Shared posts

05 Mar 18:06

روان آن گوساله شاد

by ordoukhani

روان آن گوساله شاد

در دوران جوانی و نادانی، تقریبا  دراکثر کشوهای اروپای غربی را با دست بلند کردن جلوی ماشین ها مسافرت کردم. شبی از شب های سرد زمستانی در یک جاده فرعی که رفت و امد کم بود، در کشور المان هر قدر کوشش کردم، نادر اتوبیل هایی که می گذشتند، نگه نداشتند. در حالیکه مانند بیضه حلاج ها از سرما می لرزیبدم، به ناچار پیاده بدون اینکه بدانم کجا می روم به راه افتادم. پس از ساعتی نیمه شب به دهی رسیدم، دراولین مزرعه طویله ای دیدم، یواشکی وارد مزرعه شدم  و در طویله میان کاه ها تشک خوابم در اوردم و درونش رفتم و خوابیدم.
در خواب عمیق بودم  که نفس گرمی همراه با بوسه های دلچسبی در خواب بیداری را به روی صورتم احساس کردم. وقتی چشمم را باز کردم، دیدم گوساله مشغول لیسدن صورت من است. در حالیکه از ته دل از او سپاسگزاری می کردم، زیر گلویش را خاراندم و سرش را نوازش می کردم، صاحب طویله امد و از دیدن من تعجب کرد. من شرح حال خود بگفتم، او خندید مرا که در حال غش کردن از گرسنگی بودم در خانه اش کنار همسر و سه فرزندش ( دو دختر و یک پسر، بین هفت تا دوازه سال)به صبحانه دعوت کرد. بهشت انجاست که صبحانه باشد. چنان می خوردم  که انها از خوردن دست کشیدند و با شگفتی مرا می نگریستند.
سه روز انجا ماندم، خوردم و مانند خر کار کردم و در جای گرم خوابیدم. پس ازان این خانواده شریف به من مقداری پول دادند و من ان مزرعه را ترک کردم.

22 بهمن 1392 ــ 11 فوریه 2014 ــ اردوخانی ــ بلژیک


03 Mar 13:52

رؤیای کالیفرنیا-۱۵

by (زَرمان)

درختی از کف کالیفرنیا درآمده بود که بنا را با وجود و حفظ آن ساخته بودند؛ حیاط فدای ساختمان نشده بود. پرنده‌ای مکانیکی مثل مرغ عشق، سوار بر ریلی شبیه شاخه، فال می‌داد به خواهانش؛ این‌بساط روی شاخه‌ای در دسترس از درخت آویزان شده بود. برای فال قدر جیبت پول می‌دادی، اگر هم نداشتی پرنده پاچه‌ات را نمی‌گرفت. پول فالها را می‌دادند به انجمنی که از پرندگان حمایت می‌کرد. نوشته‌ای نبود؛ حکایت پرنده سینه‌به‌سینه نقل شده بود و اعتماد رایج بود. او اهل فال نبود اصلاً، اما هرکاغذی از جیبهای خالی‌اش درمی‌آورد برای یادداشت، برگه‌های فال پرنده بود. اندازهٔ آدمها دوستشان داشت؛ پرنده‌ها را می‌پرستید.

14 Feb 20:48

من زورم نمی رسد به این نبرد ناجوانمردانه و از باختن هم مثل سگ می ترسم

by ب.ش

من ولو بودم روی کاناپه، سرم گرم موبایلم لابد، مثل تمام وقتهایی که کنارم بود و نبود. نشسته بود روی یکی از صندلی های ناراحت میز نهارخوری. سه رخش به من بود. داشت باهام حرف می زد. گوش نمی کردم ولی سرسری هرازگاهی یک چیزی می پراندم که بهم گیر ندهد که حواست نیست.
یکهو نمی دانم چی شد که سرم را بلند کردم و بهش نگاه کردم. سرش را چرخانده بود و داشت تمام رخ نگاهم میکرد. عینک زده بود. شوکه شدم. از کنار چشمهاش، به موازات دماغش دو تا خط عمیق کشیده شده بود تا نزدیکیهای لبش. خط و چروک معمولی نه ها. عمیق، خیلی عمیق. عمیق ترین چیزی که دیده م تا حالا.
گفتم مامان اینا چیه؟
گف چیا؟
پا شدم و عینک قاب قهوه ای را از چشمش درآوردم و گفتم این خطا.
یه لبخند بدی زد. گفت الان دیدی؟ باید همانجا ولش می کردم. نتوانستم ولی. پنیک کرده بودم. خط ها را انگار روی قلب من کشیده بودند. حتی احساس گناه دادنش که به اندازه ی کافی نگاهش نمی کنم هم به اضطرابم پیروز نشد.
گفتم نه نه. اینجوری نبود. هیچ وقت اینجوری نبود. الان یه چیزیشه. دلش سوخت برای شدت فاز انکارم. گفت شاید مال عینکه. باز هم رها نکردم. دستش را کشیدم و بردمش تا دم آینه. احمقم من، احمق. با دست کشیدم روی خط ها و گفتم ببین. گفت چیکار کنم خب؟! مستاصل بود. من بلد نبودم چه کار کند که. خودم هم دست و پام را گم کرده بودم. گفتم چرا نمی گی برات کرم بفرستم. گفت می زنم کرم بابا. گریه ش گرفته بود، مثل من. گفتم صبر کن. رفتم و توی نامرتب ترین کشوی دنیا دنبال ماسک صورت گشتم. چرا ول نمی کردم. ماسک نبود. اصلن یادم نمی آمد انداخته بودمش دور یا نه. اشانتیون عطری، ماتیکی، چیزی بود که خریده بودم. فقط یادم می اومد که خانوم فروشنده گفته بود خیلی عالیه برای شادابی پوست و من همون لحظه فک کرده بودم چه حالی داری شما خانوم!
مامان مردد ایستاده بود وسط اتاق خواب، من دیوانه وار توی کشوهای لعتنی را می گشتم. بالاخره پیداش کردم. گفتم بیا ماسک بزنیم. گفت نه بابا. خودت بزن. نشست روی تخت. گفتم تو رو خدا بیا دیگه. خیلی اصرار کردم، خیلی انکار کرد. نمی دانم چرا. جفتمان میدانستیم که همه ش چه بیهوده ست. هی میگفت بذار برای خودت مامان. آخرش تسلیم شد. دلش سوخت برای بچه کله شقش که با ماسک لیمو و سیر می خواست برود به جنگ عمیق ترین چروکهای جهان.
ماسک را زدیم و جلوی دوربین موبایل من مسخره بازی درآوردیم و عکس گرفتیم و خندیدیم. 
بعد ماسک را شستیم و من توی آینه روشویی نگاهش کردم. گفتم ببین چه خوب شد. رسیدگی کن به پوستت دیگه. خودش را نگاه کرد و گفت آره، خیلی بهتر شد. تن داده بود دیگر به نقشش. 
وقتی داشت می رفت بخوابد گفت میدونی؟ من پوستم به عزیز رفته. خیلی خوبه. گفتم اوهوم و به عکسهایمان توی موبایلم نگاه کرده بود. قلبم انگار هنوز فشرده می شد توی اون شیارهای عمیق. 
14 Feb 20:40

غمگین نباش بچه. نباش.

by ب.ش
پرسیدم غمگینی؟
گفت نه. 
دروغگوی خوبی نیست. 

