Shared posts

22 Aug 20:14

...

by aban-nevesht

حس هايي هست براي نگفتن ،

حس هايي هست براي ننوشتن ... .



پي نوشت :

حال ِ آدم ها را در پُست هاي منتشر نشده‌شان بايد جُست ؛

در پيامك هاي دِرفت شده‌شان .



22 Aug 20:08

http://amoley.blogspot.com/2013/08/blog-post_21.html

by noreply@blogger.com (unsterblich)
Nazaning

ترجمه ي گوگل ترنسليت:
من یکی در من امانوئل کانت که با آنها من نمی توانم هر مبارزه

Tengo un Immanuel Kant dentro de mi con quien no puedo luchar mas
22 Jul 11:42

آرام باش و ادامه بده...

by Delaram Gh
این شعار همه‌گیر شده keep calm and... را دیده‌اید؟ شعاری که روی ماگ‌ها و پوسترها و تی‌شرت‌ها انواع مختلفش را می‌شود دید. اوایل به نظر من حرف بی‌ربطی ‌می‌آمد که بیشتر با انواع طنزآمیزش موافق بودم و فلسفه‌اش را نمی‌توانستم درک کنم. بعد از مدتی دیدم در دشواری‌های عادی زندگی، صدایی پس ذهنم این جمله را تکرار می کند: «خونسرد باش و ادامه بده». و بعد از مدتی دیگر، به آن علاقمند شدم. دیدم توصیه به صبر گاهی بهترین رهنمود است. «صبر داشته باش! اما غافل نشو! ادامه بده.» 
این خونسرد ماندن و ادامه دادن یا یک استریوتایپ انگلیسی است یا یکی از ویژگی‌های واقعی آن.
اما ماجرای این شعار و این پوستر چیست؟ جریان این است که در زمان جنگ دوم جهانی، یک ستاد تبلیغات جنگ تشکیل می شود و تیمی تشکیل می‌دهد که کارش طراحی پوسترهای تبلیغاتی برای مردم باشد. این گروه در نهایت فقط سه پوستر تولید کرد که همگی همین شکل و شمایل را داشتند. زمینه باید ساده می‌بود و شعار، کوتاه، ساده، گویا و مستقیم. آن دو شعار دیگر عبارت بودند از:
Your Courage, Your Cheerfulness, Your Resolution will Bring Us 
  Victory
 شجاعت، شادابی، و قاطعیت شما پیروزی را برای ما خواهد آورد.

 Freedom is in Peril
آزادی در خطر است

اما این شعار آخری که این روزها خیلی مد شده، هیچ وقت در مجامع عمومی دیده نشده است. چند سال پیش اما دسته‌هایی از آن در حراجهای عتیقه به فروش می‌رسد و داستان از سر گرفته می‌شود. اما چرا این پوستر طراحی شد؟ چرا استفاده نشد؟ زمانی که جنگ به مراحل خطرناک رسیده بوده است، بنا می‌شود این پوستر طراحی شود و در صورت اشغال انگلستان توسط آلمان به طور مخفیانه به دیوارها زده شود:
Keep Calm and Carry on
«خونسرد باشید و ادامه دهید»... مبارزه ادامه دارد، زندگی ادامه دارد، خونسرد باشید، باید ادامه دهیم.

حالا این شعار در دو ساله اخیر که با آن آشنا شده‌ام، مرا از مراحل سختی گذر داده است. تازگی خیلی علاقمند شده‌ام که یک پوستر نسبتا بزرگ آن را بگیرم و بزنم بالای میز تحریرم، تا در همان نقاط ناامیدی بهم یاداوری کند که باید صبر داشت. باید خونسرد بود و ادامه داد...
16 Jul 18:04

