حس هايي هست براي نگفتن ،
حس هايي هست براي ننوشتن ... .
پي نوشت :
حال ِ آدم ها را در پُست هاي منتشر نشدهشان بايد جُست ؛
در پيامك هاي دِرفت شدهشان .حس هايي هست براي نگفتن ،
حس هايي هست براي ننوشتن ... .
پي نوشت :
حال ِ آدم ها را در پُست هاي منتشر نشدهشان بايد جُست ؛
در پيامك هاي دِرفت شدهشان .Nazaningترجمه ي گوگل ترنسليت:
من یکی در من امانوئل کانت که با آنها من نمی توانم هر مبارزه
من: نل کجاست؟او: مارک (پدرش) بردش تئاتر. گفت نمایش غرور و تعصب رو در ریجنت پارک اجرا می کنند و دوست داشت بره ببینه، ولی فکر کرد پسرها که حوصله شون سر می ره، پس دخترم رو ببرم. هیچم فکر نکرد من هم ممکنه دوست داشته باشم این نمایش رو ببینم. براش مفروضه که وظیفه من نگهداری از بچه هاست! یعنی حتی ازم سوال نکرد که تو هم می خوای بیای؟ می خوای من بچه ها رو نگه دارم تو و نل برین تئاتر رو ببینین؟
من: خب بهش گفتی چه احساسی داری؟
او: خیلی غیرمستقیم و ملایم اشاره کردم. مشکل اینجاست که متوجه نمی شه. براش طبیعیه که من، مادر خونه، زندگیم برای بچه ها خلاصه شده باشه. تازه فکر می کنه که لطف می کنه که نل رو با خودش میبره. از اینکه اعتراض کنم تعجب می کنه.
او: گاهی اگر بخوام چیزی بخرم نمی دونم باید بهش بگم یا نه. ممکنه بهش بگی و خیلی هم خوب برخورد کنه، شایدم به نظرش قیمتش خیلی زیاد باشه و مخالفت کنه. بنابراین نمی دونم باید اول چیزی که می خوام رو بخرم و تو عمل انجام شده قرارش بدم یا نه.
چند وقت پیش یه کیف دیدم که قیمتش زیاد بود. من که هیچ وقت کیف گرون نخریده م تا حالا ولی فکر کردم این خیلی خوبه. با احتیاط به مارک گفتم این کیفه رو ببین چه خوبه! اونم گفت «آره خیلی قشنگ و شیکه.» گفتم قیمتش ولی این قدره. گفت «چه گرون! ولی عیبی نداره هر از گاهی یه چیز گرون هم بخری چه اشکالی داره؟» خلاصه رفتم و کیف رو خریدم. بعد می بینم حالا که قیمت کیفه رو می دونه انتظار داره مثل یک آدم به کیفه احترام بذارم! مثلا می گه «چرا کیفت رو گذاشتی زمین؟ خراب می شه!» خب اگر کیف خوبی باشه که این جوریا نباید خراب بشه! برای همین اصلا قیمتش زیاده. یک هفته بعد که دیگه ذله شده بودم از تذکراتش در مورد کیفم، بند کیفه پاره شد. خیلی ناراحت شدم که به این زودی خراب شده. پس بردمش و پولم رو پس گرفتم. بگذریم...یک بار با این همه دردسر کیف گرون خریدم ولی به دردسرش نمی ارزید.
Nazaningآجرهاي زيرين من تك تك كشيده شده اند. چالش من حفظ تعادل هرمي به اين عظمت روي يك تك آجر باقي مانده ست.
قاعده این است: وقتی آجرکانی چند را – هرموار- بر هم چیده باشی تا به بازیچه قصری خیالی بسازی، آن آجرک ِ شوخِ ظریفِ بیمبالاتِ در فراز، با آن آجرِ مطمئن ِ استوار ِ در قاعده، آسمان تا زمین تفاوت میکند: یکی را میتوان بر زمین انداخت و دوباره فراز آورد، آن دیگری را اما میتوان برکشید و قصر خیال را فروریخت.
.
