Shared posts
سفرنامه ایران-مشاهدات4: روابط در پرده ، سئوال های بی پرده!
حکمت عملی: درسهایی که از خریدکردن آموختم!
خرید کردن از نظر من یکی از دشوارترین کارهای دنیاست. هند که بودم، یکسال طول کشید تا نحوه خرید کردن را یاد بگیرم و باور کنم چقدر راحت میشود جنس چهارصد روپیهای را به مبلع صدوپنجاه روپیه خرید یا حتی با پذیرفتن ریسک بیشتر تا صدروپیه آن را کاهش داد و بعد هم متوجه شد که همانقدر هم نمیارزیده است!
چند هفته به طور مداوم درگیر خرید جهیزیه بودیم و متاسفانه اینبار یکسال فرصت نداشتم تا راه و رسم خرید کردن در مملکت خودم را بیاموزم. همراه با همراه همیشگی، یعنی جک قهرمان، گاهی با پدر و مادر و یکی از برادرهام و گاه به راهنمایی یکی از دخترخالهها برای خرید به این سو و آنسوی شهر میرفتیم… چند هفته همچون چند سال گذشت! شاید بخشیاش به این بازگردد که خرید برای من مثل تفریح نیست ولی یک بخش دیگرش به جهت حس سردرگمی و گاه فریبخوردگی هم بوده که بعدن دچارش شدم…
اما درسهای سادهای یادگرفتم که با خودم عهد کرده بودم در اولین فرصت، برای آدمهای مثل خودم، بنویسمشان!
– درس اول : عدم اعتماد! همه چیز ساخت چین است… جنس افتضاح را میگویند چینی، جنس چینی بیکیفیت را میگویند ایرانی! جنس چینی متوسط را میگویند ترک! جنس چینی با کیفیت را به ژاپن یا اروپا مریوط میکنند… از روکش مبل و پارچه پرده گرفته تا انواع مارکهای تلویزیون از مارکهای ناشناخته تا سامسونگ و سونی و فیلیپس.
– اغلب فروشندهها مشاوران صادقی نیستند، شرط عقل است که به آنها اعتماد نکنید، اصلن از هرچه بیشتر تعریف کردند بیشتر به آن شک کنید و هرچه توصیه کردند عکسش عمل کنید! به خصوص اگر بگویند: «برای خونه خودم بردم و چندساله چقدر راضیان… «
– حتمن از سفارشهایتان عکس بگیرید، از میز و مبل و رنگ پارچههایی که سفارش دادهاید. مدل صندلیها و رنگ پردهها… به فروشنده این حس را بدهید که آدم بسیار دقیق و سختگیر و تا حدی واردی هستید. مثل این خانمهای بدتر از من نباشید که میروند توی فروشگاه و از روی آلبوم چیزی را انتخاب میکنند و سر قیمت چانه نمیزنند و خود را دست و پا چلفتیتر از آنچه هستند نشان میدهند تا کلاس داشته باشد… باور کنید دیدهام فروشندهها چطور مسخرهشان میکنند و قند توی دلشان آب میشود از یافتن چنین مشتریهایی. حتمن، حتمن، حتمن، روی تاریخ تحویل جنسها، هزینه تحویل و کارگرها به توافق برسید. من آنقدر بدقولی دیدهام که اگر خدای ناکرده یکبار دیگر سرو کارم به بازار افتاد، حتمن شرط میکنم اگر سرتاریخ تحویل ندهند جنس را مرجوع کنم!
– همچنان به برندهای معروف اعتماد کنید و دنبال جنس خوشنام و با کیفیت باشید. برای انتخاب بین آنها نه با فروشنده که با مصرف کنندگانشان مشورت کنید. به اینترنت اکتفا نکنید، از خالهای، عمهای، خواهری، زن برادری (هر زنی جز همسر آقای فروشنده)، کسی که از آن مارک جاروبرقی، یخچال، اجاق گار، ماشین لباسشویی، غذاساز و… استفاده کرده باشد و از کارش راضی/ ناراضی است، بپرسید.
– درس دوم: مادرهایتان را به جهت اینکه از بچگی، برخی اجناس خوب و با کیفیت را برای امروز شما خریدهاند یا میخرند و در زیرزمینی، انباری، جایی، جمع میکنند، مسخره نکنید… با اینکه دنیا درحال پیشرفت است و تکنولوژی جهان را ترکانیده، بهترین جنسهای بازار به پای دستچین شدههای مادرها که با دقت و وسواس، بنا به تجربه خوب خودشان یا توصیه دیگران، جمع و نگهداری شدهاند، نمیرسد. قدر بدانید.
– درس سوم: در شهر تهران جاهایی هست که معروفند به اینکه مثلن مرکز فروش فلان چیزند. بازار ظرف، بازار پرده، بازار مبل، بازار لوستر و چراغ… خیلی به این بازارها اعتماد نکنید! اگر فرصت و فراغت داشته باشید برای دیدن تنوع اجناس به آنها سر بزنید ولی اکتفا نکنید. مورد داشتهایم سرویس ظرفی در بازارشوش، سیصدهزارتومان گرانتر از همان سرویس ظرف در فروشگاه شهروند بوده است. یا مثلن سرویس چایخوری در بازار سی چهل تومان گرانتر از نمایندگی فروش همان ظروف در میرداماد فروخته میشده است. یا مثلن بیخود از ولیعصر نکوبید بروید مولوی به هوای اینکه پردهها ارزانتر و متنوعتر هستند. به تجربه من، جاهایی که مشهور شدهاند به اینکه بورس فروش نوع خاصی از محصول هستند (و از هر کس سراغ بگیرید آنجا را به شما آدرس میدهد) مثلن برای ظرف یا پرده یا مبل، تبدیل به بازارهای بزرگ کلاهبرداری شدهاند! گرانتر اگر نباشند، الزامن ارزانتر از بقیه جاها نیستند! (به نظرم حتی اخلاقن موظفیم به روی فروشندهها بیاوریم که اسم و وجه بازار و بازاری لکه دار شده است! خدا را چه دیدید، شاید تکانی خوردند)
– درس چهارم: به قول عزیزی، «اطلاعات! اطلاعات! اطلاعات!» از پرسیدن نترسید. سعی کنید با پرس و جو قیمت واقعی اجناس، یا حدود آن را به دست آورید. موقع فاکتور کردن هزینهها، خاصه درمورد چیزهایی مثل پرده و مبل، روی هزینهها دقت کنید و چانه بزنید و خودتان دوباره حساب کنید. خجالت نکشید، نترسید، گرچه بازار جای ترسناکی است.
– درس آخر: دقت و احتیاط کنید خنزپنزر اضافی نخرید! هم که خانهها تنگ است و هم عمر کوتاه!
موفق باشید.
مطالب مرتبط
دستهبندی شده در: زندگی روزمره
برای مردها ...
حالا تو هی بیا بگو مردها پررو می شوند ...
زن باید سنگین و رنگین باشد
باید بیایند منت بکشند و ...
من می گویم زن اگر زن باشد
باید بشود روی عاشقیش حساب کرد
که باید عاشقی کردن بلد باشد
که جا نزند
جا نماند
جا نگذارد.
هی فکر نکند به این چیزهایی که
عمری در گوشش خوانده اند که زن ناز و مرد نیاز
که بداند مرد هم آدم است دیگر
گاهی باید لوسش کرد
گاهی باید نازش را کشید
و گاهی باید به پایش صبر کرد ....
حتی من می گویم زن اگر زن باشد از دوستت دارم گفتن نمی ترسد .
تو می گویی خوش به حال زنی که عاشق مردی نباشد ، بگذار دنبالت بدوند .
و من نمی فهمم این که داری ازش حرف می زنی زندگی است
یا مسابقه اسب دوانی .
و من نمی فهمم این که چرا هیچ کس برنمی دارد بنویسد از مردها ...
از چشم ها و شانه ها و دست هایشان
از آغوششان
از عطر تنشان
از صدایشان....
پررو می شوند ؟
خب بشوند .
مگر خود ما با هر دوستت دارمی تا آسمان نرفته ایم ؟
مگر ما به اتکاء همین دست ها
همین نگاه ها
همین آغوشها ، در بزنگاه های زندگی
سرپا نمانده ایم؟...
من راز این دوست داشتن های پنهانی را نمی فهمم .
من نمی فهمم زن بودن
با سنگین رنگین بودن
با سکوت
با انفعال چه ارتباطی دارد ؟!
من بلد نیستم در سایه ، دوست داشته باشم
من می خواهم خواستنم گوش فلک را کر کند.
من می خواهم
مردم
حتی اگر مرد من هم نبود
دلش غنج بزند از این که
بداند جایی زنی دوستش دارد ....
من می خواهم
زن باشم ....
بگذار همه دنیا بداند
مردی این حوالی دارد
دوستت دارم های مرا
با خود می برد ....
نوشته ی : پریسا محمدی .
گاهی نمیشود که نمیشود...
nobody knows who will share your love...*
خانم شتربان
Ayda shared this story from گوشه - از گوشه و کنار. |
سال ۱۹۷۷ میلادی است. دنیا را خبرهای جنگ و انقلاب پُر کرده است. مربوط به انقلاب و جنگ برداشته. رابین دیویدسن جوان با یک دنیا آرزو و خیال میخواهد عرض صحرای استرالیا را با شتر طی کند تا به اقیانوس هند برسد. یک مسیر ترسناک و سخت زیر آفتاب سوزان و بیرحم صحرا. جواباش به همه کسانی که میپرسند چرا چنین کاری میکنی این است: است که چرا نه؟
رابین دیویدسن، زنی ۲۵ ساله است که فرهنگ و زبان ژاپنی را در دانشگاه بریزبن در استرالیا رها میکند و به شهر آلیس اسپرینگ اثاثکشی میکند؛ شهری که برای او مبدا یک سفر ۱۹۸ روزه در عرض استرالیا میشود، برای رسیدن به اقیانوس هند؛ چیزی حدود ۱۷۰۰ مایل (بیش از ۲۷۳۵ کیلومتر).
بعد از چاپ این عکس ها در مجله نشنال جئوگرافی، رابین دیویدسن، بین مردم به «خانم شتربان» مشهور شد.
او دو سال کار میکند تا پولی جمع کند. وام میگیرد. از دوستانش پول قرض میکند. یک مرد افغان ـ استرالیایی او را آموزش میدهد تا با طبیعت شترها آشنا شود. با حیوانی که به راحتی یک لگدش میتواند آدم بکشد یا استخوان بشکند. از رامکردن شتر تا زایمان و اختهکردنش را یاد میگیرد. سرانجام با یک سگ مهربان و دوستداشتنی و سه شتر بالغ و یک نابالغ در یک روز بهاری در ماه آوریل سفرش را شروع میکند. سفری که رویایش بوده و ممکن است از آن جان سالم به در نبرد.
این سفر ۹ ماه طول میکشد. او در صحرا گم میشود. بیمار میشود. سگاش میمیرد. افسرده میشود و روزها در میان شن و ماسه خودش را رها میکند. بیآب و غذا میماند. به جاهایی میرسد که بومیها اجازه ورودش را به دلیل زن بودنش نمیدهند. شترهایش را گم میکند. شترهای نر وحشی به قافله کوچکاش حمله میکنندو مجبور میشود بکُشد، شکار کند و حشره بخورد. ۹ ماه در این مسیر بیآب و علف، یک زن با چهار شتر راه میرود تا به آب برسد.
شتر نر بالغ، دوکی، شتر نر جوان، باب و شتر ماده، زلیخا و کُرهاش گلیات یا جالوت نام داشتند.
مجله نشنال جیوگرافی در همان زمان، از او خواست درباره سفرش بنویسد. هر از چندی عکاس این مجله در مسیر به او میپیوست و از او عکاسی میکرد. ریک اسمولان، عکاس جوان و پرشور در این آمدن و رفتنها، با او وارد رابطهای میشود. عکسها و مقاله رابین، در این مجله برایش طرفداران زیادی را جمع کرد. او بعد از این سفر کتابی را به نام «مسیرها» نوشت که همه روزها و دقایق این سفر غریب را در خود داشت. او این کتاب را در لندن در کناردوریس لسینگ نوشت.
رابین دیویدسن و ریک اسمولان، عکاس
رابین حالا یک نویسنده و ماجراجوی جهانی است. سالها از آن سفر پرخاطره و مخاطره گذشته ولی او این نوع سفر و چادرنشینی را به عنوان سبک خودش انتخاب کرد. هیچوقت در دانشگاه درسش را تمام نکرد اما به عنوان یک مردمشناس خودآموخته، کشورها و نقاط فراوانی را با همین روش ِ سفر، در دنیا طی کرده. او همیشه تنها بوده. مادرش در ۱۱ سالگی او خودکشی میکند. هیچوقت ازدواج نکرد و رابطه بلندمدتی با کسی نداشت. همه زندگیاش سفر و طبیعت است.
شیر بز، بخش مهمی از جیره غذایی او در این سفر بوده.
او جایی نوشته:
کجا کمترین صدمه را به خودمان، به طبیعت و محیطزیست و جانوران زدهایم؟ یک جوابش این است که وقتی کوچ میکردیم و چادرنشین بودیم…
سال ۱۹۷۸ شماره پنجم (ماه مه) مجله نشنال جیوگرافی با این عکسِ جلد، که رابین دیویدسن را کنار یکی از شترهایش به اسم Zeleika نشان میدهد، و مقاله مصور مفصلی درباره سفر او منتشر شد؛ بعد از چاپ این عکسها، او بین مردم به «خانم شتربان» (The Camel Lady) مشهور شد.
رابین دیویدسن و شترش زلیخا روی جلد مجله نشنال جیوگرافی ۱۹۷۸
در سال ۲۰۱۳ میلادی فیلمیبر اساس کتاب او به همان نام «مسیرها» ساخته شد و نقش او را میا واسیکوفسکا بازی کرد.
یک قطعه از موسیقی فیلم Tracks که بر اساس داستان سفر رابین دیویدسن ساخته شده:
نوشتهٔ خانم شتربان را در گوشه کاملتر بخوانید.
نوشتههای شاید مشابه:
مثلاً اینکه نوازشاش کنی تا بخوابد
بدر ...
ای ماه ...
ما آه ...
ما آه ...
ما آه ...
.
زندگی ما بسیار بهتر و زیباتر میشد اگر در مدارس و دانشگاهها این مهارتها را به صورت اصولی به ما میآموختند
زندگی ما بسیار بهتر و زیباتر میشد اگر در مدارس و دانشگاههای این مهارتها را بهصورت اصولی به ما میآموختند
مدرسه، معلمها و کتابهای درسی، تأثیری انکارنشدنی روی آینده یک فرد یا جامعه دارند. اگر نیک بنگرید و اندیشه کنید، شاید با من موافق باشید که حتی تکجملات آموزگاران در سنین کودکی، میتوانند آینده شغلی یا جهانبینی آینده دانشآموزان را تغییر بدهند.
دبستانهای جای بهتری میشدند، اگر اینهمه اصرار برای تزریق معلومات، عقاید و باورهای «مسلم» به ذهنهای ما در آنها صورت نمیگرفت و بهجای آن روی چیزهایی مثل روش تحقیق، پرسشگری، شیوه درست تعقل و استدلال تأکید میشد.
سایت لایفهکر فهرست جالبی از ۱۰ مهارتی را گردآورده استکه اگر ما در همان سنین کودکی و نوجوانی، بهجای آنهمه درسهای خستهکننده، یا لااقل در کنار آنها میآموختیم، زندگی موفقتری میداشتیم.
۱- آموزش علوم کامپیوتر
بسیاری از ادارات دولتی در حال حاضر کلاسهای ICDL برای کارمندان خود میگذارند، اما این کلاسهای خستهکننده و غیرکاربردی واقعاً نمیتوانند به نیازهای پایه هنرآموزان پاسخ بدهند.
کاش جای این کتابهای خستهکننده، درسهای کاربردیتری با مثالهای ملموس تنظیم میشدند و کاربران بهصورت ساده یاد میگرفتند که چطور مثلاً ویندوز نصب کنند، فضای هارد را مدیریت کنند، از آنتیویروس و فایروال استفاده کنند، دانلود کنند و چطور بهصورت ایمن و هدفمند وبگردی کنند یا حتی وبلاگ بنویسند!
۲- آموزش روشهای تندخوانی
متأسفانه در حال حاضر هیچ برنامهای برای معرفی رمانهای کلاسیک به دانشآموزان وجود ندارد، شاید این رمانها تهدیدی برای ذهنهای نوجوانها تلقی میشوند!
تصور میکنید که جامعه تحصیلکردهای داریم؟ یک رمان ادبی به دست گروهی از همین تحصیلکردهها با مدارک درخشان بدهید و از آنها بخواهید یک صفحه را از روی بخوانند، از همان حالت قرائت آنها درمییابید که چقدر در درک مطلب و ادای صحیح کلمات و اصطلاحات ضعیف هستند.
مشکل عمده دیگر ما این است که با روشهای تندخوانی علمی آشنا نیستیم و شمار اندکی از ما هم که تندخوان هستند، این مهارت را با آزمونوخطا و تجربه و بهحکم نیاز، آموختهاند.
۳- روشهای مدیریت وقت
اوه! سفارشی میدهید و قرار ملاقاتی میگذارید و توقع دارید که طرفتان، درست سروقت کار را تحویل بدهد و یا سر قرار بیاید. متأسفانه در جامعه ایران، وقت و قول هیچ احترامی ندارند.
موضوع، در بسیاری اوقات عدم تعهد یا بیاحترامی طرف شما نیست، بلکه این واقعیت است که آنها واقعاً در مدیریت وقت ناتوان هستند.
بسیاری از ماها نمیدانیم که چطور کارها مهم و جانبی و تفریحات خود را زمانبندی کنیم، چطور یک پروژه بزرگ را به پارههای کوچک تقسیم کنیم و هر پاره را مطابق زمانبندی روزانه مشخصی انجام بدهیم.
درست به همین خاطر است که یک پروژه یکماهه در ایران، گاهی شش ماه یا یک سال طول میکشد!
۴- روش مطالعه
خوشبختانه به خاطر کنکور و آزمونهای بزرگ دیگری که مجبور هستیم در آنها شرکت کنیم، برخی از مؤسسات آموزشی، مدتی است که روشهای مطالعه را بهصورت علمی آموزش میدهند.
این البته کافی نیست و لازم است بهصورت مداومتری روشهای مطالعه، تقویت حافظه و مرور درسها به ما آموزش داده شود.
۵- روشهای مدیریت مالی
بسیاری از ماها این بهانه را دارند که اصولاً حقوق ماهانه آنقدر نیست که بخواهیم به دنبال مدیریت کردنش هم باشیم، اما خب بعد از گذشت سالها و آزمونوخطاهای مکرر، بر باد دادن مبالغ هنگفت برای خریدهای بیخود، سرمایهگذاریهای اشتباه و از دست دادن فرصتهای طلایی، ما تازه میفهمیم که چه اشتباهاتی کردهایم.
۶- روشهای بقا
فکر میکنید که اگر همینالان در شهر بزرگی که در آن زنده هستید، زلزله بیاید یا در صحرا یا کوهی رها شوید، چقدر شانس بقا دارید. در خانه چند نفر ما آب و غذا برای چند روز ذخیرهشده است، چند درصد ما جهتیابی علمی را بلد هستیم؟
۷- مهارتهای مذاکره
ایرانیها فکر میکنند که مهارت چانهزنی یا اگر بخواهم عوامانه صحبت کنم فریب و مخزنی را خیلی خوب بلد هستند. اما در عمل وقتی پای صحبتهای دو طرف یک معامله بنشینید، میبینید که این مهارت بهصورت علمی در ما وجود ندارد.
مثلاً تصور کنید که کارمند یک دستگاه دولتی یا نماینده یک صنف هستید و برای بهتر کردن شرایط کاریتان مجبور هستید روی رئیس خود، تأثیر بگذارید.
بسیاری از موارد تنها کاری که از عهده از خیلیها برمیآید، تملق و چاپلوسی یا در مقابل آن خشم و شکوه و شکایت پیدرپی است، درصورتیکه راههای بهتری برای تأثیرگذاری و نرم کردن دل مافوقها وجود دارد.
برای مثال شما میتوانید خیلی ساده، کاری کنید که رئیس (اگر خوشنیت باشد و بخواهد!) خود را در شرایط دشوار کاری خود شما تصور کند، شما میتوانید در حین مذاکره موفقیتها و شایستگیها را که در عین داشتن مشکلات فراوان کسب کردهاید به رخ بکشید و برای خود احترام بخرید، شما میتوانید بهجای فریب، تملق یا سعی در فروختن دیگران، با همداستان کردن دیگران با خود برای خود احترام بخرید ….
۸- روشهای دفاع شخصی
کمتر کسی است که از آموختن روشهای دفاع شخصی بینیاز باشد، یک پزشک، پرستار در بیمارستان، یک هر رهگذری که این روزها در خیابانهای شهرهای بزرگ تردد میکند، باید لااقل بهصورت اندک هم شده، دفاع شخصی بداند.
دانستن این روشها، بر میزان اعتمادبهنفس شما میافزاید و حتی گاهی میتواند جان شما را نجات بدهد.
۹- بهداشت روانی
آموزش روشهای «نه» گفتن، مقابله با شکستهای بزرگ در زندگی، استرس و افسردگی و خشم، بسیار ضروری هستند.
جامعه ما واقعاً به خاطر نبود چنین آموزشهایی زیان فراوان دیده است، ما یاد نگرفتهایم که چطور در هنگام خشم، میتوان خونسردی را بازیافت، یاد نگرفتهایم که چطور میتوانیم بهجای پناه بردن به مخدرها، غم خود را تسکین بدهیم و چطور در مقابل درخواستهای بیجای دیگران محکم بایستیم و «نه» بگوییم.
۱۰- روشهای شغلیابی و شرکت در مصاحبههای شغلی
برای موفقیت در آزمونهای شغلی (البته اگر کاذب نباشند و قبل از شرکت در آنها، عملاً انتخاب صورت نگرفته باشد!) باید مهارتهایی داشته باشید، از ارائه یک رزومه خوب گرفته تا شیوه در بر کردن لباس رسمی مناسب، زبان بدن، نشستن، دست دادن و صحبت کردن.
میتوان موارد دیگری را بر این فهرست ۱۰ تایی افزود، اما اگر خوب نگاه کنید، میبینید که بسیاری از ماها شاید دو سه دهه از زندگی را صرف آموختن تجربی همین مهارتها کردهایم، درصورتیکه میتوانستیم همین مهارتها را بهصورت مدونتری در زمان کوتاهتری در مدارش بیاموزیم و به کار بگیریم.
فراتر از اینها، حتی در آموزش دروس رسمی در مدارس، هم عنصر گمشده، ایجاد خرد یا فرزانگی wisdom است.
مغز ما، فقط یک انبار یا هارد دیسک برای ذخیره اطلاعات نیست، ما باید بتوانیم بهصورت مرتب بین چیزها و رویدادها ارتباط برقرار کنیم، بپرسیم، تعمیم دهیم، مسلمات را زیر سؤال ببریم، چارهجویی کنیم.
در همین راستاست که میشود کلاسهای خستهکننده ادبیات داشت، بدون اینکه کوچکترین شعلهای را برای نویسنده شدن، شاعرانگی و قریحه خوش را در مغز دانشآموزان برافروخت. میتوان از دهها منظومه و کتاب شعر و رمان در قسمت تاریخ ادبیات نام برد، بدون اینکه جلسات همخوانی کتابها را داشت!
درست به همین خاطر است که شما درصورتیکه یک پدر یا مادر هستید، باید از همین حالا به فکر آموزشهای مکمل تأثیرگذار برای فرزندان خود باشید.
فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما
به افتخار صاحب دو چشم گودافتاده
سالهاست عادت کرده ایم وقتی تصویر زنی در رسانهها درشتنمایی میشود یا زیبا باشد یا قربانی. هنرپیشه ای، مدلی، مانکنی با لباس پر زرق و برق یا مادر یک کشته شده یا خبرنگاری زندانی. تصویر زنها حتی وقتی بر صفحههای نمایش مجلس شورای اسلامی هم درشتنمایی میشوند بر این قاعده استثنا نیستند: «زنان ساپورت پوش». این روزها هم اخبار دل آشوب کن خاورمیانه که نمیدانم بر اساس چه حکمتی اینقدر برمدار جنسیت قربانیان خشونتها و خشونتهای جنسی میچرخد و با دلواپسی گاه به نظرم شهوتناکی موشواره به موشواره کلیک میخورد و… اخبار داخلی که روزی نیست که با تصویب قانونی یا مصاحبه مسئولی یا بستن راه ورودی (استادیوم باشد یا دانشگاه یا محیط کار) حضیض کرامت زن ایرانی را به او یادآوری نکند.
«نرو! نپوش! نخوان! بشین! بزا!»
واکنش فراگیری هم اگر شکل بگیرد از همان چشمهای میخروشد که میخواهند مسدودش کنند و نسبت وثیقی با زنانگی دارد. میشود عکسهای آزادیهای یواشکی در دنیای مجازی و مدهای غریب و پوششهای عجیب در دنیای واقعی. تاکید و تکیه بربدن و الگوهای زنانگی تاریخی و فرهنگی با تمام ویژگیهای نامطلوب و بیمارگونش که: کلهم تو » استخوان و ریشهای».
برنده این بازی فرسایشی و سرگرمی کهنه هم البته هیچ کس نیست. خودشان خوب میدانند نمیشود مدام روی تن و زنانگی تاکید کنی و آن را چون گوشوارهای سنگین به گوش نیم جماعت مملکت ببندی و توقع داشته باشی تنها حلقه به گوش تو باشند… تن وقتی اولویت و ابزار اول شد، همه جوره اولی و اول است. زنانگی سنتی یک پکیج است و حلقه به گوشی هم سنن و ابزار خودش را دارد. ایجاد نوعی معلولیت، لنگی، کری و گنگی ست اما نه کوری. بیماریست که روز به روز اوضاعش و خیم تر میشود و آنها که داعیه درمانش را دارند و از هر تیریبونی برایش خط و نشان میکشند، با تجویز داروهای اشتباه هر روز بیمارترش میکنند. گاهی به نظرم عمدی مرضی چیزی در کار است برای سرگرم کردن خودشان و خودمان.
نوشته ایم و مینویسند و خواهند نوشت و خیال نکنم اثری هم داشته باشد. این چند روز اما حال من یکی که عجیب خوش شده است. از ریاضیات بیشتر از چهار عمل اصلی به یادم نیست که همان را هم با ماشین حساب انجام میدهم اما انتشار جهانی تصاویر درشت زنی با ذهنی زیبا، ظاهری ساده، صاحب دو چشم گود افتاده و تنی نحیف که بزرگترین جایزه ریاضیات جهان را از آن خود کرده و از قضا هم وطن است و از قضا نه دو رگه است و نه آنطرف بزرگ شده و نه… مال امروز و اینجای ماست گرچه بیرون از امروز و اینجای ماست، هوایم را بهاری کرده است.
پ.ن: ویدئو کوتاهی درباره مریم میرزاخانی
مطالب مرتبط
دستهبندی شده در: زندگی روزمره
نامههایی از بهشت
حدود ده ماه فرصت هست.
این حرفی بود که پزشکان پس از بررسی اسکن مغز، به پدر و مادر النا گفتند. النا شش ساله بود و تیزهوش. آنقدر تیزهوش بود که بفهمد فرایند دائمی و هرروزهی بیمارستان و درمان، چیزی فراتر از داستان شادی است که پدر و مادر برای او میسازند.
النا عاشق نقاشی و نوشتن بود. همه میدانستند که مداد رنگی و دفترچه، بهترین هدیهای است که میتوانند به او بدهند.
پدر و مادر النا هم، مانند هر پدر و مادر دیگری، امیدوار بودند که تخمین پزشکان نادرست باشد. اما این بار…
حرف پزشکان درست بود. النا در شش سالگی فوت کرد. چند هفته پس از مرگ النا، پدر و مادرش یادداشتی را در میان وسایل النا پیدا کردند که النا روی آن یک قلب کشیده بود و نوشته بود: «مامان! بابا! دوستتون دارم». پیدا کردن چنین کاغذی عجیب نیست. همیشه در لوازم بچهها میتوان از این نوشتهها پیدا کرد.
مدتی گذشت. نامهی دیگری در کشو لباسهای مامان پیدا شد. مدتی بعد در ماشین بابا و این ماجرا آنقدر ادامه یافت که تعداد نامهها به چند صد مورد رسید. حالا دیگر معلوم بود که این نامهها تصادفی نیستند. النا، هدیههایی برای پدر و مادر خود تهیه کرده بود و در تمام خانه و زندگی پخش کرده بود. هر جایی که ممکن بود روزی توسط آنها دیده شود.
النا، برای پدر و مادرش، هرگز نمرد. آنها هنوز هم منتظرند تا النا نامهی دیگری از بهشت، برای آنها ارسال کند.
پدر و مادر النا، مجموعه نامههای النا را در کتابی تحت عنوان Notes Left Behind منتشر کردند. تمام عواید حاصل از این کتاب، به بنیادی تعلق دارد که در مورد سرطان تحقیق میکند.
همچنین سایتی با همین عنوان طراحی شده است که در آن میتوانید یادداشتهای النا را ببینید و با جنبشی که پس از مرگ او شکل گرفته است آشنا شوید. حتی در توییتر، یک هشتگ به نام #notesleftbehind وجود دارد که آدمها میتوانند حرفها و قدردانیهایی را که دوست دارند بعد از خودشان برای اطرافیان باقی بماند، آنجا توییت کنند.
کم نیستند پدر و مادرهایی که پس از فوت فرزندشان به علت سرطان، موسساتی برای حمایت از کودکان سرطانی تاسیس کردهاند. اما در میان خالقان این جنبش های بزرگ اجتماعی، قطعاً النا جوان ترین است. «ایدهی حرکت او توسط خودش خلق شده!».
النا برای همهی ما پیام بزرگی دارد. برای بهتر کردن زندگی دیگران، کار بزرگی لازم نیست. حتی هوش زیاد. یا توانمندی خارقالعاده.
النا به امثال ما که فکر میکنیم زمانی وقتمان را صرف کمک به بهبود زندگی دیگران میکنیم که دلار ارزان شود و تحریمها برداشته شود و شغل ایجاد شود و تورم کم شود و زیرساختها درست شود و دولت حمایت کند و آموزش و پرورش تقویت شود و … یادآوری میکند که: «برای کسی که بخواهد دنیا را به جای بهتری تبدیل کند، دلایل و انگیزه های کم و سادهای وجود دارد اما برای کسی که بخواهد از زیر این کار فرار کند، دلایل متعدد و پیچیدهای وجود خواهد داشت. انتخاب بین این دو هم با ماست!».
من از این به بعد، هر وقت بخواهم از کسی تشکری کنم که بعد از خود من، باقی بماند، میآیم و زیر این نوشته آن را مینویسم. شما هم اگر دوست داشتید میتوانید همین کار را بکنید…
رادیو مذاکره: فایلهای صوتی رایگان آموزشی ارتباطات و مذاکره
مقالات تخصصی در سایت متمم: محل توسعه مهارتهای من
سایت تراست زون: فایلهای صوتی آموزشی
نوشته نامههایی از بهشت اولین بار در روزنوشت های محمدرضا شعبانعلی پدیدار شد.
من خرم، تو خری، او خر است...
عادت کردیم وقتی یه کلاس آموزشی توی دو تا موسسه برگزار میشه، اونی رو انتخاب کنیم که شهریه اش گرون تره. بعد پیش خودمون بگیم "لابد یه عیب و نقصی داره که ارزون می گیرن!!!"
عادت کردیم وقتی با کسی قرار می ذاریم، اگه دیر اومد بگیم "سرش شلوغه. چند تا پروژه رو دستشه. طرف واسه خودش کسیه!" و اگه زود اومد بگیم "بیکاره! فقط منتظره یه اشاره بکنی بیاد!"
عادت کردیم وقتی با کسی کار داریم هفتاد بار بهش زنگ بزنیم. پنجاه دفعه اش اشغال باشه، ده دفعه اش توی جلسه باشه، پنج دفعه سفر کاری، سه بار دستش بند باشه و دو دفعه آخر بگه "بعدا باهاتون تماس میگیرم" ولی اگه همون دفعه اول جواب داد بگیم" الکی میگن یارو معروفه ها. این که از منم الکی تره!"
عادت کردیم برای پیدا کردن دکتر واسه عمل دماغ ، به اون دکتری مراجعه کنیم که وقتی زنگ می زنی مطبش سی و پنج دقیقه یک سره آهنگ لاو استوری برات پخش می کنه. انگار مدت انتظار توی شکل دماغمون قراره تاثیری بذاره.
عادت کردیم به اون آرایشگاهی بریم که سرمون رو با رنگ ایرانی رنگ می کنه ولی سیصد هزار تومن میگیره، نه اونی که با همون رنگ ایرانی رنگ می کنه و پنجاه تومن میگیره. چه میدونیم خب! لابد اون اولیه دستش طلاست که انقدر طرفدار داره!
عادت کردیم اون شلواری رو بخریم که به قول فروشنده "اینم دارم. همون مارک. صد تومن گرون تر". چرا؟ چون اعتقاد داریم هر چقدر پول بدیم همون قدر آش می خوریم!
عادت کردیم بذاریم همه عالم و آدم خر فرضمون کنن. خودمونم خودمونو خر فرض کنیم. حتی ما هم دیگرانو خر فرض کنیم!!!
عسيسم هنوز فرق بين عمدا و سهوا را نمي داند
http://feedproxy.google.com/~r/alibozorgian/~3/5rB0cIWoK4A/blog-post_43.html
خسته مي شديد
من مثل پنیری هستم که از وسط نصف شدهام
Ayda shared this story from شُمال از شُمالِ غربی. |
شاهرخ مسکوب: دو سه ماه اخیر به کمردرد و افسردگی و پریشانی گذشت. باز حال گیتا بد است، هوا بد است، تاریک و سرد است. میانهی من و گیتا هم بد است... محیط خانواده شده است رینگ مشتزنی. گفتن ندارد که چه جوری شروع میشود، تقصیر کیست (تقصیر هیچکس) و چهها گفته یا کرده میشود و به کجا خواهد رسید و... هر چه هست به نظر میآید که چارهپذیر نیست، مثل هواست گاه خوب است، روشن و ملایم و باصفا مثل هوای بهار. و گاه ناگهان رعد و برق و طوفان میشود... رابطهی ما هوایی است. بدبختی این است که تاوانش را غزاله میدهد. چند روز پیش میگفت من مثل پنیری هستم که از وسط نصف شدهام. بعد اضافه کرد، مثل ژامبون وسط ساندویچ شدهام.
روزها در راه. شاهرخ مسکوب. صفحهی ۳۳۱
ببينيد منم اهل توجه هستم، اصلا مي نويسم كه توجه جلب كنم اما بذاريد مذاكره با امريكا تموم بشه بعد،
Ayda shared this story from گیس طِلا. |
سرنوشت هنوز هم شوخي هاي ترسناكي در آستين دارد
افسانهی عشق مهآلود
گفتم بوی نارنج پيچيده توی خوابم. میگذاری بخوابم؟ چقدر این پیرهن گورخری قرمز بهت میآید. چقدر قشنگ شدهای وحشی!
گفتی میخواهم افسانهی عشق مِهآلود را برایت بگويم.
گفتم کجا خواندهای؟
گفتی يادم نيست. شايد نخواندهام، برای تو بافتهام.
گفتم: بگو، شهرزاد قصهگوی من. صدای تو شبنمیست که خواب نرگس را هم نمیآشوبد، چه رسد به خواب سنگين من! بگو.
گفتی آه!
آه!... میخواستند دختر پادشاه را شوهر بدهند. بزرگ شده بود؛ زيبا و دلانگيز.
پسران وزير برای او شال ابريشمين و گردنبند ياقوت میآوردند، و خواستارش بودند، اما او هيچ کس را نمیخواست.
میگفت: «مردی میخواهم که برای من مِه بياورد.»
زمستان میآمد، تابستان میرفت، خيل خواستگار نمیرفت. همه او را میخواستند. شده بود نقل شیرینِ دهان مردان
شهر. گل هميشهبهار و چهل شتر جواهر میآوردند، ولی او نمیخواست. میگفت: «مردی میخواهم که برای منمه بياورد.»
وزيران دانا با او گفتگو نشستند که مه را چگونه بالای کوه در ظرف میتوان کرد؟
و او میگفت: «نمیدانم. مردی میخواهم که برای من مه بياورد.»
پادشاه خيال میکرد دختر زيبايش بيمار شده، دستور داد حکيم آوردند. و حکيم سر از راز دختر در نياورد و مبهوت
ماند. «مه؟ يک کاسه مه؟»
جار زدند و خبر در تمام عالم پيچيد. بسياری آمدند و رفتند، و دختر در خانهی پادشاه ماند.
روزی مردی بی ساز و جهاز آمد و گفت: «خواستگار دختر پادشاهم من.»
گفتند: «از کجايی؟ پسر کدام پادشاهی؟»
گفت: «مرا به ديدار دختر بريد تا بگويم.»
تا چشمش به دختر افتاد، زبانش بند آمد. کاسهای چوبين داشت. آن را برابر دختر نهاد و گفت:
«با همين کاسهی چوبی از بالای آن کوه سربهفلک برایت مه میآورم.»
دختر گفت: «هروقت برای من مه بیاوری یادت میگیرم.»
مرد گفت: «از یادت نمیکاهم تا مه بیاورم.» و رفت. رفت. رفت. از کوه بالا رفت.
از آن روز دختر پای پنجره مینشست و به کوه نگاه میکرد.
روزها و ماهها گذشت. بالای کوه هميشه مه بود. اما از آن مرد خبری نبود.
فقط گاهی خبر به دختر میرسید که کسی مرد را در کوه دیده است؛ بالا، پایین، در راه.
زمان میگذشت. و دختر از کنار پنجره دور نمیشد.
خبر در شهر پيچيد که دُردانهی پادشاه ماخولیا گرفته، دل به ابلهی باخته که او خود به وهم دل باج داده است.
ديوانه میتُرشد شوهر نمیکند. اين چه رسمیست؟ چه قانونیست؟
دختر اما از پای پنجره دور نمیشد. به تماشای خیالش دل بسته بود.باز سال از پی سال میگذشت.
روزی جار و جنجال مردم آسمان را برداشت. مرد را دیدند که سوی خانهی شاه میرفت.
برای عبورش کوچه ساختند، و او در میان نگاهها و حرفها به دروازهی خانهی پادشاه رسید.
پيرشده بود، پوست به استخوان چسبيده، نحيف و لاغر و غمگين. کاسهی چوبينش به دست در میان مردم
و نگهبانان هاج و واج نگاه میکرد.
پرسيدند: «مه؟ مه کو؟ کاسهات که خالیست!»
گفت: «مرا به ديدار دختر پادشاه بريد تا بگويم.»
دختر همه چیز را از پنجره میديد و میشنيد. به پيشواز آمد.
مرد کاسهی چوبين را نشانش داد و گفت: «دلم را به دستت سپردم عزم جزم کردم که آرزویت را عملی کنم.
از آن زمان که رفتم تا به امروز هر روز کاسهام را پر از مه کردم و پای کوه آمدم ديدم خالیست. باز به بالای کوه
رفتم و کاسه را پر از مه کردم، برگشتم ديدم خالیست. هر روز. اينهمه زمان گذشت و من به اشتياق داشتن عشق
بلندبالايم به کوه برشدم، کاسهی چوبیام را پر از مه کردم و برگشتم.
امروز که دیگر جانی در تنم نيست آمدم بگويم: کاسهی من پر از مه میشود اما در راه...»
دختر با دیدن کاسهی چوبين گفت: «مه! خدای من! مه!»
مرد کاسهی خالی را نگاه میکرد.
دختر از شادی فرياد میزد: «مه! مه!»
مه جلو چشمهات را گرفته بود؟ یا گريه میکردی؟ در کجای خاطرههای من گریه میکردی که من هرچه میکردم
نمیتوانستم آرامت کنم؟ کجا دستم از دستت رها شد که در خیابانهای ناآشنا سرگردان شدم؟
گفتم امروز بهخاطر تو نارنجی پوشيده بودم. گفتم هرسال بهار برایت نرگس میآورم.
گفتم تو میدانی که هرچه مینويسم برای توست. گفتم عشق آدم را از بندگی انتظار آزاد میکند،
عشق آزادی میآورد، و آزادی آدمی بر تنش عمارت میشود. گفتم اين افسانه را نشنيده بودم، بانوی من!
گفتم... و ديگر يادم نيست چی گفتم.
گفتی قبل از اينکه به خوابت بيايم دوش گرفتم. خودم را شستم. نمیخواستم غباری به تنم باشد.
از خواب که بيدار شدم فهميدم اصلاً خواب نبودهام. همهی اين رويا در بيداریام رخ میداده است.
خواستم چشمهام را ببندم برگردم به دنيای خواب، همه چيز را از نو بسازم. چرخیدم و نگاهت کردم؛
خواب بودی و آرام نفس میکشیدی؛ معصومانه و زیبا. مثل همهی شبها.
گفتم یادت باشد نرگسها زود تب میکنند، پاهاشان را در آب بگذار.
در لانگ می زیستند
'' تو زودتر بیا اینجا .و بمون .و اینیکی شهرِ همیشه خالی رو پر کن. با خودت پُرش کن''
جنبش زنان جوان با موهای سفید!
آیا از یافتن تارهای سفید در میان موهایتان هراسان هستید ؟ باید بدانید که زنان زیادی در تلاشند تا با پذیرش موی سفید و خاکستری به صورت طبیعی استانداردهای زیبایی را تغییر دهند !
استانداردهای زیبایی در جوامع مختلف و در طول تاریخ متفاوت بوده ، ظهور موهای سفید روی سر برای بسیاری از زنان فاجعه ای مترادف با پیری و از دست رفتن زیبایی است در حالی که این می تواند در هر سنی آغاز شود و لزوما به معنای پیری نیست ، حتی در صورت افزایش سن نیز زنان زیادی هستند که موهای طبیعی سفید را زیبا می دانند ، نظر شما در این مورد چیست ؟
" مردم در خیابان به خاطر موهایم از من سوال می پرسیدند"
من در میانه ی چهل سالگی هستم اما از 16 سالگی موهایم سفید شدند. من شجاعت بیرون رفتن نداشتم در نتیجه تا 40 سالگی موهایم را رنگ میکردم. به گفته ی هیدی لامر، صاحب آب معدنی آریزونا کسی که برنامه سفید کن را برای کمک به خانم ها که بتوانند به آسانی با موهای سفیدشان کنار بیایند شروع کرد : سفید نگهداشتن موها اصلا آسان نیست. زمان زیادی می برد و باید تعداد زیادی کلاه و مدل موهای کوتاه را امتحان کنید!
" مردم در خیابان به خاطر موهایم ازمن سوال می پرسیدند . قشنگترین سوال این بود که شما بسیار شجاع هستید. من واقعا دوست دارم کاری که شما می کنید را انجام دهم اما می ترسم، شما چی کار می کنید. این سوالات همیشه باعث خنده ی من میشوند. من یه جنگجوی آزاده نیستم ، من فقط دیگر موهایم را رنگ نمی کنم!"
"همه ی ما یکتا آفریده شده ایم "
به گفته ی تای الکساندر، یک خانم 37 ساله که از 14 سالگی موهایش شروع به سفید شدن کرد و دلیل موفقیتش شد : "بهترین بخش در مورد موهای سفید و جوان به نظر آمدن برای من این است که من الهام بخش خیلی از زنان همسن خودم و بزرگتر از خودم برای پذیرفتن رنگ موی طبیعی هستم، " " در وبلاگ من، زیبایی در موی خاکستری یا سفید است، من در تلاشم که دید خانم ها را نسبت به زیبایی تغییر دهم و همچنین به آن ها بقبولانم که این وضعیت در نهایت به ما قدرت می دهد."
"مردم همیشه در حال تعریف از موی سفید هستند"
به گفته ی Cornelia Krane 32 ساله که از 21 سالگی موهایش شروع به سفید شدن کرد :"این مشخص است! " من همیشه موهایم سفید بوده و مردم همیشه از من تعریف میکردند."
" نشانه من "
به گفته ی مونیکا کاست نویسنده ی 43 ساله :" موهای من از 21 سالگی سفید شد، ". " اما رنگش نکردم : حتی موقعی که به شدت دوست داشتم رنگش کنم، مخصوصا زمانی که داشتم موهایم را کوتاه میکردم. موهایم برای صورت من زیبا بود و به همین دلیل رنگ نکردم. تا زمانی که به مشخصه ویژه من تبدیل شد و من عاشقش هستم!"
" من عادت داشتم موهایم را پنهان کنم اما... الان آن را پذیرفته ام "
به گفته ی Sarah Scott ساکن بوستن : " من 27 ساله هستم و از نوجوانی موهایم سفید شد! " موهای من بطور کامل سفید نشده بود تا زمانی که حدود 24 سالم یا بیشتر شد و الان بطور کامل بالای موهایم سفید شده ، خصوصا وقتی موهایم را فرق میگذارم. معمولا موهایم را مدلی میگذاشتم که سفیدیش مشخص نباشد، اما حالا آن را پذیرفته ام. زمانی که پذیرفتم تعریف های زیادی به خاطرش شنیدم. حتی خانمی ازمن پرسید کجا می تواند موهایش را به رنگ موی من تبدیل کند، در واقع آن ها داشتند ازمن تقلید میکردند! چه چاپلوسانه!. موهای سفیدم باعث شد منحصر به فرد، مفتخر و کمی مرموز به نظر بیام."
