Shared posts

28 Sep 07:16

نه دود در او، نه روشنایی

by .
توی رستوران با هم غذا می‌خوردیم و افتاده بود روی دور شوخی‌های بی‌مزه‌اش. زیر میز با پای چپم دایره‌های خیالیِ تودرتو می‌کشیدم و به لیلی فکر می‌کردم که به قول نظامی «از چوب، رفیق می‌تراشید». 

01 Jul 06:24

واحه ششم: در سیستان بودم. از خواب که بیدار شدم، شهرم بغداد شده بود. داشتم با زنی در استانبول معاشقه  میکردم. هنوز در خوابم. 

by noreply@blogger.com (rxaxdxixoxm)

ديباچه

يادداشتی درباره‌ی شهر

خرده روايت

بخشی از کتاب "استانبول (خاطرات و شهر)" نوشته اورهان پاموک، ترجمه شهلا طهماسبی، که انتشارات نیلوفر چاپ اول کتاب را در زمستان 91 منتشر نمود.

شعر اول

شعر "رنگ و بو" از بیژن نجدی، از کتاب "خواهران این تابستان" که نشر ماه ریز در سال 1381 منتشر کرد.

داستان

داستان "مه و ماهی در ماسوله" از کتاب "موزه‌ی اشيای گمشده" نوشته پيام يزدانجو، که چاپ اول اين کتاب را نشر مرکز در سال 1388 منتشر کرد.

شعر دوم

بخشی از شعر "مهتابی" اوکتاویو پاز از کتاب "درخت درون" ترجمه ابولقاسم اسماعیل‌پور، چاپ انتشارات اسطوره در بهار 1383.

موسيقی‌نبشته

ترجمه آزاد از یادداشت "مارک ریچاردسون" درباره آلبوم "The Disintegration Loops" و روایت داستان ساخته شدن این مجموعه بر اساس صداهایی که "ویلیام باسینسکی" در غروب یازدهم سپتامبر از بام خانه‌اش در محله بروکلین شهر نیویورک ضبط کرد. این یادداشت به زبان انگلیسی در در وب سایت "پیچ‌فورک" قابل دسترسی است.


«دریافت»



22 May 14:15

بخشش با طعم متالیک / پاریس ۱۹ می ۲۰۱۳

by lunashad

.از جمله سرویسهایی که بیمارستان سن ژوزف به بیمارهای سرطانی در طول مدت شیمی درمانی میده جلسه های روانشناسیه

اسم روانشناس من سؤفی یونس هست

فرانسویه ولی شوهرش لبنانیه

برای همین جنبه های شرقی منو خوب میفهمه

بعد ازینکه داستان زنگی خودمو توی این  ۵ سال اخیر به طور خلاصه براش تعریف کردم و بهش گفتم که چه بالا پائینهائی داشتم گفت

حالا چه احساسی داری

احساس میکنم که هنوز خودمو و بقیه را نبخشیدم اما بیشتر خودمو سرزنش میکنم

چرا

برای اینکه همش فکر میکنم چه آدم ساده و الاغی بودم که اجازه دادم یه سری بلاها سرم بیاد

چرا به این فکر نمیکنی که بیگناه بودی و رفتی توی محیطی که فقط نتونستی توش از خودت دفاع کنی چون ابزارش را نداشتی

خوب حالا بیام و اینجوری فکر کنم به نظر شما چه فرقی میکنه

فرقش اینه که خودتو میبخشی

چه جوری میبخشم

برو بهش فکر کن

در جلسه ی بعدی در موردش حرف میزنیم

 از بیمارستان اومدم بیرون پیاده به سمت خونه تمام راه با خودم فکر میکردم

  منم کسخلما این بار چندمه توی این چند سال میرم پیش این روانشناس و اون روان پزشک هیچ کدوم هم هیچ گهی بلد نیستن بخورن جاکشا همشون مثه همن هی میگن برو فکر کن دیگه مخم پکید انقدر فکر کردم بابا من نمیتونم ببخشم نمیتونم فراموش کنم حالم بده از اون بالا با مخ افتادم زمین به خاطر خریت خودمو اجازه دادن به هر عنی که بیاد توی زندگیم و برینه بهم حالا به هر کسی میرسی واست نسخه ی بخشش میپیچه برو بابا من پیش این یارو هم نمیرم دیگه

رسیدم سر کوچمون یهو طعم متالیک شیمی اومد بالا. حواسم پرت شد رفتم توی کافه ی سر کوچه فیلیپ کافه چیه اومد بغلم کرد گفت چطوری عزیزم میدونی که این داستان همش بستگی به این داره که روحیه قوی داشته باشی

