Shared posts

30 Sep 11:11

در مقابل تجارب استرس‌‌آمیز باید چه کنیم؟ چطور می‌توانیم به نزدیکانی که دچار رویدادهای استرس‌آور می‌شوند، کمک کنیم؟

by علیرضا مجیدی

در طول زندگی ممکن است ما با ناملایمات و تنش‌ها و بحران‌هایی روبرو شویم. این استرس‌ها می‌توانند چیزهایی مثل قبول شدن در دانشگاه در یک شهر دور، از دست دادن یک عضو نزدیک خانواده، ورشکستگی مالی، تجربه صحنه‌هایی مثل تصادفات وحشتناک رانندگی و … باشد. هر یک از ما، نسبت به این رویدادها و حوادث‌های واکنش‌های روانی متفاوتی بروز می‌دهیم که از واکنش طبیعی و ملایم تا انواعی که باعث به هم خوردن آرامش و زندگی ما می‌شوند، متفاوت باشند.

در این نوشته می‌خواهم در مورد این واکنش‌های روانشناختی برایتان توضیح بدهم و اینکه کی باید نگران شوید و به روانپزشک مراجعه کنید و مثلا یک واکنش طبیعی سوگ و داغدیدگی، چه تفاوتی با اختلال استرس پس از سانحه دارد.

تصور کنید که یکی از دوستان یا اعضای خانواده شما مبتلا به سرطانی کشنده شود، آیا فکر کرده‌اید که از نظر روانی چطور باید عمل کنید؟ آیا باید حقیقت را از او پنهان کنید؟ چطور باید حقیقت را به او عرضه کنید؟

تصور کنید که یکی از نزدیکان شما مبتلا به بیماری شدید کلیه شود و پزشکان تشخیص بدهند که از این به بعد، این فرد که پیش از این خود را سالم یا تقریبا سالم می‌پنداشته، باید هفته‌ای دو بار دیالیز شود. حالا همین فرد ناگهان واکنش‌های عجیبی از خود بروز می‌دهد، مثلا ادعا می‌کند که پزشکان چیزی نمی‌فهمند و تشخیص آنها را قویا زیر سؤال می‌برد، در این صورت چه باید کرد؟

تصور کنید که یک عضو خانواده شما پس از تصادف یا زلزله، دچار دوره‌های کوتاه اما شدید علایم روانی می‌شود، او چه بیماری‌ای دارد و چطور می‌شود به او کمک کرد.

آیا پس از اینکه کسی پدر یا مادر خود را از دست داد، باید او را غرق در داروهای آرام‌بخش کرد و از بیم ناراحتی‌اش، مرگ آن عزیز را به یادش نیاورد یا برعکس باید به پذیرش حادثه، کمک کرد؟

در این پست می‌خواهیم در مورد همین موارد صحبت کنیم.

9-29-2014 10-38-09 AM


واکنش نسبت به تجارب استرس‌‌آمیز را می‌‌توان به انواع: واکنش‌‌های بهنجار نسبت به استرس، اختلال استرس حاد، اختلال استرس پس از سانحه، و اختلالات تطابقی نقسیم کرد.

واکنش‌‌های بهنجار نسبت به استرس شامل اضطراب و افسردگی، همراه با مکانیزم‌‌های روانشناختی کاهندۀ پاسخ اولیه به حدود قابل تحمل، ‌‌است. این مکانیزم‌‌ها هم ارادی هستند («تدابیر مقابله‌‌ای») و هم غیرارادی («مکانیزم‌‌های دفاعی»)، چنین پاسخ‌‌هایی را در بیمارانی می‌‌بینیم که از نظر جسمی بیمارند یا تحت عمل جراحی قرار خواهند گرفت و نیز در پاسخ به سایر رخدادهای زندگی.

اختلال استرس حاد شبیه پاسخ نرمال نسبت به استرس است اما پاسخ هیجانی شدیدتر و اثرات مقابله‌‌ای و دفاعی آشکارترند و به صورت احساس گسیختگی، کندی هیجانی و اجتناب از یادآورهای رخدادهای استرس‌‌آمیز ظاهر می‌‌گردند.

اختلال استرس پس از سانحه (PTSD) پاسخی نابهجار نسبت به رویدادهای فوق‌‌العاده استرس‌‌آمیز، نظیر تصادف شدید یا سانحه‌‌ای طبیعی است. حالت برانگیختگی فوق‌‌العاده گسستگی شدید و کرختی و فروپاشی گذرنده این مکانیزم‌‌ها، به صورت خاطرات مزاحم و رؤیاهای رخدادهای تروماتیک مشاهده می‌‌شود. اختلال استرس پس از سانحه در هر فرد درگیر رخدادهای استرس‌‌آمیز شدید مشابه ظاهر نمی‌‌گردد، اما معلوم نیست چه چیزی مردم را نسبت به این نوع واکنش مستعد می‌‌سازد.

اختلالات انطباقی؛ واکنش‌‌های روانشناختی نابهنجار نسبت به شرایط تغییریابنده هستند. اختلال تطابقی ممکن است مثلاً در نتیجۀ جدایی، تولد کودکی معلول، یا ورود به دانشگاه پدید آید. نسبت به این نوع رویدادهای استرس‌‌آمیز، ممکن است شخص با اضطراب و افسردگی و اجتناب و انکار، نظیر سایر موارد استرس‌‌آمیز پاسخ دهد.

9-29-2014 10-40-19 AM


پاسخ روانشناختی کلی نسبت به تجارب استرس‌‌آمیز

پاسخ به یک استرس شامل سه جزء است: (۱) پاسخ هیجانی؛ (۲) پاسخ جسمی و (۳) تغییرات روانشناختی که اثر هیجانی تجربه را کاهش می‌‌دهند.

پاسخ هیجانی نسبت به خطر مشتمل است بر ترس، و پاسخ به رخدادهای تهدیدآمیز به صورت اضطراب است. واکنش جسمی نسبت به خطر یا تهدید، به شکل تحریک اتونومیک، یا افزایش تعداد ضربان قلب و فشار خون و غیره، افزایش تنش عضلانی و خشکی دهان است. پاسخ هیجانی به جدایی یا فقدان افسردگی و واکنش‌‌های جسمی، احساس خستگی یا کاهش فعالیت است.

سومین جزء پاسخ به استرس، مکانیزم‌‌های روانشناختی است که تأثیر تجارب استرس‌‌آمیز را کم می‌‌کنند، به طوری که کارکرد بهنجار ادامه می‌‌یابد. این مکانیزم‌‌های روانشناختی، موسوم به تدابیر مقابله‌‌ای و مکانیزم‌‌های دفاعی، هستند:

تدابیر مقابله‌‌ای و مکانیزم‌‌های دفاعی

اصطلاح «تدبیر مقابله‌‌ای» (Coping Strategy) به فعالیت‌‌هایی اطلاق می‌‌شود که شخص به آن‌‌ها واقف است؛ مکانیزم‌‌های دفاعی، به فرایندهای ناخودآگاه روانی مربوط می‌‌گردند.

تدابیر مقابله‌‌ای، ممکن است انطباقی یا غیرانطباقی باشند. هر دو آن‌‌ها واکنش فوری به عامل استرس‌‌زا را کاهش می‌‌دهند، اما تدابیر غیرانطباقی در درازمدت بی‌‌تأثیرند. تدابیر مقابله‌‌ای انطباقی مشتملند بر اجتناب از موقعیت‌‌های برانگیزنده ناراحتی، بینش‌‌یابی نسبت به مسائل و کنارآمدن با موقعیت. تدابیر مقابله‌‌ای غیرانطباقی مشتملند بر مصرف افراطی الکل و داروها، رفتار نمایشی یا پرخاشگرانه و خودآزاری عمدی. تدابیر انطباقی در بلندمدت ممکن است به صورت غیرانطباقی درآیند. مثلاً یک پاسخ متناسب اولیه نسبت به موقعیت استرس‌‌آمیز است، اما اگر زمانی طولانی دوام یابد مانع فرایند حس مسأله یا کنارآمدن با موقعیت می‌‌گردد.

مکانیزم‌‌های دفاعی، چندین نوع هستند که در اصل توسط فروید شرح داده شده‌‌اند. آن‌‌هایی که در موقعیت‌‌های استرس‌‌آمیز فراوان روی می‌‌دهند عبارتند از پسرفت (Regression)، واپس‌‌زدن (Repression)، انکار (Denial) و جابجایی (Displacement). این مکانیزم‌‌ها فرایندهای ناخودآگاه هستند.

پسرفت به انتخاب رفتار نامتناسب با مراحل جلوتر رشد، مثل وابستگی به دیگران اطلاق می‌‌شود. واپس‌‌روی غالباً در افراد مبتلا به بیماری جسمی روی می‌‌دهد. در مراحل حاد بیماری می‌‌تواند انطباقی باشد و به تمکین فرد به شرایط پذیرش انفعالی مراقبت پرستاری و طبی فشرده می‌‌انجامد. اگر واپس‌‌روی تا مراحل بهبود و توان‌‌بخشی ادامه یابد می‌‌تواند غیرانطباقی باشد چون توانایی شخص را در قبول مسئولیت کاهش می‌‌دهد.

9-29-2014 10-15-54 AM

واپس‌‌زدن (سرکوبی) به رد تکانه‌‌ها، هیجانات و خاطره‌‌ها از خودآگاه که در غیر این صورت ایجاد ناراحتی می‌‌کنند، اطلاق می‌‌گردد. مثلاً خاطرۀ رویدادهای تحقیرآمیز از خودآگاه، دور نگاه داشته می‌‌شود.

انکار مفهومی پیوسته است: رفتار شخص به گونه‌‌ای است که انگار از چیزی که منطقاً انتظار می‌‌رود آگاه باشد، آگاه نیست. مثلاً کسی که به او گفته شده از سرطان در حال مرگ است، به گونه‌‌ای رفتار می‌‌کند که انگار از تشخیص بی‌‌خبر است.

9-29-2014 10-15-26 AM

در جابجایی، هیجان از شخص، شیء یا موقعیتی که رابطۀ متناسب با آن دارد، به یک منبع ناراحتی‌‌برانگیز ضعیف‌‌تر منتقل می‌‌شود. مثلاً مردی پس از مرگ اخیر همسرش، پزشک را به خاطر کوتاهی‌‌کردن در مراقبت کافی سرزنش کرده و به این طریق از ملامت خود به خاطر تقدم‌‌قائل‌‌شدن به شغل خویش در مقابل نیازهای همسرش در ماه‌‌های آخر زندگی او اجتناب کند.

فرافکنی (Projection) به انتساب افکار یا احساسات مشابه خود به فردی دیگر، و به این طریق مقبول‌‌تر نمایاندن احساسات خود اطلاق می‌‌شود. مثلاً کسی که از یکی از همکاران خود خوشش نمی‌‌آید احساس متقابل بیزاری را به او نسبت می‌‌دهد و در نتیجه توجیه احساس نفرت خودش از او آسان‌‌تر می‌‌گردد.

9-29-2014 10-17-04 AM

واکنش‌‌سازی (Reaction Formation) به انتساب ناخودآگاه رفتار متناقض با رفتاری که احساس‌‌ها و مقاصد واقعی را نشان می‌‌دهد اطلاق می‌‌شود. مثلاً نگرش پرهیزکارانۀ مفرط نسبت به تمایلات جنسی گاهی (اما نه همیشه) واکنشی نسبت به انگیزه‌‌های نامقبول خود شخص است.

دلیل‌‌تراشی (Rationalization) به ارائۀ توضیحی اشتباهی اما پذیرفتنی برای رفتاری که ریشۀ آن کمتر مقبول است اطلاق می‌‌شود. مثلاً ممکن است مردی همسر خود را در خانه تنها بگذارد برای اینکه از مصاحبت او لذت نمی‌‌برد، اما اشتباهاً خود را متقاعد سازد که همسرش خجالتی است و از بیرون‌‌رفتن خوشش نمی‌‌آید.

والایش (Sublimation) به منحرف‌‌کردن ناخودآگاه تکانه‌‌های نامقبول به مفری قابل پذیرش‌‌تر اطلاق می‌‌شود؛ مثل تبدیل نیاز به تسلط بر دیگران به سازماندهی امور خیریه.

همانندسازی (Identfication) به انتخاب ناخودآگاه ویژگی یا فعالیت‌‌های فردی دیگر، غالباً به منظور کاستن از درد جدایی و فقدان اطلاق می‌‌شود. مثلاً زن بیوه ممکن است همان نوع کار داوطلبانه را که شوهرش انجام می‌‌داد برگزیند.


واکنش نسبت به تجارب استرس‌‌آمیز حاد

پاسخ بهنجار نسبت به رخدادهای استرس‌‌آمیز ناگهانی یک واکنش هیجانی توأم با تدابیر مقابله‌‌ای یا مکانیزم دفاعی است که به عنوان محدودکندۀ شدت پاسخ هیجانی عمل می‌‌کنند.
پاسخ هیجانی، اضطراب یا افسردگی است. اضطراب پاسخ بهنجار نسبت به تجربه‌‌ای تهدیدکننده است؛ افسردگی پاسخ نرمال در مقابل فقدان است. این دو پاسخ ممکن است با هم ظاهر شوند چون رویداد استرس‌‌آمیز ممکن است ترکیبی از اجزاء خطر و فقدان باشد؛ مثلاً یک حادثه اتومبیل در جاده که یکی از همراهان به قتل می‌‌رسد. خواب نامنظم، عدم تمرکز، احساس منگی و علائم جسمی تحریک اتونومیک مخصوصاً طپش قلب و لرزش معمولاً وجود دارد.

9-29-2014 10-32-02 AM
تدبیر مقابله‌‌ای معمولاً اجتناب از موقعیت، یادآوری‌‌های مستقیم آن، و گفتگو یا اندیشیدن در مورد آن است. شایع‌‌ترین مکانیزم دفاعی انکار است، که به صورت تصور عدم وقوع رویداد تجربه می‌‌شود. با فروکش‌‌کردن عامل استرس‌‌زا، این فرایندها هم کاهش می-یابند؛ خاطره‌‌های رخداد به تدریج بازمی‌‌گردند و با ناراحتی کمتری می‌‌توان در مورد آن‌‌ها گفتگو یا فکر کرد.

انواع مختلف رویدادها می‌‌توانند سبب ایجاد اختلال استرس حاد شوند؛ مثلاً درگیرشدن در یک حادثه یا آتش‌‌سوزی، یا بدبختی ناگهانی و شدید مثل گسستن یک رابطۀ بسیار صمیمانه؛ یا تهاجم جنسی و تجاوز به عنف. چون پاسخ استرس در برخوردی که با همان رویداد مواجه می‌‌گردد ظاهر نمی‌‌شود، احتمالاً یک استعداد فردی مطرح است اما معلوم نیست که چیست.

درمان واکنش‌‌های حاد نسبت به تجارب استرس‌‌آمیز
۱٫ با گوش فرادادن همدلانه هیجان را تخفیف دهید. در موارد شدید، داروهای ضداضطراب کوتاه‌‌اثر تجویز کنید.
۲٫ یادآوری رخداد و کنارآمدن با آن را تشویق کنید.
۳٫ با تدابیر مؤثرتر به بیمار کمک کنید.
۴٫ به مسائل باقیمانده (نظیر فقدان، انتظار ار کار افتادگی) توجه کنید.

کاهش پاسخ هیجانی: با سعی اطرافیان و دوستان برای راحت‌‌ساختن بیمار و ایجاد مجال صحبت در مورد رویداد استرس‌‌آمیز امکان‌‌پذیر است. اگر دوست نزدیک و بستگان بیمار قابل دسترس نباشند، یا اضطراب شدید باشد، حمایت توسط یک پزشک، پرستار، یا مددکار اجتماعی ممکن است انجام گیرد. در بعضی از موارد، یک داروی ضداضطراب ممکن است به مدت چند روز برای کاهش اضطراب، یا یک داروی خواب‌‌آور به مدت چند شب برای بهبود خواب آشفته ضرورت یابد.

تشویق یادآوری: با کاهش اضطراب، انکار و اجتناب وابسته به آن نیز معمولاً فروکش می‌‌کند و شخص می‌‌تواند در مورد موضوع فکر کند و با آن کنار بیاید. وقتی انکار و اجتناب دوام یابند، باید با پرسش تدریجی و مکرر و تشویق ابراز هیجان در یادآوری رخدادهای استرس‌‌آمیز به او کمک کرد. رهایی در یادآوری، واکنش حاد را کوتاه می‌‌کند.

با تدابیر مؤثرتر به بیمار کمک کنید. برخی از مردم در روابط شخصی به بحران‌‌ها به طور غیرانطباقی با مسموم‌‌سازی خود با دارو، مصرف زیاد الکل و خودآزاری واکنش نشان می‌‌دهند. این افراد برای بهبود مهارت‌‌های مقابله‌‌ای خود در مدارا با بحرانهای آتی به گونه‌‌ای مؤثرتر، نیاز به کمک دارند.


واکنش نسبت به رویدادهای استرس‌‌آمیز بسیار شدید

واکنش‌‌های بهنجار: واکنش‌‌های فوری نسبت به یک رویداد استرس‌‌آمیز بسیار شدید عبارتند از اضطراب شدید، احساس کرختی و اجتناب از تفکر در مورد رویداد که گاهی با یادآوری ناگهانی، روشن و ناراحتی‌‌برانگیز این رویدادها درهم می‌‌شکند («افکار مزاحم»). رویدادهایی که این واکنش شدید را به وجود می‌‌آورند مشتملند بر سوانح طبیعی نظیر زلزله، سوانح ساختۀ دست بشر نظیر آتش‌‌سوزی، تصادفات شدید، یا اثرات جنگ؛ و نیز تهاجم جسمی شدید و تجاوز به عنف. اکثر کسانی که در چنین رویدادهایی درگیر می‌گردند ظرف چند روز تا هفته بهبود می‌‌یابند اما اقلیتی واکنش نابهنجار موسوم به «اختلال استرس پس از سانحه» (PTSD) پیدا می‌‌کنند.

اختلال استرس پس از سانحه: علایم این اختلال سه دسته هستند:
اول افزایش تحریک اتونومیک است: اضطراب شدید، تحریک‌‌پذیری، بی‌‌خوابی و عدم تمرکز. گاهی حملات هراس و دوره‌‌های پرخاشگری هم وجود دارد.
گروه دوم حاکی از دفاع‌‌های مستمر اجتناب و افسردگی است؛ اجتناب از یادآوری رویدادها، اشکال در یادآوری‌‌ رویدادها به طور ارادی، گسستگی، ناتوانی برای احساس هیجانی (کرختی- Numbing) و کاهش علایق و فعالیت‌‌ها.
گروه سوم مشتملند بر افکار مزاحم، که در آن خاطرات رخدادهای تروماتیک بر واپس‌‌زنی غلبه کرده و به شکل تصویرهای ذهنی تکراری (Flashbacks) یا رؤیاهای ناراحت‌‌کننده ظاهر می‌‌گردند. ضمن فلش‌‌بک یا مواجهه با یادآورهای رویداد تروماتیک، اضطراب افزایش می‌یابد. گاهی پاسخ‌‌های مقابله‌‌ای غیرانطباقی اضافی، موسوم به رفتار مستمر نمایشی یا پرخاشگرانه، یا مصرف زیاد الکل یا دارو وجود دارد.

9-29-2014 10-06-24 AM

اختلال استرس پس از سانحه ممکن است یک واکنش فوری نسبت به عامل استرس‌‌زا بوده یا به فاصلۀ چند روز، حتی چند ماه تظاهر کند. اختلال استرس پس از سانحه معمولاً ظرف چند ماه بهبود می‌‌یابد، اما در مواردی تا چند سال دوام می‌‌یابد.

هرچند PTSD بیشتر بین کسانی که درگیر رویدادهای استرس‌‌آمیز بوده‌‌اند ظاهر می‌‌گردد، اختلاف در پاسخ فقط مربوط به درجۀ درگیری فردی نیست، به طوری که نوعی آسیب‌‌پذیری فردی نیز مطرح است. کودکان و سالمندان، آسیب‌‌پذیری خاصی دارند، همچنین کسانی که سابقۀ اختلال روانپزشکی قبلی ندارند. مطالعه روی دوقلوهای شرکت‌‌کننده در جنگ ویتنام حاکی است که بین بالغین جوان‌‌بخشی از این آسیب‌‌پذیری ژنتیک است.

