Shared posts
همانها كه نامش را نمي دانم و تنها مي دانم كه آخرين بودند
طراحیهایی از «جان هالکرافت» که به زیبایی مشکلات بشر دنیای معاصر را به نمایش گذاشته است
جان هالکرافت یک تصویرگر خلاق بریتانیایی است. او چندی است که با طراحیهایی به سبک پوسترهای دهه ۱۹۵۰ که در آنها مشکلات بشر در دنیای فعلی را به تصویر کشیده، نظرها را به خود جلب کرده است.
در این پست ۳۲ طراحی او را با هم مرور میکنیم، طراحیهایی که در نشریات معتبری مثل گاردین، تلگراف، اکانومیست، ایندیپندنت و ریدرز دایجست هم منتشر شده است.
در این طرحها مشکلاتی مثل وابستگی بی حد و حصر ما به فناوری، تنزل جایگاه کاری، چاقی، سیاست و غیره، خیلی عالی تبیین شدهاند.
من ترجیح میدهم، در هر مورد، خود شما با نگاه کردن به اثر، متوجه منظور شوید، بیشتر آنها بسیار گویا هستند، شاید در معدودی از آنها نیازمند چند ثانیه فکر، برای پی بردن به مقصود مراد طراح داشته باشید، اما اگر خودتان پی به منظور ببرید، به گمانم بسیار بهتر و گواراتر برای شما باشد.
نوشته طراحیهایی از «جان هالکرافت» که به زیبایی مشکلات بشر دنیای معاصر را به نمایش گذاشته است اولین بار در یک پزشک پدیدار شد.
از زخمها
689
http://13591388.blogspot.com/2013/12/normal-0-false-false-false-en-us-x-none.html
رفته بودیم محلهٔ بچگیاش. «ولی مسجد اینجوری نب...
چو افتادی شکستی هیچ هیچی
اینجوری هم نیست که تاریخ رو همیشه برنده ها بنویسن. خیلی وقتها برنده رفته مرحلهی بعد و این بازنده است که کاری بهتر از تاریخ نوشتن برای پرکردن وقتش پیدا نمیکنه. ذکر مصیبت کربلا و غمنامههای کودتای بیست و هشت مرداد و جنبش سبز رو بازندهها و هوادارهاشون نوشتن و زنده نگهداشتن. یه بخش بزرگی از ادبیات هم حکایت همین از دست دادن یا به دست نیاوردنه. مخاطب هم میبینه و میخونه و یه اشکی میریزه و یه همدردیای میکنه و سبک میشه و میره پی زندگیش. گیر کار اینجاست که مای مخاطب، خیلی ناخودآگاهانه، اتفاقن بیش از اینکه نسخهی برندهها رو بخونیم از رو دست بازندهها مشق میکنیم.
از جمله نتیجههای تاریخنویسی بازندهها یکی هم اینه که قبح باختن میریزه. حقیقت دردناک شکست میره پشت یه سری باورهایی که برای این موقعیتها و بهدست ناتوان بازندههای حرفهای اختراع شدن. توی یه قسمتی از سیمپسونها هومر میره مصاحبه برای یه کار مهمی. از قضا کار رو هم میگیره و خوش و خرم میآد خونه میبینه براش یه کیک گرفتن که روش نوشت مهم اینه که تو تلاش خودتو کردی هومر. مهم این نیست که هیچکس رو برد هومر حساب نکرده بود. مهم اینه که اونایی که تو خونه بودن، حتی بدون اینکه ببینن کار یارو تو مصاحبه چهطوری بوده، از روی کلیشه براش به کیک مناسب موقعیت سفارش دادن. آدمیزاده همیشه در معرض این خطره که تبدیل بشه به لوزر حرفهای و کسی بشه که همیشه اطرافیانش یه تابلو «یو دید یور بست» آماده داشته باشن که بعد از مسابقات و رقابتها بندازن گردنش.
یه بار توی یه خاطرهای از پرویز رجبی خوندم که نوشته بود این «تو سعی خودت رو کردی» آفته. توجیهکنندهی ضعف و زمینهساز تنبلیهای بعدیه. من خیلی قبول دارم اینو. پلهی اول تبدیل شدن به یه لوزر تماموقت اینه که بعد از باخت باور کنی که من سعی خودم رو کردم.
