Shared posts

03 Nov 12:23

Wumo 20. Oct 2018

20 Jul 19:25

Wumo 20. Jul 2018

27 Apr 18:36

Wumo 05. Apr 2018

07 Mar 20:40

Wumo 06. Mar 2018

01 Mar 16:46

Wumo 03. Feb 2018

20 Feb 16:41

Wumo 09. Feb 2017

09 Sep 19:03

سوال بعد: آيا معين و كيارستمى از بيمارى چشمى يك...

by عامه‌پسند
سوال بعد: آيا معين و كيارستمى از بيمارى چشمى يكسانى رنج ميبرن؟
25 Feb 23:09

http://pulp-fiction.blogspot.com/2014/02/blog-post.html

by عامه‌پسند
دوست دارم با این نوشته، اولین کسی باشم که انتخابات سال ۹۶ رو انتخاب بین بد و بدتر عنوان می‌کنه.
28 Dec 15:57

http://13591388.blogspot.com/2013/12/normal-0-false-false-false-en-us-x-none.html

by خانم كنار كارما
آدمی که سکوت کرده٬ آدمی که یک‌گوشه زل‌زده نشسته٬ آدمی که دیگر نجنگیده و به یک‌باره حرف نزدن را انتخاب کرده٬ موجود ترسناکی است. تاریخچه‌اش این‌طور است که یک‌روز بیدار شده٬ نگاه کرده دیده هرچه رشته٬ پنبه است و هرچه پنبه٬ سوخته. این آدم مچاله شده٬ لای در مانده اما فریاد نکشیده٬ جیغ نزده٬ جماعتی را صدا نکرده. روزها و روزها نشسته٬ سوخته‌ها را زل زده٬ بو کشیده٬ مزه کرده. تنهایی مطلق‌اش را دست زده٬ خراش داده و بعد آرام آرام ساکت شده. آدم سکوت٬ صبح به صبح بیدار می‌شود٬ پانسمان زخم‌های پنهان‌اش را عوض می‌کند٬ لباس می‌پوشد٬ وزنه‌ها را به تن‌اش آویزان می‌کند و می‌رود. این آدم غذا می‌خورد٬ می‌نویسد٬ مهمانی می‌رود٬ می‌بوسد٬ می‌خندد اما تکلیف‌اش با غم‌اش صاف نشده؛ هم اوست که چشم دوخته به ساعت‌ها٬ روزها. خندیده به اعطاکنندگان لقب صبور٬ زل‌زدگان به آسمان. آدم دست‌کشیده از جنگ٬ تمرین نابودی می‌کند٬ نمی‌بخشد٬ فراموش نمی‌کند٬ یک‌روز تصمیم می‌گیرد که دیگر ماندلا نباشد.
فریاد کشیدن یک موهبت است. آدمی که استعداد داد زدن در دردها را دارد٬ خودش را در جهان بی‌امان‌ و سهمگین بیمه کرده٬ پوشانده. چه خوشبختی بزرگی است که آدمیزاد دخیل ببندد٬ درددل کند٬ سینه چاک دهد٬ پاره ‌کند. چه خوشبختی بزرگی است که آدمیزاد بتواند حمل نکند٬ واگذار کند.
05 Nov 18:16

