گویندهی خبر رادیو میگفت آخرین یافتههای پژوهشگران نشان میدهد آدمها در شب شصت و پنج درصد بیشتر از روز دروغ میگویند.
و البته نگفت که آدمها احتمالاً در شب شصت و پنج درصد بیشتر از روز دوستت دارم را تکرار میکنند.
Shared posts
شبانه
از ورقهاي كتابها/ هفتمي
اين داستان آنقدر تو دهنها افتاد كه "گربه را دم حجله كشتن" شده يكي از ضربالمثلهاي معروف فارسي
از كتاب تاريخ اجتماعي روابط سكسي در ايران
ويلم فلور/ محسن مينوخرد
http://levazand.com/?p=4734
اصلا مرد باید اهل عشقبازی صبح باشد. اهل عشقبازی مسواک نزده. اهل عشقبازی خوابآلوده صبح. باید آدم را با بوسه بیدار کند. باید ببوسد و بگوید که چرا صبح شد. که دست و پای آدم را سفت نگهدارد که یک کوچک دیگر پیشم بمان. که نه. یک ذره دیگر بخوابم. اما نخوابد. صورت سیاه شده از ریمل و مداد چشم آدم را هی ببوسد. با همان چشمان بسته. چشمهای آدم را ببندد که دیگر داد نزند دیر شد باید بروم باید برویم. که دستهایش همراه با نور صبح راه بروند روی پوست آدم. که خواب آلود گردن آدم را ببوسد، گوشش را گاز بگیرد. آنقدر ببوسد که دیگر نفس درنیاید. که خواستن شعله بزند به جان آدم، که دیگر نه ساعت مهم باشد نه نور، نه مسواکِ نزده. که بیتاب تسلیم شود. که چشمهایش را ببندد و جانش را بدهد دست مرد که آرام بنوشدش. عشقبازی صبح آرام است. جان آدم را آرام میکند. مثل شب قبل نیست، هوس صبح یک نور نرمی دارد همراه خودش. که به نفس نفس هم میافتی، آرامی. ملافهها را نوازش میکنی به جای چنگزدن. میخندی و وقتی که بینفس کنار هم افتادید، تازه باید بگویید صبح شما بخیر.
عروس و داماد امروزی
برای گوچی همسر گرفتیم. البته در لغت انقدر راحت بود دو ماه بود دنبالش میگشتم اما دختران این دوره زمانه گران شده اند. دختر همان دختر است از جایی هم نیامده که بگوییم دلارش بالا رفته . مال همین ایران خودمان است نمیدانم کدام خراب شده ای بزرگ شده اند در همین گوشه و کنار ولی موقع خرید میشوند ۴۰۰ تومان. ۵۰۰ تومان. خود همین گوچیمان را خریدیم ۱۵۰ همسرش با منت و گریه شد ۳۰۰ . چون توصیه کردند دختر وحشی نخرید برای پسر رامتان.
پسرمان خیلی رام بود خراب میشد کنار دختران کولی. میرفت یک گوشه خانه برای خودش مقر درست میکرد و مخفی میشد بعد اگر حواسمان نبود و وارد محدوده اش میشدیم مثل رتیل میپرید رویمان و گازمان میگرفت. خود من چند بار بی هوا در اشپزخانه قدم میزدم که از زیر کابیت پرید بیرون و بالهایش را باز کرد و پایم را گرفت .. من هم تا مغزم بهم بگوید که گوچی است و ملخ وسوسک و رتیل نیست یک سکته که می زدم هیچ … دیده شده بود چای توی دستم ریخته بودی روی زمین یا صندلی میز ناهار خوری رفته بود توی کلیه ام!! به خاطر همین عزلت نشینی اش اهل فن گفتند باید زن برایش بگیرید. گفتم گناه میکنم به خاطر دلخوشی خودم این بدبخت را از زندگی زناشویی دور کرده ام. اینور و اونور به دنبال گشتیم تا اخر این دختر را پیدا کردیم.
دختر محجوب و بی سرزبانی بود تا دستمان را بردیم جلو امد توی دستمان. نه بلد است گاز بگیرد نه چیزی … اوردیمش خانه . گفتند دو روز از هم دور نگهشان دارید نشد در واقع …میل به دیدن ببینیم چی میشود نگذاشت این دو را از هم دور نگه داریم و دیدیم که دخترک ما با ظرافت نداشته اش به دنبال گوچی می دود و گوچی به سان مار دیده ها پا به فرار میگذارد!!ایا این بود ارمان های ما؟
هر وقت دختر را بردیم پیش پسر یکهو تاج اقا بلند شده و بالهایش را باز کرده و در عینی که بزرگی خودش را به این حریف بدبخت نشان داده پا به فرار گذاشته است.
حتی پیش دکتر هم رفتیم گفت پسر شما فکر میکند ادم است درک نمیکند این حیوان چیست که اوردید و کنار اون میگذارید.
دخترمان چنل مظلوم است. در محیطی حرفه ای بزرگش کردند نه عاطفی. هیچ میوه ای نمی خورد جز ارزن چیزی نمیشناخت. حالا که می بینید گوچی انواع اجیل و میوه را میخورد به سمتش میاید اهسته اهسته که گوچی هم میزندش ولی بس که شجاع است بعد از زدن فرار میکند و ثتمه آن را میگذارد برای دخترک. دخترک یک مظلومیتی دارد که دل همان را برده. گوچی هم یک خریتی دارد که مغزمان را برده.
دخترک همسر زندگی است. ارام است زندگی اش را میخواهد حتی وقتی میبیند گوچی بیشعور دارد با دمپایی روفرشی جفتگیری میکند صدایش در نمیاید. نگاه میکند و غصه میخورد اما وای که ببیند گوچی جلوی چشمش نیست. جیغ میکشد ماورابنفشی اصلا مادون قرمزی. تیز و ریز و نفسی هم دارد.احتمالن از نسل شجریانی عروس هلندی ها باشد. انوقت ما میدویم و این گوچی دربه در را از یک سوراخی پیدا میکنیم و به دخترک نشان میدهیم. دخترم تا گوچی را میبیند یک نفس راحتی میکشد و مینشید به سوهان کشیدن ناخنهایش. دختر تمیزی است و ۲۴ ساعت در حال تمیز کردن پر و بال خودش است تا کی باشد چشم این پسر ما را بگیرد. پسر سلیطه خودمان را میشناسیم و دخترک ساده و منظم را حیف میدانیم برای عیاشی های این مردک. خیلی درد دارد تو به این زیبایی روی قفس نشسته باشی اونوقت ببینی جفتت دارد با دمپایی یا لبه روفرشی یا بعضن کنترل تلوزیون معاشقه میکند!!
مانده ایم کی گوچی درک میکند که ادم نیست. فعلا که ایینه را براش قدغن کرده اند چون بچه مان خودشیفته هم است. عاشق خودش شده مدتی است.
