Shared posts

10 Mar 07:15

Summer's End

by Sara n
این تیتر را گذاشته بودم که بیایم در مورد این فیلم ژاپنی پایان تابستان بنویسم. طبق معمول نشد. وبلاگ نوشتن تنها کاری نیست که نمی رسم انجام دهم. یک لیست 186 تایی از کارهایی که خیلی فوری هستند دارم. چندتایی هم ایمیل و پیغامی که از طریق این وبلاگ و فیس بوک گرفته ام جز آنها هستند. ببخشید واقعن، جواب ندادنم هیچ معنی دیگری جز این که وقت ندارم، ندارد. یک مدتی خواب هم نداشتم این قدر که تمام طول خواب کارهای عقب مانده را انجام می دادم. صبح بیدار می شدم، خسته تر از شب پیش و بعد تازه متوجه می شدم که نه خوابیده ام و نه کارهای عقب مانده را انجام داده ام. حالا فورن اضافه شان می کنم به این لیست که دست کم از سرم بیرون بیایند. مهم و غیر مهم ندارد، همه شان هر چقدر کوچک یک جایی را توی ذهنم اشغال می کنند. درست است که مجبور می شوم در انجام شان اولویت بندی کنم اما یک کار خیلی مهم دفتر، عوض کردن پاسپورت مخدوشم و یک ایمیل از یک دانشجوی سال آخر لیسانس باستان شناسی که  اصلن نمی شناسم و تصمیم گرفته است تزش را در مورد میراث فرهنگی افغانستان بنویسد و چهار صفحه پرسشنامه فرستاده و التماس کرده که کمکش کنم، یا دوست دوست دوستم که یک سوال ساده در زندگی در پاریس پرسیده و من وقت نکرده ام که جواب دهم، همه شان یک جایی را در ذهنم اشغال می کنند و همین مرا به سمت دیوانگی می برد.

امروز صبح رسیدم کابل. تهران و شیراز و پاریس خوب بودند اما وقتی سه تا شهر را توی هفت روز می روی، با حساب این همه فرودگاه معلوم است که خسته تر بر می گردی. آنا یک ایمیل به فارسی فرستاده که در اوج خستگی لبخند لبخند به لبم می آورد. آنا تازه فارسی خواندن را شروع کرده، مثلن نه ماه پیش، و فقط هفته ای یک جلسه ی یک و نیم ساعته توی دانشگاه کلاس دارد، کلاس های زبان دانشگاه ها را می دانید که چقدر لا ابالی اند.. من هر بار شگفت زده می شوم از پیشرفتش. مخصوصن که فارسی یاد گرفتن برای یک انگلیسی-فرانسوی مثل یادگرفتن ژاپنی یا روسی برای ماهاست. چندین و چند جلسه به یادگرفتن حروف الفبا می گذرد. این ایمیل آناست، که دلم خواست با یکی فارسی می داند هم خوانش کنم. دوست پسر لهستانی ش از دیروز برای یک ماه رفته سفر:

"امروز صبح، وقتى لهستانى ى من رفت، ازم گفت : امروز هوا خوب است براى جاى ديگر رفتن، پرنده ى شنبه. ازش گفتم كه پرنده خوش نبود توى لانهش تنها بيدر شد. و مسل تو ى فيلم ژاپنى، باقى ى روز با مردى ى ايتاايى تا نيم شب گزرم .نميخام تنها بودن را !!!"

15 Jan 06:03

کماکان

by کاوه لاجوردی

ساعت سه‌ونیمِ بعد از ظهرِ پریروز است. 



15 Jan 06:02

فوران

by کاوه لاجوردی

دوست داشتم می‌توانستم—یعنی بلد بودم—نقاشی کنم. تابلوی مدرنی بی موضوع، پر از رنگ‌های درهم‌آمیخته، عمدةً قرمز و سیاه. تقدیم به او. بعد،‌ هر از چندی، تاریخی زیرش اضافه می‌کردم. حتماً امروز با این دردِ مطبوعِ مچِ دستِ راست این کار را می‌کردم.

09 Dec 11:08

معلمِ اول را در خواب دیدم؛ گفت:

by کاوه لاجوردی


 
باید این را عملاً یاد بگیری که مهربانیْ فضیلتِ مهم‌تری است از آزاداندیشی و تقیّد به منطق و اومانیسم. منظورم مشخصاً و مخصوصاً مهربانی در مواجهه با دیگران است در حیطه‌هایی که معتقدی خودت در آن حیطه‌ها درست عمل می‌کنی. (بگذریم از اینکه در همان حیطه‌ها هم واقعاً خیلی هم خوب نیستی، با اینکه ادا و ادعا کم نداری.) از ۲۵:۷۲ اگر یاد نمی‌گیری، دست‌کم به موعظه‌ی خودت عمل کن.


17 Nov 08:50

تن طبقاتی

by نیشابور

رادیو دارد می گوید که ما تن طبیعی نداریم. تن فرهنگی داریم. تن اجتماعی- طبقاتی داریم. با رادیو موافقم.
24 Oct 18:19

689

by Sormeh R
Kourosh

تو فقط از این به بعد تا ابد به جای برنامه‌ریزی "بگذران". قول می‌دهم آسمان به زمین نیاید. قول می‌دهم حتی خوب بگذرد. خوش بگذرد.


یکی از هزاران دل‌نگرانی این روزهای ملکه مادر این است که مبادا من تحت تاثیر جو به فکر داشتن حیوان خانگی بیفتم. به جز دغدغه‌های سنگین بهداشتی (هر حیوان برای مامان مجموعه  بیماری‌هایی است که به انسان منتقل می‌کند) نگران است سرگرمی‌ای! شبیه این فکر بچه را تا مدت‌ها از سرم بیندازد. (خیال می‌کنی چند سالت است؟ تا ابد که نمی‌توانی بچه‌دار شوی!)

می‌گویم دیشب خواب‌تان را دیدم. خواب دیدم تو و بابا یک توله‌سگ سفید بامزه گرفته‌اید. فکر خوبی است ها. مطمئنم خوش‌تان می‌آید. می‌گوید فکر سگ را از سرت بیرون کن. تو الان کم‌کم باید فکر "نی‌نی" باشی. می‌خندم که ممنون که کارکرد نی‌نی مفروض را تا حد حیوان خانگی تقلیل دادی. اما من درباره خودم حرف نمی‌زنم. نی‌نی من چه دخلی به تو و بابا دارد؟

خوب می‌دانم چه دخلی دارد. همان دخلی که ازدواجم داشت. همان دخلی که سال‌هاست درس‌خواندن و نخواندنم داشته. فکر می‌کنم این جهان‌بینی پروژه‌ای هیچ‌وقت دست از سر بخش اعظم این نسل بر نمی‌دارد؛ اینکه زندگی‌شان مجموع برنامه‌هایی است که باید به سرانجام از پیش مشخص برسد. درس بخوانند که کار کنند. کار کنند که پول داشته باشند. پول داشته باشند که ازدواج کنند و طبعا ازدواج کنند که بچه‌دار شوند. بعد هم پروژه‌های متوالی مربوط: مدرسه رفتن بچه‌ها. کنکور دادن‌شان. فارغ التحصیلی. ازدواج؛ و حالا نوه، جوری متمرکز و پرانگیزه که انگار هدف از ابتدا اصلا همین نوه بوده است. هیچ استاپی نیست. هیچ دوره‌ای نیست که زندگی هدف متعالی بعدی را دنبال نکند. که برای یک لحظه از معنای دهن‌پرکن خالی باشد. هیچ‌وقت نمی‌شود از جستن دست‌آویز بعدی منصرف‌شان کرد. هیچ راهی ندارد که قانع‌شان کنی عزیزترین من، زندگی همین است. به دنیا بیایی. بگذرانی. بمیری. تو نمیر البته. تو خش برندار. تو خش برداری تعادل دنیا بهم می‌خورد. بگذار من به جایت بمیرم. تو فقط از این به بعد تا ابد به جای برنامه‌ریزی "بگذران". قول می‌دهم آسمان به زمین نیاید. قول می‌دهم حتی خوب بگذرد. خوش بگذرد. 

