Shared posts
اینا آرتا ولادیووکیاف اجازه دارد که از من سواستفاده کند
کتاب نداشتم و از ترس میکروبی بودن مجله هم برنداشته بودم.لابد میخواستم نیم ساعت وقت انتظارم را در توییتر یا فیس بوک الکی بچرخم. هنوز لایک اول را نزده بودم که پیرزنی که کنارم نشست و از من خواهش کرد که فرمهایش را پر کنم. گفت که عینکش را نیاورده و چشمش نمیبیند. خواستم بپرسم چرا نمیدهی منشی دکتر پر بکند ولی از سر ادب نپرسیدم. شش صفحه فرم مراجعه اول به دکتر بود.همان فرمهایی که جز مشخصات و آدرس بیمار تمام سوابقش را درمورد بیماریها و آلرژیهای موجود در بازارهم میپرسند. فرم خودم را ده دقیقه قبلش سرسری پر کرده بودم. اسم و آدرس را نوشته بودم و تمام امراض را زده بودم ندارم. هنوز در سن انکار مدامی هستم که فکر میکنم هیچ مرضی ندارم یا حتی اگر اینجایم درد میکند پیاش را نگیریم و محل نگذاریم که خودش خوب بشود. از ترس مشمول یکی از بندها شدن، حتی درست نمیخوانم شاید مثلا پرسیده باشند که آیا به درد عشق دچارید؟ یا حداقل یک عدد خال را که دارید؟ رفتارم با فرمهای گمرک و پذیرش بیمارستان و کلینیک کاملا سرسری و از سرسیری است. یکبار دفعه اول که میآمدم کانادا فرمهای گمرک را خواندم و دیدم درچند بند سوال کرده «اسلحه، خوراک دام و طیور، نهال یا تخم گیاه قابل کشت زنده ومواد شیمیایی صنعتی» دارم یا نه. نداشتم و ندارم ولی هیچوقت در تمام این سالها یکبار دوباره این فرم را نخوندم ببینم شاید تغییرش داده باشند و جای اسلحه نوشته باشند «پسته خندان» که خب من همیشه دارم. درمورد فرمهای پذیرش هر نهاد پزشکی هم سالهاست که جز کیست، باقی را ندارم میزنم و فقط در قسمت سایر موارد اضافه میکنم شبکیهام پاره شده است. نود درصد کلماتی را که میزنم ندارم، حتی نمیدانم دقیقا نام چه بیماری یا عارضهای است، چون باور دارم اگر داشتمش لابد اسمش را میدانستم.
مشخصات زن را از روی نامهای که دستش گرفته بود نوشتم. اینا آرتا ولادیووکیاف. ۲۳۴ بلوار سیدارممفیس یارد غربی. واحد ۳۰۴. تورنتو. ام.۵.دی ۵.سی.۶. شماره تلفنش را خودش و آدم نزدیکش را هم برایم دیکته کرد. سال تولدش را هم از روی کارت شناساییش نوشتم. دقیقا دوبرابر من سن داشت. سعی میکردم خوش خط باشم ولی کماکان زن به من خندید گفت دستخط دبستانی دارم و خط نسل ما داغون است. دلم خواست غر بزنم که دستخط میرزابنویس پیشکش را مسخره نمیکنند ولی نکردم. حس کردم اجر کار نیکِ پرکردن فرم برای سالمندان با حاضرجوابی در برابر آنها زایل میشود. من هم که هلاک اجر.ایناآرتا همان موقع زد روی دستم. ماه تولدش را اشتباه نوشته بودم. اوت را نوشته بودم ماه نهم. خط زدم. خندید که داری جوانترم میکنی. یک عشوه دمُدهای هم آمد. دستی که زده بود روی دستم چروک بود و مانیکور شده، ناخنهای کجِ بند انگشتهای کج شده سرخ و مرتب و براق بودند. رسیدم صفحه دوم. میخواستم ندارم ندارم بزنم و بروم که دست دوباره گذاشت روی دستم. گفت:«دونه دونه بخون ببینم چی نوشته». خواندم. دستش را برنداشته بود. گفت دارم. کل شش صفحه را با بدبختی خواندم.کلمات مربوط به بیماریها ریشه لاتین دارند و تا آنجا که دست دکترها رسیده طولانی و سخت تلفظند. تمام تلاشم را میکردم که خواندم را هم مثل نوشتم مسخره نکند. هر ده بند در میان هم یکی را داشت ولی فقط به بله گفتن رضایت نمی داد. توضیح می داد و از من هم میخواست در قسمت توضیحات با دقت بنویسم که از کی دچار این عارضه شده و چه دارویی مصرف میکند و چندبار جراحی هم کرده است. هر بیماری را هم با کلی خاطره بامزه تعریف میکرد. از اینکه سالها پیش در یک مهمانی در پارک، مجبورش کردهاند از پستان بندش جوراب را دربیاورد بدهد زن برادر لوسش بپوشد تا پاهایش یخ نکند و خودش تا آخر مهمانی مانده تک-پستان. به تک-پستان بودنش میگفت «یونی-بوب». با خنده توضیحاتش را مینوشتم. خیلی وقت است که با قلم انگلیسی ننوشتهام. انقدر با نرمافزارهای مجهز به غلط گیر متن انگلیسی نوشتهام که کاملا شعور املا انگلیسیام خدشهدار شده است. موقع نوشتن سرسری و الکی کلمات را مینویسم و سیستم هوشمند حدس میزند و پیشنهاد میدهد و اصلاح میکند. مدام منتظر بودم که دست زن بیاید روی دستم. حس میکردم حتی کلمه جراحی را هم دارم با یک یو اضافه مینویسم. حس مترجم ناشنوایان مراسم بزرگداشت ماندلا را داشتم که یک سری سخنان حقیقی و ارزشمند را به مجموعه ای از کاراکترهای بیمعنی تبدیل میکند. دو سه مورد را هم که در فرم نوشته نشده بود را هم از من خواست که اضافه کنم، ترسیدم به علت کم سوادی در علوم طبیعی چسبندگی دهانه رحم را بنویسم تورم پروستات برای همین ازش خواستم مرضش را هجی کنه. حرف به حرف گفت و با دست خط دبستانی نوشتم .شروع کرد اذیتم کردم که حق داری بلد نباشی، منم سن تو آب مروارید نمیدونستم چیه. دارو نمیشناختم. گفتم این طوریها هم نیست.من هم شبکیه پاره کردهام ولی باز اذیتم کرد. متلک انداز خوبی بود، بامزه و بیرحم. انقدر شرح مرض داد و انقدر من عادت به نوشتن طولانی با قلم ندارم که مچم درد گرفته بود. تیر میکشید. میخواستم بروم فرم خودم را از پرستار بگیرم و کنار شبکیه کش دار،عارضه مچ درد را هم اضافه کنم. فرم که تمام شد باید زیرش را امضا میکرد. خیلی خونسرد از کیفش عینکش را درآورد و خودکار را از من گرفت و فرم را امضا کرد. خوش خط بود مثل آنهایی که ابتدای فیلمهای قدیمی با پر کتابت میکردند. خودکار استدلر دوزاری در دست چروک خانم اینا روانتر و زیباتر مینوشت. اسم و فامیلش را نوشت و تاریخ زد. عینکش را برداشت و از من تشکر کرد و رفت که فرم را تحویل منشی بدهد. میخواستم بدوم دنبالش و بگویم عینک داشتی نامرد. فرم را بده اضافه کنم که علاوه بر همه این امراض که شمردیم، دروغگو و کم حافظه هم هستی. نرفتم. انقدر از دستش خندیده بودم و این ده دقیقه که باهم حرف زده بودیم انقدر با کیفیت و لذت بخش بود که ارزش داشت به سواستفاده کتابتی که از من کرده بود. مچ دستم تیر کشید، با دست راستم مالیدمش.
and it was not so bad...not so bad at all
imaتمام عمر شکر ، برای داشتن چنین خانوادهای هم کمه
و ما یک مهمانی مهم داشتیم. شاید البته فقط برای من مهم بود. خانواده دو تا از همکلاسی هایم را که دوستان صمیمی ام بودند برای شام دعوت کرده بودیم برای اولین بار. من از تصور آنچه در شب اتفاق می افتد در حال سکته بودم. حتی اگر فرشهای اتاقهای خواب را می آوردیم وسط سالن و هال، اتاق ها می ماندند لخت و عور ... من ناخن می جویدم. وقتی نوجوانی چقدر همه چیزهای احمقانه جهان جدی و مهم و حتی مهلکند...بعد هر چی مهم و حیاتی است به هیچ جای تو نیست ...همه چیز وارو است ...
مادرم من را نگاه می کرد. و ناگهان گفت "یک فکری: شما فرشی دارید که موقت بشه قرض کرد؟" از همان یارو که آمده بود بهمان تسلیت بگوید که فرشهای دستباف قدیمی شده اند در حد موکت ظریف مصور، این را پرسیده بود....
یک دست فرش سرخ گرفتیم برای همان شب... بعدش؟ خب یک مهمانی شد که من هنوز یادم هست که چقدر خوش گذشت. خانواده شادم انگار نه انگار که ضرر هنگفتی کرده اند. حتی یادم هست که مادرم شاهکاری از باقالی پلو و ماهیچه و انارآویج و ماهی سفید ارائه کرده بود... پدرم یک بار مدور سیار داشت. بالایش چراغهای رنگی کار گذاشته بود. به مردها گفته بود : دیسکوی لایت درست کردم براتون. هارهارهار ! من توی تی شرت مایکل جکسون ( خز و خیل که من بودم) فکر می کردم خدایا چقدر همه چیز خوب است ... شاد و مشنگ که ما بودیم ...
شما بودید که با عکس هنرپیشه محبوب من شیشه پنجره پاک کردید؟ یا صدات مثل گندمزار
- بعد از آمدن پاتن جامه پدرم سعی کرد متقاعدم کند به تبعیت از زمان مصدق از ماوی-جینز بگذرم و صنایع وطنی را حمایت کنم. گفت که میفهمد که جینهایش گشادند و فاقشان به زیر گردن میرسد و از کون میافتند ولی اگر ما حمایت کنیم بدون شک بهتر میشود. امان از دست چپهای زیرپوستی. وقتی به صرافت حمایت از صنایع وطنی افتادم فکر کردم تا تهش بروم و خمیردندان و پاستیل و عشق به سلبریتیام را هم ملی کنم. سال هفتاد و نه من که چندین سال بود بعد از فیلم دانی برَسکو و همسر فضانورد عاشق جانی دپ بودم از عشق غربی خودم دست کشیدم و درهمان میدان فاطمی کنار پاتن جامه ، بسیار موقت،دل به یک سلبیریتی ایرانی بستم. آن موقع که همه شما سینه چاک پارسا پیروزفر چشم آبی و فروتن چشم و گلزار بودید، معشوق تخیلی وطنی معادل جانیدپ من چرک و چرب و لاغر بود.. همه فیلمهایش را دیدم (البته خیلی کم بود) و تئاتر، رقص و نمایشنامهخوانیهایش را در هرزیرزمینی که بود رفتم.با حمایتی بیکم و کاست نقش یک فن-وطنی را تمام و کمال اجرا کردم. انقدر ذوب در ایشان شدم که یادم میآید یک تئاتری را مجبور شدم دوبار بروم چون دفعه اول هیچی نفهمیده بودم چون کل زمان را زل زده بودم به مردهنرپیشه که گوشه صحنه ساز میزد و دفعه دوم تازه رفتم که وسط صحنه را نگاه کنم و ببینم امام حسین چی میگه؟ دوست خبرنگاری داشتم که دوست هنرپیشهای داشت که گویا با جانیدپ ایرانی من دوست بود. زمان درازی از ۲۲ سالهگی من به این گذشت که به نقل قولهای دوستم از خاطرات دوستش از مرد گوش بدهم و شبها تخیل کنم. صرفا تخیل.
- من کلا دوبار بیهوش شدهام. دفعه دوم بخاطر عمل چشم (نه لیزر) بوده و وقتی بهوش آمدم اولین بعد از بیهوشی چیزی ندیدم جز یک نور قرمز که دکتر میخواست بوسیله آن مطمئن بشود میبینم. ولی دفعه اول که بیهوش شدم هدف زیبایی بود و فضای بهوش آمدنم خیلی بزن و بکوب بود. خیلی به وضوح یادم هست که در تنگاتنگ بهوش آمدن اول شنیدم مادرم به یکی میگوید، همه ضررهای پفک یک طرف، یک خانم آراسته مثل شما با لای دندون نارنجی خیلی بده. بعد دیدم بهار یک روزنامه که عکس مرد هنرپیشه صفحه اولش است را جلوی صورتم تکان میدهد و با خنده میگوید « خانم احدیانی شرط چقدر با این الان بیدار میشه. باد این بخوره بهش جون میگیره. میگید نه ببیند»و راست میگفت بیدار شدم و اولین چیزی که دیدم صورت مرد هنرپیشه بود.
- کم خوابی من را چاق میکند. نه چون کمخوابی من را چاق میکند چون هرچه از خوابم میزنم را بجایش میخورم. بدن من انقدر عقلش نمیرسد که هرساعتی بیدار شد طلب صبحانه نکند. سه صبح دیشب کره عسل و باگت خوردم. چرا؟ چون پسرک صبحها پهلوان است و مرتب میرود با این جادوگرها و سنگ قبرهایی که همه جای شهربخاطر هالووین گذاشته اند ور میرود و میخندد بعد شب همینها کابوساش میشوند.دیشب ساعت سه داد زد « آیدا بیا ویچ (جادوگر) رو بگیر» کورمال کورمال رفتم گفتم «جادوگری اینجا نیست» گفت اونجاست. گوشه پنجره را نشان داد. من هم زرد کردم. درهرحال بعد وچ گیری و از روح و اسکلتهای سرگردان زیر تخت حرف زدن خوابید. گفت بیام پیش تو بخوابم؟ گفتم نه. گفت پس نرو. گفتم چشم. سه تایی من و ویچ و ایلیا خوابیدیم رو تخت ایلیا که برای خودش هم بزور جا دارد. گفتم حالت خوب شد من برم؟ گفت برو ولی دیر بود، نیم ساعت گذشته بود و بدنم بیدار شده بود و چایی شیرین میخواست. با عذاب وجدان رفتم یک ساندویچ خوب و خیس کره و عسل خوردم. هالووین تمام نشود من هزارکیلو میشوم
- ساعت سه و نیم مالامال از کره عسل با ویچ رفتم تو تخت. خواب دیدم بیهوشم. یکی دارد یک روزنامهی را جلوی صورتم تکان میدهد. عکس مردهنرپیشه که من دردوره وطنی شدنم فنش بودم، نبود. عکس یک آشنا نزدیک بود. سعی کردم چشمهایم را چپ کنم که روزنامه سه بعدی بشود. شد. آشنا سه بعدی شد ولی فقط همین.
