Shared posts

11 Jul 20:30

A Softer World

09 Jul 19:27

تصاویر نادر/ همسر شاه مخلوع ایران از دنیا رفت

by yaser


فوزیه در سومین سال تولد

فوزیه دختر فواد اول پادشاه مصر و ملکه نازلی در پنجم نوامبر ۱۹۲۱ به دنیا آمد، زندگی وی پیش از ازدواج با ولیعهد وقت ایران محمد رضا پهلوی چندان خوش به نظر نمی رسید، به ویژه اینکه دولت پادشاهی مصر سال های پایانی خود را از سر می گذرانید.
مصر و ایران چندان به هم نزدیک نبودند، اما سرنوشت به گونه ای رقم خورد که در نهایت فوزیه از تهران سر درآورد تا شاید زندگی بهتری را آغاز کند. اما زندگی با محمد رضا پهلوی نیز به کام فوزیه نچرخید و چند سال بعد ازدواج فوزیه به طلاق انجامید.
در مورد قصه آغاز این ازدواج گفته اند که با وجود عدم پیوستن مصر به پیمان سعد‌آباد که از سوی انگلستان و در زمان رضا شاه طراحی شده بود رفت و آمدهای مقامات دو کشور ایران و مصر بدانجا منجر شد که جواد سینکی، سفیر مورد اعتماد رضا شاه در قاهره با فوزیه خواهر جوان ملک فاروق پادشاه مصر آشنا شد. وی با اطلاع از قصد شاه ایران برای یافتن همسری شایسته برای محمد‌رضا طی تلگرامی فوزیه را برای همسری محمد‌رضا به دربار ایران پیشنهاد می‌کند.

فوزیه به همراه خواهرانش

فردوست در خاطرات خود پیرامون فوزیه می‌گوید: «او (فوزیه) یک زن بسیار خجالتی بود، هر بار با کسی صحبت می‌کند بلافاصله صورتش قرمز می‌شد، چون پوست سفید داشت ناراحتی‌اش کاملا نمایان می‌شد …»

وی پیرامون فوزیه ادامه می دهد:«فوزیه به هیچ وجه با مستخدمین ایرانی سر و کار نداشت، محرم او یک کلفت مصری بود، که با خود آورده بود، تنها هم صحبت او همین کلفت بود، و تلاش نمی‌کرد میان ایرانیان دوست پیدا کند و با خانواده شاه و خواهران محمدرضا پهلوی خیلی سرد برخورد می‌کرد. اصولا طبیعتش این طور بود، و تعمدی در کار نبود، ولی شمس و اشرف بر اساس وظیفه روزانه چند دقیقه به دیدار او می‌آمدند، محسوس بود که فوزیه هیچ لذتی از مصاحبت آنان نمی‌برد؛ فوزیه به هیچ وجه در مسائل اجتماعی شرکت نمی‌کرد، و در حضور جمعیت بسیار ناراحت می‌شد».

فوزیه به همراه مادرش نازلی و برادرش فاروق و خواهرانش

سرانجام این ازدواج در سال ۱۹۳۹ میلادی صورت ‌گرفت، اما دوام زیادی نداشت؛ و پس از چند سال فوزیه ایران را ترک و به مصر رفت و تلاش‌های دربار ایران از جمله دکتر قاسم غنی برای بازگرداندن وی کارساز نشد. برخی نقش اشرف پهلوی در جدایی شاه و فوزیه را بسیار زیاد تلقی می کنند. درواقع ازدواج شاه و فوزیه ازدواجی تحمیلی بود، و بیشتر جنبه سیاسی داشت و در میان مردم چندان با استقبال روبه رو نشده بود به گونه‌ای که در نکوهش آن شعرها سرودند که نمونه زیر از آن جمله است:

خیرخواهان انگلو ساکسون    دختری را به شوهری دادند
خارق‌العاده نه، پس عالی است     چون که نه سیم و نه زری دادند
بل برای بقای آقایی     کلفتی را به نوکری دادند

برخی بر آنند که هدف از انتخاب فوزیه برای ولیعهد ایران به سیاست انگلیس مرتبط بود و با هدف نزدیک کردن کشورهای خاورمیانه برای تأسیس پیمان سعد‌آباد صورت گرفت.

فرزندان نازلی و فواد از جمله فاروق و فوزیه 

محمدرضا در خصوص اقدام رضا شاه در باب ازدواج با فوزیه می‌گوید: «…. به نظر من پدرم از این اقدام دو منظور داشت؛ یکی آن که می‌خواست همسر من یک شاهزاده‌ی اصیل و از دودمان نجیبی باشد و دوم آنکه میل داشت دربار ایران با خانواده‌ی سلطنتی دیگر نسبت سببی پیدا کند و روابط با یکی از کشورهای دوست و نزدیک استوار گردد».
درواقع رضا شاه افزون بر دخالت در انتخاب همسر برای دخترانش شمس و اشرف، همین کار را در انتخاب همسر برای ولیعهد خود والبته با حساسیت بسیار بیشتر به کار بست، تا آنجا که خود محمد‌رضا اساساً در جریان مراحل برگزیدن همسر آینده و شریک زندگی خود قرار نگرفت و صرفاً پس از جلب موافقت خانوادة سلطنتی مصر و شخص فوزیه، از این تصمیم آگاه شد. به این ترتیب فوزیه بیشتر از خود محمد‌رضا از برنامه ازدواج با او خبردار شده بود. تنها پس از موافقت دربار مصر بود که روزی رضا شاه، عکس فوزیه را به او نشان داد و به وی خاطرنشان ساخت، این همسر آینده توست.

جشن عروسی محمد رضا و فوزیه با همراهی ملک فاروق در مصر

پس از سپری شدن یک سال و نیم از ازدواج محمد‌رضا و فوزیه، تولد تنها فرزند این خانواده یعنی شهناز، بر خلاف معمول نه تنها موجبات مسرت و شادمانی اطرافیان به ویژه پدربزرگش رضا شاه را که در انتظار مولود پسر بود، فراهم نیاورد بلکه مقدمات جدایی والدینش را فراهم ساخت. سرنوشت این کودک به گونه‌ای رقم خود که با بالا گرفتن کدورتهای خانوادگی دو دربار، مقدمات متارکه محمد‌رضا و فوزیه با اصرار فوزیه بر این خواسته، فراهم آمد. سردی روابط خانوادگی دربار ایران و مصر به درجه‌ای رسیده بود که خبر تولد این کودک در ۵ آبان ۱۳۱۹ در کمال بی‌اعتنایی تنها در چند سطر کوتاه در مطبوعات مصر، به اطلاع عموم رسید. بر خلاف اخبار ازدواج والدین او در دو سال پیش که با برپایی جشنهای باشکوه در مصر و ایران انعکاس فراوانی در مطبوعات داشت، تولد این کودک به طور عمد مورد توجه مطبوعات مصری قرار نگرفت که هر از چندگاهی پرده از ناملایمات زندگی فوزیه در ایران بر می‌داشتند.در واقع، تولد این کودک بهانه‌ای برای جدایی پادشاه ایران و همسر مصری‌اش شد چه اینکه به منظور بهانه تراشی برای ازدواجی که از آغاز بر پایة مصالح سیاسی صورت گرفته بود، در ایران چنین گفته شد که فوزیه نتوانسته است برای آیندة ایران فرزند پسری که میراث‌دار تخت سلطنت باشد، ‌به دنیا ‌آورد. تلاشهای شاه برای راضی کردن فوزیه، در حالی که وی به حالت قهر تهران را ترک کرده ودر قاهره اقامت گزیده بود، به هیچ وجه مؤثر واقع نشد. فوزیه نیز در مدت قهر خود، رفتاری در پیش گرفت که هر چه بیشتر شاه را عصبانی کند. وی در این دوران، در کاباره‌های اروپا به خوشگذرانی می‌پرداخت و یک بار نیز در حالی که ایران وعربستان در قطع رابطة سیاسی بودند، به این کشور سفر کرد. این رفتارها، توهینهایی به دربار ایران تلقی می‌شد که فوزیه در مقام شهبانوی کشوری که به آن تعلق نداشت، انجام می داد.


فوزیه و محمد رضا و شهناز

برخی بر آنند که طلاق فوزیه از شاه به مانند ازدواج آن دو، بر اساس ارادة خارجی صورت گرفت. اگر نفوذ آلمان در دولت رضا شاه باعث شده بود که انگلیس ازدواج فوزیه و محمد‌رضا را برنامه‌ریزی کند، اراده انگلیس برای تأسیس دولت اسرائیل، علت این متارکه به شمار می‌رود. از نظر این کارشناسان انگلیس و بانیان دولت یهودی اسرائیل که در سال ۱۹۴۸ دولت اسرائیل را تأسیس کردند،‌به خوبی آگاه بودند که حضور فوزیه در دربار ایران باعث خواهد شد، دولت ایران به راحتی نتواند مواضع منعطفی به نفع دولت اسرائیل از جمله شناسایی آن داشته باشد. تصور این موضوع، بسیار ساده است که اگر فوزیه در مقام شهبانوی ایران باقی مانده بود شاه ایران نمی‌توانست تنها دو سال پس از تأسیس اسرائیل، این کشور را در سال ۱۹۵۰ مورد شناسایی قرار دهد. بدین ترتیب بود که افرادی به بدگویی از فوزیه نزد محمد‌رضا پرداختند تا پاکدامنی فوزیه را لکه‌دار کنند. همچنان که همین افراد فوزیه را از روابط نامشروع شاه با دیگر زنان آگاه ساختند تا در نتیجه، این دو را به یکدیگر دلسرد کنند و از آن مهم‌تر فوزیه را تهدید کردند که اگر ایران را ترک نکند، جان خود را از دست خواهد داد. بدین ترتیب، در همان سالی که اسرائیل تأسیس شد، طلاق فوزیه از شاه نیز صورت گرفت.

