Shared posts

21 Jul 06:21

فیس‌بوکی‌ها بو نمی‌دهند

by کمانگیر

دوستی از سفر نیویورک برگشته است. در فیس‌بوک می‌نویسد «برعکسِ دخترهای تورنتویی که معمولا بو می دن و از مد هم چیزی سرشون نمی شه، دخترهای نیویورکی رو فوق العاده خوش پوش و معطر یافتم:-)»٭. نوشته را نزدیک ۵۰ نفر لایک زده‌اند (به نسبت ۸ پسر به ۲ دختر). سعی می‌کنم اتفاق را بفهمم.

آشنای ناآشنا – این نوشته با تصویری که از دوستم دارم نمی‌خواند. نمی‌توانم تصور کنم که چند هفته پیش که دوستم را دیدم٬ این جمله را گفته باشد. تردید می‌کنم که گوینده‌ی این جمله را هنوز بشناسم. وضعیت دشوار این است که از گوینده جمله هر روز چیزی در فیس‌بوک دیده‌ام. لایکی که زده‌است٬ مطلبی که نوشته‌است٬ فیلمی که دیده‌است. تردید می‌کنم که «آشنایی در فیس‌بوک» چقدر به «آشنایی» از جنسی که در بیرون می‌شناسم وفادار مانده‌است. می‌شود در فیس‌بوک با کسی آشنا بود و او را نشناخت؟

برای لایک – نوشته جمع می‌بندد. تند است. برای دوستم می‌نویسم «آدم بو می ده. آهن که نیست، گوشته. آهن هم بو می ده.» دوستم جواب می‌دهد «آرش، آدم اهن نیست. تمدن درست کرده که بره خودش رو بشوره و بو نده». جواب تندتر است. فکر می‌کنم ۵۰ لایکی که زیر جمله خورده، در تندی جمله بی‌تاثیر نبوده‌است. ساده‌انگاری‌است اگر فرض کنم که بین نوشته‌شدن مطلب توسط دوستم و گذاشته‌شدن لایک‌ها زیرش، خط واضحی وجود دارد٬ قبول نمی‌کنم که اول دوستم مطلب را نوشته‌است و بعد کسانی زیر آن لایک زده‌اند. مطلب قبل از منتشرشدن در فیس‌بوک لایک خورده‌است. لایک‌زننده‌ها، قبل از انتشار مطلب٬ در ذهن دوستم بوده‌اند. هل‌اش داده‌اند. وقتی نوشته «بو می‌دهند» ترغیب‌اش کرده‌اند که اضافه کند «از مد هم چیزی سرشون نمی شه». شوقی که هر لایک همراه می‌آورد در ذهن دوستم در حین نوشته‌شدن جملات تجربه‌شده است. لایک‌زننده‌ها در ذهن رفیقم برایش دست زده‌اند و تشویق‌اش کرده‌اند که گزنده‌تر بنویسد.

ساده‌انگاری است که فرض کنم که ارتباط آدم-فیس‌بوک یک ارتباط یک‌طرفه است. که آدم در فیس‌بوک وقت می‌گذراند و حظ می‌برد و فیس‌بوک در آدم نفوذ نمی‌کند. که پیام و مجرا از هم جدا هستند. من در فیس‌بوک زندگی می‌کنم و فیس‌بوک من را هر روز فیس‌بوکی‌تر می‌کند. هر روز که می‌گذرد بیشتر یاد می‌گیرم که چطور بنویسم که بیشتر لایک بگیرم. که چطور از چند میلیون فارسی‌نویس دیگر در فیس‌بوک پیشی بگیرم و بیشتر دیده‌بشوم.

حرف نمی‌زنیم – کسی زیر نظر من می‌نویسد «دوباره این خیرخواهان دخترباز پیدا شدند!» و می‌رود. نوشته را لایک زده‌است. فکر می‌کنم لابد با دوستم موافق است و لابد «خیرخواه دخترباز» من هستم. لابد دوستم دارد حرفی می‌زند که با ظاهری که من می‌بینم متفاوت است. حتما «بو دادن» و «از مد چیزی نفهمیدن» استعاره هستند. لابد چیزی پشت این حرف است که من نمی‌بینم و نظرنویس و دوستم می‌بینند. هیچ‌کدام اما به من توضیحی نمی‌دهند. اگر دوستم کنار دستم نشسته‌بود و این جمله را می‌گفت شاید از قیافه‌ی من می‌فهمید که دارم بد می‌فهمم‌اش و توضیحی می‌داد. زیر مطلب می‌نویسم «حرف بزنیم» و دوستم لایک می‌زند٬ اما حرف نمی‌زند. کسی با کسی حرف نمی‌زند. خیلی ها موافق‌اند. بعضی هم استدلال می‌کنند که «دخترهای تورنتویی بو نمی‌دهند». کسی نمی‌پرسد از کی بو و تمدن مترادف شده‌اند؟ ضدعرق و دوش‌گرفتن چند سال قدمت دارند؟ برمبنای کدام خط‌کش، بوی بدن از ورساچی بدتر است؟

در فیس‌بوک حرف نمی‌زنیم. بعضی با هم موافقند٬ یا رفیق هم‌اند٬ که برای هم لایک می‌زنند. همیشه هم کسی هست که مخالف است و چیزی می‌گوید و می‌رود. خیلی کار بکند، می‌رود در فیس‌بوک٬ یا وبلاگ‌اش٬ می‌نویسد «فلانی فلان».

٭ نقل با اجازه‌ی نویسنده.

21 Jul 06:15

سؤال تابستانی: یک انسان چقدر می‌تواند عرق کند؟ آیا عرق‌ریزش زیاد یک بیماری است؟

by علیرضا مجیدی

در یکی از پست‌های قبلی «یک پزشک» برایتان در مورد دلایل علاقه پشه‌ها به نیش زدن برخی‌ها نوشتم! حالا در این پست به سؤالات تابستانه دیگری پاسخ می‌دهم، این بار در مورد عرق کردن.

آیا عرق کردن حد مشخص دارد؟ یک انسان حداکثر چقدر می‌تواند عرق کند؟!

میزان عرقی که یک نفر از خود پس می‌دهد، بستگی به عواملی دارد، مانند:

- اندازه جثه او
- میزان آمادگی بدنی‌اش
- و میزان آب ذخیره شده در بدن یا اصلاحا میزان هیدراته بودن او.

بدن هر انسان حدود سه میلیون غده عرق دارد، بیشترین تراکم این غدد در کف دست‌هاست.

یک انسان در حال فعالیت شدید در گرما، به طور متوسط هر ساعت بین ۰٫۷ تا ۱٫۵ لیتر آب به صورت عرق از دست می‌دهد.

از نظر تئویک اگر کسی را پیوسته در حال ورزش یا فعالیت نگه داریم و مدام آب به او برسانیم، عرق کردن او می‌تواند همیشه ادامه پیدا کند.

07-18-2013 05-58-53 AM

حداکثر میزان عرق یک انسان فعال عادی، ۱٫۵ تا ۱٫۸ لیتر در ساعت است، اما یک ورزشکار رقابت ورزشی سه‌گانه می‌تواند در همین زمان ۴ لیتر عرق کند. مثلا بررسی‌ها نشان داده‌اند که در حین یک مسابقه سه‌گانه که متشکل از یک دوی ماراتون، ۲٫۴ مایل شنا و ۱۱۲ مایل دوچرخه‌سواری است، یک ورزشکار ۱۵ لیتر عرق می‌کند!

البته در حین ورزش، زمانی که ما ۳ تا ۵ درصد وزن خود را از دست دادیم، روند عرق کردن تا حدی کند می‌شود.

اگر شما گرسنه باشید، بدن سوخت و سازش را پایین می‌آورد و کمتر کالری مصرف می‌کند، اما وقتی بدن شما کم‌آب باشد، این کم‌آبی باعث متوقف کردن یا کند کردن عرق‌ریزش شما نمی‌شود. در واقع تا زمانی که هیپوتالاموس به اعصاب کنترل‌کننده عرقع پیام عصبی می‌فرستد، عرق کردن ادامه یابد، آخر هیپوتالاموس مرکز کنترل دمای بدن است.

07-18-2013 06-04-31 AM

حالا سؤال اینجاست که چه پیش می‌آید، اگر بدن ما عرق نکند؟

حوادث خیلی وحشتاک! اگر دمای بدن از حد مشخصی بالاتر برود، پروتئین‌های بدن شروع به تجزیه شدن یا اصلاحا دناتوره شدن می‌کنند، غشای سلول‌ها از هم می‌پاشد و هر آنچه در داخل سلول‌هاست، به بیرون راه پیدا می‌کند. باکتری‌های داخل روده‌ها به خون راه پیدا می‌کنند و بدن دچار شوک می‌شود.

کل روند ترشح عرق برای این صورت می‌گیرد که بدن ما خنک نگاه داشته شود.


من حس می‌کنم که به طور متوسط بیش از دیگران عرق می‌کنم، آیا بیماری خاصی دارم؟

ممکن است شما تنها بعد از پنج دقیقه ورزش متوسط خیس عرق شوید، در حالی که دوستتان هیچ تظاهری ار عرق کردن نباشد. بعضی از افراد بیشتر از دیگران عرق می‌کنند که به این حالت هایپرهیدروز گفته می‌شود.

کلا  نباید زیاد هم نگران باشید، عرق کردن زیاد در گرما، معمولا ناشی از بیماری خاصی نیست و به صورت ذاتی برخی‌ها بیشتر از دیگران عرق می‌کنند. اما در برخی از موارد عرق‌ریزش زیاد ناشی از بیماری‌ها خاصی مثل بیماری‌‌های غده تیروئید، دیابت یا عفونت است. البته افرادی که اضافه وزن دارند یا از آمادگی بدنی خارج شده‌اند، هم بیشتر عرق می‌کنند.

اما اگر حرارت ملایم باشد، شما عصبی نباشید، تب نداشته باشید و مثلا در حین تماشای یک فیلم عرق زیاد کنید، این را دیگر باید پیگیری کنید.

در ادامه به صورت کامل‌تری توضیح می‌دهم که چه زمانی باید عرق‌ریزش را پیگیری کنید.


چیز دیگری که باید به آن توجه کنید این است که عرق‌ریزش شما موضعی است، یا عرق از همه بدنتان بیرون می‌زند.

در یک تا سه درصد مردم، عرق‌ریزش بیش از حد از یک نقطه خاص بدن دیده می‌شود، مثلا آنها دچار عرق‌ریزش زیاد از زیربغل، کشاله ران، سر، صورت، کف دست و کف پا هستند.

این حالت نشان یک بیماری خاص نیست، فقط ناراحت‌کننده است و اصلاحا به آن primary focal hyperhidrosis می‌گویند.

07-18-2013 05-56-02 AM

علت این حالت، را اختلال کارکرد جزئی سیستم عصبی می‌دانند. همان طور که گفتیم از نظر پزشکی این عرق‌ریزش موضعی خطری برایتان ندارد، اما می‌تواند کیفیت زندگی شما را برهم بزند.

در مقابل عرق‌ریزش موضعی، حالتی داریم که در آن شخص دچار عرق‌ریزش بیش از حد از همه بدن است. همان طور که اشاره کردم بیشتر این موارد این موارد نشاندهنده بیماری خاصی نستند، اما در تعداد محدودی یک بیماری در کار است.

در اینجا من فهرستی از تعدادی از بیماری‌ها و حالاتی را که می‌توانند منجر به عرق‌ریزش زیاد شوند، می‌آورم:

- یائسگی
- حاملگی
- بیماری‌ها تیروئید
- دیابت
- الکلسیم
- بیماری‌های عفونی مثل سل
- پارکینسون
- آرتریت روماتوئید
- نارسایی قلبی
- سرطان‌های مثل لوسمی و لنفوم
- اضطراب
- داروهایی مثل داروهای روانپزشکی، داروهای فشار خون، آنتی‌بیوتیک‌ها و مکمل‌ها

در هر کدام از این بیماری‌ها مسلما، عرق کردن بیش از حد تنها علامت بیماری نیست و شما نباید به صرف عرق‌ریزش زیاد نگران باشید که یکی از این بیماری‌ها را دارید.

07-18-2013 05-58-32 AM

مربی سابق تیم ملی فوتبال اسپانیا -کاماچو- که حین مسابقات فوتبال بدجور عرق می‌کرد!


به صورت خلاصه در چه مواردی باید عرق‌ریزش زیاد را جدی‌تر بگیریم؟

- عرق‌ریزش زیاد در حین شب: مثلا شما برخیزید و ببینید بستر و بالشتان غرق عرق شده

- عرق‌ریزش از کل بدن و نه فقط از نواحی شایع عرق مثل سر  صورت، زیربغل، کشاله و کف دست و پا

- عرق‌ریزش به صورت نامتقارن در یک نیمه بدن

- تغییر ناگهانی در عرق کردن، یعنی شمایی که قبلا زیاد عرق نمی‌کردید، یک دفعه زیاد عرق کنید. یا شروع عرق‌ریزش زیاد در میانسالی و پیری.

- تغییر میزان عرق‌ریزش بعد از تغییر داروی مصرفی

- عرق‌ریزش با علایم دیگر مثل خستگی، بی‌خوابی، تشنگی زیاد، افزایش ادرار یا سرفه.

اما همان طور که گفتیم حتی اگر هیچ بیماری خاصی هم مطرح نباشد، خود عرق کردن زیاد، در صورتی که کیفیت زندگی شما را بر هم بزند، باید درمان شود.

07-18-2013 05-56-23 AM


اینجا است که می‌رسیم به داروها و درمان‌هایی برای کم کردن عرق‌ریزش:

- رایج‌ترین داروهایی که بدون نسخه هم استفاده می‌شوند اسپری‌ها و لوسیون‌هایی هستند که به صورت موضعی استفاده می‌شوند و حاوی کلرید آلومینیوم هستند. معمولا برای دیدن اثر مثبت آنها باید ۳ تا ۵ روز صبر کرد. ممکن است در برخی از موارد این درمان‌های موضوعی، باعث التهاب پوست شوند.

- شیوه‌ای موسوم به Iontophoresis که در آن با جریان الکتریکی با شدت کم، به صورت موقت غدد عرق را غیرفعال می‌کنند.

- داروهای آنتی کولینرژیک مثل اکسی‌بوتینین، گلایکوپیرولات، پروپانتلین، بنزتروپین.

- بوتوکس: از تزریق بوتوکس هم می‌شود استفاده کرد.

- جراحی: قطع اعصاب دخیل در عرق‌ریزش مثلا با شیوه endoscopic thoracic sympathectomy.

بدیهی است که در مواردی که یک بیماری مثل بیماری تیروئید، بیماری عفونی یا دیابت مطرح باشد، درمان عرق‌ریزش زیاد، درمان بیماری اصلی است و نه درمان علامتی.

منابع: + و +

21 Jul 06:12

Notes X یک ابزار ساده و زیبا برای یادداشت‌برداری و یادآوری کارهای واجب در ویندوز

by علیرضا مجیدی

ما اپلیکیشن‌های بسیار متنوعی برای یادآوری کارهای واجب در هر روز داریم، اما در این مورد به خصوص با وجود آزمایش این همه اپلیکیشن، من هنوز «استیکی نوت»های یا همان کاغذهای یادداشت چسبان را ترجیح می‌دهم.

در واقع شخصا هر زمان از استیکی نوت‌ها استفاده کرده‌ام، چیزی را از یاد نبرده‌ام، این استیکی‌نوت‌ها رنگی ارزان هستند، می‌توانید به راحتی روی آنها یادداشت مورد نظر را بنویسید و بعد روی مانتیور، و یخچال یا تلویزیون بچسبانید.

اما من در این پست یک «گجت» برای ویندوز ۷ و ویستا به شما معرفی کنم که همین شرایط استیکی نوت‌ها را در دسکتاپ ویندوز شبیه‌سازی می‌کند و حتی از جهاتی هم بهتر است.

07-20-2013 10-37-45 AM

Notes X را با حجم ۵۴ کیلوبایت از اینجا دانلود و نصب کنید، بله فقط ۵۴ کیلوبایت. اگر مشکلی در دانلود بود، این فایل زیپ را از اینجا بگیرید و بعد از خارج کردن فایل از حالت فشرده، نصب‌اش کنید.

بعد از نصب در دسکتاپ ویندوز چنین منظره‌ای را می‌بینید:

07-20-2013 10-26-01 AM

حالا می‌توانید به سادگی عناوینی برای یادداشت یا کار خود انتخاب کنید و در مورد آن در قسمت پایین‌تر توضیح کامل‌تر بدهید، مثلا این طوری:

07-20-2013 10-28-43 AM

یکی از مزیت‌های این گجت ویندوز، زیبایی در عین سادگی این است. شما می‌توانید با کلیک روی آیکون آچار در کنار هر یادداشت، رنگ را تغییر بدهید و می‌توانید از یک عکس هم در کنار هر یادداشت استفاده کنید.

در ضمن می‌شود به راحتی هر یادداشت را در دسکتاپ جابجا کرد و در محل مناسب «درگ» کرد.

07-20-2013 10-36-48 AM

با راست‌کلیک روی هر یادداشت و بعد انتخاب Notes X از فهرست گجت‌ها می‌شود یادداشت دیگری را به یادداشت‌های قبلی افزود.


16 Jul 14:33

لحظه‌های متفاوت (7)

by navid
این اولین تابستانی است که من پدر هستم. و همانند سایر پدرانِ ایرانی، از زمان شروع تابستان، مسوولیت عجیبی در مورد کولر خانه احساس می‌کنم! شب‌ها، هر چند دقیقه یک بار، بلند می‌شوم و دوان دوان به سمت دکمه کولر می‌روم.