- به رییس گفتم ۳۵ ساله شدم. گفت رسما میانسال.گفتم چطور.گفت هجده سال اول کودکی. هجده سال دوم جوان. هجده سال سوم میانسال. گفتم ولی دوتا هجدهتا میشود ۳۶ تا. یکسال دیگر مانده. گفت ای داد مچ ریاضی ضعیفم را گرفتی؟ گفتم. تو رییسی ریاضی ضعیف برات عار نیست. میدی ما حساب میکنیم. روم نشد بگم اصلا اگر تو اراده کنی دوتا هیجده تا خواهند شد سی و چهارتا و برمنکرش لعنت.
- روزنامه را تکان داد و گفت :بخوان. گفتم هان؟ گفت بخوان. گفتم دورگرفتی نمیبینم. آورد جلو. عکس مرد وسط بود. چشمام رو ریز کردم. گفت زل نزن به عکسهاش. جاش اقرا. گفتم چراغ خاموشه تاریکه.فندک روشن کرد. گفت رید ایت. گفتم اینا نشانه مبعثه. گفت چندسالته؟ گفتم ۳۵؟ گفت نه مبعث از چهل. بخون بره. گفتم چطور تو تکلیف شدن شش سال زودیم تو بعثت همزمان. گفت نخون بابا نخواستیم. گفتم نه. نه میخونم. گفت بخون. گفتم خوندم میذاری عکسش رو ببرم بزنم به دیوار. روزنامه را گرفت به سمت خودش؟ گفت کیه؟ معروفه؟ گفتم نمیدونم. برای من معروفه. گفت خوبه.گفتم هاآ. آره خیلی خوبه. گفتم جبرئیل نری حالا به همه بگی همه خبردارشن از بودنش.گفت چرا؟ ای بنده تنگ نظر همانا که پروردگارت نعمت را برای همه قرار داد؟.از بالا صدا اومد با اکو و ارگ که: «حالا که شناس شهر شد، با من برید و قهر شد.(دهبار) » گفتم «اون بالاسری فتانهست؟»گفت کفر نگو. گفتم چشم.
با شعور باشیم.بی شعوری یکی گاهی دیوار بازدارنده دیگری است.
گذشت.
عشق همیشه در مراجعه است
تصميمم بود
بايد میگرفتم و دور میشدم.
شمس لنگرودی
همه کارهایی که می کنن به خاطر اینه که هیچ دوستی...
قانون ِ شوم
imaالبته قضیه این نیست که قبلا غیر قانونی بوده باشد که حالا"ازدواج- بخوانید رابطه جنسی از نوع مشروع (!)- با دخترخوانده قانونی شده است" نمی دونم این کج فهمی قضیه ، عمدیه یا غیر عمدی؟ قضیه کاملا قانونی بوده ، حالا کمتر قانونیه . ممکنه من بخوام ( که میخوام ) اصلا ممنوع باشه ، اما این متن و متنهای مشابه ، به عمد یا غیر عمد ، کاملا فراموش می کنن که قضیه این نیست که یک موضوع ممنوع ، قانونی شده ، قضیه اینه که یک موضوع کاملا مجاز، یک اپسیلون کمتر مجازه حالا . قضیه تجاوز پدرخوانده به دختر زنی که در همون زمان همسرش هم هست هنوز که اصلا مقوله ای جدا از بحث این قانونه و طرحش به نوعی خلط مبحث شاید برای تحریک احساسات خواننده هست
وسط شلوغی حسنهسازی روابط ایران و آمریکا این خبر وحشتناک را دیدم. ذهنم رفت به روزی که مادرم از سر کار برگشته بود، یکی از همان روزهایی که مددکار اجتماعی بود خیلی معمول بود که بیاید خانه و به خاطر مواردی که بهش مراجعه کرده بودند حال روحیاش بد باشد و نتواند حتی غذا بخورد. این صحنه خیلی تکراریست در خاطرات آن سالهای من. یکی از همان روزها بود که با حال بد سر میز ناهار دست از غذا کشید. برای پدرم داشت ماجرای تجاوز یک پدرخوانده به دخترخواندهاش را تعریف میکرد. این که زنی جدا شده بوده از همسرش و بعد از دو سال ازدواج با مرد دیگری متوجه شده که آن مرد با دخترش میخوابد. مرد دختر را تهدید کرده بود به اینکه اگر به کسی چیزی بگوید تکهتکهاش میکند و کسی خبردار نخواهد شد جسدش را کجا سر به نیست میکند. دختر سکوت میکند و حرفی به کسی نمیزند. زن یکی از شبهایی که مرد سراغ دخترش میآید و از اتاق میبردش بیرون یواشکی پشت پنجره اتاق بغلی میرود و صحنه تجاوز را میبیند. فرداش پریشان میآید دفتر مددکاری. افت تحصیلی شدید دختر باعث شده بود مسوولین مدرسه هم نگران وضعیت روحی او باشند. خلاصه طبق یک نقشه از پیش طراحی شده مرد را در حین ارتکاب به تجاوز به دخترخواندهاش میگیرند و میاندازند زندان. چند سال گذشته از آن ماجرا که مادرم برای پدرم تعریف کرده بود؟ بیش از پونزده سال شاید. ولی هنوز خیلی دقیق صورت غمگین و گریان مادرم را یادم هست. حالا بعد از این همه سال، این خاطره باید با این خبر دوباره زنده شود با این تفاوت که ازدواج- بخوانید رابطه جنسی از نوع مشروع (!)- با دخترخوانده قانونی شده است. واقعا شرم آور است. مرز تجاوز و زنا با محارم با قانونی شدن همچین رابطهای واقعا چقدر است؟ اصلا محرم دقیقا یعنی چه؟ مردی که به ازدواج زنی در میآید، رابطهاش با فرزند دختر آن زن آنقدری صمیمی و نزدیک نیست که بشود او را محرم دانست؟ همه چیز به مو و مچ دست بند است؟ این طور که شنیدم چنین کاری در سنت فقهی آمده و رایج بوده اصلا.گیرم که همچین حرکت ارتجاعی یک زمانی رایج بوده باشد. به استناد به سنت و فقه مگر هر خبطی را میشود تکرار کرد؟
از خستگی ها؛ دلزدگی ها
نمی دانم چرا و به چه علتهایی ( حتی شاید علت من باشم . کسی نمی داند) بسیار و بسیار اختلال رفتاری کوچک و بزرگ را بین هموطن جماعت دیده ام و نه غیر هموطن. به مدد خودشان چون خیلی وقت است از جمعهای حقیقی فارسی زبان که بریده ام. نتوانستم یعنی. خیلی هم سعی کردم. اما نمی شد. دوستهای اینجا را نمی توانی خودت انتخاب کنی چون انتخابهایت دایره محدودی دارد. فله و درهم آدم همزبان هست. می توانی همرنگ شوی بسم الله. نمی توانی؟ میروی به درک خب. من هم دومی را انتخاب کردم با قلبی آرام و مطمئن. خسته و ذله ام کرده بودند! راحت شدم از شر
اما این فارسی حرف زدن و نوشتن و خندیدن و گریستن من را همچنان به بند می کشد. این است که روی آوردم به مجازستان. و بعد بین مجازی ها هم هنوز اما بی شمار انسان و آی دی می بینم و در پی، رفتارهایی که حتی در همان محیط سایبر هیچ توضیح و توجیه منطقی برایش نیست...گیجم می کنند اینها. دروغ می گویند. از خودشان می بافند رج به رج. سر چیزهایی که باید اصلا ملاحظه ندارند و سر چیزهایی که اصلا معلوم نیست چی هستند تند و حساس و نازکند.بسیار هستند که سرخود معلمند . نصیحت درخواست نشده خیلی می کنند. از همه چیز سر درمی آورند. برای هر سوالی توی صف پاسخ دادن گردن می کشند. چه مربوط چه نامربوط. خودشان نیستند. چهره واقعی شان را تحت توضیح مجازی بودن یک جور صد و هشتاد درجه متفاوتی به تو می نمایند. یک طوری عجیب...مدیریت عجیب که بود؟ اینها مجازی اش ...
و من الان یک آدمی هستم که بسیار دوست غیر ایرانی دارم در حد معاشر خیلی دور یا رفیق خیلی نزدیک. نمی دانم چرا بین اینها این کیفیت از بی مشکلی و سرراست بودگی همه جوره هست؟ دیروز مثلا در جشن شهر ، با یک جمعی بودم ازآمریکا و آلمان و ایتالیا و دانمارک و اسپانیا. آمریکایی اش که اصلا توی خیابان آمده بود سراغم چون من داشتم ور ور می کردم در تشویق صورت و صدای خواننده ای که آن بالا خیلی خوب می خواند. آمده بود سراغم که من از ویسکانستین هستم ، تو مال کجایی؟ به همین سادگی آمد و ماند و تا آخر شب که خداحافظی کردیم دوست شده بودیم. باقی جمع که هر کدام با گذشته و تربیت و شرایط زندگی مختلف از مناطق و فرهنگهای مختلف، بدون اندکی حتی اختلاف کلامی و حرف اضافه و رنجش غیرمنتظره و شوک فرهنگی! شوخی کردیم و تصمیم گرفتیم و عمل کردیم و خوش گذراندیم....مانده ام که چطور؟ چرا با آنها می شود آنطور و با همزبانم می شود اینطور؟
مشکلات من یکی که از سر دولت این شهد و شکر فارسی است...این زبانی که زیر و بمش را به کیفیتی می شناسم که زبانهای دیگر را نه. من می توانم بدون لهجه مشخصه شرقی بودنم، انگلیسی درست و درمان حرف بزنم. بخندم و جوک بگویم و دلبری کنم. اما آن ته کوچه های زبان، آنجاها که دست فرمان راننده کامیونی میخواهد؛ آنجاها که فقط یک تغییر صوت لازم است تا کل معنی تغییر کند را فقط و فقط به زبان مادری ام می توانم. فرانسه که در حد معرفی خودم و خواندن یک متن ساده و خرید کردن نان و شراب یادم مانده. در زبان سوئدی که باید خیلی فکر کنم تا یک جمله درست و درمان دربیاید از دهانم. راحت ترم که بنویسم تا حرف بزنم به خاطر همین نیازم به فکر کردن و عدم مهارتم. و آلمانی که اصلا بگذریم. غولی است که داریم پنجه در پنجه می ساییم و هر روز به هم می بازیم و از هم می بریم.
این است که بدبختی من است...حلاوت آنچه که از این زبان می دانم و بلدمش آنجور که بتوانم همزمان هم فاخر و مطنطن سخن بگویم و هم چاله میدانی، هم کوچه باغی بخوانم و هم بیدل و بافقی، هم تمیز و لیدی حرف بزنم و هم کثیف و لکاته ...؛ باعث می شود که هی بیفتم در دام آنچه نمی باید... وگرنه که من یکی که با حقیقی و حقوقی و مجازی غیر ایرانی تا همین الانش مشکل نداشتم اصلا....گل بی خار لابد که خداست ولی گیر من همیشه بی خار افتاده از آدم غیرهمزبان. تکلیفش با همه و با خودش روشن بوده و هیچ چیزی بهتر از روشن بودن تکلیف آدمها با هم نیست.
این همه پیچیدگی رفتاری ریشه اش کجاست؟ این همه تعارف بدون پشتوانه؟ این همه عشق و بوسه و ستاره و ناز و نوازش که تویش خالی است و پیچیده میشود توی کلمات و خوراک مجازستان فارسی است؟ این حجم از تمایل به یک طور دیگری بودن؟ اینها از کجا می آید ؟ از جنگ؟ از خاک؟ از تحریم؟ از شرق ؟ گیجم ... دیگر حتی در محیط سایبر هم در برخورد با آدمهای وطنم گیجم ...
اینها را که نوشتم از منظر یک خواننده قضاوت کننده منصف یا غیرمنصف؛ دیدم از کجا معلوم که ناهنجاری از من نباشد اصلا؟ این غایت میل من به رک و روراست بودگی و شفاف بودن و خود خود خود واقعی بودن که خودش بسیار مغایرت دارد با تعریف زندگی مجازی و شخصیت مجازی؛ خودش یک جور وسواس است اصلا... وسواسی ام من که حتی دونقطه ستاره هم برایم باید معنی واقعی داشته باشد انگار که مثلا کیبرد کم می آورد اگر زیادی خرجشان کنم . ایراد لابد از فرستنده بود و هست ... فرستنده ... یک وسواسی گیج به تنگ آمده
http://monsefaneh.blogspot.com/2013/09/normal-0-21-false-false-false-de-at-x_17.html
imaبا نا یک بحثی میکردیم امروز خیلی برایم جالب بود. درباره فمنیسم حرف میزدیم. در مورد زوجهای ایرانی و اتریشی که میشناسیم. در مورد رفتار زنهای ایرانی که کار میکنند و نقشی در خرج خانه ندارند و کار میکنند که صرفن هزینهی قر و فرشان را بدهند. الان دربارهی جریان غالب که میشناسم مینویسم، اگر شما استثنا هستید بهتان برنخورد که شما در مثال من نیستید.
نا برایم مثال میزد از زنهای جوانی که کار میکنند و موفقند، این که شاغلند، وظایف خانه را از روی دوششان برمیدارد اما در عوض مسئولیت دیگری را نمیپذیرند. مثلن کرایهی خانه را مرد میدهد و اینها حتی فکر نمیکنند که هزینه را نصف کنند. خورد و خوراک ثابت را هم همینطور. بعد اینها حقوقشان را صرف تجمل زندگی (و خودشان) میکنند. دربارهی این حرف میزدیم که ملغمهایست. که تکلیف روشن نیست. وظایف آدمها توی زندگی مشترک مخدوش است. برای همین هم روابط کار نمیکند. اینجا اما برعکس است. هزینههای ثابت زندگی مشترک است. کاملن دنگی. بعد هر کی پول بیشتری دارد هزینهی تجمل سفر و کنسرت و بار و کلوب و غیره را میدهد.
