Shared posts

21 Feb 10:53

هویج‌های جهان متحد شوید

by ()

این متن سرشار از قضاوت است.

زن‌دایی‌ام ما را دعوت کرده بود خانه‌شان مهمانی شام. برادرم تازه ازدواج کرده بود. قضیه مال پانزده شانزده‌سال پیش است. روی سالادها با هویج و فلفل دلمه‌ای نخل درست کرده بود و جعفری پاشیده بود زیر نخل‌های سبزیجاتی. با نعناخشک و زعفران روی کاسه‌ی ماست‌وخیار شکلک‌های خندان درآورده بود. با دستمال کاغذی گل میخک درست کرده بود و جابه‌جا نشانده بود وسط سفره. یک هندوانه‌ را هم برش زده بود و گل و میوه و هزارتا چیز دیگر تپانده بود تویش. سفره را که چید برق شادی در چشم‌ مهمان‌ها می‌درخشید. مامانم در گوش خانم برادرم از کدبانوگری زن‌دایی‌ام تعریف می‌کرد. من؟ ناراضی نبودم. خوش‌مزه‌ترین غذاها را خانه‌ی همان دایی‌ام خوردم. البته خاله‌ام باور داشت بس‌که زن‌دایی زعفران استفاده می‌کند و اگر هرکسی آن‌قدر زعفران به گه هم بزند، خوش‌مزه می‌شود. بعدها رقابت تنگاتنگ خاله و زن‌دایی‌ام در امر سفره‌داری باعث شد دیگر پا توی خانه‌ی هیچ‌کدام‌شان نگذارم. البته این توجیه بی‌خودی است و دلیل‌های بسیار دیگری برای رفت‌وآمد نکردن با آن‌ها دارم که حالا وقتش نیست. برگردیم به نخل‌های روی سالادها. نمی فهمم چرا هروقت حرف تزئین غذا به میان می‌آید، خانم‌های عزیز آریایی سریع دست‌به‌کار می‌شوند. پوست‌کن و چاقو و رنده و... را برمی‌دارند و خروجیِ هنر خرج‌کردن‌شان حتما شکل حیوانی، درختی، کشتی‌ای، دلفینی چیزی است که اصلا انتزاع درش جایی ندارد یا حتی سادگی. حتما باید فلفل دلمه‌ای را شبیه قورباغه کنند. از هویج با قالب ماهی دربیاورند و بکوبند روی الویه یا تربچه را ورقه‌ کنند مثل فلس ماهی بچسبانند روی آن. ما یک‌بار رفته بودیم دوره‌ی زنانه خانه‌ی یکی از زن‌های جوان فامیل میم. عروس گلِ فلانی‌خانم، با نان‌ همبرگر ساندویچ درست کرده بودو ساندویچ‌ها را شبیه کرم چیده بود روی میز. با زیتون سیاه و گوجه‌ صورت کرم را ساخته بود. شبیه کرم‌های توی کارتون‌ها. حالا منهای این‌که اصرار آدم‌ها را برای کرم درست کردن با ساندویچ نمی‌فهمم، ‌یک عدم تناسبی هم در کار بود. به‌نظرم کرمی که روی میز با برش گوجه‌فرنگی به‌ام لبخند می‌زد برای جشن‌تولد بچه‌ها مناسب‌تر بود. کلا ذائقه‌ی بی‌خودی در امر سفره‌آرایی داریم. میز غذای مهمانی‌هایمان پر شده از جوجه‌تیغی و ماهی و قورباغه و فیل و نخل و مرغ و کشتیِ هندوانه‌ای و... . یک قدم جلوتر برویم. برویم سراغ دسرها. مثلا ژله‌های تزریقی. یک چرخی توی شبکه‌های هنرپردازی زنانه بزنید، یکی برداشته بود با ژله‌ی بلوبری و پاستیل و شکلات سنگی، آکواریوم درست کرده بود. مطمئن‌ام ایده را هم حتما از یک‌جایی دزدیده بود. حالا منهای ریخت و قیافه، من که اصلا دوست ندارم وقتی ژله می‌خورم یکی از آن شکلات‌های سنگی برود زیر دندانم. ربطی به هم ندارند. تزئین کیک و این‌ها را هم که کلا همه در جریان هستند.

هنرهای تزئینی هم اوضاع اسف‌باری دارند. کافی است بگویی هنر در خانه. سریع دستمال کاغذی را مچاله می‌کنند با چسب چوب می‌چسبانند روی گلدان سفالی و رویش رنگ اکلیلی می‌پاشند. بیشتر بلد باشند یک پتینه‌ای دوده‌کاری‌ای چیزی هم می‌کنند. بشقاب چینی را نمای ترک می‌زنند و لای شیارهای ترک‌ها باز اکلیل می‌پاشند. کلا اکلیل حرف‌های مهمی برای گفتن دارد و خوب است که زبان ندارد. خیلی خوب است. موج گل‌های چینی و بلندر و فوم و... هم که خدا را شکر عبور کرد. حالا نوبت ویترای روی شیشه و گل و بلبل‌هایی است که بازهم دورشان خط‌های طلایی دارد. طلا همه‌جا الهام‌بخش است. روی سینه‌ها، دست‌ها، گوش‌ها، انگشت‌ها و الهام آبکی‌ترش روی ظرف‌ها، قاب‌عکس‌ها، قاب‌آینه‌ها، ساعت‌ها، گلدان‌ها... طلا ما را محاصره کرده. برقش موجی‌مان کرده.

چندوقت پیش یکی از همین «بفرمایید شام»های من و تو را می‌دیدیم. میزبان ساکن آلمان بود و هنر می‌خواند. میز غذایش را با رومیزی بنفش و سبز مایل به خردلی و یک گلدان بلور ساده و چند شاخه ارکیده تزئین کرده بود. میز خیلی ساده اما زیبا بود. معلوم بود میزبان به رنگ‌ها و عناصر روی آن فکر کرده. فارغ از باقی هم‌وطنان عزیز که شرابه‌های پرده‌های والان‌دارِ و ویترین‌های کریستال‌شان را هم‌چون بنفشه‌ها با خودشان به آن‌طرف آب‌ها برده‌اند، این‌یکی خوب بود. بنفشه‌مانندها را گذاشته بود همین‌جا بمانند، درعوض خانه‌اش را خیلی ساده و مینی‌مال چیده بود. ردیف کتاب‌های توی کتاب‌خانه‌اش، مبل راحت و چندتا قاب روی دیوارش داد می‌زد طرف هنرش را با فکر خرج می‌کند. وقتی از مهمان‌ها درباره‌ی میز غذا سوال کردند،‌ همه‌شان تعجب کرده بودند که چرا آن قدر ساده. چرا گلی بلبلی نخلی چیزی نتپانده بود آن وسط. فکر می‌کردند چون طرف هنر می‌خواند باید حتما ژانگولر خفنی روی میز پیاده کند. ناامیدی‌ام دوچندان شد. آدم‌های خارج‌دیده،‌ استایل‌دیده، دنیادیده هم چیزی در چنته نداشتند. فرقی ندارد کجای دنیا باشد، مهم این است که کلا با سادگی،‌ با چیدمان، با قورباغه و نخل درست‌نکردن وسط غذا غریبه باشید. مهم این است بین آن‌همه برندِ‌ زیبای جهان، بروید سراغ ورساچه با آن حاشیه‌ها و کله‌ی شیرِ طلاکوبش.

برای مرور بیشتر یک عصری وقتی، بزنید شبکه‌ی تهران، «به خانه برمی‌گردیم» ببینید. آموزش آشپزی‌اش را ببینید. آشپز برنامه هزارتا ظرف کریستال و بلور و چینی ردیف می‌کند. با سرعت حلزون یک سالاد ماکارونی‌ای چیزی درست می‌کند که به‌قول خودش غذای «اسپُرت» است. مجری برنامه تلاش می‌کند یک‌طوری آشپز را هل بدهد. کوه ظرف‌ها را کنار بزند و محصول نهایی را به خورد آدم بدهد. یعنی دریغ از ذره‌ای سلیقه. صفرِ مطلق.

یک روز خوب روزی است که مردم دست از سر هویج‌ها و فلفل‌ها و زیتون‌ها و... برداشته باشند.

13 Feb 18:58

Brave New World

by noreply@blogger.com (Pari Sa)
Ayda shared this story from The 15th Floor Diaries.

وقتی با آقای وان نایت استند،
تو بغل هم؛
گریه کنین،
یعنی آدم‌ها تنهان.
13 Feb 18:29

"همین حرفی که کم شد از لب من تا ترانه از تو پرباشه چقدر خوبه..."

by S*
-پاهایم دیگر روی زمین نبود که کویر را خواند؛ گوگوش.وسط تحریر دوم "خدااااااایا " اشکش غلطید. و من به خودم گفتم از کجا آمدی به کجا در این هفت سال؟  همان وقت نوروز بود؟ همان هفت سال پیش که همگی هفت سال جوانتر بودیم. هم گوگوش هم همه آدمهای زنده. که کویر را خوانده بود در فضای باز و زیر نور ماه و در هوای گرم و شرجی، من گلگون و تپنده به شانه چپ خودم نگاه می کردم کنار شانه راست میزبانم. که میهمان شده بودم به شب موسیقی و فکر می کردم آی عشق آی عشق ...چه دنیای خوبی...
هفت سال گذشته بود و من انگار در پوست و جان یک آدم دیگر، به شانه چپم می نگریستم و به کسوت میزبانی خودم در سالنی عظیم و در چنین شب سرد مه آلودی و به شانه راست مهمانم و به ترانه ای که به همان شکوه هفت سال پیش بود و منی که دیگر چندان نظری در مورد خوبی و بدی دنیا نداشتم. در آن لحظه همه چیز در جای خودش بود و همین کافی بود.

-راننده پرسید "سال نو در ایران با سال نوی ماها فرق دارد؟" ما ها منظورش کله بورها لابد. هفت سین را گفتیم در جواب. سیر و سیب، سمبل سلامتی. سبزه سمبل تولد دوباره. سکه طلبیدن ثروت. سرکه نماد صبر، سنجد نشان عشق و شهوت. سمنو را نمی دانست. گفتیم در هر حال نماد شیرینی زنده بودن ... 
راننده مان خیلی دوستدار هفت سین شد. تعریف کرد که سال پیش جشن سال نو را رفته بوده جنوب اسپانیا. دقایقی مانده به نیمه شب، مردم دوازده حبه انگور می گذارند کف دستشان. با هر ضربه ساعت یک حبه می گذارند زیر زبانشان و یک آرزو می کنند و آرزو را می بلعند. به امید برآورده شدن.

-روبروی هم نشسته بودیم توی قطار نیمه شب. یاد حبه های انگور افتادم. پرسیدم دوازده تا آرزو داری؟ بیا امسال انگور بگذاریم زیر زبانمان.  گفت حبه های انگورش را، دوازده تا را می خورد فقط به آرزوی "خوشبختی" ...خود خود خوشبختی. چون هیچکس نمی داند با رسیدن به چه آرزویی/ آرزوهایی بالاخره خوشبخت می شود یا بدبخت می شود. شکل جهان اینطوری است. گاهی نرسیدن ها دلیل و سبب و سرآغاز خوشبختی است. نداشتن. بیمار شدن. دور افتادن. شکستن.... کسی نمی داند اینها مایه خوشبختی می شوند یا بدبختی. کسی نمی داند آن لحظه ای که صدای ترک خوردن دلش دنیا را برداشته، همان آغاز خوشبختی هاست یا ادامه بدبختی ها... هیچکسی نمی داند. هیچکسی نمی تواند که بداند. دوازده ضربه ساعت، دوازده حبه انگور، دوازده بار آرزوی خوشبختی. این برنامه اش بود.
به آرزوهای خودم فکر کردم... یک چیزهایی بود که خیلی ساده بود. خیلی کوچک و بسوده. اینقدر این زمان صیقل داد مرا که آرزوهایم شدند قد آغوش خودم. نه زیاد و نه کم.... 
-آرزو ندارم که جور دیگری بشود. اتفاق خاصی بیفتد یا نیفتد. من یک روزی به سیلی که می رفت گردن گذاشتم و از تقلا دست برداشتم و شاید همان روز، خوشبختی یا هر چه؛ آغاز شد.
گفتم : من برای این و آن ِ دور و نزدیکم، برای آرزوهایشان، دوازده تا انگور از خوشه جدا می کنم و می جوم. و برای خودم؟  نه من رسیدن و داشتن ِ خاصی مد نظرم نیست... زمان گذشته و من بسیار تغییر کرده ام. انگار که در پوست و جان آدم دیگری...
یادم افتاد به شب یلدا.  برای هر هفت نفرشان فال گرفته بودم و  بلند خوانده بودم و حالم خوش شده بود که حافظ خوانی ام را دوست داشتند آنجور. برای خودم؟ نه. من با حافظ دوستم. دوستی می کنم. فال نمی گیرم. به فالش معتقد نیستم. به قدرت و شدت کلامش، چرا. شب یلدا، وقتی هر کسی معنی فال خودش را خواست و تا همان قدری که بلد بودم پاسخ دادم، نشستم و یک غزل برای خودم از اول تا آخر خواندم. توی دلم. همین.

