Shared posts

04 Jun 11:20

تلاش براي سرودن شعر/ هشتمي

by tajolsaltaneh

­­­بیا من را از این شهر ببر. امروز كه باغچه را آب مي‌دادم، وقتي بذر درختان شب خُسب را پيچيده در غلاف تاريك خود ديدم كه بر خاك، خيس مي‌خورند، فهميدم كه غمگينم. بیا من را با خودت ببر به خانه‌ی مجاور برکه و بگذار آن‌جا زیر پنجره‌های روشن بنشینم و به دست‌های تو نگاه کنم. بیا من را از این شهر ببر. این جا شب نمی‌شود و خورشید شبیه نوری مزاحم گرمای زننده‌ی سفیدش را به صورتم می‌تاباند. بیا من را با خودت ببر و همه‌ی چراغ‌های خانه‌ی مجاور برکه را خاموش کن تا من به حرکت آرام پرهیب سیاهت آن قدر نگاه کنم تا آغشته شوم به تاریکی نمناک پنجمین شب هفته.

12 Oct 15:55

نامه‌ی بیست و هشتم

by Mohammad Moeini

سلام دلیلِ کلماتِ من

.

از امام فخر رازی در تفسیر «لقد جئتمونا فرادی کما خلقناکم اوّل مره» (که شما را تنها و یکی یکی به پیش خود باز می‌گردانیم همان طور که اول بار هم شما را یکان یکان و تنها آفریدیم)، جایی خوانده بودم که اگر در حادثه‌ای تمام قرآن را بسوزانند و از قرآن فقط این یک آیه باقی بماند، به نظر او، همه چیز قرآن سر جای خود می‌ماند؛ چون همه پیام کتاب رسول آخرین این است که بدانید هر چه می‌کنید خودتان باید مسئولیت آن را به دوش ببرید.

بعد هم که آیه 92 آل عمران این فرمول صریح و البته بسیار مشقت‌زا را پیش می‌کشد که «نيکی را در نخواهيد يافت تا آنگاه که از آنچه دوست می‌داريد انفاق کنيد (در گذرید)»؛ و این «آنچه دوست می‌دارید» چقدر بار سنگینی دارد؛ زنده بودن چقدر سخت می‌نماید بی«دوست داشته»ها ...

و بعد شیخ اشراق در "عقل سرخ" از بحث شاگرد و شیخ می‌نویسد که شاگرد پرسیده بود: «کَس» باشد که از بند هر چه دارد برخیزد؟ و شیخ گفته بود: «کَس آن کَس بود.»

چقدر این تنها و یکه بودن، و مسئولیت، و رها شدن از دوست داشته‌ها، و در آغوش کشیدن خوبی، تنگ هم به صف ایستاده‌اند ... 

دل آرام! باید که بند دل پاره شود از این همه ثقل بار؛ از این در هم تنیدگی تلخی و خوبی.

.

.
تو دوری؛ و این تلخ است. 

05 Oct 20:22

Your only limit is your dreams

by Sara n
نیم ساعت با رکسلان تلفنی حرف زدم و در نهایت نتوانستم امیدوارش کنم. چه طور چیزهایی این قدر بدیهی، برای بعضی ها بدیهی نیست. چطور چیزی را که می خواهند حتی توی رویاهای شان نمی توانند داشته باشند و بعد از به دست نیاوردنش می نالند.
بهش گفتم خدافظی که کردیم امتحان کن توی daydream ات خودت را تصور کن آن طوری که می خواهی، گفت نمی توانم رویای ام از یک جایی قطع می شود، یا وسط رویا فکر می کنم این چیزی نیست که من می خواهم. خب پس چطور توقع داری همه دست به دست هم دهند تا به چیزی برسی که خودت هم باور نداری می توانی؟ نمی توانم این را چطوری می شود نوشت که شبیه  بلا بلا  کتاب های خودشناسی نباشد، اما من خودم زندگی ش کرده ام و بهش ایمان دارم your only limit is the limit of your dreams
01 Jul 21:35

Going straight and taking on water--the boat is slowly sinking

by Seth Godin

If that's your path, there are three options:

  • Work on keeping the boat going straight
  • Bail water ever faster
  • Find a new boat before it's too late

We call the first one persistence and diligence.

The second one—urgency.

And the third one, the one that's often the best strategy: quitting.

Go ahead and change your tactics when the situation demands. Your goals are real, your intent stays the same--but the way you get there needs to change.

Sometimes having the vision to see what's ahead is more productive than trying to get there faster.

 
01 Jul 21:32

نمی‌خواهم ببینم

by نیشابور

نمی‌خواهم ببینم، فکر می‌کنم وقاحت می‌خواهد آدم بنشیند در برابر تلویزیون و مثلا خانه خرابی مردم را در سیل و زلزله تماشا کند. تماشا است دیگر. خیلی وقت‌ها هم حال مردم را نمی‌پرسم. که چه شود؟ اگر نتوانم دردی دوا کنم.
دیروز رفتم خرید. در فروش‌گاهی بزرگ، مآمور گدایی را بیرون کرد. گدا از این گداهای  خارجی بود. نام‌شان هم گدا نیست. چیز دیگری‌ست. پول‌هاشان را هم می‌دهند شراب می‌خورند. در خبابان می‌خوایند. از اول گدا نبودند. گدا به دنبا نبامده‌اند. بی کس‌اند از باباطاهر عریان بی‌کس‌تر. البته از دل مادری به این دنیا دعوت شده‌اند. بوی بد می‌دهند و پر از شپش‌اند.‌
دیروز نمی‌شد ینشینم و گربه کنم. جا نبود در آن فروش‌گاه بزرگ.
امروز رادیو گفت یکی پول نداشته اجاره خانه بدهد. یکی. یکی یعنی چه؟ پول‌ها‌یش تمام شده بوده است. پول‌ها تمام می‌شود.  آدم تمام نمی‌شود. در قبرستان می‌خوابیده است.  در آرام‌گاه کوچکی.
زن همسایه  ما‌ه‌هاست که از خانه  بیرون نرفته است. 
همیشه فاصله‌ای‌ست. چه خوب که همیشه فاصله‌ای‌‌ست. فکرش را بکنید که  نباشد.
من برده می‌شوم با سیل رنج مردم.
در را می‌بندم.  تلویزیون را روشن نمی کنم،  رادیو را خاموش می‌کنم. فراموشی کیمیاست.