Shared posts

05 Jul 18:52

کازابلانکا (Casablanca)

by razibahrami

Casablanca

مشکل من با دنیا اینه که همیشه یه گیلاس از من عقب تره.


05 Jul 18:09

قانون بقای درک و فهم

by سراب ساز سودا ستیز

باور کنید، اندازه‌ی مجموع درک و فهم هر نفر یک عدد ثابت است. یعنی اگر قرار باشد کسی از فردا یک چیز را بیشتر بفهمد، این بدان مفهوم است که قرار است از فردا یک چیز دیگر را کمتر بفهمد.


02 Jul 11:34

از پسِ اين همه برف ...

by shahabmogharabin




از پسِ اين همه برف

كه در دلم باريد

بوي تو می‌آید

 

گل كاشتی بهار!


02 Jul 11:24

http://garousabdolmalekian.blogfa.com/post-16.aspx

by garousabdolmalekian

 

بدون نام

 

باد که می آید

خاک نشسته برصندلی بلند می شود

می چرخد در اتاق

دراز می کشد کنار زن .

فکر می کند

به روزهایی که لب داشت ...

01 Jul 15:59

http://sirhermes.blogspot.com/2013/06/blog-post.html

by Sir Hermes
شخصيت اصلي فيلم «آماتور» كيشلوفسكي، كارگردان ميانسالي است كه همه چيز برايش وقتي معنا پيدا مي‌كند كه به سينما ربط داشته باشد؛ در برابر هر صحنه بديعي، انگشتان سبابه و مياني دو دستش را باز مي‌كند، با روي هم گذاشتنشان لنز/قابي تشكيل مي‌دهد و به صحنه مي‌نگرد. آيا به كارم مي‌آيد؟ آيا مي‌توانم در فلان سكانس ازش استفاده كنم؟ همسرش خسته مي‌شود. بالاخره روزي خسته مي‌شود، چمدانش را مي‌بندد و با او خداحافظي مي‌كند. مرد ناگهان به خودش مي‌آيد. اصلا انگار فراموش كرده بود كه ازدواج كرده. انگار جز سينما هيچ چيزي ربطي به او ندارد. اصرار آرام و سردش، زن را مصمم‌تر مي‌كند. زن، با چمدانش از اتاق خواب خارج مي‌شود. وقتي براي آخرين بار برمي‌گردد تا مرد را ببيند، با صحنه عجيبي مواجه مي‌شود: مرد با دستانش روي صحنه رفتن زن، قاب بسته است؛ توهيني آشكار و صريح به زندگي مشترك. زن مي‌رود، براي هميشه مي‌رود؛ قاطع و بي‌تخفيف.

مولف، انسان خطرناكي است؛ حالا مي‌خواهد نقاشي كند، كارگردان باشد يا بنويسد. همدلي، همراهي و زندگي با او، گام‌زدن روي تيغ برنده‌اي است كه هر لحظه ممكن است همه چيز را پاره كند. مولف، بگذاريد از اين به بعد بگويم نويسنده، در معرض اين اتفاق است كه هر چيزي را صرفا «سوژه» نوشتن بداند. نويسنده ممكن است به جايي برسد كه درس بخواند تا بنويسد، الكلي شود تا بنويسد، به پيرزني فرتوت كمك كند تا بنويسد، با آدمي خاص معاشرت كند تا بنويسد، عاشق شود تا بنويسد، ترك كند تا بنويسد و روياي چنين كسي اين است كه بتواند بميرد و مرگ را، نه، مرگ خودش را روايت كند. او روبروي هر چيزي قاب مي‌بندد؛ روبروي خانواده، روبروي سياست، روبروي اعتياد، روبروي عطر دلفريبي كه براي معشوق خريده، روبروي راننده تاكسي‌اي كه به او لبخند زده، روبروي تني كه در كنارش آرميده، روبروي اعتقادي كه سفت و سخت بدان چسبيده، روبروي زندگي، عشق، رابطه، جدايي، مرگ؛ هر چيزي به شرطي تجربه مي‌شود كه قابليت نوشتن داشته باشد. حالا شايد فهميده باشيد كه چرا گفتم مولف/ نويسنده انسان خطرناكي است. جانتان را آينده‌تان را زندگي‌تان را اگر دوست داريد، از نويسنده بگريزيد. او با كوله‌باري از كلمات به سراغتان مي‌آيد، مدهوشتان مي كند و درست زماني كه قمار زندگي‌تان را با «پاكت آس» پري‌فلاپ روي او بسته‌ايد، دو انگشت سبابه و مياني هر دو دستش را روي هم مي‌گذارد، روي شما قاب مي‌بندد، و آنگاه است كه مجبوريد برويد؛ قاطع و بي‌تخفيف.



