Shared posts

22 Oct 05:52

تذکره‌ای در باب کرامات شیخ محمّد رضا بزمشاهی…!

by هادی یزدانی

240520132533

آورده‌اند که شیخنا و مولانا و رفیقنا، آن‌ زادهٔ بلاد نجف آباد، آن از هر قید و بندی‌‌ رها و آزاد، آن یک تنه همه را حریف، آن مضمحل در اوصاف شیخ «جواد ظریف»، آن آخوند بی‌عمّامه، آن تفسیرگر هر بخشنامه، آن بینا‌تر از هر بینا، آن نابودگر پفک نمکی «لینا»، آن صاحب خنده‌های نخودی، آن قائل به خودی و غیر خودی، آن معتاد به قلیان، آن فراری از جمع نسوان، آن فربه شده با دستپخت «سپیده»، آن دائم به کنجی لمیده، آن خوابیده روی موج بی‌ بی سی، آن نشئه شده با فانتا و پپسی، آن درّ بحر معانی، آن متّصف به اصول و مبانی، آن گوشت تلخ وحشی، آن استاد در زمینهٔ حواشی، آن ویکی پدیای ایرانی، آن برادر دینی و ایمانی، آن «دیوید بلانکت» وطنی، آن شهید درفشانی‌های شیخ «غلامرضا حسنی»، آن دانای اسرار و رموز، آن آفتاب سوزان تموز، آن قائم مقام حزب سپاهانی، آن در آنجا همیشه فانی، آن سیاست خوانده به‌ گاه جوانی، آن همچو سیتالوپرام از بهر قوم روانی، آن کارمند الاوّلین، آن کارمند الآخرین، آن تبعید شده به تلغرافخانه، آن صاحب لحن قلدرمآبانه، آن منتقد الامور الی عهد الظهور، آن کمثل النکیر و المنکر عَلی اهل القبور، آن مدهوش خطبه‌های شیخ «ناطق نوری»، آن عاشق جن و انس و حوری، آن نکته سنج ریزبین، آن در وادی اصلاح گران همچون مین، آن دائم الحضور در فیس بوغ، آن همیشه ناراضی همچو «عماد افروغ»، آن متحیّر در نسبت سنّت و مدرنیته، آن لمبانندهٔ زیتون پروده و ترشی لیته، آن «جولیان آسانژ» ثانی، آن در صدای «شجریان» فانی، آن گیر کرده بر سر دوراهی، میرزا محمّد رضا بزمشاهی، علیه آلاف التهیة و الثنا چو از مادر‌زاده شدی و هنوز بند نافش بریده نشدی و به‌ وقت خوردن ضربه‌ای بر باسن مبارکش به دست قابلهٔ بینوا، ناگاه رو به سوی او کردی و گفتی: «زنک، مگر من حقّ میرزا حسن خان سعادت، آن پدر سبیل چخماقی‌ات را که تکّه زمینی به وسعت ده هکتار را بر سر قمار با میرزا ولی خان ایزدی، آن نزول خور معروف به باد دادی خوردندی که اینگونه مرا زدی؟! اگر شرم حضور نبودی، کنون همینجا و در حالت باژگون داستان آشنایی خاتون النساء جدّ مادری‌ات را با حسن قلی خان برای همگان تعریف کردی تا از شرم آب شدی و به زمین رفتی و دست ظلم بر باسن لخت نوزادی نزدی!» و اینگونه بودی که قابله فریاد برآوردی و رو به سوی بلاد تیران نهادی و دیگر کسی اثری از آثار او ندیدی.

بدینسان رفیقنا شیخ محمّد، از‌‌ همان کودکی در هر جمعی رفتی بدرخشیدی و به‌‌ همان درخشیدن اکتفا نکردی و‌ گاه تا فیها خالدون حاضران را با سخنان افشاگرانهٔ خود سوزاندی و همچون همیشه لبخندی رذالت گونه زدی و با خود حال کردی. نقل است که یکی از تفریحات سالم شیخ در‌‌ همان سنین خردسالی این بودی که صندلی گذاشتی و منبری ساختی و روی آن نشستی و از بهر کودکان نوپا که النهایه «عمو زنجیر باف» و «یه توپ دارم قلقلیه» بلد بودندی و کار‌شناسانه‌ترین بحثی که کردندی حول و حوش پستان و شیر نداشتن «گاو حسن» بودی، «شرح لمعه» گفتی و اگر آن بندگان مسکین خدا از سخنان غامض شیخ، خسته شدندی آن‌ها را بدجور نواختی و حقّ استادی را به اَیّ نحوٍ به جا آوردی.