21 Oct 10:41

واحه هشتم: ايلويی ايلويی لما سبقتنی

by rxaxdxixoxm
Kourosh

این بار رادیوم از "تنهایی" می گوید

ديباچه

يادداشت کوتاهی درباره تنهايی

شعر اول

شعر "یک روز زمستانی" از لی یانگ لی ترجمه آزاده کامیار

خرده روايت اول

بخش‌هايی از کتاب "ديالکتيک تنهايی" نوشته اکتاويو پاز با ترجمه خشايار ديهيمی که نشر لوح فکر در سال 1381 چاپ اول آن را منتشر ساخت.

داستان

فصلی از رمان "نام من سرخ" نوشته اورهان پاموک با ترجمه پرستو کلامی

شعر دوم

شعری از شهرام شیدایی از کتاب "خندیدن در خانه‌ای که می‌سوخت" که چاپ دوم آن را نشر کلاغ سفید در 1386 منتشر نموده است.

خرده ‌روايت دوم

بخش‌هايی از کتاب "گفته‌ها" نوشته ابراهيم گلستان که نشر ويدا چاپ دوم آن را در پاييز 1377 منتشر ساخت.


27 Sep 19:23

http://elcafeprivada.blogspot.com/2013/09/blog-post_27.html

by Ayda
سوم دبستان بودم. خانه‌ی قیطریه. ظهر از مدرسه برگشته بودم خانه. رفته بودم توی اتاقم. چشمم افتاده بود به یک لیوان تاشوی* قرمز براق، روی تخت. درست همان بود که همیشه خواسته بودم. قند آب شده بود توی دلم.

بلند شده بودم بروم آبی به صورتم بزنم. سرمای دم صبح تنم را مورمور کرده بود. برگشته بودم چیزی بپیچم دور خودم. چشمم افتاده بود به مرد، شبیه تندیسی خوش‌پیکر، هبوط کرده روی تخت. بی‌هوا یاد لیوان قرمز افتادم. قند آب شد در دلم.


*زمان اختراع لیوان تاشوی در دار برمی‌گردد به سال سوم دبستان. تا قبل از آن لیوان تانشو می‌بردیم مدرسه.
20 Jul 07:10

عمق‌سنج

در محوطه‌ی چمن یک استخر بزرگم که بچه-پارک آبی‌ای هم دارد، دیوار به دیوار راین، طوری که صدای یدک‌کش‌های کانتینربر روی رودخانه، آن حال لرزشی که غرش موتورهای‌شان به فضا می‌دهد کاملن احساس می‌شود. یک‌شنبه است و این‌جا بیشتر به مدرسه‌ای از گروه‌های سنی مختلف شباهت دارد که زنگ تفریحش خورده باشد و صدها نوجوان کون‌لخت ریخته باشند بیرون. کون‌لخت را اصلاح می‌کنم با مایو، اما همان کون‌لخت. ناخالصی سنی هم مثل من هست این وسط، از همه‌ی گروه‌های سنی، اما اکثریت مطلق مال زیر هجده ساله‌هاست.

خیلی پیش‌ آمده که با بچه‌ها، دوستان، حرف می‌زنیم و این سوال بی‌جواب روبروی‌مان قرار می‌گیرد که بهتر بود نوجوانی‌مان این شکلی باشد یا آن شکلی که اتفاق افتاد. بهتر بود توی یک کشور مترقی با دغدغه‌هایی به کل متفاوت بزرگ می‌شدیم یا همینی که بود، همین که دغدغه‌ی بیست سالگی‌مان توی دانش‌گاه مملکت این باشد که برای "حرف زدن" با جنس مخالف کار به کمیته‌ای چیزی نکشد. الان که می‌نویسم موضوع به طرز تهوع آوری تکراری به نظرم می‌رسد، اما راهی هم برای ننوشتنش ندارم، دقیق‌تر که بگویم، راهی برای از سر به در کردنش ندارم. جواب ساده بی‌شک همین است که زندگی این‌ها صد برابر با کیفیت‌تر است اما در عوض در سمت دیگر برای ما تنها دست آویز خوش‌‌حال کردن خودمان احتمالن دیدن و چشیدن چیزهایی‌ست که عمده‌ی این حضرات نه هرگز دیده‌اند، نه می‌بینند و نه می‌چشند. آدم‌های عمیق‌تری از ما تولید شد؟ کاش لااقل یک عمق‌سنجی اختراع می‌کرد یکی. شاید هم خوب شد نکرد.
باران گرفت.

20 Jul 07:02

واحه هفتم: هنوز ما

by rxaxdxixoxm
Kourosh

این شماره رادیوم: ما همونیم که یه روز


ديباچه

 بخشی از کتاب "چهره پنهان حرف" نوشته یدالله رویایی، که انتشارات نگاه چاپ اول کتاب را در سال 91 منتشر نمود.

شعر اول

 شعر "فتح باغ" از مجموعه "تولدی دیگر" فروغ فرخزاد است که با صدای خود شاعر می‌شنوید.

داستان

 داستان "زیرزمین" از کتاب "یک جای امن" مرجان شیرمحمدی که نشر مرکز در سال 83 منتشر نمود.

خرده‌روايت

 بخشی از کتاب "روح پراگ" نوشته "ایوان کلیما" ترجمه فروغ پوریاوری که نشر آگه در پاییز 88 چاپ دوم آن را منتشر ساخت.

شعر دوم

 شعری بدون نام از یانیس ریتسوس شاعر یونانی‌ است که در کتاب "نام دیگر عشق" با ترجمه علی عبداللهی آمده و نشر امتداد در سال 82 منتشر نموده است.

