Shared posts

25 Dec 15:22

در مورد تولیدمثل مکرر لوییس

by KHERS

لوییس ۳۷ سالش بود ولی همان تک و توک عکس‌های پروفایلش بدک نبودند. توی شبکه‌ی دوستیابی یا همان «آنلاین دیتینگ» آشنا شدیم. خودش بهم پیغام داده بود و برای همین دیگر لازم نبود که زور بزنم و ایمیل شروع آشنایی و جلب توجه بفرستم و کله‌معلق بزنم. اسم مستعار پروفایلش سامسا بود، دور چشم‌هایش را سیاه و سنگین آرایش می‌کرد، گوتیک، و مدعی بود یک کتاب شعر چاپ کرده ولی به من نداد که بخوانم، می‌گفت هنوز زود است. دوست‌پسر قبلیش هندی بوده و این هم تحت تاثیر مرد هندی دو بار قرآن را خوانده بود. وقتی اینها را می‌گفت ما توی یک بار کنار ایستگاه قطار نشسته بودیم و داشتیم شراب الکی گران‌مان را مزه‌مزه می‌کردیم. من فکر می‌کردم چرا قیمت الکل توی بار اینقدر وحشیانه گران است، فکر می‌کردم الآن همین نصف قُلپی که انداختم بالا قیمتش چقدر است. به قرآن که رسید سه بار پشت هم گفتم «آخه چرا؟» و دفعه سومش به سرفه افتادم، شاید چیزی پرید توی گلویم. هیچ‌کدام از اینها مشکل اصلی نبود، مشکل اصلی این بود که چهار تا بچه‌ی قد و نیم قد داشت. جویای کار بود و یک جایی ته لندن زندگی می‌کرد. من که چند و چون زندگی آدم‌ها را نمی‌پرسم اما فکر کنم با کمک‌های ماهیانه دولت زندگی می‌کرد. قبض موبایلش را همسر سابقش می‌داد. همسر سابقش انگلیسی بود. این هم انگلیسی بود و راستش من لهجه‌اش را درست نمی‌فهمیدم. هندیه را هم انگار به خاطر تند بودن شعله‌اش رد کرده بود: انگار خیلی عجله به ازدواج داشته و از آن ور یک کمی «عجیب» بوده. لوییس لیوان سومش را که سر کشید گفت که هندیه بهش «توصیه» کرده بود که قرآن را بخواند تا بیشتر با پیش‌زمینه‌ی فرهنگی‌اش آشنا شود. لابد دفعه اولی که خوانده به قدر کافی «آشنا» نشده و یک بار دیگر هم خوانده تا آشنایی‌اش تکمیل شود، بعد هم که انگار ترسیده و زده زیر همه چیز. رفتیم یک بار دیگر، این یکی ضلع شمالی ایستگاه قطار بود. نشست روی یک نیمکت سرتاسری و گفت من هم پیشش بنشینم. دیدار اول‌مان با سیگار و روبوسی خداحافظی تمام شد.

بعد از همان دیدار اول من رفتم دریا، مثلن برای سه یا چهار هفته. از آنجا برایش ایمیل می‌نوشتم. همیشه این کار را کرده‌ام، انگار همیشه آدمی توی زندگی‌ام بوده که برایش ایمیل‌های طولانی بنویسم. فکر می‌کردم حالا برگردم برنامه‌مان چه می‌شود، فکر می‌کردم که مشکلی با «شرایطش» ندارم اما حالا بدم هم نمی‌آمد اگر چهار تا بچه از واژنش خارج نشده بودند، یا حالا یکی یا دوتا، اما چهار تا؟ مشکلم وجود بچه‌ها نبود بلکه هی به فرایند زایمانش فکر می‌کردم و با خودم می‌گفتم «من نمی‌خوام برم اون تو، نمی‌خوام برم اون تو…» بچه‌هایش هم قد و نیم قد: از دختر بزرگش بگیر که در شهر دیگری دانشجو بود تا یک پسربچه‌ی ۱۰-۱۲ ساله. برایم نوشت بعد از طلاقش که حالش بد بوده می‌رفته کانتربری و ساعت‌ها توی کاتدرالش می‌نشسته و بعد یادم نیست چطوری ولی یک جوری ربطش می‌داد به آن صحنه‌ی کاتدرال توی «محاکمه‌ی» کافکا. فردای روزی که از دریا برگشتم را مرخصی گرفتم. دخترش برای کریسمس برمی‌گشت خانه. قطارش ۱۱ صبح می‌رسید و لوییس می‌رفت به استقبالش. ایستگاه دم خانه‌ی من بود و گفتیم از کوچک‌ترین فرصت‌ها استفاده کنیم: برای ۱۰ صبح استارباکس دم ایستگاه قرار گذاشتیم. می‌گفت دختری است که با یک لاته خوشحال می‌شود. من فکر کردم هر وقت یک زنی به خودش می‌گوید «دختر» من خودم را می‌خارانم؛ شاید هم ریزه‌کاری‌های زبان انگلیسی است که آخرش هم درست یاد نگرفتمش. صبحش ساعتم زنگ نزد و من تا خود ده و نیم خواب بودم. شبها موبایلم را خاموش می‌کنم تا سرطان نگیرم و تا حالا هم که موثر بوده. روشنش که کردم دیدم ۲۰ تا اس‌ام‌اس دارم. زنگ زدم. «بیام؟ نیام؟» بدو بدو رفتم. احتمالن وقتی رسیدم هنوز بوی رختخواب می‌دادم. ۱۲ دقیقه وقت داشتیم و کلش به معذرت‌خواهی من گذشت. خداحافظی کرده بودیم، داشت از پله‌برقی می‌رفت پایین دم سکوهای قطار و من هنوز داشتم معذرت می‌خواستم، احتمالن از لیوان‌های کاغذی استارباکس.

