Shared posts
دستش را در عکسی شناسایی میکنی و چیزی در دلت تک...
دختر ملوس خانم…!!
_ ای خواهر جان دَست رو دِلُم نَذار …..مُو هَم هیچ غُصتِه ای نِدِرُم اِلّا هَمی دختر که بِخ ریشُم موندِه….! یَک خَره سَگی هَم پیدا نِمِره دست ای واموندِه ره بیگیره بُبُره هر روز ریخت نَحسِشه نِبینُم….! چی بُگم خواهر چی بُگم….دَرد بی دَرمون که مِگن هَمیه خواهر….هَمیه…!!
_ راه دِره خواهر….راه دِره…! دُختر مَلوس خانم یادِته…؟ نِصبه صورَتِش دِماغ بود نِصبِش چِناق…!! ازدَر که میامَد تو اول دِماغِش میامَد تو بَعدِ دوسه دِقه چِناقِش…!! کونِش کَج بود پاشَم شَل مِزَد…! حرف نِمتِنیست بِزنه اِلّا وَقتی که تو مُستِراب بود اگه دَر مِزَدی فقط بِلَد بود بِگه اِهههه…!! یادِته کَچَلی داشت دَهَنشَم بوی اَنِ گربه مِداد…!! شوهر کِرد رَفت خانه بَخت…! بُگو کی گیریفتِش…؟ دکتر سُماقی که تو خارجه مَطّب دِره…!! باورت مِرّه…؟
_ نِکه باوَرُم نِمِره….! مُرده شور به او نِگاه نِمِکِرد زَن دُکتُر رَفتِگ…؟ او که ماخاست بُچُسه میرید که خواهر جان…دَهَنشِه که وامِکِرد زود مِرَفتَن دَره مُستِرابه مِبَستَن هواکِشاره روشن مِکِردَن که…!
_ بَععععله….باباش پینجا تِمَن داد به یک شِرکَتی بردَنِش بعد شیش ماه آوُردَنِش…اَزی رو به او رو رفته بود…!! دِماغِش اندازه نُخود رفته بود چِناقَم نِداشت….!! از شیکمِش وَرداشته بودن چُسبُندِه بودَن به کونِش….!! سولاخ کونِشَم دَرز گیریفته بودَن که موقع چُسیدن نِرینه دیگه…!! سینه هاشَم عین هَندِوَنه دِیمه….!! اَصَن یک چیزی مُگم یَک چیزی مُشنُفی خواهر…!! راه که مِرَفت هَمچی کونِشه تاب مِداد سینه هاش لُم لُم مِکِرد که بیا وُ بیبین…! مُگفتَن داف رفته…!!
_ناف رِفته…؟
_ ناف نه خواهر جان….داف…!! دیگه مُستراب نِمِرَفت که …مُگفت مَن توالت فرنگی نِبِشِه ریدَنُم نِمیه…؟ مُگفت فُرم کونِش به هَم میریزه اگه سَر مُستراب بیشینه….!! بعدِشَم هَمی دُکتر سُماقی گیریفتِش بُردِگ خارجه…! مِگن حالا به ماکارانی مِگه اِسپاگِتی به کباب دیگی اَم مِگه بیف اَصغر گانوف…!!
_ مُگم خواهر جان چند دادَن گفتی…؟ کَمتَرَم میگیرَن…هَمی آدرس هَمی شِرکَته کوجایه…! الان طِلا چَند رفته…خبر دِری شما…؟ بیمیره اِلهی به حَق پَنش تَن هَمی روحانی که آمد طِلا آرزون رَفت….بیمیره اِلهی…!!
مرا که یارای حرف "نزدن" نیست
در سکوت کار می کرد و باغچه آب می داد و عطر غذا بلند می کرد. و سالها می گذشت و ساکت تر می شد. این سال آخر که در هفته شاید چند کلمه گفته بود و شاید همان را هم نگفته بود و خیره شده بود به یک جایی.
حسود قشنگی هم می شد و بروز نمی داد. پدربزرگم اگر می نشست پای ماهواره و رقص دخترها را نگاه می کرد، اگر از زیبایی یک زنی زیادی تعریف می کرد، اگر از سوابق عیاشی اش حرف می زد یا شرح خوشگذرانی های جوانی میداد، به وضوح حسادت مادربزرگم را بر می انگیخت. اما تنها کاری که می کرد این بود که زیر لبی یک ناسزای ملسی می گفت و صحنه را ترک می کرد به سوی اتاقش که جدا بود از همه. از خیلی سالها تا آخرین روز عمرش شریک نشد فضای خوابیدنش را.