Tunes:

Intro "Untitled" by Andrew Bird
"The Vampyre of Time and Memory" by Queens of the Stone Age
"Arecibo Message" by Boxcutter
"Valentine" by Fiona Apple
"Fljótavík" by Sigur Rós
"We Have A Map Of the Piano" by Múm
"Shoreline (Broder Daniel cover)" by Anna Ternheim
"Mulholland Drive Theme" by Angelo Badalamenti
"Piledriver Waltz" by Alex Turner (of Arctic Monkeys)

«دریافت»

16 Jul 06:19

گر نیاید، مطلب ور برود، بگذارش

by Had Sa
يك بار هم يادم هست كه زير دوش بودم و ديدم كه زير دوش نيستم. در صفِ صاحب عزاهاي ختمِ توام كه مرده بودي و ختمت بود. بعد دوباره برگشتم همان زير دوش. چند ساعت بعدترش بود، يا فردايش كه گفتي همان موقع حالت بد بوده و بيمارستان بودي و در شرفِ رفتن. من هيچ وقت نفهميدم كه آن غروب جمعه چه شد.
16 Jul 06:14

چند تکّه از دفترچه‌ی خاطراتِ ژوزف ژوبر

by مُحسنِ آزرم

 


ژوزف ژوبر. نامش را، انگار، اوّلین بار در مقاله‌ای از پُل اُستر دیدم. یا در مصاحبه‌ای از او. گفته بود که دفترچه‌ی خاطراتش یگانه است. شرحی شخصی‌ست از زندگی و زمانه‌اش. فکرهایش. یک‌جور قطعه‌نویسیِ روزانه است. ایده‌هایی درباره‌ی زندگی. ایده‌هایی درباره‌ی فکر. گفته بود این دفترچه‌ی خاطرات را ترجمه کرده. سال‌ها پیش. وقتی هنوز بیش‌ترِ وقت‌اش صرفِ ترجمه می‌شده. پیش از آن‌که نویسنده‌ای تمام‌وقت باشد. جست‌وجوی کتاب در آن سال‌ها بی‌فایده بود. کسی دفترچه‌ی خاطراتِ ژوزف ژوبر را نداشت. دست‌کم در شمارِ آن‌ها که می‌شناختم. یا نداشتند کتاب را. یا اصلاً ژوبر را نمی‌شناختند. پس خیالِ کتاب هم از ذهن پاک شد. امّا «برای هرچه زمانی‌ست و هر مطلبی را زیر آسمان وقتی‌ست.» و چهارشنبه‌ای که گذشت وقتِ دفترچه‌ی خاطراتِ ژوزف ژوبر بود که پیدا شود. در میانه‌ی کتاب‌های تازه‌ از راه رسیده. کنارِ کتاب‌هایی که هر یک دنیای تازه‌ای بودند. حالا دفترچه‌ی خاطراتِ ژوزف ژوبر این‌جاست. جایی که دست دراز کنم گاه و بی‌گاه و بردارم و ورق بزنم. هر بار تکّه‌ای بخوانم. قطعه‌ای. تاریخِ سال دارند فقط. روز و ماه ندارند. هر بار چند کلمه یا چند جمله. خیلی بلند نیستند. گاهی هم خیلی کوتاه. عرصه‌ی ایده‌هاست این دفترچه. نگاهِ ژوزف ژوبر است به آدم‌ها. زندگی در میانه‌ی دیگران و اندیشیدن دور از دیگران. عرصه‌ی گم شدن است دفترچه‌ی خاطراتِ ژوزف ژوبر. می‌خوانی و از یاد می‌بری که چند سال گذشته از این کلمات. بعد می‌بینی کلمات تاریخ ندارند. جاودان‌اند. همیشگی. ماندگار. این چند تکّه از دفترچه‌ی خاطراتِ ژوزف ژوبر است. چند تکّه فقط. چند ایده.  

 

١٧٩٠

گوش‌ها و چشم‌ها درها و پنجره‌های روح‌اند.

ــــ

... پیر متولّد می‌شوند...

 

١٧٩١

زمستانی بی سرما و بی آتش.

 

١٧٩٣

ذهن‌مان نردبامی می‌خواهد. نردبامی و پلّه‌ای.

 

١٧٩۴

کتاب‌ها بی‌شمارند.

ــــ

چشم ــ خورشیدِ صورت است.

ــــ

پیش‌گویی. ممکن است؟

 

١٧٩۵

 یکی با قلم می‌نویسد؛ دیگران با قلم‌مو.

ــــ

بچّه‌ها همیشه می‌خواهند پشتِ آینه را ببینند.

ــــ

رؤیاها. فانوسِ خیال.

ــــ

روشنی. آتشی که نمی‌سوزد.

 

١٧٩۶

تخیّل چشمِ روح است.

ــــ

از خدا گفتن ممنوع است...

 

١٧٩٧

بگو روی زمین چه اتّفاقی می‌افتد.

ــــ

فیلسوفان بیش‌تر از جرّاحان نیستند.

 

١٧٩٨

بی آسمان زیستن...

ــــ

آسمان‌های آسمان‌ها، آسمانِ آسمان.

 

١٧٩٩

اجازه بده همه‌چیز را دوبار به یاد بیاوریم.

ــــ

بُناپارت از راه رسید.

ــــ

افلاطون رابله‌ای انتزاعی‌ست.

 

١٨٠٠

تحلیل: در اخلاقیّات، در آشپزی.

ــــ

جهان و اتاق؛ کتاب‌ها و فانوسِ خیال.

ــــ

حافظه‌ی خدا. تخیّل‌اش.

ــــ

اشباحِ اندیشه!...

ــــ

هر خانه‌ای: معبدی، قلمروی، مکتبی.

 

١٨٠١

تاریخ، هم‌چون پرسپکتیو، نیازمندِ فاصله است.

ــــ

چشمانت را ببند و ببین.

ــــ

نه، از دستِ خودم عصبی نیستم، از دستِ کتاب‌ها عصبانی‌ام.

ــــ

نیوتن. چه رسیده بود سیب‌اش.

 

١٨٠٢

رؤیا. حافظه‌ی گم‌شده.

 

١٨٠۴

بچّه‌ها سخت‌اند. چرا.

 

١٨٠۵

زیستن بی تن!

ــــ

بچّه‌ها انسان‌اند.

 

١٨٠۶

راسین ویرژیلی نادان است.

 

١٨١۴

پایانِ زندگی تلخ است.

 

١٨١۵

فرانسه را فیلسوفانش تباه کرده‌اند.