رابطه باشد یا رفاقت، برساختنش در نظرم به چیدن هرم میماند. بزرگترها، مهمترها، مطمئنترها، در قاعده. باقی، پای بر شانهی ایشان. هر آجرکی که بالاتر میگذاری و رابطه/رفاقت را اوج میدهی، دلگرم به آجری در قاعده است که آن پایین، در پی، به درستی چیده شده باشد. برای این تازهترهای ظریف، میتوان آسانگیرتر بود: دستی میخورد و آجرکی بر زمین میافتد؛ به سهو. به شوخی. به شیطنت. به غفلت. باکی نیست. فرصتی دیگر هست و آجرکی دیگر.
اما آخ از آن که میآید و به ناگاه، آجرکی از قاعده برمیکشد! آخ!
آجر همان آجر نیست. آنچه از قاعده برمیکشی – گیرم به سهو یا غفلت – کاخ بلند آسمانسایِ رابطه/رفاقت را فرومیریزد. و البته که هرچه بلندتر، آوارش هم سهمگینتر. گیرم که رفیقترین رفیق، گیرم که جانترینِ جانان باشی.
.
حالا اين نقطه ي سياه مثل لكه ي جوهر پخش شده و تمام زندگي من را تحت سياهي خودش گرفته و هيچ رنگي غير از سياهي نمي توانم ببينم. مشكل مثل سرطان تمام فكر و ذهنم را فلج كرده و دارد من را از بين مي برد.
تنها راهم اين است كه سياهي ها را به چاله ي خودشان برگردانم و نگذارم به ساير ابعاد زندگي ام سرايت كنند. بايد از يك تراپيست براي تميز كردن ذهنم كمك بگيرم. تراپيست پول مي خواهد. پول ندارم. بايد پول در بياورم اما نمي توانم. سياهي ذهنم را فلج كرده.
به روز آفتابي كرتنر شتراسه و توريست هاي بستني خور و مغازه ها و قيمت ها و ضرب و تقسيم تبديل يورو به تومان و غم باد گرفتن از نخريدن روسري ابريشمي با نقاشي كليمت مي روم و ذوق كردن از خريد شلوارك پنج يورويي از ث اوند آ كه حالا در بوتيك سي و پنج يورو قيمت خورده مي روم.
به ملانژ و اشترودل سيب، پيده ي سيردار تركي، " تزوگ فرررررت آب" هاي او بان، به تماشاي فيلم تري دي توي سينما، به ماريا هيلفرشتراسه و مغازه هاي بي پايانش و آن پارچه فروشي پر از طيف رنگ و خنزر پنزري چيني و سيب زميني سرخ كرده ي ادويه دار كي اف سي و وينر شنيتزل و سالاد سيب زميني. به شراب و بيليز. به ذوق مرگ شدن از خريد اسانس روم براي شيريني.
به توالت هاي بي شلنگ، به حمام هايي كه راه آب روي زمين ندارند، به خانه ي هفتاد متري كه در عين ناباوري همه ي جوانب يك خانه ي راحت را تامين مي كند، به پنجره هاي بي نرده و قفل و بست طبقه ي اول كه از سه طرف به كوچه باز هستند و هيچ كس نمي ترسد از اين كه نيمه شب كسي به خانه بيايد و در خواب سر اهل منزل را ببرد، به دسترسي راحت به مترو و شتراسن بان، به خانمي كه سگ و كالسكه ي بچه را هم زمان سوار مترو كرد و كله پا نشد، به مرد مستي كه خيره به من نگاه كرد و من از برق دشمني در نگاهش ترسيدم، به تعجبم از خسته نشدن از پياده روي و دريافتن تفاوت استنشاق اكسيژن با منوكسيد كربن، به نرم شدن پوستم از رطوبت هوا.
به اندوه شهر قديمي، به آب كدر رونا، به معلق شدنم در حباب تنهايي و كنده شدن از هر چه بودم، به لحظاتي كه نه دختر كسي بودم.، نه مادر كسي و نه همسر كسي، فقط خودم بودم، بي وظيفه، بي تحميل، بي بايد، ايستا.
اسپري تمام شد.خاطره بازي تمام شد.