قرار سوم‌مان توی رستوران خواهرش بود. فکر کنم خواهرش آنجا پیش‌خدمت بود یا شاید هم آشپز. خودش هم سابقه‌ی کار توی پاب داشت. می‌گفت بانکدارها با کت و شلوارهای خاکستری ایتالیایی می‌آمدند و می‌زدند به خمره، تا دم غروب ۳۰۰ چوق پول الکل‌شان بود. من ماهی سفارش دادم. بدک نبود. آمدم حساب کنم که خواهرش آمد سر میز‌مان گفت «خوب بود غذا؟ نمی‌خواد چیزی بدین…» لبخند زد و پول نگرفت. پیاده رفتیم تا دم ایستگاه مترویش. گفتم ترک هستم ولی بعد کمی بیشتر فکر کردم و یک سیگار ازش گرفتم، نتیجه‌ی فکرهایم این بود که «این آخریمه.» توی راه گفتم «این سیستم به بن‌بست رسیده، یه بحرانی دوباره به وجود می‌آد و سرمون رو گرم می‌کنن اما توی تصویر کلی به بن‌بست رسیده. منم دیگه نمی خوام کارمندی کنم.» بعد هم معذرت‌خواهی کردم که زیاد حرف زدم و چرت و پرت گفتم. لوییس باید می‌رفت چون فقط تا ساعت چهار پرستار بچه داشت.

اینها مال زمانی بود که من هنوز بلد نبودم «امورات رابطه» را دستم بگیرم. شاید هم به صورت درونی انتظارم این بود که آدمی که شش سال ازم بزرگتر است و چهار شکم هم زاییده باید فرمان را دستش بگیرد، باید تلاش کند، باید برنامه بگذارد، برنامه برای همه چیز، تفریح، رستوران، سکس؛ چون من توی هرم جنسی بالاترم. منفعل بودم. آخر هفته دعوتم کرد برای نهار و کیک هویج خانگی. دست به نقشه‌ی موبایل داشتم خانه‌شان را پیدا می‌کردم. محله‌ی داغونی بود. بلوک‌های ساختمانی مال ۴۰ سال پیش. دیوارها کپک زده بودند. هوا هم خاکستری بود، نه برفی نه بارانی، همین‌طوری بی‌دلیل برای خودش خاکستری بود. بقالی‌های هندی دم درشان سیب‌زمینی‌های کهنه و پیاز و موزهای لک گذاشته بودند. روی شیشه‌هایشان پوستر تبلیغ موبایل لایکا برای تماس ارزان به هند چسبانده بودند. سرم توی موبایلم بود، یک نقطه‌ی آبی روی نقشه روشن بود که گویا من بودم. پلاک ۱۸. دوباره سرم را کردم توی موبایل تا پلاک را چک کنم. یک چیز سفتی محکم خورد توی ملاجم. قلوه سنگی قهوه‌ای قل خورد و افتاد دم پایم. سرم را بالا آوردم و دیدم یک پسر بچه‌ی بور توی درگاهی خانه ایستاده، دست‌هایش را مشت کرده و داد می‌زند «تو پدر من نیستی». لوییس پسرش را آرام می‌کرد و از من معذرت‌خواهی کرد، «از صبح تب داره یکم عصبیه…» شاید هم راست می‌گفت، اواخر پاییز بود دیگر، سرماخوردگی و پارگی گلو بیداد می‌کرد. بعد هم پسرش جایی ته خانه گم و گور شد. معلوم بود لوییس تلاش کرده اما نهارش «متوسط» بود. بشقاب‌های نهار را که جمع می‌کرد آستیش را بالا زده بود و موهای دستش را می‌دیدم: تنک و کم پشت. سن که بالا می‌رود پشم و پیلی آدم هم می‌ریزد، دیگر انگار دلیلی برای رویش ندارد.عصرش دست‌های هم را گرفتیم و من گفتم عاشق کیک هویجم. بعد دستم را از دستان خیسش بیرون کشیدم و کمی ملاجم را مالاندم. فکر کردم چهار بار تولید مثل کرده و من نمی‌خواهم بروم آن تو.