با عین داشتم یک بحث پرحرارتی می کردم. جنگ خونین قصه و روایت بود. من می گفتم تن نحیف ادبیات و داستان این اواخر ما به این برمی گردد که ما تجربه ی زیسته ی نحیف و لاغری داریم. نشسته ایم پشت میزتحریر اتاقمان، نشسته ایم پشت میز کافه ها، نشسته ایم توی مهمانی های خانه ی رفقایمان، نشسته ایم توی ماشین گیرکرده در ترافیک و از همین جاها کتاب و فیلمنامه نوشتیم. عین می گفت که نه. کف خیابان قصه ریخته. ما بلد نیستیم تعریفشان کنیم. مگر قصه ی گاو خشمگین چیست؟ یک قصه ی دو خطی تکراری. عین مثل بولدوزر بحث می کند. از روی آدم رد می شود. مدام آن پرشور را دارد. مثال می زند. تکرار می کند. می پیچاند که زیر یک خم بگیرد. من حوصله ی بحث نداشتم. اگر داشتم دلم می خواست بگویم بهش که تا قبل از تو من دلتنگی را زندگی نکرده بودم و بلد نبودم بنویسمش. حالا اگر قرار باشد یک قصه ای بنویسم، بلدم آدمی را بنویسم که غروبها، وقتی تاریکی تازه است، یک چیزی مثل خرچنگ توی دلش راه می رود. حیف که نویسنده و فیلمساز نیستم و نمی دانم این غم، این دلتنگی، این عاشقیت به چه درد دیگری ام میخورد.
14 Feb 20:40

دعای توسل به رفاقت از عشق و دیگر شیاطین

by ب.ش

گفتم اگر من اخلاقم بد شد، قول بده که من را ببخشی.
آن جوری که آدم دوستش را می بخشد نه آن جوری که آدم عشقش را نمی بخشد.
13 Feb 18:40

44

by misspar3oos
Peyman

راس میگی. "ان اچ کی" میچسبه گاهی وقتا. با اون معبد و باغایی که نشون میده.

از وقتی آمدم خانه احساس میکنم که بابا از جلوی تلویزیون تکان نخورده. با اینکه خورده. همین امروز صبح کلا خانه نبود. اما یکجور گیر ذهنی پیدا کردم روی این موقعیت. صدای ور ور «بی بی سی» و «وی او ای» و «رها» و … از توی مغزم خارج نمیشود. میخواهم همین لپ تاپ را بلند کنم، و ببرم بکوبم روی همان تلویزیون، و دعا کنم که خورده هایشان به پای هم پیر بشوند وسط هال. بعد بیایم ویلای شما کنار دریا، و با شلوارک و تاپ بروم بنشینم روی آن صندلیهای توی بالکن، پاهای خشگلم را بندازم روی هم، خیره بشوم به دور دور دور که فقط آب است و موج، و مثلا سیگار بکشم چون لامصب خیلی به این صحنه سیگار کشیدن می آید، و بعد که حوصله ام سر رفت بروم از آن کامکواتهای عجیب غریبتان بچینم، و هی بگویم وویی وویی کامکوات وویی وویی کامکوات، و بعد … نمیدانم… متاسفانه انسان در هیچ موقعیتی نمیتواند بصورت ابدی خشبخت باشد. حتی چنین سیچوعیشن پرفکتی با آن صدای دریا و آن باغ میوه و آن بالکن و آن آرامش نمیتواند بیشتر از 3 روز خوشایند بماند. با اینکه در این سن و با این هیکل قطعا دیگر نباید مثل نوجوانانی که هنوز به کنترل ذهنی نرسیده اند بنشینم پای کامپیوتر و هی از انسانهایی غر بزنم که در یک شب زیبای زمستانی و ناخواسته، به وجودم آوردند و 28سال، خواسته، بزرگم کردند و پیر شدند، اما دست خودم نیست. ضمن بیان این نکته که چقدر در جمله قبل زیبا و حساس و شاعر و خوب بودم، و پوووووف (درحال از زیر فشار روانی خارج شدن)، باید اذعان کنم که به طرز غیر قابل کنترلی به سیاست حساس شده ام. و چون به سیاست حساس شده ام به بابا حساس شده ام. و چون به بابا حساس شده ام به خانه حساس شده ام. امیدوارم تا اینجای کار سوالی در زمینه علت و معلول برایتان باقی نگذاشته بوده باشم. قرار نبود این هفته بیایم خانه. قرار بود بعد از این 1ماه و 10 روز تخمی تو برگردی، و بیایم آنجا، و زیبا بشوم. تو برگشتی، نتوانستم بیایم آنجا، و زیبا نشدم. بنابراین آمدم خانه. چرا؟ چون در یخچال خوابگاه فقط یخ موجود بود و مقداری پنیر کاله. و نیز نیاز به پروتئین و میوه و غذای سالم، و تغییر محیط، داشت از وسط به دو نیمه مساوی تقسیمم میکرد. ولی این صدای تحلیلگران سیاسی دارد کامپیلیتلی پشیمانم میکند. کاش بابا مثل تو بود. یک مقدار به پول فکر میکرد. یک مقدار به جهان بدون سیاست. شبکه های اموزشی میدید. میزد شبکه ان اچ کی ژاپن، و میگفت بیا بشین گوش بده زبانت خوب شود. یا میزد شبکه کارتون، و میگفت کارتون دوست داری؟ یا صدای تلویزیون را کم میکرد، و از من در مورد زندگی تخمی توی پایتخت، و کار و درس و هزینه و آینده میپرسید. و حمایت میکرد. و راهنمایی میکرد. و شوخی میکرد. و میخندید. کاش همیشه آمدن به خانه انتخاب آخرم نباشد. کاش بابا غمگین نبود. انقدر نمینشست جلوی این تحلیلگران کسکش، و هی گوش نمیکرد، و هی منتظر نمیبود، و هی حسرت نمیخورد. کاش الان 50 سالم بود، و بابا 80 سالش بود، و برمیگشتیم به 30 سال قبل، و من دختر خیره سری بودم که بابا را  به زور میبردم خارج، و وقتی برمیگردانم که همه چیز تمام شده بود. کاش کل این مملکت به ما هیچ ربطی نداشت. کاش وقتی برایش توضیح میدهم که ما هم اگر بودیم انقلاب میکردیم انقدر دلداری دهنده و احمق جلوه نکنم. کاش الان یکی در را باز میکرد و همینجور الکی یک دامن گل گلی بهم میداد و میگفت یو آر مای گرل. کاش چشمم را ببندم و باز کنم و این لپ تاپ به یک کاسه آش رشته داغ تبدیل شده باشد. کاش بلند شوم بروم آشپزخانه و یک مقدار لبو بخورم و زیبا بشوم حداقل. اه.

13 Feb 15:24

گاهى‌وقت‌ها در جست‌وجوى فولکس واگن

by noreply@blogger.com (Old Fashion)
Justin Wolfe / Flickr
12 Feb 09:46

از روزها

by خانم كنار كارما


خوبم. حال خوشی دارم. نشانه‌های «یک‌بار در زندگی ریسک کردن»‌ام یواش‌یواش از راه می‌رسند و در «حفره‌های خالی» روح‌ام خانه می‌کنند. حالا خودم و آب‌معدنی‌ام را برمی‌دارم می‌برم توی کوچه‌پس‌‌کوچه‌ها٬ جاده‌ها و هرجایی که روی کاغذ علامت گذاشته بودم که روزی بروم. حالا بازار روز هست٬ ماهی تازه هست٬ قابلمه‌های مسی هستند و بادمجان سرخ‌کردن هست. دیگر تقویم را کمتر ورق می‌زنم و ساعت‌ها را کمتر چک می‌کنم. وقت دارم تا با سبزی‌فروش سر دودسته گشنیزِ بیشتر چک‌و‌چانه بزنم و پرتقال‌های آب‌گیری را بررسی کنم. دیگر حساب هالوژن‌های سوخته سقف را دارم و می‌دانم تا چندماه ذخیره‌ی آلوبخارای فریزری برایم مانده. «تاریخ ادبیات فرانسه» اینجا کنار بالش‌ام است و مثل کتاب مقدسی قبل و بعد از خواب ورق می‌خورد. مستم. سرخوشم. حالا با سردبیرها می‌خندم و غرزدن‌هایِ «وقت ندارم» جای‌شان را به عشوه‌ي کوچک «سعی‌ام را می‌کنم» داده. صبح‌ها که بیدار می‌شوم صدای گنجشک‌ها را می‌شنوم و شب‌ها که می‌خوابم به فردایی فکر می‌کنم که عجله‌ای نیست زودتر برسد. حالا چیزهایی را فقط می‌نویسم که دوست دارم و آدم‌هایی را فقط می‌بینم که حالم را خوب می‌کنند. «دست‌هایم را که در باغچه کاشته بودم» هنوز سبز نشده‌اند٬ می‌دانم زود است٬ می‌دانم رویش٬ زمان می‌برد.
حالم٬ حال دستگاه ماهور است؛ گوشه‌ی خسروانی٬ رنگ کرشمه. حالم٬ حال خانه‌ای است که بوی بهارنارنج می‌دهد.
12 Feb 09:44

بوسه هایی با طعم چایی

by دیازپام

هر جفت لیوان چایی که یخ شده، یه دنیا حرف از دلیل یخ شدنش داره. میشه از روی هرکدومشون یه کتاب، یه فیلم عاشقونه ساخت...