فوزیه و خواهرش در لباس نظامی برای ترغیب مردم به جنگ با اسرائیل

گفتنی است فوزیه طی نخستین جنگ اعراب و اسرائیل، در مه ۱۹۴۸ ، به منظور ترغیب مردم برای جنگ با اسرائیل لباس رزمی به تن می‌‌کرد و عکسهای او در جرائد به چاپ می‌رسد تا بدین وسیله هر چه بیشتر مردم برای رفتن به جبهه ترغیب شوند
فوزیه در سال ۱۹۴۹ با یکی از خویشاوندان دور خاندان سلطنتی مصر یعنی اسماعیل شیرین ازدواج کرد. اسماعیل شیرین آخرین وزیر جنگ پادشاهی مصر پیش از کودتای افسران آزاد مصر بود. فوزیه از اسماعیل شیرین دو فرزند آورد یکی نادیه که در سال ۱۹۵۰ متولد شد و با یک هنرمند مصری ازدواج کرد و دیگری حسین که در سال ۱۹۵۵ به دنیا آمد.

فوزیه با همسر دومش اسماعیل شیرین

فوزیه و اسماعیل شیرین و نخستین فرزندشان نادیه شیرین

فوزیه پیش از مرگ در محله سموحه در شهر اسکندریه مصر زندگی می کند. سایت عربی ایلاف طی گزارشی از نحوه زندگی فوزیه پس از انقلاب اخیر مصر در سال ۲۰۱۱ می نویسد:‌ بسیاری از اهالی محله ای که فوزیه در آن زندگی می کند از حضور وی در محله شان اطلاع ندارند، و حتی برخی از زنده بودن وی دچار شگفتی شده بودند. فوزیه در ویلائی زندگی می کند که گویی سال ها هیچ انسانی در آن نبوده است.

فوزیه در کنار اردشیر زاهدی که با دختر فوزیه شهناز ازدواج کرده و بعد از هم جدا شدند- سوئیس ۲۰۰۴

تصویری از درب ویلای فوزیه در بندر اسکندریه مصر در سال ۲۰۱۰

 

09 Jul 18:45

آغوش پر مهر اینترنت پس از آخر زمان

by دانشمند

احساس دربه دری میکنم. سه هفته است برنگشتم خونه ام. امیر را کشاندم این سر قاره. توجیه اش کردم که این خون آشام های امپریالیست که مرا چند هزار کیلومتر از خانه ام دور میکنند هر هفته طبق قوانین شان یک پرواز به خانه ام به من بدهکارند و من میتوانم آن پرواز را به تو بدهم. چون از زمان لقاح نطفه مان ما در مبارزه با استکبار پرورانده شده ایم، امیر پروازی که کمپانی باید میخرید را گرفت و آمد این سر قاره دیدنم. به این ترتیب مدتی بلاگ نویسی و خوانی ام تعطیل شد.

تا رفت و من امروز در آپارتمان خالی اجاره ای بیدار شدم و احساس در به دری مرا جو گیر کرد. من یک کبوتر آزاد نیستم. من یک موجود خانگی هستم که علاقه ای به ریسک و هیجان و تغییر ندارد. ولیکن چون میدانم زندگی سراسر آرامش ارزش این خور و خواب و مدفوع و ادرار و سال های دم گور را ندارد، مخصوصا و بر خلاف میلم همش میزنم و از خانه می گریزم و کارهایی میکنم که آن روح خسته ی درونم علاقه ای بهش ندارد.

گه و نکبت خانه ی کمپانی را گرفته. در یخچال را وا کردم. نان تافتان هندی دارم و پنیرهای یه غایت چرب. اما من دلم پیش آن کیک های یزدی است که توش تیکه های پرتغال و آلبالو دارد تو آن نان فروشی زیر اداره. فلذا یخچال خالی ام مزین به تیکه ای پنیر و نان را بستم، چترم را این بار برداشتم و در حالی با مادرم تک و تعریف میکردم زیر ریز ریز ترین باران شمال شرقی قاره راهی محل کار امپریالیسم شدم.

دیروز چترم را جا گذاشتم. آفتابی بود. تا ساعت سه هم آفتابی بود و من کلی به اداره ی هواشناسی خندیدم. ولیکن ساعت پنج یکهو آخر زمان فرا رسید. تیره شد و به صورت هولناکی بارید. من به خودم قوت قلب دادم که اینقدر میمانم و کار میکنم تا بارون آروم شود. ساعت شیش که با رفیقی رفتیم یک چیزی بخوریم نشسته بودیم با منو ور میرفتیم که برق ها رفت. همه جا ظلمات محض شد. همه ی رستوران خندیدن بلند، ولی پنج دقیقه بعد صدا از کسی در نمیاد. نور چراغ قوه بود و پچ پچ. رفیقم را هل دادم بیرون و با نور موبایل راهمان را به طبقات بالا پیدا کردیم. برق های اضطراری اداره ی ما کار میکرد. درهای امنیتی باز و بسته میشد و نور ِ ضعیفی تو راهروها بود. جر و پلاس مان را جمع کردیم. برق همه ی شهر رفته بود. مردم تو طبقات چهل و پنجاه ساختمان ها گیر کرده بودند.  چراغ های راهنمایی رانندگی خاموش شده بود. هر جا که پلیس بود که بود  و ترافیک را هدایت میکرد. هر جا پلیس نبود ملت زیر اون بارون خوف داوطلب شده بودن ماشین ها را هدایت میکردن. شنیده میشد که مترو از کار افتاده و آب ایستگاه ها را پر کرده. افتان و خیزان و نیمه خیس بالاخره به آپارتمان تاریکم رسیدم. بارون گر گر. برقها قطع، بدون اینترنت، با موبایلی که نفس های آخر را میکشید فهمیدم که زندگی ام بسیار فانتزی طراحی شده است. فهمیدم اگر دو روز آینده برق قطع باشد این جامعه ی میلیونی لوکس، بدوی ولی انسانی تر میشوند.

البته برق ها نیم ساعت بعد آمد و به آغوش پر مهر اینترنت و فیسبوک برگشتم. دمپایی هایم را پوشیدم، لخ لخ کنان رفتم سر کوچه شام گرفتم و نشستم پای راپورت سر کارم.


09 Jul 05:25

We keep it simple.



We keep it simple.

08 Jul 13:48

doctordonna10: al-bayyinah: ahhjibbliejibblie: WHAT IF other...











doctordonna10:

al-bayyinah:

ahhjibbliejibblie:

WHAT IF other planetary bodies orbited our world at the same distance as the moon?

whoa Jupiter kinda in my personal bubble thanks

Jupiter would actually be terrifying.

Is that Earth orbiting Earth

08 Jul 13:41

Photo

aji farnaz

فاک یو آل



08 Jul 13:38

Untitled

Untitled
06 Jul 16:54

http://lastbreath.blogfa.com/post-119.aspx

by lastbreath

آمده گوشی‌ام را گرفته. داشتم یاسمین لوی گوش می‌کردم. حالا صداها توی مغزم اکو می‌شوند. همیشه دوست داشتم با کسی که دوستش دارم زیر برف راه می‌رفتیم. پیاده‌روی‌های منظم در سرما و برف. حالا این قدر زود، نرسیده به پاییز آرزویم برآورده شد. حالا قرار است پاهای خشک من آماده شوند تا پاییز. ساق بافتنی رنگارنگ بپوشم و دستکش بی‌انگشت و یک نخ سیگار قایم کنم میان مشتم و پک بزنم و دودش لای بخار دهانم پنهان شود. توی گوش هر دومان هدفنی‌ست که یک موسیقی را هم‌زمان پخش می‌کند و ما توی هر پیچ موسیقی، توی هر دلبری ترانه‌اش به هم نگاه می‌کنیم و دل‌مان غنج می‌زند. خوشبختی همین است و بعدش که برمی‌گردیم خانه و در اغوش هم جلوی شومینه لم می‌دهیم و چای‌مان را می‌خوریم و بعدترش که به هم می‌پیچیم و بعدترش که آرام می‌خوابیم تا خود صبح. خوش‌بختی از همین روزها شروع می‌شود تا پاییز و زمستان به اوج برسد. 

من برایش داستانم را می‌خوانم. مثل شهرزاد منتظرش می‌گذارم تا شب بعد و کلمات را از لب‌هایم بهش می‌نوشانم. مستش می‌کنم و برف همان وقت می‌بارد. ما نمی‌خوابیم. زمزمه می‌کند «بریم قدم بزنیم.» می‌خندم. می‌خندد. خنده‌های ما تا بهار و شکوفه‌ها کش می‌آید.