من دیگر خوشبختی را آرزو نمی کنم. ایده ای هم ندارم که آخ چه دنیای خوبی ... چه دنیای بدی ... دنیا و من گفت و گوی چندانی با هم نداریم و به همین خو کرده ایم که بگذریم از کنار هم یا در پیاده روهای موازی راه برویم و سرمان به خودمان گرم باشد.
اینها را نگفتم البته. گفتم : ببین، برای آرزومند خوشبختی ها نبودن؛ برای من، همین که دستم روی زانوی خودم هست کافی است. همین که دیشب ته فنجان قهوه ام را دیدم که سرم روی زانوی مادرم بود و یک شماره ای هست که من بتوانم به آنجا زنگ بزنم و کسی جواب بدهد،  همین که در این خانه را باز کنم و داد بزنم " آهاااای، اهالی باشتین ". همین که شب سال نو در غربت غرب میزبان آدمهای اندکی هستم که بودنشان به کثرت بسیاری آدمهایی که شناختم و از شناختنشان باختم؛ می ارزد، همین که می دانم پشت نگاه و قلب و کلام و عمل معاشران برگزیده ام جز سادگی نیست، همین که بوم های نقاشی ام روی بالکن خانه  خشک می شوند، همین که می توانم نان بپزم، همین که دوستت مرا دید و به تو گفت آدم خوش شانسی هستی و من حس کردم غرور زخمی هفت ساله ام را مرهم می گذارند، همین که می دانیم دقیقا سه روز دیگر می خواهیم برویم سینما، همین که دل و دماغ شمع روشن کردن دارم، اصلا همین که توانستم امروز بگویم " تو فضای تعطیلات منی، آدم نقشه های آخر هفته های من" خودش خوشبختی است. من انگورهایم را می گذارم برای یادآوری آدمها و تمایلم به بودن و به سلامت بودنشان. باقی اش بماند بقای گوگوش و فرصتی که ببینم انگورها جواب داده اند!

06 Feb 19:24

یادگار پدر در حال مرگی برای دخترش: یادداشت‌هایی روی دستمال سفره

by علیرضا مجیدی

آقای دبلیو گارث کالاگان، نمی‌داند که تا چه زمانی زنده خواهد ماند. اما می‌تواند از یک چیز مطمئن باشد، برای دخترش به اندازه کافی یادداشت باقی گذاشته است. جالب است که این یادداشت‌ها را در یک دفترچه ننوشته است، او برای تأثیرگذاری بیشتر ترجیح داده است که به جای یادداشت‌هایی معمولی که ممکن است یک دختر جوان بعد از مدتی اصلا نخواند  فراموش کند، آنها را روی دستمال سفره‌هایی بنویسید، تا دخترش هر روز، وقتی ظرف غذای خود را باز می‌کند، یکی از این یادداشت‌ها را ببیند!

1-29-2014 1-33-09 AM

در نوامبر سال ۲۰۱۱ تشخیص داده شده کالاگان سرطان گرفته است، پزشکان به او گفتند که احتمال اینکه بتواند پنج سال تا بیاورد، تنها ۸ درصد است، به همین خاطر او تصمیم گرفت که برای تداوم پدری برای دختر نوجوانش -اما- از این روش عجیب استفاده کند.

1-29-2014 1-33-39 AM

1-29-2014 1-32-51 AM

اما در حال حاضر در سال دوم دبیرستان تحصیل می‌کند، پدرش برای او تا حالا ۷۴۰ یادداشت نوشته است و اگر ۸۶ یادداشت دیگر بنویسد، می‌تواند مطممئن باشد که تا زمان فارغ‌التحصیلی، دخترش هر روز یک یادداشت برای خواندن خواهد داشت.

پروژه شخصی آقای کالاگان، حالا یک وب‌سایت هم دارد و آنقدر تأثیرگذار بوده است که والدین دیگر هم از این پدر مهربان تقلید می‌کنند، به علاوه یک ای بوک هم بر این اساس منتشر شده است.

1-29-2014 1-35-24 AM

1-29-2014 1-35-08 AM

1-29-2014 1-34-58 AM

1-29-2014 1-34-44 AM

1-29-2014 1-34-24 AM

1-29-2014 1-34-09 AM

منبع



فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما

برای سفارش تبلیغ تماس بگیرید

05 Feb 16:00

مواجهه

by کاوه لاجوردی

به نظرم کسی که، به لحاظِ وقت یا انرژی، سرمایه‌گذاریِ عظیمی می‌کند تا به "حقیقت" دست یابد، باید آماده‌ی این هم باشد که در آخرِ کار معلوم شود حقیقتْ چیزِ چندان جالبی نیست.

02 Feb 17:28

42

by misspar3oos

خیلی زشت است که آدم صبح روز تولدش چشمش را باز کند، و ببیند که چقدر همه چیز خالیست. خانه خالی، کوچه خالی، خوابگاه خالی، یخچال خالی، دیری دی دی دی، شهر خالی، باغچه خالی، ساغر و پیمانه خالی، دیری دی دی دی. اصلا میدانید، همینکه چشمم را باز کرده و به زیر تخت بالایی سلامی دوباره کردم یکهو یک حس پوچی برم مستولی شد. همینجور خیره به شبکه فلزی زیر تخت رفتم توی فکر و درحالیکه به تمام چیزهای پوچ و غمگین دنیا بصورت کامپکت فکر میکردم خوابم برد. بعد بیدار شدم بقیه فکرم را کردم. بعد خوابم برد. بعد بیدار شدم بقیه فکرم را کردم. همینجووووور تا ساعت 9. یک وضع هپروت تخمی ای بود. در این حین به این نتیجه رسیدم که شاید اصلا دختر حشری کننده ای نیستم. شرمنده. اگر زیر 18 سال هستید همین الان وبلاگ را ترک کنید. اگر بالای 18 سال هستید هم همین الان وبلاگ را ترک کنید به نظرم. بعد تخمسگ قضیه این بود که مثل انسانهای خنگ نفهم خالی اس ام اس زدم به تو و عین همین جمله را گفتم! یا زینب کبری! یا حضرت آدم! محض رضای خدا یک نفر نیست که بیاید این گوشی تلفن را از دست من بگیرد؟! محض رضای خدا یک نفر هست؟ گزینه الف و ب؟ چرا انسان باید انقدر بنشیند و بخوابد و فکر کند؟ چرا بیرون برف میاید؟ چرا من هیچ انگیزه ای برای اینکه بروم توی حیاط خوابگاه و بگویم اوه اوه اوه چه برفی ی ی ی ی ندارم؟ دارم؟ گزینه الف و ب؟ بعد به این فکر کردم که اصلا بلند شوم بروم خانه، و مامان هی بیاید بگوید تولدت مبارک، و هی غذای خوشمزه بپزد، و من بگویم مرسی مرسی که به دنیا آمدم، و یک مقدار حواسم با چیزهای نرمال زندگی پرت شود، و فردا پس فردا برگردم تهران. اما متوجه شدم که پتویم به حالت مگه کسخلی تو این سرما نگاهم میکند. من هم گفتم خداییشها! بعد هی بغلش کردم و هی گرمتر و خوشبختتر شدیم در کنار هم. سپس جواب اس ام اسم آمد. واقعا چرا جواب همچین سوالی را میدهی؟ و جواب یک سوالهای اساسی تری را نمیدهی؟ تو را چه میشود؟ دیگر در این زمینه مغزم بصورت استندبای درآمده. با تمام وجود دعا میکردم که این اس ام اسم در بین راه بخورد به یک دیواری درختی سد آبی تریلی ای و منهدم بشود و نرسد به تو که 1ماه است رفته ای در شهرهای دورافتاده غرب و هنوز نیامدی. چقدر در این روز شکوهمند ازت متنفرم. از مسافرت متنفرم. از برف هم همینطور. ازینکه همه فقط از من خوششان میاید، و فقط تحسینم میکنند، و فقط واو چه باحال هستم هم متنفرم. ازینکه حشریتان نمیکنم هم متنفرم. ازینکه انقد تحریک کردن نرها به چیزهای احمقانه وابسته است هم متنفرم. آخیشششش که چقدر متنفرم. خداییش این چه دنیای احمقانه ایست که مردها قدرت روبرو شدن با یک دختر مستقل باحال الاهی قربانش بروند همه دنیا را ندارند، اما میتوانند در یک چشم به هم زدن همه دخترهای شل و ول و وووییی ووووییی کائنات را شکار کنند؟ یک مقدار قوی باشید و لقمه های بزرگتر از دهانتان بردارید. یک مقدار بروید روی قله کوه و از آن بالا هی به من نگاه کنید و هی بگویید هه هه چقدر لیتل پور بیبی. اصلا من چه دارم میگویم؟ مگر شما قرار نبود این وبلاگ را ترک کنید؟ این چه روز تولد افسرده برفی ای است که من دراز کشیدم روی تخت و زندگیم را موشکافی میکنم؟ چرا دامن چین چین قرمز و تاپ سفید تنم نیست و در حال رقصیدن برای همه عاشقانم نیستم؟ چرا انقدر از خیابان صدای آمبولانس میآید؟  چرا بانک پاسارگاد همین الان به من تولدم را تبریک گفت؟ این چه دنیای مصنوعی ایست که در آن بانکها به یاد آدمها هستند؟ وات د فاک؟ (در حال به سوی کوهها دویدن).

31 Jan 11:06

آنها که از «مغز تهی» و «شکم خالی» ما نان می‌خورند…

by محمدرضا شعبانعلی

فرض ۱: در جامعه‌ای هستید که هنوز در آن «تفکر کلیشه‌ای و سنتی» تبلیغ می‌شود.

فرض ۲: قسمت عمده‌ی راه‌های دریافت اطلاعات از جهان خارج مسدود شده است تا مطمئن باشیم تفکر ما مورد چالش قرار نمی‌گیرد.

فرض ۳: به هر حال مردم به هزار بدبختی، در حال یادگیری و مطالعه و تلاش برای رشد و توسعه‌ی خود و فرزندانشان هستند. برای این مردم به صورت سنتی «آموزش» و «یادگیری» مقدس است و وقتی می‌خواهند به هم «فخر بفروشند» از اینکه بچه‌هایشان را به چه کلاسهایی می‌فرستند حرف می‌زنند…

فرض ۴: اگر مردم بیشتر از شما بدانند، شما جایگاهی نخواهید داشت.

فرض ۵: رفاه نسبی در جامعه – حداقل برای طبقه‌ی متوسط جامعه – رو به افزایش است و مردم طبقه متوسط به جای دغدغه‌ی پر کردن شکم، به فکر پر کردن مغزشان هستند.

فرض ۶: «سیر بودن» و «دانستن» تهدید است.

—————————————————————–

اگر مدیریت این جامعه را به شما بسپارند، چه روشی را برای تثبیت موقعیت خود انتخاب می‌کنید؟

روش مناسب: «داشتن فرزندان بیشتر را تبلیغ کنید. بیلبورد بسازید و در رسانه‌های رسمی با کسانی که ۱۰ تا ۱۴ فرزند دارند مصاحبه کنید و …».

حاضرم جانم را برای دفاع از این عقیده بگذارم که این شیوه، هوشمندانه‌ترین استراتژی است.

مخاطبان شما دو دسته هستند. دسته‌ای که دنیا را دیده‌اند و می‌شناسند و «استاندارد رفاه» را می‌فهمند و «بی‌کاری» برایشان درد است و «بوی نفت سفره» به آنها حال تهوع می‌دهد و «درد دیگران» آزارشان می دهد و «آنچه برای فرزندانشان نخواهند توانست کرد»، شکنجه‌شان می‌کند. آنها مستقل از تبلیغات شما، فرزند کمتری خواهند داشت یا هرگز فرزند خود را به جامعه‌ای که مدیریت آن با شماست، هدیه نخواهند کرد.

دسته‌ی دوم، که خداوند یا ما، آنها را از نعمت دانستن و فهمیدن محروم کرده‌ و «رفاه» را حداکثر در نان شب می‌فهمند و کورکورانه و بدون دیدن هزاران آدمی که در جهان از گرسنگی می‌میرند، «می زایند» و به تعبیر زیبای خداوند «صم‌ و بکم و عمی» حدیث «دندان و نان» را چنان عمیق می‌خوانند که گویی اگر حرفی بر خلافش بزنی کفر گفته‌ای و تو می‌بینی که صدای «هر آنکس که دندان دهد نان دهد» در میان «صدای معده‌ی خالی» و «بوی گندیده‌ی دهان گرسنه» و «تصویر مخدوش لباس‌های وصله‌پینه‌شده‌شان» گم می‌شود!

دسته‌ی دوم مانند مرغ‌ها زندگی می‌کنند. با هر کم نور و پر نور شدن محیط، فکر می‌کنند روزی گذشته و تخمی می‌گذارند و برایشان مهم نیست که آنکس که به جوجه «نوک» داده، همیشه «ارزن» نخواهد داد و این جوجه‌های بی‌پناه، خوراک سفره‌ی دیگرانی خواهند شد که خودشان یک یا دو بار بیشتر، «تخم» نگذاشته‌اند!

کافی است تبلیغ کنید. بیشتر و بیشتر.

عاقلان فرزند نخواهند آورد و احمق‌ها باورتان خواهند کرد.

در بلند مدت، جامعه‌ای می‌ماند مملو از «مغزهای تهی» و «شکم‌های گرسنه» و مگر از ابتدا جز این می‌خواسته‌اید؟!

مغز تهی و شکم خالی

30 Jan 19:02

یعنی آینده این کشور چی می شه ؟ ها ؟ نه جدا؟ شما چی فکر می کنی؟

by giso shirazi
دوقلوها به خواهرک می گن ما دارم می ریم بیرون ، خواهرک هم می گه مواظب باشین ماشین بهتون نزنه 

اونا هم با این تخیل حال می کنن و خودشون داستان را ادامه می دن

آقا می رن تو کوچه/ هاپو می ذاره دنبالشون / هاپو بزرگه (اینا می ترسن می یان تو اتاق تصمیم می گیرن اندازه هاپو را تغییر بدن ) هاپو کوچیکه ٰ/ اونا هاپو را با ضربات بالش می کشن!!!! 

خواهرک مدافع انجمن حمایت از حیوانات، نگران براشون توضیح می ده که کشتن هاپو گناه داره !!!
نتیجه  اخلاقی اینکه اونا این هاپو را ول می کنن ، می رن یه هاپو دیگه می کشن  و جسدش را روی دست گرفته به خواهرک نشون می دن که : این گناه نداشت !(کلا نگرفتن قضیه را )

صبر کنید ...صبر کنید هنوز تموم نشده
.
.
.
هاپو را روی بخاری سرخ می کنن و می خورن !!!!

.....