ریلیتی شو مورد علاقهی من اونیه که توش هیچ تویجیهی برای شکست داده نمیشه. نه مجری و نه داورهای مسابقه بازنده رو بوس و بغل نمیکنن و از شکستش اظهار تاسفهای ساختگی و حالبههمزن نمیکنن. بهش نمیگن تو عالی بودی اما رقابت سنگین بود و نتونستی و فلان. بازنده باخته چون خوب نبوده. برنده برده چون عالی بوده. جایزه مسابقه رو هم شبکه یا دولت یا مردم نمیدن. یه سری خرپول نشستن توانایی پولسازی آدمها و ایدهشون رو قضاوت میکنن و تصمیممیگیرن که آیا پولشون رو روش سرمایهگذاری کنن یا نه. بیرحم هم هستن چون دارن از جیبشون پول در میآرن میذارن رو میز. اشتباه هم میکنن البته. بعضیوقتها گذر زمان نشون میده که بازنده واقعن لیاقتش برد بوده. اما این دلیل نمیشه که بازنده فکر کنه همهی تلاشش رو کرده. پرویز رجبی تا اونجا پیش میرفت که میگفت هرکی هرجایی میبازه حتمن کمگذاشته. میگفت این رو از فرهنگ آلمانی یادگرفته و تو زندگیش استفاده کرده. چه زندگی پرباری هم داشت. من اینقدر سفت نیستم. شاید البته اون هم تو سن من اونطوری فکر نمیکرده. اما خیلی بدم میآد یکی بهم بگه تو همهی تلاشت رو کردی. احساس میکنم طرف کیک رو قبل از اینکه من از مسابقه برگردم سفارش داده بوده.
روایت
زندگی دو روایت دارد٬ اگر نه بیشتر. یکی آنی است که برای دیگران میگویی. آنی که امن است٬ مطابق عرف است٬ فراز و فرودش همان است که آن دیگری٬ آن شنونده را مقبول میافتد که این یک اوج است٬ آن یک حضیض. هر آغازی میشود صعود و هر پایانی هبوط. روایت دیگر٬ روایتی است که برای خود میگویی. خارج از اینکه چه قرار است فتح خیبر باشد و چه نباشد. آن شق القمر که از دید دیگری معراج توست را آسوده میگذاری در پستو و آن به خود آمدن روی دریاچه و زیر باران را میگذاری بین آنچه که از تو٬ هر چه هستی را ساخته. این یکی روایت سهلتری است٬ روایتی شایسته گفته شدن و شنیده شدن. روایتی که درش یک پیادهروی پاییزه میشود روز جاودانگیت.
یادم باشد !!!!
جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا، آب ، زمین
مهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش کنم، هر چه گذشت...
خانه ی دل، بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم
یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم
یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست
یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی
یاد من باشد
باز اگر فردا، غفلت کردم
آخرین لحظه ی از فردا شب ،
من به خود باز بگویم
این را
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت......ـ
فریدون مشیری
فنگ شویی، روحی در خانه شما
اگه پای صحبت دوستان و آشنایان بشینیم و یا تجربه های خودمون رو مرور کنیم شاید بتونیم تایید کنیم که خونه ای که توش زندگی میکنیم و یا محل کارمون برامون پیامدهای خوب و بدی داشته و به ما انرژی مثبت یا منفی میده. این موضوع در رسوم چینی تاریخچه ای طولانی تر داره.
چینی ها معتقد هستند که نوع چینش وسایل اطراف ما باعث می شه که ما انرژی مثبت و یا منفی بگیریم و برای همین چینش وسایل قواعدی دارن. نام این فلسفه و در اصل فن باستانی چینی فنگ شویی یا فانگ شویی است.
در لغت فنگ شویی به معنی آب و باد هست.در فنگ شویی تاکید بر عدم انباشتگی و بهم ریختگی وسایل ، استفاده از رنگ های مناسب و خطوط منحنی هست. تا انرژی “چی” بیشتر در محیط روان و جاری بشه.
“چی” چی هست ؟
در فلسفه فنگ شویی ، چی یک انرژی هست که به دو صورت بیرون میاد :
شنگ چی : اگه انرژی مثبت باشه بهش شنگ چی میگن و باعث میشه که انرژی چی تبدیل به روابط عاطفی و رفاه مادی بشه.
شا چی : اگه انرژی راکد بمونه بهش شا چی میگن و نیروی مخربی میشه. اتاق های بی نظم ، لباس های کپه شده روی هم ، وسایل بی مصرف توی کیف و خیلی چیزهای دیگه باعث میشن که چی نتونه آزادانه حرکت کنه و تبدیل به شنگ چی بشه.
توصیه های فنگ شویی برای دکوراسیون محیط اطراف ما چه چیزهای هست ؟
عدد پنج عدد بخت در فنگ شویی هست و فنگ شویی توصیه میکنه از هر چیزی به همین مقدار داشته باشید. و کلآ مقادیر فرد از هر چیزی توصیه میشه.
همچنین فنگ شویی توصیه میکنه برای جریان آزاد انرژی چی از وسایل لبه گرد به جای وسایل تیز استفاده کنید.
