Shared posts

04 Aug 08:00

بیات

by KHERS

سه روز توی غار بودیم. شب سوم غذاها تموم شدند، یعنی دیگه هیچی توی یخچال و کابینت‌ها نمونده بود به غیر از چند تا سیب‌زمینی جوونه زده و دو قاشق از خامه‌ی صبح. الف می‌گفت اینها سرطانی می‌شن. چرا سرطانی؟ سیب‌زمینی مواد غذاییش رو جمع می‌کنه و زور می‌زنه و زرت یه جوونه ازش می‌زنه بیرون، می‌خواد نسل بعدی سیب‌زمینی‌های پشندی رو تولید کنه، سرطان کجای این فرایند می‌آد؟ مگه ما آدم‌ها بچه‌دار می‌شیم حین بچه‌دار شدن سرطان هم می‌گیریم؟ اما خب جاوید می‌گه همه چیز این‌قدر ساده نیست، همه چیز با مثال تشریح نمی‌شه، با این حال من همون سیب‌زمینی‌ها رو خوب وارسی کردم، حتی عینک هم زدم و رفتم لامپ لوستر وسط اتاق رو هم سفت کردم تا نور زیاد بشه، درسته، اولش یک کم سخت بود، داشتیم کور می‌شدیم از شدت نور اما لازم بود، بعد دست کشیدم روی پوست خاکی سیب‌زمینی‌ها، دونه دونه، و منتظر بودم برجستگی جوونه‌ها رو لمس کنم. انگشتام رو بو کردم، بوی خاک می‌دادن، بوی الف رو هم می‌دادن. اما این‌طوری که نمی‌شه، آدم سُر می‌خورده به یه وادی‌های دیگه در صورتی که ما فقط گشنه‌مون بود، ما فقط می‌خواستیم غذا بخوریم، چون سر ظهر صبحونه خورده بودیم و آره، مفصل بود، تخم‌مرغ پخته و خامه و پنیر و سنگک اما خب الآن دیگه شب بود، هفت یا شاید هم هشت، نمی‌دونم چند، ولی خب گشنه‌مون بود، یعنی من که گشنه‌م بود، اون که هیچ‌وقت گشنه‌ش نیست، بعدش که غذا باشه می‌خوره‌ها اما قبلش که می‌پرسی یه صدای ممتنع از خودش در می‌آره. دیدم کلاً چهار تا سیب‌زمینی، دو تا بابا و دو تا بچه‌سیب‌زمینی داریم. یه دونه از اون گنده‌ها رسماً جوونه زده بود، یعنی از جوونه گذشته بود، دیگه شاخ و برگ بود، اگه قرار به سرطان بود این یکی دیگه محرز خود سرطان بود. چشمام رو بستم و انداختمش توی سطل. دور انداختن سخته. مادرم وقتی غذا دور می‌ریخت بعدش زار می‌زد. من حالا یک کم بهترم ولی من هم همونم، چاره‌ای نیست، آدم همونه دیگه، ننه‌شه، باباشه، فرار نمی‌شه کرد، من خودم یه مدت فرار کردم، خیلی دور شدم، از ۲۵ تا دریا و سه تا اقیانوس و پنج تا رشته کوه گذشتم و بعد یه روز صبح خودم رو توی آینه نگاه کردم، بابام با سبیل‌هاش بهم گفت سلام، یعنی می‌خوام بگم فایده نداره، من بابامم، من مادرمم. سه تا سیب‌زمینی دیگه رو دور نریختم. اونها رو پوره کردم. پوست گرفتم و فرض کردم جوونه ندارن، ریختم توی دیگچه مسی الف با یه کم نمک، نیم ساعت بعد پخته بودن، جوری که چنگال می‌زدی کل شالوده‌ی سیب‌زمینی فرو می‌ریخت. منم کارهام دستیه، ینی یه بار دست زدم به میکسر برقی و چهار تا انگشت‌هام رو از دست دادم، بعد از اون دیگه همه چی دستی. با همون پشت چنگال سیب‌زمینی‌ها رو له‌شون کردم، ته خامه‌ی صبح و یه کم شیر و کره و نمک و فلفل زدم و شد پوره. دوباره در دیگچه رو گذاشتم که یخ نکنه و به الف گفتم تو نیا، من می‌رم سر کوچه گوشت می‌خرم. می‌گه من پوسیدم، باید بیام بیرون، نیام بیرون دیگه بیرون یادم می‌ره، نور و هوا یادم می‌ره. می‌گم خب بیا. می‌گه ولی لفتش می‌دما، من که می‌دونم، فرقی نداره برام، تا حاضر بشه سر خودم رو گرم می‌کنم، می‌رم سر دیگچه مسی و با پشت چنگال سیب‌زمینی‌های گولّه شده رو له می‌کنم، ولی فایده نداره، هیچ‌وقت مثل مال بیرون اون‌طور یه دست و همگن نمی‌شه. البته نشه، به جهنم، لابد مال بیرون با پودره، آب‌جوش می‌ریزن روی پودر و می‌فروشن به ماها، ما هم می‌گیم به‌به چقدر مواد شیمیایی خوشمزه‌ای بود، یامی، E330، یامی، مواد نگه‌دارنده، یامی‌، ام‌اس‌جی، یامی، E472. ولی خب ته تهش ما که متخصص نیستیم، یا حداقل متخصص صنایع غذایی نیستیم، من به شخصه متخصص لوله هستم و توی رشته‌م نه خوبم و نه بد، متوسطم. لوله هم دخلی به هیچی نداره و همینه که من راجع به هیچی نظری ندارم. به نظرم خامه‌ی این بحث رو جاوید گفت، می‌گفت مهندس لوله هیچی نیست، هیچ کاری نمی‌کنه و هیچ نظری نداره. اما بعضی از متخصص‌های صنایع غذایی می‌گن باباجون این بحث مواد شیمیایی و غذای صنعتی و اینها اصلاً مهم نیست. من که درست نمی‌دونم، ولی بهر حال با همون سیب‌زمینی‌های جوونه زده پوره درست کردم. وقتی رفتیم بیرون بدترین موقع روز بود، یعنی همون زمانی که هوا نه تاریکه و نه روشن و آدم تکلیفش رو نمی‌دونه. جاوید این‌جور وقت‌ها از خونه بیرون نمی‌ره، می‌گه کلافه می‌شم. سر بالایی رو سیخکی رفتیم بالا، چنارها هم بلند، مثل همیشه، من شروع کردم چنارهایی که به خاطر ساخت و ساز قطع کردن رو بشمرم، بعد دیدم فایده نداره، چه فرقی می‌کنه، حالا که بریدن‌شون، بقیه‌شون رو هم یه روزی می‌بُرن و قیمت زمین هم کماکان طبق روند ۵۰۰ سال گذشته مثل موشک می‌ره بالا، می‌ره بالا و منم که خیلی وقته قیمت‌ها رو نمی‌فهمم، میلیونه، میلیارده، چندتا صفر داره؟ تازه خیر سرم مهندسم، کارم نامبره. اما خب می‌دونم این دور و برا همه چی گرونه، می‌دونم دم مامور شهرداری رو ببینی و چهار تا درخت ببُری و بَر زمینت رو دو وجب اضافه کنی، دو وجب کش بیای توی پیاده‌رو، خودش یهو می‌شه چندین میلیون، یا شایدم چندین میلیارد. اما خب همین چیزها من رو مگسی می‌کنه، همین که دیگه پیاده‌رو نمونده و نمی‌شه دو قدم راه رفت، چون دیوار ساختمون‌ها چسبیدن به درخت‌ها، یا بدتر، درخت‌ها نیستن و به جاش دیوار ساختمون تا لب جوب اومده. ولی خب فرقی نداره، سر جمع ده دقیقه بیرونم و حالا پیاده‌رو بخوره تو سرم، از توی کوچه لای بنز‌ها و شاسی‌بلندهای زشت کُره‌ای راه می‌رم، بعد دوباره بر می‌گردیم توی غار و اونجا همه چی، همه چی یادم می‌ره. رسیدیم دم ردیف مغازه‌ها و از هم جدا شدیم، اون رفت یه چیزی بخره و من یه چیز دیگه. من که سر به هوا، فکر کنم داشتم تلاش می‌کردم نوک چنارها رو نگاه کنم، بعد دو تا افغانی، یا شایدم کارگر، خلاصه بدبخت-بیچاره از توی سوپر پروتئینی اومدن بیرون، یه مرغ یخ‌زده توی کیسه دست یکی‌شون بود، داشتن حرف می‌زدن و فکر کنم خوشحال بودن، لابد چون روز کاری‌شون تموم شده بود، بعد درست مقابل هم که بودیم مرغ از دستش افتاد و من هم داشتم راه می‌رفتم، تا به خودم بیام دیدم مرغ افتاده جلوی پام و نیم متر شوتش کردم، از همین جا می‌گم مرغش یخ‌زده بود چون پنجه پام خورد به یه چیز سفت. بعد که شرایط رو ضبط کردم خب ناراحت شدم، خم شدم ببینم مرغه چی شده. چیزیش نشده بود، این یخی‌ها مثل سنگ هستن، مرغ رو برداشتم دادم به‌شون و داشتم معذرت‌خواهی می‌کردم، آقا شرمنده ببخشید و از همین حرف‌ها، اما می‌دونی چی شد؟ باورم نمی‌شه، دیدم اون دو تا دارن ازم معذرت‌خواهی می‌کنن، یعنی رسماً داشتن عذر می‌خواستن که چرا مرغ‌شون خورده به پای من. رفتم توی پروتئینی و سعی کردم فراموش کنم، یک کم به گوشت‌ها نگاه کردم و سعی کردم مثل یه کاربلد به نظر بیام، با یک کم مکث گفتم دو برش متوسط استیکی بیات. وقتی داشت می‌برید دوباره پرسیدم قربان گوشتش بیاته؟ و روی ت آخرش بیشتر مکث کردم و توی چشم‌های قصابه نگاه کردم، می‌خواستم بفهمه که من گوشت رو می‌فهمم، یا حتی یه پله بالاتر، می‌خواستم بفهمه که هفته قبل ۲۰۰ صفحه نجف در مورد گوشت خوندم و می‌دونم که گوشت استیک باید بیات باشه، اما انگار نه انگار، من هم یکی مثل همه بودم براش و اون فقط کارش رو می‌کرد، یعنی اول دو تا فوت به دو تا ساعد‌های پشمالوش کرد و بعد شروع کرد به بریدن گوشت، به نظرم اون‌طور مسلط به چاقوش، مسلط به ابزارش  کار می‌کرد بار جنسی هم داشت، اما جدای از اون می‌خواستم بپرسم آقا حکمت این فوت کردن چی بود؟ اما دیگه کسی جواب نمی‌ده توی این دوره زمونه. اومدم بیرون رفتم دکون بغلی، سنگکی، زود کارم رو راه انداخت. هادی صداقت می‌گه زمان شاه بابا سنگک می‌دادن به درازی آدم، اما الآن چی؟ الآن هزار تومن هم می‌دی ولی ته تهش سنگک تا زیر زانوی آدم می‌رسه، خب همه چی عوض شده، سنگک‌ها هم کوتوله شدن و من چیکار می‌کنم؟ هیچی. سنگک‌ها قد کف دست هم بشن بازم من هیچی، من بی‌عملی، من مهندسی لوله و شوت کردن مرغ‌های ضعفا. برگشتنه سرازیری بود. به الف گفتم الآن نکش بذار بریم روی نیمکت‌های دم خونه. سرازیری همیشه خوش می‌گذره. براش ماجرای مرغ رو تعریف می‌کردم، بهش می‌گفتم شاید وقتی می‌آن اینجا، توی این محله، لای این درخت‌های دراز و قصرهای زشتی که «آرشیتکت: فرزاد دلیری» طراحی کرده، این‌قدر براشون جای غریبیه که آمادگی روحیش رو دارن که مرغ‌شون شوت بشه، ینی به نوعی اگه من هم مرغش رو شوت نمی‌کردم شاید خودش می‌رفت از یه ارباب دیگه تقاضا می‌کرد که بیاد مرغش رو براش شوت کنه. وسط تعریفم از یه کوچه‌ای رد می‌شدیم، پیاده رو به عرض یک متر. یه پسره تکیه داده بود به دیوار یه قصر. قصر که نه، صاحابش دوست داره فکر کنه قصره، نمای خونه سنگ‌های آنچنانی، ستون و دفتر و دستک، از همین‌ها که بدسلیقگی روی دونه دونه سنگ‌های نمای ساختمون حک شده، دو سه تا سانتافه‌ی کُپل هم توی پارکینگ. پسره از این سیاها، نمی‌دونم مال جنوبن یا این‌قدر توی زباله‌ها شیرجه می‌زنن این رنگی می‌شن. یه گونی بافت نایلونی هم دارن، چه می‌دونم توش چیه، ولی تکیه داده بود به دیوار و داشت یه تیکه نون سق می‌زد. ما هم مثلاً ۲۰ متر مونده بهش برسیم، اصلاً کاری بهش نداشتیم، اما می‌دونی چی شد؟ ما رو که دید پاشو جمع کرد، بعد هم کیسه‌شو کشید سمت خودش و چسبید به دیوار. ولش می‌کردی لابد تعظیم هم می‌کرد. ما با سنگک کوتوله‌مون از کنارش رد شدیم. چیکار کنه آدم؟ به قول جاوید دیگه بحث اختلاف طبقاتی نیست، بحث ارباب رعیتیه. برگشتیم خونه پوره هنوز نیم‌گرم بود، دیگچه رو گذاشتم روی شعله کم. استیک‌ها رو هم آب‌دار سرخ کردم. غذا رو که می‌کشیدم فکر کردم که خودم، خودم چقدر بیات شدم. خونه دم کرده بود اما خب آدم غذا رو که شروع می‌کنه همه چی یادش می‌ره، خوبیش همینه.