 ترجمه‌ی محسن آزرم

16 Jul 06:12

رادیو صبح زود

by نیشابور

صبح زود رادیو می‌گفت
ما همه غبار ستاره‌هاییم
16 Jul 06:10

علیه دیگری

by خانم كنار كارما


1- عارضم به حضور انورتان که بنده رسانه خوانده‌ام. تا مقطع تحصیلات تکمیلی هم خوانده‌ام. دکترا هم نگرفته‌ام چون یک ستاره رفت توی پاچه‌ام که چرایی‌اش را رییس هيات گزينش دانشگاه علامه طبعا بهتر می‌داند. منبع درآمدم هم از پیش‌دانشگاهی تا همين‌الان مطبوعات بوده؛ داخلی/خارجی. یک‌و‌نیم زبان خارجه هم بلدم. هنر نکرده‌ام، ابزار کارم بوده/هست. این‌ها را هم ننوشتم که رزومه نوشته باشم؛ بر خود مسلط بوده و "برانگیخته" نشوید لطفا. شرح حال نوشتم که اگر قبول دارید نیم‌چه سوادی در حد رسانه دارم، لطفا این را هم قبول کنید که در هیچ‌جای کار و درس‌ومشق‌مان (حتی در مباحث شهروند خبرنگار و الخ) اینطور نخوانده‌ایم که کسی که وبلاگ می‌نویسد یا در اينستاگرام‌اش عکس خورشت بادمجان مهماني‌اش را می‌گذارد، ادعا کرده که رسانه‌ای را دارد اداره می‌کند؛ وی تنها کوشیده است از امکانات فضای مجازی که خداوند متعال به ما ارزاني داشته و آقایان فیس‌بوک، گوگل، اينستاگرام و غیره بر ما بسط‌اش داده‌اند، استفاده کند. بلاگر چونان سایر مردمان صرفا این حق را بر خود دیده که غم‌ها و شادی‌هایش را نوشته یا به نمایش بگذارد. هیچ‌جا هم در قوانين رسانه‌اي امضا نداده که استفاده از این صفحات شخصی مستلزم بر سر گذاشتن تاج خار است و می‌باید گوشه‌های غم‌انگیز کاتوریان کاتوریان کاتوریان‌‌اش را به شکل متناوب به نمایش بگذارد.

2- من آدم لذت بردن از وبلا‌گ‌ام. من هنوز تراوشات ذهنی دوستان بلاگر را به بحث‌های بی‌سروته فیس‌بوکی و حتی حالا که دقیق‌تر و بی‌رودرواسی‌تر نگاه می‌کنم گودری، ترجیح داده‌ام. من همیشه با زنانگی و مادرانگی هر دو آیدا زندگي کرده‌ام. شوخی‌های کتابی و فیلمی هرمس سرحالم آورده است. من وقتی می‌خواهم به عاشقی‌ها و نوستالژی‌هایم رجعت کنم 35 درجه و بزرگيان ِزیردوش را می‌خوانم. سرخپوست خوب را با همين شيوه‌ي روايت زندگي شهری و میچکاکلیرا به‌خاطر روايت رویاهای از دست‌رفته شهرستانی‌ام دنبال مي‌كنم. هنوز وقتی شمال از شمال غربی می‌خوانم از شاعرانگی لذت می‌برم. من هنوز وقتي نوشته‌هاي وبلاگ‌ها را مي‌خوانم و کیف می‌کنم، به نویسنده‌اش ایمیل می‌زنم. من از آن جنس آدم‌هايي هستم كه اين حجم از نارضايتي از ديگران را درك نمي‌كنند.

3- یک سریالی بود دوره‌ی ما به ‌نام چاق و لاغر. ایام دهه‌ فجر نشان می‌داد. توي خانه‌ اين زوج، يك‌جايي يك مشت تعبيه شده بود كه هر از چندگاهي از جايش درمي‌آمد و تق مي‌خورد وسط پيشاني‌شان. بي‌هوا، بدون پيش‌بيني. يادم است يك مدت شده بود تفریح ما توي مدرسه. بعد از يك‌جايي به بعد اين ضربه‌خوردن‌هاي ناگهاني آدم را اذيت مي‌كرد چون مدام اين استرس را داشتي كه الان است كه يك مشت ناغافل از يك‌جايي به‌سرت اصابت كند. خوب نبود. ترسناك بود.

4- من رسانه‌چي هستم؛ خودم بارها كلاغ را رنگ كرده‌، جاي كاسكو قالب كرده‌ام. بنابراين خوب مي‌فهمم اين نوشته‌هاي هرازچندگاهي عليه بلاگرها و عكس‌ ِ شادگذارها، ته‌اش كجاست و اصل بازي چيست. من ِ رسانه‌چي خوب بلدم چطور "دمو" نمايش دهم و كمپين راه بيندازم. كهنه كرده‌ام. شما بگو ف، مي‌روم فومنات و برمي‌گردم. چلچراغ بودم الان تيتر مي‌زدم "جلوي قاضي و ملق‌بازي"، مجله فيلم بودم مي‌نوشتم "هياهوي بسيار براي هيچ". اينطوري.

5- دوستان من. عزيزان‌ام. همه‌ي نازنين‌هايي كه در فضاي آن‌لاين دستي بر آتش داريد. بياييد با هم مهربان باشيم. بياييد همديگر را تقويت كنيم؛ دوست داشته باشيم و حال كنيم كه در جهاني كه پر از خشونت، سياهي و كوفت است، هنوز مي‌توانيم با يك كليك از جذابيت‌هاي زندگي هم بخوانيم، از عكس‌هاي هم لذت ببريم. بیایید مشت‌ نکوبیم. دنيا به اندازه كافي مالامال از سايت‌هاي خبري است كه عكس‌هاي جنگ، خون و درگيري مخابره می‌کنند، بياييد به همديگر اين حق كوچك شخصي را بدهيم كه از خوشي‌هايمان بنويسيم، عكس بگيريم و روايت كنيم. هركس درون دلش دردهاي خاص خود را دارد. چرا بايد از هم بخواهيم كه دردهايمان را ويترين كنيم؟

16 Jul 06:04

http://limani.wordpress.com/2013/07/15/3278/

by limani

خط‌مان شبیه هم بود. جایِ هم امتحان هم دادیم. یک دفترِ هندسه دارم که یادگاری متقابلمان است. یعنی او هم یکی از همین‌ها دارد. معلوم نیست کجایش را او نوشته و کجایش را من. دیابت داشت. دانشمندِ بیوتکنولوژی شد. موهای صاف و بلند و خرمایی‌ش را کوتاه کرد و دیگر به ندرت چیزی را جایی فارسی نوشت.

گاهی یک قضیه‌ی هندسه برایِ هم می‌فرستیم. دوستی را زنده نگه‌می‌داریم.


16 Jul 06:03

http://limani.wordpress.com/2013/07/15/3284/

by limani

چمدان بسته به کنجی نشسته صم وبکم؛ به از کسی که نباشد فغانش اندر حکم. بعله. خودمان را می‌گوییم.

-خواجه در چه حالی؟

-بیزنس

-وات د فاک خواجه؟

- آی م نات هیز بیزی‌نس.

-خواجه در چه کاری؟

-نغز می‌خوانیم.

دوازده ساله‌ام. بر ساحلِ رودخانه‌ای بیگانه. چوب به دست و نیمه‌عریان. می‌گوید: جملاتِ نغز بنویسیم. می‌نویسم برایش: شب از تو خالی ست هلیا!

آن‌روزها دوست داشتم دختری داشته باشم؛ نامش هلیا. تاب بیاورد. تاب بیاورد. تاب بیاورد. خُرد بودم.

-خواجه کارامل یا کافی؟

-بیلیز را البته کافی کافی.

-خواجه نمی‌پرسی؟

-نچ.

-خواجه! روا باشد؟

-اوووووووووووف.