بیهودگی
مدتی بود که از شهر خارج شده بودیم و توی تاریکی می راندیم و توی یک منطقه ی صنعتی، از کنار کارخونه هایی رد می شدیم که توی تاریکی مهیب و اسرار امیز به نظر می اومدن. حامد یک ریز حرف می زد و هر بار که می پرسیدم کجا داریم میریم جواب های پرت و پلا می داد؛ تا اخر توی یک کناره ی خاکی پیچید و وسط پارکینگ متروکه ای که توش فقط چند تا ماشین قراضه پارک شده بود توقف کرد. ترمز دستی را بالا کشید و گفت پیاده شو و دستم رو کشید و به سمت ساختمون اجری قدیمی ای که نور سبز فسفری از پشت پنجره هاش می تابید کشوند. با دست چند تا تقه به در زد. مرد جوان نیمه لخت با عضلات بدون نقص که فقط یک شورت تنگ مشکی تنش بود در را باز کرد و خوش امد گفت. حامد دو تا اسکناس پنجاه دلاری روی پشخوان سروند و وارد یک راهروی تاریک شدیم. یارو از پشت سر گفت » خوش بگذرونین بچه ها». دری رو باز کردیم و وارد یک دالان بلند شدیم که با نور قرمز روشن شده بود و موسیقی با صدای بلندی پخش می شد. با تعجب نگاهش کردم و گفتم » من دیگه یک قدم جلوتر نمیام. مگه بدونم که اینجا کجاست» هلم داد جلو » اینجا جاییه که فانتزی های جنسی تو برآورده خواهد شد».
***
چند هفته ی پیش، توی رختخواب در موردش ازم پرسیده بود. راستش من تا مدتها هیچ فانتزی جنسی خاصی نداشتم. برای من بیشتر چیزهای مربوط به سکس جنبه ی سکسی نداره و چیزهای بی ربط می تونه تحریک کننده باشه. برای همین وقتی این سوال رو پرسید نمی دونستم که چی باید بگم، همون طور که وقتی کسی می پرسید برای آخر هفته برنامه ت چیه هیچی نداشتم بگم. این به نحو نا امید کننده ای کسل کننده بود. این شد که با خودم فکر کردم که باید برای خودم یک فانتزی جنسی بتراشم و تنها چیزی که به ذهنم رسیده بود این بود که من دوست دارم سکس دو نفر دیگه رو از نزدیک تماشا کنم. از شانس مزخرفم حامد که توی زندگی ش به هیچ کدوم از حرفهای من توجه نمی کرد و حتی حاضر نبود که وقتی توالت میره در رو پشت سرش ببنده ناگهان تصمیم گرفته بود که فانتزی من رو به واقعیت تبدیل کنه.
هیچ چیز مزخرف تر از فانتزی ای نیست که به واقعیت بپیونده. در واقع این تنها چیزیه که من در مورد فانتزی ها می دونم : فانتزی ها تا وقتی توی مغز هستن قشنگن، اما دیگه برای گفتنش خیلی دیر شده بود و ما اونجا توی اون ساختمان ترسناک با نور قرمز با راهروهای تنگ بودیم. توی هر راهرو اطاقکهایی بود که فقط یک دشک های چرمی سیاه و چندین بسته کاندوم کفش دیده می شد. هیچ کدوم از اطاقها در نداشت و بعضی شون چند تا حفره داشت که می تونستی از اونجا توی اطاق رو نگاه کنی و مردم رو در حال گاییدن ببینی. ح. دستم رو گرفت و برد به سمت یک هال بزرگ که وسطش یک جکوزی سنگی بود و چند نفر مرد مسن با بطری های ابجو توش نشسته بودن. برگشتن و ما رو برانداز کردن و بعد چیزی گفتن و خندیدن. دور تا دور به دیوارها تلویزیون های بزرگی نصب شده بود که فیلم های پورن پخش می کرد. چند نفر توی مبل های چرمی ولو شده بودن و داشتن با چشمهای ور قلمبیده به صفحه ها نگاه می کردن. توی هوا بوی چیزی شبیه به عود می اومد، لابد برای اینکه بوی گند تنها و ترشحات و شهوتی که توی هوا بود رو بپوشونن. سه چهار تا مرد نیمه لخت نزدیک ما با دقت ما رو می پاییدن. یکی شون که مثل ملخ لاغر بود و فقط یک حوله ی کوچک شرمگاهش رو می پوشوند جلو اومد و سلام کرد و از حامد چیزی پرسید که نفهمیدم. حامد جوابش رو داد؛ مرد خیلی مودبانه عذر خواهی کرد و راهش رو کشید و رفت. حامد توضیح داد » داشت می پرسید که میخواهید با ما سکس کنید یا فقط نگاه می کنید، بهش گفتم که ما فقط نگاه می کنیم». بعد شونه ی من رو فشار داد» نترس، اینجا کسی به کسی حق نداره دست بزنه مگه اجازه گرفته باشه. برو و بچرخ و نگاه کن، اگر کسی پیشنهادی داد مودبانه و محکم بگو نه. نه یعنی نه و این تنها قانون اینجاست. کسی حتی انگشتش هم بهت نمیخوره. ممکنه خیلی بد نگاهت کنن؛ چون خوب اینجا همه حشری هستن. به هر حال، من طاقتش رو ندارم؛ بیرون منتظرتم.
قبل از اینکه بتونم چیزی بگم توی تاریکی ناپدید شده بود. زیپ ژاکتم رو تا زیر گردنم بالا کشیدم و دستهام رو تو جیبم کردم و توی راهروها چرخیدم. راهروها لابیرنت مانند بود و از قصد جوری طراحی شده بود که دو نفر اگه میخواستن از کنار هم رد بشن باید یک وری می رفتن وگرنه به هم می خوردن. آدمها از رو به رو می اومدن و نگاههاشون پر از شهوت بود، حجم متراکم شهوتی که توی چشمهاشون بود ترسناک بود و با خودش چیزی به شدت حیوانی داشت. توی یکی از اطاق ها دو تا مرد هم رو می گاییدن؛ یکی شون دستش را به دیوار گرفته بود و خم شده بود و دیگری خیلی خونسرد و بی صدا سوارش شده بود؛ چند نفر هم ایستاده بودن و نگاه می کردن، جوری که انگار به یک کتیبه ی با خط میخی نگاه می کنن. کنارشون ایستادم. چند نفر برگشتن و نگاهم کردن. من تنها زنی بودم که اونجا ایستاده بود. زنهای دیگه ای هم در مسیر دیده بودم که با کفش های پاشنه بلند براق به دیوارها تکیه داده بودن و قهقهه می زدن. زنهای نیمه لخت با لباسهای سکسی چرمی که به نظر می اومد فاحشه باشن و خیلی هاشون اصلا زن هم نبودن. من با آن شلوار جین کهنه و ژاکت کلفت و کفش ورزشی وصله ی ناجوری بودم که درست به همین دلیل توجه بیشتری را جلب می کرد.
