Shared posts

21 Aug 04:42

http://feedproxy.google.com/~r/alibozorgian/~3/Z03PoQ5sLLs/blog-post_20.html

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
Adomide

بالاخره روزی می‌آد که آدم حال خوبش رو می‌بینه. جلوی دوربین می‌ایسته. دستی به پیرنش می‌کشه. یقه‌ش رو صاف می‌کنه. یک‌کم سرش رو کج می‌کنه. و به قول ارسطو بعد از آغاز، اگه میانه رو خوب فهمیدی، به‌سوی پایان میل می‌کنی. میل می‌کنی.

هر داستانی یک آغاز داره، یک میانه داره و یک پایان. این رو ارسطو گفته. این سه تیکه‌ی حیاتی. که هر کدوم از این سه تیکه، خودشون به سه تیکه تقسیم می‌شن. یعنی آغازی دارن، میانه و پایانی دارن. و همین‌طور سه تیکه‌هایی که از سه تیکه‌ها تکثیر می‌شن و باز هر کدوم به سه تیکه تقسیم می‌شن که آغاز و میانه و پایانی دارن. امّا گاهی آدم اون تیکه‌ی میانی داستانش رو فراموش می‌کنه. تنها آغازش رو به یاد می‌آره. مثل عکس‌ها. آلبومت پُر است از عکس‌های کودکیت. بعد یک گسل عظیم؛ دوره‌ی غیبت. و بعد به یک‌باره عکس‌هایی با سیبیل. می‌گم چرا امیرمسعود که آخر هفته‌ها می‌یومد با دوربین عکاسیش، ما رو، مایی که تازه از گرمابه‌ی مسجد به خونه اومده بودیم، جمعه‌ها، به دیوار میخ می‌کرد و ازمون عکس می‌گرفت، بعد از یه دوره‌ای دیگه نیومد؟ از پدرم پرسیدم. پدرم یک کهن‌الگوئه. سرش رو بالا می‌آره، می‌گه «لوک ات می؟» نگاش می‌کنم. سرش رو می‌اندازه پایین. آلبوم خودش هم همینه. عکس‌های بچگیش. بعد هیچ‌چی. و بعد عکس‌هایی با ریش. توی دوربین زل زده؛ با اخم، با غم. انگار قبل از این‌که جلوی دوربین بایسته به‌ش ظلمی شده. این وسط چی شده؟ می‌گم این داستان ناقصه. پلاتش کامل نیست. اون صدای همیشگی توی سَرم می‌گه حالا امیرمسعود هم می‌یومد عکس می‌نداخت. چی بود؟ خوب بود اون عکس‌های زرد؟ اون چهره‌های رنگ‌پریده؟ به‌ش می‌گم به‌هرحال نبودن بهتر از ناقص بودنه.
گاهی پایان داستان همون آغازش می‌شه. مثل اون‌جا که میرسلاو اسکار واینوویچ نوشته «در سیزدهم جولای ۱۸۹۳ من عاشق شدم.» داستان او اون‌جایی آغاز می‌شه که به پایان می‌رسه. داستانش رو جایی می‌بنده که شروع می‌کنه. می‌گم آدم باید بتونه، یعنی زور بزنه اون سه تیکه‌ی ازلی و ابدی رو کنار هم بگذاره. سه تیکه‌های هر کدام از اون سه تیکه رو نیز. و سه تیکه‌های اون سه تیکه‌های بعدی رو. و اون سه تیکه‌های -که دیگر خیلی ریز شده‌ان- آن سه تیکه‌های بعدی رو. می‌گم بالاخره یک روز می‌آد آدم اون تیکه‌ی میانی رو به یاد می‌آره. یا دست‌کم اون‌جوری که می‌خواد برای خودش می‌سازه. اون‌جوری که دوست داره. وقتی به‌ش می‌گم یک‌کم صبر کن، امون بده، همین‌روزاست که حالم خوب می‌شه، برای همینه. برای اینه که دارم این تیکه‌ها رو درست می‌ذارم کنار هم.
بالاخره روزی می‌آد که آدم حال خوبش رو می‌بینه. جلوی دوربین می‌ایسته. دستی به پیرنش می‌کشه. یقه‌ش رو صاف می‌کنه. یک‌کم سرش رو کج می‌کنه. و به قول ارسطو بعد از آغاز، اگه میانه رو خوب فهمیدی، به‌سوی پایان میل می‌کنی. میل می‌کنی.
18 Aug 10:13

شنا خلافِ جهتِ آب

by (مُحسنِ آزرم)
Adomide

همه‌چیز ظاهراً بستگی دارد به این‌که دنیا را چه‌جور ببینیم و پای دنیا که در میان باشد حتماً درباره‌ی آدم‌ها هم حرف می‌زنیم؛ آدم‌هایی که اصلاً بعید نیست شبیه آدم‌های همیشگی نباشند و اصلاً بعید نیست رفتارشان هیچ شباهتی به رفتار آدم‌های همیشگی نداشته باشد. همه‌چیز ظاهراً بستگی دارد به این‌که وس اندرسن باشیم یا نباشیم؛ اگر وس اندرسن نباشیم که اصلاً نیازی به ادامه‌‌ی این نوشته نیست؛ ولی اگر وس اندرسن باشیم آن‌وقت معلوم می‌شود همان لحظه‌ای که داریم چهارگوشه‌ی این دنیا را می‌بینیم و لبخندی هم روی لب‌های‌مان نشسته، داریم دنیای خودمان را می‌سازیم و آدم‌های این دنیا هم دست‌کمی از ما ندارند؛ ظاهراً شبیه همه‌ی آدم‌های جدّی‌ای هستند که از بام تا شام می‌بینیم ولی واقعیت این است که چیزی از جنسِ خُل‌خُلی در نگاه و البته رفتارشان هست که اصلاً به آن جدّیت اجازه‌ی حضور نمی‌دهد.

 

 

همه‌چیز ظاهراً بستگی دارد به این‌که دنیا را چه‌جور ببینیم و پای دنیا که در میان باشد حتماً درباره‌ی آدم‌ها هم حرف می‌زنیم؛ آدم‌هایی که اصلاً بعید نیست شبیه آدم‌های همیشگی نباشند و اصلاً بعید نیست رفتارشان هیچ شباهتی به رفتار آدم‌های همیشگی نداشته باشد. همه‌چیز ظاهراً بستگی دارد به این‌که وس اندرسن باشیم یا نباشیم؛ اگر وس اندرسن نباشیم که اصلاً نیازی به ادامه‌‌ی این نوشته نیست؛ ولی اگر وس اندرسن باشیم آن‌وقت معلوم می‌شود همان لحظه‌ای که داریم چهارگوشه‌ی این دنیا را می‌بینیم و لبخندی هم روی لب‌های‌مان نشسته، داریم دنیای خودمان را می‌سازیم و آدم‌های این دنیا هم دست‌کمی از ما ندارند؛ ظاهراً شبیه همه‌ی آدم‌های جدّی‌ای هستند که از بام تا شام می‌بینیم ولی واقعیت این است که چیزی از جنسِ خُل‌خُلی در نگاه و البته رفتارشان هست که اصلاً به آن جدّیت اجازه‌ی حضور نمی‌دهد.

