Shared posts

15 Mar 08:00

زنان علیه زنان

by almatavakollll

در جامعه‌ای که زنان نگران یقه ی باز فریال هستند و معتقدند وظیفه امر به معروف و نهی از منکر بر دوش آنهاست و خود دلیل ترقی یک زن را رابطه ی جنسی او با بالادست ها می دانند دارم به ارمیا فکر می کنم که حجاب داشت و همین زنان او را به سخره گرفته بودند که روسری ات را برداری چیزی نمی شودها!
یادم  است چندسال قبل دلیل بالا آمدن ارمیا در آکادمی خوش آمدن بالادست ها  اعلام شد  و حالا درمورد فریال هم  اینطور بوده است.

مساله ی مهمی که در این میان مطرح می شود مفهوم واژه های  «خوب» بودن و «بد» بودن و مرجع این تعاریف است.

از سوی دیگر این سوال مطرح است که زمانی که زنان همدیگر را با لباس‌های خود تعریف می کنند و معتقدند که یک زن چه با حجاب باشد چه بی حجاب بنا به دلایلی پشت پرده پیشرفت می‌کند؛ نگاه مردان به زنانی که پله‌های ترقی را طی می کنند ( چه با حجاب، چی بی حجاب ) چیست؟

 

15 Oct 07:11

آدمیزاده دیگه، دنگ و فنگ زیاد داره. سه ماه پیش ...

by آیدا


آدمیزاده دیگه، دنگ و فنگ زیاد داره. سه ماه پیش اگه می تونستم دو ساعت روی تخت بدون بغل کردن بچه به صورت دراز کشیده، بخوابم از خوشی سرپا بند نبودم. اما همین دیشب شیش ساعت_ البته نا پیوسته_ روی تخت بدون بغل کردن بچه به صورت دراز کشیده، خوابیدم اما تموم امروز حس می کردم خوابم میاد و بی حوصله بودم.

البته کلن بی حوصله گی و خستگی رو این روزها زیاد دارم. حس می کنم کوه کندم. نمی دونم چرا؟ خستگیم برطرف نمیشه. نای انجام کاری که حالم رو بهتر کنه رو هم ندارم. دلم نمی خواد کتاب جدید بخونم یا فیلم خوب ببینم. اگه دخترک خواب باشه هم نمی خوابم فقط می شینم و ول می چرخم تو اینستاگرام تا دخترک بیدار شه و برم ضبط و ربط ش کنم.

مدام هم عذاب وجدان دارم. از هیکلم بدم میاد. چند هفته اول سیزده کیلو کم کردم اما چون خیلی وزن اضافه کرده بودم هنوز سیزده تا دیگه دارم. ورزش نمی کنم. نمی رقصم و فقط غصه هیکل بدم رو می خورم و تازگی ها پر خوری عصبی هم پیدا کردم. یعنی فقط می خورم بدون لذت بردن یا حتی بدون گشنه بودن. انقدر می خورم که حالم از خوردن بد میشه. اوایل می خوردم که انرژی داشته باشم. یعنی کاکائو بود که می خوردم تا انرژی برای بیدار موندن و بغل کردن دخترک داشته باشم. فکر کنم معتاد شدم چون الان که اونقدر ضرورت نداره هم باز می خورم بدون میل و اشتیاق حتی.

عذاب وجدان نبودن کنار دخترک رو هم دارم. مدام دارم برنامه می چینم که چه کنم و چه نکنم و اگه مواردی مثل الان پای لپ تاپ باشم و برای دخترک موزیک گذاشته باشم و کاری باهاش نداشته باشم انقدر عذاب وجدان می گیرم که نگو. تنهایی م کوفتم میشه.

می دونم طرز تفکرم و رفتارم حتی احمقانه ست. لازم نیس بهم گوشزد کنید. اما احمق شدم چه کنم دیگه؟

این وسط مشکل خونه هم هست. باید بریم  از این خونه و نرفتیم. آقای خونه درگیرکارهاشه که به خاطر بیماری و فوت پدرش خیلی عقب افتاده و وقتی میاد خونه هم خسته و عصبی و کلافه ست و منم که با دخترک نمی تونم برم خونه ببینم و این مشکل همین طور گیر کرده تو گلوم و من هر چی می خورم نمیره پایین، گیر کرده، بد جور...

بماند.

خیلی غر زدم. برم سراغ دخترک تا بیشتر از این وجدان درد کلافه م نکرده. فعلن.