06 Jul 10:53

کـــــــــــــــهریزک

by mooriyanehayechoobi





این طرح رو دو سال پیش - اواخر تیر ماه نود - کار کردم، درست در زمان اوج کشمکش پرونده کهریزک و دادگاه متهمانش و همزمانیش با افتتاح ایستگاه متروی کهریزک، که به دلایلی از انتشارش صرف نظر کردم تا به الان. چند نفر کشته شدند و عده ی زیادی آسیب روحی و جسمی دیدند اما هیچ کس حاضر نشد مسئولیت این فاجعه را بپذیرد تا شاید تاریخ بعد ها قاضی بهتری باشد برای داوری، دادگاه تمام میشود و هر کس با حکمی روانه خانه، اما هیچ چیز نمیتواند قلب مادری منتظر که به امید بازگشت فرزندش چشم به در دوخته را آرام کند، چشم به راه مسافری تا همیشه، مسافر ایستگاه آخر، ایستگاه خون....


kahrizak
size: 50*70
design by: ali romani

کـــــــــــهریزک
اندازه: 70*50
طـــراحی: علی رومانی


06 Jul 07:59

کتاب همه چیز/خوس کایر

by 777dokhtaredarya
aji farnaz

از سلیقه نزدیک من به توماس این پست باید خدمتتون عرض کنم که من بعد از خورخه لوییس بورخس بدلیل فراوانی خ در اسمش عاشق نویسنده این کتاب در نگاه اول هم شدم. خوس کایر


توماس عاشق کلمه ها بود، مخصوصاً وقتی معنی شان را نمی دانست. 






06 Jul 07:55

قدیمی ها

by analiakbari

آلبوم های قدیمی یادمان می اندازند که گذر زمان قدرتمندترین موجود دنیاست. موجودی که آرام و بی صدا می آید، همه چیز را تغییر می دهد و آرام و بی صدا می رود. آلبوم های قدیمی یادمان می اندازند که مادر بزرگ ها و پدر برزگ ها هم روزی جوان بودند. روزی آنها را هم به اسم کوچکشان صدا می کردند. آنها هم لباس های شیکِ مد روز می پوشیدند، قبل از هر عکسی سر و وضعشان را مرتب و رنگ و رویشان را بیشتر می کردند و با چشمانی جوان و امیدوار زل می زدند به دوربین.

آلبوم های قدیمی یادمان می اندازند که پدر و مادرهایمان قبل از تولد ما هم زندگی خودشان را داشتند. ۲۰ و چند ساله بودند و چهره شان پر بود از جوانی. مهمانی های بدون ونگ بچه می گرفتند، توی عکس ها دیوانه بازی در می آوردند، چند نفری دور میز گرد می نشستند و غذای سرد می خوردند، کارت ها را پخش می کردند، پول ها را می چیدند جلویشان و خوش بودند.

آلبوم های قدیمی یادمان می اندازند که گذشت زمان چطور زندگی را دستخوش تغییر می کند. بچه ها را بزرگ می کند و بزرگ ها را پیر و پوست های شفاف و صاف را پر از خط های عمیق. گذشت زمان یک عده را از زمین کم می کند و جایشان را در خانه ها خالی. آلبوم های قدیمی نشان می دهند که گذشت زمان چطور خانه های پوشیده از فرش را تبدیل به آپارتمان هایی با کف پارکت و سرامیک کرد و مهمانی های فامیلی پرجمعیت را تبدیل به جمع های کوچک چند نفره. نشان می دهند که چقدر تغییر کردیم. شغلمان، همکارهایمان، ظاهرمان، مانتوهای اپول گنده و شلوارهای پیلی دار و کاکول های پوش داده مان.

عکس های قدیمی خوب می دانند که ما همیشه کچل یا فربه نبودیم، همیشه زیر چشم هایمان از شدت لاغری گود نرفته بود، همیشه برای خواندن چیزی دور و برمان را در جستجوی عینک نمی گشتیم و همیشه بی پول و ورشکسته نبودیم. عکس های قدیمی خوب می دانند که ما هم زمانی زیبا بودیم، زمانی قلب مردان زیادی برایمان می تپید، زمانی اسممان را می گذاشتند ورزشکار، زمانی توی خانه های درندشتمان مراسم عروسی برگزار می شد و زمانی فریاد می زدیم خدایا مردیم از خوشی.

آلبوم ها و عکس های قدیمی بیش از هر چیز یادمان می اندازند که عمر خیلی کوتاه است و از یک جایی به بعد سال ها دیگر ۳۶۵ روز نیستند. تند تند رد می شوند و پیرمان می کنند. چیزهای زیادی هست که این عکس های قدیمی می دانند.

06 Jul 07:10

/?id=2453

هفت صبح جاده‌ی چالوس، دختره از پژو دویست و شیش مشکی پیاده شد و بلافاصله سر پیچ توی شونه‌ی جاده شروع کرد بی‌حجاب با حس کامل برای خودش رقصیدن. پسره هم پیاده شد یه سیگار گیروند و با یه شرمی که انگار حواسش هست این همه ماشین داره رد می‌شه ولی با یه کیف و لبخندی که انگار این آدم خوشگل شجاع با منه تند تند شروع کرد کام گرفتن. دختره یه حال بی‌خبری‌ای داشت که آدمو می‌گرفت، موهای فر بلند، دامن بلند و یه پیرهن، می‌رقصید و قر می‌داد و می‌چرخید و سهم هر بیننده‌ای از این سرخوشی از پیچ قبلی بود تا پیچ اینا. منم همین‌طور. رد شدم. انگار خارج. حسای مردم فرق کرده. کاش فرق کرده بمونه.

04 Jul 15:35

amazing

amazing
04 Jul 15:34

We agree.



We agree.

04 Jul 14:56

http://lastbreath.blogfa.com/post-100.aspx

by lastbreath
برایش نوشتم. نوشتم که من آدم راضی‌بشویی نیستم. امروز ایمیلش رسید. نمی‌گویم هر روز منتظر بودم اما منتظر بودم. یک بار و یک جا که می‌خواستم خود خود خودم باشم. داشتم با نیلوفر چت می‌کردم. می‌خواستم برایش بنویسم که دارم با نیلوفر چت می‌کنم. نگفتم. بی‌ربط بود. نیلوفر را نمی‌شناسد. خب چطور کسی بخواهد نزدیک شود به من و نیلوفر را نشناسد؟! نیلوفر مثل یک هویت همین‌طور دنبال من آمده. مثل یک شاخص. حالا برایش خواهم نوشت از نیلوفر. مفصل و خوب. باد خنک و خوبی از پنجره‌ی کنار میزم می‌وزد. هوای فیزیکی کار خوب است اما یک چیز موذی و بدی هم از اول سال سروکله‌اش پیدا شده توی محیط کار. حالا تحلیلش نمی‌کنم. باید بگذارم کمی بگذرد. 

لاک خاکی دیده‌ای تاحالا؟ لاک خاکی خیلی خوب است. انگشت‌های مرا خوب است. دست‌هایم را زیباست. و چقدر پله‌ی آخر خوب بود. پله‌ی آخر همه‌چیزی بود که یک آدم که زندگی درست کرده یک آدم که روح‌پراگ است و یک آدم که روی سرش سیزینه دارد، بخواهد یک چیزی بسازد که تویش حرف‌های گنده گنده نزند و ساده و صمیمی و خودش باشد. آدمی که باهوش هم هست و هوشش مثل این سمپادی‌های مغرور اما فلک زده توی چشم آدم‌های کوچه و خیابان نمی‌رود. پله‌ی آخر شد فیلم عزیزم. شد و رفت قاطی آن جعبه. بعد این جغبه را توی ایمیل برایش می‌نویسم. دانه دانه.

هی به خودم می‌گویم: «آهای دیدی که چیزی عوض نشده که حتا وخیم‌تر.» و سوت می‌زنم. دست روی پوستم می‌کشم. لایه لایه به قدر تمام تجربه‌هایم اما لطیف. دستم را می‌گذارم سر زانو بلند می‌شوم تا بروم خانه. حالم خوب است و باید ایمیلم را جواب بدهم. 

