحث کند که نگران نباش، نیازی به این کارها نیست و من خودم هر روز می‌آیم و یک پر طلا برایت می‌گذارم. یا مثلن می‌توانسته چندتا پر طلا برای‌شان بگذارد تا امورات خانواده‌اش بگذرد و بعد برود. یا حتی می‌توانسته به زن حمله کند و شل و پلش کند، چشم‌ و چارش را در بیاورد. ولی هیچ کدام از این کارها را نکرده و به جایش در اولین فرصت فرار کرده، حتی پشت سرش را هم نگاه نکرده، بحث نکرده، دلیل نیاورده، دعوا نکرده، متقاعد نکرده. این داستان در مورد بد بودن بخل و تنگ‌نظری و مال‌پرستی زن نیست، در مورد والا بودن عمل فرار و ناپدید شدن است، در مورد عبث بودن تلاش برای تغییر طبیعت پست و نازل آدم‌ها است. حتی صحنه‌ی آخر داستان در مورد وضعیت زن نیست، ندامت و پشیمانی احتمالی‌اش را توضیح نمی‌دهد، چون آن زن ذاتن موجود نامهمی است، حتی ارزش این را ندارد که راوی وضعیتش را بازگو کند تا بقیه درس بگیرند. اصلن کل جذابیت داستان، زاویه‌ی نگاه راوی است و اینکه راوی انگار یک سری مسائل را بالکل «نمی‌بیند» چون لابد به نظرش پیش پا افتاده هستند، حتی وجود این مسائل و آدمها را ضبط نمی‌کند چه برسد که بخواهد تفسیرشان بکند و از دل شکست‌شان تعالیم اخلاقی بیرون بکشد. به جایش صحنه‌ی آخر داستان پرواز و اوج گرفتن قو را شرح می‌دهد، چون داستان در مورد نگاه نکردن به پشت سر و ندیدن موضوعات و موجودات مبتذل دنیا است، در مورد ندیدن و عبور از روی قارچ‌ها و کرم‌ها و هاگ‌هاست، در مورد ناپدید شدن است. تازه، ناپدید شدن قو هم از روی ضعف نیست، دقیقن بر عکس، اوج گرفتن است، عبور کردن است، حتی حین اوج گرفتنش قو دوباره سر تا پا طلایی می‌شود و هیچ بعید نیست که آن قدر اوج بگیرد تا به خود خورشید تبدیل شود.

تام یورک خواننده گروه رادیوهد هم در ترانه‌ی فوق‌العاده‌ی «چگونه به طور کامل ناپدید شویم» ظاهرن در مورد همین موضوع، در مورد ناپدید شدن حرف می‌زند؛ اما فقط ظاهرن. تام یورک دلایل نارضایتی‌اش را بیان نمی‌کند، اما سربسته اشاره می‌کند که از «وضعیت» ناراضی است، زندگی‌اش را باور نمی‌کند و بعد انگار از خودش جدا می‌شود و می‌گوید: «اون، اونی که اونجاست، اون من نیستم، من اونجا نیستم.» اما مسیر حرکتش، مسیر این «جدا» شدنش درست برعکس مسیر حرکت قوی پرطلایی است؛ آنجایی که قو اوج می‌گیرد تام یورک پایین می‌رود، آنجایی که قو دوباره توی آسمان «رنگ» می‌گیرد تام یورک همان تتمه رنگ خاکستری‌اش را هم از دست می‌دهد و بی‌رنگ می‌شود، آنجایی که قو حتی زحمت نگاه کردن به پشت سرش را هم نمی‌دهد و فقط به بالا نگاه می‌کند تام یورک هنوز دارد ضجه می‌زند و از «وضعیت» می‌نالد و می‌گوید «من آنجا نیستم،» انگار هنوز باور نکرده،انگار هنوز امید دارد. آدم حتی شک می‌کند که نکند ناله‌های تام یورک در حقیقت خطاب با پشت سری‌هایش است، دارد گله‌گی می کند تا بشنوند و خودشان را اصلاح کنند تا او دوباره برگردد، همه چیز اصلاح شود و دیگر هی فکر نکند که «آنجا نیست». حتی اگر جدی جدی قصد تام یورک «رفتن» است، باز هم رفتنش با ناپدید شدن قو فرق دارد؛ انگار صرفن خجالت می‌کشد که از خودکشی حرف بزند، به جایش با لغات بازی می‌کند و در مورد ناپدید شدن حرف می‌زند اما ناپدید شدنش عین مردن است، ترانه‌اش هم نوحه‌ای است که خودش قبل از مرگ برای خودش می‌خواند. قوی پر طلایی قطعن نیازی به نوحه ندارد، حتی نیازی به ترانه ندارد؛ چون که عبورش، اوج گرفتنش، دوباره رنگ گرفتنش و ناپدید شدنش خودش خوش‌آهنگ‌ترین سرود زندگی است.


15 Nov 15:48

مرد جان به لب رسیده را چه نامند؟

by محـمد
اگه همه‌ی سوپاپ‌های آدم بسته باشه و از هیچ جا هیچ چیزی بروز نده چی میشه؟  بصورت واقعی و عینی چی میشه؟ سوالم که مشکل داره چون وقتی کسی واقعن هیچی بروز نده کسی نمی‌فهمه که چی توش می‌گذره و سرانجامش هم معلوم نیست. ما فقط سرانجام آدم‌هایی رو می‌دونیم که یه منافذی برای خودشون باز گذاشتند. وقتی میگیم ته افسردگی داریم به یه قدم مونده به تهش اشاره می‌کنیم. وقتی میگیم بالاتر از سیاهی رنگی نیست داریم به رنگی که نمی‌بینیم اشاره می‌کنیم. که ممکنه باشه. وقتی یه نفر یه آهنگ غمگین یا فیلم غمگین می‌سازه نمیشه بش گفت سیاه چون داره همون چیزو بروز میده. به هیچ اثری نمیشه گفت پوچ چون داریم درباره یه اثر حرف می‌زنیم. ما صداها رو داریم می‌شنویم و سکوت‌ها رو متوجه نمیشیم. کسی که ساکت شده و دیگه چیزی نمیگه ممکنه داره غمگین‌ترین آهنگش رو می‌سازه. کی می‌دونه؟