Shared posts

10 Dec 14:53

همانها كه نامش را نمي دانم و تنها مي دانم كه آخرين بودند

by giso shirazi
دارم نان محلي مي خورم  كه از زن فروشنده مترو خريدم  و به نانهايي فكر مي كنم كه ديگر پخته نخواهند شد، پيرزن ها مي ميرند و راز عطر و طعم نانهايشان را با خود خواهند برد، خودم را دلداري مي دهم كه هنوز طعمهاي فراواني باقي مانده در جهان كه من نچشيدم و فرصت دارم كه تجربه كنم
اما غمم كم نمي شود،
 من چه كار به طعمهاي جهان دارم
من نان محلي هاي خودمان را مي خواهم
هماني كه كنار آتش پيرمرد در جنگل اليمالات  خوردم و پر از كنجد بود، ديگري كه در واگن قطار شاهرود از دست پيرزني گرفتم و پر از سبزي بود
ان يكي كه در ميناب كنار چشمه اب سبز و آبي  خوردم و تند و ترش بود
ديگري كه در خارك خوردم كه از خاك درست شده بود


10 Dec 07:46

طراحی‌هایی از «جان هالکرافت» که به زیبایی مشکلات بشر دنیای معاصر را به نمایش گذاشته است

by علیرضا مجیدی

جان هالکرافت یک تصویرگر خلاق بریتانیایی است. او چندی است که با طراحی‌هایی به سبک پوسترهای دهه ۱۹۵۰ که در آنها مشکلات بشر در دنیای فعلی را به تصویر کشیده، نظرها را به خود جلب کرده است.

در این پست ۳۲ طراحی او را با هم مرور می‌کنیم، طراحی‌هایی که در نشریات معتبری مثل گاردین، تلگراف، اکانومیست، ایندیپندنت و ریدرز دایجست هم منتشر شده است.

در این طرح‌ها مشکلاتی مثل وابستگی بی حد و حصر ما به فناوری، تنزل جایگاه کاری، چاقی، سیاست و غیره، خیلی عالی تبیین شده‌اند.

من ترجیح می‌دهم، در هر مورد، خود شما با نگاه کردن به اثر، متوجه منظور شوید، بیشتر آنها بسیار گویا هستند، شاید در معدودی از آنها نیازمند چند ثانیه فکر، برای پی بردن به مقصود  مراد طراح داشته باشید، اما اگر خودتان پی به منظور ببرید، به گمانم بسیار بهتر و گواراتر برای شما باشد.

12-10-2014 9-14-04 AM

12-10-2014 9-13-50 AM

12-10-2014 9-13-39 AM

12-10-2014 9-13-26 AM

12-10-2014 9-13-15 AM

12-10-2014 9-13-05 AM

12-10-2014 9-12-55 AM

12-10-2014 9-12-44 AM

12-10-2014 9-12-36 AM

12-10-2014 9-12-26 AM

12-10-2014 9-12-17 AM

12-10-2014 9-12-06 AM

12-10-2014 9-11-56 AM

12-10-2014 9-11-46 AM

12-10-2014 9-11-35 AM

12-10-2014 9-11-14 AM

12-10-2014 9-11-05 AM

12-10-2014 9-10-50 AM

12-10-2014 9-10-40 AM

12-10-2014 9-10-30 AM

12-10-2014 9-10-20 AM

12-10-2014 9-10-11 AM

12-10-2014 9-10-01 AM

12-10-2014 9-09-52 AM

12-10-2014 9-09-44 AM

12-10-2014 9-09-32 AM

12-10-2014 9-09-19 AM

12-10-2014 9-09-02 AM

12-10-2014 9-08-53 AM

12-10-2014 9-08-44 AM

12-10-2014 9-08-30 AM

12-10-2014 9-08-18 AM


نوشته طراحی‌هایی از «جان هالکرافت» که به زیبایی مشکلات بشر دنیای معاصر را به نمایش گذاشته است اولین بار در یک پزشک پدیدار شد.

02 Aug 21:29

از زخم‌ها

by خانم كنار كارما
مرداد یک‌سالی و فروردین سالی‌دیگر من دونفر عزیز را ازدست دادم؛ یکی را به‌جبر روزگار و دیگری را به‌اختیار. تاریخ این دوروز تا اینجا غم‌بارترین‌های تقویم زندگی من‌اند. در هردو «شبی خوابیدم و بامدادان هفتادساله برخاستم». مدت‌ها بعداز برخاستن هم روح بودم. جا‌به‌جا می‌شدم و مولکول‌هایی درهوا به‌دنبالم تکان می‌خورد. دم و بازدمم نسبت برابر نداشت. سرترالین خوردم٬ تراپی شدم٬ توبیخ دیدم و بالاخره گذشت؛ «ولیک به‌خون جگر» گذشت. درهردوی این تاریخ‌ها تنهایی مطلق را تجربه کردم. تنهایی مطلق عبارت است از شرایطی که در آن یک‌نفر هم از لیستت نمی‌تواند یا نمی‌خواهد یا وجود ندارد که زیر بغل‌ات را بگیرد. این دوتاریخ مرا عوض کردند. یادم دادند که آدم‌های نازنین زندگی همیشگی نیستند که به‌شان بنازی و پشت‌ات مدام گرم باشد. نشانم دادند که یک‌روز بلند می‌شوی٬ می‌بینی خودت هستی و جفت گوش‌هایت. از آن تاریخ به‌بعد من عوض شدم. حالا صبح‌به‌صبح که بیدار می‌شوم٬ خوشحالم که دوتا زانوی سالم دارم که دستم رویشان باشد. خوشحالم که زندگی در دنیای واقعی را یاد گرفتم. احساسات برایم محترم است٬ خواهد بود ولی زیاد رویش حساب نمی‌کنم. سانتی‌مانتالیسم خسته‌ام می‌کند٬ رمانس‌های غلیظ هم. نوشته‌های احساساتی و هیجانی سابق خودم را هم اگر بخوانم٬ عق می‌زنم. پری‌دریایی‌بودن و شاهزاده تک‌سوار قصه‌ها را گذاشته‌ام لای کتاب‌ها که بعدا اگر بچه پنج‌ساله داشتم برایش بخوانم. یادگرفتم «آخرین سنگر» خودم هستم و هیچ «نجات‌دهنده‌ای» در هیچ «گوری» نخوابیده است. خوشحالم که این هستم؟ بله. فضیلت قلمدادش می‌کنم؟ ابدا. توصیه‌اش می‌کنم؟ خیر.

یک‌چیزی نوشته بودم درجایی با این مضمون که درمورد غزه این‌قدر «نوحه‌نگاری» نکنید. منظورم هم دقیقا و صرفا سیل عظیم نوشته‌های آبغوره‌ای٬ سانتیمانتال و گاها پراز اطلاعات غلط بود. منظورم این بود که در حمایت از غزه اگر می‌خواهید بنویسید درست و مدلل و تروتمیز بنویسید که دربلندمدت یک حداقلی از تاثیر را داشته باشد. مقصود از نوشته هم ردِ آبکی‌نویسی بود نه ردِ واقعیت دردآور کشتار فلسطینی‌ها. امروز دیدم یکی مسیج زده بوده که تاحالا کسی را ازدست داده‌ای که این‌قدر راحت از غزه می‌نویسی؟ ازقضا امروز تاریخ غم‌بار مردادی من است. خواستم برایش همین را بنویسم٬ پشیمان شدم. نوشتم نه٬ ازدست نداده‌ام. دیدم لزومی ندارد آدم همه زندگی‌اش٬ دلیل همه‌ی دوست‌داشتن‌ها و دوست‌نداشتن‌هایش را برای دیگران توضیح بدهد. جهان سنگین نمی‌شود اگر درکنار همه‌ی آدم‌های مهربانِ سرشار از احساساتِ بروزدهنده‌٬ چندتایی هم ملکه‌ی برفی٬ یخیِ خشنِ بی‌احساسِ بد (لابد) داشته باشد.

12 Jan 08:47

689

by Sormeh R

یکی از هزاران دل‌نگرانی این روزهای ملکه مادر این است که مبادا من تحت تاثیر جو به فکر داشتن حیوان خانگی بیفتم. به جز دغدغه‌های سنگین بهداشتی (هر حیوان برای مامان مجموعه  بیماری‌هایی است که به انسان منتقل می‌کند) نگران است سرگرمی‌ای! شبیه این فکر بچه را تا مدت‌ها از سرم بیندازد. (خیال می‌کنی چند سالت است؟ تا ابد که نمی‌توانی بچه‌دار شوی!)

