آنچه مرا وادار میکند به نوشتن، غیاب است. نبودِ چیزی، کسی. فقدان. فقدانِ آنچه باید باشد و نیست. و وقتی نیست جای خالیاش تمام زندگیام را پر میکند. حضور اما تهیام میکند از نوشتن. لبریز میشوم از زندگی، به تمامی، همان لحظه که جاریست و خالی میشوم از نیاز، نیاز لاجرم از روایت. حالا هست و اینهمه بودناش هوا را از من میگیرد. هوای نوشتن را از سرم میپراند. غرق میشوم به تمامی.
باید منتظر بود تا رنج فقدان هزارباره از راه برسد.
تابستان همان سال --- ویرجینیا گلف