من مثال شبیه این توی خیلی دوستان خودم هم میشناسم که براشان طبیعیست که مرد باید کرایه خانه را بدهد، اما براشان طبیعی نیست که وقتی توقع دارند، یارو مثل اسب کار کند، اینها هم باید یک باری از روی دوش زندگی بردارند. مثلن باید امور خانه را رتق و فتق کنند. معتقدند که خب کار میکنند و خستهاند و این در حالیست که کار کردنشان چیزی برای خانواده نمیآورد. حقوقشان صرف قر و فر میشود و همین است که هست. وقت حرف زدن هم توپشان پر است که کار میکنند اما کاری که صادقانه به نظر من همراهش تعهد نیست.
آخ ت ِ ر ِ من سلام دارم, ت ِ ر ِ من کلام دارم
او هرگز نمیگوید فلانی زشت یا بیریخت است یا که خوشگل و جذاب نیست. خیلی ساده میگوید فلانی : بد گل است! بسته به شدت لحنی که به کار میبرد, یک گیلک دیگر میتواند پی ببرد که نازیبایی و ناخوشایندی چهره موصوف تا چه حد است ...
از آن فراتر, گیلکی است چنانکه پدربزرگ نگارنده ... یک ''قدیمی رشتی'' نود ساله است که هنوز میتواند به فرانسه چند جمله بگوید و تجسد منظومه ها و شعرهای نو و کهن است در یک بدن سالخورده با دستی که دیگر خیلی فرتوت است برای صاحب بودن چنان خط خوشی طی سالیان بسیار ...چنین گیلک کهنی, هرگز حتا لفظ بدگل را در برابر خوش گل به کار نمیبرد.
آنکس که بداند و نخواهد که بداند
نتیجهگیری عملی میزگرد اونشب برای من این است ” نادانی انتخابی و موضعی بهترین ثروت است”
من قصور کردم گاهی ولی شما خیلی مواطب باشید، همیشه وقتی نادان هستید فرصت هست که دانا بشوید ولی وقتی دانا شدید راه برگشت ندارید. اطمینان حاصل کنید از چیزی که قرار است بدانید چون وقتی دانستید دیگر میدانید و تنها راه بازگشت ندانستن احتمالا شلیک در دهان یا شوک الکتریکی است .
چو افتادی شکستی هیچ هیچی
اینجوری هم نیست که تاریخ رو همیشه برنده ها بنویسن. خیلی وقتها برنده رفته مرحلهی بعد و این بازنده است که کاری بهتر از تاریخ نوشتن برای پرکردن وقتش پیدا نمیکنه. ذکر مصیبت کربلا و غمنامههای کودتای بیست و هشت مرداد و جنبش سبز رو بازندهها و هوادارهاشون نوشتن و زنده نگهداشتن. یه بخش بزرگی از ادبیات هم حکایت همین از دست دادن یا به دست نیاوردنه. مخاطب هم میبینه و میخونه و یه اشکی میریزه و یه همدردیای میکنه و سبک میشه و میره پی زندگیش. گیر کار اینجاست که مای مخاطب، خیلی ناخودآگاهانه، اتفاقن بیش از اینکه نسخهی برندهها رو بخونیم از رو دست بازندهها مشق میکنیم.
از جمله نتیجههای تاریخنویسی بازندهها یکی هم اینه که قبح باختن میریزه. حقیقت دردناک شکست میره پشت یه سری باورهایی که برای این موقعیتها و بهدست ناتوان بازندههای حرفهای اختراع شدن. توی یه قسمتی از سیمپسونها هومر میره مصاحبه برای یه کار مهمی. از قضا کار رو هم میگیره و خوش و خرم میآد خونه میبینه براش یه کیک گرفتن که روش نوشت مهم اینه که تو تلاش خودتو کردی هومر. مهم این نیست که هیچکس رو برد هومر حساب نکرده بود. مهم اینه که اونایی که تو خونه بودن، حتی بدون اینکه ببینن کار یارو تو مصاحبه چهطوری بوده، از روی کلیشه براش به کیک مناسب موقعیت سفارش دادن. آدمیزاده همیشه در معرض این خطره که تبدیل بشه به لوزر حرفهای و کسی بشه که همیشه اطرافیانش یه تابلو «یو دید یور بست» آماده داشته باشن که بعد از مسابقات و رقابتها بندازن گردنش.
یه بار توی یه خاطرهای از پرویز رجبی خوندم که نوشته بود این «تو سعی خودت رو کردی» آفته. توجیهکنندهی ضعف و زمینهساز تنبلیهای بعدیه. من خیلی قبول دارم اینو. پلهی اول تبدیل شدن به یه لوزر تماموقت اینه که بعد از باخت باور کنی که من سعی خودم رو کردم.
ریلیتی شو مورد علاقهی من اونیه که توش هیچ تویجیهی برای شکست داده نمیشه. نه مجری و نه داورهای مسابقه بازنده رو بوس و بغل نمیکنن و از شکستش اظهار تاسفهای ساختگی و حالبههمزن نمیکنن. بهش نمیگن تو عالی بودی اما رقابت سنگین بود و نتونستی و فلان. بازنده باخته چون خوب نبوده. برنده برده چون عالی بوده. جایزه مسابقه رو هم شبکه یا دولت یا مردم نمیدن. یه سری خرپول نشستن توانایی پولسازی آدمها و ایدهشون رو قضاوت میکنن و تصمیممیگیرن که آیا پولشون رو روش سرمایهگذاری کنن یا نه. بیرحم هم هستن چون دارن از جیبشون پول در میآرن میذارن رو میز. اشتباه هم میکنن البته. بعضیوقتها گذر زمان نشون میده که بازنده واقعن لیاقتش برد بوده. اما این دلیل نمیشه که بازنده فکر کنه همهی تلاشش رو کرده. پرویز رجبی تا اونجا پیش میرفت که میگفت هرکی هرجایی میبازه حتمن کمگذاشته. میگفت این رو از فرهنگ آلمانی یادگرفته و تو زندگیش استفاده کرده. چه زندگی پرباری هم داشت. من اینقدر سفت نیستم. شاید البته اون هم تو سن من اونطوری فکر نمیکرده. اما خیلی بدم میآد یکی بهم بگه تو همهی تلاشت رو کردی. احساس میکنم طرف کیک رو قبل از اینکه من از مسابقه برگردم سفارش داده بوده.
حجاب
تصور عمومی بر این است که جمهوری اسلامی در تحقق سیاستگذاریهایش در زمینهی حجاب شکست خورده است. طرفداران این فرضیه، اعم از اینکه حامی حکومت باشند یا منتقد و مخالف آن، به راه انداختن گشتهای ارشاد را شاهد روشنی بر درستی فرضیهشان تلقی میکنند. از نظر آنها، اگر حکومت در نهادینه کردن ارزشها و باورها و الگوی مطلوبش در زمینهی حجاب موفق شده بود، قاعدتا نیاز نبود بعد از سی سال به خشونت پلیسی عریان برای رعایت معیارهایش در زمینهی حجاب متوسل شود. این درحالی است که به نظر من گشتهای ارشاد نه فقط نماد و وسیلهی جبران شکستهای حکومت در زمینهی حجاب نیستند بلکه اتفاقا نماد و تحقق نوعی پیشروی (زیادهخواهانه؟) در زمینهی پیگیری این سیاستها هستند که به پشتوانهی موفقیتهایی خیرهکننده و غیرقابل درک در تحقق سیاستهایی در زمینهی حجاب شکل گرفته و تداوم یافتهاند. کدام موفقیتها؟ هدف اصلی این متن شرح همین موفقیتها است.
به نظرم یکی از موفقیتهای غیرقابل درکِ حکومت ایران در زمینهی حجاب که معمولا با بیتوجهی شهود عامیانه مواجه میشود، موفقیتاش در حذف کامل بیحجابی از حوزهی عمومی است. منظورم از بیحجابی مشخصا نداشتن روسری یا شال یا خلاصه وسیلهای برای پوشاندن موهای سر است، چشمهای ما سالهاست که دیگر زن یا دختری بدون روسری را در خیابانها و کوچه پس کوچههای شهر نمیبیند و این عادت آنچنان ریشهدار شده است که وضع موجود را بدیهی جلوه میدهد جوری که اصلا متوجه این مساله نمیشویم که چنین کاری، یعنی اضافه کردن یک جز ضروری یعنی روسری به اجزای پوشش نیمی از شهروندان یک جامعه که تعدادشان بالغ بر دهها میلیون نفر است، تا چه حد میتواند دشوار، چالشبرانگیز و حتی ناممکن باشد، آنهم درحالیکه تا همین سی و چند سال پیش چهرهی جامعه اینچنین نبوده است و دیدن زنان و دخترانِ بدون روسری در سطح شهر کاملا عادی و رایج بوده است، حتی همین امروز هم تعدادی از زنان هستند که هیچگونه اعتقادی به رعایت حجاب ندارند نشان به آن نشان که در جمعها و مهمانیهای مختلط روسری بر سر ندارند، اما همین زنانِ بیاعتقاد به حجاب وقتی در سطح شهر رفت و آمد میکنند، شال و روسری را نصفه و نیمه هم که شده بر سر نگه میدارند به گونهای که دیدنِ زن یا دختری که روسری بر سر ندارد یا عامدانه و آگاهانه به جای سر آنرا دور گردنشاش انداخته است، بسیار به ندرت رخ میدهد. سوال این است: چرا و چطور؟
چرا زنانی که در حوزهی خصوصیشان مثل مهمانیهای مختلط حجاب ندارند، در حوزهی عمومی، نصفه و نیمه هم که شده آن را رعایت میکنند؟ چرا آنها از محدودیت ذاتی نیروی اجبار استفاده (سوءاستفاده؟) نمیکنند؟ منظورم از محدودیت نیروی اجبار همان چیزی است که مثلا در مورد قانونشکنیهای حوزهی راهنمایی و رانندگی اتفاق میافتد، لابد شنیدهاید که میگویند شما جریمهی ورود ممنوع را بگذار چند صد هزار تومان، تا وقتی نیرویی نباشد که سر هر کوچه و خیابان فرعی یکطرفه پاس بدهد و متخلف را گیر بیندازد، به مصداق دزد نگرفته پادشاه است، متخلفان میتوانند علیرغم مجازات چنین و چنان، همچنان به قانونشکنیشان در موارد متعددی ادامه دهند که نیروی اجبار به دلیل محدودیت ذاتیاش امکان کنترل آنها را ندارد. قاعدتا زنانِ بیاعتقاد به حجاب هم چنین امکانی داشتهاند، به خصوص تا پیش از سال ۱۳۸۶ که اصلا گشت ارشادی وجود نداشت و دستکم در پانزده سال قبل از آن، جامعهی ایران با تغییرات فرهنگی آنچنان آشکاری مواجه شده بود که آن انسجام و یکدستی نسبی دههی شصت در پذیرش حجاب با چالش مواجه شود. چرا زنانی که امکان قانونشکنی در زمینهی حجاب را دقیقا به واسطهی همین محدودیت نیروی اجبار دارند، از این امکان استفاده نمیکنند؟ قاعدتا زنانِ بیاعتقاد به حجاب میتوانستند در نبود هرگونه نیروی اجبار آشکار، دستکم در خیابانهای فرعی یا در ماشین و وسایل حمل و نقل عمومی، این جزء ضروری یعنی شال و روسری را پایین بیندازند، دستکم دور گردن تا احیانا در وقت ضرورت بتوانند آن را به سر جایش برگردانند، درواقع خوب که فکرش را بکنید میبینید اگر حکومت در نهادینه کردن سیاستهایش در زمینهی حجاب ناموفق میبود، قاعدتا میبایست از نیروی اجبار پلیسی مثل گشتهای ارشاد در جهت بازداشت و مجازات چنین قانونشکنانی استفاده میکرد، کسانی که از نبودِ نیروی اجبارِ حکومتی در سطح شهر استفاده/سوءاستفاده میکنند و قانون رعایت حجاب به معنای پوشاندن موهای سر را زیرپا میگذارند. اما زنانِ بیاعتقاد به حجاب، از چنین امکانی یعنی نپوشاندن موهای سر در نبود یا محدودیت نیروی اجبار، هرگز استفادهی عمومی فراگیر نکردند تا آن حد که امروزه دیدن زنی که روسری یا متعلقاتش را بر سر ندارد، از کمیابترین صحنهها در خیابانهای شهر محسوب میشود[۲]. سوال این است: چرا؟
ترس از مجازات
به نظرم اولین پاسخ محتمل شهود عامیانه این است: به همان دلیلی که اکثریت افراد از انجام هر عمل خلاف قانونی پرهیز میکنند: ترس از مجازات. درواقع اولین پاسخ محتمل این است که ما بگوییم علیرغم محدودیت نیروی اجبار در دستگیری متخلفین از قوانین، اما مجازات بیحجابی آنقدر جدی و بازدارنده هست که اکثریت زنان را از تخلف از قانون بازدارد. ظاهر این پاسخ قانعکننده به نظر میرسد اما تنها اندکی دقیقتر شدن نشان میدهد که این پاسخ تاچه حد غیرواقعی و توخالی است. اول اینکه فکر کنید ببینید چند نفر را سراغ دارید که به جرم بیحجابی مجازات شده باشند، هر قانونی، همواره متخلفانی دارد، قانونشکنانی کم یا زیاد، حالا کمی فکر کنید ببینید چند نفر را میشناسید که در دو دههی گذشته مشخصا به جرم تخلف از قانون حجاب مجازات شده باشند؟ عجیب نیست شما با قانونی مواجه باشید که تعداد متخلفانش اینهمه نادر و کمیاب است؟ مجازاتش خیلی جدی و بازدارنده است؟ واقعا؟ آیا قوانین دیگری وجود ندارند که مانند قانون حجاب همزمان با تاسیس حکومت اسلامی تصویب و اجرا شدهاند و مجازات متخلفین از آنها اگر شدیدتر و جدیتر نباشد، کمتر و آسانگیرانهتر هم نیست؟ مثال بزنم؟ قانون مجازات شرب خمر، خیلی هم جدی و شدید، آیا چنین مجازاتی باعث شده است متخلفین از این قانون معدود و انگشتشمار باشند؟ به هیچوجه، به نظرم خیلیها میتوانند حداقل یک یا دو نفر از آشنایان دور و نزدیک را نشان دهند که با چنین مجازاتی مواجه شدهاند، اگر قرار به بازدارندگی مجازات است، چطور فقط در مورد حجاب است که بازدارندگیاش عمل میکند و در مورد دیگر قوانین مشابه نه؟ جالب این است که در مورد خاص شرب خمر علیرغم آن مجازات چنین و چناناش، گویا متخلفین از قانون آنچنان پرشمار شدهاند که حکومت در عقبنشینیای قابل تامل و در اقدامی متناقضنما، راسا به راهاندازی مراکز ترک اعتیاد الکل اقدام کرده است. گو اینکه قوانینی هست که تخلف از آنها بیشترین حد مجازات یعنی اعدام را در پی دارد اما متخلفان از چنین قوانینی بسیار بیشتر از متخلفان از قانون حجاب است، واقعا چطور میشود متخلفان از قانونی چنین معدود و انگشتشمار باشد؟ مجازات پاسخ نیست، همهی قوانین مجازات دارند، مجازاتهایی شدیدتر و سنگینتر از مجازات تخلف از قانون حجاب اما متخلفان آنها بسیار بیشتر از متخلفان از این قانوناند، پس اگر پاسخ مجازات و ترس از آن نیست، چرا زنانِ بیاعتقاد بیحجاب به رعایت این قانون در حوزهی عمومی تن دادهاند؟ چه چیز آنها را به این شکل فراگیر و اعجاببرانگیز، وادار به رعایت قانون حجاب میکند؟
فشار هنجاری
به نظرم هیچکس بهتر از خود زنان بیاعتقاد به حجاب نمیتواند با دقت و صادقانه رفتارش در زمینهی رعایت حجاب در حوزهی عمومی را بازبینی کند و بگوید درحالیکه در بیست سال گذشته حتی یک نمونه از مجازات متخلفین از قانون حجاب را سراغ ندارد و اصلا کو پلیسی که در وجب به وجب خیابانهای شهر، حواسش به روی سر نگه داشتن شال و روسری شما باشد، چرا در چنین حالتی و علیرغم امکان نقض این قانون، از بیحجابی در حوزهی عمومی خودداری کردهاند و شال یا روسری را نصفه و نیمه و با مشقت هم که شده روی سر و نه مثلا روی شانهها یا روی گردن حفظ کردهاند؟ از قضا من از دوستانِ دور و بر پرسیدهام، جوابی که در مواجههی اول اما دقیقتر و شخصیتر و صادقانهتر از شهود کلی عامیانه داده میشود، این است: چون فشار هنجاریاش زیاد است. ازشان پرسیدم یعنی دقیقا چطور است؟ جواب شنیدم یعنی آدمها بسیار با تعجب به شما نگاه میکنند، حتی در واگن زنانة مترو، و معمولا تذکر میدهند که شال و روسریتان از سر افتاده است، و اگر بر برنگرداندن شال و روسری مربوطه سر جایش پافشاری کنی، آنقدر با چشمهای از حدقه در آمده بهت خیره میشوند که تنها پس از چند دقیقه کوتاه میآیی و پوشش مربوطه را به سر جایش برمیگردانی. بله، درست، فشار هنجاری عجیبی برای پوشاندن موهای سر، حتی به صورت نصفه و نیمه هم که شده وجود دارد، اما این جواب مساله نیست، نوعی بازگویی روشنتر آن است، سوال اصلی دقیقا همین بود که چنین فشاری هنجاری فراگیری چطور امکانپذیر شده است وقتی در حدود چهار دههی پیش، چنین فشاری وجود نداشته است یا دستکم اینچنین محسوس و فراگیر نبوده است، حکومت چطور موفق به ایجاد چنین فشار هنجاری فراگیری شده است و بالاتر نشان دادیم که چرا تصویب قانون و اعمال مجازات پاسخ این سوال نیست چراکه این فشار هنجاری آنچنان فراگیر از سوی عرف جامعه اعمال میشود که کموبیش اصلا متخلف از قانونی وجود ندارد که نیاز به اعمال مجازات داشته باشد، پاسخ نه فشار هنجاری است نه ترس از مجازات، پس چیست؟
حجاب مصونیت است؟!
