Shared posts

31 Jul 16:48

آدم‌های خوب دور و نزدیک*

by k1

دختر خنزر فروش پشت رستوران فرودگاه امام،‌ همان جایی که می‌شود هواپیماها را تماشا کرد و من این عادت را از اولین باری که پایم را در یک فرودگاه گذاشته‌ام تا به‌حال با لذت ادامه می‌دهم، آن‌چنان لبخند ملیح و روی خوشی داشت که ناخودآگاه مدتی طولانی، همان‌طور که چای‌ و کیکم را می‌خوردم تماشایش کردم و لذت بردم. حتا زمانی که مشتری در غرفه‌اش نبود با همان لبخند به کارهای شخصی‌اش می‌پرداخت.

از آن‌ موجوداتی بود که ناخودآگاه به واسطه‌ی خوش‌رویی زیبا هم به نظر می‌رسند. راه افتادم سمت گیت پرواز، مکث کردم، برگشتم، کمی فکر کردم، دیدم نمی‌توانم بدون این‌که کاری بکنم رد شوم. کار نسبتن سختی بود، ولی شجاعتم را جمع کردم و رفتم سراغ دخترک، فکر کرد مشتری‌ام، با همان خنده آمد جلو، سلام کردم، گفتم خانم این خنده‌ی روی صورت شما خیلی جذاب و دل‌نشین است. صورتش بازتر شد، بیش‌تر خندید، گفت ممنون. گفتم نمی‌شد بدون گفتنش بروم، خداحافظ. گفت خداحافظ.

قضیه مال چند سال پیش بود. دیروز فرناز روی فیسبوک نوشته بود که در تاکسی‌ای (در آلمان) موزیکی را شنیده بوده و با راننده در مورد آن حرف زده. به راننده گفته که موزیک را دوست دارد و برایش خاطره‌انگیز است. فردای آن روز راننده یک سی-دی از آن موزیک گذاشته پشت در خانه‌ی فرناز، با یک یادداشت مهربان.

وضع این‌روزها و این سال‌های فرهنگ ما طوری شده که انگار آدم‌ها از هم می‌گریزند،‌ وحشت دارند. من به عنوان یک مرد اگر در خیابان چشمم توی چشم زنی بیفتد و لبخند بزنم ناخودآگاه با ابروهای گره کرده مواجه می‌شوم. زن حق دارد، سطح عطش جنسی آن‌قدر بالاست که لبخندِ فردِ گذری را با لبخند جواب دادن، با شانس خوبی ممکن است عواقب ناخوش‌آیند داشته باشد.

می‌خواهم بگویم که نمی‌دانید چقدر،‌ چقدر جای بده بستان‌های معنوی و ساده‌ی اجتماعی در زندگی‌مان خالی‌ست. چقدر می‌تواند یک لب‌خند گذری،‌ یک جمله‌ی چه کراوات قشنگی، چه لباس خوش‌رنگی،‌ که بدون هیچ ملاحظه یا درخواست بعدی‌ای گفته می‌شود روز آدم را بسازد، رفع افسردگی و یک‌نواختی کند،‌ سطح دنیا را، کیفیت زندگی را بالا ببرد اصلن.

مرتبط:
ساده

------------------------
*: از فرناز

26 Apr 10:11

ظهر چارشنبه

by noreply@blogger.com (مرضیه رسولی)

ایستگاه میدان ولیعصر سوار شدم. رفتم آخر اتوبوس ایستادم که دسترسی خوبی به صندلی ها دارد. هر کدام از صندلی های ردیف آخر و چهار تا صندلی جلوتر که خالی می شد می توانستم بنشینم. بقیه ی ایستاده ها چسبیده بودند به میله های جلوی در.  ایستگاه زرتشت نگه داشت و یکی بلند شد و من رفتم جایش روی صندلی ای نشستم که پشت به راننده است، کنار پنجره. روبرویم زنی داشت به بچه ای که روی پایش بود شکلات می داد. بغل دستی ام از زن بچه بغل پرسید این ساک مال شماست؟


