Shared posts

20 Oct 05:46

نامه‌ی سی و پنجم

by Mohammad Moeini

سلامْ تنها خوب

همیشه فکر کرده‌ام اولین بار چه کسی، با کدام قصد و نیّت، با کدام ژرف‌اندیشی و طبع نازک، «تن» را با «ها» جمع بست؛ رسید به «تنها» تا از آن، معنای منفرد و یکه و واحد و  احد را قصد کند؟! انگار که آب روی آتش بگذاری تا سرد شود! لابد همه کلمه‌ها داستان خودشان را دارند؛ همه کلمه‌ها و این وسط مگر چند کلمه این طوری هست که جمع بسته می‌شود تا مفرد شود؟! همه مسئله و نکته هم در فاصله‌ای است که بین «تن» و «ها» - ابزار جمع بستن - حذف شده تا منفرد بودن حاصل شود.

و تازه بین این همه کلمه چرا «تنها»یی که این  همه برای بسیاری قبله و گذر پالودن روان بوده، برای بسیاری فرصت از دست رفته، برای بسیاری مایه و دلیل هراس؟ یک کلمه با معنا و حسی  این همه تنیده در روح و روحیات تک تک آدمها!

.

دل‌آرام! «تنها» کلمه بسیار عجیبی است.

.

.

19 Oct 13:48

lohrien: Illustrations by Me Suk Lee







lohrien:

Illustrations by Me Suk Lee

16 Oct 16:06

gnostic-forest: Randy P. Martin

16 Oct 10:03

"I believed that I wanted to be a poet, but deep down I just wanted to be a poem."

“I believed that I wanted to be a poet, but deep down I just wanted to be a poem.”

- Jaime Gil De Bieda (via larmoyante)
15 Oct 11:40

نامنطبق با خود

by نیشابور
Azinmd

جوانی یعنی عاشق بودن
و انتطار کسی
کودکی که نامش دهی


یک بار نقاشی کرده بودم
خیلی وقت‌ها پیش
جوان بودم
زیرش نوشته بودم
 و من نامنطبق با تاریخ و نامنطبق با خود
بیتی بود از پازولینی که من عاشقش بودم
آنقدر که اگر پسری داشتم نامش می‌دادم پائولو
یک بار هم رفتم به جستجویش
 و هر وقت که از خم کوچه‌ای آلفارومئویی می‌پیچید که نمی‌پیچید
 و من می‌خواستم که بپیچد
او را می‌دیدم
جوانی یعنی عاشق بودن
 و انتطار کسی
کودکی که نامش دهی

هنوز نامنطبقم با خود
14 Oct 13:01

نامه‌ی سی و یکم

by Mohammad Moeini

سلام بهانه‌ی اصالت

.

مصطفی ملکیان عزیز جایی گفته بود: «من به این نتیجه رسیده‌ام که آدم تا اصیل زندگی نکند، نمی‌تواند زندگی‌ای بکند که خوبی و خوشی را داشته باشد و آدم خیلی شرمنده است که این را بگوید ولی اصیل زندگی کردن در بافت اجتماعی کشور ما امری نزدیک به محال است ... آدم وقتی اصیل زندگی می‌کند یعنی بر اساس فهم و تشخیص خودش عمل می‌کند. اولین اثر این شیوه زندگی کردن این است که خفیه‌کاری در آن نیست. بخش زیادی از سایش و فرسایش در زندگی ما به این دلیل است که خفیه‌کاریم. فکر نکنید خفیه‌کاری فقط خفیه‌کاری سیاسی است. بزرگترین مانعی که در برابر زندگی اصیل ماهاست، افکار عمومی است نه رژیم سیاسی حاکم بر جامعه ... شما عقیده‌ای دارید ولی متفاوت از آن رفتار می‌کنید. یک نحوه گفتار دارید و به نحوه‌ای دیگر کردار. احساسات، عواطف و هیجانات‌تان با کردارتان هماهنگ نیست. من کریستالی زندگی کردن، شفاف زندگی کردن را بر سلامت فرد خیلی سودمند می‌دانم ... اگر می‌توانستید در یک جامعه آزاد زندگی کنید یا می‌توانستید واقعا اراده خود را قوی کنید و درد و رنج‌هایی را که ناشی از این نوع اصیل زیستن در این جامعه است، تحمل کنید به شما خیلی خیلی کمک می‌کرد و یک مقدار از این فروبستگی‌ای که آدم در خودش احساس می‌کند، باز می‌شد. من واقعا فکر می‌کنم یکی از مهمترین ارکان زندگی بهروزانه این است که آدم شفاف و کریستالی باشد.»