از فرانسوآ تروفو فیلم‌ساز نقل کرده‌اند که گفته «خیلی‌ها حسرتِ دوره‌ی نوجوانی‌شان را می‌خورند، ولی من‌یکی که از این دوره خاطره‌های خوب و خوشی ندارم. حرف اصلی‌ام هم در چهارصد ضربه این بود که گذشتن از دوره‌ی نوجوانی اصلاً آسان نیست. نوجوانی سخت‌ترین دوره‌ی زندگیِ آدم است.» و اصلاً حرفِ نوجوانی کافی است تا حالِ آدمی را که سال‌ها است از آن دوره‌ گذشته بگیرد و غصّه را به جانش بیندازد. امّا کافی است هر آدمی که این سختی‌ها را به یاد آورده خودش را به خُل‌خُلی‌بودنِ وس اندرسن مجهّز کند تا از این مرحله به‌سلامت بگذرد و همه‌ی آن‌چه از نوجوانی به یادش می‌ماند کیفیت دوستی سَم و سوزی باشد؛ نه والدین دخترک و افسر پلیس و آن سگ شکاری‌ای که هر لحظه ممکن است نوجوان‌ها را گیر بیندازد.

قلمرو طلوع ماه آن روی سکّه‌ی نوجوانی است؛ کشفِ راه‌هایی برای فرار از روزمرّگی و گرفتاری‌های مرسوم نوجوانانه. کافی است بخش‌های غم‌ناک زندگی را با قیچی ببُرّید و گوشه‌ای بگذارید که اصلاً به چشم نیایند؛ آن‌چه می‌ماند و در دسترس است همان تمرین‌های سَم و سوزی است برای گذر از مرحله‌ی نوجوانی و رسیدن به دنیای بزرگ‌سالان. فقط هم کشف نیست؛ آزمون و خطا هم هست. هر قدمی که برمی‌دارند احتیاط را رعایت می‌کنند؛ نه این‌که به شرطِ عقل بودنش فکر کنند؛ بیش‌تر به‌خاطر آشنا نبودن‌شان است.

در مواجهه با قلمرو طلوع ماه نمی‌شود چیزی را با دنیای واقعی سنجید؛ غیرِ وضعیت غم‌ناکِ نوجوان‌هایی که انگار و همیشه در همه حال نوجوانند و محکوم به این‌که یکی آن‌ها را بپاید و همیشه یکی هست که حالِ خوبِ آن‌ها را خراب کند و همیشه یکی هست که قیچی‌به‌دست از راه برسد و آن بخش‌های غم‌ناک را جدا کند. بله؛ «هنر قرار نیست نسخه‌بدل زندگی واقعی باشد؛ از آن نکبت همان یکی کافی است.»

قلمرو طلوعِ ماه؛ ساخته‌ی وس اندرسن

11 Aug 09:14

11 August 2014

by Sara n
Adomide

فکر این که این همه آدمی دوستت دارند و دوستشان داری هیچ کمکی نمی توانند بهت بکنند خیلی غمگین است. فکر این که ته ته ش تنهای تنهایی

من همان آدمی هستم که هر وقت یکی توی هر باتلاقی گیر کرده، آخرین حرفم بهش این است که هیچ کس نمی تواند کمکت کند. فقط خودت می توانی. باید فکر کنی باید تصمیم گیری که چه می خواهی. همیشه به قول حبیبه با اعتماد به نفس در مورد دیگران نسخه می پیچده ام اما حرف آخرم این بوده هیچ کس نمی تواند کمکت کند جز خودت. حالا به خودم می گویم. باید بدانی چی می خواهی. باید بدانی که از کارت خسته شده ای، از افغانستان، از تنش زندگی این جا یا این که از خودت خسته شده ای. ترسم این است که استعفا بدهم و بروم پیش دوست پسرم برای آن چند ماه تعطیلی که فکر می کنم این همه بهش احتیاج دارم و اما حالم به جای بهتر شدن بدتر شود. اگر این حال بد از درونم باشد و از بیرون نباشد تغییر شرایط بیرون حالم را ممکن است بدتر هم کند چون با این واقعیت تلخ مواجه می شوم که بدی حالم از درون است و ربطی به اینجا ندارد.  کتاب The Charisma Myth را باید دوباره بخوانم. نه به خاطر کریزما، به خاطر این که همه ی تاکیدش این بود که همه چیز درون شماست. فکر این که این همه آدمی که دوستت دارند و دوستشان داری هیچ کمکی نمی توانند بهت بکنند خیلی غمگین است. فکر این که ته ته ش تنهای تنهایی. یکی اگر ازم بپرسد چه ت است هم هیچ جوابی ندارم. فقط It doesn't feel right and I need to find the courage to walk away from anything that doesn't feel right. 

  
11 Aug 04:37

«مورد عجیب خواجه حافظ شیرازی» یا نگذارید مرده بر زمین بماند

by حسین وی
Adomide

خانم‌ها، آقایان! رفتن حقیقت دارد. یک جایی، یک وقتی باید گذاشت و رفت. بله، به همین سختی، به همین صراحت: گذاشت – همه‌چیز را، بهترین‌ها را – و رفت. چون رفتن است که اصالت دارد نه ماندن. چون هستیم اگر می‌رویم؛ وگرنه بودن‌مان به باقی بودنِ شاخه‌ی خشکی جاگرفته میان دو تکه‌سنگ در جزیره‌ای دورافتاده می‌ماند: همان‌قدر حقیر. همان‌قدر بی‌ارزش. همان‌قدر متعفن. اما من بمیرم برای‌تان. بمیرم برای آن دمِ شما که سرگردانید بین ماندن و رفتن. بین عشق و دوست داشتن. بین هر دو چیزی که هر دو هم بهترین‌اند و هم بدترین، هم‌زمان. که نمی‌دانید چه کنید. آخر از کجا بدانید؟ آخر آدم از کجا بداند؟

یک جایِ «مورد عجیب بنجامین باتنِ» آقای فینچر، برد پیت – به نقش بنجامین - صبح زود از خواب پا می‌شود؛ در تاریک و روشنِ صبح‌گاهیِ خانه دخترکش را خوب تماشا می‌کند؛ پاکت پول و دفترچه و کلیدش را روی کشو می‌گذارد، زن محبوبش را که چشم باز کرده و جا خورده برای بار آخر می‌بیند (اما درگیر چشم‌هاش نمی‌شود که از تصمیم‌ش برگردد) و می‌رود. چرا؟ رسیده آن‌جایی از زندگی‌ش که باید برود. کجا؟ به هر آن کجا که باشد به جز این سرا، سرای‌ش. چون می‌داند دیگر نباید این‌جا بماند.
از کجا می‌داند؟

 

یک ترانه – و فقط یک ترانه – توی دنیا به گریه‌ام می‌اندازد. نه آهنگش، که مضمون و کلماتش.
d’Amour ou d’Amitie که بانو سلین دیون می‌خواند. عشق، یا دوستی؟ از خودش می‌پرسد و خودش به خودش می‌گوید: من نمی‌توانم جواب این سوال را بدهم. «او» باید انتخاب کند. می‌گوید من حاضرم زندگی‌ام را به «او» تقدیم کنم، ولی «او»ست که باید به تنهایی تصمیم بگیرد بین این دو، «او»ست که به نظر سرگردان می‌آید بین این دو: عشق، یا دوستی؟ Amour یا Amitie؟ تو بخوان ماندن یا رفتن؟ و من هر بار که این ترانه را می‌شنوم برای «او» گریه می‌کنم. برای سرگردانی‌اش. برای این که از کجا بداند؟