آن دوران کارم زیاد بود. سفر، جلسه، همه چیز. همدیگر را نمی‌دیدیم. برای کریسمس بلیط ایران گرفته بودم. دو شب مانده به کریسمس با خواهرم رفته بودیم خرید سوغاتی ایران. قیمت‌ها همه دو لا پهنا؛ جمعیت از سر و کول هم بالا می‌رفتند و بعضن نیزه توی پهلوی همدیگر فرو می‌کردند. مرکز خرید برق می‌زد، دیوارهایش، شیشه‌ی ویترین‌هایش، فروشنده‌هایش. صدای جرج مایکل از توی بلندگوها پخش می‌شد و حتی توی توالت هم بلندگوهای کوچک کار گذاشته بودند تا صدای جرج را بشنویم که می‌خواند «پارسال کریسمس قلبم را به تو دادم…» فکر کنم بالاخره یک ژاکت برای مادرم خریدم و نشسته بودیم روی نیمکت تا نفسی تازه کنیم. من به دیوارهای کپک‌زده‌ی محله‌ی لوییس اینها فکر می‌کردم. خواهرم می‌گفت «دیگه برا خاله و مامان‌بزرگ نمی‌خواد چیزی بگیری، یا حداقل مارک‌دار نگیر…» از بعداز ظهر داشتیم با لوییس اس‌ام‌اس بازی می‌کردیم، از در و دیوار می‌گفتیم، ولی با حفظ یک فاصله‌ی ۱۵ متری که انگار هر کاری می‌کردم همیشه بین‌مان بود. دوباره راه افتادیم بگردیم برای سوغاتی پدرم. خیلی بی‌هوا زد «دوستم داری؟» به خواهرم گفتم «یه دقه بشینیم.» تایپ با موبایل سخت بود. یک عالم مهمل گفتم و آخرش رسیدم به اینکه دوستت دارم ولی احساسات «رمانتیک درم شکل نگرفته.» شاخ را برداشت. من هم پس فردایش رفتم ایران. ناراحت بودم که برای مادربزرگم سوغاتی نگرفتم. مادرم می‌گفت «خوب کردی، براش قابلمه یا بلور می‌گیرم تازه بیشتر هم به دردش می‌خوره.» سر راه برایش یک جعبه دانمارکی هم از لادن گرفتیم. فکر کنم مادربزرگم توی چند سال پیشش خشک شده، بهم گفت «ننه جون تو که دانشجویی انتظاری نمی‌ره ازت…» خندیدم و گفتم «مامان‌جون دیگه چند سالی می‌شه درسم تموم شده.» بعدش هم گفتم «اگه مورد خوب دیدین برام زیر نظر داشته باشین.»


26 Nov 18:42

ذهنم خالی از عنوان است ولی لابد می‌دانی راجع به چیست

by KHERS

چهار و نیم صبح از خواب بیدار شدم. خواهرم کنارم خواب بود. سعی کردم خیلی سر و صدا نکنم. با اینکه کم خوابیده بودم اما منگ نبودم. هوای اتاق خفه و گرفته بود ولی هوای بیرون اتاق خواب سرد و تازه بود. کتری را زدم. یک عالمه مسواک زدم. دوربین را پیچاندام لای پیژامه‌ام و گذاشتم توی کوله. تکست آمد که تاکسیم رسیده. هول هولکی یک چیزی خوردم و رفتم پایین. احساس کردم دارم سرما می‌خورم چون ته گلویم جور عجیبی بود. اولین آب‌نبات گلودرد را گذاشتم دهانم.
 