01 Oct 13:38

ازهمه جا

by missloraaaa@gmail.com (لورا)

بازهم بین نوشتن ها فاصله افتاد و بازهم مطالبم بیات شدند و رفتند:(

چندوقتی است که خواب یک کارگاه بزرگ میبینم با چندخانم خیاط و دوتا خانم دکوپاژکار که خانم خیاط ها سرویس آشپزخانه و رومیزی و کوسن می دوزند و دکوپاژی ها زیر نظر دوست عزیزم آویز آشپزخانه و استند دستمال و سطل و جای دستمال کاغذی و شلف تولید می کنند بعد هم آن ها را در گالری جلوی کارگاه می فروشیم و دوتا جوان پیک موتوری هم استخدام کرده ایم تا اگر کسی خواست به دست صاحبش برساند.همسرجان هم آمده و مدیر فروش فروشگاهمان شده .خواب شیرینی است ولی نمی دانم کی عملی میشود؟

چندوقت شده که اینجا از خانواده شوهر گله نکرده ام.الان گله دانم پرشده.درست ازروزی که فهمیدند من چنین کاری برای خودم راه انداخته ام ،خواهرشوهر زد در کار صنایع دستی.کاراولش موفق نبود و جز چندنفر ازفامیل که مادرشوهر هم جزوشان بود از او خرید نکردند.دیگر اوضاع به کجا رسیده بو که همسر هم گله کرد و گفت مامان چند تا ازکارهایش را خریده نمی توانست ازتو هم یک دستکش بخرد؟من گفتم بی خیال حرص نخور من که که مشتری های خودم را دارم و بعد از چند وقت که دید کاراول جواب نمیدهد تصمیم گرفته کوسن بدوزد.آن هم کی؟کسی که هیییییچ ازخیاطی نمی داند.چه کسی برایش می دوزد؟مادرشوهر

برادرشوهر هم برای درآمد بیشتر زد تو کاردکوپاژروی چپوب.کی؟وقتی دید که من و دوستم با هم همکاری می کنیم و ست آشپزخانه می سازیم.تازه انتظار داشت من دوستم را بپیچانم و با او کارکنم که نکردم و همین بساط دلخوری را فراهم کرد.اما چون همسرجان حسابی پشت من است،کم نمی آورم.

برای شرکت در مسابقه کتابخوانی خندوانه ،کتاب یک عاشقانه آرام را خواندم که عجب کتاب نچسبی بود و برای من که یک رومان را دوروزه می خوانم یک هفته تمام طول کشید.اما یک جمله داشت که گرانی محصول جوامعی است که آدمهایش دست از تولید کشیده اند.خوشحالم که من جزئی از عوامل گرانی نیستم:)

این هم لینک محصولات من در سایت کارودست که البته آنجا چون هزینه پست هم اضافه شده گرانتر نوشته.قیمت واقعی را ازخودم بخواهید.

07 Aug 12:26

باباها ماهی را می پرستند

by almatavakollll

 

مامان خانه نیست؛رفته خانه ی دایی. دیشب که از راه رسیدم به بابا گفتم: فردا ناهار چی ب‍پزم؟

گفت: از ظهر ماهی مونده.

ظهر مامان برایش ماهی پخته بود.

حالا امروز صبح ساعت هفت بابا بلند شده ؛ ماهی ها را  از توی فریزر درآورده ؛ تند و تند سرخ کرده گذاشته توی یخچال که من وقتی بلند شدم فکر کنم از دیروز مانده و دوباره ماهی بخورد.

بابا نمی خواهد باور کند من خبرنگارم و فضول و همواره دنبال نشانه‌ها می گردم؛ حتی اگر سه ساعت از سرخ کردن ماهی ها گذشته باشد و نشانه‌ها پاک شده باشند.

هی خواستم بروم بغلش کنم؛ هی جلوی خودم را گرفتم.

 

07 Jun 08:02

چیزهایی که می‌خواستی در مورد گربه بدانی (اما می‌ترسیدی از خرس بپرسی)

by KHERS

۱- بی‌دلیل بعد از جدایی‌ام دوست داشتم حیوان خانگی داشته باشم. شاید چندان هم بی‌دلیل نبود. حیوانات حرف نمی‌زنند و در عین حال با صاحب‌شان رابطه‌ی عاطفی برقرار می‌کنند.