 

خانم‌ها، آقایان! رفتن حقیقت دارد. یک جایی، یک وقتی باید گذاشت و رفت. بله، به همین سختی، به همین صراحت: گذاشت – همه‌چیز را، بهترین‌ها را – و رفت. چون رفتن است که اصالت دارد نه ماندن. چون هستیم اگر می‌رویم؛ وگرنه بودن‌مان به باقی بودنِ شاخه‌ی خشکی جاگرفته میان دو تکه‌سنگ در جزیره‌ای دورافتاده می‌ماند: همان‌قدر حقیر. همان‌قدر بی‌ارزش. همان‌قدر متعفن.  اما من بمیرم برای‌تان. بمیرم برای آن دمِ شما که سرگردانید بین ماندن و رفتن. بین عشق و دوست داشتن. بین هر دو چیزی که هر دو هم بهترین‌اند و هم بدترین، هم‌زمان. که نمی‌دانید چه کنید. آخر از کجا بدانید؟ آخر آدم از کجا بداند؟

 

خدا انتقام سختی ازمان گرفت سرِ سیب؛ خیلی سخت. پرت‌مان کرد این‌جا، به سیاره‌ی انتخاب‌ها. دست‌مان را بست با زنجیر ابدیِ برگزیدن و مردد بودن: چه‌کنم؟ چه‌کنم؟ چه کنم؟ در چکاچکِ حلقه‌های به هم متصلِ انتخاب و اشتباه و تقدیر. که بر من و تو در اختیار نگشاده‌ست. کاش نگشاده بود واقعن. یا دست کم شماره‌ی ساقی‌ات را به ما هم می‌دادی جناب حافظ.

 

می‌گویند مرگ را از بچه‌ترها پنهان نکنید. بیاوریدشان سرِ گورِ عزیزِ از دست رفته، که با چشم خودشان ببینند آن که تا دیروز بابا بود یا مامان، نه در سفر است نه در آسمان و نه در بهشت، که  از امشب زیر این خاک می‌آرامد. که هرچه می‌خواهد ضجه بزند و اشک بریزد، اما فرداروز «رفته» را از خدا و تقدیر و آسمان طلب نکند. که تا آخر عمر منتظر نماند روزی آن در باز شود و رفته، بازگردد.
مستی و سرخوشی که از سر بپرد – گیرم باده، باده‌ی خواجه‌ی شیراز باشد حتی – رفتن حتمی است. اما خانم‌ها، آقایان! لطفی کنید و وقتی می‌خواهید – وقتی باید – بروید، به آن‌که بر جای مانده، نشان دهید که می‌روید. رابطه‌ی به پایان رسیده را نشان بدهید که دارد جان می‌دهد، نفسش بند می‌آید، کفن‌پیچ می‌شود، توی گور می‌رود و رویش را خاکِ فراموشی می‌پوشاند. لطفی کنید به آدم‌های گذشته‌ی زندگی‌تان، که سوگوارتان باشند؛ نه امیدوار.

.

10 Aug 10:05

http://elcafeprivada.blogspot.com/2014/08/blog-post_10.html

by Ayda
Adomide

امروز ابتدای ویرانی بود،
امروز ابتدای ویرانی‌ست

مخمل‌های سبز تیره و سنگین سُر خوردند پایین، سُر خوردند روی مبل‌ها و روی گلدان‌ها و روی زمین وُ خاک، خاکِ چندسال‌مانده همه جا را پوشاند. تیزیِ سُربِ داغ سکوت فضا را شکافت. تیزی سرب داغْ سکوت را و رنگ‌ها را و نقش‌های چندسال‌مانده را شکافت و چیزی ویران شد، چیزی که مانده بود تمام این چندسال و رویش را خاک، خاکِ چندسال‌مانده پوشانده بود. 
امروز ابتدای ویرانی بود،
امروز ابتدای ویرانی‌ست..

خاطرات انهدام --- ویرجینیا گلف
10 Aug 07:53

در باره‌ی تنهایی

by arousakekouki
Adomide

یک وقتی می‌بینی زمان گذشته و تو از آن آدم، تصویر به خاطر داری، چند کلمه شاید که با صداش توی گوش‌ات زنگ بزند و چند مکان شاید که لازم است دوباره، با خاطره‌های تازه بسازی‌شان.

آدم تا توی خلوت دو تا آدم دیگر نباشد، نمی‌داند و نمی‌فهمد دقیقن چی بین‌شان گذشته. کدام‌ یک زخم زده و کدام یک جراحت دیده. اصلن جراحت تا چه حدی بوده و آیا این جدایی که حاصل شده، خوب است یا بد. برای همین‌هاست که هیچ‌وقت نگذاشته‌ام قضاوت‌های ذهنی‌ام به زبان بیاید در مورد آدم‌هایی که می‌شناسم و از هم جدا شده‌اند.
یک چیزی را اما می‌دانم که لازم است توی این جور وقت‌ها. چیزی که خودم کم‌کم فهمیده‌ام‌اش. که این تنهایی، این جداماندگی بعد از جدایی، این واماندگی‌ای که به انتخاب صورت گرفته، پر است از امکان برای شناخت دوباره‌ی خود. همین‌قدر ساده. یک زمانی هست بعد از تمام شدن رابطه، که درد هست، رنج هست، احساس می‌کنی همه کسی را دارند و تو تنهایی. احساس می‌کنی او که رهات کرده یا رهاش کرده‌ای، حالا چه خوش‌بخت است و تو چه درمانده‌ای شاید. اما این احساسات گذراست. ته ماجرا خود خود آدم است و این‌که توی تنهایی مهم‌ترین نیاز، دوست داشتن خود است. این که تا می‌شود از خلوت و تنهایی تمام‌نشدنی شبانه‌روزی یا همان انزوا دوری کرد و زمان را گذراند. زمان را میان آدم‌ها و کارها تقسیم کرد. و بعد یک ساعتی را برای دوباره فکر کردن کنار گذاشت. 
یک وقتی می‌بینی زمان گذشته و تو از آن آدم، تصویر به خاطر داری، چند کلمه شاید که با صداش توی گوش‌ات زنگ بزند و چند مکان شاید که لازم است دوباره، با خاطره‌های تازه بسازی‌شان.
کمی از این حرف‌ها را نوشتم برای یک دوست. گفتم که تنهایی همان‌قدر که سم است و خطرناک، ممکن است خوب باشد، مأوا باشد برای دوباره بلند شدن.