پدربزرگم سرباز رضاخان بود. سرباز رضا خان ندیده اید. فراتر از تصور است فرهنگ معاشرتش. می بایست دقیق بود. به ساعت و دقیقه اهمیت داد. پنج دقیق دیرتر می تواند یک فاجعه باشد. نظم باید خودش منظم باشد! سروقت و سرجا و سربزنگاه. حرف باید سنجیده باشد. رفتار باید معقول باشد. هر شیء تعریف خودش را دارد. هر انسانی جایگاه خودش را. پس جلوی یک کهنه سرباز ارتش رضا شاه، می بایست خیلی وقتها سکوت کرد. برای آنچه مادربزرگم ارائه میکرد اما، می توانم بگویم که یک جور سکوت غمناک. طی سالها این را خوب یاد گرفته بود. گاهی هم می گفت " یارَستن حرف نتنَم من" ... یعنی مرا یارای حرف زدن نیست... و این جمله کوچک یک کتاب بزرگ حرف تویش هست.
از آن سرسنگینی و صدای آرام و کلمات مقطع و سکوت اما؛ هیچ به ارث نبردم. شلوغم و سر به هوا و گیج. گاهی رام، گاهی وحشی. گاهی هار، گاهی اهلی. شدیدم.آدم شدید سودایی سرکشی هستم. پای عواطف که می آید وسط، می بینم که هیچ بویی از آنهمه وقار طبیعی و ذاتی نبردم. چرایش را هم نمی دانم.
گاهی آدم از دست ژنهایش لجش می گیرد
عکس یا تصویر
Ayda shared this story from چمدانک. |
می خواستم این نوشته را خطاب به مردها بنویسم اما بعد دیدم می تواند خطاب به زن ها هم باشد
یکی دیگر از کلیشه های اجتماعی هم این است که جقی بودن خیلی چیز بدی است. اما به نظر من آدمی که نمی تواند حقش را از حکومت بگیرد، می رود تو حمام جقش را می زند شرف دارد به شماهایی که هر روز به حریم صد تا زن در عرصه عمومی تجاوز می کنید که بالاخره یکیشان جواب بدهد.
کمی آهستهتر زیبا، کمی آهستهتر رد شو
از کنار زنی میگذشتیم. در خیابان، ایستاده بر آستانهی دری که کوبه داشت، یا نداشت. اندکی آشفته مینمود و کلافه و دلنگران. دیدیم که شال و بالاپوش و جوراب و کفشی بر تن کرده بود؛ به تناسب. سرخ. زیبا.
مزمزه کردیم که ثانیهای بایستیم و زیباییاش را تحسین کنیم. خودشناسیاش را و خود-زیبا-شناسیاش را. این که میداند چه بپوشد و چه رنگ و نقش و دوخت و برشی در کار کند تا زیبا بنماید. کردیم و نکردیم. گذشتیم. از زن ِ زیبا گذشتیم. از زیبایی ِ زن گذشتیم. «زیبایی» را دیدیم و نادیده گرفتیم و گذشتیم.
چه میشد اگر زیباییاش را به رویش میآوردیم و آشفتگیاش – چند لحظه شاید – به لبخندی التیام مییافت؟ ماهی گذشته و هنوز – گاهی – حسرت ِ آفرینای که نگفتیم، آه میشود و دل میآزارد. همانطور که آفرینهای بیشماری که در دل داشتیم و بر زبان نیاوردیم، سنگ حسرت شدهاند و دل را سنگین کردهاند. چرا؟ به بهانههایی که نامش را ملاحظات ِ اخلاقی یا قراردادهای عرفی گذاشتهایم. که اگر «چنین راست بگویم، چنان ناروا برداشت شود». توجیهی سراسر پست و ناراست. «آفرین» که فروخورده شود، «نفرین» بر جایش مینشیند و منکر، معروف میشود. چگونه است که این همه دشنام و نفرین را هر روز میشنویم و عرف میپنداریم، اما مسوولیت ِ دگرگون کردنش را گردن نمیگیریم؟
اغلب ِ ما، این کلیشه را در ذهن داریم: «من چیزی را در غریبهای تحسین میکنم اما او مرا دیوانه، حریص، سودجو یا فریبکار فرض میکند.» جز آن که این کلیشه به خودی خود نقش ِ غلط میزند، فقط یک بار هم قصه را چنین فرض کنیم: «غریبهای که سر راهمان است – در اوج تلخی و ناامیدی – فقط یک بهانهی کوچک، یک توجه کوتاه، یک آفرین ساده لازم دارد تا دوباره به زندگی برگردد.» تو بگو برای یک روز، حتی یک ساعت. آیا فرض ِ واقعیت داشتن ِ چنین قصهای، به شکستن کلیشهی ذهنمان نمیارزد؟
ما – همهی ما که زیبایی را ادراک میکنیم – در برابر زیبایی مسوولیم: مسوول ِ تحسین ِ زیبایی. آدمیزادی که زیبایی را میببیند و میشناسد و دم برنمیآورد، سو از چشمانش میرود. گوشش سنگین میشود. دلش هم. سنگدل میشود اصلن. و آدم ِ سنگدل، با دو چشم بیسو و دو گوش ِ ناشنوا، خودش عین عقوبت است: عذاب ِ خود؛ عذاب ِ دیگران.
.
یک بار هم – یادم باشد – از زیبایی بنویسم؛ که در لحظه «خلق» و «ادراک» میشود. که چیزی به نام «قرارداد زیبایی» از پیش وجود ندارد. به گمانم.
گربه ات را قورت بده!