شامپو سدر صحت

by Nas
دارم گریه می‌کنم و خوابم نمی‌بره و تنها دلیل منطقیش اینه که اخراج شدم از کارم. دوست دارم هی بگم اخراج شدم اخراج شدم اخراج شدم، انقد بگم که اون سنگینی بار حقارتش کم شه اما نمی‌شه، بعد از هربار "اخراج شدم" توضیح می‌دم که چرا اخراج شدم و شروع می‌کنم ریدن به جایی که توش کار می‌کردم تا از دردش کم شه. یکی دوبار سعی کردم نگم اینارو در ادامه‌ی "اخراج شدم" اما حتی اگه به زبون نیارم تندتند دارم تو مغزم تکرارش می‌کنم.
حتی نمی‌تونم راحت برای اخراج شدنم گریه کنم چون یه چیزی تهش هست که بیشتر از اخراج شدن آزارم می‌ده، احساس بی‌عرضگی مفرط و بی‌سوادی و داغونی داره خفه‌م می‌کنه. سخته آدم با خود داغونش راحت کنار بیاد، هزار ساله می‌خوام کنار بیام نمیام. هر دفعه یه سری صغرا کبرا می‌چینم که نه نیستم و فلان اما حالا که آخر شبه و همه خوابن می‌تونم با طیب خاطر داغونیم رو بپذیرم.
هربار داییم درباره کار باهام حرف می‌زنه بهم می‌گه ما هنوز داریم اونایی که "تحصیلات عالیه" دارن رو می‌گیریم و این یعنی بتمرگ با اون لیسانس چرت و پرت قسطی. حتی برای این لیسانس قسطی و اون دانشگاه چرندم کلی صغرا کبرا دارم که الان از حوصله‌م خارجه.
یه زمانی بود که درس تخمم بود اما الان می‌رم دستشویی به کاشی‌های دستشویی که ریخته نگاه می‌کنم می‌گم اگه الان درس درست حسابی خونده بودم تو دو دیقه اینارو می‌چسبوندم، میرم نون بگیرم یه ساعت حساب کتاب می‌کنم ده تا نون چقد می‌شه بعد می‌گم الان اگه مهندس بودم خیلی خانوم، پول دقیق رو تو سی ثانیه می‌دادم و نونارو می‌گرفتم. فیلم می‌بینم هیچی نمی‌فهمم می‌گم ببین، اگه الان درس درست حسابی خونده بودی می‌تونستی ده صفحه نقد بنویسی رو این فیلم. وسط مردم از همه بدترم، درباره یه چیزایی حرف می‌زنن من اصلن نمی‌فهمم چی می‌گن فقط می‌تونم لودگی کنم و ادا دربیارم که نفهمن نمی‌فهمم چی می‌گن.
هر شنبه تصمیم می‌گیرم اطلاعات عمومی‌مو تقویت کنم تا لااقل بفهمم مردم درباره چی حرف می‌زنن، بعد فکر می‌کنم برم مجله دانستنی‌ها بخرم اما یادم میره به خاطر همین به ویکی‌پدیا رجوع می‌کنم و سعی می‌کنم درباره قوانین فیزیک مطالعه کنم، بعد از دو ساعت به خودم میام می‌بینم دارم کلمات بامزه رو در قوانین فیزیک پیدا می‌کنم و جملات بامزه رو توئیت می‌کنم، یه بارم داشتم درباره جنگ جهانی مقاله می‌خوندم تهش دیدم دارم آهنگ لیلا فروهر دانلود می‌کنم.
اینا قسمت خوبای ازگلی‌مه، تقریبن از هر ده نفر آدم دور و برم نه نفر به مطالعه رمان‌های قطور به زبان‌های اینگیلیسی، آلمانی و فرانسه مشغول هستن و من یواشکی کلاس زبان می‌رفتم تا بتونم لااقل کلماتی که در دیالوگ‌ها استفاده می‌کنن رو بفهمم که متاسفانه در این امر هم شکست خوردم.
اپلای و اینام که دیگه شبیه رویاس و برای وقتیه که بزرگ شدم. من حتی نمی‌دونم مردم برای اپلای کردن دقیقن چیکار می‌کنن و هیچ ایده‌ای ندارم که از کجا شروع می‌شه. تقریبن هیچ هنری جز تلاش مذبوحانه برای بامزه بودن و دلقک‌بازی در جمع‌ها ندارم.
احساسم مثل احساس شامپوسدر صحته در صنعت شامپو، در تمام این سال‌ها اوج تغییرش سفید شدن قوطی‌شه به جای اون سبز یواشِ کم‌رو.
11 Oct 22:06

