Shared posts

14 Sep 17:23

روانشناسی فن‌بوی و فن‌بوییسم

by علیرضا مجیدی

هیچ کدام از ما نمی‌خواهیم اعتراف کنیم، اما احتمال اینکه ما فن‌بوی fanboy یا فن‌گرل fangirl چیزی باشیم، بسیار زیاد است. این چیز ممکن است یک گوشی موبایل، یک حزب یا منش سیاسی، یک شهر، یک مرورگر اینترنتی، سیستم عامل، بازی، کنسول، یک کارگردان یا بازیگر سینما باشد.

در این طور مواقع ما پشت شرکت‌های سازنده، این افراد و این ایدئولوژی‌ها می‌ایستیم و نمی‌خواهیم اصلا سرمان را بلند کنیم و به سوی دیگر هم نگاه کنیم و قبول کنیم که کمی سیر و سلوک در جانب دیگر هم ممکن است فوایدی داشته باشد، یا دست‌کم تجارب مشابهی برای ما در بر داشته باشد.

به همین خاطر است که مثلا یک فن‌بوی اپل، برایش مهم نیست که شرکت‌های دیگر چه کرده باشند، او منتظر رونمایی آی‌فون بعدی است، طرفدار یک حزب و جریان سیاسی هم اصلا برایش مهم نیست که افراد شاخص حزب دیگر چه چیزهایی درستی گفته باشند یا چقدر صادق‌تر باشند، یک طرفدار کنسول پلی‌استیشن هم اخبار کنسول ایکس باکس به نظرش بی‌اهمیت می‌آیند، در این موارد ما سرمان را پایین می‌اندازیم و به برند و محصول مورد علاقه خود می‌چسبیم.

چنین رفتاری از دید یک ناظر بیرونی، نه‌تنها نفرت‌انگیز است، بلکه به معنی این است که شخصی عامدانه، انتخاب‌های خود را محدود کند. با این کار یک شخص، مقداری زیادی پول از دست می‌دهد و تنها بر اساس نام شرکت سازنده، انتخاب می‌کند.

اما واقعا چرا اینطور می‌شود؟ آیا می‌شود این نوع رفتار را به نوعی توضیح داد؟ ما در اینجا تلاش می‌کنیم با تحلیل اساس طبیعت انسان، پدیده فن‌بوییسم را تا حدی توضیح بدهیم.

09-13-2013 10-27-02 AM

تئوری هویت جمعی

حقیقت این است که ما همیشه دوست داریم در زندگی‌مان به گروه‌های خودی بپیوندیم و از گروه‌های غیرخودی اجتناب کنیم، اگر ما بتوانیم در زمینه‌های مختلف یک گروه برای خودمان دست و پا کنیم، سود زیادی می‌کنیم، به این ترتیب توسط سایر اعضای گروه به رسمیت شناخته می‌شویم و آنها برایمان ارزش قائل می‌شوند. مغز ما دوست دارد که همیشه و همه جا، «ما» و «آنها» تعریف کند.

در سال ۲۰۱۰، دو محقق به نام‌های کیونگمی کیم و مارسیا جانسون، آزمایش جالبی انجام دادند، آنها تعدادی از اشیا را در اختیار یک عده از افراد قرار دادند، در هنگام آزمایش، وقتی یک فرد اشیا را وارسی می‌کرد، می‌دید که روی بعضی از آنها نام خودش نوشته شده و روی بقیه، نام دیگران. در همین حین از معز اشخاص، اسکن انجام می‌شد. جالب بود که اسکن‌ها نشان می‌دادند، هنگام در دست گرفتن اشیای «خودی» فعالیت بخش میانی قشر پیش‌پیشانی مغز بیشتر می‌شد.

مانند در بر کردن یک یونیفرم، وقتی ما چیز خاص یا محصولی از برند خاص را داریم،‌ این مالکیت ما را تشویق به عضویت در یک گروه اجتماعی خاص می‌کند.

