Shared posts

05 Mar 18:05

بگو، بگو

by ordoukhani

 

زمین حاصلخیز  است،
هر روز می روید،
نهالی درنده و طمع کار،
دزد و جنایت کار،
خیانت کار و ریا کار.

بگو! بگو که می پاشد،
در این زمین حاصلخیز،
بذر نفرت و خونخواری،
خود پرستی و خود خواهی،
خود بیگانگی و بی خیالی؟

چرا! چرا نمی روید،
نهال عشق و وفاداری؟

19 شهریور 1389 ــ 10 سپتامبر 2010 ــ اردوخانی ــ اورایز گداشته شد


03 Mar 12:51

(بدون عنوان)

by (زَرمان)

نمی‌گویم مثل رقاصه‌های فیلمهای قدیمی روی پیشانی نگهش دار و برقص ولی دیگر باید بتوانی لیوان چایت را روی دستهٔ نازک مبل و صندلی، روی زانویت، روی نردهٔ باریک بالکن، روی سنگی جادویی توی کوه نگه داری. باید بتوانی بدون اینکه دستت بندش باشد، بندش باشی.

28 Feb 15:53

از مجموعه تشبیهات شکمی

by تراموا

دموکراسی مثل یه الگوریتم بهینه‌سازی local می‌مونه که سرعت رسیدن به نقطه‌ی بهینه‌ی محلی رو زیاد می‌کنه (یا اگه نزدیک جواب اصلی باشی، باعث می‌شه زودتر بهش برسی). یه جور dissipation ذاتی هم توش هست که نویزها رو از بین می‌بره. اما وقتی حدس اولیه از جواب بهینه‌ی global خیلی دوره (مثل جهان سوم امروز)، استفاده کردن ازش فقط اتلاف وقته. نهایت چیزی که بهت می‌ده یه نقطه‌ی بهینه‌ی محلیه که با جواب اصلی مساله خیلی فاصله داره.

22 Feb 10:00

http://havijebanafsh.blogfa.com/post-4508.aspx

by havijebanafsh

مولانا

ما بی تو خسته ایم

تو بی ما چگونه ای ؟

22 Feb 09:59

دل تکاني!

by almatavakollll
 

اين هوا را مي شود دوست داشت به گمانم...اينکه روزها طولاني تر مي شود. آفتاب ديگر مايل نمي تابد و گاهي بعضي فضاها  بوي وايتکس مي دهند.ديشب داشتم فکر مي کردم بايد براي سال بعد برنامه ريزي کنم.به گمانم تکاندن خانه،تکاندن کاغذها،مچاله کردنشان،دور ريختن چيزها حس خوبي است. هميشه اسفند که مي شود حال من رو به بهبود مي رود،افسردگي فصلي ام تمام مي شود و با طولاني تر شدن روزها فکر مي کنم زندگي در حال شروع شدن است. ديروز سه بسته ي سه تايي دستمال گردگيري خريده ام،تپانده ام توي کوله ام و تا شب به قرارهاي مهمي رسيده ام....

دارم فکر مي کنم روزهاي بزرگي در بهار منتظرم هستند. دارم فکر مي کنم تمام امسال چيزهاي بزرگي داشته ام...اما هنوز چند لکه هست،چند لکه ي کوچک . بايد يک دستمال بردارم و هي بسابم،هي رويشان را بسابم،هي بسابم...حتما خيلي زود از بين مي روند.



22 Feb 09:58

آقای روزنومه چی !!

by www.gilehmard.com
بیست و چند سال پیش بود . سه چهار سالی بود که به ینگه دنیا آمده بودم . با سه چهار تا دیوانه ی بد تر از خودم جمع شدیم و یک روزنامه علم کردیم .  اسمش را هم گذاشتیم خاوران .
مدیر روزنامه زنده یاد طاهر ممتاز بود . مردی که پیش از آن انقلاب شوم ؛ بزرگ ترین و موفق ترین سازمان تبلیغاتی ایران را می چرخانید . حالا در امریکا در یک سوپر مارکت کار میکرد . بقول قدیمی ها پاچالذاری میکرد !
دوست شاعر مان مسعود سپند بود که درجه سرگردی شهربانی داشت . حالا در امریکا مبل فروشی میکرد . 
حسین جعفری ؛ دیپلمات پیشین ؛ حالا در سن حوزه رستوران داری میکرد و مقالات تحقیقی تاریخی می نوشت .
خانم دکتر کریم آبادی که هم سبزی خوار بود و هم اندر فوائد سبزی خواری می نوشت هوا داران و هوا خواهان بسیار داشت و دشمنانی بسیار تر .
پوران مهدی زاده نقد کتاب می نوشت و گهگاه شعری میسرود و قصه ای مینگاشت . 
پروفسور رضا آراسته از روانشناسی کودک و خانواده می نوشت و چگونه زیستن را بما می آموخت . 
امیر گل آرا - که پیش از 28 مرداد افسر شهربانی بود و در فرار توده ایها از زندان دست داشت - حالا شب و روز خاوران و خاورانیان و کل جماعت نویسنده و متفکر و روشنفکر را در ترازوی نقد میگذاشت و پوست شان را می کند . 
مسعود ساعتچی طنز های خواندنی کوتاه و پر معنا می نوشت و روز ها به کار گل مشغول بود .
منوچهر امیر کیایی با داشتن درجه دریا داری نیروی دریایی شاهنشاهی ؛ هم در  آن سن و سال در دانشگاه درس میخواند و هم امور اداری و مالی و توزیع و روابط عمومی خاوران را راست و ریست میکرد 
علی بوستانی شعر میسرود و خطاطی میکرد و به خاوران یاری میرسانید 
استاد طاهری  با نقاشی ها و طرح هایش به خاوران رنگ و جلای تازه ای می بخشید 
جمشید معماری می نوشت و نقد میکرد و به محفل ما گرمی می بخشید . 
شیرین رادی هم بود که خوب می نوشت و دیر گاهی در تنظیم صفحات خاوران یاری مان میداد .
نصرت الله نوح یاد مانده هایش را می نوشت که خواندنی و تامل کردنی و حیرت کردنی بود و همه راهها هم به حزب توده ختم میشد .
دکتر صدر الدین الهی هم با مهری بی پایان دست مان را میگرفت و گهگاه سر مقاله های خاوران را می نوشت و از تجربه هایش می آموختیم 
من هم که در شهرکی در حوالی سان فرانسیسکو عرق فروشی میکردم هم سر دبیری خاوران را بعهده داشتم  و هم با نام  " گیله مرد " پاچه این و آن را میگرفتم و خلایق را میخنداندم .
شب ها - پس از کار گل - میآمدیم در دفتر خاوران می نشستیم و می نوشتیم و تایپ میکردیم و غلط گیری و صفحه بندی میکردیم و چای و آبجو میخوردیم و سیگار دود میکردیم و برای خودمان عالمی داشتیم . 
وقتیکه خاوران برای چاپ آماده میشد تازه آغاز مصیبت مان بود . باید میرفتیم چاپخانه . اما پول چاپ نداشتیم . چه کنیم چه نکنیم ؟  پول های مان را روی هم میگذاشتیم و هزینه چاپ را فراهم میکردیم و هر صبح جمعه خاوران شسته و رفته در دست خوانندگان و خواهندگانش بود . 
نه آگهی تبلیغاتی داشتیم . نه تک فروشی میکردیم . و نه از خدایی و نا خدایی دست کمکی به سوی مان دراز میشد . 
پنج سال تمام ؛ بی هیچ وقفه ای ؛ خاوران را منتشر کردیم .و دست آخر بجان آمدیم و عطای روزنامه نویسی را به لقایش بخشیدیم و در غبار زمان و زمانه گم شدیم . 
حالا چرا بعد از بیست و چند سال دارم این حرفها را میزنم ؟ راستش فقط میخواستم خاطره ای برایتان تعریف کنم که کار به این روده درازی ها کشید . 
یک شب توی دفتر خاوران نشسته بودم و داشتم نوشته های این و آن را میخواندم و و غلط گیری میکردم . دندانم بشدت درد میکرد . مسعود سپند از راه رسید . 
گفتم : مسعود جان ؛ تو که عالم و آدم را میشناسی  بین دوستانت رفیق دندانپزشکی نداری که این دندان درد بی صاحب شده مان را درمان کند ؟ 
سپند تکه کاغذی برداشت و چیزی روی آن نوشت . خیال کردم لابد نشانی یکی از دوستان دندانپزشک اش را برایم نوشته است . وقتی کاغذ را بدستم داد دیدم نوشته است : 
ای همچو من ویلان و سر گردان حسن جان 
دندان چه خواهی چون نداری نان حسن جان ؟ 