 

۲- اولویتم سگ بود. سگ بزرگ. پیاده‌روی دوست دارم و تصویر ایده‌آلم این بود که با سگم دو تایی در مسیری سرسبز که یک طرفش کمی هم جنگل دارد راه برویم. چوب‌دستی هم دستم باشد.

۳- از سگ‌های ریز واق‌واقو متنفرم. در جهان‌بینی من آنها سگ‌های پاریس هیلتونی هستند. سگ‌های بزرگ دوست دارم. به نظرم منش آنها پخته و موقر است و تکلیف‌شان با دنیا و رابطه‌ی سگ-صاحب مشخص است. سگ‌های ریز احمقند و ترسو. هیچ قطعیتی در مورد هیچی ندارند. برای همین مدام واق واق می‌کنند.

 

۴- خیلی زود فهمیدم سگ بزرگ برای کارمند مجرد و آپارتمان‌نشین انتخاب غلطی است. گزینه‌ی بعدیم گربه بود.

 

۵- دو سالی که لندن کارمندی کردم سه تا خانه عوض کردم. هیچ‌کدام از صاحب‌خانه‌هایم اجازه‌ی نگهداری حیوان خانگی نمی‌دادند. عجیب است، چون  قرار است صرفن آپارتمانی اجاره کنی اما همه می‌دانند که صاحب‌خانه مالک روح و زندگی آدم هم می‌شود و ضمانت قانونی‌اش هم همان اجاره‌نامه‌ی ۲۰۰ صفحه‌ای است که آدم حوصله‌ی ورق زدنش را ندارد.

 

۶- پارسال که آمدم ایران هنوز به فکر حیوان خانگی بودم. یک بار با دوست‌دخترم سفری چند روزه به فیلستان رفتیم. آنجا با سگی ولگرد دوست شدیم، بهش غذا می‌دادیم، می‌رفتیم پیاده‌روی و کوه. سگه توی کوه زنده می‌شد. جلو جلو می دوید. بعد بر می‌گشت دنبال ما. راه را نشان‌مان می‌داد. همان‌جا فهمیدم نگهداری سگ توی آپارتمان جنایت است. گزینه‌ی بعدی گربه بود.

 

۷-  تهران با خانواده زندگی می‌کنم. یک شب سر شام گفتم می‌خواهم گربه بیاورم. پدرم با دهان پر نعره زد نع. ۳۳ سالم بود و می‌دیدم حتی امکان نگهداری یک گربه هم ندارم.

 

۸- با این‌حال به آشنایانم سپردم برایم دنبال توله‌ی پرشین باشند. برنامه مشخصی نداشتم که چطور با نع پدرم مقابله کنم. اما گاهی بهترین برنامه برای جلو بردن این جور کارها بی‌برنامگی است. اتفاقی به خانمی وصل شدم که توی کار حمایت از حیوانات است. گربه‌ی اولی که برایم پیدا کرد جور نشد. یعنی صاحبانش بعد از ۲۴ ساعت گفتند به آدم مجرد و بی‌کار گربه نمی‌دهیم. مورد دوم جور شد.

 

۹- دومینیک را توی مطب دامپزشک تحویلم داد. گفت دختر است و اسمش مَگی است. اما همانجا اسمش را عوض کردم. دومینیک با کیو. اگر با سی باشد اسم مردانه است اما دومینیک با کیو اسم یونی‌سکس است. به لاتین یعنی از طرف خدا. به فارسی لابد می‌شود خداداد یا الله‌داد. فرقی هم که ندارد چون گربه‌ها اسم‌شان را نمی‌شناسند، فقط به تُن صدا واکنش نشان می‌دهند.

 

۱۰- توی دامپزشکی از جعبه‌اش درش آوردم. زیر بغل‌هایش را گرفته بودم، جوری که بهم نخورد. پاهایش توی هوا آویزان بود. نمی‌شد همین‌جور معلق بماند و چاره‌ای نبود جز اینکه بغلش کنم. تا قبل از این گربه بغل نکرده بودم.