9-29-2014 10-08-08 AM
درمان اولیه: اگر پاسخ اولیه بسیار شدید نباشد، اکثر بیماران به چیزی فراتر از حمایت همدلانه و کمک در مورد مسائل علمی ناشی از سانحه نیاز ندارند. برای موارد شدید، ممکن است دوزهای محدود یک داروی اضطراب‌‌زدا برای آرام کردن بیمار و نیز یک داروی خواب‌‌آور برای چند شب برای تأمین خواب ضروری باشد. به بیمار کمک می‌‌شود که در مورد رخدادها صحبت کرده و هیجانات متناسب با آن را ظاهر سازد.

درمان PTDS مزمن مشکل است. همان رویکرد کلی، مورد استفاده قرار می‌گیرد؛ در یک رشته مصاحبه به بیمار کمک می‌‌شود هیجان وابسته به رویداد را به خاطر آورد، مجدداً تجربه کند و نسبت به آن بینش یابد. حتی با مداوای ماهرانه، پاسخ به موارد مزمن غالباً محدود است. روش‌‌های شناختی- رفتاری برای حساسیت‌‌زدایی بیماران نسبت به یادآورهای رخدادهای استرس‌‌آمیز و تصاویر ذهنی آن‌‌ها مورد استفاده قرار گرفته‌‌اند. چندین نوع دارو آزمایش شده است. باید از تجویز اضطراب‌‌زداها به دلیل خطر وابستگی پس از مصرف طولانی خودداری کرد. SSRIs (مهارکننده‌‌های انتخابی بازجذب سروتونین) ادعا شده است که مؤثرند.


واکنش‌‌های انطباقی بهنجار و نابهنجار

انطباق بهنجار: به واکنش‌‌های روانشناختی درگیر در انطباق با شرایط جدید اطلاق می‌‌شود. نمونه‌‌های تغییرات زندگی که معمولاً واکنش‌‌های انطباقی ایجاد می‌‌کنند مشتملند بر: طلاق و جدایی، تغییر عمده در کار و مسکن نظیر انتقال از مدرسه به دانشگاه، و تولد کودکی معلول. داغدیدگی و شروع بیماری محکوم به مرگ، انواع خاص انطباق را ایجاب می‌‌کنند.

واکنش طبیعی نسبت به تغییرات استرس‌‌آمیز، یک دوره اضطراب و افسردگی کوتاه‌‌مدت گاهی توأم با تحریک‌‌پذیری و عدم تمرکز است. یک دورۀ کوتاه انکار ممکن است وجود داشته باشد اما به دنبال آن مسأله‌‌گشایی ظاهر می‌‌گردد.

اما واکنش وقتی نابهنجار است که فراتر از آنکه در مقابل رخدادهای استرس‌‌آمیز خاص قابل انتظار است ظاهر شود و یا باعث اختلال در کارکرد بیمار شود.

درمان برای کمک به فرایندهای طبیعی، تطابق با تسلط بر انکار و اجتناب، تشویق مسأله‌‌گشایی و تضعیف تدابیر مقابله‌‌ای غیرانطباقی طرح‌‌ریزی می‌‌شود. وقتی اضطراب کاهش یافته است انجام این تغییرات آسان‌‌تر است.

کاهش اضطراب: اضطراب معمولاً با تشویق بیماران برای صحبت در مورد مسائل و ابراز احساس‌‌های خود کاهش می‌‌یابد. داروهای ضداضطراب ممکن است در موارد شدت اضطراب ضرورت یابد اما نباید به طور معمول تجویز شوند. ندرتاً دارویی خواب‌‌آور به مدت چند شب برای تأمین خواب ضروری است.

مسأله‌‌گشایی: بیماران مبتلا به اختلال انطباقی غالباً خود را تحت سلطۀ مسائل زندگی می‌‌یابند و با درمان با مسأله‌‌گشایی احساس راحتی قابل ملاحظه‌‌ای می‌‌کنند. گام‌‌های اساسی آن عبارتند از: (۱) به بیمار کمک می‌‌شود فهرستی از مسائل خود تهیه کند و راه‌‌هایی برای حل آن‌‌ها توصیه می‌‌شود؛ (۲) مزایا و معایب راه‌‌حل‌‌های مختلف برای مسأله مورد توجه قرار می گیرد؛ (۳) به بیمار کمک می‌‌شود که سیر اقدامات را که احتمال موفقیت آن محتمل‌‌تر به نظر می‌‌رسد انتخاب کند و انجام دهد.ژ


انواع خاص انطباق بهنجار و نابهنجار

انطباق به بیماری جسمی شدید

بیماران مبتلا به بیماری جسمی غالباً احساس اضطراب، افسردگی و گاهی خشم می‌‌کنند. اکثر این واکنش‌‌ها گذرا هستند، سریعاً فروکش می‌‌کنند و تابع سازش فرد به موقعیت جدید می‌‌باشند. مثل سایر واکنش‌‌های انطباقی، انکار، بیمار را در مقابل اضطراب شکننده در مراحل اولیه حفظ می‌‌کند، اما قبل از اینکه مسأله تحت سلطه درآمده و سازگاری حاصل شود، کنار گذاشته می‌‌شود. انکار طولانی مخصوصاً در بیماری جسمی بی‌‌فایده است. چون مانع همکاری بیمار با دستورات درمانی می‌‌گردد. با کمک به بیمار برای صحبت در مورد ترس‌‌های خود و دادن اطلاعات برای اصلاح سوء تفاهمات، مثلاً در مورد میزان درد که ممکن است احساس شود، می‌‌توان انکار را کاهش داد.

انطباق به بیماری جسمی یک رشته انطباق‌‌های خاص را شامل می‌‌گردد که مشتمل است بر جستجوی کمک پزشکی، مصرف دارو، طرح پرسش برای بستگان و دوستان، و گاهی ترک فعالیت‌‌ها. این رفتارها در مراحل اولیۀ بیماری انطباقی هستند، ولی در صورت دوام تا زمانی‌‌که نیازی به آن نیست، غیرانطباقی شده و ناتوانی را طولانی‌‌تر می‌‌سازند.


انطباق به مراحل آخر بیماری مهلک

پس از تشخیص بیماری مهلک در مراحل پایانی، بسیاری از مردم دچار اضطراب، افسردگی، احساس خشم و گناه می‌‌گردند و برخی راه‌‌های غیرانطباقی مقابله را برمی‌‌گزینند. اضطرب در نتیجۀ احتمال تجربۀ درد شدید یا تغییرشکل‌‌یافتن و ازدست‌‌دادن کنترل اسفنکترها و نیز نگرانی در مورد خانواده برانگیخته می‌‌شود. بین بیماران که در بیمارستان می‌‌میرند حدود پنجاه درصد علائم هیجانی دارند. افسردگی ممکن است در نتیجۀ ازدست‌‌دادن فعالیت‌‌های باارزش و پیش‌‌بینی جدایی از افراد مورد علاقه ظاهر شود. افسردگی یا اضطراب ممکن است مستقیماً در نتیجۀ بیماری جسمی یا داروهای مورد استفاده برای درمان آن حاصل شود.

سایر ویژگی‌‌های انطباق به بیماری مهلک مشتملند بر:
-  احساس گناه مبتنی بر این باور که توقعات زیاد بر خانواده و دوستان تحمیل می‌‌شود.
-  خشم در مورد غیرمنصفانه‌‌بودن مرگ قریب‌‌الوقوع.

9-29-2014 10-29-00 AM

قابل درک است که بین افراد رو به مرگ، این واکنش‌‌های هیجانی در بین بیماران جوان بیشتر شایع است تا سالمندان و در افراد مذهبی کمتر است. پیش‌‌بینی مرگ، دفاع‌‌های انکار، وابستگی و جابجایی را فعال می‌‌سازد که به دنبال آن‌‌ها ممکن است «پذیرش» حاصل شود.
انکار معمولاً نخستین واکنش در مقابل خبر بیماری مهلک است. ممکن است به صورت ناباوری تجربه‌‌ شده و به یک دوره آرامش اولیه منجر شود. انکار پس از آنکه بیمار با بیماری خود کنار آمد کاهش می‌‌یابد. انکار ممکن است در جریان پیشرفت بیماری عود کند و بیمار مجدداً به گونه‌‌ای رفتار کند که انگار از ماهیت بیماری خود بی‌‌خبر است.

وابستگی بین بیماران رو به مرگ شایع است و در مواردی که بیمار نیاز به انفعال‌‌پذیربودنِ در مقابل درمان دارد گاهی انطباقی هم هست. وابستگی شدید سایر درمان‌‌ها را مشکل می‌‌سازد، و بار را بر دوش اطرافیان سنگین‌‌تر می‌‌سازد.

جابجایی خشم ممکن است معطوف به پزشکان، پرستاران و بستگاه گردد. بستگان ممکن است تحمل این خشم را دشوار بیابند مگر اینکه ریشه‌‌های آن را درک کنند. ممکن است اطرافیان وقت کمتری با بیمار صرف کرده و احساس جداشدن را در او تقویت کنند. پذیرش، در پی انکار، وابستگی و جابجایی حاصل می‌‌شود.

ماهیت مهلک بیماری باید مطرح شود. پزشکان ممکن است نگران باشند که چنین توضیحی ناراحتی بیمار را افزایش دهد، در حالی که انکار ارائه‌‌شده بدون همدلی می‌‌تواند چنین اثری داشته باشد، ندرتاً مشکل است در مورد میزان اطلاعاتی که باید به بیمار داده شود تصمیم‌‌گیری شود به شرط اینکه به بیماران مجال بحث کافی داده شود. اگر بیماران در مورد پیش‌‌آگهی سؤالی کنند باید واقعیت به آن‌‌ها گفته شود؛ پاسخ‌‌های دوپهلو موجب تضعیف اعتماد بیمار به مراقبین خود می‌‌گردد.

توجه کنید که در پی اولین مصاحبه پس از تشخیص، اگر بیمار علاقه‌‌ای به آگاهی از وسعت بیماری خود نشان ندهد، بهتر است این اطلاعات به جلسه‌‌ای دیگر موکول شود. در مرحله‌‌ای مناسب باید به بیماران توضیح داده شود که برای هرچه راحت‌‌تر نگاه‌‌داشتن آن‌‌ها، در باقی عمر چه می‌‌توان کرد. شرح ارائه‌‌شده باید صادقانه باشد اما میزان اطلاعات افشاشده در یک جلسه با توجه به واکنش‌‌های بیماران و پاسخ‌‌های آنان باید مورد قضاوت قرار گیرد. در صورت لزوم، پزشک باید آماده باشد که برای بحث بیشتر هر زمان که بیمار آمادگی دارد بازگردد.

9-29-2014 10-27-35 AM

به یاد داشته باشید که اکثر بیماران رو به مرگ خواه مستقیماً به آن‌‌ها گفته شود یا نشود بالاخره از پیش‌‌آگهی خود آگاه می‌‌گردند، چون واقعیت را از رفتار مراقبین خود استنباط می‌‌کنند. آن‌‌ها متوجه می‌‌گردند که کی پاسخ‌‌ها دوپهلو و طفره‌‌آمیز است، یا زمانی که دیگران از گفتگو با آنان می‌‌پرهیزند، موضوع را درک می‌‌کنند.

اطلاعات ارائه‌‌شده به بیمار باید برای همۀ کارکنان درگیر مراقبت و نیز بستگان روشن باشد، در غیر این صورت راهنمایی و نظرات متناقض ممکن است ارائه شود. اگر افراد درگیر مراقبت بدانند که چه اطلاعاتی به بیمار داده شده، در صحبت با بیمار احساس راحتی بیشتری می‌‌کنند. در غیر این صورت، خود را از بیمار رو به مرگ پس کشیده و با افزودن احساس انزوا در آن‌‌ها مشکل کنارآمدن با موقعیت را برای آن‌‌ها دشوار می‌‌سازند.

بستگان نیز مثل بیمار نیاز به کمک دارند چون ممکن است خود بسیار مضطرب و افسرده باشند و ممکن است با انکار، احساس گناه و خشم واکنش نشان دهند. این واکنش‌‌ها ممکن است برقراری رابطه مؤثر را با بیمار مشکل سازد. آن‌‌ها نیازمند اطلاعات هستند، بیماری و درمان آن باید به آنان توضیح داده شود، و فرصتی برای بحث در مورد احساس‌‌های خودشان برای داغدیدگی قریب‌‌الوقوع به آنان داده شود.


سوگ: پاسخ‌‌های بهنجار و نابهنجار به داغدیدگی

پاسخ بهنجار نسبت به داغدیدگی از سه مرحله می‌‌گذرد.

مرحلۀ نخست از چند ساعت تا چند روز طول می‌‌کشد. انکار ابتدایی با فقدان پاسخ هیجانی («کرختی») و غالباً احساس غیرواقعی‌‌شدن و پذیرش ناقص که مرگ به وقوع پیوسته است تظاهر می‌‌کند.

مرحلۀ دوم چند هفته تا چند ماه طول می‌‌کشد. ممکن است غمگینی شدید، گریه و اشک‌‌ریزش و غالباً امواج فراگیر سوگ وجود داشته باشد. علائم جسمی اضطراب شایع است. شخص داغدیده بی‌‌قرار است، بدخوابی دارد و بی‌‌اشتها است. بسیاری از افراد داغدیده از اینکه نتوانسته‌‌اند برای فرد درگذشته به قدر کافی خدمت کنند احساس گناه می‌‌کنند: برخی با ملامت پزشکان یا دیگران به دلیل کوتاهی در ارائۀ خدمات کافی برای فرد درگذشته این احساس‌‌ها را نشان می‌‌دهند. برخی از داغدیده‌‌ها احساس عمیقی در مورد حضور شخص درگذشته دارند و ممکن است تصورات ذهنی روشن و توهمات صدای شخص ازدست‌‌رفته را تجربه کنند. شخص داغدیده ممکن است با خاطرات شخص از دست رفته دلمشغول بوده و از مردم کناره بگیرد.

در مرحلۀ سوم این علائم فروکش می‌‌کند و فعالیت‌‌های روزمره تکرار می‌‌شوند. شخص داغ‌‌دیده تدریجاً با فقدان کنار می‌‌آید. زمان‌‌های خوش را که با فرد گذاشته گذرانده است در خاطره زنده می‌‌کند. در سالگرد مرگ غالباً برگشت موقت علائم وجود دارد.

زمانی گفته می‌‌شود سوگ نابهنجار است که علائم زیر وجود داشته باشد:
-  شدیدتر از معمول و دارا بودن ملاک‌‌های افسردگی؛
-  طولانی‌‌تر از ۶ ماه؛
-  تأخیر شروع.

سوگ نابهنجار در برخی موارد محتمل‌‌تر است:
-  پس از مرگ ناگهانی و غیرمنتظره؛
-  وقتی بازمانده احساس ناامنی می‌‌کند یا در ابراز واکنش دچار مشکل است یا سابقۀ اختلال روانپزشکی دارد؛
-  وقتی بازمانده مسئول مراقبت از کودکان وابسته است و قادر به ابراز سوگ آشکار نیست.

9-29-2014 10-28-14 AM

کمک به فرد داغدیده تابع همان اصول کاری است که در مورد سایر موارد واکنش تطابقی مورد استفاده قرار می‌‌گیرند. نخستین گام، ایجاد مجال برای داغدیده برای صحبت در مورد فرد درگذشته و ابراز غمگینی و خشم خود است. وقتی فرد به فاصله‌‌ای کوتاه پس از فقدان رجوع نماید، توضیح‌‌دادن سیر طبیعی سوگ و اشاره به احساس احتمالی زنده ‌‌پنداشتن فرد ازدست‌‌رفته، یا تجربۀ خطاهای حسی و توهمات کمک‌‌کننده است. بدون این یادآوری تجارب مزبور ممکن است برای بیمار نگران‌‌کننده باشد.

شخص داغ‌‌دیده برای بیرون‌‌آمدن از مرحلۀ نخست ممکن است نیاز به مشاهدۀ جسد فرد ازدست‌‌رفته و کنارنهادن متعلقات او باشد. مسائلی نظیر مراسم تدفین و مشکلات مالی احتمالی باید مورد بحث قرار گیرد. فرد بیوه ممکن است در مراقبت از بچه‌‌های کوچک نیاز به کمک داشته باشد. با درگذشت زمان شخص را باید به برقراری دوباره تماس‌‌های اجتماعی تشویق کرد؛ صحبت با دیگران در مورد فقدان؛ به خاطرآوردن تجربه‌‌های خوش و رضایت‌‌بخش مشترک با شخص از دست رفته و اقدام به فعالیت‌‌های مثبت از جانب بازمانده‌‌ها کمک‌‌کننده خواهد بود.

9-29-2014 10-34-37 AM

اقدامات مشابهی در موارد طولانی‌‌شدن سوگ انجام می‌‌گیرد. وقتی سوگ به طور غیرعادی شدید است و واجد ملاک‌‌های اختلال افسردگی است ممکن است تجویز داروهای ضدافسردگی ضرورت یابد. اما، ضدافسردگی‌‌ها ناراحتی سوگ طبیعی را رفع نمی‌‌کنند. یک داروی ضداضطراب یا خواب‌‌آور در چند روز اول پس از داغدیدگی، وقتی اضطراب و بی‌‌خوابی شدید است کمک‌‌کننده است. این داروها نباید بیش از چند روز ادامه یابد، و در اکثر موارد ناراحتی با یافتن مجالی برای گریه و گفتگو فروکش می‌‌کند.



فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما

برای سفارش تبلیغ تماس بگیرید

29 Sep 00:24

رقابت سالم

by SoloGen

«بابای من از بابای تو قوی‌تره!»
«بت‌من من از سوپرمن تو زرنگ‌تره!»
«رشته مهندسی برق من از رشته مهندسی صنایع تو مهم‌تره!»
«دانش‌گاه من از دانش‌گاه تو رتبه‌اش بالاتره!»
«آشنای من از آشنای تو معروف‌تره!»
«حقوق من از حقوق تو بیش‌تره!»
«خونه‌ی من از خونه‌ی تو بزرگ‌تره!»
«بچه‌های من از بچه‌های تو نمره‌شون به‌تره!»
«نوه‌های من از نوه‌های تو خوش‌گل‌ترن!»
«نتیجه‌های من از نتیجه‌های تو بیش‌ترن!»
«سنگ قبر من از سنگ قبر تو مرغوب‌تره!»
«بهشت من از بهشت تو یک طبقه بالاتره!»

26 Sep 16:41

زیبایی ­شناسی فمینیستی- عاطفه روح ­الامینی حسینی

by jahanezanan

zibayi shenasiفرهنگی که پایه در سلطه مردانه و تحمیل­های اجتماعی دارد، از طریق تاریخ و اسطوره به صورت قوانین پنهان و گاه غیر مکتوب در جامعه رخنه می­کند و به صورت هنجار حاکم و غیر قابل تغییر در می­آید (ستاری، 1384). نارضایتی زنان ازوضع موجود در جامعه و تبعیضات جنسی خبرازضعف فرهنگی واخلاقی و نیزقالب شدن افکار سنتی نادرست براذهان عمومی می داد . بر این اساس نویسندگان اثارادبی و هنری عزم خود را جذب کرده و دست به افرینندگی زدند و در این راستا اثار ارزشمند و الهام بخش خلق شد ، ازجمله رمان ها و نمایش نامه هایی که مر جعی برای تحقیق درزمینه مسائل زنان و موضوعات اخلاقی مربوط به ان برشمرده میشوند (فیاض و رهبری،1385: 25-33 ). موضوعات درادبیات و اثار هنری با گرایش زنانه دارای گرایش ها و نظریه های زیربنایی اخلاقی هستند که البته خود این نظریه های اخلاقی از مشرب ها و نحله های گوناگون فلسفی الهام می گیرند.

سابقه و اهداف زیبایی شناسی فمنیستی:

در ادوار مختلف همواره این دست مبارزات و روشنگری­ها حول مسائل مهم و دغدغه­های اصلی مردم و جامعه ادامه پیدا کرده است. با مطالعه آثار ادبی به روشنی می­توان مسائل مهم و حیاتی که در هر دوره موجب مبارزه و تلاش در جهت تغییر و روشنگری در جامعه شده است، مشاهده کرد. یکی از این مسائل مهم که به چالش بزرگی در اجتماع تبدیل شده است، زنان و حقوق آنها در جامعه است. این مبارزه در اوایل قرن نوزده به عنوان فمنیسم آغاز شد (رضوانی، 1382: 33). مطالعات فمنیستی در نقد ادبی، نظریه فیلم وتاریخ هنر جایگاهی درخور توجه پیدا کرده­اند اما زیبایی شناسی فمنیستی هنوز رشته نسبتاً جدیدی است که قدمت آن به اوایل دهه 1990 می­رسد. نخستین بار در 1990 در ویژه نامه­ای در مجله هیپاتیا اثری در حوزه زیبایی شناسی فمنیستی به چاپ رسید. زیبایی شناسی فمنیستی چون رشته­ای نوپا محسوب می­شود، فاقد قواعد مدون و چارچوب مشخصی است. یکی از اهداف برجسته این حوزه مبتنی بر این است که تفاوت زیست­شناسانه زن و مرد پیش از آنکه از دیدگاه زیست­شناسی مطرح باشد، نتیجه اجتماعی مهمی به بار آورده و منجر به فرودستی زنان شده است. زنان از امکانات رشد یکسانی با مردان برخوردار نیستند و می­توان گفت که در تمامی جوامع انسانی دارای حقوق اجتماعی یکسانی با مردان نیستند (احمدی، 1374: 171).