هنوز هوا روشن نشده بود. راننده تاکسی از این خوش و خندان‌ها نبود. دم ایستگاهِ اتوبوس‌هایی که می‌رفتند فرودگاه پیاده‌ام کرد. خوشحال بودم که اخمو است و با لبخند و چاپلوسی آدم را در منگنه‌ی انعام دادن قرار نمی‌دهد؛ دقیقن قدر کرایه‌اش پول دادم، نه بیشتر. کلاه کاپشنم را کشیدم روی سرم. اگر اتوبوسی در کار نباشد چه؟ چطور به پروازم برسم؟ نگرانیم از کل برنامه‌ی سفر پیش رو و احتمال شکستش در حدی بود که حتی به چیزهای علی‌السویه‌ای مثل برنامه‌ی اتوبوس‌رانی شهر هم مشکوک بودم.
 
توی فرودگاه به عینک‌های آفتابی نگاه کردم، فروشنده آمد سر وقتم، گفتم قصد خرید ندارم و دارم می‌گردم. احتمالن نگران بود کوله‌ی گنده‌ام بگیرد به یکی از قفسه‌های عینک. بعد یک آبمیوه خریدم و چند قُلپ خوردم. دقیقن یادم نیست چند ساعت پرواز را چکار کردم اما می‌دانم خیلی به ایرج فکر نکردم، چون مطمئن بودم فکر زیادی در این لحظات قبل از رسیدن خطرناک است. قبل از این سفر چهار بار همدیگر را دیده بودیم: پارسال دو بار توی دو تا مهمانی، امسال هم یک بار توی پارکی وسط شهر و یک بار هم توی یک چلوکبابی. بعد نمی‌دانم چه شد که وقتی برگشتم جزیره احساس کردم که باید هی ایرج را ببینم. از همانجا شروع شد تا در نهایت گفتیم یک سفر کوتاه برویم نپال و آنجا همدیگر را ببینیم. پروازم که نشست تکستش آمد: «تا نشستی بهم زنگ بزن تا بهت بگم چطوری بیای هتل؛ از اینا پرسیدم گفتن چطوری راحت‌تره.» نفهمیدم برای چه تکست زده، من که خودم می‌دانستم چطوری بروم هتل و نیازی به اطلاعاتش نداشتم، مسیرش را بلد بودم، فقط نمی‌دانستم وقتی برسم هتل، وقتی ببینمش آن موقع دقیقن چکار می‌خواهم بکنم. این مسئله‌ای بود که توی چند هفته‌ی اخیر بهش فکر کرده بودم، یعنی گذشته و آینده را منقبض کرده بودم و باز بیشتر منقبض کرده بودم و رسیده بودم به همان یک لحظه‌ای که ایرج را خواهم دید، بعد آن لحظه را منفک از جریان زمان می‌دیدم و هی فکر می‌کردم خب چه می‌شود؟ منظورم این است که این همه خیال، این‌همه حرف، این‌همه نامه، ته تهش توی یک لحظه خلاصه می‌شود؛ اما خب اینطوری نگاه کردن به آن لحظه ملتهبم می‌کرد، به خودش هم گفته بودم و قبول کرده بودیم که در موردش حرف نزنیم. من توی همین افکار بودم که از آخرین بازرسی فرودگاه نپال هم رد شدم و رسیدم جایی که مسافرها به آدم‌ها می‌رسند، راننده‌ها اسم مهمان‌هایشان را روی مقوا نوشته اند و جلوی شکم‌شان گرفته‌اند، اینجا جایی بود که دیدم یک کوله‌پشتی که یک آدم هم بهش وصل است مثل فشنگ به طرفم می‌دود و تا بتوانم فاصله‌ام را با موجود متحرک ضبط کنم دیدم توی بغلم است.حتی صورتش را هم ندیدم چون صورت خودم لای یک عالمه موی سیاهش مدفون بود؛ بعد دیدم دلیلی هم ندارم که که سرم را تکان بدهم، می‌توانستم موهایش را بو کنم و با خودم فکر کردم چقدر جثه‌اش کوچک است و چقدر خوب توی بغلم جا می‌شود. کارهایی است که می‌توان با ایمیل و چت و تلفن انجام داد و کارهایی هم هست که نمی‌شود و احتمالن به خاطر سپردن اندازه‌ی کلی جثه‌ی طرف یکی از همین کارهاست.
 