می‌گویم دیشب خواب‌تان را دیدم. خواب دیدم تو و بابا یک توله‌سگ سفید بامزه گرفته‌اید. فکر خوبی است ها. مطمئنم خوش‌تان می‌آید. می‌گوید فکر سگ را از سرت بیرون کن. تو الان کم‌کم باید فکر "نی‌نی" باشی. می‌خندم که ممنون که کارکرد نی‌نی مفروض را تا حد حیوان خانگی تقلیل دادی. اما من درباره خودم حرف نمی‌زنم. نی‌نی من چه دخلی به تو و بابا دارد؟

خوب می‌دانم چه دخلی دارد. همان دخلی که ازدواجم داشت. همان دخلی که سال‌هاست درس‌خواندن و نخواندنم داشته. فکر می‌کنم این جهان‌بینی پروژه‌ای هیچ‌وقت دست از سر بخش اعظم این نسل بر نمی‌دارد؛ اینکه زندگی‌شان مجموع برنامه‌هایی است که باید به سرانجام از پیش مشخص برسد. درس بخوانند که کار کنند. کار کنند که پول داشته باشند. پول داشته باشند که ازدواج کنند و طبعا ازدواج کنند که بچه‌دار شوند. بعد هم پروژه‌های متوالی مربوط: مدرسه رفتن بچه‌ها. کنکور دادن‌شان. فارغ التحصیلی. ازدواج؛ و حالا نوه، جوری متمرکز و پرانگیزه که انگار هدف از ابتدا اصلا همین نوه بوده است. هیچ استاپی نیست. هیچ دوره‌ای نیست که زندگی هدف متعالی بعدی را دنبال نکند. که برای یک لحظه از معنای دهن‌پرکن خالی باشد. هیچ‌وقت نمی‌شود از جستن دست‌آویز بعدی منصرف‌شان کرد. هیچ راهی ندارد که قانع‌شان کنی عزیزترین من، زندگی همین است. به دنیا بیایی. بگذرانی. بمیری. تو نمیر البته. تو خش برندار. تو خش برداری تعادل دنیا بهم می‌خورد. بگذار من به جایت بمیرم. تو فقط از این به بعد تا ابد به جای برنامه‌ریزی "بگذران". قول می‌دهم آسمان به زمین نیاید. قول می‌دهم حتی خوب بگذرد. خوش بگذرد. 

09 Jan 20:32

http://13591388.blogspot.com/2013/12/normal-0-false-false-false-en-us-x-none.html

by خانم كنار كارما
آدمی که سکوت کرده٬ آدمی که یک‌گوشه زل‌زده نشسته٬ آدمی که دیگر نجنگیده و به یک‌باره حرف نزدن را انتخاب کرده٬ موجود ترسناکی است. تاریخچه‌اش این‌طور است که یک‌روز بیدار شده٬ نگاه کرده دیده هرچه رشته٬ پنبه است و هرچه پنبه٬ سوخته. این آدم مچاله شده٬ لای در مانده اما فریاد نکشیده٬ جیغ نزده٬ جماعتی را صدا نکرده. روزها و روزها نشسته٬ سوخته‌ها را زل زده٬ بو کشیده٬ مزه کرده. تنهایی مطلق‌اش را دست زده٬ خراش داده و بعد آرام آرام ساکت شده. آدم سکوت٬ صبح به صبح بیدار می‌شود٬ پانسمان زخم‌های پنهان‌اش را عوض می‌کند٬ لباس می‌پوشد٬ وزنه‌ها را به تن‌اش آویزان می‌کند و می‌رود. این آدم غذا می‌خورد٬ می‌نویسد٬ مهمانی می‌رود٬ می‌بوسد٬ می‌خندد اما تکلیف‌اش با غم‌اش صاف نشده؛ هم اوست که چشم دوخته به ساعت‌ها٬ روزها. خندیده به اعطاکنندگان لقب صبور٬ زل‌زدگان به آسمان. آدم دست‌کشیده از جنگ٬ تمرین نابودی می‌کند٬ نمی‌بخشد٬ فراموش نمی‌کند٬ یک‌روز تصمیم می‌گیرد که دیگر ماندلا نباشد.
فریاد کشیدن یک موهبت است. آدمی که استعداد داد زدن در دردها را دارد٬ خودش را در جهان بی‌امان‌ و سهمگین بیمه کرده٬ پوشانده. چه خوشبختی بزرگی است که آدمیزاد دخیل ببندد٬ درددل کند٬ سینه چاک دهد٬ پاره ‌کند. چه خوشبختی بزرگی است که آدمیزاد بتواند حمل نکند٬ واگذار کند.
22 Dec 21:04

رفته بودیم محلهٔ بچگی‌اش. «ولی مسجد این‌جوری نب...

by پ
رفته بودیم محلهٔ بچگی‌اش. «ولی مسجد این‌جوری نبود، خیلی بزرگ‌تر از این‌ها بود..» خاطرهٔ بزرگیِ بناها در چشمِ بچگی‌اش... 
21 Dec 07:25

چو افتادی شکستی هیچ هیچی

by myedges

این‌جوری هم نیست که تاریخ رو همیشه برنده ها بنویسن. خیلی وقت‎ها برنده رفته مرحله‌ی بعد و این بازنده است که کاری بهتر از تاریخ نوشتن برای پرکردن وقتش پیدا نمی‌کنه. ذکر مصیبت کربلا و غم‌نامه‌های کودتای بیست و هشت مرداد و جنبش سبز رو بازنده‌ها و هوادارهاشون نوشتن و زنده نگه‌داشتن. یه بخش بزرگی از ادبیات هم حکایت همین از دست دادن یا به دست نیاوردنه. مخاطب هم می‌بینه و می‌خونه و یه اشکی می‌ریزه و یه هم‌دردی‌ای می‌کنه و سبک می‌شه و می‌ره پی زندگیش. گیر کار این‌جاست که مای مخاطب، خیلی ناخودآگاهانه، اتفاقن بیش از اینکه نسخه‌ی برنده‌ها رو بخونیم از رو دست بازنده‌ها مشق می‌کنیم.

از جمله نتیجه‌های تاریخ‌نویسی بازنده‌ها یکی هم اینه که قبح باختن می‌ریزه. حقیقت دردناک شکست می‌ره پشت یه سری باورهایی که برای این موقعیت‌ها و به‌دست ناتوان بازنده‌های حرفه‌ای اختراع شدن. توی یه قسمتی از سیمپسون‌ها هومر می‌ره مصاحبه برای یه کار مهمی. از قضا کار رو هم می‌گیره و خوش و خرم می‌آد خونه می‌بینه براش یه کیک گرفتن که روش نوشت مهم اینه که تو تلاش خودتو کردی هومر. مهم این نیست که هیچ‌کس رو برد هومر حساب نکرده بود. مهم اینه که اونایی که تو خونه بودن، حتی بدون اینکه ببینن کار یارو تو مصاحبه چه‌طوری بوده، از روی کلیشه براش به کیک مناسب موقعیت سفارش دادن. آدمی‌زاده همیشه در معرض این خطره که تبدیل بشه به لوزر حرفه‌ای و کسی بشه که همیشه اطرافیانش یه تابلو «یو دید یور بست» آماده داشته باشن که بعد از مسابقات و رقابت‌ها بندازن گردنش.

یه بار توی یه خاطره‌ای از پرویز رجبی خوندم که نوشته بود این «تو سعی خودت رو کردی» آفته. توجیه‌کننده‌ی ضعف و زمینه‌ساز تنبلی‌های بعدیه. من خیلی قبول دارم اینو. پله‌‌ی اول تبدیل شدن به یه لوزر تمام‌وقت اینه که بعد از باخت باور کنی که من سعی خودم رو کردم.

ریلیتی شو مورد علاقه‌ی من اونیه که توش هیچ تویجیهی برای شکست داده نمی‌شه. نه مجری و نه داورهای مسابقه بازنده رو بوس و بغل نمی‌کنن و از شکستش اظهار تاسف‌های ساختگی و حال‌به‌هم‌زن نمی‌کنن. بهش نمی‌گن تو عالی بودی اما رقابت سنگین بود و نتونستی و فلان. بازنده باخته چون خوب نبوده. برنده برده چون عالی بوده. جایزه مسابقه رو هم شبکه یا دولت یا مردم نمی‌دن. یه سری خرپول نشستن توانایی پول‌سازی آدم‌ها و ایده‌شون رو قضاوت می‌کنن و تصمیم‌می‌گیرن که آیا پولشون رو روش سرمایه‌گذاری کنن یا نه. بی‌رحم هم هستن چون دارن از جیبشون پول در می‌آرن می‌ذارن رو میز. اشتباه هم می‌کنن البته. بعضی‌وقت‌ها گذر زمان نشون می‌ده که بازنده واقعن لیاقتش برد بوده. اما این دلیل نمی‌شه که بازنده فکر کنه همه‌ی تلاشش رو کرده. پرویز رجبی تا اون‌جا پیش می‌رفت که می‌گفت هرکی هرجایی می‌بازه حتمن کم‌گذاشته. می‌گفت این رو از فرهنگ آلمانی یادگرفته و تو زندگیش استفاده کرده. چه زندگی پرباری هم داشت. من این‌قدر سفت نیستم. شاید البته اون هم تو سن من اون‌طوری فکر نمی‌کرده. اما خیلی بدم می‌آد یکی بهم بگه تو همه‌ی تلاشت رو کردی. احساس می‌کنم طرف کیک رو قبل از این‌که من از مسابقه برگردم سفارش داده بوده.

21 Dec 07:10

روایت

by Mirza

زندگی دو روایت دارد٬ اگر نه بیشتر. یکی آنی است که برای دیگران می‌گویی. آنی که امن است٬ مطابق عرف است٬ فراز و فرودش‌‌ همان است که آن دیگری٬ آن شنونده را مقبول می‌افتد که این یک اوج است٬ آن یک حضیض. هر آغازی می‌شود صعود و هر پایانی هبوط. روایت دیگر٬ روایتی است که برای خود می‌گویی. خارج از اینکه چه قرار است فتح خیبر باشد و چه نباشد. آن شق القمر که از دید دیگری معراج توست را آسوده می‌گذاری در پستو و آن به خود آمدن روی دریاچه و زیر باران را می‌گذاری بین آنچه که از تو٬ هر چه هستی را ساخته. این یکی روایت سهل‌تری است٬ روایتی شایسته گفته شدن و شنیده شدن. روایتی که درش یک پیاده‌روی پاییزه می‌شود روز جاودانگیت.