البته این چیزی که ما داریم «کولر» نیست. کولر، مالِ ایران بود. کولر آن بود که اعضای خانواده هِی به پدر اصرار می‌کردند که پس کِی کولر را راه می‌اندازی و او می گفت الان زود است؛ عادت می‌کنید و تابستان را نمی‌توانید تحمل کنید!... کولر آن بود که، بالاخره، در یک روز جمعه تابستانی، پدر خانواده پاچه‌های پیرژامه‌‌اش را بالا می‌زد و به پشتِ بام می‌رفت و پوشال‌هایش را باز می‌کرد و می‌شست. و در حالی که همه اهل خانواده در پایین منتظر بودند، پدر از توی کانال کولر، و با هیبتی مثال‌زدنی، داد می‌زد: پمپ‌و بِزن! و بچه خانواده می‌پرید و دکمه پمپ را می‌زد. و بعد می‌گفت "کُند"و بزن که مفهومش زدن دکمه بعدی است و الی آخر. و بعد مانند یک قهرمان که به وطن برگشته از پشتِ بام به خانه می‌آمد و با یک ظرف هندوانه در جلوی تلویزیون پذیرایی می‌شد..

البته کولر برنامه‌های فرهنگی ویژه هم داشت. اعضای خانواده هر از چندی یادآوری می‌شدند که سه تا کلید را باهم نزنند؛ اول پمپ را بزنند و چند دیقه صبر کنند و بعد بقیه را بزنند. (کسی هم گوش نمی‌داد!) و یا برنامه‌های علمی ویژه که هر از چندی، پدرها تحلیل می‌کردند که این باد کولر چطور از این اتاق می‌آید و به آن اتاق که دریچه ندارد می‌رسد. و برنامه‌های اجرایی ویژه که گاه پدر خانواده، احساس زرنگی می‌کرد و یواشکی دریچه های کولر خانه را دست کاری می‌کرد تا بادها به صورت نامساوی بین اتاق‌ها پخش شوند (غافل از این که فرزندان هم به این مسئله آگاهند و هر کس با نگاه کردن به دریچه کولر اتاقش، با دقت میلیمتر، پی به ماجرا می‌برد و جبران می‌کرد!). بعضی کولرها هم در پشتِ بام، کنارِ هواکش توالت‌ها، نصب شده بودند و روشن‌کردن‌شان به معنی بازکردن درب تمام توالت‌های آپارتمان‌های همسایه به سمت هالِ خانه بود؛ هوا گرم بود؛ گاهی می‌ارزید!

البته کولر، پدر و مادر ندارد. منظورم خود کولر نیست؛ منظورم این است که مدیریت کولر لزوما برعهده پدر خانواده نیست. حتم دارم که اگر خانه فعلیِ ما هم از آن کولرهای واقعی داشت، تاجِ سرِ گرامی منتظر من نمی‌ماند و خودش دست به کار می‌شد و راه می‌انداختش. خوب، خداوکیلی به اندازه ما دست به آچار و فنی هستند و اگر از هوش و ذکاوت بگذریم در سایر موارد با ما برابری می‌کنند! بگذریم؛ کولر هم همان کولرهای قدیمی سه کلیده ایران. این‌ها، کولر نیستند. با آن درجه دیجیتال، و روشن و خاموش شدنِ خودکار، مدیریتِ پدرخانواده بر کولر را زیرسوال می‌برند. البته بازهم پدر می‌تواند هر از چندی، ژستِ جدی بیاید و رو به اعضای خانواده بگوید این کولر رو چند تنظیمه؟!... خلاصه اگر هم پدر هستید و هم هنوز کولرآبی دارید، کیف‌اش را ببرید؛ هیچ‌چیز جای پدر بودن در دوران کولرهای آبی را نمی‌گیرد!
16 Jul 14:31

م.ر.گ

by علیرضا

خیلی دوست دارم بدانم وقتی یک نفر می‌میرد دقیقاً چه اتفاقی می‌افتد. کل جزئیات برایم مهمند. مثلاً اینکه آن شخص قبلش چه احساسی دارد. آیا حس می‌کند که رفتنی است یا نه؟ در حال رفتن چطور؟ آیا آن موقع که اطرافیانشان در حال جلز و ولز کردن‌اند، عزراییل هم همان حوالی است؟ لای آن شب‌بوها؟ پای آن کاج بلند؟ بعدش چطور. بعد از مرگ آیا می‌فهمد که مرده است؟ می‌فهمد که دیگر زنده نیست؟ دلیل گریه و زاری اطرافیان را درک می‌کند؟
چند سال پیش بود که فیلم flatliners را می‌دیدم. داستان چند دانشجوی پزشکی که دوست داشتند مرگ را تجربه کنند. این تجربه باعث شد که هر یک از آنها به یک قسمت خاص زندگی‌اش برگردد و سعی کند همه چیز را از اول بسازد. دوست دارم بدانم آیا موقع مرگ کل زندگی مثل یک فیلم دور تند از جلو چشمشان می‌گذرد؟ همانطور که توی فیلم می‌گذشت.

بعد از مرگ مادرم این علاقمندی‌ام بیشتر هم شد. الان فکر می‌کنم آن حدود یک دقیقه که مادرم توی بغلم بود چه حسی داشته؟ اصلاً حسی داشته؟ می‌فهمیده چه اتفاقی دارد می‌افتد؟ می‌شنید که به پدرم گفتم به اورژانس زنگ بزند و بنده خدا از شدت دستپاچگی به آژانس زنگ زده بود؟ شاید یکی از دلایل ترسناک بودن مرگ همین ابهامش باشد. چیزی نمی‌دانی. به خصوص اگر ناگهانی و بی‌مقدمه باشد. ولی اگر انتظارش را داشته باشی بحث فرق دارد. برایت راحت‌تر است و برایش سخت‌تر.
به نظرم حس عمیقی است. یک بار خواب دیدم مرده‌ام. حتی خوابش هم پر از رمز و راز بود. واقعیتش چطور باشد، خدا می‌داند.

16 Jul 14:31

حال من خوب است. باور کن

by علیرضا

ما آدمها (البته اگر بشود من را هم جزء آدمها به حساب آورد) آدمهای چس‌ناله‌ایم. نمونه‌اش نگارنده همین سطور. نگارنده همین سطور یک آدمی بود به غایت افسرده و درب و داغان. داخل پرانتز بگویم که هیچ‌وقت نفهمیدم این کلمه در اصل داغان بوده که ما به جایش داغون را استفاده می‌کنیم- مثل تهران و تهرون – یا از ریشه همین داغون درست بوده. هفت هشت ده سال پیش یک بار بین دوستان و همکارانم خواستم خیلی کول‌بازی در بیاورم. گفتم «ماشین طرف پیکون بوده». تا مدتها پیکون گفتن من نقل محافل و مجالس بود. به هر حال نگارنده این سطور خیلی حالش بد بود. پشت سر هم مطالب غمگین وبلاگی می‌نوشت. اگر روزی دو مطلب توی وبلاگش نمی‌گذاشت یکی را که می‌گذاشت! توی گودر و پلاس نوتهایی می‌زد که +۱۰۰ می‌شد. خلاصه توی آن حال و هوا تمام حرفهایش غمناک بود و توسط یک مشت آدم غمزده‌تر از خودش تایید می‌شد و هی به‌به و چه‌چه می‌شنید. اما مشکلات و غم و غصه و بدبیاری‌اش بالاخره یک جا تمام شد. از همان روز بود که قلمش هم خشک شد. ایده‌های نوشتاری‌اش از بین رفت. چرا ؟ چون توی حالت فلاکت‌بارش خیلی راحت می‌شد با بدبختهای دیگر همزادپنداری کرد ولی وقتی غم از زندگی‌اش رفت دیگر با کسی همزادپنداری نکرد. او هم مثل بیشتر هم سن و سالهایش از نسل چس‌ناله بود. نسلی که از بدبخت بودن احساس لذت می‌کند. فکر می‌کند هر که غمش بیش کلاسش بیشتر. نگارنده این سطور دیگر انگیزه‌ای برای نوشتن ندارد. چون خواسته یا ناخواسته جزء نسل چس‌ناله است ولی در عین حال حالش خوب است و ترجیح می‌دهد از خوب بودن حالش لذت ببرد تا از +۱۰۰ شدن و به‌به و چه‌چه‌های دیگران.

16 Jul 07:43

معرفی کتاب و فیلم: گتسبی بزرگ

by علیرضا مجیدی

تا دیشب فرصت نکرده بودم که فیلم گتسبی بزرگ را ببینم. با یک توفیق ناخواسته، به جهت دسترسی مشکل ما در یک بازه زمانی به فیلم‌ها، من بعضی از اقتباس‌های سینمایی از آثار کلاسیک را بعد از خواندن کتاب‌های آنها دیده‌ام، از بربادرفته و پدرخوانده گرفته وداع با اسلحه و آناکارنینا و جنگ و صلح.

باید بگویم، در بسیاری موارد شخصی که ابتدا کتاب را خوانده باشد، از دیدن فیلم ناامید می‌شود، هر چه باشد با چند ساعت فیلم نمی‌توان به صورت دقیق یک تاب حجیم را بازسازی کرد، البته در مواردی هم مشکل زمان کوتاه فیلم‌ها نیست، بلکه درک نادرست یا ناتوانی کارگردان یا بازیگران، دخیل هستند.

اما این بار، من فیلم گتسبی بزرگ را قبل از خواندن کتابش که نوشته اسکات فیتس جرالد است، دیدم. خوانندگان کتابخوان شاید تعجب کنند که چرا من وقتی کتاب، مترجم نامداری مثل کریم امامی دارد، تا حالا کتابی را که اتفاقا حجیم نیست، نخوانده‌ام، باید بگویم دست‌کم دوبار خواندن کتاب را شروع کردم و هر دو بار به خاطر مشغله و هم به خاطر اندکی روان نبودن یا قدیمی بودن ترجمه، از خواندن کتاب بازماندم، البته الان انگیزه زیادی برای خواندن کتاب دارم.

انتشارات نیلوفر و امیرکبیر این کتاب را منتشر کرده‌اند، کتاب را می‌توانید به صورت آنلاین از اینجا بخرید.

GREAT GATSBY0002

اما خود فیلم، بسیار دیدنی است و قطعا دیدن آن را در این روزها که فیلم‌های تابستانی پاپ‌کورنی روی پرده‌ها هستند، توصیه می‌کنم.

باز لورمان، کارگردانی فیلم گتسبی بزرگ را برعهده داشت، فیلم مقداری پر زرق و برق ساخته شده است، نظر شخصی من این است که شاید بهتر بود با کاستن از مقداری از این زرق و برق، کارگردان روی روابط بین آدم‌ها تأکید می‌کرد، مثلا من آن نماهای مصنوعی دور از بناها و جاده‌ها و اماکن را برای این فیلم کلاسیک که نیویورک دهه‌های ۱۹۲۰ را نشان می‌دهد، ضروری نمی‌دانم.

07-15-2013 09-12-55 AM

یکی از مشکلات عمده هالیوود در سال‌های اخیر این بوده است که عشق و عاشقی ناب را کمتر می‌تواند، با دقت به تصویر بکشد، به عبارتی عشق‌هایی بین کاراکترهای فیلم درست می‌کند، بسیار آبکی‌اند. در گتسبی بزرگ هم به نظرم، اقتباس سینمایی نتوانسته حق عاشقی بین دیزی و گتسبی، سابقه و اشتعال آن را نمایش دهد. هرچند به مراتب فیلم لورمان از فیلم‌های دیگر بهتر بوده است.

موسیقی فیلم بسیار جالب توجه می‌کند و آدم را تشویق می‌کند که کل ساندترک فیلم را دانلود کند.

دی‌کاپریو در نقش گتسبی بازی بسیار خوبی دارد و میمیک‌ها صورت‌اش عالی هستند و به خوبی عشق، شیدایی، انتظار و اضطراب را برمی‌آید، اما در مقابل توبی مگوایر که وظیفه خطیر، راوی بودن را بر دوش می‌کشد، هنوز در فیلم زیر سایه مرد عنکبوتی است و ذهن بیننده هر چقدر سعی می‌کند، نمی‌تواند از سابقه قبلی او به درآید، به گمانم، این نقش بهتر بود بر عهده بازیگر دیگری گذاشته می‌شد.

07-15-2013 09-10-19 AM

جوئل ادرگرتون در فیلم گتسبی بزرگ، شاید همپای دی‌کاپریو خوب بازی کرده باشد و حتی در بعضی از قسمت‌ها بهتر از او، اما به جای کری مولگیان هر بازیگر زن بلوند دیگری با مهارت متوسط در نقش دیزی می‌گذاشتیم، باز هم همین نتیجه را می‌گرفتیم. البته خرده‌ای هم به بازی او نمی‌شود گرفت.

07-15-2013 09-10-30 AM

کارگردان در بازسازی محیط و روح نیویورک شلوغ و رو به رشد دهه ۱۹۲۰، موفق بوده است. بعضی از سکانس‌ها هم بسیار خوب از آب درآمده‌اند.

در پایان فیلم، تقریبا عین عبارات پایان رمان تکرار می‌شود، این عبارات و آن نمای روی اسکله از دی کاپریو در حالی که دستانش را به سمت چراغ سبز دراز کرده است، بسیار مسحورکننده هستند، البته زیبایی این عبارات را فقط وقتی می‌توانید درک کنید که کتاب یا فیلم گتسبی بزرگ را خوانده یا دیده باشید:

07-15-2013 09-08-56 AM

و در آن حال که آنجا نشسته بودم و بر دنیای ناشناس کهن اندیشه می‌کردم، به فکر اعجاب گتسبی در لحظه‌ای افتادم که برای اولین بار چراغ سبز انتهای لنگرگاه دیزی را یافته بود. از راه دور و درازی به چمن آبی رنگش آمده بود و رؤیایش لابد آنقدر به نظرش نزدیک آمده بود که دست نیافتن بر آن تقریبا برایش محال می‌نمود. اما نمی‌دانست که رؤیای او همان وقت دیگر پشت سرش، جایی در سیاهی عظیم پشت شهر، آنجا که کشتزارهای تاریک جمهوری زیر آسمان شب دامن گسترده‌اند، عقب مانده است.

گتسبی به چراغ سبز ایمان داشت، به آینده لذت‌ناکی که سال به سال از جلوی ما عقب‌تر می‌رود. اگر این بار از چنگ ما گریخت، چه باک، فردا تندتر خواهیم دوید و دست‌هایمان را درازتر خواهیم کرد و سرانجام یک بامداد خوش

و بدین‌سان در قایق نشسته پارو برخلاف جریان آب می‌کوبیم و بی‌امان به طرف گذشته روان می‌شویم.

16 Jul 07:37

درباره مخلمباف و ایدئولوژی

دو-سه‌ سال گذشته را به خاطر موضوع تز دکتری‌ام که درباره جریان‌شناسی شعر انقلاب است درباره محسن‌ مخملباف، نقش‌اش در راه‌اندازی حوزه هنری و دفاع سرسختانه‌اش از رفتارهای سرکوبگرانه جمهوری اسلامی در دهه شصت و دیدگا‌ه‌های عمیقا ایدئولوژیک او درباره سینمای اسلامی و فیلمنامه‌نویسی اسلامی در مجله سوره خوانده‌ام. لحن و قلم مخملباف در متونی که دهه شصت در سوره می‌نوشته بی‌شک نمونه‌ای از تندروی و افراطی‌گری است، حتی با استانداردهای زمان خودش و در مقایسه با هم‌پالکی‌های خودش مثل حسن حسینی، قیصر امین‌پور، حسام الدین سراج و حسین مختاباد، سلمان هراتی و خیلی‌های دیگر که در آن سال‌ها انقلابی بودند و عضو حوزه، مخلمباف به شکل بارز و واضحی تندرو است. گرچه از سال ۶۶ که از حوزه به همراه دوازده نفر دیگر بیرون آمد و راه دیگری را در پیش گرفت، اوضاع فرق کرد و مخلمباف فیلم‌های متفاوتی ساخت و آدم دیگری شد. حالا دو دهه از آن سال‌ها گذشته است و فریاد‌ها از هر طرف بلند است که آی ایها‌الناس! چه نشسته‌اید که مخلمباف برای رساندن پیام صلح سر از اسرائیل در آورده است! از روشنفکر مملکت تا جناب شمقدری دست به دست هم داده‌اند برای کوبیدن مخلمباف. بله به یک معنا نباید فراموش کرد آدمی که همیشه عادت به تندروی داشته باشد علی‌رغم همه تغییراتی که می‌کند محتمل است که از یک ور قطب به ور دیگرش بیفتد، یعنی از بغل جمهوری اسلامی دربیاید و بیفتد در آغوش اسرائیل. ولی من بر خلاف همه کسانی که بیانیه نوشتند و به او توپیدند که با رفتن به اسرائیل کل ارزش‌های بشریت را نادیده گرفته‌‌ فکر می‌کنم که اتفاقا اگر هنر و ادبیات مرزهای جزم‌اندیشی و ایدئولوژی را بشکند اتفاقا باید آن را به فال نیک گرفت. حتی اگر کسی که این کار را می‌کند مخلمباف باشد، گرچه من به افراط و تفریط‌های مخلمباف خوش‌بین نیستم ولی این را هم می‌دانم که گاهی بهایی که آدم‌ها برای تغییر ایدئولوژیک می‌پردازند بهای سنگینی است و مخلمباف شجاعانه این بها را پرداخته است و نمونه‌ای است از نسلی که خودشان را دوباره و از نو شناخته‌اند و در جا نزده‌اند و راکد نمانده‌اند. این طور بخوانید که شمقدری و قزوه و سرشار نشده‌اند در حالی که خیلی راحت می‌توانستند همان‌طور بمانند و از مزایای در جا زدن و جزم‌اندیشی‌شان هم بهره ببرند. من هیچ کدام از بیانیه‌هایی که در رد و دفاع کار مخملباف تنظیم شده‌اند را امضا نکردم، نه چون خیلی آدم خاصی بودم و با همه فرق داشتم. نه. شاید چون بیش از هر چیزی گیج بودم و نگران از این هجمه‌ و حمایتی که ناگهان در واکنش به یک آدم از دل جامعه و روشنفکران ما سر بر می‌آورد. گذشته و حال مخلمباف را که مرور می‌کنم و از سویی اراجیف شمقدری را که می‌خوانم ترجیح می‌دهم راسته خیابان را بگیرم و بروم پی کارم و به جای بیانیه‌نویسی و انکار و تمجید به آدمی فکر کنم که بیش از سه دهه است که در زندگی هنری و شخصی‌اش با ایدئولوژی درگیر است، این‌که یک سرش به جمهوری اسلامی می‌رسد یک سرش به اسرائیل را هنوز نمی‌دانم چه طور باید بفهمم. ولی یک چیزی را مدام به خودم یادآوری می‌کنم، آن هم این‌که اگر هنر و ادبیات هم عرصه‌ مبارزه و بازپس‌گیری باشند، آن وقت باید هم فرهادی داشت، هم مخلمباف، هم حاتمی‌کیا، هم لیلا حاتمی و هم گلشیفته فراهانی. من این‌ها را یک کل منسجم می‌بینم و وجود هر کدامشان را برای در هم کوفتن یک گوشه پوسیده از ایدئولوژی‌های موجود حیاتی و لازم.
15 Jul 07:16

260

by lam3boo3
خسته تر از آنم که حرفش را بزنم

یکی باشد که من را ترجمه کند

دلم تو که نیستی را می خواهد

فقط

15 Jul 07:15

دزدی

by zeinab

سه ساعت پیش استادم بودم. کلی مطلب خوندیم و حرف زدیم و بررسی کردیم. وقتی رسیدم به ماشینم، دیدم که یه دزد با یه سنگ ِ سنگین و بزرگ زده شیشه ماشینم رو شکونده و یه کیف پر از مدارک رو برداشته و رفته!
بعد از عبور از شوک و فکر و کمی گشتن اون اطراف، با پلیس تماس گرفتم و گفت اگر می خوای پیگیری کنی عصر بیا کلانتری.  حساسیتم بیشتر به خاطر این بود که یک سری از مدارک، مدارک و امضاهای فارغ التحصیلی یکی از همکلاسی هام بود که من کارهاشو براش انجام می دادم.