پیوست : درباره فنگ شویی بیشتر بدانید !
فضیلتهای فراموششده
خیلی چیزها نمیدانم؛ یکیش هم این که از کی قرار شد بابت این که کسی را دلسوزانه نصیحت میکنیم یا از یک رفتار غیراخلاقی برائت میجوییم یا مفتخریم که بخت و اقبالِ انجام کار نیکی را داریم یا کسی را از افتادن توی چاه پرهیز میدهیم یا راهمان را از جمعی که ره به ترکستان میبرند جدا میسازیم یا زشتی و پلشتی عملِ کسی را نکوهش میکنیم یا با آدمهای چالهدهانِ گندزبان بیشرم و هتاک همسفرگی و همپیالگی را ادامه نمیدهیم، از همدیگر عذرخواهی کنیم و شرمندهی این تفاوت و مرزبندی باشیم!؟
البته که نگاهِ همیشه از بالا داشتن و دائم بر سر منبر نشستن و خود را برتر و بهتر از دیگران دانستن و سلیقهی شخصی را جای اصول اخلاقی نشاندن، از فرومایگی است و ناپسند؛ و البته که نصیحت کردن و دل سوزاندن و اخلاقی زیستن در معاشرت با دیگران هم آدابی دارد و ظرایفی از جنس هزار نکتهی باریکتر ز مو. اما این اصرارِ به «نمیخواهم کسی را نصیحت کنم» و «نمیگویم خودم آدم خوبی هستم» و ترس و وحشت از نوشتن یک خطِ مجازی یا گفتن یک جملهی حقیقی در جمع دوستان و آشنایان، در نکوهش رفتارهای زشتی که دور و برمان میبینیم و به هزار توجیه هم نمیتوانیم بر آنها چشم ببندیم، افتادن از آن طرف بام است. و این ترس، برادر مرگ است: مرگِ اخلاق و رفتارِ آدمیزادی و فضیلتهایی که در تعارفِ بیمعنای من و شما که نمیخواهیم خدای نکرده ساحتِ «صلح کل بودن»مان لکهدار شود و دلخوری کسی از شنیدن انتقادی به جا، به تریجِ قبای «با دوستان مروت، با دشمنان مدارا»یمان بر بخورد، ذرهذره فراموش میشوند و جای خود را به زشتیِ رفتارهای آدمهایی میدهند که صبح و شب، مجازی و واقعی، از انتشار قباحت و وقاحت لذت میبرند و به پلشتی خود افتخار میکنند!
.
شکلاتی کم رنگ
Sali" ما از آنهایی هستیم که به هماهنگی یا شاید هم هارمونی بین جانداران و اشیا بیجان اطرافشان، به مسیر و سرنوشت مشترک آدمها و مبل و میز و صندلیشان اعتقاد داریم"
آنکس که بداند و نخواهد که بداند
نتیجهگیری عملی میزگرد اونشب برای من این است ” نادانی انتخابی و موضعی بهترین ثروت است”
من قصور کردم گاهی ولی شما خیلی مواطب باشید، همیشه وقتی نادان هستید فرصت هست که دانا بشوید ولی وقتی دانا شدید راه برگشت ندارید. اطمینان حاصل کنید از چیزی که قرار است بدانید چون وقتی دانستید دیگر میدانید و تنها راه بازگشت ندانستن احتمالا شلیک در دهان یا شوک الکتریکی است .
از ما فیلانها٬ ما بهمانها
در بی خبر گذاشتن لذتی هست که در انتقام نیست
من آدم جار و جنجال نیستم، آدم انتقام و دل خنک شدن هم نیستم.
می گوید من باس قبل از اینکه اینا برن، حالشونو بگیرم.
آن یکی دیگر در جایی دیگر می گوید: من قبل از اینکه برم، باس بهش بگم من براش چیکارا کردم و کیو داره از دست میده.
من اما روشم همان است. از من که می پرسند نظر تو چیه؟ می گویم: من روشم فرق میکنه، من میذارم برن، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، من می روم، انگار نه انگار که کاری کرده ام. من دستم برای خودم رو است، می دانم مقصر ماجرا نیستم، می دانم کم کاری و کم فروشی از سمت من نیست، رسالتی بر آگاه کردن دیگران هم در خودم نمی بینم. سرم را می اندازم پایین و می گذارم بروند، کوله ام را می اندازم سر دوشم و می روم.
من آدم جار و جنجال نیستم، برای صحنه های اثبات مقصر بودن دیگران، روی من حساب نکنید.
تواشیح با طعم سمولینا!
