Shared posts
http://tighmahi.blogspot.com/2013/04/blog-post_29.html
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
به نیش میزندم او چو مار خوش خط و خالم
خزان نموده دلم را ز بازی مژگانش
به التفات رقیبم بهار خوش سر و حالم
http://pancake.blogfa.com/post-655.aspx
fanizیه نقطه ای هست تو زندگی که آدم می فهمه هیچ چیز و هیچ کس تنهایی آدم رو درمان نمیکنه، فقط ممکنه یه مسکن موقت باشن ولی تنهایی درد بی درمانه از اساس
و اینکه اساسن دوست داشته شدن چیزی از تنهایی آدم کم نمی کنه.
تو و دریا ، من و عشق
fanizمن و دلتنگی بعد از تو و بیخوابی ها
تو و دریا و کران تا به کران آبی ها
من و این حوضچهی کوچک مرغابی ها
تو و دریا و شب و ساحل و تب بوسهی موج
من و عشق تو و یاد تو و بی تابی ها
تو و خوش رقصی مهتاب در آیینهی تو
من و یک آینه و وز وز مهتابی ها
تو و آرامش و یک خواب خوش بعدازظهر
من و دلتنگی بعد از تو و بی خوابی ها
من و این شهر و قدم در قدمش خانهی دوست
تو و یک نقشه و یک شهر و جهت یابی ها
که در این شهر دوتا کوچه پس از من جمع اند
حافظ و سعدی و فردوسی و فارابی ها
محمد سلمانی
Naeem Khan Spring Summer 2013 Collection
Naeem Khan Spring Summer 2013 Collection Loookbook comprising of sheath dresses, flouncy full skirts, skinny pants, embroidered caftans, floor-length skirts, beaded bodices, long satin sweater coats and other chic women’s ensembles. For this summer Naeem Khan offers flirty and unexpectedly chic designs.
"I wish I was special,u're so fucking special"
قانون بقای درک و فهم
http://levazand.com/archive/3643
عریان یه حرف خوبی میزد. میگفت ما نمیتونیم صبر کنیم که طرف جواب بده، که اون یه قدم برداره، که یواش یواش بریم جلو، که بفهمیم ترمز واسه رانندگی سالم لازمه.
عاشقیت واسه من به شکل سقوط آزاد تعریف شده. نمیتونم طناب ببندم. حتی اگه بگن طناب کشداره، تا نهایت نزدیک میشی به خوردشدن، اما خورد نمیشی، به نظرم تقلبه تو عاشقیت. بلد نیستم بگم الان باید صبر کرد، الان نباس گفت دوست دارم، الان موقع این نیست، الان نباید خوابید، الان باید گفت فلان الان نباید گفت فلان…
خب واسه اینه که شاید دیگه عاشق نمیشم. چون میدونم که میرم و با کله میرم و خورد میشم، اصلا نمیرم. حاضر نیستم این وسط تعریفم رو عوض کنم و بگم حالا طناب کشدار ببند به دور خودت.
دلم واسه پریدن تنگ شده. واسه پریدن بدون طناب.
http://elcafeprivada.blogspot.com/2013/04/blog-post_20.html
دلم میسوزد. دلم دارد برای بازیگر نقش اول نمایش میسوزد.
On the Street…..West 10th St., New York
Yesterday, Garance asked me to do a quick shot of her new haircut for her blog (which I did). However, I thought the rest of her outfit (especially the colors) were so beautiful I had to take one for myself (and you).
http://levazand.com/archive/3600
fanizBig brother Is watching you
گوگل حتی میداند شما میخواهید از موهای کجا خلاص شوید. تبلیغی که میفرستد دقیقا ذکر میکند که برای شش جلسه لیزر کردن ( در همان موضعی که شما دنبالش میگشتید) فلان قدر میگیرید. الان احساس میکنم جلوی دوستانی که در گوگل دارم لخت ایستادهام و آنها همه اسرار تاریک زندگی مرا میدانند.