خودم رو جمع کرده بودم و حواسم بود که به هیچی؛ حتی به دیوار هم برخورد نکنم و نفسم رو حبس کرده بودم. هوا بوی ایدز می داد.انگار ویروس توی هوا چرخ می خورد؛ صورتها شبیه ایدزی ها بود یا شاید هم برعکس؛ یعنی اگر ویروس می تونست شکل و هیبت ادم به خودش بگیره شبیه صورتهای آدمها بود.با خودم فکر کردم که این ضد- سکسی ترین تجربه ی زندگی من بوده، حتی پر کردن یک کتری هم می تونست از این تجربه برانگیزاننده تر باشه. از آن مایوس کننده تر این بود که من از قصد این فانتزی رو برای خودم تراشیده بودم. من از سکس می ترسیدم و ازش وحشت داشتم. این فانتزی تراشیده نشده بود بلکه دقیقا موضع من رو در برابر سکس نشون می داد. من ماجرای سکس رو دوست داشتم، اما نگاه کردنش رو؛ نه خودش رو. و از اون مهم تر این نگاه کردن برای من حتی برانگیزاننده هم نبود، پس من دنبال چی می گشتم. سرم گیج می رفت؛ داشتم خفه می شدم. باید می اومدم بیرون.
داشتم با قدمهای تند به سمت در خروجی می رفتم که اتفاق افتاد. توی پیچ اخرین راهرو ، توی اخرین اطاق. اونجا بود که بودا رو دیدم. برهنه با شکم برآمده و سری طاس توی یکی از اطاق ها روی تخت نشسته بود، و با دست چیزی شبیه کرم را با بی حوصلگی وسط پاهاش می مالید. پیر بود و انقدر پیر که چروکهاو لک های روی پوستش را می شد از چند متری دید. بی اختیار قدم هام سست شد و ایستادم، انگار چیزی من رو به زمین دوخت. یک لحظه نگاهمون به هم گره خورد، بودا روی لبه ی تخت نشسته بود و در حالیکه پاهای لاغرش را که با شکم گنده اش تضاد غریبی داشت توی هوا تکان می داد به من خیره شده بود و من با بی شرمی به عضو حقیر و کوچکی که توی دستش وا رفته بود خیره مونده بودم؛ آلتی که می شد گفت مدتی قبل از صاحبش مرده بود – و فشردنش هم فایده ای نداشت – و این صحنه من را برانگیخت، کاری که همه ی اون دقایق، همه ی اون اندامهای نیمه لخت و تصاویر مستهجن نکرده بود. من ایستاده بودم و به الت تناسلی خوابیده ی پیرمردی در استانه ی مرگ نگاه می کردم و از شدت هیجان و شهوت می لرزیدم. من پیرمرد رو شناخته بودم؛ نه خودش رو؛ بیهودگی ناگزیر وضعیتش رو. همه ی مسیری که طی کرده بود، همه ی سالهای دراز و مزخرفی که به اینجا ختم شده بود. کل زندگی اش مثل استمنا کردن با آلتی پلاسیده که خیال راست شدن نداشت به نحو مضحکی بیهوده بود. او و من و آن الت چروک و پیر و خسته، هرسه، از این بیهودگی آگاه بودیم و این آگاهی مثل نیروانا رها کننده بود. پیر مرد مثل بودا که زیر درخت معرفت به روشنایی رسیده بود به نقطه ی پایان سرگشتگی ها رسیده بود و در قاب خالی ای که بیهودگی همه ی تصاویر و تصورات، همه ی شهوات، کنکاش ها و تلاش های بشری را در خود منعکس می کرد نشسته بود. بله، زندگی بیهوده بود و سکس؛ تنها چیزی بود که می تونست حواس آدم رو از بیهودگی وحشتناک حیات پرت کنه. سکس پادزهر بیهودگی و مرگ، ریسمانی که تا اخرین لحظه بهش چنگ می انداختیم و می تاباندیم تا به خودمان یاداوری کنیم که هنوز زنده ایم. مثل او که ریسمان پوسیده اش رو توی دستهای نحیف و پیرش گرفته بود و با چشمهایی خالی به من زل زده بود. با احترام سرم را خم کردم، به ارامی سرش را تکان داد. انگار هزار سال بود هم را می شناختیم، انگار هر دو یک نفر بودیم، آلت هایی خسته از این همه بیهودگی.
دستهبندی شده در: ویولتا
ایمیلی برایت
س.د عزیزم
داشتم قهوه و کشمش آفتابی میخوردم که به ذهنم رسید برایت نامه بنویسم. هنوز تصمیم نگرفتهام همین متن را ایمیل بزنم یا لینک وبلاگ را مستقیم بدهم بخوانی. کاش وبلاگم نترساندت.
اینجا در طبقه یازده ساختمانی آجری در ضلع غربی شهر زندگی میکنم. کافههای خوبی اطرافم هست که اگر بیایی میبرم نشانت میدهم. من خودم ازین همه کافه یکی را بیشتر نرفتهام و بقیه را از بیرون تماشا کردهام. میدانی که، زیاد پیادهروی میکنم و نگاه کردن از بیرون را به درون ترجیح میدهم. آپارتمانم قدیمی است و در اتاقم گاهی خودبهخود باز میشود. صداهای عجیبی هم از درودیوار میآید که دیگر برایم عادی شده. اتاقم همانطور که در عکسها دیدهئی سقف بلند، دیواری تماما طوسی و کرکرههای حصیری دارد. روتختی و ملحفههای کتان را جدید خریدهام. جدید که میگویم یعنی چهار ماه پیش. همان ماه اول هم روتختی را با اتو کمی سوزاندم و حالا پشتورو پهنش میکنم تا سوختگی معلوم نشود. از هشت گلدانی که کنار پنجره داشتم امروز فقط سه تایش باقی مانده. این سه تا واقعا جان سختند و هرچه یادم میرود آب بدهمشان باز خشک نمیشوند.
این روزها زیاد یادت میافتم. چند شب پیش آ اینجا نشسته بود با صدای بلند آجیل میخورد که تصمیم گرفتم پنجره را باز کنم و ازش بخواهم خودش، کولهپشتی مشکیاش و پاکت آجیلش را پرت کند بیرون. داشتم به تو فکر میکردم. به چیزهایی که میخواهم برایت تعریف کنم. مثلا اینکه با کولهپشتی مشکل دارم و نسبت به مصرفکنندههایش بدبینم. حس میکنم زیادی جان دوستند و بیشتر مایلند سرویس بگیرند تا بدهند. آنطور که بندینکها را به دقت روی شانهشان میاندازند تا «اذیت» نشوند باعث میشود نتوانم بهشان اطمینان کنم.
س.د عزیز، امیدوارم نظرم در مورد کولهپشتی را به خودت نگرفته باشی. چند عکس در ارتفاعات درکه با کولهی برزنتی سورمهای رنگ ازت دیدهام و میخواهم بدانی که حساب کوه فرق میکند. انگشت اتهام من به سمت کسانی است که پای کولهپشتی را به شهرها باز کردهاند. گرچه تو اگر روزی در شهر هم کوله بندازی در چشم من تغییر نخواهی کرد. صرفا مجبور خواهم شد دشمنیام با کولهپشتی را ترک کنم. برایت گفته بودم، دشمنیهایم بیشتر نقش معنادهی به زندگیام را دارند و همین است که منعطفند. اگر شیعهی دوازده امامی بودم میتوانستم با معاویه، مامون و ابولهب دشمنی کنم. اما حالا که نیستم مجبورم با آنه هتوی، گلهای مصنوعی و کولهپشتی عناد بورزم. قبول کن اگر چنین نکنم زندگی ازینکه هست هم خالیتر میشود.