10 Aug 07:53

از زخم‌ها

by خانم كنار كارما
Adomide

من اردیبهشت و خرداد امان امان

مرداد یک‌سالی و فروردین سالی‌دیگر من دونفر عزیز را ازدست دادم؛ یکی را به‌جبر روزگار و دیگری را به‌اختیار. تاریخ این دوروز تا اینجا غم‌بارترین‌های تقویم زندگی من‌اند. در هردو «شبی خوابیدم و بامدادان هفتادساله برخاستم». مدت‌ها بعداز برخاستن هم روح بودم. جا‌به‌جا می‌شدم و مولکول‌هایی درهوا به‌دنبالم تکان می‌خورد. دم و بازدمم نسبت برابر نداشت. سرترالین خوردم٬ تراپی شدم٬ توبیخ دیدم و بالاخره گذشت؛ «ولیک به‌خون جگر» گذشت. درهردوی این تاریخ‌ها تنهایی مطلق را تجربه کردم. تنهایی مطلق عبارت است از شرایطی که در آن یک‌نفر هم از لیستت نمی‌تواند یا نمی‌خواهد یا وجود ندارد که زیر بغل‌ات را بگیرد. این دوتاریخ مرا عوض کردند. یادم دادند که آدم‌های نازنین زندگی همیشگی نیستند که به‌شان بنازی و پشت‌ات مدام گرم باشد. نشانم دادند که یک‌روز بلند می‌شوی٬ می‌بینی خودت هستی و جفت گوش‌هایت. از آن تاریخ به‌بعد من عوض شدم. حالا صبح‌به‌صبح که بیدار می‌شوم٬ خوشحالم که دوتا زانوی سالم دارم که دستم رویشان باشد. خوشحالم که زندگی در دنیای واقعی را یاد گرفتم. احساسات برایم محترم است٬ خواهد بود ولی زیاد رویش حساب نمی‌کنم. سانتی‌مانتالیسم خسته‌ام می‌کند٬ رمانس‌های غلیظ هم. نوشته‌های احساساتی و هیجانی سابق خودم را هم اگر بخوانم٬ عق می‌زنم. پری‌دریایی‌بودن و شاهزاده تک‌سوار قصه‌ها را گذاشته‌ام لای کتاب‌ها که بعدا اگر بچه پنج‌ساله داشتم برایش بخوانم. یادگرفتم «آخرین سنگر» خودم هستم و هیچ «نجات‌دهنده‌ای» در هیچ «گوری» نخوابیده است. خوشحالم که این هستم؟ بله. فضیلت قلمدادش می‌کنم؟ ابدا. توصیه‌اش می‌کنم؟ خیر.

یک‌چیزی نوشته بودم درجایی با این مضمون که درمورد غزه این‌قدر «نوحه‌نگاری» نکنید. منظورم هم دقیقا و صرفا سیل عظیم نوشته‌های آبغوره‌ای٬ سانتیمانتال و گاها پراز اطلاعات غلط بود. منظورم این بود که در حمایت از غزه اگر می‌خواهید بنویسید درست و مدلل و تروتمیز بنویسید که دربلندمدت یک حداقلی از تاثیر را داشته باشد. مقصود از نوشته هم ردِ آبکی‌نویسی بود نه ردِ واقعیت دردآور کشتار فلسطینی‌ها. امروز دیدم یکی مسیج زده بوده که تاحالا کسی را ازدست داده‌ای که این‌قدر راحت از غزه می‌نویسی؟ ازقضا امروز تاریخ غم‌بار مردادی من است. خواستم برایش همین را بنویسم٬ پشیمان شدم. نوشتم نه٬ ازدست نداده‌ام. دیدم لزومی ندارد آدم همه زندگی‌اش٬ دلیل همه‌ی دوست‌داشتن‌ها و دوست‌نداشتن‌هایش را برای دیگران توضیح بدهد. جهان سنگین نمی‌شود اگر درکنار همه‌ی آدم‌های مهربانِ سرشار از احساساتِ بروزدهنده‌٬ چندتایی هم ملکه‌ی برفی٬ یخیِ خشنِ بی‌احساسِ بد (لابد) داشته باشد.

10 Aug 04:00

شنبه تا حالا آبمیوه گیری نداشتم و امروز موفق ش...

by محـمد
Adomide

پُر از نگرانی‌ام. جرأت ندارم به هیچ طرفی نگاه کنم. انگار وسط جنگ دارم عکس پرسنلی می‌گیرم. سرم و نگاهم ثابت رو به قسمت خالی زندگیمه.

شنبه
تا حالا آبمیوه گیری نداشتم و امروز موفق شدم آب هویج بگیرم. چقدر دنگ و فنگ داره. فکر کردم هویج آبدار و کم‌آب هم داریم؟ یا با تفاله‌هاش چکار میشه کرد؟ احتمالا میشه مربا درست کرد. هر چیز جدیدی که درست می‌کنم بیشتر به ارزشش پی می‌برم. کم کم مثل ژاپنیا قبل از هر غذایی می‌شینم روی زمین و دولا راست میشم. 
امروز علی زنگ زد. هنوز تو بدترین حال هم جواب تلفن علی رو میدم. یکم شوخی کرد و گفت گوشی دستت باشه. تا گفت الو شناختم. حامد بود، اومده ایران. دوستم که رئیسمم بود ولی هیچیمون به رئیس و مرئوس نمی‌خورد. هنوز از شنیدن صدای داش‌مشتی‌‌اش کیف می‌کنم. همیشه برام سوال بود که با آمریکاییا چجوری انگلیسی حرف می‌زنه؟ قرار شد این روزها همدیگه رو ببینیم. وقتی قطع کردم خوشحالیم یهو خوابید چون فکر کردم باز باید مثل هر سال به سوال "چه خبرا چکار می‌کنی؟" جوابای گنگ و پرتی بدم. خب هیچ کاری نمی‌کنم. یعنی چیز قابل ذکری نیست وگرنه من که از داخل یه سره در حال تغییر فصلم، فصل‌های غیرتکراری. شاید بخاطر همین چیزاست که دارم خاطرات روزانه می‌نویسم. شاید بعد از مدتی این تغییرات قابل رویت بشه. الان دارم به فیلم یا کتابی فکر می‌کنم به اسم «چیزهای قابل ذکر».
یه کافه سر کوچه باز شده یکی دو بار از جلوش رد شدم روم نشده بپرسم کارگر می‌خوان یا نه. بدم میاد از کافه و آدماش ولی اگه بتونم تو آشپزخونه‌اش چیزی بپزم خوبه. شجاعتمو جمع کنم یه روز برم بگم. 
پُر از نگرانی‌ام. جرأت ندارم به هیچ طرفی نگاه کنم. انگار وسط جنگ دارم عکس پرسنلی می‌گیرم. سرم و نگاهم ثابت رو به قسمت خالی زندگیمه.

