Shared posts

07 Jul 12:16

اين آدم بزرگا

by giso shirazi
پسر دوستم  در پيش دبستاني با دختربچه اي دوسته كه اونم متولد ماه بهمنه، پسرك وقتي فهميد كه در دبستان دخترها و پسرها در مدارس جداگانه اي درس مي خوانند با غم و حيرت پرسيد:
آخه چرا ما كه همه بهمني هستيم؟
16 Feb 17:05

از گذشته‌ها

by خانم كنار كارما
Sama

nothing else...

بعد از هزارسال یک‌صبحی تکست داد و شماره موبایل کسی را پرسید٬ آخر تکست هم حال من را. جواب دادم و آخرش هم گفتم که بدک نیستم. همین. چیز بیشتری نبود ولی دیدم که میل‌ام به چایی صبح‌گاهی همیشگی نمی‌کشد و هی کج‌و‌راست پاکت سیگارم را چک می‌کنم. به خودم گفتم که آدم باشم٬ امر کردم. صبح بود. رفتم به فیلم دیدن. یادم هم بود که بعد از تکست چه مدام سردم است که چه سال‌هاست فرم اسم‌اش را توی گوشی‌ام تغییر داده‌ام که این‌طوروقت‌ها یخ نزنم. قانون طلایی‌ام را هم حتی شکستم یکی‌دوبار؛ توی تاریکی سالن گوشی را توی کیف روشن کردم که مطمئن باشم چیزی ادامه ندارد. دلم می‌خواست ادامه داشته باشد؟ عصر یادداشت‌هایم را نوشتم. درصدی از من اما توی گوشی بود. سرم را گرفتم پرت کردم یک‌سمتی که نبینم‌اش. نه او را و نه بک‌گراند هزارسال پیش را. دیدم یک‌چیزی دارد شعله می‌کشد وسط تن‌ام. زدم بیرون و این‌قدر راه رفتم که جنازه برگردم خانه. جنازه برگشتم با شعله‌ی کم‌رنگ.
این‌طورها هم نبود که دیگر ممنوع کنیم هم را ببینیم. می‌خواستیم هم نمی‌شد. ده‌ها دوست مشترک و ده‌ها دورهم جمع‌شدن رسمی و غیررسمی. نصف‌اش را هم که کنسل می‌کردی٬ چهارتایی باقی می‌ماند که هم را ببینیم. دیدیم کاری نمی‌شود کرد. جاست فرندز هم که فرمول ما نیست. زدیم خودمان را به کوچه‌ي علی‌چپ. گفتیم برای خودمان تعریفی نداشته باشیم. بگوییم یک‌چیزی بوده و تمام شده و بچه هم نیستیم. حالا دورهمی‌ها شوخی می‌کردیم٬ شام هم برای هم می‌کشیدیم. هویت‌ دونفره‌ی جداشده‌مان را دیگر جمع تعیین می‌کرد. خودمان را قایم می‌کردیم لای بقیه تا معمولی باشیم. قانون «همیشه با جمع» داشت جواب می‌داد. نه تلفن٬ نه ایمیل٬ نه کامنت٬ نه لایک.
دو‌و‌نیم صبح که زنگ زد٬ شعله دوباره ریخت توی تن‌ام. گفت تا همین امروز مطمئن نبوده ولی حالا مطمئن است که باید با هم حرف بزنیم. که احمقانه است این فرار مدام. گفت یک حرف‌هایی مانده که باید بگوید بعد از هزارسال. ولی «پایین توی ماشین. اگر اشکالی ندارد». اشکالی نداشت. حرف می‌زنیم دیگر. حرف. سه‌ساعت بعد که پله‌ها را بالا می‌آمدم فرار ده‌ساله تمام شده بود و دوتا آدمی بودیم که فردیت‌مان را گرفته بودیم کف دست‌. خداحافظی واقعی با هزار‌سال تاخیر رخ داده بود و یکی می‌رفت که ریش بگذارد لابد. سپیده‌ی صبح که زد٬ منهتن از بروکلین اعلام استقلال کرده بود.