22 Feb 09:42

عاشقانه هاي يک سگ 63

by shahrokhinejad
"پياز"

پیاز چیز دیگری است

دل و روده ندارد

تا مغز ِمغز پیاز است

تا حد پیاز بودن

پیاز بودن از بیرون

پیاز بودن تا ریشه

پیاز میتواند بی دلهره ای

به درونش نگاه کند.



در ما بیگانگی و وحشی گری ست

که پوست به زحمت آن را پوشانده

جهنم ِ بافتهای داخلی در ماست

آناتومی ِ پرشور

اما در پیاز به جای روده های پیچ درپیچ

فقط پیاز است.

پیاز چندین برابر عریان تر است

تا عمق،شبیه به خودش.



پیاز وجودی ست بی تناقض

پیاز پدیده ی موفقی ست.

لایه ای درون ِ لایه ای دیگر،به همین سادگی.

بزرگتر کوچکتر را دربر گرفته

و در لایه ی بعدی یکی دیگر یعنی سومی چهارمی

فوگ ِ (*) متمایل به مرکز

پژواکی که به کُر تبدیل میشود.



پیاز؛این شد یک چیزی:

نجیب ترین شکم دنیا.

از خودش

هاله های مقدسی می تند

برای شکوهش.

در ما چربی ها و عصب ها و رگ ها.

مخاط و رمزیات.

و حماقت ِ کامل شدن را از ما دریغ کرده اند.



(*)قطعه ی موسیقی برمبنای چند صدایی یا پلی فونی | شيمبورسکا
21 Feb 14:46

http://havijebanafsh.blogfa.com/post-4508.aspx

by havijebanafsh

مولانا

ما بی تو خسته ایم

تو بی ما چگونه ای ؟

21 Feb 06:09

شرم آور است ...

by www.gilehmard.com
......بعضی وقت ها دوستان به من و یا کسی دیگر نصیحت میکنند که : " تو نباید به این شکل آشکار فلان موضوع را مطرح میکردی . اگر فقط کمی در پرده می گفتی  - به شیوه ای که مستقیما به کسی یا چیزی بر نخورد - اینقدر دچار مشکل نمیشدی . 
اینکه بخواهی کلامت را تغییر دهی و آنرا طوری بپیچانی وبیان کنی که در فرهنگ خفقان مورد پذیرش همه قرار بگیرد  - و بعد هم بخواهی در این عرصه به قابلیت هایی برسی -  مثل این میماند که جنس قاچاق با خود داشته باشی و بخواهی از گمرک عبور کنی .
چنین عملکردی بخودی خود شرم آور است ...

اورهان پاموک - نویسنده ترک و برنده جایزه نوبل ادبیات 2006
20 Feb 16:03

زوال کلنل دولت آبادی بالاخره مجوز گرفت

by مدیر

colonel-30-11-92

زوال کلنل، رمان بحث برانگیز محمود دولت آبادی بالاخره مجوز چاپ گرفت.