مهمترین متونی که از دیدگاهی کلی­نگر به این نابرابری توجه کرده­اند پس از جنگ جهانی دوم نوشته شده­اند، در واقع پس از جنگ جهانی دوم، این مساله از دیدگاهی کاملا مستقل از احزاب مطرح شد. مهمترین کتاب در این زمینه، کتاب جنس دوم نوشته سیمون دوبووار بود. مهمترین مطلب کتاب این بود که زنان در جریان شکل­گیری فرهنگ بشری، با رواج مردسالاری و رشد زمینه­های اجتماعی برتری مردان همواره «پیوست مردان» محسوب شده­اند و مرد در واقع سوژه این فرهنگ بوده و زن «دیگری» یا موجودی تابع محسوب شده است. زن بنا بر اهمیت فطری زن زاده نمی­شود، بلکه جامعه از او به تدریج یک زن یعنی موجودی فرودست می­سازد، در واقع زنان به دلیل برخی قالب­های غلط اجتماعی، قبل از انسان بودن، از آنها انتظار مادر بودن و همسر بودن می­رود.

یکی از جریان­های فکری که در بحث زیبا شناسی و فلسفه هنر تاکید را بر زمینه اجتماعی و مساله حل نا شده بسیار مهمی می­گذارد، امروزه با عنوان نقد فمنیستی مشهور شده است. در این رویکرد فمنیستی به تاریخ هنر به اندیشه­ای استناد می­کند که بر پایه آن جنس در فهم آفرینش و محتوی و تکامل هنر عنصری پایه­ای است و نکته مرکزی را در شناخت و تحلیل فرهنگی، در توجه به پایگانی می­یابند که بر اساس تمایز جنسی مرد و زن شکل گرفته است. این نقادان بر جنبه­های اجتماعی و فرهنگی، تمایز زنانگی و مردانگی تاکید می­کنند. زیبایی شناسی فمنیستی زیر مجموعه این نوع نقد است. این رویکرد نه راهیست برای ارزیابی هنر و نه راهیست برای ارزیابی تجربه­ای که از هنر کسب می­شود، بلکه به کمک آن نظریه زیبایی شناسی و رویکردش به جنسیت به محک آزمون و پرسش گذاشته می­شود، این شیوه نقادی بر دیدگاهی از زیبایی شناسی استوار است و از آنجا که یکی از مهمترین رویارویی­هایی را در زندگی اجتماعی برجسته می­کند و تاکید را بر زمینه اجتماعی آفرینش و دریافت اثر هنری می­گذارد، از اهمیت زیادی برخوردار است.

زیبایی شناسی فمینیستی مدعی آن نیست که زنان در مقایسه با مردان لزوما آثار متفاوتی خلق می کنند و حتی این ادعا را مطرح نمی کند که تجربه و درک زنان از آثار هنری تفا وتی با تجربه و درک مردان دارد، در واقع نه تنها هیچ تفاوت آشکاری میان هنر زنان و هنر مردان وجود ندارد، هیچ شباهت آشکاری هم میان هنر هنرمندان زن وجود ندارد. زیبایی شناسی فمینیستی تاکید می کند که هنر و شیوه تجربه کردن آن موضوعی جنسیتی است بنا براین هنر می تواند تجر به های متفاوتی خلق کند و انواع بیشتری از تجربه را مشمول می شود. زیبا شناسی فمنیستی تاکید دارد که برای تجربه و درک هنر نمی توان تنها یک معیار قائل شد و یکی از مهمترین این معیارها مسئله جنسیت است. زیبا شناسی فمنیستی کار خود را با شناخت امتیازات و امکاناتی که هنر و هنرمند از آن بهره مندند و همچنین میزان تاثیر گذاری جنسیت بر هنر و هنرمند آغاز می کند .

زیبا شناسی فمنیستی می خواهد فهم خود را از هنر به مثابه شی کنار گذاشته و تعریفی از هنر ارائه دهد که آن را به قلمروی اجتماعی، سیاسی، و حتی کارکردی وارد سازد. باید پذ یرفت که اثر هنری را شخصی خاص با جنسیتی خاص در مکان و زمانی خاص پدید اورده است. یکی از مهمترین کارکردهای زیبایی شناسی فمنیستی بالا بردن درک و شناخت ما از آن چیزیست که هنر محسوب می­شود

فمنیسم و هنر:

یکی از تمایزاتی که عالم هنر قائل شده، تفاوت میان هنر و صنایع دستی است. تحلیل فمنیست­ها از این مسئاله این است که نه تنها میان هنر و صنایع دستی گسستی بوجود آمده، بلکه در این میان بحث سلسله مراتب هم مطرح شده و هنر شأنی برتر و ارزشمند تر نسبت به صنایع دستی به دست آورده (گات و دیگران، 1386:325). بدین ترتیب در هنرهای ناز­ل­تر، یا صنایع دستی به فعالیت فکری چندانی نیاز نیست و در اینگونه هنرها باید بیشتر به فکر تقویت مهارت­های دستی بود. این نوع هنرها شامل: گلدوزی، سوزن دوزی، فرش بافی که هنرهای زنانه نیز نام دارند، است. پس اگر خلاقیت­های هنری زنان را محدود به هنرهای زنانه و خانگی بدانیم، در واقع مانع ورود آنها به قلمرو هنرهای زیبا و فاخر شده­ایم.

چالش فمنیستی دوگانه است، از یکسو شیوه­های مورد تبعیض واقع شدن زنان، هم در مقام هنرمند و هم در مقام موضوع هنر در نظر گرفته می­شود و از طرفی دیگر مورخان فمنیست هنر در آشکار ساختن آگاهی­ها در مورد سهم و مشارکت زنان، هم در مقام هنرمند و هم در مقام پشتیبان عوامل موثری بوده­اند. فمنیست­ها نشان می­دهند که مردها نسبتاً دستیابی بیشتری به امکانات تعلیم و تربیت هنری داشته­اند و زنان گذشته از دانشگاه­هایی که از سده 16 در اروپا بنیانگذاری شدند به دور نگه داشته می­شدند، بچه­داری و بایست­های زندگی خانوادگی هم در شمار راه بندهای پیشه هنری زنان بودند (آدامز، 1388:98). واساری با دیدگاه فمنیستی مدرن درباره دشواری­های هنرمندان زن در تعلیم یافتن موافق است ولی در این باور که هنرمندان بزرگ، هم هنرمند زاده می­شوند و هم ساخته می­شوند با آنان هم رای نیست. فمنیست­ها مانند مارکس­گرایان به مخالفت با مفهوم نبوغ سرشتی هنری به صورت ساده رمانتیک سده نوزدهم گرایش دارند. ناچلین ( Nochlin) در تائید این اندیشه که دستاوردهای هنری در درجه نخست، بیش از آنکه حاصل توارث باشد، حاصل آموزش و تربیت است.

بحث فمنیست این است که زنان همواره در یک نورپردازی منفعل و منفی نقاشی شده­اند که گزینش مضامین معین ادبی و شمایل نگاشتی بر آن تاکید میگذاشته است و این امر باعث شی­سازی زنان شده است. جنبه دیگر روش­شناسی فمنیستی، نشان دادن تاثیرات شمایل­نگاشتی­ی انگاشتی است که می­گوید هم هنرمندان و هم جماعت هنر دوست مرد هستند، درنتیجه به چشم فمنیست­ها زن در تابلوهای نقاشی به صورت مفعول چشم­چرانی مرد در می­آید (که فاعل فعال است). این رویه خوانش فمنیستی، از تفسیر تی جی کلارک از المپیای مانه پشتیبانی می­کند، به عنوان مثال ونوس اوربینوی تیتیان خود را به بیننده نرینه عرضه نمی­کند، انتظارات قراردادی را نقض می­کند و به جای لم دادن، راست می­نشیند، به بیرون از صفحه تصویر چشم می­دوزد و نگاه خیره مرد را به شیوه قاطع پاسخ می­گوید (آدامز، 1388:100).

تاکید فمنیستی بر امور مربوط به جنس تا آنجا پیش می­رود که احکام و انگاشت­های سنتی تاریخ هنر غرب را به پرسش بکشد. حکم به صورت یک ساختار پدر سالار در نظر گرفته می­شود که به مفهوم نبوغ ارزش می­بخشد و آن رامنحصراً ازآن مرد می­داند. فمنیست­ها به عنوان مثال اشاره می­کنند که پیش از سال­های 1970، هنرمندان زن در کتاب­های عمده بررسی تاریخ هنر جایی نداشتند. این موضوع با این واقعیت که آثار هنری زنان معمولاً پایین­تر از آثار مردان دانسته و بر این پایه ارزشگذاری می­شد هم­خوانی دارد.

مثال آشکاری از این گرایش را در سرنوشت چهره دوشیزه شارلوت دو وال دون یه می­بینیم. این اثر به عنوان اثری از ژاک لویی داوید به موزه متروپولیتن نیویورک واگذار شد و منتقدان آن را یک چهره­نگاری درخشان خواندند و ستودند، هنگامی که این اثر به کنستانس ماری شار پان تیه نسبت داده شد ناگهان دارای صفات زنانه شد: شاعرانه بودن و ادیب بودن آن بجای شکل­پذیری آن ، جذابیت­های آشکار آن و کلیت آن که برساخته از هزار برداشت زیرکانه بود، ظاهراً همگی نشان­دهنده روحیه زنانه شدند (آدامز، 1388:103).

مورخان فمنیستی هنر با شکل­گرایی مخالف بودند، چون از دید آنها آثار هنری و خود هنرمندان زمینه فرهنگی روزگار خویش را بازتاب می­دهند. یکی از منتقدان فمنیست در پرسشی از کلایو بل درباره ستایش او از شکل معنی دار می­گوید: شکل برای چه کسی باید آنچنان معنی دار باشد که هنر شمرده شود؟ (آدامز، 1388:97).
فرمالیسم در صدد ارائه تعریفی از هنر است، تعریفی که بر مبنای آن هنر فعالیتی است جدا از سایر فعالیت­های فرهنگی و راه خود را از صنایع دستی و دیگر فعالیت­های عملی و کاربردی جدا کرده است. فرمالیست ها برخی از آثار یا پدیده­های هنری را مجزا می­کنند، جدا از زمان و مکان اولیه خود و جدا از معنی­های نمادین که در دل تجربه بشری قرار دارد، مثل موزه­ها که آثار هنری را از محیط فرهنگی و اجتماعیشان جدا می­کنند تا اثر بدون دخالت تاثیرات بیرونی به شکلی مجزا مورد بررسی قرار گیرد. زیبایی شناسی فرمالیستی برای قضاوت و ارزیابی آثار هنری از مفاهیم ساختاری بهره می­برد، مانند عناصر صوری، همچون خط و رنگ و شکل، در واقع ارزش صوری اثر والاتر از سایر جنبه­های آن است (گات و دیگران، 1386:327). زیبایی شناسی فمنیست در تقابل با این الگوهای مسلط فرمالیستی از ما می­خواهد که تلقی و فهم خود را از اثر هنری به مثابه فقط شیء کنار گذاشته و به جای آن تعریفی فراگیرتر (اما نه مطلق) از هنر را جایگزین کنیم. زیبایی شناسی فمنیستی برآن است که آثار هنری در بافت خود باقی بماند نه اینکه از بافت جدا شده و در موزه­ها به نمایش گذاشته شود. همچنین از نظر آنها هنر می­تواند زبان گویای ما باشد و با ما سخن بگوید. زیبایی شناسی فمنیستی با این دیدگاه هم مخالف است که نگرش تامل­آمیز محض و بی­طرفانه بهترین شیوه درک زیباشناختی و فهم صحیح هنر بشمار می­رود. ادوارد بو والو (Edvard Bullough )از بزرگترین نظریه­پردازان جریان موسوم به نگره است، این نگرش را در قالب اصطلاح «فاصله روانی» توصیف کرده است یعنی اینکه فرد بین خود و شیء، فاصله ذهنی ایجاد می­کند. بطور کلی بی­طرفی، همان فاصله­ای است که میان بیننده یا مخاطب و اثر حاصل می­شود. این بدان معنی نیست که فرد به اثر هنری بی­علاقه است، بلکه مفهوم آن این است که فرد نباید هیچگونه وابستگی و تمایل شخصی به اثر داشته باشد تا این وابستگی تاثیری بر درک ناب و خالص او ار اثر نگذارد (همان،329).

یکی از مهمترین کارکرد­های زیبایی شناسی فمنیستی ارتقاء سطح شیوه نگرش جدید به بافتی است که هنر در آن پدید می­آید. زیبایی شناسی فمنیستی با تعریف محدود کننده به شناخت هنر نائل نمی­شود بلکه سعی دارد به درک درستی از رابطه پیچیده موقعیت­ها دست یابد که در وهله اول باعث پدید آمدن پدیده­های هنری و تجارب حاصل از آنها می­شود .

زیبایی شناسی فمنیستی با جدیت به نقدزیبایی شناسی سنتی می پردازد. نخست نظریه فرمالیستی سنتی هنر را منحصراً در قالب ویژگی­ها و قواعد صوری تعریف می­کنند و با این روش زیبایی شناسی را به سمت تعریفی جهت می­دهد که همیشه ناقص است. از سوی دیگر نظریه فمنیستی در پی توصیف و نه تعریف هنر است. زیبایی شناسی فمنیستی برعکس فرمالیست­ها تاکید جدی بر رابطه هنر و زندگی دارد و همه آثار هنری را در چارچوب شرایطشان می­سنجند (آدامز، 1388:103). در نظریه زیبایی شناسی فمنیستی برآن است که ارزش زیبایی شناختی در پیوند با ارزش اخلاقی و ارزش هستی شناختی به منصه ظهور می­رسد و نه در تضاد و تقابل با آنها. فرد با آمیختن معنای این مفاهیم می­تواند به درک کامل­تری از آثار هنری دست یابد. آنها در پی درک تعامل میان تجربه هنرمند و محیط پیرامون او هستند (گات و دیگران، 1386:329).

نگاه خیره مردان:

واقعیت این است که سوژه بودن زنان در هنر همیشه به قیمت سرکوب و قربانی شدن آنان تمام شده است و همین امر نقش مهمی در پذیرفتن اهمیت مساله جنسیت داشته است، اما جنسیت ضرورتاً یگانه مسئله با اهمیت نیست. در نقاشی و رسانه­های چاپی، نوعی پیش داوری در خصوص سوژه­های زن (که اکثراً برهنه­اند و منفعل و میل به در معرض دید قرار گرفتن را القاء می­کنند) و هنرمندان مرد (که همیشه بر خود مسلطند و همیشه عمل دیدن را انجام می­دهند) وجود دارند. این نوع نگرش فمنیستی به تاریخ هنر ما را با مفهوم «نگاه خیره مردان» آشنا می­کند که از ارکان اصلی زیبایی شناسی فمنیست است. جان برگر در کتاب روش­های نگاه کردن به توصیف نوع نگاه مردان به زنان در شرایط و بافت­های گوناگون پرداخته و با این کتاب نقش مهمی در شکل­گیری این موضوع ایفا کرده است. (گات و دیگران، 1386:330). انگار که نقش بدن زن به هیچ دردی نمی­خورد جز اینکه تماشاگر در برابر آن بایستد و زبان به ستایشش بگشاید. وقتی که می­گوییم این نگاه خیره، نگاهی مردانه است، مراد آن است که این نوع نگاه، زنان را به ابزار خود تبدیل می­کند. زیبا شناسی فمنیستی وظیفه خود دانسته که ما را از وجود این نگاه آگاه کند و همچنین سعی در برداشتن این نوع نگاه به آثار هنری دارد.

فهرست منابع و ماخذ :

احمدی،بابک.(1374)،حقیقت و زیبایی،مرکز.

ستاری،جلال.(1384)،سیمای زن در فرهنگ ایرانی،تهران،مرکز.

رضوانی،محسن.(1385)،فمنیسم،معرفت.

ادامز،لوری.(1388)،روش شناسی هنر،تهران،نظر.

فیاض ،ابراهیم،رهبری،زهره.(1385)،صدای زنانه در ادبیات معاصر،پژوهش زنان.

گات،بریس و سایرین. (1384)،دانشنامه زیبایی شناسی،تهران،فرهنگستان هنر.

ایمیل نویسنده: Rooholamini.a@gmail.com


07 Sep 19:31

Taming the Mammoth: Why You Should Stop Caring What Other People Think

by Wait But Why

 

Part 1: Meet Your Mammoth

The first day I was in second grade, I came to school and noticed that there was a new, very pretty girl in the class—someone who hadn’t been there the previous two years. Her name was Alana and within an hour, she was everything to me.

When you’re seven, there aren’t really any actionable steps you can take when you’re in love with someone. You’re not even sure what you want from the situation. There’s just this amorphous yearning that’s a part of your life, and that’s that.

But for me, it became suddenly relevant a few months later, when during recess one day, one of the girls in the class started asking each of the boys, “Who do youuu want to marry?” When she asked me, it was a no-brainer. “Alana.”

Disaster.

I was still new to being a human and didn’t realize that the only socially acceptable answer was, “No one.”

The second I answered, the heinous girl ran toward other students, telling each one, “Tim said he wants to marry Alana!” Each person she told covered their mouth with uncontrollable laughter. I was finished. Life was over.

The news quickly got back to Alana herself, who stayed as far away from me as possible for days after. If she knew what a restraining order was, she’d have taken one out.

This horrifying experience taught me a critical life lesson—it can be mortally dangerous to be yourself, and you should exercise extreme social caution at all times.

Now this sounds like something only a traumatized second grader would think, but the weird thing, and the topic of this post, is that this lesson isn’t just limited to me and my debacle of a childhood—it’s a defining paranoia of the human species. We share a collective insanity that pervades human cultures throughout the world:

An irrational and unproductive obsession with what other people think of us.

Evolution does everything for a reason, and to understand the origin of this particular insanity, let’s back up for a minute to 50,000BC in Ethiopia, where your Great2,000 Grandfather lived as part of a small tribe.

Back then, being part of a tribe was critical to survival. A tribe meant food and protection in a time when neither was easy to come by. So for your Great2,000 Grandfather, almost nothing in the world was more important than being accepted by his fellow tribe members, especially those in positions of authority. Fitting in with those around him and pleasing those above him meant he could stay in the tribe, and about the worst nightmare he could imagine would be people in the tribe starting to whisper about how annoying or unproductive or weird he was—because if enough people disapproved of him, his ranking within the tribe would drop, and if it got really bad, he’d be kicked out altogether and left for dead. He also knew that if he ever embarrassed himself by pursuing a girl in the tribe and being rejected, she’d tell the other girls about it—not only would he have blown his chance with that girl, but he might never have a mate at all now because every girl that would ever be in his life knew about his lame, failed attempt. Being socially accepted was everything.

Because of this, humans evolved an over-the-top obsession with what others thought of them—a craving for social approval and admiration, and a paralyzing fear of being disliked. Let’s call that obsession a human’s Social Survival Mammoth. It looks something like this:

Mammoth

Your Great2,000 Grandfather’s Social Survival Mammoth was central to his ability to endure and thrive. It was simple—keep the mammoth well fed with social approval and pay close attention to its overwhelming fears of nonacceptance, and you’ll be fine.

And that was all well and fine in 50,000BC. And 30,000BC. And 10,000BC. But something funny has happened for humans in the last 10,000 years—their civilization has dramatically changed. Sudden, quick change is something civilization has the ability to do, and the reason that can be awkward is that our evolutionary biology can’t move nearly as fast. So while for most of history, both our social structure and our biology evolved and adjusted at a snail’s pace together, civilization has recently developed the speed capabilities of a hare while our biology has continued snailing along.

Our bodies and minds are built to live in a tribe in 50,000BC, which leaves modern humans with a number of unfortunate traits, one of which is a fixation with tribal-style social survival in a world where social survival is no longer a real concept. We’re all here in 2014, accompanied by a large, hungry, and easily freaked-out woolly mammoth who still thinks it’s 50,000BC.