از نور جز روشنایی چه انتظاری می‌توان داشت

by لنگ‌دراز

شاید ندونین خانوم هایده تو چهل‌وهفت سالگی مردن. خود من تا سرشب که گوگل کردم نمی‌دونستم. چهل‌‌وهفت سال برای شهروند معمولیم کمه چه برسه به ایشون. مدخل ویکی‌پدیاشون رو که می‌خوندم قلبم برای لحظاتی از کار ایستاد و بعد جوری تپید که قطرات خون و رشته‌های مویرگ پاشید به صورت اطرافیانم. نوشته بود تو گورستان وست‌وود نامی در لوس آنجلس خاکن. کاش می‌شد گورشون رو قالبی دربیاریم منتقل کنیم تهران. اینم ازون مباحثیه که دلیلی براش ندارم و تنها از آخور سانتیمانتالیزم تغذیه می‌کنه. بازم بحث شهروند معمولی و غیرمعمولیه. اولی رو به باور من هرجا خاک کردیم، کردیم. این‌ خاک‌ها و صفحات زمین از زیر به هم وصلن و نهایتا همه باهم مخلوط می‌شن. خانوم هایده ولی چون هویت ملی دارن مثل میراث فرهنگی باید با جسدشون برخورد کرد. مثلا من میدون آزادی رو بیارم این‌جا بفروشم به شهردار نیویورک هیچ کدوم‌تون نمی‌گین اشکال نداره و جهان وطن ماست.

به زودی می‌خوام بنیاد خانوم هایده رو تاسیس کنم. در اولین قدم قالب خاک رو می‌فرستیم ایران می‌کاریم تو قطعه زمینی که یکی از شماها که وضعش خوبه وقف بنیاد کرده. بعد پول می‌دین کنارش یه سالن سرپوشیده می‌سازیم که شبانه روزی درش آوای هایده پخش و الکل سرو می‌شه. طراحی نورش رو هم براتون نیمه تاریک و از چند منبع نور نقطه‌ئی ضعیف در نظر گرفتم که چشم‌تون فضای مانور نداشته باشه و دل بدین به گوش. آداب خاصیم نداریم فقط مالکیت شانه –عضوی از بدن که گردن روش نصب شده- در سالن همگانیه. مال منه و به بدن من چسبیده نداریم و هرکس اون‌جاست شانه‌ش متعلق به بنیاد خانوم هایده‌ و برای مصرف جمعه. هروقت لازم داشتین شانه‌ی نفر بغلی رو جهت قرار دادن سر، پیشانی و چانه استعمال می‌کنین. نمایندگی هم می‌دیم به شهرای دیگه. اصفهان رو به زاینده‌رود، مشهد با ویوی گنبد مطلا و شمال لب دریا ملک خوب دارین اس‌ام‌اس بدین باهاتون تماس می‌گیرم.

برای مناطق محروم هم واحد‌های سیار پیش‌بینی کردم. داخل اتوبوس رو می‌تراشیم قوطی فلزی به دست اومده رو آکوستیک می‌کنیم، اون ته روی موتور هم بار مجموعه خواهد بود. ضمنا بارمن ساده هم استخدام می‌کنیم. تو لینکدین می‌ذارم آگهیش رو. بن تخفیف نوشیدنی برای توئیتری‌ها، وبلاگی‌ها و حتا فیس‌بوکی‌ها هم موجوده. بیرون هم رو می‌بینیم سلام کنین آشنایی بدین کوپن بگیرین. اگه ساکن شهرهای دیگه هستین تک زنگ بزنین با پیک موتوری می‌فرستم.