.

این را سال قبل توی دفترچه یادداشتم نوشته بودم و الان هم یادم نیست کجا خوانده بودم و این البته که اثری در اهمیت تلخ و شیرینی که در آن آمده ندارد! اینکه اصیل زندگی نمی‌کنیم، خفیه کاریم از شدت سیاست و یا از فرط نگاه و قضاوت‌های بُرنده و کوبنده و فرساینده‌ی مردمان. توی خیلی از این فیلم‌ها شاید دیده‌ای که قهرمان داستان سر دو راهی، یک فرمول نجات‌بخش دارد؛ این که «خودش» باشد. این قاعده عظیمی است که خیلی‌های ما تجربه هم حتی نمی‌کنیم. چقدر گاهی تاب این لحظه‌ها دشوار می‌نُماید. رعشه و موج آنرا می‌شود حس کرد.

.

گاهی که می‌گویم مهاجرت و غربت خوب است، یکی، دلیل همین است. آدم به خودش نزدیک‌تر می‌شود. بدترین دلتنگی، دلتنگی آدم برای خودش است. کسی که این را نمی‌پذیرد، خودش را و  شکوه خودش را، تجربه نکرده لابد. خودش را در آغوش نکشیده، خودش را همیشه زیر سایه دیگران دیده. کریستالی زندگی کردن در مهاجرت و غربت خیلی آسان‌تر است. خیلی‌های ما تاب تحمل درد و رنج «خود» بودن را نداریم وقتی که دور و برمان لبریز از نَسَب‌ها و نسبت‌هاست. انگار دنیای فیزیکی دور و بر خودت که از چشمهای منتظر قضاوت خالی‌تر می‌شود، دنیای معنای توی خودت، بزرگ‌تر و عزیزتر می‌شود.

.

دل‌آرام! من حسودی می‌کنم به همه «خود»هایی که دست در دست صاحبان اصیل‌شان دارند، یا که سر روی سینه‌هاشان. گفته بودم بوی زندگی همان جاست.

.

.

تا بعد؛ بدرود بلور یاد ِ زندگی 

14 Oct 08:50

Chapped Lips on Flickr.2010. * I’m grateful for this...



Chapped Lips on Flickr.

2010.
*
I’m grateful for this photograph.

14 Oct 08:49

صدای باد می‌آید-به نیمه‌شب چیزی نمانده

by limani

نشسته‌ایم دور میز گرد و خودمان دوتا هستیم و بسته‌های کتاب‌ها که من ذوق‌شان را دارم. دارم به جک لندن و اُ هنری لبخند می‌زنم و به دخترک و فکر می‌کنم درون کتاب‌ها را چه بنویسم برایش و دلم پیش دفترچه‌هاست. همین‌جور سطحی و بی‌دغدغه. چای می‌آورند به رسم‌شان و من فنجانِ استوانه‌ای و کشیده را به لب می‌رسانم. ولرم. بوی دود همراه با کمی شیرینی در فضای دهانم پخش می‌شود. به طعم غریبه لبخند می‌زنم. نامِ چای را برایم می‌نویسد که به‌کل با واقعیت چای نمی‌خواند. چای, عصاره‌ای ست از یک نوع برنجِ قهوه‌ای دودی که در فلان استان بهترین آن عمل می‌آید و..و… من رفته‌ام تا دور. تا غریبه. تا غریب. چای را فنجان فنجان می‌نوشم و به چشم‌های متعجبِ مرد ایستاده به خدمت لبخند می‌زنم و به اُ هنری با جلدِ گل‌بهی و سپید لبخند می‌زنم و دلم آکواریوم دانشکده نیست و دلم ویلا نیست و دلم پله‌های طبقه‌ی آخرِ وزارت‌خانه نیست و دلم معاونتِ امور دانشجویی هرمزان نیست و دلم دارالترجمه‌ی پارسا نیست و دلم همین‌جاست. دورِ یک میزِ گرد و خالی و بینِ بسته‌های کتاب‌ها. گاهی گوش تیز می‌کنم به نوای موسیقی. چیزی نمی‌فهمم. چیزی در سرم میانِ لغات و نت‌ها جابه‌جا نمی‌شود. همان‌جایی که دارم پی‌اش را می‌گیرم, گام عوض می‌شود و من لبخند می‌زنم در حجم بیگانگی.