19 Jan 20:10

از سه راه تهرانپارس تا امام حسین

by giso shirazi
دوان دوان پریدم داخل اتوبوس، خانمی گفت که یک صندلی اون جلو خالیست. ردیف جلو دخترکی نشسته بود که صندلی کنارش خالی بود. نشستم و به یکدیگر لبخند زدیم. رها پیغام داد که امشب می آید و من جوابش را دادم که دارم می آیم
دخترک گفت:
- گوشیتونو چند خریدید؟
- ارزون 
- چند مثلا؟
- 150 تومن
- من مامانم یه گوشی می خواست بخره 400 تومن  توی مغازه شیشه اش شکسته بود مغازه دار گفت شما شکستی مامانم گفت تو دوربینت نگاه کن ببین کی شکسته نگاه کرد دید شیشه قبلا شکسته بوده مامانم گفت اصلا ازت نمی خریم(جمله آخر را کش دار گفت )
- من اینقدر گوشی تاچ دوس دارم
- ولی من دوست ندارم با کیبورد راحتترم
- آخه من با آتاری اش می خوام بازی کنم
- این گوشیم بازی نداره و اگرنه بهت می دادم
- نه گوشی بابام آتاری داره اما مامان بهم نمی ده می گه ال سی دی اش باتری نداره خراب می شه 
- چند سالته 
- 12
- پس حسابی بزرگ شدی 
- کلاس چهارم هستم. هفت شش پنج چهار سه (شماره های قرمز رنگ برای حرکت اتوبوس بی ارتی را می شمرد)  دو یک حرکت.
اتوبوس به راه افتاد 
- چند تا بچه اید؟
- دو تا خواهرم شوهر کردن یکی نامزد کرده بعدش منم بعد من یکی هست که ده ماهشه هنوز نمی تونه راه بره دستش را می تونه بگیره یه جایی بعد بیفته همین  حرف هم نمی تونه بزنه 
- پس چهار تا هستید؟
- نه 5 تا دو تا شوهر کردن یکی نامزده کرده 15 سالشه بعد منم بعد این آخری. دکتر نمی خواست این آخری را بگیره گفت چون پنجمه نمی گیرنش نمی دونست پنجمیه اگه می دونست پنجمیه نمی گرفتش خاله ام پنجمی را یک میلیون و دویست هزار تومن دادن تا دکتر که می گیره ، همین دکتر دیگه ..همین که بچه می گیره تا قبول کرد که در بیارن بچه خالم را تو امام حسین چون پنجم بود نمی خواست بگیره 
- حالا چرا خاله ات اصرار داشت پنج تا بشه ؟
- آخه خالم یه بچه داشت مرد سرش رفت زیر تایر ماشین مرد
-تصادف کردن؟
-آره دست و پای خاله ام شکست خاله ام را بردن بیمارستان  بهش گفتن بچه زنده است اما بچه مرده بود شوهرش بهش گفت بچه زنده است دکتر گفت بچه زنده است تااااااااااااا وقتی بچه را بردن مرده شور خونه  گفته بود اگه بچه ام مرده باشه من خودمو می کشم خاله را آوردن خونه تو بیمارستان بهش گفت یه دکتر بود بهش گفت خانم شما می دونی یکتیون فوت کرده ؟گفته نه کی ؟ گفته دخترتون به نزد خدا رفت . خاله ام از تخت افتاد زمین (با حرکت دست افتادن را تصویر می کند)
مرد موتور سوار مسیر اتوبوس را بند آورده بود . راننده با خونسردی صبر کرد تا موتوری خودش را از لای اتوبوس و نرده رد کند
- بعد چی شد؟
- مامانم بغلش کرد مامانم حامله بود بعد خاله ام را بردیم بهشت زهرا دخترخاله ام را شستیم اینقد ورم کرده بود
- مگه تو رفتی داخل مرده شور خونه ؟
- آره آخه بیرون همه داشتن گریه می کردن. رفتیم و شستیمش و باند پیچیدم و خاکش کردیم. فرداش که دختر خاله مو خاک کردیم
-چند سالش بود؟
- دو سالش بود . فرداش که دخترخاله ام را خاک کردیم یه موتوری زد به بابام بابام درجا مرد
- چی ؟چی شد؟ پدرت فرداش تصادف کرد؟
-آره بابام موتور بود اون پراید بود به مامانم گفت تقصیر شوهر شما بود مامانم گفت الان باید برم اما تو دادگاهی خدمتت می رسم تا به گه خوردن بیفتی . خیلی مرده غد بازی می کرد . بابام می گفت من نمی مونم مامانم می گفت می مونی به پسره گفت من همه داداشام بسیجی هستند. من دایی هام بسیجی هستند. گفت تو دادگاهی خدمتت می رسم بعد نیفتی رو دست و پای من و دخترام که ببخشیمت بعد بابام را بردیم بیمارستان بابام گفت من نمی مونم گفت می مونی بعد فردا صبحش بابام گفت آب بده دکتر گفت با پنبه بده مامان گفت با پنبه نمی تونه بعد بابام مرد
چراغ قرمز شده بود. پیرمردی از خط عابر پیاده رد می شود و نور چراغهای اتوبوس چشمهایش را می زد
-تو اونجا بودی؟
- اره من بودم خواهرام بودم یکیشون نبود اون گفت بابام نمرده نیومده مامان بهش گفت تو دیگه دختر من نیستی من دیگه صدات نمی زنم دختر من تو بابات مرد بالای سرش نبود خواهرم گفت اخه من باشوهرم دعوا داشتم مامانم گفت به من هیچ ربطی ندارد. (دخترک کلمات را  کشید و دوباره با مکث  تکرار کرد) به / من/ هیچ/ ربطی/ ندارد تو وقتی شوهرم من مرد کجا بودی گفت دارم از شوهرم طلاق می گیریم خوبه طلاق توافقی بگیرم؟ مامانم گفت به من هیچ ربطی ندارد تو دیگه دختر من نیستی بعد که با شوهرش اومدن مامان راهشون نداد گفت تو وقتی شوهرم مرد نیومدی نه تو نه شوهرت نه مادرشوهرت خواهرم گفت من با شوهرم اختلاف دارم مادرم گفت منهم دارم 
-کی پدرت فوت کرد؟
- چی؟
- پدرت کی مرد؟
- یک سالی می شه 
-کی خرجتون را می ده؟
- مادرم
- چه جوری؟
- از یارانه 
- قبر دخترخاله ام کنار قبر بابامه اما خاله ام یه مدته با یه پسریه که نمی دونیم چی کار کرده که خاله ام از شوهرش طلاق گرفته 
- با پنج تا بچه ؟
- بچه ها را داده شوهرش رفته با پسره زندگی می کنه نمی دونیم چی کارش کرده این پسره که همه را ول کرده جادوش کردن بردیمش پهلوی یه کسی گفت این چه کاریه؟ این پسر که هیچی نداره (دختر به بیرون اتوبوس اشاره می کند) از این پرشیا ها داره اما ماشین شوهرش(مکث می کند) از این ماشین گرونا بود
گفت نمی دونم چی کارم کرده اما نمی تونم ولش کنم . گفت ولش کن به خاطر یه پرشیا اومدی سراغش ؟ گفت نمی تونم ولش کنم  گفت برو وسط شلوارت را نگاه کن ببین یه نخ ازش کنده شده 
من قهقهه می زنم و راننده به من نگاه می کند در کیفم به دنبال یادگاری می گردم که به دختر بدهم. صدای زنی از پشت سر می گوید حالا سر این طفلک را می خورد
- نخ از کجاش؟
- از شلوارش از پایین شلوارش رفت نگاه کرد گفت نه کنده نشده گفت پس یه کار دیگه اش کردن که من نمی تونم کاری بکنم این بچه آخریش را نمی داد به شوهرش شوهرش بچه را می خواست می گفت بذا خونه مادرم بذا خونه خواهرم  مادرم می گفت بیارش پیش من خودم بزرگش می کنن جهیزیه اش می دم عروسش می کنم اما نداد دخترا راتو خیابون ول کرد. دختر اومد خونه ما مامانم گفت من قایمت می کنم به اونا نمی دم
دختر را از دم در اتوبوس صدا زدند و دختر یک نگاه به صورت من انداخت و پرید بیرون اتوبوس و پشت درها ناپدید شد
اتوبوس به راه افتاد . زنی فریاد زد آقا من هنوز پیاده نشدم راننده دوباره نگه داشت و زن پیاده شد و اتوبوس دوباره به راه افتاد.
هنوز دستم داخل کیفم بود. 

09 Jan 19:11

مثل پیاز برای کباب تابه ای

by Mrs Shin

گوشت چرخ کرده یخش باز نشده بود. گذاشتمش روی شوفاژ. وقتی برداشتم گرم و لیز شده بود. دو تا پیاز کوچک را رنده کردم. اشکها آمده بودند نوک مژه هام. فکر کردم چه بهتر. شروع کردم گریه کردن. پسرک می پلکید و در مورد پروین اعتصامی چیزهایی می پرسید. اینکه شاعر بوده یعنی چه. اینکه پدرش چه کاره بوده. اینکه شاعر دقیقا چه کار می کند. آرد سوخاری و زردچوبه و ادویه کباب را ریختم روی ترکیب گوشت چرخ کرده و پیاز. یک تخم مرغ شکستم روی همه اینها و اشکهایم را با آستین بلند پیراهن سرخابی پاک کردم. پسرک گفت: « آها پیاز!» بدون اینکه بپرسد چرا گریه می کنی.
کشوها را باز می کردم دنبال دستکش یک بار مصرف. کشوی آخر پیدایش کردم. دستکش به دست گوش می کردم به آهنگ و سرسری جواب می دادم به سوالهای پسرک. به روزی فکر می کردم که از سرم گذشته. به خواب آشفته ای که دیده بودم. به دویدن. رسیدن و نرسیدن. به این یک سال.
گوشت را ورز دادم با پیاز و تخم مرغ و ادویه. ته تابه را چرب کردم و پهن کردم توی تابه سرد و دوباره سرآستینم را کشیدم به چشمهام. سینا گفت: « چه خوشگله این بلوز بلندی که تنت کردی که دامنم داره.» گفتم: « پیرهن. بهش می گن پیرهن.» زیر کباب را روشن کردم. اشک سر ایستادن نداشت. دلم می خواست کسی دستم را بکشد. داشتم توی چاه خودم غرق می شدم. هی روبروی آینه ایستاده بودم که محکم باش دختر و فایده ای نداشت.
طوطی یک بند داد می زد: « شیدا شیدا شیدا» صدایش مضطربم می کرد. انگار کسی در حال غرق شدن صدایت کند. با همان لحن هم می گفت «سینا. ها.» یا «یو هاهاها» «پرنده،فقط یک پرنده بود.» ولی صدایش وسط خواب و بیداری حالم را خراب کرده بود. مثل وقت کنکورم که بابا صدایم می کرد و من خوابم می آمد. خیلی خوابم می آمد.
توی پرسشنامه نوشته بود: « آیا به مرگ فکر می کنید؟» جواب داده بودم : « بله زیاد.» سوال بعدی پرسیده بود که اقدامی برای خودکشی کرده ام یا نه: « نه هیچ وقت.» سوالها را با خودکار قرمز جواب داده بودم. تند و سرسری. حالا داشتم برنج می شستم و به بقیه سوالها فکر می کردم. وسط فکر کردن به سوالها و پروین اعتصامی و خرد کردن سبزیجات و شستن برنج یک فکر موذی نشسته بود گوشه سرم. چشمک زنان. که «چرا نرسیدم.»
خدایا... من که این همه در راه بودم. چرا نرسیدم؟

h
06 Jan 16:54

سه تکرار ساده در روابط عاطفی

by Dooman Maleki
دومان ملکی

با گردشی کوچک در وب سایت دومان ملکی شاعر و نویسنده، بی درنگ با ذهن مستقل و صریحی روبرو خواهید شد که نگاه متفاوتی نسبت به هنر، زنان و فرهنگِ متداولِ مرد ایرانی دارد. او قبل از همه نسبت به مردان بی رحم است. او تلاشِ مردان برای فرار از تنهایی را دوست ندارد. او تحملِ رفتارهای کلیشه ایی بعضی از زنان را نیز ندارد.

او مطمئن است که زنان پیروز خواهند شد ولی نه از طریق مسیرهایی که مردان پیموده اند. با این همه، قراری وجود ندارد که همه حرف ها و دیدگاه هایش را تائید کنیم چون برای ما، مقدم بر هر چیزی، استقلال فکر و ذهنیت انتقادی اش مهم است.

سه تکرار ساده در روابط عاطفی

از کویر و دریا و جنگل کدام را ترجیح می دهید؟ اگر تاکنون این سوال را از شما نپرسیده اند، خواهشم این است که هیچ عجله ای در کارتان نباشد. می توانید همچنان با یقین و قطعیتی مثال زدنی در انتظار بمانید. چون بی شک روزی شما نیز مورد خطابش قرار خواهید گرفت. یا متولد چه ماهی هستید؟ فروردین؟ اوه، اوه، من فروردینی ها را خیلی خوب می شناسم. بهترین مرد، مرد متولد آبان است و بهترین زن متولد اردیبهشت…

یک فرق اساسی هست مابین این نوع رمالی یا تفکر رمال منشانه (که البته تحت لوای تست شخصیت شناسی و این حرفها عرضه می شود) و آنچه روانکاوی به مفهوم فرویدی و لکانی آن نامیده می شود. به قول آن قطعه نویس احتمالا لهستانی که نامش الان در خاطرم نیست «مسیر نگاه به جهان را می توان با روزنامه ای سد کرد». دانستن این نکته هم بد نیست که زندگی هر کسی سرشار از تکرارهایی است که برای شناختشان راهی نیست جز نقب زدن در گذشته و مواجهه ای صادقانه با سرگذشت خود.

پس برای راهیابی به جهان درون یا باید این روزنامه لعنتی را از مقابلم بردارم و یا سوراخی در آن تعبیه کنم که بتوانم ببینم آن طرف چه خبر است. در مورد اول انسانی هستم رادیکال، و در دومی دلقکی محافظه کار یا در بهترین حالت جاسوسی از رده خارج. منظورم این است که هر کسی شهامت مواجهه با خویشتن خویش را ندارد.

این سه باور که در قالب سه توصیه ارائه می شود حاصل تکرارهایی است اساسی در سرگذشت من که به عنوان هبه ای ناچیز به حضورتان تقدیم می گردد! دیگر از آنها گذر کرده ام و حال برایم حکم مرامنامه ای را پیدا کرده اند که هر گاه در زندگی از مفادش عدول کرده ام احساس خوبی بهم دست نداده.