از وقتی هم که فهمیدم آمازون آمار خواندن کتابهایمان روی کیندل را دارد و بر اساس اینکه یک کتاب تا کجا خوانده شده و خواننده کجا ول کرده و الخ حتی به نویسندهها هم پیشنهاد میدهد، خجالت میکشم کتابی را نصفه ول کنم. انگار خود شخص آمازون بالای سرم ایستاده که خجالت بکش. بخون. فکر میکنم اگر من نویسندهای بودم که آمار برایم میآمد که فلان درصد خوانندگان از فصل دوم بیشتر جلو نرفتهاند، دچار افسردگی عمیقی میکردم. احساس مسولیت میکنم.
کاهش قابل توجه فقر شدید در جهان در سه دهه گذشته
بی تو یک عمر به مردن بگذشت
http://seaoffog.blogfa.com/post-658.aspx
خواب میبينم که دلتنگ ام. حسِ مشترکي به نامِ رهايی اين خواب را به سه خوابِ ديگر میپيوندد: خوابِ رقصيدن، خوابِ پروازکردن، خوابِ شناکردن—سه کاري که بهواقع بلد نيستم بکنم. و گاهي فکر میکنم که ديگر دلتنگشدن را بلد نيستم. بلد نيستم؟
تویِ بروشورِ يکي از قرصهايم در فهرستِ عوارضاش نوشته: «کاهشِ احساسات».
به مهشيد گفته بودم که حس میکنم واکنشهایِ عاطفیام مالِ خودم نيستند، گويی که با گوشهایِ ديگران میشنوم، با چشمهایِ ديگران میبينم. اين بارِ آخر پرسيد «هنوز همان حس را داری؟» گفتم نه، چون از آن زمان سعی کرده ام اصلاً خودم را در موقعيّتِ واکنشِ عاطفی قرار ندهم، چيزي نشنوم، چيزي نبينم. خنديد. خنديدم.
خواهرم خواب ديده من يک مگس ام. مگسي نادر با بدنِ يک کرم.
On the Street…..Ipanema Beach, Rio de Janeiro
This is Nathalia, my fashion assistant during a project I was shooting in Rio. It was so refreshing to finally meet a girl in Rio with short hair. Not that short hair grants one great style, but usually its the young ladies that have the courage to go against the local standard of beauty that also have the courage to dress in a way that also stands out from the crowd.
Here its the simplicity (simplicity is not a common approach to fashion in Rio) that makes her shine. When was the last time you saw a pair of walking shorts look this cool?
اشتباهتان همینجاست
اشتباه نکنید! باید ماجرا را از زاویهی دیگری دید. بیخودی جبهه نگیرید و صدایتان را بالا نبرید. الکی چشمهایتان را درشت نکنید، دست به کمر نشوید، پوف پوف و نُچ نُچ نکنید، خندهی عصبی تحویل ندهید، گاردتان را بالا نبرید. اشتباه نکنید! کسی که به شما اعتراض میکند، گله میکند، شکایت میکند، البته که اعصابتان را بهم میریزد و روانتان را به فنا میدهد، اما هنوز چیزهایی برایش مهم و پررنگ و ویژه است. البته که غیر قابل تحمل و ناراحت کننده و عذاب آور است، اما هنوز باور دارد که چیزهایی که فکر میکند سر جایشان نیستند را میشود سر جایشان گذاشت. اگر روزی دیدید از آن چیزی که باید باشید به هر دلیلی فاصله گرفتهاید، اگر دیدید کسی به شما اعتراض نکرد، گله نکرد، شکایت نکرد، بدانید و آگاه باشید که دیگر به تخمش هم نیستید.