بنابراین قسمتی از موفقیت برند اپل را می‌توان به تمایل مردم برای تمایش تعلقشان به یک جامعه مصرفی خاص با برچسب «باحال بودن» نسبت داد.

ما وقتی جزو یک گروه مصرفی خاص هستیم، تمایل داریم که از گروهمان دفاع کنیم، ما همیشه تمایل داریم که «خود» را به نسبت دادن تعلق خود به یک گروه کلاس بالا، ‌ارتقا بدهیم.

از انجا که همه چیز نسبی است، ما برای اینکه گروه خودمان را مهم و کلاس‌بالا جلوه دهیم، همیشه مجبوریم گروه‌های دیگر و غیرخودی را بکوبیم و پایین بکشیم، بنابراین یک فن‌بوی اکیس باکس، همیشه دارندگان پلی‌استیشن را به سخره می‌گیرد.

و جالب است که چنین رفتارهایی همیشه خودآگاهانه انجام نمی‌شوند، یعنی ما به محص آنکه بین ویندوز و OS X، بین ایکس باکس و پلی‌استیشن، بین نرم‌افزارهای پولی و رایگان، یکی را انتخاب کردیم، از همانجا هم ناخودآگاه در آغوش فن‌بوییسم می‌افتیم!

09-12-2013 02-57-42 AM

وقتی به ورطه‌ای افتادید، دیگر نمی‌توانید از آن خارج شوید،‌ سفسطه هزینه سقوط در یک گودال

گاهی هم شخص با یک انتخاب، وارد مسیری می‌شود که با ناچارة خروجی از آن متصور نیست، به این امر اصطلاحا sunk cost fallacy گفته می‌شد، یعنی اینکه کسی به چاله‌ای بیفتد و همین سقوط، برایش هزینه ایجاد کند.

بنابراین شخصی که بین اندروید و آی‌فون یکی را برگزیده، احتمالا به سختی در آینده توانایی انتخاب دیگری را خواهد داشت، چون تغییر مسیر مجبورش خواهد کرد: ۱-مدتی را صرف عادت کردن به محیط جدید کند. ۲-دنبال اپلیکیشن‌های معادل بگردد. ۳- هزینه همه اپلیکیشن‌های پولی که در پلتفرم قبلی خریده، برایش بی‌ارزش می‌شود.

در زمینه‌های دیگر هم وضعیت به همین صورت است، یعنی یک انتخاب اولیه، به نوعی شخص را در ادامه زندگی زندانی می‌کند، پس حالا که زندانی شده‌اید، چه بهتری که سرخوشانه زندانی شوید و یک فن‌بوی شوید.

09-13-2013 10-27-40 AM

سوگیری پشتیبانی از یک انتخاب باعث دفاع شما از انتخابتان می‌شود

در بالا دو عامل را ذکر کردم که بیشتر باعث «شروع» فن‌بوییسم می‌شوند، ولی چیز اصلی که باعث ادامه این روند می‌شود «سوگیری حمایت از انتخاب» است. یعنی اینکه ما به صورت ذاتی تمایل داریم که از کار و انتخابی که کرده‌ایم، حمایت کنیم، بنابراین اگر حتی انتخاب ما کاملا تصادفی هم بوده باشد، بعدا دوست داریم که با دلیل‌تراشی و امور منطقی بقبولانیم که اتتخابی شایسته داشته‌ایم.

پیش از خرید یک تلویزیون، شما ممکن است تنها به فاکتورهایی مثل LED یا پلاسما، وضوح صفحه نمایش، سه‌بعدی بودن یا نبودن، هوشمند بودن یا نبودن، اندازه مناسب و … توجه کنید، اما وقتی که انتخابتان را کردید، از آن هنگام به بعد، دوست دارید که نشان بدهیم، جنس انتخابی‌تان واقعا بهترین چیز است: چه چیزی بهتر از یک LED سونی می‌تواند باشد؟ سه بعدی نیست؟ آخر چه کسی این روزها به فناوری سه‌بعدی اهمیت می‌دهد؟ پلاسما نیست؟ می‌توانم ده دلیل بیاورم که برتری‌هایی که برای پلاسما ذکر می‌کنند، همه کودکانه هستند!

