Shared posts

24 Aug 20:10

دستش را در عکسی شناسایی می‌کنی و چیزی در دلت تک...

by پ
دستش را در عکسی شناسایی می‌کنی و چیزی در دلت تکان می‌خورد. دلت برای نوازش کردن‌هاش پَر می‌کشد. معشوق شده است.
24 Aug 20:08

دختر ملوس خانم…!!

by مسعود مشهدی

_ ای خواهر جان دَست رو دِلُم نَذار …..مُو هَم هیچ غُصتِه ای نِدِرُم اِلّا هَمی دختر که بِخ ریشُم موندِه….! یَک خَره سَگی هَم پیدا نِمِره دست ای واموندِه ره بیگیره بُبُره هر روز ریخت نَحسِشه نِبینُم….! چی بُگم خواهر چی بُگم….دَرد بی دَرمون که مِگن هَمیه خواهر….هَمیه…!!

_ راه دِره خواهر….راه دِره…! دُختر مَلوس خانم یادِته…؟ نِصبه صورَتِش دِماغ بود نِصبِش چِناق…!! ازدَر که میامَد تو اول دِماغِش میامَد تو بَعدِ دوسه دِقه چِناقِش…!! کونِش کَج بود پاشَم شَل مِزَد…! حرف نِمتِنیست بِزنه اِلّا وَقتی که تو مُستِراب بود اگه دَر مِزَدی فقط بِلَد بود بِگه اِهههه…!! یادِته کَچَلی داشت دَهَنشَم بوی اَنِ گربه مِداد…!! شوهر کِرد رَفت خانه بَخت…! بُگو کی گیریفتِش…؟ دکتر سُماقی که تو خارجه مَطّب دِره…!! باورت مِرّه…؟

_ نِکه باوَرُم نِمِره….! مُرده شور به او نِگاه نِمِکِرد زَن دُکتُر رَفتِگ…؟ او که ماخاست بُچُسه میرید که خواهر جان…دَهَنشِه که وامِکِرد زود مِرَفتَن دَره مُستِرابه مِبَستَن هواکِشاره روشن مِکِردَن که…!

_ بَععععله….باباش پینجا تِمَن داد به یک شِرکَتی بردَنِش بعد شیش ماه آوُردَنِش…اَزی رو به او رو رفته بود…!! دِماغِش اندازه نُخود رفته بود چِناقَم نِداشت….!! از شیکمِش وَرداشته بودن چُسبُندِه بودَن به کونِش….!! سولاخ کونِشَم دَرز گیریفته بودَن که موقع چُسیدن نِرینه دیگه…!! سینه هاشَم عین هَندِوَنه دِیمه….!! اَصَن یک چیزی مُگم یَک چیزی مُشنُفی خواهر…!! راه که مِرَفت هَمچی کونِشه تاب مِداد سینه هاش لُم لُم مِکِرد که بیا وُ بیبین…! مُگفتَن داف رفته…!!

_ناف رِفته…؟

_ ناف نه خواهر جان….داف…!! دیگه مُستراب نِمِرَفت که …مُگفت مَن توالت فرنگی نِبِشِه ریدَنُم نِمیه…؟ مُگفت فُرم کونِش به هَم میریزه اگه سَر مُستراب بیشینه….!! بعدِشَم هَمی دُکتر سُماقی گیریفتِش بُردِگ خارجه…! مِگن حالا به ماکارانی مِگه اِسپاگِتی به کباب دیگی اَم مِگه بیف اَصغر گانوف…!!

_ مُگم خواهر جان چند دادَن گفتی…؟ کَمتَرَم میگیرَن…هَمی آدرس هَمی شِرکَته کوجایه…! الان طِلا چَند رفته…خبر دِری شما…؟ بیمیره اِلهی به حَق پَنش تَن هَمی روحانی که آمد طِلا آرزون رَفت….بیمیره اِلهی…!!


