Shared posts

19 May 17:55

من از دنیای بدون کودک می‌ترسم*

by آیدا-پیاده

هشدار: این نوشته عصبانی است. از صد تا یک معکوس شمرده‌‌ام، یک لیوان گلد-لیبل بدون یخ و ده لیوان آب هم خورده‌ام ولی کماکان دستم روی ماشه است .

 

اگر بچه‌ هم نداشتم دیدن مدام ناله آدمها از حضور بچه‌ها در فضاهای عمومی ناراحتم می‌کردم. خواندن این جمله که چرا کسی بچه اش را آورده موزه – با درنظر گرفتن اینکه تو گونی و یواشکی بچه رو موزه نمی‌بریم، موزه محدودیت سنی ندارد – یا چرا مادران انقدر بی‌شعورند که ساعت ده صبح با بچه نوزاد می‌روند کافه؟ چندبار از چند آدم مختلف خواندم که آرزو می‌کردند شهرهایی در جهان بود که هیچ بچه و بچه‌داری را در آن راه نمی‌دادند. بگذریم که برای من تجسم شهر بدون کودک بیشتر ترکیبی است از ارودگاه کار در روز و تفریح‌گاه های مخصوص بزرگسالان در شب .

دوست داشتن بچه‌ها اجباری نیست ولی به نظر من  ادب حکم می‌کند که کسی با صدای بلند داد نزند از کودکان متنفر است. بچه‌ها مثل سالمندان قسمتی از یک جامعه سالم هستند و جامعه‌ متمدن ضرورتا جامعه‌ای نیست که همه مستراح‌های خیابانش هم وای-فای دارد، بلکه جامعه‌ی است که از این دو گروه سنی خود به خوبی مراقبت می‌کند. برای همین همانقدر که توییت کردن جمله «وای کاش یک شهری باشه من برم زندگی کنم که هرروز پیرزن پیرمرد فس فسو چروک نبینیم» نشان از فقدان شعور است توییت جمله «یک شهر رو کره زمین نیست که آدم تو کافه‌هاش بچه زر زرودماغو نبینه» همان حس را به من  می‌دهد. نمی‌دانم آیا در کنار سکسیم و ریسیسم عارضه‌ی بنام ایجیسم هم داریم که آدم بتواند به دوستش بگوید عزیزم این جمله شما ایجیسم داشت؟ چون همانطور که هیچکدام از ما انسانهای مدعی شعور اجازه نداریم که بگوییم کاش یک شهری باشه که انسانهایی با این رنگ پوست خاص را راه ندهند، کسی هم نباید با صدای بلند آرزوی شهری آرمانی را بکند که فلان مقطع سنی را آنجا راه ندهند.

من مادرم ولی قبل از مادر بودن هم بچه‌ها را دوست داشتم، نه تنها بچه‌های تپل دوساله  که نوجوانهایی که در مترو با صدای بلند می‌خندند و میله نگرفتن را نشانه باحالی می‌دانند را هم دوست دارم. من کاملا درک می‌کنم که خیلی از آدمها دلشان نخواهد بچه‌ داشته باشند. من هیچوقت بچه‌ام را جایی که برای کودکان نیست نمی‌برم ولی هیچ‌جای قوانین شهروندی ننوشته کافه مال کودکان نیست، من از بیست روزگی پسرم تقریبا هرروز به کافه سرخیابان رفتم و چای خوردم، شیردادمش و زل زدم به آدمها و هنوز هم با پسرم کافه و رستوران و بار – بارهایی که زیر ۱۸ سال راه می‌دهند – می‌روم. موزه‌ها حتی موزه‌های گردن کلفت مثل موما و رام و ای.جی.او  … در اوج ناباوری شما برای بچه‌ها تخفیف ویژه هم دارند. جامعه رو به رشد کودکانش را تربیت می‌کند و سالخورده‌هایش را حمایت. تلاش همه ماهایی که بچه‌ داریم و نداریم این است که نسل آینده‌ای که قرار است من و شما را حمایت کند را سالم و شاد بزرگ کنیم. من به شما حق می‌دهم اگر بخواهید خانه‌هایتان را کودک زدایی کنید چون فضای شخصی شماست، می‌توانید من را دعوت نکنید چون ناخود‌آگاه از بچه‌ حرف می‌زنم  و شاید معاشر خوبی برای ذائقه شما نباشم یا در فضای مجازی با من دوست نباشید تا از موضوعاتی که به آنها علاقه ندارید چیزی نخوانید و عکسی نبینید ولی خیابان و کافه و موزه وقتی شرایط سنی یا دعوت به سکوت مطلق ندارد من حق خودم می‌بینم که با بچه‌ام بروم. جز در نسل کشی در هیچ شرایط دیگری جامعه‌ای را نمی‌توانید کودک زدایی کنید و از آن مهمتر نمی‌توانید کودکان و والدینشان را از سفر، تفریح، حضور در اماکن عمومی منع کنید یا حتی بخاطر حضورشان در هواپیما به خودتان اجازه بدهید به آنها توهین کنید.

شاید این نوشته من – که متاسفانه خیلی با اینکه تا صد شمردم وآب هم خوردم ولی عصبانی شد – بیشتر یک جور اتمام حجت است که بگویم همانطور که ریسیست‌ها و سکسیت‌های اطرافم را معمولا تحمل نمی‌کنم. همانطور که اگر متنی بنویسید و از زنان یا رنگین پوستان به صرف رنگ پوست و جنسیتشان ایراد بگیرید نمی‌خوانمتان و اگر آدمی باشید که در دنیای واقعی هم بشناسمتان حس می‌کنم دیگر حرفی برای زدن نداریم، اگر از کودکان هم ابراز انزجار کنید و مدام از حضورشان یا بقول خودتان مدام از صدای «زرزرشان» در جاهایی که محدودیت سنی ندارد گله کنید و مادران/پدرانی را که بچه رستوران می‌برند را بی‌شعور خطاب کنید، احتمالا خیلی فاصله فکری داریم. حتی اگر خیلی شکل هم بخوانیم و بنویسیم و …

*عنوان کتابی از هیوا مسیح

21 Oct 18:48

بیتی از غزل تازه

by farajipoem@yahoo.com (مهدی فرجی - تهران)

از یال و کوپالم خجالت میکشم اما

بازیچه ی آهو شدن را دوست می دارم

 

مهدی فرجی

 

 

 

 

08 Jul 09:38

نحن اقرب الیه من حبل الورید

by havaars

شریان کاروتید یک جاهایی است نرسیده به حنجره. حنجره؟ جایی که تارهای صوتی قرار دارند. جایی که هوای بازدمی به صوت تبدیل می‌شود. هوایی که از سینه برخاسته است. به حنجره که می‌رسد می‌شود زمزمه، ناله، کلمه، جمله، آه. آخ. فریاد. آن‌وقت خدا می‌گوید من از رگِ گردن به شما نزدیکترم. من قبل از تبدیل هوای بازدمی‌تان به زمزمه، ناله، کلمه، جمله، آه. آخ. فریاد. می‌شنوم‌تان.



صدایت که می‌زنم باش ـ صحیفه‌ی سجادیه ـ