 

 


16 Jul 05:51

دانلود کتاب «وب‌گردی به سبک ایرانی »

ما ایرانی‌ها در اینترنت چه می‌کنیم؟
15 Jul 06:21

http://michkakely.blogfa.com/post/278

by michkakely

سین هر روز یک مدل عکس از خودش در فیسبوک می گذارد. ف اسمشان را گذاشته "سریال چشمها و لبها". عکسهای ایستاده، خوابیده، فر خورده، اتوشده،با گردنبند مروارید بارباماما و انگشترهای پرنس جان. یک شگردهایی هم بلد است که بدون آنکه بخندد گونه هایش باد می کنند و چشمهاش برق میزنند و ازینجور آلاگارسن بازی ها. دیشب بعد از نیمه شب وقتی همه ساختمان زیر صدای فرّ و فرّ کولر خوابیده بودند و لابد خواب روزهای شیرین آینده و امید و کلید را می دیدند که بیشتر شبیه کارتون خاله ریزه و قاشق سحرآمیز است، من باز عکسی تازه از سین را تماشا می کردم که مثل نازی روی مبل خزیده وخودش را گرد کرده و زل زده بود به دوربین. چراغش هم روشن بود. برایش نوشتم این عکسهای س.ک.س.ی چیه از خودت میذاری؟ جواب داد: مگه کجام لخته ؟! میخواستم  خودم را بکشم. بگویم عکسهایت در حد کله پاچه­­ی بی مغز و زبان است. در حد یک دختربچه سیزده ساله شیردوش بیسواد ماتیک ندیده مردپرست داهاتی که هر مینی بوسی براش بوق بزند رنگ میدهد. نگفتم. دلم نیامد. واقعا هم اینطور نبود. برای ف پیامک دادم. ف گفت که قبلا دیده و گفت که به من ربطی ندارد و نباید دخالت کنم چون او بچه نیست، لااقل بچه من نیست و من یک زن سرگردان بین سنت و مدرنیته و پر از تضاد هستم که در نوجوانی زیر مقنعه چانه دار از تصور برداشتن پیوستگی بین ابروهایش به فضا می رفته و با داشتن یک بچه هنوز با بدنم بیگانه ام و نیاز به روانکاوی دارم.

***

میم کوچک بعد از سالها آمده و یک ماه مانده بود. حساس تر از قبل. مثل گل قهر کن. با همه درگیر شد و کار بجایی رسید که از هفته سوم در خانه خاله جان مقیم شد. وقتی می آمد با من و ف قهر بود ،وقتی می رفت با تور اسب و سین. قبل از آمدنش به رشت بابا زنگ زده و تهدید کرده بود اگر میم کوچک را ناراحت کنم حسابم را می رسد چون بالاخره او یک بچه­ی حساس و دلسوز و نادان و دکتر است و باید هوایش و احترامش را داشته باشیم. با این حال تلفنی یک بار با هم "گرفتیم" اما زود ول کردیم. او قهر کرد و گفت نمی روم رشت اما مامان قولنجش را گرفت. بعد آمد و چقدر حرف زدیم و کمی گشتیم و یک نفر دور فلکه شهرداری نیشگونش گرفت که تا چند روز از عصبانیت پیشانیش را نگهداشته بود و بخاطر راننده ای که بدون راهنما پیچیده بود از پلیس می خواست اسلحه اش را به سمت شقیقه طرف نشانه برود.در همان فاصله نازی سر زا رفت و دو بچه ازش ماند. مامان روزها گریه کرد و میم کوچک مجبور شد تا ساری برود و برای بچه ها شیشه پستانک و شامپوی مخصوص بخرد و دامپزشک بیاورد. وقت ناهار، مامان  با دیدن تکه های استخوان گوشه بشقاب ها برای نازی بغض می کرد. نازی را بردند باغ پشت خانه چال کردند و بابا بعدا یواشکی رفته بود یک تکه چوب بلند روی قبرش فرو کرده بود که جایش را گم نکنند. میم کوچک می خندید و می گفت بروید قطعه سه قبر نازی آنجاست. مامان می گفت مصلحت خدا را دیدید؟ شما هیچکدام فهمیدید چرا بعد اینهمه سال میم کوچک حالا آمده؟ چون از طرف خداوند مامور شده بود بچه های نازی را تروخشک کند. اما میم کوچک آنقدر در خشک کردنشان با سشوار زیاده روی کرده بود که حیوانکی ها تلف شدند و میم کوچک موقع رفتن عذاب وجدان داشت.  

15 Jul 06:11

از میان نامه‌های کالوینو - سومین نامه

by ali

داشتن دوستِ راه دور که برایت نامه‌های طولانی پر از جزئیات احمقانه بنویسد و تو هم بتوانی در جوابش نامه‌های طولانی پر از جزییات احمقانه بنویسی چیز خوبیست، خوب نه به این دلیل که دوست دارم در جدال‌های ملالغطی فرو روم و نه به خاطر اینکه لذت می‌برم تا یک سری ایده‌های خاصی را در کله یک احمق اهل اورب فرو کنم بلکه به این دلیل که نوشتن نامه‌های طولانی به دوستان دلیل اخلاقی مناسبی است برای مطالعه نکردن.


قسمتی از نامه ایتالو کالوینو به یوجین اسکالفاری - ۱۷ مارس ۱۹۴۲
14 Jul 07:23

" برای میم "

by sara

چگونه خیره نشوم به مردم
که می‌خندند و می‌بلعند هم را
در خیابان‌ها

تنه می‌زنند
به زنِ جوانِ مو سفید تو
و
نمی‌دانند
مردی
تمام روز ایستاده‌
به شب نگاه می‌کند

۹۲/۰۴/۱۶
سارا محمدی اردهالی

14 Jul 07:19

طنین کاشی آبی

by محـمد
داریم دنبال خونه می‌گردیم. زیر آفتاب و میان نامیدی. انگار تو یه شهر مافیایی می‌خوایم خونه بگیریم. دست همه تو یه کاسه‌اس. مردم و بنگاهی‌ها و معمارها. یه اتفاق نظر جالبی وجود داره که خونه‌های زشت بهترن. یعنی با هر بنگاهی که حرف می‌زنی باید بگی آقا بدترین موردهایی که سراغ داری چیه و بری ببینی اونا قشنگ‌ترین خونه‌هان. چند روز پیش رفتیم تو یه خونه قدیمی خیلی قشنگی که از در که وارد شدم زانوهام شل شد. می‌خواستم سجده کنم. صابخونه هی با شرمندگی می‌گفت ببخشید دیگه خونه قدیمیه می‌دونم شما خوشتون نمیاد. هی من می‌گفتم آقا به این خوبی. هی از وان قدیمی حمومش از کاشی‌ها از بالکن و نرده‌هاش از دستگیره‌های درش حیرت‌زده می‌شدم و صابخونه می‌گفت «آقا مسخره می‌کنی؟» عجیبن این مردم. از جلوی خونه‌های قدیمی رد می‌شیم و من هی وسوسه می‌شم زنگ بزنم بگم آقا خونه‌تونو کرایه نمی‌دید؟ نوکر چی؟ نوکر نمی‌خواید؟ باغبون چی؟ عوضش میرم پیش بنگاهیا و اونا منو می‌برن به لونه‎های سگی که ده نفر آدم توش چپیده. بی‌ریخت و بدرنگ و کثافت. حالا منم که به نسبت کرایه‌ها هیچی ندارم و یکی نیست بگه خیلی خوش چُسی جلوی بادم می‌شینی ولی واقعن نمیشه تو این خونه‌ها زندگی کرد. من پول همین لونه سگها رو هم ندارم، واقعن هم نمی‌دونم آخرش چی نصیبم میشه ولی برام سواله که چجوری از یه تاریخی به بعد تو این مملکت همه چی وارونه شده؟ همه تو بدسلیقگی و بی‌ریختی به توافق رسیدن؟ اونم جایی که هنوز خونه‌های قدیمیش تک و توک هست. هنوز ماشین‌های قدیمی گاهی دیده می‌شن. هنوز عکس و فیلم زندگی قبلی مردم تو خونه‌ها هست. به قول رادیو چهرازی چی شدیم ما؟ شاید مسخره باشه که من تو این وضعیتم به فکر خوشگلی خونه هم باشم ولی باز به قول چهرازی ما که به کمتر از بهتر راضی نمی‌شیم. تا ببینیم چی میشه.
14 Jul 07:13

