Shared posts

31 Jul 20:03

سختگیری...

by Bita Gh
تو فیلم ویل هانتینگ یه پسره بود که گیر می داد...وقتی بقیه دری وری میگفتن یا چاخان میکردن ،گیر می داد...دنبال منطق می گشت واسه "همه"چی...سختگیر بود...
تو اون فیلم ،این آدمو مسخره کرده بود و آدمای مث اونو...آدمایی که همه چی رو جدی می گیرن و بلد نشده ان از کنار خیلی چیزا که بی اهمیتن،بی تفاوت بگذرن..
30 Jul 20:23

Mango Fall Winter 2013 Lookbook

by admin

mango FW2013 lookbook 00 618x838 Mango Fall Winter 2013 Lookbook

Spanish label Mango Fall Winter 2013 Lookbook featuring model Anna Selezneva, photographed by Lachlan Bailey. The lookbook includes denim, knitwear, jackets, overcoats, and more. Check out the collection here.

mango FW2013 lookbook 12 618x838 Mango Fall Winter 2013 Lookbook mango FW2013 lookbook 11 618x838 Mango Fall Winter 2013 Lookbook mango FW2013 lookbook 10 618x838 Mango Fall Winter 2013 Lookbook mango FW2013 lookbook 9 618x838 Mango Fall Winter 2013 Lookbook mango FW2013 lookbook 8 618x838 Mango Fall Winter 2013 Lookbook mango FW2013 lookbook 7 618x838 Mango Fall Winter 2013 Lookbook mango FW2013 lookbook 5 618x838 Mango Fall Winter 2013 Lookbook mango FW2013 lookbook 6 618x838 Mango Fall Winter 2013 Lookbook mango FW2013 lookbook 4 618x838 Mango Fall Winter 2013 Lookbook mango FW2013 lookbook 3 618x838 Mango Fall Winter 2013 Lookbook mango FW2013 lookbook 2 618x838 Mango Fall Winter 2013 Lookbook mango FW2013 lookbook 1 618x838 Mango Fall Winter 2013 Lookbook

Photo courtesy Mango

30 Jul 16:10

http://themorningafterweblog.blogspot.com/2013/07/blog-post.html

by The Morning After
چیزهای خوب موقتی‌ان، یا چیزها خوبن، چون موقتی‌ان؟

29 Jul 20:54

On the Street….via Tortona, Milan

by The Sartorialist

62213backless3677web

29 Jul 20:51

On the Street….Piazza degli Strozzi, Florence

by The Sartorialist

On the Street….Piazza degli Strozzi, Florence

29 Jul 17:49

...

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
faniz

در «وداع با اسلحه» همینگوی هم به این نوع روابط انسانی بین دو جبهه درگیر زمان کریسمس اشاره شده بود

در جایی از «به یاد کاتالونیا»* جورج اورول تعریف می‌کند که در شهر کوچکی همزمان کمونیست‌ها و سربازان فرانکو به‌هم می‌رسند. هر دو گروه قسمتی از شهر را می‌گیرند. روزها می‌گذرد. کم‌کم میان این دو گروه رابطه ایجاد می‌شود. برای دادن و گرفتن برخی از چیزها جایی را مشخص می‌کنند. مکان قرار. سرِ فلان کوچه. ساردین گرفته و سیگاری داده می‌شود، مجله در ازای نان و لباس با شراب تاق زده می‌شود. رابطه‌ی انسانی حتّا در اوجِ بحران. بعد از چند ماه دوباره آتش جنگ شعله‌ور می‌شود. دو گروه به جان هم می‌افتند.
یک‌جایی، تهِ یک رابطه‌ای، که البته خودم آن زمان نمی‌دانستم به تهِ‌ش رسیده‌ام، بلکه این روزها فهمیده‌ام که آن‌روزها در تهِ‌ش بوده‌ام، همه‌اش در تلاش برای ادامه و حفظ اندک رابطه‌ام با طرفم بودم. ای‌میل می‌زدم و ماجرای بی‌مزّه‌ای را تعریف می‌کردم. چند خطّی نامه برایش می‌نوشتم. گو این که جوابی هم معمولاً نمی‌داد امّا من همچنان به کارم ادامه می‌دادم. اس ام اس می‌زدم سؤال پرتی را ازش می‌پرسیدم که هیچ ربطی به او نداشت. فلان چیز را از کجا بخرم؟ مثلاً هم‌چو چیزهایی. چرا؟ ‌به دنبال حفظ رابطه بودم. او هم همین کار را می‌کرد. البته ظریف‌تر و دقیق‌تر. طرحِ مدل دامنی که برای خودش دوخته بود را برایم ای‌میل کرده بود. به هر چیزی شبیه بود به غیر از دامن. دامن بود و چیزهای دیگر هم بود. در پینت کشیده بود. با موس کشیده بود. دستش سُر خورده بود. لرزیده بود. طرح از هر زاویه‌ای یک‌چیز بود. فلاکس چای بود، ستاره‌ی داوود می‌شد و بعد دوباره دامن بود و بعد یک‌چیز دیگر. امّا این‌ها مهم نبود، حفظ و نگهداری همان اندک رابطه برای‌مان مهم بود. رابطه‌ی انسانی حتّا در بحرانی‌ترین زمان‌ها. وقتی که اصلاً حوصله‌ی هم را نداشتیم- امّا من داشتم به والله. تا این که روزی آمد و آن پل لغزانِ چوبی درهم شکست. قطعِ ارتباط.
در جنگ جهانی اوّل در جبهه‌ی غربی، دو رسته از نیروهای آلمان و انگلیس در فاصله‌ی اندکی از هم سنگر گرفتند. ماهِ دسامبر بود و نزدیکی‌های کریسمس. انگلیسی‌ها شب‌ها آهنگ می‌نواختند و آن‌طرف، آلمانی‌ها جوابشان را می‌دادند، می‌خواندند. و شب بعد برعکس. رابطه‌ی انسانی. آلمانی‌ها بند پوتین می‌گرفتند و سیگار به انگلیسی‌ها می‌دادند. انگلیسی‌ها نخ و سوزن آن‌ور می‌فرستادند و کشِ تنبان می‌گرفتند. آب و نان و سوسیس و کالباس و اگر شرابی هم بود بین‌شان رد و بدل می‌شد. تا این که روزی از فرماندهیِ توپخانه‌ی زرهی به سربازان آلمانی خبر می‌رسد که قرار است فلان‌شب خط انگلیسی‌ها بمباران شود. آلمانی‌ها، انگلیسی‌ها را با خبر می‌کنند و آن‌ها را به سنگرهای خودشان می‌آورند. کنار هم می‌نشینند. چند شب همین وضعیت تکرار می‌شود. خبری از کشته‌شدگان سربازان انگلیسی به گوش فرماندهان آلمانی نمی‌رسد و آن‌ها مشکوک می‌شوند. سربازی را می‌فرستند تا ته‌وتوی قضیه را دربیاورد. سرباز می‌رود و می‌آید و ماجرا را برای فرماندهان تعریف می‌کند. دیگر می‌دانید چه می‌شود. اعدام فرماندهان هنگ. بله اعدام می‌شوند امّا قبل از آن محاکمه‌ی نظامی می‌شوند. و چه چیزی بدتر برای یک نظامی درجه‌دار که با لباسِ خواب در محکمه حاضر شود؟ تحقیر کردن. آن‌ها پیش از بسته شدن به تیرک چوبی، پیش از تیرباران، مُرده بودند. صفِ منظم تیراندازها که شلیک می‌کنند، آن‌ها دوباره می‌میرند. هیچی دیگر. پلِ لغزانِ چوبی شکسته می‌شود. چند روز بعد سربازان آلمانی به انگلیسی‌ها حمله می‌کنند. در سنگرهای انگلیسی، سربازان آلمانی با پوتین‌هایی که با بند انگلیسی‌ها سفت شده بود، ته‌سیگارهایی را که خودشان به آن‌ها داده بودند، له می‌کردند و پیش می‌رفتند. له می‌کردند و می‌رفتند. می‌رفتند.

