Shared posts

05 Mar 18:23

نم نم بارون تو خیابون خیس

by Mj Shadmehr
نم نم بارون تو خیابون خیس
05 Mar 18:18

پرسش...؟

by ppi



مي دانم

ندانم و بميرم هم

خيلي فرقي نمي كند ...

با اين همه

تو فكر مي كني

كه زنده ها

تعدادشان بيشتر است

يا مردگانِ جهان؟


سید عبدالحمید ضیایی
05 Mar 18:18

...

by 1neveshteh

حال آدم ها حال پست های ثبت موقتشونه. حال آدما حال پلی لیستشونه، حال آدما حال رو بالشی هاشونه، حال آدما حال نگاهشون تو آینه به خودشونه. حال آدما حال دفترچه ایه که همیشه قایمش میکنن. حال خاطره هاشونه...

حال آدما همیشه اون چیزیه که هیچ کس نمیبینه. حال آدما هیچ وقت اون چیزی نیست که دیگران میبینن، اون چیزی نیست که در جواب حالت چطوره میگن... حال آدما رو فقط خودشون میدونن.

05 Mar 18:17

سالهای طاعون....

by kateb

بهاری دیگر آمده است؛
آری! اما برای آن زمستان‌ها که گذشت نامی نیست، نامی نیست.. . . .
احمد شاملو

05 Mar 18:04

تا عید یک‌بند حرف می‌زنم

by (زَرمان)

قرار نیست بدوبدوی جمع بهت سرایت کند. آلودهٔ ماشین و خیابان نشو. آب و روغن. سرت را بالا بگیر، بین شاخه‌ها راه برو و یکراست به خانه برگرد. دست خالی، دست پر.

05 Mar 17:49

Photo



04 Mar 11:28

پیش از طلوع؛ چندساعت پیش از طلوع

by hoseinnorouzi

مثل برف، که سوز سرمایش زودتر از راه می‌رسید، "جعفری" آدمی بود که نامه‌اش از خودش زودتر می‌رسید. یک‌بار نوشته بود که «حال ما خوب است» اما وقتی که نامه‌ را باز می‌کردند، جعفری دیگر خوب نبود، درواقع اصلن نبود دیگر. نامه‌اش، بعد از خبرش آمده بود.


03 Mar 14:37

GIF | cbe.gif

cbe.gif
03 Mar 08:24

رفیق

by (زَرمان)
Peyman

همچنین بروم دهخدا، کنار یار و دوست و همدم و همراه و همنشین، مفهوم جدیدی بنشانم در معنی رفیق: رفیق، بلافاصله سرماخورنده از آدمی است

برداشته از ما سرما خورده. می‌توانم جملهٔ مبرّاکننده را بگویم:‌ «من که گفتم نیا؛ سخت سرما خوردیم.» اما بهتر است صدای گرفته‌ام را از این یادآوری بیخود و حتی از توصیه‌های تکراری شلغم و غیره ببُرم و به احوالپرسی سادهٔ جانانه بسنده کنم. همچنین بروم دهخدا، کنار یار و دوست و همدم و همراه و همنشین، مفهوم جدیدی بنشانم در معنی رفیق: رفیق، بلافاصله سرماخورنده از آدمی است.

02 Mar 20:26

46

by misspar3oos

از دانشگاه آمد توی اتاق، و ایستاد بالای تختم. گفت بریم؟ یک مقدار نگاهش کردم، و وقتی مطمئن شدم بیماری ای چیزی ندارد گفتم جان؟ گفت اه، چرا ایمیلتو چک نمیکنی. و رفت که لباسش را دربیاورد. بعد، از آنجا که ما دو خواهر بسیار متمدن هستیم، بجای اینکه بپرسم خب چه چیزی ایمیل زدی؟ یا او توضیح بدهد که خب چه چیزی ایمیل زده است، ایمیلم را چک کردم. دیدم عنوان ایمیلش این است: بیا بریم تئاتر. و توی ایمیلش یک لینکی هست درباره تئاتر «شب بخیر کیارستمی». در حالیکه به دسشویی میرفت رفتم توی لینک، و برای پنجشنبه عصر دو تا بلیط اینترنتی خریدم. شما هم اگر 3روز پشت سر هم کونتان را از روی تخت، و شکمتان را از زیر لپ تاپ بلند نکرده باشید، و هی پروژه درسهای ترم آخرتان را انجام داده باشید، قطعا، اگر یک نفر بیاید بگوید بریم تئاتر همین عکس العمل من را خواهید داشت.