از میان دوستانِ دور و بر، هستند کسانی که جدیتر و دقیقتر به این سوال فکر کردهاند و از قضا فرضیهی جالبی هم طرح کردهاند، فرضیهشان این است که حکومت برای فراگیر کردن رعایت قانون حجاب اتفاقا کار خاصی نکرده است بلکه به طرز هوشمندانهای از انجام کارهایی ضروری خودداری کرده است، منظور کدام کارهاست؟ فرضیهی دوستان این است که حکومت با بیدفاع گذاشتن زنان بیحجاب در برابر آسیبها و آزارهای احتمالی، به چنین موفقیت اعجاببرانگیزی در زمینهی نهادینه کردن قانون حجاب دست پیدا کرده است. فرضیهی جالبی است، سادهاش این است که زنانِ بیاعتقاد به حجاب فکر میکنند در صورت عدم رعایت حجاب و مواجهه با مزاحمتها و آسیبهای احتمالی، حق هیچگونه اعتراض و شکایتی به محاکم قضایی نخواهند داشت چون پیش از آن خودشان با نقض قانون خود را در جایگاه مجرم و چهبسا متهم و مقصر اصلی قرار دادهاند. بنابراین آنها علیرغم بیاعتقادی شخصی به حجاب، اجبارا به رعایت آن در حوزهی عمومی تن دادهاند تا بتوانند از حقوق شهروندی مشابه با زنانِ باحجاب بهرهمند شوند. فرضیهی جالب و در نظر اول قانعکنندهای به نظر میرسد اما اندکی تدقیق و کنکاش بیشتر نشان خواهد داد که باور به چنین فرضیهای نه پاسخ سوال بلکه اتفاقا یکی از نمونههای اصلی موفقیت جمهوری اسلامی در زمینهی سیاستهای حجاب است.
یکبار دیگر استدلال بالا را مرور کنید: زنان بیاعتقاد به حجاب از ترس بیدفاع ماندن در برابر مزاحمتها و آزارهای احتمالی که لابد در صورت بی حجابی روندی فزاینده خواهد داشت، به رعایت قانون حجاب تن دادهاند. آیا این استدلال صورتبندی دیگری از این برساختهی ایدئولوژیک نیست که حجاب مصونیت است؟ حجاب شما را از مزاحمتها و آزارهای احتمالی مصون میدارد هم به صورت مستقیم از طریق رفع شبهات برای مردان حریصی که چشمشان دنبال لقمهی حاضر و آماده است و هم به صورت غیرمستقیم از طریق مجرم نبودن و برخورداری از حقوق شهروندی مانند حق برخورداری از محاکم عادلانه. اما چنین باوری نسبت به واقعیت تا چه حد حاصل تجربیات مکرر و واقعی است؟ بیایید مثل مورد ترس از مجازات یک نگاهی به دور و برمان بیندازیم ببینیم چند نفر را میشناسیم که تجربیات واقعی از این دست داشته باشند یعنی به دلیل بیحجابی دچار مزاحمتها و آسیبهایی شده باشند و بعد هم در مراجعه به محاکم قضایی دستشان به جایی بند نبوده باشد. آیا نمونههای مشهوری از این نوع وقایع وجود دارد که دهان به دهان گشته و این ترس را در دل آدمها انداخته که ممکن است دچار مشکلات و سرنوشت مشابهی شوند؟ اصلا آیا چنین چیزی منطقا امکان وقوع داشته است؟ آیا یک محکمهی قضایی میتواند حق شکایت و خواست پیگیری قضایی را از شما دریغ کند چون در حوزهی دیگری، شما خود دچار نقض قانون شده و لذا مجرماید؟ آیا نقض قانون توسط یک شهروند به دیگر شهروندان اجازه میدهد هر نوع جرم دیگری را در حق او مرتکب شوند؟ آیا غیر از وضعیت دفاع از خود که در محاکم نیاز به اثبات دارد، شهروندان میتواند دیگری را به صرف ارتکاب جرم مورد ازار و اذیت قرار دهند؟ پاسخ تمام این سوالها منفی است، یک دستگاه قضایی نمیتواند حل و فصل نقض قانون را به خود شهروندان واگذار کند چون در این صورت نه فقط کارکرد وجودی خود را زیر سوال برده است بلکه مهمتر از آن، میشود انتظار داشت که با واگذاری مجازات نقضکنندگان قانون حجاب به دیگر شهروندان، به تدریج سنگ روی سنگ بند نشود چون لابد هرکس (یا نزدیکان و اعضای خانوادهاش) تصمیم میگیرد در نبود حق شکایت و برخورداری از یک دادگاه عادلانه در مورد متهم، شخصا او را مجازات کند که به دور بیپایان و گسترشیابندهای از خشونتها منجر خواهد شد. خلاصهی کلام آنکه، نه فقط شواهد و تجربیات مکرر و واقعی در تایید استدلال بالا به چشم نمیخورد بلکه حکومت قاعدتا حتی اگر اراده میکرد هم نمیتوانست زنانِ بیحجاب را به دلیل نقض قانون، در برابر رخداد جرائم دیگری مانند آزار و مزاحمت بیدفاع بگذارد، هر جرمی مجازات مشخصی دارد و به خصوص این مجازات تنها از سوی مرجع قضایی قابل اعمال است نه از سوی دیگر شهروندان.
گذشته از این، شواهدِ زیر سوال برندهی این استدلال خیلی بیش از اینها فراگیر و واقعی است. از جمله زنان و دختران زیادی که گرچه بیحجاب نیستند اما حجابشان مطابق با استانداردهای حکومت نیست و به همین دلیل هم از سوی گشتهای ارشاد بازداشت میشوند. قاعدتا اگر استدلال بالا منطبق با واقع باشد، باید نسبت مواجههی این زنان و دختران با آسیبها و آزارهای احتمالی به طور معناداری بیشتر باشد لابد از این جهت که کمتر کسی در میان آنان هست که رو داشته باشد با آن سرووضع به محاکم قضایی مراجعه کند و خواستار بازداشت و محاکمهی فرد آزاررسان شود. اما چنین فرضی حتی سر سوزنی پایه در واقعیت ندارد. نه نسبت آزارها و آسیبها در میان زنان و دخترانِ به اصطلاح حکومت بدحجاب به طرز معناداری نسبت به زنان و دخترانِ باحجاب بیشتر است و نه مهمتر از آن، به فرض رخداد آزار مربوطه، امکانات این افراد برای مراجعه به مراجع قضایی نسبت به دیگران به طرز محسوسی کمتر است. هر دوی این فرضها نادرست و غیرواقعی است. جالب است که همان فعالین حقوق زنان که در اغلب موارد مخالف قانون اجبار حجاب هستند، مکررا و با استناد به پژوهشهای متعدد درصدد نشان دادنِ این نکته هستند که برخلاف آنچه برساختهی «حجاب مصونیت است» درصدد القاء و جاانداختنِ آن است، فرض ارتباط معنادار میان نوع پوشش و میزان دریافت ازار و مزاحمت جدی به کل فرض غیرواقعی و غلطی است. چنین ارتباطی و چنین تصویری از جامعه به عنوان فضایی ناامن که مردانِ بسیاری در آن حاضر به یراق مترصد فرصتاند تا با پوشش کم و زیاد زنان مختلف، سیگنالی از آنان بر موجه بودن یا به هرحال کمخطر بودنِ دست زدن به آزار و مزاحمت دریافت کنند و سریع مشغول عملیات مربوطه شوند، چنین تصویری از جامعه، یک تصویر برساخته و ایدئولوژیک است که یکی از پایههای اصلی بنای برساختههای ایدئولوژیک مانند حجاب به مثابه مصونیت را تشکیل میدهد (احیانا لازم است تذکر دهم که ایدئولوژیک فحش نیست؟) اینها البته حرفهای جدیدی نیست، این تصورات غیرواقعی نسبت به جامعه و فرهنگ ایرانی و ارتباطهای برساخته میان نوع پوشش و آزارهای احتمالی و ارتباط متقابل این تصاویر و ارتباطهای غیرواقعی با برساختههای ایدئولوژیک را بیان کردم تا نشان دهم که بیان این استدلال از سوی زنانِ بیاعتقاد به حجاب و کلا مخالفان قانون حجاب، تا چه حد میتواند تعجببرانگیز و البته مصداق موفقیت غیرقابل انکار حکومت در نهادینه کردن اصول ایدئولوژیکاش باشد. واقعا آیا موفقیت بیش از این ممکن است که شما نه فقط در میان حامیان و موافقان حجاب، بلکه در میان منتقدان و مخالفانِ سرسخت حجاب اجباری این تصاویر برساخته از ناامنی جامعه و به تبع برساخت حجاب به عنوان مصونیت را نهادینه کنید به گونهای که حتی همین نامعتقدان و مخالفان حجاب نیز به رعایت آن در حوزهی عمومی تن دهند چون به نظرشان میرسد در صورت عدم رعایت حجاب در برابر ازارها و اسیبهای جدی بیدفاع هستند و حجاب، حتی در همین شکل نصفه و نیمهاش میتواند آنها را از این آزارها و آسیبهای جدی مصون بدارد! باور کردنی است این حد از موفقیت در نهادینه کردنِ تصاویر و برساختهای ایدولوژیک در اذهان مخالفانِ دو آتشه؟
اما موفقیتهای حکومت ایران در زمینهی سیاستهای حجاب به همین موارد محدود نمیشود، حکومت نه فقط توانسته است رعایت قانون حجاب را آنچنان نهادینه کند که تعداد متخلفان از آن در حوزهی عمومی به سمت صفر میل کند، نه فقط توانسته فشار هنجاری فراگیری نسبت به بیحجابی در حوزهی عمومی ایجاد کند و نه فقط توانسته برساختهای ایدئولوژیک مانند حجاب به مثابه مصونیت را در اذهانِ نامعتقدان و مخالفان سرسخت حجاب اجباری نیز نهادینه کند، بلکه توانسته است یکدستی نسبی را بر پوشش نیمی از شهروندان جامعه، دستکم در کلانشهرها و شهرهای بزرگ حاکم کند. منظورم فراگیری پوشش مانتو شلوار یا چادر در مقابل حذف یا انگشتشمار بودن انواعی از پوشش است که در بسیاری از کشورهای مسلمان در میان زنان با حجاب رایج است. بلوز و دامنهای بلند یا کت و دامنهای بلند یا حتی بلوزهای گشاد و بلند به همراه شلوار یا کتهای بلندتر از حد معمول با شلوار به همراه روسری حجابهای رایج زنان مسلمان در بسیاری کشورهاست، همهی این پوششها به کل از حوزهی عمومی در ایران حذف شده است. به خصوص حذف دامن به عنوان پوششی مشخصا زنانه که از قضا در شکل بلند آن پوشیدهتر از شلوار هم هست چون برخلاف شلوار شکل پا را نمایان نمیکند، حذف عجیبی است، نکتهی طنزآمیز –تراژیک این است که در یکی دیگر از کشورهایی که مشابه ایران حجاب زنان با بایدها و نبایدهای حکومتی همراه است یعنی سودان، این پوشیدن شلوار از سوی زنان است که با مجازات روبرو است و در مقابل در ایران، پوشیدن دامن به هر شکل آن در زیر مانتو حتی به همراه جورابهای بلند و کاملا پوشیده، جزء مصادیق بدحجابی محسوب میشود که از سوی گشتهای ارشاد پیگیری میشود. حکومت چطور موفق به حذف این پوششهای ممکن و حتی رایج در میان زنان مسلمان دیگر کشورها و محدود کردن آن به چادر یا مانتو و شلوار شد؟ (تازه آنهم با استانداردهای خاص بلندی و گشادی و رنگ و چه و چه) واقعا چطور چنین یکدستی نسبیای محقق شد؟ از کی دیگر این بیحجابی یا برهنه بودن بخشهایی از بدن نبود که مساله بود بلکه با پیشرویهایی عجیب و خیرهکننده، اعضای بدن حتی وقتی کاملا با لباس پوشیده شدهاند، اگر شکل خود را از پشت پارچه نمایان کنند، مصداق بدحجابی تلقی میشوند، چنین یکدستی نسبی و حذف و محدود کردن پوشش به الگوهایی خاص، چنین پیشرویهای فزایندهای در تحمیل استانداردهای خاص به نوع پوشش چطور محقق شد؟