نوستالژیک دوراندیش
برای چند هفتهای در شهری بودم و شبی مهمان محفل دوستانی. موقع رفتن دوستان جدیدی که همان شب اول بار هم را دیده بودیم رساندنم خانه و تعارف زدم که بیایند داخل و آمدند و تا دم صبح نشستیم به گپ و گفت سه نفره جدیدی. چند روز دیگر را هم کم و زیاد با هم بودیم و ایام خوشی بود و یک دفعه ترسیدم. بهشان پیام دادم که در همنشینی بیش از این احتیاط خواهم کرد و کمتر آفتابی خواهم شد چون چند هفته دیگر میروم و معلوم نیست که باز هم بیایم و یا دیگر هیچ وقت هم را ببینیم و نمیخواهم که دلم از حدی بیشتر برای خاطرات مشترک و با هم بودنمان تنگ شود.
یکیشان جواب ظریف و صریحی داد که من خودخواهتر از آنم که نگران احساسات آینده تو باشم٬ پس تا وقتی هستی مجبوری اهل معاشرت باشی! بگذریم یا در واقع نگذریم که حدسم درست بود. چند وقت که گذشت آن دو نفر دیگر با هم نبودند٬ شرایط روزگار هم ناگهان چرخید و حال و هوایمان به تبع این شرایط یکباره به هم ریخت و شاید از هم دورتر شد و آن چند بار معاشرت دستاخر فقط تبدیل به خاطره شیرینی منحصر به فردی شد که دوباره تکرار نشد.
به تبع تجربههای متعدد این شکلی نگاهم به زندگی متمایل به این شده که از جایی به بعد٬ از سنی به بعد یا حتی با انتظاری که از شرایط اینده زندگیات داری٬ هر لحظه شیرین و ناب نقش دوگانه متضادی دارد: در لحظه درگیرت میکند و خوب و انرژیبخش (یا گاهی خلسهآور) است ولی بعد که زمان میگذرد و ازش دور میشوی و جزییاتش یادت میرود و بیشتر مزه شیرینش باقی میماند باید درد نداشتنش را تحمل کنی. حکایت شب شراب و بامداد خمار.
حدس میزنم عمر خواهی نخواهی آدم را در این سراشیبی میاندازد. احتمالا پنج سال دیگر شامهام به اندازه پنج سال قبلم برای حس کردن طعمهای زندگی و تجربههایش تیز نخواهد بود. یعنی اگر در آینده همه چیز و همه شرایط هم یک جوری همان قدر خوب باشد که قبلا بود - که شوربختانه معمولا به همان خوبی و تمیزی و زلالی بر نمیگردد - دست کمش من آن آدم سابق نیستم و تجربه انفسی ماجرا با همان شدت و حدت قابل تکرار نیست.
میانهروی در لذت و جولان ندادن به احساسات درسی است که از این آیندهنگری عاقلانه میگیرم. به خودم میگویم امروز را به کم و ملایم قانع باش که از درد فردایت کم کنی. چه بسا حتی بتوانی به کل از درد گذشته خلاصی پیدا کنی اگر این قدر بر خودت سخت بگیری و مهارش کنی که تجربه هر روزت قویتر از تجربههای قبل باشد و هیچ جایی برای نوستالژی باقی نگذارد.
http://levazand.com/archive/3563
۱. حالا دیگر چیزهای کمی در این دنیا هستند که مرا آزار دهند. آدم که کرخت میشود، دیگر راستش خیلی چیزها برایش اهمیت ندارد. نه که اهمیت نداشته باشد، اما دیگر آدمی نیستم که وقتی یک مگس آمد توی ماشینم، نزدیک بود برایش گریه کنم که حالا راه خانهاش را گم میکند و میخواستم دور بزنم و برگردم سر همان چهارراهی که آمده بود توی ماشین که شاید خانهاش را پیدا کند. الان پوست قلبم کلفتتر شده است. اما هنوز یک چیز اندازه همان وقتها آزارم میدهد. از اینکه غذا دور بریزم بدم میآید. اسمش هم بدآمدن نیست. اذیت میشوم. شاید هیچ وقت نتوانم در رستوران کار کنم. دیدید وقتی آدم خیلی حالش بد است و نگران است و اذیت است، بالا میآورد. من گاهی که نشستهام توی رستوران و میبینم چقدر مردم ته غذایشان مانده و اینها همه دور ریخته میشوند میخوام از درد بالا بیاورم. اما سر میز است و نمیشود. می خواهم بگویم که این دور ریختن غذا مرا اذیت میکند. بد اذیت میکند. یک لقمه هم بماند، توی رستوران خیلی گران قیمت هم باشد، میخواهم بگویم این لقمه را میبرم. باید هر طور شده بخورمش. یک باری توی یک مهمانی یک خانمی گفت اگر بخوری مثل این است که شکم خودت را کردی سطل آشغال. اما همین حرفش هم برایم دردناک بود. یعنی ترجیح میدادم شکمم سطل آشغال باشد تا غذا را بریزم توی سطل آشغال. شاید مال این است که در بدبختی بزرگ شدم و غذا برایمان مسئله بود. غذای خوب مسئله بود. گرسنه نماندن مسئله بود. نمیتوانم غذا دور بریزم.