پنجشنبه رفتیم تئاتر. اولش رفتیم شیرینی فرانسه، به اصرار بنده، و یک چیز کیک، یک رولت، و یک نون خامه ای خوردیم، و وقتی مطمئن شدیم که اوکی، خیلی زیبا شده ایم، رفتیم تئاتر. بار اولم بود. بله من خیلی مایه تاسف هستم. هی توی مسیر گفت خدااااایییش بار اولت است؟؟ آخر این چه رفتاریست با من؟ خب هیچ وقت به ذهنم نرسیده بود که به تئاتر هم میشود رفت. یا از تئاتر هم میشود آمد. یا در تئاتر هم میشود بود. شاید هم پولش را نداشتم. رفتیم نشستیم توی کافه تئاتر شهر. تئاتر بدی نبود. بعد پیاده آمدیم تا میدان انقلاب. یک لیوان ذرت مکزیکی خریدیم. ذرت مکزیکی اش اصلا مکزیکی نبود. نمک نداشت. و مزه خر میداد. توی راه در یک رستوران را باز کردم و رفتم تو. آقای رستوران دار بلند شد و گفت خیلی خوش آمدید خانم. گفتم ممنون، راستش حقیقتش این است که این ذرت مکزیکی مزه خر میدهد، میتوانم از نمکهای رستورانتان استفاده کنم؟ یک پوزخندی زد که یعنی خدا خودش شفادهنده است ای پور لیتل بیبی، و گفت بفرمایید، نمک روی میزهاست. نمکها همه یکهو گفتند می، می، پیک می. نگاه کردم دیدم اوووَه چقدر میز خالی، و اوووَه چقدر نمک منتظر. اشک در چشمهایم حلقه زد. یک نمکپاش را برداشتم و هی پاشیدمش روی ذرت مکزیکیها. و بعد گفتم ران میس ران ران، و از بین نمکهای ناامید و خسته و تنها خودم را کشاندم توی خیابان. خواهرم در حالیکه به حرکت ناسالم من میخندید، گفت راحت شدی؟؟ خوشمزه شد؟؟ گفتم بلی :] و بعد رفتیم نان تافتون خریدیم، و آمدیم خوابگاه.

یک دختری را فرستاده اند اتاق ما، که یا جرجیس نبی هستم از دستش. در طی 2 روزی که آمده 2 جمله گفته به من: 1- قبله کدام طرف است؟ 2- اذان را از بلندگوی خوابگاه پخش نمیکنند؟ :| سلام، من هم فلانی هستم، من هم از دیدار شما خوشبخت هستم، خوااااهش میکنم هیچ مشکلی ندارد که مثل کیر خر یکهو به اتاق ما اضافه شدی، اصلا مشکلی ندارد که میآیی از توی قفسه ما روزنامه برمیداری می اندازی زیر وسایلت، اختیار دارید اصلا اشکال ندارد که صندلی ما را برمیداری مینشینی روش. یا خدا. این همه نماز و قران میخوانید، آیا انسان نیستید؟ فرهنگ ندارید؟ شوعور؟ نه؟ اوکـــــی دِن … .

مدتیست از نبود کار معماری افتاده ام به کار پوستر طراحی کردن و لوگو ساختن برای هموطنان. یک نفر میگوید 200 تومان میدهم، بعد 50 تومان واریز میکند. یک نفر میگوید 100 تومان میدهم، و بعد هیچی نمیدهد. یک نفر هم کلا هیچی نمیگوید. چرا؟ زیرا استادم است. و لذت کار کشیدن از دانشجو با هیچ لذتی قابل مقایسه نیست. تا حالا 5 تا پوستر برایش طراحی کرده ام. خدا شاهد است. خدایا، شاهد باش لطفا. اوکی. اصلا اشک در چشمانم حلقه زده از این کارهای مجانی. از این زندگی غدار. همین استاد امروز دو تا از نمره هایم را توی سایت زده بود، و دیدم که هیچ اثری از تاثیر طراحی این پوسترها در نمره هایم نیست. خیلی غمگین شدم. کجاست رحم و مروت شما؟ آیا ندیدید که چگونه قوم فلان مروت نکردند، و ما آنها را سوراخ سوراخ کردیم؟ آیا کور بودید؟ خرها. بی ادبها. نامردها. نمیریم و ببینیم که باشد که درس عبرتی باشد برای شما. صدق الله علی العظیم.

01 Mar 16:07

شاعر مرده را عشق است ....

by www.gilehmard.com
یک شاعر گمنام عصر صفوی بنام عبدی بیگ که به تقلید از هفت پیکر نظامی و هشت بهشت امیر خسرو دهلوی مجموعه " هفت اختر " را سروده است شعری دارد که طی آن میگوید شاعر زنده در زمان و زمانه اش  ارزش و بهایی ندارد . شعر این است : 
قیمت شاعران زنده کم است 
شاعر آنکس بود که در عدم است . 
انگار از زمان و زمانه  عبدی بیگ تا امروز همچنان طالع شاعران بر مدار قمر بوده و نان همیشه سواره بوده است و شاعران بیچاره پیاده . 

