تو اون فیلم ،این آدمو مسخره کرده بود و آدمای مث اونو...آدمایی که همه چی رو جدی می گیرن و بلد نشده ان از کنار خیلی چیزا که بی اهمیتن،بی تفاوت بگذرن..
Shared posts
سختگیری...
تو اون فیلم ،این آدمو مسخره کرده بود و آدمای مث اونو...آدمایی که همه چی رو جدی می گیرن و بلد نشده ان از کنار خیلی چیزا که بی اهمیتن،بی تفاوت بگذرن..
http://themorningafterweblog.blogspot.com/2013/07/blog-post.html
On the Street….Piazza degli Strozzi, Florence
...
fanizدر «وداع با اسلحه» همینگوی هم به این نوع روابط انسانی بین دو جبهه درگیر زمان کریسمس اشاره شده بود
درخواست کمک برای یک کار آموزشی/مددکاری در تهران
قبلا اینجا درباره خانه آینده نوشته بودم. خانهای در محلهای بسیار فقیر در حوالی سرچشمه در تهران (پایینتر از میدان بهارستان) که به مردم محل و بیشتر از همه بچهها و زنان کمک میکند. در همه زمینهها. از آموزش گرفته تا کار پیدا کردن و حمام درست کردن و وام دادن و خانه جور کردن و ... مامان من هم مددکارشان است و هفتهای یکی دو روز آنجاست.
جایی که دارند خیلی کوچک است و عملا خیلی از برنامههایشان را به دلیل کوچکی جا نمیتوانند اجرا کنند. در این حد که مامان تعریف میکرد یک اتاق کوچک دارند که کلاسهایشان را در آنجا برگزار میکنند و بعضی وقتها مجبورند همزمان در یک اتاق دو کلاس برگزار کنند.
حالا یک جایی پیدا کردهاند که قیمت رهنش ۷۰ میلیون تومن است. خودشان را تا میتوانستهاند تکاندهاند و توانستهاند ۴۰ میلیون تومن جور کنند و الان ۳۰ میلیون تومن لازم دارند. ظاهرا فعلا با همین پول به جای جدید منتقل شدهاند اما به جای پولی که کم داشتهاند دارند اجاره میدهند که واقعا در میانمدت از توانشان خارج است. برای همین میخواهند هر چقدر میتوانند پول پیش بدهند که دیگر اجاره نخواهند بدهند.
اگر بیرون ایران هستید و میخواهید کمک کنید میتوانید به حساب پیپل من بریزید:
bahman.shafa@gmail.com
فقط عاجزانه خواهش میکنم اگر خواستید به حساب پیپل چیزی بریزید، هیچ جا اسمی از ایران نیاورید. با اینکه کمک خیریه و در ارقام کوچک به ایران مشمول تحریم نیست، پیپل کاسه داغتر از آش است و برای جلوگیری از دردسر هر جا اسم ایران ببیند، حساس می شود.
لطف میکنید اگر این نوشته را دست به دست کنید تا آدمهای بیشتری ببینند و این پول زودتر جور شود.
ما هنوز خیلی پولداریم!
تاریخ را فاتحان مینویسند، و البته رفیقان.
همین مؤانست و همنشینی با شبکهی معاشرت جهانی که توی خواننده را تا بدینجا کشانده که این کلمات را بخوانی، خیالم را راحت میکند که ضرورت پنهانشده پس ِ این کلمات را درمییابی:
دور هم جمع میشویم؛ یاران موافق، دوستان جانی، رفقای قدیمی حتی. آدمهایی که در هنگامهی توپ پلاستیکی و تیلهپرانی با هم آشنا شدهاند؛ بیآنکه بدانند قرارگاه ِ رفاقتهاشان در روزگاری نهچندان دور، پیامک و نامهبرقی و توییت و استتوس خواهد بود، نه گلکوچک تیغی ِ صلاة ظهر مرداد و لیلی ِ عصر ِ خنک ِ پاییز.