آقای ابک، از خلال فیسبوک
شما فرض کنید درباره‌ی ما وبلاگ‌نویس‌های لعنتی، درباره‌ی وبلاگ، درباره‌ی این درد مزمن، با لیبل از خدمات و خیانت‌ها، کلن. 
28 Jun 10:11

http://red-nonsense.com/?p=5668

by نیک‌ناز

چشمهایم را که می‌بندم تو را می‌بینم

باز که می‌کنم نیستی

چطور توانستی از دنیای واقعی به دنیای چشمهای بسته بروی؟

28 Jun 10:10

می‌خاهم…

by نیک‌ناز

می‌خواهم اعتماد کنم، اعتماد به هر قیمتی که باشد. یک‌بار هر چه داشتم را باختم. نشستم کنار. گفتم من نیستم. دیگر بازی نمی‌کنم. تعطیل. اما زندگی بی حادثه‌ی قمار، بی خطر کردن‌های خرکی، چیز لوس بی‌‌خودیست. می‌خواهم سر چیزهای بزرگ بازی کنم. سر زندگی‌ام، سر جانم، سر دل و دینم… با این‌همه احتیاط زندگی را نگه‌ش می‌دارم که چه؟

می‌خاهم، می‌خواهم را بدون «واو» بنویسم و تماشا کنم که دنیا هنوز سر جایش است و آب از آب تکان نخورده. بیا بازی کنیم بیا هنجارها را ناهنجار کنیم. بیا کلمات را بخوانیم اما نفهمیم… بیا الفبای بی‌معنی ببافیم و شعرهای عاشقی را در دلشان بریزیم. بیا بی‌مقصد برویم و نرسیم و برنگردیم. بیا قصه‌ها را نخوانیم، فیلم‌ها را نبینیم فقط آنها را زندگی کنیم. بیا حوصله‌مان که سر رفت، از حوصله خالی شویم و برای همیشه مفهوم حوصله را بیاندازیم دور. بیا… بگذار با هر‌آنچه مفهوم و چارچوب و محتوای زندگی‌ست بازی کنیم و آنقدر ببازیم تا دیگر هیچ برای باختن نداشته باشیم. بیا… بیا باز هم به شوق قله‌ی «هیچ»… برویم.

27 Jun 17:14

مي‌شد در او گم شد.

by Had Sa
خنده‌اش جزيره‌اي بود كه كسي از آن باز نمي‌گشت.
27 Jun 17:03

مربای سرخ و شیرین و درخشان

by gidora

مربای زرشک، محصول همین فصل

27 Jun 17:02

پیغام سپید

by gidora

گاهی وقتها پیامک سفیدی برایم می رسید که تماشایش میان مشغله و ازدحام روز لبخندی می نشاند در دلم چون فورا تصویر پدر می آمد توی سرم که باز گوشه ای نشسته و دارد مصرانه و مجدانه با گوشی اش ور می رود بلکه سر در بیاورد ازش و نتیجه این می شد که در این مواقع دیگر مطمئن بودیم این پیامهای سفید ناخواسته از طرف بابا برای همه اهل خانواده ارسال شده و لبخند را با همان تصویر پدرانه در دل همه نشانده. حواسمان نبود، هیچکدام حواسمان نبود اما دلمان روشن می شد به این نشانه های بودنش با ما. اینک همه دنیا را هم بدهم نمی توانم یکی از آن پیامکهای سپید را داشته باشم.
این از آن لحظه ها از آن گونه یادهاست که اگر پشت رول باشم چند بار محکم میکوبم روی فرمان بلکه حجم اندوه و حسرتم را به جایی از این هستی منتقل کرده باشم که درجا یاد جرج کلونی آمریکن هم می افتم وقتی آخر فیلم دشمنانش را از پای درآورده بود و فقط مانده بود که براند به سوی میعادگاه تا به یارش بپیوندد اما دریغ که انگار چیزی نادرست بود و آن اینکه از جانش اندکی بیش نمانده بود با وجود آن زخم کاری که در پهلو داشت که اشاره اش می داد به اینکه شاید این ته مانده عمر کفاف ملاقات لحظه آخرش را هم ندهد. او نیز همچون من با حسرتی دردآلود چند بار بر فرمان کوفت و شکوه کرد که چرا سینه تاریک آدمیزاد باید سنگ قبر آرزو گردد؟! پس توی جاده های منتهی به آرزو راند و راند و به میعاد رسید اما به وداع نرسید. آقای پروانه پرکشید به منزلی دیگر لابد. به جایی که یا جاده های منتهی به آروزیش کوتاهتر است و یا مجال فراختر و یا اینکه جاده هایش اصلا خود آرزوست. جایی که برای رسیدن دیگر هرگز دیر نشود.
گمانم خوشبختی این باشد که روزگاری چونان پیام سپیدی دریافت کنی بی اینکه شوخی درکار باشد و چنین شود که این پیام بشارت پایانت باشد و خبرت دهد که تو هم دیگر آنجا نیستی و اینجاست که می توانی به تصویر ذهنی ات از پدر نزدیک شوی و ببینی که اصلا ذهنی نیست و او واقعا دارد مصرانه و مجدانه توی گوشه آنجایی اش با گوشی آنجایی اش ور می رود و برای همه عالم پیغام سپید می فرستد.