*انگار که نیستی چو هستی خوش باش
*از خیام است
...
جای آلو را
خرمالو میگیرد
جای دلتنگی را
دلتنگی
علیرضا روشن
هيس...من يك راز هستم. نگهم داريد.
۹۷۸. هیجان عصر بیارتباطات
افتادن نویز موبایل روی اسپیکر
تا لحظهی زنگ خوردن گوشی
از ضعف و دیگر اهریمنان
از آدمهای ضعیف فراریام. یعنی برایم قابل معاشرت نیستند. راستش را بگویم؟ از معاشرتشان میترسم. از دیدن ضعیف بودنشان، منفعل بودنشان میترسم. حتی اگر پرِ ضعف و فترتشان به من نگیرد.
مته به خشخاش بگذاریم؟ بگذاریم: آدم ضعیف یعنی چه؟ من میگویم آدمی که وجودش با چیزی غیر از خودش تعریف میشود. یعنی نه که «میشود»، خودش «میخواهد» که بشود. تن داده به آویزانی. آویزانی به کسها، چیزها، موقعیتها، خیالها، حتی محالها؛ برای این که خودش را تعریف کند.
مثال؟ آدمی که از یک زندگی جهنمی خارج نمیشود چون میترسد. میترسد از دادن دوزخ نقد به برزخ نسیه. تنهاست ها، ولی از تنها شدن میترسد. به خاکستر نشسته، اما از به خاک نشستن میترسد.
مثال؟ آدمی که جرات انتخاب ندارد. تو بگو انتخاب هر چه، از کفش و رخت و لباس بگیر تا کار و آدم و سبک زندگی. آزمون و خطا برایش یعنی مرگ. حرفی بزند، تصمیمی بگیرد، انتخابی بکند و پایش بایستد؟ عمرن!
مثال؟ آدمی که حمله میکند تا بیدفاع نماند. پرخاش میکند تا پاسخ ندهد؛ اصلن کسی سوالی از جنابش نپرسد. آدمی که گارد میگیرد و حصار میکشد و بلندگو برميدارد تا مانیفست شخصی/اخلاقیاش را بلند بلند فریاد بزند. آدمی که تابلوی هشدارهای ایمنیاش را با یک علامت خطر بزرگ همیشه به گردن آویزان میکند.
مثال؟ آدمی که باید به یک رابطه پایان دهد، اما به جای فکر کردن به پایان رابطه، به پایان آدمهای رابطه فکر میکند! به کشتن خودش. به مردن دیگری یا به رفتنش. به خسته شدنش. به نماندنش. به کلنگ از آسمان افتاد و بشکست. به قضا و قدر.
آخ! گفتم قضا و قدر؟ بیا، مثال: آدمی که زندگیاش را کنترات داده به این دو بزرگوار: گربه نره و روباه مکار. صبحها قضا، شبها قدر. تنهاست چون سرنوشتش تنهاییست! بیچارهست چون بیچارگی را روی پیشانیاش نوشتهاند. داده روی کاغذ ابر و باد، با خط خوش برایش نوشتهاند «گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه…» و کوبیده سردر زندگانیاش.
باز هم مثال؟ آدمی که جرات ندارد یک موقعیت بد را پایان دهد و زندگی را شیرین کند. به آدمی که اگر اشتباهی بپیچد توی بنبست و برسد تهش، تا آخر عمر همانجا میماند و میپوسد و میمیرد؛ مگر این که یدککشی پیدا شود و عقبعقب بیرونش بکشد. آدمی که دنده عقب گرفتن بلد نیست. جرات سر و ته کردن ندارد. آدمی که اگر کسی را برنجاند، کار خودش و رابطه تمام است – مگر به روی یار دلآرای [خود]، گر نه/ به هیچ وجه دگر کار برنمیآید ازش. بلد نیست عذرخواهی کند، ناز بکشد، حرف بزند، دل به دست بیاورد، جبران کند. نه که بلد نیست؛ میترسد. باید خیره خیره بماند تا آیا آن کس، ورق را برگرداند یا نه. دور نیست که همین آدم محبت کردن هم بلد نباشد – نه که نداشته باشد – اما بترسد از ابرازش. از کم بودنش. از ناقص بودنش. از مقایسه شدنش. از پذیرفته نشدنش.
و ضعیفترین آدمها، آدمی است که در برابر ضعفهایش ضعيف است. انکارشان میکند. نادیدهشان میگیرد. به رسمیتشان نمیشناسد. حتی خردهضعفهای اصلاحپذیرش را. اگر رد لاغری روی شکم و غلط املایی توی نوشتهاش را به رویش بیاوری کارش تمام است. آدمی که لباس ایدهآلیستهای پرفکت را بر تن میکند اما تن و روان نحیفش زیر سنگین لباس آب میرود.
و حالا اگر یکی پیدا شود و بگوید خودت چی؟ در سکوت اضافه میکنم یک رونوشت هم به خودم.
۹۷۷. هماهنگی گفتار و نوشتار در دفاع از اسمایلی
...
فرانتس کافکا، دفترچهی یادداشتها