Why else would you try on four outfits and still not be sure what to wear before going out?

Trying on Shirts

Trying on Shirts

Trying on Shirts

Trying on Shirts

The mammoth’s nightmares about romantic rejection made your ancestors cautious and savvy, but in today’s world, it just makes you a pussy:

Pursuing a Girl

Pursuing a Girl

Pursuing a Girl

Pursuing a Girl

Pursuing a Girl

And don’t even get the mammoth started on the terror of artistic risks:

Karaoke

singing 2

The mammoth’s hurricane of fear of social disapproval plays a factor in most parts of most people’s lives. It’s what makes you feel weird about going to a restaurant or a movie alone; it’s what makes parents care a little too much about where their child goes to college; it’s what makes you pass up a career you’d love in favor of a more lucrative career you’re lukewarm about; it’s what makes you get married before you’re ready to a person you’re not in love with.

And while keeping your highly insecure Social Survival Mammoth feeling calm and safe takes a lot of work, that’s only one half of your responsibilities. The mammoth also needs to be fed regularly and robustly—with praise, approval, and the feeling of being on the right side of any social or moral dichotomy.

Why else would you be such an image-crafting douchebag on Facebook?

Or brag when you’re out with friends even though you always regret it later?

Brag

Society has evolved to accommodate this mammoth-feeding frenzy, inventing things like accolades and titles and the concept of prestige in order to keep our mammoths satisfied—and often to incentivize people to do meaningless jobs and live unfulfilling lives they wouldn’t otherwise consider taking part in.

Above all, mammoths want to fit in—that’s what tribespeople had always needed to do so that’s how they’re programmed. Mammoths look around at society to figure out what they’re supposed to do, and when it becomes clear, they jump right in. Just look at any two college fraternity pictures taken ten years apart:

frat

Or all those subcultures where every single person has one of the same three socially-acceptable advanced degrees:

Diploma

Diploma

Sometimes, a mammoth’s focus isn’t on wider society as much as it’s on winning the approval of a Puppet Master in your life. A Puppet Master is a person or group of people whose opinion matters so much to you that they’re essentially running your life. A Puppet Master is often a parent, or maybe your significant other, or sometimes an alpha member of your group of friends. A Puppet Master can be a person you look up to who you don’t know very well—maybe even a celebrity you’ve never met—or a group of people you hold in especially high regard.

We crave the Puppet Master’s approval more than anyone’s, and we’re so horrified at the thought of upsetting the Puppet Master or feeling their nonacceptance or ridicule that we’ll do anything to avoid it. When we get to this toxic state in our relationship with a Puppet Master, that person’s presence hangs over our entire decision-making process and pulls the strings of our opinions and our moral voice.

puppet master

With so much thought and energy dedicated to the mammoth’s needs, you often end up neglecting someone else in your brain, someone all the way at the center—your Authentic Voice.

AV

Your Authentic Voice, somewhere in there, knows all about you. In contrast to the black-and-white simplicity of the Social Survival Mammoth, your Authentic Voice is complex, sometimes hazy, constantly evolving, and unafraid. Your AV has its own, nuanced moral code, formed by experience, reflection, and its own personal take on compassion and integrity. It knows how you feel deep down about things like money and family and marriage, and it knows which kinds of people, topics of interest, and types of activities you truly enjoy, and which you don’t. Your AV knows that it doesn’t know how your life will or should play out, but it tends to have a strong hunch about the right step to take next.

And while the mammoth looks only to the outside world in its decision-making process, your Authentic Voice uses the outside world to learn and gather information, but when it’s time for a decision, it has all the tools it needs right there in the core of your brain.

Your AV is also someone the mammoth tends to ignore entirely. A strong opinion from a confident person in the outside world? The mammoth is all ears. But a passionate plea from your AV is largely dismissed until someone else validates it.

And since our 50,000-year-old brains are wired to give the mammoth a whole lot of sway in things, your Authentic Voice starts to feel like it’s irrelevant. Which makes it shrink and fade and lose motivation.

AV

Eventually, a mammoth-run person can lose touch with their AV entirely.

In tribal times, AVs often spent their lives in quiet obscurity, and this was largely okay. Life was simple, and conformity was the goal—and the mammoth had conformity covered just fine.

But in today’s large, complex world of varying cultures and personalities and opportunities and options, losing touch with your AV is dangerous. When you don’t know who you are, the only decision-making mechanism you’re left with is the crude and outdated needs and emotions of your mammoth. When it comes to the most personal questions, instead of digging deep into the foggy center of what you really believe in to find clarity, you’ll look to others for the answers. Who you are becomes some blend of the strongest opinions around you.

Losing touch with your AV also makes you fragile, because when your identity is built on the approval of others, being criticized or rejected by others really hurts. A bad break-up is painful for everyone, but it stings in a much deeper place for a mammoth-run person than for a person with a strong AV. A strong AV makes a stable core, and after a break-up, that core is still holding firm—but since the acceptance of others is all a mammoth-run person has, being dumped by a person who knows you well is a far more shattering experience.

Likewise, you know those people who react to being criticized by coming back with a nasty low-blow? Those tend to be severely mammoth-run people, and criticism makes them so mad because mammoths cannot handle criticism.

Low Blow

Low Blow

Low Blow

Low Blow

At this point, the mission should be clear—we need to figure out a way to override the wiring of our brain and tame the mammoth. That’s the only way to take our lives back.

Part 2: Taming the Mammoth →

The post Taming the Mammoth: Why You Should Stop Caring What Other People Think appeared first on Wait But Why.

29 Aug 21:27

حسین علیزاده: در اکثر شهرها حضور نوازنده زن در کنسرت را ممنوع کرده‌اند

by jahanezanan

موسیقی زنانتقریباً در بسیاری از شهر‌ها، حضور نوازنده‌ی خانم، در کنسرت‌ها ممنوع است؛ حتی من به شوخی اسم گروه را به جای «هم آوایان»، هم آقایان نام نهاده‌ام.حسین علیزاده، آهنگساز و نوازنده با اعلام این خبر به ایسکانیوز گفت:

در گذشته تنها در چند شهر، خانم‌ها اجازۀ حضور بر روی صحنه را نداشتند اما در حال حاضر تقریبا همه شهر‌ها دارند هماهنگ می‌شوند که در گروه نوازنده خانم نباشد.

وی افزود: اخیراً در کنسرتی که با گروه هم آوایان در گرگان اجرا کردیم نیز این مسأله مطرح شد و این رویکرد در طول زمان، منجر به حذف بانوان از عرصه موسیقی می‌شود.

حسین علیزاده با اشاره به اینکه، هنرمندان در این شرایط چاره‌ای جز اجرا ندارند، گفت: همۀ اعضای گروه، با موسیقی زندگی می‌کنند و از این راه امرار معاش می‌کنند. در این شرایط هم مسألۀ اقتصادی مطرح است و هم مسأله معنوی. نوازنده‌ها اگر در خانه بنشینند، آسیب می‌بیند و چه کسی می‌خواهد این آسیب‌ها را جبران کند؟

این آهنگساز و نوازنده موسیقی در ادامه گفتگو با تأکید بر اینکه وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و خانۀ موسیقی به عنوان ارگان‌های مسئول باید برای برطرف شدن این مشکل اقدام کنند، گفت: ما به صورت فردی مدام به این وضعیت اعتراض کرده‌ایم اما باید به این مسأله به صورت جمعی نیز اعتراض کرد.

وی افزود: در مورد مسایل موسیقی هر روز شخصی، تصمیمی می‌گیرد و این اشخاص یک عده عوامل دارند که به سالن‌ها می‌ریزند و کنسرت‌ها را به هم می‌زنند.

این آهنگساز و نوازنده، با انتقاد از هرج و مرج موجود در حوزۀ موسیقی گفت: من فکر می‌کنم هرج و مرجی که ما در اوایل انقلاب، آن زمان که هنوز قانون اساسی‌ای وجود نداشت، تجربه کرده‌ایم، دوباره دارد، تکرار می‌شود و نمی‌دانم چه راهکاری برای برطرف شدن این هرج و مرج‌ها وجود دارد.

او با اشاره به اینکه با مجوز گرفتن شخصی که ۵۰ سال در موسیقی فعال بوده، موافق نیست، گفت: با وجود این، من برای برگزاری کنسرت، مجوز می‌گیرم چون بر طبق قانون باید برای اجرای کنسرت مجوز داشته باشم. ولی کسانی که مجوز می‌دهند، خودشان قانون را زیر پا می‌گذارند، می‌خواهم ببینم در چنین شرایطی معنی قانون چیست؟ به نظر من قانون را، قانون گذاران می‌شکنند.


29 Aug 21:23

اعمال خشونت برای راندن کودکان کار از چادرهایشان در حاشیه تهران

by jahanezanan

کودکان چادر نشین سیستانایلنا : شنبه صبح گروهی از ماموران که هویت‌شان تا کنون مشخص نشده است با حمله به چادرهای محل زندگی جمعی از کودکان کار اهل سیستان و بلوچستان و خانواده‌های‌شان که عمدتا زباله‌گرد و نوازنده دوره‌گرد هستند، ضمن آتش‌زدن چادرها و انتقال وسایل زندگی آنان به مکانی نامعلوم، تلاش کردند این خانواده‌ها را از تپه‌های شنی معادن شهر قدس (قلعه حسن‌خان) دور کنند.

«زهره صیادی» فعال اجتماعی و عضو کانون فرهنگی-حمایتی کودکان کار (کوشا) که خود در صحنه حضور داشته است با ارسال نامه‌ای به ایلنا به تشریح شیوه خاص زندگی این انسان‌ها پرداخته و سپس رویداد دیروز را توصیف کرده است. متن کامل نامه این کنشگر اجتماعی که در بخش‌هایی با علامت حذف [...] مشخص شده، در ادامه می‌آید:
گروهی دوستان بلوچ و زابلی ما؛ بنا به شیوهٔ خاصی از زندگی بومی که در میان ِ غیر سیستان و بلوچستانی‌ها خیلی شناخته شده نیست و گروهی دیگر از دوستان سیستان و بلوچستانی که پیامد ِ نداشتن شناسنامه؛ مجال اجاره و رهن و خرید خانه را ندارند و در دور ِ باطلی از به دست آوردن و از دست دادن همه چیزشان در لحظه‌ها به سر می‌برند و گروهی هموطن از هر قبیله و نژادی که مبتلا به رنج ِ اعتیادند، در زمین‌های حاشیهٔ تهران، لابه لای تپه‌های شن معادن شهر قدس؛ صمیمیت و ساده گی زیستنشان را پنهان ساخته‌اند.

بلوچ‌ها و زابلی‌های ِ حوالی ِ معادن شن و ماسه همواره از سوی ِ ماموران شهرداری و نیروی انتظامی به عنوان غیرایرانی‌های ِ بدون ِ روادید و کارت مهاجرت و… دستگیر می‌شدند و به اردوگاه‌ها «به شکل مشخص در تهران اردوگاه عسگر آباد» فرستاده می‌شوند و از آنجا برای عبور دادن از مرز و سپردن به کشور پاکستان به زاهدان برده می‌شدند.
در زمستان ِ سال ِ ۱۳۹۰ گروه بزرگی از این دوستان دستگیر شدند و هر چه بر اعلام ِ ایرانی بودنشان کوشیدند با بی‌توجهی از سوی ِ مامورین و مسولین تا اردوگاه زاهدان پیش رفتند. گروه کودکان کار و خیابان کوشا که پیگیر مسلهٔ شناسنامه ِ بچه‌های ِ این دوستان است، در اردوگاه ِ زاهدان حاضر شد و دلایل و اسنادش را ارایه نمود و در ‌‌نهایت همه چیز به سوی ِ اثبات راستی ِ ادعای ِ دوستان ِ ما شد و رهایی و ماندن در وطن شادمانی‌ها آفرید.

پس از این ماجرا دوباره خانواده‌ها را در قالب گروهی بزرگ دستگیر کردند و تا اردوگاه ورامین پیش بردند؛ کانون کوشا در اردوگاه ورامین حاضر شد و داستان را بازگفت؛ خوشبختانه اردوگاه ورامین دلایل را مستدل دید و بچه‌ها را به زاهدان نفرستاد و رهایی و بازگشت به زندگی ِ سادهٔ حوالی معادن ِ شن…..

پس از تکرار این ماجرا‌ها کانون کوشا به گفتگو با مقام‌ها و مسولین محلی «شهر قدس» پرداخت و همهٔ آن‌ها اذعان نمودند آگاهی از هویت ایرانی خانواده‌ها را….. و اطمینان دادند که این ماجرا‌ها دیگر روی نخواهد داد!

متاخر‌ترین واقعهٔ این چنینی، فاجعه‌ای تمام عیار است که هر کس به شانهٔ دیگری می‌اندازد. شهرداری می‌گوید؛ بخشداری! بخشداری می‌گوید؛ دهیاری! دهیاری می‌گوید؛ فرمانداری! فرمانداری می‌گوید: [...]!….. دیروز شنبه، زنان و کودکان و مردان ِ این محلهٔ غریب را پای برهنه و با کتک و تهدید [...]؛ دستبند زده‌اند و به اردوگاه ورامین سپرده‌اند. لوازم زندگی و پول‌هایشان را بار کرده‌اند و خانه‌هایشان را تمام و کمال آتش زده‌اند و با بولدوزر؛ زندگی‌شان را در خاکروبه‌ای جای داده‌اند.

بنا به اسناد و مدارکی که در گذشته به اردوگاه ورامین ارایه کرده بودیم در بدو ورود خانواده‌ها، ایرانی بودنشان تشخیص داده می‌شوند و همه‌گی ازاد می‌شوند.
قصه اما ادامه دارد. لوازم زندگی بچه‌ها و خوراکشان، برنج و روغن و چای و قندشان! ساز و ابزار موسقیشان! رختخوابشان! غیب شده است. [...]
چنانچه شرحی که از رنج ِ دوستانمان گفتیم ناکامل است یا نیازی به ارایه سند و هر چیز دیگری است، ما برای بیان درد‌هایمان مشکلی نداریم و از توجه شما سپاسگزاریم!


18 Aug 21:58

دنیای اورولی در مقابل دنیایی که هاکسلی مجسم کرده بود – اینترنت، رسانه‌های بزرگ و قدرتمندان این روزها کدام دنیا را به ذهن ما متبادر می‌کنند؟

by علیرضا مجیدی

همیشه فناوری نقش یک شمشیر دودولبه را بازی کرده است، مثال‌های دم‌دستی این امر وسایل نقلیه و وسایل منفجره هستند:

همان طور که وسایل حمل و نقل مدرن، رفاه و‌ آسایش بیشتری را برای ما به ارمغان آورده‌اند و فاصله‌ها را نزدیک کرده‌اند، باعث ایجاد یک حس شتاب و از در بسیاری موارد از بین رفتن حس لذت و آن شناخت‌های عمیق از مکان‌ها بین مبدأ و مقصد شده‌اند. در مورد وسایل منفجره هم که نیک می‌دانید از آنها می‌شود هم در معدن‌کاوی استفاده کرد و هم برای جنگ‌افروزی.

اما مقوله رسانه، اینترنت و فرهنگ و تعامل اینها با هم بسیار حساس‌ترند.

چه کسی است که بتواند دنیای بدون اینترنت را یک لحظه تصور کند؟ اگر یک روز اینترنت ما قطع شود، ما دچار آشفتگی‌ای مثل قطع آب هم خواهیم شد. دسترسی به اینترنت آزاد این روزها از قالب یک وسیله لوکس ارتباطی در سال دهه ۱۹۹۰، در هیأت یکی از حقوق اساسی بشر درآمده است.

اما همین اینترنت که دنیا را به یک دهکده جهانی تبدیل کرده است، بسیاری را به شهروند-خبرنگار اینترنتی تبدیل کرده است و دسترسی به هر نوع اطلاعاتی را بسیار سهل کرده است، در مقابل بسیاری از ما را سطحی کرده است.

زمانی ما ترجیح می‌دادیم با خواندن چند صفحه کتاب در پایان یک روز شلوغ، آرامش پیدا کنیم و به خواب برویم. اما حالا خیلی از ماها در بستر هم تبلت به دست می‌گیریم و تا آخرین لحظه‌ها اخبار و به‌روزرسانی‌های شبکه‌های اجتماعی را مرور می‌کنیم.

بعد از دوره وب ۲٫۰ و بعد از رونق گرفتن توییتر و فیس‌بوک و این اواخر اپلیکیشن‌های پیام‌رسانی مثل وایبر و لاین، اوضاع بدتر هم شده است، اگر در دوره اوج وبلاگ‌ها، ما ده-بیست وبلاگ خوب را نشان می‌کردیم و پست‌های طولانی و تحلیل‌های آنها را می‌خواندیم، حالا انبوه توییت‌ها و مطالب سطحی، مغشوش و بدون ارتباط آنها جلوی چشم‌های ما قرار می‌گیرند.

گویی همه چیز سریع‌تر، کم‌رنگ‌تر و با درجه تأثیرگذاری پایین شده است. به عبارت دیگر ما مغز خود را برای مصرف انبوهی از اطلاعات تصادفی با ارتباط کم با هم تطبیق داده‌ایم و دیگر خبری از مطالعات عمقی نیست.

متأسفانه با همه جد و جهدی که بعضی از ماها می‌کنیم، گریزی برای خروج از این دور باطل پیدا نمی‌کنیم.

برای اینکه مغز ما بتواند آفریننده باشد به عوامل مختلفی نیاز دارد:

اطلاعات خام – توانایی پردازش آنها – خلوت – توانایی برقرار کردن ارتباط و استدلال.

اما چیزی که اوضاع را بدتر می‌کند، سیاست‌گذاری‌های کلان رسانه‌ها، خبرگزاری‌های بزرگ، شبکه‌های تلویزیونی و دولت‌هاست. آنها گاه هوشمندانه به جای کانالیزه کردن و یا حذف اخبار از تکنیک غرقه‌سازی ما در انبوه اخبار و مبتلا کردن ما به اخبار و نوشته‌هایی «فست‌فودی» مثل اخبار زرد مربوط به مشاهیر استفاده می‌کنند. در سایت‌های آنها همیشه می‌شود خبرهای راست و خوب را هم پیدا کرد، اما این مطالب در انبوه اخبار دیگر گم می‌شوند.

به عبارتی این میل به سطحی شدن و بدل شدن به اقیانوسی به ژرفای چند بندانگشت، یک فرایند دو طرفه است: تمایل مرکز لذت مغز ما برای رسیدن به لذت‌های آنی و ترفندهای رسانه‌های بزرگ نابکار برای سودهی به افکار عمومی یا رسیدن به شمارگان بالا و هیت بالا برای کسب سود مالی.

بله! چه کسی نداند که صرف یک شام در رستوران فرانسوی شیک با نوای موسیقی کلاسیک بسیار بهتر از رفتن به یک فست فود است. اما مشکل این است که ما آنقدر تمایل به شتاب و پر کردن سریع شکم خود و متسع کردن آن داریم که نمی‌خواهیم دشواری‌ها و درنگ لازم برای تزریق یک خوراک فکری مناسب را بر خود هموار کنیم.

مسلما احساس ناب خواندن یک کتاب پرمغز یا یک نوشته طولانی پای کامپیوتر، قابل مقایسه با مرور انبوه توییت‌ها و یا گذاشتن لایک‌های کاذب در شبکه‌های اجتماعی نیست. اما مشکل این است که مغزهای ما از حالت ورزیدگی خارج شده‌اند و نمی‌خواهیم برای رسیدن به گنج، رنج ببریم.

استیوارت مک‌میلان که یک هنرمند بسیار بااستعداد است در کمیک زیر، دو دنیای اورولی و دنیایی که هاکسلی تجسم کرده بود را با هم مقایسه کرده است. من در «یک پزشک» هم در مورد ۱۹۸۴ اورول نوشته‌ام و هم در مورد دنیای قشنگ نوی هاکسلی.

تصمیم گرفتم که کمیک را برایتان ترجمه کنم:

ultivating-knowledge-just-consuming-information

خب! به نظرتان دنیای کنونی ما به کدام یکی از دنیاهای ۱۹۸۴ یا دنیای قشنگ نو شبیه‌تر است؟

به نظر من دنیای کنونی ما بیشتر شبیه دنیای هاکسلی شده است و البته صفاتی از دنیای ۱۹۸۴ هم را هم به ارث برده است.