یکشنبه
باید زنگ بزنم به جمشید صابخونه قبلی‌ام که پولم رو ازش بگیرم. روزهای آخر خیلی اذیتم کرد. تمام اون یک سال خیلی آدم خوبی نشون می‌داد و یهو چند روز آخر از این رو به اون رو شد. همش به خودم می‌گفتم چطوری انقدر دروغ میگن. غر زدن نبود واقعا دوست داشتم بدونم چطوری از اون نقش یهو اومد تو این نقش؟ اون خونه‌ی قشنگ، اون خونه‌ای که دیگه مثلش رو پیدا نمی‌کنم چرا دست اون احمق بود؟ خونه خیلی قدیمی بود و می‌خواست بکوبه و بسازه. پای تلفن داشت به مشتری قیمت می‌داد و منم با موبایلم حساب کردم نزدیک سه میلیارد می‌شد. پشمام ریخته بود از این قیمت. بعد وقتی خواستم بلند شم گفت ندارم پولتو الان بدم. چقدر؟ پنج میلیون. گفت اول شهریور میدم. انقدر حالم بد بود که نمی‌تونستم مکالمه رو به سمت دعوا نکشونم. برای همین گفتم باشه اول شهریور. ولی حالا که باید بش زنگ بزنم فکر می‌کنم به این راحتیا پولو نمیده. شایدم راحت بده ولی من بعید می‌دونم اون آدم خسیس کثافت چیزی راحت از دستش دربیاد. خلاصه منتظرم یه وقتی برسه که اعصابش رو داشته باشم بش زنگ بزنم.
امروز یه هواپیما سقوط کرد. نزدیک خونه سابقمون. اون روزها همیشه منتظر این اتفاق بودم. چند بار هم خوابش رو دیدم که با چشم هواپیما رو دنبال می‌کنم و می‌خوره زمین. همین شکلی که امروز شد. مردم اون بیرون خیلی ریسک‌پذیرند. من که هر روز از اینکه غذایی برای خوردن دارم و کولر خراب نمیشه خدا رو صدهزار مرتبه شکر می‌کنم.

دوشنبه
 خارجم.

سه‌شنبه
صدای اندی از خونه همسایه‌ی پر سر و صدا میاد. "چه احساس قشنگی تو قلبم تو رو دارم ببین چه خوبه ای گل تویی تو روزگارم". خیلی آدمای جالبی باید باشن. آخرین خاندان سرخوشی که با هم با صدای بلند اندی گوش می‌دادن دایی‌ام اینا بودن زمانی که پسراش ازدواج نکرده بودن. فعلن دوست دارم با صداها بشناسمشون.
تو خواب ده دقیقه اول یه فیلم بلند رو دیدم که خیلی خوب ساخته شده بود. تو خواب می‌دونستم فیلم رو من نساختم. درباره یه راننده آژانس بود که چند تا پسر نوجوون پولدار رو از مدرسه می‌آورد خونه. هر کدوم از پسرا داشت با آیفونش یه کاری می‌کرد، یکی فیلم می‌گرفت و دوربین مثل آیفون زردی که دست پسره بود روی هوا خیلی ملایم در حرکت بود. می‌دونستیم این فیلم و حرف‌های معمولی که تو تاکسی زده میشه موضوع فیلمه. درباره دخترا، درباره اینکه هر کدوم امروز میرن چکار می‌کنن و درباره راننده تاکسی که کارش جمع و جور کردن گندکاری پسرها هم بود.
اینجا هم مثل خونه قبلی و قبل‌تری موقع خواب سرم می‌خوره به دیوار. باید وسط اتاق بخوابم؟ این دیگه چجور مشکلیه؟

چهارشنبه
 تو ایران فیلم نشسته بودم و منتظر بودم عکسام ظاهر شه. داشتم به پدیده‌ی «دخترهای ایران فیلم» فکر می‌کردم. وقتی وارد میشی سرشونو کردن تو کون هم و دارن یه چیزهایی رو خیلی جدی برای هم تعریف می‌کنن. فکر می‌کنی باید وایسی تا حرفشون تموم شه بعد حرف بزنی. ولی هیچ‌وقت تموم نمیشه. کم کم متوجه میشی دارن درباره آدمهای فامیلشون یا سریال یا همچین چیزهایی حرف می‌زنن. مجبور میشی وسط حرفشون بپری و اونا هم با یه مکث و پشت چشمهای نازک سرشون رو برمی‌گردونن و جوابتو میدن. صندوقدار با دختری که روی زمین نشسته بود داشت حرف می‌زد و بدون اینکه به من نگاه کنه کارای منم می‌کرد. داشتن درباره جدایی آزاده نامداری و فرزاد حسنی حرف می‌زدن. خوب که همه‌ی جوانب بحث رو سنجیدن و ساکت شدن یکیشون برگشت به متصدی ظهور فیلم گفت «منا آزاده نامداری از فرزاد حسنی جدا شده؟» منا نگاهش کرد. ادامه داد «مث اینکه قبلن جدا شدن و تازگیا رسانه‌ای شده» منا لب و چونه  و شونه رو با هم بالا انداخت که یعنی نه می‌دونم چی میگی نه مهمه برام. و باز تمام اون یک ساعت حرف حرف حرف. چه اسم برازنده‌ای: ایران فیلم.

پنجشنبه
خواب دیدم تو یه هواپیمام. با آدمای داخل هواپیما که اغلب آشناهای دور و نزدیکن رودرباسی دارم. دم در توالت همه‌ش در حال تعارفیم. کاپیتان اعلام می‌کنه که مجبور به فرود اضطراری هستیم. معلوم میشه تو منطقه فقیرنشینی تو هند باید فرود بیایم. کاپیتان اعلام می‌کنه که ما رو مجبور به فرود کردن. ما و یه هواپیمای آمریکایی رو تا توجه جامعه جهانی رو به عوض اون منطقه و مخصوصا مشکل بی‌آبی‌شون جلب کنن. من خیلی خوشحال بودم از این اتفاق. دیگران از خوشحالی من عصبانی شده بودن. وقتی پیاده شدیم صحنه‌های خیلی دلخراشی دیدم از آدمهای لاغری که از بی‌آبی روی زمین دراز به دراز افتاده بودن. ولی باز خوشحال بودم که این یه چیز «متفاوته».

جمعه
 با عاطفه رفتیم کافه گرامافون. حداقل یه سالی بود که کافه نرفته بودم. یه چیزی سفارش دادم به اسم یلو سامر که توش زعفرون و کاسنی و یه سبزی طعم‌دار بود که یادم نیست چی بود. با اینکه خیلی وقت بود همدیگه رو ندیده بودیم حرف‌هامون داره کم‌تر از قبل میشه چون همه چیزمون داره شبیه هم میشه. همون اول گفت چاق‌تر شدی گفتم چرت نگو. شب که خودمو وزن کردم یه کیلو اضافه کرده بودم، 56 کیلو.
شب از شیرینی فروشی نرسیده به تجریش خواستم نیم کیلو شیرینی کشمشی و ربع کیلو دالاس بگیرم. دالاس یه شیرینی کوچیک نارگیلی با طعم نسکافه است که گردو و زرشک هم داره. دختر شیرینی فروش خیلی هول بود. وسط ماجرا یه پسری که اونجا قدیمی‌تر بود اومد گفت این خانوم الان یکم هول شدن و الا خیلی مسلطن‌ان. دختره خودش گفت تازه اومده هنوز خیلی چزا رو بلد نیست. گفتم عوضش خوشرویید. به پسره چشم و ابرو اومد که بفرما. گفت بعضیا (با چشم به پسره اشاره کرد) میگن بداخلاقی. پسره گفت نه یکی از بهترین پرسنل ما هستن ایشون. دختره گفت خوشم میاد تعریق کن ازم. موقع کشیدن و حساب کردن دستگاهشون خراب شد. دختره باز هول کرد و هی می‌گفت وای خیلی بد شد. بالاخره حساب کرد و من بیرون رفتم و به تجریش که رسیدم فهمیدم اشتباه حساب کرده و من باید بیشتر بشون پول می‌دادم. برگشتم و گفتم اینجوری شده. باز دختره گفت وای خاک تو سرم خراب کاری کردم. پسره سریع پرید و دوباره حساب کرد و گفت شما سه تومن دیگه باید بدید. ژان والژان برعکسی شده بودم. بم گفت شما خیلی آدم شریفی هستید. من حواسم یش دختره بود می‌خواستم بش بگم بی‌خیال بابا سخت نگیر ولی نشد دیگه.
20 Jul 04:52

در دلم چیزی ویران شده

by (مُحسنِ آزرم)
Adomide

در دلم چیزی ویران شده، چیزی که نمی‌دانم چیست و اضطراب و دل‌شوره مثل مِهی در ته درّه‌ای بی‌آفتاب جایش را گرفته است.