مردسالاری، ساختاری محکم و کم انعطاف

by Delaram Gh
یک مشاهده مردم نگارانه با روش مشارکت جویانه:
پیش از این تصور می کردم جامعه مردسالار مخصوص خود ما و جوامع مشابه ماست. به خصوص وقتی از یک جامعه خاورمیانه ای با ویژگی های خاص خودش وارد یک جامعه «ملایم» می شوی که مثل آب و هوایش همه خونسردند، اول ممکن است گول بخوری و فکر کنی این جامعه مردسالار نیست.
اول می بینی که احترام زیادی در جامعه داری و به خصوص به خاطر زن بودنت برخورد توام با گذشت و ملاطفت بیشتری با تو می شود. فقط در این حد که ممکن است (فقط ممکن است) اتوبوس برایت یک بار دیگر درش را باز کند تا سوار شوی، یا در یک اداره احساس کنی کارت را زودتر راه می اندازند. اما کمی که با لایه های بعدی فرهنگی آشنا شوی متوجه خواهی شد که جامعه مردسالار در تمام زوایا با قدرت پابرجاست. نمونه های این مشاهده زیادند اما همان طور که گفتم در عمق رفتارهای اجتماعی پنهان شده اند.
مثلا این نمونه: برای ثبت نام مدرسه پسرم همه مراحل را من طی کردم. مدارس را دیدم، پرس و جو کردم، و فرم شهرداری را پر کردم و فرستادم و در مرحله آخر هم به خود مدرسه مراجعه کردم که ثبت نام انجام شود. فرم مدرسه را هم من پر کردم. شماره مبایل و ایمیل خودم را برای کارهای مدرسه دادم و به عنوان گزینه دوم (با تاکید بر اولویت من) شماره و ایمیل پدرش را دادم. اما تا شش ماه ایمیل ها فقط برای پدرش می رفت، برای تماس تلفنی اول شماره او را می گرفتند، اما در نامه نگاری اسم هر دوی ما را می آوردند، تا اینکه با تذکر مجدد این روند را اصلاح کردند.
دوم نمونه اینکه بانک ها برای پیشنهاد سرویس های خودشان تمایل دارند بیشتر به آقایان را مخاطب بدانند، و به آنها بیشتر اعتماد می کنند، هر چند در یک خانه زن خانه مشتری طولانی مدت تر و فعال تر بانک بوده باشد.
اما مثال سوم برای من از همه جالب تر بود. با یکی از دوستانم صحبت می کردم که یک خانم انگلیسی خالص است (منظورم این است که به قول خودشان «وایت» است)، طبقه متوسط (که در اصطلاح اینجا یعنی تمکن مالی برای یک زندگی با استاندارد بالا دارد)، سه تا بچه اش در مدرسه خصوصی درس می خوانند، خودش وکالت خوانده و مدتی کار کرده اما حالا خانه دار است. رابطه خیلی خوب و مستحکمی هم با شوهرش دارد. خیلی وقت ها او را با مادر خودش یا با مادر شوهرش می بینم.
من: نل کجاست؟
او: مارک (پدرش) بردش تئاتر. گفت نمایش غرور و تعصب رو در ریجنت پارک اجرا می کنند و دوست داشت بره ببینه، ولی فکر کرد پسرها که حوصله شون سر می ره، پس دخترم رو ببرم. هیچم فکر نکرد من هم ممکنه دوست داشته باشم این نمایش رو ببینم. براش مفروضه که وظیفه من نگهداری از بچه هاست! یعنی حتی ازم سوال نکرد که تو هم می خوای بیای؟ می خوای من بچه ها رو نگه دارم تو و نل برین تئاتر رو ببینین؟ 
من: خب بهش گفتی چه احساسی داری؟
او: خیلی غیرمستقیم و ملایم اشاره کردم. مشکل اینجاست که متوجه نمی شه. براش طبیعیه که من، مادر خونه، زندگیم برای بچه ها خلاصه شده باشه. تازه فکر می کنه که لطف می کنه که نل رو با خودش می‌بره. از اینکه اعتراض کنم تعجب می کنه.
 بعد از مدتی صحبت، موضوع کیفی که تازگی خریده بود مطرح شد:
او: گاهی اگر بخوام چیزی بخرم نمی دونم باید بهش بگم یا نه. ممکنه بهش بگی و خیلی هم خوب برخورد کنه، شایدم به نظرش قیمتش خیلی زیاد باشه و مخالفت کنه. بنابراین نمی دونم باید اول چیزی که می خوام رو بخرم و تو عمل انجام شده قرارش بدم یا نه.
چند وقت پیش یه کیف دیدم که قیمتش زیاد بود. من که هیچ وقت کیف گرون نخریده م تا حالا ولی فکر کردم این خیلی خوبه. با احتیاط به مارک گفتم این کیفه رو ببین چه خوبه! اونم گفت «آره خیلی قشنگ و شیکه.» گفتم قیمتش ولی این قدره. گفت «چه گرون! ولی عیبی نداره هر از گاهی یه چیز گرون هم بخری چه اشکالی داره؟» خلاصه رفتم و کیف رو خریدم. بعد می بینم حالا که قیمت کیفه رو می دونه انتظار داره مثل یک آدم به کیفه احترام بذارم! مثلا می گه «چرا کیفت رو گذاشتی زمین؟ خراب می شه!» خب اگر کیف خوبی باشه که این جوریا نباید خراب بشه! برای همین اصلا قیمتش زیاده. یک هفته بعد که دیگه ذله شده بودم از تذکراتش در مورد کیفم، بند کیفه پاره شد. خیلی ناراحت شدم که به این زودی خراب شده. پس بردمش و پولم رو پس گرفتم. بگذریم...یک بار با این همه دردسر کیف گرون خریدم ولی به دردسرش نمی ارزید.
پ.ن: در این نوشته اصلا قصد نداشته‌ام که زندگی یک خانواده را زیر سوال ببرم. همه افراد خانواده‌شان را دیده‌ام و می دانم که همه شان محترم و دوست داشتنی‌اند. روابط‌شان با هم خوب و سالم است. همسر دوستم کاملا اهل کمک کردن و مشارکت در خانواده است. اما فرهنگ مردسالار در تار و پود این جامعه هم نفوذ دارد. بحثش را جای دیگری هم پی خواهم گرفت.

07 Jul 04:39

ولی کسی که از دل «سنمار» خبر نداشت؛ داشت؟

by حسین وی
Nazaning

آجرهاي زيرين من تك تك كشيده شده اند. چالش من حفظ تعادل هرمي به اين عظمت روي يك تك آجر باقي مانده ست.

قاعده این است: وقتی آجرکانی چند را – هرم‌وار- بر هم چیده باشی تا به بازیچه قصری خیالی بسازی، آن آجرک ِ شوخِ ظریفِ بی‌مبالاتِ در فراز، با آن آجرِ مطمئن ِ استوار ِ در قاعده، آسمان تا زمین تفاوت می‌کند: یکی را می‌توان بر زمین انداخت و دوباره فراز آورد، آن دیگری را اما می‌توان برکشید و قصر خیال را فروریخت.
.
رابطه باشد یا رفاقت، برساختن‌ش در نظرم به چیدن هرم می‌ماند. بزرگ‌ترها، مهم‌ترها، مطمئن‌ترها، در قاعده. باقی، پای بر شانه‌ی ایشان. هر آجرکی که بالاتر می‌گذاری و رابطه/رفاقت را اوج می‌دهی، دلگرم به آجری در قاعده است که آن پایین، در پی، به درستی چیده شده باشد. برای این تازه‌ترهای ظریف، می‌توان آسان‌گیرتر بود: دستی می‌خورد و آجرکی بر زمین می‌افتد؛ به سهو. به شوخی. به شیطنت. به غفلت. باکی نیست. فرصتی دیگر هست و آجرکی دیگر.