حذف انواع سبکهای پوشش که در میان زنان دیگر کشورهای مسلمان رایج است به کنار، حکومت حتی توانسته است الگوهایی از پوشش را که تا همین دو سه دههی پیش در میان زنان مذهبی و باحجاب در ایران رایج بوده است تغییر دهد به گونهای که آن الگوها امروز شکلی از کمحجابی یا بدحجابی جلوه کند. کمتر از بیست سی سال پیش، نه سر کردن روسری در زیر چادر اینهمه رایج بود و نه پوشیدن شلوار؛ به جای سر کردن روسری مهارتی وجود داشت به نام “رو گرفتن” که بعید است دختران چادری امروز چیزی از آن مهارت روی سر نگه داشتن چادر بر روی سر بدون کش چادر یا روسری در زیر آن و تنها با یک دست، بعید است دختران چادری امروز چنین مهارت و تواناییای را به یاد داشته باشند دقیقا به این دلیل که کل سبک چادر سر کردن به دلیل الزامات عملی حضور بیشتر در جامعه بوده است یا هر چیز دیگر، کل سبک چادر سر کردن تغییر یافته است و حالا روسری به جزء ضروری پوشش حتی برای زنان چادری تبدیل شده است. ایضا برای زنان مذهبی و چادری در همین بیست سی سال پیش، پوشش پا به جای شلوار، جورابهای بلندی بود که تا زیر زانو میآمد و بحث از کلفتی و نازکی آنها بحث کشداری میان مشتری و فروشنده را پیش میآورد تا حدی که هنگام خرید، داخل کردن کف دست در جوراب و مطمئن شدن از کلفتی قابل قبول آن به گونهای که پا در آن نمایان نباشد، امری رایج بود. امروزه نه فقط کمتر نشانی از این جورابها در بازار وجود دارد بلکه زنان و دختران چادری ساپورت پوش که نوعی جوراب شلواری بسیار کلفت محسوب میشود، در زمستان گذشته علیرغم داشتن چادر تنها به واسطهی پوشیدن ساپورت حتی در زیر چادر با خطر تذکر و بازداشت از سوی گشتهای ارشاد مواجه بودند، یعنی پوششی برای پا که به مراتب از پوشش مادر و مادر بزرگهای ما در زیر چادر کلفتتر و پوشیدهتر است، امروزه به عنوان شکلی از بدحجابی تلقی میشود. چطور چنین اتفاقی افتاد؟ چطور حکومت توانست آنچنان در تحمیل استانداردهای پوشش پیشروی کند که باحجابی همین چند سال پیش را شکلی از بدحجابی معرفی کند؟
چطور حکومت ایران توانست ظرف سه دهه نه فقط بیحجابی را به کل از حوزهی عمومی حذف کند بلکه هر روز در تحمیل استانداردهای پوشش پیشروی کند تا انجا که بسیار از پوششهای رایج در میان زنان مسلمان دیگر کشورها یا زنان با حجاب و مذهبی در همین دو سه دههی پیش را مصداقی از کمحجابی و بدحجابی جلوه دهد؟ واقعا حکومت ایران چطور به چنین موفقیتهای خیره کننده و غیرقابل درکی در حوزهی حجاب دست یافته است؟ امیدوارم روشن باشد که این متن به دنبال ارائهی پاسخ به مساله نبوده است بلکه با ارزیابی انتقادی پاسخهای رایج و محتمل از سوی شهود عامیانه به دنبال طرح درست مساله بوده است. به نظرم یکی از دلایلی که باعث میشود هر دو طرف اعم از اینکه حامی دخالت حکومت در حوزهی حجاب باشند یا منتقد و مخالف آن، به نظرم یکی از دلایلی که باعث میشود هر دو دسته از دستیابی به اهدافشان در تغییر وضع موجود به سمت وضع مطلوبشان ناکام بمانند طرح نادرست مساله و پذیرش پاسخهایی است که در این متن سعی کردم کاستیها و نقاط ابهامشان را روشن کنم.
میخواهم بگویم تبیین یا توضیح چرایی و چگونگی موفقیتهای حکومت در حوزه حجاب که بالاتر شرح دادم، تبیین این موفقیتها میتواند برای هر دو گروه حامیان و منتقدان دخالت حکومت در حوزهی حجاب مفید باشد. برای حامیان با آگاهانه کردن فرآیند موفقیتآمیزی که رخ داده است آنها را از آزمون و خطاهای پر هزینه برای نزدیکتر کردن وضع موجود به وضع مطلوبشان باز میدارد و برای منتقدان نیز با طرح درست مساله، آنها را به نقاط ضعفشان در تغییر وضع موجود آگاه میکند. این تبیین مثلا میتواند پاسخ این سوال احتمالی منتقدان را بدهد که چرا علیرغم تحقیرآمیز بودن گشتهای ارشاد و گرفتوگیرهای سلیقهای که هزینهی روانی زیادی را به بازداشتشدگان تحمیل میکند، چرا با وجود اینها هرگز هیچ مقاومت سازمانیافته و جدیای در برابر گشتهای ارشاد شکل نگرفت؟ به نظرم منتقدان و مخالفان دخالت حکومت در حوزهی حجاب کمتر توفیقی در تغییر وضع موجود داشتهاند چون مساله را درست طرح نکردهاند؛ آنها به شکلی عجیب با حکومت در مورد شکستاش در حوزهی سیاستهای حجاب همراه شدهاند غافل از اینکه آنچه حکومت اسماش را شکست میگذارد، نماد و تحقق نوعی پیشروی فزاینده در حوزهی تحمیل استانداردهای حجاب و یکدستسازی پوشش است.
در عینحال به نظر میرسد اگر تبیین موجه و قابل قبولی از موفقیتهای پیشگفته به دست داده شود، حکومت و حامیان دخالت دولت در حوزهی حجاب بیش از منتقدان و مخالفان از آن منتفع خواهند شد. آنها میتوانند با آگاهی دقیق از فرآیندی ناخودآگاه که با موفقیت همراه بوده است، سیاستهای بعدی خود را با الگو گرفتن از موفقیتهای گذشته، بهینهتر و موفقیتآمیزتر طراحی کنند. خلاصه آنکه از به دست دادن چنین تبیینی حکومت و حامیان دخالت آن در حوزهی حجاب سود بیشتری میبرند چون دست بالا را دارند و میتوانند با آگاهی دقیق از چند و چون فرآیندهای موفقیتآمیز قبلی، به موفقیتهای آتی در دستیابی به اهدافشان نائل شوند.
پینوشت ۱: این متن بر روی موفقیتهای حکومت در حوزهی حجاب متمرکز بود اما این همهی واقعیت نیست؛ وجهی از واقعیت که به کل در این متن ناگفته باقی ماند، پیامدهای ناخواستهای است که این سیاستها به بار آوردهاند و حتی در نظر خود حامیان دخالت حکومت در حوزهی حجاب نیز پیامدهایی نامطلوب به شمار میروند چراکه این پیامدهای ناخواسته در بسیاری موارد نقضکنندهی اراده و نیت اولیهی دخالت حکومت در حوزهی حجاب بودهاند.
پینوشت۲: بیتوجهی به یک وجه دیگر از واقعیت مورد بحث هم نامنصفانه است، اینکه به نظر میرسد این فقط جمهوری اسلامی نبوده است که به چنین موفقیتهای عجیب و خیرهکنندهای در زمینهی سیاستهایش در حوزهی حجاب دست پیدا کرده است. رضاشاه هم توانست با سیاستهایی متفاوت در حوزهی حجاب تغییرات ماندگاری را در سبک پوشش زنان ایرانی موجب شود. منظورم حجاب به معنای پوشاندن صورت است که به نظر میرسد به کل از حوزهی عمومی در ایران حذف شد این درحالی است که یک زمانی پوشاندن صورت آنچنان جدی بود که کشف حجاب در متون تاریخی نه به معنای نپوشاندن موهای سر یا دیگر اعضای بدن بلکه مشخصا به معنای آشکار کردن صورت در جلوی مردان نامحرم به کار رفته است. این معنای حجاب هنوز هم در بسیار از کشورهای مسلمان از جمله زنان افغان یا بسیاری از کشورهای عربی رایج است اما در ایران به نظر میرسد پوشاندن صورت حتی در میان زنان مذهبی نیز نوعی افراط ناموجه جلوه میکند. میخواهم بگویم به نظر میرسد به دلایلی حکومتها در ایران در ایجاد تغییرات ماندگار و نهادینه در سبک پوشش شهروندان به ویژه زنان موفقاند از رضاشاه گرفته تا جمهوری اسلامی.
پینوشت ۳: امیدوارم روشن باشد که من در این متن له یا علیه قانون حجاب یا به طور کلیتر، دخالت حکومت در حوزهی حجاب استدلال نکردهام، حامیان و منتقدان قانون فعلی حجاب هر کدام استدلالهای خاص خود را دارند، از استدلالهای دروندینی گرفته تا استدلالهای ناظر بر پیامدهای اجتماعی؛ بنده هم نه که در این میان موضعی نداشته باشم اما هدفم در این متن شرح آن موضع و مستدل کردن آن نبوده است. در این متن سعی کردهام نشان دهم که فارغ از اینکه دربارهی دخالت حکومت در حوزهی حجاب چه موضعی داشته باشیم، توجه دوباره به واقعیتهایی که چون معمولا بدیهی جلوه میکنند، مورد بیتوجهی نیز قرار میگیرند، توجه به این واقعیتها و طرح درست مساله برای هر دو دسته حامیان و منتقدان دخالت حکومت در حوزهی حجاب میتواند روشنگر و ثمربخش باشد.
[۲] – متوجه هستم که در دره و کوه و دشت اوضاع تا حدی متفاوت است اما به نظرم این فضاها به دلیل کم رفت و آمد بودن برای افراد نوعی بازتولید حوزهی خصوصی محسوب میشود که تنها خودشان و دوستانشان در آن حضور دارند
داستان همشهری و فوتبالیستها
imaامروز داستان همشهری خریدم (بعد از مدتها که با همشهری قهر کرده بودم بابت احساس احمق پنداشته شدن از جانب آنها).
فکر من مثل تو درگیره . فکر تو مثل من آشوبه. عاشقی سخته تو این اوضاع. اما واسه هر دومون خوبه
دوستم گفته بود یک بار با یکیشان حرف می زد. پرسیده بود برای هر مشتری چقدر پول می گیرند و کارشان ساعتی است یا دقیقه ای یا چه ؟ دختر جواب داده بوده که فرق می کند بسته به جیب مشتری. معمولا طرف هر چه داشته باشد می شود نرخ. هر چه داشته باشد را باید بدهد به هر حال. همه برای همین اینجا هستند...
یک ربعی راه رفتیم و چراغهای قرمز چشمم را می زد. بوی علف و الکل پیچیده بود توی هوا . بازدم ششها و دهانهای رهگذران می خورد توی صورتم. دلم آشوب می شد. سه مرد به نظرم از اروپای شرقی راه می رفتند در آن دست کوچه یکیشان کیسه داشت دستش. همان هم رفت سرش را کرد داخل ویترین یک دختر مو سیاه و دختر خندید و حرفی زد و مرد داخل شد و دوستهایش فریاد مستانه گوشخراشی کشیدند. گذشتیم. به همراهم گفتم از اینجا برویم. غمگینم می کند. او داشت توضیح می داد که همه که به زور اینجا نیستند. گروهی از دخترهای اینجا با میل خودشان کار می کنند و هرچند پولشان می رود توی جیب صاحب کار ( واژه دیگرش را گفت ) اما راضی اند و خودخواسته پشت ویترین می ایستند و تن می فروشند و بعدش هم از کسی از آشنایان خودش فکت آورد که اعتراف کرده از ترس دنیای دور و بر است که خودفروشی نمی کند و اگر از این نظر خیالش راحت باشد خیلی با میل و رغبت دست به فروختن خودش می زند چون کار دلچسبی است ...
به این فکر کردم که یکی هم هر شب سوزن توی دست و پا و شکم خودش فرو می کند واز درد دچار لذت می شود و فردایش با دیدن کبودیهایش می زند زیر گریه. یکی هم هست که کودکش را کتک می زند و بعدش سر خودش را می زند به دیوار. یکی هم مته توی دندانش فرو می کند و به هیجان می آید در همان حال هم از درد خودخواسته فریاد می کشد. من هیچکدامشان را نمی فهمم. اینکه چی شده که اینجوری را دوست تر دارند را من نمی دانم. کودکیشان چی بود و کجا بودند و از کجاها گذشتند را هم .من نمی دانم. تنها دیدن و شنیدن همه اینها و خیلی های دیگر غمگینم می کنند. بیخودی غمگین می شوم اصلا. حتی وقتی خودشان خوشحالند، من از آنچه می بینم و می شنوم غمگینم. پس بیخودی غمگینم. و من برای نجات هیچ کسی از هیچ محله ای و از دست هیچ انسانی به دنیا نیامده ام. و می دانم که کلا همین است که هست. و مطمئنم که واقعا دنیا جای بهتری نمی شود. خوب و بد ندارد. در هم و فله همین است. همین بود. همین و همان گهی است که از بدو روی پا ایستادن نئاندرتالهایش بوده. آن موقع سر یک آلت ماده یا یک درخت یا یک تکه گوشت خام گوزن به سر هم می کوفتند، الان هم سر یک زن زیر سن قانونی یا یک خلیج یا یک چاه نفت دادگاه تشکیل می شود و رسوایی می شود و جنگ می شود و بچه ها را زیر آوار سقف اتاقشان له می کنند و سگ های تربیت شده می فرستند که دست و پایشان را پیدا کنند.