۲. مادر بزرگم نان را که روی زمین میدید، برش میداشت. میبوسید. با دامنش تمییزش میکرد، میگذاشت کنار کوچه. یا اگر سنگی بود، میگذاشت روی سنگ. میگذاشت روی بلندی. خانهشان رو به روی خانه ما بود. واسه همین زیاد میدیدم این را. آن برداشتنش هیچ، آن بخش بوسیدنش بود که حال غریبی داشت. یک جوری نان را مقدس کرده بود از بچگی برای من. حالا هزار نوع نان هست. بربری و لواش و تافتون و باگت و تست و هزار رنگ قهوهای و سفید و زرد و قرمز و سیاه. اما مثل همه خدایان کعبه، هنوز همهشان مقدساند انگار. هر نوع نانی که باشد، اگر گوشه خیابان افتاده باشد، مرا یاد مادربزرگم میاندازد که نان را میبوسید و میگذاشتش روی بلندی. من وقتی برای کسی کادو میفرستم هزار بار هم که باشد دلم میخواهد بنویسم که دنیایش پر از نور و نان باشد. نور و نان.
۳. یک عکس فرستاد که نظر بده طرف چطور است. در جوابش نوشتم که دکتر جان. این طرف برکتی خداست. نگذار تکه نان بماند روی زمین. گناه است اگر برکت خدا را هدر بدهی. جواب را فرستادم رفت و بعد فکر کردم خب بله. آبجکتیفای (شیواره سازی تن به قول زباندانان) کردم طرف را. علم به عمل نادرست از قبح عمل کم نمیکند. اما این را من میگذارم توی دسته خوبها. یعنی توی دسته خیلی خوبها. خیلی بخواهم صادق باشم راستش این میشود که ته دلم خواست که کاشکی یکی مرا با نان یکی کند. نان هم هنوز برای من آن تکهای است که مادر بزرگم میبوسید و میگذاشتش روی بلندی. یکی بگوید گناه نکن که نان را بگذاری بماند روی زمین. خب خوب است دیگر. فکرش را بکنید. شما دلتان نمیخواست لقمه نان بودید؟
که با این در اگر در بند درمانند…
هر آدمی باید یک «در» داشته باشد. یک در که هروقت لازم شد آن را ببندد. ببندد و هراس و دلواپسی و هیاهوی دنیای بیرون را پشت آن در بگذارد و برود توی خودش، توی زندگی خودش که صدای زنگهای مختلف و فکر کارهای نکرده و نگرانی آدمهای دوروبر و هزار و یک چیز دیگر تویش نیست. خودش است و خودش که دلواپس هیچچیز نیست. میتواند بخوابد، بنشیند، جستوخیز کند، فکر کند، فکر نکند، از ته دل بخندد، بغضش را بترکاند و هایهای گریه کند و به هیچکس جواب ندهد که چرا. بمیرد و به هیچکس بدهکار نباشد که چرا. بماند پشت درش و درش را هیچکس باز که نه، لگد که هیچ، تقه هم نزند. اصلن برود پشت درش و درش را ببندد و فراموش شود. حتا دلواپس این نباشد که در یادها هست. یعنی که خاطرهی بودنش را هم از توی مغز و دل آدمها جمع کند و با خودش ببرد پشت درش؛ که هیچ تکهای از وجودش بیرون در جا نمانده باشد.
