Shared posts
پرسش...؟
مي دانم
ندانم و بميرم هم
خيلي فرقي نمي كند ...
با اين همه
تو فكر مي كني
كه زنده ها
تعدادشان بيشتر است
يا مردگانِ جهان؟
...
حال آدم ها حال پست های ثبت موقتشونه. حال آدما حال پلی لیستشونه، حال آدما حال رو بالشی هاشونه، حال آدما حال نگاهشون تو آینه به خودشونه. حال آدما حال دفترچه ایه که همیشه قایمش میکنن. حال خاطره هاشونه...
حال آدما همیشه اون چیزیه که هیچ کس نمیبینه. حال آدما هیچ وقت اون چیزی نیست که دیگران میبینن، اون چیزی نیست که در جواب حالت چطوره میگن... حال آدما رو فقط خودشون میدونن.
سالهای طاعون....
آری! اما برای آن زمستانها که گذشت نامی نیست، نامی نیست.. . . .
احمد شاملو
تا عید یکبند حرف میزنم
قرار نیست بدوبدوی جمع بهت سرایت کند. آلودهٔ ماشین و خیابان نشو. آب و روغن. سرت را بالا بگیر، بین شاخهها راه برو و یکراست به خانه برگرد. دست خالی، دست پر.
پیش از طلوع؛ چندساعت پیش از طلوع
مثل برف، که سوز سرمایش زودتر از راه میرسید، "جعفری" آدمی بود که نامهاش از خودش زودتر میرسید. یکبار نوشته بود که «حال ما خوب است» اما وقتی که نامه را باز میکردند، جعفری دیگر خوب نبود، درواقع اصلن نبود دیگر. نامهاش، بعد از خبرش آمده بود.
رفیق
Peymanهمچنین بروم دهخدا، کنار یار و دوست و همدم و همراه و همنشین، مفهوم جدیدی بنشانم در معنی رفیق: رفیق، بلافاصله سرماخورنده از آدمی است
برداشته از ما سرما خورده. میتوانم جملهٔ مبرّاکننده را بگویم: «من که گفتم نیا؛ سخت سرما خوردیم.» اما بهتر است صدای گرفتهام را از این یادآوری بیخود و حتی از توصیههای تکراری شلغم و غیره ببُرم و به احوالپرسی سادهٔ جانانه بسنده کنم. همچنین بروم دهخدا، کنار یار و دوست و همدم و همراه و همنشین، مفهوم جدیدی بنشانم در معنی رفیق: رفیق، بلافاصله سرماخورنده از آدمی است.
46
از دانشگاه آمد توی اتاق، و ایستاد بالای تختم. گفت بریم؟ یک مقدار نگاهش کردم، و وقتی مطمئن شدم بیماری ای چیزی ندارد گفتم جان؟ گفت اه، چرا ایمیلتو چک نمیکنی. و رفت که لباسش را دربیاورد. بعد، از آنجا که ما دو خواهر بسیار متمدن هستیم، بجای اینکه بپرسم خب چه چیزی ایمیل زدی؟ یا او توضیح بدهد که خب چه چیزی ایمیل زده است، ایمیلم را چک کردم. دیدم عنوان ایمیلش این است: بیا بریم تئاتر. و توی ایمیلش یک لینکی هست درباره تئاتر «شب بخیر کیارستمی». در حالیکه به دسشویی میرفت رفتم توی لینک، و برای پنجشنبه عصر دو تا بلیط اینترنتی خریدم. شما هم اگر 3روز پشت سر هم کونتان را از روی تخت، و شکمتان را از زیر لپ تاپ بلند نکرده باشید، و هی پروژه درسهای ترم آخرتان را انجام داده باشید، قطعا، اگر یک نفر بیاید بگوید بریم تئاتر همین عکس العمل من را خواهید داشت.