یادم نیست دقیقن چه وقت بود که حجمِ دلزدگی‌ها به جایی رسید که بیگانگی ماوا و منزل شد برایم. یا شاید هم دلم نمی‌خواهد به یاد بیاورم. دیر وقتِ شب که داشتم لایِ خنده‌ها و چیزهایی که تعریف می‌کردند برای هم به دنبالِ نشانه‌ای ابتدایی از چراییِ هیجان‌شان می‌گشتم غافلگیرم کرد: دوست داری بدانی چه می‌گویند؟ دوست داری یکی از جمعِ آن‌ها باشی؟ کمی نگاهم را دزدیدم. باز هم بیش‌تر نگاهشان کردم. چوب بلند را روی لب‌هام گذاشتم و سرم را به انکار تکان دادم: دوست دارم نگاهشان کنم بی‌که چیزی بدانم.

می‌گویی محضِ رضایِ خدا بیا که رویت را ببینیم. می‌خندم. می‌گویم «باشد! باشد!» نمی‌آیم. نمی‌آیم و با هر قدمی تو را در خاطر گرامی می‌دارم. با هر قدمی در بیگانگی غوطه می‌خورم. بی‌رنگ می‌مانم. کار خودم را می‌کنم. و به چیزهایی که نمی‌فهمم لبخند می‌زنم و در این آرامشی هست. آرامشی که خودم خوب می‌دانم چه‌جور گمش کردم و حالا نمی‌دانم چه‌جور بیابمش.


12 Oct 12:03

چون دوست…می‌دارد دوست

by limani

برایم نوشته‌ای:

«بر آن یار بگریید 

که از یار بریدست»
گفته‌ای چو ذکری مدام بر احوال من. از پریشانیِ مدامِ من؟ «دل را به‌عنا شکسته می‌دارد دوست» شکسته می‌دارد دوست شکسته می‌دارد دوست شکسته می‌دارد دوست و آن عنا…معترفم که دوست را به طنین می‌گویم. حالا تو بیا و ورق بزن دفتر دفتری را که سال‌ها هر برگ جان گرفت با آن «ای دوست» و ذوق بر دوست و آفرین بر دوست و دمش گرم دوست و دوست و دوست

 

09 Oct 15:58

mpdrolet: Courtyard, Bologna Michael Eastman



mpdrolet:

Courtyard, Bologna

Michael Eastman

07 Oct 08:09

intothegreatunknown: Afghanistan

06 Oct 21:14

درخت

by bihamegi


طبيعت روستاي قلعه سر - مازندران
06 Oct 18:44

ئی‌تی‌وار انگشت به من می‌زند و می‌پرسد: «تو واق...

by پ
ئی‌تی‌وار انگشت به من می‌زند و می‌پرسد: «تو واقعی هستی؟» و این از هر تعریفی شیرین‌تر است.
29 Sep 20:25

A collection of dismantled almosts

by .
راسل جایی درباره‌ی ویتگنشتاین می‌گوید که «هر صبح کارش را امیدوار شروع می‌کند و هر شب ناامید تمامش می‌کند». وحشت‌ناک دارم می‌فهمم که از چی حرف می‌زند.

29 Sep 11:12

nevver: Endless summer

27 Sep 21:34

مهر

by مامان و بابا







صبح رساندمش مدرسه. گفت بیا چند تا چیز نشونت بدم. عجله داشتم.

اول رفتیم تا آّبخوری ها را ببینیم گفت زنگ تفریح این جا خیلی شلوغ میشه.  بعد دستم را گرفت و به  گوشه‌ای برد که یک درخت انگور روی داربست بزرگی پهن شده بود و سقفی سبز درست شده بود. از آن جا رفتیم تا از پنجره‌ی کلاس، میز و صندلی‌اش را ببینیم و نقاشی‌های کنار تخته سیاه را. خداحافظی می‌کردم که گفت: یه چیز مهم دیگه مونده!

- چی؟

- حالا بیا!

-  آخریشه‌ها!