* به یاد کاتالونیا، نوشته‌ی جورج اورول، ترجمه‌ی عزّت‌الله فولادوند، نشر خوارزمی، چاپ دوّم ۱۳۷۳
29 Jul 17:36

Photo



28 Jul 19:19

درخواست کمک برای یک کار آموزشی/مددکاری در تهران

by آق بهمن
(لطف می‌کنید اگر این نوشته را دست به دست کنید تا آدم‌های بیشتری ببینند)
قبلا این‌جا درباره خانه آینده نوشته بودم. خانه‌ای در محله‌ای بسیار فقیر در حوالی سرچشمه در تهران (پایین‌تر از میدان بهارستان) که به مردم محل و بیشتر از همه بچه‌ها و زنان کمک می‌کند. در همه زمینه‌ها. از آموزش گرفته تا کار پیدا کردن و حمام درست کردن و وام دادن و خانه جور کردن و ... مامان من هم مددکارشان است و هفته‌ای یکی دو روز آن‌جاست.
جایی که دارند خیلی کوچک است و عملا خیلی از برنامه‌هایشان را به دلیل کوچکی جا نمی‌توانند اجرا کنند. در این حد که مامان تعریف می‌کرد یک اتاق کوچک دارند که کلاس‌هایشان را در آن‌جا برگزار می‌کنند و بعضی وقت‌ها مجبورند همزمان در یک اتاق دو کلاس برگزار کنند.
حالا یک جایی پیدا کرده‌اند که قیمت رهنش ۷۰ میلیون تومن است. خودشان را تا می‌توانسته‌اند تکانده‌اند و توانسته‌اند ۴۰ میلیون تومن جور کنند و الان ۳۰ میلیون تومن لازم دارند. ظاهرا فعلا با همین پول به جای جدید منتقل شده‌اند اما به جای پولی که کم داشته‌اند دارند اجاره می‌دهند که واقعا در میان‌مدت از توانشان خارج است. برای همین می‌خواهند هر چقدر می‌توانند پول پیش بدهند که دیگر اجاره نخواهند بدهند.

شماره حساب: ۳۱۸۴۲۹۸۵۰۶ بانک ملت ولنجک
وبسایت:  www.tavanmandsazan.com

من متاسفانه اطلاع بیشتری ندارم و اگر سوالی دارید باید با خودشان تماس بگیرید. خانم اکبری (خانه آینده): ۳۳۵۵۰۳۹۸

اگر بیرون ایران هستید و می‌خواهید کمک کنید می‌توانید به حساب پی‌پل من بریزید:

bahman.shafa@gmail.com

فقط عاجزانه خواهش می‌کنم اگر خواستید به حساب پی‌پل چیزی بریزید، هیچ جا اسمی از ایران نیاورید. با این‌که کمک خیریه و در ارقام کوچک به ایران مشمول تحریم نیست، پی‌پل کاسه داغ‌تر از آش است و برای جلوگیری از دردسر هر جا اسم ایران ببیند، حساس می شود.

لطف می‌کنید اگر این نوشته را دست به دست کنید تا آدم‌های بیشتری ببینند و این پول زودتر جور شود.
27 Jul 17:57

ما هنوز خیلی پولداریم!

by حجت قندی
با وجود تحریم در ایران، خیلی سخت است که به این مسئله فکر کنیم که بسیاری در ایران هستند که خیلی به اصطلاح "پولدارند". ثروت این بسیاری از این افراد هم دستاورد غیر مستقیم درآمد نفتی عظیم سالهای گذشته است که بر خلاف ادعای احمدی نژاد، که احتمالا واقعا فکر می کند که ثروت نفتی را به تساوی تقسیم کرده است، به صورت نامتوازنی در جامعه توزیع شده است.  همین چند روز پیش خبری آمد که اولین شورلت کامارو جدید به ایران وارد شده است. خبرش تا اینجا برای من تعجبی نداشت. آن جایش تعجب داشت که ورود این خودرو با هواپیمایی قطر و از مرز فرودگاه امام انجام شده است. البته یک بار دیگر هم خبری شبیه این دیده ام. اینکه مدتی پیش شورای اقتصاد به ریاست رحیمی (همان معاون نابغه را می گویم) مصوبه ای تصویب کرد که بر اساس آن گوشت از استرالیا و به وسیله هواپیما وارد شود.  اقرار می کنم که از هزینه های حمل و نقل هوایی بی اطلاعم. (اگر شما اطلاعاتی دارید ممنون می شوم که در اینجا کامنت بگذارید.) اما کشوری که گوشتش و اتومبیلش به وسیله هواپیما وارد می شود خیلی هم فقیر نیست. ممکن است که فقط کم فکر یاشد.

اشتباه نکنید: من هرگز با ثروتمند بودنِ ثروتمندان مخالف نبوده ام و نیستم. اما اگر منشا درآمد نفت است و توزیع ثروت نامتوازن، در آن صورت جای سوالات بسیاری باقی می ماند.  

19 Jul 16:51

انفرادی - دسته جمعی

by حدیث بی قراری یک مرد
عکس ها ، زندان خاطراتند . . .
18 Jul 21:09

تاریخ را فاتحان می‌نویسند، و البته رفیقان.

by حسین وی

همین مؤانست و هم‌نشینی با شبکه‌ی معاشرت جهانی که توی خواننده را تا بدین‌جا کشانده که این کلمات را بخوانی، خیالم را راحت می‌کند که ضرورت پنهان‌شده پس ِ این کلمات را درمی‌یابی:
دور هم جمع می‌شویم؛ یاران موافق، دوستان جانی، رفقای قدیمی حتی. آدم‌هایی که در هنگامه‌ی توپ پلاستیکی و تیله‌پرانی با هم آشنا شده‌اند؛ بی‌آن‌که بدانند قرارگاه ِ رفاقت‌هاشان در روزگاری نه‌چندان دور، پیامک و نامه‌برقی و توییت و استتوس خواهد بود، نه گل‌کوچک تیغی ِ صلاة ظهر مرداد و لی‌لی ِ عصر ِ خنک ِ پاییز.
باری، دور هم جمع می‌شویم و گعده می‌کنیم و در این گعده، در این معاشرت واقعی، آدم‌هایی – که ما باشیم – هنوز نرسیده و جای‌نگرفته بر سرای میزبان، سراسیمه به دنبال رمز عبوری هستند که اتصالِ همیشه‌برقرارشان را به شبکه‌ی معاشرت جهانی، کماکان متصل نگاه دارد: «پس‌ورد مودم‌ت رو می‌دی لطفن؟»
کدام‌مان با این جمله‌ی این روزها تکراری – تو بگو ضروری انگار – غریبی می‌کند؟

در همین معاشرت‌ها، کسانی‌مان هستند که نیازمند آن پس‌وورد، آن رمز عبور، آن «کد» برقراری ارتباط نیستند. دیرگاهی بر آن آستانه میهمان بوده‌اند یا با میزبان صمیمیت بیشتری داشته‌اند یا «برخی»ِ آن خانه‌اند و آشناتر از دیگران. اصلن تو بگذار به حساب قدمت معاشرت فقط. اما غبطه‌برانگیزند به همین دلیل پیش پا افتاده که مثل تو غریب نیستند: آشنای ِ خانه‌اند و آشنای ِ صاحب‌خانه. و «قدیم»ترند. مثل همانی که اتاق‌ها را می‌شناسد و جای چیزها را می‌داند و از صاحب‌خانه می‌شنود که «… همون‌جایی که می‌دونی عزیزم» و شاید تو حتی عزیزتر باشی برای صاحب ِ خانه، اما لزومن «قدیم»تر نیستی. و این قدمت، این تاریخ‌دار بودن ِ موافقت و معاشرت با خانه و صاحب‌خانه، امتیازی است که شاید لزومن «عمق» نداشته باشد، اما «بُعد»ی دارد که حاصل چیزی جز زمان نیست.
و زمان تنها چیزی است که نمی‌توان خرید. نمی‌توان یک‌شبه به آن رسید. حجم ِ پرعظمتی هم که از عشق و محبت و احساس در کار آوری، در همان سه بعد طول و عرض و ارتفاع گردن‌افرازی می‌کند و لاغیر. ساحت ِ زمان، ساحتی است دست‌نیافتنی که تاریخ ِ رفاقت را در خود می‌سازد و تاریخ را هیچ‌کس ِ هیچ‌کس ِ هیچ‌کس نمی‌تواند تصرف کند، جز با صرف عمر. همان جمله‌ی ساده‌ی معروف‌ترین روباه دنیا که «ارزش هر گلی به اندازه‌ی عمری است که به پایش صرف کرده‌ای» و عجب که بسیاری‌مان از درک همین جمله‌ی ساده‌ی تکراری بسیار عاجزیم.