پنجشنبه رفتیم تئاتر. اولش رفتیم شیرینی فرانسه، به اصرار بنده، و یک چیز کیک، یک رولت، و یک نون خامه ای خوردیم، و وقتی مطمئن شدیم که اوکی، خیلی زیبا شده ایم، رفتیم تئاتر. بار اولم بود. بله من خیلی مایه تاسف هستم. هی توی مسیر گفت خدااااایییش بار اولت است؟؟ آخر این چه رفتاریست با من؟ خب هیچ وقت به ذهنم نرسیده بود که به تئاتر هم میشود رفت. یا از تئاتر هم میشود آمد. یا در تئاتر هم میشود بود. شاید هم پولش را نداشتم. رفتیم نشستیم توی کافه تئاتر شهر. تئاتر بدی نبود. بعد پیاده آمدیم تا میدان انقلاب. یک لیوان ذرت مکزیکی خریدیم. ذرت مکزیکی اش اصلا مکزیکی نبود. نمک نداشت. و مزه خر میداد. توی راه در یک رستوران را باز کردم و رفتم تو. آقای رستوران دار بلند شد و گفت خیلی خوش آمدید خانم. گفتم ممنون، راستش حقیقتش این است که این ذرت مکزیکی مزه خر میدهد، میتوانم از نمکهای رستورانتان استفاده کنم؟ یک پوزخندی زد که یعنی خدا خودش شفادهنده است ای پور لیتل بیبی، و گفت بفرمایید، نمک روی میزهاست. نمکها همه یکهو گفتند می، می، پیک می. نگاه کردم دیدم اوووَه چقدر میز خالی، و اوووَه چقدر نمک منتظر. اشک در چشمهایم حلقه زد. یک نمکپاش را برداشتم و هی پاشیدمش روی ذرت مکزیکیها. و بعد گفتم ران میس ران ران، و از بین نمکهای ناامید و خسته و تنها خودم را کشاندم توی خیابان. خواهرم در حالیکه به حرکت ناسالم من میخندید، گفت راحت شدی؟؟ خوشمزه شد؟؟ گفتم بلی :] و بعد رفتیم نان تافتون خریدیم، و آمدیم خوابگاه.
یک دختری را فرستاده اند اتاق ما، که یا جرجیس نبی هستم از دستش. در طی 2 روزی که آمده 2 جمله گفته به من: 1- قبله کدام طرف است؟ 2- اذان را از بلندگوی خوابگاه پخش نمیکنند؟ :| سلام، من هم فلانی هستم، من هم از دیدار شما خوشبخت هستم، خوااااهش میکنم هیچ مشکلی ندارد که مثل کیر خر یکهو به اتاق ما اضافه شدی، اصلا مشکلی ندارد که میآیی از توی قفسه ما روزنامه برمیداری می اندازی زیر وسایلت، اختیار دارید اصلا اشکال ندارد که صندلی ما را برمیداری مینشینی روش. یا خدا. این همه نماز و قران میخوانید، آیا انسان نیستید؟ فرهنگ ندارید؟ شوعور؟ نه؟ اوکـــــی دِن … .
مدتیست از نبود کار معماری افتاده ام به کار پوستر طراحی کردن و لوگو ساختن برای هموطنان. یک نفر میگوید 200 تومان میدهم، بعد 50 تومان واریز میکند. یک نفر میگوید 100 تومان میدهم، و بعد هیچی نمیدهد. یک نفر هم کلا هیچی نمیگوید. چرا؟ زیرا استادم است. و لذت کار کشیدن از دانشجو با هیچ لذتی قابل مقایسه نیست. تا حالا 5 تا پوستر برایش طراحی کرده ام. خدا شاهد است. خدایا، شاهد باش لطفا. اوکی. اصلا اشک در چشمانم حلقه زده از این کارهای مجانی. از این زندگی غدار. همین استاد امروز دو تا از نمره هایم را توی سایت زده بود، و دیدم که هیچ اثری از تاثیر طراحی این پوسترها در نمره هایم نیست. خیلی غمگین شدم. کجاست رحم و مروت شما؟ آیا ندیدید که چگونه قوم فلان مروت نکردند، و ما آنها را سوراخ سوراخ کردیم؟ آیا کور بودید؟ خرها. بی ادبها. نامردها. نمیریم و ببینیم که باشد که درس عبرتی باشد برای شما. صدق الله علی العظیم.
شاعر مرده را عشق است ....
قیمت شاعران زنده کم است
شاعر آنکس بود که در عدم است .
انگار از زمان و زمانه عبدی بیگ تا امروز همچنان طالع شاعران بر مدار قمر بوده و نان همیشه سواره بوده است و شاعران بیچاره پیاده .