23 Aug 06:04

مرا که یارای حرف "نزدن" نیست

by S*
صدای داد زدن مادربزرگم را از وقتی یادم می آید تا روزی که برای همیشه خوابید و ندیدمش دیگر، شاید دو بار شنیده باشم. یک بارش یادم هست، یک بار دیگر را برای احتیاط نوشتم و واقعا یادم نیست.
در سکوت کار می کرد و باغچه آب می داد و عطر غذا بلند می کرد. و سالها می گذشت و ساکت تر می شد. این سال آخر که در هفته شاید چند کلمه گفته بود و شاید همان را هم نگفته بود و خیره شده بود به یک جایی. 
از وقتهای چالاکی و میان سالی اش، همیشه که یک جور خاصی سرسنگین و ساکت بود. به جز وقتهایی که روی دور خندیدن و خنداندن می افتاد و داوطلبانه سکوت را می شکست، یا وقتی که به قول خوش در غیاب کسی "چاپ چاپ" حرف می زد ولی در واقع حتی غیبت کردنش آرام بود و خیلی مقطع و بریده بریده. در همه حال خاطرم هست که نامهربان یا بی انصاف نبود حتی وقت  چاپ چاپ ش!
زیاد عادت به بوسیدن و بغل کردن نداشت. سودایی نبود در بروز هیچ حسی هرچند که به شدت نازکدل و حساس بود. این عمق تضاد دو رفتار است که خیلی طبیعی می توانست کنار هم داشته باشدشان. حتی زیاد اهل قربان صدقه رفتن نبود. اگر پایش می افتاد و رک می پرسیدی؛ اصلا نمی گذاشت بفهمی که فرزندانش را دوست دارد یا ندارد یا کدام را چه جوری. گفته بودند که در یک سرماخوردگی سختم، از هول پابرهنه و شبانه همراه مادرم مرا بغل زده و رفته دکتر. اما هرگز به من نگفت که چقدر عاشقم است یا نیست. به جایش می گفت من مغز بادام شیرینم نزدش. مادرم اصل بادام؛ بادام اصل است.
حسود قشنگی هم می شد و بروز نمی داد.  پدربزرگم اگر می نشست پای ماهواره و رقص دخترها را نگاه می کرد، اگر از زیبایی یک زنی زیادی تعریف می کرد، اگر از سوابق عیاشی اش حرف می زد یا شرح خوشگذرانی های جوانی میداد، به وضوح حسادت مادربزرگم را بر می انگیخت. اما تنها کاری که می کرد این بود که زیر لبی یک ناسزای ملسی می گفت و صحنه را ترک می کرد به سوی اتاقش که جدا بود از همه. از خیلی سالها تا آخرین روز عمرش شریک نشد فضای خوابیدنش را.
خیلی بلند نمی گریست. خیلی بلند حرف نمی زد. خیلی بلند نمیخندید. در خانه پدربزرگم.
پدربزرگم سرباز رضاخان بود. سرباز رضا خان ندیده اید. فراتر از تصور است فرهنگ معاشرتش. می بایست دقیق بود. به ساعت و دقیقه اهمیت داد. پنج دقیق دیرتر می تواند یک فاجعه باشد. نظم باید خودش منظم باشد! سروقت و سرجا و سربزنگاه. حرف باید سنجیده باشد. رفتار باید معقول باشد. هر شیء تعریف خودش را دارد. هر انسانی جایگاه خودش را. پس جلوی یک کهنه سرباز ارتش رضا شاه، می بایست خیلی وقتها سکوت کرد. برای آنچه مادربزرگم ارائه میکرد اما، می توانم بگویم که یک جور سکوت غمناک.  طی سالها این را خوب یاد گرفته بود. گاهی هم  می گفت " یارَستن حرف نتنَم من" ... یعنی مرا یارای حرف زدن نیست... و این جمله کوچک  یک کتاب بزرگ حرف تویش هست. 
 اما همچنان میل به قلمرو ساختن داشت. میل به تک بودن. میل به مقایسه نشدن. میل به اینکه مردش هر چه هم دور و زمخت و سخت، از زن همسایه خیلی تعریف نکند. میل داشت به اینکه دخترهای توی تلویزیون، آنجور لباس نپوشند که پدربزرگم زیرلبی بخندد... میل داشت که تنها سکوت کننده آن خانه بوده و باشد. نمی دانم دقیقا دارم از چه حرف می زنم. دلم می خواست تصویر کنم آن کیفیتی که زنانه بودنش را پررنگ تر می کرد در نظرم. مثل کمر باریکش توی عکسها. مثل سرینهای بسیار خوشتراش و منحنی اش که زمان زایلشان کرده بود وقتی ما جوان می شدیم. هر چه در این باب بگویم لوث می شود. چون من خیلی می توانم حسش کنم و تجربه اش کنم. این حس قلمرو ساختن و تک خرامیدن و حسود شدن را کامل و تمام میراث من شد. 
آدمی نیستم که کسی شرح زنهای گذشته و تاریخچه زندگی اش بی من را ، با من شریک شود و حال وصف العیش نصف العیش اش را ببرد. کول و بیخیال و منطقی و مدرن نیستم در چنین مواقعی. بخش عاطفی زندگی ام را حتی برای لحظه ای نمی توانم با کسی دیگر شریک شوم. صفر و یک مطلقم در این موضوع  وگرنه حسود می شوم و بد می شوم و ترک می کنم صحنه را. نمی روم به اتاقم. کلا می روم از همه جا. طبعا هم  بازی نمی کنم با این آتش. و البته که مجبورم این خصلتم را آگاهانه کنترل  کنم که گریبانم را نگیرد و خفه ام نکند و طرف مقابلم را حذف نکند از من. گاهی می بازم. گاهی می برم. و صادقانه از قبل به معاشرم در این باب اخطار می دهم. تنها کارهایی که از دستم بر می آید همینهاست. با علم بر اینکه دیگر زمان رضا خان نیست. می شود حرف زد و خواسته و مطالبه داشت و همزمان غذا پخت و به باغچه رسید.
از آن سرسنگینی و صدای آرام و کلمات مقطع و سکوت اما؛ هیچ به ارث نبردم. شلوغم و سر به هوا و گیج. گاهی رام، گاهی وحشی. گاهی هار، گاهی اهلی. شدیدم.آدم شدید سودایی سرکشی هستم.  پای عواطف که می آید وسط، می بینم که هیچ بویی از آنهمه وقار طبیعی و ذاتی نبردم. چرایش را هم نمی دانم.
گاهی آدم از دست ژنهایش لجش می گیرد


06 Aug 21:58

عکس یا تصویر

by فرشته (noreply@blogger.com)
Ayda shared this story from چمدانک.