01 Jul 06:15

شما هم بگویید سیب لطفا

by nikolaa

خیلی وقت ها شده که از مریضی مامان دلم گرفته. از اخم کردن بابا غصه خورده ام یا وقتی برادرم بی محلی کرده حس کردم دنیا به ته ته ته اش رسیده. ولی این روزها یک کم که بیشتر فکر می کنم میبینم درست است که این سه نفر را از همه عالم و آدم بیشتر دوست دارم ولی هدف از دنیا آمدنم چقدر بزرگتر از غصه خوردن برای این سه نفر بوده. چقدر خانواده ام بزرگتر از این سه نفر است و چقدر باید نگران آدم های بیشتری باشم.

وقتی وبلاگ نویسی می کنی باید دلت را به اندازه یک خانواده خیلییییییییییییی بزرگ کش بیاوری. آنقدر بزرگ که هر روز دلت برای یک عالمه آدم تنگ بشود. نگران یک عالمه آدم بشوی، برای یک عالمه آدم دعا کنی، غصه پایان نامه یکی و عشق نصفه نیمه یکی دیگر را بخوری، از برنده شدن یکی و بیست گرفتن آن یکی توی مدرسه ذوق کنی، نگران کار پیدا کردن یکی باشی و از زیاد کار کردن و خسته شدن آن یکی دلت بگیرد، سعی کنی توی حرف هایت به کوچک تر ها چیزی یادشان بدهی و از بزرگ تر ها چیزی یاد بگیری، حواست به اتفاق های مهم زندگی همه شان باشد و بعد هم وقتی یکی برایت لبخند فرستاد یا نگرانت شد یا حواسش بهت بوداز داشتن همچین اعضای خانواده ای به خودت افتخار کنی!

این روزها که یک کم به خودم آمده ام می بینم چقدر خوشبختم که خدا همچین خانواده بزرگی بهم داده. هرچند خواهر ندارم ، پسرعمو و پسرعمه و دختر خاله و کلا قوم و خویش پایه ای که بخواهم خوشی ها و ناخوشی هایم را با آنها قسمت کنم ندارم، دوستان خیلییییییی صمیمی که از تمام ریز و درشت زندگی ام باخبر باشند ندارم، اما به جایش خانواده ای دارم که قد تمام دنیا برایم می ارزد. خانواده ای که هر روز هدفم از آفریده شدن را یادم می اندازد و بهم گوشزد می کند که باید کاری برایشان بکنم، حتی اگر کار کوچکی در حد نشاندن یک لبخند روی لب هایشان باشد. خانواده بزرگی که دلم می خواهد یک روز همه شان را دور هم جمع کنم و بعد حرفه ای ترین دوربین دنیا را بگیرم دستم و وقتی دارند می گویند "سییییییییییییب" از آنها عکس یادگاری بیندازم و قد همه کله های کوچک توی عکس ذوق کنم...

01 Jul 06:15

عشق سگی!

by nikolaa

کافه رفتن با یک سگ نر هزاران مرتبه بهتر از کافه رفتن با مردی است که اخلاق سگی دارد. لااقل اینطوری مطمئنید استخوان گلاسه ای(!) که سفارش داده اید را زهرمارتان نمی کند، پاچه تان را نمی گیرد، با چشم های سگ دار عقب رفتن روسری تان را گوشزد نمی کند، برای دخترهای میز بغلی دم تکان نمی دهد، و وقتی به او تذکر می دهید با دندان های تیزش برایتان خط و نشان نمی کشد. آخرش هم مثل آدم دنبالتان راه می افتد می آید بیرون!

29 Jun 04:53

نقطه آبی

by nikolaa

مادر بزرگم به "نخبه" می گوید "نقطه" . از 4-5 سال پیش هم که بنیاد نخبگان اسم گذاشت روی من و مادربزرگم فهمید، رفت همه جا را پر کرد که نوه ام نقطه است! بعد هم هروقت من را دید گیر داد که مسافرت نرو و مواظب باش و نقطه ها را می کشند و ترور می کنند و این ها! دیروز هم که فهمید سالم از کرمان برگشته ام دوباره شش ساعت نصیحتم کرد که این بار جان سالم به در بردی اما حواست را جمع کن چون دارند همه نقطه ها را ترور می کنند!

دیشب هنوز سرم به بالش نرسیده بود که خوابم برد و هنوز دو دقیقه نگذشته بود که با یک جیغ بلند از خواب پریدم. فکر می کنید چه خوابی می دیدیم؟ خواب دیده بودم آمده اند ترورم کنند. با صدای شلیک تفنگشان بیدار شده بودم و حس می کردم یک نقطه آبی زخمی ام که یک لکه خون قرمز روی شکمش افتاده...!

28 Jun 05:28

حاشیه های خوب یک سفر جشنواره ای

by nikolaa

استاد محمدرضا عبدالملکیان را بعد از 4 سال ببینی. به محض اینکه سلام می کنی تو را یادشان بیاید و بگویند "چقدر بزرگ شدی. فلان شعرت رو هم هنوز یادمه ها" .بعد تو قند توی دلت آب بشود. بعد هم هی بچسبی به استاد.هی عکس یادگاری بیندازی.هی توی صدای دلنشینشان غرق بشوی. هی چیزهای جدید یاد بگیری و آخرش هم استاد بگوید " من میدونم تو برنده میشی. یه حالتی داره چشات که اینو بهم میگه..."و بعدش تو از ذوق بمیری حتی!

چند تا دوست پایه پیدا کنی که بتوانی با آنها تا حد ترکیدن پرده دیافراگم و متلاشی شدن روده هایت بخندی...

یکی از همکلاسی های دانشکده قبلی ات بیاید دنبالت که راحت بروی سوغاتی بخری. خودش هم برایت سوغاتی بیاورد  بعد که داری کنارش چای می خوری به این فکر کنی که این بی شک یکی از همان پنج نفری است که ازشان خاطره بد نداری...

کنار یک عالمه از بزرگان ادبیات بنشینی و شیر گرم و تخم مرغ آب پز برای صبحانه بخوری و پیش خودت فکر کنی که غذا خوردن هر کس چقدر شبیه نوشته هایش است.

یک استاد و نویسنده بزرگ را پیدا کنی که تحصیلاتش دقیقا مثل توست. حتی تغییر رشته دادنش. بعد هی بروی توی خیال که تو هم مثل او می شوی یا نه...

یکی از عوامل جشنواره خیلی بی دلیل "مهندس" صدایت کند و با تو مهربان باشد و بعد یک خبر خوب را بهت ندهد تا توی همیشه آرام صبور را به شدید ترین حالت ممکن شوکه کند.

کلی اطلاعات جدید از آدم های بزرگ ادبی یاد بگیری. کلی انگیزه پیدا کنی. کلی مسیر زندگی ات مشخص تر از قبل بشود.

جرقه دو تا پروژه بزرگ توی مغزت زده شود...

توی قطار با نوجوان هایی آشنا شوی که کتاب می خوانند و هی نگاهشان کنی و کتاب توی دستشان را بو بکشی و لبخند بزنی...

آدم هایی را ببینی که به معنای واقعی کلمه خیلی گرفتار تر و شاید حتی بدبخت تر از تو و دور و بری هایت هستند. بعد پیش خودت فکر کنی زندگی آن قدر ها هم که به نظر می رسد بد نیست ها!

حالا کنار همه این چیزها، اگر داستانت برنده هم بشود که عالی است...

(این نقطه قرمز توی عکس هم خودمم. نیکولای آبی)

18 Jun 04:16

http://pink-apple.blogfa.com/post/30

by pink-apple

 

شنبه ای که گذشت دختری را دیدم با روپوش ِ سرمه ای دبیرستان . نشسته روی نیمکت ، پهلو به پهلوی پسری شاید چند سال بزرگتر از خودش . کوله پشتی اش را انداخته بود کنج نیمکت و خودش چپیده بود توی آغوش پسرک و سیگار میکشید . نه پشت شمشادها و نه در پس ِ شاخ و برگ انبوه اقاقیا و نه لااقل در بن بست ِ کوچه ای باریک...همان جا ، روی دم ِ دستی ترین نیمکت ِ پارک ، لابلای نگاه های سنگین ِ یک مشت آدم ، وسط ِ آغوش ِ پسرکی غریبه ، لبخند به لب ،سیگار به دست ، بی محابا...

پنجشنبه ای که گذشت ، یک جفت همنجسگرا دیدم و البته هنوز نمیدانم که واحد شمارش همجنسگرایان زوج است یا جفت. کوله پشتی را انداخته بودم روی شانه هایم و دِلی دِلی کنان پله های زیر گذر ِ مترو را پایین میرفتم که دیدمشان . دوتا پسر بودند ؛ یکی از لحاظ ِ جسمانی حداقل نصف ِ دیگری . کوتاه تر بود و ظریف تر و باریک تر و آن یکی ، بلند بود و پهن و عظیم و تا به آن روز ، مردی را از نزدیک ندیده بودم که همزمان،بلند باشد و پهن و عظیم . "عظیم ِ بلند ِ پهن" ، دست ِ دیگری را گرفته بود توی دست هایش.جوری که پسرها ، دست ِ دوست دخترهایشان را میگیرند . میخندیدند و گاهی ، پهلوهای " ظریف ِ باریک ِ کوتاه" را میگرفت و به خود نزدیک میکرد و گاهی دست هایش را میبوسید ؛ بی محابا...

قبلتر از این ها ، زنی را دیده بودم گوشه خیابان ؛ با پوششی که در قالب هیچ معیاری مناسب نبود.کنارش ایستاده بودم.جفتمان میخواستیم عرض خیابان را رد کنیم . لااقل میشود فرض کرد که او هم چنین چیزی میخواست.آنقدر نزدیکش بودم که صدای راننده ماشین های خواهانش را میشنیدم.هرکدامشان چیزی میگفتند و زن میشنید و نمیشنید انگار. آخری را شنید ولی...آخری را شنید و با حرف هایش،با فحش های جنسی ِ رکیکش،مردک ِ گستاخ ِ احتمالا سی ساله پشت فرمان را نشانه گرفت؛ با صدای بلند ؛بی محابا...

اینکه به نقطه ای برسیم که زشتی ، دیگر زشت نباشد...این خیلی بد است.خیلی تلخ است.خیلی ترسناک است...

18 Jun 04:15

چروک های مغزی یک دختر بیست و دو ساله!

by nikolaa

کوچک که بودم یک نفر توی کوچه مان زندگی می کرد که وانت طوسی داشت. توی کارخانه کیک درنا کار می کرد و روی وانتش بزرگ نوشته بود "درنا". خیلی وقت ها فکر می کرد آقای ممد درنا خوشبخت ترین مرد روی زمین است که لابد از صبح تا شب با کیک های شکولاتی سر و کار دارد و شب ها روی یک کیک بزرگ می خوابد و به جای مبل توی خانه شان مبل های کوچک کشمشی دارد!

یک کم که بزرگ تر شدم فکر می کردم بابای حانیه خوشبخت ترین آدم روی دنیاست. مسئول آشپزخانه هیئت محله مان بود .محرم ها که با مامان به هیئت می رفتم بعد از عزاداری و گرفتن غذای نذری وقتی صدای بابای حانیه را می شنیدم که داد می زد "غذای نذری تموم شد. رسید به ته دیگ" و در آشپزخانه را می بست، پیش خودم می گفتم چقدر خوشبخت است که حالا می رود و آن همه ته دیگ ته قابلمه های بزرگ را تنهایی می خورد!

باز هم کمی بزرگ تر شدم. هنوز توی ذهنم صاحب کارخانه شیرکاکائو و کسی که پشت دخل شهر کتاب نشسته بود و حتی آقایی که توی ساندویچ فروشی پیتزاها را می گذاشت روی میز و داد میزد "شماره بیست و هفت" خوشبخت ترین آدم ها بودند. اینکه این روزها هر چقدر فکر می کنم چیزی را توی کسی نمی بینم که انتهای خوشبختی باشد، نشانه پیر شدن است. نه ...؟!

+فردا چهارشنبه شماره 14 نشریه کوله پشتی ویژه نوجوون ها همراه روزنامه شهروند منتشر میشه.

 

17 Jun 03:06

هنوز دم به تله ندادم!

by باربا پاپا
Joseph and Potiphar's Wife painting by Guercino - 1649

painting by Guercino -1649

مدتی پیش یکی از بچه های دانشگاه رو توی مترو دیدم خیلی خوشحال شدم و کلی باهم گپ زدیم. یه کمی زیادی پیر شده بود.

بعد تعریف کرد که دانشجوی دکتراس و چند ماه دیگه درسش تموم میشه و کلی از شرکتش تعریف کرد که با یکی دیگه از بچه ها (که هر چی آمارش رو داد آخرش هم من یادم نیومد کیو میگه)شرکت زدن و مناقصه های مخابرات و سپاه رو برنده میشن و خلاصه یه جورایی گفت که میلیاردر شده و این صحبتا…

بعدش هم گفت که ازدواج کرده و بچه هم نداره. گفت تو چیکارا میکنی؟

گفتم منم تو کار نگهداری و راه اندازی شبکه کار می کنم. البته زیادم ناراضی نیستم چون به زور پول کرایه خونه و قبضا و خورد و خوراک رو میدم ولی نه تنها میلیاردر نشدم بلکه کمی هم وضع مالی نامیزونه!

بعدش هم گفت ادامه تحصیل ندادی گفتم نه. گفت ازدواج چی؟ گفتم نه هنوز دم به تله ندادم!

بعدش هم باز دوباره از ماشین و این چیزا حرف زد و گفت ماشین فقط بی ام دبلیو و خلاصه گفت تا پول درست و حسابی نداری ماشین نخر با پراید و پژو فقط دست فرمون آدم خراب میشه و این حرفا که بازم من گفتم من پول همونش رو هم ندارم! نه پول خریدش نه پول خرج و مخارجش.