طبعاً کمترین تقصیر متوجه این مجری ها و حتی برنامه سازان ه. سیاستگزار این تلویزیون ه که باید پاسخ بده که با اینهمه پول بی حساب و کتاب که داره سرازیر میشه به مجموعه ی غیرپاسخگوی شما، فقط ذهن پاک و ساده ی کودکان ماست که باید ازش اسکناس صید کنید؟! چه شد شعارها و آرمان های اخلاقی شما؟! آرمان ها نمیمیرند. شمایید که از معنا تهی شدید. باختید. و چقدر دردناکه این تصویر، آقایان انقلابی سابق! وقتی به جای دهان هایتان، به دستهایتان نگاه میکنیم...
یک دهان خواهم به پهنای فلک
روان آدم ساکن نمیشه چونکه آدمیزاد ذاتن بیقراره . یکی از دور و درازترین آرزوهای بشر که رد پاش از فیلمهای دیوید لینچ تا شعرهای فردوسی، توی هر مدیومی که بشر تونسته حرف بزنه دیده میشه، آرزوی در یک لحظه در چند مکان بودنه. انیشتین یک زمانی ادعا کرد که این کار شدنیه. گفت که یک دنیایی هست که توش به جای قوانین نیوتون، قوانین کوانتوم برقراره و نهایتن، یک چیز میتونه در لحظه دو جا باشه. البته خودش بعدن این ادعا رو پس گرفت اما علم بالاخره با چند دهه تاخیر تونست این ماجرا رو ثابتکنه. حالا میدونیم که چیزهایی هستن در جهان هستی که از بس بیقرارن، که میشه گفت در هیچ لحظهای در یک موقعیت قرار نمیگیرن. یعنی عملن در هر لحظه در دو جا هستن. من میگم که ذات آدمی هم همینه.
فهرست آدمهایی که حضورشون در یک زمان در مکانهای مختلف گزارش شده چندان دور و دراز نیست. عمومن یک سری قدیس از دنیای مسیحیت، یکی دو تا شعبدهباز حرفهای و البته یه چهره غافلگیرکننده؛ ولادیمیر لنین. توی اسلام، نزدیکترین حرکتی که به اینکار وجود داره طیالارضه. تفاوت اساسی البته اینجاست که توی نمونههای خالص اسلامی، فاصلهی زمانی بین دو تا حضور از بین نمیره، فقط به شکل چشمگیری کوتاه میشه. مثل آصف ابن برخیا که تونست کاخ ملکهی سبا رو توی یک چشم به هم زدن بیاره پیش سلیمان. توی قصههای صوفیها و عرفا البته این بازهی زمانی کوتاه و کوتاهتر میشه تا جاییکه عطار توی شرح حال چند نفر میگه که اینها در یکزمان دردو مکان حاضر میشدن. عرفا البته بیشتر مسالهشون زمانه. دنبال این میگردن که تو همهی زمانها باشن. صوفی ابنالوقت باشد ای رفیق. اما اصل گرفتاری انگار همون بیقراری و سرگردانیه.
روان آدم ساکن نمیشه چونکه آدمیزاد ذاتن بیقراره. اینکه اونی که داخله میخواد بیاد خارج و اونکه فرنگه آهنگهای بنال وطن گوش میکنه مال اینه که در اصل یارو میخواد در آن واحد همهجا باشه. اینترنت هرچند هنوز این آرزو رو برآورده نکرده، اما خیلی کمککرده که بتونیم بهش نزدیک شیم. ده سال پیش، کارمند بازیگوشی که وسط روز، یکجایی نزدیک مدار قطبی شمال هوس باقالیپلوماهیچه میکرد راهی نداشت جز اینکه بره تو اتاقش، در رو ببنده، چشمهاش رو بذاره رو هم و ماجرا رو بسپره دست فانتزی. چیزی که هم زمانبر بود و هم ممکن بود توی محل کار تصویر ناخوشآیندی درستکنه. تازه آخرش اگر همه چیز خوب پیش میرفت، طرف میتونست یه بشقاب تصورکنه و چون متریال ذهنش ثابت بود، اگر دو هفته بعد باز هم هوس مشابهی میکرد، احتمالن مجبور میشد به مغزش غذای تکراری با کیفیتی پایینتر و تصویری محوتر بده. اما من امروز تو جلسهی نشستهبودم، و یکدقیقه بعد از حملهی عصبی، بیش از صد جور بشقاب مختلف باقالیپلو ماهیچه دیدهبودم و نه تنها آتیشم خوابیده بود بلکه تقریبن سیر هم شده بودم. اینترنت دمدست و سریع، کمکمیکنه که به محض اینکه ارادهکردی، بری توی اون فضایی که دوستتر داری.
آدم به اونجایی که هست و اونزمانی که توش هست قناعت نمیکنه و دنبال مأوا میگرده. اینترنت فعلن مأواست. شاید پنجاهسال دیگه دانشمندها مأوای واقعی رو کشفکنن و اونموقع بفهمن که این اینترنتی که ما سال دوهزار و سیزده داشتیم فقط یه تصویری از مأوا بوده چون به ما این حس رو میداده که در لحظه توی مکانهای مختلف و حتی توی زمانهای مختلف هستیم. یعنی فقط وسیله بوده. شاید تا اون موقع همین اینترنت واقعن بتونه خود مأوا باشه. یعنی آدم بتونه همینطوری که تو کپنهاگ نشسته داره کار میکنه. بره تهران، از پلههای عالیقاپو بره پایین، باقالیپلوماهیچهاش رو بخوره و بیاد بیرون. کاش باشیم و ببینیم.
بسیار حَضَر باید…
آقای کیم کی دوک فیلمی ساخته به نام 3 آیرون. جنابش را خیلی فیلمبینهای حرفهای میشناسند و بسیاریشان تحسین میکنند. من جز این – که تقریبن با دور تند دیدمش – Bad Guy را از ساختههایش دیدهام و در یک کلام کرهای مورد نظر را اینطوری توصیف میکنم: کارگردانی با ایدههای درخشان و تخصص شگفت در خراب کردنشان. نظرم هم نظر یک فیلمبین کاملن آماتور است و ادعایی دربارهاش ندارم. پس بگذریم لطفن.
ایدهی درخشان ِ [به نظر من] خرابشدهی فیلم، پسری است که میرود توی خانهی مردم – مردم ناشناس ِ غایب از خانه – و توی هر کدام چندروزی برای خودش زندگی میکند. یعنی یکییکی خانههایی را که صاحبانشان مدتی – یک روز تا یک سال مثلن – مسافرت رفتهاند را با روش خاص خودش شناسایی میکند و الخ. دزدی؟ نه، اصلن. حتی وسایل خانهشان را برایشان تعمیر میکند. لباسهاشان را میشوید. به باغچه و گلها آب میدهد. اصلن چرا اینطوری بگویم؛ «زندگی» میکند کاملن. انگار که ظرفها و لباسها و مبلها و تلویزیون و استریو و تخت و صابون و لیف و اسباب بازیهای بچهها حتی مال خودش است آن چند روز. آلبومهای خانوادگی را هم ورق میزند و با ولع و اشتیاق تماشا میکند. با عکسهای خانوادگی روی دیوار عکس میگیرد. زندگی میکند آقاجان دیگر. من نمیدانم چی باید به «زندگی» اضافه کرد برای توضیحش.
اعتراف میکنم ایدهی آقای کارگردان مرا به وجد آورد. خیالپردازی کردم با خودم که چه خوب، اگر میشد در خانهی هم، خانهی دیگران زندگی کنیم. یکی دو روز مثلن. زیاد زیادش یک هفته. بدون حضورشان. بیتکلف هم. یعنی که نه که خانه را آب و جارو کرده و گنجه قفلزده و آماده تحویل بگیریم که «بفرمایید؛ من دیگه هر کاری لازم بود کردم، یخچال هم پره، ملافهها هم تمیزه… ایشالا که بهتون بد نگذره. با اجازه…» نه! اینطور که بیهوا، بیخبر، بیآمادگی قبلی برویم تویش. با همان هوایی که دارد. با همان بویی که از آشپزخانه و دیوارهایش میآید. با همان غربت و آشنایی که توی جانش است. با قابلمهی ظرفهای نیمهپر از غذاهای دیروز و پریشب ِ توی یخچالش. با لباسهای کثیف توی سبد رختکنش. با ملافههای چروک و تا نخوردهی روی تختش که زیرش توپ و گلسر و مقواهای صد در هفتاد و عکس سیتیاسکن و آلبوم خانوادگی پیدا میشود. با دستکشهای آویزان به لبهی سینک ظرفشوییاش. با کابینت ادویهها و عدس و لوبیایش که گوشههایش لپه و فلفل ریخته. با دوش حمامش که شیر آب داغش به زور تنظیم میشود. با صدای چکچکی که شب وقت خواب، تا صبح برای ساکنانش لالایی میخواند.