حالا که صحبت از شعر و شاعری شد بد نیست شعری از  یکی از دشمنان خاقانی شروانی را اینجا نقل کنم بلکه شاعران هجو گو و طنز پرداز را بکار آید 
این شعر منسوب به ابوالعلا گنجوی است که گویا خطاب به خاقانی سروده است : 

خاقانیا  ! اگر چه سخن نیک دانیا 
یک نکته گویمت ؛ بشنو رایگانیا 
هجو کسی مکن که زتو مه بود به سن 
شاید تو را پدر بود و تو ندانیا !
01 Mar 16:06

.

by آلوچه خانوم

یک‌وقتی هم بود فکر کرده‌بودی درست دیدی و فهمیدی.  دقتِ کوفتی‌ات را به رخ کشیدی.  جلوتر هم رفتی ... خیلی جلوتر، از نزدیک‌تر دیدی.  پا فراتر گذاشتی. تشخیص ‌دادی کسی ، چیزی لازم دارد.  قبای گشاد پرو نشده‌ای را هول‌هولکی،  کردی تنِ خودت که مثلن می‌توانی همانی باشی که باید!  ... اما ، ناگهان یک تک‌لحظه ، به‌اندازه‌ی فاصله‌ی بینِ دوتا نفس‌کشیدن، انگار ببینی قبا چه  به تن‌ت زار می‌زند. ببینی کسی، چیزی لازم ندارد،  این تویی که لازم داری، لازم داشته  باشندت . ملزوم باشی.     
هنگ‌اور تلخ و سختی‌ست وقتی که باید بگردی ، ببینی چرا؟  چی‌شد؟  ...  پیدا کنی از کِی و کجا بی‌مصرف ماندی  و حواس‌ت نبوده !  این‌که مچِ خودت را بگیری و ببینی آن قبای گشاد را اصلن پشت و رو پوشیده بودی. 



[Valid Atom 1.0]
01 Mar 10:16

اسلام امریکایی

by تراموا

به نظرم بین دو ایده‌ی «تهدید رو به فرصت تبدیل کردن» و «اگه راهی برای فرار از تجاوز نبود، سعی کن ازش لذت ببری» اشتراکات قابل توجهی وجود داره.

28 Feb 19:20

(1336)

by (Sinister)

مدتی ست به خودم برنگشته ام...

از یابنده تقاضا می شود مرا به صندوق پست بیاندازد

در ضمن نامبرده اختلال حواس هم دارد!

28 Feb 19:15

(1341)

by (Sinister)

گاهی لازمه دکتر جای یه مشت قرص ، برات فریاد تجویز کنه ...

28 Feb 16:15

ارم

by تراموا

گهگاهی توی اتاق که نشستیم، یکی در می‌زنه. در که باز می‌شه، می‌بینیم استادم با چند نفر آدم جلوی در واستادن. معمولا هم یه جمله‌ای می‌‌گه تو مایه‌های این‌که اینا هم دانشجوهای پی‌اچ‌دی ایرانی‌م هستن. ما تا می‌آییم از جامون بلند شیم و سلامی بکنیم، در رو می‌بنده و می‌ره. قشنگ حس حیوون‌های توی باغ‌وحش بهم دست می‌ده که آدم‌ها اومده‌ن بازدید. «اینا گونه‌های کم‌یاب‌ن که از خاورمیانه آوردم‌شون؛ کلی پول بالاشون دادم». همین که دل‌ت رو صابون می‌زنی الان یه تیکه چیپس یا پفک برات پرت می‌کنن، مامور باغ‌وحش تابلوی «غذا دادن به حیوانات ممنوع» رو به‌شون نشون می‌ده و همه می‌رن پی کارشون.

28 Feb 10:26

۹۹۳. معجزه‌ی حماقت

by کدئین کدی
یکی از ویژگی‌های حماقت این است که شدیداً باعث تقویت حافظه می‌شود؛ کارها و حرف‌های احمقانه‌ی آدم را نه خودش فراموش می‌کند، نه دیگران. برای همین، اگر می‌خواهی چیزی همیشه در یادت بماند، وقتی به آن فکر می‌کنی، یک کار شدیداً احمقانه هم انجام بده
28 Feb 10:25