سوار کشتی مسافری کوچکی شدیم تا از این‌ور شهر به آن‌ور برویم. هوا آفتابی و گرم بود و من اقلن سه لایه اضافی لباس پوشیده بودم. هنوز مطمئن نبودم که دارم سرما می‌خورم یا نه. ایرج که می‌گفت هیچ چیزیم نیست. سعی کردم که صدای پاره شدن فویل ورق آب‌نبات‌های سرماخوردگی را نشنود. آرام یکی را مک زدم. هر کدامش ۱۵ دقیقه طول می‌کشید تا آب شود. دور و برمان پر از آدم بود، مسافر، شاید هم ساکنین شهر، شاید هم همه‌شان آمده بودند ایرج را ببینند. برنامه‌ای نداشتم که ببوسمش، اگر داشتم حداقل آن آب‌نبات مزخرف بنفش‌رنگ را نمی‌خوردم، اما بعضی وقتها چیزی که می‌خواهی آنجا هست و فقط کافی است که دستت را دراز کنی و برش داری و بوسیدنش هم همینطور بود، یعنی آنجا ایستاده بود، روبروی من، همه‌ی حرفهای قابل عرض را زده بودم و تنها چیزی که می‌خواستم این بود که ببوسمش، انگار طبیعی‌ترین و ساده‌ترین کار دنیا بود. کنار عرشه‌ی زیری کشتی دستهای زن محجبه‌ای را می‌دیدم که سه شاخه گل رُز دستش بود و مردی هم نزدیکش. هر چیزی، هر کاری می‌تواند زرد و پنیری باشد، می‌تواند نباشد، بسته به اینکه چطور انجامش بدهی. پنیر توی بطن هر عملی نهفته است و بسته به نوع برخوردت با مسئله می‌توانی پنیر ماجرا را بیرون بکشی یا نکشی. این یکی از بزرگترین دغدغه‌های من در ارتباط با ایرج بود. اینقدر دوستش داشتم که همه‌اش احساس خطر می‌کردم که رفتارم و حرفهایم پنیری بشوند. اما ایرج، او اینقدر اصالت دارد و اینقدر«طبیعی» است که هیچ‌وقت به پنیر آلوده نمی‌شود، حتی اگر آگاهانه بخواهد کاری پنیری بکند نمی‌تواند. اصالت مرتع خوبی برای پنیر نیست. بعد که تمام شد احساس کردم که هنوز زود است که تمام شود برای همین سفت بغلش کردم و فکر کنم اینجا بود که چیزی در مورد مزه‌ی آب‌نباتم گفت.
 
می‌گفت اولش توی فرودگاه ازم خجالت کشیده و بعد یواش یواش خجالتش ریخته. چطور؟ کی؟ کجا؟ توی اتوبوس که سرش را گذاشت روی شانه‌ام تا چُرت بزند و من نگران بودم که استخوان شانه‌ام اذیتش می‌کند خجالتش ریخته؟ یا توی کشتی که برای اولین بار بوسیدمش؟ توی اتاق هتل که ده بار رفتم دوش بگیرم و هی نمی‌شد و بر می‌گشتم و پیشش دراز می‌کشیدم؟ خجالت من کجا ریخت؟  درست یادم نمی‌آید، یعنی کلن در این رابطه این‌قدر همه چیز دور تند پیش رفت که خیلی وقت نبود که فکر کنم کِی چطور شد. از آن طرف، دور بودن باعث می‌شد که هی دست‌مایه‌ی کافی برای «جلو بردن» ماجرا نداشته باشم چون همدیگر را نمی‌دیدیم و تصویر جدیدی ایجاد نمی‌شد که بهش چنگ بزنم، همین دست‌مایه نداشتن باعث شد که مثلن من هر روز به آن صحنه‌ای فکر می‌کردم که تهران بودیم و ایرج هُلم داد روی چمن‌های پارک وگفت «عه خسته شدم دیگه بشین.» یک ساعت دور پارک راه رفته بودیم و حرف می‌زدیم، فکر می‌کنم من از گرانی اجاره خانه و اینکه بلیط‌های سینما دیگر سه‌شنبه‌ها نصف قیمت نیست می‌نالیدم و بعد یک‌هو ایرج هُلم داد و تقریبن افتادیم روی چمن‌ها. روی چمن‌ها ادامه‌ی غرهایم را زدم، اما همین یک صحنه‌ی هل دادن یواش یواش هی پررنگ‌تر شد و هی با دور آرام در ذهنم پخش می‌شد، یواش یواش واقعیت معوج شد و دیگر اطمینان پیدا کرده بودم که طی همین یک ثانیه‌ی هل دادن بود که ازش خوشم آمد، حتی بعضی روزها احساس می‌کردم هل دادنش بار جنسی هم داشت، انگار آن هل دادن شروعی بود و همه چیزهای دیگر ادامه‌ی منطقی‌اش. اگر به افکارم بال و پر می‌دادم کل یک ماجرای اتفاق نیفتاده را صرفن اشکال بالقوه‌ی آن عمل هل دادن می‌دیدم. بعدن شروع کردیم نامه‌نگاری. موقع نوشتن‌شان متوجه نبودم، همین‌طور روزمره در مورد کارمندی و خرید از سوپرمارکت و سرما خوردگی و ساندویچ‌های نهارم می‌نوشتم، اما الآن که به مجموعه‌اش نگاه می‌کنم، کل آن نوشته‌ها صرفن یک اظهار تعجب بود از اینکه چه شد که این‌طوری شد؟ از اینکه چرا با اینکه کلن ایرج یک بار مرا هل داد روی چمن‌ها و چند بار هم به هوای سلام و خداحافظی روبوسی کرده بودیم، چه شد که این مجموعه کارهای اندک یکهو منبسط شدند و کل ذهنم را اشغال کردند؟ وسط آن نامه‌نگاری‌ها فهمیده بودم که جوابی وجود ندارد یا شاید از درکش عاجزم، یا شاید اصولن سوالی نبود، جوابی نبود، هدفی نبود، صرفن یک واقعیتی بود که وجود دارد. اما این باعث نشد که نخواهم ادامه بدهم، برنامه‌ی سفر نپال در حقیقت پاسخی بود برای همه‌ی این ندانستن‌ها، علیرغم این‌همه ندانستن می‌دانستم که باید ببینمش.
 