گفتم باشه آره آره نگران نباش روحیم توپ توپه حالا چی میدی بخورم گشنگی دارم میمیرم

برات یه استیک عالی درست کنم

نه نمیتونم گوشت بخورم فقط هفته ای یه بار

برات ماهی سلمن بذارم

نه چربه حالم بهم میخوره

ساندویچ چی

نه بابا گوشت خوک هم میگن خوب نیست

خوب چکار کنیم

هیچی بی خیال یه قهوه بده میرم خونه میگم مامان برام یه چیزی درست کنه

اما به کسی نگی من قهوه خوردما

قهوه نیمه تلخو را انداختم بالا و رفتم خونه تا مامان یه چیزی درست کنه طبق معمول یه راست رفتم سر کامپیوترم دیدم از استیو  یه میل دارم منو استیو که آمریکائیه و آمریکا ست  ده ساله با هم دوستیم و ده ساله که حرفای جالب برای هم تعریف میکنیم و حرفای خودمون رو آنالیز میکنیم

و حرفامون بدون تابو و بدون هیچ قضاوتی رد و بدل میشه

برام یه داستانی رو راجع به زن سابقش تعریف کرده بود و یه جائی توی میلش نوشته بود

ولی چون من بخشیدمش فلان و بهمان

پریدم جوابش و دادم گفتم استیو  چه جوری بخشیدیش آدم چه جوری میبخشه

شب دیدم جواب داده و نوشته

جالبه اینو میپرسی، برای من بخشیدن یک حرکت کاملا خودخواهانه است. با بخشیدن قدرت میاد دست تو، دیگه طرف نمیتونه با حرفاش یا کاراش اذیتت کنه برای اینکه دیگه براش ارزشی قائل نیستی یه جورامی وقتی میبخشی یعنی طرف مرده برات

باید بخشید و فراموش کرد

آهان استیو راست میگه من همیشه فکر میکردم بخشیدن ضعفه، خیلی محکم و به زور میخواستم همیشه عصبانی بمونم که کم نیارم  ولی حالا اومدیم و بخشیدیم چه جوری فراموش کنی آیا اصلا میشه فراموش کرد گذشته را میشه فراموش کرد آیا

تا اینکه پریشب بدو بدو رفتم فیلم آخر فرهادی

Le Passé

یا همون گذشته

تیتراژ اول فیلم جالب بود تیتر فیلم  را نشون میداد که با حرکت برف پاک کن ماشین  زیر بارون محو میشه تمام فیلم راجع به عذاب وجدان، بخشش و فراموشی بود اما راه حلی بهت  نمیداد فقط به فکر فرو میرفتی و دلت درد میگرفت آخرش را هم نمیگم چون فرهادی هم  نمیگه

از سینما اومدیم بیرون دیدم ۴ تا میس کال دارم و یه پیام از یکی از دوستای افشین ناغونی دوست آرتیستم در لندن که اخیرا با هم آشنا شدیم اما انگار هزار ساله که همو میشناسیم ، خانم جوانی میگفت که من یه امانتی دارم از افشین و تریسی که باید بدم به دستتون

تلفن کردم گفتم من تا نیم ساعت دیگه خونه هستم

نزدیک خونه که رسیدم زنگ زدم و گفتم من اینجام، زن جوان گفت من در کافه ی سر کوچه نشستم میشه بیایید اینجا گفتم بعله داشتم فکر میکردن این بسته چی بوده که بچه ها پستش نکردن اومدم از خط کشی رد بشم برم توی کافه از پشت افشینو دیدم که با صندلی چرخدارش نشسته بود

افشین ناغونی همون هنرمند نقاشی است که در سن ۲۴ سالگی در یه مهمونی تو تهران در حالی که از پشت بوم با دوستاش از  دست کمیته که ریخته بود توی خونه داشت فرار میکرد، از بالای پشت بوم افتاد پائین و

نخاعش قطع شد

سه روز توی کما بود سه سال عصبانی و بالاخره یه روز تصمیم گرفت که خودشو ببخشه که از پشت بوم افتاده و زندگی کنه

Image

کسی که از اون بالا افتاد پائین افشین بود نه من

من فقط خجالت کشیدم

امروز افشین برگشت لندن. همینطور که تاکسی دور میشد و برف پاک کنش تند تند حرکت میکرد نگاهش میکردم و به خودم میگفتم  این برف پاک کن  هرگز این لحظات را پاک نخواهد کرد. چقدر خوب که بارون نمیذاره اشکامو ببینه