باری، دور هم جمع میشویم و گعده میکنیم و در این گعده، در این معاشرت واقعی، آدمهایی – که ما باشیم – هنوز نرسیده و جاینگرفته بر سرای میزبان، سراسیمه به دنبال رمز عبوری هستند که اتصالِ همیشهبرقرارشان را به شبکهی معاشرت جهانی، کماکان متصل نگاه دارد: «پسورد مودمت رو میدی لطفن؟»
کداممان با این جملهی این روزها تکراری – تو بگو ضروری انگار – غریبی میکند؟
در همین معاشرتها، کسانیمان هستند که نیازمند آن پسوورد، آن رمز عبور، آن «کد» برقراری ارتباط نیستند. دیرگاهی بر آن آستانه میهمان بودهاند یا با میزبان صمیمیت بیشتری داشتهاند یا «برخی»ِ آن خانهاند و آشناتر از دیگران. اصلن تو بگذار به حساب قدمت معاشرت فقط. اما غبطهبرانگیزند به همین دلیل پیش پا افتاده که مثل تو غریب نیستند: آشنای ِ خانهاند و آشنای ِ صاحبخانه. و «قدیم»ترند. مثل همانی که اتاقها را میشناسد و جای چیزها را میداند و از صاحبخانه میشنود که «… همونجایی که میدونی عزیزم» و شاید تو حتی عزیزتر باشی برای صاحب ِ خانه، اما لزومن «قدیم»تر نیستی. و این قدمت، این تاریخدار بودن ِ موافقت و معاشرت با خانه و صاحبخانه، امتیازی است که شاید لزومن «عمق» نداشته باشد، اما «بُعد»ی دارد که حاصل چیزی جز زمان نیست.
و زمان تنها چیزی است که نمیتوان خرید. نمیتوان یکشبه به آن رسید. حجم ِ پرعظمتی هم که از عشق و محبت و احساس در کار آوری، در همان سه بعد طول و عرض و ارتفاع گردنافرازی میکند و لاغیر. ساحت ِ زمان، ساحتی است دستنیافتنی که تاریخ ِ رفاقت را در خود میسازد و تاریخ را هیچکس ِ هیچکس ِ هیچکس نمیتواند تصرف کند، جز با صرف عمر. همان جملهی سادهی معروفترین روباه دنیا که «ارزش هر گلی به اندازهی عمری است که به پایش صرف کردهای» و عجب که بسیاریمان از درک همین جملهی سادهی تکراری بسیار عاجزیم.
رفاقتهای تازه، البته که جذابند. جلا دارند. غبار نگرفتهاند هنوز. میدرخشند.
قدیمترها – عتیقهترها – اندکی خاک گرفتهاند. کاساند. برق نمیزنند. مسحور نمیکنند. شاید تَرَکی هم داشته باشند: یادگاری از دلآزردگی ِ تاریخگذشته. اما «قدیم»اند. و همین یک کلمه – اگر بدانی و بفهمی – توصیف بیبدیل بودنشان را کفایت میکند.
.
دیروقتی بود میخواستم این را بنویسم. کلمات به یاری نمیآمدند. این عکس، این نقش ِ پیراهن، کار را ساده کرد، بی حاجت به کلامی بیش از این: خانه آنجاست که ارتباط ِ بیسیم ِ شما، خود به خود برقرار میشود.
دیالوگ ششصد و دوازدهم
مایکل: نمیخواستم ناراحتت کنم.
هانا: تو نمیتونی ناراحتم کنی. تو اونقدر مهم نیستی که بتونی ناراحتم کنی.
خواننده (The Reader) – محصول 2008
کارگردان: استفن دالدری
دیالوگ گویان: رالف فینس (مایکل) / کیت وینسلت (هانا)
(انتخاب از: میم جان)
.