سوگواری سنت خوبی است؛ این‌که آدم زمانی را بگذارد برای مرور٬ برای درد کشیدن٬ برای رنج٬ برای هوار حسین. مرد باشی صورت‌ات را یک‌مدتی ول می‌کنی به امان خدا. زن باشی ابروها را پرپشت می‌کنی. چهل روز که می‌گذرد٬ چهارصدبار که دوره کردی٬ خو می‌گیری٬ تکلیف‌ات تمام می‌شود. قوی باشی٬ فقط پناه می‌بری به خاطره. قوی‌تر باشی٬ می‌گذاری و می‌گذری. سکانس‌هایی از زندگی باید بماند برای آداب خداحافظی؛ گرم٬ سیر. این‌قدر که دیگر رجعت نمانده باشد. رجعت یعنی هنوز یک‌چیزهایی مانده٬ ول‌شده٬ در سکوت غلتیده. آدمی که می‌گوید خداحافظ باید سیرِدل برود٬ وارسته شده باشد؛ حالا ریش هم نگذاشت مهم نیست.
 

 

 *این پست یک‌ موزیک مناسب کم دارد.


24 Jan 11:34

" دورادور "

by sara

خندیدم
خیلی خندیدم
بی‌دلیل
خیلی بی‌دلیل
نباید گریه‌ام می‌گرفت
بلند بلند خندیدم

جات خالی
آدم بی‌دلیلی شدم
هاها
خیلی بی‌دلیل

۱۶ دی ۹۲
سارا محمدی اردهالی

03 Oct 07:43

کچل زلفعلی شنیده اید؟

by giso shirazi

نمی شود دیگری خرجتان را بدهد و شما خودتان را زن مدرن و مستقلی بدانید

بپذیرید که وابسته اید و تلاش کنید که روی پای خود بایستید

در این فاصله هم پز روشنفکری ندهید

حداقل برای من ندهید

خوب؟


24 Aug 11:28

Bored of the Rings

by حسین وی

میخ نباشید که بکوبند توی سرتان. پیچ نباشید که بپیچانندتان. واشر نباشید که دیگران بچپانندتان لای درزهای زندگی‌شان. خیلی دل‌تان می‌خواهد چیزی باشید، حلقه باشید. میان‌دار ِ ماجرایی که خودتان هم در آن میانه سهم دارید.

و البته یک شکاف، یک درز کوچک و باریک – گیرم از چشم همه پنهان – داشته باشید در خودتان. یک درز، یک مرز نامریی – اما موجود – برای وقتی که نه می‌خواهید خم شوید، نه می‌باید که بشکنید. یک مرز برای وقتی که لازم است از خودتان بگریزید. مهاجرت کنید. آزاد شوید.

.

31 Jul 13:21

http://limani.wordpress.com/2013/07/15/3286/

by limani

اینکه خودم را یادِ خودم میاوری؛ گاهی غافلگیرم می‌کند.

صدایم را ضبط کرده بود. صدایم سرشار از تحقیر و تمثیل و کثافت بود. خودم را که برایِ خودم پخش کرد؛ رقت‌انگیز بودم. بادکرده و متفرعن. دریده و هار. نشستم هی خودم را گوش دادم. هی خودم را گوش دادم. بعد؟ یادم ماند. صدام که بلند می‌شود؛ یادم می‌افتد…

 

گاهی حرف‌هام را برایم بفرست. گاهی مرا یادِ خودم بیانداز. گاهی غافلگیرم کن. به خودم سخت بیمناکم.


31 Jul 13:02

از ضعف و دیگر اهریمنان

by حسین وی

از آدم‌های ضعیف فراری‌ام. یعنی برایم قابل معاشرت نیستند. راستش را بگویم؟ از معاشرت‌شان می‌ترسم. از دیدن ضعیف بودن‌شان، منفعل بودن‌شان می‌ترسم. حتی اگر پرِ ضعف و فترت‌شان به من نگیرد.

مته به خشخاش بگذاریم؟ بگذاریم: آدم ضعیف یعنی چه؟ من می‌گویم آدمی که وجودش با چیزی غیر از خودش تعریف می‌شود. یعنی نه که «می‌شود»، خودش «می‌خواهد» که بشود. تن داده به آویزانی. آویزانی به کس‌ها، چیزها، موقعیت‌ها، خیال‌ها، حتی محال‌ها؛ برای این که خودش را تعریف کند.

مثال؟ آدمی که از یک زندگی جهنمی خارج نمی‌شود چون می‌ترسد. می‌ترسد از دادن دوزخ نقد به برزخ نسیه. تنهاست ها، ولی از تنها شدن می‌ترسد. به خاکستر نشسته، اما از به خاک نشستن می‌ترسد.