برای جفت لیوانای چایی، ارزش قائل بشیم.

11 Feb 18:13

دروغ گفتم،تورو میخوام..!

by pink-monster

من از زندگي چه ميخواهم
جين با تي شرت آبي
کمي آبنبات با طعم نَعــنا
سوت زدن بر جدول خيابان ها
عَصرها، جُمعه ها، شَب ها

..سارا محمدی اردهالی..



illustrated By pink monster

11 Feb 08:35

Photo



10 Feb 09:33

که نمی کنند!

by nikolaa

بابا ها باید به جای درس پرسیدن، خریدن وسایل غیر لازم، گفتن " رئیستون چند سالشه؟" " این لباست یقه اش بازه!" " قبل تاریکی بیا!" ، بعضی وقت ها دخترشان را بغل کنند، بی هوا او را ببوسند، بدون اینکه بپرسند برایش فلان شکولات را بخرند، این را گوشزد کنند که هیچ کس اندازه بابا ها به آدم محرم نیست و آدم توی هیچ خانه ای اندازه خانه بابایش آزادی پوششی ندارد.بابا ها باید خودشان برای دخترشان تفریحات شاد آماده کنند، با دوستان دخترشان دوست باشند، به جای امر کردن مشورت کنند، بعضی وقت ها اول صبح به جای گفتن " این پنجره بی صاحاب رو کی باز گذاشته تو این سرما؟" دست دخترشان را بگیرند ببرند لب پنجره و بگویند " اینکه می تونی درخت هارو ببینی و سرمای هوا رو حس کنی یعنی دو تا از قشنگ ترین حس های دنیا رو توی وجودت داری و همین برای خوشبختی کافیه....

09 Feb 13:18

http://nabehengam.blogfa.com/post-342.aspx

by nabehengam
عقاید و به خصوص چیزهایی که بهشون ایمان داریم با تجربه تغییر میکنن نه تفکر. 
09 Feb 13:18

http://nabehengam.blogfa.com/post-343.aspx

by nabehengam
آدم به اندازه تجربه هاش عمر میکنه، 

به گذشته که فک کنی، روزهای بدون اتفاق جدید مث اینه که اصلن وجود نداشتن.

09 Feb 13:17

رنج و گنج و اینطور مسائل

by nabehengam
بنده یقین دارم اگه شما استعداد شگفت‌آوری در درست کردن نیمرو با یک انگشت داشته باشید و مسابقه‌ای در دنیا برای درست کردن بیشترین تعداد نیمرو در یک دقیقه با یک انگشت وجود داشته باشه برای موفقیت در این رقابت باید دو سه سال روزی ده ساعت تمرین کنید. حالا مقدار زحمت برای موفقیت در رقابتهای علمی، ورزشی، هنری، اقتصادی و ... رو خودتون محاسبه کنید. 

تبصره: در هر کار خرانه‌ای تعدادی آدم خر مشغول کارند

تبصره دو: از ان نفری که توی مسابقه شرکت میکنن ان منهای یک تا فک میکنن اول میشن

تبصره سه: انسان خر است

09 Feb 13:02

http://nabehengam.blogfa.com/post-356.aspx

by nabehengam
از نشانه های آخرالزمان اینه که دوستانی که دورانی فیس بوک رو در برابر گودر لوس، کپی کار، بی محتوا، و مملو از آدما و حرفهای چرت میدیدن خودشون فیس بوک باز میشن. بالاخص، اگه از فیس بوک به جای ایمیل استفاده کنن ینی آخر الزمان بسیار نزدیکه.
09 Feb 09:25

مهم نیست چقدر می‎مانی، بگذار تماشایت کنم ؟

by extinction-of-soil

سرم را که می‎آوردم پایین نشستن دانه‎های برف روی شال‌گردنم را می‎دیدم. کمی باد که می‎‌آمد مسیرشان عوض می‎شد مثل این‌هایی که وسط پیاده‌رو می‏فهمند راه را اشتباه آمده‎اند. باد که قطع می‎شد یک‎هو آرام می‎شدند مثل کسی که وسط حرفش آهنگ مورد علاقه‌اش را بگذارند. برای من مهم نیست برف انقدری بیاید که بنشیند یا نه. من برف‎بازی دوست ندارم یعنی بچه که بودم دوست داشتم شاید اما یادم است که هروقت می‎‌رفتم برف‌بازی بعدش در خانه سر لباس‌های خیس مکافات داشتیم. البته الان می‌شود برف‌بازی کرد و خیس نشد. اصلن آن کوهی که سه ماه پیش رفتم و کیلومترها از خانه فاصله داشت، کلی برف داشت و آدم‌ها داشتند خودشان را با برف‌هایی که تمام نمی‎شد جر می‎دادند من اما فقط داشتم عکس می‎گرفتم. فک کنم برای من برف‌بازی مثل کردن صورت کسی در کیک در لیست وحشی‌بازی قرار می‌گیرد. یادم است یک‎بار در دانشگاه دوستان سعیده را دیدیم که روی هم آب می‏ریختند و شلوغ‌بازی درمی‌آوردند. من گقتم sweet kids و او گقت من هم دلم می‌خواست مثل این‎ها شور جوانی داشته‌باشم و در آخر گفتم برویم یک گوشه بنشینیم بافتنی‎مان را ببافیم. حالا نمی‎دانم پیر بودن است یا هرچی برف‌بازی فرای خواسته‎های من است. اینطور می‎شود که مهم نیست برفش خشک باشد یا پفکی یا از آن‌ها که سریع آب می‎شوند، فقط بیایند توی آسمان تاب بخورند من نگاهشان کنم کافی‎ست.

آدم برفی‎ فکر کنم یک‎بار درست کردم ولی نگاه کردن آب شدنش خیلی سخت بود. اصلن چرا مخلوق فانی خلق کنی که ناپدید شدنش را نظاره‌گر باشی. ذات متناقض آدمی در هر پدیده‎ای پدیدار می‎شود. شاید هم همیشه شرایط متفاوت است و ما با تشبیه و مقایسه و کلک‌های زبانی چیزها را متناقض می‎کنیم. شاید من به همان اندازه‌ی ماندن آدم‌برفی،تماشای تلوتلو خوردن برف‎ها را ابدی می‎خواهم و این که برایم مهم نباشد روی زمین دور هم جمع می‎شوند یا زیر چرخ ماشین‎ها گل می‏شوند از طبع بالایم نیست بلکه از عدم اهمیت شخصی موضوع است.