04 Jul 14:36

بچه هاى فیلم هاى فرهادى، قهرمان اند

by Jalal Samiee

قهرمان فیلم گذشته، اگر قهرمانى داشته باشد، فقط و فقط فؤاد است؛ تنها کسى ست که تکلیفش با خودش و اطرافیانش معلوم است؛ خودکشى را مى فهمد، مثل پدرش غیرتى نمى شود و مى داند پیش معشوقه پدرش اوضاع بهترى دارد تا در خانه بى مادر.
فرهادى فیلمى ساخته است درباره بلاتکلیفى و تعلیق آدم ها بین گذشته و آینده؛ مردى که از ایران آمده تا با خاطره خوب یک زندگى را تمام کند؛ زن از معشوقش باردار است و هنوز از مرد گذشته اش دل نکنده، معشوق خود مردى معلق است در تردید کماى همسرش و فرزندى که قاطعیت و منطق بیشترى از او دارد. انگار روابط آدم ها در این فیلم، روابطى مبتنى بر نوعى بلاتکلیفى و عذاب وجدان و تردیدند؛ تردیدى که دوربین حتى روى رفتار دست ها هم نشان شان مى دهد.
من تا صحنه اخراج کارگر غیرقانونى از خشکشویى خودم را با ژست هنرى نگه داشته بودم تا فیلم را به دقت ببینم؛ اما از آن جا انگار تازه قصه شروع شد؛ حالم تازه بد شد؛ شروعى خیلى دیرتر از شروع قصه ها در درباره الى و جدایى نادر از سیمین. کارگر زن تازه قصه را گفت؛ گفت که عامل اصلى خودکشى، شیطنت او نبوده و همان تردیدهاى سمیر و خالى بودن نگاهش، زن را به خودکشى رسانده است. خلاصه این که فیلم فرهادى تاوان همه آدم هاى مردد را با باقى ماندن بر تردیدهاشان مى دهد.
دقت کرده اید که هر بار فیلم بهترى مى سازد و هر بار سینمایى تر و کم حرف تر؟ صحنه سشوار گرفتن روى موهاى زن را یادتان هست؟
ممنونم آقاى فرهادى؛ فیلم شما آدم را با حال خوب ناشى از حال بد از سینما بیرون مى فرستد!

04 Jul 14:21

چه دریایی میان ماست...

by arousakekouki

پرت شده‌ام توی آب. یا شاید جایی که خیلی خیلی عمیق است. جایی که دور است از زمین. جایی که خیال می‌کنم یک لحظه چه‌قدر وحشتناک است ابعاد فاصله‌ای که با زمین و آدم‌هاش دارم. 


یک وقتی هست که نشسته‌ایم دور میز و من ساکتم میان چهار نفری که هستیم و تفاوت بزرگ خودم را با دختر دیگری که کنارمان است می‌بینم. که چه‌قدر خوب و زیاد حرف دارد برای گفتن. که چه‌قدر من وقتی ساکت می‌شوم، سنگین می‌شوم و هیچ‌طوری نمی‌شود از فرو رفتنم توی جایی که روش نشسته‌ام ممانعت کرد.


مثل آدمی‌ام که مدت‌ها با کسی بوده و حالا که از دست‌اش داده، انگار بخشی از خودش را از دست داده. از دست دادن آدم را عوض می‌کند. دوری آدم را عوض می‌کند. قلب آدم را زمخت و روح آدم را سوهان‌لازم می‌کند. شاید هم مثل آن آدم نیستم. خود آن آدمم.


یک بار قاسم گفته بود که ماها همه عاشق آن پرتره‌ی غمگین خودمان هستیم. من آن موقع جواب‌اش را دادم. بهش گفتم که نه، این‌جور هم نیست. آن موقع اما راست می‌گفت، آن پرتره زیبا بود در نظرم و یک جور عجیبی من بهش پناه می‌بردم و خیال می‌کردم آدم‌هایی که عاشق این پرتره بشوند، همان‌ها هستند که من می‌خواهم.

ولی خب، حالا بعد از نگاه کردن به پرتره‌های شاد و پر شر و شور آدم‌های اطرافم، از ابعاد فاصله‌ام با آن‌ها وحشت می‌کنم. 

یک وقت‌هایی از آن پرتره بیزار می‌شوم. چه کنم که وقتی ساکت می‌شود، آن‌قدر سنگین می‌ٰشود که نمی‌شود بهش کمک کرد برای نفس کشیدن. این‌طوری است که نمی‌شود ترکش کرد. آن پرتره‌ي غمگین حاصل روزهایی است که رنج برای خودش ریشه دوانده توی وجودت و تو فهمیدی چیزی که توی غم هست، توی سکوت هست، توی شادی یا نمی‌دانم شاید توی حرف زدن نیست.

یک جای کار می‌لنگد. یک جای کار می‌لنگد که من با وجودی که گاه به بیزاری می‌رسم ازش، دست نمی‌کشم ازش.


03 Jul 19:05

How a Lone Coder Cloned Google Reader

by Mario Aguilar
aji farnaz

he is their "silence"a

How a Lone Coder Cloned Google Reader

When Google Reader announced it was shutting down a few months ago, most of us stamped our feet, panicked, and went running into the arms of another RSS reader. But Matt Jibson is different. Unlike most of us, he can crunch code. So he built a Google Reader of his very own own.

Read more...

    


03 Jul 18:56

می‌فرماد از توبه، توبه کردم

by لنگ‌دراز

یک دختری توی کمپانی هست که علی‌حده خوش‌رو و مثبت و خندانه. هربار که از کنار هم رد می‌شیم حتما چیزی در آدم پیدا می‌کنه که ازش تعریف کنه. وضعیتی ایجاد شده که حس می‌کنم چوب خطم پره و دیگه نوبت منه که دهنده باشم. امروز صبح که توی آشپزخونه دیدمش بی‌درنگ درومدم که چقدر لباست قشنگه. جمله رو که می‌بستم هنوز لباسش توی کادر نیومده بود. برگشت خندید که این تاپ کهنه رو ته کمدش پیدا کرده و من تازه دیدم یه زیرپوش رکابی صورتی چرک تنشه که پارچه‌ش از فرط استهلاک دون دون شده. همیشه لباس‌های فاخر و ابریشم و اعیونی می‌پوشید و درست روزی که من می‌خواستم جیره‌ی تعریفش رو به‌ش بدم این‌طور زهر خودش رو ریخت. تا گردن در باتلاق فرو رفته بودم؛ باز دست و پا زدم و گفتم ولی صورتی به‌ت میاد. ناراحت‌کننده‌ترین قسمت روابط انسانی همین سیستم بده بستونه. اگه می‌شد توافقی یه سری گیرنده‌ی صرف باشن، یه سری دهنده‌ی مطلق کمتر ابهام ایجاد می‌شد. من به وضوح در دهندگی ناشی و کم‌مهارت و تاخیریم. نگاه که می‌کنم می‌بینم دوست‌های ماندگارم اون‌هائین که با این معلولیتم کناراومدن. حساب کتاب نکردن که دو قدم ما برمی‌داریم دو تا هم اون باید برداره. توقعی ازم نداشتن و گذاشتن خودم طبیعی موتورم گرم شه و فشار نیوردن که زودباش سهم توجه ما رو بده بریم.

ظهر توی پارک بچه‌ئی بغل گوشم نعره می‌زد و پاک عصبیم کرده بود. کمتر چیزی مثل صدای بلند من رو شکنجه می‌ده. حتما قبل از بچه‌دار شدن باید این حساسیتم نسبت به صدا رو ببرم روان‌پزشک برطرف کنم وگرنه با این حالم ممکنه ازین‌هائی که فرزندشون رو در وان حمام خفه می‌کنن بشم. کلا من درمان یه سری بیماری‌هام رو موکول کردم به وقتی که قراره بچه تربیت کنم. فکر می‌کنم الان برای مصرف شخصی خودم و اطرافیانم همین‌جوری خوبه و مقداری چت بودن نمک زندگیه. سلامت روانی بالا در حال حاضر برام صرفه و توجیه منطقی نداره و تا بچه‌ نخوام پرورش بدم اسراف و ریخت و پاش اضافه به نظر می‌رسه.

پرنده‌های سنترال پارک اخیرا دستم رو رد می‌کنن و نونی که براشون می‌پاشم رو نوک نمی‌زنن. هوشمندی‌شون دیگه داره مضطربم می‌کنه. اوایل هرروز براشون یه نون شیرینی دو دلاری می‌خریدم که برای بودجه‌م سنگین بود و کمرم زیر بارش داشت خم می‌شد. دیگه شروع کردم به جاش نون یهودی نود سنتی خریدن. این یکی رو دوست ندارن؛ میان دورش می‌چرخن و بازی بازی می‌کنن و خنجر به قلب من می‌زنن و می‌رن. من یکه و تنها می‌مونم وسط چمن در حالی که خرده نون‌های دورم دست نخورده باقی مونده. شک ندارم اگه رشد عقلی‌شون همین‌جوری صعودی ادامه پیدا کنه دورانی خواهد رسید که شهرها رو از چنگ‌مون بیرون بکشن و عصرها از سرکار بیان برای ما که به پارک‌ها پناه آوردیم دونه بریزن.

آخر هفته م برگشت که می‌خوای شنبه شب‌ شام درست کنی من بیام خونه‌ت. این‌که انسان غربی به سادگی خودش خودش رو دعوت می‌کنه خونه‌ی آدم هنوز برام هضم نشده و بعیده در آینده هم بشه. البته که من هم توی تخم چشماش نگاه کردم و گفتم حالا تا ببینم، به‌ت خبر می‌دم. مشکلم در اصل با شام درست کردنه بود. مدت‌هاست آشپزی خاصی نکردم و اعتماد به نفسم رو در پخت‌وپز به کل از دست دادم. آخرین باری که آشپزیم این‌همه بد بود دبیرستانی بودم. اون هم چون پیمانه و مقیاس دستم نیومده بود و درین توهم بودم که ادویه و زعفران رو هرچی بیشتر به خوراک اضافه کنی نتیجه بهتر می‌شه. غذاهام همیشه مزه‌ی صابون معطر می‌دادن. بعد ولی یادم گرفتم هیجاناتم رو کنترل کنم و حتا روزهای قشنگی رو هم به خودم دیدم که دست‌وپنجه‌م زبان‌زد خاص‌وعام شده بود.