عصر رفتم کلانتری. گفتم توی صورتجلسه اسم ِ همکلاسی م رو بنویسند، که اگر مدارکی به اسم اون پیدا شد، بدونند مربوط به منه. اول از همه که دو سه جا فرم پر کردم. هر جا هم می گفتم یک سری از مدارک دانشگاهی به اسم آقایی به نام م. ا. هست، اولین سوالشون این بود که چه کاره ی توئه؛ و و بعد می پرسیدن که توی ِ ماشین ِ تو چه کار می کنه؟!
آخرین نفر افسر تجسس بود. یه مرد که مثل قبلی ها جوان هم نبود. موهای سفیدی داشت و تند تند حرف می زد. اونجا یک بار ِ دیگه فرمی رو پر کردم و موارد قبلی رو نوشتم. نوشته هامو برداشت و خوند. گفت این آقای ِ محمد ِ چی؟ این کیه؟ گفتم همکلاسی ِ منه. گفت مدارکش توی ماشین ِ تو چه کار می کنه؟ گفتم من پیگیری کارهای دانشگاهی ش هستم، به خاطر ِ اینکه ساکن ِ شیراز نیست. گفت حالا دانشگاه بهت گیر نده که این آقا کیه و تو باهاش چه کار داری!
نمی دانستم چی بگم. اومده بودم گزارش سرقت از ماشینم رو بدم، ولی توی ِ هر اتاقی باید جواب می دادم که چرا مدارک ِ یک آقا توی ِ ماشینم بوده و این آقا کیه!  گفتم دانشگاه گیر نمی ده. تا همین الان هم خودم همه ی امضاهاش رو گرفته بودم. از استادها گرفته تا رییس دانشگاه. سری به علامت ِ نارضایتی تکون داد و زیر ِ لب چیزی گفت.

برام عجیب بود. مسئله ای که برای ِ من خیلی عادی بود، چرا باید برای ِ اینها این قدر عجیب و سووال برانگیز می بود؟ و اینکه منم رفته بودم به عنوان ِ شاکی، الان انگشت ِ اتهام و تقصیر یک جورهایی، غیرمستقیم، به سمت ِ خودم بود.

E  IMG_7651

15 Jul 07:11

دردبوک و مرگوگرام

by آیدا-پیاده

 

یک. این نوشته رو خوندم چون رامین و واقف را به سروجد آورده بود. رامین حتی یک آخی هم گفته بود که البته خیلی مطمئن بودم این جنس نوشته خیلی به رامین می‌چسبد. بخونیدش ولی اگر حال ندارید این تکه اول از نوشته را بخونید

“بشریت داره توی گرداب گزارش‌دادن دست‌وپا می‌زنه. برای اولین بار در طول تاریخ، سرعت تولید محتوا از سرعت مصرفش بیشتر شده. همه دارن توی وبلاگ و فیس‌بوک و اینستاگرام و توئیتر گزارش وضعیت می‌دن. زهرا می‌گفت یکی شکایت از این کرده بود که چرا مجله‌ها توی گودریدز نیستن. لابد برای اینکه گزارش عملیات افتخارآمیز مجله‌خوندنش رو به جهانیان بده. شاکی از این بود که چرا باید برای کاری وقت‌بگذاره که نمی‌شه به‌مناسبتش فخری فروخت. توی یه مورد خنده‌دار تر، کابرهای کم‌حوصله حتی از ابزار مناسب گزارش‌دادن هم استفاده نمی‌کنن. از صفحه‌ی عکس می‌گیرن و توی اینستاگرام هوا می‌کنن. منطق اینه که گزارش را باید به مخاطبِ هدف‌ رسوند، حالا با هر ابزاری که دم دست‌تره.

معلموه که گزارش‌ها کمتر به قصد گزارش دادن نوشته می‌شن. خبرنگار و وقایع‌نگار که نیستیم. بیشتر آدم‌ها هم برنامه‌شون این نیست که محتوای ارزشمند یا سرگرم‌کننده‌ای که دیدن رو با بقیه شر کنن. معمولن هدف نویسنده یا برانگیختن حس هم‌دردیه یا حسادت.”

دو. یکبار یکجایی در یک وبلاگی خوندم “کاش جز این همه عکس که از خوشیهاتون می‌گذارید عکس از بدبختی‌ها و تنهایی‌ها و دردهاتون هم بگذارید. ” . عکس از بدبختی تعبیرش برای: من درحال فین کردن با موهای چرب سه روز حموم نرفته وقتی کسی نیست یک قاشق سوپ برام بپزه  موبایل را دربیارم یک فیلمی بگیرم از بزاقی که وقتی می خوای قورت بدی پایین نمی‌ره گیر می‌کنه بین لوزه‌های متورمت/ وقتی بچه از سرسره پرت شده پایین خون از زانوش داره شره می‌کنه خودش داره زار می‌زنه و انقدر صدای جیغش بلنده که یک عده جوری نگاهت می‌کنند انگار داری بچه‌ت رو داغ می‌زنی، یک عکس ازش بگیرم.وقتی مزاجم درست کارنمیکنه و سرخ شدم از درد، یک عکس از خودم بگیرم.

سه. یکی رو می‌شناختم فیلمبردارحرفه‌ی مجلسی استخدام کرد، از تشییع جنازه برادر جوانش که از سرطان خون مرده بوده فیلم بگیرند. از خاکسپاری تا هفتم، از بهشت زهرا تا مسجد. صحنه زارزدن بچه‌های مرحوم دنبال پدر، خاک بهشت زهرا و دویدن آدمهای زیر برانکارد حامل، مرده بیست کیلو شده کفن پیچ از غسالخانه تا محل نماز و از محل نماز تا قبر آماده. هیچوقت فیلم رو نشون نداد. شاید خودش نگاه کرد. شک ندارم کیفیت خوبی داشت فیلم، فیلمبردارش خوب و گرون بود و برام عجیبه اونکه فیلم مراسم فارغ التحصیلی پسرش از دوره پیش دبستان را برامون نمایش می‌داد چرا این فیلم مستند عالی رو هیچوقت پخش نکرد دوقطره اشک بریزیم سبک بشیم.

چهار. من دربرابر تکنولوژی درخدمت برونگرایی آدم بی‌اینرسی هستم. یعنی دوپا می‌پرم بغل هرچیزی که برونگرای را سهل‌تر کند. موبایل  با دوربین خوش کیفیت تازه، وبلاگ، توییتر و ایستاگرام و هرچیزی. و درک هم می‌کنم بعضی‌ها نسبت به هرچیز جدیدی یک مقاومت خاصی دارند. ترس از عمومی‌شدن، احساس عدم امنیت، علاقه به زندگی کم سروصدا، اصلا عدم علاقه به دنیای مجازی و نمایش زندگیشون دردنیای مجازی و هزار دلیل دیگه وجود داره که آدمها نخواهند وبلاگ بنویسند و یا تصویری از خودشون در دنیای مجازی ارائه بدهند. آنها به کنار ولی نقد کسانی که دوست دارند از مهمانی‌ها، شادی‌ها، شش‌پک، کفش نو، برج ایفل، سفرها، غذاها و خودشون عکس بگذارند را نمی‌فهمم. مخصوصا جنسی از نقد در پارگراف اولش کلمه “برانگیختن حسادت” مطرح بشه.

پنج. برانگیختن حس حسادت یا سرخ نگه داشتن صورت با سیلی. بصورت طبیعی آدمها دربرابرچیزی که براشون دغدغه نیست حسادت نمی کنند. یعنی اگر شما ده هزار عکس از خودتون با مونالیزا بگذارید من حسادت نمی‌کنم، چون موزه دوست ندارم و مهم نیست موزه کجا باشه، ولی یک عکس از خورشت کرفس ویرانم می‌کند. انسانها پیچیده‌ و دینامیک هستند، شما نمی‌دانید دقیقا با بیان کدام قسمت زندگی‌ خود دارید حس حسادتشان را تحریک می‌کنید. برای کسی که در ناف پاریس تک وتنها در بار نشسته است و بهترین  شراب عالم را می‌نوشد، شاید عکس شما در مهمانی شبانه یواشکی با عرق سگی درحالی که دست درگردن حسین و حسین و حسین و حسین انداخته‌اید خیلی حسادت برانگیز باشد. کسی که عکس حسین‌ها را در ایستاگرام آپلود کرده عمرا فکر نمی‌کرده قرار است شما در محله مقه، با این سروشکل سینمایی یک ثانیه به آنها درحال ترکیب کردن چهل جور تک دانه با عرق سگی برای قابل شرب کردنش حسادت کنید، فلذا خیلی باید ابله باشید که فکر کنید” نگارنده قصد برانگیختن حسادت من را داشته” . نه صرفا اعلام موقعیت کرده و خواسته ثبت کند که “ما دراین لحظه خوشیم”. عکسهای لونا شاد را نگاه می‌کردم که بخاطر شیمی درمانی موهایش ریخته و باخودم فکر می‌کردم، نامرد،ببین چه کچلش خوشگله، من عمرا این شکلی بشم. شما الان فکر می کنید من دقیقا دارم به چیزی در این مقوله خاص حسادت می‌کنم یا لونا با گذاشتن عکسی از خودش که کچل است و دارد می‌رقصد دقیقا حسادت چه کسانی را تحریک می‌خواسته تحریک کند. گاهی آدمها گزارش می‌دهند، گزارش موقعیت از زندگی عادی/غیرعادی، شنونده  که بنابرحالش برداشت می‌کند.

شش. دوستی داشتم زمان دبیرستان –قبل از فراگیر شدن تلفن‌های بدون سیم – که با مادرش در یک خانه یک خوابه شصت متری زندگی می‌کرد. مادرش روی کاناپه می‌خوابید و خودش در اتاق. یکبار سرهرمزان با یک پسری دوست شد و در معاشرتهای بعدی فهمید که خانه‌شان دوبلکس چهارخوابه در خیابان ایران‌زمین شهرک است. دوستم از شرمندگی خانه کوچک و محقرشان دربرابر خانه چهارخوابه دوست پسرش هربار که تلفن خانه زنگ می‌زد اول تا زنگ چهارم صبر می‌کرد بعد گوشی را که برمی داشت نفس نفس می‌زد که پسر حس کند او طول خانه بزرگشان را دویده است تا تلفن برسد. سی ثانیه اول را نفس چاق می‌کرد. پسر یکبار ازش پرسید “آسم داری”، یعنی آسم زودتر به ذهنش رسید تا بزرگی و قد زمین فوتبال بودن خانه. توجه و حسادت پسررا نمی‌شد با صدای نفس نفس تحریک کرد چون نقطه ضعفش در آن زمان خاص در متراژ خانه نبود گویا.

هفت. خود من سردسته مانیفست بده‌های عالمم ولی مانیفست با ته رنگ نگاه از بالا گاهی بد روی اعصابم می‌رود. اینکه یکروز خوشحال باشیم از ظهور پدیده‌های ی بنام وبلاگ و فیس بوگ و گوگل ریدر و اینستاگرام و توییتر و بعد که خودمان کمی باهاش بازی کردیم و به هردلیلی حوصله‌مان سررفت شروع کنیم گیردادن به آدمهای دیگر با این نگاه از بالا “که جمع کن دیگه، دوره‌ش سراومده، برو یوسا بخوان، برو معاشرت “رودررو”‌کن” رو نمی‌فهمم. من گاهی یکساعت از ساعت هفت تا هشت عکس مزرعه‌داران خوشبخت در اورگون را در فلیکر نگاه می‌کنم. دقیقا همانوقت که شما دارید درکافه با دوستان حقیقی معاشرت می‌کنید. هردوما داریم جوری وقتمان را سپری می‌کنیم، شما بگویید هدر می‌دهیم، ولی خب به نظر من اتلاف وقت هم خودش یک کار لازم است. درهرحال الان از نظر شما من هدرتر می‌دهم و شاید اصلا شما که دورهم دارید از یک چیزی حرف می‌زنید هدر نمی‌دهید.  من آدم گریزتر از شمام و شما آدم دوست‌تر از من، هیچکدام نوبل نخواهیم گرفت از کافه نشینی بادوستان یا لایک زدن عکس بچه چاق خانم مزرعه دار در تشت. پس چه چیزی به شما این حس را می دهد که شما از من عمیقترید؟ صرف اینکه شما از روش سنتی‌تری برای اتلاف وقت استفاده می‌کنید شما را از من عمیق‌تر نمی‌کند.

هشت. من آدم گزارش دادن‌ام. از بدبختی‌هایم عکس نمی‌گذارم، نک و نال خوب می کنم ولی بدبختی را سخت می‌تونم به تصویر بکشم. شاید فکر می‌کنم وظیفه گزارش تصویری بدبختی را خبرگزاریها و بهمن قبادی خیلی خوب برعهده گرفته‌اند و از همه مهمتر می‌دانم هرآدم عاقلی می‌داند که این مادروپسر رنگی و که درعکس‌ها دست در گردن هم دارند، دعوا هم می‌کنند. این زن لباس پلوخوری برتن، چرک هم می‌شود، سرما هم می‌خورد. اگر حالتان را بهتر می‌کند می‌خواهید عکس از بدهی‌ کارت اعتباریم هم بگیرم با فیلتر مروارید آپلود کنم در اینترنت. ولی خیلی شخصی فکر می‌کنم چرا آخه؟ به همان دلیل که فامیل ما فیلم مرگ برادرش را برای ما ننداخت روی پرده، من هم دلم می‌خواهد خنده زندگی را تصویر کنم. حسادت برمی‌انگیزد؟ بروید به مسئولین اینستاگرام شکایت کنید که برای برقراری تعادل و عدم تشدید حسادت عمومی هرکاربر با گذاشتم هرعکس بوس، موظف باشند یک عکس لگد هم بگذارد. هرعکس بغلی که گذاشت یک عکس هم از معشوقش که کونش را به او کرده و در انتهای تخت خوابیده هم بگذارد. هرعکس پای پدیکور شده، یک عکس میخچه دار. یک عکس از مهمانی، یک عکس از تنهایی و چشمان پف کرده و صدای آه. هرعکس از زندگی، یک عکس از مرگ. هرعکس با ایفل، یک عکس با …

نه. به نظرم دست بردارید از تحلیل مدام آدمها، از دسته بندی، از اینکه عصر فلان چیز سرآمده. من و شما و ده تا آدم دوربرمان نماینده یک عصروجنبش نیستیم. اینکه از ما ده نفر که همزمان شروع کردیم به وبلاگ نوشتن الان دونفرمان می‌نویسیم دلیل براین نیست عصر وبلاگ به سرآمده. کلی وبلاگ جدید نوشته می‌شود، و خب شما شاید خسته‌ شدید از نوشتن، شاید همسرتان دوست نداشت بنویسید و شما حوصله همسررا به وبلاگ ارجحیت دادید، شاید حرفتان تمام شد، شاید کارتان زیاد شده، شاید دنبال دوست دختر می‌گشتید از خلال نوشتن که یافت شد و خب نمی‌نویسید. این دیگر این همه منبر و مانیفست و تحلیل ندارد. یک جنشی در غرب سمت ما خیلی مد است بنام برگشت به گذشته، یعنی الان هرکی مرغ خودش را داشته باشد خب آدم باحالتری است، هرکس نوارکاست گوش بدهد عمیق‌تر است انگار. یک جور مخالفت با “مین استریم” در همه زمینه‌ها. از نظر من اشکالی ندارد که آدمها صابون مراغه را به داو ترجیح بدهند ولی گاهی بد نیست ببینند که همین آدمهای مخالف با “مین استریم”‌هم انقدر زیاد شده‌اند که خودشان یک مین استریمی شده‌اند برای خودشان. استریم مخالفان با مین استریم.

ده. من عاشق دنبال کردن آدمهای بسیار سفررونده، بسیار خوش‌هیکل و خوش لباس، بسیار سگ و بچه‌دار ساکن شهرهای آفتابی در اینستاگرام هستم. یک آقای فرانسوی را در اینستاگرام دنبال می‌کردم که هر سه ساعت یکبار عکس یک بشقاب غذای بی‌نظیر می‌گذاشت. یکبار فحشش دادم که مرتیکه عوضی، فرانسوی، پزو، حسادت برانگیز، مدام عکس غذا می‌ذاری که چی؟‌فکر می‌کنی ماها بربری سق می‌زنیم. رفتم گوگلش کردم دیدم یارو منتقد غذا در روزنامه‌ست. یعنی عین من کارمند بدبخت – برانگیخته که نشدید- باید روزی سه وعده در رستورانهای پاریس و لندن و بیروت و … غذا بخورد و برایشان گزارش بنویسد. جدی حسادتم به سقف سایید.