گویا محمود دولت آبادی در سن 73 سالگی قصد دارد همواره در تیترها بماند. همین چند وقت پیش بود که به خاطر نامه نگاری­ها دولت آبادی سر تیتر خبرهای ادبی بود، و حالا زوال کلنل مجوز چاپ گرفته است و قرار است همین زودی­ها منتشر شود. البته ناشر محترم که یا خود چشمه است یا یکی از اقمارش، حتما با خبر بوده که به این مجوز اعتباری نیست و می­خواهد ریسک کند و کلنل را در پنجاه هزار نسخه منتشر کند. این رقم در فضای تیراژهای هزارتایی ایران، رقم بسیار هیجان انگیزی است، قبول ندارید؟

کلنل را محمود دولت آبادی سال­ها پیش یعنی بین سال­های 62 و 64 نوشته است. مدت­ها از آن خبری نبود تا بالاخره ترجمه­های انگلیسی و آلمانی آن منتشر و نامزد و برنده چند جایزه بین المللی شد. تمام توجه­ها را به خود معطوف کرد. یادتان که هست؟ جایزه من بوکر آسیا را دولت آبادی به یک رمان کره­ای باخت اگر اشتباه نکنم. ولی جایزه یان میخالسکی سوییس را سال 2013 از آن خود کرد.

«زوال کلنل» ماجرای سرهنگی است که پنج فرزند دارد و این خانواداه در جریانات انقلاب گرایشات سیاسی مختلف را تجربه می­کنند. طبیعی است که چنین موضوعی حساسیت­های مسوولین قبلی ارشاد را برانگیخته باشد و روایت دولت آبادی از تاریخ انقلاب را نپسندیده باشند. البته کلنل برای اولین بار سال 87 به ارشاد رفت، و امروز مجوز گرفت. دولت آبادی تاکید می­کند که روش کارش مقابله نیست و دلش نمی­خواهد اثرش به زبان فارسی، در سرزمینی غیر از ایران منتشر شود.

ما هم مثل شما منتظر خواندن «زوال کلنل» هستیم. به شرطی که این خبر در این یکی دو هفته تکذیب نشود.

پ .ن: این خبر همین امروز تکذیب شد، این هم لینک تکذیبیه است: تکذیبیه.

The post زوال کلنل دولت آبادی بالاخره مجوز گرفت appeared first on شبگار.

19 Feb 10:16

(بدون عنوان)

by rehsanh@yahoo.com (ehsan arman)

از پیکان 57 که یک پسر بچه 5 ساله کنار راننده ش نشسته و داره نگاه می کنه نباید سبقت بگیری؛ ماشین بابای اون از همه ماشین های دنیا تندتر می ره...

19 Feb 06:55

[...]

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
باران که زد، صدای آکاردئونش شد مثل زوزه‌ی گرگِ کوهستان راکی. که دزدیده و بردنش در صحراهای مکزیک؛ زوزه‌ی دل‌تنگی. این‌جور مواقع، غروب هم خودش را به‌سرعت می‌رساند. روی پشت‌بام ساختمان روبه‌رویی مؤذن‌زاده، دست روی گوش، اذان می‌گوید.
18 Feb 17:38

by ادمین
18 Feb 17:32

45

by misspar3oos

به نام خدا. سه شنبه: 29 بهمن 1392. از یک مصاحبه کاری کیری دیگر برگشته ام. ایستاده ام کنار سطل اتاق خوابگاه و مقداری تخمه آفتابگردان خورده ام. و فکر کرده ام. بعد یک چایی سیاه مانده خورده ام. بعد دیگر چیزی نخورده ام. زیرا گشته ام. و پیدا نکرده ام. بنابراین دراز کشیده ام روی تخت، و الان در خدمت شما هستم. یکجور خوبی دارد ازین بازی مصاحبه خوشم میاید. میروم توی شرکت، منشی یک فرم را با خودکار میدهد دستم. پر میکنم. بعد به اتاق آقای مهندس- ازینکه خانوم مهندسی تا حالا در این قسمت وجود نداشته بسیار غمگین بوده و از همه شما متنفرم- روانه ام میکند. آقای مهندس سعی میکند آقای مهندس بازی دربیاورد. اما نمیتواند. چون متاسفانه من همیشه باید یک حرکت کسخلانه ای نشان بدهم در زندگی، و او هم میبیند که بهـــــــع، و بنابراین هر دو مثل پسرخاله و دخترخاله گپ میزنیم. بعد من یکهو یادم می آید که پول پول کار کار، برای همین میگویم اینقدر تومان. او میگوید آنقدر تومان. من میگویم که کمه برادر من. او میگوید سابقه کاری نداری خواهر من. من میگویم خلاق و باهوشمااااا. او میگوید :| و :/ . سپس من بسیار خوشحال- در حالیکه اصلا نمیدانم چرا- می آیم بیرون. ازین آدمهایی هم نیستم که بگویم به تخمم باوباوع، و بروم با 700-800 تومان از 9صبح تا 6عصر خودم را پاره کنم، و ناراضی باشم، و سردرد بگیرم، و استرسی بشوم، و هر روز ازینکه حقم را نمیدهند غمگین باشم، و با همه دعوا کنم، و مریض شوم، تنها به خاطر اینکه «عوضش برایم سابقه کاری» درست میشود. وات دفاک؟! این چه بازی مسخره ایست که مد شده؟ چرا دو نفر در حالیکه هر دو میدانند این ره که ما میرویم به ترکستان است ان شا الله همه با هم، مینشینند و سر یک چیز غلط غیرعلمی به تفاهم میرسند؟ نمیتوانم بپذیرم که یک عده نشسته اند توی این شرکتهای نوپا، و میخواهند از بیکاری و بی پولی و بی کسی و تنهایی جوانان استفاده کنند. جوانان، چرااا؟ چقدر تفکر کوتاه بینانه ایست. اینکه من یک مهندس معمار استخدام کنم با 800 تومان، و او مدام ناراضی باشد، و مدام کارش را درست انجام ندهد، و مدام به شرکت من خسارت بزند، و مدام چراغهای اتاقش را روشن بگذارد، و مدام پرینتهای شخصی بگیرد، و مدام برود توی فیسبوک، و تمام فکرش این باشد که گور باباش عوضش برایم «سابقه کاری» میشود؛ و من هم مدام بهش اعتماد نداشته باشم، مدام مشتریهایم را از دست بدهم، مدام کارهایم کش بیاید، و فقط ازینکه دارم بهش 800 تومان میدهم خودم را پیروز این بازی بدانم. در حالیکه میتوانستم یک مهندس معمار با انگیزه و خلاق استخدام کنم، با حقوق بالاتر، و او مدام به موقع بیاید، و مدام کار کند، و مدام با مشتریها خوب برخورد کند، و چراغهای اضافه را خاموش کند، و ما مدام پولدارتر و پولدارتر شویم در کنار هم. خودم از تایپ این همه مدام عصبی شدم و شما الگوهای مقاومت و صبر من هستید در زندگی. دقت کرده بودید که چقدر همه نمیفهمند در حالیکه من خودم خیلی میفهمم؟ الان مامان اس ام اس زد  که «نمایش تلویزیونی دو حرف». برایش زدم شو. متخصص جدول شده. انقدر اطلاعات عمومی اش افزایش یافته که ادمی در مقابلش احساس حقارت میکند. ضمن اینکه ببوسم، سوالی که در حال حاضر توی ذهنم غوطه میخورد این است که چرا با اینکه همه چیز در این کشور حکایت از بی پولی و خستگی و بیکاری و بیماری و تنهایی دارد، هنوز زندگی برایم عادیست. آیا این امید و تلاش مذبوحانه رمز پیروزی من خواهد بود؟ در قسمتهای بـــــعد خواااااوهیم دید (در حال آهنگ دو قلوهای افسانه ای).