خلاصه دیگه دیدم آنقدر اختلاف طبقاتی مون زده بالا حرف از شماره تلفن و اینا نزدم گفتم خودش اگر مایل باشه میگه که نگفت.

حالا امروز رفتم تو فیسبوک اسمش رو سرچ کردم که ادش کنم دیدم روی والش نوشته:

بعد از سالها یکی رو دیدم نه درس درست و حسابی خونده نه خونه داره نه ماشین داره نه شغل درست و حسابی داره نه حتی تیپ و قیافه اون وقت بهش میگم ازدواج کردی با اعتماد به نفس یه بادی به غب غب انداخته میگه نه هنوز دم به تله ندادم… بابا لامصب تو خود تله ای!

Ravi Varma -Arjuna and Subhadra

Ravi Varma -Arjuna and Subhadra

باربا پاپا

10 Jun 09:31

دختر شیرازی عکس یک سایت یاهو شد!

by ادمین

یک دختر شیرازی مورد توجه سایت یاهو قرار گرفت و عکس وی به عنوان عکس تاپ این سایت امروز منتشر شد.

به گزارش پایگاه خبری فناوری اطلاعات برسام و به نقل از قطار، این عکس یک دختر شیرازی را هنگام کشیدن قلیان در حاشیه بازدید از یک کارگاه خوشنویسی شعر نشان می‌دهد.

yahoo shirazi دختر شیرازی عکس یک سایت یاهو شد!

خاک توسر سایت یاهو کنم با این انتخابش !

ما اینجا یه پرستویی داریم حلقه می ده بیرون به چه قشنگی

خوب می گفت ما عکس اونو می دادیم بذارن !!

محتوای مشابه

  1. داستان دختر باکره و قالب جدید سایت !( فرهنگی و اجتماعی )
  2. گلچینی از زیباترین و خوش چهره ترین دختران از سراسر جهان ۴۵ عکس
  3. عکس های جالب و خنده دار – ۲۲ اردیبهشت
  4. تور مجازی سفر به ترکیه: عکس های سفر دوستم افشین قسمت سوم ۴۵ عکس
  5. عکس های منتخب امروز – ۳۰ بهمن ۹۲
  6. عکس های مسافرت به جنگل های نوشهر با دوچرخه ۲۱ عکس
  7. گلچینی از جالب ترین و خنده دارترین عکس های روز از سراسر جهان ۱۴ خرداد ۹۳
  8. تور مجازی سفر به ترکیه: عکس های سفر دوستم افشین قسمت دوم ۴۳ عکس
  9. گلچینی از جالب ترین و خنده دارترین عکس های روز از سراسر جهان ۱۲ خرداد ۹۳
  10. ماجراجویی جالب یک زن و شوهر هنگام رابطه نزدیک زناشویی !
  11. گلچینی از جالب ترین و خنده دارترین عکس های روز از سراسر جهان ۱۱ خرداد ۹۳
  12. گلچینی از جالب ترین و خنده دارترین عکس های روز از سراسر جهان ۱۷ خرداد ۹۳
  13. شعر: نیازمند..
  14. منتخب عکس های جالب و خنده دار – ۷ بهمن
  15. ۲۴ عکس از زیباترین و خوش اندام ترین دختر رپر ایرانی – قسمت سوم
  16. گلچینی از جالب ترین و خنده دارترین عکس های روز از سراسر جهان ۱۵ خرداد ۹۳
  17. تنگ ترین لباس های بهاری ۲۳ عکس
  18. منتخب عکس های جالب و خنده دار – ۱۵ دی
  19. آخه دختر جون بدن خودته هر کاری دوست داری باهاش بکن ولی آخه…
  20. گلچینی از جالب ترین و خنده دارترین عکس های روز از سراسر جهان ۱۳ خرداد ۹۳
  21. کولاک دخترها در یک کنسرت شاد ومهیج !! – ۲۸ عکس
  22. خلاقیت یک دختر جوان در پوشیدن لباس
  23. عکس های جالب از سراسر جهان – ۱۱ اردیبهشت
  24. خاطره با یک دختر چادری – سری دوم عکس های آیسان
  25. عکس های طرح مزخرف برداشتن روسری از سر دختران ایرانی ! قسمت دوم ۳۳ عکس
خوشم آمدup دختر شیرازی عکس یک سایت یاهو شد!(۶)خوشم نیامدdown دختر شیرازی عکس یک سایت یاهو شد!(۱۱)

نوشته دختر شیرازی عکس یک سایت یاهو شد! اولین بار در محفل دوستان امید-omid20-117.biz  20 پدیدار شد.

10 Jun 09:29

برگه‌ها بالا

by داستان همشهری

برگه‌ها بالا

حمید ابارشی

هنوز امتحان شروع نشده. داخل سالن روی یکی از صندلی‌های دسته‌دار نشسته‌ام و خودم را با این کاغذهای چرک‌نویسی که به دانشجوهای رشته‌های علوم پایه داده‌ایم، ‌سرگرم کرده‌ام. چندان از کاغذها استفاده نکرده‌اند. یکی دو فرمول روی یک ورق سفید می‌نویسند و بقیه‌شان را برمی‌گردانند به ما که باید همه‌چیزشان را جمع کنیم. می‌دانم که اگر این کاغذها را تحویل بدهم دور انداخته می‌شوند پس چه بهتر که رویشان از این روزها که مراقب امتحان‌ام بنویسم. شاید استفاده‌ی بهتری است. شماره‌ی صندلی‌ام هم دویست‌وسی است!


چشم که از روی میز برداشتم دوتا خواهر مشغول بده‌بستان بودند. دوقلو. شبیه هم نیستند. لبخندی زدم که یعنی می‌بینم‌تان. محجوبانه دست کشیدند. البته به ظاهر. بقیه سرگرم کار خودشان هستند. گاهی این سکوت را افتادن خودکاری آشوب می‌کند، آن‌وقت بعضی چشم‌های شیطان از روی ورقه به این‌طرف و آن‌طرف می‌چرخند. هنوز برای قضاوت زود است. یحتمل آخر امتحان‌ها به نتیجه برسم که خانم‌ها بیشتر اهل بخیه هستند یا آقایان.
امتحان بعدی ریاضی است و همگی پسرند. چندتایشان از همان اول امتحان سرشان را مثل غاز می‌چرخانند به امید این‌که از نمد دوستان، کلاهی هم به ایشان برسد. بعضی‌ها واقعا با وقاحت این کار را می‌کنند. تذکر دادم که مثلا بترسند اما چه فایده، چنان بی‌خیال نشسته بودند که انگار یکی دعوت‌شان کرده‌ که دوساعت یک‌جا بنشینند و بعد هم یک ورق خط‌خطی شده مثل باطن یزید بدهند دست مراقب و «خسته نباشید»ِ آخرش را جوری بگویند که یعنی «‌چرا نذاشتی یه نگاهی بندازیم رو برگه‌ی بغل‌دستیمون». یکی‌شان همان اول گفت: «آقا ما تا دیشب شیفت بودیم. و خسته‌ایم. کمکمون کن.» درآمدم که مگر نمی‌خواهد پولی که از گرفتن مدرک و اضافه‌حقوق شغل آینده‌‌ سر سفره‌ی زن‌وبچه‌‌اش می‌گذارد حلال باشد؟ جواب داد: «‌ای آقا سه‌هزارمیلیارد سه‌هزارمیلیارد گم می‌شه.» و از این‌جور ‌لاطائلات. ناراحت شدم. یعنی آرام‌آرام داریم عادت می‌کنیم که از اتفاق‌های بد تعجب نکنیم؟
‌امتحان‌های این دانشگاه عین کنکور برگزار می‌شوند. چاپ عکس روی برگه‌ی امتحانی و مشخصات تایپ‌شده و شماره‌ی صندلی‌ها و کارت ورود به جلسه و اعلام بلندگو و دیگر بگیروببندها همه یک‌جورهایی می‌رساند که امتحان‌ها خیلی مهم‌اند. رابط و مراقب و سرزدن مرتبِ حتی رئیس دانشگاه به ‌جلسه‌های امتحان، همه و همه می‌خواهند بگویند که بله، این واقعا امتحان است. ظاهرا میان‌ترم و تحقیق و پژوهش و… یک جورهایی در حاشیه‌اند. خودمان با دست خودمان دانشجوی شب امتحانی می‌سازیم، نه جوینده‌ی دانش. دست‌آخر هم یک عده جوانِ مدرک‌به‌دستِ هیچ‌کاره داریم. یادم می‌آید قدیم‌ترها وقتی کسی می‌گفت دانشجو است، طرز فکر و برخورد دیگران نسبت به او عوض می‌شد. البته شاید هم نباید مقایسه کرد اما نمی‌توان بی‌تفاوت بود.
امروز یک بنده‌خدایی به تور مراقبت‌مان خورد که پنجاه‌سالی داشت. اول جلسه التماس دعا داشت که از درس زبان هیچ نمی‌داند و چندبار امتحان داده و نمره نیاورده و خلاصه از این داستان‌هایی که اشک به چشم می‌آورد. در جوابش لبخند زدم که نمی‌شود کاری کرد و باید ‌از قبل فکرش را می‌کرده. وسط‌های جلسه دیدم که مانده بود، بهتر بگویم درمانده بود. من هم از زبان انگلیسی همان‌قدر می‌دانستم که از فیزیک اتمی.
مراقبت از امتحانِ دیروز باعث شد نظرم را درباره‌ی بعضی دانشجوها تعدیل کنم. البته باور قبلی‌ام سر جای خود اما عده‌ای هم هستند که درس‌شان را می‌خوانند. دیروز مراقب کلاس خانم‌ها بودم. امتحان هم زبان بود و حسابداری. دوساعت را کامل سر جلسه ماندم. چندتایی واقعا وقت کم آوردند اما خوب نوشته بودند و معلوم بود بدون مطالعه نیامده‌اند. درمجموع به‌نظرم می‌رسد خانم‌ها بهتر از آقایان درس می‌خوانند. جوش‌وجلای بیشتری هم می‌زنند. البته گذشته از درس‌خوان‌تر بودن، انتخاب آگاهانه‌ی رشته هم مهم است. تا علاقه‌ای نباشد پیشرفتی همراهش نمی‌شود.
الان امتحان تمام شده و پاسخ‌نامه‌ها را گرفته‌ام. در همان فرصتی که قرار است دانشجویان محترم بر اساس شماره‌ی ‌کارت روی صندلی‌های داغ امتحان بنشینند، نشسته‌ام به نوشتن. این را گفتم تا بدانید که سر جلسه‌ی امتحان این‌ها را نمی‌نویسم که حکایت خواب آن نگهبان خزانه‌ی سلطان نباشد؛ نگهبانی که وقتی به دربار سلطان رفت، گفت: «دیشب خوابی دیده‌ام.» سلطان فرمود: «تعریف کن.» نگهبان شروع کرد به تعریف خوابی دراز و طولانی و دست‌آخر پرسید: «ای سلطان به نظر شما تعبیر خوابم چیست؟» سلطان گفت: «تعبیر خواب تو این است که دیگر نگهبان خزانه‌ی سلطان نباشی، چراکه وقتی خوابی به این سنگینی داری به درد نگهبانی نمی‌خوری.»
لابه‌لای ردیف صندلی‌ها که قدم می‌زنم، جابه‌جا چشمم می‌خورد به حکاکی‌های روی دیوارها یا دسته‌‌ی صندلی‌های یک‌نفره، آن‌هم به چه دقتی! ریز و ظریف. از فرمول‌ها و بسط فلان قضیه‌ی هندسی بگیر تا نقاشی‌های گل‌وگیاه و تیرهای نوک‌تیزی که قلب‌ها را سوراخ کرده‌اند. بعضی‌هایشان خوش‌خط و باسلیقه‌اند اما بیشترشان بدخط و بی‌سلیقه. راستی، دقت که می‌کنم بین‌شان خط خوب پیدا نمی‌کنم. خدا به داد دل آن‌هایی برسد که قرار است مصحح این اوراق باشند که واقعا اوراق‌اند.

به هرکدام از اساتید و معلم‌هایم که فکر می‌کنم، می‌بینم بسیار خوش‌خط و خوش‌ذوق بودند. به گمانم از دهه‌ی شصت به بعد، این مشکل شروع شده و هنوز هم هست. البته کارهایی شده مثل تغییر رسم‌الخط کتاب‌های دبستانی از نسخ به نستعلیق و تحریری. اما یکی نیست بگوید وقتی معلم یک کلاس مشکل داشته باشد و نتواند یک خط مثل کتاب بنویسد، از شاگردانش چه انتظاری می‌توان داشت؟


 

متن کامل این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وچهارم، خرداد ۹۳ بخوانید.

07 Jun 08:21

GIF | b8b.gif

b8b.gif
02 Jun 04:43

رابطه موی هایلایت و سرقت مسلحانه

by nikolaa

آقا من مشکل دارم اصلا! من با این مسئله ربط دادن هر چیزی به یک چیز دیگر شدیدا مشکل دارم و حالا که میبینم این موضوع دارد پایش را از حد رابطه های دونفره و خانوادگی و فامیلی و قومی فراتر گذاشته و به سطح کشوری و بین المللی می رسد انقدر اعصابم خرد می شود که دوست دارم سرم را بکوبم به دیوار. مثلا وقتی می بینم دو نفر با هم کاری را انجام می دهند که گره ای از مشکلات مردم باز می کند اما یکی شان را به خاطر پوشش مثلا مناسب اش توی بوق و کرنا می کنند و در تمام رسانه ها نشان می دهند و آن یکی را انقدر گمنام می گذارند که حتی خودش کارش را یادش می رود از شدت عصبانیت فشار خونم به سقف می چسبد!