از دیروز توی بیمارستان روانی بستری شد. خودش بهش میگه «آشیانه ی فاخته». هرچی فکر می کنم هیچ نشونه ای از جنون نداشت. از بیشتر آدمهایی که دیدم باهوش تر بود؛ هنر رو می فهمید، عاشق پولانسکی بود. نقاشی های کاندینسکی رو دوست داشت. حس داشت؛ مثل بقیه آدمها کرخت و ترسیده نبود. می تونست بخنده؛ خنده ش انقدر واقعی بود که آدم بی اختیار خنده ش می گرفت، می تونست گریه کنه، می تونست عشق بازی کنه، با همه ی وجودش، جوری که همه ی ذرات تنش تبدیل به عشق و بازی بشه. هیچ کس رو چه بعد و چه قبلش ندیدم که بتونه اونجوری عشق بازی کنه. زندگی خودش رو می کرد، اونجوری که می خواست، باورهای خودش رو داشت، نه اونی که جامعه بهش تزریق کرده بود. آدم آرومی بود. آزارش به مورچه هم نمی رسید. با اون موههای تقریبا بلند طلایی و چشمهای آبی و صورت در صلحش؛ جون میداد برای نقش حضرت مسیح روی صلیب.
از اون آدمهایی بود که هرکی می دید عاشقش می شد. یه شب توی بزرگراه پلیس ماشین رو زد کنار. گواهینامه ش سه روز بود که باطل شده بود. پلیس با لحن جدی پرسید می دونستی؟ خندید و گفت نه!؟ نمی دونستم! پلیسه یه نگاهی به مدارک کرد و گفت جریمه ی رانندگی با گواهینامه ی باطل شده پونصد دلاره می دونی؟ گفت نه! نمی دونستم! توی صداش هیچی نبود. نه ترس؛ نه پشیمونی، نه حتی تلاش برای فرار از پرداخت جریمه. پلیس توی ماشین رو نگاه کرد. توی چشماش معلوم بود که اونم مثل من عاشقش شده بود. مدارکش رو برگردوند و گفت این بار جریمه ت نمی کنم ، و رفت. آخ ؛ دوست داشتن تو چه کار آسونی بود لیون، درست مثل آب خوردن.
یه شب؛ توی خونه ش دل درد گرفتم رفتم سراغ جعبه ی دواهاش. توش یک ترکیب جادویی پیدا کردم برای خودکشی. اون روزها بود که حالم خیلی بد بود. خیلی بد؛ همه ش دلم می خواست بمیرم. گفتم این ها رو میدی به من؟ مست بودیم؛ چراغ رو روشن کرد و چند دقیقه به قرص ها خیره موند. گفت اینها به چه درد ت میخوره؟ گفتم میدیش به من؟ چشمهاش رو مالید و گفت نه. اصرار کردم که ازت میخرم. اون وقت ها تازه کارش رو از دست داده بود و پول احتیاج داشت. گفتم ازت میخرم، چند صد هزار دلار خوبه؟ این همه ی پولیه که دارم. از جاش بلند شد و قرص ها رو برداشت؛ برد انداخت توی دستشویی و سیفون رو کشید. تکیه دادم به دیوار و نشستم روی موزاییک های سرد کف حموم. از توی آشپزخونه یک شمع آورد و روشن کرد و شیر آب داغ رو با فشار باز کرد توی وان. دستم رو که از سرما می لرزیدم گرفت و کمکم کرد که توی آب ولرم قوطه ور بشم و گفت آروم باش؛ بوکوفسکی. آروم باش. رفتارش خیلی پدرانه بود. بعدا فهمیدم که مردهایی که پدر هستن اینجوری ان. انگار کف دستشون یه جور محبتی هست که توی دستهای مردهای دیگه نیست. دستهای مردهای دیگه خشنه؛ حتی در نهایت عشق. کف دست پدرها، تجربه ی پاک کردن کون گهی بچه هاست؛ تجربه ی نگهداری؛ تجربه ی عر زدن یک روح مچاله شده و نحیف و تب دار. توی نور شمع دنبال چیزی می گشت، یه اردک پلاستیکی بود. پرتش کرد طرفم و گفت با این بازی کن. گفتم لیون تو اولین پدری هستی که من گاییدم. هوله رو انداخت کف زمین و گفت بوکوفسکی تو هم اولین داروسازی هستی که برای خودکشی از تو جعبه ی دیگران دنبال قرص می گرده و کف زمین دراز کشید و خوابش برد.