03 Jul 02:17

از بیران ضعیف از دران ارواحِ عمه‌‌تان قوی

by Sahba
راستش زندگی تعریفی ندارد. مانند مرگ که تعریفی ندارد. هیچ چیز تعریفی ندارد. حتی امام خمینی هم تعریفی ندارد. اوه اوه الآن می‌ریزند و این‌جا را فیلتر –بیشتر فیلتر– می‌کنند.
چندی از تابستان می‌گذرد و اما هوا هم‌چنان عنی است. چند ماهی را مشغول پیدا کردن کار بودم که در شان و اندازه‌ی من باشد. راستش من از آن‌هایی‌ام که زور بازو ندارند و برای آدم زور بازو ندار کاری هم ندار. اما قضیه این‌جا تمام نمی‌شود. شاید من جثه‌ی کوچک و نحیفی داشته باشم و آدم هایی که حس کول بودن دارند وظیفه‌ی خودشان بدانند که من را در مهمانی ها بغل کنند و از زمین بلند کنند و بگویند آه خدا تو چقدر سبک هستی و بعد اطرافیان بخنند و به کول بودن طرف افزوده و از کول بودن من کاسته شود و تهش یک لبخندی هم بزنم که در ظاهر می‌گوید هاها دیگر چه کار کنیم، لاغر هستیم، ضعیف هستیم، غذا نداریم بخوریم، فقیر هستیم. اما در درون یا به قول حرفه‌ای ها در باطن –بنجامین باطن– فحش های بد می‌دهیم. می‌گوییم ای انسان نادان، کاش به سزای اعمالت برسی. اما خدا و بقیه به درون شما کاری ندارند. به بیران شما کار دارند. و بیرانِ شما در هر لحظه دارد به دیگران لبخند می‌زند و همه چی برایِ بیرانتان کویت است و خیلی دارید با محیط اطرافتان حال میکنید. نمی‌دانم چه می‌گویم. اول این‌ها را خواستم بگویم که بگویم درست است که هیکل میکل و زور مور ندارم اما مغزی دارم به پهنای کوه دماوند. در ادامه‌ هم می‌خواستم بگویم کار برای آدم های با مغز –مثل من– همین‌طور ریخته است.

تا این‌جا را داشته باشید. این را تا یادم نرفته بگویم که بعد از داستانِ کست و شرِ کار برایتان از بیرانِ ضعیف اما درانِ ارواحِ عمه تان قوی را شرح دهم. –هاها تیتر این پست را یک بار دیگر در متن گفتم. چه هیجان انگیز و زیرکانه. ها ها هاهاهاها

گوشم ضعیف شده است. یک هفته یا شاید هم چند روز پیش ها احساس کردم که گوش هایم ضعیف شده است و دیگر قادر به شنیدن اطرافیان –حتی در مواقعی که بخواهم بشنومشان– هم نیستم. این بدین معناست که از همه باید خواهش کنم که حرف هایشان را دوباره تکرار کنند و اگر باز تکرار کردند و دوباره نشنویدم الکی بگویم که اوکی. بعد اگر با تعجب بگویند اوکی؟؟؟ من سریع بگویم نو نو نو. بعد آن‌ها بگویند ایول. یا در موارد برعکس آن‌جایی که باید اوکی بدهم، نو بدهم. آخر می‌دانید. تمام دنیا منتظر اند تا من اوکی بدهم بعد کارشان را پیش ببرند. نه. راستش شوخی می‌کنم. این‌طور نیست که همه‌ی دنیا منتظر اوکیِ من باشند. فقط بعضی هایِ دنیا منتظر اوکیِ من هستند. استند. استندلی لی حوضکسکس. بگذارید از کلمه‌ی سکس هم استفاده کرده باشم تا بازدید کنندگان وبلاگم زیاد شود. سکس سکس سکس پک. موی مصنوعی، ناخن مصنوعی، شینیون. کون خاله نرگس مجری. شهوت. چگونه بکنیم. چگونه از رو بکنیم. چگونه. دانلود فیلم سیصد. تیشرتِ چاپ هخامنشی و زردتشت باهم پشت و رو.جام جهانی. روحانی. والیبال. اصغر فرهادی. استیو جابز. آهنگ جدید بروبکس. رضا صادقی. تو ای اف ام. شجریان. ساسی مانکن.
گوشم ضعیف شده است و دیگر هیچ چیز، حتی چیز های بزرگ را هم نمی‌توانم بشنوم. برای همین برای دستگاهِ پخش موسیقیِ قابل حمل‌ام لیمیت –محدودیت. لیمیتد ادیشن= محدودیتِ نسخه. نسخه‌ی دکتر، دکترِ قلب، متاهله اینم حلقه– گذاشته ام. پیش خودم گفتم اگر مدتی با صدای آرام موسیقی گوش دهم حتماً خوب می‌شوم. چندی نگذشت که لیمیت را برداشتم و با سرعتِ خدا تا موزیک می‌رانم در اتوبوس. زیرا که ما هم‌چنان –مانند چند سالِ گذشته– ماشین نداریم و نخواهیم داشت. پس این یک بار برای همیشه.
یعنی خواستم بگویم که به زودی شنوایی‌ام را هم قرار است مانند بقیه‌ی اعضای بدنم از دست بدهم و تخمم هم نیست.  دستِ آخر قرار است تبدیل به دو چشم و دهن و یه گردو تبدیل شوم. به اضافه‌ی این که بدون آن‌که موهایم بریزد دارم کچل هم می‌شوم تا من را در مسابقه‌ی «کی خوشگل تره یا من» راه دهند.