برای گلهای مصنوعی دلیل محکم دارم، اما با کسی مثل آنه هتوی درست نمیدانم چرا چپ افتادهام. ممکن است به خاطر چشمهای اغراقآمیز و نگاه تحمیلیاش باشد. به نظر من بخشی از موفقیت ژاپنیها و آن حس امنیتی که به مخاطب میدهند به خاطر طرح ممتنع چشمهایشان است. در مقابل ما آریاییها احساس را در چشممان انبار و حمل میکنیم و این گاهی به حریم روحی مخاطب تجاوز میکند. سعدی و حافظ به قدری صاحت چشم را مقدس کردهاند که عرصهی انتقاد بسیار تنگ شده. اما بگذار از همینجا و خودت شروع کنم؛ بد نیست اگر کمی از بار چشمهایت را روی پرههای دماغت بندازی.
مطلبی که دوست دارم حتما بدانی این است که روی پولیورم دو لکهی بزرگ قهوه افتاده. یکیش قدیمیاست و دیگری هنوز خیس و تازه. سر همان پاراگراف اول با ماگ قهوه ور میرفتم که بخشیش را برگرداندم روی خودم. بعد بدون اینکه چشمم را از روی مانیتور بردارم به نوشتن ادامه دادم. دقایق اولیه بعد از رخ دادن اتفاقات را معمولا به بیتفاوتی میگذرانم. ته دلم امیدی هست که ماجراها همانطور که بیارادهی من اتفاق افتادهاند خودبهخود هم محو شوند. الان که دقیق نگاه کردم دیدم رطوبت لکه هنوز دارد به آرامی روی پولیور پشمیام پیشروی میکند و بزرگ و بزرگتر میشود. زیاد پیش میآید که مایعات را بپاشم روی خودم. همیشه لیوانها، استکانها و گیلاسها را بیهدف در دستم تکانهای رفتوبرگشتی میدهم. سالهاست با مادهئی نامرئی درگیرم که هرگز در نوشیدنیام حل نمیشود.
س.د عزیز، تنها مشکل ایمیل این است که مثل برگه کاغذ ته ندارد و نمیتوانم تشخیص بدهم که کجا متوقفش کنم. دیروز با برادرم تلفنی حرف میزدم و همین اتفاق برای خندهام افتاد. یک چیزی تعریف کردم و بعد خندهام بند نمیآمد. خنده همان دو سه ثانیهی اولش لذت دارد و طولانیترش سیستم تنفسی را اذیت میکند. دستوپا میزدم که تمامش کنم ولی نمیشد. شاید خودت متوجه شده باشی، از ضعفهای اصلی من همین است که ترمزم دیر میگیرد. الان که قصد کنم ایمیل را ببندم خط ترمزم تا پاراگراف بعد کشیده میشود.
نمیدانم یادداشتهای نجوم و اخترشناسی که هفتگی ازم چاپ میشود را خواندهای یا نه. زمستان سال هشتادوپنج ما را از دانشگاه برده بودند به روستایی حوالی نطنز. این روستا شبها آسمانش عمق میگرفت و سه بعدی میشد. من تا آن لحظه از زندگیم چنین چیزی ندیده بودم. صور فلکی و دب اصغر و اکبر و اسب بالدار و بقیهی اشکالی که توی کارتونها در آسمان نشان میدهند و فکر میکنیم دروغند هم راست بودند. همان موقع ستونی در روزنامهی اطلاعات، یا نمیدانم ابرار برداشتم و درین مورد نوشتم. حساب کن هفت سال گذشته و هر هفته یک ستون قلم زدهام ولی هنوز تمام نشده. دیگر دارد برایم تبدیل به کابوس میشود. هر چه فونت را ریز میکنم و پاراگرافها را به هم میچسبانم باز هم هست.
با مهر
ل.د
16
به خانه آمدم، و دیدم خانه هم چقدر به من می آید و ای بابا عجب بساط ناملموسیست. چونکه به خوابگاه میرم خوابگاه به من می آید. بعد از یک مدت نمی آید. به خانه می آیم. خانه به من می آید. بعد از یک مدت نمی آید. انگار که آدمی نمیتواند کونش را بگذارد یک جایی بلخره، و بگوید آخیشششش، هاو ریلکسد آی ام! سوالی که برای من پیش می آید این است که قبلا ها هم مردم انقدر بدو بدو نرس نرس بودند؟ دقیقا متوجه شدید سوالی که برای من پیش می آید چیست؟ خیلی ممنون میشوم اگر برای خودم هم توضیح بدهید. دراز کشیدم توی تاریکی کف هال، لپ تاپ به شکم، و دلم درد میکند. چون از وقتی رسیدم خانه مانند خوراکی متنوع ندیده ها اول پسته خوردم، بعد گفتم مامان یه چیز شیرین نیاز دارم، پس شیرینی خوردم. بعد نیازم به ترشی افزایش بافت، آلوچه ترشی خوردم. بعد گرسنه شدم، قرمه سبزی خوردم. بعد دیدم به به چقدر تخمه های زیبا، تخمه خوردم. یک مقدار توت خشک هم که خیلی انزوایشان روی اصابم بود از گوشه کمد برداشتم خوردم. بعد مامان گفت مطمئنی آرامش یافتی؟ گفتم بلی. بعد افتادم این وسط. الان دلم بغل می خواهد. بارها برای دلم توضیح داده ام که شما، ای دل، هر خوراکی ای از من بخواه، اما بغل نخواه. بارها. بارها. الان من بغل ندارم که ارائه بدهم. نه اینکه غمگین باشم، نه. شما یک نگاه به هیبت من بیندازید، دیگر از ما گذشته هی بنویسیم دلم بغل میخواد، و همه بیایند زیرمان کامنت بزرگتر مساوی دی گنده دو نقط کوچکتر مساوی بگذارند، که ینی بیا بغل. الان که خوب فکر میکنم انسان چجوری در یک برهه از زمان رشد می تواند دل خوش کند به این علائم؟ من جدیدا، شدیدا، از طرفداران حس لامسه هستم. حس لامسه هم میبیند هم میشنود هم بو میکشد و هم میچشد. امیدوارم اگر قرار شد همه حسها بروند لامسه بماند. امیدوارم ما انسانها یک مقدار لال شویم، کور شویم، از خوردن دست برداریم و بعد تمرکزمان را بگذاریم روی لامسه. امیدوارم چشمانتان را ببیندید، و دست بکشید، و سکوت کنید. امیدوارم همه کیبوردها بترکد و ما بلند شویم برویم یک چیزی لمس کنیم. امیدوارم هر کس که به این متن گرانبها و لایق جوایز ادبی متعدد به شکل هورنی نگاه میکند بمیرد و بپاشد روی پلهای عابر پیاده. امیدوارم بروم بخوابم چون مامان رفته ششصد کیلو بادمجان خریده و اگر گفتید چه کسی فردا صبح باید همه اش را پوست بکند، و سرخ بکند، و بخورد انشاالله و نوش جانش بشود هی الاهی؟ پاسخهای خود را به ما اسم اس نمایید.
