یادم باشد بعدها, روزگار هرسو که چرخید و بین من و این آدمها هر اتفاقی که افتاد یا نیفتاد, به پاس جبران این میزان از شعور و این شکل از دوستی, در کج و راست ساعتهایشان خودم را از هر کجای این زمین برسانم و کنارشان بنشینم و در سکوت بمانم تا هر وقت که لازم باشم
Zohre Mgh
Shared posts
دزیره غمگین و با اکراه گفت: ولی اشکهام لباستان را خیس میکند... ژان باتیست در آغوشش کشید: نترس, اشک پارچه را لک نمیکند
یادم باشد بعدها, روزگار هرسو که چرخید و بین من و این آدمها هر اتفاقی که افتاد یا نیفتاد, به پاس جبران این میزان از شعور و این شکل از دوستی, در کج و راست ساعتهایشان خودم را از هر کجای این زمین برسانم و کنارشان بنشینم و در سکوت بمانم تا هر وقت که لازم باشم
La Taverna
از رفتن بمان
رفتن یعنی گذشتن از رابطهها، یعنی دل کندن از صمیمیتی که داشتهایم، نمیتوانی بگویی میروم و همچنان با هم خوب خواهیم بود. نمیگویم که تو قصدت این است، نه؛ ولی ناخواسته اینطور میشود. وقتی بروی نقاط مشترکمان هم میروند، یعنی کم میشوند، دیگر من نمیتوانم یک نگاه خاصی به تو کنم و تو بفهمی که من چه میگویم؛ چون این نگاهها وقتی رابطهای باشد پیدایشان میشود. دیگر نمیتوانم بگویم فلانی شبیه عمو زِپِلِشک است؛ چون تو نمیدانی عمو زپلشک کیست، پس میپرسی زپلشک کیه؟ و من جواب خواهم داد یک شخصیت کارتونیست که یکروز عصر موقع خوردن چای از تلویزیون دیدم و عمو زپلشک کسی بود که فیلان. بعد این نقاط مشترک اگر نباشد وقتی همدیگر را دیدیم هرکداممان هی سعی میکنیم چیزی پیدا کنیم تا درموردش صحبت کنیم، هی بیخودی با فنجان روی میز ور میرویم و نمیتوانیم دیگر صمیمی باشیم، نمیتوانیم با هم اینقدر که الآن خوبیم خوب باشیم. به همین راحتی.
أنا قلبي معذّب في هواك يازين
میدانم گاهی شبها را تنها میشوی. هرچه هم راضی از خودت و دنیای ساختهات باشی، بازهم شبها را خاصیتی هست. میآید؛ به دام میاندازد و میبَرَد. اسیر حس و حالی میشوی که خوشحال نیستند؛ غم دارند با خودشان. اما تو دلت نمیخواهد رهایش کنی. میخواهی این حالت با دوامِ شب، ادامه یابد. نگو نه! من که میدانم. من که میدانم گذشتهها، شب حمله میکنند. من که از زیر و بم جنگهای دل با خبرم، انکارت را نمیپذیرم. شب دنبال بهانهست؛ با خلوتی یورش را آغاز میکند. به بهانهی صدای آشنایی از دور وقتها؛ به بوی آشنایی از پنجره؛ به نغمهی سازی؛ به یاد دیاری… شب؛ بهانهها را از دلت بیرون میکشد. بهانه را تو به دستش میدهی؛ جایی که دلت به آن خوش بوده را از تو میگیرد، بزرگ میکند و روبهروی خاطرت عَلَم میکند. تو از حال میروی؛ و از میان معرکهای که نوستالژیت برای تو ساخته سر بیرون میآوری. هستم من آنجا؟ شدهام آن بهانهی یورش خاطرات به تو؟ شدهام من آن معلقٌبه حملهی شباهنگام خاطراتِ تو به خود؟ شدهام آن حسی که تو برای بودنش از خواب خودت بزنی؟ و بیدار بمانی؛ از پنجره، بیمقصودی به بیرون خیره شوی؛ آه بکشی؟! کاش باشم. کاشکی آن یاد خوبِ دوری باشم در تو، که مرز را هم از پسِ زمان و مکان رد کند، دربِ خانهات را بزند. کاش به یادم باشی گاه؛ کاش من گذشتهی نامیرای تو ای خوبِ دورِ من باشم.
http://havijebanafsh.blogfa.com/post-4387.aspx
اسماعیل دلخموش
http://13591388.blogspot.com/2013/12/normal-0-false-false-false-en-us-x-none.html
.
190
http://mahitala.blogfa.com/post-356.aspx
-چطوره؟
-انقد خوبه که فک کنم بفهمه خودم ننوشتمش ...
خیلی شانس آوردم با شما آشنا شدم ،به نظرم خدا شما رو برای من فرستاده
-بعید نیست بر عکسش هم درست باشه ،چون خدا عادت داره چند تا کارو با هم بکنه.مثلا بعد از این همه سال منو مجبور کنه احساساتی شم و نامه ی عاشقانه بنویسم
ولی از حق نباید گذشت ،احساساتی شدن کار سختیه.
-ولی به زحمتش می ارزید
-بله ،ولی یه لحظه فکر کردم هیجده سالمه
-کی پستش می کنین ؟
-اگر بخواین همین الان ،با سریع ترین پست ممکن.
-اون شعری که آخر نامه نوشتین مال کی بود؟
-سعدی
-عه ؟ سعدی از این شعرام داره؟
-بهترین کاراش در واقع همین غزل هاشه
-من زیاد با ادبیات قدیم آشنا نیستم ،از سعدی هم همون چیزایی یادمه که توی مدرسه خوندیم.