15 May 05:36

این زندگی من است/ چهل و هشتمی

by tajolsaltaneh
خودم را توی تاریکی استتار کرده ام. انگار لباسی از شب تن کرده باشم. پیراهنی از صداهای روز که در تاریکی خانه حل می شود. از ناله های مادر و نفس های بریده بریده اش، از کلمات عربی کتاب درسی پسرک، از بوی روغن مانده، از بشقاب های نشسته، از غذاهای نیم خورده. دوست دارم بروم قسمتی از شب بشوم. دوست دارم توی راهروی تاریک قدم بزنم و برنگردم و پشت سرم را نگاه نکنم و درد هیچ آدمی، درد من نباشد.
یادم هست یک مردی ایستاده بود توی آش پزخانه تکه های نارنجی هویج را توی روغن تاب می داد. من دست ها در جیب ایستاده بودم پشت سرش. نگاش می کردم. پشت سر آدم ها خیلی حرف دارد. مثل وقتی که خوابند. پشت سر آدم ها خیلی زیاد شبیه خودشان هست، شبیه آن چیزی که حقیقت دارد. مرد می گفت باید همیشه یک جایی باشد آدم برود کاری نکند، یکی باشد غذا درست کند بیاورد جلوی آدم بگذارد، آدم را نوازش کند، دست بزند به تن آدم، گوش کند، حرف بزند. هر کسی باید یک جایی داشته باشد، یک روزی باشد برود بنشید کاری نکند. دل ام همین را می خواهد.

12 May 09:16

http://golltan.blogspot.com/2013_05_01_archive.html#461180341780434740

by goltan m
آقای سین از اثاث‌کشی علیُ‌گلی آمده. چشمان‌ش برق می‌زند وقتی از بنفشه آفریقایی‌های گلی حرف می‌زند. می‌گوید برگ‌هاشان هر کدام هف‌هش سانت‌ای شعاع دارد و در همین حین هم, کف دست‌ش را به‌عنوان اشل نشان می‌دهد که چرت است, دست‌ش خیلی بزرگ‌ترست. با این کارش حس می‌کنم دارد همه تلاش و رسیدگی من برای تیمار بنفشه‌مان را نادیده می‌گیرد. بعد هم اضافه می کند که صدتا لیوان یک‌بار مصرف از برگ بنفشه‌های‌ش گل‌دان تکثیر کرده. نگاه‌م می‌کند, صورت‌م یک‌چیزی نشان می‌دهد که لحن‌ش را عوض می‌کند که ؛لابد دست گلی فقط برای گل‌دان‌های خودش خوب‌ست. این‌طوری تفاوت بین گل‌دان من و گلی را حواله  می‌دهد به قضاو قدر. هود را روشن می‌کند , سیگارش را آتش می‌زند. می‌رود پی‌ِ کارش. و مرا با کلی فکر جورواجور رها می‌کند. توی دل‌م پر از غصه است . بی‌چاره بنفشه‌ی من با برگ‌های قد جعفری‌ش . این را هم, همین گلی برای‌م آورده و از وقت‍ی گل‌دان‌ش را خودش برای‌م عوض کرد, دیگر حتا گل هم نداده. من و آقای سین از زمانی که باهم زندگی می‌کنیم گل‌دان‌های کوچک‌ی می‌خریم قدر لب پنجره‌مان. گل و گیاه دوست داریم. هرروز صبح به هم گزارش جوانه ها یا خراب‌ی برگ‌ها را می‌دهیم. و این میان بنفشه آفریقایی مایه یاس ماست. حال‌م بد است. لابد حسودی می‌کنم به گلی. فکر می‌کنم آقای سین دیگر مرا دست کم می‌گیرد . مهارت‌ی ندارم که مانور بدهم. احمقانه‌ست. اما توی سرم یک چیزهای این‌طوری می‌چرخد.
12 May 09:13

مو سینه بچه

by lunashad

سحر

برو قشنگ موهاتو از ته بزن مطمئنم خیلی بهت میاد منم میام با هم میزنیم

من

 نه ای ی ی ی ی ی  برو بابا یک ساله پدرم در اومده یه ذره بلند بشه 

من کاری به این حرفا ندارم اگه یه دونه مو هم بمونه رو کلم بلند نگهش میدارم دست به موهامم نمیزنم به درک

 

اولین حمله ی محسوس شیمی درمانی در این  بیماری دست کم اونجوری که من دارم تجربه اش میکنم، حمله به زنانگی  شمااست. از پرستار و دکتر و روانشناس و غیره بهت هزار و یک نوع اثرات جانبی این کوفت رو توضیح میدن تو هم بربر نگاهشون میکنی چون اولش همش تئوری و تو هم که تجربه نداری که بفهمی چی میگن، مثلا میگه بالا میاری پاهات درد میگیره یا کم انرژی میشی ، تو هم میگی خوب. اما وقتی گفت موهاتو برو از الان بزن چون بین شیمی اول و دوم همش میریزه و بهتره که شوکه نشی  از دم بیمارستان تا خونه همینجور اشک ریختم