من خودم آدم بزرگتری شده‌ام، چهار تا چیز دیده‌ام، پیرتر شده‌ام و به واسطه‌ی اینها دیگر می‌دانم چه چیزی حالم را خوب می‌کند، چه چیزی به دردم می‌خورد؛ نمی‌دانم که چطوری ولی به قول ایرج می‌دانم که «دچار» شده‌ام. مثلن، مثلن من توی دستشویی بودم و صدای آواز خواندنش را می‌شنیدم، نه اینکه صدا را ول بدهد و اینها، نه، خیلی سردستی و بی‌خیال همینطور که لم داده بود روی تخت داشت «کَندی سِز» را زمزمه می‌کرد و بعد فکر کردم خب این که این‌طور حال مرا خوب می‌کند چرا نباید این را بفهمم و متعاقبش عمل کنم؟ چرا باید وانمود کنم که این صحنه نبوده و این اتفاق نیفتاده؟
 
دو روز اول اتاق‌مان سرد بود، سیستم تهویه‌اش کار نمی‌کرد و برای همین زیر لحاف بهش چسبیده بودم. بعد تکنیسین هتل تهویه را ردیف کرد و دو روز دوم اتاق گرم شد اما باز دلیلی برای نچسبیدن پیدا نمی‌کردم. فکر کنم یکی دو بار هم بیرون رفتیم. یعنی بهر حال باید غذا می‌خوردیم. از لحظه‌ی تصمیم برای خروج تا خروج واقعی از در اتاق چند ساعت طول می‌کشید. حتی دقیق نمی‌دانم چکار می‌کردیم، خیلی گسسته و موردی یادم است، مثلن آن باری که ازش فیلم گرفتم، همان موقع می‌دانستم بعدن با دیدن این فیلم پاره پوره می‌شوم، فکر کنم برای همین بود که آخرش گفتم یک جُک تعریف کند که حداقل فیلمم با خنده تمام بشود. بعد خیلی اتفاقی موقعی که فیلم گرفتم یک آهنگ بیل ایوانز هم روی پخش بود، تقریبن شده موسیقی متن فیلمم. یک اجرای زنده است و آخر آهنگ مردم تشویق می‌کنند. بعد من هی دوست دارم که فکر کنم دارند مرا تشویق می‌کنند که موفق شده‌ام ایرج رو جلوی دوربینم داشته باشم.