سفر می‌کنیم تا عکس بیاندازیم؟ تا سفرنامه بنویسیم؟ پس خود سفر، حس سفر، اینها چه می‌شوند؟
نازنینم می‌گفت دوربین نمی‌خواهم، می‌خواهم همه‌ی جزییات را با چشمهایم ثبت کنم. راست می‌گفت. هر بار دوربین بهتری همراهم بود، تنها یادگار سفر شد عکسهایش. درست است که عکسها را تماشا می‌کنم و یادم می‌آید که کجاها رفتم، کجاها دیدم، اما اینها جاهایی بود که در آنها چشمهایم دنبال ترکیب و سوژه‌ی مناسب برای عکس می‌گشت، و چیز دیگری از آنها یادم نیست. اما یک جاهایی را بدون دوربین رفتم، یک جاهایی دستم نرفت دوربین را از جلدش بیرون بیاورم. یک جاهایی با همه‌ی حس و روحشان جا گرفته‌اند در قلبم که وقتی به خاطر می‌آورمشان، همان حس و روح به من مستولی می‌شود. و یک جاهایی، اشتباه کردم، دوربین را بیرون آوردم، و لحظه‌ای بسیار ظریف و بی‌مانند را شکستم. به همین سادگی.
عکاسی هنوز بخش بزرگی از روحم را سیراب می‌کند. هنوز هم وقتی دوربین دست می‌گیرم و سعی می‌کنم تمرین دیگرگونه دیدن کنم، دخترک درونم شاد می‌شود. باید این را ادامه بدهم. دوربین را بردارم، بزنم به خیابانها و جاده‌ها، بروم به شهرها و دشتها، برای عکاسی. اما دارم کم‌کم یاد می‌گیرم که عکسها لحظات خاص خودشان را دارند و نباید جای تصویرها را بگیرند. 
یک موقعی با آدمهایی نشسته‌ای که به تو، آدم غریبه، اعتماد کرده‌اند، با آنها بنشینی، بر سر سفره‌شان باشی، در صحبتشان مشارکت کنی، با آنها برقصی. اما اگر آن دوربین را بیاوری، یکمرتبه تو می‌شوی تاجر و آنها می‌شوند اجناس. اگر چه شاید هیچوقت این عکسها را به فروش نرسانی، اما می‌خواهی عکسها را بگیری، تا به دیگران نشان بدهی، پزش را بدهی که فلان جا بودم و فلان جا. جاهایی بودم که شماها نبوده‌اید. وقتی دوربینت را بیرون آوردی، هیچ به صورت میزبان‌هایت نگاه کردی؟ هیچ دیدی که قدمی به عقب برداشتند؟ هیچ دیدی که آن شوق و صمیمیت توی چشمهایشان کمرنگ شد؟ من دیدم. تلخ بود. درس گرفتم که باید آن دوربین را توی کیفم می‌گذاشتم بماند. جایش اینجا نبود. اما یک چیزی این وسط شکست. شاید محبتی که بی‌دریغ به تو هدیه شده بود. شاید اعتمادی که قرار بود به مهمان بعدی هدیه شود. 
از کی اینقدر خودخواه شدم؟
شاید علتش همین‌ها باشد که ازتصور عینک گوگل هم می‌ترسم. تا کجا می‌خواهیم روح دیگران را زخمی کنیم؟ خودخواهی ما تا کجا می‌رود؟ ما، بشر مجهز به فن‌آوری نوین...
باید سخت تمرین کنم تا این خودخواهی جایش را به درایت بدهد. باید به خودم سخت بگیرم، تا دستم بی‌اختیار نرود، آن دستگاه مکانیکی را بیرون بیاورد، تا مرا پشت خودش پنهان کند، تا آدمهایی که خودشان را با من شریک می‌شوند را به کالا تبدیل کند. این نگاه خودخواهانه‌ام باید عوض شود. جای اغماض ندارد. باید عوض شود. 
یک موقعی هست، با صدای ملایمش بیدار می‌شوی، می‌گوید عزیزم بیا می‌خواهم چیزی نشانت بدهم. پتوی نازکی روی دوشت می‌اندازد، دستت را می‌گیرد و می‌برد بیرون از خانه. پرنده‌ها، حشرات، محیط، دارند کم‌کم از خواب بیدار می‌شوند. می‌پرسی چرا اینموقع گرگ و میش بیدارم کردی؟ دستش را می‌اندازد دور شانه‌ات و آهسته می‌گوید کمی صبر داشته باش. همانطور که تنگ در حلقه‌ی بازویش قرار گرفته‌ای، کم‌کم اولین نوار از پوسته‌ی خورشید جلوی چشمهایت ظاهر می‌شود. خورشید، با همه‌ی سادگی‌اش، با همه‌ی یکرنگی‌اش، مثل یک سکه‌ی نورانی از پشت تپه‌ها ظاهر می‌شود، ذره ذره بالا می‌آید و چشمهایت را سیراب می‌کند. همزمان لبهایی عاشق، برایت شرح می‌دهد که چه روزهایی اینجا به تماشای طلوع خورشید نشسته، و غروری در صدایش موج می‌زند از اینکه توانسته این گنجینه را با تو شریک شود. چشمهایت از تحسین و قلبت از افتخار پر می‌شود. دلت می‌خواهد این لحظه، این آغوش، این طلوع خورشید، همیشه همینطور بماند. نمی‌شود. نمی‌ماند. زیبایی‌اش به همین یک لحظه بودنش است. می‌خواهی همانطور که هست، همانطور که باید، ثبتش کنی، یا اینکه با دوربین عکاسی و صدای شاتر بشکنی‌اش؟ 
29 Jul 18:57