 

۱۱- وقتی گربه را تحویلم دادند هم جرب داشت و هم چند تا از دندان‌هایش شکسته بود. جرب نوعی بیماری پوستی است که بین حیوان و انسان مشترک است. پشت گردنش اندازه یک دو قرانی موها ریخته بود. اگر درمان نکنی کل موهای‌شان می‌ریزد. سه تا هم صاحب عوض کرده بود. یعنی هی نخواستندش و پاس داده‌اند به نفر بعدی. آخرین صاحبش زنی بوده که در طول روز دومینیک را توی جعبه‌اش حبس می‌کرده. احتمالن وقتی مهمان داشته گربه را می‌آورده بیرون و با پرشین‌اش پز می‌داده. یعنی گربه پرشین چیزی هم‌رده ماشین شاسی‌بلند و آیفون و کیف لویی ویتون شده.

 

۱۲- گربه را که آوردیم خانه خوشبختانه والدینم نبودند. وقتی آمدند گفتم این گربه‌ی سعید است که رفته چین و یک هفته پیش من است. برنامه‌ام بود که گربه را کلن توی اتاقم نگه دارم. الآن ماه‌ها از آن داستان گذشته و دیگر گربه همه جای خانه می‌پلکد. پدرم تا چند هفته کماکان می‌پرسید سعید از چین برنگشت؟ اما گربه جای خودش را باز می‌کند. دیگر کسی سوال نمی‌پرسد و همه دوستش دارند.

 

۱۳- اوایل می‌خواستم تربیتش کنم. مثلن می‌خواستم روی تختم نیاید. یا روی مبل‌ها. یا توی اتاق والدینم نرود. یا مثلن به وسایل چوبی خانه چنگ نزند. اما الآن تمام این کارها را می‌کند. گربه تربیت‌ناپذیر است.

 

۱۴- الآن که فکرش را می‌کنم بدیهی است اما روزهای اول انگار نمی‌دانستم که حیوانات فقط حواس پنچگانه را دارند. به وسیله حواس‌شان محیط را درک می‌کنند اما عقل و قوه استدلال ندارند. شاید با سیستم تشویق و تنبیه کمی شرطی‌پذیر بشوند اما آموزشی که بر مبنای پرورش عقل باشد برای‌شان معنی ندارد. شب اول که چراغ‌ها را خاموش کردم و دومینیک پرید روی تختم با اردنگی انداختمش پایین. چند بار دیگر هم این کار تکرار شد. سرش داد کشیدم. اما فایده نداشت. داد را می‌فهمد و این را می‌توان از چشم‌هایش که درشت می‌شوند فهمید. اما چیزی یاد نمی‌گیرد. الآن اگر دلش بخواهد می‌آید روی تختم بغلم می‌خوابد. من هم خوشحال می‌شوم.

 

۱۵- روزهای اول نمی‌دانستم کلن چطور با گربه‌ام برخورد کنم. طبعن محتاط بودم. وقتی دراز کشیده بودم و می‌آمد سمت سرم حواسم بود کمی فاصله بگیرم تا چنگ نزند. بعد یک بار آرام آرام آمد طرفم، دراز کشید بودم، آمد روی سینه‌ام، آمد بالاتر، سرش را آورد دم صورتم، سبیل‌هایش به صورتم می‌خورد و قلقلکم می‌داد، صورتم را بو کشید و بعد فکر کنم دستش را گذاشت روی گونه‌ام، ناخن‌هایش را در نیاورده بود (گربه‌ها ناخن‌های‌شان مثل چاقوی ضامن‌دار است، تیزی‌اش مخفی است مگر اینکه اراده کنند و در لحظه ناخن‌های‌شان می‌پرد بیرون). بعد آمد پایین و کنارم دراز کشید، کله کوچکش را گذاشت روی بازویم و شروع کرد به خُر خُر کردن. دوست‌دخترم گفت دوستت داره. من تازه متوجه شدم این صدای خُرخُری که گاهی در می‌آورد نشانه خوبی است، می‌گوید مرا ناز کن.

 