تواشیح با طعم سمولینا!
طبعاً کمترین تقصیر متوجه این مجری ها و حتی برنامه سازان ه. سیاستگزار این تلویزیون ه که باید پاسخ بده که با اینهمه پول بی حساب و کتاب که داره سرازیر میشه به مجموعه ی غیرپاسخگوی شما، فقط ذهن پاک و ساده ی کودکان ماست که باید ازش اسکناس صید کنید؟! چه شد شعارها و آرمان های اخلاقی شما؟! آرمان ها نمیمیرند. شمایید که از معنا تهی شدید. باختید. و چقدر دردناکه این تصویر، آقایان انقلابی سابق! وقتی به جای دهان هایتان، به دستهایتان نگاه میکنیم...
نوبت بیخوابیست یک چندی!
از پایین ساختمون بهش تکست زدم “سی، قهوه؟ گاباردین؟” از زمستون ندیده بودمش. ازکار که حرف زدیم و تموم شد گفتم ” تو ایمیل نوشته بودی عاشق شدی؟ جدی. چه هیجان انگیز. خوبه؟”
گفت:” خیلی خوبه. خیلی دوستش دارم. باورت نمیشه”
گفتم : ” باورم میشه.کجا دیدیش؟ کِی دیدیش؟ چیکارست؟ ”
گفت :”نمیشناسیش. پزشکه. یعنی رزیدنته. ایرلندیه. همشهری هستیم. بوستون دیدمش. همونجا درس میخونه و کار میکنه”
گفتم :” به به. دکتر بوستونی. چه جذاب. همین دفعه دیدیش؟ عکس نداری ازش؟”
گفت :” نه دفعه قبل هم نه، دفعه قبلترش. همون زمستون که تو نبودی رفتم بوستون. بعدش هم یکبار باهاش رفتم نیویورک یکبار واشنگتن و یکبار هم دوبلین”
گفتم:” اوه اوه. چقدر خوبه. چه خوشتیپه. هلاک موهاش شدم. راستی من که اواسط زمستون دیدمت. چرا نگفتی پس؟ ”
گفت :”خیلی خوبه. یادته میگفتی صدا مهمه، حق با تو بود صداش بینظیره.نگفتم چون گفتن نداشت. اون موقع مطمئن بودم جدی نمیشه. یعنی نباید که جدی بشه”
گفتم :”چرا نباید جدی بشه؟ چون اونجا زندگی میکنه؟ ”
گفت:”آره. تقریبا”
گفتم :”مهم نیست که.پاسپورت گرفتی خب میری اونور. برادرت هم دیگه اینجا نیست. لازم نیست حتما تورنتو بمونی. تو که دوست داری آمریکا رو. تازه مهم نیست دوست داشته باشی. نزدیک اون باشی هرجایی باشی خوبه”
گفت :” نه. فقط این نیست. دوست دختر داره. برای همین نمیخوام کسی بدونه. هیچکس نمیدونه. تو اولین کسی هستی که بهت گفتم”
گفتم:” آهان.(ــــــــ) یعنی دوست دختر جدی؟ منظورم اینه که خیلی جدیاند؟ زندگی میکنند باهم؟”
گفت :” جدیاند لابد که این همه ساله باهم دوستند. ولی با هم زندگی نمیکنند.دوست دخترش یک شهر دیگه زندگی میکنه. نمیخوام بدونم چقدر جدی هستند.نمیخوام بپرسم. نمیتونم یعنی. هر چیزی مربوط به اون آزارم میده”
گفتم:” میفهمم”
گفت :” از اون بدتر اینه که منطقا و اخلاقا حق آزار دیدن هم ندارم. یعنی خودم خواستم. ”
گفتم :” میدونم ولی داری آزار میبینی، نه؟”
گفت :”هم آره هم نه. شاید چون دوره متوجه نمیشم چقدر من در زندگیش کمرنگم. ضمنا وقتی تنهاست انقدر خوبه، انقدر کامله، انقدر عاشقه که دیوانه میشم از خوشی.خیلی دوستش دارم. هربار میرم میبینمش فکر می کنم خوشبخترین زن جهانم”
گفتم:” خب همین مهمه. ”
گفت :” ولی دیشب تا صبح نخوابیدم”
گفتم :” چرا؟ دوست دخترش اومده بود”
گفت :” نه اون پریشب اومده بود و همه پریشب را مشروب خوردم که فکر نکنم الان دارند هم رو میبوسند یا هرچی”
گفتم:” الکل مال همینه. دیشب پس چرا نخوابیدی؟ انقدر شب قبلش الکل خورده بودی معده درد داشتی؟ ”
گفت:”نه، دیروز ساعت پنج صبح رفت بیمارستان و شب ساعت شش رسید خونه، بهم زنگ زد. گفت که چقدر دلش برام تنگ شده. چقدر عاشقمه و چقدر خستهست و ناگهان تلفن از دستش افتاد و خوابش برد”
گفتم :” خسته بوده خب. ”
گفت:” همین. همین خسته بودنش دیوانهام کرد. تا صبح نخوابیدم. انگار که یادآوری شد بهم همه شب قبلش رو بیدار بوده. تا صبح بیدار بوده. مهمون هم داشته و بیدار بوده. این خیلی اذیتم کرد. خستگیش خیلی اذیتم کرد ”
گفتم:” ولی از پنج صبح بیمارستان بوده. خستهگیش مال کار بوده”
گفت:” میدونم. میدونم که احتمالا همه خستگی مال کار باید باشه ولی نمیدونم چرا خوابم نبرد.خسته بوده چون لابد رفتن بیرون . شام و شراب، تا دیروقت. بعد برگشتن خونه، حتی میتونم از در تو رفتنش رو تجسم کنم و این خیلی بده. تا صبح بغل و بوس و همهچی. همین چیزها را تا صبح تجسم کردم و نتونستم بخوابم. ”
گفتم:” خب آره. همینه. جز این مگه فکر میکنی.اصلا فکر کن که همین بوده. اینجوری راحتتر میتونی تصمیم بگیری.الان میخوای چیکار کنی؟”
گفت:” بعد این دو شب پشت سرهم مست میکنم. یک شب وقتی مهمون داره، یک شب هم وقتی خسته میزبانی شب قبلشه. دو شب را هم میخوام مست باشم”
گفتم:” خوب میکنی. الکل مال همینه. حالا که برنامهت اینه، بعد این یک شبش رو زنگ بزن منم بیام مست کنم باهات. کبدم دو شب رو نمیکشه”
گفت:” هاها. میزنم. یک شب رو هم با کارول میرم. دیرشد. برگردم سرکار، هرچند انقدر بد خوابیدم که دوتا عدد رو نمیتونم جمع بزنم”
گفتم:” خوبه دکتر نیستی”
گفت:” آخ گفتی دکتر.دلم دکترم را خواست. دکترا خیلی خسته میشن نه؟”
گفتم:” آره دکترها همیشه خستهاند. داغون”
خندید. پول قهوه من رو هم داد و رفت. داشت که میرفت گفتم:” سی با اینکه ادعا میکنی دو شب پشت سرهم نخوابیدی ولی چقدر خوشگلتر شدی. ”
انگشت وسطش را نشونم داد.
29 جولاي 1978
(فيلمي از هيچكاك ديدم، در بُرجِ جَدْیْ)
اينگريد برگمن (حوالي 1946): من نه ميدانم چرا و نه چگونه اين را بيان كنم: بدن اين بازيگر، مرا تكان ميدهد، چيزي را در من لمس ميكند كه مرا به ياد مامان مياندازد: رنگ چهرهاش، دستان سادهي دوستداشتنياش، حس تازگی، زنانگياي غير خود شيفتارانه.
رولان بارت، خاطرات سوگواري
Submitted by Hannah Gee
Submitted by Hannah Gee
ترجمهی مستقیم مکتب عبدلآباد
Do you want to see me become her?
“هرگز آن روزِ خوبي را كه من و مريلين در نيويورك قدم ميزديم را فراموش نخواهم كرد. او نيويورك را به اين خاطر دوست داشت كه آن جا كسي مانند هاليوود مزاحمش نميشد، ميتوانست لباسهاي معمولياش را بپوشد و هيچ كس متوجه او نباشد. او عاشق اين كار بود. همين طور كه پايين برادوي راه ميرفتيم، رو به من كرد و گفت:’ميخواي ببيني كه من تبديل به او ميشم’ نميدانستم منظورش چيست ولي فقط گفتم ‘بله’- و سپس آن را ديدم. نميدانم چگونه چيزي را كه ديدم توضيح دهم، چون تشخيصش بسيار مشكل بود، او چيزي را درون خود روشن كرده بود كه تقريبا به جادو شباهت داشت. و ناگهان ماشينها سرعتشان را كم ميكردند و مردم سرشان را ميچرخاندند و سر جايشان ميايستادند تا به او خيره شوند. آنها فهميده بودند كه او مريلين مونرو بود، انگار كه ماسكي را از روي صورت خود برداشته باشد، ولو اين كه ثانيهاي پيشتر هيچ كس متوجه او نبود. هرگز پيش از آن چيزي شبيه اين نديده بودم”.
ايمي گرين، همسر ميلتون گرين، عكاس شخصي مريلين مونرو
زِرزِرای الکی
بعد از یک دورهی طولانی ردیف کردن فحش و نفرین برای یار بیوفا و معشوق از دست رفته در ترانهها، حالا رسیدهایم به عصر بزرگمنشی و بزرگواری؛ به «چه خوشحالم که خوشبختی»، «خوشبختیت آرزومه»، «همین خوبه» و «خدا رو شکر خوشبخته» ...
همهشان هم حرف مفت، چرند و پرند و بیربط به جامعهای که تویاش هستیم. ملت توی خیابان اسید میپاشند روی هم، همدیگر را به بهانهی دوست داشتن کاردآجین میکنند، آدم اجیر میکنند که شوهر/زن/ نامزد/ خواستگار جدید طرف را ناکار کنند، روزگار همدیگر را سیاه میکنند، بعد هم لابد در خلوت مینشینند و اینها را زیر لب زمزمه میکنند.
غربت شناسی ۶
نشستیم از این حرف میزنیم که با گذشتهمون چه جوری برخورد میکنیم؟ که کدوم یک از اشیایی که اینجا داریم، خیلی برامون مهمان، یادآور چیزهایی از گذشتهان که دوست داشتیم. راجع به این حرف میزنیم که اصلن چهقدر از اشیا دل میکنیم. چهقدر بهشون وابستهایم.
من اولها خیلی وابستگیام بیشتر بود. بلیطهای تئاتر و سینمام رو نگه میداشتم که خاطره داشتم باهاشون. چه برسه به کتابایی که صفحات اولشون امضا شده بود و کلماتی رو داشت که با بقیهی کلمات فرق میکرد.
رفتن، سفر، مهاجرت، جدایی از سرزمینی که خونهات توش بوده سالها، برای من یه چیزهایی رو با خودش آورده که لزومن دست خودم نبودن اما بعدن که بهش نگاه میکنم میبینم چیز بدی نبوده. یکی از بدیهاش این بوده که کتابهام مونده اونجا، توی اتاق تهرانم، اما خوبیاش اینه اون کتابایی که باهاشون خاطره داشتم، که یادداشتهای اولشون حالم رو اوایل خوب و این آخریها بد میکرد هم، همون جا موند. در نتیجه من بی که خودم بدونم از یه مجموعه اشیا یا خاطره گذشتم. عبور کردم از جمع کردن و بایگانی کردن یه سری چیزا که دیگه داشتنشون فایدهای نداره واقعن. صرفن ناراحتیه، یا غمه، یا اگه بشه به خاطرههه به عنوان تجربه نگاه کرد، شادیای به اون شکل توش نداره.
حالا کمتر دل میدم به اشیا. اون چند تا چیزی رو هم که از ایران دارم، صرفن یادآور اون چیزها و آدمهایی هستن که باید من رو به ایران و خونه وصل کنن. اگه نباشن، شاید من واقعن یک چیزهایی یادم بره. الان عشقم گلدونهام هستن. عشقم اون عکس سه نفرهمون با مامان و باباس روی دیوار، عشقم عکسای گلشیری و غزاله علیزاده و دولتآبادیه روی دیوار که من رو یاد زمانی میندازه که خریدمشون و هر اتاقی که عوض میکردم روی دیوارش بودن.
شاید بیشتر، خاطرات رو جا به جا میکنم و دارم یاد میگیرم دسته بندی کنمشون. اونهایی که ارزش یادآوری دارن، جلوی چشمم بیشتر هستن. اونهایی که نه، همونجا پشت سرم، توی خونه، جا موندن و من اومدم اینجا.
چگونگی شکل گیری لقب در شیراز
فیسبوکیها بو نمیدهند
دوستی از سفر نیویورک برگشته است. در فیسبوک مینویسد «برعکسِ دخترهای تورنتویی که معمولا بو می دن و از مد هم چیزی سرشون نمی شه، دخترهای نیویورکی رو فوق العاده خوش پوش و معطر یافتم:-)»٭. نوشته را نزدیک ۵۰ نفر لایک زدهاند (به نسبت ۸ پسر به ۲ دختر). سعی میکنم اتفاق را بفهمم.