سخن قصاری از ری بردبری وجود دارد:

«برای سوزاندن یک کتاب بیش از یک راه وجود دارد…برای نابود کردن یک فرهنگ نیازی نیست کتابها را سوزاند. کافیست کاری کنید مردم آنها را نخوانند…»

و حالا باید قبول کنیم و اعتراف کنیم که بی‌علاقگی و گاه هراس مردم از کتاب، کم‌مایه شدن ذهن‌ها، ناآزموده بودن و خام‌دستی بسیاری از تحصیل‌کرده‌ها برای نوشتن چند جمله عادی، تبدیل به امورات روتینی شده‌اند.

تا مدتی بعد اینترنت ۳g البته به سبک ایرانی، عده بیشتری از ایرانی‌ها را آنلاین خواهد کرد، اما آیا اینترنت سریع‌تر با کیفیت بهتر، باعث دانش‌افزایی و تعقل بیشتری در ما خواهد شد؟

بسیار دردناک است که وقتی وارد شبکه‌های اجتماعی و اپلیکیشن‌های پیام‌رسانی می‌شویم، می‌بینیم که عده کمی از دوستانمان قدرت آفرینندگی، لینک‌دهی هدفمند و به‌روزرسانی‌های هوشمندانه را دارند. ما به «مصرف‌کننده صرف» بودن عادت کرده‌ایم.

در اینترنت، لطیفه‌ها و تصاویر سرگرم‌کننده زیادی دست به دست می‌شوند و جالب است که بسیاری از کاربران تنها کپی‌پیست کننده این مطالب هستند. آنها نمی‌توانند حتی برای سرگرمی و مطرح‌کرده خودشان یک ویرایش ساده عکس انجام بدهند و مثلا عبارت متنی زیبایی را با فونت خوب روی یک عکس مرتبط درج کنند.



فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما

برای سفارش تبلیغ تماس بگیرید

18 Aug 21:55

چگونه خودکشی تنها راه باقی‌مانده می‌شود؟

by فرانک مجیدی

فرانک مجیدی: «استیون فرای»، بازیگر انگلیسی، گفته‌ای زیبا درباره‌ی نحوه‌ی برخورد با بیماران افسرده دارد:

«اگر کسی را می‌شناسید که افسرده است؛ لطفاً راه‌حل‌تان این نباشد که از او دلیلش را بپرسید. افسردگی پاسخی ساده به موقعیت بد نیست. فقط هست، مانند آب و هوای بد. تلاش کنید که تیرگی، بی‌حالی، ناامیدی و تنهایی را که در آن فرو می‌روند، درک نمایید. در سوی دیگر، وقتی از این مسیر خارج می‌شوند منتظرشان باشید. دوست بودن با کسی که دچار افسردگی است، کاری دشوار است، اما یکی از مهربانانه‌ترین، نجیبانه‌ترین و بهترین کارهایی است که می‌توانید انجام دهید.»

یادم هست یک‌بار کسی در Ask.fm از من پرسید اگر بخواهم به کسی در موقعیت خودکشی توصیه‌ای داشته‌باشم، چه خواهد بود؟ گفتم درست است که حتماً موقعیتی سخت منجر به انتخاب دشوار او شده، اما به شجاعت بیشتری که زنده ماندن و حل کردن ماجرا می‌طلبد، فکر کرده‌است؟ تنوع دلایل دخیل در این انتخاب، نهی این عمل توسط ادیان و مذاهب مختلف، موقعیت حق انتخاب «مرگ خودخواسته» مانند تجربه «رامون سامپدرو» که بر اساس آن شاهکار «دریای درون» ساخته‌شده، باعث می‌شود که بحث‌هایی بسیار بر سر این موضوع وجود داشته‌باشد. اخیراً دنیای هنر هفتم، بازیگر دوست‌داشتنی سینما «رابین ویلیامز»، را به دلیل خودکشی از دست داده‌است. همسر او به تازگی اعلام کرده که علاوه بر افسردگی حاد، ویلیامز در مراحل اولیه‌ی ابتلا به پارکینسون بود که این مورد اخیر، تنها پس از خودکشی او رسانه‌ای شد. هنرمندان زیادی در طول تاریخ هنر دست به خودکشی زده‌اند. پرسش این‌جاست که آیا میان افسردگی و نبوغ و تمایل به خودکشی می‌توان ارتباطی معنی‌دار برقرار کرد؟ در این پست، با دیدی علمی این موضوع پرداخته می‌شود که ارتکاب به خودکشی با چه احساسی همراه است.

8-16-2014 4-55-54 AM

یکی از جالب‌ترین شرایط روانی در دنیای پزشکی، اختلالی نادر به‌نام سندرم کوتارد (Cotard) است که قابلیت بازگشت هم دارد. از علائم اولیه‌ی این سندرم می‌توان به «توهم نفی» اشاره نمود. طبق تحقیقات صورت گرفته، بیشینه‌ی بیماران مبتلا به این سندرم کاملاً و بدون هیچ تردیدی، قانع شده‌اند که قبلاً مُرده‌اند. برخی از تحقیقات ثابت کرده‌اند که این سندرم احتمالاً به‌صورت یک تأثیر جانبی عصبی، در بیمارانی که داروهای aciclovir یا valaciclovir برای درمان هرپس یا مشکلات کلیوی مصرف می‌کنند، نمود می‌یابد. اما منشأ این بیماری، به زمان‌هایی بسیار دورتر از استعمال گسترده‌ی این داروهای مدرن باز می‌گردد. جولز کوتارد که متخصص مغز و اعصاب بود، در سال‌های ۱۸۸۰ برای نخستین بار وجود این بیماری را گزارش داد. این سندرم معمولاً با مشکلات تضعیف‌کننده‌ی دیگری نیز همراه است، مانند افسردگی حاد، شیزوفرنی، صرع، فلج یا عدم شناسایی چهره در آینه. یکی از بیماران توسط محققین چنین توصیف شده‌بود: زنی که کاملاً مطمئن بود که مرده‌است و در انتظار مراسم تدفین خود بود و می‌گفت که دندان و مو ندارد. داشتن چنین تصوری از فیزیک و چهره، طبعاً اعتماد به‌نفس را بسیار خدشه‌دار می‌کند.

ذهن کسی که آماده‌ی خودکشی است در درجاتی مختلف درگیر تمایل به رسیدن به آرامشی دائمی است. در مطالعه‌ی انگیزه‌ی افرادی که تمایل به خودکشی دارند، می‌توان دانست که این انگیزه اغلب به دلیل جنون آنی ناشی از احساسات شدید، و نه منطقی، بروز می‌یابد. در تفکرات فلسفی، جوانب مثبت و منفی شرایط به نحو بحرانی مورد ارزیابی قرار می‌گیرد. «روی بائومایشتر» در سال ۱۹۹۰ در مقاله‌ی روانشناسی خود نوشت: «خودکشی، فرار از خود است.» مسلماً مدل‌های تئوریک زیادی درباره‌ی خودکشی از زمان بائومایشتر مطرح گردیده‌است، اما هیچ‌یک به‌طور قطع اثبات نشده. این دانشمند توصیفی بی‌نظیر از مسیر دیدی به‌طرز غیرقابل تحمل خودخواهانه از یک شخص با تمایل واقعی خودکشی ارائه می‌دهد. طبق نظر این دانشمند، شش گام ابتدایی در تئوری فرار وجود دارد که در صورت محقق شدن تمامی معیارها، احتمال خودکشی به اوج می‌رسد.

8-16-2014 4-51-26 AM

 

امید است با کسب دانش در باب پدیدارشناسی خودکشی، هر یک از ما بتوانیم علائم ممکن ایجاد ایده‌ی خودکشی را، پیش از آن‌که بسیار دیر شود، در خود بشناسیم. به یاد داشته‌باشید که این‌ها، تمام حقایق را درباره‌ی کسی که می‌داند قصد خودکشی دارد، آشکار نمی‌سازد، لااقل در تظاهرات شناختی اولیه ایجاد ایده‌ی خودکشی. اگر چنین عقیده‌ای آزادانه نشر یابد، در این صورت باز داشتن بیمار از ارتکاب به خودکشی بیهوده است. حالا از دید دکتر بائومایشتر، سفری خواهیم داشت به ذهن فرد آماده‌ی خودکشی به این ترتیب، می‌توانیم ببینیم که آیا در این مسیر تاریک روان‌شناختی، بی آن که آگاه باشیم، گام گذاشته‌ایم یا خیر.

8-16-2014 4-52-09 AM

۱- سقوط از استانداردها
بیشتر کسانی که می‌خواهند خودکشی کنند، افرادی بوده‌اند که زندگی بهتری از حد متوسط داشته‌اند. نرخ خودکشی در جوامع با امکان زندگی بهتر برای شهروندان، در قیاس با جوامع در حال پیشرفت و در جدال برای رسیدن به آزادی‌های حداقلی، بالاتر است. این آمار، در فصول گرم سال یا در میان دانشجویان کالج که نمرات بالا و والدینی با سطح انتظار بیش از حد دارند، قابل توجه است.

بائومایشتر در این‌باره توضیح می‌دهد که چنین شرایط ایده‌آلی به این جهت احتمال بروز خودکشی را بالاتر می‌برند که بسیار بی‌دلیل استانداردهایی برای شادی فردی ایجاد می‌کند، بنابراین افراد احساساتی‌تر در پاسخ به عقب‌گردهای غیرمنتظره، دست به این عمل می‌زنند. وقتی شرایط دشوار می‌شود، افرادی که اغلب زندگی ممتازی داشته‌اند، زمانی دشوارتر را در مواجهه با شکست سپری می‌کنند. بنابراین، صرفاً فقر، یک فاکتور ریسک برای خودکشی شناخته نمی‌شود، اما سقوط ناگهانی از وضعیت مرفه به فقر، مستقیماً با تمایل به خودکشی در ارتباط است. یا مثلاً تجرد، فاکتور ریسک تمایل به خودکشی نیست، اما تغییر وضعیت از تأهل به تجرّد می‌تواند یک عامل خودکشی باشد. بیشتر موارد اقدام به خودکشی در زندان و بیمارستان‌های روانی، در ماه اول سکونت در آن‌ها رخ می‌دهد که به دلیل کاهش سطح آزادی است. نرخ خودکشی (در غرب) در جمعه‌ها به پایین‌ترین میزان و دوشنبه‌ها به بالاترین حد خود می‌رسد. به نظر بائومایشتر، این مورد این‌طور توضیح داده می‌شود که افراد آماده‌ی خودکشی آماده‌ی معجزه‌ای در تعطیلات آخر هفته هستند و وقتی چنین نمی‌شود با ناامیدی تلخی مواجه می‌گردند. بائومایشتر درباره‌ی نقش گام اول در بروز خودکشی می‌گوید: «ظاهراً میزان تفاوت میان استانداردها و واقعیت موجود برای آغاز روند خودکشی، ضروری است.»

۲- به خود نسبت دادن
از دیگر گام‌های مؤثر در رسیدن به تصمیم خودکشی، انزجار از مواجهه با مشکلی است که در خود می‌یابیم. «محکوم کردن یا مقصر دانستن خود» دلیلی اصلی و ثابت در بروز این پدیده است. البته در ایده‌ی بائومایشتر، کمبود اعتماد به نفس، بالاترین نقش را در ایجاد میل به خودکشی ندارد، اما شماتت خود پدیده‌ای است که در مواجهه با گام قبلی در بسیاری افراد رخ می‌دهد. افرادی با اعتماد به‌نفس پایین، مردم گریز هستند. در حالی که چنین فردی در حال نقدِ خود است، در حقیقت دارد موقعیت خود را نسبت به دیگران نقد می‌نماید. بیشتر افراد مایل به خودکشی، ارزیابی منفی از خود دارند و در این تصور اشتباه هستند که دیگران اغلب بهترمد، در حالی که خودشان بد هستند. احساس بی‌ارزش بودن، شرم، گناه، بی‌کفایتی یا در معرض تحقیر واقع شدن، باعث تنفر افراد از خود می‌شود و در پاسخ به این احساس، آن‌ها بهتر می‌بینند که خود را از جامعه‌ی ایده‌آل محو نمایند. آن‌ها امیدی به ایجاد تغییر در خود نمی‌بینند. با این وجود که ممکن است خودآگاهانه این تمایلات شخصی را که توسط جامعه ای متعصب ایجاد شده، نفی نماییم، هنوز هم در ما نفوذ می‌کنند.

۳- شناخت بالا از خود
«ذات خودشناسی، مقایسه‌ی خود با استانداردها است.» طبق نظر بائومایشتر، سنجش دائمی و نابخشودنی با آن‌چه از خود ترجیح می‌دهیم، شاید آن خودِ شادترِ غیرقابل‌بازگشت از گذشته، یا هدف شخصی که با شرایط کنونی حصول به آن ناممکن به نظر می‌آید، باعث بروز تمایل به خودکشی شود. شدت این تفکر در افرادی که مرتکب خودکشی شده‌اند، قابل اندازه‌گیری است. برای مثال، در زبانی که در یادداشت‌هایی که پیش از خودکشی از خود باقی می‌گذارند. یکی از محققینی که به‌طور تخصصی روی خودکشی تحقیق می‌کند، نوشته: «بهترین مسیر برای درک چرایی خودکشی، مطالعه‌ی ساختار مغزی یا مطالعه جامعه‌شناسی یا مطالعه‌ی بیماری‌های روانشناختی نیست، بلکه درباره‌ی مطالعه‌ی مستقیم احساسات انسانی در کلمات به‌جا مانده از اشخاصی است که خودکشی کرده‌اند.» در دهه‌های گذشته بیش از ۳۰۰ مطالعه روی یادداشت‌های به‌جا مانده از خودکشی صورت گرفته‌است که به دلیل ناسازگاری در نتایج، تصویری مخدوش از ذهن یک فرد آماده‌ی خودکشی ارائه می‌دهند، خصوصاً درباره‌ی انگیزه‌های بروز این عمل. برخی از افرادی که مرتکب خودکشی می‌شوند حتی انگیزه‌های خود را از این کار نمی‌دانند. حداقل آن که نامه‌ی خداحافظی‌شان را چندان صادقانه ننوشته‌اند.

بهترین مطالعات روی یادداشت‌های خودکشی، آن‌هاست که از برنامه‌های آنالیز متن برای شمارش تعداد واژه‌های خاص است. در مقایسه با یادداشت‌های جعلی خودکشی، یادداشت‌های دیگر از ضمائر مفرد اول شخص نوشته شده‌اند که نشانه‌ی خودآگاهی بالا است. آن‌ها به‌ندرت از ضمایر اول‌شخص جمع استفاده می‌کنند. نویسندگان این نامه‌ها اغلب از عدم صمیمیت، جدایی، درک نشدن، و مورد مخالفت قرار گرفتن سخن می‌گویند. دوستان و خانواده کمکی بزرگ برای این افراد هستند.

۴- اثر منفی
به نظر می‌رسد احساسات منفی کوتاه‌مدت دخیل در خودکشی حالتی بحرانی‌تر از احساسات طولانی‌مدت‌تر دارد. «افسردگی می‌تواند به‌سادگی منجر به خودکشی شود و رها کردن این حالت می‌تواند به چند دلیل ناکافی باشد. البته، مبرهن است که اغلب افراد افسرده مرتکب خودکشی نمی‌شوند و همه‌ی افرادی هم که دست به این عمل می‌زنند، افسرده نبوده‌اند.» اضطراب -که می‌تواند منتج از گناه، شماتت خود، محرومیت اجتماعی، طردشدگی و تأسف باشد- مسیری معمول در اصل خودکشی است. قدرت ذهن انسانی می‌تواند در عین این‌که نعمتی بزرگ است، خطری جدی محسوب شود. نعمتی که باعث افتخار تجربه کردن می‌شوند و خطری که در مسیر ایده‌پردازی در بی‌نظیر بودن، حس بی‌نظیر دردناکی از شرم عدم توانایی در رسیدن به این هدف را منجر گردد.

تئوریسین‌های روانشناسی، خودکشی را یک تنبیه شخصی می‌انگارند، هر چند که بائومایشتر این نظریه را رد می‌کند. در نظر او، خودکشی به دلیل فقدان هوشیاری رخ می‌دهد تا درد روانی کمتری تحمل شود. بیشتر افرادی که قصد خودکشی دارند، تنها سه راه برای گریز از مهلکه‌ی دردناکی که در ان گرفتارند، می‌یابند: مواد مخدر، خواب و مرگ! طبعاً در نظر آن‌ها، آرامش نهایی در مرگ است.

۵- ساختارشکنی شناختی
از دیدگاه روان‌شناختی، این مرحله جذاب‌ترین مرحله در مسیر ارتکاب به خودکشی است، چرا که نشان می‌دهد ذهن فرد آماده‌ی خودکشی تا چه میزان از شناخت روزمره‌ی ما دور است. با ساختارشکنی شناختی، دنیای بیرونی مفهومی ساده‌تر از آن‌چه که در ذهن ما است می‌یابد، اما نه در مفهومی مثبت.

در این حالت، همه‌چیز در فروپاشیده‌ترین حالت ممکن قرار دارد. زمان حال در این حالت به‌نحو آزاردهنده‌ای طولانی به نظر می‌آید. این به آن دلیل است که افراد آماده‌ی خودکشی دارای آگاهی بد یا اضطراب از گذشته‌ی نزدیک شده‌اند که می‌تواند به آینده نیز مرتبط گردد و به همین جهت سعی می‌کنند بدون حس خاصی در زمان حال متمرکز شوند.» در مطالعه‌ای جالب، افرادی که تمایل به خودکشی داشتند، زمان کنترل‌شده‌ی آزمایش را به نحو غلوامیزی طولانی توصیف کردند. بائومایشتر می‌گوید افراد متمایل به خودکشی، به‌شدت کسل شده‌اند. زمان حال برای آن‌ها پایان‌ناپذیر و ناخوشایند است. وقتی ساعت را نگاه می‌کنند، همواره از این شکایت دارند که چرا زمان چنین کند می گذرد.»

مطالعات نشان می‌دهد که این دسته از افراد، در اندیشیدن به اتفاقات آینده دچار مشکل هستند. به باور بائومایشتر، این حالت از آن‌جا ناشی می‌شود که مکانیسم دفاعی به فرد یاری می‌دهد تا با چنین شناخت و برداشتی از تفکر درباره‌ی شکست‌های گذشته و اضطراب آینده‌ای خالی از امید، رهایی یابد.

در مطالعات بائومایشتر، نقش تفکرات متعصبانه نیز در نظر گرفته شده‌است. تعصب نیز در یادداشت‌های خودکشی به خواننده منتقل می‌شود. مطالعات، کمبود کلمات ناشی از تفکر و استدلال را در یادداشت‌های خودکشی نشان می‌دهد. آن‌ها شامل نکات کم‌اهمیت‌تری مانند «فراموش نکن به گربه غذا بدهی» هستند. یادداشت‌های خودکشی واقعی به نحو شک بر انگیزی، خالی از افکار متافیزیکی هستند، در حالی‌که یادداشت‌های جعلی دارای چنین عباراتی هستند: «روزی خواهی دانست که چقدر دوستت داشته‌ام» یا «همیشه شاد باش.» در نامه‌های خودکشی واقعی، عناصر متعصبانه‌ی بیشتری دیده می‌شود تا در نامه‌های شبیه‌سازی شده. بائومایشتر این را چنین توضیح می دهد که ذهن در تلاش است تا به حالت آرمانی برگردد و حالت خاموش‌کننده‌ی احساسات را که توصیف کرده‌ایم، نفی کند.

۶- عدم بازداری
این مرحله، داشتن صرفاً ایده‌ی خودکشی را از اجرای عملی آن، جدا می‌نماید. بائومایشتر توضیح می‌دهد که عدم بازداری رفتاری، برای غلبه بر ترس ذاتی از درد هنگام مرگ، مورد نیاز است. و سبب ناآگاهی از دردی می‌شود که برای عزیزان عزادار باقی گذاشته می‌شود. این حالت بر مفهوم «اشتباه بودن» خودکشی، تفکر در حس دردناکی که عزیزان متحمل می‌شوند، تأثیر می‌گذارد و آن‌ها را نادیده می‌گیرد. محققی نوشته‌ای جالب دارد که می‌گوید حتی در میان گروهی که همگی قصد خودکشی دارند، ارتکاب به آن بسیار به‌ندرت رخ می‌دهد. این علاوه بر میل واقعی به خودکشی، در ارتباط با «ظرفیت اندوخته برای خودکشی» است که مرتبط با رواداری به حداقل رساندن ترس از مرگ و افزایش حس درد فیزیکی است. البته داشتن سابقه‌ی تجربیات دردناک نیز در ارتکاب به خودکشی دخیل است. مثلاً کودکی که مورد سوء استفاده‌ی فیزیکی یا جن.صی قرار گرفته‌است، قرار گرفتن در معرض مبارزه‌ی ناخودآگاهانه، سوء استفاده‌ی خانوادگی می‌تواند منجر به ایجاد دردهای فیزیکی شود که به ارتکاب به خودکشی منتهی می‌گردند. علاوه بر این‌ها، حالات ارثی ناآرامی، رواداری میان عدم ترس و درد فیزیکی بیشتر می‌تواند توضیح دهد که چرا عمل خودکشی می‌تواند در خانواده‌ای سابقه‌دار باشد. مطالعات نشان می‌دهد که عادت به درد در تمام روش‌های قدیمی خودکشی تعمیم نیافته‌بود، اما در روش منحصر به‌فردی که شخص برای کشتن خود استفاده می‌کند، وجود داشته‌است. مثلاً نیروهای ارتشی آمریکا اغلب از تفنگ برای خودکشی استفاده‌کرده‌اند، در حالی که افسران نیروی دریایی از حلق‌آویز کردن خود و افسران نیروی هوایی از پرتاب خود از مکانی بلند بهره برده‌اند.