استاکر

by ali


هرکدام از این سه شخصیت مقداری از شما را نمایش می‌هند. هر کدام از آنها یک سوم تارکوفسکی هستند، نیستند؟
بله، اما کسی که بیشتر از همه برای من دلپذیر است خود استاکر است. او بهترین بخش من است و همین طوری بخشی که کمتر از همه واقعی است. من احساس بسیار نزدیکی به نویسنده هم می‌کنم. او شخصیتی است که راهش را گم کرده است، ولی فکر می‌کنم که می تواند راه معنوی‌اش را از میان این مخمصه پیدا کند. راجع به دانشمند نمی‌دانم. او آدم بسیار محدودی‌ است. دوست ندارم که فکر کنم آدمی هستم مثل او. اما بر خلاف تمام محدودیت‌های واضحش او نشان می‌دهد که به خودش اجازه می‌دهد تا نظرش را عوض کند. او ذهنی با قابلیت فهیمدن دارد.

انتهای فیلم را شما چگونه دیدید؟
آنها باز می‌گردند. زنش متوجه می‌شود که او کاملا در هم شکسته است چون که هیچ کسی دیگر داستان او را باور ندارد. زنش در نهایت می‌پرسد که «آیا می‌خواهی که من را با خودت ببری؟» و او جواب می‌دهد «هیچکسی دیگر با من نخواهد آمد، چون هیچکسی به هیچ چیزی دیگر امید ندارد». زنش باز اصرار می‌کن «می‌خواهی که من را با خودت ببری چون من هم آرزویی دارم؟» او جواب می‌دهد «نه تو هم نباید بیایی چون که ممکن است تو هم تردید کنی». این خیلی قابل فهم نیست. استاکر مخالفت می کند که او را با خود ببرد به دلیلی که ما واقعا متوجه نمی‌شویم. شاید برای اینکه نویسنده راضی‌اش کرده است که آنجا هیچ چیزی دیگر اتفاق نمی‌افتد، که آن مکان بی مصرف و ناسالم است. این شاید دلیلی باشد برای اینکه چرا همسرش را به آنجا نمی‌برد. ولی باید دیگران را به آنجا ببرد تا این ویروس ایده‌ال‌گرایی را گسترش دهد. راجع به دختر کوچک نمی‌دانم. او به سادگی بیانگر امید است. کودکان همیشه مایه امیدند. شاید به این دلیل که آنها آینده هستند. در هر صورت شیوه زندگی این است.

استاکرچه کسی را دفعه بعد به منطقه می‌برد؟
من این ایده را داشتم که فیلم دیگری بسازم که شخصیت‌های اصلی‌اش زن، دختر کوچک، نویسنده و استاکراند. در این فیلم او اعتقادش را از دست داده است و فاشیست شده است. از آنجایی که هیچ‌کسی دیگر نمی خواهد تا با او برود، او آدم‌ها را به زور و برخلاف خواسته‌شان می‌برد.

قسمتی از مصاحبه آندره تارکوفسکی در باره استاکر از کتاب مصاحبه‌های آندره تارکوفسکی صفحه ۵۵


14 Jul 07:07

...

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
مسیح هنگامی خواهد آمد که دیگر نیازی به او نیست.

فرانتس کافکا، دفترچه‌ی یادداشت‌ها
14 Jul 06:59

من"ها": از کرایه تاکسی تا انتخاب روحانی

by مهدی
صیح جمعه بود. رفتم سوار تاکسی های خطی (...) - ولیعصر شوم. یک تاکسی بیشتر نبود. من هم قرار داشتم و عجله. تا رسیدم راننده که مرد میانسالی بود گفت:
- باید وایسی تا پر شه ها! نگی پنج دقیقه بعد بیایم بریم!
با تعجب گفتم:
- بله آقا. خب طبیعی ه. خط ه. باید وایسم پر شه دیگه.
گفت:
آخه یه خانمه الان کلی بلبشو درست کرد. بیست دقیقه وایساد کسی نیومد داد و هوار راه انداخت که تا کسی وایسیم؟ وقت من ارزش داره. و اینا. انگار وقت ما از توی جوب پیدا شده که خالی راه بیفتیم!
نخواستم وارد بحث بیشتر شوم. گفتم:
- نه دیگه. حق با شما بوده. باید وایساد تا پر شه.
چند دقیقه ای  کنار تاکسی ایستادم تا کسی بیاید. که آمد. دختری جوان بود و نشست جلو. و بعدتر خانم میانسالی. تا رسید گفت:
- ا؟ یه نفر دیگه میخاد؟ اه!
سر تکان دادم.
دوباره چند دقیقه بعد زیر لب گفت:
- خب اومدیم کسی نیومد! باید تا شب وایسیم؟
خواستم جواب بدهم. اما حوصله نداشتم. دوباره سر تکان دادم.
ده دقیقه ای ایستادیم اما نفر سوم نیامد. و بعد قضیه پیچیده تر شد: دو نفر خانم دیگر با هم آمدند! حالا باید چه میکردیم؟ یا باید یکی از ما از نوبتش انصراف میداد و آن دو خانم مینشستند و ماشین میرفت، یا اینکه باید باز می ایستادیم تا یک تک نفری بیاید. ظاهرن هیچکدام از ما حاضر نبود چنین کاری کند و از حقش بگذرد. کار گره خورده بود و ماشین و راننده و ما همه گیر کرده بودیم.
چند دقیقه بعد، وضع بدتر هم شد: یک تاکسی دوم هم آمد! دو مسافر خانم آخر رسیده که چاره ای نداشتند رفتند و سوار ماشین دوم شدند و منتظر شدند ببینند چه میشود. خانمی که بیتاب بود و نفر سوم بود، رو به من کرد و گفت:
- بیایید بریم سوار اون ماشین بشیم و بریم.
تا این را گفت و به سمت تاکسی دوم رفت، دختری که نفر دوم بود به اعتراض پیاده شد و گفت:
- خانم کجا؟! من جلوتر از شمام! من و این آقا باید سوار شیم!
قضیه خیلی پیچیده شده بود. یک گره کور درست شده بود. هیچکس نه میخواست کرایه نفر اضافه را بپردازد و نه میخواست از حق جلوتر بودن خودش بگذرد چون باید برایش هزینه ای میپرداخت (منتظر ماندن بیشتر در گرما برای مدتی نامعلوم).
در اینجا راننده ماشین دوم وارد صحنه شد و گفت:
- خب بی زحمت اون کرایه نفر چهارم رو دنگی بدین به راننده تا برین.
ما به هم نگاه کردیم. و سری به علامت مثبت تکان دادیم و سوار شدیم و تاکسی رفت. گره باز شد.
 