ایّام نوجوانی شیخ با حرب ایران و عراق مصادف بودی و شیخ که همیشه در پناه رادیو موضع گرفتی و این عادت سیّئهٔ خود را تا به امروز نیز ترک نکردی، همچو فرماندهی تیزبین به رادیوهای خودی و بیگانه گوش دادی و جریان جنگ را از جنگاوران و امرا و رؤسا بیشتر و بهتر پی گرفتی. اینگونه بود که سال‌ها بعد، روزی یکی از امرای لشکری که بلاوقفه هشت سال در جبهه‌ها حاضر بودی، جایی سخنرانی کردی و گفتی فلان عملیات در فلان روز شروع شدی و فلان مقدار طول کشیدی و فلان میزان شهید داشتی امّا به ناگاه شیخنا از میان جمع برخاستی و رو به امیر کردی و به او گفتی: «عملیات رأس ساعت ۱۹ و ۵۳ دقیقهٔ روز جمعه مورخّه فلان شروع شدی و نیرو‌ها ابتدا تا کجا پیش رفتی و بعد به کجا رسیدی و ۲۸ روز طول کشیدی و نه ۲۷ روز و ۱۲۲۳ شهید دادی نه هزار و خورده‌ای!» و سپس بلادرنگ یک به یک شروع به خواندن اسامی شهدای آن عملیات کردی و تنها به خاطر ضیق وقت از گفتن شجره نامهٔ هر یک انصراف دادی. اندکی پس از پایان این جلسه بودی که امیر بینوا گیج و منگ شدی و کارش به بیمارستان کشیدی و همهٔ اطبّا آن را ناشی از آثار موج‌های انفجار در جنگ دانستی غافل از اینکه شیخنا با مغز امیر کاری کردی که هیچ توپ و گلوله و تانکی تا پیش از این نکرده بودی.

چرخ روزگار بر همین منوال چرخیدی تا شیخ کنکور قبول شدی و دانشجوی علم سیاست شدی و پای به عرصهٔ تحصیلات تکمیلی گذاشتی.از عجایب روزگار این بودی که شیخ ابتدا رفتی و در دفتر انجمن اسلامی عضو شدی و سپس برای ثبت نام عازم آموزش شدی! همین بود که در دههٔ ۷۰ هجری خورشیدی هر جا نامی از دانشگاه و دانشجو بودی، اسم شیخ نیز با آن عجین بودی و در کلّ بلاد پارس تپّهٔ نریده‌ای نگذاشتی و همه جا را آباد کردی. شیخ که از بدو خردسالی و حتّی از زمانی که «دفتر تحکیم وحدت» وجود نداشتی در اندیشهٔ این دفتر بودی و خون دل‌ها بدین سبب خوردی، آن قدر آنجا پلاس شدی که لقب «حافظهٔ جنبش دانشجویی» را کسب کردی. روزی شیخ فرید مدرّسی، دامت توفیقاته خبط و خطایی کرده و فوتوغرافی از اردوی دانشجویی دفتر تحکیم وحدت در دیار نصف جهان گذاشتی و به رسم معهود چنین اوقاتی، شرحی مختصر ذیل آن گذاشتی که ناگاه شیخ همچون اجل معلّق سر رسیدی و گفتی: «این فوتوغراف مربوط به اردوی سال فلان بودی» و یک به یک شروع به معرّفی حاضرین و سوابق آباء و اجدادی آن‌ها کردی و به آن هم بسنده نکردی و حتّی از نفرات غایب در عکس نیز سخن به میان آوردی و حتّی باز هم به این اکتفا نکردی و مصوّبات جلسات را نیز روی دایره ریختی و اگر سرعت نت مناسب بودی و فیلترشکن شیخ یاری کردی گفتی که کدام یک از اعضاء، عصر آن روز به قصد دختربازی عازم چهارباغ شدی و یواشکی چشمی آب دادی! و نقل است که روزی سیّدنا، شیخ سراج الدّین میردامادی نیز که در دیار فرنگ، دچار درد غربت شدی عکسی از معرکه گیری و تجمّع یاران در مقابل سفارت شیطان بزرگ نهادی و شیخ دوباره با‌‌ همان نکته سنجی تهوّع آور وارد میدان شدی و شروع به رازگشایی و مچ گیری کردی و این چنین شد که شیخ سراج الدّین، صیحه‌ای کشیدی و از خانه بیرون زدی و چندی بعد خود را وسط شهر تهران دیدی و ندانستی که این‌ها همه از اثرات همنشینی با شیخنا بودی.