هر آدمی «در»ش را لازم دارد رفقا. که درش را بگذارد و برود. درش را بگذارد و سیِ خودش باشد.
من «در»م را گم کردهام. من درم را میخواهم. من درم را لازم دارم. من لازم دارم درم را ببندم و پشتش گم شوم، فراموش شوم.
http://elcafeprivada.blogspot.com/2013/04/blog-post_6763.html
داشتم این نوشتهی آیدا رو میخوندم، دربارهی گودر. یاد نوشتهی رامین افتادم، چندوقتتر پیشها، در همین باب. یادم افتاد چه دوست نداشتم نوشتهش رو. چه بهش نمیومد همچین چیزی بنویسه راجع به گودر، حداقل اون رامینای که من میشناختم نمیتونست چنین حرفی بزنه. گودر برای اون آدمها، برای اون اکیپ، اون دوره، صرفن یه شبکهی مجازی نبود. یه جایی بود که بخش زیادی از روزمون رو اونجا سپری میکردیم، خوش یا ناخوش، خنده یا دعوا، بحث یا پرفورمنس. جدا از ورِ معاشرتش، به عنوان یه فیدخوان بهترین گزینه بود. عادت داشتیم بهش. همهچیش سر جای خودش بود. به قول آیدا «میرم تو ریدرم. همه چی درسته: اندازه فونتها، ترتیب نوشتهها، جای دکمهها. تصمیم گرفتم تا یک جون باهاش بمونم. از یوسف میخونم و یک جون میرم سرمیگذارم روی شونه غریبه فیدلی، یوهان یا هر کی و گریه میکنم.»
ینی اصن میخوام بگم اینهمه سال عادت کردی به یه چیزی، شخصیسازیش کردی، خوب و بداشو جدا کردی، فولدر بندی کردی، مهمهاشو گذاشتی یه ور، معمولیهاشو یه ور دیگه، فونت و رنگ و بکگراند و ترتیب و آدما و پرایوسی و همهچیت رو طی یه بازهی نه خیلی کوتاه تعریف کردی، همهچی سر جای خودشه، بعد یههو میان میگن آقا خدافظ شما. درسته که هزار و یک دلیل وجود داشته این وسط، درسته که رسم روزگار چنین است آقای دکتر، اما نمیشه یههو اینقدر بیتفاوت شونه بالا انداخت بهش گفت علیالسویه، ناچیز، صرفن نوستالوژی.
میخوام بگمتر اینکه آدم یه زمانی یه معشوق داره، رابطه داره، خوش میگذره، بد میگذره، هر چی. بیروون که میایم، معشوقمون که دیگه سر جاش نباشه، شروع میکنیم به بدگویی، به انکار، به محکوم کردن طرف مقابل. در بهترین حالت به بیتفاوتی و به علیالسویهگی. یادمون میره با پای خودمون مونده بودیم تو اون رابطه. یادمون میره با این شیوه داریم در قدم اول خودِ اون سالها رو، خود اون دوره رو میبریم زیر سؤال. بعدم خداییش سخته یه صفحه رو، يه اتاق رو، یه آدم رو اینجوری بتونی باب میل خودت بکنی. نشدنی نیست طبعن، اما سخته، حوصله میخواد، انرژی میخواد، زمان میخواد. چه کاریه آخه.
کلن اینکه گودر یه روزی اومد خودشو بست، شد فیدخوان. غصه خوردیم، اما باز از همون فیدخوان بودنش، از همون بلد بودنش، جای دکمهها و فونت و سابسکریپشنهاش استفاده کردیم تا امروز. پسفردا میخواد اونم نباشه، قبول. میریم از یه فیدخوان دیگه استفاده میکنیم. سخته، بیریخته، اداپتبل نیست، اما خب کنار میاد آدم. گودر هم کمکم تبدیل میشه به نوستالوژی یا هر چی. من اما هر بار یاد گودر بیفتم، هر بار یاد کف آشپزخونهی سارا اینا، تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که بگم آخخخخخ، چه روزگار خوشی بود.