31 Oct 20:19

یادم باشد !!!!

by جغد
یاد من باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا، آب ، زمین
مهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش کنم، هر چه گذشت...
خانه ی دل، بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم

یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم

یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست

یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی

یاد من باشد
باز اگر فردا، غفلت کردم
آخرین لحظه ی از فردا شب ،
من به خود باز بگویم
این را
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت......ـ


فریدون مشیری

15 Oct 17:37

فنگ شویی، روحی در خانه شما

by حضرت والا مامبو جامبو

 

فنگ شویی

اگه پای صحبت دوستان و آشنایان بشینیم و یا تجربه های خودمون رو مرور کنیم شاید بتونیم تایید کنیم که خونه ای که توش زندگی میکنیم و یا محل کارمون برامون پیامدهای خوب و بدی داشته و به ما انرژی مثبت یا منفی میده. این موضوع در رسوم چینی تاریخچه ای طولانی تر داره.

چینی ها معتقد هستند که نوع چینش وسایل اطراف ما باعث می شه که ما انرژی مثبت و یا منفی بگیریم و برای همین چینش وسایل قواعدی دارن. نام این فلسفه و در اصل فن باستانی چینی فنگ شویی یا فانگ شویی است.

در لغت فنگ شویی به معنی آب و باد هست.در فنگ شویی تاکید بر عدم انباشتگی و بهم ریختگی وسایل ، استفاده از رنگ های مناسب و خطوط منحنی هست. تا انرژی “چی” بیشتر در محیط روان و جاری بشه.

“چی” چی هست ؟

در فلسفه فنگ شویی ، چی یک انرژی هست که به دو صورت بیرون میاد :

شنگ چی : اگه انرژی مثبت باشه بهش شنگ چی میگن و باعث میشه که انرژی چی تبدیل به روابط عاطفی و رفاه مادی بشه.

شا چی  : اگه انرژی راکد بمونه بهش شا چی میگن و نیروی مخربی میشه. اتاق های بی نظم ، لباس های کپه شده روی هم ، وسایل بی مصرف توی کیف و خیلی چیزهای دیگه باعث میشن که چی نتونه آزادانه حرکت کنه و تبدیل به شنگ چی بشه.

توصیه های فنگ شویی برای دکوراسیون محیط اطراف ما چه چیزهای هست ؟ 

عدد پنج عدد بخت در فنگ شویی هست و فنگ شویی توصیه میکنه از هر چیزی به همین مقدار داشته باشید. و کلآ مقادیر فرد از هر چیزی توصیه میشه.

همچنین فنگ شویی توصیه میکنه برای جریان آزاد انرژی چی از وسایل لبه گرد به جای وسایل تیز استفاده کنید.

پیوست : درباره فنگ شویی بیشتر بدانید !

11 Oct 10:48

فضیلت‌های فراموش‌شده

by حسین وی

خیلی چیزها نمی‌دانم؛ یکی‌ش هم این که از کی قرار شد بابت این که کسی را دلسوزانه نصیحت می‌کنیم یا از یک رفتار غیراخلاقی برائت می‌جوییم یا مفتخریم که بخت و اقبالِ انجام کار نیکی را داریم یا کسی را از افتادن توی چاه پرهیز می‌دهیم یا راه‌مان را از جمعی که ره به ترکستان می‌برند جدا می‌سازیم یا زشتی و پلشتی عملِ کسی را نکوهش می‌کنیم یا با آدم‌های چاله‌دهانِ گندزبان بی‌شرم و هتاک هم‌سفرگی و هم‌پیالگی را ادامه نمی‌دهیم، از هم‌دیگر عذرخواهی کنیم و شرمنده‌ی این تفاوت و مرزبندی باشیم!؟

البته که نگاهِ همیشه از بالا داشتن و دائم بر سر منبر نشستن و خود را برتر و بهتر از دیگران دانستن و سلیقه‌ی شخصی را جای اصول اخلاقی نشاندن، از فرومایگی است و ناپسند؛ و البته که نصیحت کردن و دل سوزاندن و اخلاقی زیستن در معاشرت با دیگران هم آدابی دارد و  ظرایفی از جنس هزار نکته‌ی باریک‌تر ز مو. اما این اصرارِ به «نمی‌خواهم کسی را نصیحت کنم» و «نمی‌گویم خودم آدم خوبی هستم» و ترس و وحشت از نوشتن یک خطِ مجازی یا گفتن یک جمله‌ی حقیقی در جمع دوستان و آشنایان، در نکوهش رفتارهای زشتی که دور و برمان می‌بینیم و به هزار توجیه هم نمی‌توانیم بر آن‌ها چشم ببندیم، افتادن از آن طرف بام است. و این ترس، برادر مرگ است: مرگِ اخلاق و رفتارِ آدمیزادی و فضیلت‌هایی که در تعارفِ بی‌معنای من و شما که نمی‌خواهیم خدای نکرده ساحتِ «صلح کل بودن»مان لکه‌دار شود و دلخوری کسی از شنیدن انتقادی به جا، به تریجِ قبای «با دوستان مروت، با دشمنان مدارا»یمان بر بخورد، ذره‌ذره فراموش می‌شوند و جای خود را به زشتیِ رفتارهای آدم‌هایی می‌دهند که صبح و شب، مجازی و واقعی، از انتشار قباحت و وقاحت لذت می‌برند و به پلشتی خود افتخار می‌کنند!

.

20 Sep 08:51

شکلاتی کم رنگ

by KHERS
Sali

" ما از آنهایی هستیم که به هماهنگی یا شاید هم هارمونی بین جانداران و اشیا بی‌جان اطراف‌شان، به مسیر و سرنوشت مشترک آدم‌ها و مبل و میز و صندلی‌شان اعتقاد داریم"