هرگز نباید از یاد برد که آگاهی خشک و خالی از یک ترفند یا قواعد یک بازی نمی تواند منجر به این شود که در دامش گرفتار نیاییم. چون این آگاهی صرفا یک آگاهی مکانیکی و اکتسابی است. یعنی تجربه ای که به هیچ کار نمی آید، و ممکن است برای فرد مار گزیده بارها تکرار شود. برخی ممکن است تا ابد به این تکرارها تن دهند و برخی دیگر با وقوف بر علتشان آنها را از ریشه بخشکانند. پس تجربه زمانی نهادینه می شود که علتها را بشناسیم. سه الگویی که در پی می آیند ممکن است در زندگی صدها نفر به شکلی یکسان تکرار شده باشند، اما تردید نکنید که علتها یکسان نیستند، چون هیچ دو سرگذشت یکسانی وجود ندارد. سرگذشت هر فردی حکم اثر انگشت او را دارد، و این همان تفاوت اساسی است میان رمالی و روانکاوی:

ID-100202007

1
اگر کسی را دوست داشتید که دوستتان نداشت هرگز در پی اش ندوید و از او نخواهید که جان مادرش دوستتان داشته باشد. این یعنی شما خودشیفته اید و جز رابطه جنسی به چیز دیگری نمی اندیشید. پس اگر او را واقعاً یا آنطور که می گویند « به خاطر خودش» دوست دارید، رهایش کنید و بگذارید نفس بکشد. به خونش تشنه نشوید و بر صورتش اسید نپاشید. در بدترین حالت رفیقش بمانید و تلاش کنید او را و خودتان را در رابطه با او بشناسید.

ID-100117089۲
اگر یکی دوستتان دارد اما شما دوستش ندارید، بدانید که مسئولیت سنگینی بر دوش تان نهاده شده. این صحنه هیچوقت از یادم نمی رود: زنگ در به صدا درآمد. گفت «منم». در که باز شد مبهوت مانده بودم. در آن دو ساعت نزدیک به دو پاکت سیگار کشید و یک پارچ آب نوشید. گفت ده روز است که تقریباً جز آب چیزی نخورده (یعنی از روزی که دیگر نخواستم ببینمش). خواست برای بار آخر در آغوشم کشد، اما من امتناع کردم. آری، هر دو اینچنین در خودمان اسیر بودیم. شاید می توانستم رفیقش بمانم، خودم را آینه وار در او بازبشناسم و کمکش کنم تا او نیز دوست داشتنش را بازبشناسد.

۳
اگر یکی میلش را به شما ابراز کرد و هنگامی که دید وابسته اش شده اید و ناگهان به هر دلیلی پا پس کشید، دیگر هرگز به او اعتماد نکنید. چنین آدمی بیش از آنکه اغواگر باشد، یک مجرم است. یعنی اغوا می کند تا مرتکب جرم شود. کمترین جرمش این است که شما را مستقیم برای یک هدف می خواهد: ارضای خودشیفتگی هایش. اینکه آدمی مثل شما به او توجه کند برای ارضا شدنش کافی ست. چنین فردی شما را نیز در دام خودشیفتگی، آن هم از نوع مالیخولیایی اش، اسیر خواهد کرد. او نیز همچون شما یک بازیگر است؛ اما نه بازیگری صادق و قابل اعتماد.

بیشترین جرم چنین فردی هم این است که شما را ابزاری می بیند برای رسیدن به هدفی. پس شما آنقدر برایش به درد خور یا به قول خودش «ارزشمند» هستید که به هر طریقی بخواهد حفظ تان کند. یعنی گوشه ای رهای تان کند تا خاک بخورید و هر گاه به شما نیاز داشت عشوه ای بفروشد. حتا ممکن است برای اینکه خودش را تبرئه کند بگوید که اینگونه نیست و روزی او را خواهید شناخت و دوستی اش به شما اثبات خواهد شد.

اما اگر این وعده در آینده تحقق یابد نیز باز از اینکه در گذشته به او اعتماد نکرده اید ابراز پشیمانی نکنید. یعنی حق را به او ندهید. چون در هر حال زمانی که به او نیاز داشتید در کنارتان نبود، اما او هر وقت مویش را آتش زد شما ظاهر شدید. من افرادی را دیده ام که سالهای درازی اسیر چنین آدم هایی بوده اند. بعضی دوستی ها را باید زودهنگام به اثبات رساند؛ در همان بدو پیدایش.

اگر به چنین افرادی دلبستگی دارید برای ادامه رابطه دو راه عمده در پیش روی تان قرار دارد: یا باید از خودگذشتگی مطلق به خرج دهید، بی هیچ چشمداشتی و یا باید در برابر هر خدمتی که انجام می دهید بهایش را طلب کنید؛ ولو برای یک دیدار کوتاه. چنین آدم هایی دور و بر من فراوانند. اگر تنها قدری ثروت داشتم، قطعا تا به حال در دام یکی شان گرفتار آمده بودم.

راستی یادم رفت مفهوم «در کنار بودن» را بگویم: شانه ای بی قید و شرط، پذیرای سری، ولو برای دمی!

http://www.freedigitalphotos.net

01 Jan 20:45

شلجمی

by keshavarz@ymail.com (فروغ)

بوی گاز در خانه پخش شده بود. این خانه را تا چندروز دیگر باید تحویل دهم. منطق ذهن‌ام را این روزها بر اساس «ولش‌کن‌من‌که‌دارم‌می‌روم» چیده‌ام. نظافت یومیه‌ام را هم نمی‌کنم، حتی تقریبا آشپزی هم نمی‌کنم واز شما چه پنهان کمتر حمام می‌کنم. با همین منطق با خودم فکر کردم جهنم که حالا دم‌آخری لوله‌ی گازشان ترکیده است؛ من که دارم می‌روم. بعدش یادم افتاد که گاز گاز است و مرگ بر اثر خفگی در گرو همین گاز است و به تو یک ساعت هم مهلت نمی‌دهد. گلوی‌ام بنا کرد به سوختن و تخم چشمانم درد گرفتن. راه افتادم رد نشتی را پیدا کردن. سعی کردم به خاطر بیاورم که از درس‌های مربوط به ایمنی کدامشان الان کارساز است. چراغ‌ها را خاموش کنم که انفجار صورت ندهد؟ همین جوریش هم صدقه‌سر هوای ابری چند چراغ روشن بود از قبل. اگر خاموششان کنم جرفه می‌زنند؟ منبع نشت گاز مثل پنچری لاستیک دوچرخه با آب و صابون معلوم می‌شود؟ چرا مغز من همیشه حادثه را انکار کرده است. نه کمک‌های اولیه یادم می‌ماند نه مواجهه با حوادث ایمنی. فکر می‌کنم از خدایگان نامیرایم یا حداقل مشمول یک مرگ سفیدپنبه‌ای تروتمیز.خودم را کج‌وکول و مورچه‌زده و دهان‌باز نمی‌بینم هنگام مرگ.
بوی گاز تمام حلقم را می‌سوزاند. خودم را به مرگ غیرتمیزتر متقاعد کردم. بعداز مرگت بگویند زشت بود چقدر، چه اهمیتی دارد. بگویند شاید همه‌اش بزک‌دوزک بود،به درک. بوی گاز از آشپزخانه و کمی نزدیکتر که شدم خوداجاق گاز بود. پیچ تمام شعله‌ها روی حالت بسته قرار داشت. بنابراین از لوله بود. دماغم را نزدیکتر بردم سمت یک قابلمه که از دیشب روی گاز مانده بود. درش را برداشتم. شلغم بود با بوی تند و تیزش از گازتُرش بدتر. مثل بوی گاز تصفیه‌نشده‌ی منتشر در آبادان. فکر کردم پس چرا من راستی‌راستی داشتم می‌مردم؟ مرگ بر اثر بوی شلغم بدل از گاز تُرش؟ حالا حاضر بودم کج‌وکول و مورچه‌زده دیده شوم تا چنین مرگی.

پیش‌ترها که جوانتر بودم، تلقین این همه در مرگم اثر نداشت.

01 Jan 19:27

پژوهشی در این باب که چرا شماره‏ی همه‏ی اتوبارها رُند است

by حسین وی
Ayda shared this story from حسین وی.

«چون هیچ‌وقت مجبور به اسباب‏کشی نشدیم، این‏همه آت و آشغالِ به درد نخور توی خونه جمع کردیم.»

این را همسرم می‏گوید. راست هم می‎گوید. آدمی که پانزده، شانزده سال یک جا مانده باشد، که مجبور نشده باشد هر سالی، دو سالی – چندی کم‏تر و بیش‏تر – بار و بنه‏اش را جمع کند، از خرده‏ریزهایش دل بکند تا بارش سبک‏تر و جمع و جورتر شود، آن‏قدری که بتواند زندگی‏اش را پشت یک کامیون جا بدهد و با خودش ببرد هر کجا که خواست/ در روشنایی باران/ در آفتاب پاک، خب، هی دل‏بسته‌تر می‌شود و هی وابسته‌تر. هی دورش را انبوهی از لباس‏ها و ظرف‏ها و کاغذها و می‏گیرد که دلش نمی‏آید دورشان بیندازد. یک سال، دو سال، ده سال، شانزده سال هم كه شده يک دانه پیچ را نگه می‎دارد که شاید روزی، سوراخی به اندازه‏اش پیدا شود و آن پیچ به کار آید. که نمی‏آید هم. هیچ سوراخی وظیفه‏ی خودش نمی‎بیند که خودش را به اندازه‏ی آن پیچِ منتظر گشاد کند تا شانزده سال صبر و انتظار به ثمر بنشیند.

آدم‏ها شاید کم‏تر حواس‏شان باشد که اسباب‏کشی چه دین‎ای به گردن‏شان دارد. که باورِ «موقت بودن» چه لطفی به زندگی‏شان می‌کند. که عادت به یک‏جا ماندن چه‏قدر خرده‏ریزِ دست و پا گیر روی سرشان می‏ریزد.

آدمِ گرفتارِ عادت، آدم وهم‏زده‏ای که گمان می‎کند «همه‏چیز»، «همیشه»، «همان‏جا» و «همان‏طور» می‏ماند، که یاد نمی‏گیرد چیزهای دورریختنی زندگی‏اش را دور بریزد، آدمِ پوکِ پر از اعتماد. آخ از لحظه‏ای که باید برود. که باید زندگی‏اش را بریزد توی چندتا کارتن، پشت یک کامیون جا بدهد و از خانه‏ای به خانه‏ای دیگر برود.

یا از آدمی به آدمِ دیگر.

.

01 Jan 19:01

زندگی عشق مرگ (آبی قرمز سیاه)

by Saba Saad


  پس از تجربه عظیم عشق در زندگی چیزی جذاب تر از مرگ برای تجربه کردن باقی نمی مونه.

if you have already experienced the immensity of love then there remains nothing more attractive than death in your life.
********************
عزیزی من رو ارجاع داد به جمله ای از ویرجینیا ولف در مورد مرگ.
جمله ویرجی  :
"I meant to write about death, only life came breaking in as usual."
   Virginia Woolf

و من فکر می کنم ویرجی حتما عشق رو تجربه کرده که چنین چیزی گفته.
عشق به رنگ سیاهش ... بعد از قرمز ... که قرمز خود بعد از آبی ست!
22 Dec 16:36

هر کی بخنده خره

by giso shirazi
اعتراف می کنم که در 11 سالگی عاشق اسپارتاکوس شده بودم و سر سجاده با چادر نماز گل گلی و دماغی بزرگ و صورتی پر از جوش از خداوند می خواستم که همسری چون او نصیبم کند 

.
.