حالا که صحبت از شعر و شاعری شد بد نیست شعری از یکی از دشمنان خاقانی شروانی را اینجا نقل کنم بلکه شاعران هجو گو و طنز پرداز را بکار آید
این شعر منسوب به ابوالعلا گنجوی است که گویا خطاب به خاقانی سروده است :
خاقانیا ! اگر چه سخن نیک دانیا
یک نکته گویمت ؛ بشنو رایگانیا
هجو کسی مکن که زتو مه بود به سن
شاید تو را پدر بود و تو ندانیا !
.
یکوقتی هم بود فکر کردهبودی درست دیدی و فهمیدی. دقتِ کوفتیات را به رخ کشیدی. جلوتر هم رفتی ... خیلی جلوتر، از نزدیکتر دیدی. پا فراتر گذاشتی. تشخیص دادی کسی ، چیزی لازم دارد. قبای گشاد پرو نشدهای را هولهولکی، کردی تنِ خودت که مثلن میتوانی همانی باشی که باید! ... اما ، ناگهان یک تکلحظه ، بهاندازهی فاصلهی بینِ دوتا نفسکشیدن، انگار ببینی قبا چه به تنت زار میزند. ببینی کسی، چیزی لازم ندارد، این تویی که لازم داری، لازم داشته باشندت . ملزوم باشی.
هنگاور تلخ و سختیست وقتی که باید بگردی ، ببینی چرا؟ چیشد؟ ... پیدا کنی از کِی و کجا بیمصرف ماندی و حواست نبوده ! اینکه مچِ خودت را بگیری و ببینی آن قبای گشاد را اصلن پشت و رو پوشیده بودی.
اسلام امریکایی
به نظرم بین دو ایدهی «تهدید رو به فرصت تبدیل کردن» و «اگه راهی برای فرار از تجاوز نبود، سعی کن ازش لذت ببری» اشتراکات قابل توجهی وجود داره.
(1336)
مدتی ست به خودم برنگشته ام...
از یابنده تقاضا می شود مرا به صندوق پست بیاندازد
در ضمن نامبرده اختلال حواس هم دارد!
(1341)
گاهی لازمه دکتر جای یه مشت قرص ، برات فریاد تجویز کنه ...
ارم
گهگاهی توی اتاق که نشستیم، یکی در میزنه. در که باز میشه، میبینیم استادم با چند نفر آدم جلوی در واستادن. معمولا هم یه جملهای میگه تو مایههای اینکه اینا هم دانشجوهای پیاچدی ایرانیم هستن. ما تا میآییم از جامون بلند شیم و سلامی بکنیم، در رو میبنده و میره. قشنگ حس حیوونهای توی باغوحش بهم دست میده که آدمها اومدهن بازدید. «اینا گونههای کمیابن که از خاورمیانه آوردمشون؛ کلی پول بالاشون دادم». همین که دلت رو صابون میزنی الان یه تیکه چیپس یا پفک برات پرت میکنن، مامور باغوحش تابلوی «غذا دادن به حیوانات ممنوع» رو بهشون نشون میده و همه میرن پی کارشون.
۹۹۳. معجزهی حماقت
اين زندگي من است/ هفتادوسومي
سینما کوچ
در راه
تلخ و تاریک و تنها
....
قهوه اش را بی تو سر می کشد کافه.
http://havijebanafsh.blogfa.com/post-4523.aspx
زندگی رو می بینیم و اسمش رو می ذاریم غبار
* مارگریتا دلچه ویتا، استفانو بنی
یاد آر، ز شمع مُرده یاد آر . . . (به یاد علیاکبر خان دهخدا)
روزگاری نمیدانم چرا و از کجا به این فکر افتاده بودم که: آخرین کلمه یا جملهای که بزرگان و مشاهیر تاریخ، در آخرین بازدم زندگی و قبل از مرگ به زبان آورده و گفتهاند چه بوده؟ و شروع کرده بودم به جمعآوری نمونههایی از آنچه که به شکل مکتوب موجود بود و در اینجا و آنجا به چاپ رسیده بود.