یا وقتی می بینم دزد بودن و قاچاقچی بودن و کلاهبردار بودن کسی را به اعتقادات دینی و پوشش و یک سری چیز دیگر ربط می دهند دوست دارم چشم هام را با ناخن از جا در بیاورم که این چیزها را نبینم. من اصلا و ابدا منکر این نیستم که اخلاقیات و روحیات و اعتقادات دینی مذهبی و حتی پوشش ، در رفتار آدم ها تاثیر دارد. اما می گویم نباید تنها عامل موفقیت یا عدم موفقیت کسی را در این چیزها دانست. نباید همه چیز یک نفر را به این مسائل ربط داد.

چطور وقتی بچه کوچکی که همیشه دروغ می گوید و فحش می دهد به محض مسواک زدن، به خاطر مسواک زدنش تشویق می شود؟ چه طور وقتی بچه کوچک مودب و درسخوان و با استعدادی، وقتی گلدانی را می شکند مورد تنبیه قرار می گیرد؟ با آدم بزرگ ها هم باید همینطور رفتار کرد. هر رفتاری که یک نفر می کند را فقط با همان رفتار باید سنجید. فقط باید معایب و محاسن همان کارش را در نظر گرفت. نه اینکه یک چیز بی ربط را به رفتارش ربط داد و کارش را بزرگ تر یا حقیرتر از حد معمول نشان داد.

آدم ها جدای از گذشته شان، جدای از پوشش شان، جدای از اعتقادات شان، مورد احترامند و اگر کار خوبی بکنند باید مورد تشوق قرار بگیرند و طبیعتا وقتی کار بدی بکنند مورد تنبیه! از نظر من آدمی اعتقاداتش کاملا در تضاد با ماست اما اختراع کارسازی برای مردم دنیا می کند، به اندازه کسی که ما روی اعتقاداتش قسم می خوریم قابل احترام است. باید اختراع هر دو نفرشان را دید و به هر دوتایشان احترام گذاشت. اینکه اولی توی یک سری مسائل از دومی عقب تر است یا دومی توی جامعه ما مورد پسند تر است به اختراعی که کرده اند هیچ ربطی ندارد.

این ها را گفتم ولی می دانم هنوز پنج ثانیه از منتشر شدن این پست نگذشته یک سری هستند که ایمیل بزنند و تک تک جمله های این نوشته را به متن هایی که مثلا سه سال پیش نوشته ام ربط بدهند و بگویند "داری توهین می کنی.داری ارزش های فلان چیزو زیر سوال می بری. داری ...". باشد که هر چیز را در جای خودش ببینیم و ارزش گذاری کنیم و انقدر همه عالم و آدم را به هم ربط ندهیم.آمین!

31 May 09:01

برای پسرهای غمگینی که به غم ایمان آورده‌اند

by zitana

پسرهای غمگین را دوست دارم و دخترهای غمگین را دوست ندارم. دخترهای غمگین از تعداد مشاورین املاک و راننده‌های تاکسی و طرفداران جاستین بیبر بیش‌ترند. دخترهای غمگین را هرجا که سر، تکان بدهی و نگاهی به پشت سرت بیندازی می‌بینی.

پسرهای غمگین اما خاص و خوبند.  پسرهای غمگین شبیه بهرام رادانند در فیلم علی سنتوری، شبیه همان پسری‌اند که  اولین بار برای دیدنم آمد توی یکی از کوچه‌های بن‌بست اقدسیه و من تا قبل از آمدنش، بابت موهای بلندم که در پارک چیتگر بوی چوب سوخته گرفته بود، خجالت می‌کشیدم اما وقتی دیدمش نفس راحت کشیدم و با خودم گفتم: یک پسر غمگین دیگر! و می‌دانستم یک پسر غمگین ابدن از بوی چوب سوخته در ماشینش ناراحت نمی‌شود.

پسرهای غمگین را دوست دارم. تعدادشان زیاد نیست. نمی‌توانی هروقت که اراده کردی یکی‌شان را به دست بیاوری. آن‌ها معمولن شبیه همَند. مثل همان پسری که در هواپیما در ردیف کناری‌ام نشسته بود. من داشتم کیف لپ‌تاپم را با تقلا زیر صندلی جلو جا می‌کردم که دیدمش و با خودم گفتم آه... این پسر چه‌قدر غمگین است. پسری که با هیچ‌کس، با من و نه حتا شما دوست عزیز حرفی نداشت. به روبه‌رو خیره شده بود و وقتی نتوانستم آب معدنی‌ام را باز کنم، بطری را از دستم گرفت، چرخاند و بدون این‌که نگاهم کند داد دستم. پسرهایی که به دخترهای بغل دستی‌شان در هواپیما نگاه نمی‌کنند، غمگینند. و او در ساعت 12 صبح غمگین‌ترین مسافر هواپیما بود.

پسرهای غمگین تعدادشان کم است و کم بودنشان خوب است و خوب بودنشان برای یک رابطه‌‌ی معمولی کافی‌ست. پسرهای غمگین، سروصدا راه نمی‌اندازند. هیاهو ندارند، حوصله ندارند آکادمی گوگوش نگاه کنند و عاشق روشنا شوند. لازم نیست برایشان سِت خز کیف و کمربند چرم مشهد بخری. لازم نیست برای این‌که دوستت بدارند، یک روز غروب در بیمارستان لاله، پروتز سینه بگذاری. دلشان به همین‌قدر که هستی خوش است. پسرهای غمگین وقتی صبح‌ها توی لاحافشان غلت می‌زنند، برایت اس‌ام‌اس می‌فرستند: بیداری؟ و تو توی لاحافت غلت می‌زنی و بیداری. پسرهای غمگین، اس‌ام‌اس بعدی را سند نمی‌کنند. همین‌که صبح است و تو بیداری کافی‌ست.

پسرهای غمگین خوبند. قلبشان را می‌شود لمس کرد. مثلن پسر غمگین دیگری را می‌شناسم که در یک پاساژ در نیاوران عطر می‌فروشد. اسمش را گذاشته بودم آقای عطرفروش. پسر غمگینی که عطرهایش را با لبخندهای تلخ می‌فروخت. خوش‌قلب بود و دوستش داشتم. چند روز مانده به کریسمس برایش دوتا عروسک پاپانوئل خریدم و بهش دادم. الآن آن دو تا عروسک روی پیشخوان مغازه‌ی آقای عطرفروش نشسته‌اند و خوب می‌دانند صاحبشان، غمگین‌ترین مرد آن دور و اطراف است.

پسرهای دل‌شکسته‌ای را که نامزدشان بهشان خیانت کرده بود و کادوی تولدم، لباس مارک‌دار نامزد قبلی‌شان بود، با تخفیف دوست دارم. پسرهای فقیری را که در اسکندری جنوبی باهاشان نشستم و بلند شدم و برایم نمایش‌نامه خواندند و من هی توی خودم گریه کردم، دوست دارم. پسرهای تنها را که آمده بودند تست تئاتر بدهند و کسی را نداشتند که کتشان را بدهند دستش برایشان نگه دارد، تا آن‌ها تست بدهند دوست دارم. پسرهای خسته را که کارشان به جایی کشیده بود که توی صورت پدر آشغالشان کشیده بزنند دوست دارم.  اما پسرهای غمگین را از همه بیش‌تر دوست دارم. پسرهایی که با غمشان دوستند، باهاش کنار آمده‌اند. پسرهای غمگین توی هواپیما که بهم می‌گویند آهنگم را با صدای آهسته گوش کنم تا مبادا به گوشم آسیب برسد، پسرهای غمگین ایستاده در صف قهوه‌فروشی زیر پل حافظ را. پسرهای غمگینی را که از پنجره‌ی طبقه‌ی پنجم، شهر را نگاه می‌کنند و جای فکر کردن به محبوب آزار رسانشان، سعی می‌کنند چهره‌ی دختری را که  بلوز بافتنی قهوه‌ای پوشیده بود و  توی هواپیما آن‌ها را پسر غمگین صدا زده بود، به یاد بیاورند.

31 May 08:59

http://feedproxy.google.com/~r/alibozorgian/~3/2b2VZPGA3Yw/blog-post_31.html

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
۱- صبح امروز وقتی از خواب بیدار شدم و لبه‌ی تخت نشسته بودم و طبق معمول زمان تندتر از همیشه می‌گذشت، به این فکر می‌کردم که وقتی بچه بودم، در نگاهم، مادرم چه زنِ قدبلندی بود. گذشتِ زمان روی همه‌چی تأثیر می‌گذارد.

۲- درواقع پیش از یک سالی چیزی از خانه‌مان دور انداخته نمی‌شد. جوراب سوراخ، دوخته می‌شد. مستقیم زیر نور لامپ، مادرم، لنگه‌ی جوراب سوراخ را پشت‌ورو می‌کرد، آن را دستش می‌کرد، و با دست دیگرش آن را می‌دوخت. وقتی تمام می‌شد، آن لنگه جوراب را پایت می‌کردی، احساس می‌کردی یک چیز زائدی نوک جورابت هست. اما روز بعد دیگر به‌ش عادت کرده بودی. چیزهای معمولی که آدم‌های معمولی دیگر، شاید آناً دور می‌انداختند، ما نگه می‌داشتیم. لباس؛ لباس بیرون را آن‌قدر می‌پوشیدیم که دیگر نشود آن را بیرون پوشید. لباس از آن به بعد وارد مرحله‌ی جدیدی می‌شد، از آن به بعد آن را در خانه می‌پوشیدیم؛ بازیافت. در خط دیگر بازیافت لباس در خانه، لباس‌هایی که کوچک می‌شدند به فرزند بعدی می‌رسید. لباس‌های برادر بزرگم به من می‌رسید، لباسی که پسرانه دخترانه بودنش در درجه‌ی اول اهمیت نبود، از من به خواهرم می‌رسید. بازیافت کفش نیز. جعبه‌ی کفش را هم نگه می‌داشتیم. در آن ورق‌های اداری گذاشته می‌شد، از دفترچه‌های قسط گرفته تا قبض آب و برق و تلفن. گاز نبود. جای آن‌ها، زیر بقچه‌های لباس، کفِ کمددیواری بود. بوی خوبی می‌دادند. یک بوی خوب سردی. شیشه‌ها؛ شیشه‌های دردار از خانه بیرون نمی‌رفتند. جای پیچ و مهره و میخ می‌شدند یا جای دکمه و انواع کش شلوار و زیپ. که معمولاً آن‌چیزی که می‌خواستی و لباست می‌خواست درش پیدا نمی‌کردی یا مادرم آن‌ها را آب می‌کرد و ساقه‌ی گیاه را داخل‌شان می‌گذاشت. اما از همه مهم‌تر، زیرپوش‌ها بودند. زیرپوش‌های‌مان، به‌ویژه زیرپوش پدر، که بزرگ و وسیع‌تر از زیرپوش‌های ما بود وقتی پاره می‌شد، نگه داشته می‌شد؛ برای تمییزکردن کف راه‌رو و راه‌پله و موزاییک، برای گردگیری پشتِ پنجره‌ها، روی میز. چون نخ خیلی خوب خاک را به خودش می‌گرفت.

۳- اسلاونکا دراکولیچ در «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم» داستان مردی را به نقل از گزارشی در رزونامه‌های آن زمان، تعریف می‌کند که برای اولین‌بار در زندگی‌اش موز خورده. درست بعد از سرنگونی حکومت کمونیستی چائوشسکو در رومانی، در دسامبر ۱۹۸۹. مرد پیر بوده، کارگر بوده. با خجالت به گزارشگر روزنامه گفته که موز را با پوستش خورده چون نمی‌دانسته باید آن را پوست بکند. بعد گفته موز میوه‌ای خوشمزه بوده.

۴- هر چهارسال یک‌بار ماه خرداد که می‌رسد ما یک‌جور دیگری می‌شویم. قیافه‌مان آمیخته‌ای می‌شود از شوق و استرس. هر چهارسال یک‌بار ماه خرداد که می‌رسد، می‌روم از توی کمد، آن گوشه، از زیر لباس‌های دیگر، لباس راه‌راه آبی و سفیدم را بیرون می‌کشم. تنم نمی‌کنم. تنم نمی‌شود. کله‌ام از یقه‌اش بیرون نمی‌آید. آن لباس راه‌راه آبی و سفید برای سال‌ها پیش است. بیش‌تر از دو دهه‌ی پیش. آستین‌هایش را طوری به گردنم گره می‌زنم که پشتش روی سینه و شکمم بیفتد. با فونت تایمز نیو رومن، با رنگ سیاه، خورده 10. بالایش نوشته شده "MARADONA". هر چهارسال یک‌بار ماه خرداد که می‌رسد، به خداوند بیش‌تر نزدیک می‌شویم. دعا می‌کنیم. من هم دعا می‌کنم. به امید قهرمانی و به‌روزی تیم محبوبم. آمین.
28 May 02:50

A Collection of Spring Flower Photos to Brighten your Weekend

by Darlene Hildebrandt

If you live in the northern part of the world hopefully you will start to see some signs of spring soon. I know where I live we still have some of the yucky cold white stuff but I got flowers for my birthday and they brightened my week, so I was inspired to do a collection of them to brighten yours!

Even if you’re in the southern half of the world you can still enjoy pretty flowers and know they’ll be back soon. Can’t you just smell them?

Enjoy!

By Republic of Korea

By Tim Hamilton

By Mike Mozart

By Davide Simonetti

By Ross Manges Photography

By slack12

By ZakVTA

By Jeff Kubina

By Maurice Perry

By Mike Keeling

By Xavier

By Agustin Rafael Reyes

By Steve Wall

By Gwen Harlow

By nutmeg66

By Chris Gin

By Brian Carson

By MARCOS VASCONCELOS

By casch52

By Jose Maria Cuellar

By David A. LaSpina

By LadyDragonflyCC – >;<

By Ferruccio Zanone

By Daniel Kulinski

By mendhak

By ruben alexander

By aussiegall

By George Thomas

By Rachel

By J Labrador

By Jim Nix

By kataaca

By Cath in Dorset

By Steve Corey

By Lisa Plymell

By keeva999

 

The post A Collection of Spring Flower Photos to Brighten your Weekend by Darlene Hildebrandt appeared first on Digital Photography School.