 

شاهرخ مسکوب: در دلم چیزی ویران شده، چیزی که نمی‌دانم چیست و اضطراب و دل‌شوره مثل مِهی در ته درّه‌ای بی‌آفتاب جایش را گرفته است. باید خودم را بالا بکشم. به‌سوی روشنایی سبز و چشم‌اندازهای دور.

روزها در راه. شاهرخ مسکوب. صفحه‌ی ۶۷۳ تا ۶۷۴

20 Jul 04:52

باران همچنان می‌بارد

by (مُحسنِ آزرم)
Adomide

توی دل منم هم تاریک و خیس.

 

شاهرخ مسکوب: آخر شب. باران همچنان می‌بارد. از صبح آهسته و تند می‌بارید. نصف کشور را آب برده و باز می‌بارد. تاریک و خیس است همه‌جا. همه‌جا. توی دلِ من هم همین‌طور.

روزها در راه. شاهرخ مسکوب. صفحه‌ی ۵۸۳

20 Jul 04:51

روزهایم مرا ویران می‌کنند

by (مُحسنِ آزرم)
Adomide

روزهایم مرا ویران می‌کنند. در عمرم آب می‌شوم تا پیمانه را پُر کنم.

 

... روزهایم مرا ویران می‌کنند. در عمرم آب می‌شوم تا پیمانه را پُر کنم.

روزها در راه. شاهرخ مسکوب. صفحه‌ی ۵۳۳

20 Jul 04:51

هیچ کاری نمی‌کنم

by (مُحسنِ آزرم)
Adomide

هیچ کاری نمی‌کنم، خستگیِ کارهای نکرده را درمی‌کنم؛ کارشناسِ برجسته‌ی اتلاف وقت.

 

شاهرخ مسکوب: هیچ کاری نمی‌کنم، خستگیِ کارهای نکرده را درمی‌کنم؛ کارشناسِ برجسته‌ی اتلاف وقت.

روزها در راه. شاهرخ مسکوب. صفحه‌ی ۶۲۹

01 May 20:02

مرد جان به لب رسیده را چه نامند؟

by محـمد
Adomide

کسی که ساکت شده و دیگه چیزی نمیگه ممکنه داره غمگین‌ترین آهنگش رو می‌سازه. کی می‌دونه؟

اگه همه‌ی سوپاپ‌های آدم بسته باشه و از هیچ جا هیچ چیزی بروز نده چی میشه؟  بصورت واقعی و عینی چی میشه؟ سوالم که مشکل داره چون وقتی کسی واقعن هیچی بروز نده کسی نمی‌فهمه که چی توش می‌گذره و سرانجامش هم معلوم نیست. ما فقط سرانجام آدم‌هایی رو می‌دونیم که یه منافذی برای خودشون باز گذاشتند. وقتی میگیم ته افسردگی داریم به یه قدم مونده به تهش اشاره می‌کنیم. وقتی میگیم بالاتر از سیاهی رنگی نیست داریم به رنگی که نمی‌بینیم اشاره می‌کنیم. که ممکنه باشه. وقتی یه نفر یه آهنگ غمگین یا فیلم غمگین می‌سازه نمیشه بش گفت سیاه چون داره همون چیزو بروز میده. به هیچ اثری نمیشه گفت پوچ چون داریم درباره یه اثر حرف می‌زنیم. ما صداها رو داریم می‌شنویم و سکوت‌ها رو متوجه نمیشیم. کسی که ساکت شده و دیگه چیزی نمیگه ممکنه داره غمگین‌ترین آهنگش رو می‌سازه. کی می‌دونه؟ 

20 Apr 05:22

نقطه

by arousakekouki
Adomide

شده‌ام بازیگری که خیلی جاها، اصلی‌ترین حرف را به طرفش نمی‌زند و می‌گذرد. یا با سکوت و دل‌گرفتگی یا با خنده و شوخی و بوسیدن‌های بی‌وقت. می‌گذرد و بعد که تنها شد از شدت بار کلمات، قفسه‌ی سینه‌اش درد می‌گیرد.

هیچ‌وقت به قدر این روزها احساس تنهایی نکرده بودم. هیچ‌وقت به قدر این لحظات، نفهمیده بودم که کسی نیست به کمکم بیاید. هیچ‌وقت این‌قدر بزرگ شدن را باور نکرده بودم. همه‌اش که نمی‌شود انکار و انکار و انکار. یک بار است که می‌بینی داری تقلا می‌کنی برای رسیدن و چنگ زدن به نزدیک‌ترین ریسمان آویزان که بکشدت بالا. 

ذهنم آن‌قدر مغشوش است که حتا نمی‌توانم داستان کوتاهی را که مدتی‌ست دارم بهش فکر می‌کنم، بیاورم روی کاغذ. لحظه لحظه‌ی امروز صبح وقت لباس پوشیدن و شانه کردن موها و خط چشم کشیدن و بستن ساعت به خودم نگاه کردم و هیچ خودم را نشناختم. آدم درست زمانی شروع می‌کند به هزینه دادن برای انتخاب‌هاش که خیلی دیر است برای بازگشت، یا به‌تر است بگویم تاوان بازگشت خیلی زیاد است. 

شده‌ام بازیگری که خیلی جاها، اصلی‌ترین حرف را به طرفش نمی‌زند و می‌گذرد. یا با سکوت و دل‌گرفتگی یا با خنده و شوخی و بوسیدن‌های بی‌وقت. می‌گذرد و بعد که تنها شد از شدت بار کلمات، قفسه‌ی سینه‌اش درد می‌گیرد. 

از خودم بارها پرسیده‌ام پس کی تمام می‌شود. از خودم بارها خواسته‌ام تمام‌اش کند. از خودم بارها تمنا کرده‌ام که معمولی باشد، معمولی بخواهد و معمولی ببیند. از خودم خواهش کرده‌ام این‌همه خودش را قضاوت نکند. این‌ همه نمره ندهد و مردود نشود. 

یک جاهایی واقعن به این فکر کرده‌ام که کسانی مثل پلات یا وولف خیلی خیلی عادی و خوب بودند در ظاهر اما در باطن چیزی شده که به آن وضع کشیده‌ شده‌اند. نمی‌گویم من پلات هستم یا وولف، فقط چون بیش‌تر این‌ها را شناخته‌ام و خوانده‌ام‌شان، به خصوص آن اولی را، حس می‌کنم که دیوانگی همین‌طور آرام و نامحسوس می‌آید سراغ آدم. 