27 Jun 16:51

خط بكش



خط بكش

27 Jun 16:13

I'd a terrible broken heart

by .





27 Jun 10:40

چیزی مرا پرتاب می کند به ناکجا ی دور و نزدیک

by termehnevesht

وسوسه ی نوشتن مثه یه جور اعتیاده .. مثه خوره هی میفته به جونت .. نمی فهمی اول و آخرش کجاست و که چی … اما نمیتونی ..

 

می خوای سکوت کنی .. می گی که چی ؟ کجای حال و روز من و دنیا با نوشتن من حالش بهتر می شه ؟

می گی اگه حرف زدن بلد بودی که اوضات این نبود …

نمی شه باز …

هی میری و میای .. هی وقفه ..

نمی شه ننویسیش ..

تابستان است ؟ بله ! هوا گرم و البته روزگار کماکان سرد ..

عرض می کردم خدمتتون که 

نمیدونم .. رها نمی کنه .

جنون ادواری گویا در راه است ..


27 Jun 09:38

http://tighmahi.blogspot.com/2013/06/blog-post_23.html

by زن روزهاي ابري
Naghmeh.ras

شبش دیدم مهسا نوشته کال ساموان . تل دم هو یو فیل . لت ساموان نو .


همین جوری که صدای آرام و یکنواخت اکسیژن را می شنیدم دلم خواست به ماکان زنگ بزنم . نزدم . نمی دانستم بهش چی بگویم . چشمم به نور سفید سقف بود . و یادم نیست به چی فکر می کردم  که خوابم برد . بعد رفتم پیش خانومه گفتم دارم از نفس می افتم . گفت بروم پذیرش . گفتم پذیرش کجاست . گفت ته راهرو . من یک کم گشتم و ته راهرو را پیدا نکردم . ایستادم کنار آسانسور و گریه کردم . چون خیلی احساس تنهایی و شکنندگی می کردم و هر چی می گشتم ته راهرو را پیدا نمی کردم و داشتم کلافه می شدم . باز دلم خواسته بود زنگ می زدم به ماکان اما فکر کردم نگرانش می کنم . فکر کردم گریه نفسم را بند تر می آورد . بهتر است بروم دنبال ته راهرو . با چشم های اشکی ته راهرو را پیدا کردم . با چشم های اشکی به آقاهه گفتم که یک کپی بگیرد برایم . آقاهه گفت چرا گریه می کنم . گفتم چون حالم خوب نیست . آقاهه گفت خوب می شوم . خیلی بی تفاوت . فکر کردم من اولین نفری نیستم که این حرف را بهش می زند . آخرین نفر هم . برای همین به گریه کردنم ادامه دادم .

رفتم توی اتاق شمارهء شش . آقاهه گفت سوتینم را در آورم . گردنبندم را هم در اورم . من گردنبند قلبیم را در آوردم . سوتین خرگوشی خیلی زشتم را هم  . ایستادم رو به روی یک پردهء بزرگ سفید و اشک هام بند آمد .


شبش دیدم مهسا نوشته کال ساموان . تل دم هو یو فیل . لت ساموان نو .