گوشی‌ام را که بیرون می‌آوردم که آهنگ را عوض کنم صفحه پر از برف می‎شد و من با انگشتان بی‌حسم پاکشان می‎کردم. یادم است دو سال پیش یک شب زمستانی بود، نه اواخر پاییز بود، که با پریناز رفته بودم بیرون و رفتیم پراگ و چیزهای خیلی قهوه‌ای خوردیم و باران شدید می‎آمد و من وقتی داشتم مسیر کوتاه از اتوبوس تا خانه را می‎رفتم و به پریناز اسمس‎های بعد از صحبت‎های طولانی را می‎دادم انقدر گوشی‌ام خیس شد که باتری‎اش از کار افتاد و یک هفته در گونی برنج بود. از آن‎وقت هروقت دانه‎ها برف و باران را از روی گوشی‎ام پاک می‌کنم می‎ترسم خراب شود. تاکسی ها همه پر بودند. آن‎هایی هم که خالی بودند به من نگاه هم نمی‎کردند. یکی‌شان بوق زد و سرعتش را کم کرد و خواست دوباره زیاد کند اما من رویم را به طرفش کردم و جوری تظاهر کردم که انگار برای من ایستاده و به طرفش رفتم تا دلش برایم بسوزد و دلش برایم سوخت و ترمز کرد. یک‎شب مادرم داشت به صحبت‎های آخوند مسجد محله‎ی قدیممان، که از هشت سالگی تا بیست سالگی آن‎جا بودم، در تلویزیون گوش می‎کرد و طرف می‎گفت هی نگویید به من ترحم نکن، این یعنی به من محبت نکن برای من دلسوزی نکن، اینطوری جامعه بی‎محبت و بی‎تفاوت می‎شود. همیشه شب‎های قدر و محرم صدایش تا خانه‎ی ما می‎رسید و محله‎ای با همین آدم می‎گشت. از این پولدارهای جداندرجد پولدار بود. به مادرم گفتم عوض کن کانال را بدم می‎آید از صدایش. گقت چرا. خواستم بگویم حالم بد می‎شود مرا یاد قدیم‎ها می‎اندازد اما می‎دانستم باز می‎پرسد چرا و من جوابی ندارم که چرا قدیم‎ها باید حال مرا بد کنند. نمی‎دانم این‎که همواره چیزهایی که مرا یاد گذشته می‎اندازند حالم را می‎گیرند نشانه‎ی این است که هر لحظه زندگی رو به بهبودی دارم یا اینکه در یک عدم راحتی دائمی به‌سرمی‎برم. راننده بخاری‎اش را روشن کرد و گفت چقدر دست‎هایت قرمز شده برف‎بازی می‎کردی؟

08 Feb 19:48

Gone

by sisteric

مهمونم بدترین زمان رو برا رفتن انتخاب کرد. غروب پنجشنبه تنها موندن تو ترمینالی که سر تا پاش بوی دوری و سفر می‌ده، خیلی دل‌گیره …

The post Gone appeared first on Sisteric & Mr.67.

08 Feb 19:46

فارغ آیی بعد از آن از شغل و هم از فارغی …

by sisteric
08 Feb 08:31

دردناکترین عکسی است که در این سالها دیده ام

by ادمین

این عکس دردناکترین عکسی است که در این سالها دیده ام. حتی از کشتارهای بیرحمانه ی سوریه هم دردناکتر است؛ چرا که آنها یکباره مُردند و رهیدند اما اینها با غرور شکسته عمر را سپری می کنند! حتی دردناکتر از گرسنگان سومالیایی است که بدون اینکه صورتشان را از دوربین پنهان کنند برای گرفتن تک نانی شتاب می کنند. آنها بطور برابر فقریند و با فقر خو گرفته اند و با آن زندگی می کنند اما ما هنوز در ابتدای ویرانی هستیم.

اینجا ایران است و مردمانش خلوت و جلوت متفاوتی دارند. در خلوت می سوزند اما در جلوت خود را آدم موفق جلوه می دهند و حالا زور فقر بر مردمان چربیده است و مجبور شده اند برای گرفتن چند کیلو برنج و روغن ساعتها توی صف بایستند و هر دوربینی که به طرفشان نشانه می رود مانند گلوله ای است که بر قلبشان می نشیند.
کاش به جای با سیلی سرخ کردن صورتمان؛ کنار هم بنشینیم و زخم هایمان را به هم نشان بدهیم. ما همه فقیریم دل ناگران نباش مادر من! ما در بستری از ثروت خوابیده ایم و از فقر رنج می بریم! کاش مدیران این سرزمین از خواب گران زودتر بیدار شوند و نگذارند عزت مردم بیش از این پایمال شود. کاش!
87687 دردناکترین عکسی است که در این سالها دیده ام

محتوای مشابه

  1. عکس های شکسته شدن شیشه سینما ساحل به خاطر فشار جمعیت و مجروح شدن مردم
  2. عکس های شوی تیپ ها و خالکوبی های خفن در تهران توسط نیروی انتظامی
  3. منتخب عکس های جالب و خنده دار – ۱۵ دی
  4. زمستان زیبا
  5. دلخراشترین عکسی که از وضع حیات وحش ایران دیدم…
  6. دیروز یک روز تاریخی بود
  7. گزارش تصویری اراک، آئین کوسه ناقالدی
  8. به نقل از رادیو زمانه
  9. عکس من و همسرم کنار رود کارون
  10. اعلام آمار نگران‌کننده از معیشت زنان سرپرست خانوار
  11. عکسی از کلیسای سن سارکیس در تهران کریمخان، سر ویلا – دهه ۵۰
  12. قسمت دوم انتشار عکس های شکارچیان ایرانی به همراه شکارهایشان – ۱۵ بهمن
  13. انتشار تصاویر شکارچیان ایرانی همراه با شکارهایشان – قسمت اول
  14. حلقه مفقوده عدالت
خوشم آمدup دردناکترین عکسی است که در این سالها دیده ام(۲۱)خوشم نیامدdown دردناکترین عکسی است که در این سالها دیده ام(۰)

نوشته دردناکترین عکسی است که در این سالها دیده ام اولین بار در محفل دوستان امید-omid20-110.biz 20 پدیدار شد.

08 Feb 07:50

سیاوش کسرائی (صدای شاعر) آرش کمانگیر

by راوی حکایت باقی

برف می‌بارد،
برف می‌بارد به روی خار و خارا سنگ.
کوه‌ها خاموش،
دره‌ها دلتنگ،
راه‌ها چشم‌انتظار کاروانی با صدای زنگ.

 

 

برف می‌بارد،
برف می‌بارد به روی خار و خارا سنگ.
کوه‌ها خاموش،
دره‌ها دلتنگ،
راه‌ها چشم‌انتظار کاروانی با صدای زنگ.

بر نمی‌شد گر ز بام کلبه‌ها دودی،
یا که سوسوی چراغی، گر پیامی‌مان نمی‌آورد،
رد پاها گر نمی‌افتاد روی جاده‌ها لغزان،
ما چه می‌کردیم در کولاک دل‌آشفتۀ دم‌سرد؟

آنک آنک کلبه‌ای روشن،
روی تپه، روبروی من. . .

در گشودندم.
مهربانی‌ها نمودندم.
زود دانستم، که دور از داستان خشم برف و سوز،
در کنار شعلۀ آتش،
قصه می‌گوید برای بچه‌های خود، عمو نوروز:

«. . . گفته بودم زندگی زیباست.
گفته و ناگفته، ای بس نکته‌ها کاینجاست
آسمان باز؛
آفتاب زر؛
باغ‌های گُل،
دشت های بی‌در و پیکر؛

سر برون آوردن گُل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛
بوی عطر خاک باران خورده در کهسار؛
خواب گندم‌زارها در چشمۀ مهتاب؛
آمدن، رفتن، دویدن؛
عشق ورزیدن؛
در غمِ انسان نشستن؛
پا به‌پای شادمانی‌های مردم پای کوبیدن،

کار کردن، کار کردن،
آرمیدن،
چشم‌انداز بیابان‌های خشک و تشنه را دیدن؛
جرعه‌هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن.

گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛
همنفس با بلبلان کوهی آواره،خواندن؛
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن؛
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن؛

گاه‌گاهی،
زیر سقفِ این سفالین بام‌های مه‌گرفته،
قصه‌های درهم غم را ز نم‌نم‌های باران شنیدن؛
بی‌تکان گهوارۀ رنگین‌کمان را،
در کنارِ بام دیدن؛

یا شبِ برفی،
پیشِ آتش‌ها نشستن،
دل به رویاهای دامنگیر و گرمِ شعله بستن. . .

آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست.
گر بیفروزیش، رقص شعله‌اش در هر کران پیداست.
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.»

پیر مرد آرام و با لبخند،
کُنده‌ای در کورۀ افسرده جان افکند.

چشم‌هایش در سیاهی‌های کومه جُست‌و‌جو می‌کرد؛
زیر لب آهسته با خود گفت‌وگو می‌کرد:

«زندگی را شعله باید برفروزنده؛
شعله‌ها را هیمه سوزنده.

جنگلی هستی تو، ای انسان؛
جنگل، ای روییده آزاده،
بی‌دریغ افکنده روی کوه‌ها دامان،
آشیان‌ها بر سر انگشتان تو جاوید،
چشمه‌ها در سایبان‌های تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جانِ تو خدمت‌گر آتش. . .
سربلند و سبز باش، ای جنگل انسان!