مثال؟ آدمی که جرات انتخاب ندارد. تو بگو انتخاب هر چه، از کفش و رخت و لباس بگیر تا کار و آدم و سبک زندگی. آزمون و خطا برایش یعنی مرگ. حرفی بزند، تصمیمی بگیرد، انتخابی بکند و پایش بایستد؟ عمرن!

مثال؟ آدمی که حمله می‌کند تا بی‌دفاع نماند. پرخاش می‌کند تا پاسخ ندهد؛ اصلن کسی سوالی از جنابش نپرسد. آدمی که گارد می‌گیرد و حصار می‌کشد و بلندگو برمي‌دارد تا مانیفست شخصی/اخلاقی‌اش را بلند بلند فریاد بزند. آدمی که تابلوی هشدارهای ایمنی‌اش را با یک علامت خطر بزرگ همیشه به گردن آویزان می‌کند.

مثال؟ آدمی که باید به یک رابطه پایان دهد، اما به جای فکر کردن به پایان رابطه، به پایان آدم‌های رابطه فکر می‌کند! به کشتن خودش. به مردن دیگری یا به رفتن‌ش. به خسته شدن‌ش. به نماندن‌ش. به کلنگ از آسمان افتاد و بشکست. به قضا و قدر.

آخ! گفتم قضا و قدر؟ بیا، مثال: آدمی که زندگی‌اش را کنترات داده به این دو بزرگوار: گربه نره و روباه مکار. صبح‌ها قضا، شب‌ها قدر. تنهاست چون سرنوشتش تنهایی‌ست! بیچاره‌ست چون بیچارگی را روی پیشانی‌اش نوشته‌اند. داده روی کاغذ ابر و باد، با خط خوش برایش نوشته‌اند «گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه…» و کوبیده سردر زندگانی‌اش.

باز هم مثال؟ آدمی که جرات ندارد یک موقعیت بد را پایان دهد و زندگی را شیرین کند. به آدمی که اگر اشتباهی بپیچد توی بن‌بست و برسد ته‌ش، تا آخر عمر همان‌جا می‌ماند و می‌پوسد و می‌میرد؛ مگر این که یدک‌کشی پیدا شود و عقب‌عقب بیرون‌ش بکشد. آدمی که دنده عقب گرفتن بلد نیست. جرات سر و ته کردن ندارد. آدمی که اگر کسی را برنجاند، کار خودش و رابطه تمام است – مگر به روی یار دل‌آرای [خود]، گر نه/ به هیچ وجه دگر کار برنمی‌آید ازش. بلد نیست عذرخواهی کند، ناز بکشد، حرف بزند، دل به دست بیاورد، جبران کند. نه که بلد نیست؛ می‌ترسد. باید خیره خیره بماند تا آیا آن کس، ورق را برگرداند یا نه. دور نیست که همین آدم محبت کردن هم بلد نباشد – نه که نداشته باشد – اما بترسد از ابرازش. از کم بودنش. از ناقص بودنش. از مقایسه شدنش. از پذیرفته نشدنش.

و ضعیف‌ترین آدم‌ها، آدمی است که در برابر ضعف‌هایش ضعيف است. انکارشان می‌کند. نادیده‌شان می‌گیرد. به رسمیت‌شان نمی‌شناسد. حتی خرده‌ضعف‌های اصلاح‌پذیرش را. اگر رد لاغری روی شکم و غلط املایی توی نوشته‌اش را به رویش بیاوری کارش تمام است. آدمی که لباس ایده‌آلیست‌های پرفکت را بر تن می‌کند اما تن و روان نحیفش زیر سنگین لباس آب می‌رود.

و حالا اگر یکی پیدا شود و بگوید خودت چی؟ در سکوت اضافه می‌کنم یک رونوشت هم به خودم.

30 Jul 23:03

کمی آهسته‌تر زیبا، کمی آهسته‌تر رد شو

by حسین وی

از کنار زنی می‌گذشتیم. در خیابان، ایستاده بر آستانه‌ی دری که کوبه داشت، یا نداشت. اندکی آشفته می‌نمود و کلافه و دل‌نگران. دیدیم که شال و بالاپوش و جوراب و کفشی بر تن کرده بود؛ به تناسب. سرخ. زیبا.