اما آخ از آن که می‌آید و به ناگاه، آجرکی از قاعده برمی‌کشد! آخ!

آجر همان آجر نیست. آن‌چه از قاعده برمی‌کشی – گیرم به سهو یا غفلت – کاخ بلند آسمان‌سایِ رابطه/رفاقت را فرومی‌ریزد. و البته که هرچه بلندتر، آوارش هم سهمگین‌تر. گیرم که رفیق‌ترین رفیق، گیرم که جان‌ترینِ جانان  باشی.

.

05 Jul 20:01

پدرها بعد از مرگ هم كمك مي كنند.

by nisgil
دستم را بردم طرف گردنم:" گردن بند يادگار بابا را مي فروشم..." گردنم خالي بود. گردن بند نه سال تمام بي وقفه در گردنم بود و من دو سال پيش براي خريد خانه فروخته بودمش. بابا نه سال پس از مرگش كمكم كرده بود و اين آخرين كمكي بود كه از كسي به من رسيد. حالا ديگر از هيچ جايي كمك نخواهد رسيد. 
05 Jul 20:01

نظافت

by nisgil
مشكلاتم را ليست كردم، از مولفه هاي مشترك فاكتور گرفتم، ساده كردم، هر چه جبر بلد بودم خرج كردم تا به بن اصلي همه ي مسئله ها رسيدم. آن چه كه معلول به نظر مي آمد علت اصلي ماجرا بود. اصلن قضيه ي سيكل بسته و دور باطل و اين ها نبود. مشكل به طور مشخص يك مولفه ي خاص بود. مولفه ي خاص قابل برطرف شدن نيست. برطرف كردنش مثل قطع عضو است. هيچ كس داوطلبانه دست و پايش را قطع نمي كند. 

حالا اين نقطه ي سياه مثل لكه ي جوهر پخش شده و تمام زندگي من را تحت سياهي خودش گرفته و هيچ رنگي غير از سياهي نمي توانم ببينم. مشكل مثل سرطان تمام فكر و ذهنم را فلج كرده و دارد من را از بين مي برد. 

تنها راهم اين است كه سياهي ها را به چاله ي خودشان برگردانم و نگذارم به ساير ابعاد زندگي ام سرايت كنند. بايد از يك تراپيست براي تميز كردن ذهنم كمك بگيرم. تراپيست پول مي خواهد. پول ندارم. بايد پول در بياورم اما نمي توانم. سياهي ذهنم را فلج كرده. 

05 Jul 11:32

حریم خصوصی

by Delaram Gh
اینجا قانون نانوشته ای وجود دارد که در آن حریم خصوصی افراد به شدت پاس داشته شده. سرک کشیدن در کار دیگران آنقدر غیر اخلاقی و بی ادبی تلقی می شود و فشار اجتماعی علیه آن آنقدر زیاد است که معمولا افراد در برخوردهای شخصی ریسک نمی کنند و از حدی صمیمی تر نمی شوند. این ویژگی فرهنگی البته هم جنبه های مثبتی دارد و هم منفی. منفی اش آن است که دوستی افراد با یکدیگر مشکل است. احوالپرسی ها به نظر رسمی می آیند و افراد به نظر سرد و غیردوستانه. مگر اینکه به این فرهنگ «حریم خصوصی» آگاه باشیم و راه های دوستی و شکستن یخ ها را بدون اینکه از حریم ها عبور کنیم بیاموزیم. من در این نوشته البته قصدم بیان جلوه هایی از محکم بودن دیوارهای حریم خصوصی در انگلیس است که مشاهده کرده ام.
۱- اینجا صف‌ها خیلی مرتب است و همه با حوصله تحملش می کنند. اگر بر فرض در صف خرید بلیت قطار، پست، بانک، دانشگاه، خرید ناهار یا هر چیزی باشید، همیشه یک فاصله یک تا دو متری بین نفر اول صف که کارش دارد راه می افتد و نفر بعدی وجود دارد. 
۲- در اتوبوس تا وقتی صندلی دو نفره خالی هست، کسی کنار شما نمی نشیند. در قطار وقتی صندلی ها خالی است اول یکی در میان پر می شود و بعد جاهای خالی بینابینی.
۳- وقتی پارکینگ پر نباشد، ماشین ها با یکی فاصله با یکدگیر پارک می کنند. جاهای خالی در فاصله ها بعدا پر می شوند. 
۴- حتی در ساعت های خیلی شلوغ در قطار افراد طوری می ایستند که کمترین برخوردی با هم نداشته باشند. حتی برخورد نگاه هم بیش از یک لحظه باشد مودبانه نیست. کسی سرش را در کتاب یا روزنامه دیگری نمی کند. یکی از دلایلی که در قطار هر کسی یک کتاب یا روزنامه می خواند حفاظت از نگاه و حریم خصوصی است (البته دلایلی دیگری هم دارد. مثلا اتلاف وقت و بیکار نشستن برای نیم ساعت در قطار با فرهنگ‌شان سازگار نیست). بعضی افراد که کتاب نمی خوانند چشمشان را می بندند و می خوابند. 
(نه اینکه اینها را از خودم درآورده باشم، یکی از مشغولیت‌های من در قطار خواندن آگهی‌های در و دیوار است. چند وقت پیش آگهی یکی از کتابخوان‌های الکترونیک بود که به جای اینکه در قطار سرتان را به روزنامه بی ارزش گرم کنید یا خودتان را به خواب بزنید، کتاب الکترونیک بخوانید.)
۵- شاید جالب‌ترین و بهترین مورد حفاظت از حریم خصوصی از نظر من مساله سوال پرسیدن است. افراد برای اینکه از شما سوال کنند محتاطند. تا لازم نباشد چیزی درباره زندگی شخصی، روزتان را چطور گذراندید، کجا می روید، و غیره نمی پرسند.