پس از دانشگاه شیخ همچنان دست از دامن سیاست نکشیدی و به زی اصلاح طلبی در آمدی و‌‌ همان سبک و سیاق سابق را ادامه دادی و در این راه هیچ سیاست پیشه‌ای را از زبان تلخ و حقیقت گوی خویش بی‌نصیب نگذاشتی. او که از بدو آغاز دولت دوّم سیّد اردکانی دل از اصلاح طلبی به سبک و منش او کندی، اندک اندک مهجور شدی و حتّی در حزب محلّی خود نیز به گوشه‌ای رانده شدی امّا باز هم کِرم سیاست از او با هیچ مبندازولی دفع نشدی و راست قامت با آن شکم برآمده از پرخوری، وسط میدان سیاست ایستادی. شیخ در دولت محمود تا پای اخراج از کار پیش رفتی امّا آن قدر به قوانین آشنا بودی که در محکمهٔ عدالت اداری قاضی نگون بخت را کاری کردی که بینوا گوزپیچ شدی و رأی به حضور شیخ بر سر کار خویش دادی هرچند با تبعید او به تلغرافخانه همراه بودی.

اوضاع اینگونه بودی تا شیخ به واسطهٔ فیس بوغ با شیوخ جوانی که به حلقهٔ مریدانش پیوسته بودند آشنا شدی و مؤانستی بس شگرف بین آن‌ها ایجاد شدی و این احوالات با انتخابات پرزیدنتی سنهٔ ۱۳۹۲ تداخل پیدا کردی. این چنین بود که شیخ یک تنه به میدان نقد و افشاگری وارد شدی و بر رفتار رفقای هم مسلک و هم حزبی خود تاختی و این ره را به ترکستان دانستی و حتّی از باب انذار، گذر کردی و تهدید هسته‌ای کردی که از روز شنبه به تن تک تک تان کیسه‌ای خواهم کشیدندی و بیلاخ خود را به دوستان حوالت کردی. امّا به ناگاه ورق برگشتی و عصر شنبه شیخنا الاعتدال و التدبیر، میرزا حسن خان روحانی کلید باشی پرزیدنت شدی و شب که شیوخ جوان به خانه رسیدندی دیدندی که شیخ، در طرفة العینی صدای تغییرخواهی ملّت ایران را شنیدی و حتّی بر موج آن سوار شدی و به جماعت شور هم دادی! آنجا بود که مریدان و شیوخ جوان انگشتی به نشانهٔ حیرت به دندان گرفتندی و صیحه‌ها کشیدندی و سر به بیابان گذاشتندی.

این تذکره همینجا به پایان رسیدی امّا کرامات شیخ محمّد رضا بزمشاهی، دامت توفیقاته در برابر این وجیزه همچون بحری در مقابل آفتابه‌ای آب بودی و هر که این جانور را نشناختندی و از گلستان این «ویکی لیکس» نجف آبادی خوشه‌ای نچیدی به یقین در جمع خاسران دنیا و عقبی مآوا گزیدی؛ فاعتبروا یا اولی الابصار…!

19 Oct 18:31

بابک زنجانی دروغ گفته بود!

by ommidvar

بابک زنجانی دروغ گفته بود!

بابک زنجانی در سلسله داستان‌های دنباله‌دار خود از چگونگی میلیاردر شدن به یک نام اشاره کرده است. محسن نوربخش رئیس کل فقید بانک مرکزی.  زنجانی مدعی است در مسیر کاری خود برخورد با مرحوم نوربخش موجب شده کارمزدی 17 میلیون‌تومانی به دست آورد.