آشنای ناآشنا – این نوشته با تصویری که از دوستم دارم نمیخواند. نمیتوانم تصور کنم که چند هفته پیش که دوستم را دیدم٬ این جمله را گفته باشد. تردید میکنم که گویندهی این جمله را هنوز بشناسم. وضعیت دشوار این است که از گوینده جمله هر روز چیزی در فیسبوک دیدهام. لایکی که زدهاست٬ مطلبی که نوشتهاست٬ فیلمی که دیدهاست. تردید میکنم که «آشنایی در فیسبوک» چقدر به «آشنایی» از جنسی که در بیرون میشناسم وفادار ماندهاست. میشود در فیسبوک با کسی آشنا بود و او را نشناخت؟
برای لایک – نوشته جمع میبندد. تند است. برای دوستم مینویسم «آدم بو می ده. آهن که نیست، گوشته. آهن هم بو می ده.» دوستم جواب میدهد «آرش، آدم اهن نیست. تمدن درست کرده که بره خودش رو بشوره و بو نده». جواب تندتر است. فکر میکنم ۵۰ لایکی که زیر جمله خورده، در تندی جمله بیتاثیر نبودهاست. سادهانگاریاست اگر فرض کنم که بین نوشتهشدن مطلب توسط دوستم و گذاشتهشدن لایکها زیرش، خط واضحی وجود دارد٬ قبول نمیکنم که اول دوستم مطلب را نوشتهاست و بعد کسانی زیر آن لایک زدهاند. مطلب قبل از منتشرشدن در فیسبوک لایک خوردهاست. لایکزنندهها، قبل از انتشار مطلب٬ در ذهن دوستم بودهاند. هلاش دادهاند. وقتی نوشته «بو میدهند» ترغیباش کردهاند که اضافه کند «از مد هم چیزی سرشون نمی شه». شوقی که هر لایک همراه میآورد در ذهن دوستم در حین نوشتهشدن جملات تجربهشده است. لایکزنندهها در ذهن رفیقم برایش دست زدهاند و تشویقاش کردهاند که گزندهتر بنویسد.
سادهانگاری است که فرض کنم که ارتباط آدم-فیسبوک یک ارتباط یکطرفه است. که آدم در فیسبوک وقت میگذراند و حظ میبرد و فیسبوک در آدم نفوذ نمیکند. که پیام و مجرا از هم جدا هستند. من در فیسبوک زندگی میکنم و فیسبوک من را هر روز فیسبوکیتر میکند. هر روز که میگذرد بیشتر یاد میگیرم که چطور بنویسم که بیشتر لایک بگیرم. که چطور از چند میلیون فارسینویس دیگر در فیسبوک پیشی بگیرم و بیشتر دیدهبشوم.
حرف نمیزنیم – کسی زیر نظر من مینویسد «دوباره این خیرخواهان دخترباز پیدا شدند!» و میرود. نوشته را لایک زدهاست. فکر میکنم لابد با دوستم موافق است و لابد «خیرخواه دخترباز» من هستم. لابد دوستم دارد حرفی میزند که با ظاهری که من میبینم متفاوت است. حتما «بو دادن» و «از مد چیزی نفهمیدن» استعاره هستند. لابد چیزی پشت این حرف است که من نمیبینم و نظرنویس و دوستم میبینند. هیچکدام اما به من توضیحی نمیدهند. اگر دوستم کنار دستم نشستهبود و این جمله را میگفت شاید از قیافهی من میفهمید که دارم بد میفهمماش و توضیحی میداد. زیر مطلب مینویسم «حرف بزنیم» و دوستم لایک میزند٬ اما حرف نمیزند. کسی با کسی حرف نمیزند. خیلی ها موافقاند. بعضی هم استدلال میکنند که «دخترهای تورنتویی بو نمیدهند». کسی نمیپرسد از کی بو و تمدن مترادف شدهاند؟ ضدعرق و دوشگرفتن چند سال قدمت دارند؟ برمبنای کدام خطکش، بوی بدن از ورساچی بدتر است؟
در فیسبوک حرف نمیزنیم. بعضی با هم موافقند٬ یا رفیق هماند٬ که برای هم لایک میزنند. همیشه هم کسی هست که مخالف است و چیزی میگوید و میرود. خیلی کار بکند، میرود در فیسبوک٬ یا وبلاگاش٬ مینویسد «فلانی فلان».
٭ نقل با اجازهی نویسنده.
25 نکته شغلی که کسی بهم نگفت
دهه اول کار کردن،احتمالن مزخرفترین دوران زندگی هر کسیست.
آدم مثل دوندهای کور به در و دیوار میخورد. نه میداند چه میخواهد و حتا اگر بداند، نمیداند چطور به آن برسد. من هم تجربیات کار را به سختترین و پرهزینهترین راههای ممکن کسب کردم. چهارده سال پیش هیچکس نبود که اینها را بهم بگوید. شاید اگر بود هم به حرفهاش گوش نمیکردم. شاید هم زندگیم تغییر میکرد. اینجا مینویسمشان به این امید که شما ناچار نباشید از راه سخت یادشان بگیرید.
1 کاری را انجام بدهید که ازش لذت میبرید.
اگر لذت میبرید معنیش این است که خوب انجامش میدهید. وقتی خوب انجامش میدهید معنیش این است که آدم «اون کاره» هستید ( فحش نیست!) وقتی آدم اونکاره هستید یعنی همیشه برایتان موقعیت کاری خوب وجود دارد.
یک نجار درجه یک از یک پزشک درجه سه میتواند بیشتر درآمد داشته باشد.
2 تا زمانی که به کاری برسید که ازش لذت میبرید همین که کاری بکنید که آزارتان ندهد کافیست.
قرار است هشت ساعت در روزتان را به ازای درآمد بدهید. نات ئه بیگل دیل. همه دنیا دارند این کار را میکنند. بعضی جاهای دنیا کارگران بیست ساعت از شبانهروزشان را در عوض یک وعده غذای گرم و جای خواب غیر مسقف میفروشند. پس زیاد سخت نگیرید.
من در دوران خدمت تایپیست بودم. دو سال تمام روزی هشت ساعت کارم این بود که نامه های اداری پر از غلط نگارشی را ( که سرهنگ جان مینوشت) تایپ کنم. بعد مدتی فهمیدم میتوانم هشت ساعت مغزم را به حالت اسلیپ ببرم و بگذارم دستم کار کند. میتوانم نیمه پر لیوان را ببینم: بعد آن هشت ساعت مغزم با کلی انرژی ذخیره شده آماده نوشتن بود و الان در تایپ ده انگشتی میتوانم با تایپیستهای حرفهای مسابقه بدهم.
3 اگر شغلتان آزارتان میدهد آن را رها کنید.
همین الان رهایش کنید. کسی بخاطر رها کردن شغلش از گرسنگی نمرده. ولی روان آدمهای زیادی بخاطر شغل بد به کل نابود شده است. آدمیزاد برای زندگی بیش از از اجاره خانه به روانش نیاز دارد.
4 اگر تازهکار هستید بند پیش شامل حالتان نمیشود!
اگر تازه وارد دنیای کار شدهاید از سختیها استقبال کنید. شرایط دشوار برای آدم تازهکار موقعیت بینظیریست که میتواند طی مدت کوتاه بسیار به تجربیات و تواناییهای شما بیافزاید. شما میتوانید در این دشواریها قسمت هایی از وجودتان را کشف کنید که اصلن نمیدانستید آنجاست. بنابراین سوسولبازی را بگذارید کنار و به شیوه آن بزرگمرد بگویید: «خرده شیشه بپاش! شن بریز!»
5 اگر شرایطی که پیشنهاد میدهند زیادی سخاوتمندانه است کار را قبول نکنید!
چرا؟ چون پولتان را میخورند. به همین سادگی. بازار کار پر از کهنهگرگهاییست که دنبال جوانکهای سادهدل و بلندپرواز میگردند. کلاهبرداری شاخ و دم ندارد. از من میشنوید حتا ریسک نکنید. اگر مبلغی که کارفرما میگوید سنخیتی با مهارت/تجربه/ شهرت شما ندارد از خودتان بپرسید: چرا من؟
جواب: چون شما تازه کارید و راحت میشود سرتان کلاه گذاشت. اگر به کمکهای الهی اعتقاد دارید شروع کنید به کندن زیر خانهتان. احتمال این که آنجا چاه نفت پیدا کنید بیش از این است که پروردگار از طریق یک پیشنهاد زیادی سخاوتمندانه کاری وارد عمل شود.
6 پیشنهاد کارفرما نسبت مستقیمی با سر و وضع شما دارد.
اگر ساعتی که به مچ شماست 5 میلیون نمیارزد بنابراین سر قرارداد 200 میلیونی نروید و وقتتان را تلف نکید.
ماجرا چیست؟ هر کس در موقعیت کارفرما قرار میگیرد برای خودش یاد میگیرد که ارزیابی سریعی از کارمند/کارگرش داشته باشد. اولین سوال ارزیابی شخصی این است: آيا طرف تجربه این کار را دارد و از پس آن بر میآید؟ در واقع :قیمت او در بازار کار چقدر است؟
شما اگر نیروی کار گرانقیمتی باشید ( در نگاه کارفرما) این ماجرا باید بازتابی در سر و وضعتان داشته باشد.این قاعده شامل حال مشاهیر نیست. فوقش با خودشان میگویند: پوفف. عباس کیارستمیه بعد کفشهاش رو از مولوی میخره. مرتیکه ویرد!
7 اگر حرفهای هستید بعد همه صحبتهای اولیه و سر آخر درباره حقالزحمه صحبت کنید. اگر تازه کار هستید و کم تجربه اول برادریتان را ثابت کنید بعد درباره پول صحبت کنید.
کارفرماها از آدمهای کم تجربهای که صاف میپرسند حقوق ما چقدره بدشان میآید. آنها می خواهند شما را ارزیابی کنند. وقتی این سوال را میپرسید در نگاهشان این معنی را میدهد: مرتیکه/زنیکه شیت! از خودت و اداره و کارت بیزارم و هیچ علاقهای به هیچ کدومش ندارم. فقط پولش برام مهمه
ممکن است کارفرمایی بخواهد با طفره رفتن از بحث مالی سرتان کلاه بگذارد. اما اگر تازهکار هستید از این که سرتان کلاه برود زیاد هول نکنید. کسی نیست در جهان که اول کار سرش کلاه نرفته باشد. حداقل ش این است که تجربه میکنید و کارآموزی میکنید و یاد میگیرید.
8 اگر در جستجوی کار هستید و برای درآمد ضربالاجل دارید هیچوقت خردهکاریها را بخاطر جستجوی یک «کار بزرگ» رها نکنید.
خردهکاریها نوگلهای زندگیاند. آنها بارها مرا از خطر مرگ نجات دادهاند. کسی نمیگوید کار بزرگ بد است. اما اگر سریع پول میخواهید جای نشستن و دست رو دست گذاشتن ( حتا جای وقت گذاشتن و جستجوی هر روزه برای کار بزرگ) خرده کاری کنید و پولش را بزنید به زخمهای زندگی.
9 مذاکره یاد بگیرید.
کار به ازای پول، سادهترین و لختترین حالت رد و بدل کردن مهارت است. شما ممکن است با کارفرماهایی روبرو شوید که نتوانند انتظار مالی شما را کامل برآورده کنند.
اما اگر نیاز مالی شما قابل اغماض است درباره شرایط دیگری مذاکره کنید: هزینه رفت و آمد؟ غذا؟ عنوان شغلی؟ بیمه؟ ساعت کار در ماه؟ ساعت شروع کار؟ سیال بودن ساعت کار؟ روزهای تعطیل یا مرخصی با حقوق؟
موارد زیادی هست که میتوان سر آنها با یک کارفرما به یک نتیجه برد-برد رسید. فقط این مذاکرات را با فریب «بعدن میدم» اشتباه نگیرید. بعدن وجود ندارد. اگر این شرایط شروع کار شماست هیچ وعدهای را مبنی بر این که بعدن ساعت کار شما را عوض میکنند یا بعدن هزینه رفت و آمد شما را میدهند قبول نکنید. هر قراری باید از همان موقع قابل اجرا باشد.
10 مراقب باشید نگرانی از وضعیت آینده مالی تبدیل به وسواس فکری نشود.
ده سال پیش من نگران بودم که پول روزم را از کجا بیاورم. پنج سال پیش نگران بودم که مبادا سر ماه پول کم بیاورم. تازگی مچ خودم را وقتی گرفتم که درباره پسانداز سال نگران بودم.
راستش را بخواهید این نگرانیها از شکلی به شکلی تبدیل میشود ولی از بین نمیرود. جالب است که آدمیزاد هر بار هم فراموش میکند که از شرایط بدترش جان به در برده.
خوب است که فکر آینده و بیمه و پس انداز باشید. اما مراقب باشید از ترس مرگ خودکشی نکنید. گند نزنید به روح و روانتان. میفرماد: » فردا که نیامدهست فریاد مکن»
11 بارتان را نبندید!
یک نسل پیش مردم کار میکردند که دور هم باشند. نسل ما دم گوش خود نهیب دائمی را میشنود که : «بارت رو ببند! بارت رو ببند!»
کام داون بابا..چه خبره. چرا آدم باید «بار»ش رو ببندد؟ آمدهایم یک چند سالی دور هم باشیم ،بگوییم و بخندیم و چار تا چیز یاد بگیریم و اگه بشود ذرهای دنیا رو جای باحالتری کنیم. بچهها ؟ گور پدرشون. خودشان کار یاد بگیرند و پول در بیاورند. اصلن در تاریخ زمانهای زیادی نبودهک ه ارثیه و پول مفت کمکی به وضع بشر کرده باشه. همه که سهراب سپهری نیستند. بنابراین به خودتان سخت نگیرید. پول کرایه خانه، غذای گرم به میزان لازم، کرایه تاکسی، چار تیکه لباس، دوتا کتاب و چند تا فیلم خوب با وجود همین وضع اقتصادی چرند حاضر هم اونقدرها نیست.
ممکنه کسی با غیر فیلم و کتاب لذت ببرد. مثلن چی؟ ورزش؟ سفر؟ لازم نیست برود هتل پلازا …
من یک روز نشستم با خودم حساب کتاب کردم که چی در دنیا بیشتر بهم حال میدهد. تمرکزم را گذاشتم روی آن. نه این که از پول زیاد بدم بیاید. من عاشق اینم که بتوانم بروم هتل پلازا. ولی راستش مبنای زندگیم روی چیزهای دیگریست. و از یک تاریخی به آن صدای مدام » بار ت رو ببند» گفتم شات آپ
12 عجول نباشید
پیدا کردن کاری که دوست داشته باشید ممکن است یک دهه طول بکشد. شاید بیشتر شاید کمتر. پس صبوری کنید. برای همه همینطوریست
13 کتاب «دست به دهن/ بخور و نمیر» پل آستر را بخوانید
آستر در این خودزندگینامه کوچک درباره درگیریهایش با کار و پول نوشته
( همچنین ابن مشغله نادر ابراهیمی و کار گل ایوان کلیما)
14 خواب بزرگ بخوانید
اینجا درباره پول نوشتهام
اینجا درباره سالهای دربهدری
اینجا درباره نگرانی از بیپولی
اینجا درباره این که اوضاع یک جور نمیماند
اینجا درباره این که چه چیزهایی میتواند جایگزین پول شود
و اینجا درباره این که پولتان را چه طور خرج کنید
15 ماهر شوید
دکترا دارید؟ شرمندهام دکترای شما به هیچ کار دنیا نمیآید. تحصیلات آکادمیک خیلی خوب و ناز است . سعی کنید یکیش را داشته باشید. اما در زمینه کار زیاد روش حساب نکنید. برای کار پیدا کردن یا ماهر باشید یا پارتی داشته باشید. به هر حال مدرک نقش زیادی در این معادله ندارد.