 

پ.ن. نوشته محرک این نوشته در پاراگراف آخر یک سوالی هم برایش مطرح می‌شود که خب خود سوال جالب است هرچند که جواب سوال خیلی برای من جالب نیست.

15 Jul 06:32

نامه‌ای سرگشاده به مهرام شادان

by KHERS

مهرام جان،

بگذار برایت راستش را بگویم: خیلی وقت است که دلم می‌خواهد وبلاگ بنویسم و نمی‌دانم چرا با اینکه دلم می‌خواهد ولی دست و دلم نمی‌رود. این بازی با کلمات نیست، واقعن هم دوست دارم وبلاگ بنویسم و هم اینکه آخرش نمی‌شود. گاهی فکر می‌کنم بحث موقعیت مناسب است، منظورم آن لحظه‌ای است که دوست داری چیزی بنویسی ولی خب امکانش به هر دلیل نیست. تمام حرفهایی که می‌زنم ساده هستند و معنی‌ای پشت جلدشان ندارند. خیلی ساده و خیلی پیش‌پاافتاده. این را به عنوان پیش‌فرض گفتم و بعد خودم خنده‌ام گرفت؛ انگار که چه می‌خواهم بگویم که اینقدر دارم مخاطبم که تو باشی را ماساژ فکری می‌دهم و آماده‌اش می‌کنم. داستان این بود که نتوانستن برای وبلاگ نوشتنم یک شب تبدیل به این شد که بخواهم نامه بنویسم. بعد یاد آن شبی افتادم که خانه عباس کیارستمی بودیم؛ یاد آن چند دقیقه‌ای که من زور زدم باهات حرف بزنم. یعنی من فکر می‌کردم باید تلاش کنم، باید زور بزنم تا دو کلمه جواب بدهی ولی خب کاملن برعکس شد؛ تو خیلی راحت بودی و می‌دانم که هیچ چیز مهمی نگفتم و هیچ چیز مهمی هم نشنیدم و حتی دقیقن یادم نیست چه گفتیم ولی کاملن یادم است که فضا سبک بود و سبکی‌اش به خاطر الکل هم نبود. تو حق داری با من مخالف باشی (اوه، چه جامعه مدنی‌ام امشب) یا بخندی ولی زیبایی نامه و زیبایی این فرم از برقراری ارتباط این است که من به صورت مستقیم و به صورت زنده بازخوردی نمی‌گیرم و این به من کمک می‌کند که بازخوردهای احتمالی را فراموش کنم و هر جور که دوست دارم فکر کنم و هر جور که دوست دارم بنویسم. می‌دانم که این نگاه خوخواهانه است، اما خب هر نامه نوشتنی الزامن حاوی مقداری خودخواهی است؛ چون آدم طرفش را مجبور فرض می‌کند که نامه را بخواند و از قضا این فرض یک‌جانبه معمولن درست هم هست، یعنی همه‌ی نامه‌ها خوانده می‌شوند ولی مثلن همه‌ی تلفن‌ها جواب داده نمی‌شوند. نامه‌ها حتی اگر پاره شوند و یا سوزانده شوند (شرایط دراماتیک و خون‌آلود سینمایی) بازهم در ابتدا خوانده می‌شوند. انگار همان یک کم انرژی و فکری که نویسنده صرف می‌کند و نامه می‌نویسد خودش تضمین خوانده شدنش هم هست.

نمی دانم چطوری، ولی آن شب و آن صحبت کوتاهمان باعث این نامه شد. یعنی باعث این یادآوری یا شاید هم نهیب شد که «خب برای مهرام شادان بنویس». اما اولین و مهمترین مشکل این بود که از چه بنویسم و هنوز هم این مشکل را دارم اما فکر کردم از خودم بنویسم. من که از تو چیزی نمی‌دانم و تو هم از من چیزی نمی‌دانی و خلاصه فکر کردم بهترین چیز یک نامه‌ی بیوگرافی‌وار برای تو است. می‌دانم که هرچه هیجان و هرچی کنجکاوی بود را با همین جمله کشتم. کلن کی برای کی تا حالا نامه‌ی بیوگرافی‌وار نوشته؟ نوشته نشدنش هم دلیل دارد و دلیلش هم لوسی مفرط چنین کاری است. با این حال خیلی کلیشه‌ای دوست دارم که بیشتر بشناسمت. دقیقن با همین لحن، دقیقن با همین منظور و دقیقن با همین بار معنایی‌ای که این جمله دارد. برای بیشتر شناختنت هم نمی‌دانم چرا روش شکست‌خورده‌ی شناساندن خودم به تو را انتخاب کرده‌ام؛ تقریبن نوعی جلب توجه است، نوعی ویراژ دادن جلویت، نوعی معلق زدن، همه و همه‌ی اینها برای بازتولید همان چند دقیقه‌ی توی مهمانی، همان چند دقیقه‌ای که تنها چیزی که ازش یادم می‌آید این است که ازت پرسیدم «خب… چنتا بچه هستین حالا؟» و بعد اینقدر سوالم بیجا و نامربوط بود که خودم خنده‌ام گرفت و یادم هست تو هم -شاید برای حفظ ادب؟ شاید برای ختم هرچه سریع‌تر یک موقعیت آزاردهنده؟- زدی زیر خنده. البته جواب هم دادی ولی من عمرن یادم نیست که چند تا بچه‌اید. مطمئنم تو هم یادت نیست که ما چندتا بچه‌ایم و چیز مهمی را هم فراموش نکرده‌ای.

(الآن از یک حمام یک ساعته آمدم. توی وان اتاقم دراز کشیده بودم. وان بزرگترین تفریح من است. مایه‌ی شرم است که اجاره‌نشین هستم و وانهای خانه‌های اجاره‌ای بعضی وقتها دلچسب نیستند. چه می‌دانم، مثلن گوشه‌ای از لعابش لب‌پر شده و من هم البته آدم وسواسی‌ای نیستم اما خب توی وان آدم زره و گاردش همراهش نیست، می‌دانی که، کوچکترین چیزها آدم را آزار می‌دهند، آدم هی می‌خواهد دو دقیقه چشمانش را ببندد ولی خب آن لب‌پریدگی لعنتی هی گنده‌تر و گنده‌تر می‌شود، حالا تو هی فکر کن که همه چیز ضدعفونی شده و همه چیز تمیز است اما خب باز هم اگر دقیق بشوی جرم‌ها و باکتری‌ها را می‌بینی که روی لب‌پریدگی لعاب وان مشغول نشو و نمو هستند. این تنها یکی از مصایب خانه‌ی اجاره‌ای است و این تنها یکی از ده دلیلی است که از صاحبخانه –بعنوان یک مفهوم کلی- متنفرم. راستی، من وقتی توی وان هستم چراغ را خاموش می‌کنم. الآن که آمده‌ام ماموریت و توی هتل هستم واینجا یک دلیلش این است که هواکش حمام کلید جداگانه ندارد و با چراغ حمام خاموش و روشن می‌شود و اگر روشن باشد توی حمام یخبندان می‌شود. دلیل دیگرم هم برای چراغ خاموش کردن این است که پارسال یک شب خیلی حالم بد بود، یعنی دمغ و تنها و حوصله‌سررفته و بی‌هدف بودم، بعد توی وان دراز کشیده بودم و باخ گوش می‌کردم و خیلی یکهویی احساس کردم باید چراغ را خاموش کنم. نمی‌خواهم بگویم با خاموش کردن چراغ حالم بهتر شد، اما خب همه چیز تقریبن جور دیگری شد. حواسم کمی خلاصه‌تر شدند. یعنی بینایی مرخص شد و ماند لامسه که با آب‌گرم وان مراوده می‌کرد و شنوایی که از بیرون تغذیه می‌شد و خب بعدش خیلی طبیعی احساس کردم باید نفسم را هم حبس کنم و بروم زیر آب و باورت نمی‌شود، اما باور کن رکورد حبس نفسم را زدم. طبعن کورنومتر نزدم و همراهم نبود و اگر هم بود عمرن نمی‌زدم -خودت می‌دانی چرا، نباید توی همه چیز گند زد- ولی خب مطمئنم خیلی زیاد زیر آب ماندم و حتی آخرهایش هم حباب بیرون ندادم و خیلی موقر وقتی نفسم تمام شدم آرام آرام کله‌ام را آوردم بالا، سطح آب را شکافتم، موسیقی بلندتر به گوشم رسید و خب فهمیدم که تا حالا اینقدر زیر آب نبوده‌ام.)

لابد می‌دانی که من مهندس هستم. اینطوری، با این نحوه‌ی توضیح دادنم هیچی چیزی از من نمی‌فهمی. تو فکر کن من یک اقیانوسم (اوه، چه بی‌ربط) و به جای اینکه این وسعت را نشانت بدهم هی توی یک نقطه‌ی کاملن اتفاقی از اقیانوس شیرجه می‌زنم و می‌روم پایین و می‌روم پایین و در نهایت آخر این نامه چهار تا از این شیرجه‌ها زده‌ام و آخر این نامه تو چهارتا از این نقطه‌ها را خوب شناخته‌ای (احتمالن اینقدر خوب که وسطش خمیازه کشیده‌ای، خودت را کتک زده‌ای، ناخنهایت را گرفته‌ای، خودت را خارانده‌ای و بعد باز خمیازه‌کشان ادامه داده‌ای که مرا بشناسی). ولی خب کلیت ماجرا، یعنی همان اقیانوس خیلی وسیع را نشناخته‌ای. می‌خواهم بگویم چه حیف، ولی واقعن حیف نیست چون اقیانوسی در کار نیست و همان چهار نقطه‌ی عمیق هم زیادی هستند، همان چهار نقطه هم به مدد لفاظی و ژیمناستیک «ظاهرن» عمق گرفته‌اند و گرنه اگر مثلن یکی از این نقاط «عمیق» بحث وان باشد، منطقن چه اهمیتی برای تو می‌تواند داشته باشد؟ چرا باید جزییات حمام آدمی برای دیگری مهم باشد؟ یا شاید بهتر است بگویم چه درجه از وقاحت برای توضیح چنین جزییاتی لازم است؟ این سوالی است که توی وبلاگ نوشتن هم برایم پیش می‌آید. یعنی منطقن چرا آدم دیگری باید وقتش را بگذارد و جزییات زندگی من که کاملن نامنظم و کاملن غیرحرفه‌ای توی وبلاگ عرضه‌شان می‌کنم را بخواند؟ چرا من مال آنها را می‌خوانم؟ قبلن فکر می‌کردم برای فضولی است. ولی الآن تقریبن فکر می‌کنم برای تنهاییست. یعنی آدمها خیلی داغون‌تر از چیزی هستند که به نظر می‌آیند و زندگی‌هایشان خیلی خالی‌تر از چیزی است که به نظر می‌آید. این را تقریبن مطمئنم، تقریبن خوب می‌فهمم، تنها چیزی که خوب نمی‌فهمم اصرار آدمها به این است که این را پنهان کنند و تصویر زندگی شلوغ و پُربار بدهند. شاید بیراه بگویم، اما آن پنج دقیقه صحبت نامربوطمان تنها لطفش همین بود که انگار وسطهای آن سوالها و جوابهای نامربوط و بیجا انگار داشت(ی)م دقیقن به همین می‌خندید(ی)م که چقدر زندگی‌ها خالی هستند.

لابد فراموش نکرده‌ای که من مهندسم. الآن خیلی کلاسیک و کوتاه خودم را برایت فهرست می‌کنم:

- یک متر و هفتاد (و دو)

- فرفری، قهوه‌ای

- ظاهرن لاغر + قوز، ولی باطنن شکم دارم. کاملن نامربوط به شکل کلی بدنم است ولی شکم دارم و راستش را بخواهی دیگر بهش عادت کرده‌ام، حتی کمی دوستش دارم.

- کلن اسپرت (نه، حتی اسپرت هم نیستم، نمی‌دانم)، ولی گاهی کت می‌پوشم و گاهی فکر می‌کنم کت بهم می‌آید.

- مهندس

- بعد از کار واقعن هیچ کار دیگری انجام نمی‌دهم. آشپزی دوست دارم ولی کاملن غیر حرفه‌ای، صرفن برای سیر شدن و صرفن کاری است برای انجام دادن. خرید به قصد تهیه‌ی غذا را هم دوست دارم.

- شنا، پیاده‌روی

-کلن چه چیزی دوست دارم؟ چیپس، بادام‌زمینی، لباسهای پشم‌دار، جورابهای پشمی، کیف چرمم، ساعت سیکو ام، آبجو، چیپس، سالاد، لبو، باقالی، ماش، کلن غذا، پدرم.

الآن پنج روز است که اودسا هستم؛ یک شهر کوچکی توی اوکراین که تا هفته‌ی پیش از وجودش روی کره‌ی زمین آگاه نبودم. می‌دانم برایت مهم نیست که چرا اینجا هستم. ولی کار بخش دوست‌نداشتنی من است: من کارمند هستم. مثلن همین الآن را تعریف کنم: یک کشتی در ۳۰ کیلومتری اودسا است و بارش سنگ‌آهن غلیط شده است؛ چیزی شبیه یک خاک نرم و سیاه. صد و بیست هزار تن بار زده است و الآن صاحب کشتی با صاحب بار دعوایش شده. خاک آهنها مرطوب هستند و وقتی دریا طوفان بشود و تکان بخورند ممکن است از حالت خاک به گِل روان تبدیل بشوند. فکر کن کشتی وسط طوفان بارش خاک بوده و یواش یواش که کمی کشتی توی موجها غلت می‌خورد تَل خاک توی انبارش به استخر گل تبدیل می‌شود؛ خب ممکن است کل کشتی غرق بشود. الآن یک دعوای حقوقی خیلی جدی بین‌شان در گرفته و ما آمده‌ایم اینجا از انبار کشتی نمونه‌ی سنگ‌آهن بگیریم و بفرستیم آزمایشگاه. یعنی واقعن نقش ما همین است که رفته‌ایم وسط دریا و زُل زده‌ایم که کارگرها بیل زده‌اند و نمونه برداشته‌اند و ما امضا زده‌ایم که واقعن این کار انجام شده. تقریبن لوس‌ترین کاری است که توی زندگیم انجام داده‌ام. امروز فکر می‌کردم آیا واقعن باید زندگیم را اینطوری سپری کنم؟

تو چه می‌گویی؟ امیدوارم بهم نگویی که کارم را عوض کنم. تقریبن مطمئنم که مشکل جنس کار نیست، مشکلم اینهمه کار کردن است. یعنی من واقعن فکر کنم آدم فنی‌ای هستم؛ مثلن بچگی کلی لگو بازی می‌کردم و یادم است یک نوع لگوی فانتزی داشتم که پدرم برایم از خارج می‌آورد و اسمش «تکنیک» بود و چرخ‌دنده و پیچ و مهره و پمپ و شلنگ و اینها داشت. من جدای از اینکه از روی دستورالعمل جرثقیل و کامیون و اینها می‌ساختم، حتی یادم است بداهه هم می‌زدم و یک سری یک ماشینی ساختم که دنده داشت. یعنی رسمن یک گیربکس دو-دنده داشت و خب مثلن تو فکر کن سیزده سالم بود. اصلن نمی‌خواهم بگویم ان خاصی بودم توی سیزده سالگی ولی خب کل ماجرا را خیلی دوست داشتم؛ بحثم علاقه است. الآن هم مهندس لوله هستم و خب مشکلی چندانی با مهندس لوله بودن ندارم، شاید بتوانم بگویم تنها مشکلش این است که آدم باید هی از آدمها معذرت بخواهد که چرا مهندس لوله است و عباس کیارستمی نیست. اما جدای از این باور کن این هفته‌ی کاری چهل‌ساعته مرا از داخل خشکانده، بیشتر روزها خسته‌ام و هر روز صبح بدون استثنا تمایلی به بیدار شدن ندارم. بدیش هم این است که مفهوم «کار» را یک جوری مقدس کرده‌اند که اصلن از تعریف اصلی‌اش کیلومترها دور شده: قرار بوده کار کنیم که شبها شام داشته باشیم و سقف و دیوار داشته باشیم تا گرگها پاره‌مان نکنند؛ اما الآن اینطوری شده که باید «عاشق» کارت باشی و اگر نیستی یعنی هنوز خودت را «پیدا» نکرده‌ای، باید اینقدر بگردی تا خودت را «پیدا» کنی. بعد به نظرم همین عشاق گول‌خورده هستند که این سیستم را سرپا نگه داشته‌اند. البته تو هنرمندی و یک جورهایی استثنای بحث من هستی، تو می‌توانی عاشق کارت باشی، اما ما، ما آدمهای عادی، ما مهندسها و کارمندها و سوپورها و گارسن‌ها چطور می‌توانیم عاشق کارمان باشیم؟ عاشق کجای کارمان باشیم و اصلن از کی این بحث مزخرف عاشق بودن پیش آمد؟ بعد می‌دانی نکته‌ی غم‌انگیزش کجاست؟ این است که خود من یادم است مثلن هفت سال پیش سر نهار، با مادرم داد و بیداد می‌کردم که «نه، همون سوپوره توی سوئد با خودش و با نقش خودش توی جامعه حال می‌کنه و ارضا می‌شه… هیچوقت خودشو منفک از جامعه بررسی نمی‌کنه، جامعه‌شو می‌بینه و خودشم یه چرخ‌دنده‌ی مفید از جامعه‌س…» غم‌انگیز نیست که من این مزخرفات را با حرارت می‌گفتم؟ چرا هست. البته نه اینکه مادرم آن موقع آنارشیست بود و ضد جامعه‌ی بزرگ و از این حرفها، نه نبود و الآن هم نیست؛ بحث کهنه‌ی ما سر اسلامش بود که داشت می‌کرد توی حلق من و من هم «غرب» را مثل نیزه گرفته بودم سمتش و تاب می‌دادم. حالا چرا می‌گفتم سوپور توی سوئد؟ لابد چون فکر می‌کردم سوئد یک موازنه‌ی قشنگ از رفاه و پول و سوسیالیسم و جامعه‌ی مدنی و فرهنگ و همه‌ی چیزهای خوب دیگر است. الآن چطور؟ الآن فکر می‌کنم هیچ کسی دوست ندارد سوپور باشد، چه توی ایران چه توی سوئد؛ واقعیت هم این است که من از هر گارسنی می‌ترسم، اختلاف طبقاتی هیچ‌وقت برایم هضم نشده.