اين زندگي من است/ هفتادوسومي

by tajolsaltaneh
 يك چيزهايي توي زندگي مي‌بينم كه برام باور كردني نيست. اين چيزها هميشه مربوط به ديگران است. اگرچه همه‌ي آدم‌ها از اين ماجرا‌ها، از اين "چيزها" دارند. منتها آدم چون مدام با خودش است، روي خودش اشراف ندارد. مثل وقتي كه چاق و لاغر مي‌شويم و خودمان متوجه تغييرمان نيستيم و تنها كسي كه بعد از مدت‌ها ما را با فاصله مي‌بيند، تغيير را مي‌فهمد و گوشزد مي‌كند. زندگي هم همين است، زندگي ما كه مدام در دست‌هاي ما و در جيب بغل ما و آويخته از گردن ماست، براي خودمان قابل درك نيست. اما زندگي آدم‌هاي ديگر خيلي توي چشم است. مخصوصاً وقتي يك مدت طولاني عمر كني و توي خانواده‌اي باشي و بچه‌هاي آن مجموعه بزرگ بشوند و بزرگ‌ها بميرند يا پير بشوند، آدمي كه نظاره‌گر باشد همه چيز را مي‌بيند. بعد از ديدنش حيرت مي‌كند. آخر مگر مي‌شود؟ يعني يك چيزهايي را آدم فقط توي فيلم‌ها ديده يا داستانش را خوانده و خيال مي‌كند نمي‌شود كه واقعيت اين همه ساده و روشن و مضحك جلوي چشم آدم باشد. مثلاً نمي‌شود باور كرد كه ما همه دنباله‌ي پدر و مادرانمان هستيم. اين كه بيست‌وسه سالگي فلاني عين بيست‌وسه سالگي مادرش باشد. اين كه هر دو، وقت خريد كردن چشم‌هاشان اين طوري گشاد شود و خيره بمانند به نقطه‌اي و دست‌هاشان مدام سبد خريد را پر كند. بعد لب‌هاشان در حركتي بي‌اراده بالا و پايين بشود، گونه‌هاشان برجسته شود و باز به حالت عادي دربيايند و بعد تند تند حرف بزنند و حتا يك چيز بگويند. بيست سال بگذرد و يك آدمي در ادامه‌ي حرف‌هاي آدمي ديگر كه مادرش باشد همان چيزها را تكرار كند. حتا جنس كلمات فرق نكند. و هيچ تكاملي اتفاق نيفتد، خيلي عجيب است. يعني فرضيه‌ي داروين افسانه بود؟ يعني مي‌شود ماجراي تكامل بشر را رد كرد؟
27 Feb 20:16

سینما کوچ

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
سرکشِ «ک» که افتاد، هویت‌اش را از دست داد. از دور یک چیز دیگری او را می‌خواندند. او را لوچ می‌خواندند. مواردی هم پیش آمده بود که نوچ هم بخوانند. وقتی سه نقطه‌ی توی شکم ح هم افتاد، دیگر برای کسی مهم نبود. حالا نوح شده بود، لوح شده بود؛ هر چی. یک روزی هم داربست زدند و چندنفری ازش بالا رفتند و آن‌چه را از او باقی مانده بود، کندند و دست‌به‌دست پایین دادند؛ ک و سرکشش، واو و ح و نقطه‌هایش؛ همه‌شان را. پایین، روی زمین، هر کدام‌شان به چه بزرگی بود. آن‌ها را ریختند عقبِ وانت نیسان آبی‌رنگ. پشت وانت خوابید. فنرهای عقب نیسان بخوابد، می‌دانی یعنی چی؟ بارِ گذشته. وزنِ چیزها. سنگینی خاطرات. ماشین راه افتاد و آن کلمات دور و دور شدند تا سرپیچ که پیچید و محو شد. آن دیوار سیمانی عظیم، لخت شده بود؛ بی‌حرف، بی‌کلمه، بی‌اسم.
27 Feb 17:07

در راه

by cheraana
 

تلخ و تاریک و تنها

....

قهوه اش را بی تو سر می کشد کافه.

27 Feb 17:06

http://havijebanafsh.blogfa.com/post-4523.aspx

by havijebanafsh
گاهی اوقات، تو پرتوِ نوری که از پنجره میاد تو اتاق

زندگی رو می بینیم و اسمش رو می ذاریم غبار


* مارگریتا دلچه ویتا، استفانو بنی

27 Feb 13:29

یاد آر، ز شمع مُرده یاد آر . . . (به یاد علی‌اکبر خان دهخدا)

by راوی

روزگاری نمی‌دانم چرا و از کجا به این فکر افتاده بودم که: آخرین کلمه یا جمله‌ای که بزرگان و مشاهیر تاریخ، در آخرین بازدم زندگی و قبل از مرگ به زبان آورده و گفته‌اند چه بوده؟ و شروع کرده بودم به جمع‌آوری نمونه‌هایی  از آنچه که به شکل مکتوب موجود بود و در اینجا و آنجا به چاپ رسیده بود.

 

سالی گذشت و مجموعه‌ای فراهم شد که باید روزی باز سر فرصت به سر وقت آن رفت و به آن پرداخت. امروز که مصادف با سالگشت درگذشت علامه « علی‌اکبر خان دهخدا» است یاد آن بریده روزنامه از خاطرهٔ  دکتر «محمد معین» افتادم که از آخرین جملهٔ استاد را در بستر احتضار نقل کرده بود. دکتر محمد معین پس از مرگ دهخدا، در مصاحبه‌ای که در مطبوعات آن ایام به‌چاپ رسید حکایت کرده است:

«. . . دو روز قبل از مرگ دهخدا بود. به دیدارش رفته بودم. حالش سخت بود. در بیهوشی سختی فرو رفته بود. وارد اتاق شدم، چشم‌های استاد بسته بود و در بی‌خودی بسر می‌برد. هر چند دقیقه یک‌بار چشمانش را می‌گشود و اطراف را نگاه می‌کرد و باز چشم فرو می‌بست.