می خواستم این نوشته را خطاب به مردها بنویسم اما بعد دیدم می تواند خطاب به زن ها هم باشد

by absence

هر روز که در خیابان رد می شوید زنان زیادی را می بینید که به هر نحوی توجه شما را جلب می کنند. منظورم زنانی است که ممکن است لباسی پوشیده باشند که زیاد با چارچوب های اجتماعی سازگار نیست یا آرایششان خیلی تو چشم برود و یا ممکن است سیگار بکشند. ممکن است جوری راه بروند که در ذهن شما پیام خاصی را ایجاد کند. مثلا فکر کنید دختره بی خیال دنیاست، یا دختره کونشو قر میده و راه میره، یا اینقدر پاشنه کفشش بلنده که درست نمی تونه راه بره. ممکن است این زن ها موهایشان را خیلی بالا برده باشند، رنگ موهایشان خیلی تابلو باشد، ابروهای تتو کرده تابلو داشته باشند، دماغ و لبشان را عمل کرده باشند و گردن و سینه شان از زیر شال پیدا باشد، شلوارشان چسب باشد و شما بتوانید شکل قوس پایش را تشخیص بدهید. کفش بندی خیلی بازی پوشیده باشند و پوست سفید پایشان خیلی تو چشم بزند. ممکن است ناخن های دست و پایشان بلند باشد و لاک قرمز تندی زده باشند. یا نه، ممکن است موهایشان کوتاه کوتاه باشد. لباس های گشاد و شل و ول و رنگارنگ پوشیده باشند، رژ قرمزی زده باشند و با کفش های کتانی شان جوری راه بروند و سیگار بکشند که انگار هیچ چیز این دنیا به تخمشان نیست، یا نه اصلا، زنانی که خیلی ساده لباس پوشیده اند و کاملا با چارچوب های اجتماعی سازگارند و خیلی هم زیبا هستند.
شاید این زن ها زندگی جنسی آزادی داشته باشند. شاید هر شب با یک نفر بخوابند. شاید برایشان رابطه و خیانت هیچ معنایی نداشته باشد. شاید تعریفشان از زندگی و از رنج و از آزار با شما خیلی متفاوت باشد. شاید شما آدم هایی هستید که رنجتان از سر و رویتان می بارد و همه ازش خبر دار می شوند. شاید هم اینطور نباشید، اما این را قبول دارید که هیچ کسی در دنیا نیست که رنجی نداشته باشد، حتی اگر لباس های قرمز بپوشد و شب ها در مهمانی ها برقصد و صدای قهقه اش در خیابان توجه همه را جلب کند.

در بعضی از جاهای این دنیا زنان و مردانی زندگی می کنند که وقتی به کارهای روزمره شان می رسند، بچه هایشان را بزرگ می کنند، کاسبی می کنند و در بازار از کنار هم رد می شوند بالا تنه شان کاملا لخت است. اما این بالاتنه لخت هیچ نشانه ای را به ذهن دیگری ارسال نمی کند. شاید وقتی که وقتش برسد و هر دو طرف بخواهند، با هم بخوابند. اما وقتی دارند به کار دیگری می رسند، وقتی بچه شان را شیر می دهند، در فضای بیرون از خانه شان می نشینند و برای بچه هایشان غذا درست می کنند، درست مثل این است که لباس تنشان است. نه کسی کاری به کارشان دارد و نه آنها کاری به کار کسی دارد فقط کلیشه های اجتماعی است که این درست و غلط ها را تعیین می کند و گذر از کلیشه های اجتماعی معنایش این نیست که من جنده هستم. معنایش این نیست که من الان که دارم در خیابان راه می روم تا به محل کارم برسم یک موجود کردنی هستم و مرده ام برای اینکه یک کیر بهم پیشنهاد بشود. نرفتن زیر بار کلیشه های اجتماعی معنایش فقط نرفتن زیر بار کلیشه های اجتماعی است. ما همه مان دنبال معنایی برای زندگی می گردیم. شاید یک نفر معنای زندگی اش را در این پیدا کند که هر جور می خواهد لباس بپوشد نه هر جور که دیگران می گویند «درست» است. مطمئن باشید که «درست» منطق زندگی کسی که در خیابان از کنار شما رد می شود با «درست» منطق زندگی شما تفاوت دارد. مطمئن باشید آدمی که کلیشه های اجتماعی را می شکند خیلی بیشتر از شما از مغزش کار کشیده است. چون آگاهانه و یا غیرآگاهانه درست بودن آن کلیشه ها را زیر سوال برده است. اما شما هنوز به آن کلیشه ها چسبیده اید و ذهنتان دارد مثل دستگاهی که به آن الگوریتم داده باشند 0 و 1 ها را می خواند و از روی آنها تصمیم می گیرد. پس فکر نکنید که از آن زن قدرتمندتر هستید و حتی اگر قدرتمند تر هم باشید باز هم قدرت شما برایتان این حق را ایجاد نمی کند که به حریم او تجاوز کنید.