رفاقت‌های تازه، البته که جذابند. جلا دارند. غبار نگرفته‌اند هنوز. می‌درخشند.
قدیم‌ترها – عتیقه‌ترها – اندکی خاک گرفته‌اند. کاس‌اند. برق نمی‌زنند. مسحور نمی‌کنند. شاید تَرَکی هم داشته باشند: یادگاری از دل‌آزردگی ِ تاریخ‌گذشته. اما «قدیم»اند. و همین یک کلمه – اگر بدانی و بفهمی – توصیف‌ بی‌بدیل بودن‌شان را کفایت می‌کند.

.
دیروقتی بود می‌خواستم این را بنویسم. کلمات به یاری نمی‌آمدند. این عکس، این نقش ِ پیراهن، کار را ساده کرد، بی حاجت به کلامی بیش از این: خانه آن‌جاست که ارتباط ِ بی‌سیم ِ شما، خود به خود برقرار می‌شود.

18 Jul 20:34

دیالوگ ششصد و دوازدهم

by Bardia.B

مایکل: نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
هانا: تو نمی‌تونی ناراحتم کنی. تو اونقدر مهم نیستی که بتونی ناراحتم کنی.

خواننده (The Reader) – محصول 2008
کارگردان: استفن دالدری
دیالوگ گویان: رالف فینس (مایکل) / کیت وینسلت (هانا)

(انتخاب از: میم جان)

.

18 Jul 12:10

من و ابوعمار چای می نوشیم

by باهار نارنج
یک بار که من در دمشق بودم یک فلسطینی هم در دمشق بود.
 البته از مردم بی سرزمین در دمشق و به ویژه در اطراف سیده زینب فراوان میشد دید. انگار که این سیده زینب بعد مرگ هم باید اسیر و آواره و در به در و بلاکشیده را دور خودش جمع کند در خرابه ی شام. 
به هر حال من آمدم که از ابوعمار و آرمان و فیلان سخن بگویم که طرف نه برداشت و نه گذاشت و گفت که شما رافضی ها چنین و چنان. دست آخر اینکه نجس هستید و بدعت در دین محمد آوردید و در نماز و روزه و اصول دین و حج و ازدواج و ... دست بردید. خوب از خدا چه پنهان در باره ی بدعت راست می گفت اما درمورد نجاست من نجاستی در وجود خودم نمیدیدم. لابد ایشان میدید. 
یک بار هم من در استانبول بودم یک فلسطینی هم در استانبول بود. 
کنسرت جمع و جوری بود در یک کلاب جمع و جور و من هم سرم کمی گرم بود و تکانی هم در بدنمان بود که بالا و پایین میرفت البته خیلی نرم نرم! یک گروه سرخوش عرب هم بودند در حوالی هجده تا بیست سال. یکیشان پرسید اهل کجایی که دخترانش اینقدر زیبا هستند؟ (در همان مایه های چه سری چه دمی عجب پایی) در این موارد من کلا میگویم سیاره ی زمین و خودم را خلاص میکنم. این بار این جوانک در آمد که من هم فلسطینیم! البته پاسپورتش مال جای دیگری بود اما خودش را اهل فلسطین می دانست. 
این ترم تحصیلی یک واحد درسی اعراب و اسرائیل داشتم و اینقدر برایتان بگویم که انگار یکی بنشیند با حوصله و سر صبر به تک تک انگشتهات میخ فرو کند و دست و پایت را با چاقوی اره ای آرام آرام ببرد و تو هم باید که تماشا کنی و یکی یکی برای کار بعدی ورقه امضا کنی و رضایت بدهی که انگشت بعدی را هم ببرند! یعنی یک همچین بلایی آمده سر فلسطین. سمبلیکش بگویم عرب ها نگه داشته اند تا انگلیس ببرد! 
همان موقع هم البته انگلیس یهودی ها را سفت نگه داشته بود تا آلمان همان کار را باهاشان بکند. یعنی در طول زمانی که هیتلر با اینها صابون درست میکرد انگلیس نگذاشت پای اینها به ارض موعود برسد و کلا در طول 4 سال جنگ فقط به صدهزار نفر ویزا داد (آنموقع انگلیس صاحب خانه بود آنجا)
بعد که خیلی خوب و شیک چند میلیون از جمعیت یهود کم شد همه را ریختند توی کشتی و فرستادند به اورشلیم و داستان ارض موعود و همه ی اینها را هم چپاندند توی خورجین این بی مملکت ها. 
القصه اینها کلا ده میلیون آدم هستند که یک شب و روز خوش نمیبینند از ترس و در این میان هم چندین مملکت و دولت دیگر از این آب ماهی که هیچ نهنگ صید میکنند.
باید دنیا دست از سر ملت مظلوم یهود و آرمان کشور فلسطینی بردارد و بگذارد این دو تا مثل دو گروه آدمیزاد خودشان با خودشان یک گلی به سر بدبختی شان بگیرند.
حالا چه شد که اینها را گفتم؟ انگار محسن مخملباف رفته اسرائیل. خدا به دور.


15 Jul 18:39

On the Street…..The Fortezza, Florence

by The Sartorialist

On the Street…..The Fortezza, Florence

13 Jul 19:08

پیش به سوی واقعیت

پایان دادن به یک آدم اشتباه که زمانی بخشی از ذهن و ضمیر شما را به هر دلیلی تسخیر کرده بوده کار آسانی نیست. از کسی که مثلا مدتی را با او زندگی کرده‌اید حرف نمی‌زنم، از کسی حرف می‌زنم که معمولا شما از او بدون تجربه‌ زیسته یا برخوردهای شخصی تصویری ساخته‌اید که چندان ارتباطی با واقعیت آن فرد ندارد. بعد این تصویر را مدام در ذهنتان پر و بال داده‌اید و به توهم ذهنی‌تان درباره نحوه حضور واقعی این آدم دامن زده‌اید. کار ذهن ممکن است بیخ پیدا کند و به جایی برسد که دیگر حتی اگر روزی این آدم هم به صورت واقعی و عریان خودش را به شما عرضه کند باز هم نتوانید با ذهن تسخیرشده خودتان به راحتی کنار بیایید. نتیجه این می‌شود که واقعیت و رویا- یا توهم شما- از یک آدم تمامی ندارد و به همین دلیل هم هیچ وقت نمی توانید رابطه خودتان را با آن آدم درست تنظیم کنید. رابطه‌ای مریض شکل می‌گیرد که بشر تا به حال هیچ دوایی برای بهبودش نشناخته است.

راه رهایی از این وضعیت 'جن‌زدگی' چیست؟ چطور می‌شود از تصویر ذهنی عبور کرد و گریخت؟

تجربه من می‌گوید دست بردن به واقعیت آدم‌ها یا به عبارتی واقعی کردن آدم‌ها یک راه حل نه‌چندان آسان ولی بسیار موثر در رفع این نوع از 'جن‌زدگی' است. بدین‌ترتیب که اجازه بدهید آدم‌ها واقعیت عریان خود را به شما، حتی شده برای یک بار، عرضه کنند. سخت است. چون معمولا آدم تلاش می‌کند به فانتزی‌هایش درباره آن فرد پناه ببرد و از واقعیت فرار کند. ولی یک بار برای همیشه باید قال ماجرا را کند. با آن‌ها قراری واقعی در یک جای واقعی از جهان، شهر، خانه بگذارید، بگذارید از صدایی که با کلمات مکتوب از آن آدم در سر خود سراغ دارید به صدای واقعی پشت تلفن و بعد به رویارویی با نگاه، دست‌ها، و تن آن آدم برسید. آن وقت ببینید آیا باز هم آن صدا، دست‌ها، تن و از همه مهم‌تر کلماتی که در فاصله کمی جلوی چشم شما از دهان آن آدم بیرون می‌آیند، همچون شبحی شما را در برخواهند گرفت؟

جواب این سوال یک نه یا بله ساده نیست. ممکن است تصویر و یاد آن آدم خِر شما را تا مدتی ول نکند. یا مثلا ممکن است رفتار آن آدم در دیدار واقعی یا بعد از دیدار واقعی به قدری آزاردهنده باشد که به جن‌زدگی معکوس دچار شوید، یعنی دچار تنفر و زدگی شوید و نخواهید قیافه آن آدم را دوباره در زندگی‌تان ببینید. یا هم این‌که ممکن است بروید جلوی آینه و برای ساعاتی که در گذشته‌ای نه چندان دور صرف رویاپردازی درباره این آدم کرده بوده‌اید پوزخندی به خودتان حواله کنید. حالت دیگری هم محتمل است: آن هم این‌که بار دیگری در کار باشد. بخواهید دیدار کنید، ولی در حال و هوایی واقعی، به طوری که پشم و پیله آن آدم برایتان کلهم ریخته باشد. آن وقت شما با موجودی کاملا واقعی با عیب و نقص‌هایی که حالا به آن تا حدی واقفید دیدار می‌کنید. کمتر پیش آمده دیدارهایی از این دست به رابطه‌ای افلاطونی برسند. یعنی من کم دیده‌ام. هر کدام از این حالت‌ها که اتفاق بیفتداز آن حال جن‌زده‌ای که اول نوشتم، یعنی تصور حباب‌‌گونه و به احتمال قوی دروغینی که از فلان آدم در ذهن شما نقش بسته، بسی بهتر است.

ممکن است پیش خودتان بپرسید چطور شد که این‌ها را اینجا نوشتم. جوابش این است که اخیرا با واقعی کردن یک آدم پرونده‌اش را برای همیشه بستم و از این بابت خوشحالم. بعد از این‌که رخصت دادم پا به واقعیت بگذاریم، به قدرت تخیل خودم نفرین فرستادم و فکر کردم شاید بهتر بود هیچ وقت این اتفاق نمی‌افتاد. ولی بعد از گذشت مدت کوتاهی الان به نظرم می‌رسد که درست‌ترین کار اخته‌کردن تخیلم درباره این آدم بود. گاهی باید گذاشت واقعیت تخیل بعضی چیزها یا آدم‌ها را برای همیشه عقیم کند. تخیل کردن همیشه خوب نیست به خصوص وقتی پای یک آدم واقعی در میان باشد. بگذریم از اینکه حالی که بعد از واقعی کردنش بهم دست داد چه بود ولی عجالتا آن پوزخند جلوی آینه را نثار خودم کردم و بابت لحظاتی که با ذهنیتی شاعرانه به سراغ آن نفر رفته بودم از خودم طلب عفو و بخشش کردم و بعد فکر کردم نوشتن از آدم‌های واقعی‌ هنر و جرات بیشتری می‌خواهد. خصیصه‌ای که باید در خودم تقویت‌اش کنم.

13 Jul 18:50

شاید روزی داستانی بنویسم در دفاع از «لیدیا»

by آرمان امیری

چطور می‌شود انکار کرد که هر خواننده‌ای آنچنان مجذوب و شیفته رمان می‌شود که گاه حتی بیشتر از شخصیت‌هایش نگران واکنش دیگری یا پاسخ او می‌شود؟ «غرور و تعصب» را می‌گویم. رمانی که خواننده را آن‌چنان با خود همراه می‌کند که در بخش‌های پایانی داستان از ترس آنکه نکند اتفاق ناگواری رخ دهد، نکند باز هم سوءتفاهمی پیش بیاید و یا آنکه یکی از طرفین در اسارت غرور خود از بازگویی آنچه در سینه دارد خودداری کند، نفس‌ خواننده به شماره می‌افتد و تند تند صفحات را رد می‌کند و در دل تکرار می‌کند «خواهش می‌کنم خرابش نکن». تا وقتی که مشغول خواندن کتاب باشی، هیچ گریزی از این همراهی نیست. چه کسی است که زبان به شخصت و رفتار «جنتلمن»نانه «دارسی» و یا وقار و نزاکت «جین» نگشاید؟ یا چه کسی است که از شرارت‌های «ویکهام» متنفر نشود؟ و از همه مهم‌تر، چه کسی است که از دست «خیره‌سری‌ها» و ندانم‌کاری‌های تماما خودخواهانه «لیدیا» به خشم نیاید؟ اما رمان که به پایان رسید و نفس‌ها که به آسودگی کشیده شد، شاید فرصتی دست دهد که خواننده از تب و تاب فراز و نشیب داستان خلاصی یابد و ای بسا لختی بیشتر و عمیق‌تر به شخصیت‌های داستان فکر کند. آن‌گاه شاید گروهی هم باشند که از خود بپرسند: گناه لیدیا، این شخصیت تماما محکوم داستان چه بود؟

* * *

طبیعی است که رمان برجسته قرن هجدهم انگلستان، تماما بر اساس آداب و رسوم و عرف طبقات اشرافی این کشور نوشته شود و همچون مانیفستی عمل کند در بازخوانی هرآن رفتار و ارزشی که این اشرافیت مسلط «پسندیده» می‌داند و زبان به نکوهش هر تغییری بگشاید که بنیان این نظم سلسله مراتبی را به لرزه اندازد. از این حیث، «غرور و تعصب» نه تنها نمونه‌ای قابل احترام و ارزشمند است، بلکه می‌توان گفت با اندکی گستاخی و ابتکار در ایجاد پی‌وند میان طبقه اشراف با طبقه متوسط و برتری دادن «عشق و مزیت‌های اخلاقی شخصی» به سلسله مراتب خانوادگی، حتی رمانی رادیکال هم محسوب می‌شود. دشوار است که از نویسنده‌ای در  قرن هجدهم انگلستان انتظاری فراتر از این داشت، اما ما که در قرن هجدهم زندگی نمی‌کنیم!

«لیدیا» شخصیت «سرکش» داستان است. دختری که هیچ مراعات شان و آبروی خواهران و خانواده‌اش را نمی‌کند. با مردان غریبه گرم می‌گیرد. از شوخی و تفریح با افسران جوان لذت می‌برد. اهل رقص و شادی و خودنمایی است و از همه بدتر، در انتخاب‌های خود آن ملاک اساسی که رعایت آن نشانه «حزم و دوراندیشی» است را رعایت نمی‌کند: «پول»!

به روایت خانم «آستن»، دختر دوراندیش و خردمند، در درجه اول باید به ثروت مردان بنگرد. اگر الیزابت از ابتدا خیال ازدواج با ویکهام را در سر ندارد، ابدا بدین دلیل نیست که از شخصیت شرور او مطلع است. اتفاقا او زمانی ویکهام را رد می‌کند که عمیقا او را مردی زیبا، جذاب، مودب و دوست‌داشتنی می‌داند. مشکل ویکهام فقط پول است، هرچند نویسنده بعدها شرایطی فراهم می‌آورد که لزوم زدن دست رد به سینه این مرد «بی‌ثروت» با شواهد دیگری از شرارت‌های او به اثبات برسد. در نقطه مقابل، «لیدیا» ویکهام را تمام و کمال می‌پذیرد، حتی با علم به اینکه او مردی کاملا «بی‌چیز» است. محافظه‌کاری تماما پول‌محور «الیزابت» با برچسب «حزم و دوراندیشی» تقدیر می‌شود و با روایت خانم آستن در برابر شجاعت و بی‌پروایی لیدیا در برتری دادن به عشق و علاقه شخصی به یک پیروزی مطلق می‌انجامد.

از سوی دیگر، زندگی سرشار از شور و شادی و سرکشی لیدیا و شجاعت او در طغیان علیه بندهایی که دیگران بسته‌اند و عرفی که از طبقات اشراف به پایین سرازیر و تحمیل شده، همه و همه با برچسب «بی‌بند و باری» تخطئه می‌شود تا امثال جین و الیزابت که هویت انسانی خود را همچون کالای «آکبند» مهر و موم می‌کنند تا در قراردادی قطعی به خریداری خوش‌حساب واگذارند همچنان الگوی غیرقابل تردید مخاطبان باقی بمانند. البته ناظر هوشیار می‌تواند به خوبی ببیند که این دو بانوی باوقار و خردمند و تحسین‌برانگیز نیز عملا در زیر لوای مجالس رسمی همان کاری را می‌کنند که لیدیای جوان در بیان عریان و بی‌پرده‌اش ابایی به خود راه نمی‌دهد.

در چهارچوب اخلاقیات جهانی که خانم «آستن» روایت‌گر آن است، «آقای بنت» زمانی که به دختران خودش استقلال رای و آزادی عمل می‌دهد مردی «بی‌فکر» و پدری غیرمتعهد است که در حق فرزندانش کوتاهی می‌کند. مثلا برای آنکه به لیدیا اجازه می‌دهد که مدتی به همراه خانواده‌ای از دوستان به یک مسافرت برود. در مقابل، همین مرد زمانی که از نتایج دو ازدواج پرسود جین و الیزابت و کسب ثروت‌های خیره کننده زیر و رو می‌شود، متحول شدن خود و بازگشت به قامت پدری خردمند و دلسوز را بدین شکل به نمایش می‌گذارد که از رفت و آمد دختر کوچکترش «کیتیا» با خواهرش «لیدیا» جلوگیری کند، چرا که «برایش مضر است»! گویی رعایت حق آزادی دخترش، احتمال تکرار معاملات پرسودی که از ازدواج دو دختر نخست‌ حاصل شد را به مخاطره می‌اندازد.

* * *

من با تاریخ ادبیات انگلستان آشنا نیستم. نمی‌دانم هیچ گاه کتاب دیگری در مورد شخصیت‌های داستان «غرور و تعصب» نوشته شده است یا خیر. اما گمان می‌کنم دست‌کم حالا و در قرن بیست و یکم، زمان آن فرا رسیده است که کتابی نوشته شود در دفاع از «لیدیا» و در اعاده حیثیتی تاریخی از دختری که زیر قرن‌ها عادات و اصول اشرافی‌گری انگلستان خورد و نابود شده است. دختری که احساس می‌کرد نباید به دلیل آنچه «رعایت آبروی خواهرانش» خوانده می‌شود، از ساده‌ترین حقوق شخصی‌اش چشم‌پوشی کند. گمان می‌کرد اگر احتمالا نامزد خواهرش می‌خواهد با متر و عیار رفتار او در مورد ازدواج با خواهرش قضاوت کند این مشکل به خودش مربوط است و دلیلی ندارد که او بخواهد هزینه کوته‌نظری دیگران را با پای گذاشتن بر دلخواست‌های شخصی‌اش بپردازد. دختری که آشکارا دارای روحی سرکش و آزاد بود و به هیچ کس اجازه نمی‌داد به این آزادی انسانی افسار و دهنه بزند، و در نهایت انسانی که تشخیص خودش را و عشق و علاقه شخصی‌اش را قربانی آداب و اصول گذرا و بی‌منطقی که جامعه می‌خواهد به انسان تحمیل کند نکرد. آزادی خودش را حفظ کرد و همیشه شاد باقی ماند، ولو آنکه در دادگاه یک طرفه خانم «آستن» بی هیچ فرصت دفاعی برای ابد محکوم شد.

من واقعا نمی‌دانم آیا در تاریخ ادبیات انگلستان هیچ گاه کسی به این فکر افتاده که همان داستان را یک بار از نگاه «لیدیا» بازخوانی کند؟ اگر پاسخ منفی است، به نظرم ادبیات انگلستان یک جای خالی بزرگ دارد. البته این اثر، ابدا محدود به انگلستان نیست. اثری تا بدین حد جهانی و شناخته شده به تجربه بشری تعلق دارد و اگر چنین جوابی وجود نداشته باشد من گمان می‌کنم کل ادبیات جهان یک جای خالی بزرگ دارد. حالا که فکر می‌کنم، شاید خودم روزی داستانی بنویسم در دفاع از همه لیدیاهایی که بدون دفاع محکوم شدند.

پی‌نوشت:
من فیلمی که بر اساس این رمان ساخته شده است را ندیده‌ام، اما بعید می‌دانم این فیلم توانسته باشد به تمامی ریزه‌کاری‌های رمان بپردازد. اساسا من هنوز فیلمی که بر اساس یک رمان مشهور ساخته شده باشد و با خود رمان برابری کند ندیده‌ام.
04 Jul 05:25

عباس معروفی

by Razi

آن که رفتنیست به هيچ قيمتی نمی ماند. نمی توانی به چهارميخش بکشی. بگذار برود. اصرار نکن. پيش از آن که غرورت را به باد بدهی از فکرت بيرونش بينداز، و تا حد کافری انکارش کن. حتا اگر خدا باشد.
خواهر پاپ
04 Jul 05:23

تمام چیزهایی که جایشان خالی است

by ا

در زندگی بعدی‌م جاده باشم، یک جایی سر راه یک روستای کوچک در راهی دور، خلوت، پر از سکوت، بی نام و نشان، بی تابلو و بی رد پا و بی رفتن، بی رهگذر و صدای ماشین‌ها و آدم‌ها و زندگی‌ها، سر راه یک روستا که چند تا خانواده‌ی کوچک در آن زندگی کنند، برق نداشته باشد، تلویزیون نداشته باشد، زندگی مدرن نداشته باشد و تنها درخت داشته باشد، پرنده داشته باشد، صدای گرگ داشته باشد، عشق داشته باشد و کسی باشد که هر غروب جمعه از من بگذرد، زیر لب آواز بخواند، از ته دل بخواند، غمگین بخواند، با سوز بخواند..

.. اسم عکس را گذاشته‌ام، جایی دیگر.

03 Jul 20:02

شرط می‌بندم شما هم – بله شما، آقای گیتس – این تضاد دیالکتیکی را با مادربزرگ‌تان داشته‌اید و لطفن نگویید نه که باورم نمی‌شود

by حسین وی

به‌ش می‌گفتیم آبا، ولی آبایمان نبود. زنِ دوم پدربزرگم – آقا – بود که من جز او را به یاد نداشتم. پدربزرگ هم‌قدم مشروطه بود؛ سال تولد: یکهزار و دویست و هشتاد و پنج خورشیدی. جوری که وقتی سر گذاشت و نفسش دیگر بالا نیامد، پزشکی که آمده بود گواهی فوت بنویسد احساساتی شد و تقریبن فریاد زد «این مرد، این بزرگ‌مرد، هم‌سن مشروطه‌س. من به احترام این مرد از جا بلند می‌شم و هیچ پولی نمی‌گیرم!» از میان جماعت سوگوار مبهوت که مانده بودند پزشک مربوطه چه می‌گوید کنارش کشیدم و از حسن توجه‌ش به سن و سال بزرگ‌مردی که پدربزرگ‌مان بود تشکر کردم و به زور قانعش کردم که بین سال تولد آن مرحوم که جسدش معطل گواهی و امضای اوست و حق‌الزحمه‌ای که باید دریافت کند ارتباط معناداری نیست. آدم عجیبی بود. دکتر را عرض می‌کنم طبعن. دوران اصلاحات بود و به گمانم از هجده تیر تازه می‌گذشت و آدم‌ها کلن عجیب بودند. بگذریم.

چه می‌گفتم؟ ها، آبا. آبا با این که مادربزرگ واقعی ما نبود، ولی مشخصات عمومی همه‌ی مادربزرگ‌ها را داشت: عینک ته‌استکانی و چروک صورت و دهانِ بی‌دندانِ فرورفته و قدم‌های کوتاه و گوش سنگین و حواسِ اندکی پرت و الخ. قوت غالبش نان و سوپ و ماست و اشکنه بود و لباس قالب تنش سرهمیِ نخیِ گل‌گلی. خیلی که به خودش می‌رسید، موهای سفیدش را شنگرف می‌گذاشت و ناخن‌هایش رنگ حنا می‌گرفت.

این‌ها همه مقدمه بود و تجدید خاطره. حرفم این بود که یک بار از من – نوه‌ی مثلنی‌اش – پرسید چه کار می‌کنم. طبعن به آذری. اگر می‌گفتم کاسبم و دکان دارم یا در بازار «آل – ور» می‌کنم – همان داد و ستد فارسی – یا پشت رل تریلی می‌نشینم یا سر زمین بیل می‌زنم یا در بانک پول می‌شمارم یا مهندس کارخانه‌ام یا همچین چیزهایی که در عمرش به چشم دیده بود یا دست کم اسم‌شان را شنیده بود، مشکلی پیش نمی‌آمد. من اما راستش را گفتم که با کامپیوتر کار می‌کنم. آن روزها که شاید شما یادتان نیاید «با کامپیوتر کار کردن» خودش یک‌جور کار بود واقعن. چشم‌های درشتش از پشت عینک ته‌استکانی درشت‌تر شد و خیره به من، دست از خرد کردن سبزی‌های آشِ ظهر کشید و گفت «کامپوتر!؟ کامپوتر نمنه‌دی!؟».
یک لحظه جا خوردم، اما زود به جا آوردم که رو به رویم آدمی از دو سه نسل قدیم‌تر نشسته و بدیهی است نداند کامپیوتر چیست. با اعتماد به نفس کامل و اندکی افه و باد غبغب جا به جا شدم تا سخنرانی غرایی با عنوان «کامپیوتر چیست، کسی که با کامپیوتر کار می‌کند کیست؟» برایش ایراد کنم؛ اما دهانم را که باز کردم دیدم هیچ کلمه‌ای برای شرح دادن این مفهوم بدیهی ندارم! هیچ مقدمه‌ای، مثالی، تصویری، استدلالی، استقرایی، قیاسی برای این که به آدم کامپیوترندیده شرح دهم چه چیزی را ندیده و درک نکرده، در ذهنم نداشتم. باید از چرتکه شروع می‌کردم و سیر تکامل دستگاه‌های شمارش‌گر تا ماشین‌حساب آنالوگ و دستگاه پانچ و لامپ خلاء و نسل ترانزیستورها را شرح می‌دادم تا برسم به کامپیوتری که شغل‌م بود!؟ کدام مادربزرگی صبر می‌کرد در جواب سوالش که قاعدتن یک جمله جواب داشت، سه واحد آشنایی با مبانی کامپیوتر تحویل بگیرد؟!

باری، گذشت. آبا آن روز را به من تخفیف داد – به هر دو معنای ایهام‌گونه‌اش – و بی‌خیال جوابش شد. از قیافه‌اش وقتی کاسه‌س سبزی‌های خردشده را به آشپزخانه می‌برد معلوم بود که مجموعن برداشتش این است که من کار به خصوصی ندارم و علافم. (برداشتی که زمان ثابت کرد درست بوده، اتفاقن!) اما ناخواسته اولین تلنگر جدی را به من زد که در مواجهه با آدم‌ها، مفروضات خودم را فرض نگیرم و نقطه‌ی صفر مخاطب‌م را همان‌جایی که خودم هستم قرار ندهم. آن پرسش ساده‌ی آبا – که چندباری دیگر هم تکرارش کرد و هربار به همان اندازه مرا توی مخمصه انداخت – یادم داد که زبان شنونده با زبان تویِ گوینده یکی نیست؛ و این مسوولیت توست که زبان او را یاد بگیری. که اگر نتوانستی، شنونده احمق و نادان و کم‌اطلاع و از مرحله پرت نیست، تویی که بلد نیستی دانسته‌هایت را سامان بدهی و دیالوگ را برقرار کنی.

.
همین. این‌ها را که دارم می‌نویسم، هر چه به ذهنم فشار می‌آورم یادم نمی‌آید آبا مرده است یا زنده. از بین ابزار شکنجه و سیاست‌ای که روزگار در کف دارد، انگار فراموشی تلخ‌ترین و تحقیرآمیزترین‌شان است.

.

02 Jul 19:26

http://levazand.com/?p=4169

by لوا زند

و درس‌هایی به قیمت گزاف…

30 Jun 20:20

On the Street…..The Fortezza, Florence

by The Sartorialist

On the Street…..The Fortezza, Florence

29 Jun 19:33

وُلك خودش خوب، وبلاگش خوب

by Abchinus


همايون خيري
همايون خيري با عينك ري‌بن و دمپايي لا انگشتي



يك روز بعد از يك مطلب خواندني كه همايون درآن يك موضوع سخت علمي را به شكل ساده و جذابي توضيح داده بود، رفتم كه برايش كامنتي بگذارم ديدم يكي از خوانندگانش كه احتمالاً براي اولين بار به وبلاگش آمده بود با لحن آزاردهنده‌اي پرسيده بود كه تو انگار خيلي دوست داري خودت را علمي‌نويس جا بزني و سعي كني مطالب علمي بنويسي (نقل به مضمون)؟ همايون هم همانطور كه از او انتظار مي‌رود، با يك لحن كاملاً دوستانه و محترمانه اي سعي كرده‌بود راجع به موضوع توضيح بيشتري بدهد و باز آن شخص كامنت ديگري گذاشته بود با همان لحن و همايون هم براي بار دوم توضيح ديگري داده بود و در آخر اضافه كرد شما حتماً حق داريد و من با اينكه چند سال سعي كرده‌ام اما چون منابع علمي معمولاً فارسي نيستند و كلاً چون در زبان فارسي ساده‌ نوشتن رويدادهاي علمي سابقه زيادي ندارد، همه‌مان در اين موارد ضعف‌ داريم و من هم لازم است بيشتر تمرين كنم! و خلاصه چند تا كامنت در جواب هم داده بودند كه لحن همه كامنتها همان بود كه گفتم و همايون هيچ جا صحبت دقيقي از مدارج علمي و سوابق تجربي خودش و جايزه هاي بين‌المللي كه در زمينه روزنامه نگاري علمي دريافت كرده است نكرد.


( ولي من به شما مي‌گويم كه بعضي از جايزه هاي همايون كه من خبر دارم اينها هستند: جايزه بين المللي سازمان ملل متحد براي روزنامه نگاري در زمينه محيط زيست در سال 1381، جايزه انجمن نويسندگان علمي استراليا براي عمومي كردن علم از طريق نويسندگي در سال 1381 و جايزه بانك جهاني براي نويسندگي علمي در سال 1380 - از بقيه اش خبر ندارم و اينها را هم در يكي از روزنامه ها در معرفي‌اي كه پاي يكي از مقاله‌هايش نوشته‌بودند ديدم)
همايون خيري كه براي سالها حرفه اصلي‌اش روزنامه‌نگاري و فعاليت در حوزه علوم ارتباطات و رسانه بوده‌است، در حال حاضر چند سالي است كه مقيم استراليا است. دكتراي مطالعات محيط زيست دارد و آنطور كه من متوجه شدم، در زمينه علوم پزشكي و ميكروب شناسي و علوم سلولي و اعصاب تحقيق مي‌كند ضمناً در آنجا استاد دانشگاه هم هست. آن وقت ها كه ايران بود، 10-15 سال هم در گروه دانش راديو تلويزيون بود و توي روزنامه ها و مجلات درست و حسابي روزنامه نگار و دبير گروه هاي علمي بود.


من خودم يكي دو سال در يك نشريه اي كار مي‌كردم كه همايون دبير صفحه علمي اش بود و من آن وقت ها ارتباط كاري با او نداشتم و نمي‌ديدمش. بعدها كه رفته بود و وبلاگي هم راه انداخته بود و من هم خواننده پرو پاقرصش بودم (خودش البته نمي‌دانست چنين خواننده‌اي دارد)، يك روز كه به دفتر نشريه سابقم رفته بودم و با همكاران گپ مي‌زديم، وسط صحبت هايم بدون اشاره به وبلاگش از منشي تحريريه راجع بهش پرسيدم ‌گفت « اي بابا فلاني چطور يادت نمياد همون بود كه خيلي جنتلمن بود ديگه»! اين را به خود همايون هم گفته‌ام كه يك همچون خاطره و تصويري از خودش به جا گذاشته.

اما جداي از سوابق و مدارج همايون، وبلاگ آزادنويس فراتر از يك وبلاگ، شخصيتي را بازتاب مي دهد كه به معناي واقعي مي‌تواند يك الگوي در دسترس به حساب بيايد. و حالا در ادامه سعي مي‌كنم چرايش را تا حدي شرح ‌دهم.

دويچه وله در معرفي‌اش نوشته بود يكي از نكته هاي برجسته‌ي وبلاگ همايون شيريني ياد دادن هايش است. اما خوانندگان آزادنويس مي‌دانند كه شيريني پزي فقط يكي از جنبه هاي وبلاگ اوست. همايون در حقيقت يك تحليلگر مسايل اجتماعي و يك نكته‌بين و طنز نويس قوي است.
وبلاگش سرشار از مطالبي‌است كه در نتيجه‌اش مي‌شود يادگرفت كه چطور ميتوان به همه كاري رسيد و براي جامعه هم مفيد بود. و هم اينكه بايد زندگي را به خاطر خود زندگي دوست داشت. بايد ورزش كرد و به سلامتي توجه داشت. بايد شاد بود و رقصيد بايد كتاب خواند بايد به حقوق انسانها و خصوصاً زنان و كودكان توجه داشت و محيط زيست را حفظ كرد. تفاوت فرهنگ ها را ديد؛ اهل مدارا بود به همه احترام گذاشت. ، از كمترين امكانات بيشترين استفاده را كرد. و اينكه بايد در زندگي منظم بود.


همايون تقريباً هر روز مي‌نويسد، روزهاي يكشنبه و روزهاي جمعه نوشته هاي مخصوص مي‌گذارد. گاهي تحت قالب «قاب عكس استراليايي» يك لحظه از زمان را توي قاب حبس مي‌كند تا با فرهنگ و طرز فكر مردم دنيا از طريق يك مكالمه آشنا شويم. هرجايي كه مي رود عكس مي‌گيرد و در وبلاگش مي‌گذارد تا ما را هم با خودش آنجا برده باشد. در وبلاگش از تاريخ و سياست و دين و اجتماع مي‌نويسد و يافته‌هاي پزشكي و يا پديده‌هاي علمي را به‌سادگي و شيوايي شرح مي دهد. گاهي هم نوشته اش را پر مي كند از سالاد و دسر و مخلفات كه مطلب را به راحتي هضم كنيم. خاطراتش را به شيوه‌اي طنزآميز مي‌گويد، خصوصاً وقتي خاطرات خوزستانش را مي‌نويسد كه ديگر جاي خود دارد... مي بردمان به ‌ان سالهاي «خون و قيام» ! چنان واضح و ملموس مي‌گويد كه انگار همين ديروز بوده. آزادنويس به تنهايي خودش يك خبرگزاري ‌است. مثل مجله دانستنيها‌ست. ستون كنار وبلاگش پر است از پيشنهاد‌هاي هنري و فرهنگي. او البته خودش هم اهل هنر است و ساز مي‌زند و البته همانطور كه دوييچه وله نوشته، شيريني هم مي‌پزد! من اضافه مي‌كنم كه با سيم و انبردست آدمك‌هاي كوچك هم مي سازد!


در يك جمله، وبلاگ همايون يك وبلاگ مفيد و پر از انرژي مثبت است.


قسمتي از يك پست وبلاگ آزادنويس
قسمتي از يك پست وبلاگ آزادنويس - كليك كنيد، بزرگتر ببينيد



اما يك نكته ديگر در مورد وبلاگ همايون لحن خودماني آن است كه من را بعنوان يك خواننده به آدم پشت نوشته ها نزديك‌تر مي‌كند طوريكه هميشه احساس مي‌كنم چيزهايي كه مي‌نويسد روح دارند. به گمانم آن كتابي كه در مطلب اول معرفي كردم هم مي‌خواست ياد بدهد چگونه در نوشتن راحت باشيم و ساده بنويسيم. همان روشهايي كه تحت عنوان آزادنويسي ازشان نام برده بودم. به عقيده من وبلاگ آزادنويس يك نمونه عالي از اينجور نوشته هاست. در حقيقت از اين نظر شايد بشود آن دو وبلاگ ديگر را هم كه در نوشته هاي قبلي معرفي كردم تا حدي آزادنويس دانست.

در مطلب آينده، چندكلمه‌اي هم در باره‌ي مسابقه‌ي وبلاگ برگزيده‌ي دويچه‌وله خواهم گفت


Comments
28 Jun 06:38

زن ایرانی همیشه نجیب است

by zanvarahaee
از دیدن فیلم " برف روی کاجها" بسیار ناراضی بودم.گذشته از بازی زیبا و قدرتمند بازیگرانش به نظرم فیلم هیچ موضوع جالب دیگری نداشت.سوژه به شدت تکراری بود: مردی که به همسرش خیانت می کند.درگیری های زن با خودش و اطرافیانش.جدا شدن از همسرش و تلاش برای شروع یک زندگی دوباره....این موضوع را بارها و بارها دیده بودیم.
اما موضوع وقتی برایم جالب شد که با دوستان و اطرافیان در مورد فیلم حرف می زدم و فهمیدم آنهایی که فیلم را در جشنواره دیده اند برداشت متفاوتی از فیلم دارند.به عبارت دیگر آنها معتقد بودند که زن بدون اینکه از همسرش جدا شود وارد رابطه دیگری شده است.در نسخه ای که ما در سینما دیدیم به زن در دیالوگی وضوح  به دوستش می گوید " از امروز من رسما مجرد شدم " و این برای ما قطعا به معنی طلاق گرفتن زن بود.اما با کمی بررسی متوجه شدم ظاهرا این دیالوگ در نسخه اصلی نبوده( البته مطمئن نیستم). و دیالوگهای دیگری هم اضافه شده تا به ببیننده این حس را بدهد که زن از همسرش طلاق گرفته است و بعد از آن با مرد دیگری رابطه ای را آغاز نموده است.
دلیل اصلی نوشتن این مطلب همین تلاش مذبوحانه و کودکانه سیستمی است که هنوز خیانت زن را  آنقدر تابو می داند که حاضر نیست به هیچ عنوان سخن گفتن از آن را بپیذیرد، آن هم حتی در فیلمی که موضوع اصلی آن خیانت شوهر است.
همیشه خیانت مردان به وضوح تصویر میشود.شاید در فیلم " برف روی کاجها" تصویری از این خیانت نبینیم اما باز هم در صحبتهای دوست و همکار مرد جز به جز این رابطه تصویر می شود اما فیلمهای زیاد دیگری در سینما و تلویزیون دیده ایم که رابطه مردان شوهردار با زنان دیگر را به خوبی تصویر می کنند و گاهی این تصاویر حس خوبی به ببیننده می دهد گاهی هم نه.

اما زنان؟؟زنان هرگز به همسرانشان خیانت نمی کنند.آنها اول طلاق می گیرند.برای طلاقشان سوگواری می کنند و بعد شاید و شاید به سراغ فرد دیگری بروند.
خیانت اگر یک امر زشت و ناپسند است که هیچکس هم منکر آن نیست اما یک پدیده اجتماعی است که برای آنکه شیوع آن را در جامعه بدانیم لازم نیست جامعه شناس یا روانشناس باشیم.این روزها همه افرادی که فقط کمی با لایه های مختلف جامعه در ارتباط باشند میدانند این پدیده به شدت رو به افزایش است.پس مانند هر پدیده ناهنجار اجتماعی دیگری باید از ابزارهای مختلف برای مبارزه با آن استفاده کرد.انکار آن قطعا ما را به جایی نخواهد رساند.این تلاشی که می خواهیم به طرز کاملا تصنعی همه زنان کشور را به اصطلاح پاکدامان و نجیب جلوه دهیم چه نتیجه ای به دنبال خواهد داشت؟
باید بپذیریم وقتی مردان امکان خطا کردن دارند زنان هم مصون نیستند. بماند که قضاوت کردن در خصوص افرادی که به اصطلاح عمومی خیانت می کنند قطعا و قطعا حق هیچکس نیست و افراد دلایل زیادی برای اینکار دارند.اما بحث اصلی اینجاست که هدف اصلی ما برای نشان دادن اینکه زنان ایرانی نجیب هستند.فداکار هستند.مادران خوبی هستند.هیچ گاه سیگار نمی کشند.مواد مخدر مصرف نمی کنند.و و و ما را به نتیجه خوبی نخواهد رساند.زیرا تا زمانی که مشکلات را انکار کنیم راهی هم برای مبارزه با آن پیدا نخواهیم کرد.
28 Jun 06:35

بلاهتِ بشری

by seaoffog

هيچ‌چيز از اين ميل به «عاقبت‌به‌خيری»، هيچ‌چيز از پيش‌رفت‌باوریِ پسِ پشتِ اين ميل، ابلهانه‌تر نيست، فارغ از آن‌که خيرِمان را در چه می‌بينيم. انگار بعد هميشه مهم‌تر از قبل است، آن‌چه می‌آيد مهم‌تر از آن‌چه آمد. انگار از خوشی اگر ناخوشی بيرون آمد بارِ گناهي بر دوشِ خوشی ست. فکر نمی‌کنيم که آن خوشی، دستِ بر قضا، دارد اين ناخوشی را برحق می‌کند، توجيه می‌کند. اگر بدانيم که امروز زندگی‌مان پايان می‌يابد امروز ناگهان اهمّيّتي رازآلود می‌يابد. ترجيح می‌دهيم ناخوش باشيم و در خوشی بميريم تا که خوش باشيم و در ناخوشی—
 