این نامه اصلن آن طوری که دوست داشتم نشد، هیچ وقت آن طوری نمی‌شود. اما الآن که اینها را نوشته‌ام گزینه‌ای جز فرستادن‌شان ندارم و تقریبن می‌دانم جزو بی‌شمار اشتباهات استراتژیک دیگرم است. ولی خب اینهمه از بدی سی سالگی گفتم، خوبیش هم این است که بعد از سی خیلی چیزها ریز و نامهم می‌شوند. نه اینکه تو ریز بشوی مهرام، نه، اصلن و ابدن، اما مثلن بحث استراتژی… استراتژی و سیاست‌بازی قطعن برایم بی‌اهمیت شده. دیگر فکر نمی‌کنم که فلان حرف را بزنم که فلان جور بشود و فلان حرف را نزنم چون مخالف کتاب مقررات است. البته راستش از اول همین گه بودم، منتها جوانتر بودم که خودم را شماتت می‌کردم که «هی پسر، افسارتو جمع کن، حواستو جمع کن، متمرکز باش» و فلان و بیسار، الآن دیگر آن شماتتها را ندارم. می‌دانم که نمی‌کشم و آدمهایی که حتی یک کم با من فصل مشترک داشته باشند، آنها هم به احتمال زیاد «نمی‌کشند». (الآن جایش است یک گریزی بزنم به همان مکالمه‌ی کذایی‌مان و اینکه چطور همان دیالوگ بی‌ربط نماد آدمهایی بود که «نمی‌کشند» ولی خب ولش کن، انگولک زیادی هر چیزی کلن کار غلطی است.) البته گاهی ترسناک است که همین حالات و کیفیات آخرش به یک سری پارامتر و معیار و اَلک ترجمه می‌شوند (مثلن همین آدمهایی که نمی‌کشند) و آخرش آدم یکهویی می‌بیند همه‌اش با آدمهای یکجور و جور خودش و مدل خودش نشست و برخاست می‌کند، همانهایی که از الک‌اش رد شده‌اند. (راستی، من تقریبن نشست و برخاستی ندارم. حلقه‌های اجتماعی‌ام؟ راستش بهتر است بگویم حلقه‌ای ندارم، مخصوصن بعد از آمدنم به انگلیس. تنهایی‌ام نصفی‌اش از قصد و غرض است و نصف دیگرش از بی‌عرضگی و نصفه‌ی سومش هم اینکه نمی‌دانم، کلن نمی‌شود.)

خسته شده‌ام از اینکه آدمهای دوست داشتنی جاهای دوری هستند. دوست دارم بگویم بهش عادت کرده‌ام اما واقعن نکرده‌ام. واقعن وقتی معاشرتهای خوبی دارم آدم بهتری هستم. بدتر اینکه تازگی‌ها وقتی بد هستم رسمن خاموش می‌کنم، انگار رسمن زندگیم خاموش می‌شود و فقط می‌خورم و می‌خوابم و می‌روم سر کار و باز می‌خورم و می‌خوابم و خودم حواسم هست چقدر پوچ شده‌ام در این مواقع، خیلی هم بدم می‌آید از این حالت. دنبال کیفیت بالا برای زندگیم نیستم، اما خب اگر خیلی بدوی بهش نگاه کنیم زندگی را دوست دارم و دوست دارم که تقریبن هر روز زندگی را دوست داشته باشم و برایم غیرقابل قبول است که روزها همینطوری بگذرند و امروزش مثل دیروز باشد، مثل فردا باشد و مثل هر روز دیگری. یعنی واقعن به نظرم زندگی جالب و هیجان‌انگیز است یا حداقل بعضی روزها می‌تواند باشد، و دقیقن مسیر دارد، یعنی از یک جایی شروع می‌کنی و به یک جایی می‌رسی، مثل آشپزی، یک فرایند است، مثل مست شدن مثلن، ابتدا و انتها دارد. چه می‌دانم، مثلن مثل روز و شب نیست که از فرط تکرار دیگر مسیر و فرایند نیست. بعد به خاطر همین خوش‌بینی و امیدواریم به زندگی، از آن روزهایی که بد هستم خیلی بدم می‌آید، و خب آدمهای دوست‌داشتنی واقعن کیفیت زندگیم را عوض می‌کنند. فکر کنم این اولین باری است که این اعتراف را کرده‌ام. همیشه -و مخصوصن بعد از جدایی‌ام- خیلی روی فردیتم بالانس زده‌ام و ترجمه‌اش کرده‌ام به زندگی تنهایی، ولی خب الآن می‌گویم بی‌فایده بوده، یا حداقل روش سختی است برای زندگی و روش راحت‌ترش معاشرتهای خوب است. برای همین است که می‌گویم کاش اینقدر همه چیز دور نبود. آخر آخرش نامه و ایمیل و وبلاگ و همین چیزهایی که آن اول در وصف‌شان اینهمه قند و شکر پاشیدم، همه‌شان یک جور استیصالی هم دارند، یک جور استیصالی که آخرهای نامه معلوم می‌شوند، آخرهای نامه که خسته شده‌ای و چیزی نمانده و دوست داشتی طرف بود و چه می‌دانم، مثلن شاید سیگار می‌کشیدید (راستی، چهار ماه است که سیگار نکشیده‌ام و به جایش آدامس نیکوتین می‌جوم) و یک آهنگ گوش می‌دادید، یا مثلن می‌رفتنید با ماشین یک چرخی می‌زدید و آب‌طالبی می‌خوردید، چه می‌دانم، هر چیزی، اما خب نمی‌شود. مطمئنم به وادی یاوه رسیده‌ام. نیمه‌مست هستم، خوابم می‌آید و فردا پنج صبح باید بروم فرودگاه و برگردم سر خانه و زندگیم. از هواپیما متنفرم، از سفر متنفرم و از خیلی چیزهای دیگر. کاش حداقل زمستان نبود یا حداقل اینقدر سرد نبود یا مثلن من لباسهای گرم‌تری داشتم یا مثلن اوکراینی بودم و اینقدر سردم نمی‌شد.


15 Jul 06:04

چرا پشه‌ها برخی‌ها را بیشتر نیش می‌زنند؟

by علیرضا مجیدی

شاید برای شما پیش آمده باشد که در اتاقی با دوستتان نشسته باشید و در این حین مدام مورد گزش پشه‌ها قرار گرفته باشید و مجبور باشید آنها را با دست و حرکت دادن سرتان، دور کنید، در حالی که دوستتان مشکل خاصی ندارد.

آیا واقعا پشه‌ها دوست دارند، برخی‌ها را بیشتر نیش بزنند؟ آیا این افراد خون مغذی‌تری دارند؟! یا موضوع چیز دیگری است.

از لحاظ علمی ثابت شده که ۲۰ درصد مردم، بیشتر مورد توجه پشه‌ها قرار می‌گیرند، فعلا راه حلی برای مشکل این افراد پیدا نشده است، به جز اینکه از داروهای دافع حشرات استفاده کنند که این هم البته همیشه پاسخگو نیست و برخی از پشه‌ها به تدریج نسبت به ایمن می‌شوند.

07-13-2013 01-32-53 PM

اما دلیل جذاب بودن این افراد برای پشه‌ها چیست؟

گروه خونی

پشه‌ها کسانی را که گروه خونی O دارند، دو برابر افراد با گروه خونی A نیش می‌زنند. گروه خونی B در میانه طیف علاقه پشه‌ها قرار دارد.

علاوه بر این جالب است بدانید که ۸۵ درصد افراد، ماده‌ای از پوست خود ترشح می‌کنند که نشاندهنده گروه خونی آنهاست، ولی ۱۵ درصد مردم این ماده را ترشح نمی‌کنند، دسته اول برای پشه‌ها جاذب‌ترند.

دی اکسید کربن

پشه‌ها با دقت متوجه دی اکسید کربن بازدم افراد می‌شوند و با موقعیت‌یابی آن متوجه حضور افراد می‌شوند. پشه‌ها برای این کار یک عضو تخصصی به نام پالپ آرواره‌ای دارند. حساسیت پشه‌ها آنقدر زیاد است که می‌توانند از پنجاه متری هم متوجه متصاعد شدن دی اکسید کربن شوند.

پس افرادی که دی اکسید کربن بیشتر بیرون می‌دهند، بیشتر پشه‌ها را متوجه خود می‌کنند. بنابراین به طور کلی افراد که جثه بزرگ‌تری دارند، بیشتر هدف پشه‌های قرار می‌گیرند. یک دلیل اینکه گاهی کودکان کمتر مورد گزش قرار می‌گیرند، میزان کلی دی اکسید کربن بازدمی کمتر آنهاست.

ورزش و سوخت و ساز

پشه‌ها اسید لاکتیک، اسید اوریک، آمونیاک و سایر موادی را که در عرق ترشح می‌شوند، بو می‌کشند. دمای بیشتر بدن، جذب‌کننده پشه‌هاست.

پس ورزش و فعالیت بدنی زیاد با توجه به ترشح این مواد و تولید گرمای بیشتر، باعث جذب پشه‌ها می‌شود.

البته عوامل ژنتیکی هم روی میزان ترشح اسید اوریک مؤثر هستند.

باکتری‌های پوست

در یک پژوهش که در سال ۲۰۱۱ انجام شد، مشخص شد که سطوح بالای نوعی از باکتری، جاذب پشه‌هاست. جالب است که اگر کسی باکتری زیادی در پوست داشته باشد، اما این باکتری‌ها از انواع مختلف باشند و نوع خاصی از باکتری در پوست، غالب نباشد، پشه‌ها کمتر جذب می‌شوند.

همین موضوع می‌تواند توجیه‌کننده گزش بیشتر ما در ناجیه کف پا و مچ پا باشد، چون در این نواحی باکتری بیشتری در پوست وجود دارد.

نوشیدنی‌های الکلی هم باعث نیش‌خوردگی بیشتر افراد می‌شوند.

حاملگی

زنان حامله بیشتر مورد گزش قرار می‌گیرند، چون ۲۱ درصد دی اکسید کربن بیشتر تولید می‌کنند و دمای بدنشان به طور متوسط ۱٫۲۶ درجه فارنهایت بیشتر است.

رنگ لباس

رنگ‌های تیره، بیشتر پشه‌ها را جذب می‌کنند.

ژنتیک

به طوری که پیشتر توضیح دادیم ۸۵ درصد مردم برای پشه جذاب‌تر هستند.

مواد دفع‌کننده حشرات طبیعی

با کروماتوگرافی ترشحات پوست بدن بعضی از افراد مشخص شده است که آنها مواد دافع حشرات طبیعی از خود تشرح می‌کنند. دانشمندان امیدوارند بتوانند از مولکول‌های این مواد در اسپری‌ها استفاده کنند.

منبع

14 Jul 12:42

ماجرای اسباب‌کشی

by Pouria Alami
دیروز از نگهبانی جلوی «آتی‌ساز» پرسیدم آقا شماره وانت‌بار دارید؟
شماره نداد. یهو سوت زد و گفت: «جاسم... جاسم...» جاسم توی سایه نشسته بود و از جاش جنب نمی‌خورد. نگهبانه هرچه صدا زد جاسم نیامد. نگهبانه رفت. از قدیم گفتند تنبل نرو به سایه، سایه خودش میایه. الان می‌گویند جاسم تکون نخور از سایه، هر کی کارت داره خودش میایه.

خلاصه. جاسم آمد و از دور به وانتش اشاره کرد که او هم توی سایه آرمیده بود.
به جاسم گفتم: بار دارم. می‌بری؟
جاسم گفت: طبقه چندمه؟
گفتم: از طبقه هشتم به طبقه همکف.
گفت: هشتم؟ از هشتم نه نمی‌برم.
گفتم: عزیزم، طبقه بیستم باشه، آسانسور حمل بار که هست. چه فرقی داره؟
 گفت: نه. از لحاظ ذهنی درگیر می‌شم. نمی‌تونم از طبقات بالا بار بزنم حتی اگه آسانسور باشه.

خاکی جاسم آمد طبقه هشتم و نگاهی به کتابخانه‌ها انداخت. بعد غیب شد. زنگ زدم. گفت: «من نمیام. لباسام خاکی می‌شه.»
گفتم: جاسم... جاسم... بیا. عیب نداره سر بار رو من می‌گیرم خاکی نشی.
گفت: 10 تومن هم بیشتر می‌گیرم.
اگر بابابزرگم بود و من اینقدر ناز کرده بودم، بهم می‌گفت: تو بدم، بمیر و بدم.

خودت رو بزن به نشنیدنجاسم کتابخانه‌ها و میز و صندلی را بار زد. پنج‌متر نرفته تلق و تولوق وسایل درآمد. تلق، تولوق... انگار ساربان با هزار زنگوله شتر راه افتاده باشد.
- جاسم. به نظر اینها دارن می‌افتندها...
- چیزی نیست. سفت بستم.
- ولی نافُرم صدا میاد. الان می‌افتند می‌شکنند...
- چیزی نیست. محل نذار. خودت‌رو بزن به نشنیدن.
من این شکلی  بودم. این آقاهه چه آرامشی داشت. دنیا به لاستیک چپ وانتش هم نبود. آیا به‌راستی من در کنار یکی از عرفای قرن چهاردهم هجری شمسی نشسته بودم؟

جاسم گفت: نگران نباش. من از این بیشتر هم وسیله بار زدم...
گفتم: مهم نیست چقدر وسیله بار زدی. مهم اینه که چقدرش‌رو تونستی صحیح و سالم پیاده کنی.
جاسم لبخندی زد و نگاه حکیمانه‌ای به من انداخت و گفت: بهش اهمیت نده.
در این لحظه من باید جامه می‌دریدم که متاسفانه دور میدان بودیم و حتما اگر من جامه‌دریده به خیابان اندر می‌شدم، گشت ارشاد بهم تذکر می‌داد.

از این به‌بعد اینطوره
وقتی رسیدیم یکی از باندها پاره شده بود، کتابخانه‌ها تمام و کمال – بدون اغراق – ماهیت ژله‌ای پیدا کرده بود و می‌لرزید، دوتا از طبقه‌های کتابخانه جامانده بود، روی میز خطی افتاده بود که می‌توانست به‌جای نصف‌النهار لحاظ شود، دوتا از صندلی‌ها رنگش رفته بود. به جاسم گفتم: ببین، همه‌چی از بین رفته.
گفت: مگه اینطور نبود؟
من: نه.
گفت: بهش اهمیت نده. هیچی از اولش اینطوری نبوده که هست. اینا هم از الان به‌بعد اینطورن.
بدبختی جاسم دوتای من هیکل داشت و من زورم به جاسم نمی‌رسید. به‌ناچار باید جامه می‌دریدم و هیهات‌گویان به سمت بیابان می‌دویدم.
به جاسم گفتم: حُسن کارت اینه که یه کامیون وسیله‌رو اگه تو بار بزنی، همچین خرد و خاکشیر می‌شه که دفعه بعد می‌شه تو زنبیل ریختشون.

جاسم خندید. پولش را گرفت. لبخندی زد و استارت زد و با وانتش در افق گم شد.

.
(منتشرشده در روزنامه شرق)
14 Jul 06:02

267

by red-lip
alirezayof

خودت را نشان بده خب

هی آدم احمق! این پست مخصوص توست...بله تو..می دانم هنوز می آیی اینجا..می دانم قبلش کفش هایت را در می آوری تا مبادا صدای پایت را بشنوم..اما بوی گند جورابت کل فضا را اشغال می کند...با قدرت می گویم که می دانم هنوز اینجا را می خوانی..گاهی زیر لب فحش می دهی و گاهی می گویی آفرین...می خواستم بدانی خیلی نفطه چین هستی...خیلی زیاد نقطه چین هستی....ای بی معرفت....آن روز که مامان را عمل کرده بودند بعد از مدتها زنگ می زنی و من بی خبر از همه جا که داشتم در راهروی بیمارستان دنبال پرستار می دویدم گفتم باید قطع کنم مامان را بردند اتاق عمل....و تو قطع کردی..و بعد که من پهن شده بودم گوشه ی زمین و تنهایی داشتم برای خدا خط و نشان می کشیدم که اگر مامان را اذیت کنی می آیم بالا حالت را می گیرم تو پیغام می دهی فقط می خواستم خداحافظی کنم دخترک..خوش و خرم و از این ها باشی بای...بعد من فکر کردم یک زری زدی...می خواستی خودت را لوس کنی...اما بعد یک هو انگاری در دلم رخت شورها آمدند هی چنگ زدند آب کشیدند رفتند هی چنگ زدند...بعد شماره ات را گرفتم و تو دیگر جواب ندادی...می خواستم بگویم زیاد احمقی که همچین روزی مرا ول کردی به امان همان خدایی که مرا به امان تو رها کرده بود....یادت هست از من قول گرفتی که زندگی تو را...نویسنده ی کله خری مثل تو را روزی کتاب کنم؟یادت هست گفتم تو خودت چرا نمی نویسی؟گفتی دلم می خواهد تو بنویسی و من زندگیم را از قلم تو بخوانم....فکر کردی..خیال برت داشت...لعنت به تو که حتی نمی توانم اسمت را بیاورم که اگر اسمت را اینجا بیاورم کلی خبر از تو می رسد به من...یا بعد از خواندن این نوشته می آیی می گویی غلط کردم بلانش یا ..یا باز هم بر می گردی ..باید برگردی...مگر من چندتا دوست دارم مردک؟نکند از بس سیگار کشیدی مردی؟لعنت به تو..نگرانت هستم..و هیچ راهی ندارم برای فهمیدن حالت ...من الان دارم داد می زنم که هی تو....هر جا هستی...خودت را نشان بده....تصورم کن که افتادم وسط خیابان و حتی جرات ندارم عکست را نشان بدهم و دنبالت بگردم..کاش کسی تو را نمی شناخت.. جانه بلانش...جانه رفاقتمان...جانه آن همه دوستی...جانه قلم مشترکمان...خودت را نشان بده ...