در تمام دنیا حتی یک زن را پیدا نمی کنید که مردی او را آزار نداده باشد. این جمله البته مال من نیست و مهم هم نیست که مال کیست. مال آدم مهمی نیست. اما یک واقعیت محض است. می خواستم این نوشته را خطاب به مردها بنویسم اما بعد دیدم می تواند خطاب به زن ها هم باشد.

وقتی در خیابان زنی را می بینید که به هر شکلی توجه شما را جلب می کند و یک لحظه به ذهنتان می رسد که حرفی بزنید (اگر زن هستید نصیحتش کنید و اگر مرد هستید به او چیزی بگویید که فرهنگ عمومی ما اسم آن را متلک گذاشته)، یا حتی اصلا فقط به ذهنتان می رسد که به او نگاه کنید و از زیباییش لذت ببرید،  یا به ذهنتان می رسد که به سمتش بروید و خیلی محترمانه به او پیشنهاد دوستی بدهید، یک لحظه به ماشین لباس شویی تان و یا به اتوبوسی که روزانه برای رفت و آمد در شهر از آن استفاده می کنید فکر کنید. فکر کنید که شما آن ماشین هستید، اما روح دارید، اندیشه دارد و رنج هم می کشید و دیگران بدون  توجه به روح و اندیشه و رنج شما فقط به استفاده ای  که شما برایشان دارید، فقط به سودی که از شما می برند، فکر می کنند. تا دارید به این چیزها فکر می کنید آن زن دیگر از کنار شما رد شده است و شما فرصت لذت یک دقیقه ای تان را از دست داده اید. اما بعد از خودتان خواهید پرسید آیا این آدم وسیله ای است که برای لذت بردن من در این دنیا درست شده باشد؟

وقتی به حریم زنی تجاوز می کنید، حتی اگر هیچ حرفی نزند. حتی اگر نشنیده بگیرد و نگاهتان هم نکند، جوری که فکر کنید اصلا نشنیده است، خشمی در درون او پنهان می شود. و هر بار آن خشم انباشته می شود و انباشته می شود و آنقدر زیاد می شود که از جایی سر باز می کند و زندگی آنها را به گه می نشاند. به زن های اطرافتان نگاه کنید. به مادرتان و خواهرتان و دوست دخترتان. فکر می کنید که خشمی که از شما دارند، خشمی که از پدرتان دارند، خشمی که انگار هیچ وقت نمی خواهد تمام شود از کجا شروع می شود؟
جواب بعضی هایتان هم این است که خب اگر تو خیابان هم دنبال زن ها نرویم کجا نیاز جنسی مان را برطرف کنیم. جواب احمقانه ای است که خب از دستگاهی که فقط  0 و 1 ها را می خواند و بر اساس الگوریتم تصمیم می گیرد اصلا بعید نیست. جوابش این است که اینکه حکومت جنده خانه ها را ازتان گرفته است و یا اگر کلوپ ندارید که بروید توش و آدم هایی را پیدا کنید که منتظر شما هستند و می خواهند یک نفر را پیدا کنند تا نیازهایشان را با هم برآورده کنند، دلیل خوبی برای تجاوز به حریم دیگران نیست. بروید حقتان را از حکومت بگیرید.
یکی دیگر از کلیشه های اجتماعی هم این است که جقی بودن خیلی چیز بدی است. اما به نظر من آدمی که نمی تواند حقش را از حکومت بگیرد، می رود تو حمام جقش را می زند شرف دارد به شماهایی که هر روز به حریم صد تا زن در عرصه عمومی تجاوز می کنید که بالاخره یکیشان جواب بدهد.
28 Jul 16:16

کمی آهسته‌تر زیبا، کمی آهسته‌تر رد شو

by حسین وی

از کنار زنی می‌گذشتیم. در خیابان، ایستاده بر آستانه‌ی دری که کوبه داشت، یا نداشت. اندکی آشفته می‌نمود و کلافه و دل‌نگران. دیدیم که شال و بالاپوش و جوراب و کفشی بر تن کرده بود؛ به تناسب. سرخ. زیبا.

مزمزه کردیم که ثانیه‌ای بایستیم و زیبایی‌اش را تحسین کنیم. خودشناسی‌اش را و خود-زیبا-شناسی‌اش را. این که می‌داند چه بپوشد و چه رنگ و نقش و دوخت و برشی در کار کند تا زیبا بنماید. کردیم و نکردیم. گذشتیم. از زن ِ زیبا گذشتیم. از زیبایی ِ زن گذشتیم. «زیبایی» را دیدیم و نادیده گرفتیم و گذشتیم.