***
 
این موقعیت ظاهرن ساده، برای من دانشجوی جامعه شناسی، موقعیت معنادار و خاصی بود:
تمام قراردادهای اجتماعی و هنجارهای مربوط به این موقعیت (سوار تاکسی شدن) - که در شرایط عادی تسهیلگر بودند- در روز تعطیل و این موقعیت خاص، نه تنها کمکی به باز شدن گره نمیکردند که گره را کورتر کرده بودند: حق مبتنی بر تقدم در صف، حق راننده ی خطی برای پر شدن ماشین ش در ابتدای خط و حق مسافران برای پرداخت کرایه ی مصوب و نه بیشتر.
 
در چنین وضعیتی چه چیزی میتواند گره را باز کند؟ اخلاق. اخلاق به عنوان روغن روابط اجتماعی و چرخ دنده های تعامل. اخلاق به معنای اعم: گذشت از حق خود به نفع دیگری. در نظر گرفتن دیگری. اما این متغیر غایب بود. هیچکس اخلاقی عمل نمیکرد. نه مسافران، نه راننده ها. همه تمام "حق مبتنی بر قرارداد اجتماعی" خود را به صورت تمام و کمال مطالبه میکردند. همه بیشترین سود را میخواستند و به کمتر از آن رضایت نمیدادند: مسافران به استفاده از نوبت و تقدمشان، به سریع تر رسیدن و رانندگان به تمام کرایه با چهار مسافر.
 
این مثالی از وضعیت کلی بخش ها و لحظه های قابل توجهی از جامعه ی ماست: آمارها و تحقیقات نشان میدهند که اخلاق در بسیاری ابعاد و حوزه های جامعه در حال افول است. جامعه ی خاص گرای فردگرا. جامعه ی روز به روز خودخواه تر. جامعه ای که دارد از حالت یک ما" خارج میشود و به توده ای انبوه از "من"ها تبدیل میشود که فقط در کنار هم قرار گرفته اند و بس. و قراردادهای اجتماعی نمیتوانند به تنهایی از پس چنین شبکه های پیچیده ی روابطی بربیایند. آن هم در جامعه ای که خود آن قراردادها از استحکام جدی برخوردار نیستند و به راحتی دور زده می شوند (به حرکت خانم نفر سوم که میخواست با دعوت از من، خانم نفر دوم را دور بزند و خودش سوار ماشین شود توجه کنید.)
 
اما در این میانه یک راه دیگر نیز وجود داشت: پیدا کردن راه حلی میانه. راه حلی که نه سود همه ی کنشگران و بازیگران در صحنه، که بخشی از آن را تأمین کند. یک بازی "تقریبا" برد - برد. اما نه کاملاً. پیشنهاد راننده ی دوم چنین موقعیتی بود: جایی که هر کدام از ما نه یک کرایه ی کامل اضافه (باخت کامل) که یک کرایه ی یک سومی باخت نسبی) را پرداختیم اما یک سود قابل توجه (زودتر به مقصد رسیدن و پایان انتظار) را به دست آوردیم. راننده هم که به تمام آنچه میخواست رسید.

این پیشنهاد میانه را میتوان در سطح کلان نیز دید: جایی که مثلاً در انتخابات اخیر، هاشمی و خاتمی و بسیاری از روشنفکران از یکسو و حاکمیت از سوی دیگر، با انتخاب راه حل میانه - که نه انتخاب خاتمی و هاشمی (باخت برای حاکمیت؟) و نه انتخاب جلیلی (باخت اصلاح طلبان و بخشهای مهمی از جامعه) - بلکه انتخاب "روحانی" بود، گره را باز کرد. یک بازی تقریباً برد - برد.
 
***
 
وقتی در چنین موقعیتی قرار گرفتم، حس کردم چقدر چیزهایی که خوانده ایم واقعاً به درد میخورد: آزمایشهای نقض کننده گارفینکل، نظریه بازی (Game Theory)، نظریه مبادله و خیلی چیزهای دیگری که از استادان دیده و نادیده مان آموختیم. و باز طعم و لذت دانشجوی جامعه شناسی بودن را احساس کردم. جای درستی آمده ام.
 
 
 
پانوشت یک: به نظرم جامعه شناسی که بالکل تلویزیون نگاه نکند، ماهی یک بار اتوبوس سوار نشود، بوی عرق کارگرهای فصلی سر میدان را نشناسد، توی فشار مترو ماهی یک بار غرغرهای مردم را نشنیده باشد، نداند که اخیراً تاکسی خطی انقلاب تا خانه شان چقدر نرخش گران شده، جامعه شناس این جامعه نیست. و در واقع شاید بشود گفت که "جامعه"شناس نیست. هر چقدر هم با کمالات، هر چقدر هم خلاق، هر چقدر هم پر مطالعه. برای من، بخش مهمی از جامعه شناسی، «میدان» است. به معنای اعم. جامعه شناسی که ارتباطش با میدان قطع شده باشد، در بهترین حالت، یک نظریه پرداز اجتماعی است. یک فیلسوف اجتماعی. یک متفکر اجتماعی. اما نه «جامعه شناس».
 
پانوشت دو: این چند وقت عجیب حس میکنم ذهنم قبراق است. گاهی خودم تعجب و حتی وحشت میکنم که چطور هر چیز کوچکی را میگیرد و ورز میدهد. همیشه اینطور نمیماند. حس میکنم ذهنم به اوج کارایی اش رسیده یا نزدیک شده. این هم خوب است و هم بد. خوب است چون چنین امکان غنیمتی پیدا کرده و بد است چون تولیدی ندارم. چون هنوز نتواستم خودم را در موقعیت تولید قرار دهم. این یعنی هرز رفتن. این یعنی بالاترین سرمایه سوزی. این مغز قبراق، همیشه اینطور نمی ماند. باید زودتر زمینه سازی ها را تمام کنم و به کارش بگیرم..
14 Jul 06:59

...