تازه متوجه ساکی شدم که روی زمین جلوی پایم بود. زن گفت نه. از بغل دستی اش پرسید. او هم گفت نه. ساک مشکی پر و پیمان و سالمی بود که زیپش را تا ته کشیده بودند. بلند گفت این ساک مال کیه؟ کسی جواب نداد. صاحبش هر کس بود پیاده شده بود. م یک بار تعریف می کرد که تو یکی از فرودگاه های خارج چمدانش را گذاشته تو سالن که برود دستشویی و برگردد. وقتی برگشته دیده که پلیس دورتادور چمدان را نوار زرد کشیده و نمی گذارد کسی نزدیک شود. رفته سمت چمدان و ازش پرسیده اند مال توست؟ تایید کرده و همان موقع پلیس خفتش را چسبیده و ول نکرده. گفته زود باش بمبی را که توی این کار گذاشتی خنثی کن. دوست داشتم جای م بودم، در حالی که بقیه فکر می کردند چیز مهم و حیاتی ای توی چنگم دارم خودم می دانستم که پوچ است و باهاش کاسبی می کردم و بازیشان می دادم.


شک نداشتم تو ساکی که جلوی پایم ول شده بود بمب کار گذاشته اند. بمبی که لحظه انفجارش فرا رسیده بود. اولین نفری که آش و لاش می شد خودم بودم. التماس کردم تا ایستگاه بعد دست نگه دارد بگذارد من پیاده شوم. ماشین تو ترافیک مانده بود. همه وجود ساک را فراموش کرده بودند جز من. حواسشان کجاست؟ مساله از این مهم تر؟ به ذهنم رسید به راننده خبر دهم ولی بلافاصله به این نتیجه رسیدم که نمی ارزد، اگر بمب نباشد مضحکه می شوم، یکراست می روم تو قصه های فکاهی. سر فاطمی پشت چراغ قرمز در را زد. پیاده شوم؟ حالا واقعن بمب است؟ اگر اینجا پیاده شوم یک ایستگاه را باید پیاده بروم. کی حال دارد؟ یعنی انقدر گشادم که حاضرم منفجر شوم ولی یک ایستگاه را پیاده نروم؟ یالا بجنب. الان در را می بندد و راه می افتد. اگر پیاده شوم و اتوبوس منفجر نشود و توی این هم بمب نباشد و چاهار تا تکه لباس و یک مایوی شنا باشد با این بزدلی چطور کنار بیایم؟ خب این همه آدم هم که  رفتند روی هوا و هزار تکه شدند مثل تو فکر می کردند. بشر هر چه می کشد از بی عملی است. بابا بمب کجا بود؟ تحت تاثیر خبرها و سریال ها جوگیر شدی. 


در را بست و راه افتاد ولی چندقدم جلوتر دوباره ایستاد و در را زد که مسافر سوار کند. راننده داشت باهام بازی می کرد. می خواست جلوی خودم شرمنده ام کند. حتا دیگر صدای تیک و تاک ساعت بمبه هم واضح و بلند شده بود. دلم می خواست داد بزنم هیس تا همه ساکت شوند و سروصدای بیرون هم بخوابد و کل تهران صدای این تیک و تاک که داشت گوشم را کر می کرد بشنود. هیچ کس نمی شنید حتا دونفر هم آن ته با خیال راحت خوابشان برده بود. خوشا فنا شدن در خواب. با پاهای لرزان از جایم بلند شدم و رفتم جلو. قبل از اینکه دوباره در را ببندد پریدم پایین و رفتم تو پیاده رو و هر آن در انتظار انفجار، دور شدن اتوبوس را تماشا کردم و هزار بار صدای انفجار را برای خودم ساختم و ده هزار بار خودم را دیدم که دارم خبرها را بالا پایین می کنم و بالاخره چشمم به تیتر می افتد: انفجار بمب در اتوبوس خط راه آهن- تجریش. در این سانحه راننده و تمامی مسافران جان خود را از دست دادند.


با عذاب وجدانش چطور تا آخر عمر زندگی کنم؟ چرا فقط خودم را نجات دادم؟