08 Jun 07:47

بر بال بو

by nisgil
راسپري آخرين ذراتش را به همراه باد كم جاني به روي تنم پخش مي كند. اسپري " باله آ" ي آبي با عطر ليمو كه از dm براي خودم خريده بودم. دراز مي كشم روي تخت. بو مرا به يكشنبه ي ساكت و باراني مي برد و صداي ناقوس كليسا. باران روي برگ هاي دود نديده و درخشان مي چكد و من  لا به لاي ساختمان هاي قديمي بازمانده از سال هاي جنگ جهاني مي پيچم. از راه پله ي عريض گرد سويت اجاره اي بالا مي روم و به سقف بلند اتاق نگاه مي كنم و به اين فكر مي كنم كه در آن سال ها اين اتاق ها را چه طور گرم مي كرده اند. 

به روز آفتابي كرتنر شتراسه و توريست هاي بستني خور و مغازه ها و قيمت ها و ضرب و تقسيم تبديل يورو به تومان و غم باد گرفتن از نخريدن روسري ابريشمي با نقاشي كليمت مي روم و ذوق كردن از خريد شلوارك پنج يورويي از ث اوند آ كه حالا در بوتيك سي و پنج يورو قيمت خورده مي روم. 

به ملانژ و اشترودل سيب، پيده ي سيردار تركي، " تزوگ فرررررت آب" هاي او بان، به تماشاي فيلم تري دي توي سينما، به ماريا هيلفرشتراسه و مغازه هاي بي پايانش و آن پارچه فروشي پر از طيف رنگ و خنزر پنزري چيني و سيب زميني سرخ كرده ي ادويه دار كي اف سي و وينر شنيتزل و سالاد سيب زميني. به شراب و بيليز. به ذوق مرگ شدن از خريد اسانس روم براي شيريني. 

به توالت هاي بي شلنگ، به حمام هايي كه راه آب روي زمين ندارند، به خانه ي هفتاد متري كه در عين ناباوري همه ي جوانب يك خانه ي راحت  را تامين مي كند، به پنجره هاي بي نرده و قفل و بست طبقه ي اول كه از سه طرف به كوچه باز هستند و هيچ كس نمي ترسد از اين كه نيمه شب كسي به خانه بيايد و در خواب سر اهل منزل را ببرد، به دسترسي راحت به مترو و شتراسن بان، به خانمي كه سگ و كالسكه ي بچه را هم زمان سوار مترو كرد و كله پا نشد، به مرد مستي كه خيره به من نگاه كرد و من از برق دشمني در نگاهش ترسيدم، به تعجبم از خسته نشدن از پياده روي و دريافتن تفاوت استنشاق اكسيژن با منوكسيد كربن، به نرم شدن پوستم از رطوبت هوا. 

به اندوه شهر قديمي، به آب كدر رونا، به معلق شدنم در حباب تنهايي و كنده شدن از هر چه بودم، به لحظاتي كه نه دختر كسي بودم.، نه مادر كسي و نه همسر كسي، فقط خودم بودم، بي وظيفه، بي تحميل، بي بايد، ايستا. 

اسپري تمام شد.خاطره بازي تمام شد. 

08 Jun 03:53

آقای مک مورفی

by سیب به دست

از دیروز توی بیمارستان روانی بستری شد. خودش بهش میگه «آشیانه ی فاخته».  هرچی فکر می کنم هیچ نشونه ای از جنون نداشت. از بیشتر آدمهایی که دیدم باهوش تر بود؛ هنر رو می فهمید، عاشق پولانسکی بود. نقاشی های کاندینسکی رو دوست داشت. حس داشت؛ مثل بقیه آدمها کرخت و ترسیده نبود. می تونست بخنده؛ خنده ش انقدر واقعی بود که آدم بی اختیار خنده ش می گرفت، می تونست گریه کنه، می تونست عشق بازی کنه، با همه ی وجودش، جوری که  همه ی ذرات تنش تبدیل به عشق و بازی بشه.  هیچ کس رو چه بعد و چه قبلش ندیدم که بتونه اونجوری عشق بازی کنه. زندگی خودش رو می کرد، اونجوری که می خواست، باورهای خودش رو داشت، نه اونی که جامعه بهش تزریق کرده بود. آدم آرومی بود. آزارش به مورچه هم نمی رسید. با اون موههای تقریبا بلند طلایی و چشمهای آبی و صورت در صلحش؛ جون میداد برای نقش حضرت مسیح روی صلیب.

از اون آدمهایی بود که هرکی می دید عاشقش می شد. یه شب توی بزرگراه پلیس ماشین رو زد کنار. گواهینامه ش سه روز بود که باطل شده بود. پلیس با لحن جدی پرسید می دونستی؟ خندید و گفت نه!؟ نمی دونستم! پلیسه یه نگاهی به مدارک کرد و گفت جریمه ی رانندگی با گواهینامه ی باطل شده پونصد دلاره می دونی؟  گفت نه! نمی دونستم!  توی صداش هیچی نبود. نه ترس؛ نه پشیمونی، نه حتی تلاش برای فرار از پرداخت جریمه. پلیس توی ماشین رو نگاه کرد. توی چشماش معلوم بود که اونم مثل من عاشقش شده بود. مدارکش رو برگردوند و گفت این بار جریمه ت نمی کنم ، و رفت. آخ ؛ دوست داشتن تو چه  کار آسونی بود لیون، درست مثل آب خوردن.