منبع


18 Aug 01:04

بخ بخ درا درا

by لنگ‌دراز

بیشترین واژه‌ئی که سرکار استفاده می‌کنم و می‌شنوم ببخشیده. راهروهای طولانی و ناموزون بستری فراهم کردن که روزی چندبار با بقیه‌ی کارمندها شاخ به شاخ شم. در حالی که بنا از بیرون آسمان‌خراش باصلابتیه، از درون تهی و قناس و موریانه زده‌س. ده‌ها متر راهروی کم‌عرض خفه‌ی تاریک داره. دوره‌ی لیسانس ما چهارمتر راهرو که توی پلان کار می‌کردیم استاد نگاه لوکوربوزیه اندر بی‌سواد می‌نداخت و تشر می‌زد که این‌ چیه. عجیبه که بین مدرسه و دنیای بیرون چنین دره‌ئی هست. ما خودمون یه سال بالائی داشتیم که فخر و شرف دانشکده بود و بعد که از سردر بتنی دانشگاه خروج کرد ازین برج‌های الهیه که ستون رومی و کله‌ی شیر و نهنگ دارن می‌ساخت.

 امروز در راه برگشت از آشپزخانه کم مانده بود لیوان قهوه رو روی پیرهن حریر یکی از  ‌تلخ‌مزاج‌ترین مدیران میانی برگردانم. بخت یارم بود که زنک جیغ کوتاهی کشید و جاخالی داد. ببخشید رو که ازم شنید گردنش رو با انزجار چرخاند و دور شد. من خودم اولین مرحله از خشمم رو با چشم‌غره نشون می‌دم. بعد دوزش که بالاتر بره به نچ، غرولند زیر لب و بلاخره دشنام می‌رسم. کشیده هم تجلی بالاترین حد غضبمه که تا این لحظه از حیاتم قسمت نشده به کسی تقدیمش کنم. اما بسیار راجع به‌ش رویاپردازی می‌کنم و در خیالاتم قربانیان زیادی گرفته. چشم‌غره چون انرژی اندکی می‌بره و ساده و جیبی و کم‌خشونته بیشترین کاربرد رو برام داره. شاید ژنتیکی هم باشه. مامانم سال‌هاست اعتراضش رو با چشم‌غره نشون می‌ده. من از بچگی موقع رفتارهای شبهه‌ناک هر چند دقیقه یک بار حدقه‌ی چشم مامان رو چک می‌کردم و ازش فیدبک می‌گرفتم. مخصوصا توی مجالس خانوادگی خیلی مفید بود؛ هم شان و منزلتم حفظ می‌شد هم کدهای لازم رو دریافت می‌کردم.

 خوبی چشم‌غره‌های مامان این بود که هم‌زمان چانه‌ و لب پائینش هم قدری می‌لرزید و شیرینش می‌کرد. انگار که داشت جلوی خودش رو می‌گرفت که نخنده. چشم‌غره‌های من نمکی که مامانم چاشنی کار می‌کنه رو ندارن. فقط سرد و سربی و بی‌روح زل می‌زنم. اگه چندروز متوالی هی چشم‌غره استفاده کنم هم تا مدتی بی‌اختیاری می‌گیرم و تخم چشمم بی‌منظور روی آدم‌های بی‌گناه خیره می‌‌مونه. هرچیزی که زیاد به‌ش فکر می‌کنم توی همین ورطه می‌افته. مرزها محو شده و معانی در هم فرو می‌رن. چشم‌غره و لبخند و دهن‌کجی و پوزخند و هزاران سیگنال دیگه باهم مخلوط می‌شن و من غرق می‌شم و شان نزول‌ هریک رو گم می‌کنم.

