Shared posts
اين آدم بزرگا
از گذشتهها
Samanothing else...
*این پست یک موزیک مناسب کم دارد.
" دورادور "
خندیدم
خیلی خندیدم
بیدلیل
خیلی بیدلیل
نباید گریهام میگرفت
بلند بلند خندیدم
جات خالی
آدم بیدلیلی شدم
هاها
خیلی بیدلیل
۱۶ دی ۹۲
سارا محمدی اردهالی
کچل زلفعلی شنیده اید؟
Bored of the Rings
میخ نباشید که بکوبند توی سرتان. پیچ نباشید که بپیچانندتان. واشر نباشید که دیگران بچپانندتان لای درزهای زندگیشان. خیلی دلتان میخواهد چیزی باشید، حلقه باشید. میاندار ِ ماجرایی که خودتان هم در آن میانه سهم دارید.
و البته یک شکاف، یک درز کوچک و باریک – گیرم از چشم همه پنهان – داشته باشید در خودتان. یک درز، یک مرز نامریی – اما موجود – برای وقتی که نه میخواهید خم شوید، نه میباید که بشکنید. یک مرز برای وقتی که لازم است از خودتان بگریزید. مهاجرت کنید. آزاد شوید.
.
http://limani.wordpress.com/2013/07/15/3286/
اینکه خودم را یادِ خودم میاوری؛ گاهی غافلگیرم میکند.
صدایم را ضبط کرده بود. صدایم سرشار از تحقیر و تمثیل و کثافت بود. خودم را که برایِ خودم پخش کرد؛ رقتانگیز بودم. بادکرده و متفرعن. دریده و هار. نشستم هی خودم را گوش دادم. هی خودم را گوش دادم. بعد؟ یادم ماند. صدام که بلند میشود؛ یادم میافتد…
گاهی حرفهام را برایم بفرست. گاهی مرا یادِ خودم بیانداز. گاهی غافلگیرم کن. به خودم سخت بیمناکم.
از ضعف و دیگر اهریمنان
از آدمهای ضعیف فراریام. یعنی برایم قابل معاشرت نیستند. راستش را بگویم؟ از معاشرتشان میترسم. از دیدن ضعیف بودنشان، منفعل بودنشان میترسم. حتی اگر پرِ ضعف و فترتشان به من نگیرد.
مته به خشخاش بگذاریم؟ بگذاریم: آدم ضعیف یعنی چه؟ من میگویم آدمی که وجودش با چیزی غیر از خودش تعریف میشود. یعنی نه که «میشود»، خودش «میخواهد» که بشود. تن داده به آویزانی. آویزانی به کسها، چیزها، موقعیتها، خیالها، حتی محالها؛ برای این که خودش را تعریف کند.
مثال؟ آدمی که از یک زندگی جهنمی خارج نمیشود چون میترسد. میترسد از دادن دوزخ نقد به برزخ نسیه. تنهاست ها، ولی از تنها شدن میترسد. به خاکستر نشسته، اما از به خاک نشستن میترسد.
مثال؟ آدمی که جرات انتخاب ندارد. تو بگو انتخاب هر چه، از کفش و رخت و لباس بگیر تا کار و آدم و سبک زندگی. آزمون و خطا برایش یعنی مرگ. حرفی بزند، تصمیمی بگیرد، انتخابی بکند و پایش بایستد؟ عمرن!
مثال؟ آدمی که حمله میکند تا بیدفاع نماند. پرخاش میکند تا پاسخ ندهد؛ اصلن کسی سوالی از جنابش نپرسد. آدمی که گارد میگیرد و حصار میکشد و بلندگو برميدارد تا مانیفست شخصی/اخلاقیاش را بلند بلند فریاد بزند. آدمی که تابلوی هشدارهای ایمنیاش را با یک علامت خطر بزرگ همیشه به گردن آویزان میکند.
مثال؟ آدمی که باید به یک رابطه پایان دهد، اما به جای فکر کردن به پایان رابطه، به پایان آدمهای رابطه فکر میکند! به کشتن خودش. به مردن دیگری یا به رفتنش. به خسته شدنش. به نماندنش. به کلنگ از آسمان افتاد و بشکست. به قضا و قدر.
آخ! گفتم قضا و قدر؟ بیا، مثال: آدمی که زندگیاش را کنترات داده به این دو بزرگوار: گربه نره و روباه مکار. صبحها قضا، شبها قدر. تنهاست چون سرنوشتش تنهاییست! بیچارهست چون بیچارگی را روی پیشانیاش نوشتهاند. داده روی کاغذ ابر و باد، با خط خوش برایش نوشتهاند «گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه…» و کوبیده سردر زندگانیاش.
باز هم مثال؟ آدمی که جرات ندارد یک موقعیت بد را پایان دهد و زندگی را شیرین کند. به آدمی که اگر اشتباهی بپیچد توی بنبست و برسد تهش، تا آخر عمر همانجا میماند و میپوسد و میمیرد؛ مگر این که یدککشی پیدا شود و عقبعقب بیرونش بکشد. آدمی که دنده عقب گرفتن بلد نیست. جرات سر و ته کردن ندارد. آدمی که اگر کسی را برنجاند، کار خودش و رابطه تمام است – مگر به روی یار دلآرای [خود]، گر نه/ به هیچ وجه دگر کار برنمیآید ازش. بلد نیست عذرخواهی کند، ناز بکشد، حرف بزند، دل به دست بیاورد، جبران کند. نه که بلد نیست؛ میترسد. باید خیره خیره بماند تا آیا آن کس، ورق را برگرداند یا نه. دور نیست که همین آدم محبت کردن هم بلد نباشد – نه که نداشته باشد – اما بترسد از ابرازش. از کم بودنش. از ناقص بودنش. از مقایسه شدنش. از پذیرفته نشدنش.