چه می‌شد اگر زیبایی‌اش را به رویش می‌آوردیم و آشفتگی‌اش – چند لحظه شاید – به لبخندی التیام می‌یافت؟ ماهی گذشته و هنوز – گاهی – حسرت ِ آفرین‌ای که نگفتیم، آه می‌شود و دل می‌آزارد. همان‌طور که آفرین‌های بی‌شماری که در دل داشتیم و بر زبان نیاوردیم، سنگ حسرت شده‌اند و دل را سنگین کرده‌اند. چرا؟ به بهانه‌هایی که نامش را ملاحظات ِ اخلاقی یا قراردادهای عرفی گذاشته‌ایم. که اگر «چنین راست بگویم، چنان ناروا برداشت شود». توجیهی سراسر پست و ناراست. «آفرین» که فروخورده شود، «نفرین» بر جایش می‌نشیند و منکر، معروف می‌شود. چگونه است که این همه دشنام و نفرین را هر روز می‌شنویم و عرف می‌پنداریم، اما مسوولیت ِ دگرگون کردنش را گردن نمی‌گیریم؟

اغلب ِ ما، این کلیشه را در ذهن داریم: «من چیزی را در غریبه‌ای تحسین می‌کنم اما او مرا دیوانه، حریص، سودجو یا فریب‌کار فرض می‌کند.» جز آن که این کلیشه به خودی خود نقش ِ غلط می‌زند، فقط یک بار هم قصه را چنین فرض کنیم: «غریبه‌ای که سر راهمان است – در اوج تلخی و ناامیدی – فقط یک بهانه‌ی کوچک، یک توجه کوتاه، یک آفرین ساده لازم دارد تا دوباره به زندگی برگردد.» تو بگو برای یک روز، حتی یک ساعت. آیا فرض ِ واقعیت داشتن ِ چنین قصه‌ای، به شکستن کلیشه‌ی ذهن‌مان نمی‌ارزد؟

ما – همه‌ی ما که زیبایی را ادراک می‌کنیم – در برابر زیبایی مسوولیم: مسوول ِ تحسین ِ زیبایی. آدمیزادی که زیبایی را می‌ببیند و می‌شناسد و دم برنمی‌آورد، سو از چشمانش می‌رود. گوشش سنگین می‌شود. دلش هم. سنگ‌دل می‌شود اصلن. و آدم ِ سنگ‌دل، با دو چشم بی‌سو و دو گوش ِ ناشنوا، خودش عین عقوبت است: عذاب ِ خود؛ عذاب ِ دیگران.

 

.
یک بار هم – یادم باشد – از زیبایی بنویسم؛ که در لحظه «خلق» و «ادراک» می‌شود. که چیزی به نام «قرارداد زیبایی» از پیش وجود ندارد. به گمانم.

 

27 Jul 18:13

گربه ات را قورت بده!

by Mrs Shin
يك. هفت ساعت از روزم را خوابيدم. قرار بود بروم شمال. بازديد سايت. توى دلم يك شادى كوچك دويده بود كه دريا. به جايش اما هفت صبح توى تخت بودم و به يك گربه فكر مى كردم. هر گربه اى هم نه. همين گربه سفيد و زرد خوشگل خانم ف. فكر كردم گربه يك غرابتى دارد با روح من. دلم گربه مى خواهد توى خانه. نه براى اين كه زل بزند به من. براى اينكه بعد از همه زل زدنها بپرد توى بغلم كه مى فهممت طفلكى. چقدر آن بغل گرم و پشمالوى گربه اى مى چسبد لابد. وقتى كه قرار بوده بروى دريا و نرفته اى. وقتى تنهايى و هزار وقت ديگر.
***
دو. مادرم مى گويد چى مى خورى كه پوستت جوش مى زند؟ شكلات؟ من هم يك وقتى جوان و خام بودم و بى گناه و توى غذاهايم دنبال جوابِ اين چيزها مى گشتم. حالا مى دانم كه افكارم آنقدر رسيده اند به آستانه ام كه با هر ناآرامى، پوستم متلاطم مى شود. موج است مى گذرد. اين را كتابهاى روانشناسى مى گويند. حواسشان نيست كه بگويند و بلافاصله بعدش يك موج ديگر... هاه! فويل طلايى دور شكلات فرو روشه ام را باز مى كنم و فكر مى كنم من كه قرار است جوش بزنم، حداقل شكلاتم را خورده باشم. بله مادرم، من شكلات زياد مى خورم اين روزها.
***
سه. بچه شده روح سرگردان وراج خانگى. راه مى رود و هى مى پرسد "فردا برنامه مون چيه؟" ول كن معامله هم نيست. تا آخر روز را مى خواهد ساعت به ساعت بداند. در گرماى ٥٠ درجه و رخوت و كارگاه و روزهاى تمام نشدنى، بچه ام مى پرسد:"بعد چى؟" ديشب از برنامه جمعه پرسيد. گفتم هيچ. لم دادن توى خانه. هيچ كارى نكردن. "بعدش چى؟" هيچى تر...
***
چهار. سردرد خر است. 
***
پنج. جايى خوانده بودم كه اگر مى خواهيد خدا خنده اش بگيرد، برايش از برنامه هاى آينده تان بگوييد.
22 Jul 19:35