نیل یانگ توی ترانه‌ی «گردش آخر هفته» می‌خواند که «او این‌قدر خوب است / توی مخم است / صدایش را می‌شنوم که صدایم می‌زند.» اینجا اوج آهنگش است، آدم انتظار ادامه‌اش را دارد، خب بعد چه؟ بعد هیچ چیز، مشخصن ناتمام است، خود نیل هم نمی‌داند چجوری جمعش کند، به جایش طبیعی‌ترین کار ممکن را می‌کند: همان سه تا آکورد را محکم‌تر می‌زند و بعد روی‌شان تقریبن زوزه می‌کشد؛ کار دیگری نمی‌توان کرد، یعنی بعضی وقتها «خوب» بودن طرف اینقدر واقعیت گنده‌ای است که آدم نمی‌تواند به حرف‌ها و حرکت‌هایش یک سرانجام منطقی بدهد  و به جایش توی همان اوج قفل می‌کند یا نهایتن اگر وسط آهنگ باشد با زوزه کشیدن جمع و جورش می‌کند. مثلن آن روز که یادم نیست ساعت چند بود، اتاق ساکت، نیمه لخت رفت که موهایش را شانه بزند. جلوی آینه سنگ‌فرش بود و پایش یخ می‌کرد برای همین پاهای کوچکش را کرد توی کفش‌های بدقواره‌ی من. بعد موهای بلندش را شانه  کشید، کمی کله‌اش را به سمت چپ خم می‌کرد و شانه را لای موهایش می‌سُراند و موها می‌ریختند روی سینه‌اش. من از روی تخت نگاهش می‌کردم، نیل هم داشته زوزه می‌کشید.
 
شب آخر برنامه‌ی مدونی داشتم که حواسم به اوضاع باشد، همه چیز را کنترل کنم. واقعن هم خوب پیش رفتم. فکر کنم سر شب بود که برگشته بودیم هتل. روی تخت دراز کشیده بود و بهم می‌گفت بیا پیشم دراز بکش. دیدم نمی‌توانم نزدیکش بشوم. دقیقن همان لحظه‌ی گهی بود که یادم افتاده بود فردا شب همین موقع دیگر نمی‌بینمش. می‌خواستم «با فاصله» نگاهش کنم، حداقل اندازه‌ی جثه‌اش را ضبط کنم تا دفعه‌ی بعد که می‌بینمش این‌قدر عجیب نباشد. بهش گفتم «صبر کن، بذار می‌خوام خوب ببینمت…» همین جمله‌ی لعنتی بود که خب آن اتفاقی که نباید می‌افتاد افتاد. آمد آرامم کرد. از خودم بدم می‌آمد که نتوانسته بودم خودم را کنترل کنم و گنده زده‌ام به شب آخرش. تا حاضر شدیم که برویم برای شام تقریبن نصفه شب بود. پذیرش هتل گفت الآن این دور و بر غذا پیدا نمی‌کنید. رفتیم رستوران خود هتل، آن‌هم نیمه‌تعطیل بود. گارسن دلش سوخت و گفت بنشینید و برایمان آبجو و همبرگر آورد.
 
صبح این‌قدر لفتش دادم که دیر شد. گفت فرودگاه نمی‌آید و من هم خیلی خوشحال بودم از این قضیه. بدرقه یک شکنجه‌ی طولانی‌ست، یک بیماری کشنده‌ی بی‌انتهاست. به جایش تا دم اسکله آمد. برای بار چندم تکرار کردم که آب زیاد بخورد. چه بگویم؟ وقتی آدم در روز روشن کارهایی این‌قدر اشتباه می‌کند، مثلن سوار کشتی می‌شود و با ایرج خداحافظی می‌کند تا سال‌ها بعد، وقتی آدم این‌قدر احمق است، خب چاره‌ای نیست جز اینکه در مورد حجم آب نوشیدن روزانه به هم نصیحت کنیم. یعنی این موضوع اینقدر کنتراست شدیدی با «اصل موضوع» دارد که کمک می‌کند آدم فراموش کند. توی کشتی بیرون نشستم، رو به اسکله. کشتی‌ام ده و بیست دقیقه عازم بود و آخرین مسافرین می‌دویدند تا برسند. کمی بعد سرم را چرخاندم و دیدم نرفته، آمده لب اسکله، آنجا توی آفتاب ایستاده و بهم لبخند می‌زند. احساس کردم فلج شدم. قطعن لال که شده بودم. بعد از کلی مدت توانستم دستم را به علامت «برو» تکان بدهم. وقتی رفت فکر کردم سال‌ها قبل سونیک یوث برایمان خوانده –طبعن بازم هم یک چیز ناکاملی:
You’ve got sun in your eyes
I’ve got sand in my mouth


03 Sep 22:45

:: ::

by Melpomene.

«از تهی سرشار»
افقی، خیره به روبرو
سقف گاهی نزدیک میشود.
از تنها چه انتظاری؟
بی مستی هم میشود در این دنیا نبود.

دیوار، دیوار.
حصار،
برج و بارو
«از تهی سرشار»،
افقی خیره به روبرو
ابرهای گذران کاش بدانم بعد از این کجا میروند.نه این که منتظر باشم، فقط مثل همیشه کم طاقتم.