  بابک زنجانی در سلسله داستان‌های دنباله‌دار خود از چگونگی میلیاردر شدن به یک نام اشاره کرده است. محسن نوربخش رئیس کل فقید بانک مرکزی. زنجانی مدعی است در مسیر کاری خود برخورد با مرحوم نوربخش موجب شده کارمزدی 17 میلیون‌تومانی به دست آورد. در آن زمان به طور متوسط قیمت آپارتمان در تهران حداکثر 170 هزار تومان بوده است.

 

زیرا آقای میلیاردر می‌گوید با این پول در خیابان میرداماد یک دفتر خریده است. گزارش مرکز آمار نیز نشان می‌دهد قیمت خرید یک متر مربع واحد مسکونی در شهر تهران به طور متوسط 160 هزار تومان بوده است. با این حساب آقای میلیاردر توانسته با یک تومان کارمزد برای فروش هر دلار در بازار آزاد، سود 17 میلیون‌تومانی به دست بیاورد.

 

سودی که به گفته او با لطف خدا حاصل شده و از قبل آشنایی با مرحوم نوربخش. زیرا او در دوران سربازی راننده وی بوده و دکتر نوربخش پس از سربازی به او اعتماد کرده و زنجانی را در کنار چند تن دیگر رابط بانک مرکزی برای تزریق ارز به بازار قرار داده است.

آیا آقای نوربخش راننده‌ای به نام بابک زنجانی داشته است؟
یزدان‌پناه، سال‌های سال رئیس دفتر مرحوم نوربخش در وزارت اقتصاد و بانک مرکزی بوده است. شخصی که نزدیک‌ترین ارتباط کاری را با او داشته است و بدون شک کسی را که قریب به دو سال راننده رئیس کل بوده و نامه در کارتابل وی قرار می‌داده از یاد نمی‌برد.

 

یزدان‌پناه با صراحت می‌گوید: مرحوم نوربخش هیچ‌گاه راننده‌ای به نام بابک زنجانی نداشته است. حسن معتمدی مدیر سیاست‌ها و مقررات ارزی نیز یک گام جلوتر از یزدان‌پناه قدم بر‌می‌دارد.  او می‌گوید: راننده رئیس کل بانک هیچ‌گاه سرباز نبوده است و چهره‌هایی که این مسوولیت را داشتند، تماماً چهرهای جا‌افتاده بودند.

 

اما شاید نکته کلیدی را محمد‌رضا شجاع‌الدینی معاون اداری و مالی پیشین بانک مرکزی بیان کرده است.  او می‌گوید پس از آنکه این ادعا را شنیده با توجه به آنکه تصویر چاپ‌شده از بابک زنجانی برایش غریب بوده از دوستانش در معاونت مالی و اداری خواسته تا سابقه بابک زنجانی را در این بانک بررسی کنند.  پاسخ معاونت مالی و اداری جالب بوده است: هیچ‌گونه سابقه‌ای از بابک زنجانی در کارگزینی بانک مرکزی وجود ندارد.

 

گرچه با رد ادعای اول بابک زنجانی مبنی بر آنکه راننده زنده‌یاد نوربخش بوده است، ادعای دوم نیز رد می‌شود اما محمد‌جواد وهاجی قائم‌مقام بانک مرکزی حرف آخر را زده است.  در دوران مرحوم نوربخش کمیته تزریق ارز به بازار زیر نظر او فعالیت می‌کرده است. بنابراین او تمامی چهره‌هایی که رابط بانک مرکزی بوده‌اند به خوبی می‌شناسد. 

 

آقای وهاجی می‌گوید: به هیچ وجه شخصی به نام بابک زنجانی را نمی‌شناسد. بدبیارهای آقای میلیاردر تمامی ندارد، پس از دو میلیارد دلار پول نفتی که به وزارت نفت نیامده، ریزش گود ایران زمین، باز شدن پای باشگاه راه‌آهن به رشوه به داوران و ... تکذیب ادعای نقطه آغاز پولدار‌ شدن او اتفاق تازه‌ای به حساب می‌آید.

 

اما این اتفاق با دیگر بدبیاری‌ها فرق دارد.  شاید بازگشت پول وزارت نفت به بهانه تحریم طول بکشد، خانه‌های اطراف گود ایران زمین را با پول بخرد، در ماجرای رشوه خود را کنار بکشد اما در این ماجرا پس از تکذیب مدیران مرحوم نوربخش باید اثبات ادعا کند.