یه شب؛ توی خونه ش دل درد گرفتم رفتم سراغ جعبه ی دواهاش. توش یک ترکیب جادویی پیدا کردم برای خودکشی. اون روزها بود که حالم خیلی بد بود. خیلی بد؛ همه ش دلم می خواست بمیرم. گفتم این ها رو میدی به من؟ مست بودیم؛ چراغ رو روشن کرد و چند دقیقه به قرص ها خیره موند. گفت اینها به چه درد ت میخوره؟ گفتم میدیش به من؟ چشمهاش رو مالید و گفت نه. اصرار کردم که ازت میخرم. اون وقت ها تازه کارش رو از دست داده بود و پول احتیاج داشت. گفتم ازت میخرم، چند صد هزار دلار خوبه؟ این همه ی پولیه که دارم. از جاش بلند شد و قرص ها رو برداشت؛ برد انداخت توی دستشویی و سیفون رو کشید. تکیه دادم به دیوار و نشستم روی موزاییک های سرد کف حموم. از توی آشپزخونه یک شمع آورد و روشن کرد و شیر آب داغ رو با فشار باز کرد توی وان. دستم رو که از سرما می لرزیدم گرفت و کمکم کرد که توی آب ولرم قوطه ور بشم و گفت آروم باش؛ بوکوفسکی. آروم باش. رفتارش خیلی پدرانه بود. بعدا فهمیدم که مردهایی که پدر هستن اینجوری ان. انگار کف دستشون یه جور محبتی هست که توی دستهای مردهای دیگه نیست. دستهای مردهای دیگه خشنه؛  حتی در نهایت عشق. کف دست پدرها، تجربه ی پاک کردن کون گهی بچه هاست؛ تجربه ی نگهداری؛ تجربه ی عر زدن یک روح مچاله شده و نحیف و تب دار. توی نور شمع دنبال چیزی می گشت، یه اردک پلاستیکی بود. پرتش کرد طرفم و گفت با این بازی کن.  گفتم لیون تو اولین پدری هستی  که  من گاییدم.   هوله رو انداخت کف زمین و  گفت بوکوفسکی تو هم اولین داروسازی هستی که برای خودکشی از تو جعبه ی دیگران دنبال قرص می گرده و کف زمین دراز کشید و خوابش برد.

ما همیشه قرار بود که با هم یه کتاب بنویسیم، یا شایدم یه فیلمنامه. لیون معتقد بود که من یه نویسنده هستم. به من می گفت بوکوفسکی.لابد چون بوکوفسکی هم همیشه دایم الخمر بود و از زندگی ش متنفر. قرار بود داستان از من باشه و کلمه ها از اون و ناتالی هم تایپ کنه. ناتالی دوست دختر جدیدش بود که اصلیتش روسی بود و موههای سیاه کوتاه و چشمهای سبز خیلی قشنگی داشت. لیون می گفت ناتالی از من خوشش میاد و همیشه به لیون میگه که بیا با بوکوفسکی سه تایی عشق بازی کنیم. اما خود لیون هیچ اصراری نداشت.  لیون می دونست که من توی عشق آدم حسودی ام. از اون شبی که اون شعر عاشقانه رو خوند دیگه با هم عشق بازی نکردیم.به نظر من تا اخرشم لیون هنوز عاشق اون زنک، مادر بچه هاش بود. من عاشق تر از اون بودم که بتونم به این عشق قدیمی احترام بزارم.برای همین راهم رو کشیدم و رفتم.  با این حال هیچ وقت ارتباطمون کامل قطع نشد. گاهی با هم حرف می زدیم. حتی موقع اسباب کشی های من اومد و گفت میتونی روی من حساب کنی. اما خوب من اون موقع با ویلی بودم و ویلی همه ی خر حمالی ها رو خودش کرد. ویلی هیچ وقت لیون رو به تخمش هم نگرفت. بعد که ویلی رفت ِپرث چند بار لیون اومد و با هم فیلم دیدیم، مثل قدیمها. اما  عشق بازی نکردیم، فقط هم رو محکم بغل کردیم و توی بغل هم لرزیدیم. بار آخر، اشک هاش روی گونه ش جاری شد. اشک هاش رو با پشت دستش پاک کرد و گفت  چند وقته که بیخودی از چشمش آب میاد، گفت یه جور حساسیت فصلیه و لبخند زد. اما دروغ می گفت.  یه جایی از روحش شکسته بود.هیچ وقت نفهمیدم چی به سرش اومده بود. آخر شب دست دادیم و رفت.  دیگه از اون وقت ندیدمش. عکس هاش رو می دیدم که با ناتالی این ور و اون ور میرن. به نظر خوشحال می اومدن. چند هفته پیش یه بار زنگ زد و گفت که به زودی میره تیمارستان. زنگ زده بود خداحافظی. گفت که  به طور قانونی یک دیوونه است، از این لحظه و باید بستری بشه. توی لحنش هیچی نبود. درست مثل اون روز که پلیس گرفته بودمون. شایدم برای همین جدی نگرفتم. از دیروز  اما بستری شده و شوخی ای در کار نیست. این که به همین راحتی یه نفر می تونه دیوونه باشه /بشه و کارش به تیمارستان بکشه ترسناکه. فکر کنم ناتالی هم ترسیده، از صبح چند بار بهم زنگ زده اما  گوشی رو بر نداشتم. لیون مثل همیشه به نظر راضی میاد. توی فیس بوک استاتوس گذاشته «دیوانه از قفس پرید». براش نوشتم «کنار خودت یک تخت هم برای من پیدا می کنی؟»  ناتالی زیرش نوشته » برای من هم همین طور آقای مک مورفی «. لیون فقط یک خط نوشته » اینجا تخت ها یک نفره است».