زندگانی شعله می‌خواهد.» صدا سر داد عمو نوروز،
ـ «شعله‌ها را هیمه باید روشنی‌افروز.
کودکانم، داستان ما ز «آرش» بود.
او به‌جان، خدمتگزار باغ آتش بود.

روزگاری بود.
روزگار تلخ و تاری بود؛
بختِ ما چون روی بدخواهانِ ما تیره.
دشمنان، بر جانِ ما چیره.
شهر سیلی‌خورده هذیان داشت.
بر زبان بس داستان‌های پریشان داشت.
زندگی سرد و سیه چون سنگ؛
روز بدنامی،
روزگارِ ننگ.
غیرت، اندر بندهای بندگی پیچان؛
عشق، در بیماری دلمردگی بی‌جان.

فصل‌ها فصل زمستان شد،
صحنۀ گُلگشت‌ها گُم شد، نشستن در شبستان شد.
در شبستان‌های خاموشی،
می‌تراوید از گُلِ اندیشه‌ها عطرِ فراموشی.

ترس بود و بال‌های مرگ؛
کس نمی‌جٌنبید، چون بر شاخه برگ از برگ.
سنگر آزادگان خاموش؛
خیمه‌گاه دشمنان پُر جوش.

مرزهای مُلک،
همچو سرحداتِ دامنگستر اندیشه، بی‌سامان.
بُرج‌های شهر،
همچو باروهای دل، بشکسته و ویران.
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو . . .

هیچ سینه کینه‌ای در بر نمی‌اندوخت.
هیچ دل مهری نمی‌ورزید.
هیچ‌کس دستی به سوی کس نمی‌آورد.
هیچ‌کس در روی دیگر کس نمی‌خندید.

باغ‌های آرزو بی‌برگ؛
آسمان اشک‌ها پُربار.
گرم‌رو آزادگان دربند،
روسپی نامردمان در کار . . .

انجمن‌ها کرد دشمن،
رایزن‌ها گردِ هم آورد دشمن،
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند،
هم به دستِ ما شکستِ ما براندیشند.
نازک‌اندیشان‌شان بی‌شرم،
ـ که مباداشان دگر روزِ بهی در چشم، ـ
یافتند آخر فسونی را که می‌جُستند . . .
چشم‌ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جُست‌وجو می‌کرد؛
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می‌کرد:
« آخرین فرمان،
« آخرین تحقیر . . .
« مرز را پرواز تیری می‌دهد سامان.
« گر به‌نزدیکی فرود اید،
« خانه‌هامان تنگ،
« آرزومان کور . . .
« ور بپرد دور،
« تا کجا؟ تا چند؟
« آه کو بازوی پولادین و کو سرپنجۀ ایمان؟»
هر دهانی این خبر را بازگو می‌کرد؛
چشم‌ها بی‌گفت‌وگویی؛ هر طرف را جست‌وجو می‌کرد.»

پیر مرد، اندوهگین، دستی به‌دیگر دست می‌سایید
از میانِ دره‌های دور، گُرگی خسته می‌نالید.
برف روی برف می‌بارید.
باد، بالش را به پشت شیشه می‌مالید.

ـ «صبح می‌آمد.»
پیرمرد آرام کرد آغاز.
ـ «پیشِ روی لشکرِ دشمن سپاهِ دوست،
دشت نه، دریایی از سرباز . . .

آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست.
بی‌نفس می‌شد سیاهی دردهان صبح؛
باد پر می‌ریخت روی دشت بازِ دامنِ البُرز،
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور،
دو و دو و سه‌وسه به پچ‌پچ گردِ یکدیگر؛
کودکان، بر بام،
دختران، بنشسته بر روزن،
مادران، غمگین کنارِ در.

کم‌کمک در اوج آمد پچ‌پچِ خُفته.
خلق، چون بحری بر آشفته،
به‌جوش آمد،
خروشان شد،
به‌موج افتاد؛
بُرش بگرفت وم ردی چون صدف
از سینه بیرون داد.

«منم آرش!»
ـ چنین آغاز کرد آن‌مرد با دشمن، ـ
« منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
« به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
« اینک آماده.
« مجوییدم نسب،
« فرزند رنج و کار،
« گریزان چون شهاب از شب،
« چو صبح آمادۀ دیدار.

« مبارک‌باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛
« گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش.
« شما را باده و جامه
« گوارا و مبارک‌باد!

« دلم را در میان دست می‌گیرم.
« و می‌افشارمش در چنگ؛
« دل،این جام پُر از کینِ پُر از خون را؛
« دل، این بی‌تابِ خشم‌آهنگ . . .

« که تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛
« که تا کوبم به جام قلب‌تان در رزم؛
« که جامِ کینه از سنگ است.
« به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.

« در این پیکار،
« در این کار،
« دلِ خلقی است در مُشتم.
« امید مردمی خاموش هم‌پُشتم.
« کمانِ کهکشان در دست،
« کمان‌داری کمانگیرم.
« شهابِ تیزرو تیرم.
« ستیغِ سربُلندِ کوه مأوایم.
« به‌چشمِ آفتابِ تازه‌رس جایم.
« مرا تیر است آتش‌پر.
« مرا باد است فرمانبر.
« و لیکن چارۀ امروز زور و پهلوانی نیست.
« رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.
« در این میدان
بر این پیکانِ هستی‌سوزِ سامان‌ساز،
« پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز.»

پس آنگه سر به‌سوی آسمان بر کرد،
به آهنگی دگر گُفتارِ دیگر کرد،

« درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!
« که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود.
« به صبح راستین سوگند!
« به پنهان آفتابِ مهربارِ پاک‌بین سوگند!
« که آرش جانِ خود در تیر خواهد کرد؛
« پس آنگه بی‌درنگی خواهدش افکند.

« زمین می‌داند این را، آسمان‌ها نیز،
که تن بی‌عیب و جان پاک است.
« نه نیرنگی به کارِ من، نه افسونی؛
« نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است.»

درنگ آورد و یک‌دم شد به‌لب خاموش.
نفس در سینه‌ها بی‌تاب می‌زد جوش.

« ز پیشم مرگ،
« نقابی سهمگین بر چهره، می آید.
« به‌هر گامِ هراس‌افکن،
« مرا با دیدۀ خونبار می‌پاید.
« به بالِ کرکسان گردِ سرم پرواز می گیرد،
« به‌راهم می‌نشیند، راه می‌بندد؛
« به‌رویم سرد می‌خندد؛
« به کوه و دره می‌ریزد طنین زهرخندش را،
« و بازش باز می‌گیرد.

« دلم از مرگ بیزار است؛
« که مرگِ اهرمن‌خو آدمی‌خوار است.
« ولی آن‌دم که ز اندوهان روانِ زندگی تار است؛
« ولی، آن‌دم که نیکی و بدی را گاهِ پیکار است،
« فرو رفتن به‌کامِ مرگ شیرین است.
« همان بایستۀ آزادگی این است.

« هزاران چشمِ گویا و لبِ خاموش،
« مرا پیکِ امیدِ خویش می‌داند.
« هزاران دستِ لرزان و دلِ پُر جوش
« گهی می‌گیردم، گه پیش می‌راند.
« پیش می‌آیم.
« دل و جان را به زیورهای انسانی می‌آرایم.
« به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
« نقاب از چهرۀ ترس‌آفرین مرگ خواهم کند.»

نیایش را، دو زانو بر زمین بنهاد.
به‌سوی قله‌ها دستان ز هم بگشاد:

« برآ، ای آفتاب، ای توشۀ امید!
« برآ، ای خوشۀ خورشید!
« تو جوشان چشمه‌ای، من تشنه‌ای بی‌تاب.
« برآ، سر ریز کُن، تا جان شود سیراب.

« چو پا در کامِ مرگی تُندخو دارم،
« چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش‌جو دارم،
« به‌موجِ روشنایی شستشو خواهم،
« ز گلبرگِ تو، ای زرینه‌گُل، من رنگ‌ و بو خواهم.

« شما، ای قله‌های سرکشِ خاموش،
« که پیشانی به تُندرهای سهم‌انگیز می‌سایید،
« که بر ایوانِ شب دارید چشم‌انداز رویایی،
« که سیمین پایه‌های روزِ زرین را به‌روی شانه می‌کوبید،
« که ابرِ ‌آتشین را در پناهِ خویش می‌گیرید.