18 Feb 10:17

تسلسل

by nam
مسیر ماه را از قله می‌پرسد
مسیر قله را از ماه
شب از سرگیجه‌های یک پلنگِ خسته سرشار است.
17 Feb 19:04

چه می کند با ما این جامعه پدرسالار

by giso shirazi
دیگر بعد از این همه سال یاد گرفتم که نه بگویم اما هنوز نتوانستم از این بابت احساس گناه نکنم
17 Feb 17:55

دل‌نگرانی فردا از برای فردا خواهد بود. هر روز را رنجِ همان روز بَس.

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
آقاجون مُرد. آقاجون نمرد. آقاجون تمام شد. مردن گسست است امّا تمام شدن آن‌هم آن‌طور که آقاجون تمام شد، خُب یک موضوع دیگر است. سیر و سلوکی در سیاهی و تنهایی کرد و وقتی از آن هم خسته شد، ولش کرد.
آن‌طور که شرمن الکسی* گفته دردها، رنج‌ها و غصّه‌ها جمع نمی‌شوند. آن‌ها ضرب می‌شوند. ضرب این‌ها در یک عدد که نمی‌دانیم چه عددی با چه حجم و اندازه‌ای‌ست، باعث هر چه بیش‌تر غرق شدن در تنهایی می‌شود. همان راهی که آقاجون، یک نفس، و چه خوش‌نفس، تا آخرش رفت. این که تا چند هفته‌ی پیش وقتی که چیزی نمی‌خورد، گویی روزه گرفته بود، او را به بیمارستان بردند؛ بخش آی سی یو. یکی دو روز آن‌جا بود. گفتند «او مشکلی ندارد. به بخش منتقلش کنید.» در بخش گفتند «او پُر است از مشکل. به آی سی یو ببردیش.» او ماند وسط آن راه‌رو. حرفِ اصلی این بود که او را به خانه ببرید؛ سرگردانی. که البته سرگردانی آقاجون از مدّت‌ها پیش آغاز شده بود. سرگردانی چیست؟ سرگردانی آن‌جایی‌ست که در گرمای مردادماه، ظهر، او آرام‌آرام نرده‌ها را می‌گیرد و تا پشت‌بام می‌رود تا گوسفندهایش را از آن بالا به پایین بیاورد.
- آقاجون گوسقند کجا بود؟ بیا برو پایین.
- دارن صدا می‌دن. باید برن توی طویله. حسن به سعید بگو گوسفندا رو ببره تو طویله.
آقاجون تمام شد. چون در هر دهه‌ای تکّه‌ای از او کنده شد. لیوان و بشقاب لب‌پَر شده، هیچ‌وقت مانند قبلش نمی‌شود. وقتی زن اوّلش، مامان‌تاجی، مادر تمام بچه‌هایش سرطان گرفت و مُرد، تکّه‌ای از او جدا شد. نه این که بعداً زن نگرفت، گرفت. پس از آن تاریخ حتّا دو زن گرفت امّا آن نبود که باید می‌بود؛ ظرفِ چسب‌کاری‌شده. کار آدم راه می‌افتد امّا آنی نیست که باید باشد. آقاجون زن‌ها را دوست داشت. تا همین چند سال پیش که زن سوّم‌اش هم از او جدا شد، باز دوست داشت زنی اختیار کند. امّا دیگر زنی نگرفت. یا برای او نگرفتند. چه فرقی می‌کند. این یکی دو سال آخر هم این‌قدر دغدغه‌ی ذهنی داشت، آن‌قدر در درون خودش می‌جنگید که فکرش به زن و گرفتن یکی از آن‌ها قد نمی‌داد؛ لابد.

چند سال پس از مرگ مامان‌تاجی، در دهه‌ی شصت، دی‌ماه سال ۶۴، زمانی که پسر بزرگ‌اش را دستگیر کردند، پایش به اوین باز شد. رفته بود برای ملاقات؛ ملاقاتِ کابینی. حسین روبه‌رویش نشسته بود، پس از سه ماه انفرادی. از زندانیِ سیاسی و انفرادی دهه‌ی شصت سخن می‌گویم. که از شوهرجان و همسرجان و نامه به بیرون و این‌ها خبری نبود. آن‌چه بود کابلی بود که بر کف پاها می‌زدند و تختی که زیر نداشت. دست‌وپا را به آن می‌بستند و می‌زدند. آقاجون حسین را که می‌بیند، سخت می‌گرید. تمام مدّت ملاقات را می‌گرید. این‌طور گفته‌اند. چندی بعد در اسفند همان سال، در روزهای پایانی سال چسبیده به عید، وقتی حسین با پاهایی که شماره‌شان یک کمی بیش‌تر شده بود، آزاد می‌شود خبر می‌آورند، محسن شهید شده است. روز آزادی حسین، روز تشییع جنازه‌ی محسن. یک هفته پیش از آن تاریخ، محسن در سنگر نشسته بوده که خبر می‌دهند، هلی‌کوپترهای عراقی نزدیک می‌شوند. محسن ضدّهوایی می‌زده. از سنگر بیرون می‌آید. وقت نمی‌کند بند پوتین‌هایش را ببندد. پشت رُل می‌نشیند. شروع می‌کند به تیر انداختن. هلی‌کوپتر نزدیک می‌شود و تیربارش راه می‌افتد. گرد و خاک‌ها که می‌نشیند، امیر برادر محسن به سمت ضدّهوایی می‌دود. چه می‌بیند؟ ضدّهوایی روی پایه‌ی چرخان، به آرامی می‌چرخیده است. محسن آن بالا پشتِ فرمان نشسته. دست‌ها از دو طرف آویزان. سر به عقب افتاده. زیبا، باشکوه. وقتی جنازه‌ی محسن را برای غسل می‌برند تا بشویند، هر چه آب رویش می‌ریزند، از آن‌طرف، از پشت بدنش بیرون می‌آید؛ آب‌کش. آقاجون جنازه را می‌بیند و سخت می‌گرید.