در نهایت، تصویری زیبا از این پست در ذهن متبادر نمی‌شود. در حقیقت، امید بر آن است که اگر حس می‌کنیم چنین رفتارهایی را در خود یا عزیزان‌مان دیده‌ایم بدانیم چقدر به احتمال تفکر درباره‌ی خودکشی نزدیک شده‌ایم. نگاه علمی، دیدگاه را درباره‌ی این موضوع تغییر خواهد داد و داشتن یک دیدگاهِ درست است که می تواند تعیین کننده و تغییردهنده باشد.

به‌هر حال، همه‌ی ما می‌میریم، حتی اگر صد سال دیگر هم برای زنده‌ماندن وقت داشته باشیم، این عدد از دیدگاه جهان هستی بسیار ناچیز محسوب می‌شود. چه بهتر که این زمان اندک را به آگاهانه زیستن اختصاص دهیم و زندگی را با همه‌ی شیرینی‌ها و تلخی‌هایش تجربه کنیم.

پ‌ن: نویسنده‌ی این مقاله، «جس برینگ»، خود به سندرم کوتارد مبتلا بوده و برای سال‌ها، تجربه میل به خودکشی داشته است.

منبع



فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما

برای سفارش تبلیغ تماس بگیرید

18 Aug 19:43

نوزادی که در توالت بیمارستان به دنیا آمد

by jahanezanan

افزایش جمعیت و زناندویچه وله:دستورالعمل «رشد جمعیت» در حالی وارد فاز اجرایی شد که کمبود امکانات پزشکی و پزشک در برخی استان‌ها بیداد می‌کند.‌ چندی پیش زنی بعد از این‌که بیمارستان از پذیرش او سرباز زد، کودکش را در توالت بیمارستان به دنیا آورد.
ابن زن جوانی از اهالی منطقه‌ی سرکوه هومیان در۵۰ کیلومتری شهرستان کوهدشت به دلیل امتناع مسئولان بیمارستان از پذیرش او برای زایمان، فرزند خود را در توالت بیمارستان به دنیا آورد.

به گزارش «خبر آنلاین» بیمارستان این زن جوان را که نامش پروانه است، به دلیل نبود پزشک پذیرش نکرده و گفته تا خرم‌آباد بروند. اما پروانه که از درد زایمان به خود می‌پیچیده به تنهایی به توالت بیمارستان که حتا چراغ هم نداشته می‌رود و کودکش را زیر نور موبایل به کمک جاری‌اش به دنیا می‌آورد.

نوزاد بعد تولد به کاسه‌ی توالت فرو می‌افتد و با زحمت او را از کاسه بیرون می‌آوردند؛ نوزاد دختری که سالم است و اسم شیدا را برای او انتخاب کردند.این زن جوان به «خبرآنلاین» گفت که بعد زایمان بیمارستان حتا به او سرم هم تزریق نکرده است. بعد از اصرارهای فراوان او و همراهش بالاخره پرستاری حاضر می‌شود به او سرم تزریق کند.

تشویق به فرزندآوری و کاستی‌های نظام بهداشت و درمان

این آخرین نمونه از وضعیت نابسامان نظام بهداشت و درمان در ایران در شرایطی است که به دستور آیت‌الله خامنه‌ای و همراهی همه‌ی نهادهای دولتی و اجرایی فرمان فرزندآوری بیشتر در کشور کلید خورده است.

افزایش جمعیت و تشویق شهروندان به فرزندآوری بیشتر در حالی وارد فاز اجرایی شد که برخی مسئولان کشور نیز خود به کاستی‌های چشمگیر بخش درمانی به ویژه در برخی استان‌ها و شهرستان‌های کشور اعتراف می‌کنند.

در آخرین اظهارنظر رضا چمن، رئیس دانشگاه علوم پزشکی استان کهکلویه و بویراحمد گفت که مشکلات جدی بهداشت و درمان این استان در سفر اخیر حسن روحانی به این استان به مقامات ابلاغ شد.

این مقام مسئول فرسوده بودن ساختمان‌های بیمارستان‌ها، کمبود پزشک و متخصص و کمبود اعضای هیات علمی دانشگاهی در رشته‌های پزشکی را مهم‌ترین مشکلات درمانی و بهداشتی در این استان دانست. رضا چمن می‌گوید وزیر بهداشت و درمان قول پیگیری این مطالبات را به مقامات اجرایی استان داده است.

حسن قاضی‌زاده هاشمی، وزیر بهداشت و درمان در بهمن ماه گذشته اعلام کرد که دولت قادر به پرداخت دستمزد دست‌کم نیمی از کارکنان در بخش بهداشت و درمان نیست. او تاکید کرد که هرسال نیز بر این ناتوانی دولت افزوده خواهد شد.

وزیر بهداشت گفت که حقوق دست‌کم ۲۰۰ هزار نفر از پرسنل بخش بهداشت و درمان از طریق درآمدهای اختصاصی که باید صرف ساخت‌وساز بیمارستان‌ها، بهینه‌سازی و تامین تجهییزات پزشکی شود، پرداخت می‌شود. به این ترتیب دیگر پول چندانی برای توسعه و تجهییز بیمارستان‌ها و ارتقای کیفیت درمان باقی نمانده است.


18 Aug 19:42

آیا یک «مادر» در ایران می تواند نوبل* ریاضیات را ببرد؟/فرشته ذاکر

by jahanezanan

فرشته ذاکرمدرسه فمینیستی: بارها و بارها شاهد این پرسش بوده ام که زوج های جوان از یکدیگر پرسیده اند نظرت درباره بچه دار شدن چیست؟! این پرسش که همچنان مکرر می شود، حکایت از تعارضی جدی میان میل به داشتن فرزند و هراس از عواقب آن دارد.
در این میان زنان بیش از مردان این پرسش را مطرح می کنند و هراس و اضطراب شان نسبت به پیامدهای مادری کردن افزون تر است.

چندی پیش، یکی از دوستانم در صفحه فیس بوک اش نوشت: اکنون «مادری تمام وقت» شدم. این عبارت برای بسیاری از زنان در ایران هراس انگیز است. آنها پیوسته هراسان و پریشان اند که نکند پس از بچه دار شدن، مجبور شوند بین رسیدگی به فرزندشان و آرمان های شان یکی را انتخاب کنند. دوست من مجبور شد به خاطر حفظ سلامت جسم و روان کودک اش، شغل خود را رها کند؛ هر چند او شغل اش را به همین راحتی به دست نیاورده بود. برای موفقیت شغلی اش زحمت های زیادی کشیده بود و پس از هشت سال، در جایگاهی قرار داشت که مدیرش استعفای او را نمی پذیرفت. ولی با یأس و اندوه مجبور به انجام این کار شد. او در یکی از نهادهای دولتی مشغول به کار بود. قبل از دوره احمدی نژاد، در سازمان شان مهدکودک وجود داشت و کارمندان می توانستند در طول ساعات کاری به کودکان خود سر بزنند و بدین طریق، امنیت روانی کودک و مادر تأمین می شد. اما در دوره احمدی نژاد طی یک حرکت هماهنگ، مهدکودک های بسیاری از سازمان ها تعطیل شدند. پس از آن زنان را به طور گسترده وادار به دورکاری کردند. بسیاری از زنانی که کودک داشتند در نبودِ مهدکودک در محل کارشان، دورکاری را به عنوان چاره ای برای معضل خود، پذیرفتند. اما این راه نیز دردی را دوا نکرد. زیرا گذشته از این که در منزل، به خاطر همزمانی کار کردن و نگهداری کودک، حجم کار و فشار روانی شان تشدید و شرایط شان فرساینده تر شد، به ناگهان در دولت جدید، تصمیم به تعطیلی اجرای سیاست دورکاری گرفته شد بدون این که در نظر بگیرند مادرانی که کودک خردسال دارند، یک دفعه و بی مقدمه و در تعطیلی مهدکودک ها، با چه چالش بزرگی رو به رو خواهند شد.

اغلبِ این مادران جوان، غرقِ در احساس گناه، با روح و روانی دوپاره، دست و پا می زنند تا هم آرمان های شخصی شان را حفظ کنند و هم کودک شان را. و پس از چند سال، فرسوده و رنجور، نه لذتی از داشتن فرزند می برند و نه رضایتی از دست یابی به آرمان های تکه تکه شده شان دارند.

درست است که پدران هم پا به پای مادران، این اضطراب و دل نگرانی را تجربه می کنند و گاه تلاش می کنند که باری از دوش مادر کم کنند، اما آنها حداقل از فشار قضاوت های اجتماعی آسوده اند. نگاه عمومی جامعه، متوجه مادران است. جامعه، به مادرانی که کودکان شان را به مهدکودک یا پرستار خانگی می سپارند، نگاهی سرزنش آمیز و گناه آلود دارد. همین امر باعث شده که جامعه همواره از مادر انتظار داشته باشد تا برنامه های شخصی اش را فدای رسیدگی به امور کودک کند و نه پدر. شواهد تاریخی برای این امر هم کم نیست.

از مادران اسطوره ساختن و بهشت را زیر پای شان انداختن، در نگاه اول، احترام برانگیز و قابل ستایش به نظر می رسد. ولی لایه ی پنهان ترِ این اسطوره سازی و فرو بردن مادران در هاله ای از خلسه ی تقدس، در واقع تحمیل توقعی اجتماعی بر آنان است. از مادر توقع می رود هر جا که تعارضی پیش آمد، بی چون و چرا خویشتن را فدای وظایف نامتناهیِ مادری کند. امروزه این آموزه های اسطوره ای، با تبلیغ آموزه هایی در قالب مباحث به اصطلاح علمی تقویت می شوند. برای نمونه آموزه های گزینش شده ی روان شناسی کودک که از تمامی رسانه ها تبلیغ و ترویج می شوند.

غم انگیزتر این که امکانش بسیار اندک است یک مادر، حتی پس از انبوهی فداکاری، آن حس «مادر مقدس» بودن را در واقعیت تجربه کند. توقع جامعه از یک مادر، آن چنان سنگین و دور از واقع است که یک زن هر چقدر هم زحمت بکشد، باز هم احساس می کند چیزی برای فرزندش کم گذاشته و همواره نگران قضاوت اجتماعی است. در نهایت هم چیزی که در پایان نصیب اغلب مادران می شود، انبانی از وسواس و احساس گناه است.

این وجه فرهنگی ماجراست که تبلیغات پیوسته آن را بازتولید می کند. اما وجه دیگر آن، شرایط اجتماعی است که به این آموزه های فرهنگی دامن می زند و مشکلات را برای داشتن فرزند صد چندان می کند. از هزینه های بسیار گزاف مهدکودک ها که بگذریم، اساساَ مهدکودک های قابل اعتمادی که زوج های جوان کودکان شان را با خاطری آسوده به دست آنان بسپارند، بسیار اندک اند. پرستارهای آموزش دیده هم که در منزل، کودک را به او بسپارند تقریبا وجود ندارند. معمولا پرستاران کودک، افرادی با سطح آموزش بسیار پایین هستند که اعتماد زیادی به آنها نمی توان داشت. می ماند مادربزرگ ها. گذشته از این که مادربزرگ ها همیشه بخشی از این بار را بر دوش کشیده اند و صبورانه با نسل جوان همکاری کرده اند، ولی پرسش این است که آیا مادربزرگ ها همیشه در دسترس هستند؟ به ویژه در کلان شهرها؟ و آیا اساسا این روشی صحیح است که کودک به دست مادربزرگ تربیت شود؟ یکی از دغدغه های مهم زوج های جوان، سپردن کودکان شان به مربیانی است که با شیوه های تربیتی روز آشنا باشند. مادربزرگ های بیچاره که بارِ نوه داری از سوی جامعه به آنها تحمیل شده، نه امکانش را دارند و نه حوصله اش را که خودشان را به روز کنند.

دولت ایران به «مریم میرزاخانی»، به مثابه یک شهروند ایرانی، افتخار می کند و با پیام تبریک اش، به گونه ای او را از آن خود می کند. حال با توجه به شرایط پیش گفته برای مادران در ایران، می خواهم در این جا از دولت-مردان ایران سوال کنم که آیا از خود پرسیده اید اگر مریم میرزاخانی در مقام یک مادر، در ایران زندگی کرده بود، امکان این را داشت که بتواند به این جایگاه برجسته دست پیدا کند؟ کمبود سایر امکانات دیگر که مانع دست یابی او به این مقام می شد، در این جا محل بحث من نیست، بلکه پرسش من تنها معطوف به بازوهای اجتماعی ای است که باید به یک زن کمک کند تا هم بتواند لذت مادری اش را ببرد و هم به آرمان هایش برسد.

حاکمیت که از یک سو متوجه شده میل به فرزند دار شدن در ایران، به طور جدی فروکش کرده و اضطراب کمبود نیروی انسانی به جانش افتاده است و از سوی دیگر با خط و نشان کشیدن می خواهد این معضل را حل کند، باید بداند این راه بن بست است. به جای تهدید و ارعاب باید دست از سنگ اندازی بر سر راه زوج های جوان بردارد. گذشته از مشکلات مهم و زیربنایی اقتصادی و سیاسی، آموزه های فرهنگیِ غلطی که هر روزه تبلیغ و در پی آن تصمیم های سیاسی و اجتماعی گرفته می شود و اغلب یک شبه هم اجرایی می گردد، جوانان را نسبت به فرزند دار شدن هر روز بیشتر از دیروز هراسان و پریشان می کند.

سال های سال است که پدر و مادرهای جوان از کمبود مهد کودک های قابل اعتماد و نبود پرستارهای آموزش دیده، رنج می برند و زیر بار سنگین توقعات غیرواقعی خمیده تر می شوند اما دولت نه تنها برای این معضلات اساسی چاره ای نمی اندیشد، بلکه همان امکانات محدود را هم از آنها سلب می کند، و این یعنی که: بر سر شاخ بنشینی و شاخ را از بن ببُری.

اگرچه مریم میرزاخانی را نمی توان به تمامی، یک شهروند ایرانی دانست. او موفقیت اش را مدیون دو کشور است: کشوری که در آن بالیده است و کشوری که به هنگام نیاز به هر گونه امکاناتی، بی شائبه آنها را برایش فراهم کرده است. اما به رغم همه این دشواری هایی که بر سر راه مادران جوان وجود دارد، دولت-مردان ایران نباید تردید کنند که دیگر با خط و نشان کشیدن، نمی توان آنان را به خانه ها بازگرداند. آنها را از در که برانید از دیوار بالا خواهند آمد.

اطمینان دارم، دوست من نیز به رغم همه دشواری ها، به زودی چاره ای فردی برای این معضل اجتماعی خواهد اندیشید و دوباره به فعالیت های اجتماعی اش در شکل و رنگی دیگر، بازخواهد گشت. چون می دانم او پس از آن همه زحمتی که برای کسب تجربه هایش کشیده است، تحمل نخواهد کرد به خاطر «مادر بودن» در خانه حبس شود.

پانوشت:

* – نوبل در ریاضیات اعطا نمی شود، این عنوان استعاری است.


24 Jul 23:05

بیشعوری

by bahramshakerin

اخیرا کتابی منتشر شده است به نام بیشعوری به قلم خاویار کرمنت، ترجمه محمود فرجامی از نشر تیشا. به نظرم کتاب بسیار جالب و قابل تاملی است. توصیه می کنم این کتاب رو حتما تهیه و مطالعه کنید.

حداقل 10 مرتبه کتاب بیشعوری اثر خاویر کرمنت رو خوانده ام. وقتی این کتاب رو می خوانی و اون رو در مقابل تجربه های روزمره زندگی می گذاری، می بینی بیشعوری یک خصلت است و عموما مردم این لغت رو در جاهای اشتباه و موارد اشتباه استفاده می کنند. بیشعوری عموما یک فحش است. در خیلی از موارد به افراد خودخواه، خودپسند، خود شیفته، بی تربیت و یا افراد نادان و بی صلاحیت بیشعور گفته می شود. اما مساله اینجاست که اگر این کتاب رو بخونی و بعد افراد دور و اطراف رو دوباره نگاه کنی، می بینی خیلی ازین خصلت ها جدای بیشعوری است. آدم هایی رو می شناسم که خیلی خودخواه و خودشیفته نیستند، حساب و کتابشان درست است، تخصص و دانشی هم دارند، خیلی ابله هم نیستند، اما بسیار و به غایت بیشعور هستند. درست است که طبق نظر کتاب در تمام آدمهایی با صفات خودپسندی بی حد و حصر، نفرت انگیزی، خیرخواه های متکبر، افرادی که عادت به خفیف کردن دیگران دارند، و افرادی که سوء استفاده گر هستند رگه هایی از بیشعوری وجود دارند. اما اینها طبق تعریف کتاب صد در صد بیشعور تمام عیار نیستند. اما طبق تقسیم بندی این کتاب اینها بیشعور های صد در صد و تمام عیار هستند.
1- افرادی که معتقد هستند تمام آدم های روی زمین وظیفه دارند نیازهای آنها رو بر طرف کنند. 2- در کارهای دیگران دخالت می کنند. 3- از اینکه فردی لحظه ای به فکر خودش باشد، نارحت می شوند. 4- افرادی که از مشکلات دیگران خوشحال می شوند و تنها در این حالت احساس امنیت و ارضاع شدن می کنند. 5- افرادی که طوری به دیگران کمک می کنند که دیگر آدم از آنها کاری نخواهد. 6- افرادی که منتهای اعتماد به نفس هستند. 7- از خود ممنون هستند. 8- در هر کاری که حرفش به میان آید خبره هستند. 9- اعتماد به نفس خود را با تحقیر دیگران تقویت می کنند. 10- افرادی که باور دارند همه می خواهند از نظر آنها استفاده کنند. 11- بیشعور ها دوست دارند دیگران را سرکوب کنند، اما به محض کوچکترین انتقاد به شدت تهاجمی می شوند. 12- افرادی که دوست دارند دائما دیگران را چک کنند. 13- افرادی که برای خود حق می دانند دیگران و معاشرت های آنان را زیر نظر داشته باشند. 14- حساب و کتاب دقیق تمام بدهکاری های دیگران را به خود دارند و آماده هستند در اولین فرصت شروع به شمارش کنند.15- افرادی که وقیح هستند و وقتی به آنها می گویی معتقد هستند که همیشه اینگونه بوده اند و عادت دارند اینگونه باشند هر چند قبلا هم این تذکر را شنیده اند. 16- افرادی که معتقدند همه باید از قوانین آنها پیروی کنند. 17- افرادی که بر اساس منافع دائم سیاست های خودشان را تغییر می دهند. 18- افرادی که برای اینکه لج دیگری را در آورند، حتی حاضرند با دشمن خود دوستی گزینند. 19- وقتی تیز بازی در آورند و به اصطلاح مچ کسی را بگیرند، عمیقا خوشحال می شوند. 20- افرادی که منکر هستند که ایرادی دارند، چیزی هست که ندانند. 21- افرادی که نیازی نمی بینند از تناقض پرهیز کنند. 22- افرادی که خبرچینی دیگران را می کنند. 23- افرادی که همیشه سعی می کنند از ضعف های دیگران برای مطرح شدن و سوار دیگران شدن استفاده کنند. 24- افرادی که به صورت بسته و با ابهام حرف می زندد و با کلمات بازی می کنند.25- هر وقت احساس می کنند حقشان خورده شده است، کولی بازی در می آورند. 26- افرادی که ناگهان تصمیم به شراکت می گیرند، یا مثلا تصمیم می گیرند پروژه ای مشترک با دیگری انجام دهند. از اول دل به کار نمی دهند و وسط کار چون معتقدند دیگری دل به کار نمی دهد و یا سرعت کم است خود را با این جمله کنار می کشند که تنهایی با سرعت بیشتری کارها پیش می رود. 27- افرادی که معمولا زمانی که دارند دم از صداقت و راستی می زنند معمولا در اوج خیانت و عهد شکنی هستند. 28- وقتی که تمام رشته های شما را پنبه کرده اند معتقد هستند به خاطر خود شما کرده اند. 29- افرادی که معمولا زمانی که دارند در موردی حرف می زنند که هیچ نمی دانند بیشتر متعصب و احساساتی هستند.30- تا زمانی که شما پاسخ حملات یک بیشعور را ندهید، حمله میکند. 31- بیشعورها موقعی که احساس کنند تسلط شان بر دیگران کم شده، یا از آنها انتقاد شود، حالت تهاجمی به خود میگیرند. نهایتا بیشعورها عاشق خودشان، موقعیتشان، ماشینشان، علمشان، و نظراتشان و تعصباتشان هستند. در نهایت آنگونه که خاویر کرمنت روایت می کند، رهایی از دست چنین انسانی یک آزادی است.