« غرور و سربلندی هم شما را باد!
« امیدم را برافرازید،
« چو پرچم‌ها که از بادِ سحرگاهان به‌سر دارید.
« غرورم را نگه دارید،
« به‌سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.»

زمین خاموش بود و آسمان خاموش.
تو گویی این جهان را بود با گفتارِ «آرش» گوش،
به یالِ کوه‌ها لغزید کم‌کم پنجۀ خورشید.
هزاران نیزۀ زرین به چشم آسمان پاشید.

نظر افکند آرش سوی شهر، آرام.
کودکان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگین کنارِ در؛
مردها در راه.
سرود بی‌کلامی، با غمی جانکاه،
ز چشمان برهمی شد با نسیمِ صبحدم همراه.

کدامین نغمه می‌ریزد،
کدام آهنگ آیا می‌تواند ساخت،
طنین گام‌های استواری را که سوی نیستی مردانه می‌رفتند؟
طنین گام‌هایی را که آگاهانه می‌رفتند؟

دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز،
راه وا کردند.
کودکان از بام‌ها او را صدا کردند.
مادران او را دعا کردند.
پیرمردان چشم گرداندند.
دختران، بفشرده گردن‌بندها در مُشت،
همره او قدرت عشق و وفا کردند.

آرش، اما همچنان خاموش،
از شکافِ دامنِ البرز بالا رفت.
وز پی او،
پرده‌های اشک پی در پی فرود آمد.»

بست یک‌دم چشم‌هایش را، عمو نوروز،
خنده بر لب، غرقه در رؤیا.
کودکان با دیدگان خسته و پی‌جو،
در شگفت از پهلوانی‌ها.
شعله‌های کوره در پرواز.
باد در غوغا.

ـ «شامگاهان،
راه‌جویانی که می‌جستند، آرش را به‌روی قله ها، پی‌گیر،
باز گردیدند.
بی‌نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی‌تیر.

آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.
کار صدها صدهزاران تیغۀ شمشیر کرد آرش.
تیرِ آرش را سوارانی که می‌راندند بر جیحون،
به‌دیگر نیمروزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.
و آنجا را، از آن پس،
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند.

آفتاب،
در گریز بی‌شتابِ خویش،
سال‌ها بر بام دنیا پاکشان سر زد.

ماهتاب،
بی‌نصیب از شبروی‌هایش، همه خاموش،
در دلِ هر کوی و هر برزن،
سر به هر ایوان و هر در زد.

آفتاب و ماه را در گشت،
سال‌ها بگذشت.
سال‌ها و باز،
در تمام پهنۀ البرز،
وین سراسر قلۀ مغموم و خاموشی که می‌بینید،
وندرون دره‌های برف‌آلودی که می‌دانید،
رهگذرهایی که شب در راه می‌مانند؛
نامِ آرش را پیاپی در دل کُهسار می‌خوانند،
و نیازِ خویش می‌خوانند.

با دهان سنگ‌های کوه، آرش می‌دهد پاسخ؛
می‌کندشان از فراز و از نشیب جاده‌ها آگاه،
می‌دهد امید.
می‌نماید راه.»

در برون کلبه می‌بارد.
برف می‌بارد به‌روی خار و خارا سنگ.
کوه‌ها خاموش.
دره‌ها دلتنگ.
راه‌ها چشم‌انتظار کاروانی با صدای زنگ . . .

کودکان دیری است در خوابند،
در خواب است عمو نوروز.
می‌گذارم کُنده‌ای هیزم در آتشدان.
شعله بالا می‌رود، پُرسوز

شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۳۷

* * *

07 Feb 09:44

The Best 100 Flickr Entries in 2013

by Admin

This post must be a reward for a year long patience, there had been so much of rejections and we are awestruck at your never give-up  attitude to keep submitting those incredible photographs to our Flickr group pool over and over again. Most importantly photographers had always questioned about contributing to 121clicks. Currently we are working on something which could well be an ideal answer to this question, until then..

A Grand tribute to all our Flickr fans, who has been submitting their wonderful pictures to our group pool.  We hope this would be of great inspiration to the photographers out there. Keep Clicking and thanks a lot for all your support. A hearty congrats to all those photographers who made this list and for those whose pictures are there in the pool but didn’t make the cut don’t worry it must be our mistake then.

Wishing all the photographer lots of luck and beautiful light whenever you pick your camera, walk down a lane or travel against your comfort.

Cheers and keep clicking!!

Please join our Flickr Group and submit your wonderful pictures.

 


Photo By: Gabi Ben avraham

 


Photo By: George Marazakis

 


Photo By: Swapnil Jedhe

 


Photo By: Frédéric Le Mauff

 


Photo By: Eduardo Basto

 


Photo By: Nicolas Portnoï

 


Photo By: Joel Dousset

 


Photo By: Nikos Pavlidis

 


Photo By: Md. Khalid Rayhan Shawon

 


Photo By: Milo Baumgartner

 


Photo By: Jerome Lorieau

 


Photo By: Bryan Leung

 


Photo By: Oscar H Grand

 


Photo By: Abdullah Al Maymun Chowdhury

 


Photo By: Yaman Ibrahim

 


Photo By: Mio Cade

 


Photo By: Sasikumar Ramachandran

 


Photo By: Thahnan Ferdous

 


Photo By: Karthi KN Raveendiran

 


Photo By: Prashanth Nayak

 


Photo By: Abdullah Al Maymun Chowdhury

 


Photo By: Fredcan

 


Photo By: Yaman Ibrahim

 


Photo By: Thahnan Ferdous

 


Photo By: Dinesh babu

 


Photo By: Erekle Sologashvili

 


Photo By: Anurag Agnihotri

 


Photo By: Aninda Kabir

 


Photo By: Prasath

 


Photo By: Rakesh JV

 


Photo By: Maramarenka

 


Photo By: Arun Titan

 


Photo By: Mahesh Balasubramanian

 


Photo By: Maciej Dakowicz

 


Photo By: Nayeem KALAM

 


Photo By: Pierre Belhassen

 


Photo By: Swiatoslaw Wojtkowiak

 


Photo By: Rasem Bappy

 


Photo By: Slavina Bahchevanova

 


Photo By: Alice True

 


Photo By: Konstantia Mazaraki

 


Photo By: Federica Santolamazza

 


Photo By: Óscar Barrera

 


Photo By: Oleg oprisco

 


Photo By: Stefan Beutler

 


Photo By: Greg pths

 


Photo By: S. Khan Photography

 


Photo By: Molly meador

 


Photo By: Oleg oprisco

 


Photo By: Paola Rojas H

 


Photo By: Charles Hildreth

 


Photo By: Anh Tu Nguyen

 


Photo By: Edi Valcheva

 


Photo By: Hannes Caspar

 


Photo By: Faber Franco

 


Photo By: Ashokarsh

 


Photo By: Razor Brown

 


Photo By: Roeselien Raimond

 


Photo By: Koichi ITO

 


Photo By: Dung Hoang

 


Photo By: Angela Taylor

 


Photo By: Keith Williams

 


Photo By: Andrew

 


Photo By: Gareth Jenkins

 


Photo By: C.Aranega

 


Photo By: Hannes Steyn

 


Photo By: Jamie MacArthur

 


Photo By: Philip Selby

 


Photo By: Brooke Pennington

 


Photo By: Meer Sadi

 


Photo By: Imran Kadir

 


Photo By: Luis Mariano González

 


Photo By: Rolland Flinta

 


Photo By: Gabi Ben avraham

 


Photo By: Alain-michel boley

 


Photo By: Roberto Deri

 


Photo By: Yubai Li

 


Photo By: Dinesh Babu

 


Photo By: Cathy katie

 


Photo By: Saptarshi Mandal

 


Photo By: Konstantinos Zarmakoupis

 


Photo By: Felix Lupa

 


Photo By: Jorris Martinez

 


Photo By: Miguel Grattier

 


Photo By: Bérenger ZYLA

 


Photo By: John Trent

 


Photo By: Amy Spada

 