۱۶- بعد از جدایی‌ام دلم بچه هم می‌خواست. حتی گاهی فکر می‌کردم کاشکی از ازدواجم یک بچه برایم مانده بود و خودم بزرگش می‌کردم. زندگیم را می‌دیدم؛ نیاز مالی نداشتم و در عین حال کار به خصوصی در زندگیم نمی‌کردم، کارمند ساده‌ای بودم با یک زندگی عادی. آدم به‌خصوصی نشده بودم. فکر می‌کردم این زندگی خالی، قشنگ جایش را دارد که بچه‌ام وسطش دست و پا بزند. گاهی کمی رویایی‌تر فکر می‌کردم: می‌گفتم حالا که خودم هیچی نشدم حداقل بچه‌ام شاید چیزی بشود. بچه برایم معادل امکانات نامعلوم در آینده بود. معادل اینکه من توی این زندگی تمام نمی‌شوم. معادل اینکه با نارضایتی از بازندگی‌ام از دنیا نخواهم رفت بلکه امیدوارم تخم و ترکه‌ام کارهایی را بکند که من نکرده‌ام، کارهایی که دقیقن نمی‌دانم چه هستند، زندگی‌ای که دقیقن نمی‌دانم چه شکلی است اما می‌دانم وجود دارد و می‌دانم به مراتب از زندگی من بهتر است، همه‌ی اینها امکانات بالقوه‌ی پیش روی بچه‌ام است. همیشه فکر می‌کردم پدر خوبی هم می‌شوم. اما بعد از دومینیک متوجه شدم چقدر شکننده هستم. چقدر یک گربه راحت می‌تواند روانم را ویران کند. بارها به پس دادنش یا واگذاری‌اش فکر کردم. به کتک زدنش فکر کردم. بارها جلوی خودم را گرفتم تا کتکش نزنم. بعد از این تجربه‌ها اصلن فکر نمی‌کنم پدر خوبی می‌شوم.

 

۱۷- با چند سری واکسن ضد انگل بیماری جربش درمان شد. الآن اثری از آن کچلی کوچک پشت گردنش نیست. گاهی که اذیتم می‌کند بهش می‌گویم بدبخت، کی دوا درمونت؟ کی جربت رو خوب کرد؟ دوست داری بری پیش همون زنه که زندانیت می‌کرد؟ آره؟ دوست بری همون جهنمی که نمی‌دونم چطوری بود اما دندونات توش شیکسته؟ دومینیک حرف‌هایم را نمی‌فهمد. البته گاهی فکر می‌کنم می‌فهمد، گاهی فکر می‌کنم حتی جواب هم می‌دهد، اما با چشم‌هایش. بعد از مدتی گربه‌داری آدم تعجب می‌کند که چقدر اطلاعات فقط از طریق حالات چشمها و از طریق زبان بدن قابل انتقال است.

 

۱۸- گربه‌ام عقیم شده. همان خانمی که کار حمایتی می‌کرد برده بود عقیمش کنند. رحم‌اش عفونت کرده بود و مجبور شدند درش بیاورند. البته جدای از این، حمایتی‌ها می‌گویند به نفع اینهاست که عقیم شوند. برای من هم توضیحات مفصلی داد. اینکه نگهداری‌شان سخت می‌شود. اینکه خطر دزدیده شدن و توله‌کشی تهدیدشان می‌کند. با این‌حال ایده‌آل من این است که عقیم نشوند. گربه‌ها هم مثل آدمها رسالت زندگی‌شان در تولیدمثل است. تازه برای آنها که تولیدمثل هم با لذت جنسی گره خورده. انسان‌ها موفق شده‌اند گره‌ی این دو تا را باز کنند. اما گربه‌ها این‌طور نیستند. پیشگیری هم ندارند. سکس می‌کنند تا بچه‌دار شوند. ایده‌ال من این است که خانه‌ام حیاط داشته باشد. گربه‌هایم بروند و بیایند، عقیم هم نباشند. حتی یک شب هم خواب دیدم یک توله‌ی گربه پیدا کرده‌ام که عین دومینیک بود. بعد معلوم شد صاحب دارد و دو مرد کچل آمدند سراغش. می‌خواستند به من مژدگانی بدهند. بهم ۲۵ تومن دادند. به نظرم خیلی کم بود و علاوه بر این اصلن هم دلم نمی‌خواست توله را بهشان بدهم.

 

۱۹- مشکل دیگر عقیم بودن این است که اشتهای گربه بند نمی‌آید. هر چی بدهی می‌خورد. سیری ناپذیر است. من دقیق و از روی جدول وزنی بهش غذا می‌دهم. روزی ۴۰ گرم. بقیه و مشخصن مادرم این را نمی‌فهمند. با آمدن گربه مادرم به یکی از آرزوهایش رسید: اضافه شدن موجود دیگری به خانه که می‌تواند بهش غذا بدهد، می‌تواند بیشتر مادر باشد. از همان روز اول شروع کرد. آشغال مرغ جلوی دومینیک می‌انداخت. پوست ماهی. چند بار گفتم نده، نکن، اما نمی‌فهمد. مادرم هم سیم‌کشی مغزش مثل گربه است: عقل و استدلال ندارد، فقط غریزه، غریزه‌اش هم غریزه‌ی مادری است، از مادری هم فقط غذا خوراندن را بلد است و اخاذی عاطفی. ایده‌آلش این است که آن‌قدر به ما غذا بخوراند تا مریض شویم و بعد بتواند از ما پرستاری کند و بالای سرمان اشک بریزد.