این چرخه مدام دارد تکرار می‌شود و من تنها تلاش می‌کنم زنده بمانم. زنده بمانم و تا می‌شود، دیگر از کسی کمک نخواهم. آن ور معاشرم را که با آدم‌ها احوالات‌اش را قسمت می‌کند، باید کاملن نابود کنم.

27 Jan 14:11

http://elcafeprivada.blogspot.com/2014/01/blog-post_27.html

by Ayda
Adomide

تازه اگرم تهدید کرده بودم، اگه رفیق بودی، نمی‌رفتی. می‌موندی آرومم می‌کردی.

چند شب پیشا علیرضا وسط یه شوخی، یه جمله‌ای نوشت که هنوز مونده تو ذهنم. نوشت «تازه اگرم تهدید کرده بودم، اگه رفیق بودی، نمی‌رفتی. می‌موندی آرومم می‌کردی.»

جمله‌ش خطاب به من نبود، اما صاف من رو هدف گرفت. حالا درسته که تو این دوره‌ از زندگی‌م برای واژه‌ی «رفیق» دیگه اعتبار خاصی قائل نیستم و تکلیف خودم رو با رفاقت و دوستی و الخ روشن کرده‌م، اما می‌دونم کلمه‌ی رفیق، تو اون جمله، برای اون آدم، چه معنایی داره. که اصلا بعد از سفر، علیرضا با این دو کلمه برای من تعریف می‌شه، مهربون و بامرام. اون‌قدر مهربون و اون‌قدر بامرام که ناخوداگاه مهربونی‌ش و بامعرفتی‌ش به آدم تزریق می‌شه.

«تازه اگرم تهدید کرده بودم، اگه رفیق بودی، نمی‌رفتی. می‌موندی آرومم می‌کردی.» یه عمر همین غر رو در مورد مامانم داشتم من. در مورد خیلی آدمای دیگه هم. جمله‌ی علیرضا اما یه جورایی يه آینه گذاشت جلوم. دهن‌کجی کرد به‌م. من؟ ضمن علیامعوقه‌گی، ملکه‌ی ری‌ویژن خودم هستم هم. در معرض انتقاد که قرار می‌گیرم، هنوز گاهی اولاش به شیوه‌ی آیدای لجباز و از خود متشکر تمام سال‌های قبل، شروع می‌کنم از خودم دفاع کردن. خودم رو تبرئه کردن. اما چند دقیقه بعد، در سکوت، وسایلم رو برمی‌دارم به همراه انتقاد وارده می‌رم تو خلوت خودم به‌ش فکر می‌کنم. خیلی جدی. و سعی می‌کنم تا جایی که در توانمه خودم رو تصحیح کنم. خیلی جدی‌تر. جواب هم می‌ده. لذا اون شب جمله‌ی علیرضا رو برداشتم رفتم تو غار، یه پرینت از کارنامه‌ی اعمالم گرفتم ببینم خودِ من چه‌قدر رفیق بوده‌م؟ خودِ من کجاها حاضر شده‌م پا بذارم رو غرورم و بمونم. نتیجه؟ افتضاح آقا، افتضاح. حتا با ورژن تصحیح‌شده‌ی اخیر هم نتیجه افتضاح بود کماکان. 

«تازه اگرم تهدید کرده بودم، اگه رفیق بودی، نمی‌رفتی. می‌موندی آرومم می‌کردی.» یه زمانی، فقط بلد بودم برم پی کارم. از چیزی که خوشم نمیومد، از کسی که ناراحت می‌شدم، ول می‌کردم می‌رفتم. اسم تجاری‌ش «قهر» بود. من اما هیچ حواسم نبود. فکر می‌کردم این‌که دارم وای‌نمی‌ستم بحث کنم دعوا کنم یا هرچی، یه فضیلت محسوب می‌شه. فضیلت نبود اما. اینو خیلی دیر فهمیدم. ساده‌ترین راه بود صرفا. ساده‌ترین راه برای این‌که جواب پس ندی، غرورت جریحه‌دار نشه، خدای‌نکرده از اریکه‌ی پادشاهی‌ت یه قدم پایین نیای، کوتاه نیای، یا هر چی. انگار داشتم مدام مچ می‌نداختم با خودم. با آدمام. الان که فکر می‌کنم، می‌بینم شاید اون دوره نمی‌تونستم بحث عاشقی رو از رفاقت تفکیک کنم. فکر می‌کردم طرف مقابلم چون عاشقمه داره فلان کار رو می‌کنه. نمی‌فهمیدم رفیقه. فقط ور عاشق‌ش برام بولد بود همیشه. هرچند الان می‌بینم خود همین دلیل هم عذر بدتر از گناهه یه‌جورایی. 

«تازه اگرم تهدید کرده بودم، اگه رفیق بودی، نمی‌رفتی. می‌موندی آرومم می‌کردی.» چند وقت پیشا یه چیزی نوشته بودم مبنی بر این‌که چرا هرگز کسی از زن نخواست نرود، بماند و اینا. سپس با اعتراض عمومی مواجه شدم که «هانی، نه تنها زن همیشه خودش گفت برو، نه یک بار که ده بار، بلکه هرگز نخواست کسی برگردد. گفت ول‌شان کن خودشان برمی‌گردند. تازه کسی هم که برگشت در را کوباند توی صورتش». منطقی. اما خب آدما یه روز باید عوض شن بالاخره. این‌که من همون آدم قبلی‌ام هم‌چین چیز قابل افتخاری نیست هم. آدم میز نیست که، باید عوض شه. من هم عوض شدم. 

«تازه اگرم تهدید کرده بودم، اگه رفیق بودی، نمی‌رفتی. می‌موندی آرومم می‌کردی.» هنوز هم معتقدم قهر کردن آسون‌ترین راه برای حل مسائل بغرنج انسانیه. موندن و حل کردن‌شون، سخت‌ترین راه. آدم یه سری مهارت‌ها رو دیر یاد می‌گیره در زندگی. یه سری‌ها رو هم دیگه وقت نمی‌کنه یاد بگیره به کل. نرفتن و موندن خیلی سخته برای من، خیلی. آروم کردن؟ سخت‌ترین. از اون شب تا حالا خیلی به این جمله فکر کرده‌م. دیدم چه‌همه بلد نیستم نرم، بمونم. بمونم هم هرگز بلد نیستم آروم کنم. تا حالا کجا زندگی می‌کرده‌م من؟!