آیا بیشعوری یک مرض است؟ بله. بیشعوری مرض وقاحت و سؤاستفاده از دیگران است...

نهایتا او(خاویر کرمنت) چنین نظر می دهد که یک بیشعور هیچ حریفی ندارد، مگر یک نفر بیشعور تر از خودش.

16 Jul 21:42

۸٫۵ درصد کل مقاله‌های ویکی‌پدیا را یک مرد سوئدی نوشته است!

by علیرضا مجیدی

ما در طول زندگی‌مان به آدم‌های پرکار و خستگی‌ناپذیر زیادی برخورده‌ایم، اما یک مرد سوئدی به نام «سورکر جوهانسون»، در این میان یک استثنا است، او را به جرأت می‌توانیم پرکارترین نویسنده دنیا بدانیم.

او به طور داوطلبانه در ۷ سال اخیر خود را وقف انتشار مقاله در ویکی‌پدیا کرده است. این مرد ۵۳ ساله، بر اساس آمارگیر ویکی‌مدیا، مسئول انتشار ۲٫۷ میلیون مقاله ویکی‌پدیا، یعنی حدود ۸٫۵ درصد کل مقاله‌های این سایت است!البته یک سوم این مقاله‌ها به زبان سوئدی و بقیه آنها به زبان مادری همسرش، فیلیپینی است.

او در رشته‌های محتلفی مثل زبان‌شناسی، مهندسی شهری، اقتصاد و حتی فیزیک ذرات، تحصیلاتی دارد و از نظر ذهنی به یافتن منشأ چیزها علاقه دارد.

خب، مشخص است که هیچ انسانی نمی‌تواند حتی در صورت کار ۲۴ ساعته، این همه مقاله منتشر کند، آقای جوهانسون مقاله‌ها را به کمک برنامه‌های کامپیوتری یا «بات»ها منتشر می‌کند. این مقاله‌ها به صورت خودکار مطالب را از منابع مختلف اینترنتی جمع‌آوری می‌کنند و پس از خلاصه کردن، به صورت مقالات مختلف منتشر می‌کنند.

7-16-2014 9-32-52 AM

البته ویکی‌پدیا قوانینی در مورد استفاده از «بات‌»ها دارد و منتقدان هم به خاطر اینکه این کار باعث کم شدن استفاده از نیروی ذهنی خلاق انسان‌ها و پایین آمدن سطح مقالات می‌شوند، میانه‌ای با این کار ندارند، با این همه آقای جوهانسون پشتکار زیادی دارد، طوری که در یک روز خوب، ۱۰ هزار مدخل ویکی‌پدیا منتشر می‌کند!

کاری که او می‌کند این است که نخست پایگاه داده قابل اعتمادی ایجاد می‌کند، برای مقاله مورد نظر خود یک پوسته مناسب انتخاب می‌کند و مشخص می‌کند که هر مدخل باید چه عناوین کلی را شامل بشود، بعد برنامه‌های کامپیوتری کار خود را شروع می‌کنند و مقاله را کامل می‌کنند.

جوهانسون معتقد است که ویکی‌پدیا باید بتواند همه نوع اطلاعات در مورد هر چیزی دلخواه به کاربران بدهد و این کار بدون استفاده از «بات‌»ها ممکن نیست. ماه‌ها طول کشید تا او برنامه کامپیوتری اختصاصی خود را بنویسد.

منتقدان در مقابل، بر این باورند که جوهانسون بیشتر بر کمیت کار تمرکز کرده است تا کیفیت آن. بسیاری از مقاله‌های او، مثلا آنهایی که در مورد گیاهشناسی هستند، فقط اطلاعات مختصری در مورد تقسیم‌بندی یک گونه دارند.

7-16-2014 9-33-05 AM

ویکی‌پدیا یک فرهنگنامه مشارکتی است که توسط بنیاد غیرانتفاعی ویکی‌مدیا اداره می‌شود. نویسندگان داوطلب تا حالا حدود ۳۰ میلیون مقاله را به ۲۸۷ زبان در ویکی‌پدیا نوشته‌اند.

بسیاری، مدخل‌هایی که «بات» او که موسوم به Lsjbot ایجاد می‌کند، کم‌ارزش می‌دانند، اما گاهی همین مدخل‌های بی‌ارزش هم به کار می‌آیند، مثلا در سال ۲۰۱۲ او به زبان سوئدی مقاله‌ای در مورد یک شهر ۴۴ هزار نفری در فیلیپین ایجاد کرد. سال پیش همین شهر گرفتار گردبادی شد. از آنجا که مقاله این شهر قبلا در ویکی‌پدیا ایجاد شده بود و نقسه و اطلاعات آماری شهر درج شده بود، کار ویرایشگران بعدی آسان‌تر شده بود.

جوهانسون معتقد است که ویکی‌پدیا به صورت متوازن در مورد موضوعات مختلف مقاله منتشر نمی‌کند و کار او و افراد مشابه او باعث برقراری توازن می‌شود. مثلا در ویکی‌پدیا با اینکه ۱۵۰ مقاله در مورد شخصیت‌های «ارباب حلقه‌ها» وجود دارد، کمتر از ۱۰ مقاله در مورد افراد دخیل در جنگ ویتنام پیدا می‌شود.

منبع

 



فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما

برای سفارش تبلیغ تماس بگیرید

10 Jul 08:23

احیای فمینیسم برابری با بتی فریدان/مریم نصر اصفهانی

by jahanezanan

Betty_Friedan_1960مهرخانه: اینکه زیر سایه دیگری زندگی کنی آسان‌تر از کامل کردن خود است. اختیار بر هدایت و برنامه‌ریزی برای زندگی خودت دشوار است؛ به خصوص اگر تا پیش از این، با آن مواجه نشده باشی. وحشتناک است زمانی‌که یک زن، در ‌‌نهایت درمی‌یابد هیچ پاسخی برای سؤال «خودم چه کسی هستم؟» ندارد.
بتی فریدان

بتی فریدان با نام بتی نومی گلدستین، فرزند هری و مریام گلدستین در چهارم فوریه ۱۹۲۱ در پیوریا، ایلینوی در آمریکا متولد شد. خانواده او یهودیانی بودند که نسبشان به روسیه و مجارستان می‌رسید. پدر بتی صاحب مغازه جواهرفروشی بود و مادرش هنگامی‌که پدر دچار بیماری شد، به کار در روزنامه روی آورد. زندگی جدید مادر بتی به عنوان زنی که خارج از خانه کار می‌کند، برای مادر، رضایت‌بخش بود و به احتمال زیاد در نظریات و آرای بعدی بتی، به عنوان یک روان‌شناس و فعال حقوق زنان تأثیرگذار بود است.

بتی در نوجوانی و جوانی در حلقه‌های یهودیان و مارکسیست‌ها فعالیت می‌کرد. او عضو روزنامه دبیرستان خود بود و زمانی‌که درخواستش برای نوشتن یک ستون در روزنامه رد شد، با همراهی دوستان دیگرش مجله ادبی راه‌اندازی کرد که در آن بیش از آنکه به مشکلات و مسائل مربوط به مدرسه بپردازد، به مسائل مربوط به خانه می‌پرداخت.

او در ۱۹۳۸ به کالج دخترانه اسمیت رفت و پس از مدتی در روزنامه کالج مشغول شد و تحت هدایت او روزنامه کالج رویکردهای سیاسی‌تری پیش گرفت و موضعی ضدجنگ و خشونت اتخاذ کرد. او در ۱۹۴۲ در رشته روان‌شناسی فارغ‌التحصیل شد و در ۱۹۴۳ در دانشگاه کالیفرنیا به ادامه تحصیل پرداخت و در فعالیت‌های سیاسی به نفع تفکرات مارکسیستی مشارکت داشت، اما آن‌گونه که در خاطراتش می‌نویسد به تشویق دوست‌پسرش ادامه تحصیل و فعالیت دانشگاهی برای اخذ درجه دکتری روان‌شناسی را‌‌ رها کرد و به روزنامه‌نگاری روی آورد. بتی در ۱۹۴۷ با کارل فریدان ازدواج کرد.

در ۱۹۵۷ فریدان تصمیم گرفت پژوهشی درباره فارغ‌التحصیلان زن کالج انجام دهد. او سلسله مقالاتی با نام «مشکل بدون نام» منتشر کرد و بازخوردهای مثبتی که دریافت کرد، زمینه‌ساز انتشار کتاب مشهور و تأثیرگذار او یعنی “رازوری زنانه” شد. فریدان در۱۹۶۳ کتاب “رازوری زنانه”، که با عناوین مختلفی چون “راز زنانه”، “راز و رمز زنانه” و حتی “عرفان زنانه” در متون فارسی از آن یاد شده است، را منتشر کرد.

او در کتاب “رازوری زنانه” با دقت مسائلی که زندگی زنان آمریکایی (خاصه زنان سفیدپوست طبقه متوسط) را در چند دهه پس از جنگ جهانی دوم تحت‌تأثیر قرار داده لود، مورد بررسی قرار می‌دهد. موفقیت این کتاب به حدی بود که “رازوری زنانه” را به یکی از مؤثر‌ترین کتاب‌های غیرداستانی قرن بیستم تبدیل کرد. این کتاب فریدان را در جهان مشهور ساخت و او را به یکی از پیشگامان آزادی زنان در اواخر دهه۶۰ تبدیل کرد؛ آنهم درست زمانی که پس از فروکش‌کردن موج اول فمینیسم و پایان جنگ جهانی دوم، بازگشت زنان از مشاغل درآمدزا به سوی خانه‌ها، خانه‌داری و فرزندآوری به شدت تبلیغ می‌شد و «خندیدن به فمینیسم به مثابه یک شوخی تاریخی بسیار همه‌گیر شده بود.»

فریدان در “رازوری زنانه” با شواهد فراوانی توضیح می‌دهد که چگونه رسانه‌ها و مطبوعات تمام انرژی و سرمایه خود را صرف خانه‌نشین‌کردن زنان و چرخاندن توجه آنها از رقابت‌های شغلی و موفقیت‌های فرهنگی و سیاسی و اجتماعی به سمت مصرف‌گرایی، فرزندآوری و خانه‌داری (به دیگر کلام رازوری زنانه) ‌کرده‌اند. حتی در کالج‌ها به دختران تعلیم می‌دادند که اگر بخواهند «زندگی فردی معمولی، شاد، سازگار و زنانه آرام و موفق را تجربه کنند، نباید از خود در هیچ چیز؛ جز ازدواج کردن و بچه‌دار شدن علاقه و جدیت نشان دهند.»

او در کتاب خود که پرسشی بود از نقش زنان، نشان داد که زنان یک قرن پس از شروع جنبش دفاع از حقوق‌شان، کماکان در وضع نامساعدی به سر می‌برند. نگاه خاص او باعث شد که مسئله زنان به شکل متفاوتی دوباره مطرح شده، و یکی از نقاط اوج نظریه فمینیسم مدرن پایه‌گذاری شود.

سخن فریدان این بود که در حالی‌که زنان از مشکلی جدی و بحرانی رنج می‌برند، این «مشکل حتی نامی ندارد.» فریدان تلویحاً اشاره کرد که علت نام نداشتن مشکل زنان این است که مشکل آنها، گروه قدرتمندی است که همه چیز از جمله نام‌گذاری بر مشکلات را در انحصار خود دارد. از نظر او زنان به اشکال متفاوتی تحت این تلقین قرار می‌گیرند که خوشبختی آنان در خانه‌داری، عشق، ازدواج، بچه‌داری و خلاصه «نفی خود» یا به عبارتی ایثار خلاصه می‌شود.

به اعتقاد فریدان، براساس دانش و بینشی که کمتر از صحت و اعتبار آن پرسیده شده است، فرض بر این است که زنان در جایگاه سنتی خود، که ارکان آن عشق، ازدواج، خانه‌داری، و بچه‌داری است، باید راضی و خرسند باشند و اگر نباشند لابد بیمارند. او نکاتی را بیان کرد که به پیشرفت این نظریه رادیکال کمک کرد که دانشی که در جامعه مردسالار عمومیت و مشروعیت‌یافته است، دانش مردان است. این دانش بر تجارب و تفکرات و چشم‌انداز و اولویت‌های خاص آنان بنا شده است؛ نتیجه این که نه تنها مشکل زنان نامی ندارد، بلکه هیچ بخشی از علم معتبر زمانه ربطی به تجارب زنانه درباره خود آنان ندارد. به این ترتیب، مشکل بدون نام و نیز نامرئی ماندن زندگی و تجربه و درک زنانه، به یکی از ستون‌های اصلی فکر فمینیستی رادیکال تبدیل شد.

فریدان می‌گفت: «به نظر من مشکل اصلی امروز زنان، جنسی نیست؛ بلکه مسئله بر سر هویت است. نوعی جلوگیری یا اجتناب از بلوغ زودرس است که با رازوری زنانه استمرار می‌یابد و جاودانه می‌شود. نظریه من این است که همان‌طور که فرهنگ ویکتوریایی به زنان اجازه نمی‌داد نیازهای اولیه جنسیشان را بپذیرند یا ارضا کنند، فرهنگ ما هم به زنان اجازه نمی‌دهد نیاز اولیه‌شان برای رشد و استفاده تمام و کمال از نیروهای بالقوه‌شان در مقام انسان را بپذیرند و محقق کنند و این نیاز تنها با نقش جنسی آنها تعریف نمی‌شود…»

در کنار نوشتن کتاب “رازوری زنانه” یکی از مؤثر‌ترین اقدامات فریدان، ایفای نقش مؤثر او برای تأسیس «سازمان ملی زنان» بود که ریاست نخستین دوره پس از تأسیس آن را نیز خود بر عهده داشت. «سازمان ملی زنان» یا «نا» (NOW) نخستین، بزرگ‌ترین و شناخته‌شده‌ترین سازمان زنان بود که در سال ۱۹۶۶ تشکیل شد. این سازمان معمولاً به عنوان نماینده اصلی جناح لیبرال موج دوم فمینیسم شناحته می‌شود. هدف «نا» ‌بسیار وسیع تعریف شده بود و می‌خواست زنان را به مشارکت کامل در جریان اصلی در حیات سیاسی و اجتماعی و اقتصادی آمریکا وارد کند و آنها را به موقعیتی کاملاً برابر با مردان برساند. استدلال «نا» ‌در واقع این بود که چون زنان ۵۱ درصد از جمعیت آمریکا را تشکیل می‌دهند، پس باید به همین نسبت در مواضع رهبری سیاسی، اقتصادی و اجتماعی حضور داشته باشند. به علاوه «نا»‌ تأکید داشت که در زندگی زناشویی باید شراکت کامل میان زن و مرد وجود داشته باشد و فعالیت‌های آن نیز در حوزه‌ای وسیع اعم از حمایت از زنان در پرورنده‌های حقوقی، رایزنی‌کردن در مسائل مربوط به تبعیض علیه زنان، مسائل مربوط به باروری و حق سقط جنین، ایجاد مراکز نگه‌داری از کودکان و مانند آن بود.

فریدان کتاب‌های دیگری هم در پیشبرد جنبش برابری‌خواه زنان نوشت که هیچ‌کدام موفقیت “رازوری زنانه” را تکرار نکردند. او در جشن تولد ۸۵ سالگی‌اش، در سال ۲۰۰۶ در واشنگتن و بر اثر بیماری قلبی درگذشت. گرچه او را از متفکران فمینیسم برابری می‌دانند؛ چنان‌که حتی در سال ۱۹۸۰ در کتاب “مرحله دوم”، به صراحت از فمینیست‌ها و جنبش زنان خواست که به «برابری واقعی» توجه داشته باشند که هم شامل مردان و هم زنان بشود و در عین حال معتقد بود که جنبش زنان ارتباطی با جنبش همجنس‌خواهان ندارد؛ اما نمی‌توان انکار کرد که آثار و اقدامات او سنگ بنای نظریات رادیکال در جنبش فمینیستی را بنا نهاد و به نظریه‌پردازی زنانه‌نگر و زنانه‌محور پروبال داد. بر همین اساس، این نگره مهم شناخت‌شناسی، اخلاقی و جامعه‌شناسی در نیمه دوم قرن بیستم شکل گرفت که مدعی بود توضیح و تبیین این جهان و مسائل آن از خلال زاویه دید و موقعیت بیننده مذکر سفیدپوست غربی شکل می‌گیرد.

منابع
۱. بتی فریدان، رازوری زنان، ترجمه فاطمه صادقی و دیگران، انتشارات نگاه معاصر، ۱۳۹۲.
۲. حمیرا مشیرزاده، تاریخ دوقرن فمینیسم، شیرازه،چاپ سوم، ۱۳۸۵.
۳. صفحه مربوط به بتی فریدان در دانشنامه ویکیپدیا (انگلیسی)
۴. http://en.wikipedia.org/wiki/Betty_Friedan
۵. سایت مطالعات زنان
۶. http: //womenstudies. ir/archives/13674


07 Jul 20:51

«مُد»: توجیه ثروتمندان برای استثمار تهیدستان- تنسی هاسکینز برگردان مهرداد امامی

by jahanezanan

modمقدمه‌ی مترجم: صنعت مُد امروزه یکی از سودزاترین و رایج‌ترین صنعت‌ها در سراسر دنیاست. پیوند منطق سود با به‌اصطلاح خلاقیت‌ در طراحی فرم‌های جدید سبب شده تا یکی از پرسودترین و در عین حال استثمارگرترین صنایع نظام سرمایه‌داری تحت پوشش ایدئولوژی مصرف‌گرای حق انتخاب به عنوان رکن اساسی آزادی فردی، بخش‌های بسیاری از جهان را در بنوردد. برندهای تجاری یا صاحبان اصلی سود نیز در این میان چنان شهرت و آوازه‌ای یافته‌اند که در مقایسه با گذشته امری بی‌سابقه است. در چنین شرایطی که سود صنعت مُد به قیمت جان و زندگی میلیون‌ها کارگر با دستمزدهای شدیداً ناچیز به دست می‌آید و دست‌کم نشانی می‌شود بر سینه‌ی سلبریتی‌ها (حرفی از مصرف‌کنندگان عادی به میان نمی‌آوریم!) تا در مراسم‌های گوناگون بدرخشند، هر گونه تجلیل از و گران‌قدر شمردن این صنعت ویرانگر، حکایت از هم‌دستی آگاهانه یا ناآگاهانه با عاملان و ذی‌نفعان این صنعت دارد. همان‌طور که در مقاله‌ی حاضر خواهید دید، صنعت مُد چه در شکل فوق مدرن امروزی‌ و یا در شکل ابتدایی‌اش در قرن نوزدهم، نشانگر اصلی‌ترین ویژگی‌های نظام سرمایه‌ است: نابرابری و استثمار.

