مشکل من با دنیا اینه که همیشه یه گیلاس از من عقب تره.
Shared posts
قانون بقای درک و فهم
از پسِ اين همه برف ...
از پسِ اين همه برف
كه در دلم باريد
بوي تو میآید
گل كاشتی بهار!
http://garousabdolmalekian.blogfa.com/post-16.aspx
بدون نام
باد که می آید
خاک نشسته برصندلی بلند می شود
می چرخد در اتاق
دراز می کشد کنار زن .
فکر می کند
به روزهایی که لب داشت ...
http://sirhermes.blogspot.com/2013/06/blog-post.html
http://red-nonsense.com/?p=5668
چشمهایم را که میبندم تو را میبینم
باز که میکنم نیستی
چطور توانستی از دنیای واقعی به دنیای چشمهای بسته بروی؟
میخاهم…
میخواهم اعتماد کنم، اعتماد به هر قیمتی که باشد. یکبار هر چه داشتم را باختم. نشستم کنار. گفتم من نیستم. دیگر بازی نمیکنم. تعطیل. اما زندگی بی حادثهی قمار، بی خطر کردنهای خرکی، چیز لوس بیخودیست. میخواهم سر چیزهای بزرگ بازی کنم. سر زندگیام، سر جانم، سر دل و دینم… با اینهمه احتیاط زندگی را نگهش میدارم که چه؟
میخاهم، میخواهم را بدون «واو» بنویسم و تماشا کنم که دنیا هنوز سر جایش است و آب از آب تکان نخورده. بیا بازی کنیم بیا هنجارها را ناهنجار کنیم. بیا کلمات را بخوانیم اما نفهمیم… بیا الفبای بیمعنی ببافیم و شعرهای عاشقی را در دلشان بریزیم. بیا بیمقصد برویم و نرسیم و برنگردیم. بیا قصهها را نخوانیم، فیلمها را نبینیم فقط آنها را زندگی کنیم. بیا حوصلهمان که سر رفت، از حوصله خالی شویم و برای همیشه مفهوم حوصله را بیاندازیم دور. بیا… بگذار با هرآنچه مفهوم و چارچوب و محتوای زندگیست بازی کنیم و آنقدر ببازیم تا دیگر هیچ برای باختن نداشته باشیم. بیا… بیا باز هم به شوق قلهی «هیچ»… برویم.
پیغام سپید
گاهی وقتها پیامک سفیدی برایم می رسید که تماشایش میان مشغله و ازدحام روز لبخندی می نشاند در دلم چون فورا تصویر پدر می آمد توی سرم که باز گوشه ای نشسته و دارد مصرانه و مجدانه با گوشی اش ور می رود بلکه سر در بیاورد ازش و نتیجه این می شد که در این مواقع دیگر مطمئن بودیم این پیامهای سفید ناخواسته از طرف بابا برای همه اهل خانواده ارسال شده و لبخند را با همان تصویر پدرانه در دل همه نشانده. حواسمان نبود، هیچکدام حواسمان نبود اما دلمان روشن می شد به این نشانه های بودنش با ما. اینک همه دنیا را هم بدهم نمی توانم یکی از آن پیامکهای سپید را داشته باشم.
این از آن لحظه ها از آن گونه یادهاست که اگر پشت رول باشم چند بار محکم میکوبم روی فرمان بلکه حجم اندوه و حسرتم را به جایی از این هستی منتقل کرده باشم که درجا یاد جرج کلونی آمریکن هم می افتم وقتی آخر فیلم دشمنانش را از پای درآورده بود و فقط مانده بود که براند به سوی میعادگاه تا به یارش بپیوندد اما دریغ که انگار چیزی نادرست بود و آن اینکه از جانش اندکی بیش نمانده بود با وجود آن زخم کاری که در پهلو داشت که اشاره اش می داد به اینکه شاید این ته مانده عمر کفاف ملاقات لحظه آخرش را هم ندهد. او نیز همچون من با حسرتی دردآلود چند بار بر فرمان کوفت و شکوه کرد که چرا سینه تاریک آدمیزاد باید سنگ قبر آرزو گردد؟! پس توی جاده های منتهی به آرزو راند و راند و به میعاد رسید اما به وداع نرسید. آقای پروانه پرکشید به منزلی دیگر لابد. به جایی که یا جاده های منتهی به آروزیش کوتاهتر است و یا مجال فراختر و یا اینکه جاده هایش اصلا خود آرزوست. جایی که برای رسیدن دیگر هرگز دیر نشود.