 

۲۰- گربه الآن می‌داند که صاحب اصلی‌اش من هستم. با بقیه هم رابطه دارد. اما حواسش هست کی برایش غذا می‌آورد، قی چشم‌هایش را کی پاک می‌کند، کی مدفوع و کلوخ‌های ادرارش را جمع می‌کند، کی موهایش را برس می‌کشد. فکر کنم دقیقن به خاطر همین‌ها از من بدش هم می‌آید. مثل رابطه‌ی من و مادرم، او عاشق من است و من ازش متنفرم.

 

۲۱- دلیل دیگر تنفر دومینیک از من بحث غذاست. تمامی افراد خانه تمایل دارند به دومینیک بخورانند. من نگران چاقی و بیماری‌های حرکتی‌اش هستم. دامپزشکش هم گفته اینها خطر چاقی دارند. می‌دانم وقت‌هایی که من نیستم خانواده‌ام دو برابر معمول بهش می‌خورانند. اوایل سعی می‌کردند مرا متقاعد کنند که بیشتر به دومینیک غذا بدهیم. مثلن عید رفته بودیم شمال. می‌گفتند اینجا شرجیه، ما خودمون همه‌ش داریم می‌خوریم، به گربه هم بدیم بخوره. این استدلال تمامی منحط‌های دنیاست. یعنی آنها فستیوال انحطاط برگزار می‌کنند، مثلن عید نوروز که در آن با معده به مثابه کیسه زباله برخورد می‌شود، و بعد اصرار دارند بقیه را هم وارد همین بازی کنند. برای گربه، من مثل پلیس غذا هستم. این را می‌فهمد. من «آدم بده» هستم و بقیه «دایی مهربونایی» هستند که خوراکی‌های خوشمزه بهش می‌دهند. تنفرش را گاهی با نگاهش نشان می‌دهد. گربه‌ام با نگاهش هدفی ندارد جز تحقیر کردنم.

 

۲۲- دوست داشتم گربه‌ام خودش انتخاب کند که با من باشد، من صاحبش باشم و او گربه‌ی من. به نظرم شرایطش بد نبود. کلی پول غذای خارجی‌اش را می‌دهم. شامپویش از شامپوی خودم گرانتر است. من شامپوی ایرانی فولیکا می‌زنم. گربه‌ام شامپوی آلمانی دکتر کلاودر. به نوعی توی هرم حیات جایگاهش از من بالاتر است. با این حال وقتی درِ خانه باز می‌ماند فرار می‌کرد. باید می‌دویدم دنبالش. از این کار بدم می‌آمد. انگار سند این بود که زندانی‌اش کرده‌ام و گربه فکر می‌کند آن بیرون بدون من زندگی بهتری دارد. چند بار تا حد فروپاشی عصبی سرش داد کشیدم که فرار نکن احمق. طبعن نمی‌فهمید. گاهی هم در باز می‌شد و فرار نمی‌کرد. اما رفتارش الگویی نداشت. چند بار در را باز گذاشتم و با داد و بیداد و انگشت، در را نشانش دادم. گفتم اگه دوست داری برو من جلوتو نمی‌گیرم، گفتم من نمی‌ذارم تو یه وجب گربه منو ببری توی نقش صاحاب ظالم که زندانیت کرده، من اون زنه نیستم که از صبح تا شب توی جعبه قفلت می‌کرد، اشتباه گرفتی عزیزم… بعد نفسم گرفت. دومینیک هم نرفت بیرون. آمد پیشم. الآن به وضع تعادل رسیدیم. حواسم بهش هست اما در را که باز می‌کنم گربه را خفت نمی‌کنم که فرار نکند. گاهی می‌رود بیرون، سرک می‌کشد و بر می‌گردد، گاهی اصلن نمی‌رود، گاهی می‌رود و دور می‌شود و می‌روم دنبالش. بهرحال گربه کنجکاو است. دوست دارم محدودش نکنم و تلاشم را هم می‌کنم. الآن به نظرم خودش دوست دارد که پیشم است، به نظرم انتخاب خودش را کرده.