رفتیم طرف همان درخت انگور. کنار باغچه مدتی دنبال چیزی گشت و پیدا کرد. گفت حالا بیا اینو ببین فوق العاده است!

شک داشتم همان را می‌بینم که سحر می‌گوید. درست دیده بودم. یک تار عنکبوت خیلی نازک و منظم بین شاخه‌ها با نفس ما می‌لرزید.

 

دو روز قبلش خیلی خبرها بود. روز تولدش بود  سالگرد آغاز رسمی جنگ بود، اولین روز مدرسه‌اش بود، سرویس مدرسه بدقولی کرد و نیامد و ناراحت‌مان کرد و بالاخره  روزی بود که پس از سال‌ها خبری از بابا بزرگ شهید به دست‌مان رسید. 25 سال از پایان جنگ گذشته  است و ما هنوز در بیابان‌ها و سنگرها و  حتا در سرزمین  دشمن سابق، خاک‌ها را زیر و رو می‌کنیم و اسناد را ورق می‌زنیم  و در جست و جوی سربازان گم شده‌مان هستیم. درستش همین است.  باید بچه‌ها را پیدا کرد حتا اگر چند استخوان باقی مانده باشد، درستش همین است که به رغم چرخ بد کردار  باید جوانان وطن را  به خانه باز گرداند  حتا اگر حالا پدر بزرگ حساب شوند.

عجله داشتم زودتر بروم پی تاج گلی که سفارش داده بودم و اعلامیه‌های تشییع بابا بزرگ و مراسم های دیگرش  را از چاپ خانه بگیرم.  وعده دادم ظهر می‌رویم خانه‌ی مامان بزرگ. خوشحال شد و تاکید کرد: قول دادیا!




26 Sep 14:49

Photo



24 Sep 16:38

ttender: Klimt’s studio with the last paintings he was working...



ttender:

Klimt’s studio with the last paintings he was working on. Vienna.

23 Sep 20:53

برای جواد رفیعی

by admini

آن روزها که هنوز بابای علی کوچولو هوس نکرده بود برود جبهه، بابای جواد خودمان که آن موقع جواد کوچولو بود، وسط جنگ بود. بابای جواد بی دودوتاچهارتا رفته بود به جنگ و بعد هم خبری ازش نشده بود، انگار آب شده باشد و رفته باشد لای رمل‌های جنوب. همین شد که گفتند مفقودالاثر است.

جواد در همان عالم بچگی تا همین امسال فکر می‌کرد مفقودالاثر یعنی چه؟ یعنی تیر خورده و افتاده توی یک چاله و کسی پیدایش نکرده؟ یعنی مانده زیر رمل‌ها؟ یعنی عراقی‌ها گرفته‌اندش؟ نگرفته‌اندش؟ خب یعنی چی این دو کلمه‌ی چموش مفقودالاثر؟

بیست و پنج سال پیش که قطع‌نامه را پذیرفتیم و جنگ تمام شد یک لیستی هم آوردند که این‌ها در اردوگاه‌های عراق اسیرند. یک جایش هم اسم بابای جواد را نوشته بودند. پس مفقودالاثر یعنی اسیری که اثری ازش نیست. همه خوش‌حال شدند و منتظر تا ببینند کی این بابای مفقودالاثر جواد برمی‌گردد. کاروان‌های آزاده‌ها هی آمدند و آمدند و هی مردم اسپند دود کردند و خبری از بابای جواد نشد. بعد هم که پرسیدند این که اسمش توی لیست بود چرا نیامد؟ گفتند آن لیست را می‌گویید؟ آن لیست از منابع تایید نشده بود. و تمام. بابای جواد دوباره شد مفقودالاثر.