13
تا به حال ناپدید شده اید؟ من تا به حال ناپدید شده ام. الان ناپدیدم. نیستم. صبحها بیدار میشوم، خیره میشوم به سقف مشبک فلزی که زیر تخت بالاییست. میچرخم. میپیچم. به دیوارها نگاه میکنم، که یعنی سلام دیوارها، هنوز صبح میشود، میبینید؟ متکا را بغل میکنم، که یعنی سلام عزیزم، خوب خوابیدی؟ متکا خمیازه میکشد، که یعنی خوب خوابیدم. نان سنگک دانه ای 600 تومن را میگذارم بیرون تا یخش باز شود. میدانستید که وقتی نانهای سنگک را میگذارید توی فریزر دچار بی هویتی حاد میشوند؟ و غمگین میشوند؟ و مینشینند کنار سبزی کوکو و کدوی سرخ شده فریز شده، و هی همگی با هم به روزهای تنوری و داغ فکر میکنند؟ به هر حال. چاره ای نیست. این تکیه کلام باباست. چاره ای نیست. چاره ای نیست. خیلی جمله سرخورده آزاردهنده ای است. من که خیلی خوشحال نمیشوم از حقیقت گویی انسانها. نیست که نیست. گفتن دارد؟ ندارد. اصلا مهلت پاسخگویی ندارید. همین که من گفتم. برگه ها بالا. میدانستید پنیر آمل شده 4400؟ خیلی که از گفتن قیمتها آزار نمیبینید؟ میبینید؟ من نیاز دارم از قیمتها بنویسم. هر روز صبح انگار از خواب بیدار شده ام، از غار آمده ام پایین، و سکه های عهد دقیانوسم را برده ام بازار که خرید کنم. هر روز میتوانید حالت بهت زدگی ناشی از این روایت را در صورت من ببینید.
نان سنگک را میگفتم. پنیر را میمالم روش، میخورم، چایی را هورت میکشم. توی راهروی خوابگاه میگویند یا الله! خانوما یا الله. یک چیزی یک جایی لنگ شده و یک مردی امده که درستش کند. اسهال دارم. باید هی یک چیزی بپوشم بروم برینم که اسلام در خطر نباشد. چقدر توی اتاق ور میزنند. چقدر توی اتاق ور میزنند. دلم میخواهد از همه بخواهم ساکت شوند. یک دقیقه. به احترام من، که ناپدید شده ام. مامان اس ام اس میدهد: امروز هم تنها بودم. به نظر شما این اس ام اس ها جواب دارد؟ برایش بوس میفرستم، بوسهای مصنوعی کیر خری. میرم توی محوطه خوابگاه. نگاه میکنم به برج میلاد خر. به درختهای خر. به تاریکی خر. به دخترهای خر. به سکوت خر. زمین چمن برای مردن خوب است. میروم دراز میکشم روی چمنهای مصنوعی خر. نیستم. به طرز زیبایی نیستم. چقدر تمرکز ندارم. چقدر هوای اتاق سنگین است. چقدر جمله های پراکنده روی مفزم نشسته اند و به کله ام نوک میزنند. باید لپ تاپ را بلند کنم ببرم نوک قله البرز. بنویسم. بنویسم. بنویسم. چقدر توی اتاق ور میزنند! چقــــــــــدر توی اتاق ور میزنند!
مادر استاد دانشگاه, هر دو پسرش دانشجوی همان دانشگاه, دو پسر را بردند اردو
- مواظب داداشت باش آبروی منو نبره
- باشه مامان
- بگو زشته جلوی بقیه همکارام مطابق شان من رفتار کنه
- باشه مامان حواسم هست
- الان کجایید؟ داداشت داره چیکار می کنه؟
- تو اتوبوسیم هنوز نرسیدم..اوممم... روسری سرش کرده داره وسط اتوبوس می رقصه
جمعهها: خوراکیها تفاوت سکس در پورن و زندگی واقعی رو توضیح می دن
سکس در زندگی واقعی و و پورن، با هم فرق داره. این پیامی است که ویدئوی بالا در هفته گذشته داد و اینترنت رو پر کرد از بحث در این مورد. من همیشه گفتم که یاد گرفتن سکس از پورن، مثل اینه که بخواین از دیدن فیلمهای جکی چان، دعوا کردن تو مدرسه رو یاد بگیرین. اگر اینترنت اسلامی عزیز دست و پاتون رو نبسته، فیلم یک دقیقه ای و خوردهای بالا رو ببینین یا عکسهای پایین رو نگاه کنین:
بذارین اول نگاهی بندازیم به سایز پورن استارهای مرد:
۱۵ تا ۲۲ سانتیمتر! اما در دنیای واقعی:
۱۲ تا ۱۷ سانتیمتر! همچنین توی پورن موی خیلی کمی اون پایین هست در حالی که در زندگی واقعی ۶۵٪ زنها و ۸۵٪ مردها مو دارن.
همچنین در پورن ظاهر وجاینای واژن همه زنها تقریبا شبیه همدیگه است اما در دنیای واقعی تفاوت خیلی زیاده:
بحث تحریک شدن هم هست. آدمهای واقعی برای شروع به ده تا دوازده دقیقه وقت نیاز دارن که در مقابل پورن استارها که قارتی شروع می کنن بسیار زیاده:
همچنین پورن استارهای مرد می تونن دقیقهها، ساعتها و روزها جلو عقب کنن در حالی که ۷۵٪ مردها در سه دقیقه به ارگاسم میرسن.
اینهم هست که با اینکه تمام پورن استارهای توی فیلمها ظاهرا فقط با دخول ارگاسم میشن، در زندگی واقعی ۷۱٪ زنها این شرایط رو ندارن.
بقیه چیزها چی؟
- فقط یازده و نیم درصد زنها در دنیای واقعی رابطه جنسی با جنس موافق رو تجربه می کنن.
- فقط ۴۰ درصد سکس آنال اِیْنال (مقعدی) رو تجربه می کنن.
- فقط ۲۰ درصد سکس سه نفره رو تجربه کردن.
- و فقط ۴۰ درصد بستنهای سَبُک رو تجربه کردن.. فقط؟! ظاهرا درصد بالایی است.
و این ترجمه کامل نبود پس خوبه برگردین به بالا و تلاش کنین فیلم رو ببینین. اگر کسی زحمت آپلود در جایی رو کشید بگه تا من به لینک مطلب اضافه کنم.
آپدیت: برای دانلود به این کامنت و این کامنت نگاه کنین یا تا هفت روز آینده از اینجا بگیرین.
The post جمعهها: خوراکیها تفاوت سکس در پورن و زندگی واقعی رو توضیح می دن appeared first on کیبرد آزاد.