الان منتها همه‌ش برباد رفته. عجیبه که آشپزی هم فراموش شدنیه. چندوقت پیش یه رقم مرغ پختم که مستقیما از تابه توی سطل زباله خالیش کردم. یه طعم لیز چندش‌آوری می‌داد. شاید تقصیر فرآورده‌های گوشتی ایالات متحده هم باشه. کیفیت مواد پروتئینی به وضوح با اون‌چه که من تو ایران می‌شناختم فرق داره. انسان غربی از سر ناچاری و محرومیت از جنس خوب داره گیاه‌خوار می‌شه نه از سر انتخاب. خود من با این‌که از گوشت قرمز و سفید و صورتی خوشم میاد به حدی مایوس و دل‌سرد شدم که ماهی یه مرتبه هم شاید استعمالش نکنم. این‌بار رکورد سه ماه بدون گوشت رو هم زدم.

کاش می‌شد سه ماه که از گوشت‌خواری قهر می‌کنی بره خودش رو اصلاح کنه و با جعبه‌ی شیرینی و دسته‌ی گل بیاد معذرت خواهی. بعد قسم بخوره که دیگه تکرار نمی‌کنه و هرجور شده برت گردونه.


03 Jul 18:32

July 01, 2013

aji farnaz

آدم در دو حالت این فکرا به سرش میزنه: پریود یا پرگننت


Holy living balls, it's July.
03 Jul 18:21

خواب

by nasibeh Shadravan
خوابِ خانه ی قدیمی مامان بزرگ را می دیدم، و بچه ی دخترخاله ام، که ۳ سالش است. بچه دوتا چاقو گرفته بود دستش و من با تشر از دستش گرفتم. وقتی زد زیر گریه بغلش کردم و برایش قصه ی پسرکی را تعریف کردم که چاقو دستش بوده و دستش بریده. بچه باهام رفیق شد، و من بغلش کردم و با خودم بردمش به فضایی دیگر. اینکه می گویم فضایی دیگر واقعا یعنی حال و هوای خواب عوض شد. یک جایی بود در ارتفاع خیلی بالا، آبگیر مانندی. آبگیر که می گویم نه که یک حوض، به مساحت خیلی زیاد آبی که سبز می زد از دور، نه که از کثیفی، از زلالی و زیبایی منطقه. آب از یک جایی می ریخت پایین، تکه تکه آبشاری می ریخت پایین تا جایی که ما بودیم. و من چه گونه ارتفاع می گرفتم تا آن بالا نمی دانم. به بچه آب را نشان می دادم و می گفتم ببین چقدر قشنگه و فرود می آمدیم، انگار که چرخ و فلک سواریم.
ادامه ی خوابم، وارد  یک هواپیما شدم، یک هواپیمای کوچک. بیشتر اعضای خانواده بودند، اولش فقط برادر بزرگ و خانمش را می دیدم و بعد ها افراد دیگر.
وضعیت توی هواپیما خیلی خاص بود، از شیوه ی برخورد مهمانداران و خلبان ذخیره فهمیدم مشکلی پیش‌آمده و بعد از آن هواپیمای ما به آرامی، سعی می کرد از داخل یک ساختمان رد شود. ساختمان نیمه کاره ای بود که ما را دچار مشکل کرده بود. انگار که روی چرخهایش می رفت کوچکی هواپیما را از اینجا فهمیدم که تقریبا مماس یک دهنه از ساختمان پیش میرفت. داخل اتاق سکوت بود، همه در بهت فقط نگاه می کردیم، نزدیکهای آخر ساختمان شده بودیم، همه از شادی بالا و پایین پریدیم که از مخمصه نجات پیدا کردیم که آخر مسیر به بن بست خوردیم، این آخر طبقه زده بودند. دوربینی بیرون هواپیما وصل بود که از همه ی جهات فیلم می گرفت دو سه طبقه را نشان داد که روی زمین مصالح ساختمانی ریخته بود، دریلی که آنجا مانده بود خیلی توی ذهنم مانده. دوربین چرخید و از دیوار کناری رد شد، آن ور دیوار چای سازی روی زمین بود، چایی ای که معلوم بود خیلی وقت است مانده . دوربین باز هم پیش رفت و به کارگرهایی رسید که در حین کارگردن خشک شده اند. رنگهایشان رنگ گچ دیوار.
ما همه ترسیده بودیم، نمی فهمیدیم چه باید بکنیم پیاده شویم راه را باز کنیم؟ شاید مرگ در انتظارمان باشد.
سکانس بعدی ما پیاده شده بودیم، همه پخش شده بودند در تفحص این ساختمان بزرگ نیمه کاره. از بیرون صدای بازی بچه ها می آمد. شخصیت ها حالا جان گرفته بودند، مامان بزرگ بود، خاله مرضیه، مامان، خاله بتول. من شخصیت نگران خواب بودم، یکی از آنها. موقعیت کاملا ترسناک بود.
بیرون ساختمان چاه آبی بود که بوی خاصی داشت، شاید بوی عطر گل. و همچنان صدای بازی بچه ها می آمد و موسیقی ملایمی، انگار که صدای پیانویی که آرام نواخته شود یا شاید ارف بود، یادم نیست. صدای بچه ها ترسناک ترین قسمت خواب بود، من می ترسیدم و چند نفری کمی خیالشان راحت شده بود که اینجا آن قدرها هم متروک نیست. آب توی چاه آرام آرام بالا می آمد. من به آب نگاه می کردم و می ترسیدم. ناگهان من و یکی دیگه فریاد زدیم این آب سمی است، سوار هواپیما شوید. یکی گفت بچه ها اینجا هستند، صدایشان می آید وقتی آنها هستند نباید ترسید. ولی یکی خیلی هراسان به من گفت:"این بچه ها واقعی نیستن، بچه ها یه جور دام ان، من بچگی خودم رو بینشون دیدم." اشاره اش به دخترکی بود که لباس صورتی پوشیده بود. اینجا بود که همه فهمیدیم قضیه از چه قرار است، فریاد می زدیم همه سوار هواپیما، زود باشید.
که بچه ها وارد ساختمان شدند، دست هر کدامشان یک شاخه گل سرخ بود که به طرفمان می آمدند. درِگوش خاله ها و مامان بزرگ گفتم به بچه ها دست نزنید، فقط گلها را بگیرید. خودم هم گلی که بهم داده شد را از کاسبرگ گرفتم و روی زمین پرت کردم. اینجا همه چیز تند شد، همه می دویدند. بچه ها را پشت سرمان جا گذاشتیم و هر کس با کمترین وسیله ای که می توانست بردارد سوار هواپیما می شد. دخترِ خاله بتول آمد پیشم و گفت من امتحان دارم و باید زودتر بروم، با آقای فلانی که دارد جدا می رود می روم. خیلی عصبانی سرش داد زدم و گفتم مرده شور امتحانت رو ببرن و نگذاشتم که برود. بعدها فهمیدیم که آقای فلانی هیچوقت به خانه نرسیده بود. یکی از همراهانمان گفت من مسیر خودم را می خواهم بروم، تعدادی دینامیت برداشت، که پل را منفجر کند و خودش را نجات دهد.
ما مانده بودیم توی هواپیما. گروهی از همراهان در هنگام توقف سازه ی ساختمان را تخریب کرده بودن، جاهایی از آن را دینامیت کار گذاشته بودند، دینامیت ها منفجر شدند و هواپیما از بین خاکروبه ها بیرون آمد. همچنان که بالا می رفتیم، صدای موسیقی کمتر می شد، بچه ها روی زمین ایستاده بودند و رفتنمان را نگاه می کردند، غمگین بودند. هواپیما اوج گرفت، آبگیری که از چرخ و فلک می دیدم زیر پایم بود. و با آبشارهای کوچکی آبش به پایین ریخته می شد. کمی آن طرف تر زیر پل جاده، مردی دینامیت گذاشته بود، مردم به جرم خرابکاری دستگیرش کرده بودند و همانجا کشته شد و ما آرام اوج می گرفتیم.