لایف استایل من، از من یه شِبه دیکتاتورِ بدبین سخت‌گیر ساخته. زندگی من بیشتر با تصمیم‌گیری‌ها و اِعمال‌نظرهای یک‌طرفه گذشته. با تصمیم گرفتن، به تنهایی، و انجام دادن، به تنهایی. با تعامل آشنا نیستم من. دستور دادن و مدیریت و ابلاغ کردن و بکن-نکن و باید-نباید رو خوب می‌شناسم، تعامل و اوهوم تو راست می‌گی و چشم و خب و این‌ها رو نه. از جوونی‌م، خیلی جوونی‌م تا حالا، زندگی تک‌نفره به اضافه‌ی مسئولیت اداره کردن یه خونواده به تنهایی، از من یه زن-مرد ساخته. زن-مردی که خیلی وقت‌ها مرد ور غالب‌شه. و این مرد بودن، خیلی چیزها رو از یادم برده. همین زندگی تک‌نفره، من و ذهنیت خودم رو در ابعاد بزرگ تکثیر کرده زده به در و دیوار زندگی‌م. صرفا با ذهنیات خودم درگیرم. مجبور نیستم آدم دیگه‌ای رو در امور روزمره در نظر بگیرم و این نبودِ آدمِ دیگه، من رو تبدیل کرده به آدمی خود-محور. آدمی که همه‌چیز رو صرفا با مقیاس خودش می‌بینه و می‌سنجه. آخخخخ که چه‌همه مشکل دارم من با آدمایی که مقیاس دنیای خودشونن، فقط. و آخخخخ که چه خودم هم یکی از همین آدمام. نه که قرار باشه دنیا رو با مقیاس دیگری بسنجم، نه، صرفا یادم بمونه آدم مقابل من داره با اشل خودش رفتار می‌کنه، یادم بمونه و بفهمم‌ش. همین.

«تازه اگرم تهدید کرده بودم، اگه رفیق بودی، نمی‌رفتی. می‌موندی آرومم می‌کردی.» تو همین چند روز، توی دو موقعیت مختلف، به جای این‌که بزنم زیر میز و برم، نرفتم. این جمله رو آویزه‌ی گوشم کردم و موندم. موندم و حرف زدم. سخت بود. سخته یعنی. به نظرم حرف‌هایی هست در زندگانی، برای نزدن. آدم‌ها یا بای‌دیفالت می‌دونن اون حرفا رو، و رعایت می‌کنن، یا نمی‌دونن. اگر ندونن، گفتن اون دسته حرف‌ها کاری نمی‌کنه جز لوث کردن قضیه. پس چمه؟‌ پس هیچی. صرفا موندم و حرف زدم برای این‌که معتقدم آدم مقابلم رو از توی جوب پیدا نکردم و نباید به همین سادگی ولش کنم بره. اون حرف‌ها راه به جایی نمی‌بره، قبول، اما به خودم یادآوری کردم مقیاس دنیای آدم‌ها با هم متفاوته. قرار نیست همه رو هم‌-مقیاس کنیم یا همه‌ی مقیاس‌های متفاوت رو حذف کنیم. می‌تونیم بر حسب ضخامت یا وخامت اوضاع، شعله‌ی رابطه رو کم و زیاد کنیم. فلذا به جای این‌که قابلمه رو بذارم پشت در، شعله‌ی زیرش رو تنظیم کردم، یه شعله‌پخش‌کن گذاشتم زیرش، رفتم دنبال باقی کارام.
08 Jan 05:19

هم‌زمانی

by saayeh57@yahoo.com (سایه)
Adomide

یک جایی آدم سخت جان هم جانش تمام می‌شود, دست از تقلا بر می‌دارد و ته چشم‌های حسرت زده‌اش هیج نمی‌ماند. دیگران تعبیر می‌کنند که بی‌پرواتر می‌نگرد؛ نمی‌دانند که خالی نگاه کردن فصل آخر عشق است...

جاروی برقی بی‌توجه به ساعت اوج مصرف, خسته از هوهو کردن وسط خانه لم داد, من روبروی صفحه نشستم, بی‌حوصله به ورق زدن. یک غریبه آن طرف دنیا لحظه‌ای را ثبت کرده بود. مهربان‌ترین لبخند چشم‌هایی که دیگر هیچ نمی‌گویند. عکس, دوماه پیش را نشان می‌داد. نگاه می‌کردم و فیلم با دور تند برمی‌گشت عقب و می‌رفت به جلو. فکر کردم به او, که دوباره این را هم نشانش بدهم, مثل همه وقت‌هایی که دیده بود, می‌نشست جوری که پناه اشک‌هایم باشد, کمی آب و بسیاری دلداری. "همان وقت" او هم نوشت که تصویری دیده و قصه دیگر شد. برایش نگفتم؛ آنچه دیده بود و دلداری‌های بی‌ثمر من. گفت پاره پاره شده و می‌دانست که می‌دانم؛ ظالمانه گفتم بدوزش. نگفتم که همین حالا که جانم هزارباره پاره شده, خودم هم نشسته‌ام به کوک زدن؛ شل و خون چکان.

"همان وقت" مهربان‌ترین لبخند سخن گفت؛ و  فقط شنید که داشتم تماشایش می‌کردم.

یک جایی آدم سخت جان هم جانش تمام می‌شود, دست از تقلا بر می‌دارد و ته چشم‌های حسرت زده‌اش هیج نمی‌ماند. دیگران تعبیر می‌کنند که بی‌پرواتر می‌نگرد؛ نمی‌دانند که خالی نگاه کردن فصل آخر عشق است...

06 Jan 09:54

کاش آدم‌ها تیکه‌های که بردن رو بر می‌گردونن.

by attache
Adomide

من دیگه خودم نیستم شدم یکی که تو میخوای.

تو سیزن 6 قسمت دوم سریال گریز آناتومی, یه جایی هست که هانت تو خونه نشسته منتظره کریستینا, وقتی که کریستینا میاد توی خونه, هانت با حالت عصبی می‌گی, من همه چیز به تو دادم, ولی تو چیزی ندادی بهم, و بحث شون می‌شه , هانت به کریستینا می‌گه چرا از بارک چیزی نمی‌گی و بعدش می‌گه چرّا نمی‌ذاری دوستت داشته باشم؟ کریستینا می‌گه : بارک, اون یک چیزی رو از من گرفت, اون تیکه ‌ای کوچیکی رو از من گرفت, همیشه ذره ذره, خیلی کوچیک من متوجه نشدم, میدونی؟ اون می‌خواست من چیزی باشم که نبودم, و من خودم رو چیزی کرده بودم که اون می‌خواست, یه روز خودم بودم کریستینا یانگ, و بعد یه هو بعدش دورغ می‌گفتم, و زندگیم رو به خطر می‌انداختم, و موافقت کردم با ازدواج با اون, یه حلقه پوشیدم و جشن راه انداختم, تا اینکه اینجا رسیدم, توی لباس عروسی بدون هیچ ابرویی, و دیگه کریستینا یانگ نبودم, و بعد از اون باهاش ازدواج کردم, این کار رو کردم, مدت زیادی خودم رو گم کردم, و الان, تا اینکه دوباره خودم شدم, نمی‌تونم, دوستت دارم, خیلی بیشتر از اون چیزی که بارک رو دوست داشتم, و این من رو می‌ترسونه, چون, وقتی از من خواستی به پیج تدی اهمیت ندم, یه تیکه از من رو گرفتی, و منم بهت اجازه دادم, و این دیگه هرگز اتفاق نمی‌افته.


28 Oct 07:41

تو

by masiha290
Adomide

بیا پیشم باش تا بخوابم و اگه دوستم داری دعا کن دیگه بیدار نشم.

ﺑﻴﺎ ﭘﻴﺸﻢ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ ﻭ ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺭﻱ ﺩﻋﺎ ﻛﻦ ﺩﻳﮕﻪ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﻧﺸﻢ...