Shared posts

30 Jun 19:33

On the Street….At the Fortezza, Florence

by The Sartorialist

On the Street….At the Fortezza, Florence

22 Jun 18:38

تنها در میانه میدان

by ali

فرانسیس ها آخرین ساخته نوا بومباک داستان دختر جوانیست، چند سالی کمتر از سی سال. دانشگاه را تمام کرده، شغلی که دوست داشته پیدا کرده و در خانه‌ایی با صمیمی‌ترین دوستش دارد زندگی می‌کند. می‌رقصد، کارش رقص است. زیاد باهوش نیست، زیاد هم درکارش خوب نیست. ولی برایش مهم نیست، خودش اینها را می‌داند، زیاده نمی‌خواهد. گوشه کوچکی در خانه آرام‌شان می‌خواهد و همین قدر که شغلی که دوست دارد خرج زندگی‌اش را تا مین کند برایش کافی است. دلش نمی خواهد که برای اینکه رقصنده بهتری شود تلاشی بکند و یا به دنبال یک رابطه جدی باشد. دلش ریسک کردن برای بهتر شدن و اضطراب‌های پس از آن را نمی خواهد. دلش نمی خواهد حتی به مرزها نزدیک شود، حاشیه امنیت و آرامشش را می‌خواهد. فرانسیس یک آدم کاملا معمولی است، مثل خیلی از آدم‌ها، با ارزوها و خواسته های کاملا معمولی.با این حال زندگى هر آدمى معمولی هم تركيبى است از تنهایی هایش و آن وقت‌هایی كه با ديگران می گذراند. تعادل اين دو است كه تعادل زندگى را مى سازد. فرانسيس خودش را در رقصیدن خلاصه كرده است. همان كلاس هاى نصفه و نيمه آموزش رقص و يك رقاص درجه دو بودن حداكثر خواسته‌اش از دنياست. از طرف ديگر در زندگى اش از ديگران هم كم ندارد، از مادر و پدرش كه ممكن است تفاوت دنياش با آنها به اندازه تفاوت مكانى شان، به اندازه عرض يك قاره از نيويورك تا كاليفرنيا باشد گرفته تا دوستان دور و نزديك اش در نيويورك. ولى آن چيزی كه برای او اهميت ویژه دارد رفاقت است. رفاقت هم به معنى خاص كلمه، چيزی جدا از رابطه. فرانسيس حاضر است تا رابطه اش با دوست پسرش را برهم بزند تا براى دوستى‌اش با سوفى، قديمی‌ترين و صميمی‌ترين دوستش خطرى احتمالى پيش نيايد. رقصيدن و بودن در كنار سوفي سقف خواسته هایش در زندگى است و اين نخواستن تا جايى پيش رفته كه حتى اگر بخواهد براى چيزی آرزو هم بكند ديگر آن‌ قدر مى ترسد كه سوفى بايد آرزويش را به زبان آورد. مهم نيست كه كدام طرف موازنه را اول برهم مى زند، اينجا فشار از بيرون است. سوفى مى خواهد كه خانه اش را عوض كند، دوست دارد تا برود و در محله ايی كه دوست دارد با دوست پسرش زندگى كند و همين شروع چيزى مى شود كه رفته رفته زندگى فرانسيس را متحول مى كند. او را از آن پوسته قديمى اش جدا مى كند و در قالبى جديد مي نشاندش. 



بازی و شوخی فرانسیس و سوفی در آغاز ماجرا یادآور صحنه‌های ابندایی آتنبرگ است. اگرچه آتنبرگ هم همانند فرانسیس... روایت سفری درونی است ولی دو فیلم از همان ابتدای داستان راه شان را از هم را جدا می‌کنند و هر کدام به دنبال سفر خود می‌روند. حضور گرتا گروینگ در نقش فرانسیس هم اگر نخواهیم که حافظه‌مان را تا به گرینبرگ ساخته قبلی بومباک گسترش دهیم و او را به یاد آوریم، لولا در برابر را یادآور می‌شود. شاید که لولا و فرانسیس در نگاه اول بسیار به هم نزدیک باشند، هر دو انگار که تنها رها شده‌اند و به یک باره دنیا بر سرشان خراب شده است ولی فرانسیس از لولا هم فاصله بسیار می‌گیرد. فرانسیس... مثل لولا... فیلم شلخته‌ایی نیست، تکلیفش با خودش روشن است و آدم‌هایش بر اساسی بنا شده‌اند. جدا از این ارجاعات اولیه فیلم ریشه عمیق‌تری در کارهای پیشین خود بومباک دارد. شخصیت اصلی هر فیلم بومباک از فیلم قبلی‌اش جان می‌گیرد (حداقل می شود این شیوه را در چهار فیلم آخرش دید). مارگوت (مارگوت در عروسی) انگار که ادامه جوان برکمان (نهنگ و اختاپوس) باشد. راجر گرینبرگ (گرینبرگ) بسیاری از ویژگی های مالکوم (مارگوت در عروسی) را دارد و حالا انگار که فلورانس (گرینبرگ) در وجود فرانسیس ادامه پیدا کرده است. اگرچه هنوز می شود این ارتباط ها را دید ولی هر بار کمتر و کمتر می شود و شخصیت‌ها مستقل‌تر می شوند تا آنجا که فرانسیس با یک فاصله از دیگران می‌ایستد. جزیياتي هم هستند كه از فيلمی به فيلم ديگر منتقل مى شوند، از صفحه هاي موسيقی تا خود موسيقی و نقشش در معرفی شخصیت ها و پیشبرد داستان گرفته تا حضور حيوانات خانگی و در نهایت مکان فیلم‌ها. شخصيت‌هاى اصلى همه اين‌ها ريشه در نيويورك دارند و عادات و وفتارشان از همان‌جا سرچشمه گرفته است. همين تقاوت فرهنگی و رفتاری نیویورک نشینان خود دست مايه ايی است تا بومباک بتواند نامتجانس بودن آدم‌هایش در محيط هاى غريبه را كاملا نشان دهد. بعد از دو فيلم اخيرش كه داستان در خارج از نيويورك اتفاق مى افتاد باز دوباره به همان شهر بازگشته است، دیگر از آن عدم تجانس چندان خبری نیست و داستان اين بار قرار است تا به شيوه ديگرى رقم بخورد. فرانسيس ... به مانند گرينبرگ بر پايه شوخى‌هاى كلامى بنا گذاشته شده است، ولی دیگر آن حس تلخى را كمتر با خود مى كشد. يك جور خوبى رهاست و آدم‌هايش سبك تر از آن هستند كه بر روى بیننده‌اش سنگینی کنند. در کنار همه‌ این‌ها، مفهوم رفاقت را که یکی از موضوعات مورد علاقه بومباک است را به عنوان پس زمینه اصلی در خود دارد. اگر در فيلم‌هاى قبلی‌اش اين مفهوم با چيزهاى ديگرى مثل رابطه زناشويى و يا رابطه فاميلى در هم آمیخته بود، حالا در اين دو فيلم آخرش فرصت اين را پیدا کرده كه خودش را به عنوان يك مفهوم مستقل كه از اهميت اش نمى شود گذشت نشان دهد. بومباک ياد آدم مى آورد كه زندگى تنها در پيدا كردن شغل ايده‌ال و همسر/پارتنر ايده‌ال خلاصه نمى شود. در زندگى دوستى‌هايى هست كه قبل از هر مفهوم ديگرى به‌وجود آمده اند، قبل از همسر/پارتنر، كار و يا تحصيلات. اينها همان‌هايى هستند كه به اين زودى از دست نمى روند. دور مى شوند ولى تمام نمى شوند، هميشه يك جايى مي مانند. فرانسيس... يادمان مى اورد كه شايد اين دوستى‌ها ديگر هيچوقت آن شدت و اهميت سابق خود را پيدا نكنند ولى هميشه يك جايى در يك گوشه اى آرام گرفته و منتظرند تا دوباره سرى بجنبانند.
16 Jun 18:56

امید، امید، امید…

by سیب به دست

il_fullxfull.316121640


دسته‌بندی شده در: خودش
16 Jun 15:47

بدون شرح


به گزارش خبرنگار مهر، حسنعلی نوری مدیر کل دفتر انتخابات وزارت کشور، در جمع خبرنگاران در پاسخ به این سوال که روند اعلام نتایج انتخابات نسبت به دوره گذشته کند شده است گفت: «اکنون روند اعلام نتایج طبیعی است. من در مورد دوره گذشته اطلاعی ندارم.»

14 Jun 18:53

http://levazand.com/?p=3986

by لوا زند

آدم وقتی یک‌بار می‌برد که برود، وقتی یک‌بار چمدانش را می‌بندد، برای همیشه رفته‌است. حتی اگر بگوید که عاشق است،‌ حتی اگر برگردد، حتی اگر تصمیم بگیرد دوباره بسازد. آن چمدانی که بسته می‌شود،‌ هیچ وقت باز نمی‌شود. در آن خانه باز نمی‌شود.

من چمدانم را بستم و حالا دیگر هیچ چیز مهم نیست.

14 Jun 18:48

On the Street…..Eighth St., New York

by The Sartorialist

On the Street…..Eighth St., New York

10 Jun 17:37

به من حق بدهید که احمق باشم.

by حجت قندی
faniz

هر که هستم به من حق بده که احمق باشم. من هم قول می دهم که به تو حق بدهم که عاقل بمانی:)

یکی از بهترین جملاتی که در دفاع از آزادی بیان نقل شده جمله ای است از جان کری در مقابل دانشجویان آلمانی که در امریکا "...تو حق داری احمق باشی اگر بخواهی". به نظر من هم مردم حق دارند احمق باشند، افکار احمقانه اشان را بیان کنند، و مطابق افکار خود زندگی خود را پیش ببرند. البته اینجا حماقت مفهومی نسبی است، به این معنی که صاحب فکر خود را احمق نمی داند بلکه احتمالا افراد با تفکر متفاوت از خود را جاهل می پندارد. مهم این است که به هر فکر و عقیده ای، هر چقدر هم که احمقانه باشد، حق وجود بدهیم. در غیر این صورت آزادی بیان و آزادی مذهب معنی نخواهند داشت. احتمالا بعضی از شما همین نوشته را جاهلانه و احمقانه می دانید اما مهم این است که به من حق بیان این جملات جاهلانه را بدهید. به مصادیق که برسیم، دادن حق آزادی بیان به تفکرات احمقانه مشکل تر می شود. مخصوصا در جامعه ما که همه می خواهند دیگران را هدایت کنند.

بر این اساس اگر:
من رای می دهم. شاید فکر کنید که من احمق هستم، اما مرا محق بدانید که احمق باشم.
من رای نمی دهم، احتمالا یک سیاسی عقب مانده ام، اما به من حق بدهید که عقب مانده سیاسی بمانم.
شاید رای بدهم، شاید هم ندهم، من یک جاهل به امور سیاسی ام، به من حق بدهید که اگر بخواهم همین بمانم.
من روزی پنج بار نماز می خوانم یا شاید هم نمی خوانم.....
من به این که تو معتقدی معتقد نیستم...
من طرفدار جلیلی ام یا که خاتمی چی ام...
من فکر می کنم که تقلب شد، یا که نشد...هر که هستم به من حق بده که احمق باشم. من هم قول می دهم که به تو حق بدهم که عاقل بمانی:)


05 Jun 15:25

کاریکاتور-فوائدهمرنگ جماعت شدن

by ایوب بهرام
03 Jun 18:18

خرده‌جنايت‌هاي آينده‌نگري، يا چگونه ياد گرفتم ساعت 9 هر شب به رستگاري برسم.

by admin

.
خاطره‌ها از بين نمي‌روند؛ فقط جلوی چشم نیستند و فراموش مي‌شوند؛ موقتن. می‌مانند یک‌جایی، یک گوشه‌ای. چپانده شده لای خرت و پرت‌های توی یکی از ده‌ها کارتن روی هم تلنبار شده در انبار فراموشی. جا مانده زیر موکتی که گوشه‌اش پناه یادهای ناخوشایند است. «فعلن جلوی چشمم نباشد، بعدن فکرش را می‌کنم» و این بعدن می‌رود تا شاید سال‌ها بعد. تا وقتی که «عزیمت» لازم شود.

..
آن‌ها که تجربه‌ی اسباب‌کشی را از سر گذرانده‌اند، این تصویر از خودشان را خوب به خاطر می‌آورند: كثيف، نيمه‌برهنه و مبهوت، به گل نشسته در مردابي از عکس‌ها، نامه‌ها، کارت پستال‌های دست‌خط‌دار، کاغذ کادوهای داستان‌دار، فاکتورهای خریدِ خوش‌بختی در زمانِ خودشان. جعبه‌ها و گوش‌واره‌ها و دکمه‌ها و بندهای گسسته از لباس‌ها که «ئه! این شبِ مهمانیِ فلانی پاره شد؛ گذاشته بودم بدوزمش» و ده‌ها و صدها کاغذ و عکس و دکمه و بند که «قرار بود»، «گذاشته بودي» و الخ، اما نه خوانده‌ای، نه دیده‌ای، نه دوخته‌ای و نه گره‌شان زده‌ای. بندِ پاره شده را اگر همان موقع، همان شب بدوزی که هیچ، اما اگر بگذاری گوشه‌ای و بگذری، سر از خاطرات خاک‌خورده‌ای در می‌آورند که وبال گردن روز «عزیمت»اند.


روز اسباب‌کشی را باید «یوم العبرت» نامید، مثلن. دوستان و کمک‌حالانِ آدمِ اسباب‌کش، همان‌طور كه شكستني‌ها را در روزنامه مي‌پيچند و كارتن‌ها را چسب مي‌زنند و گوشه‌ي اسباب‌هاي «درشت» را مي‌چسبند و جابه‌جا مي‌كنند، بايد گوشه‌ي چشمي به «خرده‌ريز»ها داشته باشند و عبرت بگيرند. هميشه خرده‌ريزها هستند كه ْآدم را فرومي‌ريزند. براده‌هاي جامانده از شادي‌هاي به غم نشسته؛ خوش‌بختي‌هاي به نكبت رسيده. اين براده‌ها توي درزهاي تنگ – خيلي تنگ – زندگي جا خوش مي‌كنند و مي‌خراشند، آي مي‌خراشند!
….
ما – خانوادگي – آشغال‌جمع‌كن بوديم. آشغال به وقتش كه آشغال به نظر نمي‌رسد. لنگه‌كفشي‌ست در بيابان. به‌دردبخور براي روز مبادا. نشانه‌ي دورانديشي و آينده‌نگري. اما دورانديشيِ محافظه‌كارانه و آينده‌نگريِ بي‌قاعده، فقط زباله توليد مي‌كند: ده‌ها كارتن و جعبه از پيچ و واشر و سيم و لامپ و نخ و كاغذ و روزنامه و قاب شكسته و كفش نيمه‌پاره. مجموعه‌ي بي‌مصرفِ جاگيرِ مصيبت‌زا ئي كه با دروغِ خوش‌آب‌ورنگِ «هر چيز كه خوار آيد/ يك روز به كار آيد» كله‌ي هم تلنبار شده‌اند. اما راستش اين است كه هر تكه از اين زباله‌داني، نشانه‌ي يك پايانِ ناتمام و يك دل‌نكندنِ به‌هنگام است كه هيچ‌وقت هم به كار نمي‌آيد. جانور زنده‌اي است به نام «ترس» كه به‌جاي كشته شدن، فقط توي جعبه‌اي محبوس شده و پرت شده گوشه‌ي انبار. و حالا كه وقت «عزيمت» است، لاجرم بايد درباره‌اش تصميم گرفت: اين‌بار سخت‌تر. چون تمام مدتي كه تو زنده بودن آن موجود چندش‌ناك را فراموش كرده بودي، آْن‌گوشه داشته مي‌خورده و مي‌خوابيده و حالا هيولاي فربهي است كه مدتي بايد چشم بمالي و با دهان باز نگاهش كني تا به جا بياوري اين ترسِ سالخورده‌ي ديرآشنا را.
…..
دارم ياد مي‌گيرم به فكر روز مبادا نباشم. لنگه‌كفش‌ها را بيندازم و پابرهنه راه رفتن در بيابان را تمرين كنم. دارم ياد مي‌گيرم به جاي «ماندن»، براي «رفتن» آماده باشم.

از من مي‌شنويد، شما نيز چنين كنيد.

.

02 Jun 18:48

دلتنگتونم جناب سپاهانی…

by AstralMan

مدتیه کتاب نخوندم، درگیری بیش از حد تو محل کار و خستگی بعدش تو خونه دلیل عمده‌ی اینه اما دلیل دیگه‌ش اعتیادم به کتاب خریدن از کتاب‌فروشیه. منی که اکثر زندگیم بسته به اینترنت شده خیلی راحت میتونم از اینترنت کتاب بخرم و فردا یا پس‌‌فرداش منتظر باشم کتاب برسه خونه و بعد بشینم بخونمش، اما متنفرم از این کار. متنفرم چون من عاشق قدم‌زدن تو کتاب‌فروشی و ورق زدن کتاب‌هام. عاشق اینم که بعد از پیدا کردن کتاب مورد نظرم، یه نگاهی به قفسه‌ها بندازم  و کتابی رو بردارم و چند صفحه‌ش رو بخونم.

دلم لک زده برای کتاب‌فروشی فرهنگسرا… دلم لک زده برای اون پیرمرد سپید‌موی ریش بلند پشت میز که هربار منو دید بلند شد و گفت کجایی پسرجان، چرا کم‌پیدایی؟ دلم لک زده واسه اون عزیز که هربار کتاب گرفتم و خواستم برم گفت وقت داری یه چای بخوری؟ اگه میدید عجله دارم قندون رو میزش رو دراز میکرد جلوم و میگفت حداقل دهنت رو شیرین کن و برو…

دلم لک زده برای کتاب خریدن از اون پیرمرد…

سال قبل وقتی از محل کار قبلی بیرون اومدم و مدتی بیکار بودم، شبها تا صبح سرگرم اینترنت و کتاب میشدم و وضعیت خوابم شدیدا بهم ریخته بود، صبح‌ها حدود ساعت ۸ پیاده حرکت میکردم سمت کتابفروشی و حدود ۹ میرسیدم اونجا،هرروز میدیدم که  با دوچرخه‌ش داره میاد سمت کتابفروشی و در پشتی رو باز میکنه و دوچرخه رو میذاره تو انبار. میرفتم داخل پیشش مینشستم، یه چای تازه دم میریخت و گرم صحبت میشدیم… یکی از حسن‌های اون وقت صبح این بود که فروشگاه شلوغ نبود و میتونستم راحت پیشش باشم…

گاهی ساعتها از کیفیت ترجمه‌ها و تصحیح‌ها برام حرف میزد… امکان نداشت یک بار ازش بپرسم کدوم ترجمه رو پیشنهاد میکنید و توضیحی برام نداشته باشه..

زیاد گفتم… اما توجیه نیست… کتاب نخوندم چون وقت نکردم برم فرهنگسرا…

خوبه که اینجا رو نمیخونید آقای سپاهانی… اما بدونید سخت دلتنگتونم…


30 May 18:38

قرص ماه

by محمد آل احمد
faniz

ماه در مرداب این شب ها هلالی تر شده ست

 

 

تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است
زندگی در دوستی با مرگ عالی تر شده است

هر نگاهی می تواند خلوتم را بشكند
كوزه‌ی تنهایی روحم سفالی تر شده است

آخرین لبخند او هم غرق خواهد شد در آب
ماهِ در مرداب این شب ها هلالی تر شده است

گفت تا كی صبر باید كرد؟ گفتم چاره چیست؟!
دیدم این پاسخ، از آن پرسش سؤالی تر شده است

زندگی را خواب می دانستم اما بعد از آن
تازه می بینم حقیقت ها خیالی تر شده است

ماهی كم طاقتم! یک روز دیگر صبر كن
تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است

فاضل نظری

30 May 18:36

من نيم در خور اين مهمانی

by jabbarkakaei
faniz

لحظه ای چند بر این لوح کبود
نقطه ای بود و سپس هیچ نبود


نمی دونم چرا یاد این شعر دکتر خانلری افتادم دوباره بخونید بد نیست حال منُ خوب کرد شاید حال شما رو هم خوب کنه.... 


گشت غمناک دل و جان عقاب              

چو ازو دور شد ايام شباب

 

 ديد کش دور به انجام رسيد              

آفتابش به لب بام رسيد

 

بايد از هستي دل بر گيرد           

ره سوي کشور ديگر گيرد

 

خواست تا چاره ناچار کند              

دارويي جويد و در کار کند

 

صبحگاهي ز پي چاره کار            

گشت بر باد سبک سير سوار

 

گله کاهنگ چرا داشت به دشت            

ناگه از وحشت پر ولوله گشت

 

و ان شبان بيم زده، دل نگران              

شد پي بره‌ نوزاد دوان

 

 کبک در دامن خاري آويخت           

مار پيچيد و به سوراخ گريخت

 

آهو استاد و نگه کرد و رميد           

دشت را خط غباري بکشيد

 

ليک صياد سر ديگر داشت            

صيد را فارغ و آزاد گذاشت

 

آشيان داشت در آن دامن دشت            

زاغکي زشت و بد اندام و پلشت

 

سنگها از کف طفلان خورده               

جان ز صد گونه بلا در برده

 

 سال‌ها زيسته افزون زشمار               

شکم آکنده ز گند و مردار

 

بر سر شاخ ورا ديد عقاب                   

ز آسمان سوي زمين شد به شتاب

 

گفت که اي ديده ز ما بس بيداد         

با تو امروز مرا کار افتاد

 

مشکلي دارم اگر بگشايی                

بکنم آنچه تو مي‌فرمیاي

 

گفت: ما بنده درگاه توایم             

تا که هستيم هوا خواه توايم

 

بنده آماده بود فرمان چيست؟           

جان به راه تو سپارم، جان چيست؟

 

دل چو در خدمت تو شاد کنم             

ننگم آيد که زجان ياد کنم

 

اين همه گفت ولي در دل خويش         

گفتگويي دگر آورد به پيش

 

 کاين ستمکار قوي پنجه کنون           

از نيازست چنين زار و زبون

 

 ليک ناگه چو غضبناک شود               

زو حساب من و جان پاک شود

 

 دوستي را چو نباشد بنياد               

حزم را بايدت از دست نداد

 

در دل خويش چو اين راي گزيد           

پر زد و دور ترک جاي گزيد

 

زار و افسرده چنين گفت عقاب            

که مرا عمر حبابیست بر آب

 

راست است اين که مرا تيز پرست             

ليک پرواز زمان تيز تر است

 

من گذشتم به شتاب از در و دشت         

به شتاب ايام از من بگذشت

 

ارچه از عمر دل سيري نيست              

مرگ مي‌آيد و تدبيري نيست

 

 من و اين شهپر و اين شوکت و جاه       

عمرم از چيست بدين حد کوتاه؟

 

تو بدين قامت و بال ناساز             

به چه فن يافته‌اي عمر دراز؟

 

پدرم از پدر خويش شنيد           

که يکي زاغ سيه روي پليد

 

 با دو صد حيله به هنگام شکار             

صد ره از چنگش کردست فرار

 

پدرم نيز به تو دست نيافت             

تا به منزلگه جاويد شتافت

 

عمر من نيز به يغما رفته است             

يک گل از صد گل تو نشکفته است

 

 چيست سرمايه اين عمر دراز؟           

رازي اينجاست تو بگشا اين راز

 

زاغ گفت : ار تو درين تدبيری           

عهد کن تا سخنم بپذيري

 

عمرتان گر که پذيرد کم و کاست              

ديگران را چه گنه کاين ز شماست

 

زآسمان هيچ نياييد فرود                

آخر از اين همه پرواز چه سود؟

 

 پدر من که پس از سيصد و اند               

کان اندرز بد و دانش و پند

 

 بارها گفت که بر چرخ اثير             

بادها راست فراوان تاثير

 

 بادها کز زبر خاک وزند               

 تن و جان را نرسانند گزند

 

هر چه از خاک شوي بالاتر               

باد را بيش گزندست و ضرر

 

تا به جايي که بر اوج افلاک            

 آيت مرگ شود پيک هلاک

 

 ما از آن سال بسي يافته‌ايم            

کز بلندي رخ بر تافته‌ايم

 

 زاغ را ميل کند دل به نشيب           

عمر بسيارش از آن گشته نصيب

 

 ديگر اين خاصيت مردار است            

عمر مردار خوران بسيار است

 

 

 من که بس نکته نيکو دانم              

راه هر برزن و هر کو دانم

 

 

 

 آشيان در پس باغي دارم           

وندر آن باغ سراغي دارم

 

 خوان گسترده الواني هست           

خوردني‌های فراوانی هست

 

آنچه زان زاغ و را داد سرا             

گند زاري بود اندر پس باغ

 

 بوي بد رفته از آن تا ره دور             

معدن پشّه، مقام زنبور

 

 نفرتش گشته بلاي دل و جان             

سوزش و کوري دو ديده از آن

 

 آن دو همراه رسيدند از راه             

زاغ بر سفره خود کرد نگاه

 

گفت :خواني که چنين الوانست            

لايق حضرت اين مهمانست

 

 مي‌کنم شکر که درويش نيم              

خجل از ما حضر خويش نيم

 

گفت و بنشست و بخورد از آن گند          

تا بياموزد از و مهمان پند

 

عمر در اوج فلک برده به سر            

دم زده در نفس باد سحر

 

ابر را ديده به زير پر خويش            

حيوان را همه فرمانبر خويش

 

 بارها آمده شادان ز سفر                    

به رهش بسته فلک طاق ظفر

 

 سينه کبک و تذرو و تيهو               

تازه و گرم شده طعمه او

 

 اينک افتاده بر اين لاشه و گند            

بايد از زاغ بياموزد پند؟

 

بوي گندش دل و جان تافته بود              

حال بيماري دق يافته بود

 

گيج شد، بست دمي ديده خويش            

 دلش از نفرت و بيزاري ريش

 

 يادش آمد که بر آن اوج سپهر            

هست پيروزي و زيبايي و مهر

 

 فرّ و آزادي و فتح و ظفرست            

نفس خرّم باد سحرست

 

ديده بگشود و به هر سو نگريست             

ديد گردش اثري زينها نيست

 

آنچه بود از همه سو خواري بود              

وحشت و نفرت و بيزاري بود

 

 بال بر هم زد و برجست از جا           

گفت : کاي يار ببخشاي مرا

 

سال‌ها باش و بدين عيش بناز            

تو و مردار تو عمر دراز

 

 من نيم در خور اين مهمانی             

گند و مردار ترا ارزاني

 

 گر بر اوج فلکم بايد مرد                 

عمر در گند به سر نتوان برد

 

شهپر شاه هوا اوج گرفت                

زاغ را ديده بر او مانده شگفت

 

 رفت و بالا شد و بالاتر شد              

راست با مهر فلک همسر شد

 

 لحظه‌‌اي چند بر اين لوح کبود            

نقطه‌اي بود و سپس هيچ نبود

30 May 18:33

On the Street…..Close to MACBA, Barcelona

by The Sartorialist

On the Street…..Close to MACBA, Barcelona

30 May 18:33

If You’re Thinking About…..Plaid

by The Sartorialist

If You’re Thinking About…..Plaid

30 May 18:33

On the Street…..At the Beach, Barcelona

by The Sartorialist

On the Street…..At the Beach, Barcelona

30 May 15:55

عليهِ درون‌گرايی

by seaoffog
 
درون‌گرايی برایِ ما همچون سازوکارِ دفاعیِ ناخواسته‌اي در برابرِ گندوگُهِ بيرون عمل می‌کند، امّا هيچ نبايد برایِ آن پایِ خرسندی بکوبيم؛ ما در برابرِ نشنيدنِ پيرامونيان پيش از همه (تيزیِ) گوش‌هامان را از کف می‌دهيم: درون‌گرايی تنها نامِ ديگرِ خرفتیِ حواسِ پنج‌گانه است.
 

26 May 15:37

Undertakers

by ali
یک جایی توی فصل اول سریال Six Feet Under برندا بر‌می گرده به نیت می گه که «خیلی هم الکی نیست که شماها خانوادگی تو کار کفن و دفن‌اید، چون عادت دارید هر حسی دارید رو می‌ذارید توی جعبه و زیر یک عالمه خاک دفنش می‌کنید تا مجبور نباشید راجع بهش حرف بزنید». از چند روز پیش که این رو خوندم همش یاد این حرف می‌افتم. انگار همه ماها تو کار کفن دفن‌ایم. همه ماهایی که با هم حرف نمی زنیم، که بلد نیستیم از خودمون با هم حرف بزنیم و همش با هم تعارف داریم تو کار کفن و دفن‌ایم. الان اگه من رو با خانواده ول کنند برای یک ماه راجع به همه چیز در کهکشان می تونیم حرف بزنیم بجز خودمون.

البته جواب نیت هم خیلی خوبه که می‌گه «این کارمون بهتر از شماست که هر لحظه رو این‌قدر آنالیز می‌کنید تا کوچکترین  تکه شادی هم ازش در بیاد و تموم بشه». در نهایت یک چیزی شبیه همان که صلح و آرامش از حقیقت بهتر است.

24 May 20:12

http://tighmahi.blogspot.com/2013/05/blog-post_23.html

by زن روزهاي ابري

سال ها بعد خودش را به یاد خواهد آورد * که : « همون خردادی که بارون میومد شباش گرومب گرومب . همون شبایی که همدیگره رو منشن می کردیم پای هر نوشته ای که این ترس و یاس رو تنهایی به دوش نکشیم . با هم شریک شیم . یا اگه امیدی هست ، حتی یه قطره ، حتی یه ذره »

سال ها بعد که نمی دونم خنده رو لبامونه و باکیمون نیست یا داریم سعی می کنیم خاطرهء محو روزای هنوز امید رو به یاد بیاریم . بدتر . سعی می کنیم دیگه به یاد نیاریم . بس که یادش چین میندازه به پیشونیمون . خالی می شه دلمون .


* « صد سال تنهایی » این جوری شروع می شود .
21 May 10:40

On the Street…..Howard St., New York

by The Sartorialist

On the Street…..Howard St., New York

17 May 20:34

موسیقی

by محمد آل احمد

 

 

فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی نمی کند شب من کی سحر شود

شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست
بگذار عمر بی تو سراپا هدر شود

رنج فراق هست و امید وصال نیست
این «هست و نیست» کاش که زیر و زبر شود

رازی نهفته در پس حرفی نگفته است
مگذار درد دل کنم و دردسر شود

ای زخم دلخراش لب از خون دل ببند
دیگر قرار نیست کسی با خبر شود

موسیقی سکوت صدایی شنیدنی است
بگذارگفتگو به زبان هنر شود

فاضل نظری

17 May 17:34

On the Street….Astor Place, New York

by The Sartorialist

41513Starbucks6813Web

17 May 08:54

آينده می‌آيد

by seaoffog
 
روزهايي بود که آينده منبعِ گنگِ اميد و اعتماد بود. روزهايي آمد که آينده منبعِ خيالیِ اضطراب بود، اضطرابِ ازدست‌دادنِ چيزهايي که هنوز به‌دستِ‌شان نياورده بودم. روزهايي آمد که آينده منبعِ هيچ بود و منبعِ هيچ‌چيز نبود، روزهايي که آينده نبود، روزهايي که هيچ‌چيز برایِ ازدست‌دادن در کار نبود، روزهايي که همه‌چيز پيشاپيش ازدست‌رفته بود. روزهايي هست که آينده منبعِ واقعیِ اضطراب بود، و اين يعنی هنوز چيزي بود برایِ ازدست‌دادن—يا، شايد، يعنی هنوز چيزي نبود برایِ به‌دست‌آوردن. و کسي چه می‌داند، چه‌بسا هردو: شايد آدم وحشت می‌کند از اين‌که چيزي برایِ به‌دست‌آوردن ندارد، و اين وحشت همان چيزي ست که هنوز برایِ ازدست‌دادن دارد.
روزهايي بود که آرام‌بخشِ اضطرابِ آينده چيدنِ برنامه‌یِ کوتاه‌مدّت بود، برنامه‌اي شانزده‌ساعته تا خوابيدنِ بعدی، برنامه‌اي برایِ بيدار بودن. امروز اگر فکر کنم به اين‌که دو ساعتِ ديگر گرسنه ام و بايد غذا بخورم کارم تمام است.
 

16 May 18:26

دیالوگ ششصد و دهم

by Bardia.B

امیلی: تو تا حالا کار شجاعانه‌ای تو زندگی‌ت کردی؟
پدربزرگ: شاید راه‌های مختلفی برای نشون دادن شجاعت وجود داشته باشه. میدونستی فرانسوی‌ها بهترین کبوترهای نامه‌بر رو دارن؟ این میتونه خیلی توی جنگ مهم باشه. اینطوری پیغامهای ما به مقصد می‌رسه.
امیلی: نمی‌خوام در مورد پرنده‌ها چیزی بشنوم.
پدربزرگ: اونا رو توی خط اول جنگ آزاد می‌کنن و می‌فرستن خونه. این تمام چیزی هست که پرنده‌ها می‌دونن. اما برای اینکه بتونن به خونه برسن باید از روی میدون جنگ پرواز کنن. میتونی تصور کنی؟ اینکه داری از روی همچین صحنه‌ی وحشتناک و دردناکی پرواز میکنی و میدونی که نباید به پایین نگاه کنی. میدونی که فقط باید به جلو خیره بشی وگرنه هیچوقت به خونه نمیرسی. حالا من از تو میپرسم، چه چیزی میتونه از این شجاعانه تر باشه؟

اسب جنگی (War Horse) – محصول 2011
کارگردان: استیون اسپیلبرگ
دیالوگ گویان: سلین بوکنز (امیلی) / نیلز آرستراپ (پدربزرگ)

.

14 May 11:43

On the Street……Mulberry St., New York

by The Sartorialist

50213Chan7449Web

13 May 18:36

http://blog.maryammomeni.com/2013/05/post_1008.html

by Maryam

داشتم متنی را ویرایش می‌کردم، یکی از رادیوی های محبوبم در آی‌تیونز هم روشن بود. رادیویی که اغلب آهنگ های کلاسیک لایت و New Age Instrumental Music پخش می‌کند (Calmradio.com: Elite Artists) بعد دیدم این چیزی که دارم می‌شنوم چقدر به درد کار من می خورد و چه حس خوبی دارم. نه مزاحمت دارد نه خنثی است،‌نه بالا و پایین دراماتیک دارد که حواسم پرت شود،‌یک جور هماهنگ است با انگشتهایم، با ذهنم، با فضای اتاق و میز کارم. با جمله‌هایی که دارم بالا و پایین می‌کنم خودش را تنظیم می‌کند، از رویشان می‌لغزد بی‌ انکه خودنمایی کند و در عین حال مثل نسیم خنکی در گرما خوشایند و ملموس است. گفتم اسم آهنگساز و نام آهنگ را بنویسم تا بعدتر پیدایش کنم. دیدم نوشته:
Fariborz Lachini- Moonlight Memories

12 May 18:56

چرا ترجمه مهم است؟

by مدیر

ﮔﻮﺗﻪ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮد ﻛﻪ اﮔﺮ ادﺑﻴﺎتی درﻫﺎرا ﺑﻪروی ﺗﺄﺛﻴﺮﻫﺎ و ﻛﻤﻚﻫﺎی ادﺑﻴﺎتﻫﺎی دﻳﮕﺮ ﺑﺒﻨﺪد، ﺧﻮد را ﻣﺴﺘﻬﻠﻚ میﻛﻨﺪ و ﻣﻨﺎﺑﻌﺶ از اﻋﺘﺒﺎر می اﻓﺘﻨﺪ.

 مقاله ای به قلم مترجم آثار مارکز به انگلیسی به ترجمه تحسین برانگیز مژده دقیقی را در نشریه ادبیات تطبیقی بخوانید: اینجا 

Share

11 May 14:36

"کف دریاست صورت‌های عالم/ ز کف بگذر ..."

by Maryam

تمام وقت های اضافه مرده‌ام رو دارم پای اینترنت حروم می‌کنم. تک تک دقیقه های ارزشمندی که می‌تونن ذره ذره یک اثر رو خلق کنند تبدیل شده اند به پراکنده کاری هایی با اهداف کوچک و روزمره. اینترنت خوشحالی و بلای جون نسل ماست. فرقش با تمام مدیوم های قبلی (تلویزیون، سینما، روزنامه، ...) اینه که باهاش تعامل داری. مثل یه موجود زنده عمل می‌کنه برات. معتادت می‌کنه به شنیدن خبر از هر نوعی. به جایزه های مجازی، به اندوه هایی که شکل ایده هایی از واقعیت رو به خود می‌گیرن. به نمایش خیرخواهی، تنوع، به محبوبیت، به هم‌بستگی های مصنوعی. به دلزدگی مدام از همه این ها و عطش فروناپذیری به تازه تر و نو تر. مثل نوشیدنی‌ای که هر چه می‌نوشی سیراب نمی‌شی ازش. فقط سنگین و سنگین تر می‌شی.

11 May 14:34

انتظار

by Mirza

- ناخدا، از دریا چه دانستی؟
- که در میانه‌‌اش هر انتظاری جان ‌بازد.

07 May 16:41

معرفی افزونه anonymoX قابل نصب در مرورگر فایرفاکس برای عبور از فیلترینگ

by ایران پراکسی

anonymoX افزونه ای برای ناشناس ماندن در اینترنت و دسترسی به سایتهای فیلترشده می باشد. نسخه رایگان این افزونه دارای سرعت 600 کیلوبیت در ثانیه و حجم دانلود 500 مگابایت در یک روز می باشد. anonymoX قابل نصب بر روی مرورگر فایرفاکس می باشد.
برای نصب این افزونه اینجا را کلیک کنید.


اگر بعد از نصب, سایت فیلتر شده را باز نکرد شاید لازم باشد تغییراتی در تنظیمات مرورگر ایجاد کنید. برای اینکار در فایرفاکس مسیر زیر را طی کنید:
Tools> Options> Advanced > Encryption
وآنجا تیک کنار گزینه Use TLS 1.0 را بردارید:

 
انجمن فیلترشکن در فیسبوک - پرسش و پاسخ در مورد راه های عبور از فیلترینگ
https://www.facebook.com/groups/proxy.mpf


سایت منتشر کننده افزونه:
http://www.anonymox.net/en


06 May 15:32

جامعه‌ای که بچه‌هایش را جدی می‌گیرد

by bamdadi

من هم مثل خیلی از ایرانی‌ها با پی‌پی جوراب‌بلنده و بامزی و الفی آشنا هستم. برای همین وقتی وارد سوئد شدم می‌دانستم با جامعه‌ای طرف هستم که کودکان‌ (دست کم هنر با مخاطب کودک و نوجوان) در آن جایگاه ویژه‌ای دارند. این نوشته‌ی کوتاه نمی‌تواند (و قصدش را هم ندارد) که یک نوشته‌ی جامع در مورد شیوه‌ی برخورد سوئدی‌ها با بچه‌هایشان باشد. اجازه دهید در حد یک مثال باقی بماند و فکر کردن و مطالعه کردن بیشتر در مورد این موضوع باز بماند.

در سوئد کانال‌های تلویزیونی دولتی متعددی وجود دارند. یکی از این شبکه‌ها «کانال کودکان» (barnkanalen) است که اختصاص به برنامه‌های مختلف مختص کودکان و نوجوانان دارد. شبکه‌ی خوبی است و مورد علاقه‌ی کودکان و نوجوانان سوئدی اما به هر حال وجود شبکه‌ی کودکان در یک کشور موضوع چندان منحصر به فردی نیست. نکته جالب اما این بود که اخیرا متوجه شدم در این شبکه برنامه‌ای وجود دارد به نام اخبار کودکان (lilla-aktuellt) که یک برنامه‌ی خبری مختص کودکان و نوجوانان است. در این برنامه اخبار روز سوئد و جهان با زبانی ساده برای کوچک‌ترهای جامعه پوشش داده می‌شود. عنوان این برنامه در ارتباط با برنامه‌ی اخبار شب (aktuellt) که برای بزرگ‌سالان پخش می‌شود انتخاب شده است. کیفیت این برنامه به گونه‌ای است که اولا خیلی از بچه‌هایی که از سنین خردسالی عبور می‌کنند کم کم به دیدن آن علاقه‌مند می‌شوند و ثانیا چون همه چیز را ساده و آموزنده می‌کند خیلی از بزرگ‌ترها هم بدشان نمی‌آید آن‌را ببینند. شیوه‌ی پوشش اخبارش هم (با در نظر گرفتن مخاطب) مستند است. یعنی در حالی که برنامه برای مخاطب کودک و نوجوان تولید می‌شود، اما فرایند تولید برنامه و محتوایی که پوشش می‌دهد کاملا مستند است. مثلا خبرنگار این برنامه ممکن است برای پوشش اخبار سوریه با کودکان آواره‌ی سوری مصاحبه کند. مصاحبه‌ای که اولا دیدگاه یک کودک سوری را از جنگ داخلی در سوریه منعکس می‌کند (و از این لحاظ برای مخاطب کودک قابل درک‌تر است) و ثانیا قابل استناد است (کودک سوری واقعا در معرض جنگ قرار گرفته و خبرنگار یک موضوع واقعی را گزارش می‌کند). در ضمن این برنامه‌ها به صورت غیرمستقیم در برنامه‌ی درسی بچه‌ها در مدرسه گنجانده می‌شود. مثلا ممکن است معلم از بچه‌ها بخواهد در رابطه با درس علوم اجتماعی خود یکی از این برنامه‌ها را تماشا کنند و از آن سوال دربیاورند یا در مورد آن صحبت کنند.

به نظر بدیهی می‌رسد (می‌رسد؟) که بچه‌ها هم آدم هستند و حق دارند جدی گرفته شوند و موضوعات مهم با آن‌ها در میان گذاشته شود. بچه‌ها را باید داخل آدم حساب کرد، منتها با در نظر گرفتن خصوصیت‌های ویژه‌ای که دارند. اگر روزی در یک برنامه‌ی کودک سوئدی ببینید که مجری در مورد مرگ با یک بچه صحبت می‌کند، تعجب نکنید. این‌جا هر وقت با بچه‌ها صحبت می‌کنند صدایشان را ملوس نمی‌کنند و با آب نبات او را از واقعیت دور نمی‌کنند. ممکن است فکر کنید لابد برخوردشان با کودکان خشک و عبوس است، اما اگر الفی و پی‌پی و بامزی را به یاد بیاورید متوجه می‌شوید که در این جامعه بچه‌ها به شیوه‌ای کودکانه جدی گرفته می‌شوند.

آرشیو برنامه‌های لیلا اکتولت (اخبار کودک) که می‌توانید تماشا کنید (به زبان سوئدی).


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.


دسته‌بندی شده در: کودکان, جامعه, سوئد