 

۲۳- الگوی رفتاری گربه یک کلمه است: ناز. او ناز است و در زندگی‌اش همیشه در حال ناز کردن است. همیشه دست بالا را دارد. همیشه باید دنبالش بروی، نازش را بکشی. بدون دلیل ناراحت می‌شود و قهر می‌کند. می‌رود زیر میز هال. باید بروی دنبالش. دفعه اول نگاهت نمی‌کند. باید برگردی و یک ربع بعد دوباره بروی سراغش. این بار شاید نگاه کند اما نمی‌آید. دفعه سوم میو می‌کند و اجازه داری بروی بغلش کنی و تازه ممکن است قبلش یک چنگ ریز هم بزند. وقت‌هایی هم که قهر نیست شاکی است. دلیلش را کسی نمی‌داند. با اینکه شاکی است اما باید توی فضا باشد. یعنی خودش را گم و گور نمی‌کند. عین پیرزنی که کنار اتاق نشسته و ریز ریز غر می‌زند، از زمین و زمان و شلوغی. اما با این‌حال نمی‌رود توی اتاقی که تنها باشد و ساکت باشد، باید کنار اتاق بَرِ دل ما بنشیند و غر بزند. این الگوی رفتاری را با زنان زیادی هم تجربه کرده‌ام. یعنی معشوقه‌ات از چیزی ناراحت است، تو نمی‌دانی از چی و او هم چیزی نمی‌گوید چون باید خودت بفهمی، منطقن کمی فاصله باید به بهبود شرایط کمک کند اما زنِ ناراضی باید جلوی صورت تو بنشیند و به ناراحت بودنش ادامه بدهد. من این را نمی‌فهمیدم. الآن می‌فهمم. یعنی بعد از گربه‌داری دیگر می‌دانم که این رفتار در میان جانداران خیلی نهادینه است و باید با آن زندگی کرد، همانطور که من با گربه‌ام زندگی می‌کنم. اتفاقن از زندگی با گربه لذت هم می‌برم، بودنش خیلی بهتر از نبودنش است.

 

۲۴- اینکه گربه همیشه در موضع ناز است و من در موضع نیاز، و اینکه من به این روال ادامه می‌دهم، یعنی مثلن گربه‌ام را واگذار نمی‌کنم، این خودش معنی دارد. معنی‌اش را دوستی بهم گفت. وقتی فهمید گربه دارم گفت آها پس تو هم «کت‌منی». خودش هم پرشین داشت. اولین بار بود که اصطلاح کت‌من را می‌شنیدم. خیلی بهش فکر کردم. نتیجه‌ی آخرم این است که من خودم در ناخودآگاهم دوست دارم در این موضع دائمی ضعف و تلاش برای جلب نظر گربه‌ام باشم. با یک تعویض ظریف و جایگزینی گربه با زن، می‌شود گفت که احتمالن در روابط عاشقانه‌ام هم دچار همین حالت هستم. یعنی اگرچه در ظاهر ناراضی‌ام و غر می‌زنم و نمی‌فهمم که طرفم از چی دلگیر است (یا نمی‌خواهم بفهمم) اما در واقعیت همین که این رابطه این‌طوری تعریف می‌شود، همین که من توی موضع تمنای دائمی قرار می‌گیرم انگار باب دندانم است.

 