27 Jun 18:53

درباره قیمت دلار

by حجت قندی
قیمت دلار در چند روز اخیر و پس از انتخاب روحانی به ریاست جمهوری کاهش قابل توجهی داشته است. با توجه به اینکه در فاندامنتالهای اقتصاد (مثلا تحریم یا سیاستهای کلان) تغییری ایجاد نشده، عده ای این کاهش را موقتی دیده اند. من قصد پیش بینی قیمت دلار را در اینجا ندارم، فقط نکته ای می خواهم که ذکر کنم این است که این تغییر ممکن است که خیلی هم موقتی نباشد. دلیلش این است که دلار ویژگی مشترکی مثلا با مسکن دارد، آن ویژگی این است که قیمت دلار (یا مسکن) بیش از هر چیزی متاثر از پیش بینی قیمت در آینده است. دلیل کاهش قیمت دلار در ایران این است که مردم، احتمالا به امید کاهش تحریمها در آینده، تصور می کنند که قیمت دلار بعد از روی کار آمدن دولت بعدی کاهش خواهد یافت، و همین روی قیمت حال حاضر دلار تاثیر می کند و آن را کاهش می دهد. توجه کنید که فقط در بعضی بازارهاست که قیمت های آینده قیمت های حال را تغییر می دهد. مثلا قیمت آینده هندوانه بر روی قیمت حال آن کم تاثیر است و دلیل اصلی این است که انبار کردن هندوانه ممکن نیست (کاری اقتصادی نیست).
23 Jun 14:50

نقشهای ماندگار!

by zanvarahaee
اول-پسرک را به دیدن نمایش عروسکی برده  بودم که بر اساس داستانهای کلیله و دمنه بود. نقش اصلی متعلق به دمنه ،یک شغال زیرک و باهوش و در عین حال مهربان بود .عروسک لباس دخترانه پوشیده بود و صدای دختر بچه ای داشت.
به این می اندیشیدم که گاهی میتوان همینقدر غیر مستقیم و ملایم برابری را به کودکانمان آموخت. چرا نباید شیر که سلطان جنگل است زن باشد؟ چرا به دختران و پسرانمان به آسانی نیاموزیم که تفاوتی نیست میان زن و مرد برای قدرتممند بودن! و یا چرا نقش هایی که نیاز به قدرت بدنی دارند مرد هستند ولی آنجا که نیاز به هوش و ذکاوت است نقش رنانه می شود؟ اگرچه در همین اندازه را هم باید خوشبینانه نگریست اما میتوان بهتر و مناسبتر آموزش داد تا پسرانمان هم دریابند نیازی به زور بازو ندارند تا قدرتمند باشند!


دوم-مرد برای مشاوره به دفترم آمده بود  و در میان صحبتهایش و تعریف کردن ماجرای کلاهبرداری که اتفاق افتاده بود اشاره کرد که دو سه باری متهم پرونده را دیده است و دلش برای او سوخته زیرا ( با نگاهی به من و عذرخواهی شدید و مکرر) آن مرد مثل یک زن گریه میکرده است! حتی بعید میدانست زنی بتواند اینگونه گریه کند! 
مرد جوان بود، حداکثر بیست و شش یا بیست و هفت ساله، اما او نیز خودش را مستحق گریه کردن نمیدانست! گریه کردن نشانه ضعف و مردانگی را زیر سوال می برد! 
باید از کودکی بیاموزیم و به کودکانمان بیاموزیم فراتر از نقشهای جنسیتی که جامعه به آنها تحمیل می کنند رفتار کنند که هر نقشی به دنبال خودت محدودیتهای آزاردهنده ای را می آورد که گاه تا آخر عمر با ما خواهد ماند.



23 Jun 14:41

http://seaoffog.blogfa.com/post-678.aspx

by seaoffog
faniz

دردی ست غیر مردن کان را دوا نباشد ...‏


چه‌طور می‌شود يک قطعه‌یِ موسيقی را از بارِ سنگينِ يک خاطره، از تداعی‌اي زجرآور، نجات داد؟

پنـ: بايد نجات داد؟
 
23 Jun 14:02

تنها با گلها، هایده

by AstralMan

چون ابری سرگردان میگرید چشم من در تنهایی / ای روز شادی‌ها کی باز آیی…

دانلود…


22 Jun 20:01

If You’re Thinking About…..Orange

by The Sartorialist

If You’re Thinking About…..Orange

22 Jun 19:58

ز بی‌وفايي و جور و جفای ما باشد اگر شرايط روز فرج مهيا نيست... لابد!

by خانم كنار كارما
faniz

چه مفهوم عجيبي است اين مجازي بودن كه اگر مدام جلوي چشم نباشي، از يادرفته‌اي. مي‌پرسد مثلا؟ مثلا وقتي فيس‌بوك را مي‌بندي، از ياد‌رفته‌اي. كسي از آن جهان مجازي انبوه اصلا به ذهنش خطور نمي‌كند كه خطي بنويسد براي احوال‌پرسي. انگار بايد بودن‌ات را مدام يادآوري كني. نكني يا نوتيفيكيشني نباشد كه جايت پاس بدهد، فراموش شده‌اي



"به ساعت پنج عصر"چندروز ديگر مي‌روم. زمان برگشت هم در اتوريته من نيست ظاهرا. گفته‌اند برو سازمان‌دهي كن تا خبرت كنيم؛ سازمان‌دهي نام ديگر من است. يك چمدان پروپيمان هم بسته‌ام در حد بازرسان آژانس. پرونده روي پرونده، كپي روي كپي. اين يعني امپراطوري 5S و سيستم ژاپني پيپرلس هم در نهايت كشك. اين يعني آخرش هم بايد درخت ببُريم، يعني دُنت تينك بيفور يو پرينت. كلا دُنت تينك. گفتند برو جمع‌و‌جور كن تا خبرت كنيم؛ مذاكره‌كننده ارشد فيلان. حس تبعيد دارم، خواف، خاش، ربذه. ابوذر غفاري سازمان‌ام فعلا. جانشين‌ام را هم در آنجا مي‌بينم. كار را مي‌سپارم دستش و تمام. من به‌خير و آن‌ها به سلامت. رييس بزرگ مي‌گويد كسي براي من، تو نمي‌شود. جمله‌اش چه آشناست؛ دوست پسرهايم هم چنين چيزهايي مي‌گفتند. هانس است لابد اسمش يا امانوئل يا هلموت، اين آقاي موبلوندي كه وارث تاج و تخت چندساله‌ام مي‌شود. به همسرم مي‌گويم بردارم ايراني‌بازي راه بيندازم و روي ميزش بنويسم به من وفا نكرد به تو هم وفا نمي‌كند؟ مي‌خنديم. يادم مي‌ماند كه به من چه وفادار بود اين‌ ميز طفلك، من جفاكار شدم. ناگهان مي‌گويد مي‌بيني تو چه هميشه جفاكاري. خيلي جدي اين را مي‌گويد. گل شبلي را سمتم پرت كرده است. سنگ‌ها قبلا رسيده بود. يكي دوجا هم اصابت كرده بود؛ همين چندوقت پيش كه دوستي بعد از دوخط احوال‌پرسي من نوشت(لابد به دليل همين جفا) كه دوستي با من خيلي هم چيز مهمي نيست كه بخواهد بيشتر از اين برايش تلاش كند. حرفش بي‌رحمانه بود. هنوز كه سلام عليكي مي‌كنيم از خلال چت، جمله‌اش تمام و كمال مي‌خورد به صورتم. فراموشي ندارم. قبل‌تر و بعدترش هم بود، هست. از خلال گودر، چت، ايميل، كامنت‌داني كارما، به يك دليل ساده: كه نخواستم يا نتوانستم دوستي كنم.

به آقاي پاريس مي‌گويم چه مفهوم عجيبي است اين مجازي بودن كه اگر مدام جلوي چشم نباشي، از يادرفته‌اي. مي‌پرسد مثلا؟ مثلا وقتي فيس‌بوك را مي‌بندي، از ياد‌رفته‌اي. كسي از آن جهان مجازي انبوه اصلا به ذهنش خطور نمي‌كند كه خطي بنويسد براي احوال‌پرسي. انگار بايد بودن‌ات را مدام يادآوري كني. نكني يا نوتيفيكيشني نباشد كه جايت پاس بدهد، فراموش شده‌اي. مي‌گويد باورم نمي‌شود تو هيچ‌وقت متوقع نبودي. مي‌گويم هنوز هم نيستم. من عادت دارم سوت بزنم و رد شوم. فقط خواستم سنگ‌ها را يادآوري كنم.