وقتی، جایی نوشته بودم بچههای کوچک این بخت بلند را دارند که بروند لای زندگی آدمها، از توی تویش نگاه کنند و ببینند چه شکلی است. نه آنطور که ساخت بزرگترهاست؛ که زندگیشان را برای هم بزک و دوزک میکنند و یکی دوتا میخوابانند در گوش خودشان تا جلوی هم صورتشان را خوشرنگ نگه دارند. نوشته بودم وقتی بچهای و پدر و مادرت دنبال کار و خرید و دکتر و فلان و بهمان هستند و تو را خانهی همسایهای، آشنایی، دوستی میگذارند؛ چیزی نمیگذرد که صاحبخانه حضورت را نادیده میگیرد و شروع میکند به زندگی. یعنی بدون مانیکور و رژ لب و چیتان فیتان و موی روغنزده و صورت اصلاحکرده. با لباس توی خانه. با گام برداشتن بیقید. با ولو شدن ِ هرجا که شد. گاس زن و مرد خانه دعوا هم میکنند. سر هم داد میزنند. شلختگی میکنند. بیحوصلگی میکنند. گاس غذاشان هم بسوزد. گاس صدا از مستراحشان هم بیرون بزند. گاس لو برود – بچهها بی که بخواهند، کارآگاهان زبدهی کشف عشق و نفرتاند – که هیچ همدیگر را دوست ندارند.
در سفر باید شناخت؟ بله. اگر میخواهی کسی را بشناسی با او به سفر برو. بله. شنیدهایم. اما آقای کارگردان، ناغافل فکریام کرده که اتفاقن در حَضَر باید شناخت. آدمها – هرچه هم کولهبار سفرشان سبک باشد – همین که هوای سفر داشته باشند، دیگر بیهوا نیستند. دیگر بکر نیستند برای شناخته شدن. جان ِ آدمها را اگر بخواهی بشناسی، در خانههاشان پهن است. در چرکتاب دیوارهاشان. در بوی خانههاشان. زیر فرشهاشان. بر خاک روی چیزهاشان. لای آخرین صفحهی بازمانده از کتابهاشان. در زاویهی نوری که از پنجره به گوشهی اتاقشان میتابد، یا نمیتابد.
.
تب کابینی ، نزدیک ِ شما
ترس از جاهای تنگ با فضای کم با عنوان کلوستروفوبیا شناخته میشه که بیشتر یک ترس فردی از قرار گرفتن در مکانهایی با فضای کم هست مثل یک چاه. موضوع بحث من این ترس به صورت کلی نیست. بلکه تب کابیتی [cabin Fever] هست که به این شکل میشه اون رو تعریف کرد:
اصطلاح تب کابینی اولین بار در سال ۱۹۱۸ مطرح شد و برای بیان واکنش یک فرد و یا گروه که برای مدتی در یک محیط کوچک بدون انجام کاری ایزوله شدهاند و رفتارهای مانند زودرنجی و بیقراری از واکنشهای فردی و گروهی به این تب است.
تب کابینی رو به نظرم میشه به موارد زیر بسط داد :
۱ – خانوادهای که برای مدت طولانی در خانه هستن و برنامه ای برای تفریح و یا ترقی ندارند.
۲ – افراد شرکتی که در محیط بسته شرکت برای روزها حضور دارند و برنامه مشخصی برای کارهایشان ندارند.
۳ – دوستانی که برای مدتی به مکان تفریحی کوچکی مانند یک کلبه رفتهاند ولی برنامه ای برای تفریح ندارند.
همه این موارد باعث میشود تا بر اساس تب کابینی، افراد در این موقعیت به یکدیگر مشکوک شوند ، و به رفتارهای مانند کج خلقی بپردازند. شاید بتوان گفت بهترین روش برای برطرف کردن تب کابینی ارتباط بیشتر با طبیعت و رفتن به دامان طبیعت باشد.
آیا شما هم با تب کابینی در زندگی و محیط کار خود برخورد داشتهاید ؟
چرخ و فلک
واقعیتش همان حرفی هست که به خودش زدم. من از بودن مدام میترسم. یعنی میترسم بودن مدام، تکراری کند، کمرنگ کند. این بازی خواستن و نداشتن- یا نداشتن دائم- توی ذهن من است که رنگ میدهد و انگار این چرخ و فلک نباید هیچ بایستد یا توی خط راست حرکت داشته باشد. ولی از آن طرف هم میدانم که زندگی توی چرخ و فلک یعنی سردرد دائم، یعنی استفراغ مدام، یعنی طپش قلب روی هزار، یعنی بیقراری، یعنی تنهایی. یعنی بغض دائم. یعنی خستگی دائم. یعنی آوارگی مدام. یعنی ترس همیشگی، یعنی بیخوابی هر شبه، یعنی گریه بدون چشم خیس. یعنی مردن از خواستنت و نگفتنش، یعنی خفگی، یعنی … عقل اگر بیاید اینجا میگوید که خودت هستی که باید چرخ و فلک را خاموش کنی. درست هم میگوید. اما همان ترس از خط راست است که باعث میشود آدم دستش را روی دکمه آف بگذارد، اما نتواند. تجربه اگر باشد میگوید که باشد. تو خاموش نکن، یا خودش خراب میشود از کار میافتد، یا برق اصلا میرود، یا یکی میآید و آنطور نرم و خوب خاموشش میکند که خودت هم نفهمی. کلی وقت باید بگذرد که بفهمی که چرخ و فلک ایستاده و حالت هم خیلی هم خوب است و اصلا هم قلبت بیحرکت نشده.