بقیه 

حالا موی کوتاه هم که بد نیست یه مدت بعدشم کچل حالا این که گریه نداره عوضش خوب میشی بعد موهات از اولش هم بهتر در میاد

من

نه اینجوری نیست، انقدر که میگین آسون نیست ، در واقع با این مرض یکی یکی سمبولهای زنانگی من داره کشته میشه 

سینه ، مو، بچه 

حالا کاری ندارم که من هیچ کدوم را زیاد نداشتم اما خوب اینجوریه دیگه از یک طرف باید یه مدت قیافه ی سرطانی تخمی  

بگیری از طرف دیگه دکترا هم بهت میگن وقتی از اونور در بیای ۴۲ سالت شده و دیگه خلاص

هزار تا سوال از خودت میپرسی آیا دیگه کسی منو نگاه میکنه

آیا کسی میخواد بازم با من باشه

کدوم مردی یه زنه ۴۲ ساله ی سترون کچل بی سینه را میخواد 

اصلا چرا همه چیز یهو یه بعد دیگه گرفت

خلاصه که ناچار رفتم موهامو زدم بعدش هم با توران رفتیم حتی یک بوتیک کلاه گیس هم امتحان کردم ولی خیلی تخمی بود گفتم نمیخوام به درک 

از سلمونی رفتیم گشت و گذار پاریس گردی ، شب که برگشتیم گفتم توتو دیدی فقط و فقط زنها به من نگاه کردند یعنی دریغ ازنگاه یک مرد، تازه من میدونم زنها هم که نگاه میکنن میگن ای ول چه جراتی داشته ما انقدر دلمون میخواست اینکارو بکنیم اما خوب …

یک هفته قبل از اولین شیمی هر شب داشتم کابوس میدیدم ، یه شب خواب میدیدم که ابروهام ریخته و دارم با مداد میکشم ولی هر کاری میکنم مثه هم نمیشه

 یا توی خوابام همش باید یه جائی میگفتم که من حالا یه بیماری دارم که نمیدونم باهاش چیکار کنم

مامان میگه تو ایران معمولا قایم میکنن به خصوص اگر زن جوون باشی چون میگن یهو کسی نمیاد با یارو ازدواج کنه، گفتم ای بابا من سی سالم بود رفته بودم ایران دلشون میسوخت که پیر دختر شدم چه برسه به الآن

Image

 

شیمی پدر کله ی آدمو در میاره سوزش بدی داره ، یه دوست دکتر از راه دور دارم که بهم کارت بلانش داده که هر موقع دلم خواست و حالم بد بود بهش زنگ بزنم ، اون شب از سوزش  سر داشتم میمردم زنگ زدم دکی گفت کودئنه بخور ، حالا دو شبه کودئینه را  میخورم بهتر میخوابم و خوابهای خوب میبینم، دیشب خواب میدیدم که 

دارم یک عالمه آباژور قدی را روشن میکنم و میارم توی خونه، پا شدم خوابمو برای مامان تعریف کردم / اگر قبلنا بود میگفت یه مرد خوب میاد توی زندگیت اینبار فقط گفت چه خواب خوبی

توتو گفت بنویس

 


10 May 07:47

گالری‌گردی

by goltan m
SHARIAR AHMAADI
selected works(2009-2013) ETEMAD GALLERY
10-21 May


10 May 07:25

کاش آدمی امام‌زاده طاهرش را مثل بنفشه‌ها الخ.

by N
رابطه‌ی من و امام‌زاده طاهر بسیار منطقی و خوب و ریشه‌ای رشد کرد. منظورم از امام‌زاده همان قبرستانی است که کنار امام‌زاده طاهر ساخته‌‌ شده است. یکی از بخش‌های همیشگی ذهن من خاطره‌ی مراسم ختم آدم‌های فامیل است. من از مرگ هرکدامشان، از غسال‌خانه تا سوم و هفتم هزارتا خاطره دارم. 