مزمزه کردیم که ثانیه‌ای بایستیم و زیبایی‌اش را تحسین کنیم. خودشناسی‌اش را و خود-زیبا-شناسی‌اش را. این که می‌داند چه بپوشد و چه رنگ و نقش و دوخت و برشی در کار کند تا زیبا بنماید. کردیم و نکردیم. گذشتیم. از زن ِ زیبا گذشتیم. از زیبایی ِ زن گذشتیم. «زیبایی» را دیدیم و نادیده گرفتیم و گذشتیم.

چه می‌شد اگر زیبایی‌اش را به رویش می‌آوردیم و آشفتگی‌اش – چند لحظه شاید – به لبخندی التیام می‌یافت؟ ماهی گذشته و هنوز – گاهی – حسرت ِ آفرین‌ای که نگفتیم، آه می‌شود و دل می‌آزارد. همان‌طور که آفرین‌های بی‌شماری که در دل داشتیم و بر زبان نیاوردیم، سنگ حسرت شده‌اند و دل را سنگین کرده‌اند. چرا؟ به بهانه‌هایی که نامش را ملاحظات ِ اخلاقی یا قراردادهای عرفی گذاشته‌ایم. که اگر «چنین راست بگویم، چنان ناروا برداشت شود». توجیهی سراسر پست و ناراست. «آفرین» که فروخورده شود، «نفرین» بر جایش می‌نشیند و منکر، معروف می‌شود. چگونه است که این همه دشنام و نفرین را هر روز می‌شنویم و عرف می‌پنداریم، اما مسوولیت ِ دگرگون کردنش را گردن نمی‌گیریم؟

اغلب ِ ما، این کلیشه را در ذهن داریم: «من چیزی را در غریبه‌ای تحسین می‌کنم اما او مرا دیوانه، حریص، سودجو یا فریب‌کار فرض می‌کند.» جز آن که این کلیشه به خودی خود نقش ِ غلط می‌زند، فقط یک بار هم قصه را چنین فرض کنیم: «غریبه‌ای که سر راهمان است – در اوج تلخی و ناامیدی – فقط یک بهانه‌ی کوچک، یک توجه کوتاه، یک آفرین ساده لازم دارد تا دوباره به زندگی برگردد.» تو بگو برای یک روز، حتی یک ساعت. آیا فرض ِ واقعیت داشتن ِ چنین قصه‌ای، به شکستن کلیشه‌ی ذهن‌مان نمی‌ارزد؟

ما – همه‌ی ما که زیبایی را ادراک می‌کنیم – در برابر زیبایی مسوولیم: مسوول ِ تحسین ِ زیبایی. آدمیزادی که زیبایی را می‌ببیند و می‌شناسد و دم برنمی‌آورد، سو از چشمانش می‌رود. گوشش سنگین می‌شود. دلش هم. سنگ‌دل می‌شود اصلن. و آدم ِ سنگ‌دل، با دو چشم بی‌سو و دو گوش ِ ناشنوا، خودش عین عقوبت است: عذاب ِ خود؛ عذاب ِ دیگران.

 

.
یک بار هم – یادم باشد – از زیبایی بنویسم؛ که در لحظه «خلق» و «ادراک» می‌شود. که چیزی به نام «قرارداد زیبایی» از پیش وجود ندارد. به گمانم.

 