ديروز بعد از يك ماه شنيدن شرح لذت و هيجان ورزش و پيش رفت و سلامتي از آزيتا، در يك اقدام بسيار ناگهاني براي كلاس ورزش اسم نوشتم و همان ديروز هم اولين جلسه را رفتم. الان تنم كوفتگي خوشايندي دارد و وجدانم خوش و خندان زير سايه ي درخت تاب مي خورد. بعدد از آن همه عرق ريختن غذا هم به دلم نچسبيد و به طور كاملن ناخواسته وارد رژيم شدم. به زودي تغييرات خوبي در ظاهرم اتفاق خواهد افتاد. لاغرتر كه بشوم لباس هاي بهتري هم مي توانم بپوشم. به پوست و مو و دندان و ناخنم هم بايد مرتب رسيدگي كنم تا از نظر ظاهري آماده باشم.
بايد زبان آلماني ام را تا جايي كه مي توانم خودم كار كنم پيش ببرم. فعلن خوراك فيلم و كتاب آموزشي و تفريحي و غيره به اندازه ي اين سطح دارم. زبان انگليسي را هم كه به خاطر توجه به آلماني كمي تضعيف شده بايد دوباره تقويت كنم. بايد خودم را ارتقا بدهم.
زندگي ام را از اندوه و غم خالي مي كنم در انتظار پر شدنش با شادي و موفقيت. اتفاق خوب براي كسي كه آماده اش نيست نمي افتد.
Nazaningمي توني. همه مون اولش فكر مي كنيم نمي تونيم. بعد مي بينيم تونستيم، شد. ما توانندگانيم.
Nazaningحالا اگه وسيله ي برقي بود، تا روده هاش روي ميز پخش نمي شد و دست آخر چند تا پيچ اضافه نمي اومد رضايت نمي دادين. به رابطه كه رسيد لت ايت گو... آي شما مردها:)))
بیشتریها، هم صابون ویندوزِ مایکروسافت را به تن زدهایم، هم سر انگشتمان به یکی از محصولات اپل مالیده است.
ویندوز و آفیس و دیگر اختراعات جناب بیل گیتس و اعوان و انصارش، اشکال زیاد دارند. اما به همان اندازه – بلکم بیشتر – اصرار دارند که آدمها اشکالاتشان را به رویشان بیاورند. برای رفع کردنش لابد. در راستای مشتریمداری طبعن. همان «همیشه حق با مشتری است» که مرحوم فری کثیف هم یکزمانی گَلِ ساندویچیاش آویزان کرده بود. کافی است اشتباهی اتفاق بیفتد و نرمافزاری سوسه بیاید و پنجرهای بیموقع بسته شود و برنامهای به «نات ریسپانسد» اعتراف کند، تا ویندوز از چپ و راست پیغامتان بفرستد که «آیا میخواهید گزارش مشکل را برای مایکروسافت ارسال کنید» و آیا فلان و آیا بهمان.
اپلِ مرحوم استیو جابز – که روحش شاد و راهش پر رهرو باد – اما جور دیگری با آدمها تا میکند. برنامه خراب شد؟ شد که شد. فدای سرت! فلان “اَپ” کار نمیکند؟خب، نمیکند! دکمه را – یک دکمهی ثابت و مشخص فقط – فشار بده و بیا بیرون. برو سراغ یک چیز دیگر. حالا بعدش خواستی خبرمان کن، نخواستی نکن. بیخیال این شو که بروی «مدیر برنامه (Task Manager)» را پیدا کنی و یقهاش را بگیری که آمار بدهد چه اتفاقاتی افتاده و نباید میافتاده یا برعکس. تیک ایتز ایزی. تایم ایز مانی. جاست اینجوی اند لت ایت گو.
حالا کدامشان بهتر است؟ این به گمانم سوال غلطی است. یکی بیل و یکی استیو پسندد. یکی دوست دارد زمان و زندگیاش را بگذارد تا ته و توی هر خطا و اشتباهی را دربیاورد و بکند توی چشم فرد خطاکار – که گاهی هم خودش است – تا دیگر تکرار نشود مثلن. یکی هم ترجیح میدهد لبخندی بزند و «ایبابا»یی بگوید و سری تکان بدهد و بگذرد. نه از سر بیمسوولیتی؛ فقط از لحاظ روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد.