تا قبل از پنج سالگی را یادم نیست ولی پنج ساله بودم که یکی از اقوام از دنیا رفت. خانواده رفتند امام‌زاده طاهر برای تشییع جنازه‌ی اولین ورودی ما و دختر شش ساله‌ی مرحوم را آوردند گذاشتند پیش من. بابام توی گوشم گفت سعی کن بهش خوش بگذرد چون پدرش برای همیشه از دنیا رفته است و دلش بعداً خیلی می‌گیرد. تمام طول روز دلم می‌خواست بروم توی گوشش بگویم ببین درست است که ما داریم خیلی با هم بازی می‌کنیم ولی این را بدان که تو دیگر بابا نداری! بازی خیلی بدی بود. دلم می‌خواست یک جوری بفهمم آیا می‌داند؟
سال بعد یکی از اعضای دیگر خانواده که یک کودک نه‌ساله بود از ماشین بیرون افتاد و سرش خورد به درخت. من تا مدت‌ها فکر می‌کردم از پنجره بیرون افتاده و مدام صحنه را می‌ساختم و به نظرم یک جای کار غلط بود. اندیشه، دخترعمه‌م، گریه می‌کرد ولی من گریه‌م نمی‌آمد. من و پسرعمه‌هایم مسابقه‌ی «هرکی خندید» راه انداختیم و طبعاً همه خیلی خندیدیم. سال بعد اولین ضایعه‌ی خانوادگی یعنی مرگ پدربزرگم اتفاق افتاد. چند ماه قبلش با پدربزرگم توی خانه بودیم و به من گفت دیگر پیر شده و ممکن است بمیرد. این از موثرترین اتفاقات زندگی من است و برای درمانش در بیست و چند سالگی از متخصص کمک گرفته‌ام! مرگ او ما را به طور منظم و هفتگی روانه‌ی امام‌زاده کرد.
من و پسرعمه‌هایم به شدت به قطار دل‌بسته شدیم که گاهی شانس‌مان می‌زد و می‌آمد. ضمناً از مزار شهدا تونل وحشت ساخته بودیم و شجاعتمان با دویدن وسط پرچم‌های مزار شهدا سنجیده می‌شد. توی درس دینی یاد گرفته بودیم که شهیدان زنده‌اند پس تونل مزار شهدا حرکت از بین مردگانی بود که زنده‌اند.
سایر اعضای سن و سال‌دار خانواده یکی یکی در امام‌زاده طاهر دفن شدند و ما در اندوه هر مراسم خاطره ساختیم و حتی فانوس بالای قبر دایی پدرم را من و پسرعمه‌م، کارشناس امور فانوس، روشن کردیم. من آن شب ترسیدم. بیست ساله بودم که یکی از هم‌بازی‌ها، پسرعمه‌م، خودش رفت پیش اهالی فامیل در امام‌زاده. این فاجعه طرح مرگ را در ذهن بسیاری از ما تغییر داد تا جایی که تا سال‌ها هیچ مرگی برایمان سخت نمی‌نمود.

آن‌جا که می‌روم دوست دارم همه جا سکوت باشد. دوست دارم روی قبرها را بخوانم. یک بار خانمی توی امام‌زاده گفت که این کار فراموشی می‌آورد. تا چند سال باورم شد. یک بار هم زنی را دیدم که فریاد می‌زد :«ایــــــــــــــــــــــــــــرج چرا منو سوزوندی». من صبر کردم تا برود. بعد از رفتنش دیدم ایرج بیست و چهار سال است که مرده. یک بار هم یک پسر هفده ساله را آورده بودند که تک فرزند و تنها جان‌باخته‌ی تصادف یک مینی‌بوس بود. آن‌جا در همان عالم نادانی فکر کردم یک فرزند کافی نیست ولی وقتی دو تا برادر در فامیل تصادف کردند و هر دو مردند فکر کردم این استراتژی فرزندان متعدد امنیت ندارد.

گاه و بی‌گاه می‌رفتم آن‌جا که حالم خوب بشود. نگاه کردن به قبرها می‌تواند تقلای مرا بخواباند. یک ‌بار سال هشتاد و چهار، ساعت شش و هفت صبح قبل از رفتن به محل کار با دوستم رفتیم امام‌زاده. دو تا بچه‌ی قبرشوی آمدند بالای سرمان. دست توی کیفم نکردم. هزارتومنی توی جیبم بود با چند اسکناس خردتر.  هزارتومنی را دادم به یکی‌شان که آب دستش بود. یکی دیگر که سندرم داون داشت آمد گفت به من هم پول بده. بقیه‌ی پول‌های توی جیبم پنجاه و صد و دویست تومنی بودند می‌شد هشتصد تومن. یک دفعه گفت این کمتر است تو به من بدی کردی. بعد پول‌ها را ریخت توی هوا. پول‌ها مثل یک صحنه‌ی سینمایی ریخت روی سرمان. ما راه افتادیم در برویم. با عصبانیت دوید سمت من و دوستم. ترسیدیم. دویدیم سمت ماشین. بعد از آن هیچ صبحی امام‌زاده نرفتم.