مدتی گذشت، چشمانش را باز گشود، مرا شناخت و با دستش اشاره کرد که در کنارش بنشینم. بستر کوچکی بود. همان تشکچه‌یی را که روی آن می‌نشست، بسترش کرده بود. حتی نمی‌خواست تا واپسین دم زندگانی از آنچه که او را به‌کارش می‌پیوست جدا باشد.

در کنارش روی زمین نشستم. وقتی برای بار دوم چشم گشود، آهسته گفت: «مپرس!»
حال غریبی بود. یک‌بار برقی در خاطرم درخشید. به‌صدای بلند گفتم: «استاد، منظورتان غزل حافظ است؟»

با سر اشاره‌یی کرد که آری، و من بار دیگر پرسیدم: «می‌خواهید آن‌را برایتان بخوانم؟»
در چشمان خسته‌اش برقی درخشید و چشمانش را فرو بست. دیوان حافظ را گشودم و این غزل را خواندم:

درد عشقی کشیده‌ام که مپرس
زهر هجری چشیده‌ام که مپرس

گشته‌ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده‌ام که مپرس

آنچنان در هوای خاک درش
می‌رود آب دیده‌ام که مپرس

من به‌گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیده‌ام که مپرس

سوی من لب چه می‌گزی که مگوی
لب لعلی گزیده‌ام که مپرس

بی تو در کلبه گدایی خویش
رنج‌هایی کشیده‌ام  که مپرس

همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیده‌ام که مپرس

من خاموش شدم. استاد چشمانش را گشود. کوشش کرد تا در بسترش بنشیند، و نشست. نگاهش را به نقطه‌یی دور، به دیدارگاهی نامعلوم فرو دوخت و با صدایی که به‌سختی شنیده می‌شد گفت:

بی‌تو در کلبه گدایی خویش
رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس

این واپسین دم زندگانی دهخدا بود که از درون خود و از اعماق قلب و روحش فریاد می‌کشید. از رنج‌هایش، از رنج‌هایی که در خانه تاریکش بر دوش کشیده بود سخن می‌گفت و بریده بریده می‌خواند:
«به مقامی . . . رسیده‌ام . . . که مپرس!»

استاد دهخدا، ساعت ۱۸.۱۵ دقیقۀ بعد از ظهر روز دوشنبه هفتم اسفند ۱۳۳۴ در خانه‌اش در خیابان ایرانشهر درگذشت.

* * *

لینک‌های مرتبط با مطلب در این سایت:

گزارش «لغت‌نامه» (صدای دهخدا)

* * *

26 Feb 19:29

همچنان بدون عنوان

by pedram


دستات مثل گندم‌زار...
دستات مثل گندم،زار...

وقتی می‌گویند عشق آدم را کور می‌کند، معنی‌اش همین است لابد، ندیدن ویرگول‌ها. وقتی نباشد اما، وقتی برود یا تمام شود، معنای تمام جمله‌ها عوض می‌شود.