سالی گذشت و مجموعهای فراهم شد که باید روزی باز سر فرصت به سر وقت آن رفت و به آن پرداخت. امروز که مصادف با سالگشت درگذشت علامه « علیاکبر خان دهخدا» است یاد آن بریده روزنامه از خاطرهٔ دکتر «محمد معین» افتادم که از آخرین جملهٔ استاد را در بستر احتضار نقل کرده بود. دکتر محمد معین پس از مرگ دهخدا، در مصاحبهای که در مطبوعات آن ایام بهچاپ رسید حکایت کرده است:
«. . . دو روز قبل از مرگ دهخدا بود. به دیدارش رفته بودم. حالش سخت بود. در بیهوشی سختی فرو رفته بود. وارد اتاق شدم، چشمهای استاد بسته بود و در بیخودی بسر میبرد. هر چند دقیقه یکبار چشمانش را میگشود و اطراف را نگاه میکرد و باز چشم فرو میبست.
مدتی گذشت، چشمانش را باز گشود، مرا شناخت و با دستش اشاره کرد که در کنارش بنشینم. بستر کوچکی بود. همان تشکچهیی را که روی آن مینشست، بسترش کرده بود. حتی نمیخواست تا واپسین دم زندگانی از آنچه که او را بهکارش میپیوست جدا باشد.
در کنارش روی زمین نشستم. وقتی برای بار دوم چشم گشود، آهسته گفت: «مپرس!»
حال غریبی بود. یکبار برقی در خاطرم درخشید. بهصدای بلند گفتم: «استاد، منظورتان غزل حافظ است؟»
با سر اشارهیی کرد که آری، و من بار دیگر پرسیدم: «میخواهید آنرا برایتان بخوانم؟»
در چشمان خستهاش برقی درخشید و چشمانش را فرو بست. دیوان حافظ را گشودم و این غزل را خواندم:
درد عشقی کشیدهام که مپرس
زهر هجری چشیدهام که مپرس
گشتهام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیدهام که مپرس
آنچنان در هوای خاک درش
میرود آب دیدهام که مپرس
من بهگوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیدهام که مپرس
سوی من لب چه میگزی که مگوی
لب لعلی گزیدهام که مپرس
بی تو در کلبه گدایی خویش
رنجهایی کشیدهام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیدهام که مپرس
من خاموش شدم. استاد چشمانش را گشود. کوشش کرد تا در بسترش بنشیند، و نشست. نگاهش را به نقطهیی دور، به دیدارگاهی نامعلوم فرو دوخت و با صدایی که بهسختی شنیده میشد گفت:
بیتو در کلبه گدایی خویش
رنجهایی کشیدهام که مپرس
این واپسین دم زندگانی دهخدا بود که از درون خود و از اعماق قلب و روحش فریاد میکشید. از رنجهایش، از رنجهایی که در خانه تاریکش بر دوش کشیده بود سخن میگفت و بریده بریده میخواند:
«به مقامی . . . رسیدهام . . . که مپرس!»
استاد دهخدا، ساعت ۱۸.۱۵ دقیقۀ بعد از ظهر روز دوشنبه هفتم اسفند ۱۳۳۴ در خانهاش در خیابان ایرانشهر درگذشت.
* * *
لینکهای مرتبط با مطلب در این سایت:
* * *
همچنان بدون عنوان
دستات مثل گندمزار...
دستات مثل گندم،زار...
وقتی میگویند عشق آدم را کور میکند، معنیاش همین است لابد، ندیدن ویرگولها. وقتی نباشد اما، وقتی برود یا تمام شود، معنای تمام جملهها عوض میشود.