14 Jul 05:49

Page 744.

by خانوم زیگزاگ

عشق یعنی وقتی ناراحتم و دوست ندارم صحبت کنم، سکوت کنی. اما هر جا کامنتی چیزی می‌نویسم لایک بزنی زیرش تا بدونم دورادور حواست بهم هست.

14 Jul 05:49

مخترع دوا گُلی

by علیرضا مجیدی

دکتر یانگ Hugh Hampton Young یک جراح اورولوژیست و محقق پزشکی بود که بین سال‌های ۱۸۷۰ تا ۱۹۴۵ می‌زیست، یکی از کارهای برجسته او ترویج نوعی از جراحی برای درمان سرطان پروستات بود radical perineal prostatectomy، اما چیزی که او را ماندگارتر کرد، اختراع یک داروی گندزدای موضعی به نام مبرومین یا مرکورکرم در سال ۱۹۱۸ بود که برای ضدعفونی زخم‌ها و درمان آنها استفاده می‌شد.

07-13-2013 11-27-07 AM

مربرومین ترکیب نمک جیوه‌ی ارگانیک دی‌سدیم و فلورسین سدیم است. در ایران به آن دوا گُلی و در گویش مازندرانی و گیلکی (قرمز دوا یا سرخه دوا) می‌گفتند. به خاطر داشتن جیوه، این دارو بعدا از فهرست سازمان غذا و داروی آمریکا و سایر کشور خارج شد و ترکیبات گندزدای دیگر مثل بتادین جانشین آن شد.

07-13-2013 11-27-34 AM

دواگلی زمانی یک داروی بسیار محبوب بود، توسط خانه‌های بهداشت توزیع می‌شد و معمولا مادربزرگ‌ها علاقه زیادی به آن داشتند و برای درمان خراشیدگی‌های سطحی پوست نوه‌هایشان از آن استفاده می‌کردند، بعضی از افراد مسن هنوز هم سراغ دواگلی را می‌گیرند و از نبود آن ابراز تعجب می‌کنند، آنها به کرات اثرات خوب این دارو را دیده‌اند، برایشان دلیل خروج دارو از داروخانه‌ها، قابل پذیرش و هضم نیست!

14 Jul 05:48

چه کسی نخستین بار Control-Alt-Delete را گرفت؟!

by علیرضا مجیدی

اگر یک کاربر پی‌سی هستید، حتما دفعات زیادی از Control-Alt-Delete استفاده کرده‌اید، گرفتن این دکمه‌های کیبورد با هم باعث می‌شود که سیستم شما که به حالت «فریز» شده رفته، از این حالت دربیاید و نیازی به خاموش و روشن کردن سیستم نباشد، اما چه کسی نخستین بار به این فکر افتاد و از این دکمه‌ها استفاده کرد؟ تاریخچه این کار چیست؟

دوید جی بردلی، مهندسی نرم‌‌افزاری است که پشت این کار است. بردلی در سال ۱۹۴۹ به دنیا آمد و در سال‌های ۱۹۷۲ و ۱۹۷۵ لیسانس و دکترای خود را در رشته مهندسی الکترونیک از دانشگاه Purdue در ایندیانا گرفت.

بعد از آن شروع به همکاری با IBM نمود، در IBM او نخست روی فناوری پیشرفته سیستم‌های Series/1 کار می‌کرد، در سال ۱۹۷۸، او سیستم ورودی-خروجی را برای دیتامستر شماره ۲۳ این شرکت توسعه داد.

در سال ۱۹۸۰، او یکی از ۱۲ مهندس گروه مشهوری شد که روی تولید نخستین کامپیوتر شخصی IBM  کار می‌کردند. کاری که به او محول شده بود نوشتن بیوس سیستم بود، کار او موفق بود و به مهندسی ارشد رسید.

سال ۱۹۸۱، سال حساسی برای IBM بود، در آن زمان اپل و RadioShack پی‌سی‌های خود را وارد بازار کرده بودند و IBM در نظر داشت که در یک پروژه با  نام رمز «اکرون»، پی‌سی خود را تولید کند، چنین کاری نیازمند صرف سه تا پنج سال بود، اما آنها تحت فشار بودند که یک ساله کار را به سرانجام برسانند.

در سال ۱۹۸۱، اعضای گروه بردلی، به دنبال راهی بودند تا با استفاده از آن، در زمان فریز شدن سیستم، بدون اینکه نیازی به خاموش و روشن کردن یک کامپیوتر باشد، بتوان آن را بوت مجدد یا ری‌بوت کرد.

در آن زمان بردلی، کدی نوشت که با گرفتن همزمان دکمه‌های Control-Alt-Delete این کار را می‌کرد، البته او این روش را تنها برای برنامه‌نویس‌ها مهیا کرده بود و هیچ نیتی نداشت که بعدا کاربران عادی هم برای رفع مشکل به آن پناه ببرند.

07-13-2013 06-16-56 PM

علت انتخاب این سه کلید هم این بود که این سه، در صفحه کلید دور از هم هستند و هیچگاه پیش نمی‌آید که کسی تصادفی این سه کلید را به هم فشار بدهد.

از این ایده که تنها بعد از چند دقیقه به ذهن بردلی رسیده بود، استقبال زیادی شد، بعدها مایکروسافت هم این ایده را در سیستم عامل ویندوز اقتباس کرد، حتی در سیستم عامل‌های امروزی هم می‌توان از Control-Alt-Delete استفاده کرد و با آن Task Manager را احضار کرد.

07-13-2013 06-18-20 PM

نخستین پی‌سی IBM که حتی خوشبین‌ها هم تصور نمی‌کردند بیشتر از ۲۵۰ هزار دستگاه از آن به فروش برسد، فروشی میلیونی پیدا کرد. پی‌سی آنها یک جعبه خاکستری در زیر یک مانیتوری بود که هنگام کار خطوط سبز رنگی روی آن دیده می‌شد.

07-13-2013 06-26-51 PM

پردازشگر این پی‌سی ۴٫۷۷ کیلوهرتزی و حافظه آن ۱۶ کیلوبایت بود و یک داریور برای گذاشتن فلاپی داشت، قیمت آن در آن زمان ۱۶۵۶ دلار بود که معادل ۴ هزار دلار امروز می‌شود.

۴ ماه بعد از عرضه این پی‌سی بود که مجله تایم، پی‌سی  را شخصیت برتر سال انتخاب کرد.

07-13-2013 06-26-24 PM

بردلی بعد از انجام انبوهی از پروژه‌ها سرانجام در سال ۲۰۰۴، بازنشسته شد ولی در حال حاضر بیشترین چیزی که او را مشهور کرده، همین Control-Alt-Delete است.

البته او در جریان همایشی به مناسبت ۲۰ سالگی پی‌سی IBM که بیل گیتس هم در آن حضور داشت، حرف جالبی گفت:

«من Control-Alt-Delete را اختراع کرده‌ام، اما بیل بود که مشهورش کرد

07-13-2013 06-18-36 PM

رونامه‌نگارها زمانی به گرفتن Control-Alt-Delete، «سلام سه‌انگشته» لقب داده بودند.

14 Jul 05:47

سید

by Mirza

سید را می‌شناسید. شاید خودتان خبر نداشته باشید ولی می‌شناسیدش. اگر غیر این باشد بعدتر که نشستید برای خودتان فکر می‌کنید هیچ توجیهی پیدا نمی‌کنید که چطور شد ده دقیقه بعد از اینکه برای اولین بار دیده بودیدش، این طور زیر پوستی مهرش را به دلتان نشانده و انگار رفیق گرمابه و گلستان هزار ساله هستید. پیش خودتان فکر می‌کنید حتماً از قبل می‌شناختمش و این قهوه‌ی عصرانه تجدید دیدار بوده فقط، جز این راه ندارد. برای همین کسی نمی‌داند سید را از کی می‌شناخته. بعد از مدتی حتی تاریخ اولین دیدار هم برای تکمیل افسانه محو می‌شود و کلاً آغازی بر دوستی‌تان، هر قدر هم صوری، پیدا نمی‌کنید. هر از گاهی وقتی با لبخند تخس خودش بهتان خوش‌آمد می‌گوید که «اِ فلانی تو تو شهری؟ چرا از قبل خبر ندادی؟» به این نتیجه می‌رسید که اصلاً چه فرقی دارد.
سید جاذبه زیاد دارد، دافعه هم. اشتراکاتش با حضرت علی به همین‌جا منتهی می‌شود. هر چند ما هر از گاهی فکر می‌کنیم شاید سید هم مثل حضرت یک چاهی داشته باشد. آخر از سید حرف در نمی‌آید. یعنی اسرار دنیا را بهش بسپاری در دلش آب تکان نمی‌خورد. حالا فکر کن اسرار خودش را چه می‌کند. اصلاً اگر یونان قدیم بودیم سید را می‌کردند خدای ابهام. نمی‌شود یک جواب درست و درمان در مورد اینکه حالش چطور است ازش بیرون کشید. یا مثلاً یک ماه رفته بودی فلان جهنم دره، خب چطور بود. یک طوری قضیه می‌پیچید و عوض اینکه جوابت را بگیری ناغافل می‌بینی داری از خاطرات کودکی‌ات برایش می‌گویی. البته آخر سر جوابت را می‌دهد، ولی نه سریع و نه سر راست. یعنی در طول یک ماه آینده و جسته گریخته. باید حواست جمع باشد تکه تکه جمع کنی.
بعد همین آدم یک شب بی‌خبر برمی‌دارد از زندگی‌اش می‌گوید. حواست نباشد یا زیادی باشد که دارد از جانش برایت می‌گوید حرفش را قطع می‌کند. یک مهارتی می‌خواهد که در طول زمان ممکن است به دست بیاری، که بدون اینکه زیادی بی‌اعتنایی بکنی یا خیلی تحویلش بگیری بگذاری آن چیزی که ته دلش سنگینی کرده را بگوید، اگر بگوید، سالی قرنی یکبار. شب جولانگاهش است. به قول مرحوم صابری جزو اصحاب شب است. می‌گوید به کارهایم دارم می‌رسم، بعد می‌گویی آخر چه کارهایی است که همیشه داری بهشان می‌رسی و جوابت می‌دهد ایمیل‌های جواب نداده، تلفن‌های عقب افتاده و یادداشت‌های ناتمام. شب چانه‌اش هم بیشتر کار می‌کند. وقتی رساندت دم در خانه‌ات و ماشین را خاموش کرد و صندلی‌اش را کمی عقب داد، یا وقتی لیوانت را به زور دوباره با ویسکی مناسبی زنده کرد، آن موقع بهترین وقت معاشرت با سید است.
اوایل ممکن است فکر کنی مگر چقدر تلفن عقب افتاده ممکن است داشته باشد یک نفر. آدمی دیگر، شک می‌کنی، بس که ملت چرند بلغور می‌کنند. سال‌ها می‌گذرند و تازه گوشی دستت می‌آید سید آدم‌ها را فراموش نمی‌کند. از هر طرف دنیا باشد به آن طرف دنیا چنان وصل است انگار همسایه‌اند. خبر می‌گیرد، خبر می‌دهد. کی رفت، کی آمد، کی نخست‌وزیر شد، اوضاع چگونه است، حالت خوب است، کتاب برایت بفرستم، تازه به شهر بهمان رسیدی و برو پیش فلانی از تنهایی در بیا. اصلاً سید زبان نوع بشر را بلد است. این را کرده سرمایه‌ی زندگی‌اش. آدم‌ها طبعاً یا قبولش دارند یا ندارند. ولی مستقل از این قضیه می‌روند پیش‌اش. انگار سید همان میخ ملانصرالدین است که گفت همین مرکز دنیاست. می‌بینی طرف سید را داخل آدم حساب نمی‌کند، بعد کارش که گیر کرد دمش را می‌گذارد لای پایش و می‌رود پیش سید.
اصلاً یکبار بروید پیش سید برای مشورت. رد خور ندارد که عشق می‌کنید. یک ژستی می‌گیرد که انگار دست کم سنش سه برابر آن چیزی است که می‌بینید، انگاری کوه یخ. بعد مسأله را می‌برد اوج فلک. یعنی ورای این حرف‌ها مسأله را بررسی می‌کند. جواب تلفن اینکه شیر آب حمام را چطور باید عوض کرد می‌رسد به کمبود آب شیرین در دهه‌های آتی. خوب که از ابعاد داستان خوف کردی بحث را برمی‌گرداند به راه‌حل‌هایی که عموماً هیچ‌کدام فی‌نفسه به دردی نمی‌خورند. بعد بلند می‌شوید و می‌رود سی خودتان. دفعه بعد که کارتان گیر کرد ولی باز می‌روید پیش سید، رد خور ندارد. نمی‌شود حرف‌های سید را نشنیده به سمت هیچ بندری بادبان کشید.
خود سید حرف رفتن زیاد می‌زند. از روزی که می‌شناسیدش حرف از رفتن و بادبان کشیدن می‌زند. یک طوری در تعلیق می‌مانید همیشه. تکلیف‌تان را روشن نمی‌کند که بالاخره می‌ماند یا نه، رویش حساب کنید یا نه. می‌گوید می‌روم آن طرف کشور، این طرف کشور، برمی‌گردم خاک پدری، اینجا خبری نیست، این شهر نمی‌مانم، مرغ طوفانم، یهودی سرگردانم. آن اوایل سر و کله می‌زنید باهاش. سعی می‌کنید قانعش کنید. یک مدت بعد عادت می‌کنید. نه که فکر کنید همش حرف است، ولی پیش خودتان می‌گویید صلاح مملکت خویش هیچ کس نداند. بعد همین طور زمستان می‌شود، بهار، تابستان و پاییز می‌رسد و از نو. سال‌ها می‌گذرند و یک روز سید می‌گوید دارد می‌رود. نه می‌توانی تعجب کنی و نه نکنی. سرت را می‌اندازی زیر و کمک می‌کنی بارها و اسباب را بگذارند در کامیون. بعد با شازده محکم در آغوش می‌کشیدیش و می‌گویید شاید بار دیگر در شهری دیگر. سید می‌رود. جای سید یک گلدان شمعدانی می‌گذاری در دلت که هیچ شباهتی با سید ندارد جز خاطرات خوش.

10 Jul 04:00

آنها فقیربودند، حتی باغبانشان و راننده‌شان هم فقیر بود

by آیدا-پیاده

 

 

دروانفسای سیل دیشب بین همه ماشینهای آب برده و رها شده، یک دستگاه هم فِراری زیر یک پل رها شده به امان شهرداری. از صبح همه همکارهای من موضوع بحث‌شون و غمشون، غصه خوردن برای صاحب فراری‌ست که احتمالا بیمه همه خسارت ماشین سیصدهزاردلاریش را تقبل نخواهد کرد و طفلک چه خرجی موند روی دستش .

از صبح بیست‌بار خواستم بگم :”هرکه بامش بیش برفش بیشتر”، ولی اینجا همه زیرشیروانی زندگی می‌کنند با مقوله پارو کردن پشت‌بام غریبه‌اند و شان نزول ضرب المثل را درک نخواهند کرد. مگر اینکه بگم “وایدر درایو وی، مور شاولینگ”. از طرف دیگه چپ درونم دنبال یک شات گان می‌گرده که شلیک کنه به همکارا که هی غصه صاحب فراری را می‌خورند.ای بابا، خب کسی که ماشین سیصدهزارتایی سواره لابد داره که خسارتش رو بده. نداره هم بفروشه حالا پورشه بخره تا دوباره وسعش به فراری برسه. یارو ماشین رو ول کرده رفته، اگر ماشین همه زندگیش بود، وسیله ارتزاقش بود، نون‌آورش بود لابد مثل آقا ابراهیم راننده خطی شهرک که وقتی ماشینش آتیش گرفت، انگار نه انگار که یک آهن پاره آتش گرفته، بلکه که بچه‌ش باشه، ‌ایستاد و با دستاش و لنگ و کتش خاموشش ‌کرد، می‌موند بالای سرفراری به زارزدن. راستی بعد آتیش گرفتن ماشین آقا ابی تا سالها من هی مدام خیره می‌شدم به دستاش که ناخنهاش سوخته بود و تفریبا هر هشت تا انگشتش یک بند یا یک نیم‌بند کم داشتند

صاحب فراری صد البته یا عزت نفس داشته که ننشسته تو تایتانیکش و بگه این همه داروندار منه، من باهمین غرق می‌شم، یا اینکه یک مازاراتی در خونه داشته که گفته فدای سرم. انشالله که دومی.