من می گم نگران آی کیو اینا هستم ..هی شما بگو طبیعیه
رنج رشد
تو نباید بخوابی
میگن ده روز اولش سخته. ده روز که گذشت میگن بعد از چهل روز همهچی خوب میشه. ددلاین بعدی برای بهتر شدن اوضاع سه ماهگیشه. ما هنوز به اون نرسیدیم. دروغم نمیگن ولی اون چیزی که داره بهتر میشه بچه نیست، منم که دارم عادت میکنم. واقعن بعضی وقتها دلم میخواد زبون دربیاره برام توضیح بده دردش چیه. به نظرم مریم مقدس خیلی زن خوشبختی بوده که بچهش حرف میزده. از دیروز تا حالا صدبار ازش پرسیدم دخترم چرا نمیخوابی؟ هیچ توضیحی جز جیغ و گریه نداشت. صبح گذاشتمش جلوی تلویزیون با هم هاوس دیدیم. البته بیشتر اون میدید. من تو آشپزخونه داشتم میوه میلنبوندم که شیرم زیاد شه. نیم ساعتی شادوخندون بود. وقتی بلندش کردم دیدم اوه اوه. بعد از اون دو ساعتی به شیرخوردن و بازی گذشت. تازه الان خوابید. البته هر ده دقیقه یه آژیری میکشه. من بغلش میکنم دوباره خوابشو سنگین میکنم میذارم سرجاش. جدی جدی منتظرم سه ماهش بشه یه معجزهای رخ بده. هرمرحله که میگذره قویتر میشم. الان دو روزه به مامانم نگفتم بیاد. خودمم نرفتم. معیارم واسه قوی بودنم شده تعداد روزایی که مامانم نیست و ما زنده موندیم.
حفره
یک تکه از میان قلبت را میکنند، و در آن حفره، تنهایی را حس میکنی.
We have time to grow old. The air is full of our cries. But habit is a great deadener
یا همهی این بهانهها دیگر خیلی لوس و لوث و از حیزِ انتفاع ساقط
هی می پرسید چرا از عشق نمی نویسم؟
هنوز دلم نمی یاد دمپایی را از روش بردارم. امیدوارم مورچه ها یک خاکسپاری باشکوه برای این مرگ قهرمانانه برگزار کنند.
زیرک
به روباهه گفتن شاهدت کیه؟ گفت بانو فاطمهی زهرا. دیگه کسی نتونست حرفی بزنه بعدش.
دستهبندی شده در: عرفان و ژانگولر
.
بالای صفحهی مو فرفریهای فیسبوک نوشته " ما به فر خوردن محکومیم " . فکر نکنید این شوخیست . بیانصافی است اگر فکر کنید جماعتی فقط به خاطر اینکه ژنهای معلوم نیست سوار روی کدام کروموزمِ بیهمه چیزی سطح مقطع برش عرضی تار مویِ اینها را ( یعنی ما را ) بیضوی ( بله حقیقتن بیضوی هم به شکل هم به معنا ) شکل دادهاند و نه گرد بی نقص , از یک واقعیت وراثتی حماسه میسازند . مویِ فر را باید زندگی کرده باشید تا بدانید چه مصیبتی است . یا شاید دست کم من بد شانس بودم در مقاطع زمانی مختلف .
اوج همراهی موهایم با من وقتی بود که کاکل مد بود ... نه ! شما بگویید این همراهیست ؟ چند نفرتان تمام عکسهای آن دوره را نیست و نابود کردهاید ؟ همان وقتی را میگویم که اپلها عرض شانه را به دوبرابر تغییر میداد . ما دخترکان لق لقوی سیبلو با آن مانتوها و کاکلها, رقت انگیز بودیم .
بعدش موها آرامش پیدا کرد فرقها از وسط باز شد موها با کش سفت و محکم پشت سر بسته میشد . همان وقتی را میگویم که رژهای نارنجی مخصوصن شمارهی 714 نایرو ( یک برند ژاپنی بود اگر درست یادم مانده باشد ) مد بود. همان وقتی که یقه اسکی میپوشیدیم زیر بلوزهای چهارخانه با شلوارهای لیوایز رنگی . بعد فکر کنید وزوزیای مثل من بخواهد آن موهای نا آرام و سرکش را با کش مهار کند . با رویش ناگزیر موهای تازه در آمدهی کوتاه که به هیچ صراطی مستقیم نیستند چه میکند ؟ با ملاقه ملاقه ژل و کتیرا هم که بخوابانیاش فکر کن آدم زندگیات هوس کند توی مهمانی به موهایت دست بکشد . حال برق گرفتگی بهش دست میدهد ( بمیرم برات فرجام ) . انگار یک جایی تخم مرغ خام ریخته باشد, مانده باشد, سفت شده باشد .
بعدترها موها دوباره قدری رها شد . قدش کوتاه شد, آمد بالا, مصری شد . تا به حال زیر مقنعه موی فر مصری داشتهاید؟ ... میدانید کار همان اپلها را میکند و کلهتان دوبرابر میشود ؟ میدانستید حجاب اجباری با کلهی فرفری ظلم مضاعف است ؟ گرمای شش برابر شده بر اثر حرارت آن حجمی که مثل پشم شیشه احاطهتان کرده به کنار . به همین خاطر است توی آرایشگاهها آنهایی که موهایشان فر است یا بسیار کوتاهاش میکنند یا همیشه به آرایشگر تاکید میکنند که "خانوم قربون دستت یه طوری بزن که بشه بستش " . من در همین نقطه بود که رستگاری با موی خیلی کوتاه عمیقن زیر دندانم مزه کرد . بعد خوبیاش این بود که تشویق هم میشدم . حتی فرازهایی ناشناخته از زیباییهایم کشف شد ."کله ات چه گرد است ! " یا " چه خوب که گوشت چسبیده است " بعد من چپ چپ به صادر کنندهی این کمپلیمانها نگاه میکردم که حالا این الان تعریف است؟ حضرت باریتعالی یا همان ژنهای معیوب یا هر چه , بعد از اینکه دماغ به کل از دستشان در رفت تمام دقتشان را روی گوش معطوف کردهاند لابد باید ازشان تشکر هم بکنم .