ده ماه بعد، در دی‌ماه سال ۶۵، پس از عملیات کربلای پنج، در شلمچه، سعید به خانه برمی‌گردد. ازش می‌پرسند: «امیر کجاست؟» می‌گوید «خوب است... گفته الآن نمی‌آم.» می‌گذرد. تا دو هفته‌ی بعد که دیگر نمی‌تواند این راز را پنهان کند. می‌گوید امیر هم شهید شده. «چرا مواظب برادرت نبودی». جنازه‌اش کو؟ نیست. هر چه گشتند پیدا نکردند. رفت تا ۱۲ سال بعد، سال ۷۷. مانند همه‌ی آن سال‌ها، فصلِ شکارِ استخوان‌ها که می‌شود به سعید خبر می‌دهند که بالاخره تکّه‌استخوان‌های برادرش پیدا شده. آن روز که می‌آید خانه و می‌گوید بالاخره امیر را پیدا کرده‌ام، آقاجون او را در آغوش می‌گیرد و سخت می‌گرید. روز تشییعِ جنازه‌ی امیر [جنازه؟]، آقاجون میکروفون را به‌دست می‌گیرد و شروع می‌کند به ترکی خواندن؛ روضه‌ی ترکی. با صدای بسیار بلند. بد. و ضجّه‌هایی که فریاد می‌زد. بدتر.
- پدرجان چرا آقاجون داره ترکی می‌خونه؟
- چی می‌گی؟
- می‌گم چرا آقاجون داره ترکی می‌خونه؟
- چی می‌گی؟
- ای‌بابا، می‌گم چرا داره ترکی می‌خونه. چی می‌خونه؟
- آره داره ترکی می‌خونه.
کسی چه می‌دانست آقاجون چه می‌خواند. بعدها وقتی فیلمش را دیدم و آن‌چه آقاجون می‌خواند را نوشتم و به رفیق ترک‌زبانی نشان دادم، گفتش: «چیزی نمی‌خواند. روضه‌ی علی‌اکبره. داره می‌گه علی‌اکبر جان، تو را با این بدنِ شرحه‌شرحه‌ت چه‌جوری خاک کنم.» تکّه‌ها در سال‌های مختلف از آقاجون کنده شدند و برنگشتند سرجای‌شان.

خانه‌اش، خانه‌ای کوچک در خیابان حسینی در نظام‌آباد، توی کوچه‌ای که سال‌ها نام بچه‌هایش روی آن بود؛ کوچه‌ی برادران شهید قیّومی [که متبرک‌باد نام‌شان]، همانی بود که بود. از روزی که پایش را در تهران گذاشت و همه‌چیز را به چشم خود دید، کودتای ۲۸ مرداد را، انقلاب را، جنگ را و... در همین خانه‌ی کوچک سپری کرد. اگر چه یک مدّت بدجوری هوس کرده بود آن را بکوبد و بالا ببردش. مشاورش در این امر پدرم بود.
- حاج‌ممد الآن چه‌قدر می‌شه این‌جا رو دُرُس کنم؟
این پرسش اساسی در ذهن آقاجون برای مدّت‌ها بود. تا پدرم را می‌دید این را می‌پرسید و پدرم هر بار با قیمت روز برایش حساب و کتاب می‌کرد؛ دقیق. تمام محاسبات را به آقاجون می‌گفت. می‌گفت و می‌رفت تا دفعه‌ی بعد. و دوباره از نو. و البته هر بار تنِ صدای پدرم بالا و بالاتر می‌رفت چون از کیفیّت گوش‌های آقاجون کاسته می‌شد. آن خانه، با آن درختِ انجیری که آقاجون در حیاط‌اش کاشته بود، درختی که عمرش دو سه برابر عمر من است حتّا، ماند و ماند تا وقتی که دیگر آقاجون او را نشناخت.
- من‌و ببرید خونه‌م.
- آقاجون این‌جا خونتونه.
- این‌جا خونه‌ی من نیست. این‌جا خونه‌ی همسایه‌س.
و چه چیزی بدتر از این‌که خانه‌ات را به یاد نیاوری. سیاهیِ مطلق. تنهایی عریان.
آقاجون یک جورهایی، پیامبرانه زندگی کرد؛ زیستی پیغمبرانه. بی‌سواد بود. چوپان هم بود. و زن‌ها را نیز دوست داشت. امّا تنها به آقاجون وحی نشد. هیچ فرشته‌ای بر او نازل نشد. تنها فرشته، ملک‌الموت بود که آمد و بر بسترش نشست؛ بدشانسی. حیف شد.