13 Dec 18:59

and it was not so bad...not so bad at all

by S* (noreply@blogger.com)
Ayda shared this story from November 25:
عالى

یک کیفیتی را توی خانه مان خیلی دوست داشتم همیشه.
در خانواده کوچکم، ما اهل عزاگرفتن نبودیم وقتی خیلی سختمان می شد. اگر مشکل بزرگ مالی پیش میامد، یک وسیله گرانی میخریدیم قبل از مواجهه با فعل "الان چه کنیم" . اگر مشکل شغلی پیش میامد، اولش می رفتیم سفر و خوبش را هم می رفتیم. اگر مشکل عاطفی پیش میامد،  روز فاجعه را برای عصرانه دور هم می نشستیم و سینی مزه را می آوردیم وسط. دلمان خونی بود، ولی صورت نمی خراشیدیم.
خاطره های بیشمار دارم  از این احوالمان. یکیش روز میلیونها ضرر دم عید بود.
ما یک سرمایه خانگی داشتیم. دو طاقه بزرگ فرش قدیمی گل ابریشم. سرمه ای و سفید. الان یادم نیست پدرم چه جوری و از کی خریده بود؛ فقط یادم هست از خانه یک آدم معروفی وارد خانه ما شده بود. سرمایه بودند ولی زیر پا. رویشان مهمانی ها داده بودیم. عید و عروسی و عزا دیده بودند. پا می خوردند و زمان می گذشت و قیمت می گرفتند.
یک سال ، نزدیک های نوروز، من و کارگر تمیزکار تنها بودیم. من توی اطاقم بودم و صدای موزیکم بلند بود. نمی دانم چرا رفته بودم سمت آشپزخانه که میان راه دیدم سیم جارو گیر کرده به لبه  یکی از فرشها.  گیر که دقیقا فرو رفته بود توی بافت فرش!  چون فرش از وسط جر خورده بود! آنجور که مات مانده بودم یادم نیست چقدر گذشت. بعدش رفته بودم سراغ آن یکی جفت. تار و پودش ریخته بود دور و بر. از کناره ها می شد تکه تکه بکنی بته جقه هایش را.  زانو زدم و یک تکه را با دست کندم و باورم نمی شد. صدایم در نمیامد. در پی قطع شدن صدای جارو، کارگرمان آمد توی هال. من را دید که  فقط اشاره کردم به فرشها. آمد بالای سرشان...قلبم تند تند می زد. گفتم "مونس خانم؟؟ چی ریختی توی شامپو فرشت؟"  گفته بود " من؟ من فقد آرااام  شامپو بوگودم. شامپو فرش ر دوایه . فرش ر خبه " .... خیال کرده بود هر چه بیشتر شوینده ها را قاطی کند با هم و فرش را برس بزند، فرش "جان" می گیرد! پاک کننده سرامیک را ریخته بود توی محلول سفید کننده، همه را ریخته بود توی سطل شامپوی فرش . شیمی تجربی...به شما میگویم که ساخت و استفاده از چنین محلولی فرشتان را به تار و پود تشکیل دهنده مبدل می کند. نوع واکنش؟ یک طرفه.
مادرم از سر کار برگشت. پدرم دیرتر. فرش را دیدند. مادرم ساکت شد و اخم کرد. پدرم پوزخند عصبی می زد. کارگر پول روزش را گرفت و رفت. یک ساعت بعد، بوی غذا بلند بود از آشپزخانه. نشستیم دور میز آشپزخانه. یک شام مفصل خوردیم. یک سریال بود که یادم نیست چی بود. آن را هم دیدیم. خوابیدیم.
فرداش یک متخصص فرش آمد و فرش ها را دید. قهقهه عصبی می زد. باورش نمی شد با چنان فرشی چنان رفتاری شده باشد. گفت یک تکه هایی سالم مانده که می شود سر و هم کرد و در حدود یک قالیچه درآورد. قیمت؟ نه دیگر. یادگاری نگه دارید این را ...
و ما یک مهمانی مهم داشتیم. شاید البته فقط برای من مهم بود. خانواده دو تا از همکلاسی هایم را که دوستان صمیمی ام بودند برای شام دعوت کرده بودیم برای اولین بار. من از تصور آنچه در شب اتفاق می افتد در حال سکته بودم. حتی اگر فرشهای اتاقهای خواب را می آوردیم وسط سالن و هال، اتاق ها می ماندند لخت و عور ... من ناخن می جویدم. وقتی نوجوانی چقدر همه چیزهای احمقانه جهان جدی و مهم و حتی مهلکند...بعد هر چی مهم و حیاتی است به هیچ جای تو نیست ...همه چیز وارو است ...
مادرم  من را نگاه می کرد. و ناگهان گفت "یک فکری: شما فرشی دارید که موقت بشه قرض کرد؟"  از همان یارو که آمده بود بهمان تسلیت بگوید که فرشهای دستباف قدیمی شده اند در حد موکت ظریف مصور، این را پرسیده بود....
یک دست فرش سرخ گرفتیم برای همان شب... بعدش؟ خب یک مهمانی شد که من هنوز یادم هست که چقدر خوش گذشت. خانواده شادم انگار نه انگار که ضرر هنگفتی کرده اند. حتی یادم هست که مادرم شاهکاری از باقالی پلو و ماهیچه و انارآویج و ماهی سفید ارائه کرده بود... پدرم یک بار مدور سیار داشت. بالایش چراغهای رنگی کار گذاشته بود. به مردها گفته بود : دیسکوی لایت درست کردم براتون. هارهارهار ! من توی تی شرت مایکل جکسون ( خز و خیل که من بودم) فکر می کردم خدایا چقدر همه چیز خوب است ... شاد و مشنگ که ما بودیم ... 
سالهای بعد، در سربالایی ترین شبهای زندگی ام،  می گفتند که درست می شود... و یک نفر می رفت تا بساط میوه و قهوه و کیک را آماده کند. یک نفر می رفت صدای تلویزیون را خفه می کرد و موزیک می گذاشت ... همه چیز خوب نبود، ولی قرار بود که با همان روح جاری در روی لامپهای خانه  بهتر بشود. و همین به اندازه کافی خوب بود.نبود؟
13 Dec 11:47

چیزی از خودم رو تو این نقاشی پیدا کردم :)

by sisteric

c852d3ef425e7f453c0d1f0fd9942a8f

+

12 Dec 16:23

29

by misspar3oos

یک قرص آبی ای هست، که میزنم زمین هوا میره. عاشقش هستم. میگیرمش لای دو تا انگشتم و بهش میگویم ای قرص آبی؟ میگوید هوم؟ همینکه میم هوم را گفت و نگفت قورتش میدهم. و این نهایت دوست داشتن است. شاید شما متوجه نباشید اما این بین من و قرصهایی هست که دوستشان دارم. نزدیک پریود، دقیقا 10 روز به پریود مانده با قابلیت کندن گردن همه انسانها با دندان نیش از خواب بیدار میشوم. و این همینطور ادامه پیدا میکند تاااااا روز اول پریود. از نوشته های قبلیم باید متوجه شده بوده باشید. متوجه نشده بوده اید؟ متوجه شده باشید به هر صورت. این وضعیت من است. امروز حساب کردم و دیدم کلا در ماه 10 روز مفید هستم برای روحیه کشور. در مابقی روزها یا پی ام اس دارم، یا دل درد. حتی یک کفش چینی بیشتر از من در ماه بازدهی دارد. چون کفش چینی را چینی ها ساختند. من را خدا ساخته. خدا با چشمهای کاملا باز و با دید فلسفی و بررسی های مختلف این کار را انجام داده. در حالیکه چینی ها با چشمان نیمه باز … امممم… (در حال به خود آمدن). قرص آبی. قرص آبی. دیروز از مصاحبه مسخره شرکت آمدم بیرون. تاکسی گرفتم. توی میدان ونک مانند انسانهایی که اصلا متمدن نیستند آمدم وسط صف اتوبوسهای راه اهن-تجریش و وقتی سوار شدم و روی صندلی نشستم -درحالیکه همه انسانها ایستاده بودند و جا نبود- تازه فهمیدم که هووووم، یک صفی بود آن پایین گویا. بعد هی به آدمها نگاه کردم و دیدم هیچکس اعتراضی ندارد. خیره شدم به مغازه ها و هی توی کله ام به همه شرکت داران ریدم. دقیقا از میدان ونک تا وصال همه موجودات زنده توی اتوبوس به هم فحش دادند و زدند. شبیه یک سکانسی از فیلم «بعد چهارم» بود که خودم بعدا میسازمش، که دوربین روی صورت دختری است که تازه از مصاحبه کاری کیری برگشته، و همه با قمه و زنجیر و اسلحه دارند اطرافش همدیگر را تیکه پاره میکنند، و آن دختر فقط به دوردستها خیره شده است. رفتم شیرینی فرانسه. مردم چقـــــــــدر شیرینی میخورند! میخواستم داد بزنم خانومها آقایون یه لظه توجه کنین یه لظه توجه کنین، و بعد که همه شیرینی خوران انبوه و شاد توی مغازه با لبهای خامه مالی شده توجه میکردند میگفتم اوکی حله دیگه توجه نکنین تیر تیر تیر. ولی حسش نبود. از لای مردم رفتم مانند دختر کبریت فروش چسبیدم به ویترین، و به همه شیرینیها سلام کردم. همه شیرینیها با هم گفتند سلام. بعد گفتم حالا از بین شما من کیو انتخاااااووووب کنم؟ً! کیو من جواااااوب کنم؟! که دیدم با یک حالت هه هه هه ای نگاه میکنند. پس چیزکیک و نون خامه ای را برگزیدم، در حالیکه یک آقای پیر سبیل برگشته ای که قطعا برای نوه های بوی شامپو بده سفید مفید و سالمش میمرد، تقریبا کل شیرینی فروشی را خرید. جعبه شیرینی را برداشتم و گفتم ران میس ران ران، و از بین انسانها و کتابفروشیها و پایان نامه های آماده و مقاله های آی اس آی خیابان انقلاب لایی کشان خودم را به خوابگاه رساندم. بعد برای اینکه هم اتاقیهایم را نکنم، نکشم، و جنازه هایشان را توی سطل زباله نیاندازم، یک قرص آبی خوردم. تا قرص آبی را خوردم زندگی مثل این تبلیغهای تلویزیون شد که یک شوکولات را گاز میزنند و بعد چشمشان گرد میشود و میپرند هوا و دورشان را گل و بلبل و رنگ و شادی های انیمیشنی فرا میگیرد. بعد هم چیزکیکم را خوردم. نون خامه ایم را خوردم. افتادم روی تخت. و مثل یک کودک زیبای الاهی قربانش بروند همه به امید خدا خوابم برد. بوس به خودم. بوس به قرص آبی.

08 Dec 02:29

پدیده !

by saborane

اگر کسی ناراحته ، غمگینه ، افسرده اس ... این پست رو نخونه .

یک ربع از وقتشون بیشتر نمونده ، با خواهرش اومده ، منشی می پرسه چی کار کنیم مراجع بعدی بیاد باید جلسه ی اینا رو تموم کنیم ، بهشون می گم دیر کردید ولی این تایم کوتاه رو می بینمتون و اگه مراجع بعدی بیاد مجبوریم تمومش کنیم ، قبول می کنه و می گه :

سه ماهه عقد کرده واصلا راضی نیست ، شوهرش همسن خودشه ، هر دو بیست و یک ساله هستن ، پسره کار نمی کنه ، بد وبیراه به خودش و خانوادش می گه ، چند باری با مادرش درگیر شده ، مادر دختر اجازه نمی ده شب رو دخترش تو خونه ی نامزدش بمونه و این بهونه ای شده برای درگیریهای بیشتر ، دختر مشکوکه که همسرش مواد مصرف می کنه با نشونه هایی که می گه منم مطمئن می شم که مصرف کننده اس ، می پرسم چه جور آشنا شدید و از آشنایی تا عقد چقدر طول کشید ؟ می گه رفته بودم بانک ، فیش رو که پر کردم این از روی فیش، شماره ی خونه امونو برداشته و بعد مادرش زنگ زد خونمون و اومدن خواستگاری ، من فکر کردم پسر خوبی باشه ، در عرض یک ماه هم عقد کردیم ولی از عقد تا حالا فقط جنگ و دعوا داریم ، من تو خونه گفتم می خوام جدا شم ولی بابام نمی ذاره می گه آبرومون می ره ، یه بار هم قرص خوردم ولی می خواستم بترسونمشون که هیچ کسی نترسید !

با توضیحاتی که می ده می گم که باید قبل از عقد دو تایی می اومدید مشاوره ، ما تو مشاوره ی ازدواج ژنوگرامتونو می کشیم ، سه نسل از هر دوی شما واگر کسی ، اعتیاد ، طلاق ، بیماری یا عقب ماندگی در نزدیکانش باشه ، ریسک ابتلا رو بالا می بره و ما به طرفین هشدار رو می دیم ، می گه پدرشوهرش و همه ی خانواده ی پدری شوهرش مصرف کننده هستن . می گم خوب فکر نمی کنم با این توضیحات تو زندگی آرومی داشته باشی واگر الان هم جدا نشی در آینده ای نه چندان دور این کار رو می کنی ، می گه پدرش راضی نمی شه ، ازش می پرسم امکان داره پدرت رو ببینم و دلایلش رو بشنوم ؟ می گه آره شاید بیاد.

از خانواده ی خودش سوال می کنم ، دوباره که پرونده رو نگاه می کنم می بینم تحصیلاتش رو نوشته دیپلم آرایشگری ، می گم مگه آموزش پرورش همچین دیپلمی رو می ده ؟ می گه آره ! می گم به نظر نمیاد درست تو مدرسه زیاد خوب بوده ، اگه قراره جدا شی باید به فکر پیشرفت خودت باشی بتونی حداقل تو کارت پیش بری و بعد بهتر تصمیم بگیری برای ازدواج . می پرسم مامان بابا با هم چه جورن ؟ می گه هر روز دعوا و جنگ دارن ، یه برادر عقب مانده داشته که خودش بزرگش کرده ولی چند سالیه فوت شده ، می گم چرا تو بزرگش کردی ؟ می گه مادرم نمی تونست ، مصرف کننده بوده ، من خودم تو خونه خوابوندمو ترکش دادم ، بابام هم مصرف کننده اس ، سه بار تا حالا کمپ بردیم ولی برگشته و کشیده ، مامانم تا حالا چند بار مچ بابام رو گرفته ، بابام با خیلی از زن ها رابطه داشته و داره ، بابام به بچه هاشم رحم نکرده ، با من و خواهرم هم بوده ، می گم یعنی چی ؟ می گه 4-5 ساله به زور با من رابطه داره و با خواهر کوچیکم هم یک سال رابطه داشته ، ولی خدایی از وقتی ما نامزد کردیم دیگه باهامون کاری نداره ، می گم با همین خواهرت که بیرونه ؟ می گه آره ، می گم صداش کن بیاد تو ، خواهرش 15 ساله اس ، یک ساله عقد کرده با یه پسر 29 ساله ، می گم بابا با تو هم بوده می گه آره ، از دست بابام فرار کردم که شوهر کردم ، می گم با شوهرت که دو برابر سن تو رو داره مشکلی نداری ؟ می گه اوایل داشتم ولی الان خوبیم ، سه ماه دیگه عروسی امونه ، شوهرم می دونه بابام مصرف کننده اس ، منم خونه ی شوهرم روبا هر بدبختی که داشته باشه به خونه ی بابام ترجیح می دم ، شوهر من از شوهر خواهرم بهتره .

رو می کنم به خواهر بزرگتر و می گم شوهرت می دونه می خوای طلاق بگیری ؟ می گه خودش پیشنهاد طلاق توافقی رو داده ولی من از یه چیزی می ترسم می گم از چی ؟ می گه چند سال پیش با کسی دوست بودم ، رابطه هم داشتیم ، من چهار ماهه باردار بودمو نمی دونستم ، وقتی فهمیدم به پسره گفتم ، بابای پسره گفت بچه رو سقط نکنید ، ما میاییم و تو رو می گیریم ، مادرم قبول نکرد ، گفت به مردم بگیم اینا کی اومدن خواستگاری و کی عقد کردیم و کی شما بچه دارشدید ؟ آبرومون می ره ، منم مجبور شدم سقط کنم ، هفت میلیون خرج شد و من ترمیم شدم ، اگه الان بخواهیم طلاق بگیریم باید بریم پزشک قانونی ، اونجا می فهمن چه اتفاق هایی افتاده ، اون وقت نمی دونم چه جور جواب شوهرم رو بدم ، اون خیلی شره نمی تونم از پسش بربیام ، خانوادشم مثلا زن گرفتن که آدم شه !