Photo By: Jo Wallace

 


Photo By: Frank Freytag

 


Photo By: Alain laboile

 


Photo By: Praveenkumar Palanichamy

 


Photo By: Georgie Pauwels

 


Photo By: Eleni Rimantonaki

 


Photo By: Chris Soukup

 


Photo By: Jianwei Yang

 


Photo By: Natalia Gladysheva

 


Photo By: Víctor Quijorna

 


Photo By: Saravanan Dhandapani

 


Photo By: Daida Suárez

 


Photo By: Mirko Arganese

 


Photo By: M Ponir Hossain

 


Photo By: Edas Wong

 


Photo By: Santosh Korthiwada

 


Photo By: Krystian Kujda

 

Please check our previous months Flickr best entries:

06 Feb 20:10

عکس جالبی از پنجمین همایش بین‌المللی ادیان توحیدی – اصفهان

by ادمین

با عکاس ایسنا احساس همذات پنداری می کنم icon smile عکس جالبی از پنجمین همایش بین‌المللی ادیان توحیدی   اصفهان

456451 عکس جالبی از پنجمین همایش بین‌المللی ادیان توحیدی   اصفهان

 

محتوای مشابه

  1. منتخب عکس های جالب و خنده دار – ۷ بهمن
  2. عکس جالب از سفر ظریف به سوریه
  3. عکس های شکسته شدن شیشه سینما ساحل به خاطر فشار جمعیت و مجروح شدن مردم
  4. عکس های جنجال در همایش سوم تیر با شرکت مشائی و احمدی نژاد
  5. This entry has no title
  6. کارد و چنگال برای میهمان در اصفهان !
  7. منتخب عکس های جالب و خنده دار – ۱۵ دی
  8. اجلاسیه مجمع بسیج استان اصفهان
  9. سرنوشتی جز موفقیت در انتظار این آقا کوچولو نیست
  10. منتخب عکس های جالب و خنده دار – ۱۳ دی
  11. یک کارتون جالب
  12. عکس های خنده دار و جالب فقط در ایران – دوازده بهمن
خوشم آمدup عکس جالبی از پنجمین همایش بین‌المللی ادیان توحیدی   اصفهان(۲۰)خوشم نیامدdown عکس جالبی از پنجمین همایش بین‌المللی ادیان توحیدی   اصفهان(۱)

نوشته عکس جالبی از پنجمین همایش بین‌المللی ادیان توحیدی – اصفهان اولین بار در محفل دوستان امید-omid20-110.biz 20 پدیدار شد.

06 Feb 17:03

سنندج – دهه پنجاه

by ادمین

سشی سنندج   دهه پنجاه

محتوای مشابه

  1. منتخب عکس های جالب و خنده دار – ۱۵ دی
  2. تصاویر لحظه به لحظه از حمله خرس سیاه به شکارچیان
  3. منتخب عکس های جالب و خنده دار – ۱۳ دی
  4. گزارش تصویری اراک، آئین کوسه ناقالدی
  5. در حرکتی کم سابقه تلوزیون ایران اقدام به نمایش آلات موسیقی کرد !!
  6. بلایی که فوران آتشفشان بر سر یک روستا در اندونزی آورد
  7. عکس های منتخب جالب و خنده دار امروز – ۳۰ دی
  8. انسان هایی که دنیا را زیباتر می کنند (۳۵ عکس)
  9. شیراز – دیروز
  10. کیانیان
  11. عکس: حجاب دیدنی‌ این دختر خانم از کرج‎
  12. غارت محموله کامیون واژگون شده توسط روستائیان در چین
  13. تصاویر تاسف بار از نحوه توزیع سبد کالا
  14. گلچین عکس های جالب و خنده دار از سراسر جهان – ۳۱ تیر ۹۲
  15. This entry has no title
خوشم آمدup سنندج   دهه پنجاه(۶۵)خوشم نیامدdown سنندج   دهه پنجاه(۳)

نوشته سنندج – دهه پنجاه اولین بار در محفل دوستان امید-omid20-110.biz 20 پدیدار شد.

06 Feb 16:39

صدویک‌ راه برای خروج از انجماد

by لنگ‌دراز

نفر جلوئیم توی سوپرمارکت برای مدتی طولانی مقابل سبدهای خرید و چرخ‌دستی‌ها متوقف شده بود؛ یک به یک معاینه فنی‌شون می‌کرد تا سالم‌ترین‌شون رو برداره. بعدتر بین قفسه‌ها دیدمش که محصولات آک‌بند کارخونه‌ئی رو هم سوا می‌کرد. دو شیشه خیارشور یک شکل یک اندازه از یک مارک تجاری رو گرفته بود زیر نور لامپ و به دقت خیارهای شناور در محلول سرکه و آب‌نمک رو تماشا می‌کرد. به‌ وضوح ازین زرنگ وسواسی‌هائی بود که بازار رو خون میارن و تا سردار و علمدار اجناس رو جدا نکنن آروم نمی‌گیرن.

من خودم توی سواکردن بلاهت دارم. به دلایلی مبهمی سوا که می‌کنم نتیجه بدتر می‌شه. امروز دست‌فروشی داشت چند تا انبه رو زیر تپه‌ی انبه‌ها مخفی می‌کرد که من همون‌ها رو از چنگش بیرون کشیدم و خریدم. فرضیه‌‌م این بود که یارو داشته انبه‌ مرغوب‌ها رو جاساز می‌کرده برای فامیل‌های خودش. بعدتر که انبه‌ها رو پاره کردم بافت‌شون سبز و نارس بود و مزه‌ی ترش و تیز آزاردهنده‌ئی می‌دادن.

غم‌انگیزه که بابام استاد سواکردن میوه‌ست و من این از آب درومدم. یک‌بار نشد هندونه‌ئی که بابام می‌خره بد یا صرفا معمولی باشه، بدون استثنا همه سرخ و ترد و شیرین و آب‌دار بودن. جوری توقع ما از هندونه بالا رفته بود که دیگه اونی که تو خونه‌‌ی مردم سرو می‌شد به نظرمون کدوی خورشتی می‌اومد. ما بواسطه‌ی استعداد بابام جزو یک درصد خواص جامعه بودیم که به سرگل هندونه‌های عرضه شده در بازار داخلی دسترسی داشتیم. نودونه‌ درصد باقی جامعه از کال‌ها یا گندیده‌هاش تغذیه می‌کردن و تنها توهم هندونه خوردن رو داشتن.

شبش تولد دختر روسه بود. براش یه لوله کرم ضدچروک خریده بودم. داشتم که قدم می‌زدم سمت خونه‌ش پرده‌‌ی حماقت از پیش چشمام کنار رفت. هدیه دادن کرم ضدپیری برای جشن تولد بیست‌ونه سالگی مشخصا توهین‌آمیزه. فکرکردم یه دسته گل هم بخرم که سرپوشی روی تعفن کرم ضدچروک بذاره و فضا تلطیف شه. چند بلوک اون‌طرف‌تر یه گل‌فروشی بود. فروشنده‌هاش داشتن مگس می‌گرفتن و اون‌قدر از ورودم هیجان زده شدن که ممکن بود زانو بزنن و کفشم رو بلیسن. مردی که گل‌ها رو لای زرورق می‌پیچید به زنی که پشت دخل بود اشاره کرد و گفت ما از پشت شیشه که دیدیمت داشتیم می‌گفتیم این چقدر قشنگه. زن برام دست تکون داد و گقت چه لبخند کشنده‌ئی هم داری. بعد سه شاخه رز پلاسیده‌ی گل‌بهی رو به قیمت دوازده دلار کردن توی پاچه‌م و در حالی که چشم‌شون برق می‌زد تا دم در مغازه همراهم اومدن.