14 Jul 12:58

من"ها": از کرایه تاکسی تا انتخاب روحانی

by مهدی
صیح جمعه بود. رفتم سوار تاکسی های خطی (...) - ولیعصر شوم. یک تاکسی بیشتر نبود. من هم قرار داشتم و عجله. تا رسیدم راننده که مرد میانسالی بود گفت:
- باید وایسی تا پر شه ها! نگی پنج دقیقه بعد بیایم بریم!
با تعجب گفتم:
- بله آقا. خب طبیعی ه. خط ه. باید وایسم پر شه دیگه.
گفت:
آخه یه خانمه الان کلی بلبشو درست کرد. بیست دقیقه وایساد کسی نیومد داد و هوار راه انداخت که تا کسی وایسیم؟ وقت من ارزش داره. و اینا. انگار وقت ما از توی جوب پیدا شده که خالی راه بیفتیم!
نخواستم وارد بحث بیشتر شوم. گفتم:
- نه دیگه. حق با شما بوده. باید وایساد تا پر شه.
چند دقیقه ای  کنار تاکسی ایستادم تا کسی بیاید. که آمد. دختری جوان بود و نشست جلو. و بعدتر خانم میانسالی. تا رسید گفت:
- ا؟ یه نفر دیگه میخاد؟ اه!
سر تکان دادم.
دوباره چند دقیقه بعد زیر لب گفت:
- خب اومدیم کسی نیومد! باید تا شب وایسیم؟
خواستم جواب بدهم. اما حوصله نداشتم. دوباره سر تکان دادم.
ده دقیقه ای ایستادیم اما نفر سوم نیامد. و بعد قضیه پیچیده تر شد: دو نفر خانم دیگر با هم آمدند! حالا باید چه میکردیم؟ یا باید یکی از ما از نوبتش انصراف میداد و آن دو خانم مینشستند و ماشین میرفت، یا اینکه باید باز می ایستادیم تا یک تک نفری بیاید. ظاهرن هیچکدام از ما حاضر نبود چنین کاری کند و از حقش بگذرد. کار گره خورده بود و ماشین و راننده و ما همه گیر کرده بودیم.
چند دقیقه بعد، وضع بدتر هم شد: یک تاکسی دوم هم آمد! دو مسافر خانم آخر رسیده که چاره ای نداشتند رفتند و سوار ماشین دوم شدند و منتظر شدند ببینند چه میشود. خانمی که بیتاب بود و نفر سوم بود، رو به من کرد و گفت:
- بیایید بریم سوار اون ماشین بشیم و بریم.
تا این را گفت و به سمت تاکسی دوم رفت، دختری که نفر دوم بود به اعتراض پیاده شد و گفت:
- خانم کجا؟! من جلوتر از شمام! من و این آقا باید سوار شیم!
قضیه خیلی پیچیده شده بود. یک گره کور درست شده بود. هیچکس نه میخواست کرایه نفر اضافه را بپردازد و نه میخواست از حق جلوتر بودن خودش بگذرد چون باید برایش هزینه ای میپرداخت (منتظر ماندن بیشتر در گرما برای مدتی نامعلوم).
در اینجا راننده ماشین دوم وارد صحنه شد و گفت:
- خب بی زحمت اون کرایه نفر چهارم رو دنگی بدین به راننده تا برین.
ما به هم نگاه کردیم. و سری به علامت مثبت تکان دادیم و سوار شدیم و تاکسی رفت. گره باز شد.
 
***
 
این موقعیت ظاهرن ساده، برای من دانشجوی جامعه شناسی، موقعیت معنادار و خاصی بود:
تمام قراردادهای اجتماعی و هنجارهای مربوط به این موقعیت (سوار تاکسی شدن) - که در شرایط عادی تسهیلگر بودند- در روز تعطیل و این موقعیت خاص، نه تنها کمکی به باز شدن گره نمیکردند که گره را کورتر کرده بودند: حق مبتنی بر تقدم در صف، حق راننده ی خطی برای پر شدن ماشین ش در ابتدای خط و حق مسافران برای پرداخت کرایه ی مصوب و نه بیشتر.
 
در چنین وضعیتی چه چیزی میتواند گره را باز کند؟ اخلاق. اخلاق به عنوان روغن روابط اجتماعی و چرخ دنده های تعامل. اخلاق به معنای اعم: گذشت از حق خود به نفع دیگری. در نظر گرفتن دیگری. اما این متغیر غایب بود. هیچکس اخلاقی عمل نمیکرد. نه مسافران، نه راننده ها. همه تمام "حق مبتنی بر قرارداد اجتماعی" خود را به صورت تمام و کمال مطالبه میکردند. همه بیشترین سود را میخواستند و به کمتر از آن رضایت نمیدادند: مسافران به استفاده از نوبت و تقدمشان، به سریع تر رسیدن و رانندگان به تمام کرایه با چهار مسافر.
 
این مثالی از وضعیت کلی بخش ها و لحظه های قابل توجهی از جامعه ی ماست: آمارها و تحقیقات نشان میدهند که اخلاق در بسیاری ابعاد و حوزه های جامعه در حال افول است. جامعه ی خاص گرای فردگرا. جامعه ی روز به روز خودخواه تر. جامعه ای که دارد از حالت یک ما" خارج میشود و به توده ای انبوه از "من"ها تبدیل میشود که فقط در کنار هم قرار گرفته اند و بس. و قراردادهای اجتماعی نمیتوانند به تنهایی از پس چنین شبکه های پیچیده ی روابطی بربیایند. آن هم در جامعه ای که خود آن قراردادها از استحکام جدی برخوردار نیستند و به راحتی دور زده می شوند (به حرکت خانم نفر سوم که میخواست با دعوت از من، خانم نفر دوم را دور بزند و خودش سوار ماشین شود توجه کنید.)
 