26 Feb 14:17

Photo



26 Feb 11:11

یک تجربه قدیمی از بانکداری اینترنتی

by shirazi
حدود نه سال قبل در شرکتی کار می کردم که در بین پروژهایش طراحی (بهتر بگویم باز طراحی) وب سایت برخی بانکهای کشور هم بود. در این میان یکی از بانکهای مطرح (پیشرو!) کشور هم بود و از آنجا که شخصا در این بانک نیز حساب داشتم علاقمند شدم بخش بانکداری اینترنتی آنرا نیز آزمایش کنم. لازم است توضیح دهم که معمولا بخش بانکداری اینترنتی بانکها  از  وب سایت بانک جدا هستند و یکی توسط بخش انفورماتیک بانک و دیگری توسط روابط عمومی مدیریت می شود در آن زمان بخش بانکداری الکترونیک بانک مورد نظر تنها محدود بود به نمایش موجودی و ریز عملکرد حساب (آنهم با یک روز کاری تاخیر) بود. با کمکی گشت و گذار و کنجکاوی متوجه اشکالاتی در سیستم شدم و علاوه بر مشکل تزریق SQL که باعث دسترسی به موجودی حساب برخی مشتریان بانک می شد در برخی از حسابها با زدن عدد 0 به جای کلمه عبور وارد پنل نمایش موجودی می شد. به شوخی موجودی حساب برخی از همکاران و مدیر شرکت را درآوردم و به ایشان گفتم.  محافظه کاری شخصی اجازه نداد که این مسئله را بصورت عمومی منتشر کنم ، مدیر شرکت هم پیشنهاد داد جلسه ای با بخش انفورماتیک آن بانک بگذاریم (شاید به این امید که پروژه دیگری حاصل شود یا حداقل برای نمایش وجهه مثبت) . به هر حال جلسه برگزار شد و من مشکل عدد صفر را  مسئولان حاضر در جلسه توضیح دادم که یکی از مسئولان که رده پایین تری داشت گفت تمام آنهایی که درخواست رمز تلفنی (برای دسترسی به موجودی حساب به صورت تلفنی) داشته اند بصورت خودکار رمز 0 برای بخش اینترنتی آن قرار داده می شود و این مشکل نیست!(قابل تصور است که چنین تصوری میتواند در دیگر بخشهای مهم چه فاجعه ای به همراه داشته باشد) که البته با چشمان گرد و اعتراض مسئول بالاتر مواجه شد و ایشان ضمن تشکر از ما گفتند که این مشکل برطرف خواهد شد و من ادامه دادم که مشکل فقط این نیست و مثلا موجودی حساب فلان فرد (از مسئولان سطح بالای بانک) که افراد حاضر در جلسه او را می شناختند این مقدار است که با حیرت افراد حاضر از طرف بانک در آن جلسه مواجه شد و به اشکال تزریق SQL اشاره کردم در نهایت پیشنهادی از طرف مدیر شرکت هم شد که بتوانیم حتی به عنوان مشاور در کنار بخش انفورماتیک مشکلات را برطرف کنیم. البته هرگز تماسی از طرف بخش انفورماتیک صورت نگرفت. بخش اینترنت بانک آن بانک از چند روز بعد برای ماهها غیرفعال شد و گویا کارمندان این شرکت در این مدت مشغول فراگیری NET. بود و پس از چند ماه با فعال شدن مجدد بخش بانکداری اینترنتی اسم کنترلها و ورودیها که  textbox1 یا نامهای پیش فرض بود نشان می داد که این بخش با چه میزان تخصصی پیاده سازی شده است!
سالها گذشت، من دیگر در آن شرکت نبود اما  با توجه به اینکه من تقریبا هر دو یا سه روز عملکرد حسابم را می دیدم متوجه مشکلاتی می شدم از جمله تاخیر چند روزه ، عدم نمایش برخی عملکردها و تفاوت عملکردها با موجودی حساب که از طریق فکس و تلفن به مسئولان بانک میگفتم که البته مشکلات برطرف نشد تا اینکه یکبار متوجه شدم بیش از ده روز است که اصلا ریز عملکرد و موجودی به روز نمی شود و بالاخره با تماس تلفنی متوجه شدم کلا سیستم بانکداری اینترنتی عوض شده و در آدرس دیگری فعال شده است، مسئولان بانک کاربرانشان را قابل ندانسته بودند و در صفحه نخست سایت بانک و در صفحه بانکداری اینترنتی اشاره ای به غیرفعال شدم و عدم بروز شدن اطلاعات نشده بود. نکته جالبتر آنکه هنوز ساز و کار رسمی برای گرفتن پسورد برای بخش جدید بانکداری اینترنتی اعلام نشده بود و پس از چند بار تماس بالاخره یکی از مسئولان گفت که میتوانید با مدیر شعب بانک تماس بگیرید و من برای مدتها با مدیر هر شعبه ای که در سر راهم بود صحبت کردم که هیچکدام چیزی نمی دانستند تا اینکه بالاخره کارمند یکی از شعب بانک در خیابان میرداماد گفت دستور العملش آمده  برای گرفتن پسورد نیاز به سند شماره تلفن همراهتان است. من باز با بخش انفورماتیک بانک تماس گرفتم که آقا چه معنی دارد برای گرفتن یک پسورد، سند شماره همراه را بدیم که شما آنرا اس ام اس کنید و حتی اشاره به ناامن بودن سامانه اس ام اس هم داشتم. به هر حال در ماههای بعد نیز روال فوق تغییر نکرد و من با توجه به سایقه بانک دیگر کلا ناامید شدم و حسابم در بانک فوق تاکنون غیرفعال باقی مانده است.

هدف از آنچه بیان شد اشاره به طرز تفکری است که متاسفانه تاکنون نیز در سیستم بانکداری ما وجود دارد و باعث می شود که هر از گاهی خبرهایی از ناامن بودن سیستم بانکداری الکترونیک را بخوانیم و البته مواردی نیز هستند که هرگز بصورت عمومی مطرح نمی شوند ، مواردی که نشان از نفوذ تا عمق سرورهای برخی بانکها و یا برداشتهای غیرمجاز دارد. حتی غیر از مسائل فنی، موارد ساده ای نیز در شیوه کار وجود دارد که در ساده ترین حالت باعث آزار و در شکل دیگر باعث سو استفاده مالی می شود.
23 Feb 14:03

در زندگي پله‌هايي هست که بايد ازشان برگشت پايين

by IDA KH
Peyman

عالی بود. مخصوصا این قسمت:
بچه آدم را از اوج مي‌کشد پايين، که خودش برود بنشيند آن بالا. بد هم نيست، چون وقتي مشغول بالا رفتن باشد فرصت يک چايي خوردن بي‌دغدغه پاي نردباني که زماني خودت ازش بالا رفته‌اي و مي‌داني تا پله لقش هنوز چند تايي فاصله دارد، مانده.