گمانم خوشبختی این باشد که روزگاری چونان پیام سپیدی دریافت کنی بی اینکه شوخی درکار باشد و چنین شود که این پیام بشارت پایانت باشد و خبرت دهد که تو هم دیگر آنجا نیستی و اینجاست که می توانی به تصویر ذهنی ات از پدر نزدیک شوی و ببینی که اصلا ذهنی نیست و او واقعا دارد مصرانه و مجدانه توی گوشه آنجایی اش با گوشی آنجایی اش ور می رود و برای همه عالم پیغام سپید می فرستد.
چیزی مرا پرتاب می کند به ناکجا ی دور و نزدیک
وسوسه ی نوشتن مثه یه جور اعتیاده .. مثه خوره هی میفته به جونت .. نمی فهمی اول و آخرش کجاست و که چی … اما نمیتونی ..
می خوای سکوت کنی .. می گی که چی ؟ کجای حال و روز من و دنیا با نوشتن من حالش بهتر می شه ؟
می گی اگه حرف زدن بلد بودی که اوضات این نبود …
نمی شه باز …
هی میری و میای .. هی وقفه ..
نمی شه ننویسیش ..
تابستان است ؟ بله ! هوا گرم و البته روزگار کماکان سرد ..
عرض می کردم خدمتتون که
نمیدونم .. رها نمی کنه .
جنون ادواری گویا در راه است ..
http://tighmahi.blogspot.com/2013/06/blog-post_23.html
Naghmeh.rasشبش دیدم مهسا نوشته کال ساموان . تل دم هو یو فیل . لت ساموان نو .
رونویسی فریادها - 17
اگر تاوان ِ سازگار نشدن، تاوان ِ نپذیرفتن ِ حکمی که درست نمیدانیماش و تاوان ِ تن ندادن به بازی ِ کنترل، خداحافظی با خاطرات ما و رفیقهایمان در این سه سال است، و اگر تاوان ِ چنین کاری تلاش ِ بیش تر ما در ماهها و سالهای در پیش برای تأمین معیشتمان است، ما آن را پرداخت میکنیم، مبادا چیزی شویم که نمیخواهیم و کاری کنیم که درست نمیدانیم.
بچههای پراگ – بلوار کشاورز دی ماه ۱۳۹۱
میچ آلبوم (Mitch Albom)
Naghmeh.rasعالی . دردناک
بدون تیتر...
Naghmeh.rasاینم حرفی ه
قصه ی آخر قصه ها
Naghmeh.ras...
Happiness lies in your own Hand...
آبگوشت خوشمزه را زده ایم بر بدن و قرار شده با هم فیلم ببینیم... سفره را جمع کردیم و ظرفها را بردیم توی آشپزخانه... میزبان عزیز بالش و پتو آورد و چهارتایی نشستیم جلوی تلویزیون... ما دو نفر هم نشستیم کنار هم و پتو را انداختیم روی پاهایمان... این ایده آل ترین عصر جمعه ای ست که می توانم تصور کنم...
دستش را دور کمرم حلقه کرد و لم دادیم و نشستیم به دیدنِ To Rome with Love... وسط های فیلم اما میل دیدن دستهایش با هیجان دیدن فیلم رقابت می کرد... دستش راکه دور کمرم بود لمس می کردم و توی ذهنم شکل دستهایش را تصویر می کردم... دلم می خواست پتو را ازروی پاهایمان کنار بزنم و زل بزنم به آن دستها...به فرم انگشتها... مثلا به آن زاویه ای که پایین انگشت شستش با کف دست ساخته است...
گفته بودم قابلیت این را دارم که دستهای یک نفر را جداگانه از خودش دوست داشته باشم ؟ گفته بودم که اصلا این یکی از فانتزی های من بوده که عاشق دست های یک نفر بشوم... بعد آن شعر فروغ را برایش بخوانم:
و در اندوه صدايي جان دادن که به من مي گويد «دستهايت را دوست می دارم»...