حالا امسال بعد از بیست و پنج سال آمده‌اند با یک داستان دور و دراز و چهارپاره استخوان و یک جواب مثبت آزمایش دی‌اِن‌اِی و یک عکس تار از مردی زخمی و بسیار لاغر و ترجمه‌ی نارسای پاره‌هایی از یک گزارش عربی که می‌گوید:

نام: بابای جواد

علت فوت: جراحت و عفونت و کم‌آبی و جابه‌جایی بین دو اردوگاه

محل دفن قبلی: رمادی

زمان: چندشنبه چندم چه ماهی از سال ۱۳۶۷

زمان تشییع: سه‌شنبه، دوم مهر نود و دو

زمان تدفین مجدد: چهارشنبه سوم مهر نود و دو

مکان تدفین مجدد: دستگرد

فصبر جمیل

23 Sep 14:56

Photo



22 Sep 11:48

هوابنیاد

by .
دی‌شب Sun365 می‌گفت احتمال این که این روزها توی تهران باران ببارد صفر است. دلم گرفت که به آسمان هم امیدی نیست. ام‌روز صبح، از ایست‌گاه مترو که بیرون آمدم، یک تکه ابر فاصله‌ی ایست‌گاه تا ساختمان دفتر را پر کرده بود و می‌بارید. بقیه‌ی خیابان خشک خشک بود. جلوی موهام از باران خیس است و دارم قهوه‌ی خوش‌عطر می‌خورم. غم اگر امان بدهد، خوب ام. 

21 Sep 03:51

مهاجرت

by مامان و بابا



دو روزی بود که چند ماشین و عروسک و حیوان کنار آشپزخانه  افتاده بودند و اصرار ها به سحر برای جمع و جور کردن اسباب بازی هایش بی نتیجه بود.

امروز صبح اعلام کرد که قرار است « این جا رو  ترک کنن و به اتاق بر گردند.»

مقدمات مهاجرت با دقت و کندی انجام گرفت ماشین ها به خط شدند و عروسک ها در ماشین ها نشستند. حیوانات در پس آن ها به خط شدند و کاروان بزرگ سرانجام آماده حرکت به سمت اتاق شد.

کاروان به آهستگی حرکت کرد و در راه هم بسیار توقف کرد تا مسافران به حد کافی استراحت و بازی کنند. الان دیگه حدود عصره و کاروان تازه از در اتاق وارد شده و همه عروسک ها و حیوانات دور هم نشسته اند و آش می خورند.

14 Sep 05:42

Photo



11 Sep 10:04

از ما فیلان‌ها٬ ما بهمان‌ها

by خانم كنار كارما

کاش یک فرصتی بود٬ فراغتی٬ وقتی٬ می‌نشستیم دورهم و از «آدم‌های کتبی» حرف می‌زدیم. از این‌که چه موجوداتی هستند٬ چه می‌کنند و چه خواسته‌هایی دارند؛ با رسم شکل و نمودار٬ دقیق٬ جزءبه‌جزء. بعدترش هم اصلا می‌نشستیم به نقدکردن و ذکر خرده‌جنایت‌هایی که در حق بقیه می‌کنند. اشکالی ندارد٬ سگ‌خور.

من آدم کتبی‌ام. اطرافیان‌ام می‌دانند. یک‌عده با آن کنار آمده‌اند٬ یک‌عده همچنان درصدد تغییرم هستند و عده دیگر هم ول‌ام کرده‌اند به امان خدا. مثال از سه گروه به ترتیب: همسرم٬ مادرم٬ تنی‌‌چند از دوستان‌ام (سابق لابد). آدمی مثل من زیاد اهل تلفن حرف‌زدن نیست چون اصولا پای تلفن حرفی برای گفتن ندارد. هی مکث می‌کند٬ منتظر می‌ماند طرف مقابل سوال کند و او جواب بدهد. خیلی همت کند وسط حرف‌های طرف یک «ایول»٬ «اوه» و «خب» هم می‌گوید. نه که نخواهد بلد نیست چون موجودی است که می‌تواند یک مثنوی برای معشوق‌اش بنویسد اما یک «دوستت دارم» ساده را چهل‌دقیقه در دهان مزه‌مزه می‌کند تا بیرون بدهد. بارها پیش آمده مادرم پای تلفن شرق و غرب را به هم دوخته و تعریف کرده و بعد از نیم‌ساعت با عصبانیت پرسیده من این‌همه برات گفتم٬ تو اصلا حرف نداری بادوم‌تلخ؟! خب نداشته‌ام واقعا٬ چکار کنم. اما همین آدم که تا توانسته از صبح تلفن جواب دادن را به تاخیر انداخته٬ مثلا نشنیده٬ به پیغام‌گیر دایورت کرده٬ کافی است کسی ایمیل بزند یا تکستی بفرستد مثل پلنگ در هوا جواب می‌دهد. صدها شاهد زنده الان می‌توانند بیایند و شهادت بدهند.