 روز آخری که داشتم از ایران می‌رفتم میان انبوهی از کارها دلم خواست بروم امام‌زاده. غزل گفت این چه وقت قبرستان رفتن است وقتی تمام اثاثت وسط هال پهن است؟ من گفتم نگو قبرستان من خیلی آن‌جا را دوست دارم. غزل همیشه مکانیسم انکاری من در مقابل موضوعات واقعی را مثل سیخ برمی‌گرداند توی چشمم تا روشن بشوم. گفت آن‌جا حتی اگر برای تو شهربازی طاهر باشد البته که قبرستان است. رفتم. دیدم که پدربزرگ و مادربزرگم به کف‌پوش امام‌زاده تبدیل شده‌اند چون حریم حرم افزایش پیدا کرده و قبرهای نزدیک حرم حالا موزاییک‌های یک‌دست هستند. نوید هم می‌گفت این تغییر و تحولات قبر داییش را انداخته توی قطعه شهداء و حالا داییش جنگ‌نرفته شهید شده!
سه سال و نیم بود نرفته بودم. یک‌دفعه قطار رد شد. قبرستان مثل آلپرازولام عمل کرد. 
06 May 11:39

Quoddy Boat Moc & Maliseet, Restock

by steven
goltan

بماند...‌‏

Another shipment of Quoddy Maliseet’s and Boat Moc’s arrived at Leffot. These shoes are about as classic as you can get in moccasin territory. The Maliseet is Brown Chromexcel, complimented by a red brick camp sole, deerskin lining, four eyelets, and rawhide laces.

The Quoddy Boat Moc in vibrant Whiskey Cavelier is the perfect casual, comfortable shoe to wear with jeans or khakis. They’re unlined, so you can wear these without socks in summer or with socks in spring. Shorts, jeans, khakis are made to compliment these beautiful shoes.

 

Brown Chromexcel, Brick Camp Soles

Whiskey Cavelier, Brass Eyelets, Vibram Soles, Rawhide Laces

04 May 07:48

شعف‌م

by goltan m
Your baby's about 15.7 inches long now, and she weighs almost 3 pounds (like a head of cabbage).

انتظار وحشت‌ناک‌ست. با حوصله‌تر اگر بودم, ذره ذره را می‌گفتم  که هر لحظه با این آدمِ در شکم, چه‌طور طی می‌کنیم. چه‌قدر دل‌م شور می‌زند. چه‌قدر زاییدن را ترس‌ناک می‌بینم. چه‌قدر شب‌ها بی‌خاب‌ایم. هر دو. چه قدر مغزم فندق‌تر می‌شود هر روز. چه طور دل‌م آمده که وسایل ریزقله‌ش را هنوز نخرم. این انتظار و استرس ...
01 May 07:37

http://golltan.blogspot.com/2013_04_01_archive.html#6968917798178732837

by goltan m


 گاهی هم انگار  تا ابد باردار خاهم ماند

01 May 07:15

white, whiter, whitest

by wood & wool stool
goltan

زندگی اینجوری خوبه از همه جهتا همه جهت عشق و نفرت و رنگ و نور و قد و اندازه اینجور باشه

wood & wool white stoolwood & wool white stoolwood & wool white stool

Brandnew white stool in the shop!

In response to Selina Lake's newest book Pretty Pastel Style, I got some requests about the wood & wool stool on the cover.
So I decided to make a similar one in white.
Because white always looks good.
No worries about the white, the cover is washable.
01 May 05:51

ضرب‌المثل‌های خراب ایرانی 5

by تراموا

زمانی‌ که آب فقط یک وجب از سر گذشته باشد، آدم می‌تواند مرتب به بالا بپرد، نفسی بکشد و دوباره به زیر آب برگردد، و به همین ترتیب برای مدت‌ها به زندگی نکبت‌بارش ادامه دهد. اما اگر صد وجب گذشته باشد، با خیال راحت به مردن خود می‌پردازد.


دسته‌بندی شده در: بی‌مزگی‌های فرهنگی- اجتماعی
30 Apr 12:57

Sam 3 – художник ,стрит арт

by Сергей Миронов

Sam 3 – уличный испанский художник,рисующий уже много лет на стенах по всему миру.

http://www.sam3.es/

streetartnews_skount_greece-1
Sam3_Welfare-State_Murcia-Billboard_June11
sam3_river_Aug12_2
sam3_river_Aug12_1
Sam3_Poland_May11_6_1000

Зарегистрироваться на сайте

30 Apr 12:53

Marcos Rodrigo 1957 | Spanish-born French Impressionist Figurative painter

by noreply@blogger.com (maria laterza)
Né en Vieille Castille en 1957, accueilli en France en 1961, dans un merveilleux petit village Lotois, je dépense mon enfance parmi les vieilles pierres et les odeurs de campagne. Initié par mon père, j'apprends à tailler le bois et la pierre. Ma mère et mes deux grandes soeurs soignent avec tendresse écorchures et coups sur les doigts. Avec bouts de laines multicolores et jolis tissus achetés au marché elles donnent forme aux vêtements que j'invente sur mes "cahiers de brouillons".
More.... Continua......
30 Apr 12:48