و ضعیفترین آدمها، آدمی است که در برابر ضعفهایش ضعيف است. انکارشان میکند. نادیدهشان میگیرد. به رسمیتشان نمیشناسد. حتی خردهضعفهای اصلاحپذیرش را. اگر رد لاغری روی شکم و غلط املایی توی نوشتهاش را به رویش بیاوری کارش تمام است. آدمی که لباس ایدهآلیستهای پرفکت را بر تن میکند اما تن و روان نحیفش زیر سنگین لباس آب میرود.
و حالا اگر یکی پیدا شود و بگوید خودت چی؟ در سکوت اضافه میکنم یک رونوشت هم به خودم.
کمی آهستهتر زیبا، کمی آهستهتر رد شو
از کنار زنی میگذشتیم. در خیابان، ایستاده بر آستانهی دری که کوبه داشت، یا نداشت. اندکی آشفته مینمود و کلافه و دلنگران. دیدیم که شال و بالاپوش و جوراب و کفشی بر تن کرده بود؛ به تناسب. سرخ. زیبا.
مزمزه کردیم که ثانیهای بایستیم و زیباییاش را تحسین کنیم. خودشناسیاش را و خود-زیبا-شناسیاش را. این که میداند چه بپوشد و چه رنگ و نقش و دوخت و برشی در کار کند تا زیبا بنماید. کردیم و نکردیم. گذشتیم. از زن ِ زیبا گذشتیم. از زیبایی ِ زن گذشتیم. «زیبایی» را دیدیم و نادیده گرفتیم و گذشتیم.
چه میشد اگر زیباییاش را به رویش میآوردیم و آشفتگیاش – چند لحظه شاید – به لبخندی التیام مییافت؟ ماهی گذشته و هنوز – گاهی – حسرت ِ آفرینای که نگفتیم، آه میشود و دل میآزارد. همانطور که آفرینهای بیشماری که در دل داشتیم و بر زبان نیاوردیم، سنگ حسرت شدهاند و دل را سنگین کردهاند. چرا؟ به بهانههایی که نامش را ملاحظات ِ اخلاقی یا قراردادهای عرفی گذاشتهایم. که اگر «چنین راست بگویم، چنان ناروا برداشت شود». توجیهی سراسر پست و ناراست. «آفرین» که فروخورده شود، «نفرین» بر جایش مینشیند و منکر، معروف میشود. چگونه است که این همه دشنام و نفرین را هر روز میشنویم و عرف میپنداریم، اما مسوولیت ِ دگرگون کردنش را گردن نمیگیریم؟
اغلب ِ ما، این کلیشه را در ذهن داریم: «من چیزی را در غریبهای تحسین میکنم اما او مرا دیوانه، حریص، سودجو یا فریبکار فرض میکند.» جز آن که این کلیشه به خودی خود نقش ِ غلط میزند، فقط یک بار هم قصه را چنین فرض کنیم: «غریبهای که سر راهمان است – در اوج تلخی و ناامیدی – فقط یک بهانهی کوچک، یک توجه کوتاه، یک آفرین ساده لازم دارد تا دوباره به زندگی برگردد.» تو بگو برای یک روز، حتی یک ساعت. آیا فرض ِ واقعیت داشتن ِ چنین قصهای، به شکستن کلیشهی ذهنمان نمیارزد؟
ما – همهی ما که زیبایی را ادراک میکنیم – در برابر زیبایی مسوولیم: مسوول ِ تحسین ِ زیبایی. آدمیزادی که زیبایی را میببیند و میشناسد و دم برنمیآورد، سو از چشمانش میرود. گوشش سنگین میشود. دلش هم. سنگدل میشود اصلن. و آدم ِ سنگدل، با دو چشم بیسو و دو گوش ِ ناشنوا، خودش عین عقوبت است: عذاب ِ خود؛ عذاب ِ دیگران.
.
یک بار هم – یادم باشد – از زیبایی بنویسم؛ که در لحظه «خلق» و «ادراک» میشود. که چیزی به نام «قرارداد زیبایی» از پیش وجود ندارد. به گمانم.
من"ها": از کرایه تاکسی تا انتخاب روحانی
این پیشنهاد میانه را میتوان در سطح کلان نیز دید: جایی که مثلاً در انتخابات اخیر، هاشمی و خاتمی و بسیاری از روشنفکران از یکسو و حاکمیت از سوی دیگر، با انتخاب راه حل میانه - که نه انتخاب خاتمی و هاشمی (باخت برای حاکمیت؟) و نه انتخاب جلیلی (باخت اصلاح طلبان و بخشهای مهمی از جامعه) - بلکه انتخاب "روحانی" بود، گره را باز کرد. یک بازی تقریباً برد - برد.
پنج شنبه
«زیبایی یعنی این که ما با نمود مادی برخی از ایدههایمان در مورد زندگی خوب رو به رو شویم.»
دوست ندارم عکسها را بدون یادداشت بگذارم ولی گاهی چیزی به فکرم نمیرسد.امروز کتابی دستم بود و وقتی به این جمله رسیدم یادم افتاد این پست هنوز ناقص است.
...
یک جایی که حواسمان نبوده، یکی جای حاشیه و متن را عوض کرده؛ جای حاشیه و زندگی، حاشیه و کار، حاشیه و عشق، حاشیه و ادبیات، حاشیه و رفاقت و ...