یک تجربه قدیمی از بانکداری اینترنتی
سالها گذشت، من دیگر در آن شرکت نبود اما با توجه به اینکه من تقریبا هر دو یا سه روز عملکرد حسابم را می دیدم متوجه مشکلاتی می شدم از جمله تاخیر چند روزه ، عدم نمایش برخی عملکردها و تفاوت عملکردها با موجودی حساب که از طریق فکس و تلفن به مسئولان بانک میگفتم که البته مشکلات برطرف نشد تا اینکه یکبار متوجه شدم بیش از ده روز است که اصلا ریز عملکرد و موجودی به روز نمی شود و بالاخره با تماس تلفنی متوجه شدم کلا سیستم بانکداری اینترنتی عوض شده و در آدرس دیگری فعال شده است، مسئولان بانک کاربرانشان را قابل ندانسته بودند و در صفحه نخست سایت بانک و در صفحه بانکداری اینترنتی اشاره ای به غیرفعال شدم و عدم بروز شدن اطلاعات نشده بود. نکته جالبتر آنکه هنوز ساز و کار رسمی برای گرفتن پسورد برای بخش جدید بانکداری اینترنتی اعلام نشده بود و پس از چند بار تماس بالاخره یکی از مسئولان گفت که میتوانید با مدیر شعب بانک تماس بگیرید و من برای مدتها با مدیر هر شعبه ای که در سر راهم بود صحبت کردم که هیچکدام چیزی نمی دانستند تا اینکه بالاخره کارمند یکی از شعب بانک در خیابان میرداماد گفت دستور العملش آمده برای گرفتن پسورد نیاز به سند شماره تلفن همراهتان است. من باز با بخش انفورماتیک بانک تماس گرفتم که آقا چه معنی دارد برای گرفتن یک پسورد، سند شماره همراه را بدیم که شما آنرا اس ام اس کنید و حتی اشاره به ناامن بودن سامانه اس ام اس هم داشتم. به هر حال در ماههای بعد نیز روال فوق تغییر نکرد و من با توجه به سایقه بانک دیگر کلا ناامید شدم و حسابم در بانک فوق تاکنون غیرفعال باقی مانده است.
هدف از آنچه بیان شد اشاره به طرز تفکری است که متاسفانه تاکنون نیز در سیستم بانکداری ما وجود دارد و باعث می شود که هر از گاهی خبرهایی از ناامن بودن سیستم بانکداری الکترونیک را بخوانیم و البته مواردی نیز هستند که هرگز بصورت عمومی مطرح نمی شوند ، مواردی که نشان از نفوذ تا عمق سرورهای برخی بانکها و یا برداشتهای غیرمجاز دارد. حتی غیر از مسائل فنی، موارد ساده ای نیز در شیوه کار وجود دارد که در ساده ترین حالت باعث آزار و در شکل دیگر باعث سو استفاده مالی می شود.
در زندگي پلههايي هست که بايد ازشان برگشت پايين
Peymanعالی بود. مخصوصا این قسمت:
بچه آدم را از اوج ميکشد پايين، که خودش برود بنشيند آن بالا. بد هم نيست، چون وقتي مشغول بالا رفتن باشد فرصت يک چايي خوردن بيدغدغه پاي نردباني که زماني خودت ازش بالا رفتهاي و ميداني تا پله لقش هنوز چند تايي فاصله دارد، مانده.
مثل انگلیسی
میگه
اگه یه کاری رو بلد نیستی برو درسشو بده
اگه یکم بلدی برو مشاوره اشو بده
اگه بلدی برو انجامش بده
آدم با آش شوخي نميکند
آفتابسوخته
فضانوردها و دایره های رنگی
لورنا سکورا 16 ساله
ترجمه ی رویا زنده بودی
هنوز سه سالم نبود که گفتی
افق های روشنی در برابرم است!
می توانستم فضانورد شوم یا فیزیکدان
می توانستم دریاها را بگردم.
حدودا شش ساله بودم که گفتی
باید دانشمند شوم!
باید پاسخ ها را بیایم، باید فهرستی
بنویسم از
دلایل وجودی انسان ها.
یادم است ده ساله بودم که تصمیم گرفتم
باستان شناسی پیشه کنم
تو کتاب های تاریخی خاک گرفته ات را بیرون
کشیدی، گفتی" آن قدرها هم که به نظر می رسد
خسته کننده نیستند!"
بودند.
سعی کردم بخوانم شان، ولی نشد!
ببخش ناامیدت کردم،
گذاشتم همه چیز از هم بپاشد.
گمانم دوازده ساله بودم که گفتم
حالم از ریاضی به هم می خورد،
از علوم هم!
گفتی :" بی این دوتا که زنده نمی مانی،
چه بلایی به سرت آمده
عزیزکم؟"
نمی دانم.
ممنون از نصیحت هایت،
دقیق تر بگویم: سخنرانی هایت!
ببخش ناامیدت کردم
راه دیگری نبود.
حالا که حدودا شانزده سال دارم
می گویی باید "رویا"هایم را دنبال کنم.
گمان نکنم البته چندان هیجان زده باشی از این که
دایره ای زنگی در دست،
جهان را بگردم...
* چاپ شده در ماهنامه ی عروسک سخنگو، شماره ی 268-267