شعار هفته - هفتاد و هشتم

by Mr.bex
سه تا دلمه‌ی لاغر بهتر از یه دلمه‌ی چاقه
21 Apr 11:42

WEYOUME

by walkman
21 Apr 09:21

Tenant

by nobody@flickr.com (Aron Wiesenfeld)

Aron Wiesenfeld posted a photo:

Tenant

oil on panel, 46x38 inches, 2013 Aron Wiesenfeld

21 Apr 08:14

نقشه خواب‌ها

by خواب بزرگ

تعدادی از «من» های دیگر در جهان‌های موازی زندگی خودشان را دارند. من گاهی خوابشان را می‌بینم.
یکی‌شان ساکن مشهد است. اما نه این مشهد. مشهدی که نقشه‌اش فرق می‌کند. و من در رویاهای مختلف آن را دیده‌ام. و نقشه مشهد این رویاها به هم شبیه است.
یکی‌شان در جهانی آخرالزمانی سعی می‌کند زنده بماند. در تمام رویاها مشغول جنگ با هیولاها و شیاطین دوزخی‌ست. نقشه این جهان هم هر بار در خوابهایم مشابه است.
یکی‌شان در استانبول‌یست که هم‌مرز تهران است. استانبولی که نقشه دیگری دارد. نقشه این یکی هم تقریبن در خوابها یکسان است

گاهی خیابانی تازه در آن کشف می‌کنم. چند باری هم اتفاق در نقاطی از این نقشه‌ها اتفاق می‌افتد که قبل‌تر هم دیده بودم.
اما در هر کدام از این خوابها ( این دنیاها؟) درک تقریبی مشابهی از جهات اصلی دارم. برای همین است که می‌توانم تکه های نقشه را کنار هم بچسبانم و کاملش کنم.
چهار چوب اصلی نقشه این مکان‌ها را کشیده‌ام. رویاهام را مرور می‌کنم و تکه‌های خالی را پر می‌کنم. از کشف ارتباط خیابان ها و محله‌ها هیجان‌زده می‌شوم.

برای دیدن نقشه‌ها در اندازه بزرگتر رویشان کلیک کنید.

1.نقشه مشهد رویاها

تا سال 89 مشهد در خواب‌های من شامل خانه سی‌متری مامانی بود و بس. تا مدتی بعد مرگ مامانی هنوز خانه‌اش مرکز مشهد بود. حدود یکسال بعد مرگش خواب مشهد تبدیل شد به خواب شهر. خواب‌های مشهد معمولن اینجوری شروع می‌شود : “ دم عید است، مشهدم…”
اولین خواب این مشهد را 14 شهریور 89 دیدم:
باید بروم خانه‌مان . شب است .تاکسی کم است. یک نفر نگه می‌دارد .من جلو سوار می‌شوم و یکی عقب. دو مسیر مختلف را می‌خواهیم. من می‌خواهم مسیرش را عوض کند تا بتوانم از خوابگاهی عینکم را بردارم که جا گذاشته ام. دیگری می‌خواهد جایی نزدیک شمال برود. من خیالم راحت است که زودتر پیاده می‌شوم. راننده قبول می کند. در مسیرمان که برف گرفته و راحت پیدا نمی کنیم هر از گاهی مقابل مدرسه ای می ایستیم. انگار اینها تعدادی مدرسه است که خارجی ها در ایران تاسیس کرده اند و بچه هایش دو ملیتی هستند. مدارس وسط برف و زنگ تفریح. بچه ها باید به برف عادت کنند. با لباسهای ناکافی و نازک وسط حوض‌های یخزده می‌لرزند. بعضی‌هاشان برای گرم شدن حوله به تن کرده اند بعضی‌ها خود را زیر برف پوشانده‌اند. شاید آنجا خواهرم را می‌بینم که ازم می‌خواهد بغلش کنم تا گرم شود. بغلش می‌کنم خیلی کوتاه. و می‌دانم که نمی‌توانم بگذارم به این گرما عادت کند
بعد نقشه شهر گسترده‌تر شد. کم‌کم کشف کردم که سمت شرقی شهر می‌رود “شمال” . با بزرگراه‌هایی پیچ‌در‌پیچ که در خوابهای دیگری دیدم. محل خانه (پدرم) در خواب تغییر می‌کند. گاهی در مجموعه آسمان‌خراش‌های صنعتی خارج شهر است، گاهی آپارتمانی در هنرستان، گاهی خانه‌ای قدیمی و سنتی در محلی از شهر که در واقع وجود ندارد.
مشهد رویای من از محلی شبیه به میدان ملک‌آباد به سمت شمال، خط متروی پیچ در پیچی دارد که بارها در تونل‌ها و ایستگاه‌هایش گم شده‌ام.