 

آقای پولدار اگر سندی نداشته باشد این بار نه بهانه می‌تواند بیاورد نه پولش چاره‌ساز است. حتی اگر خانواده نوربخش اعاده حیثیت نکند یا بانک مرکزی اقدام قانونی انجام ندهد زنجانی با بحران هویت روبه‌رو است.  او چگونه توانسته صاحب این موقعیت شود؟ مردی که تلاش کرده بود با دو گفت‌و‌گو مسائل پیرامون خود را شفاف کند دوباره به کانون ابهام باز خواهد گشت./

11 Oct 20:07

دخترها همیشه متوجه می‌شوند …

by ایلادیپنزا

دختر زیبا بود. من مغرور برای جلب توجه حضورش را نادیده می‌گرفتم. نگاهش نمی‌کردم. اشتباه در خروجی بود. بدرقه‌ی دوستم و همسرش و او که آن گوشه ایستاده بود. گوشه چشمی نگاهش کردم. متوجه شد. دخترها همیشه متوجه می‌شوند که کی نگاهشان می‌کنی!

11 Oct 20:07

روستای خاکستری …

by ایلادیپنزا

روستا را ساخته‌اند در دل یک کوه با بافت سنگی مارن ( سنگ مارن یک سنگ خاکستری و سست است ) هیچ گیاه سبزی هم نیست آن حوالی. برق هم ندارند. تنها سه حلقه چاه. یک محیط خاکستری و افسرده. سه خانواده آنجا ساکنند. هر سه به خون هم تشنه‌اند!

11 Oct 20:07

نام مرا کامل بخوان

by ایلادیپنزا

تمام من آن میم انتهای نامم که بر لب توست، نام مرا کامل بخوان.

05 Oct 04:06

از آپارتایدها

by خانم كنار كارما

دوست‌دختر برادرم سیاه‌پوست است٬ «آندره‌لی»؛ یک دورگه فرانسوی- انگلیسی که همکار پروژه مشترکی با زوئی بوده و حالا باهم‌اند. این یک گزاره خبری نیست. یعنی برای من و شما ممکن است نباشد ولی برای مادرم٬ تا اینجا یک کابوس ده‌شبه محسوب می‌‌شود. شنبه هفته‌ی پیش٬ اول صبح که زنگ زد و احضارم کرد – من مثل سفیر سوئیس مدام احضار می‌شوم- شست‌م خبردار شد که دوباره مشکلی پیش آمده (یک نسخه همیشگی هم دارد: گرفتاری‌های خانوادگی در کسری از ثانیه روی من دایورت می‌شوند ولی اصولا در خوشی‌ها من آخرین‌نفر مطلع‌ام)٬ اس‌ام‌اس که رسید کجایی و چرا راه نمی‌افتی پس؟ فهمیدم که قضیه خیلی فاجعه‌بار است. رسیدم توی حیاط٬ آقاولی گفت برو که خدا به فریادت برسد. خانم از صبح به درودیوار پیله کرده. رفتم بالا. دیدم دراز کشیده توی تخت. سلام دادم و گفتم خوبید مامان‌جون. گفت زهرمار و مامان‌جون. هرغلطی دوست دارید٬ می‌کنید بعد می‌آیید اینجا که «خوبید مامان‌جون»؟! پرسیدم چی شده. گفت قضیه این دختر سیاه‌پوست چیه؟ گفتم هیچی مادر من. دوست‌دختر زوئی است. از کی تا حالا شما به روابط زوئی کار دارید؟ گفت دوست‌دختر یعنی چقدر نزدیک؟ ممکن است ازدواج کنند؟ دیدم واویلا «ف» را گرفته است و به فرحزاد رسیده مع‌الاسف.