​اگر فکر مي‌کنيد مادرها فقط گاهي از مادر بودن خسته مي‌شود اشتباه کرده‌ايد. از همان لحظه اول که مسئول آزمايشگاه با لبخند به شما مي‌گويد که بارداريد خسته‌ايد. اگر خيلي حواس جمع باشيد لبخندي محض صحنه سازي تحويل طرف مي‌دهيد، اما انگار بار تمام مسئوليت جهان را يکباره روي دوش آدم گذاشته باشند و بعدش هم بگويند که قرار است تا آخرش اين بار را زمين نگذاريد؛ خسته‌ايد.

هرچند هيچ لذتي با اينکه دو چشم گرد کوتاه قد بيخبر از دنيا تا مدتها به شما خيره مي‌ماند، برابري نمي‌کند، اما خستگي؟ انکار ناپذير است.

مادرم از شمال زنگ زده که مراقب خودم باشم. که سفر کوفتشان نشود. قبلش خيلي دودل بود بين رفتن و ماندن. بهش گفتم برو من خوب خوبم، همين که صبح بلند شدم و به اين فکر کردم که الان در جاده هستند، مريض شدم. حتي کارمان به بيمارستان رفتن هم کشيد. يک درد بي‌خود جديدي از سر معده مي‌آمد بالا و دور گردنم حلقه مي‌زد. حرف مي‌زدم درد داشت، نفس مي‌کشيدم درد داشت، غذا مي‌خوردم درد داشت. به توصيه دکتر آلومينيوم ام-جي خوردم. شب هم درد رفته بود و هم اضطراب مخفي «اي واي مامانم کو». بي‌خود نيست ايليا زنگ‌هاي تفريح خوراکي نمي‌خورد. اضطراب جدايي از مادر دارد. يکي دو روزي که بگذرد خوب مي‌شود. بعد مي‌شود لنگه خودم که تا آخر دوران دانشگاه ديگر مادرم نفهيمد کلاس چندمم و درسم چطور است اصولا.

مادر بودن و شدن خوب است. از خوب هم آنورتر حتي. اما هر از گاهي آدم خشمش مي‌گيرد. احدياني نوشته عاشق مادر شدن بوده اما گاهي خشم مي‌آيد مي‌نشيند آنجا، تو عکس‌ها، توي تنهايي‌ها؛ انگار زبان مخفي باشد، تا ته تهش مي‌فهمم منظورش چيست.

آدم هي به خودش يادآوري مي‌کند که در زندگي قرار نبوده هميشه در اوج باشد، شخص اول مملکت هم نهايتش هشت سال در اوج است. هي يادآوري مي‌کني که زمان مي‌گذرد و طبيعتا گاهي ازش عقب هم مي‌ماني و اگر چيزهايي که دوست داري را برنداري شايد ديگر فاصله‌ات با زمين اينقدر نزديک نباشد. هي يادآوري مي‌کني که مي‌تواني، دوست داري، و باز هم زمان خواهي داشت. شب‌هاي بي‌خوابي و درد که به سکوت اتاق کناري گوش مي‌دهي به خودت نهيب مي‌زني که اين سکوت تنها چند ماه ديگر باقي است، بعدش تو به سرنوشت آن اتاق گره مي‌خوري. هي هربار دور خودت مي‌چرخي که چه چيز را جا گذاشته‌اي، بعد يادت مي‌آيد که هنوز به آن زمان نرسيده‌اي، بعد ترس‌ات مي‌گيرد که يکروز جايش بگذاري، در خانه، در محل کار، در مغازه، ... .

بچه آدم را از اوج مي‌کشد پايين، که خودش برود بنشيند آن بالا. بد هم نيست، چون وقتي مشغول بالا رفتن باشد فرصت يک چايي خوردن بي‌دغدغه پاي نردباني که زماني خودت ازش بالا رفته‌اي و مي‌داني تا پله لقش هنوز چند تايي فاصله دارد، مانده.
23 Feb 12:18

مثل انگلیسی

by پری


میگه

 اگه یه کاری رو بلد نیستی برو درسشو بده

اگه یکم بلدی برو مشاوره اشو بده

اگه بلدی برو انجامش بده

23 Feb 11:30

آدم با آش شوخي نمي‌کند

by noreply@blogger.com (IDA KH)
​*ظرفيت معلومي دارم براي هر چيزي؛ کارها، آدم‌ها، دلبستگي‌ها، مهماني‌ها، ژانر فيلم‌ها و کتاب‌ها، ...