بعد این همهاش نیست , آدم خودش را میگذارد جای آدم زندگی مورد نظر . هر چهقدر هم که به فیلم قیصر علاقمند باشد شاید خوشاش نیاید صبح به صبح کنار قیصر از خواب بیدار شود. اینطور میشود که من گاهی تصمیم میگیرم موهایم را بلند کنم . معمولن اینطوری است که همهی آنهایی که میگفتند همیشه کوتاه نگهشان دار استقبال میکنند . که آفرین تحمل کن بلند میشود . من همیشه به ایشان گوشزد میکنم که" شما باید تحمل کنید عزیزان من . من خوشبختانه خودم, خودم را نمیبینم" . یا آیندهی روشنی را اینطور ترسیم میکنند که بلند میشود میریزی دورت بعد من باید برایشان توضیح بدهم که " اینطور نیست موی فر از قانون جاذبهی زمین تبعیت نمیکند, بلند که میشود , بالا میرود . این که دورت بریزی یعنی چه ؟ "
پروسهی بلند شدن این طوری است که از جناب وثوقی در قیصر پس از مدتی به جناب وثوقی در ممل امریکایی تغییر شکل میدهم , اوج دلبری وقتیست که به مرحلهی تیم برتون میرسم . یک سال عید در مرحلهی تیم برتون با آرایشگرم طوری هماهنگ کردم که همه جا با موهای براشینگ شده به عید دیدنی بروم ( خودم از پسشان برنمیآمدم ) یعنی میخواستم اینطور نباشد که همه راجع به این که " با موهایم چه کنم" نصیحتم کنند . باز هر جا رفتیم سوژه موهای من بود و اینکه ببین چه خوب شده . نا شکری نکن . من ناشکری نمیکنم ولی مشکل فقط ریختشان نیست . این موها همین موهای زیبا و رعنا زود هم سفید شده باید دست کم سه هفته یک بار ریشه شان را رنگ کرد . رنگ مداوم بهترین مو را خراب میکند چه برسد به این مزخرفی که من روی سرم دارم . بعد کافی است یکی روز چهارمِ هفتهی سوم ببیندت . کنارت میکشند به پچ پچ که تو چرا به خودت نمیرسی ؟ بعد من وقتی به ریشههای هفت سانت در آمدهی خودشان نگاه میکنم که اصلن انگار نه انگار هیچ هم قیافهشان را شلخته نکرده تا ده میشمرم تمرین صبر و برای خودم طلب آرامش میکنم . یکبار خانومِ ن سوال کرد که موهایش را فر کند یا نه . من را باید میدیدید انگار که باید از یک فاجعه جلوگیری میکردم . خانوم ن بسیار زیباست و موهایش مثل ابریشم نرم است . بهاش میگفتم " تو مثل کسی هستی که توی نیویورک در یک خانوادهی معقول به دنیا آمده و زندگی کرده بعد دلش پر بکشد که مثلن در بمبئی زندگی کند که مثلن چه میدانم مرکز عاطفی وجود را مهار کند . حتمن باید بروی مریض و مفلوک بشوی حالت جا بیاید تا از این هوسها نکنی "
چند وقت پیش به این نتیجه رسیدم من و موهایم یک عمر است با هم جنگیدهایم . دیدم اصلن باهاش هیچوقت مهربان نبودهام . نپذیرفتماش . همیشه خواستم به راهی بیاورمش که توی مرامش نبود . یعنی حتی اگر وقتی که کلهی خانومهای تهران زیر روسری به قاعدهی لانهی لک لک حجیم شد من اگر یک وقت خدای نکرده زبانم لال میخواستم آن هیبت را بسازم بضاعتش را نداشتم . بس که طی سالیان سعی کردم بکشمشان محکم ببیندم هر کوفتی شده بهشان بمالم تا سرجایشان بمانند نصفِ بیشترش از دست رفت . الآن انگاری دیگر آن پف مو که سعی میکردی مهارش کنی اصلن چیز بد و غریبی نیست یا اینکه آدمهای این زمانه با خودشان بهتر از روزگار ما کنار میآیند . خلاصه دلم برای موهایم سوخت . یک روزی توی استخر دختر جوانی همان موهای من را قبل از تمام بلاهایی که سرش آوردم روی سرش داشت دلم همان موی سرکش و نا آرام را به همان سلامتی و پرپشتی میخواست . اینطور شد که تصمیم گرفتم با موهایم صلح کنم . سشوارم را دوستم داد برایم تعمیر کردند . بیگودی خریدم . اطوی مو را دم دست گذاشتم و مهربانانه تلاش کردم با موهایم مدارا کنم . نفهمیدم چه طور شد حوصله ام سر رفت . شاید اینطور بود که هر چی میگذشت بیشتر از حجم ویرانی و داغانی تار به تارش با خبر میشدم و این با نگاههای تایید آمیزی که میگرفتم مطابقت نمیکرد . بعد آنجا دچار یاس فلسفی ناشی از " آنچه میبینیم و آنچه هست " شدم . بعد به سرم زد چرا همانی نباشد که هست . به کوتاهی همیشه و رنگ نکرده . دست کم برای مدت کوتاهی . این رهایی حق من است . زندگی خودش به اندازهی کافی سخت است . باور کنید زندگی با موهای فر سختتر است .
*گرینجی مو : در گویش گیلکی به موی فرفری میگویند.
** میدانم خیلیها با موهای فرفریشان نه تنها مشکلی ندارند بلکه خوشحالاند . اینها که نوشتم مناسبات من است با موهایم . موفرفریهایِ دیگر به دل نگیرند یک وقت !
أن اللغات تضيق علي، و أن قميصي يضيق علي، و أن سريري يضيق علي
12
تا یاااادم می آید گوشی را دست گرفتن و بهش نگاه کردن توی خانه ما قبح داشته. توی خانه شمام داشته؟ توی خانه شما چطور؟ (در حال همه را با انگشت نشان دادن). این تکیه کلامم همه را پاره کرده (در حال همه را پاره کردن). همین را میگویم (در حال همین را گفتن). کلا خیلی دقیق که فکر میکنم میبینم خانه مشکل زاست. نه اینکه بیرون خانه مشکل زا نباشد، اما مشکلات زائیده شده در خانه از یک جنس عجیبی هستند. از یک جنس مرغوب. مانند چشمهای تو، همانطور که شاعر میگوید: چشات، از، جنـسِ، مرغووووووبه، چقد حااااااالِ چشششات خووووبه. دقیقا با همین وصف. مشکلات توی خانه هر قدر هم کوچک باشند انگار هیچ راهی ندارند. انگار ته دنیا هستند. شاید چون یک انسان نرمال دلش میخواهد در خانه لم بدهد، آروغ بزند، کون لخت بگردد، گوشی اش را همش دستش بگیرد و بهش نگاه کند، و بگوید های های های، و وقتی نمی تواند، خب، یکهو انگار خیلی نمیتواند. انگار کله اش خورده به دیوارهای کاذب. دچار حملات ناگهانی حالا چه کنم حالا کجا بروم میشود. بعد هی آرزو میکند که کاش برای خودش یک آلونک داشت. همه اینها به خاطر این است که در خانه بودن، حس در خانه بودن را نمیدهد. حس این را میدهد که کونت را گذاشتی روی کله یک نفر. حس اینکه همه نگاهت میکنند که مبادا آروغ بزنی و بی ادبی کنی. آروغ که باز خوب است و جایگاهش را در خانه ها باز کرده. مسئله گوشی موبایل است. نمیدانم گوشی موبایل در خانه شما هم مسئله است؟ این را اول پرسیده بودم نپرسیده بودم؟ الان که 27 ساله هستم که هیچ، از همان 20 سالگی که گوشی نوکیای 1110 برادرم ارث رسید به من مشکلات شروع شد. شما در هر جای یک خانه مسکونی که فکرش را بکنید من رفته ام، و با گوشی تلفن بصورت پچ پچ پچ حرف زده ام. شما هر جای لباس یک انسان را که تصور بکنید من گوشی را جاساز کرده ام، و هی با سرعت نور مونیتورش را چک کردم که ببینم آیا اس ام اس امده؟ آیا نیامده؟ آیا این زندگیست؟ به پیامبر اکرم که نیست.