کار جدید پیدا کرده‌ام. شاخ.

حالا که داستان کار جدید را گفتم می‌رسیم به بحثِ اصلی. برای آنان که هم اکنون سنگک به ما چسبیدن باید بگویم قرار است در ادامه، که یعنی همین الآن همین نوشته ها ادامه است بگویم ماها یعنی شما –ولی بگذارید بگویم شما که بیشتر حس را حس کنید– از بیران یک انسان خندان هستید و هرکه هرچه می‌گوید قبول دارید و سرتان به زیرتان است و زیرتان به رویِ سیاهتان. زیرا شما همیشه رویتان در مقابل دیگران سیاه است. دیگران همیشه حق دارند و شما همیشه حق دارید که حقتان را بدهید به دیگران. به کوچک ترین شوخی دیگران می‌خندید و توتالی یو آر رایت یو آر رایت راه می‌‌اندازید این‌جا برای ما. نظر نمی‌دهید و دعا می‌کنید دیگران نظری مشابه نظر شما را مطرح کنند و سپس از آن شخص بیشتر از بقیه حمایت کنید. رستوران مورد علاقه تان «نمی‌دانم هرچی تو بگویی» است. برایتان هم فرقی نمی‌کند چه فیلمی را با دوستانتان در سینما ببینید، زیرا شما همه چیز را دوست دارید. خلاصه شما آدمِ خاموش بیران هستید. برای همین همه شما را دوست دارند. زیرا برای کسی تهدید به حساب نمی‌آیید. شما «آها اینم هست» هستید.
اما از دران شما قهرمان داستانِ خودتان هستید. و همه چیز تحت کنترلتان است. خودتان را گول می‌زنید و می‌گویید صبور و عاقل هستید. در ذهنتان اتفاق های هیجان انگیز می‌افتد و همه چیز رنگی رنگی است. استادِ همه چیز هستید و همه چیز را از برید. سر بحثی که تویش تخصص دارید –که معمولاً در بیشتر مباحث بخاطر مطالعه‌ی بالایتان، اوه بله بله، تخصص دارید– چیزی نمی‌گویید و یواشکی به کم سوادی دیگران می‌خندید. تمام امتیازات رستوران ها را در سایت های مختلف می‌شناسید و دقیقاً می‌دانید چه رستورانی مناسب چه زمانی است. باکس آفیس سینما های دنیا را حفظید و کاملاً می‌دانید که چه فیلم هایی را باید در سینما ببینید و چه فیلم هایی حیفِ پول هستند.
اما این را نمی‌دانید که همه‌ی این‌ها ارواحِ عمه تان است. زیرا شما آدمِ بیران هستید. درونتان را بکنید توی کونِ خر. شما یک لوزر هستید. آری، یس، یا، وی، سی، یای، تای، چای کای مای لای، بای.