نلسون ماندلا از 1952 فعالیت‌های ضد آپارتاید را شروع کرد. پیش‌ از آن جنبش‌های ضد نژادپرستی سال‌ها بود که در ایالات ‌متحده شروع شده بود. جهان شروع کرد به پذیرش این اصل که چیزی به اسم برتری ژن٬ رنگ و نژاد وجود ندارد. دیگر حتی نازیسم هم٬ هم‌ردیف کوکلوس‌کلانیسم قرار می‌گرفت. ظاهرا اما اگر سال 2013 هم باشد و آپارتاید خنده‌دار به نظر برسد٬ مادرم هنوز به شکل ملویی زیر بار کامل قضیه نرفته. یک صبح تا شب که توی خانه راه می‌روم و از جنبش‌های آزادی‌خواهی سیاهان حرف می‌زنم و یادش می‌اندازم که خودش چقدر اوباما را دوست دارد و چقدر مسابقات محمدعلی کلی را می‌نشسته و با پدرم می‌دیده٬ می‌گوید که به مدنیت کاری ندارد. این که واضح است. یعنی فکر می‌کنی من اینقدر از دنیا عقب‌ام. می‌گوید به حقوق برابر٬ معلوم است که معتقد است و چقدر حتی همین «خانم چاقه»٬ اُپرا٬ را دوست دارد. ولی هیچ‌ربطی به این‌ها ندارد. این حق را دارد که به عنوان مادر در مورد خانواده‌ی خودش نظر بدهد! می‌گویم زندگی زوئی است و به خودش مربوط است. می‌گوید پاشو برو. از اولش هم نیامده بودی کمک کنی. همیشه دست‌تان توی یک کاسه است. جلوی در می‌پرسد چرا دوتا اسم دارد؟ می‌گویم «لی» اسم میانی‌اش است. می‌پرسد یعنی چی؟ نزدیک‌ترین مثالی که به ذهن‌ام می‌رسد را می‌گویم: مثلا زهرا‌ سادات موسوی. جیغ می‌زند برو برو برو زودتر. صدایش را می‌شنوم که با خودش می‌گوید این‌همه دخترهای بلوند و کشیده ...

"دکتر داریوش آشوری در کتاب «فرهنگ سیاسی» برای نژادپرستی٬ تحت نام «نژادگرایی» چنین تعریفی آورده: «نژادگرایی نظریه‌ای است که میان نژاد و پدیده‌های غیر زیست‌شناسی مانند دین، آداب، زبان و... رابطه ایجاد کرده برخی نژادها را برتر از دیگر نژادهای بشری می‌شمارد. در این نظریه برتری نژادی مستقل از شرایط محیطی و اجتماعی رشد افراد عمل کرده و دست تقدیر برخی نژادهای بشر را برتر و برخی دیگر را کهتر گردانیده‌است»". از حال خانم کنار کارما اگر جویا باشید٬ این روزها نقش «بابی سیل» در جنبش «پلنگ سیاه» را ایفا می‌کند. راه می‌رود و از درودیوار راه‌‌کارهای حذف نژادپرستی کشف می‌کند. مقاله پرینت می‌گیرد٬ سرچ می‌کند٬ مثال می‌آورد٬ «راه دشوار آزادی» می‌خرد. این موضوع دیگر برایش از یک مسئله‌ی داخلی به یک مسئله‌ی ملی تبدیل شده٬ از سیاه و سفید گذشته و حتی با سرکارگرِ ایرانی ِ افغانی‌های سر خیابان هم گفتمان کرده است. کسانی که راه می‌روند و عرب‌ها را مسخره می‌کنند را امر به معروف نموده و هرکس که ترک و لر و بلوچ را تحقیر می‌کند٬ به راه راست هدایت می‌کند. ته رساله‌اش هم با این جمله تمام می‌شود: سال 2013 است؛ تو را به خدا دست از این خودبرتربینی‌های نژادی بردارید (فونت هفتاد‌و‌چهار).

مادر البته که آرام‌تر شده (هرچند کلا ته دل‌اش از دست دوفرزند ناخلفی که هیچ‌کاری را مطابق پیش‌بینی او در زندگی انجام نداده‌اند٬ دلخور است) و من البته که نگفتم چقدر توی فانتزی‌هایم دوست دارم برادرزاده‌‌ای به‌رنگ شیرکاکائو داشته باشم اما چیزی که خیالم را از بابت مامان راحت می‌کند این است که اصل قضیه خود‌به‌خود حل‌شده است: زوئی را من از هردو (آندره‌لی و مادر) بهتر می‌شناسم و او هرگز آدم رابطه‌های طولانی‌مدت با کسی نیست؛ موجود سلینجرمآبی که من می‌شناسم٬ کسی است که همین فردا ممکن است برای راحت‌تر دیدن دوساعت فیلم موردعلاقه‌اش٬ بعد از مبل راحتی٬ به برک‌آپ فکر کند.