من؟ بله، از آقای گیتس به خاطر حس مسوولیتشناسیاش تشکر میکنم؛ اما اجازه میخواهم با روش شادروان جابز زندگی کنم. ترجیح میدهم اشتباهات و اتفاقات و سوءتفاهمها و خطاهای انسانی و رابطههای معیوب را فقط با فشار یک دکمه فراموش کنم. و البته که هربار فشار دادن دکمه، میشود یک تجربه، یک خاطرهی ناگوار، یک پایانِ شاید تلخ. اما گمانم آنجورِ دیگرِ منطقیترِ، به مانند شکافتن رابطهای تمام شده بر میز تشریح، اشتباه بزرگتری باشد که تلخی بیپایان از پی دارد. میدانم که جراح «پزشک قانونی» با چاقوی بیرحمش، مسوولانه به دنبال کشف حقیقت از اعماق جسد است؛ اما ترجیح میدهم اگر نعش بیجان رابطهای بر دستانم افتاد، پیکرش را با احترام و آرامش، بیخدشهی تیغ و نشتر به خاک بسپارم.
و البته که آقای گیتس هنوز زنده است و جناب جابز دیگر نفس نمیکشد. اما گمان میکنم این دومی، تا همینجایش هم بیشتر «زندگی» کرده باشد.
.
آن روز ؛
آشپزخانه شلوغ بود و من ماكاروني آبكش مي كردم !
دخترك ؛ روي ميز اُپن نشسته بود و تكاليف جمله سازياش را انجام مي داد .
پسرك ؛ كتابش را به ديوار كنار ِسينك تكيه داده بود و براي تمرينات انگليسي اش كمك مي گرفت .
همزمان ... عشق در جان ِمن مي جوشيد و درد بي تابم مي كرد ؛
تعلّق بي صبرم مي كرد و تعليق جانم را مي گرفت ،
و اشكي پنهاني چاشني ِ ماكاروني مي شد !
به يك باره ... چيزي تغيير كرد ،
چيزي شكست ،
چيزي مُرد ،
چيزي زنده شد ... .
همه ي آن چه تمام ِ اين سال هاي سياه و سخت و معلّق به بهاي جان خريده بودم ؛
در نظرم بي بها شد .
تو گويي آزاد شدم به يك باره .
تصميم گرفتم .
حالا همه ي آن حس هايي كه روزي تحقير مي كردم در من تجلي پيدا كرده اند. جز براي ضرورت از خانه بيرون نمي روم. جز براي ضرورت از روي مبلم بلند نمي شوم. اعمال حياتي، نظافت شخصي و مسئوليت هاي خانوادگي را به جا مي آورم و ديگر هيچ. يك سالي هست كه كتاب نخوانده ام. نمي توانم از فضاي اطرافم منفك شوم و به دنياي كتاب فرو بروم. اراده ام فلج شده. عضلاتم از كم حركتي ضعيف شده اند. چاق تر شده ام. نگاهم عبوس و فاقد زندگي است. زندگي نمي كنم، فقط به حيات خودم ادامه مي دهم.
حقيقتن در تمام اين مدت نزديك به دو سال كه مشكل پيش آمده زندگي من را تحت تاثير قرار داده زندگي ام از روال عادي خارج شده. براي حل اين مشكل كاري نمي توانم بكنم، مشكل خارج از من است. زندگي را هم نمي توانم به روال سابق برگردانم. آواري ريخته و هيچ چيز مثل قبل نيست. تنها چيز كه مي دانم اين است كه ادامه ي اين روند هيچ كمكي به من نمي كند. افسردگي، اندوه، دلسوزي، خشم و پرخاشگري هيچ كدام نه مشكل را برطرف مي كند نه روال عادي را به زندگي من. مي گرداند. بايد خودم را جمع كنم. بايد ورزش كنم، از خانه خارج شوم، ويتامين و غيره بخورم،برنامه هاي هنري اجباري براي خودم بگذارم، ليستي از ممكن ها و شدني ها تهيه كنم و به آن ها مشغول شوم. بايد خودم را راه بيندازم. كسي را ندارم كه دستم را بگيرد و كمك كند. كسي را ندارم كه مرا به زور از روي مبلم بلند كند و از خانه بيرون بكشد. وقتي نوبت به گرفتن مي شود تمام جهانم به خودم منحصر مي شود اما موقع خدمات رساني صف طويلي در پيش رو دارم. كسي نمي فهمد كه بر من چه مي گذرد. ياري گري نيست. باد دست به زانوي خودم بگذارم.