 

09 Jul 13:56

کوتاه از موراکامی

by فرزاد حسنی
"مهم آن است که در قلبت تصمیم بگیری شخص دیگری را با تمام وجود بپذیری و وقتی این کار را بکنی، اولین و آخرین بار خواهد بود...چه قدر عجیب است که فرد مورد علاقه ات را پیدا کنی و فرد مورد علاقه ات پیدایت کند. معجزه است. یک معجزه آسمانی."
                                                           -هاروکی موراکامی-

09 Jul 04:21

بچه هاى فیلم هاى فرهادى، قهرمان اند

by Jalal Samiee

قهرمان فیلم گذشته، اگر قهرمانى داشته باشد، فقط و فقط فؤاد است؛ تنها کسى ست که تکلیفش با خودش و اطرافیانش معلوم است؛ خودکشى را مى فهمد، مثل پدرش غیرتى نمى شود و مى داند پیش معشوقه پدرش اوضاع بهترى دارد تا در خانه بى مادر.
فرهادى فیلمى ساخته است درباره بلاتکلیفى و تعلیق آدم ها بین گذشته و آینده؛ مردى که از ایران آمده تا با خاطره خوب یک زندگى را تمام کند؛ زن از معشوقش باردار است و هنوز از مرد گذشته اش دل نکنده، معشوق خود مردى معلق است در تردید کماى همسرش و فرزندى که قاطعیت و منطق بیشترى از او دارد. انگار روابط آدم ها در این فیلم، روابطى مبتنى بر نوعى بلاتکلیفى و عذاب وجدان و تردیدند؛ تردیدى که دوربین حتى روى رفتار دست ها هم نشان شان مى دهد.
من تا صحنه اخراج کارگر غیرقانونى از خشکشویى خودم را با ژست هنرى نگه داشته بودم تا فیلم را به دقت ببینم؛ اما از آن جا انگار تازه قصه شروع شد؛ حالم تازه بد شد؛ شروعى خیلى دیرتر از شروع قصه ها در درباره الى و جدایى نادر از سیمین. کارگر زن تازه قصه را گفت؛ گفت که عامل اصلى خودکشى، شیطنت او نبوده و همان تردیدهاى سمیر و خالى بودن نگاهش، زن را به خودکشى رسانده است. خلاصه این که فیلم فرهادى تاوان همه آدم هاى مردد را با باقى ماندن بر تردیدهاشان مى دهد.
دقت کرده اید که هر بار فیلم بهترى مى سازد و هر بار سینمایى تر و کم حرف تر؟ صحنه سشوار گرفتن روى موهاى زن را یادتان هست؟
ممنونم آقاى فرهادى؛ فیلم شما آدم را با حال خوب ناشى از حال بد از سینما بیرون مى فرستد!

09 Jul 04:13

معرفی کتاب: تفنگت را زمین بگذار

by علیرضا مجیدی

نویسنده مهمان: میلاد احمدی:

کتاب «تفنگت را زمین بگذار» نوشته دالتون ترامبو -فیلمنامه نویس معروف سینمای هالیوود- است که جزء “ده تای هالیوود” محسوب می‌شود. این عنوان در زمان مک کارتی به کارگردانان و هنرمندانی اطلاق می‌شد که در لیست سیاه قرار داشتند. دالتون ترامبو نویسنده کتاب درخشان “شب آروچز” یکی از چهره ژ‌های مهم و فعال ادبیات معاصر آمریکاست. وی بالغ بر ششصد نمایشنامه نوشته که شامل آثاری چون: پاپیون، مهاجرت و نمایشنامه “پسر دلیر” است که این آخری برنده جایزه اسکار شد.

07-08-2013 01-05-31 PM

تفنگت را زمین بگذار تحسین برانگیزترین کار از میان آثار خوب دالتون ترامبوست. نمایشنامه تفنگت را زمین بگذار، برنده جایزه منتقدان بین المللی فیلم و جایزه فستیوال فیلم کن شده است. «جانی تفنگش را برداشت» عنوان اصلی کتاب دالتون ترامبو در آمریکاست که انتشارات تیسا برای نخستین بار آن را در ایران با ترجمه «تفنگت را زمین بگذار» به چاپ رسانده است.

این رمان، راوی شرایط جنگ جهانی دوم از زبان یک سرباز آمریکایی به نام جو است که در جریان جنگ، تمامی اعضای حیاتی بدن خود را از دست می‌دهد، ولی زنده می ماند. دالتون ترامبو به زیبایی، دست و پا زدن انسانی بین مرگ و زندگی را به تصویر می کشد و در جای جای داستان، با توصیف دقیق وضعیت جو -شخصیت اصلی داستان- خواننده را با خود در تجربه طعم تلخ جنگ و آسیب‌های ناشی از آن همراه می‌کند.

این یک داستان معمولی نیست. این کتاب راه‌های ساده فرار از رویارویی با واقعیت‌ها را در پیش نمیگیرد، کتابی است تکان‌دهنده، خشن، دردناک، مخوف، بی‌ملاحظه و بی‌رحم … درست مثل جنگ.

«تفنگت را زمین بگذار» کتابی سرشار از حوادث تلخ و دردناک است و نویسنده در آن کوشیده جنگ را همانطور که بوده و بدون ملاحظه روایت کند. رمان «تفنگت را زمین بگذار» در سال ۱۹۳۹ میلادی، ۱۰ روز پس از اتحاد نازی‌های آلمان و اتحاد جماهیر شوری و دو روز پس از آغاز جنگ جهانی دوم به زیر چاپ رفت و در آغاز جنگ با عنوان «Johnny Got His Gun» (جانی تفنگش را برداشت) منتشر شد.

بسیاری از خاطرات «جو»، قهرمان داستان، بر اساس حوادث زندگی دالتون ترامبو، در کلورادو و لس‌آنجلس شکل گرفته است. پیش از نگارش این رمان، ترامبو مقاله‌ای را مطالعه می‌کند که در آن وضعیت بد جسمی سربازی شرح داده شده بوده و همین مقاله او را به فکر نوشتن یک رمان می‌اندازد. این مقاله درباره سربازی بود که در جنگ برخی از اعضای بدن و همچنین تمامی حس‌های خود را از دست داد و وضعیت زندگی‌اش به دلیل جنگ‌افروزی سران کشورها تغییر کرد.

در بخشی از متن پشت جلد این کتاب آمده است: «این یک جنگ معمولی نبود. این جنگی بود که قرار بود دنیا را به جای امنی برای دموکراسی تبدیل کند و اگر دموکراسی محفوظ می‌ماند، دیگر هیچ چیز اهمیت نداشت؛ نه مرگ میلیون‌ها انسان، نه نابود شدن زندگی توده‌های مردم. این یک داستان معمولی نیست این کتاب راه‌های ساده فرار از رویارویی با واقعیت‌ها را در پیش نمی‌گیرد؛ کتابی است تکان‌دهنده، خشن، دردناک، مخوف، بی‌ملاحظه و بی‌رحم… درست مثل جنگ.

ترامبو، نویسنده آمریکایی این رمان، در سال ۱۹۷۶ میلادی از دنیا رفت، در حالی که ۶ سال پیش از مرگش ضمیمه‌ای به کتاب افزود و در آن علاوه بر ارایه آماری درباره کشته‌شدگان جنگ، به نکوهش از آن پرداخته بود. این رمان در همان سال توانست به «جایزه ملی کتاب» دست یابد.

تفنگت را زمین بگذار» در ۲۴۱ صفحه و با قیمت ۱۲ هزار تومان منتشر شده است.

07-08-2013 12-57-42 PM

روش‌های تهیه کتاب:

- خرید اینترنتی و پرداخت آنلاین از سایت انتشارات تیسا

کوپن تخفیف: با ارائه نام ۱pezeshk در بخش مربوطه هنگام خرید اینترنتی یا تلفنی از ۱۵ درصد تخفیف برخوردار شوید.

- خرید تلفنی، برقراری تماس با شماره تلفن‌های ۳۳۹۹۹۴۲۳ و ۳۳۹۹۲۴۷۰، انتشارات تیسا و خرید کتاب به صورت تلفنی و ارسال به صورت پست.

08 Jul 08:12

وی اچ اس

by qalampar

بچه که بودم، بچه که نه. حدود 9 یا 10 سالگی. پس بهتر است اینطور شروع  کنم؛ نوجوان که بودم، ویدئو وی اچ اس بود. ما هم یک ویدئو فیلم کوچیک داشتیم. احتمالا الان خیلی ها نمی دانند ویدئو وی اچ اس فیلم کوچیک چیست. حتی فیلم بزرگش هم شاید ندیده باشند. علم پیشرفت کرده لامصب... بله. نمی شد گفت ما داشتیم. تقریبا سه یا چهار خانوار با هم یک ویدئو داشتند که شبها یا غروبها لای پتو می پیچیدند و جابجا می کردند. دست کم ماها که از طبقه متوسط بودیم اینجوری بودیم.

آنوقتها ویدئو داشتن جرم بود. برای همین لای پتو می پیچیدند و فیلمها را هم زیر پیراهن، جایی بین کمربند و شکم فرو می کردند و خیلی معمولی از خیابان رد می شدند. تقریبا همه می دانستند لای پتو چیست ولی کسی به روی خودش نمی آورد. خب نمیشد جلو انظار عمومی ویدئو را حمل کرد چون کمیته می گرفت چوب می کرد در آستین. البته من خیلی خوشحالم که آن سالها، داشتن ویدئو جرم بود. چون فیلم دیدن خیلی می چسبید. اساسا هر چیزی ممنوع باشد خیلی مزه می دهد. مثل سیگارهای له شده ارزان قیمتی که با ولع و مخفیانه  در پادگان می کشیدیم. یا بمبهای خنده ای که در کلاسهای خشک ریاضی که بیشترش را قورت می دادیم و کمی از آن را زیر نیمکت تخلیه می کردیم. به هر حال، ممنوعیت هایی از این دست اقتضای زمانه بود و من همیشه اقتضاهای زمانه را دوست دارم.

شبها بن هور می دیدیم، السید، ده فرمان، دیسکو دانس، شعله، سلطان قلبها و از این دست فیلمها. ما بچه های تخسی بودیم. بچه های زمان ما تخس بودند. تخس که نه، می شود گفت  یکجوری بودند که الان بچه ها نیستند. ما ماجراجو بودیم و در عین حال با حیا. بوسه در فیلمها واقعا می توانست قلب مارا به تپش وا دارد و دیدن حتی یک سکانس بوسه ی خشک و خالی قادر بود رویاهای زیبای عاشقانه همه شبهای تابستان ما را رقم بزند. مثل الان نبود که بچه های کم سن و سال کلکسیون عکسهای فلان را روی موبایلهای پیشرفته شان که من سردر نمی آورم دارند. یا یکی از این تبلتهای اپل توی کیف مدرسه شان باشد که منبع فیلمهای خاکبرسری است. این علم لعنتی بی رحمانه پیشرفته می کند هی... و نمی گذارد نفس بکشیم.

امشب فیلم می دیدم. یکی از صدها  فیلمهایی که این روزها اروپا و آمریکا می سازند و اصرار دارند وسط یک فیلم معمولی یا علمی تخیلی یکی دو نفر حداقل  با هم جفتگیری کنند. دستم رفت به موبایل اس ام اس زدم به رفیقم (که پسر است!) گفتم این فیلم را دیده است یا نه. گفت دیده و حالش هم بد شده. گفتم این چه وضعش است؟ درد دلش باز شد یک مشت ناله نفرین خطاب به روابط جدید آدمها نوشت و برایم اس ام اس کرد. من هم یک مشت غر غر نوشتم و در تایید حرفهایش برایش فرستادم. هر دو خوب می دانستیم دری وری هایمان بیهوده است. چون دنیا مسیر خودش را به سرعت طی می کند و این علم هم هی برای خودش پیشرفت می کند.

مدتهاست که صدای ملچ و ملوچ بوسه در فیلمها درست مثل صدای کشیدن ناخن روی تخته سیاه عصبی ام می کند. سکانسهای تختخواب عمیقا غمگینم می کند و آنها را رد می کنم. شمایلی از پوچی و تهی بودن عشقهای دروغین که تعبیر خواب هوسبازانه انسان بی روح امروز است آنقدردر نظرم ننگ بزرگی محسوب می شود که دلم می خواهد کاش بتوانم تصمیمی بگیرم که هرگز هیچ فیلمی نبینم تا مجبور نشوم اینقدر حرص بخورم. سریال ساخته اند درباره لئوناردو داوینچی. آنوقت داوینچی را شبیه یک زنباره پفیوز ساخته اند که مدام با زن پادشاه شیرملق می زند. یعنی کار به جایی رسیده  به لئوناردو داوینچی هم رحم نمی کنند. دست انداخته اند در سوراخ تاریخ یکی یکی شخصیتها را بیرون می کشند تا به نجاستی که می توانند ازش پول دربیاورند آلوده اش کنند.

من آدم خوبی نیستم. هیچ وقت هم آدم خوبی نبوده ام. تواضع تهوع آور نمیکنم، آدمهایی که از نزدیک مرا می شناسند حرفم را تایید می کنند که آدم خوبی نیستم. اما گاهی، نیمه شبها خیلی دلم برای خودم و همه آدمها می سوزد. از رنجی که همه مان می کشیم و از ورطه ای که همه مان گرفتارش شده ایم. گاهی اوقات میل خفه کننده ای برای گریستن دارم که قورتش می دهم و عنقریب است که یکی از همین شبها حناق بگیرم. سخت است وقتی می بینم دخترها و پسرهای کوچکتر از خودم کاملا باورشان شده این شکل رابطه درست است. همین روابط امروزی را می گویم. همین توهم و همین دروغهای دوست داشتنی و خیال انگیز. دوستت دارم عشق من. و همه ی بازیهایی که در حواشی این چیزها شکل می گیرد و علتش هرچیزیست به غیر از دوست داشتن. عمیقا معتقدم در خصوص روابط احساسی آدمها به راحتی می شود دایرة المعارفی تهیه کرد و هرکس ابتدای رابطه ای را که تازه شروع کرده را در این دایرة المعارف می تواند جستجو کند تا به راحتی بقیه اش را در آن بخواند ! ...اینقدر همه چیز قابل حدس و یکنواخت است و نگونبختانه (چه کلمه مسخره ای) تنها عکس العمل ما در قبال این روند از پیش تعیین شده، گیج بازی در آوردن است.

این کلاهی که سرمان رفته خیلی گل و گشاد است و ممکن است تا قوزک پایمان پایین بیاید. آیا کسی حال ترومن را در فیلم ترومن شو حس کرده؟ آنجایی که وقتی یک روز صبح از خانه اش بیرون آمد و دید همه ی اتفاقات را می تواند پیش بینی کند. همه دیالوگها را می تواند جلوتر بگوید. چون تمام عمرش، همه چیز زندگی اش تکراری و دروغین بوده و مسیرهای مشخص و پیش بینی شده ای را به او خورانده اند. و اینکه در تمام عمرش بدون آنکه بداند در یک استودیو فیلم سازی زندگی کرده و همه چیز جعلی و الکی است و همه آدمهایی که به او لبخند می زنند و دوستش دارند بازیگرند و جاعلند و یک عده ای هر روز زندگی او را مانند سریال جلوی تلوزیونهایشان پیگیری می کنند... حال غریبی است. خیلی محزون و غم انگیز. مثل صدای خفیف نی لبکی که از دور می آید.

شاید یک روز کتابی بنویسم و توی پیاده رو بفروشم. مثلا اولش بنویسم: تقدیم به پتوهای که ویدئو را لایشان می پیچیدیم.

بعد بنویسم:

آآآآ...می نویسم که...راستش...فعلا نمی دانم چه بنویسم...

اما به هرحال اگر یک روز دیدید که کسی در پیاده رو بساط کرده و کتابی که چیزی در آن نوشته نشده را به عابران می فروشد بدانید منم که کاملا دیوانه شده ام. بیایید جلو یکی دو کلمه دلداری ام بدهید و برای اینکه دلم نشکند یک جلد ازم بخرید. 

08 Jul 03:26

مترونوشت شماره سیصد و یازده

by سپند

مرد با صورت کشیده و پوستی گندمی نشسته بود و مترو هم داشت بین ایستگاه نواب صفوی و حر، برای خودش راه می‌رفت.

مرد، پوستِ گندمی صورتش را کمی کشید و خنده‌ای بر لبش بود که دندان‌های درشتش دیده می‌شد.

دائم سرک می‌کشید و آن طرف واگن را نگاه می‌کرد.

بلندگو اعلام کرد ایستگاه میدان حر!

مسافر‌ها جابجا شدند و عده‌ای رفتند و بیش از آن‌ها، تازه واردانی سوار شدند.

مرد با صورت کشیده‌اش باز سرک می‌کشید و لبخندش کشیده‌تر می‌شد.

آن سوی واگن که مرد با پوست گندمی‌اش آنجا را می‌پایید، دختری مو‌هایش را یک طرف صورتش ریخته بود.

زنی هم چادرش را زیر آرنج‌هایش جمع کرده بود و با سرک‌های مرد خودش را جمع‌تر می‌کرد.

مرد چاقی با عینک فلزی هم در ادامه سرک‌های مرد، ایستاده بود.

ایستگاه بعد مسافر‌ها بیشتر جابجا شدند و سرک‌های مرد عمق کمتری پیدا کرد.

صندلی کنارش خالی شد و مرد چاق هم تردید نکرد و نشست.

مرد با صورت کشیده‌اش خندید: علی محبی؟

مرد چاق، عینک فلزی‌اش را جابجا کرد: پاشایی؟ خودتی؟

- یک ساعت است دارم نگاهت می‌کنم مرد!

محبی عینکش را در آورد و انگشتش را روی پلک‌هایش کشید: اصلا حواسم نبود.

- آره توی خودت بودی، ولی حواسم بهت بود که صدات بزنم.

علی محبی دوباره به صورت مردِ پوست گندمی نگاه کرد: خیلی وقت است پاشایی، چند سال می‌شود؟

پاشایی هنوز داشت می‌خندید: بیست سال، دقیقا بیست سال است؛ ولی تو اصلا عوض نشدی،‌‌ همان صورت تپل فقط با یک عینک اضافه. البته مثل آن موقع‌ها انرژی و شور نداری.

محبی دستی به صورتش کشید: نه، فقط خسته‌ام امروز، هوا هم خیلی گرم بود.

مرد با صورت کشیده‌اش دوباره خندید: به قول صادقی هنوز به تعداد موهای سرت...

بعد هر دو نفرشان زدند زیر خنده.

- از صادقی دیگر خبری نشد؟

پاشایی با‌‌ همان پوست گندمی‌اش دیگر نخندید: شب آخر که او را بردند حتی مادرش هم خواب بود.

بلندگو اعلام کرد: ایستگاه امام خمینی، مسافرین محترمی که قصد عزیمت به سمت ایستگاه‌های تجریش و یا کهریزک را دارند در همین ایستگاه پیاده شده و با توجه به تابلوهای راهنما مسیر خود را مشخص کنند.