دسته‌بندی شده در: ویولتا
02 Jun 11:11

با گِل بلاهت اميد مي سازم

by nisgil
حتا اگر حساب احتمالات را بكنيم به زودي بايد در زندگي من اتفاق خوشايندي بيفتد و منِ نيمه ي پر ليوان بين دوست دارم فكر كنم اتفاق بزرگي در پيش دارم. بايد خودم را براي اين موقعيت ويژه آماده كنم. نمي شود كه اتفاق شيرين عزيز بيفتد و من چاق وو بد قواره و مريض و بي حس و حال باشم. 

ديروز بعد از يك ماه شنيدن شرح لذت و هيجان ورزش و پيش رفت و سلامتي از آزيتا، در يك اقدام بسيار ناگهاني براي كلاس ورزش اسم نوشتم و همان ديروز هم اولين جلسه را رفتم. الان تنم كوفتگي خوشايندي دارد و وجدانم خوش و خندان زير سايه ي درخت تاب مي خورد. بعدد از آن همه عرق ريختن غذا هم به دلم نچسبيد و به طور كاملن ناخواسته وارد رژيم شدم. به زودي تغييرات خوبي در ظاهرم اتفاق خواهد افتاد. لاغرتر كه بشوم  لباس هاي بهتري هم مي توانم بپوشم. به پوست و مو و دندان و ناخنم هم بايد مرتب رسيدگي كنم تا از نظر ظاهري آماده باشم. 

بايد زبان آلماني ام را تا جايي كه مي توانم خودم كار كنم پيش ببرم. فعلن خوراك  فيلم و كتاب آموزشي و تفريحي و غيره به اندازه ي اين سطح دارم. زبان انگليسي را هم كه به خاطر توجه به آلماني كمي تضعيف شده بايد دوباره تقويت كنم. بايد خودم را ارتقا بدهم. 

زندگي ام را از اندوه و غم خالي مي كنم در انتظار پر شدنش با شادي و موفقيت. اتفاق خوب براي كسي كه آماده اش نيست نمي افتد. 

02 Jun 01:24

"عادت نمى كنيم."

by noreply@blogger.com (Mrs Shin)
Nazaning

مي توني. همه مون اولش فكر مي كنيم نمي تونيم. بعد مي بينيم تونستيم، شد. ما توانندگانيم.

بايد خودم را از تخت بكشم بيرون. بايد ملافه ها را عوض كنم. بايد خانه را جارو كنم. بايد براى مهمانى بيست نفره ى فردا بروم خريد. بايد گردگيرى كنم. بايد لبخند بزنم. بايد دور و برم را مرتب كنم. بايد حواسم باشد كه در كمدم باز نماند. بايد گوشه هاى در رفته پرده ها را مرتب كنم. بايد تن در دادن را تمرين كنم. بايد افكارم را پشت لبخندم پنهان كنم. بايد ظرفهاى چينى دور طلايى و ليوانهاى كريستال را بچينم روى ميز. بايد كيسه هاى سنگين خريد را بار بزنم توى ماشينم. بايد خودم را از تخت بكشم بيرون. نمى توانم. نمى توانم. نمى توانم.


30 May 20:54

این انگری بردهای غمگین عشق

by giso shirazi
من با مد مشکلی ندارم، به هر صورت هنر  خوندم  و هنری ها اجباری به اطاعت از مد ندارند(هیچکس ندارد خداییش)
خوب چیزی هم هست 
وقتی عکسهای قدیمی را می بینی 
حسابی می خندی به موها و شلوارها و یقه ها 
اما دلم برای تمام دخترهای این چندساله  با این ابروهای کلفت و چهارگوش می سوزد
که در سالهای پیری مجبورند تمام عکسهای جوانی خود را بسوزانند
از بسکه خنده های جوانان به عکسهایشان 
بی رحمانه 
شدید 
خواهد بود

29 May 09:54

خرداد

شب است. تمام امروز باران بارید. ولی دو دست، تمام روز، گلویم را فشردند، به یاد آن روز بیست و ششم خرداد. در خانه‌ی قرضی ِ پنهانی، پرده‌ها را چفت کرده بودیم. پرده‌ها با باد پنکه تکان می‌خوردند. بوی لاستیک سوخته در هوای تفته، و ترسی که از روی نعش‌مان رد می‌شد. همه چیز شبیه خیمه‌شب‌بازی بود.ما نقش سایه‌های مرده را روی پرده‌ها بازی می‌کردیم. آن روز هم خرداد بود و شب بود.
28 May 15:06

ای جابز! قبولم کن و جانم بستان.

by admin
Nazaning

حالا اگه وسيله ي برقي بود، تا روده هاش روي ميز پخش نمي شد و دست آخر چند تا پيچ اضافه نمي اومد رضايت نمي دادين. به رابطه كه رسيد لت ايت گو... آي شما مردها:)))

بیشتری‌ها، هم صابون ویندوزِ مایکروسافت را به تن زده‌ایم، هم سر انگشت‌مان به یکی از محصولات اپل مالیده است.

ویندوز و آفیس و دیگر اختراعات جناب بیل گیتس و اعوان و انصارش، اشکال زیاد دارند. اما به همان اندازه – بلکم بیشتر – اصرار دارند که آدم‌ها اشکالات‌شان را به روی‌شان بیاورند. برای رفع کردنش لابد. در راستای مشتری‌مداری طبعن. همان «همیشه حق با مشتری است» که مرحوم فری کثیف هم یک‌زمانی گَلِ ساندویچی‌اش آویزان کرده بود. کافی است اشتباهی اتفاق بیفتد و نرم‌افزاری سوسه بیاید و پنجره‌ای بی‌موقع بسته شود و برنامه‌ای به «نات ریسپانسد» اعتراف کند، تا ویندوز از چپ و راست پیغام‌تان بفرستد که «آیا می‌خواهید گزارش مشکل را برای مایکروسافت ارسال کنید» و آیا فلان و آیا بهمان.