16 ادای کار کردن را در نیاورید. کار کنید.
وارد اولین اداره دولتی که سر راهتان است بشوید. هشتاد درصد کسانی که پشت میز نشستهاند دارند ادای کار کردن در میآورند. به اصصلاح «ک…موش»چال میکنند. اغلبشان فکر میکنند خیلی هم زرنگند. ولی راستش دارند زندگیشان را نابود میکنند. آنها میتوانستند درخت یا توپ فوتبال به دنیا بیایند بدون این که آب از آب تکان بخورد. اگر مسئولیت کاری را به عهده میگیرد پیش از این که بخواهید کارفرما را راضی کنید، خودتان را راضی کنید. به کارتان افتخار کنید.
انجمن موقرمزها (ر.ک ماجراهای شرلوک هولمز) شما را استخدام کرده تا از روی لازاروس رونویسی کنید و به ازاش پول بگیرید؟ گاد دمیت! این کار را خوشخط و خوانا انجام بدهید.
کسانی که ادای کار کردن را در میآورند هر روز دارند این پیام را به مغز خودشان مخابره میکنند : » وجود تو بیدلیل است! وجود تو بیدلیل است! »
17 حقوق ماه *3 را پسانداز کنید!
هر وقت بدهیهاتان صاف شد و خرجهای اساسی و لازمتان را انجام دادید، سعی کنید به اندازه سه برابر حقوق یک ماهتان پسانداز روز مبادا داشته باشید. خیلی کار سختی نیست. کافیست یک پنجم حقوقتان را نادیده بگیرید هر ماه. بعد یک سال شما به اندازه سه برابر حقوقتان پسانداز دارید و برای همیشه از نگرانی » اگر فردا تعدیل نیرو شدم چی؟ » راحت میشوید. سه ماه زمان منصفانهای برای کار پیدا کردن است.
18 گفتم مذاکره کنید. اما یاد بگیرید که چه چیزهایی غیرقابل مذاکره است.
مثلن درباره خودم. من کشف کردم که زمانهایی برای رسیدن به «کودک دورن» م غیرقابل مذاکره است. با هیچ پول و اسباببازی نمیتوانم گولش بزنم و راضیش کنم که بازی و تفریح نکند. بازی و تفریح او کتاب خواندن و فیلم دیدن و وبگردی و گیم و این چیزهاست. او برای این کارهاش زمان میخواهد. من اگر زمانهای او را محدود کنم میتوانم بیشتر کار کنم و بیشتر پول در بیاورم. اما به تجربه فهمیدم که این زمانها را نباید مذاکره کنم. در واقع اصلن نمیتوانم دربارهشان مذاکره کنم. چون اگر این کودک بخواهد لجبازی کند و خلقش تنگ شود من و کار و کارفرما را با هم زمین میزند. پس باهاش سرشاخ نمیشوم. زمین به آسمان بیاید من حداقل دو روز خالی در هفته برای او کنار میگذارم.
19 باندبازی سد راه نیست
فلان زمینه کاری برای خودش «مافیایی» دارد که نمیگذارند کسی وارد شود.
این جمله همانقدر که درست است ابلهانه هم هست.همیشه و در هر زمینهای یک عده پانتئون نشین میشوند و آدمهای معتمد خودشان را در نقاط حساس میگذارند. این سران مافیا لزومن از راه نامشروعی به قدرت نرسیدهاند. اغلبشان به خاطر لیاقت و گذراندن زمان/مسیری که شما ابتدای آن هستید اینجا هستند. اما این معنیش این نیست که شما راهی به «مافیا» ندارید. در خود سیسیل هم اگر یک کیسه با سرهای بریده ببرید پیش رئیس مافیا بعید است شما را در گروهش جا ندهد. بنابراین در کارتان «ماهر» بشوید. آدم ماهر نه نتها میتواند وارد هر مافیایی بشود بلکه مافیا سر گرفتنش رقابت میکنند.
20 هرگز (بیش از یک بار ) کارفرما را به ترک کردن کارتان تهدید نکنید!
چند حالت دارد. یا تهدید شما درست است و بیرون برایتان بازار کار بهتری وجود دارد، بنابراین ابلهانه ست که سر کارتان بمانید. تهدید لازم ندارد. استعفا بدهید.
اگر بیرون بازار کار بهتری وجود ندارد، صاحب کار شما هم این را میداند. بنابراین تهدیدتان بیفایده است. شما ممکن است صرفن در این حالت چنین تهدیدی کنید:» ایجاد شرایط مذاکره تازه در حالتی که امکان واقعی ترک کار را دارید» و اگر مذاکره بینتیجه بود کار را ترک کنید.
حالا اگر زیاد این تهدید را استفاده کنید ( علیرغم ناکارآمد یا ابلهانه بودنش) چه میشود؟ کارفرما شما را نیروی لوس و عن دماغی خواهد دانست و باور کنید اصلن خوب نیست کافرما چنین دیدگاهی نسبت به آدم داشته باشد.
پ.ن: من یک بار در زندگی کاریم این تهدید را انجام دادم. چند سال پیش جایی کار میکردم. شرایط کاری مناسب نبود و وعدهها عملی نشده بود. من ضربالاجلی برای کارفرما تعیین کردم و گفتم اگر تا آن تاریخ وعدهها عملی نشود میروم. زمان میگذشت و چون کار من تمام وقت بود و کار دیگری نداشتم کارفرما خیال میکرد بلوف زدهام. بعد آن تاریخ من رفتم.
شغل و درآمد دیگری نداشتم ( اینجاست که درآمد ضربدر سه که قبلن گفتم به درد میخورد) اما خارج شدم. چون اگر میماندم اعتبار حرفهام را برای همیشه از دست میدادم. در عین این که مجبور بودم در شرایط ناگوار کار کنم.
در حال حاضر این در سابقه کاری من مانده. من هیچ وقت از این تهدید استفاده نمیکنم. اما اگر روزی ناچار به استفاده شوم کارفرماهای بعدی من میدانند من آدمی هستم که بدون توجه به عوارض این تهدید آن را عملی میکنم.
21 چه تازه کار هستید چه کهنهکار: خوشقول باشید!
هیچکارفرمایی به آدم بدقول یا آدم شهره به بدقولی اعتماد نمیکند. میتوانید هر عیب و ایراد دیگری داشته باشید. بد دهن باشید، آب دهانتان آویزان باشد، بداخلاق باشید. اما سوتی وقتنشناسی را هیچ وقت ندهید. چنان وقتشناس باشید که شما را به عنوان آدم وسواس وقتشناسی بشناسند. باور کنید این بهترین تعریفیست که در هر بازار کاری ممکن است از شما بشود.
اگر صاحبکار جلسه را ساعت 5 گذاشته و شما شک ندارید که زودتر از 6 و نیم جلسه را شروع نمیکند ، راس ساعت پنج آنجا باشید. با خودتان کتاب و انگریبردز ببرید و سرتان را گرم کنید. اما دیر نروید. اگر صاحبکاری همیشه اینقدر وقتنشناس است برای او کار نکنید. پولتان را به موقع نمیدهد.
22 نرخ شکن نباشید!
ریک در کازابلانکا گفته بود که از نرخشکنها متنفر است. از هر نیروی کاری بپرسید همین را میگوید. وقتی تواناییتان را ارزان میفروشید چه اتفاقی میافتد؟ اول این که خودتان دو روز دیگر سابقه کارتان بیشتر میشود و وارد جمع حرفهای ها میشوید و میفهمید که نرخشکنی چه آسیبی به آینده کاری شغلتان و شخص خودتان خواهد زد. بعد هم این که حتا خود کارفرماها هم به نرخشکنها اعتماد ندارند. از شما سواستفاده میکنند و دورتان میاندازند.
آنها هیچوقت کارهای مهم را به شما نمیسپارند. چه طور میشود به کسی که همصنفیهای خودش خیانت میکند، اعتماد کرد؟
23 ساعت کار مشخص داشته باشید!
اگر شغلتان جوریست که خانهتان شده دفتر کار، اگر پولش را دارید دفتر کار اجاره کنید، وگرنه حتمن برنامه روز/ساعت کار دقیقی داشته باشید و براساس آن عمل کنید. این فرمول 8ساعت کار/ 8ساعت خواب/ 8ساعت فراغت از آسمان نیامده. حاصل قرنها تجربه بشریست.
اگر وقتی در خانه هستید ساعت کار و استراحتتان قاطی شود فکر نکنید که برد کردهاید. شما بزودی نتایج این اشتباه را خواهید دید. کمترینش این است که یک وجداندرد ملو بابت کارهای ناکرده در تمام اوقات شبانهروز گریبانتان را خواهد گرفت. شما کار را به خانه و محل امن و فراغتتان راه دادید. دوست دارد همانجا بماند.
24 صاحبکار شوید!
تخصصی دارید که در دستهبندیهای موجود بازار کار نیست؟ خودتان آن شغل را ایجاد کنید. هر نوع خدمات تخصصی در بازار بشر مشتری دارد. خوشبختانه ما در دورهای به سر میبریم که آدمها حتا برای این که کسی جایشان در صف بایستند حاضرند پول بدهند. بنابراین شاید شما جز همان درصد پایین اما مهم جامعه هستید که اساسن زمینه شغلی ایجاد میکنند. تخصصتان را جدی بگیرید. آدمهایی مشابه خودتان را از طریق اینترنت و جاهای دیگر دنیا پیدا کنید. ببینید آنها چه کار کردهاند. دفتر و دستک خودتان را بزنید. لازم نیست در زغفرانیه دفتر داشته باشید. خیلی ساده و ارزان کسب و کار اینترنتی راه بیاندازید. اگر لازم است با آدمهایی که مارکتینگ بلدند مشورت کنید. یا خودتان یاد بگیرید. هیچ کالایی بی مشتری نیست.
25 شما از تجربیاتتان بنویسید!…
همین نوشته را با فرمت pdf از اینجا بردارید
من و کتابها 1
سرعت بالای اینترنت و بدون فیلتر بودن سایتها در این سرزمین، از دلایلی هستند که بیشتر وقتم را تلف میکنم. یک وقتهایی خوب است،فیلمهای خوبی دیدهام، مطالب خوبی خواندهام. اما دارم حس میکنم که کمکم از خواندن و نوشتن فاصله گرفتهام. یک جورهایی زندگانیام مثل زندگی آمریکاییها دارد سطحی میشود.
برای جلوگیری از فرو رفتن بیشتر در منجلاب وقت تلف کردن، خودم را مجبور میکنم بیشتر بخوانم و فیلمهای خوبتری تماشا کنم. مثل قدیمترها که وبلاگها رونق داشتند، دوست دارم این وبلاگ را جدی بگیرم. بعدتر یک بخش براش بگذارم، یک بخش کوچولو که بشود کتابهای خوانده و فیلمهای تماشا شده را لیست کنم. اینطوری شاید از مدتها به روز نشدن آن بخش، خجالت بکشم. امری تقریبن بعید!
هفتهی پیش «نگران نباش» از «مهسا محبعلی» را خواندم که دوستش داشتم و یادداشتی هم براش نوشتم. حالا هم دارم «خدای چیزهای کوچک» از «آرونداتی روی» را میخوانم به انگلیسی که خیلی وقتگیر است. انگلیسیاش خیلی سنگین است و اغلب اوقات دچار مشکلم میکند. ولی یکی از بهترین کتابهایی است که تا به حال خواندهام.
تا بعد، که دوباره برگردم و خوانده باشم.
...
حال من خوب است. باور کن
ما آدمها (البته اگر بشود من را هم جزء آدمها به حساب آورد) آدمهای چسنالهایم. نمونهاش نگارنده همین سطور. نگارنده همین سطور یک آدمی بود به غایت افسرده و درب و داغان. داخل پرانتز بگویم که هیچوقت نفهمیدم این کلمه در اصل داغان بوده که ما به جایش داغون را استفاده میکنیم- مثل تهران و تهرون – یا از ریشه همین داغون درست بوده. هفت هشت ده سال پیش یک بار بین دوستان و همکارانم خواستم خیلی کولبازی در بیاورم. گفتم «ماشین طرف پیکون بوده». تا مدتها پیکون گفتن من نقل محافل و مجالس بود. به هر حال نگارنده این سطور خیلی حالش بد بود. پشت سر هم مطالب غمگین وبلاگی مینوشت. اگر روزی دو مطلب توی وبلاگش نمیگذاشت یکی را که میگذاشت! توی گودر و پلاس نوتهایی میزد که +۱۰۰ میشد. خلاصه توی آن حال و هوا تمام حرفهایش غمناک بود و توسط یک مشت آدم غمزدهتر از خودش تایید میشد و هی بهبه و چهچه میشنید. اما مشکلات و غم و غصه و بدبیاریاش بالاخره یک جا تمام شد. از همان روز بود که قلمش هم خشک شد. ایدههای نوشتاریاش از بین رفت. چرا ؟ چون توی حالت فلاکتبارش خیلی راحت میشد با بدبختهای دیگر همزادپنداری کرد ولی وقتی غم از زندگیاش رفت دیگر با کسی همزادپنداری نکرد. او هم مثل بیشتر هم سن و سالهایش از نسل چسناله بود. نسلی که از بدبخت بودن احساس لذت میکند. فکر میکند هر که غمش بیش کلاسش بیشتر. نگارنده این سطور دیگر انگیزهای برای نوشتن ندارد. چون خواسته یا ناخواسته جزء نسل چسناله است ولی در عین حال حالش خوب است و ترجیح میدهد از خوب بودن حالش لذت ببرد تا از +۱۰۰ شدن و بهبه و چهچههای دیگران.