*انگار که نیستی چو هستی خوش باش

by S*
از خوشحالیهایتان زیاد بنویسید. زیاد بنویسید تا زیاد بشوند. به سادگی باورکردن ''پولت را نشمر که کم نشود'' های روزگار کودکی. زمان گذشت و بزرگ شدی و سال خوردی و حتا شک کردی که لابد کسی میخواسته به عمد حساب پولت دست خودت نباشد. زمان گذشت و بزرگ شدی و سال خوردی و فهمیدی کسی که هرگز  ندانسته  چی داشته و چی نداشته جای شکر و شکایت ندارد دیگر. و این مثل عکسش است: از خوشحالیهایتان زیاد بنویسید هر چند که کوچک و ناچیز و نپاینده. زیاد بنویسید که زیاد بشوند. از هر سو که بخواهی نگاهش کنی, غمگین بودن رشکی نمیطلبد. چه کودک باشی، چه دیگر کودک نباشی.

*از خیام است
21 Jul 11:11

...

by shamskia
فصل عوض میشود

جای آلو را

خرمالو میگیرد

جای دلتنگی را

دلتنگی


علیرضا روشن


20 Jul 12:56

هيس...من يك راز هستم. نگهم داريد.

by Mrs Shin
يك - آدمهايتان را تنها نگذاريد. تنهايى روح آدم را وحشى مى كند. بعد ياد مى گيرند بدون تو زندگى كنند. بر كه مى گردى مى بينى مانده اى پشت يك در بزرگ سفيد و هيچ كس در نمى زند. 
***
دو - ظرفيت آدميزاد براى تحمل فشار محدود است. له شدن هم ظرفيت مى خواهد. حكايت آن شامپانزه اى كه وقتى كف قفسش زيادى داغ شد، بچه را گذاشت كف زمين و ايستاد روش. مى بينى كه عشق را سر چهارراه كشان كشان مى برند تا لب جوب سرش را گوش تا گوش ببرند. همان عشقِ عزيزِ هميشگى. كف اين قفس داغ شده و داروين توى قبرش از غرور باد كرده، پدّ سگ!
***
سه - اينجا يك پرنده ى ديوانه دارد مى خواند. دوستش ندارم. آواز خواندن پرنده يعنى اميد. يعنى صبح و گور پدر صبح. در من شب شده و من بايد ياد بگيرمش. دوباره ياد بگيرم با شبِ خودم زندگى كنم. در من بدجورى شب شده. 
***
چهار - فروغ را به پيامبرى همه عشقهاى برباد رفته ى دنيا بايد مبعوث كرد." هميشه پيش از آنكه فكر كنى اتفاق مى افتد." 
***
پنج - آدمها را بايد شناخت، نه لزوما وقت فشارها. آدمهاى فشرده، متعادل نيستند. سرشان به ته شان پنالتى مى زند. اما همين فشردگيها يك جايى گوشى را مى دهد دستت كه چشمت را به روى چه چيزها بسته اى و اى دل غافل!
***
شش- من يك راز هستم. من، البته قرار بود دريا باشم به قول خانم گوگوش و مرداب شدم و  الخ. شايد در تكامل بعدى به قورباغه اى چيزى ارتقا پيدا كنم. فعلا يك راز كوچك دوست داشتنى بى آزار هستم. با ما همراه باشيد.
***
هفت - هوا دارد روشن مى شود. هفته ى لعنتى. تابستان تمام نشدنى. من و اين همه خوشبختى؟ محاله به خدا.
***
هشت - من قرار است زياد بنويسم اين روزها. زهرى ريخته است توى جانم. بايد خاليش كنم و فقط همين راه را بلدم. پيشاپيش بابت همه زنجموره هايى كه كرده ام و آنهايى كه برنامه اش را دارم عذرخواهى مى كنم. حوصله خواندتان نمى آيد مى توانيد از صفحه ام به يك مقصد نامعلوم فرار كنيد. آدرس ايميل بدهيد هر وقت متعادل شدم - خدا مى داند كى البته- ايميل بزنم كه برگرديد. 
***
نه - فشرده شده ام مثل يك فنر. فقط اگر دستش را از رويم بردارد خدا مى داند تا كجا پرت مى شوم. 
***
ده - چرخيده توى خواب. دست كوچك داغ را گذاشته روى شانه ى برهنه ام. پس بايد اين نوشته را تمام كنم. 
19 Jul 06:44

“Too Late”

18 Jul 17:48

۹۷۸. هیجان عصر بی‌ارتباطات

by کدئین کدی
فاصله‌ی بین
افتادن نویز موبایل روی اسپیکر
تا لحظه‌ی زنگ خوردن گوشی
18 Jul 11:26

از ضعف و دیگر اهریمنان

by حسین وی

از آدم‌های ضعیف فراری‌ام. یعنی برایم قابل معاشرت نیستند. راستش را بگویم؟ از معاشرت‌شان می‌ترسم. از دیدن ضعیف بودن‌شان، منفعل بودن‌شان می‌ترسم. حتی اگر پرِ ضعف و فترت‌شان به من نگیرد.

مته به خشخاش بگذاریم؟ بگذاریم: آدم ضعیف یعنی چه؟ من می‌گویم آدمی که وجودش با چیزی غیر از خودش تعریف می‌شود. یعنی نه که «می‌شود»، خودش «می‌خواهد» که بشود. تن داده به آویزانی. آویزانی به کس‌ها، چیزها، موقعیت‌ها، خیال‌ها، حتی محال‌ها؛ برای این که خودش را تعریف کند.