ام‌شب، یعنی دی‌شب، آقاجون آن گوشه، در خانه‌اش، روی تختی خوابیده بود و پارچه‌ای بر رویش انداخته بودند. تمام شده بود. ماه‌ها همان‌جوری روی تخت خوابیده بود و با چشمانی باز، دستش را بلند می‌کرد و به آرامی هوا را چنگ می‌زد. گویی چیزی می‌قاپید. چی می‌جوری آقاجون؟

در راه بازگشت به خانه، در اتوبان، برگشتم و صندلی عقب را دیدم، مادرم را. پدر می‌راند. گذر از زیر چراغ‌های اتوبان، چهره‌ی مادرم را تاریک و روشن می‌کرد. مادر نشسته بود و تسبیح می‌انداخت و مانند همه‌ی ما، که از او به ارث گرفته‌ایم، گریه‌ی آرامی می‌کرد. این‌قدر آرام که اگر کسی ببیند متوجّه نمی‌شود؛ گریه‌ی درونی. آن‌چه به‌تر از هر کسی بر آن مسلّط و مجرّب ایم؛ خونِ دل خوردن و فریاد نزدن. آن‌طور که آقاجون بود. می‌خواستم برگردم و به مادر بگویم آن تصویری که گفتی اصلاً وجود ندارد. آن‌ور هیچ‌چیزی نیست. آن‌ور هم آن‌چیزی که هست تنهایی‌ست. که یار همیشگی‌ام از گوشه‌ی ذهنم داد زد «هُشه، چته. بدبخت. تو چی می‌دونی با این عقل معاشت، الاغ.» برگشتم و هیچ نگفتم. امّا تصویر چه بود. مادرم گفته بود «راحت شد پیرمرد. الآن جایی نشسته، تکیه داده و پاهایش را دراز کرده. مامان‌تاجی هم سرش را گذاشته روی شانه‌های او. این‌طرف امیر سرش را گذاشته روی پاهای آقاجون. آن‌ور هم محسن، همون‌جوری، سرش را گذاشته روی پاهای مامان.»
خدا کند.

* خاطرات صددرصد واقعی یک سرخ‌پوست پاره‌وقت، شرمن الکسی، ترجمه‌ی رضی هیرمندی، نشر افق، چاپ اوّل، ۱۳۹۱.
تیتر: انجیل متّی، فصل ششم، آیه‌ی ۳۴.
عهد جدید، ترجمه‌ی پیروز سیّار، نشر نی، چاپ دوّم ۱۳۸۷.
17 Feb 17:54

بيا بيا كه مرا با تو ماجرايي هست

by tchaikovsky
قــرار بود راجع به سختي‌هاي كار راننده‌هاي تاكسي توي اين گرما چند تايي مصاحبه و يكي دو تا گزارش بگيرم. مصاحبه‌ها را گرفتم، ركوردر را كه خاموش كردم؛ يكي‌شان دستم را گرفت و كشيد كنار ماشين‌ش. جايي كه همكارانش صدايش را نشوند. توي چشم‌هايم خيره شد. انگار كه بخواهد خواهش نامشروعي ازم داشته باشد، آرام و با ترس پرسيد: «حتمن چاپش مي‌كني؟ مطمئن؟». گفتم: «آره». گفت: «حتمن ديگه؟ خيالم راحت باشه؟ چاپش كني‌ها. تو رو خدا. مي‌خوام زن و بچه برگردن». گيج و گنگ زل زدم به چشمانش. پرسيدم: «زن و بچه برگردن؟» گفت: «آره. زنه قهر كرده رفته؛ بچهه رو هم با خودش برده. چاپش كن كه روزنامه‌ رو ببرم دم خونه. بهش بدم بگم ديگه بيكار نيستم. دارم كار مي‌كنم لامصب. برگرد خونه».

بعد هم برگشت جلوي تاكسي‌‌ زردي كه انتظارش را مي‌كشيد. صدايش را انداخت توي گلو و زير آفتاب تنوره كشيد: «رسـّـالت؛ دو نفر».
17 Feb 16:49

by ادمین
17 Feb 16:48

http://leilaye-leili.blogspot.com/2013/10/blog-post_25.html

by Leilaye Leili
تمدن واژه ي عجيبيه ... وقتي سر ميز مي نشينيم و راجع به حساسترين ظرافتهاي ذهن حرف مي زنيم در حالي كه خرچنگي را قطعه قطعه مي کنيم و مي خوريم كه چند دقيقه قبل زنده زنده در اب جوش انداخته شده است ... با پنجه هاي بسته.
17 Feb 10:19

والا

by mojam-69
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
17 Feb 10:04

احمد شاملو: من و تو،‌ درخت و بارون (مجموعه ترانه‌ها)

by راوی حکایت باقی

به زبان محاوره و شکسته‌نویسی «احمد شاملو» را در شعر، بیشتر با سروده‌هایی چون «پریا» و «قصۀ دخترای ننه دریا» به‌یاد داریم. خود او در این باره گفته است:

«این دو افسانه‌ی منظوم دو سیاه مشق از دوره‌ای است مربوط به سال ۱۳۳۲ در این زمینه که آیا می‌توان گه‌گاه برای شعر از زبان محاوره بهره ‌جُست یا نه. البته من خود به شتاب از ادامه‌ی ای کار به دلیل محدودیت زبان محاوره چشم پوشیدم و بدین کار ادامه ندادم.»

ده سالی بعد از این سیاه مشق‌ها که بعدها شد سرمشق بسیاری از شاعران دیگر در سرودن «شعرهای کودکانه»، احمد شاملو یک‌بار دیگر شعر «من و تو، درخت و بارون» را به زبان محاوره سرود. عاشقانه‌ای صمیمی و لطیف، که در مجموعۀ «آیدا در آیینه» چاپ و منتشر شد

من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار ـ
ناز انگشتای بارون تو باغم می‌کنه
میون جنگلا طاقم می‌کنه.
تو بزرگی مث شب.
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی
مث شب.

خود مهتابی تو اصلا، خود مهتابی تو.
تازه، وقتی بره مهتاب و
هنوز
شب تنها
باید
راه دوری رو بره تا دم دروازۀ روز ـ
مث شب گود و بزرگی
مث شب.

تازه، روزم که بیاد
تو تمیزی
مث شبنم
مث صبح.

تو مث مخمل ابری
مث بوی علفی
مث اون ململ مه نازکی.
اون ململ مه
که رو عطر علفا، مثل بلاتکلیفی
هاج و واج مونده مردد
میون موندن و رفتن
میون مرگ و حیات.

مث برفائی تو.
تازه آبم که بشن برفا و عریون بشه کوه
مث اون قلۀ مغرور بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی می‌خندی . . .

من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار،
ناز انگشتای بارون تو باغم می‌کنه
میون جنگلا طاقم می‌کنه.