قهوه رو که سر می‌کشیدم متوجه شدم روی کمر لیوان برچسب زدن و نوشتن میشل. قدری ازین‌که لیوان میشل رو دزدیدم مضطرب شدم و گلوم موقع عبور جرعه‌ی قهوه صدای عجیبی داد. آدم‌هایی که روی اموال‌شون اسم‌شون رو می‌نویسن ناراحتم می‌کنن. حالا من که دبستان می‌رفتم مامان‌هایی که کم‌عقل بودن اسم‌ بچه‌شون رو روی مقنعه‌ش گل‌دوزی می‌کردن. مصداق بارز توهین به شعور کودک هفت ساله. بغل دستی من به حدی بدسرپرست بود که آدرس و شماره تلفن خونه رو هم به‌ش دوخته بودن. بچه‌ئی که خود همه‌ی این‌ها رو حفظ بود رو با قوطی کلوچه‌ی لاهیجان یکی فرض کرده بودن.

من از لیوان‌های مشاع که توی قفسه‌های آشپزخونه‌س استفاده می‌کنم و مشکلی ندارم. گاهی که یاد ترشحات دهان کارمندها می‌افتم به جریان آب داغ ماشین ظرف‌شوئی فکر می‌کنم و آرام می‌شم. دوست دارم از میشل‌ها بپرسم گیریم این‌جا با لیوان برچسب‌دار از مهلکه جستین، رستوران و سالن‌های غذاخوری رو چه می‌کنین.

به خودم غره‌م که با پیشینه و تربیت بهداشتی سفت و سختی که دارم تونستم از آٰفت وسواس جان سالم به در ببرم. مامانم ما رو به شدت از میکروب و باکتری و ویروس و بزاق غریبه‌ها می‌ترساند. کارمون به جائی رسیده بود که یک روز جلوی خودش هم قد علم کردیم و از لیوان دهنیش آب نخوردیم. مامانم حیرت زده نگاه کرد و بعد دستش رو روی پیشانی گذاشت و آه کشید. من اولین بار که کسی رو به شیوه‌ی فرانسوی بوسیدم هم تمام مدت فکرم مشغول جانورهای میکروسکوپی لزجی که لای پرزهای زبان یارو زندگی می‌کنن بود.

وسواس هم مثل برخی یادگارهای کودکی و نوجوانی بعدها خودبه‌خود محو شد و به همین هم بسنده نکرد و راه معکوس پیش گرفت. الان اون‌قدر دل پاکم که می‌تونم قشر لجن یشمی و اخرایی دور حوض پارک ملت رو بلیسم.


12 Jul 22:37

صدویک‌ راه برای خروج از انجماد

by لنگ‌دراز

نفر جلوئیم توی سوپرمارکت برای مدتی طولانی مقابل سبدهای خرید و چرخ‌دستی‌ها متوقف شده بود؛ یک به یک معاینه فنی‌شون می‌کرد تا سالم‌ترین‌شون رو برداره. بعدتر بین قفسه‌ها دیدمش که محصولات آک‌بند کارخونه‌ئی رو هم سوا می‌کرد. دو شیشه خیارشور یک شکل یک اندازه از یک مارک تجاری رو گرفته بود زیر نور لامپ و به دقت خیارهای شناور در محلول سرکه و آب‌نمک رو تماشا می‌کرد. به‌ وضوح ازین زرنگ وسواسی‌هائی بود که بازار رو خون میارن و تا سردار و علمدار اجناس رو جدا نکنن آروم نمی‌گیرن.

من خودم توی سواکردن بلاهت دارم. به دلایلی مبهمی سوا که می‌کنم نتیجه بدتر می‌شه. امروز دست‌فروشی داشت چند تا انبه رو زیر تپه‌ی انبه‌ها مخفی می‌کرد که من همون‌ها رو از چنگش بیرون کشیدم و خریدم. فرضیه‌‌م این بود که یارو داشته انبه‌ مرغوب‌ها رو جاساز می‌کرده برای فامیل‌های خودش. بعدتر که انبه‌ها رو پاره کردم بافت‌شون سبز و نارس بود و مزه‌ی ترش و تیز آزاردهنده‌ئی می‌دادن.

غم‌انگیزه که بابام استاد سواکردن میوه‌ست و من این از آب درومدم. یک‌بار نشد هندونه‌ئی که بابام می‌خره بد یا صرفا معمولی باشه، بدون استثنا همه سرخ و ترد و شیرین و آب‌دار بودن. جوری توقع ما از هندونه بالا رفته بود که دیگه اونی که تو خونه‌‌ی مردم سرو می‌شد به نظرمون کدوی خورشتی می‌اومد. ما بواسطه‌ی استعداد بابام جزو یک درصد خواص جامعه بودیم که به سرگل هندونه‌های عرضه شده در بازار داخلی دسترسی داشتیم. نودونه‌ درصد باقی جامعه از کال‌ها یا گندیده‌هاش تغذیه می‌کردن و تنها توهم هندونه خوردن رو داشتن.

شبش تولد دختر روسه بود. براش یه لوله کرم ضدچروک خریده بودم. داشتم که قدم می‌زدم سمت خونه‌ش پرده‌‌ی حماقت از پیش چشمام کنار رفت. هدیه دادن کرم ضدپیری برای جشن تولد بیست‌ونه سالگی مشخصا توهین‌آمیزه. فکرکردم یه دسته گل هم بخرم که سرپوشی روی تعفن کرم ضدچروک بذاره و فضا تلطیف شه. چند بلوک اون‌طرف‌تر یه گل‌فروشی بود. فروشنده‌هاش داشتن مگس می‌گرفتن و اون‌قدر از ورودم هیجان زده شدن که ممکن بود زانو بزنن و کفشم رو بلیسن. مردی که گل‌ها رو لای زرورق می‌پیچید به زنی که پشت دخل بود اشاره کرد و گفت ما از پشت شیشه که دیدیمت داشتیم می‌گفتیم این چقدر قشنگه. زن برام دست تکون داد و گقت چه لبخند کشنده‌ئی هم داری. بعد سه شاخه رز پلاسیده‌ی گل‌بهی رو به قیمت دوازده دلار کردن توی پاچه‌م و در حالی که چشم‌شون برق می‌زد تا دم در مغازه همراهم اومدن.

مجیزگویی تنها یکی از تکنیک‌هائیه که در نظام سرمایه‌داری برای مسخ کردن مشتری به کار برده می‌‌شه. زبده‌ترین اقتصاد‌دان‌ها، روان‌شناس‌ها و جامعه‌شناس‌ها دور هم جمع شدن و پلیدترین حیله‌ها برای ترغیب تو به خرید بیشتر رو طراحی می‌کنن. اگه دست از سرت برمی‌داشتن می‌تونستی کمتر کیف و کفش و گوشی موبایل بخری و در نتیجه کمتر هم کار کنی. همین‌روزهاست که به تکنولوژی به ارگازم رسوندن مشتری در فروشگاه هم دست پیدا ‌می‌کن و اون‌وقت دیگه هیچ راه فراری نخواهیم داشت. صحنه فید خواهد شد در حالی که ما زیر کیسه‌های خرید مدفون شدیم و باریکه‌ئی خونابه از گوشه‌ی دهن‌مون روی سنگ‌فرش‌های سفید مغازه شره می‌کنه.

ساده و خوشایند کردن پروسه‌ی خرید در ظاهر خوب و شیرینه اما عملا تیشه به ریشه‌ی آدم می‌زنه. همین خرید راحت اینترنتی چه ضرباتی که تا به امروز به پیکر نحیف حساب بانکیم وارد نکرده. مخصوصا من به خاطر صفای روستائیم و این‌که از قبل تجربه‌ی خرید اینترنتی نداشتم بیشتر هیجان‌زده بودم و بیشتر هم طعمه‌ی دام‌های ای‌بی و آمازون می‌شدم. آخرین بار یک جفت کفش که به شهادت عکسش از تور ظریفی بافته شده بود رو به قیمت مناسبی خریدم و هفته‌ی بعد که پست بسته رو تحویلم داد با کفش بنجل چینی روبه‌رو شدم که بوی گازوئیل می‌داد و به وضوح از لاستیک بازیافتی تهیه شده بود.

سیستم تجاری که من براتون درنظر گرفتم به این صورته که مغازه‌ها روی پل‌های معلق، درون غارها و بر فراز صخره‌های صعب‌العبور ساخته می‌شن. البته فروشنده‌ها رفتارشون دوستانه خواهد بود، اما تا لاشه‌ی کفش سوراخ و لپ‌تاپ شکسته‌تون رو تسلیم‌شون نکنین جنس جدید به‌تون نمی‌فروشن. یه کم که اخلاق‌تون خوب شد فاز دوم که ازین هم بدوی‌تره رو اجرایی می‌کنم؛ بسته‌های چرم و جوالدوز و الگوی کفش به صورت خام و خشکه خدمت‌تون ارائه می‌شه و خودتون می‌رین خونه می‌دوزین و می‌پوشین و لذت می‌برین.


16 Apr 23:08

حتا خانوم هایده هم فتوا دادن هرجا که یه سایه بونه واسه‌مون اسمشو خونه بذار

by لنگ‌دراز

امسال نسبت به سابقه‌ی خودم خرق عادت کردم و هفت‌سین چیدم. البته که هفت‌سین کلاسیک نبود و درش دخل و تصرف کرده بودم. رویکردم به‌ سفرهه ارگانیک و عملکردی بود و هفته‌ی دوم از گوشه‌ش شروع کردم به مصرف کردن محتویاتش. یه روز سیبش رو خوردم، فرداش تخم‌مرغش رو املت کردم. بعد سیر و سرکه‌ش رو ریختم توی سوپ و سکه‌هاش رو هم دادم یه پاکت شیر خریدم. سبزه و سوراخ و ساعت و آینه رو نمی‌شد خورد که دستی جمع‌شون کردم.

یه نوروزی همین اواخر داوطلبانه همراه پدر و مادرم راه افتادم توی پر پیچ‌وخم‌ترین دالان‌های فامیل پدری. برای من که از چهارده سالگی عیددیدنی رو تحریم کرده بودم و بعضا سر بازدیدها سابقه‌ی مخفی شدن توی اتاقم رو داشتم عجیب بود. مامانم حیرت‌زده نگاهم می‌کرد و چون خودش معاشرتی و فامیل دوسته مشخصا خوشحال بود و توی ماشین شروع کرده بود به توضیح شجره‌ی پر شاخ‌وبرگ پدری تا دستم بیاد نسبتم با میزبان چیه.

جائی در اواسط جوانی هست که آدم عقب‌گرد می‌کنه به سنت‌ها. شروع می‌کنی در آوانگارد بازی‌های افراطیت تجدیدنظر کردن. مثل دوران پست مدرن می‌مونه. از اون فضای مینیمال مدرن خسته می‌شی و دوباره تابلوی کوبلن گل و مرغ رو درمیاری می‌کوبی به دیوار و سفره‌ی ترمه‌ی جهیزیه‌ی مادرت رو پهن می‌کنی روی میز.

جوری بود که دلم می‌خواست مناسک عیددیدنی رو به کلیشه‌ئی‌ترین شکل ممکن به جا بیارم. کل پروسه از ماچ‌های لزج و نمناک دم در گرفته تا پاره کردن پرتقال و سکوت‌های ناگهانی برام لذت‌بخش بود. مخصوصا کشف مشترکاتی که با فلان فامیل هشتاد ساله‌م دارم سرحال می‌اوردم. از دغدغه‌های همیشگی من شناختن زوایای شخصیتم بوده. بعضا پرسش‌هایی که ماه‌ها و بلکه سال‌ها راجع به خودم داشتم ظرف سه ربع عیددیدنی پاسخ داده می‌شد: ژنمه.

من سیم‌کشی‌های اصلی مغزم رو به وضوح از سمت پدریم گرفتم. اولین بار برادرم کلید رو داد دستم و گفت که تو فازت به بابا این‌ها رفته. تا اون لحظه خودم نقش ژن‌ها رو در روحیاتم نادیده گرفته بودم. بعد که به صرافتش افتادم احساس خوشایند تعلق به گروه کردم. دیدن ژن‌هات دست بقیه یه حلاوت خاصی داره. انگار که تکثیر شده باشی؛ به خوبی میل به جاودانگی آدمیزاد رو ارضا می‌کنه.

از طرفی ماجرا مایوس‌کننده هم هست. با این واقعیت روبه‌رو می‌شی که افسارت عموما دست ژن‌ها بوده. تفکرات و آئین‌هائی که فکر می‌کردی بکر و محصول انحصاری خودته در اصل قالیچه‌ئیه که پدرجدت چهارزانو روش می‌نشسته و دست به دست شده تا به تو رسیده. خوب که نگاه کنی جای گودی نشیمن‌گاه دو جین فامیل نسبی و عموزاده رو روی قالیچه می‌بینی.

همین دختر روسه مثلا ودکا رو مثل شربت سکنجبین مصرف می‌کنه. لیوان لیوان می‌ریزه و می‌نوشه و انگار که نه انگار. من کماکان با دو شات سیاه مست می‌شم و رسوائی به بار میارم و در بستر مرگ می‌افتم. چون اون وقتی که بابابزرگ دختر روسه جائی در سیبری ودکا استعمال می‌کرده آقاجون من روی قالیچه‌ش سرگرم تلاوت قرآن بوده. ژن‌هام هنوز به لایف استایل چهل پنجاه سال اخیرشون خو نگرفتن و هربار غافل‌گیر می‌شن و غریبی می‌کنن.

از طرفی به این خاطر که حرفه‌ی اصلی خانواده‌ تا قرن‌ها پیامبری و امامت و امام‌زادگی بوده میل آتشینی به منبر رفتن، منجی‌گری و به طور مطلق ستایش شدن دارم. در جریانم که عادات زشت و بعضا رقت‌انگیزین ولی دست من نیست. خودمم به نوعی قربانیم.

ماه پیش حس کردم بدنم ازم دین و آئین مذهبی می‌خواد. ازون‌جائی که بودائیسم حبل‌المتین برگشتی‌های باقی ادیان و منزل آخر بسیاری از گم‌گشتگانه فکری بودم یه تحقیقی راجع‌ به‌ش بکنم. منتها بازاریابی هرمی بودائی‌ها خیلی قویه و تا از یکی‌شون دو تا سوال پرسیدم سریع مثل کفتار افتاد روی زندگیم و تمام هفته رو پیغام می‌داد که بیا ببرمت «مرکز». مرکز همون مسجد و کلیسا و کنیسه‌ی خودمونه که معماری مدرن داره و در بسته‌بندی مناسبی همراه با کافه و کتابخانه و آمفی‌تاتر به طعمه‌ها عرضه ‌می‌شه.

یه دوشنبه‌ئی از سرکار رفتیم مرکز و طرف با صبوری گوشه و کنار رو نشونم داد. کانسپت کار مشابه مجموعه‌‌‌های فرهنگی مستقل بود. زانوهام سست شده بود و رضایتم داشت جلب می‌‌شد که وارد سالن مدیتیشن شدیم. شصت هفتاد نفری به ردیف روی صندلی‌ها نشسته بودن و یه جمله‌ئی رو تکرار می‌کردن. برای من مصداق آلودگی صوتی و آزاردهنده بود. به سختی خودم رو از طرف کندم و فرار کردم اومدم خونه. به نظرم تمام مسیر رو خوب پیش رفته بودن به غیر از همین قدم آخر. آخرش رو باید این‌جوری جمع می‌کردن که فوج فوج آدم روی‌ صندلی‌ها نشستن و در سکوتی مرگبار خیره شدن به فضای خالی روبه‌رو.