عشق در خانواده‌ی ما فرایند بادوامی نیست. این را من نمی‌گویم. آمار و ارقام می‌گویند.

04 Oct 20:59

Historical photos superimposed on the same locations currently [4 pictures]

by Abraham
eladipenza

خیلی خوبه این

A 2010 campaign for The History Channel by photographer Seth Taras

Normandy, 1944/2004

Lakehurst, New Jersey, 1937/2004

Berlin Wall, 1989/2004

Eiffel Tower, 1940/2004

(via PetaPixel)

04 Oct 20:51

تف …

by ایلادیپنزا

تف به ذات زنی که مردش نتونه اشکش رو پیشش بیاره!

تف به ذات زنی که از ذهن مردش بگذره، پناه بردن به آغوشش. گریستن، هیمنه و غرور و مردانگیش رو فرو میریزه.

 

04 Oct 17:58

دست‌های تو، صبحی روشن بودند.

by noreply@blogger.com (N)
چشمم که به دست‌های پژمان حدادی افتاد، یاد دست‌های تو افتادم و این که چه‌قدر رقص انگشت‌هات روی پوسته‌ی تمبک را دوست داشتم. یادم هست وقتی تمبک می‌زدی دهانت چه قدر جدی بود. حتا انگار یک ذره هم اخم می‌کردی. ولی من آن وقت‌ها بیش‌تر دست‌هایت را نگاه می‌کردم. 
بعد دیدم تمام این مدت که پروسه‌ی از تو بریدن را طی می‌کردم، چه‌قدر یادم رفته بود همه چیزهایی را که در تو دوست داشتم. آن دهان جدی و اخم و رها نبودن را بیش‌تر می‌دیدم و دست‌ها کم‌کم محو می‌شدند در نگاهم. 
یاد این شعر افتادم: «دست‌های تو، صبحی روشن اند/ صبحِ جمعه‌ی پاییز/ که زیرِ ملافه‌ی سردی/ به موسیقیِ دوری گوش می‌کنم». نمی‌دانم چند جمعه‌ی پاییز این را برایت خواندم. حالا اگر بخواهم، باید همه فعل‌ها را به ماضی برگردانم. کار جالبی نیست. بگذار همین سکوت را ادامه بدهم. 
01 Oct 05:20

پسر ملکه …

by ایلادیپنزا

مرد: خانوم می‌تونم اینجا بشینم؟

زن: خیر. جای کسیه!

مرد: می‌شینم وقتی اومد بلند می‌شم!

از جایش بلند می‌شود و می‌گوید: بشینید.

مرد : نیازی نیست خانوم. من منتظرم می‌مونم.

زن: نه آقا. من دیگه می‌خواستم برم

مرد: ای بابا! خب چطوری باید نشون بدم برای آشنا شدن با شما جدیم؟

زن: من چنین چیزی رو نمی‌خوام. خدانگهدارتون.

مرد: صبرکنید. این حالت برای من زشته. الان همه دارن نگامون می‌کنن. بزارید تا دم در همراهیتون کنم.

زن: آقا دیگه داری شورش رو در می‌آری!

مرد: باشه! باشه! چرا حتی این ریسک رو نمی‌کنید. این شهامت رو که بدونید من کیم. شاید پسر ملکه باشم؟!

زن: باشی برای خودت هستی.

مرد: تو دوست داری پسر ملکه رو سکه‌ی یه پول کنی؟

دختر بی‌اعتنا راهش را کج می‌کند می‌رود.

مرد پشت میزی که دختر نشسته بود می‌نشیند و قهوه‌‌ای سفارش می‌دهد. نگاهش به نگاهم گره می‌خورد. لبخند زیبایی تحویلم می‌دهد و فنجان را سمت دهانش می‌برد.

01 Oct 05:15

A collection of dismantled almosts

by .
راسل جایی درباره‌ی ویتگنشتاین می‌گوید که «هر صبح کارش را امیدوار شروع می‌کند و هر شب ناامید تمامش می‌کند». وحشت‌ناک دارم می‌فهمم که از چی حرف می‌زند.