27 Jun 09:23

رونویسی فریادها - 17

by Pouria Alami
اما دست‌کم یک چیز می‌تواند تسلی‌بخش باشد، این که ما خاطره‌هایمان را در معرض دید ِ دوربین‌ها قرار ندادیم، و آن‌ها را به چشم‌های ِ شیشه‌ای برادر ِ بزرگ قسمت نکردیم.
اگر تاوان ِ سازگار نشدن، تاوان ِ نپذیرفتن ِ حکمی که درست نمی‌دانیم‌اش و تاوان ِ تن ندادن به بازی ِ کنترل، خداحافظی با خاطرات ما و رفیق‌هایمان در این سه سال است، و اگر تاوان ِ چنین کاری تلاش ِ بیش تر ما در ماه‌ها و سال‌های در پیش برای تأمین معیشت‌مان است، ما آن را پرداخت می‌کنیم، مبادا چیزی شویم که نمی‌خواهیم و کاری کنیم که درست نمی‌دانیم.


بچه‌های پراگ – بلوار کشاورز دی ماه ۱۳۹۱

27 Jun 06:29

میچ آلبوم (Mitch Albom)

by Razi
Naghmeh.ras

عالی . دردناک


عشق از دست رفته هنوز هم عشق است. فقط شکلش عوض می شود، همین. دیگر نمی توانی لبخند عشقت را ببینی یا برایش غذا ببری یا موهایش را نوازش کنی و یا با او برقصی. اما وقتی این حس ها ضعیف می شوند، حس های دیگر قدرت می یابند. خاطرات. خاطرات شریکت می شوند . تو آن را غذا می دهی. بغلش می کنی. با آن می رقصی . زندگی باید به پایان برسد ولی عشق نه . 

پنج نفری که در بهشت به ملاقات شما می آیند
27 Jun 06:28

رومن گاری (Romain Gary)

by Razi

از همین می ترسم. به یه چیزی یا کسی عادت می کنی، اونوقت اون چیز یا اون کس قالت می گذاره. اون وقت دیگه چیزی برات باقی نمی مونه. می فهمی چی می خوام بگم؟ اونهایی رو که می گذارن و می رن رو دوست ندارم. اینه که اول خودم می گذارم می رم. این جوری خاطر جمع تره.

خداحافظ گاری کوپر
27 Jun 06:28

آنا گاوالدا (Anna Gavalda)

by Razi

چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چقدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟!
من او را دوست داشتم
27 Jun 05:42

بدون تیتر...

by نیلو
Naghmeh.ras

اینم حرفی ه

می توانی از رنج های جهان کناره بگیری-این امکان برایت وجود دارد وبا طبیعت تو سازگار است- اما شاید هم این کناره گیری تنها رنجی باشد که می توانستی از آن بپرهیزی.


پندهای سورائو. فرانتس کافکا.نشر کاروان.
27 Jun 05:41

قصه ی آخر قصه ها

by Hamed
...

تا اينکه يه روز کلاغه ديد عاشق راوی شده و از همون روز بود که همه قصه ها به سر می رسن اما کلاغه حيرونه و به خونه اش نمی رسه.....
27 Jun 05:33

Happiness lies in your own Hand...

by maradentro


آبگوشت خوشمزه را زده ایم بر بدن و قرار شده با هم فیلم ببینیم... سفره را جمع کردیم و ظرفها را بردیم توی آشپزخانه... میزبان عزیز بالش و پتو آورد و چهارتایی نشستیم جلوی تلویزیون... ما دو نفر هم نشستیم کنار هم و پتو را انداختیم روی پاهایمان... این ایده آل ترین عصر جمعه ای ست که می توانم تصور کنم...

دستش را دور کمرم حلقه کرد و لم دادیم و نشستیم به دیدنِ To Rome with Love... وسط های فیلم اما میل دیدن دستهایش با هیجان دیدن فیلم رقابت می کرد... دستش راکه دور کمرم بود لمس می کردم و توی ذهنم شکل دستهایش را تصویر می کردم... دلم می خواست پتو را ازروی پاهایمان کنار بزنم و زل بزنم به آن دستها...به فرم انگشتها... مثلا به آن زاویه ای که پایین انگشت شستش با کف دست ساخته است...

گفته بودم قابلیت این را دارم که دستهای یک نفر را جداگانه از خودش دوست داشته باشم ؟ گفته بودم که اصلا این یکی از فانتزی های من بوده که عاشق دست های یک نفر بشوم... بعد آن شعر فروغ را برایش بخوانم:

و در اندوه صدايي جان دادن که به من مي گويد «دستهايت را دوست می دارم»...


27 Jun 04:49

Photo



21 Jun 16:58

hidden place

by noreply@blogger.com (Amber Ortolano)





24 Oct 14:03

خواستن

by گاهی‌ خودمان
!!خواستن ها برای آدمها,همیشه یه معنا نمیده
14 Oct 17:21

ایوب

by گاهی‌ خودمان
ایوب ,برو کنار ما اومدیم