 

2. نقشه شهر جن‌زده

خواب‌های ترسناک من کابوس نیست. به ندرت از ترس بیدار می‌شوم. خواب است، قصه و طرح و شخصیت دارد. اما خب…ترسناک است. این خواب‌ها معمولن در “نمای داخلی” اتفاق می‌افتد. ژانر خواب‌ها “خانه جن‌زده” بود. من با کمک عده‌ای دیگر باید از خانه‌ای شیطانی دفاع می‌کردیم. این خواب‌ها هم به تدریج تبدیل به خوابهای شهری شد.
نقطه عزیمت نقشه خوابی‌ست که 15 مرداد 90 دیدم:
آخر دنیاست، همه‌چیز در حال از هم پاشیدن است. (میم) گوشه دیگری از شهر است و قرار است زیر پل به ما بپیوندد. سعی می‌کنم آموزه‌های این سالها را به کار بگیرم تا گروه همراهم را زنده نگه دارم. ویروس زامبی شیوع پیدا کرده و عنکبوت‌های غول‌آسا به پناهگاه موقت ما حمله می‌کنند. زنی را از وسط مهلکه نجات می‌دهم که در انتها می‌فهمم دکتر جکیل است و کم‌کم دارد به مستر هاید تبدیل می‌شود
چندی بعد خواب تکه دیگر شهر را دیدم. جایی که غولی وارد کره  زمین شده که ما فقط پاهایش را می‌بینیم و دستور می‌دهد همه با هم از کوه آتشفشان بالا برویم و خود را داخل دهانه آن بیاندازیم. همه ناامید‌ند و زندگی‌ها از بین رفته. قرار است ما داخل مرکز زمین تبدیل به طلا شویم، طلا فوران کند و زندگی روی زمین برای هزارمین بار از صفر آغاز شود. بعدتر ما خون‌آشام‌هایی بودیم که گرگینه‌ها به گله‌مان زده بودند و دنبال راه فرار می‌گشتیم. وقتی دیگر من شی‌ باارزشی را از شیطان دزدیده بودم و او در جستجوی من بود… و ماجراهایی دیگر که چون از قطعیت مکانی‌شان مطمئن نبودم هنوز وارد نقشه نکردم.

 

 3. نقشه استانبول رویا

فایل ورد رویاهایم نشان می‌دهد از نیمه‌های 90 تا کنون دست‌کم 19 بار خوابم با این عبارت شروع می‌شود” خواب می‌بینم استانبول‌م..” جغرافیای تعدادی از رویاها را هنوز نتوانسته‌ام در این نقشه پیدا کنم. با این حال در تمام رویاها استانبول با تهران (گاهی مشهد) هم مرز است و در بسیاری‌شان دغدغه من گم شدن در خیابان‌ هاست بدون این که زبان بلد باشم یا پول کافی  داشته باشم. با این حال در تمام این رویاها می‌دانم که اگر به میدان تقسیم برسم مشکلاتم حل خواهد شد. میدان تقسیم در رویای من جایی شبیه میدان انقلاب است که بعد از تعدادی میدان و چهار راه و با عبور از خیابانی شبیه به آزادی پدیدار می‌شود. در دو رویا استانبول و تهران مرز آبی کوچکی دارند و سفر به آن سمت آب کار روزمره همه مرز‌نشینان است. در یکی از همین رویاها برای رسیدن به لنگرگاه ایران باید از کوچه‌های پر پیچ و خمی می‌گذشتم. کوچه‌هایی با مغازه‌هایی جذاب اما مردمی که چندان غریبه‌ها را دوست ندارند.

***

این نقشه تقریبی تعدادی از اصلی‌ترین لوکیشن‌های رویاهام بود.

خیال‌پردازی می‌کنم با خودم: شاید شما هم این نقشه‌ها را دیدید و گفتید» آها! من هم اینجا بوده‌ام. من هم این تقاطع را می‌شناسم. من هم از آن پیرمرد یک چشم بداخلاق کتابی عتیقه خریده‌ام». شاید فهمیدیم خودهای دیگرمان در جغرافیای یکسانی زندگی می‌کنند. شاید پیش از این که فیزیک پای ما را به جهان‌ها موازی باز کند، خودمان به وجودش ایمان آوردیم.


13 Apr 10:46

Street Art by 0331C – A Collection

by Vidar

Street Art by 0331C
On Facebook.

 

Street Art by 0331C 3

 

Street Art by 0331C 4

 

Street Art by 0331C 5

By 0331C.

The post Street Art by 0331C – A Collection appeared first on STREET ART UTOPIA.

13 Apr 09:38

Photographer Michael Patrick O’Leary (13 photos)

by Sveat
goltan

این‍جا نت خالی‌خالی نمیشه گذاشت؟

Photographer Michael Patrick O’Leary