برادرم اتاق زمان نوجوانیم را برداشته. من بعد از رفتنم همیشه بهش می‌گفتم این کار را بکند چون اتاق من واقعن اتاق بود ولی اتاق برادرم واقعن یک تکه از قناسی هال بود که دورش را تیغه کشیده بودیم و یک در هم برایش کار گذاشتیم اما حتی همان درش هم هیچ‌وقت درست چفت نمی‌شد و باید می‌کوبیدیش تا بسته شود؛ شاید اصلن برای همین است که عادت کوبیدن درها در برادرم پا گرفت، برای همین است که هنوز هم وقتی کسی در را می‌کوبد روانم در دو سطح به هم می‌ریزد: یکی در زمان حال و یکی هم لایه‌هایی که مربوط به هفت-هشت سال پیش است، وقتی هدف نمره یکم رفتن از این خانه بود و هر دری هم که کوبیده می‌شد توی هدفم مصمم‌تر می‌شدم.
اتاق من از دو طرف پنجره دارد و برای جوانانی که در خفا سیگار می‌کشند و اودکلن به دریچه کولر می‌پاشند کلن گزینه‌ی مناسب‌تری است، گردش هوا بهتر و راحت‌تر است و بوی تنباکو به جای اینکه برود زیر دماغ والدین نگران یکراست از پنجره‌ی غربی به بیرون مکیده می‌شود. اینطوری والدین نگران فقط بوی اودکلن به مشام‌شان می‌رسد و بقیه‌اش را به تخیل‌شان می‌سپارند. بعد از این‌همه سال برادرم بالاخره اینها را فهمیده و اینطور که خودش چند ماه اخیر را خلاصه می‌کند الآن چند وقتی است که با گیتارهای گران‌قیمتش توی اتاق من است.
من الآن بی‌اتاقم، فرقی هم ندارد، من که اینجا زندگی نمی‌کنم. شب اول توی اتاق برادرم خوابیدم. صبحش مثل هر روز بیدار شدم و تنها فرقش این بود که بیشتر طول کشید تا هضم کنم و بفهمم که کجا هستم. تختخواب‌ها برای من به طور کلی به دو دسته تقسیم می‌شوند: آنهایی که کنارشان دیوار دارند و آنهایی که ندارند، یعنی آنهایی که هرچقدر هم در حالت خواب و بیدار دستهایت را به اطراف ول بدهی فقط هوا را می‌شکافی. این یکی کنارش دیوار داشت و شاید باورش سخت باشد اما جنس رنگ دیوار این خانه نوع به خصوصی است که تا دستم بهش خورد فهمیدم که اتاق نوجوانی خودم است. شاید برای کهنگی رنگش است؟ سالهاست که کل خانه یک دست رنگ می‌خواهد اما تجربه نشان داده که ما هر ربع قرن یک‌بار خانه‌مان را رنگ می‌زنیم و این که مهم نیست، اما همین اهمال در رنگ زدن، جنس دیوارها را عوض می‌کند و ناراضی هم نیستیم، همه چیز طبیعی است، همه چیز روال خودش را دارد، دیوارها هم با من و با پدر و مادرم پیر می‌شوند، اصلن مسخره است که خود آدم اینطور هر سال بی‌رنگ و رو تر بشود و بعد آپارتمانش هرسال بیشتر از سال قبل بدرخشد، ما از آنهایی هستیم که به هماهنگی یا شاید هم هارمونی بین جانداران و اشیا بی‌جان اطراف‌شان، به مسیر و سرنوشت مشترک آدم‌ها و مبل و میز و صندلی‌شان اعتقاد داریم، واقعیتش این است که همان ربع قرن را هم دروغ گفتم، ما تا بحال خانه‌مان را رنگ نزدیم و حتی دوست و فامیل هم که هر از گاهی می‌گفتند هال را می‌خواهند شکلاتی کم‌رنگ بکنند، ما حتی نمی‌فهمیدیم منظورشان چیست یا شاید هم خودمان را می‌زدیم به نفهمی و سیب و خیارمان را محکم‌تر گاز می‌زدیم و بعد هم تشکر می‌کردیم و خداحافظی تا عید سال بعد و سریع بر می‌گشتیم خانه‌ی خودمان و به دیوارهای کهنه‌اش دست می‌کشیدیم، مبادا که کسی در نبودن‌مان دیوارها را یک دست رنگ شکلاتی ملایم زده باشد.
برادرم مثل یک تپه روی زمین خوابیده بود. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که من بعد از سلسله سرماخوردگی‌های پارسالم خر و پف می‌کنم، بد هم خر و پف می‌کنم، خودم که صدایش را نشنیده‌ام اما هم ژ بهم گفته و هم خواهرم. سخت‌ترین مرحله‌اش قبولش بود، مثل هزار تا چیز دیگر اولش سخت است و بعد آدم قبول می‌کند؛ درمانی هم که ندارد یا اگر هم داشته باشد من دنبالش نیستم، راهکار اما دارد، مثلن ژ یاد گرفته بود که تکانم می‌داد و می‌گفت خرخر می‌کنی و من هم دمرو می‌شدم و خر و پف قطع می‌شد. مشکلی هم با دمرو ندارم، یعنی اصلن دوستش دارم و گاهی فکر می‌کنم کلن طاق‌باز خوابیدن کار حاجی بازاری‌هاست، چون چیزی برای عرضه دارند ولی کارمندها دمرو می‌خوابند، خودش یک نماد یا یک شعار یا شاید هم یک مبارزه‌ی خاموش است، خودش یک دعوت است که من دمر هستم یالا بپر پشتم.
برادرم که می‌گفت چیزی نشنیده اما بعد که فشارش دادم گفت که چرا اولش خر و پف را شنیده ولی کلن خوابش سنگین است و از این حرفها. اینطوری شد که از شب دوم رفتم توی یکی از اتاق‌های متروک خانه‌مان. اگر خانواده‌ی درست و حسابی بودیم همین اتاق اضافه را سر و سامان می‌دادیم و مثلن می‌شد کتابخانه، با یک مبل تک چرم و یک آباژور و میز تحریر سنگین و پرده‌های کلفت و خلاصه همین تصویر کلیشه‌ای که همه از کتابخانه‌ی خانگی اعیانی دارند. اما خب خانواده‌ی ما انگار توی گذشته‌اش منجمد شده، بچه‌های خانه یکی یکی رفته‌اند و بازماندگان انگار فقط در اتاق طرف را بسته‌اند، به جای کتابخانه و جیمنازیوم و سولاریوم فقط در را کوبیده‌اند به هم و بسته‌اند و حالا فضاهای زیادی از آپارتمان متری فلان قدر بی‌استفاده مانده. بازماندگان به چیزهای توی اتاق دست نزده‌اند اما معلوم است که چیزی عوض شده، شاید به خاطر لایه‌ی ضخیم گرد و خاک که روی همه چیز و لای شیارهای کیبرد را گرفته. اینجا اتاق سابق خواهرم است. یواش راه می‌روم تا گرد و خام بلند نشود. می‌ترسم برود توی حلق و گلویم، یا شاید هم می‌ترسم چیدمان چیزها به هم بریزد، خیلی‌اش که بهم ریخته اما توی همین بهم ریختگی‌اش یک نظم و مفهوم جدیدی دارد، واضح است که یک نفر اینجا بوده که دیگر نیست، کتابهایش هنوز هست ولی خودش نیست، میز توالتش هست ولی رویش خالی است و گرد و خاک گرفته، عکس‌های مورد علاقه‌اش هنوز روی دیوار است اما خب مناسبات خیلی عوض شده و منظورم از مناسبات بیشتر فواصل جغرافیایی است، آدم‌هایی که عکس‌شان روی دیوار است شاید دیگر دلیلی نیست که عکس‌شان روی دیوار باشد چون دیگر از هم دور نیستند و به جایش عکس آدم‌های دیگری باید برود روی دیوار. البته گام اول که گردگیری است، دارم خفه می‌شوم، تنفس مشکل است و بعد –بعدش شاید یک دست رنگ، مثلن شکلاتی کمرنگ یا هر رنگی که کنتور تاریخ اتاق را صفر کند.

12 Sep 07:18

آنکس که بداند و نخواهد که بداند

by آیدا-پیاده

نتیجه‌گیری عملی میزگرد اونشب برای من این است ” نادانی انتخابی و  موضعی بهترین ثروت است”

من قصور کردم گاهی ولی شما خیلی مواطب باشید، همیشه وقتی نادان هستید فرصت هست که دانا بشوید ولی وقتی دانا شدید راه برگشت ندارید. اطمینان حاصل کنید از چیزی که قرار است بدانید چون وقتی دانستید دیگر می‌دانید و تنها راه بازگشت ندانستن احتمالا شلیک در دهان یا شوک الکتریکی است .

12 Sep 07:06

از ما فیلان‌ها٬ ما بهمان‌ها

by خانم كنار كارما

کاش یک فرصتی بود٬ فراغتی٬ وقتی٬ می‌نشستیم دورهم و از «آدم‌های کتبی» حرف می‌زدیم. از این‌که چه موجوداتی هستند٬ چه می‌کنند و چه خواسته‌هایی دارند؛ با رسم شکل و نمودار٬ دقیق٬ جزءبه‌جزء. بعدترش هم اصلا می‌نشستیم به نقدکردن و ذکر خرده‌جنایت‌هایی که در حق بقیه می‌کنند. اشکالی ندارد٬ سگ‌خور.

من آدم کتبی‌ام. اطرافیان‌ام می‌دانند. یک‌عده با آن کنار آمده‌اند٬ یک‌عده همچنان درصدد تغییرم هستند و عده دیگر هم ول‌ام کرده‌اند به امان خدا. مثال از سه گروه به ترتیب: همسرم٬ مادرم٬ تنی‌‌چند از دوستان‌ام (سابق لابد). آدمی مثل من زیاد اهل تلفن حرف‌زدن نیست چون اصولا پای تلفن حرفی برای گفتن ندارد. هی مکث می‌کند٬ منتظر می‌ماند طرف مقابل سوال کند و او جواب بدهد. خیلی همت کند وسط حرف‌های طرف یک «ایول»٬ «اوه» و «خب» هم می‌گوید. نه که نخواهد بلد نیست چون موجودی است که می‌تواند یک مثنوی برای معشوق‌اش بنویسد اما یک «دوستت دارم» ساده را چهل‌دقیقه در دهان مزه‌مزه می‌کند تا بیرون بدهد. بارها پیش آمده مادرم پای تلفن شرق و غرب را به هم دوخته و تعریف کرده و بعد از نیم‌ساعت با عصبانیت پرسیده من این‌همه برات گفتم٬ تو اصلا حرف نداری بادوم‌تلخ؟! خب نداشته‌ام واقعا٬ چکار کنم. اما همین آدم که تا توانسته از صبح تلفن جواب دادن را به تاخیر انداخته٬ مثلا نشنیده٬ به پیغام‌گیر دایورت کرده٬ کافی است کسی ایمیل بزند یا تکستی بفرستد مثل پلنگ در هوا جواب می‌دهد. صدها شاهد زنده الان می‌توانند بیایند و شهادت بدهند.

آدم کتبی از مبدعان اس‌ام‌اس٬ ایمیل و حتی چت ممنون است٬ خاک پای‌شان است. تمام‌قد جلویشان بلند می‌شود که این امکان را دادند که وسیله‌ی ارتباطی‌اش از دهان به انگشت تغییر کاربری بدهد. آدم کتبی آدم بلاگ است. حرف‌هایش را می‌نویسد. نوت می‌کند٬ کامنت می‌گذارد. این آدم همانی است که گاها پناه می‌برد به تصویر. یک عکس ساعت‌ها مشغولش می‌کند٬ به وجدش می‌‌آورد. حتی سلیقه عکسی‌اش هم بیشتر حول و حوش اشیا و مکان‌هاست تا آدم‌ها. برای همین مثلا استیفن شور را دوست دارد و دو ساعت تمام زل زدن به عکس‌های کف زمین و نرده و توالت و حمام‌اش را به جنگل و دشت و دریا ترجیح می‌دهد.

آدم کتبی همیشه برچسب منزوی بودن خورده؛ هی زده‌اند توی سرش که چرا معاشرت‌ش کم است٬ چرا تحویل نمی‌گیرد٬ چرا فقط با یک سری آدم خاص ِ «اسنوب» ارتباط برقرار می‌کند. بقیه را نمی‌دانم اما در مورد خودم همیشه تصورم این بوده که شاید معاشر خوبی نباشم٬ حوصله ‌سرببرم و یا با آدم‌های جدید حرف خاصی نداشته باشم و خسته‌شان کنم. چون بارها پیش آمده کسانی که مرا برای بار اول دیده‌اند گفته‌اند توی وبلاگ یا فیس‌بوک پرسروصداتری٬ رمانتیک‌تری٬ با احساس‌تری. آدم کتبی باید با معاشرش حرف خاصی داشته باشد٬ سوژه مشترک٬ نقاط دوسویه. اگر داشت دوست خوبی است٬ بی‌معرفت نیست٬ اسنوب نیست. یک نوشته یا عکس یا خاطره مشترک با یک لیوان چایی خالی٬ می‌تواند او را برای ساعت‌ها بحث و گپ‌و‌گفت و قهقهه و جیغ شارژ‌کند. باور نمی‌کنید؟ به جان آقای مهرجویی قسم.


کاش یک ابزار دقیقی ساخته بشود برای سنجش ما کتبی‌ها. که هرکس وسط دوستی‌مان بود و شک کرد٬ یک برگه‌ای٬ میله‌ای چیزی بردارد و بچسباند روی پیشانی‌مان مثل تب‌سنج که نشان بدهد این دوخطی که نوشته‌ایم مثلا روی یخچال یا اول کتاب یا گوشه‌ی روزنامه یا روی آینه‌ی حمام یا اصلا راه دور برویم چرا همین دونقطه یک ستاره٬ منظورمان همان بوسه و بغل و این‌ها بوده؛ منظورمان همان «دوستت دارم» است٬ «برایم مهم هستید». در شناخت ما خیلی جفا شده به خدا؛ ما کتبی‌های بیچاره٬‌ ما کتبی‌های همیشه‌ی تاریخ.

24 Aug 07:08

در بی خبر گذاشتن لذتی هست که در انتقام نیست

by lonelypesarak

من آدم جار و جنجال نیستم، آدم انتقام و دل خنک شدن هم نیستم.
می گوید من باس قبل از اینکه اینا برن، حالشونو بگیرم.
آن یکی دیگر در جایی دیگر می گوید: من قبل از اینکه برم، باس بهش بگم من براش چیکارا کردم و کیو داره از دست میده.
من اما روشم همان است. از من که می پرسند نظر تو چیه؟ می گویم: من روشم فرق میکنه، من میذارم برن، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، من می روم، انگار نه انگار که کاری کرده ام. من دستم برای خودم رو است، می دانم مقصر ماجرا نیستم، می دانم کم کاری و کم فروشی از سمت من نیست، رسالتی بر آگاه کردن دیگران هم در خودم نمی بینم. سرم را می اندازم پایین و می گذارم بروند، کوله ام را می اندازم سر دوشم و می روم.
من آدم جار و جنجال نیستم، برای صحنه های اثبات مقصر بودن دیگران، روی من حساب نکنید.


17 Aug 20:33

دورهمي‌ها

by زاناکس

17 Aug 10:49

تواشیح با طعم سمولینا!

by مهدی
صبح جمعه بود. تلویزیون رو بر حسب عادت روشن کردم تا کمی از سکوت خونه رو کم کنه. شبکه دو بود. برنامه فیتیله. داشتند نمایشنامه ای رو برای بچه ها توی استودیو اجرا میکردند. نمایش صحنه ی یک مسابقه ی تلویزیونی را به صورت طنز نشون میداد که مجری مسابقه داشت از دو شرکت کننده (دو بازیگر) به صورت بیست سوالی خواص یک خوراکی رو میپرسید. تقریباً تمام ویژگی های مثبت یک خوراکی ایده آل رو پرسید و بعد از حدود پنج دقیقه زمینه چینی، تصویر رفت روی یک ویترین پر از "کیک فلان"؛ و بعد تعداد دیگری بازگیر به صحنه اضافه شدند و همگی شروع به خوندن ترانه ای شاد و جذاب با ریتمی شاد در مورد "کیک فلان" کردند! و بعتر دوربین رفت روی چهره های معصوم بچه های داخل استودیو که همگی با یه برنامه ریزی قبلی داشتند "کیک فلان" رو توی هوا تکون میدادند و با بهت و بی انگیزگی ترانه ی اون محصول رو تکرار میکردند! مجری هم هر چند دقیقه یک بار تکرار میکرد: بچه ها پس کیک چی رو باید بخوریم تا قوی و سالم باشیم؟ و بچه ها باید جواب میدادند!
خشکم زد! یعنی هفت - هشت دقیقه تمام بچه های ایران رو با اینهمه مقدمه چینی و در صبح جمعه و روز به این پر مخاطبی به ابزار درآمدزایی فلان شرکت خوراکی تبدیل کرده بودند؟! اون هم با چنین ترفند غیراخلاقی و اون هم از تلویزیون "دولتی" متمول غیرپاسخگو؟!
عصر شد. باز تلویزون رو روشن کردم. شبکه ی دو داشت برنامه ای نشون میداد با مجری گری عموهای سابق فیتیله ای و شهریاری. کمی از حواسم به تلویزیون بود. قرار شد نمایشنامه ای اجرا کنند در مورد سربازی در استودیو. بعد از پنج شش دقیقه در اوج داستان، یک دفعه یکی از عموهای فیتیله ای دست در سبدی کرد و گفت: بله بچه ها! ما باید برای صرفه جویی در وقت، از ماکارونی با آرد سمولینا استفاده کنیم! از آرد چی؟ و همه جواب دادند: سمولینا! و بدتر اینکه درست بعد از تموم شدن نمایشنامه، دوربین برگشت روی عموهای فیتیله ای که یک "تواشیح" رو با ذکر "یا الله" و صدای محزون میخوندند!! گویی که حالا باید تعادلی بین "یا الله" و "ماکارونی با آرد سمولینا" برقرار بشه!
خشکم زده بود!
روزی نیست که رسانه های دولتی در اخ و تف و لعنت فرستادن به نظام سرمایه داری و نمادهاش کم بگذارند. ساعتی نیست که در برنامه های مختلف از بی رحمی سرمایه داری و لعن و نفرینش فروگذار بشه. اگر باور نمیکنید همین الان تلویزیون تون رو روشن کنید و چند شبکه عوض کنید. بهتون قول تضمینی میدم که اینطور باشه! اما همین ابزار و مجموعه، به "ناجوانمردانه ترین" صورت ممکن، با پیوند زدن سود اقتصادی به مفاهیمی مثل "سلامت" و "صرفه جویی" و حتی "مذهب"، با مخاطب قرار دادن آسیب پذیرترین قشر جامعه (کودکان)، یکی از مشمئزکننده ترین چهره های سرمایه داری رو عملاً به تصویر میکشه، دستش رو تا مرفق در لجنش فرو میکنه تا سود اقتصادی رو به جیب بزنه. اینجاست که باید افسوس خورد به آرمانگرایی های ارزشمندی که محو شدند. انقلابی که قرار بود جانشینی رو برای اون نظام فرهنگی ارائه بده، اینطور خودش به گل نشسته. این افول رو به خوبی میشه در برنامه های کودک تلویزیون شما هم رؤیت کرد: از "مدرسه موشها"ی مرضیه برومند تا "فیتیله" ی عمو قناد...

طبعاً کمترین تقصیر متوجه این مجری ها و حتی برنامه سازان ه. سیاستگزار این تلویزیون ه که باید پاسخ بده که با اینهمه پول بی حساب و کتاب که داره سرازیر میشه به مجموعه ی غیرپاسخگوی شما، فقط ذهن پاک و ساده ی کودکان ماست که باید ازش اسکناس صید کنید؟! چه شد شعارها و آرمان های اخلاقی شما؟! آرمان ها نمیمیرند. شمایید که از معنا تهی شدید. باختید. و چقدر دردناکه این تصویر، آقایان انقلابی سابق! وقتی به جای دهان هایتان، به دستهایتان نگاه میکنیم...
 
بعدن نوشت: این مطلب با جرح و تعدیل های فراوان در روزنامه اعتماد به چاپ رسید:

17 Aug 08:30

یک دهان خواهم به پهنای فلک

by myedges

روان آدم ساکن نمی‌شه چون‌که آدمی‌زاد ذاتن بی‌قراره . یکی از دور و درازترین آرزوهای بشر که رد پاش از فیلم‌های دیوید لینچ تا شعرهای فردوسی، توی هر مدیومی که بشر تونسته حرف بزنه دیده می‌شه، آرزوی در یک لحظه در چند مکان بودنه. انیشتین یک زمانی ادعا کرد که این کار شدنیه. گفت که یک دنیایی هست که توش به جای قوانین نیوتون، قوانین کوانتوم برقراره و نهایتن، یک چیز می‌تونه در لحظه دو جا باشه. البته خودش بعدن این ادعا رو پس گرفت اما علم بالاخره با چند دهه تاخیر تونست این ماجرا رو ثابت‌کنه. حالا می‌دونیم که چیزهایی هستن در جهان هستی که از بس بی‌قرارن، که می‌شه گفت در هیچ لحظه‌ای در یک موقعیت قرار نمی‌گیرن. یعنی عملن در هر لحظه در دو جا هستن. من می‌گم که ذات آدمی هم همینه.

فهرست آدم‌هایی که حضورشون در یک زمان در مکان‌های مختلف گزارش شده چندان دور و دراز نیست. عمومن یک سری قدیس از دنیای مسیحیت، یکی دو تا شعبده‌باز حرفه‌ای و البته یه چهره غافل‌گیرکننده؛ ولادیمیر لنین. توی اسلام، نزدیک‌ترین حرکتی که به این‌کار وجود داره طی‌الارضه. تفاوت اساسی البته اینجاست که توی نمونه‌های خالص اسلامی، فاصله‌ی زمانی بین دو تا حضور از بین نمی‌ره، فقط به شکل چشم‌گیری کوتاه می‌شه. مثل آصف ابن برخیا که تونست کاخ ملکه‌ی سبا رو توی یک چشم به هم زدن بیاره پیش سلیمان. توی قصه‌های صوفی‌ها و عرفا البته این بازه‌ی زمانی کوتاه و کوتاه‌تر می‌شه تا جایی‌که عطار توی شرح حال چند نفر می‌گه که این‌ها در یک‌زمان دردو مکان حاضر می‌شدن. عرفا البته بیشتر مساله‌شون زمانه. دنبال این می‌گردن که تو همه‌ی زمان‌ها باشن. صوفی ابن‌الوقت باشد ای رفیق. اما اصل گرفتاری انگار همون بی‌قراری و سرگردانیه.

روان آدم ساکن نمی‌شه چون‌که آدمی‌زاد ذاتن بی‌قراره. این‌که اونی که داخله می‌خواد بیاد خارج  و اون‌که فرنگه آهنگ‌های بنال وطن گوش می‌کنه مال اینه که در اصل یارو می‌خواد در آن واحد همه‌جا باشه. اینترنت هرچند هنوز این آرزو رو برآورده نکرده، اما خیلی کمک‌کرده که بتونیم بهش نزدیک شیم. ده سال پیش، کارمند بازیگوشی که وسط روز، یک‌جایی نزدیک مدار قطبی شمال هوس باقالی‌پلوماهیچه می‌کرد راهی نداشت جز اینکه بره تو اتاقش، در رو ببنده، چشم‌هاش رو بذاره رو هم و ماجرا رو بسپره دست فانتزی. چیزی که هم زمان‌بر بود و هم ممکن بود توی محل کار تصویر ناخوش‌آیندی درست‌کنه. تازه آخرش اگر همه چیز خوب پیش می‌رفت، طرف می‌تونست یه بشقاب تصور‌کنه و چون متریال ذهنش ثابت بود، اگر دو هفته بعد باز هم هوس مشابهی می‌کرد، احتمالن مجبور می‌شد به مغزش غذای تکراری با کیفیتی پایین‌تر و تصویری محوتر بده. اما من امروز تو جلسه‌ی نشسته‌بودم، و یک‌دقیقه بعد از حمله‌ی عصبی، بیش از صد جور بشقاب مختلف باقالی‌پلو ماهیچه‌ دیده‌بودم و نه تنها آتیشم خوابیده بود بلکه تقریبن سیر هم شده بودم. اینترنت دم‌دست و سریع، کمک‌می‌کنه که به محض اینکه اراده‌کردی، بری توی اون فضایی که دوست‌تر داری.

 آدم به اون‌جایی که هست و اون‌زمانی که توش هست قناعت‌ نمی‌کنه و دنبال مأوا می‌گرده. اینترنت فعلن مأواست. شاید پنجاه‌سال دیگه دانشمند‌ها مأوای واقعی رو کشف‌کنن و اون‌موقع بفهمن که این اینترنتی که ما سال دوهزار و سیزده داشتیم فقط یه تصویری از مأوا بوده چون به ما این حس رو می‌داده که در لحظه توی مکان‌های مختلف و حتی توی زمان‌های مختلف هستیم. یعنی فقط وسیله بوده. شاید تا اون موقع همین اینترنت واقعن بتونه خود مأوا باشه. یعنی آدم بتونه همین‌طوری که تو کپنهاگ نشسته داره کار می‌کنه. بره تهران، از پله‌های عالی‌قاپو بره پایین، باقالی‌پلوماهیچه‌اش رو بخوره و بیاد بیرون. کاش باشیم و ببینیم.

28 Jul 12:23

بسیار حَضَر باید…

by حسین وی

آقای کیم کی دوک فیلمی ساخته به نام 3 آیرون. جنابش را خیلی فیلم‌بین‌های حرفه‌ای می‌شناسند و بسیاری‌شان تحسین می‌کنند. من جز این – که تقریبن با دور تند دیدمش – Bad Guy را از ساخته‌هایش دیده‌ام و در یک کلام کره‌ای مورد نظر را این‌طوری توصیف می‌کنم: کارگردانی با ایده‌های درخشان و تخصص شگفت در خراب کردن‌شان. نظرم هم نظر یک فیلم‌بین کاملن آماتور است و ادعایی درباره‌اش ندارم. پس بگذریم لطفن.

ایده‌ی درخشان ِ [به نظر من] خراب‌شده‌ی فیلم، پسری است که می‌رود توی خانه‌ی مردم – مردم ناشناس ِ غایب از خانه – و توی هر کدام چندروزی برای خودش زندگی می‌کند. یعنی یکی‌یکی خانه‌هایی را که صاحبان‌شان مدتی – یک روز تا یک سال مثلن – مسافرت رفته‌اند را با روش خاص خودش شناسایی می‌کند و الخ. دزدی؟ نه، اصلن. حتی وسایل خانه‌شان را برای‌شان تعمیر می‌کند. لباس‌هاشان را می‌شوید. به باغچه و گل‌ها آب می‌دهد. اصلن چرا این‌طوری بگویم؛ «زندگی» می‌کند کاملن. انگار که ظرف‌ها و لباس‌ها و مبل‌ها و تلویزیون و استریو و تخت و صابون و لیف و اسباب بازی‌های بچه‌ها حتی مال خودش است آن چند روز. آلبوم‌های خانوادگی را هم ورق می‌زند و با ولع و اشتیاق تماشا می‌کند. با عکس‌های خانوادگی روی دیوار عکس می‌گیرد. زندگی می‌کند آقاجان دیگر. من نمی‌دانم چی باید به «زندگی» اضافه کرد برای توضیحش.

اعتراف می‌کنم ایده‌ی آقای کارگردان مرا به وجد آورد. خیال‌پردازی کردم با خودم که چه خوب، اگر می‌شد در خانه‌ی هم، خانه‌ی دیگران زندگی کنیم. یکی دو روز مثلن. زیاد زیادش یک هفته. بدون حضورشان. بی‌تکلف هم. یعنی که نه که خانه را آب و جارو کرده و گنجه قفل‌زده و آماده تحویل بگیریم که «بفرمایید؛ من دیگه هر کاری لازم بود کردم، یخچال هم پره، ملافه‌ها هم تمیزه… ایشالا که به‌تون بد نگذره. با اجازه…» نه! این‌طور که بی‌هوا، بی‌خبر، بی‌آمادگی قبلی برویم تویش. با همان هوایی که دارد. با همان بویی که از آشپزخانه و دیوارهایش می‌آید. با همان غربت و آشنایی که توی جانش است. با قابلمه‌ی ظرف‌های نیمه‌پر از غذاهای دیروز و پریشب ِ توی یخچالش. با لباس‌های کثیف توی سبد رختکنش. با ملافه‌های چروک و تا نخورده‌ی روی تختش که زیرش توپ و گل‌سر و مقواهای صد در هفتاد و عکس سی‌تی‌اسکن و آلبوم خانوادگی پیدا می‌شود. با دستکش‌های آویزان به لبه‌ی سینک ظرفشویی‌اش. با کابینت ادویه‌ها و عدس و لوبیایش که گوشه‌هایش لپه و فلفل ریخته. با دوش حمامش که شیر آب داغش به زور تنظیم می‌شود. با صدای چک‌چکی که شب وقت خواب، تا صبح برای ساکنانش لالایی می‌خواند.

وقتی، جایی نوشته بودم بچه‌های کوچک این بخت بلند را دارند که بروند لای زندگی آدم‌ها، از توی تویش نگاه کنند و ببینند چه شکلی است. نه آن‌طور که ساخت بزرگ‌ترهاست؛ که زندگی‌شان را برای هم بزک و دوزک می‌کنند و یکی دوتا می‌خوابانند در گوش خودشان تا جلوی هم صورت‌شان را خوش‌رنگ نگه دارند. نوشته بودم وقتی بچه‌ای و پدر و مادرت دنبال کار و خرید و دکتر و فلان و بهمان هستند و تو را خانه‌ی همسایه‌ای، آشنایی، دوستی می‌گذارند؛ چیزی نمی‌گذرد که صاحب‌خانه حضورت را نادیده می‌گیرد و شروع می‌کند به زندگی. یعنی بدون مانیکور و رژ لب و چیتان فیتان و موی روغن‌زده و صورت اصلاح‌کرده. با لباس توی خانه. با گام برداشتن بی‌قید. با ولو شدن ِ هرجا که شد. گاس زن و مرد خانه دعوا هم می‌کنند. سر هم داد می‌زنند. شلختگی می‌کنند. بی‌حوصلگی می‌کنند. گاس غذاشان هم بسوزد. گاس صدا از مستراح‌شان هم بیرون بزند. گاس لو برود – بچه‌ها بی که بخواهند، کارآگاهان زبده‌ی کشف عشق و نفرت‌اند – که هیچ هم‌دیگر را دوست ندارند.

در سفر باید شناخت؟ بله. اگر می‌خواهی کسی را بشناسی با او به سفر برو. بله. شنیده‌ایم. اما آقای کارگردان، ناغافل فکری‌ام کرده که اتفاقن در حَضَر باید شناخت. آدم‌ها – هرچه هم کوله‌بار سفرشان سبک باشد – همین که هوای سفر داشته باشند، دیگر بی‌هوا نیستند. دیگر بکر نیستند برای شناخته شدن. جان ِ آدم‌ها را اگر بخواهی بشناسی، در خانه‌هاشان پهن است. در چرک‌تاب دیوارهاشان. در بوی خانه‌هاشان. زیر فرش‌هاشان. بر خاک روی چیزهاشان. لای آخرین صفحه‌ی بازمانده از کتاب‌هاشان. در زاویه‌ی نوری که از پنجره به گوشه‌ی اتاق‌شان می‌تابد، یا نمی‌تابد.

.

27 Jul 10:06

تب کابینی ، نزدیک ِ شما

by حضرت والا مامبو جامبو

تب کابینی

ترس از جاهای تنگ با فضای کم با عنوان کلوستروفوبیا شناخته می‌شه که بیشتر یک ترس فردی از قرار گرفتن در مکان‌هایی با فضای کم هست مثل یک چاه. موضوع بحث من این ترس به صورت کلی نیست. بلکه تب کابیتی [cabin Fever] هست که به این شکل می‌شه اون رو تعریف کرد:

اصطلاح تب کابینی اولین بار در سال ۱۹۱۸ مطرح شد و برای بیان واکنش یک فرد و یا گروه که برای مدتی در یک محیط کوچک بدون انجام کاری ایزوله شده‌اند و رفتارهای مانند زودرنجی و بی‌قراری از واکنش‌های فردی و گروهی به این تب است.

تب کابینی رو به نظرم می‌شه به موارد زیر بسط داد :

۱ – خانواده‌ای که برای مدت طولانی در خانه هستن و برنامه ای برای تفریح و یا ترقی ندارند.

۲ – افراد شرکتی که در محیط بسته شرکت برای روزها حضور دارند و برنامه مشخصی برای کارهایشان ندارند.

۳ – دوستانی که برای مدتی به مکان تفریحی کوچکی مانند یک کلبه رفته‌اند ولی برنامه ای برای تفریح ندارند.

همه این موارد باعث می‌شود تا بر اساس تب کابینی، افراد در این موقعیت به یکدیگر مشکوک شوند ، و به رفتارهای مانند کج خلقی بپردازند. شاید بتوان گفت بهترین روش برای برطرف کردن تب کابینی ارتباط بیشتر با طبیعت و رفتن به دامان طبیعت باشد.

آیا شما هم با تب کابینی در زندگی و محیط کار خود برخورد داشته‌اید ؟

16 Jul 12:19

چرخ و فلک

by لوا زند

واقعیتش همان حرفی هست که به خودش زدم. من از بودن مدام می‌ترسم. یعنی می‌ترسم بودن مدام، تکراری کند، کم‌رنگ کند. این بازی خواستن و نداشتن- یا نداشتن دائم- توی ذهن من است که رنگ می‌دهد و انگار این چرخ و فلک نباید هیچ بایستد یا توی خط راست حرکت داشته باشد. ولی از آن طرف هم می‌دانم که زندگی توی چرخ و فلک یعنی سردرد دائم، یعنی استفراغ مدام، یعنی طپش قلب روی هزار، یعنی بی‌قراری، یعنی تنهایی. یعنی بغض دائم. یعنی خستگی دائم. یعنی آوارگی مدام. یعنی ترس همیشگی، یعنی بی‌خوابی هر شبه، یعنی گریه بدون چشم خیس. یعنی مردن از خواستنت و نگفتنش، یعنی خفگی، یعنی … عقل اگر بیاید اینجا می‌گوید که خودت هستی که باید چرخ و فلک را خاموش کنی. درست هم می‌گوید. اما همان ترس از خط راست است که باعث می‌شود آدم دستش را روی دکمه آف بگذارد، اما نتواند. تجربه اگر باشد می‌گوید که باشد. تو خاموش نکن، یا خودش خراب می‌شود از کار می‌افتد، یا برق اصلا می‌رود،  یا یکی می‌آید و آنطور نرم و خوب خاموشش می‌کند که خودت هم نفهمی. کلی وقت باید بگذرد که بفهمی که چرخ و فلک ایستاده و حالت هم خیلی هم خوب است و اصلا هم قلبت بی‌حرکت نشده.

زنان هم سن و سال خودم را می‌بینم که مثل من، مثل ما، از بچه‌دار شدن می‌ترسیدند. اما، هیچ‌کدامشان را ندیدم که بخواهند یک لحظه به دنیای بدون آن موجود برگردند. با همه سختی‌هایش. به قول یکی، اصلا نوع خوشی‌های تو تغییر می‌کند. چیزی که از آن لذت می‌بری تعریفش می‌شود یک چیز دیگر. اگر خوشی‌ات قبلا این بود که آزادی و پا به سفر، الان عین اینکه کنار آن فسقل باشی و برایش خانه نشین شوی خوشی‌ات است.

حالا فکر می‌کنم، من را هم باید برد انداخت توی آن وضعیت. اصلا باید با چرخ و فلک برم داشت برد انداخت روی ریل صاف که این قلب ضربانش کمی آرام شود. شاید اصلا یک آدرنالین دیگر باشد که خوب باشد. اصلا شاید نبود آدرنالین آن چیزی است که الان خوب است. مثل لاک قرمز که الان خوب است و پنج سال پیش خارج از هر تصوری در زندگی من بود.

می‌بینی که چقدر سخت است زندگی من روی چرخ و فلک؟ اما می‌دانی بدبختی چیست، اگر یک‌روز بیایی،‌خود تو بیایی، کنار چرخ بیاستی و بگویی بیا دستت را بده به من که بیایی پایین، من نمی‌دانم که دستم را می‌دهم یا نه.

16 Jul 11:44

دانلود کتاب «وب‌گردی به سبک ایرانی »

Sali

:D

ما ایرانی‌ها در اینترنت چه می‌کنیم؟
08 Jul 20:08

از شباهت‌ها تفاوت‌های او و من: هزار نکته‌ی باریک‌تر ز مو این‌جا است

by sarekhaledi

او: تو از بخش اساسی شخصیت من ناراضی هستی، من به یک نیاز عمیق تو پاسخ نمی‌دهم.

من: تو فکر می‌کنی چون من برخی روحیاتت را می‌دانم حق داری که این‌طور باشی. اما من هرقدر تو را بشناسم باز برخی نیازهای واقعی دارم و برخی رفتارهایت برایم آزارنده است. شناخت بیشتر باعث می‌شود تحمل کنم یا کنار بیایم اما باعث نمی‌شود آزار نبینم.

پی‌نوشت: بهار به درست تذکر داد مرز باریکی است بین این‌که کسی با مسئولیت‌پذیری تام از رابطه‌ای صرف‌نظر کند چون می‌داند ویژگی غیرقابل‌تغییری در او سبب آزار دیگری است و این‌که کسی با بی‌مسئولیتی تمام حاضر نباشد کمترین کاری برای حفظ یک رابطه کند.

08 Jul 09:08

داراييهاي ما ارباب ما هستند

by بشین، پاشو

داراييهاي ما ارباب ما هستند. دنيا را آنها براي ما توضيح مي دهند، سليقه و نگاهمان را شكل مي دهند، باعث سقوط و صعودمان مي شوند… مثلا ببينيم آدمها به چجور قيافه هايي مي گويند خوشگل؟ به قيافه هايي شبيه خودشان حتي در لايه اي پنهان. از چجور چيزهايي خوششان مي آيد؟ از چيزهايي كه شبيه داشته هاي قبلي شان باشد، گيريم جديدتر.. در يك وجب جا متولد مي شويم و همانجا دور و بر خودمان مي لوليم و اتفاقي نمي افتد. بعد هم مي ميريم. يك عده ي خيلي كمي هم به چيزي بيشتر از داراييها و قابليتهاي خودشان متمايل مي شوند، مي خواهند چيزي را غير از خودشان و يك وجب جا و جايگاه خودشان دوست داشته باشند كه حالشان شبيه ديوانه هاست


06 Jul 10:38

هراس

by محسن عمادی

آن‌چه به خاطر هراس بر زبان نمی‌آید
نه معماست،
نه فردایی
که بتواند دیگر شود:
بار است
باری ساده‌
وزنی خالص که دیگری
بر شانه‌های تو می‌گذارد
تا بجوی‌
بجوی این علف سنگین را
مادام که میلت می‌کشد:
نگاه کن،
که نه معماست
نه پرنده‌ی فردا
این هراس.

05 Jul 14:14

تقدیم به کفش‌های قهوه‌ای یا قرمز، که در تلویزیون دیدم‌شان

by hoseinnorouzi

من کفش‌ها را دوست دارم؛ کفش‌ها با من خوب عمر می‌کنند. همین است که همیشه ده‌دوازده‌جفت کفش کهنه، اما سالم دارم. رابطه‌ی کفش‌ها و تناسب‌شان با لباس، به‌ام آرامش می‌دهد. وقتی که کفش خوبی به پا دارم، خیالم آسوده است. مهم نیست چه‌قدر شیک هستند یا چه‌قدر مد روز یا هرچی؛ مهم این است که باهاشان احساس امنیت داشته باشم.
کفش‌ها را دوست دارم، و خوب می‌دانم در زندگی کفش‌هایی هست که از شدت علاقه، از یک‌جایی به بعد دیگر نمی‌پوشی‌شان، نکند که پاره شوند.
و حالا، عین گنجی که رسالت دارم به نسل بعدی برسانمش، یک جفت کفش را جایی محفوظ نگه‌داشته‌ام برای یک‌ روز به‌خصوص. گرچه، آن یک‌روز به‌خصوص، مدام به «شرایط» می‌بازد و دورتر می‌شود. و این «شرایط»، خیلی چیز بدی است؛ آدم را پیر و تاریک می‌کند، می‌فرساید، و شأنیت کفش‌ها را مخدوش می‌کند. و یک‌طوری می‌‌شود که یک‌روز از خواب پا می‌شوی می‌بینی هرچه کفش که داشته‌ای، روی هم انبار شده‌اند عین یک گنجینه‌؛ منتظر، مغموم، خسته.

بله؛ «شرایط»، کفش‌ها را از پا انداخته است.

 

05 Jul 08:59

آلاله غنچه کرده، کاش بودی و می‌دیدی

by لنگ‌دراز
Sali

اي عزيزاي دلم دوباره، غصه ها از دلامون رونده ميشه

خانوم هایده خدابیامرز اگه زنده بودن، شبونه دو دست لباس می‌ذاشتن تو کیف‌دستی‌شون و گریون و پریشون خودشون رو می‌رسوندن فرودگاه لوس‌انجلس. با کف دست نازنین‌شون دو تا تقه می‌زدن رو پیشخون و می‌گفتن اولین پرواز واسه تهران.

بعدتر بر فراز آسمان تهران، خانوم از خلبان که از قضا علی‌نصیریان بوده می‌خوان که دور میدون آزادی چند دور بچرخن. موزیک بوی پیراهن یوسف در هواپیما طنین‌انداز می‌شه. علی‌نصیریان با شوریده‌حالی سرش رو دورانی تکون می‌ده. چند نفر از مسافرها گونه‌هاشون رو چنگ می‌زنن و عده‌ئی بی‌هوش می‌شن.

ازون‌طرف یکی از کارمندهای برج مراقبت که منقلب شده می‌ره تو درگاه پنجره می‌ایسته، با ابرو به میدون آزادی اشاره می‌کنه و می‌گه به این قبله قسم اگه بفرستین‌شون تو اون فرودگاه وسط بیابون خودم رو از پنجره پرت می‌کنم پائین. بعد سرش رو تو دستش می‌گیره و می‌گه خانوم هایده طاقتش رو ندارن؛ برن اون‌جا غریبی می‌کنن. همکاراش همین‌جور که شونه‌هاش رو می‌مالن به علی‌نصیریان بی‌سیم می‌زنن که هواپیما رو تو مهرآباد فرود بیاره.

خانوم هایده تمام مدت از پنجره‌ی هواپیما بیرون رو تماشا می‌کردن و در سکوت مطلق فرو رفته بودن. لحظات آخر که از روی سر اکباتان رد می‌شن، صدای شیون و ناله‌‌ی مسافرها بلند می‌شه اما خانوم هم‌چنان ساکتن. هواپیما که روی زمین می‌شینه خانوم مهستی که از بخت خوب ایشونم هنوز زنده بودن با نگرانی دست خانوم هایده رو می‌گیرن و می‌گن معصومه چته، یه چیزی بگو. خانوم هایده مسخ شده بلند می‌شن می‌رن سمت در. در که باز می‌شه، بالای پله‌ها، هوای تهران رو که نفس می‌کشن در هم می‌شکنن و به پهنای صورت‌شون اشک می‌ریزن. اون پائین، از دم پله‌های هواپیما تا افق، فوج فوج مردم با شاخه‌های گل جمع شدن. یه سری گریه می‌کنن، ولی چون در آن واحد قهقهه هم می‌زنن اشک‌شون می‌ره تو دهن‌شون می‌خورنش.

دیگه یه کم صبر می‌کنن همگی که آروم‌ و مسلط شدن راه می‌افتن سمت میدون آزادی. اون‌جا از قبل سن زدن و سیستم صوتی بستن. خانوم بی‌درنگ می‌رن بالا و کلام رو با سلام سلام، ای زندگی سلام آغاز می‌کنن. با مهربونی ویران‌کننده‌شون می‌‌خونن «ای عزیزای دلم یه روزی، ایوون از پرستوها پر می‌شه باز» و قرهای قشنگ‌شون رو به مجموعه اضافه می‌کنن. جمعیت از خوشی لبریزه. یه عده برای این‌که خودشون رو تخلیه کنن مجبور می‌شن کف زمین غلت بزنن. ترانه به «یه روزی با اشک شادی می‌بینیم؛ گلدونای خونه رو» که می‌رسه چند نفر از حال می‌رن و روی دست جمعیت به سمت پایگاه‌های احیا و امداد هدایت می‌شن.

بامداد روز بعد تلویزیون اعلام می‌کنه ای زندگی سلام سرود ملی‌ کشور شده.


04 Jul 11:09

از پنجره به پسرش نگاه میکند و لبخند می زند

by giso shirazi
Sali

اندر اميدواري ؛

پسر جوان فرزند طلاق بود
دوران کودکی را در بین دعواهای پدر و مادر و طلاق و طلاق کشی گذرانده بود و دوران نوجوانی را درخانه مادر بزرگی وسواسی و پرخاشگر و سختگیر
مادر شغلی در شهرستان پیدا کرده بود تا بتواند خرج خودش و پسرک را بدهد
پسر بزرگ شد و دانشگاه قبول شد و مادر خانه ای در تهران خرید و پسر ازخانه مادربزرگ به خانه خودشان رفت و همچنان مادر رفت و آمد می کرد
به تدریج خلق و خوی پسر تغییر کرد ،کم حرف تر با طغیان های خشم و افسردگی نشانه هایی از اعتیاد هم دیده می شد تا جایی که در شرف اخراج از دانشگاه 
مادر تمام تماشش را می کرد اما پسر به شدت از در دشمنی با مادر در آمده بود و او را حتی به خانه راه نمی داد
اوضاع پسر بدتر شد،  چند بار دست به خودکشی یا تهدید به آن زد و سرانجام  با اصرار و التماسهای مادر قبول کرد که به سراغ روانپزشک بروند
دکتری مشهور فارغ التحصیل از اکسفورد
دکتر به مادر گفت که اوضاع پسر خیلی خراب است 12 قرص برایش نوشت  و برگشت انگلیس
پسر با قرص ها دست ازخودکشی برداشت اما هراز گاهی هوس کشتن مادر را میکرد و بقیه روز خواب بود و اگر بیدار بود با انواع درد های بدنی سر و کار داشت و کلا توان خروج ازخانه را نداشت
قرصها که تمام شد
دکتر بعدی که او هم خیلی معروف بود نسخه را دید و گفت اصلا نمی شود به نسخه کسی که این قرصها را می خورد دست زد؛ همین را ادامه دهید. حتی کمی هم تعجب کرد که چرا پسر هنوز سرپاست
اوضاع پسر همچنان بدتر و دشمنی اش با مادر تحت تاثیر دوست دختری روانی و معتاد بیشتر شده بود
دکتر سوم که از دو تای بقیه معروف تر بود گفت که به پسر باید شوک الکتریکی بدهند
مادر اما ول کن معامله نبود دست از درمان او بر نمی داشت
آنقدر روی پسر کارکرد تا تمامی واحدهای افتاده را پاس کند و پایان نامه بنویسد و این کار یکی دو سالی طول کشید اما وضعیت روانی پسر تغییری نمی کرد
روز دفاع را به یاد دارم که پسر وسط میدان ولی عصر ازاتوبوس بیرون پریده بود و داد می زد و گریه میکردو فحش می داد که نمی خواهددفاع کند و مادرکه کیف و کتابها را از وسط خیابان جمع میکرد
سرانجام درس پسر تمام شد
مادر پسر را  باوجود مخالفتش و تهدید به خودکشی اش با خود به شهرستان برد
دکترهای شهرستان همه به مادرگفتند که این تا آخر عمر همینطور می ماند و باید بپذیرد که یک پسر مجنون همیشه همراهش هست
مادر اما قبول نکرد و ادامه داد
الان سه سال از آن روزی که مادر در خانه من نشسته بود و پسر زنگ زد که خودکشی کرده چون نمی خواهد به شهرستان برود می گذرد
مادر سعی میکرد تلفنی به همسایه شان خبربدهد  تا او به نجات پسر برود و دستهای من آنقدر می لرزید که نمی توانستم چایی برایش بریزم
پسر الان در همان شهرستان فوق لیسانس می خواند واین ترم معدلش 20 شد، در یک جامع کاربردی تدریس می کند و دانشجویان(بخصوص دخترها) شیفته اش هستند
قرصها را یکی یکی کم کرد و الان  مدتهاست که حتی استامینوفن هم نمی خورد و عصرها دوچرخه سواری می کند
 درحیاط خانه دلپذیرشان روی صندلی های راحتی زیر درخت نشسته ایم و چایی می خوریم و پسر با  من درباره سریالهای جدید و نمایشگاه های هنری صحبت می کند
و من از پنجره به نیمرخ زیبا و خسته  مادرش نگاه می کنم که  در آشپزخانه بساط شام را به راه می اندازد