می پرسم مادرتون می دونه بابا چی کار داره می کنه ؟ می گه چند بار بهش گفتم ولی جوابش این بوده که شما می خواهید من طلاق بگیرم بعد شما به آزادی مطلق برسید و هر غلطی دلتون خواست بکنید .

می گم نمی خوام پدرت بیاد اینجا به احتمال قوی تو معنی آبرو به توافق نمی رسیم !

   

 

 

08 Dec 02:24

http://leilaye-leili.blogspot.com/2013/11/blog-post_7.html

by Leilaye Leili


بزغاله ها را نجات دادن ... براي "ادم مهم" ها احمقانه است
اگر اگزوپري زنده بود و يك داستان جديد مي نوشت ... مثلا بتيم كوچولو
و پسركش از سياره ي ديگري نبود ... يكي از بچه هاي برده ي معادن افريفا ... يا از بچه هاي امازون كه خانه هايشان نابود شده اند ... يا فرزند تنها بر حا مانده ي يك خانواده ي عراقي ... و بزغاله اش

انوقت همه مي خواندندش و شعرش مي كردند و تئاترش مي كردند
حالا اما همه سرشان با نجات دنيا گرم است ...
08 Dec 02:23

28

by misspar3oos

گریه کردم. همینجور نشستم روی کاناپه و در حالیکه فیلم میدیدم و اصلا گریه دار نبود، گریه کردم. ریز ریز. گریه بی صدایی که از گوشه چشم میلغزد روی گونه و میاید گوشه لب و از چانه میچکد. حرف میزدید. تخمه میخوردید. بلند شدم به بهانه آب خوردن و توی آشپزخانه شما ایستادم. هی لیوان آب را گرفتم جلوی دهنم و هی آب نخوردم. بلند شدن وسط فیلم از من بعید بود که آمدی. و پرسیدی خوبی؟ که گفتم خوبم. و از کنارت رد شدم. کاملا پنهان کارانه. کاملا بیشوعورانه. فهمیدی . نشستی روی کاناپه. حرف زدید. آمدم توی دسشویی شما و هی گریه کردم توی آینه. چرا؟ چرا به درون مبهم من نزدیک میشوی؟ چرا از من درباره خوابگاه میپرسی؟ در مورد خانه؟ در مورد کار؟ در مورد رانندگی؟ قرص؟ دکتر؟ چرا از زندگی من میپرسی؟ چرا میفهمی حال و روزم را، و وسط فیلم شروع میکنی به کاری که نباید کرد. نه وسط فیلم، که هیچوقت. شروع میکنی به تکیه گاه شدن. به راهکار دادن. به آرام حرف زدن، که یعنی دُنت وُری، که یعنی آی نو وات یو فیل. آدم گریه ئویی نیستم. توی اتاق این را گفتم. وقتی داشتم لباس میپوشیدم که برگردم خوابگاه، و تو، چون خیلی میفهمی، آمدی توی اتاق و در را بستی و دوباره پرسیدی خوبی؟ گفتم خوبم. همینجور که گریه میکردم ریز ریز خندیدم. گفتم خوبم خوبم بخدا خوبم، و هی دکمه لعنتی ام درست بسته نمیشد. چقدر میترسم که بگویم خوب نیستم! چقدر تلاش مضحک واضحیست برای تو. که گفتی آی نُو. که گفتی گریه بد نیست. چقدر سعی میکنی بزرگ باشی. چقدر سعی میکنم محکم باشم. چقدر حرف زدی توی تاریکی. چقدر گوش دادم. چقدر آرام شدم. چقدر اشتباه کردی. چقدر بد است این حضورتان توی لحظه های تاریک. چقدر بدعاقبت است این تکیه گاه شدنتان وقتی آدمهای محکم دارند می افتند. چقدر سخت میشود رفتنتان. چقدر نفس گیر است نبودنتان، وقتی دوباره همین داستان تکرار میشود. همین کم آوردن. همین دلا شدن، به دیوار دستشویی تکیه دادن، گریه کردن…

02 Dec 17:53

غمگین نباش بچه. نباش.

by ب.ش (noreply@blogger.com)
Ayda shared this story from قدم زدن روی ابرها.

پرسیدم غمگینی؟
گفت نه. 
دروغگوی خوبی نیست. 

با عین داشتم یک بحث پرحرارتی می کردم. جنگ خونین قصه و روایت بود. من می گفتم تن نحیف ادبیات و داستان این اواخر ما به این برمی گردد که ما تجربه ی زیسته ی نحیف و لاغری داریم. نشسته ایم پشت میزتحریر اتاقمان، نشسته ایم پشت میز کافه ها، نشسته ایم توی مهمانی های خانه ی رفقایمان، نشسته ایم توی ماشین گیرکرده در ترافیک و از همین جاها کتاب و فیلمنامه نوشتیم. عین می گفت که نه. کف خیابان قصه ریخته. ما بلد نیستیم تعریفشان کنیم. مگر قصه ی گاو خشمگین چیست؟ یک قصه ی دو خطی تکراری. عین مثل بولدوزر بحث می کند. از روی آدم رد می شود. مدام آن پرشور را دارد. مثال می زند. تکرار می کند. می پیچاند که زیر یک خم بگیرد. من حوصله ی بحث نداشتم. اگر داشتم دلم می خواست بگویم بهش که تا قبل از تو من دلتنگی را زندگی نکرده بودم و بلد نبودم بنویسمش. حالا اگر قرار باشد یک قصه ای بنویسم، بلدم آدمی را بنویسم که غروبها، وقتی تاریکی تازه است، یک چیزی مثل خرچنگ توی دلش راه می رود. حیف که نویسنده و فیلمساز نیستم و نمی دانم این غم، این دلتنگی، این عاشقیت به چه درد دیگری ام میخورد.
25 Nov 18:32

25

by misspar3oos

یک سری واقعیتهاست که به اسم سنگدلی و ضد بشر بودن ازشان دوری میکنیم. مثال بسیار واضحش دوستیهای لانگ دیستنس. یعنی انسان در تنهایی و در سن 110 سالگی پایش بگیرد به گوشه قالی و بیفتد توی هال بمیرد و تا ماهها هیچکس نفهمد، اما به یک رابطه لانگ دیستنس وارد نشود. هیچ دلیلی برای چنین رابطه ای وجود ندارد. به موارد استثنا کاری نداریم. هیچ دلیلی… مثال دیگرش ادامه دادن رابطه به شکل سلام و احوالپرسی با کسی است که با شما به هم زده. یا جرجیس نبی! آخر این چه کاری است میکنید؟؟ هیچ توجیهی ندارد به قران کریم. به نظر من دل هر کس را در این موارد بشکنید یک روز میفهمد که در حقش چه خدمت بزرگی انجام دادید. اگر بقیه نمیفهمند شما بفهمید. خواهش میکنم یک نفر بفهمد. نگذارید انقدر چیزهای اشتباه کش پیدا کنند… مثال دیگر دوستی با کسیست که کیفیت حالش از شما کوچکتر مساوی باشد. یک نگاه به اطرافیانتان بندازید و ازهر کس که حالش از شما بدتر است دور شوید. بله، همین الان با خودتان گفتید وات د فاک! چقدر کثافت! ولی من نشنیده میگیرم. لا لا لا لا لا (در حال سروصدا کردن و نشنیدن). این چه دور تسلسلی است که میروید توش و گیر میکنید؟ تا حالا چقدر توانستید حال کسی را خوب کنید؟ منظورم نشستن و گوش دادن به ناله ها و درددلهای یک دوست و لبخند زدن و دلداری دادن نیست. منظورم خوب کردن اساسی حال یک نفر است. هیچکس تا خودش تکان نخورد خوب نمیشود. مثل داستان آن چغندر بزرگ بود که توی بچگیمان میدیدیم. که 160 نفر جمع شده بودند که بکشنش بیرون. گیر کرده بود. گیر. و هی میخواندند که بیرون بیا بیرون بیا، از دل خاک بیرون بیا، با این تکون با اون تکون، بیا بیا، بیرون بیا … بنظر میرسد که کسی که گیر کرده باید خودش همینجور ریزریز، هر روز یک سانت جابجا شود تا بلخره بیرون بیاید. این کاری که ما  برای انسانها میکنیم فقط ماسمالی کردن و کش دادن همه چیز است. اگر شما به فکر خودتان باشید توانسته اید یک نفر را در این کشور از حال بد نجات بدهید، و این خیلی خیلی بهتر از وارد شدن به یک گروه دوستی است که همه در یک خط نابودی دایره وار میچرخند. من همینقدر گه هستم. این بویی که حس میکند بوی تعفن مغز من است. به دوره ای رسیده ام که روابطم بسیار محدود است. با غمگینتر از خودم نمیچرخم. اگر به کسی بگویم خوبی؟ و بگوید نه، به خودم میگویم ران میس پرسه اوس ران ران، و انقدر دور میشوم که فقط صدای گنجیشکها بیاید. با کسی بیرون میروم که حالش خوب است. با کسی قهوه میخورم که آرام است. به کسی تلفن میزنم که رنگ زندگی را برایم سیاه نمیکند. خودم تلاش میکنم یک چنین آدمی باشم. نبوده ام. اما مدتهاست تلاش میکنم. تلاش میکنم مشکلاتم را بزرگ نکنم، کمتر بنالم، و نزدیک پریود از همه موجودات زنده دور شوم. در عین حال وقتی یک نفر حالم را خوب میکند از دایره مثبتش بیرون نمی‏روم. نه به شکل منفی و آزاردهنده که هر روز بچسبی به یک آدم و صاحبش باشی و اگر نباشد دنیا به پایان برسد. سعی میکنم بشناسمش، خودم را تغییر بدهم، تحملم را زیاد کنم، و غرورم را کم، تا از دستش ندهم. دوستی سالم یعنی تو حالت خوب باشد، او حالش خوب باشد، وقتی که با همید. اصلا میدانید دوستی با آدمهایی که نمیتوانید هیچ کاری برای بهتر شدن حالشان کنید چقدر نابود کننده است؟؟ اگر دوستی برایتان یک مفهوم ساده باشد، این مسئله انقدر مهم نیست. اما اگر دوستیها و روابط می آیند خیمه میزنند روی دلتان، روی وجدانتان، روی روحیه لطیف انسان دوستتان، خودتان را از این منطقه خطر دور نگه دارید. از محدوده ای که شما را روز به روز ناتوانتر میکند و خسته تر. به کوچکتر و غمگینتر از خودتان نزدیک نشوید. بگذارید هر کس خودش مسئول نجات خودش باشد. منطقی باشید. پفک زیاد بخورید. به بادمجان های بنفش براق بیشتر توجه کنید. و در عین حال با من هم دوست باشید. من دختر مهربانی هستم. بخدا.

22 Nov 17:16

فاصله‌ها را باید پرستید

by shamskia
آدم‌ها باید از هم دور شوند. وقتی به هم دل داده‎اند، وقتی دل‌شان حسابی گیر کرده است؛ باید از هم حسابی دور شوند. از هم فاصله بگیرند. هم را نبینند. هم را نشنوند. هم را نخوانند. اگر با همه‌ی این نبودن‌ها و ندیدن‌ها و نشنیدن‌ها، باز هم دلتنگ هم شدند، دل‌هوایی هم،  معلوم می‌شود که آنچه دل‌هایشان را به هم پیوند داده، فراتر از بالا و پایین شدن هورمون‌ها بوده: شاید عشق. و باید فاصله‌ها را پرستید که کنه احساساتشان را بر آن‌ها نمایان ساخته. و اگر دلتنگ نشدند و اتفاقا نفس راحتی کشیدند از این نبودن و ندیدن و نشنیدن، معلوم می‌شود که خیالات برشان داشته بوده که عاشقند. شاید برای شروع یک باهمی، خواستن هر دونفر مهم باشد اما برای تمام کردنش، نخواستن یک نفر کافی است. باید هرچه زودتر تمام کنند این بازی مسخره را. و سپاسگزار باشند از فاصله‌ها که باعث شده واقعیت عریان را هرچند نازیبا و دل‌نخواه ببیند.
17 Nov 21:33

چرا راه رفتن با پای برهنه برای سلامتی شما خوب است؟

by info@ibanoo.ir (مدیر آی بانو)
چرا راه رفتن با پای برهنه برای سلامتی شما خوب است؟

آیا می توان سلامتی را با راه رفتن با پای برهنه باز گرداند؟ بعضی از متخصصین اینطور فکر می کنند. شما نیز با شنیدن فواید این روش جدید درمانی ( شاید هم قدیمی ) شگفت زده خواهید شد.

روزهای کودکی را به یاد می آورید که چگونه با پای برهنه در میان علفزارها و یا شن های ساحل راه می رفتید؟ با بدنتان دوباره ارتباط برقرار کنید .

اتصال به زمین مهمترین کشف سلامتی
آیا از خوابیدن زیر آسمان پرستاره احساس سرزندگی می کنید؟ باور کنید یا نه، شما با اینکار باعث می شوید که نیروی شفابخش طبیعت به کمک شما بیاید.
اتصال به زمین یک مفهوم تازه نیست. این عقیده وجود دارد که اگر با پای برهنه راه بروید، مخصوصا اگر پا مستقیما با زمین تماس داشته باشد، متوجه فواید درمانی انجام این عمل خواهید شد. بعضی ها حتی به آن " یوگای پا " لقب داده اند.

بومیان آمریکا و بومیان کشورهای دیگر بطور غریزی و در طی قرنها می دانستند که راه رفتن با پای برهنه روشی است که بتوان بطور مستقیم و از طریق پوست بدن با زمین ارتباط برقرار کرد. انجام دادن این کار درست مثل این بود که باتری بدن خود را شارژ می کنند. آیا این مهمترین دستاورد برای حفظ سلامتی بدن است؟

 barefoot-2

توصیف اتصال با زمین
اتصال با زمین یعنی چه؟ اتصال با زمین به راحتی راه رفتن روی ماسه های ساحل یا درازکشیدن روی یک صخره و اتصال مستقیم از طریق پوست بدن به سطح زمین است. فرضیه ای وجود دارد که می گوید یونهای منفی زمین کمک می کنند که یونهای مثبتی که در بدن ما همه روزه از طریق استرس، خوردن غذاهای ناسالم و قرار گرفتن در معرض وسایل الکترونیکی وتلفن همراه بوجود می آیند به تعادل برسند.