احمد شاملو از مجموعۀ «آیدا در آئینه»
مهر ماه سال چهل و یک

* * *

معمولا عاشقانه‌ها در اشعار ما جنسیتی «مردانه»! یا «زنانه»! دارند. چنانکه گاه بی‌آنکه نام یا جنسیت شاعر را بدانیم، از توصیف و تشبیهاتی که در شعر آمده، می‌توان فهمید آن را «مرد» به «زن» می‌گوید یا برعکس.

«من و تو، درخت بارون»، اما عاشقانه‌ای است که جنسیت ندارد. «بهار و زمین»، «زمین و درخت»، «درخت و بهار»، مکمل هم هستند و گردشی منطقی در دایرۀ بده ـ بستان طبیعت. چنانکه تفاوت «شب و مهتاب» با «روز و آفتاب»، یا «نازکی ململ مه و لطافت برف» با «بلندی قلۀ مغرور کوه» و در نهایت: «ماندن و رفتن» یا همان «مرگ و حیات».

از این روست شاید که آن سرودۀ عاشقانۀ قدیمی را تا به‌حال چند خواننده (مرد و زن) خوانده و اجرا کرده‌اند و شنیدنش از زبان هر کدام باور پذیر است. در مجموعۀ زیر چند نمونه از اجرای ترانه‌ای این شعر را بشنوید. چنانچه شما هم نمونه‌ای دیگر سراغ دارید بفرستید تا به این مجموعه اضافه شود.

Play Pause
Stop
Next»
«Prev
HIDE PLAYLIST

من و تو، درخت و بارون (کاری از گروه همسفران) در کانال یوتیوب


17 Feb 10:03

سرباز خوآن Juan Soldado

by www.gilehmard.com
هیچکس نام خانوادگی اش را نمیداند . همه " سرباز خوآن "  می شناسندش . 
سرباز خوآن هشتاد و چند سال پیش  به جرم تجاوز و قتل یک دخترک هفت هشت ساله  تیر باران شده است .
این سرباز نوزده ساله مکزیکی ؛ بعد ها بی گناه شناخته شد . بعد ها معلوم شد که آن دخترک مکزیکی را ؛ نه سرباز خوآن ؛ بلکه فرمانده او کشته است . 
سرباز خوآن اما ؛ اینک سال هاست  به یکی از قدیسان مردم امریکای جنوبی تبدیل شده است .
در شهر  " تی وانا " - نزدیکی مرز های امریکا و مکزیک - در یک گورستان نیمه متروک و غبار آلود ؛ آرامگاه او زیارتگاه هزاران انسان است .  هزاران انسان که در آرزوی رسیدن به امریکا   ؛ از بولیوی و گواتمالا و پرو و نیکاراگوئه و ونزوئلا و کلمبیا و چین و ماچین  با قطار های لکنته و اتوبوس های گرد گرفته و لباس های خاک آلود ؛ به تی وانا میآیند تا بخت خود را نه یک بار ؛ نه دو بار ؛ بلکه دهها بار  برای گذشتن غیر قانونی از مرز های امریکا بیازمایند ؛ از کوه و کتل و رود و کویر های سوزان بگذرند  و سر انجام در مزارع امریکا  - با هراس و ترسی دائمی - لقمه نانی به کف آورند .
این جویندگان نان ؛ سرباز خوآن را پشتیبان و یاور مهاجران غیر قانونی می دانند و می شناسند .و در گورستان پرت و دور افتاده ای که اکنون خوابگاه ابدی این سرباز بی گناه  تیر باران شده است  - در یک ساختمان نیمه متروک آجری به رنگ خون ؛  شمعی و گلی و  دخیلی می آویزند و از روح این سرباز بیگناه میخواهند یاری شان دهد تا بی مخمصه و درد سر و گرفت و گیری ؛ از مرز بگذرند و به سرزمین خوشبختی و پول و کار و نان و نور گام بگذارند .
اگر سری به گورستان شماره یک تی وانا بزنید آرامگاه غبار گرفته  و غمزده سرباز خوآن را خواهید دید که در انبوهی از گل های پلاستیکی و شمع های نیمه سوخته غرق است .بر در و دیوار و سقف این آرامگاه حتی ؛هزاران نامه سپاس و هزاران کپی از گرین کارت امریکا نصب شده است .
آنها که سالها پیش ؛ به زیارت مزار سرباز خوآن آمده و برای عبور از مرز از او یاری خواسته  بودند ؛ اینک پس از گذر سال ها و دهه ها ؛ به دیدارش میآیند و شمعی و گلی میآورند و دعایی میخوانند و کپی گرین کارت شان را بر در و دیوار مزارش نصب میکنند و او را سپاس میگویند .
16 Feb 17:43

سفرت به خیر اما ..

by summerrain
آدم "دوستت دارم " های وقت خداحافظی ، " مواظب خودت باش " های وقت خداحافظی را کجای دلش بگذارد !؟
16 Feb 09:23

ما قانع ترین آدم های روزگاریم ..

by summerrain
یکی هم باید بردارد و یک روز از آدم های راه دور بنویسد . از آدم هایی که می دانی شاید دیگر هیچوقت نتوانی ببینی شان اما همچنان عزیز باشند برایت .. آدم هایی که جبر ِ دنیا و سرنوشت یا چه میدانم دست روزگار آنها را برداشته و گوشه ی دیگری از  دنیا روی زمین گذاشته ، جایی کیلومتر ها دورتر از ما .. آدم هایی که همه خاطرات خوبت را از آنها داری و حالا باید به هرزگاهی شنیدن صدایشان و دیدن عکس هایشان قانع باشی و  به این فکر کنی که روز ها دارند تندُتند  می گذرند و شما حتی گذر عمر یکدیگر را هم نمی بینید ..

و کیه ِ که از این آدم های راه دور در زندگی اش نداشته باشد !؟

16 Feb 07:19

[...]