دوازده تیرماه نود و دو









03 Jul 18:10

از پنجره به پسرش نگاه میکند و لبخند می زند

by noreply@blogger.com (giso shirazi)
پسر جوان فرزند طلاق بود
دوران کودکی را در بین دعواهای پدر و مادر و طلاق و طلاق کشی گذرانده بود و دوران نوجوانی را درخانه مادر بزرگی وسواسی و پرخاشگر و سختگیر
مادر شغلی در شهرستان پیدا کرده بود تا بتواند خرج خودش و پسرک را بدهد
پسر بزرگ شد و دانشگاه قبول شد و مادر خانه ای در تهران خرید و پسر ازخانه مادربزرگ به خانه خودشان رفت و همچنان مادر رفت و آمد می کرد
به تدریج خلق و خوی پسر تغییر کرد ،کم حرف تر با طغیان های خشم و افسردگی نشانه هایی از اعتیاد هم دیده می شد تا جایی که در شرف اخراج از دانشگاه 
مادر تمام تماشش را می کرد اما پسر به شدت از در دشمنی با مادر در آمده بود و او را حتی به خانه راه نمی داد
اوضاع پسر بدتر شد،  چند بار دست به خودکشی یا تهدید به آن زد و سرانجام  با اصرار و التماسهای مادر قبول کرد که به سراغ روانپزشک بروند
دکتری مشهور فارغ التحصیل از اکسفورد
دکتر به مادر گفت که اوضاع پسر خیلی خراب است 12 قرص برایش نوشت  و برگشت انگلیس
پسر با قرص ها دست ازخودکشی برداشت اما هراز گاهی هوس کشتن مادر را میکرد و بقیه روز خواب بود و اگر بیدار بود با انواع درد های بدنی سر و کار داشت و کلا توان خروج ازخانه را نداشت
قرصها که تمام شد
دکتر بعدی که او هم خیلی معروف بود نسخه را دید و گفت اصلا نمی شود به نسخه کسی که این قرصها را می خورد دست زد؛ همین را ادامه دهید. حتی کمی هم تعجب کرد که چرا پسر هنوز سرپاست
اوضاع پسر همچنان بدتر و دشمنی اش با مادر تحت تاثیر دوست دختری روانی و معتاد بیشتر شده بود
دکتر سوم که از دو تای بقیه معروف تر بود گفت که به پسر باید شوک الکتریکی بدهند
مادر اما ول کن معامله نبود دست از درمان او بر نمی داشت
آنقدر روی پسر کارکرد تا تمامی واحدهای افتاده را پاس کند و پایان نامه بنویسد و این کار یکی دو سالی طول کشید اما وضعیت روانی پسر تغییری نمی کرد
روز دفاع را به یاد دارم که پسر وسط میدان ولی عصر ازاتوبوس بیرون پریده بود و داد می زد و گریه میکردو فحش می داد که نمی خواهددفاع کند و مادرکه کیف و کتابها را از وسط خیابان جمع میکرد
سرانجام درس پسر تمام شد
مادر پسر را  باوجود مخالفتش و تهدید به خودکشی اش با خود به شهرستان برد
دکترهای شهرستان همه به مادرگفتند که این تا آخر عمر همینطور می ماند و باید بپذیرد که یک پسر مجنون همیشه همراهش هست
مادر اما قبول نکرد و ادامه داد
الان سه سال از آن روزی که مادر در خانه من نشسته بود و پسر زنگ زد که خودکشی کرده چون نمی خواهد به شهرستان برود می گذرد
مادر سعی میکرد تلفنی به همسایه شان خبربدهد  تا او به نجات پسر برود و دستهای من آنقدر می لرزید که نمی توانستم چایی برایش بریزم
پسر الان در همان شهرستان فوق لیسانس می خواند واین ترم معدلش 20 شد، در یک جامع کاربردی تدریس می کند و دانشجویان(بخصوص دخترها) شیفته اش هستند
قرصها را یکی یکی کم کرد و الان  مدتهاست که حتی استامینوفن هم نمی خورد و عصرها دوچرخه سواری می کند
 درحیاط خانه دلپذیرشان روی صندلی های راحتی زیر درخت نشسته ایم و چایی می خوریم و پسر با  من درباره سریالهای جدید و نمایشگاه های هنری صحبت می کند
و من از پنجره به نیمرخ زیبا و خسته  مادرش نگاه می کنم که  در آشپزخانه بساط شام را به راه می اندازد 




02 Jul 08:13

همه اش رفتن | پرویز اسلامپور

by Mitra
به هر حال تو می بایست انتخاب می کردی میان سبزه یی که
می شکفت و زرده یی که در میان ت بود   گل آخر را هم برای
کسی می گذاشتی  که از تو بیشتر شهامت داشت
تا ببویدش    تا در میان زهر منتشر در ساقه اش بیارمد

تو به هر حال باید عبرت می گرفتی
تا در میانِ یک سطح ساده ی دل
شراب را به آن تعارف کنی 
که بیشتر مکث می کند   و نه آن که
بیشتر می نوشد

تکیه دارم به آنجایی که گفتی
می شود در شراب آب ریخت
آن تنگ سبز اینجا ترک برداشت
از بس به جای شراب    و یا حتا آب
پر شد از گفتنِ ما
و براستی که گفتن   آن تنگِ سبز را ترک انداخت

چرا که عادت کرده یی 
راهت را نه از دلت بپرسی
و رد مار را در خاک ندیده گیری

این فتنه است در آنجا که دلت می گوید بنشین 
و تو همچنان می نشینی     که انگار 
ننشسته یی

تو به خاب می روی
چرا که دیگر دلت    در این لحظه
راه خواب را به تو
تلقین می کند

بگذار جانور بترسد از تو 
و تو از جانور بترسی 
تا در بافتِ کسل 
معنای هراس   معادل هوشیاری نباشد

بگذار همه اش بگوید  بدود و بمیرد 
بگذار که آرایشی دقیق داشته باشد

پس وقتی می گوید آری
تعبیری نیکو خواهم داشت   از میوه های زرد
که وقتی پخته شوند 
دلپذیرترند 

و آنجا همه اش آنچه بود   که دویدن بود
و همه اش جانوری بود  که هراسنده نبود    هراسناک بود
 و فریادی بود در پیِ سنگی
که بَرش مصریانِ قدیم می نوشتند 
و خونی که در قدیم نوشته می شد
و اینک فقط و فقط هم نوشته می شود  باز

و آنجا همه اش بیماریِ پوستی ی بیماریِ پوستی بود 
که نشسته بود و آهنگ دار بود 
آهنگِ مرگ را نمی گویم  آهنگِ دستش را می گویم
که می انگاشت 
میانِ دو لنگه ی در   همیشه شکسته می شود؛



» اسلامپور بسیار پیش تر از اینها نوشته بود:" مرگ جز حبابی نیست در جزیره ای، جبابی که جزیره را بر می دارد و در هوا رو به آب می گیرد؛" ...
آدم از خبر نفرت می کند، از سپیده ی متلاشی نفرت می کند از آن پاریس و آن آپارتمان هایش حتی؛ آدم از لالی و لکنت خودش از دست هاش از این انسداد نفرت می کند؛
- برخی از اشعارش را می توانید اینجا پیدا کنید؛

02 Jul 08:03

http://eifa.blogfa.com/post-298.aspx

by eifa
فرهنگ لغات ما جدید است بگو 

فردای جهان پر از امید است بگو 

ضرب المثل امروز دروغ محض است 

پایان شب سیه سپید است بگو




پایان به ثبات مان بده یا الله 

با مرگ حیات مان بده یا الله

از دست خودت که بر سر ماست خودت 

امروز نجات مان بده یا الله 




گفتند و ندیدند که تحقیر شدم

با فهم غلط همیشه تفسیر شدم

با خوردن حق دیگران چاق شدند 

با خود خوریم همیشه من سیر شدم




از خدمت خود به مرده ها خوشحال است 

از لطف خدا بنده خدا خو شحال است 

همسایه ما که مرده شور خوبی است

از مردن هر شاه و گدا خوشحال است 




سخت است ولی شاه و گدا را هم نیز

زشت است ولی اهل دعا را هم نیز

حاجی دهن نفس خودش را بله 

حالا دهن خلق خدا را هم نیز

02 Jul 08:02

گفتمان رم استفاده کرده باشیم

by nabehengam
در گفتمان مدرن جای «هرچی خدا بخواد خیره» و «قسمت بوده لابد» رو 

«بالاخره اینم یه تجربه س» و «تا اشتباه نکنی یاد نمیگیری» پر می‌کنه.

02 Jul 07:50

بازگشت به تورنتو*

by دانشمند
aji farnaz

من زندگی آروم ِ بی تنوع بی حادثه ای دارم. قصد یا عرضه هم ندارم بر همش بزنم

تاکسی توی ترافیک میرفت. من به خیلی وقت پیش ها فکر میکردم. به وقتی که تب تایتانیک آمده بود و عکس جک روی تی شرت های دخترانه بود. به اینکه من تی شرت تایتانیک میخواستم و تی شرت ها از ترکیه میامد و یک چیزی در حوالی چهار پنج تومن بود و پاسخ مادرم اینطور بود که مگه پول علف خرسه؟ ولیکن یکبار تو خیابون یک دست فروش داشت تی شرت با عکس دیکاپریو و کیت تو بغل هم نک عرشه رو میفروخت آن هم به صورت فله ای. بالاخره به قیمت هفت صد و پنجاه تومان صاحب یک عدد تی شرت تایتانیک شدم و شادان و خیزان تو یک مهمونی دخترانه ی دبیرستان پوشیدمش. سه نفر دیگه هم تی شرت های مشابه داشتند، اما مال من خیلی گاف بود.