*يکي از شغل‌هاي احتمالي‌ام در آينده در صورتي که دنيا يکهو کن فيکون شود، آش‌پزي‌ است؛ منظورم پختن آش است. سر هر مهماني که مي‌دهم سه چهار جور غذا درست مي‌کنم اما چون معمولا يک کار جديدي رو همه‌شان پياده مي‌کنم خوب در نمي‌آيند. ترک هم نمي‌کنم، عبرت هم نمي‌گيرم حتي. اما در مورد آش قضيه فرق دارد. تنها غذايي است که سر هر مهماني‌ام يا تمام مي‌شود يا مهمان‌ها با خودشان مي‌برند. آش‌پز که شدم، منوي هفتگي‌ام فقط آش سبزي دارد. آدم با آش شوخي نمي‌کند.

*بعد از مهماني خوابم نمي‌برد. يا مهمان‌ها بايد بنشينند تا خود صبح به گپ و گفت، يا اگر رفتند خودم تنها تا صبح ستاره بشمرم. فردايش هم بالطبع 7 تا 9 صبح را بخوابم. دو ساعت خواب در 24 ساعت! آن هم براي من با اين وضعيت.

​*وضعيت جديد را پذيرفته‌ام، با خودم و دنيا و آينده سياه و تاريکش در صلحم.

*چقدر جدي به اين فکر کرده‌ايد که آيا پدر يا مادر خوبي مي‌شويد؟
23 Feb 11:26

آفتاب‌سوخته

by noreply@blogger.com (IDA KH)
​​
تابستان که می‌شد یکی از محبوب‌ترین انتظارهایمان این بود که برویم شهرستان تا با بچه‌ها برویم پشت چل. چل به گمانم کلمه‌ای ترکی بود که به خرابه می‌گفتند. فکر کنید بزرگترین تفریح جماعتی رفتن به خرابه باشد. اما چل برای ما خرابه نبود. جایی بود که می‌شد همه کاری تویش کرد. دنبال گله گوسفند کرد و به قوچ گله سنگ زد، سگ‌ها را دنبال کرد و گاهی سگ‌ها دنبالت کنند، آلوچه کثیف بسته‌ای پنچ‌زار از فروشنده کم بینای پشت چل خرید و پول نصفه بهش داد، قایمکی رفت توی اتوبوس دم کرده پارک شده کنار خیابان و درحالی که روی صندلی‌های داغش نشسته‌ای و داری کباب می‌شوی، آلوچه بخوری. اما رفتن به پشت چل ممنوع هم بود و همین لذیذ‌ترش می‌کرد. عبور از خط قرمز مادر و منتظر ماندن که بعد از نهار همگی بخوابند و بعد وقتی نفست را حبس کرده‌ای تک پا از خانه خارج شوی و دمپایی‌ها را دست بگیری که صدای خش خش دمپایی خواب نازک مادر را پاره نکند. لای در حیاط، چوبی، سنگی، چیزی بگذاری که بسته نشود و از بین دالان که همان کوچه بود با بقیه بدوی تا زمین پر خار چل، تا سگ‌ها و گوسفندها و مورچه‌های اسبی‌، تا آلوچه‌های کثیف مرد کور. ما تابستان‌ها آفتاب‌سوخته و بزرگ می‌شدیم.
​​
22 Feb 10:02

فضانوردها و دایره های رنگی

by havijebanafsh

لورنا سکورا 16 ساله

ترجمه ی رویا زنده بودی

هنوز سه سالم نبود که گفتی

افق های روشنی در برابرم است!

می توانستم فضانورد شوم یا فیزیکدان

می توانستم دریاها را بگردم.

حدودا شش ساله بودم که گفتی

باید دانشمند شوم!

باید پاسخ ها را بیایم، باید فهرستی

بنویسم از

دلایل وجودی انسان ها.

یادم است ده ساله بودم که تصمیم گرفتم

باستان شناسی پیشه کنم

تو کتاب های تاریخی خاک گرفته ات را بیرون

کشیدی، گفتی" آن قدرها هم که به نظر می رسد

خسته کننده نیستند!"

بودند.

سعی کردم بخوانم شان، ولی نشد!

ببخش ناامیدت کردم،

گذاشتم همه چیز از هم بپاشد.

گمانم دوازده ساله بودم که گفتم

حالم از ریاضی به هم می خورد،

از علوم هم!

گفتی :" بی این دوتا که زنده نمی مانی،

چه بلایی به سرت آمده

عزیزکم؟"

نمی دانم.

ممنون از نصیحت هایت،

دقیق تر بگویم: سخنرانی هایت!

ببخش ناامیدت کردم

راه دیگری نبود.

حالا که حدودا شانزده سال دارم

می گویی باید "رویا"هایم را دنبال کنم.

گمان نکنم البته چندان هیجان زده باشی از این که

دایره ای زنگی در دست،

جهان را بگردم...


* چاپ شده در ماهنامه ی عروسک سخنگو، شماره ی 268-267