میله ، قفس.
تنگ و بی قواره.
به زیر هم که نگاه میکنی
میله.
این زندان هم چند صباحی، چند سالی،
بلاخره میگذرد.

پیر، خمیده، بیمار.
تنها، تنها.
آخ از این حصار.


03 Sep 22:34

سکه‌های جسور

by آیدا-پیاده

 

یکی از خواص دریاچه برای من، دعوت به دیوانه‌گی‌ست.هروقت می‌پرم وسط دریاچه و به اتکا به جلیقه نجات شنا می‌کنم تا وسط آب خیلی دورتر از دست هر نجات غریقی، یا هروقت که با کایاک می‌زنم به دل راهروهای آبی غریبه بین جزیره‌های کوچک، یادم می‌آید که “تو که شنا بلد نیستی، این وسط چه غلطی می‌کنی؟”

من شنا بلد نیستم و احتمالا این اولین بار است که اعتراف می‌کنم، حتی به شما دوست عزیز. من از آب می‌ترسم و جز دخترعموم و یکی دونفر کسی این رو نمی‌دونه. دخترعموم مربی شنا خیلی متبحریست و همیشه از من بعنوان یک شکست بزرگ یاد می‌کند. در طول عمر حرفه‌اش بعنوان یک مربی شنا خوب، حتی نتوانست من را متقاعد کنم در عمق نیم متری سرم را زیر آب بکنم. ساحل سلامت و کناره را دوست دارم و هیچوقت در استخر به سمت پرعمق نمی‌روم با یک حالتی هم کنار استخر پا روی پا می‌اندازم که شما فکر می‌کنید این شناگر حرفه‌ایست ولی امروز دلش نمی‌خواهد خیس بشود. مثل روز برایم روشن است که از یک سکه هم راحتتر غرق می‌شوم.  یکبار دور از چشم شناگران و شماتت گران ، محض امتحان زمان گرفتم که با توکل چقدر روی آب می‌مانم، سه ثانیه فکر کنم، سر هزاروچهار کلی آب خوردم و دستم را گرفتم به نردبان کنار استخر و فهمیدم هرکسی را بهرجایی ساخته‌اند و من را برای خشکی. مادامیکه که مجبور نشوم سوار ‌کشتی و فری و کلک  هرچیز غوطه‌ور  دیگری هم نمی‌شوم.

همین آدم سکه‌‌ی و استخرگریز، یک روز جایی نزدیک سادبری عاشق دریاچه شد. دریاچه‌های کانادا با آن همه درخت دورشان حس بهترین پایان ممکن را به آدم القا می‌کنند. حس کردم اگر تقدیر این است که مرگ من با غرق فرا برسد، همین جا باید غرق بشوم، بین همین درختها. در کمال تعجب از غرق شدن نمی‌ترسم وقتی به دریاچه می‌رسم. جلیقه می‌پوشم و می‌پرم  وسط آب و می‌روم. پا می‌زنم تا وسط آب و بعد می‌خوابم.  حتی وقتی همه همراهانم خوابند و احتمال نجات صفر است باز با جلیقه  ای که ممکن است هرلحظه بند از بندش پاره شود می‌پرم وسط دریاچه. گاهی وقتی چشم باز می‌کنم کلی با ساحل/اسکله فاصله دارم. از نظر تکنیکی کار بدی می‌کنم ولی همین است. هرکسی یک جا، یک روز با توکل به طناب بانجی-جامپینگ می‌کند و مال من هم همین توکل به جلیقه و وسط آب پریدن بدون حداقل دانش شناست.

امروز ظهر، کمی مست، ستاره شده بودم وسط دریاچه هیلی و وا داده بودم از کنترل مدام همه چیز و اجازه داده بودم مثل یک چوب خوشبخت روی آب دریاچه بالا و پایین بروم. آسمان را نگاه می‌کردم و فکر ‌کردم، آنروز چقدر عاشق دریاچه واشاگامی شدم که پریدم. خیلی فکر کنم. فقط آدمهای سکه‌ی مثل من وقتی وسط دریاچه سرگردانند می‌دانند که چقدر باید بمیری برای آب که به منطق همه نجات غریق های اطرافت پشت کنی و بپری وسط دریاچه. خوب کردم پریدم، می‌ارزید و باز می‌پرم چون تا ابد هم خواهد ارزید.

 

عکس از نگار خلوتی – دریاچه واشاگامی/اونتاریو/کانادا