مجیزگویی تنها یکی از تکنیک‌هائیه که در نظام سرمایه‌داری برای مسخ کردن مشتری به کار برده می‌‌شه. زبده‌ترین اقتصاد‌دان‌ها، روان‌شناس‌ها و جامعه‌شناس‌ها دور هم جمع شدن و پلیدترین حیله‌ها برای ترغیب تو به خرید بیشتر رو طراحی می‌کنن. اگه دست از سرت برمی‌داشتن می‌تونستی کمتر کیف و کفش و گوشی موبایل بخری و در نتیجه کمتر هم کار کنی. همین‌روزهاست که به تکنولوژی به ارگازم رسوندن مشتری در فروشگاه هم دست پیدا ‌می‌کن و اون‌وقت دیگه هیچ راه فراری نخواهیم داشت. صحنه فید خواهد شد در حالی که ما زیر کیسه‌های خرید مدفون شدیم و باریکه‌ئی خونابه از گوشه‌ی دهن‌مون روی سنگ‌فرش‌های سفید مغازه شره می‌کنه.

ساده و خوشایند کردن پروسه‌ی خرید در ظاهر خوب و شیرینه اما عملا تیشه به ریشه‌ی آدم می‌زنه. همین خرید راحت اینترنتی چه ضرباتی که تا به امروز به پیکر نحیف حساب بانکیم وارد نکرده. مخصوصا من به خاطر صفای روستائیم و این‌که از قبل تجربه‌ی خرید اینترنتی نداشتم بیشتر هیجان‌زده بودم و بیشتر هم طعمه‌ی دام‌های ای‌بی و آمازون می‌شدم. آخرین بار یک جفت کفش که به شهادت عکسش از تور ظریفی بافته شده بود رو به قیمت مناسبی خریدم و هفته‌ی بعد که پست بسته رو تحویلم داد با کفش بنجل چینی روبه‌رو شدم که بوی گازوئیل می‌داد و به وضوح از لاستیک بازیافتی تهیه شده بود.

سیستم تجاری که من براتون درنظر گرفتم به این صورته که مغازه‌ها روی پل‌های معلق، درون غارها و بر فراز صخره‌های صعب‌العبور ساخته می‌شن. البته فروشنده‌ها رفتارشون دوستانه خواهد بود، اما تا لاشه‌ی کفش سوراخ و لپ‌تاپ شکسته‌تون رو تسلیم‌شون نکنین جنس جدید به‌تون نمی‌فروشن. یه کم که اخلاق‌تون خوب شد فاز دوم که ازین هم بدوی‌تره رو اجرایی می‌کنم؛ بسته‌های چرم و جوالدوز و الگوی کفش به صورت خام و خشکه خدمت‌تون ارائه می‌شه و خودتون می‌رین خونه می‌دوزین و می‌پوشین و لذت می‌برین.


05 Feb 19:42

"دگران رَوَند و آیند و تو هم‌چنان که هستی"

by کاوه لاجوردی

کمی ذوق اگر می‌داشتم خودم شعری می‌گفتم در همان راهِ برگشت به خانه و به تکرارِ غزلِ شیخ بس نمی‌کردم. مجبور هم نمی‌شدم بیت‌هایی را حذف کنم و مصراع‌هایی را جابه‌جا کنم. به هر حال، همه عمر بر ندارم سر از این خمارِ مستی...

05 Feb 18:46

معلمِ اول را در خواب دیدم؛ گفت:

by کاوه لاجوردی


 
باید این را عملاً یاد بگیری که مهربانیْ فضیلتِ مهم‌تری است از آزاداندیشی و تقیّد به منطق و اومانیسم. منظورم مشخصاً و مخصوصاً مهربانی در مواجهه با دیگران است در حیطه‌هایی که معتقدی خودت در آن حیطه‌ها درست عمل می‌کنی. (بگذریم از اینکه در همان حیطه‌ها هم واقعاً خیلی هم خوب نیستی، با اینکه ادا و ادعا کم نداری.) از ۲۵:۷۲ اگر یاد نمی‌گیری، دست‌کم به موعظه‌ی خودت عمل کن.


05 Feb 16:45

مواجهه

by کاوه لاجوردی

به نظرم کسی که، به لحاظِ وقت یا انرژی، سرمایه‌گذاریِ عظیمی می‌کند تا به "حقیقت" دست یابد، باید آماده‌ی این هم باشد که در آخرِ کار معلوم شود حقیقتْ چیزِ چندان جالبی نیست.

05 Feb 13:46

Not While I'm Eating!

Not While I'm Eating!

Submitted by: Unknown

Tagged: eating , gifs , funny , wrestle , pandas
04 Feb 20:31

عکس های وضعیت بحرانی شهسوار ( تنکابن)

by ادمین

متاسفانه صدا و سیما اصلا” پوشش خبری درستی از وضعیت بحرانی بعضی شهرهای شمال کشور نداده ولی اونطور که دوستانم از شهسوار گزارش دادند هنوز آب و برق در برخی مناطق وصل نشده ..

از همه چیز مهمتر وضعیت راه های روستایی هست که در محاصره برف هستند. عکس هایی که می بینید مربوط به شهر شهسوار است ولی در روستاهایی که در ارتفاعات این شهر هستند برف به مقدار بیشتری باریده و ارتباطشون کلا” قطع شده.

جان روستائیان درخطر است…

1604547 647540815301936 925304242 n عکس های وضعیت بحرانی شهسوار ( تنکابن)

1011874 646557902066894 137172702 n عکس های وضعیت بحرانی شهسوار ( تنکابن)

1506951 647013992021285 28310005 n عکس های وضعیت بحرانی شهسوار ( تنکابن)

1622004 646520775403940 1512887486 n عکس های وضعیت بحرانی شهسوار ( تنکابن)

1610012 255138064653711 1042983083 n عکس های وضعیت بحرانی شهسوار ( تنکابن)

1560437 647053172017367 1896246036 n عکس های وضعیت بحرانی شهسوار ( تنکابن)

 

1623607 574585942636095 1771080885 n عکس های وضعیت بحرانی شهسوار ( تنکابن)

1779716 627106984028152 993758556 n عکس های وضعیت بحرانی شهسوار ( تنکابن)

1796568 627069020698615 27244733 n عکس های وضعیت بحرانی شهسوار ( تنکابن)

محتوای مشابه

  1. بلایی که فوران آتشفشان بر سر یک روستا در اندونزی آورد
  2. منتخب عکس های جالب و خنده دار – ۱۵ دی
  3. تیپ جدید مهناز افشار درنشست خبری فیلم سینمایی بیگانه
  4. به چشم هایتان ایمان نداشته باشید – ۱۲ بهمن
  5. گزارش تصویری اراک، آئین کوسه ناقالدی
  6. زمستان زیبای ایران زمین
  7. ۴۲ عکس جالب و خنده دار از آدم های جالب و خنده دار در وسایل نقلیه عمومی
  8. عکس های نشنال جئوگرافیک (جدید – ۳۰ دی)
  9. چند عکس از صعود ناموفق به قله دماوند.. مرداد ۹۲
  10. تصاویر تاسف بار از نحوه توزیع سبد کالا
  11. عکس های خنده دار و جالب فقط در ایران – دوازده بهمن
  12. شیراز – دیروز
  13. فداکاری یک زن برای همسرش و…
  14. دنیای زیبای ما – ۵۰ عکس منتخب
  15. خلق پایان نامه دختـرانه بر دل دیـوار در تهـران
  16. منتخب پست های ایران جوک در اینستاگرام – ۱۲ بهمن – قسمت دوم
  17. سربازان زن در ارتش آمریکا – ۳۶ عکس
  18. ویلایی در آفریقای جنوبی
  19. منتخب عکاسی ماکرو – ۲۸ دی – ۵۰ عکس
  20. عکس های شکسته شدن شیشه سینما ساحل به خاطر فشار جمعیت و مجروح شدن مردم
  21. فقط در تگزاس – ۲۱ عکس
  22. ایمنی یعنی این !! ۲۷ عکس
  23. صحنه ای که از دست سانسورچی (شبکه ۳) مراسم قرعه کشی در رفت!
  24. مزرعه حیوانات آقای خزلی در «کوچصفهان»
  25. عکس های شوی تیپ ها و خالکوبی های خفن در تهران توسط نیروی انتظامی
خوشم آمدup عکس های وضعیت بحرانی شهسوار ( تنکابن)(۲۴)خوشم نیامدdown عکس های وضعیت بحرانی شهسوار ( تنکابن)(۱)

نوشته عکس های وضعیت بحرانی شهسوار ( تنکابن) اولین بار در محفل دوستان امید-omid20-110.biz 20 پدیدار شد.