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
آقا مجید ویدئوکلوپی محل وقتی نوار فیلم را به دست مشتری می‌داد، پشت بندش می‌گفت: «یادت نره بزنی اولش.» این رسمی بود که انجام می‌شد. فیلم را که می‌دیدی، تیتراژ پایانی هم که رد می‌شد، احیانن اگر شویی بعد از فیلم بود و آن‌هم تمام می‌شد و چه غم‌انگیز بود آن پایان، نوار را برمی‌گرداندی اولش. نیکوکاری. برای راحتی نفر بعدی. این سنت هم فقط در ایران نبود. در ویدئوکلوپ‌های امریکا هم یک اصطلاحی بود -و شاید هم هست- با عنوان «Be Kind Rewind». یعنی همان بیارش اول. می‌گفتند این کار برای موتور دستگاه و هِدِش ضرر دارد. چاره چیست؟ یک دستگاه مجزایی آمد که مخصوص این کار بود. دیگر کسی بهانه نداشت. امّا آقامجید هم‌چنان این جمله را می‌گفت. گاهی تنها یک اشاره منظورش را می‌رساند: «فلونی، اول یادت نره»، «بزنی اولش»، «بیارش سرش»، یک بار هم دمِ ظهر رفتم پیشش. تهِ مغازه‌اش پرده‌ای آویزان کرده بود. پشت پرده می‌خوابید، غذا می‌خورد و... کارهای خصوصی. صدایش می‌آمد که دارد نماز می‌خواند. با هم دوست شده بودیم. سر فیلم‌ها گپ می‌زدیم. رفتم پشتِ پیش‌خوان و فیلمم را انتخاب کردم و از قفسه برداشتم. صدایش می‌آمد که داشت سلام آخر را می‌داد: «والسلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته» به ه برکاته که رسید، داد زد «سرش یادت نره».
روی کاغذ با دست‌خط‌اش نوشته بود:
"بینندگان عزیز، پس از تماشای فیلم، نوار را به سر آن برگردانید.
با تشکر.
مدیریت ویدئوکلوپ مجید"
با این‌حال باز باید به زبان می‌آورد.
- زدی این‌جا دیگه آقامجید.
- جای بدی زدم. وقتی برگه رو زدم متوجه شدم بدجایی زدم. آخه زیر این پوستر کسی این تیکه‌کاغذو می‌بینه؟
طفلک راست می‌گفت. کاغذ را زده بود زیر پوسترِ «همسر کشیش». پوستر، عکس مدیوم‌شاتی بود از کری گرانت. عکس کری گرانت باشد و حواست جایی دیگر باشد. آن‌هم با آن لبخند جادویی‌اش؟

صبح زود بود. آفتاب نزده بود. در خانه را که رو به حیاط است، باز کردم. به این فکر کردم که زمان به عقب بازنمی‌گردد. خاطرات تکرار نمی‌شوند. آن‌ها می‌آیند و می‌روند پی کارشان. چیزی مثل سابق نمی‌شود. بعد به این فکر کردم کاش دست‌کم کری گرانت یک چند دقیقه‌ای پیش ما بود. همان کاری که در «همسر کشیش» می‌کند. هر چند وقتی در نقش فرشته وارد کادر می‌شود. جان می‌بخشد، روح می‌بخشد و می‌رود.
09 Jul 10:46

و همه دنیا خراب از آن

by نیشابور

خانم ف برای تلفن دستی‌اش صدای مرغابی را انتخاب کرده. مرغابی‌ها کپی رایت ندارند. حالا در جانب راست من که اب روان است و چند قوی سپید و چندین مرغابی چپ چپ و راست و قد و نیم قد روان، تلفن خانم ف زنگ می‌زند.
 و همه دنبا  خراب از آن
07 Jul 07:08

۵۰ نفر در کرج به دلیل “آب‌بازی” بازداشت شدند

by admin@radiozamaneh.com (Radio Zamaneh)

شماری از کسانی که در مراسم آب‌بازی در پارک عظیمیه کرج شرکت کرده بودند توسط نیروهای پلیس بازداشت شدند.

به گزارش تارنمای کرج رسا، این مراسم که سه ساعت به درازا کشید با فراخوان‌های فیس‌بوکی برگزار شده بود.

بر پایه این گزارش با انتقال بازداشت‌شدگان به کلانتری، خانواده‌های دستگیرشدگان که در حدود ۵۰۰ نفر بوده‌اند با تجمع در مقابل این کلانتری به سر دادن شعار پرداخته‌اند.

این تجمع با مداخله نیروهای اداره آگاهی و یگان امداد نیروی انتظامی کرج پایان یافت.

07 Jul 07:00

/?id=2453

هفت صبح جاده‌ی چالوس، دختره از پژو دویست و شیش مشکی پیاده شد و بلافاصله سر پیچ توی شونه‌ی جاده شروع کرد بی‌حجاب با حس کامل برای خودش رقصیدن. پسره هم پیاده شد یه سیگار گیروند و با یه شرمی که انگار حواسش هست این همه ماشین داره رد می‌شه ولی با یه کیف و لبخندی که انگار این آدم خوشگل شجاع با منه تند تند شروع کرد کام گرفتن. دختره یه حال بی‌خبری‌ای داشت که آدمو می‌گرفت، موهای فر بلند، دامن بلند و یه پیرهن، می‌رقصید و قر می‌داد و می‌چرخید و سهم هر بیننده‌ای از این سرخوشی از پیچ قبلی بود تا پیچ اینا. منم همین‌طور. رد شدم. انگار خارج. حسای مردم فرق کرده. کاش فرق کرده بمونه.

07 Jul 06:39

http://michkakely.blogfa.com/post/277

by michkakely

بزرگ کردن یک بچه از بزرگ کردن سه بچه سخت تر است. حوصله توضیح ندارم. امروز اولین روز کلاسهای تابستانی میچکاست. نمی گذاشت ثبت نامش کنم اما وقتی می بینی بچه پای تلویزیون و اینترنت دارد تلف میشود و در یخچال مثل بادبزن در رفت و آمد است و هر تکه کاغذی که از زمین برمیداری پشتش جاستین بیبر بهت لبخند میزند و حتی وقتی توی توالت نشسته داد میزند: عوض نکنیا،بعدی کیتی پریه!... خب آدم که عقلش را دست بچه نمیدهد. کمی غر زد. سر اینکه میخواهم صورتی بپوشم. مقنعه نمیذارم. اگه بگن چرا شلوار جین پوشیدی دیگه نمیرما. از پیچ خیابان ردش کردم. سفارش کردم برگشتنی از همین کوچه بیا. مبادا کوچه پشتی بری ها! اونجا دارن ساختمون میسازن ها! حرفهای تکراری. و دخترک اصوات  "هاااح" "هوففف" "ممم" از خودش در می آورد. هوا گرم بود و کارگران آسفالت داغ را ملاقه ملاقه در چاله های خیابان می ریختند. ترافیک شده و ماشین گشت ارشاد کناری نگهداشته و سرنشین ها عرقشان را پاک می کردند. دلم میخواست از دکه آن سمت خیابان برایشان دو تا بستنی بگیرم اما نگرفتم. با اینکه می دانستم کار درستی است و ممکن است جواب بدهد. فقط من آدمش نبودم.

همیشه نظافت خانه از اتاق میچکا شروع می شود. کتابهای ترسناکش را در قفسه سر می دهم. ملحفه را که تکان می دهم خرده های پاک کن روی سرامیک میریزد. هنوز یک پوستر روحانی را نگهداشته و با گردنیند و شال بنفش در کشوی میز کامپیوتر فرو کرده.   

 

07 Jul 06:28

یک قلب تنها

by محسن عمادی

توجه کنید:
یک قلب تنها
یک قلب نیست.