میرم تو پنجره جستجو گوگل میزنم «ریدر»، با اکراه میگه «گوگل ریدر»؟ میگم «هوم». بازش میکنه. مینویسه «میدونی این اول جون بسته میشه»؟ میزنم اوکی. اوکی که چه عرض کنم، تو بخون «آره میدونم، میدونم جلاد. میدونم.»
خشکی درخت از کدام ریشه آب می خورد!
زنده یاد قیصر امین پور
خارها
خوار نیستند
شاخه های خشک
چوبه های دار نیستند
میوه های کال کرم خورده نیز
روی دوش شاخه بار نیستند
پیش از آنکه برگ های زرد را
زیر پای خویش ،سرزنش کنی
خش خشی به گوش میرسد:
برگهای بی گناه،
با زبان ساده اعتراف میکنند
خشکی درخت
از کدام ریشه آب می خورد!
تصویر نامطلوب ایران در تصور جهانی
از آن ملاقات تا کنون کمتر به این موضوع فکر می کرده ام که چرا تصویر ایران در تصور جهانی این قدر بد است. تا اینکه چند روز پیش نقشه ای دیدم که کشورهای خطرناک را به توریست ها معرفی می کرد. نقشه که در زیر آن را می بینید توسط دفتر روابط خارجی کانادا منتشر شده است.(برای بزرگ شدنش، بر رویش کلیک کنید.) اینکه ایران در کنار افغانستان، عراق، کره شمالی، و سومالی ذکر شده باشد خیلی اعصاب خورد کن است. (نه اینکه من با این کشورها مشکلی داشته باشم ولی انصافا وضعیت امنیت در این کشورها خوب به نظر نمی رسد و خطرناکند.) پاکستان مثلا امن تر از ایران ذکر شده است. راستی دلیلش چیست؟ و چه راهی برای بهتر کردن این تصویر وجود دارد؟ (البته ممکن است که کسی بگوید که تصویر ایران مثلا در یمن بهتر است. شاید درست باشد ولی در اهمیت اینکه ما تصویر خوشی در یمن داشته باشیم شک دارم. تصویر ما، به نظر من، باید در جایی خوب باشد که از مبادله و مراوده و ارتباط با آنها چیزی به ایران و ایرانی اضافه می شود (که این علاوه بر دنیای توسعه یافته، البته شامل عربستان و عراق و دیگر کشورهای همسایه هم می شود.).)
دارم به علت این تصویر (که تا حدودی مخدوش و تا حدودی متاثر از واقعیت است) فکر می کنم. نمی خواهم بلافاصله قضاوت کنم. علتهایی که به ذهنم می رسند متفاوتند: مثلا اینکه بعضی در ایران نمی دانند چگونه با مخاطبان جهانی صحبت کنند. یا مثلا اینکه اجرای بعضی از احکام قضایی (مانند سنگسار و قطع دست و اعدام در ملا عام که ویژگی بازدارندگی شان به شدت زیر سوال است) فقط تصویری بد از ما به جهان معرفی می کنند. یا تبلیغات غربی ها که گاه از دشمنی دیوی می سازند. یا ...هر چیز دیگری.
سوال مهمتر این است که چگونه می توان این تصور را اصلاح کرد؟
اهمیت اقتصادی تصور مردم جهان از ایران هم باید واضح باشد. صنعت توریسم، و مبادله و تجارت با ایران به شدت از دید مخاطب نسبت به ایران و ایرانی تاثیر می پذیرد.
On the Scene…..Pool Party at Viva Las Vegas, Las Vegas
بی شک میان ِ راه شک نموده است
سید احد شیرین نژاد
بی شک میان راه شک نموده است
رودی که تا لب دریا نمی رسد
از روزها
fanizآدم ها در شب تولدشان از آنچه به نظر میرسد غمگین ترند ...