بذاریم اسمش رو ذع مثلا. ذع آمد به من گفت خیلی جوادی. ذع تنها خاصیتی که داشت حضور یک جفت چشم سبز به روی صورتش بود. موهای فر روشنی هم داشت و احساس میکرد نژاد برتر است. اما چرا جواد؟ چرا تی شرت فله ای با چاپ افتضاح عکس جک روی عرشه ی تایتانیک جواد محسوب میشد؟ چرا مثلا کامیز محسوب نمیشد؟ چرا به جای جواد نگفتند تو کبرایی؟ کسی اینها را نمیداند. حتی کسی نمیداند چرا آنها که جوادند دقیقا چهارده سال بعد، توی تاکسی به سمت فرودگاه تورنتو، یاد ارتباط جواد با تایتانیک می افتند؟

تورنتو شهر آشوبیه. پارسال که بعد از شیش ماه برگشتم تورنتو احساس کردم حوصله ی شلوغی اش را ندارم. شلوغی اش نیویورکی است. همه عجله دارند، همه می دوند. پر از نور و سر و صداست. خواب ندارد. چند دفعه بعد هم که آمدم و رفتم برای کار احساس کردم وصله ی ناجوری به شهر هستم. اما اینبار نمیدونم چی شد. تو این ده روزی که منتقل شدم به دفتر تورنتو انگار همرنگ جماعت تورنتو شدم. دفتر اینجا همه خوش لباس و خوش فرم هستند. من دهاتی و نابلد جلوه کردم روز اول. زود دستگیرم شد که دامنهای یک هوا تنگ بپوشم که حتی المقدور چاک مطلوبی داشته باشند. اگه جون کفش پاشنه میخی ندارم مسئله ای نیست، حداقل یکی دو سانت پاشنه را تحمل کنم. یاد گرفتم دخترهای این دفتر همگی آرایش مقبولی دارند و جلوی رئیس شان ساق های خوش تراش خود را نشان میدهند. دریافتم مردهای بی کروات آدم حساب نمیشوند. دفتر تورنتو در عرض دو روز از من آدم دیگری ساخت. حل شدم در شلوغی اطراف دفتر، در هیاهو، در تند تند دویدن به سمت قطار، در افه ی خودبرتر بینی کارکنان ِ این ساختمون های اداری اطراف.

رفته بودم یک پاکت آبجو و شراب بگیرم. در شبهای تنهایی در تورنتو لازمم میشود که یک آبجویی برای خودم وا کنم و طی قلپ های کوچیک سر بکشم. برگشتن از مغازه ی می فروشی، تو خیابون شاه** از جلو یک مغازه رد میشدم که وسائل ورزشی و تفریحی میفروخت. یه  ننو آویزون کرده بود بیرون وسط پیاده رو که میشد توش لمید و تاب خورد. از ذهنم گذشت که بپرم روش، یکی از آبجوهای توی پاکتم را در بیارم و فارغ بال آبجو بزنم تو شلوغی ِ شاه. ولیکن قرص و محکم به راهم ادامه دادم. این کارها از من ساخته نیست. من زندگی آروم ِ بی تنوع بی حادثه ای دارم. قصد یا عرضه هم ندارم بر همش بزنم.

* ببینید، شهرهای کانادا پاریس یا زاگرب نیستند. یعنی جاهای باحال دهن پرکنی نیستند اساسا. در دهات سردسیری هستند که در هیچ فیلم و کتاب و گوشه ای از تاریخ، رمانتیک یا درام یا خاطره انگیز جلوه داده نشده اند. قاعدتا نوشتن در مورد تهران، پاریس، توکیو، یا دیگر نقاط اگزاتیک دنیا خواننده پسند تر است. ولیکن بضاعت من همین است.

**King Street


02 Jul 07:42

205

by wimm

کسی چه می‌دونه شاید مام یه روز عصر بعد اداره بیایم خونه ببینیم خوش‌بخت شدیم رفته پی کارش.

مَسود شب قبل خواب خوش‌بخت می‌شد دیگه صبحا راحت پا می‌شد می‌رفت یونیسف به کودکان و این‌جور چیزا کمک می‌کرد.

02 Jul 07:41

جنگ سرد

by مرضیه رسولی
 داشتیم اسباب کشی می کردیم که با دریایی از پودر لباسشویی مواجه شدیم. هر کارتنی رو باز می کردم می دیدم جعبه های پودر مثل پناهجوها تنگ هم قایم شده ن و نور چشاشونو می زنه. خیلی زیاد بودن، نمی شد شمرد. سرآسیمه از این کارتن به اون کارتن می رفتم و چشام گردتر می شد. مادر من چرا؟ گرونتر می شه، آدم از فردای خودش خبر نداره، جا که هست، خراب که نمی شه. خب چرا این همه؟ این واسه پنجاه سال یه مملکت بسه. حیرون به هم نگاه می کردیم، انگار جنازه پیدا کرده بودیم. بابام هم خبر نداشت. چرا از بین این همه چیز پودر لباسشویی؟ نه کنسرو، نه برنج، نه روغن، نه آب، پودر. قحطی بیاد با پودر می شه چی کار کرد؟ حتا نمی شه باهاش ملات درست کرد. اگه از آشنایان و بستگان می خواستیم باهامون تو این مصیبت شریک شن و یه دسته ی سینه زنی راه می نداختیم و شونه به شونه ی هم وامیستادیم و با هر فرود دست داد می زدیم چرا این همه، باز این داغ کمرنگ نمی شد. کارتن های پودر لباسشویی مثل یه راز برملا شده وسط خونه، مامانم قیافه ی آدمی که قربانی بوده و نقشه رو در اصل یکی دیگه کشیده و سوال ما: چرا این همه؟      

01 Jul 07:34

ماهی پرورشی

by KHERS

 توی قطار نشسته بودم و تصمیم گرفته بودم که وبلاگ بنویسم. همه چیز مهیا بود، سیر بودم، خیلی خسته نبودم، صندلی کناریم خالی بود، کل واگن خلوت بود، بیرون هم مطابق معمول چمن و درخت و چیزهای سبز بود. (البته قطارها اینقدر تند هستند که آدم نمی‌تواند خیلی به بیرون نگاه کند، یعنی من حالم بد می‌شود و سرگیجه می‌گیرم از نگاه کردن به بیرون.) من هم شروع کردم چیزی بنویسم و یک پاراگراف هم نوشتم اما واقعن چیز آشغالی شد. بعد هم شروع کردم عرق کردن. شاید از اینکه توانایی تولید چنین آشغالی را داشتم متعجب بودم و داشتم عرق می‌کردم، ولی خودم فکر کردم به خاطر قهوه‌ای است که بعد از «غذای سبک» خوردم. با این‌حال به خوردن قهوه‌ام ادامه دادم و فکر کردم اصلن چرا غذا را خوردم. واقعن غم‌انگیز است ولی من توانایی نخوردن چیزهای مجانی را ندارم. مثلن همین امروز از ترسم که مثل هفته‌ی پیش از قطارم جا نمانم یک ساعت زودتر آمدم ایستگاه و از آنجایی که همه چیز برعکس است هیچ صف و اینها هم نبود، کلن پنج نفر بودیم به علاوه کفترهای ایستگاه که لای تیرهای سقف لانه کرده‌اند. یعنی جوری بود که مامور کنترل پاسپورت داشت با نفر جلویی صف در مورد موسیقی الکترونیک حرف می‌زد و بعد از پنج دقیقه تازه یادش افتاد که من هم منتظرم. زود رسیده بودم و از زور بیکاری توی سالن انتظار یک ساندویچ مرغ خوردم. به نظرم ساندویچ گران و آشغالی بود. البته من از گران بودنش خوشحال بودم چون احساس می‌کردم دارم نهایت استفاده را از کردیت کارت شرکت می‌کنم. ساندویچ خشکی بود، دریغ از یک کم سس، فقط تکه‌های چغر مرغ و بعضن کاهو داشت. کاهوها همه‌شان سُر خورده بودند ته کیسه‌ی ساندویچ و من هم وسطهایش اینقدر از کیفیت بد ساندویچم ناراحت شدم که کیسه را برعکس سرازیر کردم توی دهانم تا کاهوها را بخورم و البته منتظر هم بودم دور و بری‌ها نگاهم کنند و بعد جنجال بپا کنم. اما تازگی‌ها به این نتیجه رسیده‌ام که آدمها مرده‌اند، یعنی زیادند و نفس می‌کشند ولی بغیر از آن کله‌شان توی موبایل‌شان یا کتاب‌شان است. ساندویچش علیرغم بیمزگی شکم‌پرکن بود ولی با اینحال وقتی چهل دقیقه بعد مهماندار قطار سینی خوراکی را بالای سرم گرفت لبخند زدم و احتمالن ترجمه‌ی لبخند این بود که «می‌خوام». آیا واقعن می‌خواستم؟ نه، ولی چون غذای مجانی بود دوباره نتوانستم نه بگویم و حتی وقتی نان تعارف کرد باز هم نتوانستم نه بگویم و حتی وسواس هم به خرج دادم و نانی که رویش لیمو داشت انتخاب کردم و باز به مهماندار لبخند زدم، این یکی یعنی برو.