از کسی که بوستان و گلستان رو گفته این شعرا یه خرده عجیب نیست ؟
-اصلا بشر همه ی کاراش عجیبه ،مثلا به خاطر یه نفر خطر می کنه ،نصف شب توی شهر غریب سر خیابون وایمیسه ،ولی حاضر نیست به همون آدم بگه دوسش داره
-عجیب تر این که ،یه نفر استاد ادبیات باشه ،کلی هم شعر عاشقونه بلد باشه ،ولی خودش عاشق کسی نشده باشه
شب های روشن-فرزاد موتمن
پی نوشت : بالاخره دیدمش ،تنگ ِ غروب سه شنبه
کلماتی که نیاز داشت، هنوز اختراع نشده بود.
* ته کلاس، ردیف آخر، لوییس سکر
خیال کردنش که هزینه ندارد
ایستاده بودم وسط شهر کتاب.همانجایی که بالای سرمان سقف نداشت و طبقه بالایی و حتی سقف حیاط خلوت هم از همان پایین دیده میشد. زل زده بودم به نقطه ای که روبرویم بود. گفت " به چی فکر می کنی؟" به خودم آمدم. گفتم " به اینکه منم یکی از اینا داشته باشم.یعنی میشه؟" گفت " چرا نشه...؟" نگاهی به دور و برم انداختم. دو تا کلیه که هیچ! اگر بقیه اعضای بدنم را هم می فروختم فوقش می توانستم یک صدم آن فروشگاه توی آن منطقه آن هم بدون اجناسش را بخرم. بعد پیش خودم فکر کردم این هایی که از کوچک ترین واحد یکی از آپارتمان هایشان ماهی ده میلیون اجاره می گیرند چه حسی دارند؟ این هایی که هیچ وقت نگران کم آمدن پول هایشان تا سر برج نیستند و تا به حال فعل "نداشتن" را صرف نکرده اند، این هایی که تعداد صفر های دم دستی ترین حساب بانکی شان از مجموع بدهی های من هم بیشتر است!!! اصلا چرا هیچ وقت این داستان ها به حقیقت تبدیل نمی شود؟ چرا هیچ پیرزن پولداری پیدا نمی شود که مثلا یک ذره از ثروتش را بدهد به من؟ چرا هیچ سرمایه گذاری دلش نمی خواهد به دختر جوانی اعتماد کند و سرمایه اولیه کار فرهنگی اش را تامین کند؟ اصلا چرا هیچ بچه مایه داری که پول آینه بغل ماشینش از کل ماشین ما گران تر باشد عاشق من نمی شود؟ چرا یکی از این لعنتی ها مثلا از اخلاق من، از قیافه من، از نوشته های من خوشش نمی آید که بخواهد آرزویم را براورده کند؟ من امروز که وسط فصل زردی های خدا بود وسط شهر کتاب ایستاده بودم و از ته ته ته دلم آرزو می کردم که یکی از این شهر کتاب ها داشته باشم...
I Survived
اونی که…
نرو، بمان
یک روزی که تولد توست...
30 ساله شده ای.حتما حالا چند تایی موی سفید لای موهات پیدا شده.مثلا روی شقیقه هات.من فدای جو گندمی موهات.کمی هم شکم آورده باشی شاید.یکی دوتا هم چین خیلی محو زیر چشم هات نشسته باشد.شاید هم نه.من خیلی وقت است ندیده امت آخر.
مرد تر شده ای.جا افتاده تر، سنگین تر.یکی دو سال دیگر زنت یک پسر به دنیا می آورد اسمش را می گذاری امیر علی.
راستی زنت خوب است ؟ مهربان است؟ شبها وقتی دیر می روی خانه غر نمی زند، که همش کار، پس ما چی ؟ کوکو سبزی و قرمه سبزی خوب درست میکند ؟
حتما خوب است.اصلا می شود کسی همراه مهربانی های تو باشد و خوب نباشد.
30 ساله شده ای و من کنارت نیستم.نیستم که بگویم مرد سی ساله ی من.
بگذریم .امیر علی را می گفتم. اگر شبیه تو شود قشنگ میشود.ابروهاش مثل تو مردانه باشد، موهایش شبیه موهای تو سیاه باشد، چشم هاش قهوه ای شود خوب می شود.قد و بالاش به تو برود مردانه میشود.دلبرانه می شود.
چند سال دیگر مثلا، سه تایی می نشینید تولدت را جشن می گیرید.
امیر علی جای تو شمع ها را فوت می کند و تند می گوید : تللدت مفارک بابا.
بعد دستش را می اندازد گردنت و خودش را لوس می کند.تو بغلش می کنی ، تو بغلت فشارش می دهی و شاید شاید توی برق چشم هاش که نگاه کنی یادت بیفتد تو بابای امیر علی ای هستی که مامانش من نیستم.
خب آخه دلم تنگ میشه
که مثلا میومدم جلوی در خونهتون ، تکیه میدادم به ماشین و اون آوازی که همیشه با هم میخوندیم رو با سوز واسه دل خودم میخوندم.
که مثلا بر فرض محال میومدی کنارم وایمیسادی و تو هم آواز رو میخوندی با من.
تموم که میشد میگفتم بهت : معذرت. از ته دل.
میگفتی :چرا نمیری دنبال زندگی.
که منم جواب میدادم که : خب آخه دلم تنگ میشه.
آدمها نمیتونن یه تیکه از وجودشون رو رها کنن و برن. هرچقدر هم بی رحم باشن اما بازهم نمیتونن. چرا؟ چون آخه دلشون تنگ میشه.
اینا رو نوشتم چون آخه دلم تنگ شده برات لامصب.
آدمها هرچقدر هم از دست همدیگه دلخور باشند اما این حق رو دارند که دلشون برای هم تنگ بشه. از حقوق اساسی هرکسی توی زندگی اینه که دلش تنگ بشه.