28 May 02:50

مد نیست ولی قشنگه

by nikolaa

راهنمایی که بودیم عادت داشتیم وسط حیاط روی زمین بنشینیم. کاری که تا سال قبلش خنده دار و حتی بی ادبی به نظر می رسید بکهو شده بود عادت دویست سیصد تا از شاگردهای مدرسه و زنگ های تفریح سر گیر آوردن یک وجب جا روی زمین دعوا می شد گاهی. هر روز هم معاون مدرسه مان می آمد و بین بچه ها قدم می زد و هی تاکید می کرد که روی زمین نشینید بعدا کمر درد می گیرد و هزار تا مرض دیگر، در ادامه حرف هایش ما را با این صفت خطاب میکرد "کله ماهیتابه ای ها!" .

راست می گفت بنده خدا.آن سال مد شده بود همه بچه ها موهایشان را می آوردند جلوی پیشانی و بعد با یک عالمه ژل یک جوری پیچش می دادند که واقعا شبیه دو تا ماهیتابه روی کله میشد. یا سال قبلش که خروسی مد شده بود. یا سال بعدش که سوسکی مد بود و همه موهایمان را جمع می کردیم بالا و بعد از دو طرف چند تار شبیه شاخک های سوسک می ریختیم دور و برمان. در مورد لباس هم بساطمان همین بود. یک سال صبر می کردیم که ببینیم چه رنگ و مدلی از مانتو یک دفعه می ریزد توی بازار که ما هم حمله کنیم برای خریدنش. از هر کس هم می پرسیدی، جوابش یک کلمه بود "مد" .چیزی که حتی انسان های اولیه هم با آن آشنایی دارند.برای اثبات حرفم می توانید به شلوارهای پلیسه دار باباهای مهربانتان و مانتوهای بلند و اپل دار مامان های دوست داشتنی تان توی عکس های قدیمی رجوع کنید.

اما چند وقتی می شود که حس می کنم اوضاع فرق کرده. دیگر توی مترو همه دخترهای کناری و روبرویی ام لباس یک رنگ و یک مدل نپوشیده اند. دیگر همه آدم ها کله شان شبیه یک مدل خاص از جانوران نیست. دیگر کسی به خاطر "مثل بقیه نبودن" برچسب "عقب افتادگی" نمی خورد. همه این ها خوشحال می کند. اینکه این روزها اگر قرمز بپوشی یا آبی یا زرد یا مشکی فرقی برای کسی ندارد، اینکه اگر لباست بلند و گشاد باشد یا کوتاه و تنگ کسی با تعجب نگاهت نمی کند، اینکه این روزها هم کتانی های بزرگ ورزشی روی بورس است و هم کفش های ظریف دخترانه، اینکه چه آرایش غلیظ بکنی و چه آرایش ملیح و چه بی آرایش باشی کک کسی نمی گزد، اینکه موهایت را از هر طرف شانه کنی ، روسری یا شال یا مقنعه سرت باشد یا لاک های لنگه به لنگه بزنی حتی ، هیچ کس نمی پرسد "چرا؟" ، همه   این ها خوب و خوشحال کننده است.

وقتی می بینم دخترهای هم و سن سال من همه مدل و همه رنگ لباسی می پوشند و هر چیزی را با هر چیز دیگری ست می کنند و هر جور که راحت ترند خودشان را درست می کنند ذوق می کنم. خوبی اش این است که اگر دلیل این کارشان را بپرسی می گویند "چون قشنگه". همین که فهمیده ایم قشنگ بودن خیلی بهتر از مد بودن است جای شکر دارد. همین که داریم "قشنگی و راحتی و حرف خودم" را جایگزین " مد و کلاس و چون بقیه میگن" می کنیم یعنی خیلی جلو افتاده ایم. هر چند این روزها هم چیزهای جدیدی مثل جراحی های زیبایی بدجور دارد مد می شود اما کاش این مد شدگی کلا بیفتد از سر همه مان و روزی برسد که ما با دماغ های بزرگ و گونه های کوچک و لب های نه چندان برجسته هم احساس قشنگی کنیم...

28 May 02:41

زنان چه می‌خواهند؟

by مریم نصراصفهانی

مادر من از آن دسته زنان میانسالی است که نوجوانی و جوانی‌اش در دوران آغاز انقلاب سال پنجاه هفت و با شور و حرارت انقلابی سپری شده است. برمبنای آرمان‌های انقلابی با پدرم ازدواج کرده، چهار فرزند دارد و با وجود مشکلاتِ آن‌ها، دانشگاه را تمام کرده، سال‌ها خانه داری کرده تا بچه‌هایش بزرگ شوند و الان یک مجموعه کوچک را هدایت می‌کند. با این حال از روزهای کودکی تا به حال ندیده‌ام کم‌آورده یا ناامید شده باشد در مقابل بالا و پایین شدن‌های سیاسی. این روز‌ها به من می‌گوید من نمی‌فهمم شما دختران جوان چه می‌خواهید. مجردتان افسرده است و متاهلتان افسرده است و از آن بیشتر آنهایی که مادر شده‌اند نالان و پریشانند… همه ناراضی، کلافه، افسرده و غرغرو…

مادر من که سهل است، حضرت فروید، که سالهاست نظریات شبه-علمی‌اش بر حیات زنان و مردان این کره خاکی سایه افکنده است به یکی از شاگردانش می‌گوید: «پرسش بزرگی که هرگز پاسخ داده نشده و من نیز با وجود سی سال مطالعاتم درباره روح زنان، قادر به پاسخ به آن نیستم، این است که یک زن چه می‌خواهد؟»

الف- بتی فریدان در کتاب رازوری زنانه و در بررسی نارضایتی کما بیش مشابهی در میان زنان آمریکایی در سالهای پس از جنگ جهانی دوم و ایجاد رفاه نسبی در خانواده‌های طبقه متوسط می‌نویسد: «به نظر من مشکل اصلی امروز زنان، جنسی نیست بلکه مسئله بر سر هویت است. نوعی جلوگیری یا اجتناب از بلوغ زودرس است که با رازوری زنانه استمرار می‌یابد و جاودانه می‌شود. نظریه من این است که همانطور که فرهنگ ویکتوریایی به زنان اجازه نمی‌داد نیازهای اولیه جنسیشان را بپذیرند یا ارضا کنند، فرهنگ ما هم به زنان اجازه نمی‌دهد نیاز اولیه‌شان برای رشد و استفاده تمام و کمال از نیروهای بالقوه‌شان در مقام انسان را بپذیرند و محقق کنند و این نیاز تنها با نقش جنسی آن‌ها تعریف نمی‌شود…»

ب- مصرف گرایی، سکس‌زدگی و بی‌هدفی، در عین وجود تحریم‌ها و مشکلات معیشتی و اقتصادی، از نظر من مشخصه مشترک طبقه متوسط ما و جامعه‌ای که فریدان از آن سخن می‌گوید است. باز از طرف دیگر خانه نشینی بعد از سال‌ها رقابت جدی بر سر موقعیتهای تحصیلی و کسب تحصیلات عالی، عدم دسترسی به مشاغل درآمدزا یا دربهترین حالت اشتغال به کارهای پیش پا افتاده، شکست‌های عاطفی، آمار بالای طلاق و تنهایی، زندانی شدن در خانه برای بزرگ کردن یک کودک و پاسخ دادن به نیازهای کهنه و مدرنش، نصیب دختران هم‌نسل من بوده است. در عین حال در ایران هم بسیاری مشکل زنان را تحصیلات زیاده از حد، که آن‌ها را تبدیل به موجوداتی پرتوقع و غرغرو کرده است می‌دانند. این تفکر آنقدر قوی است  که حالا که تعداد قابل توجهی از صندلیهای دانشگاه‌ها خالی است، رغبتی هم به دانشگاه نیست، حتی خود من از دختران جوانی شنیده‌ام که با عبرت از تجربیات ما و از ترس به خطر افتادن موقعیت ازدواج آینده‌شان حاضر به ادامه تحصیل بیش از مقطع کارشناسی نیستند چرا که به نظر می‌رسد دانشگاه نسبتی با «زندگی واقعی» زنانه ندارد و تنها آن را تلخ و غیرقابل تحمل می‌کند. ادامه تحصیل، حضور در اجتماع، تجربیات متنوع و… برای زنان آرزوهایی مبهم و غیرقابل تعریف برای چیزی بیشتر از سشت‌وشو و نظافت و بچه آوردن و بزرگ کردن پدید می‌آورد حال آنکه زندگی توام با رضایت برای یک زن نسبت تام و تمامی با تدوام کودکی او دارد.

ج- «در تحصیل، در ازدواج، در مذهب و در همه چیز ناامیدی تقدیر زنان است» و با توجه به سرخوردگی دختران هم نسل من از رقابتهای تحصیلی و کاری این فرض قدیمی درست‌تر می‌نماید که به میزانی که زن کودک باقی بماند و احساساتی، وابسته و رشد نیافته باشد نقش خود در جامعه و خانواده را با رضایت بیشتری می‌پذیرند و حتی با لذت بیشتری به آن‌ها خواهد پرداخت. به افسانه نظم خدادای که نظام طبیعت بر آن مبتنی است ایمان خواهند آورد و خلاهای وجودیش را با هجوم به سمت فروشگاههای بزرگ، لباسهای مارک‌دار، آرایشهای افراطی و ایجاد تغییر در بدنش برای تبدیل شدن به موجودی صددرصد جنسی پر خواهد کرد تا رضایت و آرامش را در اموری نه دربرابر فرهنگ و جامعه مردسالار و سرمایه داری که هم جهت با آن بجوید.

د- در ‌‌نهایت اما به قول آبراهام مازلو «اگر شما به عمد بخواهید کمتر از آنچیزی باشید که ظرفیتش را دارید، هشدار می‌دهم که مابقی عمر خود ناشاد خواهید بود»

برای اطلاعات بیشتر نگاه کنید به:

بتی فریدان، رازوری زنان، ترجمه فاطمه صادقی و دیگران، انتشارات نگاه معاصر، ۱۳۹۲

ساموئل فرانکلین، روان‌شناسی شادکامی، ترجمه جعفر نجفی، سخن، ۱۳۸۹ (این کتابِ خوب، ترجمه خوبی ندارد)

مطالب مرتبط

پدر! مادر!

گل‌-خانه


دسته‌بندی شده در: فمینیسم/زنانه نگری
26 May 10:30

یک روز، دو اپیزود

by nikolaa

*آخرین نفری بودم که سوار تاکسی شدم. در را بستم، تا خواستم سلام کنم راننده گفت "مسافرین عزیز سلام و صبح به خیر. به ماشین من خوش اومدین" بعد از اینکه استارت زد از توی آینه دو تا دختری که کنار من نشسته بودند را نگاه کرد و گفت " شما خانم های محترم رو که میشناسم." بعد خطاب به من و زنی که جلو نشسته بود گفت" اما شما خانم های محترم. توی ماشین من از سال سی و هفت تا نود و سه گلچین آهنگ هست. اگر سلیقه هاتون رو بفرمایید آهنگی که مناسب همگی باشه رو می ذارم. اگر هم نظری ندارید می تونید با گفتن مقصد (دانشگاه، مهمونی، خرید و ...) یا گفتن ملیت (آذری، گیلکی و ...) من رو توی انتخاب آهنگ کمک کنید. قبل از اینکه خانم صندلی جلو حرفی بزند یا من بتوانم خنده ام را جمع و جور کنم دوتا دختر کناری ام آهنگ درخواستی شان را اعلام کردند و ما هم موافقت کردیم و آقای راننده که پسر جوانی هم بود همان آهنگ را گذاشت. کم پیش می آید از این راننده ها گیر آدم بیفتد. آنقدر کم که پیش خودمان می گوییم "یارو دیوونه است!" . دخترها تا مقصد با آهنگ همخوانی کردند. آقای راننده سر هر چهار راه برای ماشین های کناری دست تکان داد و سلام علیک کرد. حتی وقتی یک ماشین به طرز وحشتناکی جلویش پیچید، به جای اینکه خواهر و مادر طرف را بیاورد جلوی چشمش با لبخند گفت "چه کار می کنی مهربان؟" و بعد رفت! من تا آخر راه داشتم خنده ام را قورت می دادم. آخرش هم از اینکه سوار ماشینش شده ایم تشکر کرد و کلی آرزوی روز خوش و سلامتی و اینها! بعد از پیاده شدن، دختر ها بهم گفتند که این آقاهه همینطوری است و آنها همیشه کلی منتظر می مانند که سوار ماشین او بشوند و تا آخر روز شارژ باشند. راست می گفتند. آدم ها، حتی از نوع غریبه، گاهی چقدر راحت می توانند بقیه را شارژ کنند...

*توی مترو بودیم. انقدر سرمان از سمت فروشنده لباس های زیر گیاهی به سمت رژ مدادی و آدامس های استوایی چرخیده بود گردن درد گرفته بودیم که یکدفعه یک صدای مردانه پیچید توی واگن. همه فکر کردند یک دستفروش مرد است که طبق معمول بقیه مردها یا نقشه تهران می فروشد یا باتری یا کفی کفش. اما این یکی فرق داشت. پسر جوانی بود که انگار استثنایی ذهنی بود.از همین هایی که قیافه شان یک مدل خاصی است. هیچ چیز برای فروش نداشت. ناله از بیماری و زندان و بی کسی هم نمی کرد. پول گزاف برای ناهارش هم نمی خواست. آمده بود و می گفت که اگر ته کیف هایتان پنجاه تومنی یا صد تومنی دارید بدهید به من. اما یک جور بامزه ای می گفت که مردم خنده شان می گرفت. قیافه اش هم بامزه بود. بعد همینطور که رسید ته واگن یک پسر جوان استثنایی دیگر را دید که کنار مادرش نشسته بود. از همان هایی که شبیه خودش بودند. بعد کلی ذوق کرد و رفت با پسره دست داد و احوال پرسی و این ها. دو تایی داشتند می خندیدند .انگار که صد سال بود همدیگر را می شناختند.یکدفعه همان پسر اولیه رو کرد به جمعیت و گفت " یکی بگه امروز چند شنبه است" و وقتی فهمید سه شنبه است گفت" اصلا به افتخار این دوست جدیدی که پیدا کردم، امروز نه، فردا هم نه، دو روز دیگه هم نه، چهار روز دیگه همه دعوتید خونه من. غذا هم کباب و جوجه است. ماست و سالاد هم میدیم." مردم می خندیدند. پسر استثنایی دومیه می خندید. خودش هم می خندید. هر چند توی دست هایش فقط یک دویست تومانی و دو تا صدی پاره بود...