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
روبه‌رویش نشسته، وسط کاناپه‌ی دونفره. او هم این‌ور؛ روی کاناپه‌ی تک‌نفره. تازه از خواب بیدار شده‌. پتو روی دوش‌اش است. چشم‌هایش باز و بسته می‌شود. هر چنددقیقه، سرش را به پایین تکان می‌دهد.
- بله... حق با شماست. آره...
- ببین یه‌روز قرار شد معبر بزنیم. چندروز پشت‌سرهم بچه‌ها رفتن شناسایی و اطلاعات جمع کردن. بعد نشستیم نقشه کشیدیم؛ نقشه‌ی معبر. قرار شد یه روز قبل از اذان صبح، کار رو شروع کنیم. روح‌الله رو با نُه سرباز فرستادیم. باید توی سه چهار روز، از خط اوّل خودمون معبر می‌زدیم تا نزدیکی خطّ اونا. کار شروع شد. پنج روز بعد، روح‌الله و نُه سربازش از پشت سنگرای خودمون سردرآوردن. منطقه رو دور زده بودن. از پشت ما پیداشون شد. بچه‌ها دورتر از خط، تو دوربین اونا رو دیده بودن. می‌خواستن شلیک هم کنن که یکی از سربازا داد می‌زنه، می‌گه نزن. این‌وریا هم نمی‌زنن. گفتیم خدایا مگه می‌شه. هم می‌خندیدیم، هم گریه‌مون دراومده بود. وقت‌مون تلف شده بود. همه‌چی دُرُس بود. نقشه دُرُس بود. راهی که اونا آغاز کرده بودن دُرُس بود. این وسط چی دُرُس نبود؟ نشستیم تو سنگر، دور هم. ساعتا به این چیزا فکر کردیم. نقشه هم گذاشتیم وسط‌مون. هرکی گوشه‌ی سنگر نشسته بود و وسط رو نگاه می‌کرد؛ نقشه رو. هیچ‌کس چیزی به ذهنش نمی‌رسید. ساعتا همین‌جور توی سکوت نشستیم و چایی خوردیم و نقشه رو نیگا می‌کردیم. شرایط سختی بود. ته‌ش به هیچ نتیجه‌ای نرسیدیم.
- چایی می‌خورید؟
- نه... این رو گفتم که بگم این‌جور نمی‌مونه اوضاع. یعنی می‌خوام بگم خودت رو جمع کن پسر.
- می‌دونم. بدتر می‌شه.
- چی می‌گی؟
- می‌گم آره. درست می‌شه. چایی نمی‌خورید؟
- نه... آره درست می‌شه. می‌خوام بگم بعضی موقع‌ها شرایطی پیش می‌آد که دست آدم نیست. مثل همین قضیه. مقصر کی بود؟ ما انداختیم دست قسمت. دست قضا و قدر. گفتیم که خدا رو شکر این‌جوری شد. رفع بلا شد. اگه اونا مسیر رو دُرُس می‌رفتن، کشته می‌شدن یا هر اتفاق بدی می‌افتاد. البته دو سه روز بعد روح‌الله و هشت‌تا از اون بچه‌ها کشته شدن اما خب، توی اون قضیه مسئله اون‌جوری بوده. این‌دوتا، دوتا قضیه‌ی مختلفه. می‌گیری چی می‌گم که پسر؟
روی کاناپه، روبه‌رویش نشسته. چایی رو سَر می‌کشد. کم‌کم که لیوان خالی می‌شود، از تهِ لیوان می‌بینداش. کله‌اش کوچک شده و تنه‌اش بزرگ. سکوت می‌شود. می‌گوید: «بله آقا؛ می‌فهمم.»
16 Feb 07:10

رفیقان نا رفیق !

by www.gilehmard.com
Peyman

آن یک از بی خری و این ز خری :)))

در سال 877 هجری که مولانا جامی عازم سفر حج بود ؛ دو تن از شاعران زمان بنام " ویسی " و  " ساغری  " وعده کردند که با او به سفر بروند . اما در آستانه سفر  ویسی به این بهانه که خری ندارد تا سوارش شود و پیاده رفتن هم برایش دشوار است  از مسافرت چشم پوشید و ساغری هم که مالداری خسیس بود چون از مخارج سنگین سفر حج آگاه شد از همسفری با جامی منصرف شد .اما  امیر نظام احمد سهیلی با سرودن این قطعه لطیف ؛ حق آن دو رفیق نا رفیق را ادا کرد :
ویسی و ساغری  به عزم حرم 
گشته بودند هر دو شان سفری 
نیمه ی راه هر دو واماندند 
آن یک از بی خری  و این ز خری !
15 Feb 20:15

portu666: Outback Beetle. Yury Prokopenko.



portu666:

Outback Beetle.

Yury Prokopenko.

15 Feb 19:12

حرف حساب :))

by ادمین

هر وقت حداد عادل اسم خودش رو عوض کرد و گذاشت «آهنگر دادرس» ما هم به «تبلت» میگیم «رایانک مالشی!»

خوشم آمدup حرف حساب :))(۷۲)خوشم نیامدdown حرف حساب :))(۲)

نوشته حرف حساب :)) اولین بار در محفل دوستان امید-omid20-111.biz 20 پدیدار شد.

14 Feb 20:55

بسان سنگ

by نویسنده

هر چه دورتر بروی
به دلتنگی‌ام
نزدیک‌تری

شین – کاف

متوقف شده‌ام؛ دست از حرف زدن، تلاش کردن، فکر کردن، غصه خوردن برداشته‌ام و ایستاده‌ام.
هر کسی یک جایی، یک زمانی، توی زندگی‌اش متوقف می‌شود. نه برای اینکه نفس تازه کند، فکر کند، برنامه ریزی کند تا دوباره راه بیفتد. نه برای اینکه خستگی از تنش برود یا انگیزه‌هایش را یکی یکی از تو در توهای زندگی و ذهنش بیرون بکشد. برای اینکه هیچ کاری نکند. برای اینکه هیچی نشود. نه پس رود، نه پیش رود. برای اینکه سنگ کف رودخانه شود. بنشیند، بگذارد جریان از روی سرش رد شود، سنگریزه‌ها آرام بغلتند و بروند، سنگ، سنگین و ساکت همان ته بماند. فقط نگاه کند.


دسته‌بندی شده در: شخصی, شعر