مثال؟ آدمی که از یک زندگی جهنمی خارج نمی‌شود چون می‌ترسد. می‌ترسد از دادن دوزخ نقد به برزخ نسیه. تنهاست ها، ولی از تنها شدن می‌ترسد. به خاکستر نشسته، اما از به خاک نشستن می‌ترسد.

مثال؟ آدمی که جرات انتخاب ندارد. تو بگو انتخاب هر چه، از کفش و رخت و لباس بگیر تا کار و آدم و سبک زندگی. آزمون و خطا برایش یعنی مرگ. حرفی بزند، تصمیمی بگیرد، انتخابی بکند و پایش بایستد؟ عمرن!

مثال؟ آدمی که حمله می‌کند تا بی‌دفاع نماند. پرخاش می‌کند تا پاسخ ندهد؛ اصلن کسی سوالی از جنابش نپرسد. آدمی که گارد می‌گیرد و حصار می‌کشد و بلندگو برمي‌دارد تا مانیفست شخصی/اخلاقی‌اش را بلند بلند فریاد بزند. آدمی که تابلوی هشدارهای ایمنی‌اش را با یک علامت خطر بزرگ همیشه به گردن آویزان می‌کند.

مثال؟ آدمی که باید به یک رابطه پایان دهد، اما به جای فکر کردن به پایان رابطه، به پایان آدم‌های رابطه فکر می‌کند! به کشتن خودش. به مردن دیگری یا به رفتن‌ش. به خسته شدن‌ش. به نماندن‌ش. به کلنگ از آسمان افتاد و بشکست. به قضا و قدر.

آخ! گفتم قضا و قدر؟ بیا، مثال: آدمی که زندگی‌اش را کنترات داده به این دو بزرگوار: گربه نره و روباه مکار. صبح‌ها قضا، شب‌ها قدر. تنهاست چون سرنوشتش تنهایی‌ست! بیچاره‌ست چون بیچارگی را روی پیشانی‌اش نوشته‌اند. داده روی کاغذ ابر و باد، با خط خوش برایش نوشته‌اند «گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه…» و کوبیده سردر زندگانی‌اش.

باز هم مثال؟ آدمی که جرات ندارد یک موقعیت بد را پایان دهد و زندگی را شیرین کند. به آدمی که اگر اشتباهی بپیچد توی بن‌بست و برسد ته‌ش، تا آخر عمر همان‌جا می‌ماند و می‌پوسد و می‌میرد؛ مگر این که یدک‌کشی پیدا شود و عقب‌عقب بیرون‌ش بکشد. آدمی که دنده عقب گرفتن بلد نیست. جرات سر و ته کردن ندارد. آدمی که اگر کسی را برنجاند، کار خودش و رابطه تمام است – مگر به روی یار دل‌آرای [خود]، گر نه/ به هیچ وجه دگر کار برنمی‌آید ازش. بلد نیست عذرخواهی کند، ناز بکشد، حرف بزند، دل به دست بیاورد، جبران کند. نه که بلد نیست؛ می‌ترسد. باید خیره خیره بماند تا آیا آن کس، ورق را برگرداند یا نه. دور نیست که همین آدم محبت کردن هم بلد نباشد – نه که نداشته باشد – اما بترسد از ابرازش. از کم بودنش. از ناقص بودنش. از مقایسه شدنش. از پذیرفته نشدنش.

و ضعیف‌ترین آدم‌ها، آدمی است که در برابر ضعف‌هایش ضعيف است. انکارشان می‌کند. نادیده‌شان می‌گیرد. به رسمیت‌شان نمی‌شناسد. حتی خرده‌ضعف‌های اصلاح‌پذیرش را. اگر رد لاغری روی شکم و غلط املایی توی نوشته‌اش را به رویش بیاوری کارش تمام است. آدمی که لباس ایده‌آلیست‌های پرفکت را بر تن می‌کند اما تن و روان نحیفش زیر سنگین لباس آب می‌رود.

و حالا اگر یکی پیدا شود و بگوید خودت چی؟ در سکوت اضافه می‌کنم یک رونوشت هم به خودم.

15 Jul 20:05

۹۷۷. هماهنگی گفتار و نوشتار در دفاع از اسمایلی

by کدئین کدی
برای نشان دادن خنده ننویسید «هاهاها...»، مگر همان شکلک :)) چه عیبی دارد؟ مگر برای نشان دادن گریه مثلا می‌نویسید «هق‌هق‌هق...»؟ نه! این را می‌گذارید :(( تازه، بسته به اندازه‌ی خوشحالی یا ناراحتی‌تان، پرانتزها را هم کم‌وزیاد می‌کنید. اصلا این‌ها به کنار، غیر از آدم‌بدهای کارتونی و فانتزی، چه کسی را سراغ دارید که موقع خندیدن صدای «هاهاها...» از خودش دربیاورد؟
14 Jul 18:39

...

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
مسیح هنگامی خواهد آمد که دیگر نیازی به او نیست.

فرانتس کافکا، دفترچه‌ی یادداشت‌ها