۲۵- حتی قبل از گربه‌داری به این نتیجه رسیده بودم که اکثر حرف‌های ما پوچ است، گفتن‌شان موردی ندارد و نمی‌دانم چرا این‌قدر حرف می‌زنیم. وقتی گربه‌دار شدم به صورت عملی می‌دیدم که چقدر می‌شود ارتباط داشت و چقدر فهمید بدون نیاز به اینکه حرف زد. و تازه بدتر، اینکه وقتی حرف می‌زنی چیزهای اصل کاری را نمی‌فهمی. تمامی حواس‌ها را می‌بندیم و صرفن از شنوایی استفاده می‌کنیم. چشم‌ها را نمی‌بینیم، دست‌ها و حرکات‌شان را نمی‌بینم، فرم لب‌ها را، بوها را نمی‌شنویم. کلی اطلاعات را همین‌طوری از دست می‌دهیم. فقط شهوت حرف زدن داریم. نمودهایش زیاد است. مثلن توییتر یا فیسبوک. این‌همه حرف می‌زنیم و حرف می‌شنویم و توی سر و کله‌ی هم می‌زنیم. اما خیلی راحت می‌شود این کارها را نکرد، می‌شود حرف نزد و حرف نشنید و بحث نکرد و کمی عجیب است، اما با ترک حرف هیچ اتفاقی نمی‌افتد. برگمن هم می‌گوید سکوت والاترین شکل ارتباط است. خودش از استریندبرگ ایده گرفته. یا مثلن توی فیلم شرم، فاسبندر زوج‌هایی را مسخره می‌کند که ته کشیده‌اند، زوج‌هایی که می‌روند رستوران و حرفی ندارند و صرفن می‌جوند. معشوقه‌اش جواب می‌دهد که شاید ارتباط‌شان نیازی به حرف، به مکالمه ندارد. دوست داشتن و دوست داشته شدن لزومن با حرف زدن گره نخورده. یا مثلن آروو پِرت می‌گوید جامعه‌ی امروز مرض ارتباط و مکالمه دارد. موسیقی‌اش هم بر همین اساس است، این‌قدر خلاصه است که انگار گاهی دلش نمی‌آید سکوت را بشکند، آواهایی هم که تولید می‌کند به دور از هیاهو، کمی هستند و بعد با شرم و حیا محو می‌شوند. سمفونی چهارمش که دقیقن همین‌طور تمام می‌شود: بدون بوق بوق و بزرگنمایی صرفن با طنین مثلث که آن عقب‌های ارکستر به صدا در آمده تمام می‌شود. حرف زدن، مکالمه، ابراز نظر، معاشرت تبدیل شده به ارزش. همنشینی با گربه به من یادآوری کرد که شکل‌های قشنگ‌تری از زندگی کردن هم وجود دارد.

 

۲۶- یک شب بود، از مهمانی بر می‌گشتم، داشتم می‌راندم سمت خانه. به چیز مشخصی فکر نمی‌کردم. بعد ناگهان یادم افتاد که الآن بروم خانه با اینکه دیر وقت است اما تا کلید بیندازم دومینیک می‌آید پشت در. احتمالن کمی خواب‌آلود. بعد کمی خودش را کش و قوس می‌دهد و میوی آرامی می‌کند که یعنی مرا ناز کن. اوایل لباس مهمانی را در می‌آوردم و بعد می‌رفتم سراغش تا موی گربه به لباس خوب‌هایم نچسبد. گربه این را نمی‌فهمید. این‌قدر به نفهمیدنش ادامه داد تا من عوض شدم. الآن تا از در می‌آیم زانو می‌زنم و کمی زیر گلویش را می‌خارنم. کمی بغلش می‌کنم و بعد می‌روم لباس عوض کنم.

 

۲۷- انگار گربه داشتن یک بخشی از وجود آدم را فعال می‌کند که تا قبلش اصلن نمی‌دانسته‌ای چنین بخشی، چنین ظرفیتی درونت وجود داشته. ممکن است هیچ‌وقت ندانی. یعنی ممکن است این ظرفیت هیچ وقت فعال نشود. فعال شدنش از چیزهای دیگر هم کم نمی‌کند. یعنی الآن که بخشی از من معطوف به گربه است معنی‌اش این نیست که مثلن دوست‌دخترم یا خانواده‌ام را کمتر دوست دارم. رابطه‌ی با گربه در سطحی موازی با بقیه‌ی رابطه‌ها تعریف می‌شود، بدون تداخل با آنها، بدون کم کردن از آنها. فکر کنم مثال دیگرش بچه باشد. با آمدن بچه آدم محبتش را قسمت نمی‌کند، صرفن محبت بیشتری، در سطوحی موازی با سطوح قبلی ایجاد می‌شود. این روزها خیلی فکر می‌کنم که چیزهای این مدلی در زندگی‌ام پیدا کنم: کارها و چیزهایی که ظرفیت‌هایی جدید و ناشناخته‌ی وجودم را فعال کند. چون فکر می‌کنم حیف است که این ظرفیت‌ها بدون استفاده، بدون اینکه کشف شوند، بدون اینکه فعال شوند همین‌طور ناشناخته درون آدم بمانند و کپک بزنند. چون کپک زدن‌شان باعث می‌شود روح آدم هم یواش یواش کپک بزند.

 

۲۸ – اگر به گربه و گربه‌داری علاقه ندارید لطفن از خواندن این پست صرفنظر کنید.