اما در این میانه یک راه دیگر نیز وجود داشت: پیدا کردن راه حلی میانه. راه حلی که نه سود همه ی کنشگران و بازیگران در صحنه، که بخشی از آن را تأمین کند. یک بازی "تقریبا" برد - برد. اما نه کاملاً. پیشنهاد راننده ی دوم چنین موقعیتی بود: جایی که هر کدام از ما نه یک کرایه ی کامل اضافه (باخت کامل) که یک کرایه ی یک سومی باخت نسبی) را پرداختیم اما یک سود قابل توجه (زودتر به مقصد رسیدن و پایان انتظار) را به دست آوردیم. راننده هم که به تمام آنچه میخواست رسید.

این پیشنهاد میانه را میتوان در سطح کلان نیز دید: جایی که مثلاً در انتخابات اخیر، هاشمی و خاتمی و بسیاری از روشنفکران از یکسو و حاکمیت از سوی دیگر، با انتخاب راه حل میانه - که نه انتخاب خاتمی و هاشمی (باخت برای حاکمیت؟) و نه انتخاب جلیلی (باخت اصلاح طلبان و بخشهای مهمی از جامعه) - بلکه انتخاب "روحانی" بود، گره را باز کرد. یک بازی تقریباً برد - برد.
 
***
 
وقتی در چنین موقعیتی قرار گرفتم، حس کردم چقدر چیزهایی که خوانده ایم واقعاً به درد میخورد: آزمایشهای نقض کننده گارفینکل، نظریه بازی (Game Theory)، نظریه مبادله و خیلی چیزهای دیگری که از استادان دیده و نادیده مان آموختیم. و باز طعم و لذت دانشجوی جامعه شناسی بودن را احساس کردم. جای درستی آمده ام.
 
 
 
پانوشت یک: به نظرم جامعه شناسی که بالکل تلویزیون نگاه نکند، ماهی یک بار اتوبوس سوار نشود، بوی عرق کارگرهای فصلی سر میدان را نشناسد، توی فشار مترو ماهی یک بار غرغرهای مردم را نشنیده باشد، نداند که اخیراً تاکسی خطی انقلاب تا خانه شان چقدر نرخش گران شده، جامعه شناس این جامعه نیست. و در واقع شاید بشود گفت که "جامعه"شناس نیست. هر چقدر هم با کمالات، هر چقدر هم خلاق، هر چقدر هم پر مطالعه. برای من، بخش مهمی از جامعه شناسی، «میدان» است. به معنای اعم. جامعه شناسی که ارتباطش با میدان قطع شده باشد، در بهترین حالت، یک نظریه پرداز اجتماعی است. یک فیلسوف اجتماعی. یک متفکر اجتماعی. اما نه «جامعه شناس».
 
پانوشت دو: این چند وقت عجیب حس میکنم ذهنم قبراق است. گاهی خودم تعجب و حتی وحشت میکنم که چطور هر چیز کوچکی را میگیرد و ورز میدهد. همیشه اینطور نمیماند. حس میکنم ذهنم به اوج کارایی اش رسیده یا نزدیک شده. این هم خوب است و هم بد. خوب است چون چنین امکان غنیمتی پیدا کرده و بد است چون تولیدی ندارم. چون هنوز نتواستم خودم را در موقعیت تولید قرار دهم. این یعنی هرز رفتن. این یعنی بالاترین سرمایه سوزی. این مغز قبراق، همیشه اینطور نمی ماند. باید زودتر زمینه سازی ها را تمام کنم و به کارش بگیرم..
09 Jul 21:14

پنج شنبه

by ج

پنجشنبه

 

«زیبایی یعنی این که ما با نمود مادی برخی از ایده‌های‌مان در مورد زندگی خوب رو به رو شویم.»

دوست ندارم عکس‌ها را بدون یادداشت بگذارم ولی گاهی چیزی به فکرم نمی‌رسد.امروز کتابی دستم بود و وقتی به این جمله رسیدم یادم افتاد این پست هنوز ناقص است.

04 Jul 05:54

...

by pedram


یک جایی که حواس‌مان نبوده، یکی جای حاشیه و متن را عوض کرده؛ جای حاشیه و زندگی، حاشیه و کار، حاشیه و عشق، حاشیه و ادبیات، حاشیه و رفاقت و ...