08 Jul 03:07

با هر که می‌شد هر چه می‌شد

by علیرضا

یک زمانی این وبلاگ را خیلی دوست داشتم. خودم را می‌کشتم و از خواب و خوراکم می‌زدم تا بتوانم یک مطلب بنویسم و منتشرش کنم. ولی الان … الان بیشتر دوستش دارم. حتی با اینکه مطلب نمی‌نویسم. درست است که مطالبش کلیله و دمنه نیست و اثری از نوشته‌های عمیق فلسفی – هنری و غیره و ذلک در آن نمی‌بینید. در حد رومن گاری که چه عرض کنم، در حد خدابیامرز فهیمه رحیمی هم نیست. اصلاً در هیچ حد و حدودی نیست، ولی من خودم گاهی می‌آیم خیلی خوشحال وبلاگ را باز می‌کنم و شروع می‌کنم به خواندن مطالبش. تقریباً همه را حفظم ولی باز هم می‌خوانمشان. انگار که می‌خواهم حس زمانی که مطلب را می‌نوشتم فراموش نکنم. خیلی خوشحالم که تمام این مطالب را با یک حس خاص نوشته‌ام. یک جا ناراحت بوده‌ام. یک جا خوشحال بوده‌ام. یک جا بغل‌لازم بوده‌ام و می‌خواسته‌ام درد و دل کنم. هر وقت هر مطلبی را می‌خوانم آن حس یادم می‌آید. لمس مطلق مثل یکی از بچه‌هایم است. پاره تنم است.
شده بود که تا ساعت ده شب سر کار عرق جبین می‌ریختم و تا برسم خانه یازده، یازده و نیم شده بود و تا شام بخورم و به امور النظافت من الایمانی خودم برسم شده بود دوازده و نیم، یک. صبح هم باید ساعت پنج خروسها را بیدار می‌کردم که قوقولی قوقو کنند و خودم هم بروم سر کار. ولی نمی‌توانستم از نوشتن یک پست کوتاه بیایم.
یک عامل کمتر نوشتنم البته خرابی کیبورد لپتاپم است که سه حرف اصلی‌اش کار نمی‌کند و تایپ کردن با آن یک عذاب عظمی است. ای تف توی روحت آمریکا که باعث شدی فقط کیبورد یک لپتاپ هشتصد هزارتومنی سال ۸۹  شده باشد صد، صد و پنجاه هزار. اصلاً هر چه می‌کشیم از این آمریکاست. هر چه فریاد داریم را باید سرش بزنیم. یکی از دوستان من ده سال تلاش کرد اقامت آمریکا را بگیرد. وقتی بالاخره کارش درست شد و رفت، چون کسی را پیدا نکرد سرش داد بزند برگشت. منظور اینکه درست است که همه فریادها را باید سر آمریکا زد ولی قبلش آدمش را پیدا کنید بعد سرش داد بزنید.
اما بخش ناله این پست را اختصاص می‌دهم به تعطیل شدن همیشگی گودر. یکی از آمریکایی‌هایی که باید سرش مشتی داد زد گوگل است. این شرکت بی‌در و پیگر نامرد که هر چقدر تحریم می‌کند، هر چقدر آدم حسابمان نمی‌کند باز هم چارچنگولی چسبیده‌ایم و ولش هم نمی‌کنیم. نامبرده یکی از بهترین تجربیات مجازی من (ما) را کلا تعطیل کرد. اول بال و پرش را زد و یکی دو سال بعدش هم خودش را کن‌فیکن کرد. خدا ازت نگذرد گوگل. داستان این روزهایم شده مثل شعر مهدی موسوی که شاهین نجفی هم می‌خواندش:

بعد از تو لای زخم هایم استخوان کردم
با هر که می‌شد هر چه می‌شد امتحان کردم

بعد از گودر هر چه سرویس فیدخوانی روی اینترنت بود را تست کردم ولی هیچکدام آن چیزی که باید باشد نبود. گودر در روزهایی که نمی‌دانستیم فید چیست و فیدخوان کدام است آمد و دلمان را برد و هیچ فیدخوانی جایش را نخواهد گرفت. حتی اگر چند ماه دیگر یادمان نیاید گودر چه شکلی بود. به هر حال با هر که می‌شد هر چه می‌شد امتحان کردم و فعلاً به نظرم oldreader از بقیه بهتر آمده و راحت‌تر با گوشی سینک می‌شود. تا ببینیم چطور می‌شود.

07 Jul 16:12

پزشکی به زبان ساده: کم‌خونی

by علیرضا مجیدی

کم‌خونی وضعیتی است که در آن یک فرد، تعداد کافی گویچه سرخ برای رساندن اکسیژن به بافت‌هایش ندارد. کم‌خونی ممکن است باعث احساس خستگی در یک فرد شود.

کم‌خونی علل اشکال مختلفی دارد که هر یک دلایل خودشان را دارند. کم‌خونی می‌تواند موقتی یا بیماری‌ای مزمن باشد، خفیف باشد یا شدید.

کم‌خونی را باید از نظر پزشکی حتما بررسی کرد، چون کم‌خونی می‌تواند نشانه‌ای از یک بیماری جدی باشد. درمان کم‌خونی می‌تواند خیلی ساده با خوردن داروهای مکمل صورت بگیرد یا نیازمند اقدامات درمانی پیچیده باشد. از برخی از اشکال کم‌خونی با تغذیه سالم می‌توان پیشگیری کرد.

در این پست من کلیاتی در مورد کم‌خونی را با شما در میان می‌گذارم و در پست‌های بعدی روی هر یک از اشکال کم‌خونی متمرکز می‌شوم.

07-07-2013 06-15-19 PM


علایم کم‌خونی:

- خستگی

- پوست رنگ‌پریده

- ضربان قلب سریع یا نامنظم

- تنگی نفس

- درد سینه

- گیجی

- مشکلات شناختی

- انتهای دست و پای سرد

- سردرد

می‌بینید که کم‌خونی انبوهی از اعلایم غیراختصاصی می‌تواند داشته باشد، در شکل خفیف یک بیمار ممکن است متوجه هیچ از این علایم نشود، اما در اشکال شدید، شدت علایم بیشتر می‌شوند.

07-07-2013 06-15-55 PM


تقسیم‌بندی کم‌خونی:

کلا علل کم‌خونی را می‌توانیم به سه دسته تقسیم کنیم:

- بدن شما تعداد کافی گویچه سرخ نمی‌سازد.

- گویچه‌های سرخ بدن شما به علت خونریزی آشکار یا مخفی از جایی از دست می‌روند.

- بدن شما گویچه‌های سرخ را به علتی تخریب می‌کند.


مختصری در مورد گویچه‌های سرخ:

بدن سه نوع گویچه خونی دارد: گویچه‌های سفید که با عفونت‌های مبارزه می‌کنند، پلاکت‌ها که به تشکیل لخته‌ها کمک می‌کنند و گویچه‌های سرخ که اکسیژن را در بدن حمل می‌کنند.

گویچه‌های سرخ ماده‌ای به نام هموگلوبین دارند، پروتئینی حاوی آهن که رنگ سرخ خون ناشی از همین ماده است. هموگلوبین است که اکسیژن را از ریه‌ها به سایر نقاط بدن حمل می‌کند و دی اکسید کربن را از سایر اعضا به ریه می‌برد.

گویچه‌های سرخ به صورت مرتب در مغز استخوان ساخته می‌شوند، مخ استخوان، یک ماده سرخ و با قوام اسفنجی است که در حفره‌هایی در داخل استخوان‌های بزرگ قرار دارد.

برای اینکه بدن قادر به تولید گویچه‌های سرخ باشد باید به مواد اولیه‌ای مثل آهن، ویتامین B12، فولات و مواد مغذی دیگر دسترسی داشته باشد.

07-07-2013 06-16-42 PM


علل کم‌خونی

در بالا کم‌‌خونی را به سه دسته بزرگ تقسیم کردیم، در اینجا به فهرست علل کم‌‌خونی را به صورت مشروح‌تری می‌آوریم:

- کم‌خونی ناشی از فقر آهن: اگر بدن شما به آهن دسترسی نداشته باشد، کم‌خون می‌شوید. حالا این کمبود آهن ممکن است دلایل مختلف داشته باشد، مثلا خانم‌ها ممکن است به علل پریودهای شدید، مقدار زیادی خون از دست بدهند و به تناسب آن مقدار زیادی از آهن بدنشان دفع شود و آهن دریافتی آنها کفاف این نقصان را نکند. شخص دیگری ممکن است به علت زخمی در دستگاه گوارش یا سرطان دچار این کمبود شود، حتی یک پولیپ دستگاه گوارش هم می‌تواند با دفع تدریجی خون باعث فقر آهن و به دنبال آن کم‌خونی شود. استفاده طولانی از آسپرین و داروهای مسکن ضد التهابی غیر استروئیدی مثل ایبوپروفن، دیکلوفناک، مفنامیک اسید و … هم می‌تواند باعث کم‌خونی شوند. اما در خیلی موارد، فقر آهن می‌تواند نتیجه تغذیه نادرست یا مشکل جذب دستگاه گوارش در جذب آهن باشد.

-کم‌خونی ناشی از کمبود ویتامین: بدون فولات و ویتامین B12، مغز استخوان نمی‌تواند تعداد کافی گویچه سرخ بسازد. کمبود این ویتامین‌های می‌تواند به خاطر تغذیه نادرست رخ دهد، در بعضی از افراد هم علیرغم تعذیه درست، دستگاه گوارش قادر به جذب مقدار کافی این ویتامین‌ها نیست.

- کم‌خونی ناشی از بیماری‌های مزمن: بعضی از بیماری‌های مزمن مثل سرطان، ایدز، آرتریت روماتوئید، بیماری کرون و سایر بیماری‌های التهابی مزمن، با ساخت گویچه‌های سرخ تداخل ایجاد می‌کنند و باعث کم‌خونی می‌شوند. یکی از علل شایع کم‌خونی، نارسایی کلیه است.

07-07-2013 06-50-49 PM

- آنمی آپلاستیک: این شکل از کم‌خونی نادر است اما تهدیدکننده زندگی محسوب می‌شود. در این شکل از کم‌خونی مغز استخوان از کار می‌افتد و نمی‌تواند گویچه سرخ بسازد. عفونت‌ها، داروها و بیماری‌های خودایمنی می‌توانند باعث آنمی آپلاستیک شوند.

- کم‌خونی ناشی از بیماری‌های مغز استخوان: در شمار متنوعی از بیماری‌های خونی  مثل لوسمی و سندرم میلودیسپلازی هم کم‌خونی داریم. این کم‌خونی می تواند ناچیز یا شدید باشد. از سایر بیماری‌های این رده می‌توانیم به میلوم مالتیپل، اختلالات میلوپرولیفراتیو و لنفوم اشاره کنیم.

(از واژه‌های ناآشنا نهراسید، بعدا به سادگی در مورد آنها صحبت خواهیم کرد!)

- آنمی ناشی از همولیز: ممکن است کارخانه خون‌سازی بدن دسترسی به مواد اولیه لازم داشته باشد، هیچ مشکلی هم در فرایند تولید نداشته باشد و صادرات گویچه سرخش طبیعی باشد، اما محصولاتی که بیرون می‌فرستد به دلایلی خیلی زود تخریب شوند. این شکل از کم‌خونی می‌تواند ارثی یا اکتسابی باشد.

- آنمی سلول داسی: در این شکل از بیماری، گویچه سرخ شکل و ظاهر طبیعی ندارد و داسی شکل می‌شود. این شکل نامتقارن باعث می‌شود، که گویچه سرخ زودتر از موعد، تخریب شود.

- تالاسمی: یکی از مهم‌ترین دلایل کم‌خونی در کشور ما


تاریخچه

این قسمت شاید برای دسته‌ای از خواننده‌ها که بیشتر مشتاق دانستن حواشی و تاریخچه پدیده‌های علمی هستند، جالب باشد.

من در رشته پست‌های «پزشکی به زبان ساده» هر جا مقدور باشد برای تلطیف بحث و جذاب کردنش، تاریخچه رویدادها را هم ذکر می‌کنم، خواندن این بخش حتی برای پزشکان هم می‌تواند جالب باشد:

نخستین بار، یک زیست‌شناس هلندی به نام خان شوامردام، متوجه گویچه‌های سرخ شد. در سال ۱۶۵۸، او در حال بررسی خون یک قورباغه با میکروسکوپ‌های اولیه این روزگار بود که گویچه‌های سرخ دید.

07-07-2013 06-38-09 PM

به صورت جداگانه، سال‌ها بعد، در سال ۱۶۷۴، شخص دیگری به نام آنتونی فن لیونهوک، بار دیگر متوجه گویچه‌های سرخ شد و آنها را توصیف کرد: ۲۵ هزار بار کوچک‌تر از یک دانه شن!

07-07-2013 06-39-37 PM

در سال ۱۹۰۱، کارل لنداشتینر، بود که برای اولین بار سه شکل اصلی گروه خونی را کشف کرد.

در سال ۱۹۵۹، با روش کریستالوگرافی با اشعه ایکش، دکتر مکس پروتز، ساختمان هموگلوبین را کشف کرد.

61414_1_200px

نکته جالب: کهن‌ترین خون!

آیا می‌دانید که قدیمی‌ترین و ماندگارترین خونی که از یک انسان به جا مانده در کجا کشف شده است؟

در سال ۲۰۱۲، در پیکر یک مرد یخی که در سال ۳۲۵۵ قبل از میلاد می‌زیست، سلول‌های خونی سالم کشف شد! این مومیای در سال ۱۹۹۱ در یک منطقه مرزی بین اتریش و ایتالیا کشف شده بود.

07-07-2013 06-43-08 PM

در انتها توصیه می‌کنم، این پست یک پزشک را برای آگاهی از جنبه‌های تاریخی و اسطوره‌ای انتقال خون بخوانید:

نگاهی به تاریخچه انتقال خون

07 Jul 14:43

همچون کوه یخ

by Buried
مسلما هیچکدامتان کوه یخ را از نزدیک ندیده اید ، من هم ندیده ام
آن چیزی که میبینیم یک ششم از تمامی ماهیت کوه یخ است
پنج ششم و قسمت اصلی و بیشتر کوه یخ از نظر ما پنهان است و زیر آب
موجود عجیبی است ،
انگار بیشتر وجودش در خفاست و از نظر ها پنهان
کوه یخ حکایت ش گویا شرح حال من است
همچون کوه یخ یک ششم آشکار و پنج ششم نهانم
07 Jul 14:41

بهروز هنگام رانندگی دراتوبان امام علی

by giso shirazi

بهروز می گه من از بچگی که فردای شب احیا دیرتر می رفتیم مدرسه  تا الان اینقدر با امام علی حال نکرده بودم
.
.
.
.
تبصره: اتوبان امام علی اتوبانی تازه تاسیس از شمال به جنوب تهران است که به شدت باحال تشریف داشته و ادم را بیست دقیقه ای از دارآباد می رسونه فرودگام امام
به قرعان 
07 Jul 06:51

خیانت کیلویی چند؟

by ساسان

حضرت هراکلیتوس در معروف‌ترین جمله خود که احتمالا تا حالا سه بار از زبان کوروش بزرگ و چهار بار از زبان دکتر شریعتی و با اندکی دخل و تصرف از زبان رضاشاه چندباری برایتان پیامک شده است می‌فرمانید: ((در یک رودخانه دو بار نمی‌توان شنا کرد)) و یا ((در یک رودخانه دو بار نمی‌توان پا گذاشت)).

حقیقتا صحبت پرمغزی فرموده است علیه الرحمه هراکلیتوس کبیر. ایشان اعتقاد داشتند بعد بار دوم دیگر آن رود، رودخانه دفعهٔ قبلی نیست و تغییر کرده است، حتی اگر اسمش زاینده رود و کارون و سپید رود و آمازون و راین و… باشد. مسئله ارائه شده در این مبحث آن است که حضرت قصد آن داشته‌اند تا بگویند همه چیز تغییر می‌کند، از لحظه‌ای به لحظهٔ دیگر.

با این مقدمه پرمعنا به سراغ منظور می‌رویم. آرام و آهسته! قصد این بود که بگویم مثال نقض آن هست! یک آدمهای خوبی هستند که قبلا مشخصاتشان را خدمت شما اعلام داشتم، که قدشان مثلا ۱۷۷ است، وزنشان ۷۲ است و کامپیو‌تر خوانده‌اند و اوقاتشان تلخ نیست و آرام و متین و غیره هستند! تعریف از او نبود حقیقتا! باور بفرمایید از نزدیک ببینید تصدیق می‌کنید. که حقیقتا مشک آن است که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید!

این آدمهای مخلص بنده خدا یک چیز را هیچ رقم باور ندارند چه رسد به آنکه بلد هم باشند، آن هم خیانت. در مسیر عهد و وفا در منتهی علیه آن هستند. دیگر بعد از آن عهد و وفا معنایی ندارد. ه‌مان! تمام و آخرش است. چه این عهد یک طرفه باشد، چه دو طرفه. فرقی ندارد مسیر را که می‌بیند پر است از باورهای نامتناهیش به اینکه باید بر عهدم استوار بمانم مگر اینکه اتفاقی بیفتد که نه! تازه آن زمان هم در این مسیر کج نمی‌روند، می‌مانند تا شاید باورشان شود، بیشتر اوقات باورشان نمی‌شود و این عهد را چون… چون… ممم… چون نمی‌دانم چی با خود اینطرف و آنطرف می‌برند.

حتی شده است که آن‌ها در محیط این خیانت باشند و مسیر عوض کنند، شرایط عوض شود، اما قرار را بر فرار و خراب کردن همه چیز ترجیح می‌دهند. چه انسانهای کمی مثل ایشانند! باور به دوست داشتن و عشق و ماندن بیشتر از هرچیزی اهمیت دارد. می‌شود رفت و پشت سر را نگاه نکرد، اما مگر آدم عاشق حالیش می‌شود این چیز‌ها را؟ دوست که داشته باشی هیچ کدام اهمیت ندارند. می‌مانی و بیشتر دوست خواهی داشت و بیشتر عاشقی می‌کنی.