آدم کتبی از مبدعان اس‌ام‌اس٬ ایمیل و حتی چت ممنون است٬ خاک پای‌شان است. تمام‌قد جلویشان بلند می‌شود که این امکان را دادند که وسیله‌ی ارتباطی‌اش از دهان به انگشت تغییر کاربری بدهد. آدم کتبی آدم بلاگ است. حرف‌هایش را می‌نویسد. نوت می‌کند٬ کامنت می‌گذارد. این آدم همانی است که گاها پناه می‌برد به تصویر. یک عکس ساعت‌ها مشغولش می‌کند٬ به وجدش می‌‌آورد. حتی سلیقه عکسی‌اش هم بیشتر حول و حوش اشیا و مکان‌هاست تا آدم‌ها. برای همین مثلا استیفن شور را دوست دارد و دو ساعت تمام زل زدن به عکس‌های کف زمین و نرده و توالت و حمام‌اش را به جنگل و دشت و دریا ترجیح می‌دهد.

آدم کتبی همیشه برچسب منزوی بودن خورده؛ هی زده‌اند توی سرش که چرا معاشرت‌ش کم است٬ چرا تحویل نمی‌گیرد٬ چرا فقط با یک سری آدم خاص ِ «اسنوب» ارتباط برقرار می‌کند. بقیه را نمی‌دانم اما در مورد خودم همیشه تصورم این بوده که شاید معاشر خوبی نباشم٬ حوصله ‌سرببرم و یا با آدم‌های جدید حرف خاصی نداشته باشم و خسته‌شان کنم. چون بارها پیش آمده کسانی که مرا برای بار اول دیده‌اند گفته‌اند توی وبلاگ یا فیس‌بوک پرسروصداتری٬ رمانتیک‌تری٬ با احساس‌تری. آدم کتبی باید با معاشرش حرف خاصی داشته باشد٬ سوژه مشترک٬ نقاط دوسویه. اگر داشت دوست خوبی است٬ بی‌معرفت نیست٬ اسنوب نیست. یک نوشته یا عکس یا خاطره مشترک با یک لیوان چایی خالی٬ می‌تواند او را برای ساعت‌ها بحث و گپ‌و‌گفت و قهقهه و جیغ شارژ‌کند. باور نمی‌کنید؟ به جان آقای مهرجویی قسم.


کاش یک ابزار دقیقی ساخته بشود برای سنجش ما کتبی‌ها. که هرکس وسط دوستی‌مان بود و شک کرد٬ یک برگه‌ای٬ میله‌ای چیزی بردارد و بچسباند روی پیشانی‌مان مثل تب‌سنج که نشان بدهد این دوخطی که نوشته‌ایم مثلا روی یخچال یا اول کتاب یا گوشه‌ی روزنامه یا روی آینه‌ی حمام یا اصلا راه دور برویم چرا همین دونقطه یک ستاره٬ منظورمان همان بوسه و بغل و این‌ها بوده؛ منظورمان همان «دوستت دارم» است٬ «برایم مهم هستید». در شناخت ما خیلی جفا شده به خدا؛ ما کتبی‌های بیچاره٬‌ ما کتبی‌های همیشه‌ی تاریخ.

09 Sep 11:33

Last Light, 1990*This might actually be my favorite photo of all...



Last Light, 1990
*
This might actually be my favorite photo of all time.  

07 Sep 05:30

خودآشنایی

by admini

کسانی هستند که می‌توانند در دو دقیقه جشنی را عزا یا عزایی را جشن کنند و خود نمی‌دانند.

04 Sep 10:41

خاطره کلانتر جان است

by remedios
Azinmd

مگر آدم چند بار در عمرش قرار بوده بمیرد و زنده‌ مانده‌است که بتواند فراموش‌ کند؟



بوی آهن آفتاب‌خورده‌ی وسایل بازی توی حیاط و طعم شیرین توت‌های سفید را به‌یاد می‌آورم. مهدکودک می‌رفتم. مامان معلم بود. همه‌ی فصل مدرسه‌ را باید می‌رفتم مهد. هر روز صبح اجازه داشتم قدر بیست تومان از خرازی آقای رحیمی خرید کنم. جنگ بود و آقای رحیمی برای من چهار پنج ساله که بلال را هم توی تخت‌خواب عروسکی می‌خواباندم و برایش لالایی می‌خواندم چیزی نداشت. به‌هرحال چاره‌ای نبود، خط‌کش زرافه‌ای سبز نداشتم، قرمز و آبی و زرد و بنفش‌اش را قبلن خریده‌بودم و این‌یکی توی مغازه تنها مانده‌بود. بعد‌ترها تراپیست‌م بی‌که ماجرای مهدکودک و آقای رحیمی را بداند گفت که مادرت هنوز احساس گناه می‌کند. برایم توضیح داد که همه‌ی این سال‌ها عذاب وجدان تنها گذاشتن من رهایش نکرده‌است.