یک متخصص در حوزه زمین شناسی بنام دکتر جیمز آچمن اینچنین توصیف می کند: " منطقی ترین دلیل برای توصیف اثرات مفید اتصال با زمین این است که ارتباط مستقیم با زمین ریتم های الکتریکی روزانه و الکترونهای آزاد را از سمت زمین به بدن انسان فعال می کند "

فواید اتصال با زمین
ارتباط منظم حوزه های الکتریکی طبیعی زمین باعث می شود بارهای الکتریکی بدن به تعادل برسند. متخصصین این حوزه در سال 2013 به فواید درمانی اسپا رتبه 3 دادند و مزایای آنرا اینچنین برشمردند:
کاهش دردهای مزمن
بهبود خواب
کاهش استرس
بهبود انرژی
کاهش عدم تعادل هورمونی و قاعدگی در زنان
تسریع ریکاوری بدن در جریان فعالیتهای ورزشی شدید

دکتر استفن سیناترا مشاورنویسنده کتاب "Erthing with Ober " می گوید: یکی از مهمترین فواید اتصال با زمین این است که به نظر می رسد الکترونهای با بار منفی را از سطح زمین به داخل بدن هدایت می کند که در آنجا رادیکالهای آزاد با ساختار بار مثبت ایجاد التهابات مزمن می کند . فواید بالقوه انرژی زمین روی مغز ، قلب ، عضلات ، سیستم ایمنی و سیستم عصبی و به نوبه خود روی روند پیری انسان اثر می گذارد و از نظر علم پزشکی یک اتفاق بزرگ می باشد.

Ober جوانی است که دوست دارد با پای برهنه تمام روز را در بیرون از خانه راه برود. پس از سالها که بعنوان مدیر اجرایی تلویزیون کابلی به اندازه یک قلمو با مرگ فاصله داشت که این مساله برای او سرآغاز یک زندگی سالم می شود. او همیشه خاطر نشان می کرد که وسایل الکتریکی و الکترونیکی برای امنیت بیشتر باید به سیم کشی زیر زمینی مجهز باشند. او تعجب می کرد که چنین تکنولوژی ای می تواند روی طول عمر و سلامتی بشر چقدر اثر گذار باشد. نتایج این ترس او عبارت بود از یک تشک ، ملافه های مخصوص، نوار مچ بند و چند چیز دیگر؛ تمامی این وسایل را برای ایجاد تاثیر زمین در زمان کارکردن و یا استراحت در داخل خانه تدارک دیده بود.

انتظار می رود که در اسپا یا چشمه های معدنی بتوان " اتصال با زمین " را بهتر برقرار نمود. سعی کنید کمتر از موسیقی استفاده کنید و بیشتر به صداهای طبیعت و واقعی گوش فرا دهید تا با اختلالات ناشی از کمبود طبیعت مبارزه کنید.

feet-in-grass1

یک جایگزین برای اتصال با زمین
اگر با پابرهنه راه رفتن زیاد راحت نیستید ، باید بدنبال یک جایگزین بگردید. کفش های پلاستیکی سنتی مانع از رسیدن این انرژی زمینی می شوند اما به گفته پیتر کالتر حتی در زمانی که کفش به پا کرده اید هم می توانید این انرژی را دریافت کنید. بعضی از شرکت ها کفشهایی را تولید می کنند که در داخل خود فلزمس دارند. اگر با زمین ارتباط داشته باشیم و یا از چنین کفشهایی استفاده کنیم ، بارهای ناخواسته مثبت جذب این کفش ها شده و رادیکالهای آزاد مضر را از بدنمان دور می کنند.

یکی دیگر از مقیدین به پدیده " اتصال به زمین" دکتر Roy Lidke است یه گفته او ، کلیه مخلوقات بیولوژیکی از زمین سود می برند که به آنها در شرایط جدی کمک می کند. تخریب های سلولی در اثر استرس باعث بروز فرایند های التهابی شده که به بیماریهای قلبی ، سرطان و تسریع پیری و حتی مرگ سلولها میانجامد. زمین الکترونها را از اتمها و مولکولها گرفته و این رادیکالهای آزاد را تغییر می دهد.

16 Nov 15:04

23

by misspar3oos
negar

پاراگراف وسط!

اس ام اس نمیرود. اس ام اس نمیاید. کیر رفته در گوشی تلفن و تمام کابلهای مخابرات و کل کشور عزیزم، ایران، و گیر کرده. همزمان، آهنگی گوش میدهم با مضمون:

You’re falling through my hands / Just like you’re made of sand

And I don’t understand / How you could hurt me so

باید بنشینم خیلی شیک و رشد یافته تحلیل کنم که چم است. از آنجاییکه بشدت احساس بلوغ فکری میکنم، دیگر نمیتوانم با استرس و بیقراری و شرایط منفی کنار بیایم. باید همیشه حالم خوب باشد. باید، میدانید؟ یک چیزی ورای قیافه 8-27 ساله ام مدام یادآوری میکند که اینجای زندگی ات، مثل مرکز لشگر بزرگ یونانیهاست که میلیونها سرباز دارند توی آن به یک سمت حرکت میکنند، و اگر خوردی زمین، مُردی. هیچکس اهمیتی نمیدهد که اُو شیت! این کله زیبای چه آدم پور لیتل بیبی ای بود که یک لحظه به زمین افتاد و من لهش کردم؟! یکجور سیستم دفاعی خوبی در بدنم شکل گرفته که مثل گلبولهای سفید بلافاصله به عکس العملهای ناشی از غم، افسردگی، بیقراری، عشق، دلتنگی و … حمله میکند و تا میتواند میجنگد. بنظر میآید نمیخواهم این شکل جدید خودم را بپذیرم. بوی انسانهای منطقی و بالغ را میدهم. حتی شنبه نوبت دکتر پوست و مو گرفتم. هیچ مرگیم هم نیست. میخواهم بروم بنشینم جلوی دکتر و خیلی خارجی طور بگویم که در عنفوان 30 سالگی هستم و آمدم که توصیه های پوست و مو بگیرم برای از 30 سالگی به بعد. وات د فاک واقعا؟ من و این حد از پذیرش و منطق؟؟ پیشته پیشته منطق (3بار).

ضمن اینکه اگر پیشته پیشته منطق را 3بار تکرار نکرده باشید مدیونید، یک پسری همین الان زنگ در خانه را زد و گفت میشه به هیئت علی اصغر کمک کنید؟ گفتم خیر نمیشه. واقعا نمیشه. یعنی بنده کسی هستم که 100 تومنی 200 تومنی های پاره را مینشینم خیلی با دقت چسب میزنم که بدهم به اتوبوس و تاکسی. اصلا توی این وضع مالی کیری با چه رویی می آیید در خانه ما پول میگیرید؟ الان که خوب فکر میکنم دلم میخواهد بروم توی کوچه ضمن اینکه اُلردی در ذهن مشتاق یک نوجوان ریده ام، یک در کونی محکم هم تقدیمش کنم. یک مرد تخمسگی هم هست که هر وقت به پلیس راه میرسیم میآید بالا و از مردم اتوبوس میخواهد به ساخت امامزاده نمیدونم چی چی کمک کنند. خون از چشمم میچکد وقتی میبینمش. یکبار یک خانمی گف عه عه خانوم از چشمتون خون میچکه. گفتم آی نو آی نو. و هر دفعه، ما درگیر همین مشکل هستیم. غیر از تمام اینها یک سری بانوی محترم هم هستند که توی همین پلیس راه می آیند توی اتوبوس و می گویند: با سلاووووم، از موسسه خیریه نمیدونم چی چی در خدمتتون هستیم. برای کمک به کودکان و فلان. اگر بگویم که کیرم در اینها هم رفته و گیر کرده شاید کمی ضد بشریت و انسان دوستی و اینها به نظر بیاید، ولی کیرم در اینها هم رفته، و گیر کرده. اصلا من ضد تمام موجودات زنده هستم. در شرایطی هستم که دلم میخواهد بروم توی زایشگاه ها و  بزنم توی کله همه کسانیکه زائیده اند. اینجا باید خالی از بشر بشود. باید پیرها بمیرند و میانسالان بمیرند و ما خودکشی کنیم و بچه ها بیماریهای واگیردار بگیرند، بصورت کاملا مشیت الهی، و 3تا مرغ خانه ما بمانند و گیاهان و هاگها و پلانکتونها. یک مدت مدیدی. تا زمین نفس بکشد. هوا صاف شود. کسکشها و پولدارها و کس نکشها و فقیرها پودر شوند و به خاک برگردند. هاله های منفی افسردگی و تنهایی و بیقراری و بی پولی و لوزری جوانان و لوسی کودکان و کسکشی میانسالان و تنهایی پیرها از بین برود. گیاهان هی افسردگی هوا را بگیرند، هی اکسیژن پس بدهند. بعد یک نفر بیاید بگوید عه! چه سرزمین اهورایی و باستانی و چه تنوع اقلیمی و چه دریای شمال و چه کوه های تخمی گنده باحالی! و کم کم همه بیایند خانه بسازند و بزایند و بکنند و بدهند و رشد کنند و شاد باشند و حالا اگر بچه ای هم آمد در خانه ای را زد و پول خواست، هو کرز، پولش بدهند و در خویشتن خویش احساس بلوغ و آسمانی شدن کنند و خدا درهای رحمت خود را به روی نیکوکاران باز کند و بشود یک مملکت آرمانی.

البته هنوز نمدانم چم است. میدانم که از زور بی پولی یک پروژه پایان نامه ارشد دانشگاه آزاد را قبول کردم و به نصف قیمت دارم انجام میدهم و هی جنده خانوم پولدار اس ام اس میدهد که «سلام. فصل 3 رو شروع نکردی؟ وقت کم میاریم»! میاریم؟؟ تو دقیقا مشغول چه کار مثبتی هستی در این پروسه؟ اینکه پول چجوری رفته دست اینها و ما در آن لحظه که پول میرفت دست اینها کجا بودیم، و اینکه پدر من چرا یک سیاستمدار بود نه یک بیزینس من، و اینکه چرا اس ام اس این دختر گونی سیب زمینی پولدار میرسد، اما اس ام اس من به تو نمیرسد، همه سوالاتی است که در ذهن بشر که خودم باشم و من اصلا یک نمونه خیلی خوب بشر هستم، وجود دارد. البته، من هنوز نمدانم چم است. شاید دلم آن بوسه یواشکی روی موهایم را می‏ خواهد، وقتی که مثلا خواب بودم…

13 Nov 06:18

مجموعه اقتصادی آیت‌الله خامنه‌ای با وجود تحریم‌ها 'رونق گرفته است'

خبرگزاری رویترز در ادامه گزارش پژوهشی‌اش درباره مجموعه اقتصادی تحت مدیریت رهبر جمهوری اسلامی، نوشته است "ستاد اجرایی فرمان امام" در زمانی که تحریم‌ها بر ایران فشار می‌آورد، "بیش از پیش رونق گرفت".

در این گزارش که بخش دوم آن روز سه‌شنبه ۱۲ نوامبر، ۲۱ آبان از جمله به زبان فارسی منتشر شد، آمده است: "با این که غرب با تنگ‌تر کردن حلقه تحریم‌ها، مدام فشار را بر اقتصاد ایران تشدید می‌کند تا بلکه برنامه هسته‌ای خود را متوقف کند، ستاد با فعالیت‌های عظیمی که دارد، منبع مالی مستقلی برای پشتیبانی آیت‌الله خامنه‌ای فراهم می‌کند."

اشاره خبرگزاری رویترز به "ستاد اجرایی فرمان امام" است که آن را در بخش نخست گزارش، یک امپراتوری کلان اقتصادی توصیف کرده است.

این گزارش تفصیلی، ارزش دارایی‌های "ستاد" را حدود ۹۵ میلیارد دلار تخمین زده است.

مجلس ایران چهار سال پیش ستاد اجرایی فرمان امام را از تحقیق و تفحص معاف کرد. نهادهای زیر نظر رهبر جمهوری اسلامی تنها با اجازه خود او می‌‌توانند جزئیات و شرح عملکرد خود را به مجلس بدهند.

خبرگزاری رویترز می‌‌گوید کمتر نهادی در ایران، قدرت اقتصادی این نهاد کمتر شناخته‌‌شده را دارد و فعالیت‌‌های آن را برای قدرت اقتصادی آیت‌‌الله خامنه‌‌ای، کلیدی می‌‌شمرد.

این خبرگزاری در بخش نخست گزارش خود تاکید کرده تا جایی که مدارک نشان داده، آیت‌الله خامنه‌ای از سرمایه این ستاد استفاده شخصی نکرده است.

تحریم دیرهنگام

خبرگزاری رویترز می‌‌گوید کمتر نهادی در ایران، قدرت اقتصادی این مجموعه کمتر شناخته‌‌شده را دارد

این گزارش می‌گوید هرچند در سال‌های اخیر، قدرت این مجموعه در اقتصادی ایران مدام رو به فزونی بوده و قدرت‌های غربی از فعالیت‌های و ارتباطش با رهبر جمهوری اسلامی آگاه بوده‌اند، اما این ستاد توانسته از زیر بسیاری از فشارهای خارجی جان به در ببرد.

در ژوئیه سال ۲۰۱۰، اتحادیه اروپا رئیس ستاد اجرایی فرمان امام را در فهرست افراد حقیقی و حقوقی شامل تحریم‌ها قرار داد اما نام او دو سال بعد از این فهرست حذف شد.

در ماه ژوئن سال جاری، وزارت خزانه‌داری آمریکا، این ستاد را در کنار ۳۷ شرکت به فهرست تحریم خود اضافه کرد .