این حرکت به معنای این نیست که موهایتان را رنگ نکنید بلکه هدف آن افزایش اعتماد به نفس زنان و کمک به آنها برای پذیرش آنچه هستند می باشد ، خودتان را دوست داشته باشید و اگر از موهای سفیدتان خوشتان می آید لازم نیست حتما آنها را رنگ کنید !!!
http://sirhermes.blogspot.com/2014/07/blog-post.html
ايرانيان غريب
ما سرباز بودیم...
توی ماتریکس دوم، یک جایی هست که فرمانده میفون، فرماندهی هنگ نگهبانی از زایون، قرار است به سربازانش بگوید که چه در انتظارشان است و برای جنگ با مهاجمان آمادهشان کند. کسی از آنها انتظار پیروزی ندارد، آخر داستان هم روشن است و همه میدانند که نجاتی در کار نیست مگر معجزهای از راه برسد؛ پس یک راست میرود سر اصل مطلب و چیزی میگوید شبیه این: « اگر اینبار قرار است بمیریم، اگر قرار است جانمان را به این حرامزادهها بدهیم، قبلش برایشان جهنم درست میکنیم...».
بعضیها اسماش را میگذارند شانس، بعضیها هم مثل من به معجزه معتقدند؛ دیشب برخلاف ماتریکس دوم، معجزهای در کار نبود؛ این اشتباه ماست که خیال میکنیم معجزه توی دنیای واقعی هم مثل سینما چیزی است دم دست و ممکن. سربازهایمان یکی یکی افتادند و شهر عاقبت سقوط کرد؛ آرِژانتین اما نود و یک دقیقه زجر کشید و توی جهنمی که افتخار پارس برایش ساخته بود دست و پا زد. و خب، یک سرباز مگر از زندگی چه میخواهد، خوب جنگیدن و شرافتمندانه مردن...
http://pink-apple.blogfa.com/post/30
شنبه ای که گذشت دختری را دیدم با روپوش ِ سرمه ای دبیرستان . نشسته روی نیمکت ، پهلو به پهلوی پسری شاید چند سال بزرگتر از خودش . کوله پشتی اش را انداخته بود کنج نیمکت و خودش چپیده بود توی آغوش پسرک و سیگار میکشید . نه پشت شمشادها و نه در پس ِ شاخ و برگ انبوه اقاقیا و نه لااقل در بن بست ِ کوچه ای باریک...همان جا ، روی دم ِ دستی ترین نیمکت ِ پارک ، لابلای نگاه های سنگین ِ یک مشت آدم ، وسط ِ آغوش ِ پسرکی غریبه ، لبخند به لب ،سیگار به دست ، بی محابا...
پنجشنبه ای که گذشت ، یک جفت همنجسگرا دیدم و البته هنوز نمیدانم که واحد شمارش همجنسگرایان زوج است یا جفت. کوله پشتی را انداخته بودم روی شانه هایم و دِلی دِلی کنان پله های زیر گذر ِ مترو را پایین میرفتم که دیدمشان . دوتا پسر بودند ؛ یکی از لحاظ ِ جسمانی حداقل نصف ِ دیگری . کوتاه تر بود و ظریف تر و باریک تر و آن یکی ، بلند بود و پهن و عظیم و تا به آن روز ، مردی را از نزدیک ندیده بودم که همزمان،بلند باشد و پهن و عظیم . "عظیم ِ بلند ِ پهن" ، دست ِ دیگری را گرفته بود توی دست هایش.جوری که پسرها ، دست ِ دوست دخترهایشان را میگیرند . میخندیدند و گاهی ، پهلوهای " ظریف ِ باریک ِ کوتاه" را میگرفت و به خود نزدیک میکرد و گاهی دست هایش را میبوسید ؛ بی محابا...
قبلتر از این ها ، زنی را دیده بودم گوشه خیابان ؛ با پوششی که در قالب هیچ معیاری مناسب نبود.کنارش ایستاده بودم.جفتمان میخواستیم عرض خیابان را رد کنیم . لااقل میشود فرض کرد که او هم چنین چیزی میخواست.آنقدر نزدیکش بودم که صدای راننده ماشین های خواهانش را میشنیدم.هرکدامشان چیزی میگفتند و زن میشنید و نمیشنید انگار. آخری را شنید ولی...آخری را شنید و با حرف هایش،با فحش های جنسی ِ رکیکش،مردک ِ گستاخ ِ احتمالا سی ساله پشت فرمان را نشانه گرفت؛ با صدای بلند ؛بی محابا...
اینکه به نقطه ای برسیم که زشتی ، دیگر زشت نباشد...این خیلی بد است.خیلی تلخ است.خیلی ترسناک است...
+
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
آن همه هم از تک تک آدمهایی که می شناختم شنیدم از سفرهای بی بازگشت و کوله های بسته و خداحافظی های جانکاه... هنوز گویا دستم روان نشده برای مواجهه با لحظه شنیدنش.
هنوز هم انگار یک آدم صفر کیلومتر خیلی دل پاکی هستم که باورم نمی شود رابطه آدمیزاد چقدر قراردادی و غیرقابل پیش بینی است... هنوز دیدن "اتمام" دو تا آدم با هم، حالا هر چه هم که (اگر) دوسویه و توافقی و خوب و منطقی و اوکی و کول! ...به شدت غمگینم می کند... خیلی ها... خیلی
خبر دو نفر دوست خیلی نزدیک را که همین هفته پیش خودشان بهم گفتند، خبر از دو نفری را هم که اصلا نمی شناختم هم امروز دیدم توی آقای فیس بوک
دو دوستم به کنار، اما دیگر جدایی غریبه ها چرا باید اینقدر مرا غمگین و ساکت کند؟
خلاصه که من باید بروم توی یک دنیایی زندگی کنم که نزد من جز سخن شمع و شکر نگویند. چه برسد که بخوانم و یک عکس خاکستری هم ببینم به پیوست...
"در بندِ آن مباش که مضمون نمانده است"
و گاهی فکر میکنم که اگر اهلِ استدلال به شیوهی ابنعربی بودم میتوانستم با ملاحظاتام در موردِ دستاناش سعی کنم این را هم توضیح بدهم که چرا دستپختاش اینقدر به طرزِ ویژهای لذیذ است.