یادم آمد که دستهایم هنوز آن‌قدر بزرگ نشده‌بود که دست‌ش را بگیرم، انگشت سبابه‌ش را مشت می‌کردم و او تمام راه آواز می‌خواند. گاه به گاه مثل گرامافون سوزنش روی یک کلمه گیر می‌کرد و من باید با فشاردادن انگشتش سوزن را رها می کردم تا ادامه‌ی شعر را بخواند و بخندیم. بعد به‌هوای بچه‌ها انگشتش را رها می‌کردم و می‌دویدم تا در مهد. تا حواس‌م برود پی نشان‌دادن عروسک تازه یا خط‌کش راه‌راه، رفته بود. دلش نمی‌آمد با من خداحافظی کند و من عین هرروز ترسیدم حالا که خداحافظی نکرده دیگر دنبال‌م نیاید. به همین ساده‌گی می‌ترسیدم که نیاید. فقط به‌خاطر آن‌ که شبیه خانه‌ی باباجی وقت خداحافظی من را نبوسیده‌بود و اطمینان نداده‌بود که زود زود برمی‌گردد.

من هم آن همه‌وقت، نکردم یک بار بگویم‌ش بیا دست‌هایم را حلقه کنم دورگردن‌ت و سیر خداحافظی کنم و ببوسم‌ت تا دل‌ام آرام شود که زود برمی‌گردی. نکردم بگویم بی‌خداحافظی نرو، خدانگهدار که بگویی می‌دانم وقت‌ش بوده که بروی. بی‌وقت نرو. می‌فهمم حالا. همین شد که حالا در قامت یک زن سی‌واندی ساله‌ هنوز با همان چشم‌های گرد و خیس دل‌دل می‌زنم که آن‌که صبح، بی‌خداحافظی رفته، مبادا عصر بازنگردد.

*خوب بود اگر حلقه‌ی فیلم سی‌و پنج زندگی‌ام را باز می‌کردم و باز می‌کردم و می‌گرفتم جلوی نور و هی عقب می‌رفتم، هی عقب می‌رفتم تا روزگار برگردد به نیمه‌ی آخرین ماه سال، اسفند و بعد آن چند دقیقه‌، چند روز، چند ماه را بگذارم روی میز موویلا، دسته‌ی پانچ را پایین بیاورم و جدا کنم و دوباره دو سر تابستان و زمستان را به هم با نوارچسب شیشه‌ای گیربیندازم و بعدتر بدهم یک کپی از نوار بگیرند که بعدها یادم نماند آن‌جا وصله پینه‌ای شده و چیزی بریده شده است.
اما دروغ گفتم. مگر آدم چند بار در عمرش قرار بوده بمیرد و زنده‌ مانده‌است که بتواند فراموش‌ کند؟
02 Sep 10:14

filmisgod: Jeanne, Paris olivierkervern.tumblr.com



filmisgod:

Jeanne, Paris

olivierkervern.tumblr.com

02 Sep 08:48

بگذار

by نیشابور

پریروزها به یکی که راهش را گم کرده بود و پیدا نمی‌کرد- گم کردن یک چیز است و پیدا نکردن یک چیز و جستن همه چیز و هر دو، گفتم از سر ناچاری: بگذار راهت پیدایت کند.
01 Sep 19:49

" پذیرش "

by sara
Azinmd

محشر


هواپیما بلند می‌شود
کمر مرا تا می‌کند
می‌گذارد گوشه‌ی چمدان تو

از آن بالا
شبیه مورچه‌ای می‌شوم
که دست‌های کوچکش
نمی‌توانند
دستمال عظیم خداحافظی‌اش را تکان دهند

۶ شهریور ۹۲