مقامات رسمی آمریکایی در پاسخ به این سوال رویترز که چرا شخص آیت‌الله علی خامنه‌ای را تحریم نکرده‌اند، پاسخ داده‌اند که نمی‌خواهند این موضع حکومت ایران را تایید کنند که دولت آمریکا همه این فشارها را برای تغییر حکومت در ایران گذاشته است.

مقام‌های آمریکایی گفته‌اند که بعضی از شرکت‌های تحریم‌شده، صوری هستند و برای دور زدن تحریم‌ها فعالیت می‌کنند.

به گفته وزارت خزانه‌داری ایالات متحده، این شبکه در بخش‌های مختلف اقتصاد ایران و در سراسر جهان فعال است و هر سال میلیارد‌ها دلار برای حکومت درآمد ایجاد می‌کند.

اما به گزارش رویترز، قبل از آن که فشار تحریم‌ها به جایی برسد که برای این ستاد محسوس باشد، این مجموعه به یک غول عظیم اقتصادی تبدیل شده بود.

روش‌های 'خرید' سهام

خبرگزاری رویترز می‌گوید در تحقیقاتش در یافته که این ستاد معادل حدود ۵۲ میلیارد دلار، سرمایه ملکی دارد و حدود ۴۳ میلیارد دلار هم در هلدینگ‌های تخصصی‌اش سرمایه دارد.

یکی از کارمندان سابق ستاد، به رویترز گفته است آقای خامنه‌ای خودش اعضای هیئت مدیره این ستاد را تعیین می‌کند اما مدیریت سازمان را به دیگران محول می‌کند. به گفته او، دغدغه اصلی رهبر ایران، سود سالانه این ستاد است که "صرف بوروکراسی خود او می‌شود".

یکی از زیرمجموعه‌های ستاد اجرایی فرمان امام، "گروه توسعه اقتصادی تدبیر" است که رویترز می‌گوید این شرکت، یکی از حداقل پنج اهرمی است که ستاد از طریق آنها سهام شرکت‌های خود را مدیریت می‌کند.

دولت آمریکا می‌گوید "پول شخصی" رهبر جمهوری اسلامی هم در آن سرمایه‌گذاری شده است. یک سخنگوی وزارت خزانه‌داری آمریکا می‌گوید این گروه تدبیر، سرمایه‌گذاری‌های دیگر سران حکومتی را هم مدیریت می‌کند اما نامی از آنان نبرده است.

در گزارش رویترز از جمله به روش‌های ستاد اجرایی فرمان امام در دست‌یافتن به این سرمایه کلان، اشاره شده که شامل خرید سهام از بازار آزاد یا مجبور کردن سهام‌داران به فروش سهام خود است.

در دولت محمود احمدی‌نژاد و پس از حملات غیرمستقیم او به بانک پارسیان در سخنرانی‌های عمومی، شرکت تدبیر، بخش کوچکی از سهام این بانک را خرید.

ولی طبق این گزارش، گروه تدبیر خیلی بیش از میزان این سهم، در مدیریت این بانک دخیل شد تا آن‌جا که به گفته یک کارمند پیشین این بانک، پوشش و آرایش کارکنان بانک پارسیان و "حتی نوع مشتریان" هم تغییر کرد.

دولت آمریکا می‌گوید "پول شخصی" رهبر جمهوری اسلامی در گروه تدبیر سرمایه‌گذاری شده و این شرکت، سرمایه‌گذاری‌های دیگر سران حکومتی را هم مدیریت می‌کند

گزارش رویترز به زیرمجموعه‌های فعال دیگری از ستاد هم اشاره کرده است؛ از جمله بنیاد خیریه برکت که به گفته علی اشرف افخمی، رئیس هیئت مدیره گروه توسعه اقتصادی تدبیر، "در پنج سال گذشته، ۲۰۰ مدرسه، ۴۰۰ واحد مسکونی و خانه بهداشت ساخته و یک میلیارد و ۶۰۰ میلیون دلار هزینه کرده است".

آقای افخمی در فروردین گذشته در مصاحبه با روزنامه شرق چاپ تهران، گفته که گروه تدبیر از تجربه شرکت‌هایی مانند سامسونگ، ال جی و هیوندایی در توسعه کره جنوبی الگو گرفته است.

پیش از آن عارف نوروزی که در سال ۲۰۰۸ مدیرعامل سازمان اموال و املاک ستاد بود، در سخنانی از "تغییرات بنیادین" در کل این سازمان خبر داده و گفته بود: "این نهاد از یک مجموعه ملکی به یک جریان اقتصادی تبدیل شده است."

این ستاد همچنین در سال ۲۰۱۰، ۳۸ درصد از شرکت توسعه اعتماد مبین را در دست داشته است؛ همان کنسرسیومی که یک سال پیش از آن، ۵۰ درصد به علاوه یک سهم از شرکت مخابرات ایران را خرید.

شرکت سرمایه‌گذاری ری هم از جمله زیرمجموعه‌های ستاد بر شمرده شده است.

طبق این گزارش، مقامات رسمی ستاد اجرایی فرمان امام، در سال‌های اخیر در دولت، بخش‌های نظامی و اقتصادی به سمت‌های بالایی منصوب شده‌اند.

از جمله حمیدرضا رفیعی کشتلی، رئیس هیئت مدیره بورس اوراق بهادار تهران، هم‌زمان عضو شرکت سرمایه‌گذاری تدبیر هم هست.

غلامحسین نوذری، یکی از وزرای پیشین نفت، رئیس هیئت مدیره گروه تدبیر است.

در دولت حسن روحانی نیز حسین دهقان به سمت وزارت دفاع انتخاب شد که پیش از آن، رئیس هیئت مدیره شرکت مبین ایران از زیرمجموعه‌های عمده ستاد بود.

محمد شریعتمداری نیز که به عنوان معاون اجرایی آقای روحانی انتخاب شده ، در هیئت مدیره این ستاد بوده است. آقای شریعتمداری در دولت محمد خاتمی نیز وزیر بازرگانی بود.

دست اندر کار تولید قرص ضد بارداری

در زیرمجموعه ستاد اجرایی فرمان امام، قرص ضد بارداری هم تولید می‌شود

گزارش رویترز می‌گوید شرکت برکت، زیرمجموعه عمده ستاد، از جمله در تولید دارو دست دارد و یکی از سرمایه‌گذاری‌های آن با مشارکت شرکت داروسازی سوئیسی "استروژن فارما اس ای"، تولید قرص‌های ضد بارداری است.

این در حالی است که آیت‌الله علی خامنه‌ای در سخنرانی‌های اخیر خود گفته که سیاست مهار جمعیت در ایران "یکی از خطاهایی بود که ما کردیم" و از خانواده‌ها خواسته است که تولید مثل را افزایش دهند.

خبرگزاری رویترز می‌گوید که موقعیت بر‌تر آیت الله خامنه‌ای در عرصه سیاسی و نیز در عرصه نظامی به عنوان فرمانده کل نیروهای مسلح روشن است، ولی تحقیقاتش بعد سومی از قدرت او در عرصه مالی را نشان می‌دهد.

مقام‌های ایرانی هنوز به گزارش رویترز واکنش رسمی نشان نداده‌اند اما این خبرگزاری به نقل از حمید واعظی، مدیرکل روابط عمومی ستاد اجرایی فرمان امام، نوشته که گفته است: "گزارش‌های رویترز با واقعیت فاصله زیادی داشته و صحیح نیست."

آقای واعظی همچنین گفته است که این ستاد، اتهامات وزارت خزانه‌داری آمریکا را رد می‌کند و در حال استخدام وکیل در آن کشور است تا تلاش کند تحریم‌ها علیه این مجموعه را رفع کند.

12 Nov 18:30

22

by misspar3oos

مامان گایید. مامان گایید جمله ایست که از لحاظ مفهومی یک سری مشکلاتی دارد، ولی هر انسانی بگوید مامان گایید حتما سایر انسانها دقیقا منظور او را خووووب میفهمند. به واضحی جمله آن مرد آمد. آن مرد در باران آمد. حالا اینکه آن مرد در باران چگونه آمد؟ و آیا فتیش باران داشت؟ یا چی، خیلی به مبحث امروز ما مربوط نمیشود. جدیدا یک جا سخنرانی کردم، و خیلی خوشم آمده از سخنرانی میدانید. اصلا در سخنرانی آمدم. آن زن در سخنرانی آمد. همینجور سخنرانی ام گرفته. با انسانها حرف میزنم و هی سعی میکنم از عبارات خاصی مثل جدا از این حرفها، بگذریم، رادیکال، و … استفاده کنم. یکجور عقده پنهانیست. شما خودتان هم عقده ای هستید. پور لیتل عقده ایها. مامان اس ام اس زده که بیا خواستگار داری. اس ام اس زده که فلانی تو را میخواهد. مثل اینکه ما در زمان ناصرالدین شاه زیست میکنیم. فلانی من را میخواهد؟ به کیرم. انگار که آمده پشت پنجره و زیر باران ایستاده و مثل آنتونیو باندراس گیتار میزند و هی من را میخواهد. نخیر. قطعا ننه اش یک عکسی از من دیده یک جایی، دست یک آدم کسکش جاکش گهسگ خیانت در امانت کننده ای، یا یک لیستی از شماره دختران دم بخت گذاشته جلوش و رینگ رینگ رینگ، خانوم سلام، پسر ما دختر شما را میخواهد. کیرم رفته توی این اصولتان و گیر کرده. بگذریم که اگر پشت پنجره گیتار هم میزد باز هم به کیرم میشد. کلا آدم خیلی بیشوعور و به انسانهای خواهان تشکیل زندگی توهین کننده ای هستم. تا میگویند فلانی ازدواج کرد کهیر میزنم. خیلی زشت است این کارها. اه اه حتی. باید اعتراف کنم که شادترین و سرزنده کننده ترین خبرها برای من، خبر طلاق شماست. متاسفم. اما انسان به حکم انسان بودنش به بیماریهای ناشناخته عجیبی دچار میشود. شما مجبور نیستید به اولین دختریکه خوردید گل بدهید و بروید ازدواج کنید. میدانستید؟ شاید نمیداستید. چرا نمیدانستید؟ توان مقابله با فشار ننه بابا و خاله و دایی  یکجور اعصاب فولادی و اعتماد به نفس و خودشیفتگی خاصی میطلبد که خیلیها ندارند. داستان به اینصورت است که «مادر، ازدواج نمیکنی لطفا؟». «اممم. چرا. خیله خب. میکنم». لی لی لی. ازدواج. بکن بکن. چقد داد میزنی. چقدر سیگار میکشی. کی بود اس ام اس زد؟ چقدر بد میدی! چقدر بد میکنی! چقدر غمگینم. چقدر قصر رویاییم درست نشد. چقدر طلاق راحت است. دینگ دینگ. خدافس. من خانه پدر. تو حانه پدر. از این لحاظ است که  تا میگویند فلانی طلاق گرفت یک چیزی ته دلم غنج میرود. هی میخواهم بگویم اُوووو، یـــــه! و کونم را بچرخانم و لبخند شیطانی بزنم. چون قطعا وقتی 2ماه پیش، 5ماه پیش، 1 سال قبل مامان خبر عروسی این زوج طلاق گرفته را با حالت «حتی پلانکتونها هم همه ازدواج کردند و شما نکردید» به من منتقل میکرد مثل عنکبوتی که روی تورش نشسته و منتظر شکار است، هر لحظه منتظر بودم که خبر طلاق این یکیها هم برسد و من بروم بایستم وسط هال، و مثل خیلی دان ها و با یک حالت بی تفاوت کیر خری به مجرد بودنم افتخار کنم. به سفت بودنم. به کله خر بودنم. به تحملم. به سختگیری و زیر بار نرفتن. دوره عجیبیست. محورهای افتخارات آدمی جابجا شده. ترس مورد تهاجم قرار گرفتن توسط عده ای که میدانند خوشبختی در چیست آدمی را به یک جوجه تیفی آماده پرتاب تبدیل کرده. برای پایان این نوشته خیلی حرفهای زیبای فلسفی مد نظر داشتم. اما انقدر توی اتاق حرف میزنند که کلا نمیدانم تا الان با چه سخنان گهرباری در خدمتتان بودم. امیدوارم خوب در خدمتتان بوده باشم. به هر حال از حضور گرمتان در وبلاگ متشکرم. بگذریم. رادیکال. جدا از این حرفها. خدا نگهدار. (تشویق حضار)

12 Nov 15:11

نامش زیبا است و خودش هم

by giso shirazi
فرهنگسرا خدمتکاری دارد که ناهار را هم او درست می کند. 
غذاهایش ساده است: ماکارونی های بدون گوشت؛ کشک و بادمجان؛ اشکنه؛ بورانی؛  کوکو سیب زمینی و سبزی؛ کاله جوش 
بعضی از غذاهایش هم اختراعی است مثلا دیروز از ترکیب  بادمجان و سیب زمینی و گوجه فرنگی چیزی ساخته بود:لذذذذذذذذذذذذذیذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذ
اما رازی در انگشتهایش است که در ترکیب با نان سنگگ داغی که سرایدار فرهنگسرا می خرد ، تبدیل به معجزه ای تکرار شونده می شود.
در زندگی روزمره ام به مهمانی هایی می رم که در آن  غذاهای شیک  صاحبخانه با نامهای عجیب و غریبشان را می خورم و تحسین مهمانان  و گفتگو درباره منبع نسخه آشپزی هایشان را می شنوم و  به زیبا فکر می کنم که با سالها تمرین  در آموزشگاه "فقر" یاد گرفته که چگونه از "هیچ" غذا بسازد.
11 Nov 19:15

همه چیز درباره سایت «نذری‌یاب»

داستان ما داستان «موزه» و «گنج‌یاب» است. آنقدر که تبلیغ گنج‌یاب این‌ور و آن‌ور می‌بینیم هیچ خبری از تبلیغ موزه‌ها که اصلی‌ترین نگه‌دارنده‌های همان گنج‌ها هستند، نیست. حالا این داستان را می‌شود همین‌جا هم دید، یک سایت کوچک و نقلی اما کامل و مجهز برای پیدا کردن «نذری»‌های ماه محرم!