اپلِ مرحوم استیو جابز – که روحش شاد و راهش پر رهرو باد – اما جور دیگری با آدم‌ها تا می‌کند. برنامه خراب شد؟ شد که شد. فدای سرت! فلان “اَپ” کار نمی‌کند؟خب، نمی‌کند! دکمه را – یک دکمه‌ی ثابت و مشخص فقط – فشار بده و بیا بیرون. برو سراغ یک چیز دیگر. حالا بعدش خواستی خبرمان کن، نخواستی نکن. بی‌خیال این شو که بروی «مدیر برنامه (Task Manager)» را پیدا کنی و یقه‌اش را بگیری که آمار بدهد چه اتفاقاتی افتاده و نباید می‌افتاده یا برعکس. تیک ایتز ایزی. تایم ایز مانی. جاست اینجوی اند لت ایت گو.

حالا کدام‌شان بهتر است؟ این به گمانم سوال غلطی است. یکی بیل و یکی استیو پسندد. یکی دوست دارد زمان و زندگی‌اش را بگذارد تا ته و توی هر خطا و اشتباهی را دربیاورد و بکند توی چشم فرد خطاکار – که گاهی هم خودش است – تا دیگر تکرار نشود مثلن. یکی هم ترجیح می‌دهد لبخندی بزند و «ای‌بابا»یی بگوید و سری تکان بدهد و بگذرد. نه از سر بی‌مسوولیتی؛ فقط از لحاظ روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد.

من؟ بله، از آقای گیتس به خاطر حس مسوولیت‌شناسی‌اش تشکر می‌کنم؛ اما اجازه می‌خواهم با روش شادروان جابز زندگی کنم. ترجیح می‌دهم اشتباهات و اتفاقات و سوءتفاهم‌ها و خطاهای انسانی و رابطه‌های معیوب را فقط با فشار یک دکمه فراموش کنم. و البته که هربار فشار دادن دکمه، می‌شود یک تجربه، یک خاطره‌ی ناگوار، یک پایانِ شاید تلخ. اما گمانم آن‌جورِ دیگرِ منطقی‌ترِ، به مانند شکافتن رابطه‌ای تمام شده بر میز تشریح، اشتباه بزرگتری باشد که تلخی بی‌پایان از پی دارد. می‌دانم که جراح «پزشک قانونی» با چاقوی بی‌رحمش، مسوولانه به دنبال کشف حقیقت از اعماق جسد است؛ اما ترجیح می‌دهم اگر نعش بی‌جان رابطه‌ای بر دستانم افتاد، پیکرش را با احترام و آرامش، بی‌خدشه‌ی تیغ و نشتر به خاک بسپارم.

و البته که آقای گیتس هنوز زنده است و جناب جابز دیگر نفس نمی‌کشد. اما گمان می‌کنم این دومی، تا همین‌جایش هم بیشتر «زندگی» کرده باشد.

.

26 May 19:22

فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد

by aban-nevesht

آن روز ؛

آشپزخانه شلوغ بود و من ماكاروني آبكش مي كردم !


 دخترك ؛ روي ميز اُپن نشسته بود و تكاليف جمله سازي‌اش را انجام مي داد .

پسرك ؛ كتابش را به ديوار كنار  ِسينك تكيه داده بود و براي تمرينات انگليسي اش كمك مي گرفت .


همزمان ... عشق در جان ِمن مي جوشيد و درد بي تابم مي كرد ؛

تعلّق بي صبرم مي كرد و تعليق جانم را مي گرفت ،

و اشكي پنهاني چاشني ِ ماكاروني مي شد !


به يك باره ... چيزي تغيير كرد ،

چيزي شكست ،

چيزي مُرد ،

چيزي زنده شد ... .


همه ي آن چه تمام ِ اين سال هاي سياه و سخت و معلّق به بهاي جان خريده بودم ؛

در نظرم بي بها شد .

تو گويي آزاد شدم به يك باره .


تصميم گرفتم  .


25 May 17:42

قرار گرفته ام

by Sara n
خوشحالم و  خوشبخت و سبک و بی اعتنا و همه ی اینها را مدیون آسیای میانه و حسی که در هوایش جریان دارد هستم. همیشه فکر می کردم حسی که در دوشنبه و بدخشان داشتم و آن سبکی و خوشبختی عمیق دیگر هیچ وقت سراغم نمیاید. فکر می کردم این غم عمیق و پیچیده ی مختص فیلمهای روشنفکری اروپایی قرار است تا همیشه روی زندگی م سایه بیاندازد، حتی تن داده بودم I gave up years ago اما می دانستم که زندگی ادامه دارد و مجبورم تحملش کنم. خوشحالم که تصمیم گرفتم این سر دنیا زندگی را تحمل کنم. جایی که تصویرش شارپ است. خوشحالی و غم اش هر دو به تیزی  آفتاب استپ های آسیای میانه. دیگر بی قرار نیستم، آن بی قراری را که که هرجای دیگر دنیا که بوده ام (بیشتر از همه ایران) داشته ام دیگر ندارم. مهم نیست کجا بودم همیشه  فکر می کردم من دارم اینجا چه کار می کنم، هر جا که بودم می خواستم بروم یک جای دیگر. دیگر بی قرار نیستم، آرام گرفته ام.
25 May 17:34

http://elcafeprivada.blogspot.com/2013/05/blog-post_25.html

by Ayda

 زنگ می‌زنم تولدشو تبریک بگم. به نظرم دلم هم براش تنگ شده. قصدم اینه که نایس باشم. چند دقیقه که می‌گذره اما، سؤال‌هاش که از دو سه تا بیشتر می‌شه، دوباره تاریخ با دور تند تکرار می‌شه. ظرف ده دقیقه یادم میاد برای چی ازش جدا شدم. کجاها و چی‌هامون با هم فرق داشت که دیگه نمی‌شد هم‌دیگه رو تحمل کنیم. ظرف ده دقیقه تمام دل‌تنگی و نایسی‌م می‌پره و گوشی رو که می‌ذارم با خودم فکر می‌کنم آخخخخ که جدا شدن از این آدم چه درست‌ترین کار زندگی‌م بوده.