زنان هم سن و سال خودم را میبینم که مثل من، مثل ما، از بچهدار شدن میترسیدند. اما، هیچکدامشان را ندیدم که بخواهند یک لحظه به دنیای بدون آن موجود برگردند. با همه سختیهایش. به قول یکی، اصلا نوع خوشیهای تو تغییر میکند. چیزی که از آن لذت میبری تعریفش میشود یک چیز دیگر. اگر خوشیات قبلا این بود که آزادی و پا به سفر، الان عین اینکه کنار آن فسقل باشی و برایش خانه نشین شوی خوشیات است.
حالا فکر میکنم، من را هم باید برد انداخت توی آن وضعیت. اصلا باید با چرخ و فلک برم داشت برد انداخت روی ریل صاف که این قلب ضربانش کمی آرام شود. شاید اصلا یک آدرنالین دیگر باشد که خوب باشد. اصلا شاید نبود آدرنالین آن چیزی است که الان خوب است. مثل لاک قرمز که الان خوب است و پنج سال پیش خارج از هر تصوری در زندگی من بود.
میبینی که چقدر سخت است زندگی من روی چرخ و فلک؟ اما میدانی بدبختی چیست، اگر یکروز بیایی،خود تو بیایی، کنار چرخ بیاستی و بگویی بیا دستت را بده به من که بیایی پایین، من نمیدانم که دستم را میدهم یا نه.
دانلود کتاب «وبگردی به سبک ایرانی »
Sali:D
از شباهتها تفاوتهای او و من: هزار نکتهی باریکتر ز مو اینجا است
او: تو از بخش اساسی شخصیت من ناراضی هستی، من به یک نیاز عمیق تو پاسخ نمیدهم.
من: تو فکر میکنی چون من برخی روحیاتت را میدانم حق داری که اینطور باشی. اما من هرقدر تو را بشناسم باز برخی نیازهای واقعی دارم و برخی رفتارهایت برایم آزارنده است. شناخت بیشتر باعث میشود تحمل کنم یا کنار بیایم اما باعث نمیشود آزار نبینم.
پینوشت: بهار به درست تذکر داد مرز باریکی است بین اینکه کسی با مسئولیتپذیری تام از رابطهای صرفنظر کند چون میداند ویژگی غیرقابلتغییری در او سبب آزار دیگری است و اینکه کسی با بیمسئولیتی تمام حاضر نباشد کمترین کاری برای حفظ یک رابطه کند.
داراييهاي ما ارباب ما هستند
داراييهاي ما ارباب ما هستند. دنيا را آنها براي ما توضيح مي دهند، سليقه و نگاهمان را شكل مي دهند، باعث سقوط و صعودمان مي شوند… مثلا ببينيم آدمها به چجور قيافه هايي مي گويند خوشگل؟ به قيافه هايي شبيه خودشان حتي در لايه اي پنهان. از چجور چيزهايي خوششان مي آيد؟ از چيزهايي كه شبيه داشته هاي قبلي شان باشد، گيريم جديدتر.. در يك وجب جا متولد مي شويم و همانجا دور و بر خودمان مي لوليم و اتفاقي نمي افتد. بعد هم مي ميريم. يك عده ي خيلي كمي هم به چيزي بيشتر از داراييها و قابليتهاي خودشان متمايل مي شوند، مي خواهند چيزي را غير از خودشان و يك وجب جا و جايگاه خودشان دوست داشته باشند كه حالشان شبيه ديوانه هاست
هراس
آنچه به خاطر هراس بر زبان نمیآید
نه معماست،
نه فردایی
که بتواند دیگر شود:
بار است
باری ساده
وزنی خالص که دیگری
بر شانههای تو میگذارد
تا بجوی
بجوی این علف سنگین را
مادام که میلت میکشد:
نگاه کن،
که نه معماست
نه پرندهی فردا
این هراس.
تقدیم به کفشهای قهوهای یا قرمز، که در تلویزیون دیدمشان
من کفشها را دوست دارم؛ کفشها با من خوب عمر میکنند. همین است که همیشه دهدوازدهجفت کفش کهنه، اما سالم دارم. رابطهی کفشها و تناسبشان با لباس، بهام آرامش میدهد. وقتی که کفش خوبی به پا دارم، خیالم آسوده است. مهم نیست چهقدر شیک هستند یا چهقدر مد روز یا هرچی؛ مهم این است که باهاشان احساس امنیت داشته باشم.