من و ابوعمار چای می نوشیم
On the Street…..The Fortezza, Florence
پیش به سوی واقعیت
پایان دادن به یک آدم اشتباه که زمانی بخشی از ذهن و ضمیر شما را به هر دلیلی تسخیر کرده بوده کار آسانی نیست. از کسی که مثلا مدتی را با او زندگی کردهاید حرف نمیزنم، از کسی حرف میزنم که معمولا شما از او بدون تجربه زیسته یا برخوردهای شخصی تصویری ساختهاید که چندان ارتباطی با واقعیت آن فرد ندارد. بعد این تصویر را مدام در ذهنتان پر و بال دادهاید و به توهم ذهنیتان درباره نحوه حضور واقعی این آدم دامن زدهاید. کار ذهن ممکن است بیخ پیدا کند و به جایی برسد که دیگر حتی اگر روزی این آدم هم به صورت واقعی و عریان خودش را به شما عرضه کند باز هم نتوانید با ذهن تسخیرشده خودتان به راحتی کنار بیایید. نتیجه این میشود که واقعیت و رویا- یا توهم شما- از یک آدم تمامی ندارد و به همین دلیل هم هیچ وقت نمی توانید رابطه خودتان را با آن آدم درست تنظیم کنید. رابطهای مریض شکل میگیرد که بشر تا به حال هیچ دوایی برای بهبودش نشناخته است.
راه رهایی از این وضعیت 'جنزدگی' چیست؟ چطور میشود از تصویر ذهنی عبور کرد و گریخت؟
تجربه من میگوید دست بردن به واقعیت آدمها یا به عبارتی واقعی کردن آدمها یک راه حل نهچندان آسان ولی بسیار موثر در رفع این نوع از 'جنزدگی' است. بدینترتیب که اجازه بدهید آدمها واقعیت عریان خود را به شما، حتی شده برای یک بار، عرضه کنند. سخت است. چون معمولا آدم تلاش میکند به فانتزیهایش درباره آن فرد پناه ببرد و از واقعیت فرار کند. ولی یک بار برای همیشه باید قال ماجرا را کند. با آنها قراری واقعی در یک جای واقعی از جهان، شهر، خانه بگذارید، بگذارید از صدایی که با کلمات مکتوب از آن آدم در سر خود سراغ دارید به صدای واقعی پشت تلفن و بعد به رویارویی با نگاه، دستها، و تن آن آدم برسید. آن وقت ببینید آیا باز هم آن صدا، دستها، تن و از همه مهمتر کلماتی که در فاصله کمی جلوی چشم شما از دهان آن آدم بیرون میآیند، همچون شبحی شما را در برخواهند گرفت؟
جواب این سوال یک نه یا بله ساده نیست. ممکن است تصویر و یاد آن آدم خِر شما را تا مدتی ول نکند. یا مثلا ممکن است رفتار آن آدم در دیدار واقعی یا بعد از دیدار واقعی به قدری آزاردهنده باشد که به جنزدگی معکوس دچار شوید، یعنی دچار تنفر و زدگی شوید و نخواهید قیافه آن آدم را دوباره در زندگیتان ببینید. یا هم اینکه ممکن است بروید جلوی آینه و برای ساعاتی که در گذشتهای نه چندان دور صرف رویاپردازی درباره این آدم کرده بودهاید پوزخندی به خودتان حواله کنید. حالت دیگری هم محتمل است: آن هم اینکه بار دیگری در کار باشد. بخواهید دیدار کنید، ولی در حال و هوایی واقعی، به طوری که پشم و پیله آن آدم برایتان کلهم ریخته باشد. آن وقت شما با موجودی کاملا واقعی با عیب و نقصهایی که حالا به آن تا حدی واقفید دیدار میکنید. کمتر پیش آمده دیدارهایی از این دست به رابطهای افلاطونی برسند. یعنی من کم دیدهام. هر کدام از این حالتها که اتفاق بیفتداز آن حال جنزدهای که اول نوشتم، یعنی تصور حبابگونه و به احتمال قوی دروغینی که از فلان آدم در ذهن شما نقش بسته، بسی بهتر است.
ممکن است پیش خودتان بپرسید چطور شد که اینها را اینجا نوشتم. جوابش این است که اخیرا با واقعی کردن یک آدم پروندهاش را برای همیشه بستم و از این بابت خوشحالم. بعد از اینکه رخصت دادم پا به واقعیت بگذاریم، به قدرت تخیل خودم نفرین فرستادم و فکر کردم شاید بهتر بود هیچ وقت این اتفاق نمیافتاد. ولی بعد از گذشت مدت کوتاهی الان به نظرم میرسد که درستترین کار اختهکردن تخیلم درباره این آدم بود. گاهی باید گذاشت واقعیت تخیل بعضی چیزها یا آدمها را برای همیشه عقیم کند. تخیل کردن همیشه خوب نیست به خصوص وقتی پای یک آدم واقعی در میان باشد. بگذریم از اینکه حالی که بعد از واقعی کردنش بهم دست داد چه بود ولی عجالتا آن پوزخند جلوی آینه را نثار خودم کردم و بابت لحظاتی که با ذهنیتی شاعرانه به سراغ آن نفر رفته بودم از خودم طلب عفو و بخشش کردم و بعد فکر کردم نوشتن از آدمهای واقعی هنر و جرات بیشتری میخواهد. خصیصهای که باید در خودم تقویتاش کنم.
شاید روزی داستانی بنویسم در دفاع از «لیدیا»
تمام چیزهایی که جایشان خالی است
در زندگی بعدیم جاده باشم، یک جایی سر راه یک روستای کوچک در راهی دور، خلوت، پر از سکوت، بی نام و نشان، بی تابلو و بی رد پا و بی رفتن، بی رهگذر و صدای ماشینها و آدمها و زندگیها، سر راه یک روستا که چند تا خانوادهی کوچک در آن زندگی کنند، برق نداشته باشد، تلویزیون نداشته باشد، زندگی مدرن نداشته باشد و تنها درخت داشته باشد، پرنده داشته باشد، صدای گرگ داشته باشد، عشق داشته باشد و کسی باشد که هر غروب جمعه از من بگذرد، زیر لب آواز بخواند، از ته دل بخواند، غمگین بخواند، با سوز بخواند..
.. اسم عکس را گذاشتهام، جایی دیگر.
شرط میبندم شما هم – بله شما، آقای گیتس – این تضاد دیالکتیکی را با مادربزرگتان داشتهاید و لطفن نگویید نه که باورم نمیشود
بهش میگفتیم آبا، ولی آبایمان نبود. زنِ دوم پدربزرگم – آقا – بود که من جز او را به یاد نداشتم. پدربزرگ همقدم مشروطه بود؛ سال تولد: یکهزار و دویست و هشتاد و پنج خورشیدی. جوری که وقتی سر گذاشت و نفسش دیگر بالا نیامد، پزشکی که آمده بود گواهی فوت بنویسد احساساتی شد و تقریبن فریاد زد «این مرد، این بزرگمرد، همسن مشروطهس. من به احترام این مرد از جا بلند میشم و هیچ پولی نمیگیرم!» از میان جماعت سوگوار مبهوت که مانده بودند پزشک مربوطه چه میگوید کنارش کشیدم و از حسن توجهش به سن و سال بزرگمردی که پدربزرگمان بود تشکر کردم و به زور قانعش کردم که بین سال تولد آن مرحوم که جسدش معطل گواهی و امضای اوست و حقالزحمهای که باید دریافت کند ارتباط معناداری نیست. آدم عجیبی بود. دکتر را عرض میکنم طبعن. دوران اصلاحات بود و به گمانم از هجده تیر تازه میگذشت و آدمها کلن عجیب بودند. بگذریم.
چه میگفتم؟ ها، آبا. آبا با این که مادربزرگ واقعی ما نبود، ولی مشخصات عمومی همهی مادربزرگها را داشت: عینک تهاستکانی و چروک صورت و دهانِ بیدندانِ فرورفته و قدمهای کوتاه و گوش سنگین و حواسِ اندکی پرت و الخ. قوت غالبش نان و سوپ و ماست و اشکنه بود و لباس قالب تنش سرهمیِ نخیِ گلگلی. خیلی که به خودش میرسید، موهای سفیدش را شنگرف میگذاشت و ناخنهایش رنگ حنا میگرفت.
اینها همه مقدمه بود و تجدید خاطره. حرفم این بود که یک بار از من – نوهی مثلنیاش – پرسید چه کار میکنم. طبعن به آذری. اگر میگفتم کاسبم و دکان دارم یا در بازار «آل – ور» میکنم – همان داد و ستد فارسی – یا پشت رل تریلی مینشینم یا سر زمین بیل میزنم یا در بانک پول میشمارم یا مهندس کارخانهام یا همچین چیزهایی که در عمرش به چشم دیده بود یا دست کم اسمشان را شنیده بود، مشکلی پیش نمیآمد. من اما راستش را گفتم که با کامپیوتر کار میکنم. آن روزها که شاید شما یادتان نیاید «با کامپیوتر کار کردن» خودش یکجور کار بود واقعن. چشمهای درشتش از پشت عینک تهاستکانی درشتتر شد و خیره به من، دست از خرد کردن سبزیهای آشِ ظهر کشید و گفت «کامپوتر!؟ کامپوتر نمنهدی!؟».
یک لحظه جا خوردم، اما زود به جا آوردم که رو به رویم آدمی از دو سه نسل قدیمتر نشسته و بدیهی است نداند کامپیوتر چیست. با اعتماد به نفس کامل و اندکی افه و باد غبغب جا به جا شدم تا سخنرانی غرایی با عنوان «کامپیوتر چیست، کسی که با کامپیوتر کار میکند کیست؟» برایش ایراد کنم؛ اما دهانم را که باز کردم دیدم هیچ کلمهای برای شرح دادن این مفهوم بدیهی ندارم! هیچ مقدمهای، مثالی، تصویری، استدلالی، استقرایی، قیاسی برای این که به آدم کامپیوترندیده شرح دهم چه چیزی را ندیده و درک نکرده، در ذهنم نداشتم. باید از چرتکه شروع میکردم و سیر تکامل دستگاههای شمارشگر تا ماشینحساب آنالوگ و دستگاه پانچ و لامپ خلاء و نسل ترانزیستورها را شرح میدادم تا برسم به کامپیوتری که شغلم بود!؟ کدام مادربزرگی صبر میکرد در جواب سوالش که قاعدتن یک جمله جواب داشت، سه واحد آشنایی با مبانی کامپیوتر تحویل بگیرد؟!
باری، گذشت. آبا آن روز را به من تخفیف داد – به هر دو معنای ایهامگونهاش – و بیخیال جوابش شد. از قیافهاش وقتی کاسهس سبزیهای خردشده را به آشپزخانه میبرد معلوم بود که مجموعن برداشتش این است که من کار به خصوصی ندارم و علافم. (برداشتی که زمان ثابت کرد درست بوده، اتفاقن!) اما ناخواسته اولین تلنگر جدی را به من زد که در مواجهه با آدمها، مفروضات خودم را فرض نگیرم و نقطهی صفر مخاطبم را همانجایی که خودم هستم قرار ندهم. آن پرسش سادهی آبا – که چندباری دیگر هم تکرارش کرد و هربار به همان اندازه مرا توی مخمصه انداخت – یادم داد که زبان شنونده با زبان تویِ گوینده یکی نیست؛ و این مسوولیت توست که زبان او را یاد بگیری. که اگر نتوانستی، شنونده احمق و نادان و کماطلاع و از مرحله پرت نیست، تویی که بلد نیستی دانستههایت را سامان بدهی و دیالوگ را برقرار کنی.
.
همین. اینها را که دارم مینویسم، هر چه به ذهنم فشار میآورم یادم نمیآید آبا مرده است یا زنده. از بین ابزار شکنجه و سیاستای که روزگار در کف دارد، انگار فراموشی تلخترین و تحقیرآمیزترینشان است.
.
On the Street…..The Fortezza, Florence
وُلك خودش خوب، وبلاگش خوب
همايون خيري با عينك ريبن و دمپايي لا انگشتي
يك روز بعد از يك مطلب خواندني كه همايون درآن يك موضوع سخت علمي را به شكل ساده و جذابي توضيح داده بود، رفتم كه برايش كامنتي بگذارم ديدم يكي از خوانندگانش كه احتمالاً براي اولين بار به وبلاگش آمده بود با لحن آزاردهندهاي پرسيده بود كه تو انگار خيلي دوست داري خودت را علمينويس جا بزني و سعي كني مطالب علمي بنويسي (نقل به مضمون)؟ همايون هم همانطور كه از او انتظار ميرود، با يك لحن كاملاً دوستانه و محترمانه اي سعي كردهبود راجع به موضوع توضيح بيشتري بدهد و باز آن شخص كامنت ديگري گذاشته بود با همان لحن و همايون هم براي بار دوم توضيح ديگري داده بود و در آخر اضافه كرد شما حتماً حق داريد و من با اينكه چند سال سعي كردهام اما چون منابع علمي معمولاً فارسي نيستند و كلاً چون در زبان فارسي ساده نوشتن رويدادهاي علمي سابقه زيادي ندارد، همهمان در اين موارد ضعف داريم و من هم لازم است بيشتر تمرين كنم! و خلاصه چند تا كامنت در جواب هم داده بودند كه لحن همه كامنتها همان بود كه گفتم و همايون هيچ جا صحبت دقيقي از مدارج علمي و سوابق تجربي خودش و جايزه هاي بينالمللي كه در زمينه روزنامه نگاري علمي دريافت كرده است نكرد.
( ولي من به شما ميگويم كه بعضي از جايزه هاي همايون كه من خبر دارم اينها هستند: جايزه بين المللي سازمان ملل متحد براي روزنامه نگاري در زمينه محيط زيست در سال 1381، جايزه انجمن نويسندگان علمي استراليا براي عمومي كردن علم از طريق نويسندگي در سال 1381 و جايزه بانك جهاني براي نويسندگي علمي در سال 1380 - از بقيه اش خبر ندارم و اينها را هم در يكي از روزنامه ها در معرفياي كه پاي يكي از مقالههايش نوشتهبودند ديدم)
همايون خيري كه براي سالها حرفه اصلياش روزنامهنگاري و فعاليت در حوزه علوم ارتباطات و رسانه بودهاست، در حال حاضر چند سالي است كه مقيم استراليا است. دكتراي مطالعات محيط زيست دارد و آنطور كه من متوجه شدم، در زمينه علوم پزشكي و ميكروب شناسي و علوم سلولي و اعصاب تحقيق ميكند ضمناً در آنجا استاد دانشگاه هم هست. آن وقت ها كه ايران بود، 10-15 سال هم در گروه دانش راديو تلويزيون بود و توي روزنامه ها و مجلات درست و حسابي روزنامه نگار و دبير گروه هاي علمي بود.
من خودم يكي دو سال در يك نشريه اي كار ميكردم كه همايون دبير صفحه علمي اش بود و من آن وقت ها ارتباط كاري با او نداشتم و نميديدمش. بعدها كه رفته بود و وبلاگي هم راه انداخته بود و من هم خواننده پرو پاقرصش بودم (خودش البته نميدانست چنين خوانندهاي دارد)، يك روز كه به دفتر نشريه سابقم رفته بودم و با همكاران گپ ميزديم، وسط صحبت هايم بدون اشاره به وبلاگش از منشي تحريريه راجع بهش پرسيدم گفت « اي بابا فلاني چطور يادت نمياد همون بود كه خيلي جنتلمن بود ديگه»! اين را به خود همايون هم گفتهام كه يك همچون خاطره و تصويري از خودش به جا گذاشته.
اما جداي از سوابق و مدارج همايون، وبلاگ آزادنويس فراتر از يك وبلاگ، شخصيتي را بازتاب مي دهد كه به معناي واقعي ميتواند يك الگوي در دسترس به حساب بيايد. و حالا در ادامه سعي ميكنم چرايش را تا حدي شرح دهم.
دويچه وله در معرفياش نوشته بود يكي از نكته هاي برجستهي وبلاگ همايون شيريني ياد دادن هايش است. اما خوانندگان آزادنويس ميدانند كه شيريني پزي فقط يكي از جنبه هاي وبلاگ اوست. همايون در حقيقت يك تحليلگر مسايل اجتماعي و يك نكتهبين و طنز نويس قوي است.
وبلاگش سرشار از مطالبياست كه در نتيجهاش ميشود يادگرفت كه چطور ميتوان به همه كاري رسيد و براي جامعه هم مفيد بود. و هم اينكه بايد زندگي را به خاطر خود زندگي دوست داشت. بايد ورزش كرد و به سلامتي توجه داشت. بايد شاد بود و رقصيد بايد كتاب خواند بايد به حقوق انسانها و خصوصاً زنان و كودكان توجه داشت و محيط زيست را حفظ كرد. تفاوت فرهنگ ها را ديد؛ اهل مدارا بود به همه احترام گذاشت. ، از كمترين امكانات بيشترين استفاده را كرد. و اينكه بايد در زندگي منظم بود.
همايون تقريباً هر روز مينويسد، روزهاي يكشنبه و روزهاي جمعه نوشته هاي مخصوص ميگذارد. گاهي تحت قالب «قاب عكس استراليايي» يك لحظه از زمان را توي قاب حبس ميكند تا با فرهنگ و طرز فكر مردم دنيا از طريق يك مكالمه آشنا شويم. هرجايي كه مي رود عكس ميگيرد و در وبلاگش ميگذارد تا ما را هم با خودش آنجا برده باشد. در وبلاگش از تاريخ و سياست و دين و اجتماع مينويسد و يافتههاي پزشكي و يا پديدههاي علمي را بهسادگي و شيوايي شرح مي دهد. گاهي هم نوشته اش را پر مي كند از سالاد و دسر و مخلفات كه مطلب را به راحتي هضم كنيم. خاطراتش را به شيوهاي طنزآميز ميگويد، خصوصاً وقتي خاطرات خوزستانش را مينويسد كه ديگر جاي خود دارد... مي بردمان به ان سالهاي «خون و قيام» ! چنان واضح و ملموس ميگويد كه انگار همين ديروز بوده. آزادنويس به تنهايي خودش يك خبرگزاري است. مثل مجله دانستنيهاست. ستون كنار وبلاگش پر است از پيشنهادهاي هنري و فرهنگي. او البته خودش هم اهل هنر است و ساز ميزند و البته همانطور كه دوييچه وله نوشته، شيريني هم ميپزد! من اضافه ميكنم كه با سيم و انبردست آدمكهاي كوچك هم مي سازد!
در يك جمله، وبلاگ همايون يك وبلاگ مفيد و پر از انرژي مثبت است.
قسمتي از يك پست وبلاگ آزادنويس - كليك كنيد، بزرگتر ببينيد
اما يك نكته ديگر در مورد وبلاگ همايون لحن خودماني آن است كه من را بعنوان يك خواننده به آدم پشت نوشته ها نزديكتر ميكند طوريكه هميشه احساس ميكنم چيزهايي كه مينويسد روح دارند. به گمانم آن كتابي كه در مطلب اول معرفي كردم هم ميخواست ياد بدهد چگونه در نوشتن راحت باشيم و ساده بنويسيم. همان روشهايي كه تحت عنوان آزادنويسي ازشان نام برده بودم. به عقيده من وبلاگ آزادنويس يك نمونه عالي از اينجور نوشته هاست. در حقيقت از اين نظر شايد بشود آن دو وبلاگ ديگر را هم كه در نوشته هاي قبلي معرفي كردم تا حدي آزادنويس دانست.
در مطلب آينده، چندكلمهاي هم در بارهي مسابقهي وبلاگ برگزيدهي دويچهوله خواهم گفت
Comments
زن ایرانی همیشه نجیب است
اما موضوع وقتی برایم جالب شد که با دوستان و اطرافیان در مورد فیلم حرف می زدم و فهمیدم آنهایی که فیلم را در جشنواره دیده اند برداشت متفاوتی از فیلم دارند.به عبارت دیگر آنها معتقد بودند که زن بدون اینکه از همسرش جدا شود وارد رابطه دیگری شده است.در نسخه ای که ما در سینما دیدیم به زن در دیالوگی وضوح به دوستش می گوید " از امروز من رسما مجرد شدم " و این برای ما قطعا به معنی طلاق گرفتن زن بود.اما با کمی بررسی متوجه شدم ظاهرا این دیالوگ در نسخه اصلی نبوده( البته مطمئن نیستم). و دیالوگهای دیگری هم اضافه شده تا به ببیننده این حس را بدهد که زن از همسرش طلاق گرفته است و بعد از آن با مرد دیگری رابطه ای را آغاز نموده است.