 

اما وقتی سیرم عادت بدی دارم که جزییات غذا را بررسی می‌کنم و این بشقاب کوچک که حاوی یک برش ماهی سالمون روی بستری از عدس بود جزییات زیادی برای بررسی داشت. مثلن اینکه الآن همه‌ی ماهی‌های سالمون پرورشی هستند و البته یک تعداد کمی آزاد هم وجود دارد ولی طبعن به بودجه‌ی کارمندهای میان‌رتبه مثل من نمی‌خورد. ماهی پرورشی خوب نیست، یعنی علاوه بر آت و آشغال‌هایی که توی غذای ماهی‌ها می‌ریزند بحث فضای تحرک هم هست: اینها توی حوضچه‌هایشان نمی‌توانند درست شنا بکنند و تحرک‌شان خلاصه می‌شود توی وول وول زدن و لولیدن لای همدیگر. برای همین گوشت‌شان نرم است البته نان بیار خانه احتمالن می‌گوید «اوممم، میذاری تو دهن آب میشه لامصب،» اما واقعیت این است که آب شدنش به خاطر این است که ماهی مزبور نیمه‌فلج بوده و در کل زندگیش چهار متر شنا نکرده و عضله ندارد. مثال عینی‌اش قزل‌آلاهای تره‌بار هستند. ده سال پیش که این ماهی‌ها در تره‌بار عرضه شدند کلی هم بحث پزشکی پشت سرش آمد که چقدر خوب هستند و گوشت و مرغ اه اه ماهی به به. ما هم شبهای جمعه از همین‌ها می‌خوردیم و پدرم مرا می‌فرستاد که چندتا زنده و گوشتی‌اش را از تره‌بار بخرم. توی همان دکه‌ی کوفتی، ماهی مُرده و پاک کرده هم می‌فروختند اما پدر من اصرار داشت که زنده بگیرد و خودش پاک کند. فروشنده‌ی غرفه هم با تورش ماهی‌ها را می‌گرفت و می‌انداخت توی نایلون می‌داد دست من اما لامصب‌ها هنوز کامل نمرده بودند و توی کیسه بپر بپر می‌کردند. من هم دستم را دور از بدنم می‌گرفتم  و می‌بردم‌شان دم ماشین و حتی یک بار فکر کنم کیسه از دستم افتاد و فروشنده هم فهمید دردم چیست و شروع کرد «نترس، نترس، پسر خوب، کاریت نمی‌کنن، ماهیه» و بعد با همان دست نمدارش کمی باسن و بازویم را ناز کرد تا از ماهی‌ها نترسم. پره‌های آب‌شُش‌هایشان هم بود و خب آدم می‌دید چطور ماهی‌ها نفس نفس می‌زنند و بدن‌شان را قوس می‌دهند و از اینور کیسه به آنطرفش می‌پرند. توی یک ربع مسیر تا خانه هم خودشان را به در و دیوار صندق عقب می کوبیدند اما جایی وسطهای راه می‌مردند؛ البته آن بار را هم یادم است که پنج دقیقه بود مرده بودند و در صندوق را که باز کردم انگار هر چهارتایشان با هم تنظیم کرده بودند و همزمان پریدند به صورتم. اما این همه تحرک مال همان نسل اول قزل‌آلاها بود، همان‌ها که خوردنشان هم واقعن نیاز به «جویدن» داشت، وگرنه این جدیدی‌ها که توی همان حوضچه‌های تره‌بار هم مرده‌اند، یعنی فقط اینقدر زنده‌اند که افقی شناور نشوند روی سطح آب. تقریبن مطمئنم تور را که می‌بینند حتی هول می‌زنند که بپرند تویش و زودتر بمیرند و از شر این حوضچه‌ی پرجمعیت‌شان خلاص بشوند، اینها همان‌هایی هستند که توی دهان «آب» می‌شوند.

 

برش نازک ماهی پرورشی روبرویم بود. کف‌های سفیدی از بین لایه‌های گوشتش ترشح کرده بودند. توی خانه هم همینطور است، وقتی توی فر حرارت می‌بینند کف ترشح می‌کنند. آیا ماهی‌های آزاد هم اینها را ترشح می‌کنند؟ شاید این همان مواد شیمیایی است که تو غذای ماهی‌ها می‌ریزند تا زودتر گوشت بیاورند و حالا اینطور مثل چرک از لای بدن ماهی بیرون زده‌اند؟ چند تا عدس خوردم، اما آنها هم مزه‌ی ماهی گرفته بودند. مهماندار را صدا کردم و پرسیدم این ماهی‌ها پرورشی هستند؟ معمولن به جای جواب از آدم سوال دیگری می‌کنند، «ماهی‌تون مشکلی داره؟» «نه فقط می‌خوام بدونم پرورشیه یا نه، و بعدشم اینکه این کفای سمی چی هستن؟» بازهم سوال دیگری ازم پرسید، «می‌خواین براتون مرغ بیارم؟» این خودش مسئله‌ی دیگری بود، «مرغاتون چطورن؟ هورمونی‌ان؟» برای همه چیز پاسخ داشت، «می‌تونم با اطمینان بهتون بگم مرغامون واقعن خوشمزه هستن. بعدشم اصن کی گفته هورمون بده؟» حالا داشت غافلگیرم می‌کرد، «چی بگم والا، آخه میگن آدم سینه در میاره.» «خب مگه چیه؟ سینه هم در بیاری می‌تونی مثه من مهماندار بشی، دیگه لازم نیست کارمندی کنی.» دیدم حرفش به نسبت درست است. ردش کردم که برود و با ولع به خوردن کفهای هورمونی ماهی‌ام ادامه دادم.


29 Jun 09:59

غمزه ی اداری

by دانشمند

ساعت های طولانی رو به روی پسره ی قد بلند بچه سال مینشستم. هیچ حرفی هم با هم نمیزدیم. اصولا در این دفتر هیچ کس با هیچ کس حرفی نمیزد. حتی سلام عیلک هم نمیکنند صبح ها. یک طورهایی وقتی با یکی چشم تو چشم بشم و بفهمم طرف قصد ندارد حتی حضور مرا تایید کند در جایم معذب میشم. من و پسره، هر دو چند ساعتی بعد از ساعت اداری هم می موندیم و لابد به بدبختی های پروژه هامون می پرداختیم. دیروز بی مقدمه از پارتیشن کوتاه بین مون خم شد سمت میز من پرسید که شما هم روی پروژه ی فلان بانک هستی؟ گفتم بله هستم. کتش را از پشت صندلی اش برداشت و پوشید، و دوان دوان میز طویلی که بین مان بود را دور زد آمد سمت من و دست داد باهام و گفت من جاناتان هستم. من هم برای فلان بانک دارم کار میکنم. خوش وقتم. یک سوالی داشتم و تند تند یک سری اطلاعات خواست. قضایا را گفتم براش، و یکم نق و ناله کرد که خیلی پیچیده است همه چیز و بعد به همون سرعتی که آمده بود رفت برگشت نشست سر جاش.

بعد از این برخورد دیروز رفته ام تو کوک جاناتان. جوان است، بیست و سه چهار ساله. فک و دهن و بینی ِ ی قناسی دارد و بی اندازه سفید است. اما مجوع اعضای قناسش را که کنار هم میگذارم ازعان دارم که بد نیست قیافه اش. بی اندازه مودب است و وقتی میخندد قیافه اش باز میشود و میشود حتی بهش گفت خوشتیپ. قدش حسابی بلند است و کت شلوارهای مناسبی می پوشد. کرواتش امروز بته جقه دارد. رنگ کرواتش چنگی به دل نمیزند، اما به قیافه اش اعتبار میدهد.

امروز باید روی یک موضوعی برای بانک مذبور تحقیقکی میکردم. مابین مقاله هایی که فقط عنوانشون رو روزنامه وار رد میکردم، یک چیزی دیدم که شاید به درد جاناتان میخورد. بهش گفتم یک مقاله ای دارم که شاید به دردت بخورد. از سر جایش بلند شد، گفت یک لحظه، کتش را صاف و صوف کرد و دوان دوان دور زد آمد سر میزم. نشست کنارم و با علاقه به مانیتور من خیره شد. مادرانه گفتم من البته میخواستم ایمیل کنم برات. کشِ کارت مغناطیسی درب ورودی را که به لباسش وصل میکند گرفت کشید و اسمش را نشانم داد. ایمیل را زدم. یکم دیگراز کار ناله کرد و نق زد که خیلی فشار زیاد است و نمیدونم چه کنم. من هم مثل یک مادر سر تکان دادم. بعد او کمی دل به حال من سوزاند که هفته ای ده ساعت پرواز میکنم. بعد باز تشکر کرد و پرید رفت سر جایش نشست.

دقایقی بعد امر به من وحی شد که شاید جاناتان از من خوشش میاید. با تمام ِ تعهدم به آقای الف، از اینکه جاناتان بلند قد کمی قناس «ممکن» است از من خوشش بیاید خوشحال شدم. چند لحظه ای احساس میکردم همه ی حرکاتم را زیر نظر دارد. اصلا دلش گیر کرده. مخصوصا تنظیم میکند که بنشیند جلوی من. بعد هم اون لحظات کوتاه غمزه و عشوه گذشت و به خودم آمدم. من یک زن سی ساله هستم، و هفت هشت سال اخیر را در رابطه ی متعهدانه ای بوده ام. جا دارد غمزه ی اداری نیایم.