کفشها را دوست دارم، و خوب میدانم در زندگی کفشهایی هست که از شدت علاقه، از یکجایی به بعد دیگر نمیپوشیشان، نکند که پاره شوند.
و حالا، عین گنجی که رسالت دارم به نسل بعدی برسانمش، یک جفت کفش را جایی محفوظ نگهداشتهام برای یک روز بهخصوص. گرچه، آن یکروز بهخصوص، مدام به «شرایط» میبازد و دورتر میشود. و این «شرایط»، خیلی چیز بدی است؛ آدم را پیر و تاریک میکند، میفرساید، و شأنیت کفشها را مخدوش میکند. و یکطوری میشود که یکروز از خواب پا میشوی میبینی هرچه کفش که داشتهای، روی هم انبار شدهاند عین یک گنجینه؛ منتظر، مغموم، خسته.
بله؛ «شرایط»، کفشها را از پا انداخته است.
آلاله غنچه کرده، کاش بودی و میدیدی
Saliاي عزيزاي دلم دوباره، غصه ها از دلامون رونده ميشه
خانوم هایده خدابیامرز اگه زنده بودن، شبونه دو دست لباس میذاشتن تو کیفدستیشون و گریون و پریشون خودشون رو میرسوندن فرودگاه لوسانجلس. با کف دست نازنینشون دو تا تقه میزدن رو پیشخون و میگفتن اولین پرواز واسه تهران.
بعدتر بر فراز آسمان تهران، خانوم از خلبان که از قضا علینصیریان بوده میخوان که دور میدون آزادی چند دور بچرخن. موزیک بوی پیراهن یوسف در هواپیما طنینانداز میشه. علینصیریان با شوریدهحالی سرش رو دورانی تکون میده. چند نفر از مسافرها گونههاشون رو چنگ میزنن و عدهئی بیهوش میشن.
ازونطرف یکی از کارمندهای برج مراقبت که منقلب شده میره تو درگاه پنجره میایسته، با ابرو به میدون آزادی اشاره میکنه و میگه به این قبله قسم اگه بفرستینشون تو اون فرودگاه وسط بیابون خودم رو از پنجره پرت میکنم پائین. بعد سرش رو تو دستش میگیره و میگه خانوم هایده طاقتش رو ندارن؛ برن اونجا غریبی میکنن. همکاراش همینجور که شونههاش رو میمالن به علینصیریان بیسیم میزنن که هواپیما رو تو مهرآباد فرود بیاره.
خانوم هایده تمام مدت از پنجرهی هواپیما بیرون رو تماشا میکردن و در سکوت مطلق فرو رفته بودن. لحظات آخر که از روی سر اکباتان رد میشن، صدای شیون و نالهی مسافرها بلند میشه اما خانوم همچنان ساکتن. هواپیما که روی زمین میشینه خانوم مهستی که از بخت خوب ایشونم هنوز زنده بودن با نگرانی دست خانوم هایده رو میگیرن و میگن معصومه چته، یه چیزی بگو. خانوم هایده مسخ شده بلند میشن میرن سمت در. در که باز میشه، بالای پلهها، هوای تهران رو که نفس میکشن در هم میشکنن و به پهنای صورتشون اشک میریزن. اون پائین، از دم پلههای هواپیما تا افق، فوج فوج مردم با شاخههای گل جمع شدن. یه سری گریه میکنن، ولی چون در آن واحد قهقهه هم میزنن اشکشون میره تو دهنشون میخورنش.
دیگه یه کم صبر میکنن همگی که آروم و مسلط شدن راه میافتن سمت میدون آزادی. اونجا از قبل سن زدن و سیستم صوتی بستن. خانوم بیدرنگ میرن بالا و کلام رو با سلام سلام، ای زندگی سلام آغاز میکنن. با مهربونی ویرانکنندهشون میخونن «ای عزیزای دلم یه روزی، ایوون از پرستوها پر میشه باز» و قرهای قشنگشون رو به مجموعه اضافه میکنن. جمعیت از خوشی لبریزه. یه عده برای اینکه خودشون رو تخلیه کنن مجبور میشن کف زمین غلت بزنن. ترانه به «یه روزی با اشک شادی میبینیم؛ گلدونای خونه رو» که میرسه چند نفر از حال میرن و روی دست جمعیت به سمت پایگاههای احیا و امداد هدایت میشن.
بامداد روز بعد تلویزیون اعلام میکنه ای زندگی سلام سرود ملی کشور شده.
از پنجره به پسرش نگاه میکند و لبخند می زند
Saliاندر اميدواري ؛