 

26 May 10:30

نادیده نگیرید که پشیمان می شوید!

by nikolaa

من دو سالم بود و مارال دختر همسایه مان هفت سال. یک بار بعد از اینکه توی خانه از دهن من "آیس کریم" را شنید بدو بدو رفت خانه شان و بعد صدای گریه اش تا سر کوچه رسید و به یک ربع نکشید که مادرش آمد دم خانه ما شاکی شد که "واسه دخترتون چی خریدین که این بند کرده واسه منم بخرین؟" مامان که همینطور هاج و واج مانده بود گفت "بستنی" مارال کله اش را از پشت دامن مادرش آورد بیرون و با هق هق و فین فین گفت "نخیر. بستنی نبود. ازونا بود. ازون خارجیا" . بعد که مامان قضیه آیس کریم را برای مادرش تعریف کرد کلی خندیدیم و هنوز هم هروقت یادش میفتم خنده ام میگیرد.

راستش توی این سالها خیلی زور زدم که زبانم خوب بشود. خیلی موسسه ها رفتم. خیلی چیزها خواندم. نمی دانم چقدر موفق بوده ام. خیلی چیزها یاد گرفتم اما خیلی چیزها هم زود از ذهنم رفت. به جز شعر ها و کلمه هایی که مامان توی بچگی بهم یاد داده بود. حتی هنوز خیلی از حروف را همانطوری مینویسم که مامان وقتی دو سه ساله بودم یادم داد.

این ها را نگفتم که بگویم بیایید بسته آموزشی ما را بخرید! چون ما اصلا بسته آموزشی نداریم!!! این ها را گفتم که بگویم از دیدن موسسه ای که دارد کودک دو زبانه پرورش می دهد تا سر حد ترکیدگی خوشحالم! شاید باورتان نشود اما فکر کردن به اینکه یک بچه فسقلی بتواند انگلیسی را به خوبی زبان مادری اش حرف بزند خیلی ذوق زده ام می کند. مخصوصا وقتی باعث و بانی این موسسه یکی از استادهای عزیزم باشد که کلی بهش ایمان دارم و قبلا طعم اعتماد کردن به حرف هایش  را با پوست و گوشت و استخوان و حتی ناخن هایم چشیده ام.

در این موسسه کلاس آموزشی برای بچه ها تشکیل نمی شود و بچه های بنده خدا جمله "دیس ایز عه کت" را صد بار نمی شنوند و از روی متن های "مای نیم ایز جک" پنجاه بار رونویسی نمی کنند. اینجا برای بچه های زیر دو سال تا 6 سال کارگاه های زبان تشکیل می دهند که فسقلی ها به همراه مادرانشان در کارگاه شرکت می کنند و از موسیقی و نقاشی و کتاب و بازی گرفته تا خیلی چیزهای دیگر را در محیطی به زبان انگلیسی همراه مربی مهربانی با تسلط کامل و لهجه نیتیو تجربه می کنند. همین که فسقلی ها اسباب بازی هایشان را می آورند و با لباسی که دوست دارند کنار مامانشان می نشینند و همه با هم توی یک محیط کاملا انگلیسی چند ساعت وقت می گذرانند نعمتی است که خیلی از ما توی بچگی مان از آن بی بهره بوده ایم.

این چند خط را در اثر خوشحالی ناشی از شرکت در یکی از این کارگاه ها نوشتم.چون خیلی از چیزی که تصورش را می کردم بهتر بود. اما اگر دوست دارید درباره دوزبانه شدن کودک و مزیت ها و چگونگی اش بیشتر بدانید یا توی همین کارگاه هایی که گفتم شرکت کنید یا نظر بقیه شرکت کننده ها را بخوانید، می توانید به دو صفحه زیر سر بزنید یا کلمه dozabaneh را توی همان صفحه اجتماعی مشهور الحال سرچ  کنید:

پرورش کودک دو زبانه 

وبلاگ زبان مادری فردا (دکتر علی امینی)

 

26 May 10:30

حلزون مردگی بر وزن خون مردگی!

by nikolaa

نشسته بودیم با مامان دم توت فرنگی ها را می چیدیم که برای مربا شدن آماده شان کنیم. هر پنج تایی که مامان برگشان را می کند در ازایش من فقط یکی می کندم، بعد چهار تا از توت فرنگی هایی که مامان حاضر کرده بود و ریخته بود توی کاسه را می خوردم و این طوری یک به یک مساوی می شدیم! مامان هم فقط چشم غره می رفت و می گفت «نمیخواد کمک کنی» بعد دو تایی می خندیدیم.

رسیده بودیم به ته ظرف تقریبا، که یکدفعه یک حلزون نقطه ای از اینها که کل هیکلشان از یک عدس هم کوچک تر است از ته ظرف برایم دست تکان داد. ذوق کردم و به مامان گفتم « اینجااااارووووو» . مامان سریع ظرف را هل داد طرفم. گفت « برش دار. حالم بهم خورد. اه. برش دار دیگه. مرده. همه توت فرنگیامون حلزون مرده ای(!) شد!» من همینطور که با تعجب نگاهش می کردم هی تاکید کردم که نمرده و برایم دست تکان داده.مامان مثل اینکه به یک بیمار روحی روانی نگاه کند نگاهم کرد و بعد کاسه توت فرنگی های بی دم را برداشت و رفت به آشپزخانه و از آنجا داد زد « بقیه توت فرنگیا مال خودت. عشقتم بردار بنداز تو باغچه. نیاریش اینجا ها!» و در ادامه حرف هایش برای هزارمین بار در طول این بیست و خرده ای سال زندگی ام تکرار کرد که « تو باید زن حضرت سلیمون می شدی! یا خواهرش! یا یکی از فک و فامیلش. آخه حیوون و حشره و جک و جونور هم دوس داشتن داره؟!»

من در همان حین که صدای مامان از آشپزخانه می آمد و توت فرنگی های دم دار نشسته توی دهانم له می شد، حلزونه را برداشتم و گذاشتم روی ناخنم که ازش عکس بگیرم. حلزونه دوباره آمد بیرون و برایم دست تکان داد. داد زدم « ماماااااااااان. بیا. داره بای بای میکنه باز» . مامان هم با صدای بلند تری داد زد « بندازش دووووووووور» .

 تصور اینکه یک نفر(حتی حلزون) این همه راه را به روش استتار لای توت فرنگی ها از شمال تا اینجا آمده که مرا ببیند و برایم دست تکان بدهد خیلی خوشحالم کرد. من با مهربانی آقای حلزون را گذاشتم توی گلدان. مامان هنوز نمی داند حلزون زنده ای که همه توت فرنگی هایمان را حلزون مرده ای(!) کرده دارد در همین نزدیکی ها توی تراس نفس می کشد. شما هم صدایش را در نیاورید لطفا!

25 May 08:28

بدون شرح…

by omid20
25 May 08:27

ژاپنی ها از سکس گریزان هستند

by مرد روز
Young women shopping in Tokyo

بیش از ۴۵ درصد زنان ۱۶ تا ۲۴ ساله ژاپنی تمایلی به داشتن رابطه جنسی ندارند. اتفاقی که برای بیش از ۲۵ درصد مردان کشور نیز مشاهده شده است. تعداد کودکان به دنیا آمده در سال ۲۰۱۲ رکورد رشد منفی را شکسته است تا آنجا که مقدار مصرف پوشک سالمندان ژاپن از تعداد استعمال پوشک بچه بیشتر شده است.

خبرگزاری سراسری ژاپن از این بحران با عنوان sekkusu shinai shokogun یاد می کند که همان «بحران تارک دنیا شدن» است.

آمارهای تکاندهنده نظیر اینکه ۶۱ درصد مردان مجرد و ۴۱ درصد زنان ۱۸ تا ۳۴ ساله در هیچ رابطه زناشویی نیستند در کنار این واقعیت که ۳۰ درصد افراد زیر ۳۰ سال اصلا قرار ملاقات برای یافتن جفت در زندگی نداشته اند بر نگرانی های موجود می افزاید.

بر اساس آمار رسمی، زنان زیر ۳۰ سال، از هر چهار نفر فقط یکی شانس ازدواج پیدا می کند و از میان این عده کمتر از نصف شان نمی خواهند بچه دار شوند. زنان و مردان جوان ژاپن مدعی هستند که داشتن رابطه « از نظر روحی اذیت کننده است و به مشکلاتش نمی ارزد». ترس و وحشت در اخطارهای دولتی نیز رخنه کرده است، آنها ادعا می کنند که با این روند، نسل ژاپنی ها منقرض خواهد شد.

یک مشاور مسائل زناشویی که شهرت زیادی در ژاپن دارد و به « ملکه عشق» شناخته شده است می گوید :« انسانیت از جامعه رخت بر بسته است. دختران و پسران ژاپنی حتی از تماس ساده فیزیکی چندش شان می شود. رابطه جوانان ژاپنی مملو است به عشورزی به آواتارهای دیجیتالی در بازی های ویدئویی و خریدن مانکن های پلاستیکی که با باد پر می شوند. ربات ها در خیلی از موارد جایش را به دوست و همسر داده است.

Oct_26_NoSexInJapan_istolethetv 2

تمام سیستم اقتصادی نیز در خدمت اجتماع مجردانه است. از بسته های غذای آماده در بقالی ها تا زیرپوش های یکبار مصرف، حکایت از این واقعیت دارد که بشر مجرد از هر نظر بی نیاز به یک شریک و همراه و همسر می گردد. نظریه ایی نیز در این رابطه شکل گرفته است که تمام این بحران را به گردن کمپانی های بزرگ و شیوه استخدام و کار می اندازد. ۷۰ درصد زنانی که فرزند اول شان به دنیا می آید ناچارند استعفا دهند چون سیستم کاری برای آنها مساعد نیست.

زنانی هم که قادر به ایجاد تعادل بین کار و وظائف مادری می گردند در فرهنگ کوپوریشن، با لقب oniyome که معنایش همسران شیطان صفت است به مسخره گرفته می شوند. بر طبق این نگاه، روند رشد منفی سریع نسل جدید ژاپن نوعی تنبیه و اعتراض نسبت به کمپانی های اقتصادی و شیوه مدیریت شان است.

بحران های اقتصادی، برطرف کردن میل اجتماعی بودن از طریق شبکه های اجتماعی، افزایش سال های تحصیل در بزرگسالی که برای تضمین بیشتر کاریابی است و از هم پاشیدن مذاهب رسمی از جمله دلائلی هستند که افراد را عادت به زندگی تنها کرده است.

با وجود انکه مسیر زندگی مجردی و فرار از ازدواج و رشد منفی جمعیت در تمام اجتماعات شهری دنیا دیده می شود به نظر می رسد جوانان ژاپنی دست های شان را زودتر از بقیه به علامت تسلیم بالا برده اند.

با همه داد و فغان هایی که زندگی مجردی در جهان ایجاد کرده است شاید بشود این رفتار جدید بشری را که مثل سابق بهای زیادی به عشق و سکس نمی دهد از دید مثبت نیز ارزیابی کرد و آن را نشانهِ شیوه جدیدی از زندگی و حتی خوشبختی فرض کرد. شاید زندگی مجردی می رود تا به هر تدبیری شده از اتهام ها و توقعات منفی که در باره اش ایجاد شده کم کند.

Young People in Japan Have Given Up on Sex , By Katy Waldman
http://www.slate.com/blogs/xx_factor/2013/10 /22/celibacy_syndrome_in_japan_why_aren_t_young_people_interested_in_sex_or.html

Why have young people in Japan stopped having sex? By Abigail Haworth

http://www.theguardian.com/profile/abigail-haworth

Flickr photo by istolethetv

20 May 08:23

دست‌ساز

by مدیر سایت

دست‌ساز

شکوفه سلیمی

در که باز شد مرد هن‌و‌هن‌کنان ویلچر را به داخل هل داد. دختر روی ویلچر ناگهان فریاد زد: «بابا یواش دردم اومد.» و بُغ کرد و دوباره به صندلی‌اش تکیه داد. آقای مهندس از اتاقش بیرون آمد همین که دختر را دید گفت: «اِ! این دختر غرغروئه!» گفتم: «چطور؟» گفت: «رفتم بیمارستان براش کمربند ببندم این‌قدر داد و فریاد کرد که نگو.» دختر گفت: «الان هم کمربند خیلی اذیتم می‌کنه.» مهندس نگاهی به کمربند انداخت و گفت: «خیلی بد بستیش.» بعد بندهایش را باز کرد و دوباره تنظیمش کرد. بعد پرسید: «به‌خاطر همین تا این‌جا اومدید؟» پدرش گفت: «نه، دکتر برای پاهاش یه وسیله نوشته.» یک پای دختر توی گچ بود و پای دیگرش هم آن‌قدر ورم داشت که اصلا مچش تکان نمی‌خورد. مهندس وسایلش را آورد تا اندازه‌های دختر را بگیرد. به‌محض این‌که دستش به پای دختر خورد فریاد زد: «وای بابا مردم از درد.» مهندس گفت: «یه‌کم آروم باش تموم می‌شه.» اما فایده‌ای نداشت و دختر فقط گریه می‌کرد. پدرش گفت: «اون شبی که از پشت‌بوم افتاد بدترین شب زندگیم بود.» پرسیدم: «از پشت‌بوم افتاد؟ چه‌جوری؟» گفت: «تو خواب راه می‌رفت. نمی‌دونم این سه طبقه رو چه‌جوری رفته بود بالا اونم تو خواب. نمی‌دونم چه‌جوری از لب بوم رفته بود بالا. فقط نصفه‌شب شنیدم یه صدای وحشتناکی اومد. دویدم لب پنجره دیدم یکی افتاده تو کوچه. رسیدم بالا سرش دیدم اینه. های‌های زدم زیر گریه. تا آمبولانس بیاد مُردم و زنده شدم. اصلا نفهمیده بود چه بلایی سرش اومده. هی می‌پرسید بابا چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ منم می‌گفتم هیچی بابا چیزی نیست. تا قبل از این‌که بره اتاق عمل درد نداشت. اصلا انگار هیچیش نبود. از اتاق عمل که دراومد دیگه کسی نتونست از درد ساکتش کنه.» مهندس رفت توی کارگاه. دلم می‌خواست به‌اش بگویم واقعا خدا کمکش کرده که ناقص نشده و فقط چند ماه استراحت لازم ‌دارد. اما سنش‌ کم بود و این حرف‌ها آرامش نمی‌کرد. آخر طاقت نیاوردم و گفتم: «خیلی خوبه که درد داری‌ها.» جوری نگاهم کرد که یعنی «اگه می‌تونستم از جام بلند بشم این‌قدر کتکت می‌زدم تا حالت جا بیاد.» گفتم: «اون‌جوری نگام نکن، جدی می‌گم.» گفت: «واسه چی؟» گفتم: «اگه درد نداشتی تا آخر عمرت باید روی اون صندلی می‌نشستی.» مهندس از کارگاه بیرون آمد و پرسید: «اندازه‌ت رو بگیرم؟» دختر سر تکان داد. تا آخرین لحظه که مهندس اندازه‌هایش را بگیرد، صورتش از درد کبود بود.


وقتی وارد شدند مادرش او را درست جلوی من نشاند و گفت: «خانوم دخترم مننگوسله. آوردم براش یه بریس بگیرم که بتونه راه بره.» مننگوسل… چی بود؟ یادم آمد؛ بیرون‌زدگی نخاع از کانال مهره‌ای که معمولا هم در کمر بود و عارضه‌اش بستگی داشت به شدتِ بیرون‌زدگی که از کمی محدودیت حرکتی تا فلج کامل پاها را دربرمی‌گرفت. دخترک نمی‌توانست راه برود. به دخترک نگاه کردم و لبخند زدم. با خودم گفتم الان اخم می‌کند و صورتش را برمی‌گرداند. اما برخلاف تصورم به‌ام لبخند زد. پرسیدم: «اسمت چیه؟» گفت: «مینا.» گفتم: «چه جالب ما هم مینا داریم، تازه، حرف هم می‌زنه.» و به مرغ مینا اشاره کردم. پرسیدم: «چند سالته؟» گفت: «شه‌شال.» گفتم: «وای چقدر بزرگ. می‌دونی اسم من چیه؟» گفت: «شیه؟» گفتم: «شکوفه.» گفت: «کفشام دُرُش بشه می‌تونم راه برم.» گفتم: «آره، اون‌وقت می‌آی این‌جا باهم مسابقه می‌دیم.» گفت: «باشه.» سرم را انداختم پایین. نمی‌دانم چرا چنین امیدی به‌اش دادم. با خودم فکر کردم احتمالا تلخ‌ترین آرزوی آدم همین است، این‌که چیزی داشته باشی که همه به‌طور طبیعی دارند. مهندس آمد کنارش از روی صندلی بلندش کرد و گفت: «بیا ببینم می‌تونی راه بری.» و گذاشتش روی زمین. دست‌هایش را گرفت و گفت: «هروقت خسته شدی بگو.» رفتم کنارشان. مهندس گفت: «اوه چه قدم‌های بزرگی برمی‌داری. زور دستات هم خیلی زیاده‌ها.» لبخند زد و گفت: «خشته شدم.» مهندس بغلش کرد و گذاشتش روی صندلی. یکی دوتا تست دیگر هم ازش گرفت تا میزان قدرت عضلات کمرش را بفهمد اما تعریفی نداشت. بردیمش روی تخت تا نقشه‌ی پاهایش را بکشیم. مهندس رفت کاغذ الگو، مداد و خط‌کش بیاورد. گفتم: «می‌خوایم نقاشی پاهات رو بکشیم.» پرسید: «یعنی رفت مدادرنگی بیاره؟» خنده‌ام گرفت. گفتم: «نه در اون حد، سیاه‌قلم کار می‌کنیم.» ابروهایش را بالا انداخت و شروع کرد با انگشت‌هایش روی تخت شکلک کشیدن، بعد دوباره نگاهم کرد و پرسید: «یعنی شی؟» گفتم: «یعنی سیاه‌وسفید.» موقع نقشه کشیدن فهمیدم مچ پاهایش اصلا ثبات ندارد و زانوهایش را باید با نیروی زیاد صاف کنیم و این یعنی کلی محدودیت. تازه باید از پاهایش هم قالب می‌گرفتیم. گفتم: «مینا ما این‌جا همه‌کار می‌کنیم. نقاشی، مجسمه‌سازی، همه‌چی. تازه می‌خوایم از پاهات قالب بگیریم. واسه پرو که اومدی قالب پات رو نشونت می‌دم.» گفت: «باشه.» بردیمش توی کارگاه قالب‌گیری روی شکم خوابید. وقتی داشتیم از یکی از پاهایش قالب می‌گرفتیم کف پایش را قلقلک دادم اما هیچ واکنشی نداشت. پاهایش هیچ حسی نداشتند. قالب‌گیری که تمام شد مادرش گفت: «کی آماده می‌شه؟» گفتم: «ایشالا آخر هفته‌ اما قول نمی‌دم. خیلی کار می‌بره.» وقتی داشتند می‌رفتند مینا گفت: «بیا بریم خونه‌مون.» گفتم: «نمی‌تونم، الان این‌جا کار دارم.» گفت: «نه، الان بیا بیا.» گفتم: «باشه اما دفعه‌ی بعد می‌آم، الان نمی‌تونم.»

یک هفته بعد برای پرو با مادر مینا تماس گرفتم. سر ساعت آمدند. برادرش هم همراه‌شان بود. همین که من را دید، گفت: «شلام، این هم داداشمه، نیما.» مادرش روی مبل نشاندش. پرسیدم: «اسم من یادته؟» سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد. مادرش گفت: «خب به داداش‌نیما معرفیشون کن. خودت بهش گفتی بیا دوستام رو ببین.» یواش گفت: «شکوفه…» نمی‌دانید چقدر از این‌که توانسته بودم اعتمادش را جلب کنم خوشحال شده‌بودم. از همان روز اول علاقه‌ی عجیبی به مینا پیدا کرده بودم و در تمام این یک هفته داشتم فکر می‌کردم چه می‌شود اگر من هم بتوانم آرزوی یک‌نفر را بر‌آورده کنم. همه‌اش با خودم فکر می‌کردم اگر با این وسیله نتواند راه برود می‌برمش دانشگاه. آن‌جا حتما استاد‌هایم می‌توانند یک وسیله برایش بسازند تا آرزوی مینا برآورده شود. وقتی وسیله‌اش را پرو کرد اصلا راضی نبودم. این وسیله‌ای نبود که برای مینا می‌خواستم. به‌زحمت لبخند می‌زدم اما بغض داشت خفه‌ام می‌کرد. رفتند تا برای پرو بعدی تماس بگیریم.

برای پرو دوم با تاخیر توانستم برسم. همین‌که در را باز کردم دیدم مینا روی مبل نشسته. رفتم کنارش و گفتم: «سلام. اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.» خندید. گفتم: «کفشات رو دیدی؟ دوسش داشتی؟» یواش گفت: «قرمز بود.» کار پرو دومش هم تمام شد. اما این تازه شروع راهی طولانی برای مینا بود. وقتی وسیله‌اش را تحویل می‌دادم از مادرش قول گرفتم که وقتی توانست راه برود، حتما مینا را بیاورد تا ما هم باور کنیم و به خودمان افتخار که توانسته‌ایم آرزوی یک دختر کوچک را برآورده کنیم.
ما در شغل‌مان یاد گرفته‌ایم که بیمارهایمان را امیدوار کنیم تا برای به‌دست‌آوردن استقلال تلاش کنند، حتی اگر به مرحله‌ای رسیده باشند که تنها امیدشان خدا باشد. به‌قول آقای مهندس خدا صبر هر آدمی را یک جور امتحان می‌کند.


روی نیمی از ارتوزهایی که می‌سازیم اسم شهرهایی است که اولین‌بار آن‌جا ساخته شده‌اند، مثلا ارتوز میلواکی، میامی، بوستون، مینروا، فیلادلفیا… میلواکی را برای بیمارانی تجویز می‌کنند که انحراف جانبی ستون فقرات (اسکولیوز) دارند. پسرک هشت‌ساله بود با انحراف جانبی ستون فقرات. مهندس در لحظه‌ی اول که پسرک را دید گفت: «دستش کو؟» پدرش گفت: «مادرزادی این‌جوریه.» با خودم فکر کردم مگر دستش چه‌جوری است؟ تا این‌که پدرش برای معاینه‌ لباس‌هایش را درآورد. دست پسرک به حدی کوتاه بود که به زحمت تا وسط سینه‌اش می‌رسید و فقط دوتا انگشت سالم به آن وصل بود که بودونبودش برای پسرک فایده‌ای نداشت. تمام تلاشم این بود که خودم را کنترل کنم. حتی یک کلمه هم می‌توانست اشکم را درآورد. پدرش گفت: «بردمش پیش دکتر… گفت باید جراحی بشه نمی‌خوام پسرم تو این سن بره زیر تیغ جراحی.» مهندس بعد از معاینه‌ی پسرک گفت: «انحرافش خیلی شدیده و ثابت هم شده. نمی‌دونم… احتمالش خیلی کمه با میلواکی جواب بده. ببریدش پیش دکتر… هرچی گفت همون کار رو بکنید، اگه دیر بجنبید به ریه و قلبش فشار می‌آد.»

مرد یک هفته بعد آمد. گفت دکترش گفته میلواکی بگیرد. برای ساخت میلواکی باید از کمرش قالب می‌گرفتیم. قالب گرفتن برای یک آدم‌بزرگ سخت است چه برسد به یک پسربچه‌ی هشت‌ساله، آن‌هم از کمر. با خودم گفتم احتمالا تمام مدت می‌خواهد گریه کند و من هم باید بگویم یه‌کم دیگر که صبر کنی تمام می‌شود. اما حین قالب‌گیری حتی یک‌بار هم اخم به چهره‌اش نیامد و تمام مدت ساکت بود.
رادیو روشن بود. داشت اذان پخش می‌کرد. پدر پسرک پشت‌سرش ایستاده بود و آرام اشک می‌ریخت. آن لحظه بود که فهمیدم چرا پسرک این‌قدر با اعتمادبه‌نفس ایستاده است.
 

متن کامل این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وسوم، اردیبهشت ۹۳ بخوانید.

18 May 03:12

Heroic Cat Rescues Four-Year-Old Boy From a Dog Attack

by EDW Lynch

Four-Year-Old Boy Is Rescued from a Dog Attack by the Family Cat
GIF via KERO/Brett Rosner

On Tuesday a four-year-old boy in Bakersfield, California was rescued from a dog attack by his family’s cat in an astonishing bit of feline bravery that was caught on surveillance video. The boy, Jeremy, was playing in his driveway when a neighbor’s dog ambushed him from behind. Seconds after the attack began, the family cat (a female tabby named Tara) burst on to the scene, body checked the dog, and then chased him away. Jeremy’s mother Erika Triantafilo—who also responded to the attack—reports that her son required stitches but was not seriously hurt.

Four-Year-Old Boy Is Rescued from a Dog Attack by the Family Cat
Jeremy and Tara. Photo via Scripps Media

via Jalopnik

17 May 07:53

ها چي فكر كرين، منم مي تونم مناسبتي بنويسم

by giso shirazi
اولين خاطره كودكي ام شست بزرگي است كه تمام انگشتانم دور آن را گرفته است، بالاتر از شست را به ياد ندارم اما حسش را به يادم دارم كه امنيت بود و هيجان
در كودكي اش براي خرج خانواده همه كاري كرده بود به همين دليل در خانه همه فن حريف بود، لوله كشي،  رنگرزي، نجاري و برق كشي و  وردست هميشگي اش من بودم، به همين دليل است كه من هم از هر چيزي چيزكي مي دانم
در تمام اين وردستي ها حرف مي زد، از علم و هنر و شعر مي گفت، آرش كمانگير را حفظ بود و هر وقت آن را  مي خواندصدايش مي لرزيد و من هر بار مي پرسيدم چرا گريه مي كني بابا؟
عشق فيلم بود و من تمامي وسترنهاي جان وين را با صدا و اجراي او ديدم و تمامي قهرمانان سيماي او را داشتند، مرد زيبايي بود و من با همه كودكي ام اين زيبايي را مي فهميدم
به كوه مي بردم و ياد مي داد كه چگونه از سرازيري هاي شني دوري كنم، جا پاهاي امن را بشناسم و به كوه احترام بگذارم، نمي گذاشت كه در كوه فرياد بزنم
سبزي هاي كوهي را نشانم مي داد و مي گفت كه درجا همه را امتحان كنم، بعضي ها خيلي تند و تلخ بودند اما حالا من همه را مي شناسم
دوچرخه را به يادم داد و پشت صندلي ام را مي گرفت و انتهاي خيابان بود كه فهميدم مدتهاست زين را رها كرده است، خودم را بر زمين انداختم و سخت گريه كردم، اعتمادم را خدشه دار كرده بود
با صداي اولين راكت هايي كه به پشت آپارتمان هاي پادگان خورد، از دستش دادم
بعد از آن جنگ بود و نوجواني كه  پلاك شناسايي  پدر را تا پذيرش قعطنامه بر گردنش آويخته بود
وقتي برگشت ديگر نه او همان پدر قديمي بود و نه من آن نوجوان سابق، 
دختري زشت و لاغر و عصبي بودم كه هنوز آداب زندگي در شهر را نياموخته بود و بالا رفتن از درخت ديگر مزيتي برايش محسوب نمي شد و نياز به پدري قوي و حمايتگر داشت
دختري كه در دنياي جديد آموزه هاي قبلي به كمكش نمي آمد اما او در انزاوي خود فرو رفته بود و قصد ياري رساندن نداشت
از خانه بيرون آمدم و براي سالها نبخشيدمش 
لازم بود زمان هاي زيادي بگذرد  كه  من از گناه نكرده اش بگذرم و او از زخمهاي جنگش و راههاي نزديك شدن به يكديگر را بياد آورديم
حالا او پيرمردي است كه طنزش مرا مي خنداند، توان بدني اش به تحسينم مي آورد و مهرباني اش دلم را مي فشارد
و مدام به يادش مي آورم كه چقدر به آموخته هايش مديونم و او غرق غرور و افتخار مي شود و جيغ مادرك بالا مي رود كه 
باز بادش كردي
17 May 07:42

چرا گریه می‌کنی؟

by مدیر سایت

چرا گریه می‌کنی؟

سروش صحت

اصلاح گوشه‌های سبیل کار سختی است. با یک حرکت اشتباه، گوشه‌ی یک طرف بالا می‌رود و همین که دو طرف سبیل حتی یک میلی‌متر بالاوپایین شود، کل تعادل بدن آدم به‌هم می‌خورد. بعد می‌آیی طرف بلندتر را کوتاه کنی که دو طرف اندازه شود، این‌بار این طرف کوتاه می‌شود و… این‌قدر از این‌طرف و آن‌طرف کوتاه می‌کنی که آخرسر هیچی باقی نمی‌ماند. خلاصه این‌که موقع اصلاح گوشه‌ی سبیل باید شش‌دانگ حواس آدم جمع باشد.

سرم را به چپ خم کرده بودم و سمت راست چانه‌ام را به آینه نزدیک کرده بودم و از گوشه‌ی چشم راست بادقت یک جراح مغزواعصاب، در حال بررسی گوشه‌ی سبیل راست و اصلاح آن بودم که پسرم از لای در دست‌شویی گفت: «می‌دونی موهای آدم تا سه چهارروز بعد مردنش هم بلند می‌شه؟» گفتم: «یعنی چی؟» گفت: «یعنی اگه ریشت رو زده باشی، بعد بمیری، بازهم جنازه‌ت ریش درمی‌آره.» گفتم: «وقتی یه‌نفر داره ریش می‌زنه از این چیزها بهش نگو.» گفت: «چرا؟» گفتم: «یه جوریه.» گفت: «یاد مردنت می‌افتی؟» گفتم: «نه.» کاش جای پسرم بودم. این‌قدر بی خیال، این‌قدر راحت. زندگی جلوی رویش بود، برعکس من که زندگی را کمابیش پشت‌سر گذاشته بودم. پسرم گفت: «کاش جای تو بودم.» ئه… پسرم چرا می‌خواست جای من باشد؟ پرسیدم: «چرا؟» گفت: «دلم می‌خواست ریش و سبیل داشته باشم.» گفتم:«برای چی؟» گفت: «همین‌جوری.» من هم وقتی هم‌سن پسرم بودم دلم می‌خواست ریش و سبیل دربیاورم چون همیشه عاشق بودم. یادم است آن موقع تازه بسکتبال مد شده بود و بیشتر بچه‌باحال‌های دبیرستانی توپ بسکتبال دست‌شان بود و کفش‌های ساق‌بلند می‌پوشیدند. من هم با وجودی که راهنمایی می‌رفتم، توپ بسکتبال دستم می‌گرفتم و کفش ساق‌بلند می‌پوشیدم. ولی هرچقدر دبیرستانی‌ها با توپ بسکتبال و کفش چینی ساق‌بلند، خوش‌تیپ و جذاب می‌شدند، من با آن قد کوتاه و قیافه و هیکل بچگانه با توپ بزرگ بسکتبال و کفش‌های چینی که معمولا کمی از پایم بزرگ‌تر بود، قیافه‌ام مضحک و خنده‌دار می‌شد. ولی عشق‌هایم حتی به من نمی‌خندیدند. اصلا نگاهم نمی‌کردند، چون اصلا من را نمی‌دیدند. برای آن‌ها من اصلا وجود نداشتم. هرچه موقع رد شدن از کنارشان توپ را محکم زمین می‌زدم، هرچه لبخند می‌زدم فایده‌ای نداشت. من نبودم. بزرگ‌تر هم که شدم فایده‌ای نداشت. نمی‌دانم چرا ریش و سبیلم این‌قدر دیر درآمد. کلاس سوم دبیرستان بودم و هم‌کلاس‌هایم سبیل‌های از بناگوش دررفته داشتند و بعضی‌هایشان ریش توپی می‌گذاشتند ولی من هم‌چنان نه ریش داشتم نه سبیل. از بسکتبال هم بدم آمده بود. به پسرم گفتم: «عجله نکن ریش و سبیلت هم درمی‌آد.» پسرم پرسید: «کی؟» گفتم: «زود.» پسرم خندید. پرسیدم: «عاشق شدی؟» گفت: «نه.»

پدرم هیچ‌وقت از من نپرسید که عاشق شده‌ام یا نه، ولی یک‌بار خودم به او گفتم. یکی از دفعه‌هایی که عاشق شده بودم و عشقم از همیشه شدیدتر بود و داشتم می‌مردم، پنج‌تا تجدیدی آوردم. پدرم گفت: «چرا تجدید شدی؟» گفتم: «عاشق شدم.» پدرم گفت: «این عشق‌ها که عشق نیست… ولش کن… حیف توئه.» فقط همین. برای منِ عاشق که داشتم می‌مردم، که ‌آن‌قدر عشقم زیاد بود، که درسم را فراموش کرده بودم و پنج‌تا تجدید آورده بودم و داشتم رفوزه می‌شدم، این برخورد کم بود. دلم می‌خواست بنشیند و با من حرف بزند یا کمکم کند یا بپرسد «عاشق کی؟» یا بگوید «غلط کردی که عاشق شدی‌ها»، ولی فقط همان یک جمله را گفت و من هنوز نمی‌دانم کدام عشق‌ها عشق است و کدام عشق را نباید ول کرد و چرا من حیف بودم. با پدرم زیاد حرف نمی‌زدم. مادرم هم با پدرم زیاد حرف نمی‌زد. اصولا ارتباطم با مادرم خیلی بهتر بود. با مادرم همیشه حرف داشتم و با پدرم هیچ‌وقت هیچ حرفی نداشتم. نه این که بداخلاق باشد. اتفاقا خیلی هم خوش‌اخلاق بود ولی نمی‌شد با او حرف زد. وقتی با او حرف می‌زدی، احساس می‌کردی داری با دیوار حرف می‌زنی. انگار چیزی در او فرو نمی‌رفت. اگر می‌گفتی: «ناراحتم.» می‌گفت: «ناراحت نباش.» اصلا نمی‌پرسید چرا و از چی ناراحتی. اگر می‌گفتی: «خوشحالم.» می‌گفت: «چه خوب.» اگر می‌گفتی: «مشکل دارم.» می‌گفت: «حل می‌شه.» اگر می‌گفتی: «بی‌پولم.» می‌گفت: «بیشتر تلاش کن.» اگر می‌گفتی: «دارم می‌ترکم.» می‌گفت: «نه… نترک.»
 

متن کامل این روایت را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وسوم، اردیبهشت ۹۳ بخوانید.

10 May 07:37

تور مجازی سفر به ترکیه: عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول ۴۱ عکس

by ادمین

 

 

سفر به ترکیه 43 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 1 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 2 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 3 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 4 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 5 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 6 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 7 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 8 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 9 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 10 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 11 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 12 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 13 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 14 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 15 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 16 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 17 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 18 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 19 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 20 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 21 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 22 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 23 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 24 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 25 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 26 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 27 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 28 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 29 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 30 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 31 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 32 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 33 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

 

سفر به ترکیه 35 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 36 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 37 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 38 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 39 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 40 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

 

سفر به ترکیه 42 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 34 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

سفر به ترکیه 84 تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس

محتوای مشابه

  1. عکس های منتخب امروز – ۸ اسفند
  2. گزارش تصویری اراک، آئین کوسه ناقالدی
  3. عکس های جالب از سفر با دوستانم به کاخ اردشیر و شهر تاریخی بیشاپور
  4. کولاک دخترها در یک کنسرت شاد ومهیج !! – ۲۸ عکس
  5. منتخب زیباترین ها : عکس دختران ایرانی – ۱۳ اسفند – ۳۰ عکس
  6. تصاویر تاسف بار از نحوه توزیع سبد کالا
  7. گزارش تصویری: احمق‌ها خیال کردند اینجا اوکراین است !!
  8. عکس های شاد شاد از زیباترین دخترها در یک جشنواره موسیقی -۲۳ عکس
  9. گورستان تجهیزات نظامی +۲۶ عکس
  10. باورتان می شود این ریحانا باشد؟ ۱۰ عکس
  11. عکس های استادانه : وقتی عکس ها از زوم می افتند …
  12. نحوه نگهداری از خرس های پاندا در چین
  13. عکس های فقط در روسیه ۲۷ عکس
  14. منتخب پست های ایران جوک در اینستاگرام – ۱۲ بهمن – قسمت دوم
  15. فداکاری یک زن برای همسرش و…
  16. زنها موجودات عجیبی هستند + ۲۹ عکس
  17. شیراز – دیروز
  18. بازی گوفی + ۳۳ عکس
  19. ایمنی یعنی این !! ۲۶ عکس
  20. ۲۴ عکس از زیباترین و خوش اندام ترین دختر رپر ایرانی – قسمت سوم
  21. خلق پایان نامه دختـرانه بر دل دیـوار در تهـران
  22. صحنه ای که از دست سانسورچی (شبکه ۳) مراسم قرعه کشی در رفت!
  23. منتخب عکس های جالب و خنده دار – ۱۳ دی
  24. عکس های سفر به دره اشک یزد
  25. عکس های سری اول از مسافرت نوروزی به استان کهگلویه
خوشم آمدup تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس(۱۱)خوشم نیامدdown تور مجازی سفر به ترکیه:  عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول 41 عکس(۰)

نوشته تور مجازی سفر به ترکیه: عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول ۴۱ عکس اولین بار در محفل دوستان امید-omid20-115.biz  20 پدیدار شد.

04 May 09:44

آخرش می‌رم به سرزمینی که صبح‌های شنبه‌ش این‌طوری شروع شه

by sisteric
04 May 09:40

من ِ حواس‌پرت

by sisteric

دنیا جای بهتری می‌شد اگر این زندگی یه دکمه‌ی کنترل اف داشت.

The post من ِ حواس‌پرت appeared first on Sisteric & Mr.67.

01 May 13:24

کت و شلواری که به تن می نشیند

by ترجمه‌ی محمد رادفر

کت و شلوارها با وجود تغییر سلیقه ها و برش های دوخت، از قوانین کمابیش عمومی برخوردارند که رعایت آنها باعث می شود که خوشپوش و خوشتیپ تر گردید. اولین مرحله، ایستادن ساده در برابر آینه و در حالتی آزاد و راحت است. ایستادن مستقیم و ساده زیاد کاربرد ندارد ولی وسیله سنجش خوبی است برای اینکه  بدانیم آیا کت و شلوار به تن می نشیند یا در حال زار زدن است.

Good-Fit-vs-Bad-Fit

خوش دوخت نبودن یا اندازه نبودن کت و شلوار به راحتی از پشت سر لو می رود. اگر خط های موازی بر روی باسنِ شلوار دیده شوند این یعنی تنگ بودن و اگر حالت U شکل به خود بگیرند این به آن معنی است که لباس گشاد و بزرگ است.

Seat_cAOMRMRS_400یک چین کوچک که از تماس خطِ شلوار با کفش صورت می گیرد ایده ال قد شلوار است. قد شلوار نمی تواند پایینتر از پاشنه کفش باشد.

Trouser-Break_cAOMRMRS_400آستین پیراهن می تواند حدود یک سانتیمتر از زیر آستین کت دیده شود ولی یک اصل حتمی نیست. فقط باید مواظب بود که کتی نخرید که خیلی کوتاه یا خیلی بلند باشد.

J.SleeveLength_cAOMRMRS_400بهترین حالت برای پایین تنه کت و اینکه چقدر بزرگ یا کوچک باشد این است که پایین تر یا بالاتر از وسطِ مشت گره کرده در دست تان نباشد.

Jacket-Length_cAOMRMRS_400در تصاویر زیر مشکلات، چین خوردنها، لایه لایه شدن روی یقه، تلاقی بین شانه و بازو، دگمه وسطی جلوی کت را خواهید دید.

Jacket-Length_cAOMRMRS_400
Sleeve-Pitch_cAOMRMRS400
Jacket-Collar_cAOMRMRS_400
Jacket-Closure_cAOMRMRS_400
Shoulder-Divots_cAOMRMRS400

How Should a Suit Fit? Your Easy-to-Follow Visual Guide by Antonio

http://www.artofmanliness.com/2013/09/25/good-fitted-suit-visual/