چند شب پیشا اترنال سان‌شاین دیدیم. دوباره. دور هم. این بار فیلم عجیب به‌م چسبید. یادمه همون بار اولی که فیلم رو دیده بودم هم، دوستش داشتم، زیاد. این‌بار اما دوست‌تر داشتم‌ش، به دلایلی متفاوت‌تر. این‌بار سطح متفاوتی از روابط و بریک‌آپ‌ها رو تو کارنامه‌م داشتم و با لایه‌ی جدیدی از فیلم ارتباط گرفتم.

اگر اون سال‌ها قرار بود یه جمله درباره‌ی فیلم بگم، همانا در ستایش عشق بود لابد. این‌که نمی‌شه یه دوست‌داشتن چندین و چندساله رو بی‌خیال شد و برای همیشه از ذهن پاکش کرد. که چه‌طور اون آدم در لایه‌ها و اشکال و اشیای مختلف جا باز کرده تو زندگی‌مون، و چه طور پاک کردنش، به کل پاک کردنش این‌همه سخت و ناممکنه. و چه حیفه. و چرا اصلن؟

این‌بار اما، درست‌ترین جای فیلم نوارهایی بود که از آدم‌ها ضبط شده بود، وقتی تصمیم گرفته بودن عشق مورد علاقه‌شون رو به کل فراموش کنن. در اون لحظه، در اوج استیصال و غم و عصبانیت، ازشون خواسته می‌شد نقاط قوت و ضعف پارتنرشون رو نام ببرن. دلایل تصمیم‌شون رو با زبون خودشون بیان کنن. دلایل گاهی خیلی خنده‌دار بود. خیلی جزئی و خیلی خنده‌دار. اما خیلی درست و خیلی واقعی. و درست‌تر این‌که می‌بینی رابطه‌ای اون‌همه فانتزی، اون‌همه پرشور، درست به همین دلایل کوچیک و معمولی از هم گسسته می‌شه، می‌پاشه تا جایی که تو تصمیم می‌گیری تمام جزئیات و حواشی رو فراموش کنی. که همه‌چیز رو، که یه عمر رابطه رو، یه عمر خاطره و یادگاری رو بریزی تو دو تا کیسه زباله و بخوای از همه‌چیز دور شی. کنده شی. پاک شی. خلاص.

یه صحنه بود توی رمان عشق سال‌های وبا، که عشق زن به واسطه‌ی مانده‌ی بقایای مدفوع همسرش روی لبه‌های کاسه توالت شروع می‌کرد به فروپاشی. همون. به نظرم این درست‌ترین تعبیر از خرده‌جنایاتیه که رابطه رو از تو می‌خوره و روح رو نه در انزوا، که در ملأ عام می‌خراشه و نابود می‌کنه.
25 May 17:11

ققنوس وار

by nisgil
چه قدر از أدم هاي افسرده بدم مي آمد. چه قدر از اندوه و شكست خوردگي و حس ترحم به حال خود بيزار بودم. 

حالا همه ي آن حس هايي كه روزي تحقير مي كردم در من تجلي پيدا كرده اند. جز براي ضرورت از خانه بيرون نمي روم. جز براي ضرورت از روي مبلم بلند نمي شوم. اعمال حياتي، نظافت شخصي و مسئوليت هاي خانوادگي را به جا مي آورم و ديگر هيچ. يك سالي هست كه كتاب نخوانده ام. نمي توانم از فضاي اطرافم منفك شوم و به دنياي كتاب فرو بروم. اراده ام فلج شده. عضلاتم از كم حركتي ضعيف شده اند. چاق تر شده ام. نگاهم عبوس و فاقد زندگي است. زندگي نمي كنم، فقط به حيات خودم ادامه مي دهم. 

حقيقتن در تمام اين  مدت نزديك به دو سال كه مشكل پيش آمده زندگي من را تحت تاثير قرار داده  زندگي ام از روال عادي خارج شده. براي حل اين مشكل كاري نمي توانم بكنم، مشكل خارج از من است. زندگي را هم نمي توانم به روال سابق برگردانم. آواري ريخته و هيچ چيز مثل قبل نيست. تنها چيز كه مي دانم اين است كه ادامه ي اين روند هيچ كمكي به من نمي كند. افسردگي، اندوه، دلسوزي، خشم و پرخاشگري هيچ كدام نه مشكل را برطرف مي كند نه روال عادي را به زندگي من. مي گرداند. بايد خودم را جمع كنم. بايد ورزش كنم، از خانه خارج شوم، ويتامين و غيره بخورم،برنامه هاي هنري اجباري براي خودم بگذارم، ليستي از ممكن ها و شدني ها تهيه كنم و به آن ها مشغول شوم. بايد خودم را راه بيندازم. كسي را ندارم كه دستم را بگيرد و كمك كند. كسي را ندارم كه مرا به زور از روي مبلم بلند كند و از خانه بيرون بكشد. وقتي نوبت به گرفتن مي شود تمام جهانم به خودم منحصر مي شود اما موقع خدمات رساني صف طويلي در پيش رو دارم. كسي نمي فهمد كه بر من چه مي گذرد. ياري گري نيست. باد دست به زانوي خودم بگذارم.