حالا بعد از اینهمه سال که فکر کردم قبح گوشی ریخته دیگر بابا، و خدا را شکر، دیشب ساعت 12 اس ام اسی آمد مبنی بر can u call؟ که خب جوابش بله! قطعا آی کن کال بیبـِــه بود. پس از روی تشکم بلند شدم رفتم توی حیاط کنار مستراح و شروع کردم به صحبت. آخیشششش (در حال یاداوری مکالمات). هنوز 10 دقیقه نگذشته بود که هی انسانها یکی یکی در حیاط را باز کردند و خیره شدند به من. هی یکی یکی ها. حتی خروسمان یکهو گفت قوووقووولی قووو قووو که بسیار بسیار زشت شد و من مجبور شدم توضیح بدهم که بله ما خروس و 3مرغ داریم، که فکر کنم کل تصورات ذهنی دوست عزیز پشت تلفن را در یک آن زیر، و، رو کرد. خیلی لحظات استرس زا و بامزه ای بود. میتوانید تصور کنید؟ نمیتوانید؟ برایتان متاسفم. خیلی ناتوانی بد است. یکجور زندگی سراسر ناتوانی امروزه بر ما مستولی شده. من خودم هی میتوانم، بعد یکهو هی نمیتوانم. خلاصه اینکه زیر فشار نگاه ها بحث را ماستمالی کرده و گرفتم کپیدم. هوا خنک بود. شعال آواز میخواند. سگ واق واق میکرد. خروس عزیز هم، چون نیتش فقط ریدن در آبروی انسانها بود، دیگر قوقولی نکرد. صبح بلند شدم و گفتم سلام. مامان کله اش را کرد آن طرف. بله، این آغاز دور جدیدی از مذاکرات بود. همیشه همینطور بوده است. بعد هم گفت ادم خوب است در یک خانه که زندگی میکند به بقیه احترام بگذارد. من تا صبح خوابم نبرد. این چه دوستی است که 12 شب زنگ میزند؟ نمیتوانستی بگویی فردا زنگ بزن؟ انسان باید کمی زیرک باشد. میفهمی؟ … که خب من زیاد نمیفهمیدم. غیر از آن قسمت زیرک. این را خیلی خوب میفهمیدم. من زیرکم میدانید. بسیار زیرکیها کردم در این سالها. مجبور بودم. به خاطر همین شرایط جوی خانه مسکونی. الان هم به تنها چیزی که فکر میکنم لذت خوابگاه رفتن در 15روز آینده است. برخلاف همه انسانهای نرمال من عاشق خوابگاهم. در خوابگاه میتوانی گوشی تلفن را انقدر دستت بگیری که با لایه اپیدرم پوست دستت ادغام شود، میتوانی ساعت 3 شب بروی توی راهرو، توی حیاط، کنار حوض بشینی و حرف بزنی. میتوانی بیایی در صدر هرم مدیریت زندگی خودت. احساس میکنم اینها باید دغدغه های یک انسان 15-16 ساله باشد، و من الان در این سن باید در حال فیل هوا کردن به سمت مریخ و کشف ناشناخته ها و کمک به رشد علمی جهان باشم. این آسایش روانی داشتن خیلی حق ابتدایی ایست. نیست؟ (در حال سوال داشتن).
Fated to Love You
See more beautiful photos:
- a sheng (2013-8-3 21:23:20)
- Beautiful flower 05 (2013-8-3 21:15:49)
- Dream fairy tale (2013-7-28 23:22:9)
- A Health (2013-7-16 19:34:18)
- D'Arcy (2013-7-9 21:11:51)
- I loved you at your darkest. (2013-6-30 16:32:30)
سیزن چهار دکستر را تازه تمام کرده گویا
از نور جز روشنایی چه انتظاری میتوان داشت
شاید ندونین خانوم هایده تو چهلوهفت سالگی مردن. خود من تا سرشب که گوگل کردم نمیدونستم. چهلوهفت سال برای شهروند معمولیم کمه چه برسه به ایشون. مدخل ویکیپدیاشون رو که میخوندم قلبم برای لحظاتی از کار ایستاد و بعد جوری تپید که قطرات خون و رشتههای مویرگ پاشید به صورت اطرافیانم. نوشته بود تو گورستان وستوود نامی در لوس آنجلس خاکن. کاش میشد گورشون رو قالبی دربیاریم منتقل کنیم تهران. اینم ازون مباحثیه که دلیلی براش ندارم و تنها از آخور سانتیمانتالیزم تغذیه میکنه. بازم بحث شهروند معمولی و غیرمعمولیه. اولی رو به باور من هرجا خاک کردیم، کردیم. این خاکها و صفحات زمین از زیر به هم وصلن و نهایتا همه باهم مخلوط میشن. خانوم هایده ولی چون هویت ملی دارن مثل میراث فرهنگی باید با جسدشون برخورد کرد. مثلا من میدون آزادی رو بیارم اینجا بفروشم به شهردار نیویورک هیچ کدومتون نمیگین اشکال نداره و جهان وطن ماست.
به زودی میخوام بنیاد خانوم هایده رو تاسیس کنم. در اولین قدم قالب خاک رو میفرستیم ایران میکاریم تو قطعه زمینی که یکی از شماها که وضعش خوبه وقف بنیاد کرده. بعد پول میدین کنارش یه سالن سرپوشیده میسازیم که شبانه روزی درش آوای هایده پخش و الکل سرو میشه. طراحی نورش رو هم براتون نیمه تاریک و از چند منبع نور نقطهئی ضعیف در نظر گرفتم که چشمتون فضای مانور نداشته باشه و دل بدین به گوش. آداب خاصیم نداریم فقط مالکیت شانه –عضوی از بدن که گردن روش نصب شده- در سالن همگانیه. مال منه و به بدن من چسبیده نداریم و هرکس اونجاست شانهش متعلق به بنیاد خانوم هایده و برای مصرف جمعه. هروقت لازم داشتین شانهی نفر بغلی رو جهت قرار دادن سر، پیشانی و چانه استعمال میکنین. نمایندگی هم میدیم به شهرای دیگه. اصفهان رو به زایندهرود، مشهد با ویوی گنبد مطلا و شمال لب دریا ملک خوب دارین اساماس بدین باهاتون تماس میگیرم.
برای مناطق محروم هم واحدهای سیار پیشبینی کردم. داخل اتوبوس رو میتراشیم قوطی فلزی به دست اومده رو آکوستیک میکنیم، اون ته روی موتور هم بار مجموعه خواهد بود. ضمنا بارمن ساده هم استخدام میکنیم. تو لینکدین میذارم آگهیش رو. بن تخفیف نوشیدنی برای توئیتریها، وبلاگیها و حتا فیسبوکیها هم موجوده. بیرون هم رو میبینیم سلام کنین آشنایی بدین کوپن بگیرین. اگه ساکن شهرهای دیگه هستین تک زنگ بزنین با پیک موتوری میفرستم.