دلیل اصلی نوشتن این مطلب همین تلاش مذبوحانه و کودکانه سیستمی است که هنوز خیانت زن را آنقدر تابو می داند که حاضر نیست به هیچ عنوان سخن گفتن از آن را بپیذیرد، آن هم حتی در فیلمی که موضوع اصلی آن خیانت شوهر است.
همیشه خیانت مردان به وضوح تصویر میشود.شاید در فیلم " برف روی کاجها" تصویری از این خیانت نبینیم اما باز هم در صحبتهای دوست و همکار مرد جز به جز این رابطه تصویر می شود اما فیلمهای زیاد دیگری در سینما و تلویزیون دیده ایم که رابطه مردان شوهردار با زنان دیگر را به خوبی تصویر می کنند و گاهی این تصاویر حس خوبی به ببیننده می دهد گاهی هم نه.
اما زنان؟؟زنان هرگز به همسرانشان خیانت نمی کنند.آنها اول طلاق می گیرند.برای طلاقشان سوگواری می کنند و بعد شاید و شاید به سراغ فرد دیگری بروند.
خیانت اگر یک امر زشت و ناپسند است که هیچکس هم منکر آن نیست اما یک پدیده اجتماعی است که برای آنکه شیوع آن را در جامعه بدانیم لازم نیست جامعه شناس یا روانشناس باشیم.این روزها همه افرادی که فقط کمی با لایه های مختلف جامعه در ارتباط باشند میدانند این پدیده به شدت رو به افزایش است.پس مانند هر پدیده ناهنجار اجتماعی دیگری باید از ابزارهای مختلف برای مبارزه با آن استفاده کرد.انکار آن قطعا ما را به جایی نخواهد رساند.این تلاشی که می خواهیم به طرز کاملا تصنعی همه زنان کشور را به اصطلاح پاکدامان و نجیب جلوه دهیم چه نتیجه ای به دنبال خواهد داشت؟
باید بپذیریم وقتی مردان امکان خطا کردن دارند زنان هم مصون نیستند. بماند که قضاوت کردن در خصوص افرادی که به اصطلاح عمومی خیانت می کنند قطعا و قطعا حق هیچکس نیست و افراد دلایل زیادی برای اینکار دارند.اما بحث اصلی اینجاست که هدف اصلی ما برای نشان دادن اینکه زنان ایرانی نجیب هستند.فداکار هستند.مادران خوبی هستند.هیچ گاه سیگار نمی کشند.مواد مخدر مصرف نمی کنند.و و و ما را به نتیجه خوبی نخواهد رساند.زیرا تا زمانی که مشکلات را انکار کنیم راهی هم برای مبارزه با آن پیدا نخواهیم کرد.
بلاهتِ بشری
درباره قیمت دلار
نقشهای ماندگار!
http://seaoffog.blogfa.com/post-678.aspx
fanizدردی ست غیر مردن کان را دوا نباشد ...
پنـ: بايد نجات داد؟
ز بیوفايي و جور و جفای ما باشد اگر شرايط روز فرج مهيا نيست... لابد!
fanizچه مفهوم عجيبي است اين مجازي بودن كه اگر مدام جلوي چشم نباشي، از يادرفتهاي. ميپرسد مثلا؟ مثلا وقتي فيسبوك را ميبندي، از يادرفتهاي. كسي از آن جهان مجازي انبوه اصلا به ذهنش خطور نميكند كه خطي بنويسد براي احوالپرسي. انگار بايد بودنات را مدام يادآوري كني. نكني يا نوتيفيكيشني نباشد كه جايت پاس بدهد، فراموش شدهاي