جامعه همین است که هست، زیرا سرمایه‌داری مستلزم نابرابری است- صنعت مُد به شکل دردناکی نشانگر این نابرابری است.
ارتباط کارل مارکس با کارل لاگرفلد [طراح مُد و مدیر اجرایی بخش طراحی لباس شَنِل. م] چیست؟ در نگاه نخست، این ارتباط چیزی بیش از میراث و بی‌قاعدگی آلمانی نیست. با این حال، سرمایه‌داری و مُد به طور تفکیک‌ناپذیری در هم تنیده‌اند و هر کدام توضیحی است در مورد دیگری تا هر چه بیشتر در مورد جهانی که در آن به سر می‌بریم، آگاهی یابیم.
در 1844، فردریش انگلس، نویسنده‌ی مانیفست کمونیست به همراه مارکس و نیز فرزند یک کارخانه‌دار، مرسوم‌ترین واقعه‌ی مربوط به کارخانه را در کارخانه‌های نخ‌ریسی منچستر توصیف کرد: «قطع شدن یک بند از انگشت». کل انگشت‌ها، دو دست و بازو نیز دچار حادثه و توسط ماشین‌ها بلعیده می‌شدند- که نتیجه‌ی آن عفونت و سپس مرگ بود. کارگران که بسیاری از آن‌ها را کودکان تشکیل می‌دادند با ناخوشی دائمی ناشی از استشمام گردوغبارهای الیافی و نقص عضوهای برآمده از ماهیت تکراری کار ماشینی مواجه بودند. علت مشخصاً وحشتناک اما نه غیرمتعارف مرگ، گیر افتادن در تسمه‌هایی بود که دستگاه‌ها را به کار می‌انداختند: انگلس می‌نویسد «هر آنکه در تسمه‌ها گیر کند، با سرعتی آرام بالا می‌آید و با چنان شدتی میان سقف و کف زمین پرتاب می‌شود که به ندرت یک استخوان سالم در بدنش باقی می‌ماند. به محض اینکه این اتفاق بیفتد، مرگ فرا می‌رسد».
صنعت پنبه‌ی منچستر- که متکی بود بر پنبه‌هایی که بردگان آفریقایی پرورش می‌دادند و می‌چیدند- آغازگاهی بود برای تولید انبوه و مکانیزه‌ی منسوجات و مُد. در همین صنعت، 170 سال زمان را به جلو می-بریم و چه خواهیم یافت؟ کارخانه‌های منچستر اکنون آپارتمان‌هایی تجملی‌اند و تولید کارگاهی به خارج از کشور انتقال یافته است. با این حال، استانداردهای مربوط به صنعت همان‌قدر پایین‌اند که همیشه بوده‌اند- اگر بدتر نباشند.
دلتای رودخانه‌ی پیِرل (Pearl River Delta) یک منطقه‌ی صنعتی عظیم در چین است که نُه شهر را در بر می‌گیرد. اخیراً در این منطقه شاهد بزرگ‌ترین اعتصاب‌ها در تاریخ معاصر چین بوده‌ایم، به طوری که بیش از 30 هزار کارگر علیه یو یوئن (Yue Yuen)، تأمین‌کننده‌ی کفش‌های ورزشی برای نایکی (Nike) و آدیداس (Adidas) که در گوانگ‌دونگ واقع شده، دست به اعتصاب زدند. دلتای رود پیِرل به رغم نام دوست‌داشتنی فریبنده‌اش به عنوان جایی که سالانه 40 هزار انگشت در حوادث صنعتی بریده یا قطع می‌شوند، مشهور است. انگلس چنین کارخانه‌هایی را شناسایی کرده بود.
از زمانی که انگلس نوشت گرد و غبارهای الیافی موجب «خلط‌های خونی، اختلال در تنفس، درد در ناحیه‌ی شکم، سرفه، بی‌خوابی و غیره می‌شود و در بدترین موارد منجر به بیماری سِل می‌گردد»، تنفس در کارخانه-های مربوط به صنعت مُد اصلاً آسان‌تر نشده است. گوانگ‌دونگ مسئولیت تولید جهانی نیمی از شلوارهای جین را بر عهده دارد. از شن‌پاشی برای سنگ‌شویه کردن شلوارهای جین استفاده می‌شود. گرد و غباری که این عمل ایجاد می‌کند وارد ریه‌های کارگرانی می‌شود که در روز 15 ساعت شلوارها را سنگ‌شویی می‌کنند و موجب بیماری ریوی و کشنده‌ی سیلیکوزیس (silicosis) می‌گردد.
در غرب چین، کارگران پوشاک اهل کامبوج ماهانه 61 دلار دریافت می‌کنند و به خاطر اعتصاب برای افزایش دستمزدها زندانی می‌شوند و تیر می‌خورند. در بنگلادش، صنعت مُد به تازگی مسئول یکی از ناگوارترین حوادث صنعتی در تاریخ بشر بود هنگامی که 1138 کارگری که در رانا پلازا (Rana Plaza) مجبور به کار در کارخانه‌ای ناامن بودند، به کام مرگ رفتند. با اینکه یک سال از آن تراژدی می‌گذرد، خسارت‌دیدگان همچنان منتظر غرامت ‌خود هستند.
مُد به عنوان نمونه‌ی اینکه سرمایه‌داری به چه نحو کار می‌کند، بهترین مثال است. نابرابری و استثمار بیان صریح خود را در صنعت مُد می‌یابند. درست همان‌طور که ملکه ویکتوریا لباس‌های دوخت خیاطان زنی را می‌پوشید که در نور شمع کور شده بودند، دختران جوان و جذاب امروز نیز لباس‌هایی را به تن می‌کنند که کارگران استثمارشده‌ی رومانیایی با دستمزد 99 پنی در ساعت تولیدشان می‌کنند.
جامعه همین است که هست، زیرا سرمایه‌داری مستلزم نابرابری است. صنعت مُد به شکلی دردناک بیانگر این نابرابری است. انحصارهای عظیم سود شرکت‌ها را به میلیارد می‌رساند زیرا میلیون‌ها نفر با دستمزد کم و ریسک همیشگی نقص عضو و مرگ زندگی می‌کنند. شرکت‌ها با مقاصد مشخص کشورها و کارخانه‌هایی را انتخاب می‌کنند که دستمزد در آن‌ها بسیار پایین است، حقوق بازنشستگی و مرخصی استعلاجی وجود ندارد و افراد مسئول وضع را به همین ترتیب حفظ می‌کنند.
به زبان شرکت‌ها، بخشِ «مُد» تمام این‌ها صرفاً بهانه‌ای است برای استثمار. مُد عرصه‌ی نمای عالی انتخاب و اختیار است. مُد این احساس را القا می‌کند که همه‌ی ما با همیم و به نوعی بخشی از شرکت H&M یا Gap هستیم و توانایی اعمال کنترل بر آن‌ها را داریم. ایده‌ی فریبنده‌ی «مُد»، کار میلیون‌ها کارگرِ به شدت استثمارشده را می‌پوشاند. این ایده تأثیر محیط‌زیستی وحشتناک مُد و نیز تبعیض جنسی، نژادپرستی و بیگانگی مخفی در این صنعت را پنهان می‌کند. ایده‌ی مُد همچنین قفس فرهنگی‌یی که خود را در آن می-یابیم، و نیز تعیین تکلیف میراث مشترک فرهنگی‌مان را به دست مُشتی سهام‌دار اروپایی سفیدپوست، مخفی می‌دارد.
مُد زمانی که در واقع قلب تپنده‌ی صنعتش نه خلاقیت بلکه سود است، همواره برای اینکه وانمود کند چیز دیگری است، دست به استثمار می‌زند. برای فهم این موضوع، نیازی نیست بیش از رجوع به نوشته‌های مارکس و انگلس افزون‌بر یک سده‌ی پیش، کار دیگری بکنید.

*تنسی هاسکینز اکتیویست و نویسنده‌ی وصله‌ها: کتاب ضدّ سرمایه‌داری مُد است. او برای گاردین و بیزنس آو فشن قلم می‌زند.

منبع:

http://www.newstatesman.com/culture/2014/05/fashion-just-excuse-rich-exp…


28 Jun 20:33

علت را در چه مي بينيد؟

by giso shirazi
در طي ده سال وبلاگ نويسي يك تفاوت بارز بين خوانندگانم ديده ام
زنان محتاط هستند ، از كلمات فكر شده اي استفاده مي كنند و محدوده گسترده اي را براي من باز مي كنند كه جوابهاي مختلفي مي توانم به درخواست هايشان بدهم ، فاصله مناسبي بين گفتگو ها قرار مي دهند و طنز اندك اما دلپذيري دارند، شرايط را درك مي  كنند و براي پاسخ هاي منفي ام ، احترام قايلند
آقايان، با طنز آغاز مي كنند و همان ابتداي كار از كلمات  نادرستي انتخاب مي كنند كه طنزشان را برخورنده و يا گزنده مي كند، به سرعت خودماني مي شوند و گفتگو را با پرسش هاي مداوم آغاز كرده و ادامه مي دهند، به طوري كه تحت فشار قرار مي گيرم و بعد با بمباراني از ايميل و پيغام  روبرو مي شوم ، بسرعت آزرده مي شوند و گاه بي ادب و سرانجام بلاك مي شوند

طبعا استثنا هاي فراواني در هر دو گروه دارم
هيچ كار آماري صورت نگرفته حدودي عرض مي كنم
منهم به گزاره هايي كه با همه زنها...همه مردها... شروع مي شود اعتقادي ندارم
تنها يك تجربه شخصي در دنياي مجازي  است
24 Jun 10:49

پدرها هم حس مادری را تجربه می‌کنند

by jahanezanan

pedaranایسنا:بر اساس مطالعه جدید، مراقبت از فرزندان توسط پدران نه تنها تغییرات هورمونی آن‌ها را تقویت می‌کند، بلکه مغزشان را نیز دوباره شکل می‌دهد.در تحقیقات انجام‌شده، هنگام مراقبت از فرزندان مغز مردان الگوهای شناختی و تعهد عاطفی مشاهده‌شده در مغز زنان را بروز داد. بنابراین ممکن است شبکه مغزی فرزندپروری وجود داشته باشد که در زنان و مردان مشترک است.

محققان ۹۸ نفر از تازه‌ پدر و مادران را هنگام تماشای ویدیوهایی که شامل فیلم‌های فرزندان خود آن‌ها بودند، بررسی کردند. در این مطالعه، مادرانی که خود از فرزندانشان مراقبت می‌کردند و همچنین پدرانی که در مراقبت از کودکانشان کمک می‌کردند، تحلیل شدند.

در هر دو گروه، فعال‌سازی شبکه‌های مغزی مرتبط با پردازش عاطفی و درک اجتماعی مشاهده شد. به ویژه پدرانی که خود از فرزندانشان مراقبت می‌کردند، نوعی فعال‌سازی مغزی را در پردازش عاطفی بروز دادند که اکثرا در مادرانی که از فرزندانشان مراقبت می‌کردند، مشاهده شده بود.

مطالعات پیشین نشان داده‌ بودند تازه‌پدرها افزایش در هورمون‌های استروژن، اوکسی‌توکسین، پرولاکتین و گلوکوکورتیکوئید را تجربه می‌کنند که چنین تغییرات هورمونی در اثر تماس آن‌ها با مادر و کودکشان حاصل می‌شود.

جزئیات پژوهش جدید در مجله Proceedings of the National Academy of Sciences منتشر شد.


15 Jun 09:26

و به خانه پناه مي برم

by giso shirazi
پوستم نازك شده،
پوستم در برابر اجتماع نازك شده،
مترو و آرنج بغل دستي كه مدام مي خورد به پهلويم، موزيكي كه حتي از پشت هندزفري دخترك به گوش مي رسد، بوي بدن آدمهاي درون تاكسي، گفتگوي هاي پر سرو صدا  سر ميز غذا
همه چيزهاي كه سالهاست كه در ميانشان مي چرخيدم و حتي حسشان نمي كردم، مانند اسكاچي بر تفلون ماهيتابه مغزم خراش مي اندازد
14 Jun 12:07

چرا عکس‌هایی که برای پروفایل‌های شبکه‌های اجتماعی یا پرونده‌های شغلی می‌گیرید، خیلی اهمیت دارند؟

by علیرضا مجیدی

خیلی‌ها هر عکسی را که دم دستشان باشد، برای شبکه‌های اجتماعی یا پرونده‌های شغلی خود انتخاب می‌کنند، به عبارتی زیاد سخت نمی‌گیرند، آخر چه فرقی می‌کند؟!

اما در مقابل خیلی‌ها هم سخت‌گیر هستند و البته خیلی‌ها هم مرتب عکس‌های پروفایل‌های خود را عوض می‌کنند.

یک مطالعه جدید نشان می‌دهد که تغییرات بسیار جزئی در عکس‌های پرتره، می‌توانند به کلی تلقی مخاطبان را نسبت به شما عوض کنند.

در این مطالعه از مردم خواسته شد که نظر بدهند، کدام عکس بیشتر برونگراتر و اجتماعی‌تر به نظر می‌رسد و یا اینکه کدام عکس قابل اعتمادتر است. همان طور که می‌بینید، تغییر آرایش موهای سر و صورت و لباس، تأثیر زیادی روی نظر مردم گذاشته است.

6-14-2014 10-22-30 AM

اما در مطالعه دیگری به مردم ۵ عکس از یک شخص نشان داده شد و بعد از آنها خواسته شد که یک عکس را برای انتخاب به عنوان شهردار، یک مشاور با حقوق بالا، درج در فیس‌بوک، نشان دادن به شریک زندگی، یا عکس چهره یک آدم شرور انتخاب کنند.

6-14-2014 10-22-41 AM

همان طور که می‌بینید، تغییرات خیلی جزئی در چهره و شیوه گرفته شدن عکس، باعث شده مردم عکس شماره یک را بیشتر متناسب به تصویر چهره یک شهردار بدانند و عکس دوم را بیشتر منطبق با چهره یک آدم تبه‌کار!

منبع



فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما

برای سفارش تبلیغ تماس بگیرید

02 Jun 05:24

آیا می‌شود تنها با دانستن نام کسی، سن او را حدس زد؟

by علیرضا مجیدی

عجله نکنید! پاسخ تا حدود زیادی مثبت است.

تجربه شخصی من هم منطبق بر همین بوده است. بسیار پیش آمده است که مادر و دخترهایی با هم برای ویزیت پیش من آمده باشند. تقریبا در همه موارد، بدون نگاه کردن به عکس‌های روی دفترچه‌شان، تنها با دیدن اسم‌هایشان می‌توانستم حدس بزنم که کدام اسم متعلق به دختر و کدام یک مربوط به مادر است.

در ایران استفاده از بعضی از اسم‌هایی که بیشتر آنها را «ایرانی» می‌دانند و نیز بعضی از اسم‌های دوبخشی مثلا «نازنین زهرا» همین یکی دو دهه است که رواج پیدا کرده‌اند، در مقابل بسیاری از اسامی هم دیگر خیلی کم استفاده می‌شوند.

گاهی با خودم فکر می‌کردم که آیا در فرنگستان هم چیز مشابهی وجود دارد و استفاده از بعضی از نام‌ها، خیلی کم شده یا نه.

بر این اساس «نیت سیلور» و «الیسون مک‌کان» تحقیق آماری جالبی انجام داده‌اند و به جدول جالبی رسیده‌اند که نشان می‌دهد مثلا اگر اسم کسی روت یا دوروتی باشد، احتمالا یک بانوی سالخورده است و در مقابل اسم‌های سارا، اشلی و امیلی را اگر بشنوید، باید منتظر یک دختر نوجوان یا جوان باشید.

6-2-2014 8-55-58 AM

منبع



فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما

برای سفارش تبلیغ تماس بگیرید

20 May 12:58

از وبلاگ خاک‌گرفته تا پیتزبورگ پنسیلوانیا

by SoloGen

وبلاگ خاک‌گرفته همین است که می‌بینید. راحت نیست، از لحاظ عذاب وجدان عرض می‌کنم، که بیاییم و دست‌ای به این گوشه و آن گوشه‌اش بکشیم و گردی از این رو بگیریم و خاک‌ای بر آن رو بنشانیم و بعد بزنیم برویم پی کارمان. مشکوک می‌زند. فکر می‌کنند صاحب‌خانه نیست که آمده، دزد است شاید. نه دزد پسورد حکمتا، بلکه دزد شخصیت: این که است آمده این‌جا می‌نویسد، سولوژن که این نبود؟ عوض شده است لابد. دیگر نمی‌شناسیم‌اش.

خانه‌تکانی‌ی اساسی هم که خودتان حتما استحضار دارید، سخت است و دشوار (خیر، بله، اتفاقا دوشواری هم داره!). باید بیاییم و فکر کنیم و مقدمه بچینیم و موخره را در نظر داشته باشیم و خط استدلال را محکم بچسبیم و از مرز نازک مسخره به دیار مغلطه فرو نیافتیم و در این میان صنایع ادبی را نیز لحاظ کرده، تا در نهایت اگر خدای منان بخواهد، پست‌ای درخور نوشته شده، با سلام و صلوات پست گشته، انشاالله خواننده‌هایی جذب کرده و اگر شانس داشته باشیم (و همو بطلبد)، بحث‌هایی نیز بیانگیزد.

و اگر شانس نداشته باشیم، ملتفت می‌شویم که خواننده‌ای نمانده است و ما برای خودمان نوشته‌ایم و همین و بس. نه این‌که نوشتن برای خود بد چیزی باشد. اتفاقا می‌گویند باعث زلالی‌ی فکر و اندیشه می‌شود. حتما راست می‌گویند. اما از خدا که پنهان است (حریم شخصی من و خدا)، اما از شما پنهان نباشد که وبلاگ‌صاحاب دل‌اش نمی‌آید خواننده نداشته باشد. یاد صحنه‌ی انتهایی فیلم «اینک آخر زمان» بیافتید که کلنل کرتز (مارلون براندو) می‌گوید «horror! horror!».

اما خب، روزگار همین است که می‌بینید. شنیده‌ایم که می‌گویند وبلاگ‌نویسی اصولا از رونق افتاده. می‌گویند همه‌ی ملت روی فیس‌بوک ولوی‌اند و بقیه‌شان هم در توییتر می‌تازند. ما که عدد نداریم، اما به نظر راست می‌گویند. اما خب، تفاوت فیس‌بوک و وبلاگ در حد تفاوت گپ و گفت‌وگوی در مهمانی شام است با مقالک نوشتن یا دست‌کم نامه‌نگاری به رفیق قدیم. یا مثلا تفاوت سینی اردور پنیرهای جوراجور است با هلیم. یا شاید هم تفاوت ویدئوی یوتیوب دیدن با ویدئوی TED دیدن. توییتر هم که ماجرای جداگانه‌ای دارد، بیایید اصلا درباره‌اش حرف نزنیم (تبلیغ از خود نباشه دور از جون، من هم از این‌جا توییت می‌کنم. لابد دیده‌اید. فالو کنید که هر ده فالوور توییتر مانند یک خواننده‌ی وبلاگ است).

جدا از این موضوعات، خوب است کمی وقایع‌نگاری کنیم برای عزیزان. مدت‌ایست مونترال را ترک کرده‌ام (گریه‌ی حاضران) و به شهر پیتزبورگ آمده‌ام (گریه‌ی غایبان). پیتزبورگ هم البته برای خودش شهری است، ولی خب، مونترال نیست (کم‌تر شهری مونترال می‌شود به هر حال). خوبی‌های زیادی هم دارد که توضیح‌شان بماند برای بعد، اما بزرگ‌ترین مشکل‌اش این است که دوستان عزیز مونترالی این‌جا نیستند. که؟ کجا؟ کی؟
بقیه‌اش بماند برای بعد. گشنه‌ام، بروم صبحانه بخورم.

19 May 11:13

سير نمي شود آدمي، راست مي گويي مادرك

by giso shirazi
دوري ، دوريه ،هي مي گن اسكويپ كو، اسكويپ كو، مي وقتي نون بمالي به شيشي موربو  سير مي شي؟ اسكويپ هم همي يه ديگه
18 May 09:09

کجایند دافان بی‌ادعا

by تراموا

با تمام غرغرها و ننه‌من‌غریبم‌بازی‌های اولیه، حس می‌کنم که این‌جا مجموعا با آدم‌ها هنوز راحت‌ترم. دلیل‌ش را هم درست نمی‌دانم. شاید من یا دیگرانی که باید آن‌جا بار زنده بودن را تنها به دوش بکشیم، ناخودآگاه دیوار دورمان را چند متری از خودمان دورتر می‌کنیم. روی تجربه‌ی زندگی چند‌هفته‌ای نمی‌شود قاعده‌ی کلی یافت ولی صرفا خواستم بگویم هنوز هم آدم‌های دوست‌داشتنی، مهربان و صمیمی زیادی در این‌جا پیدا می‌شوند. خیلی از اوقات یادم می‌رود که بدون این آدم‌ها حس شادی و رضایتی در کار نخواهد بود یا حداقل خیلی دست‌نیافتنی‌تر خواهد شد.

07 May 08:22

تجارت پنهان زنان

by admin9



ارغوان: اماگلدمن آنارشیست، نویسنده، فعال سیاسی در حوزه‌های کارگری، زنان و ضدجنگ در روسیه متولد شد، در کودکی به آمریکا مهاجرت کرد و غالب فعالیت‌های سیاسی خود را در آنجا انجام داد. وی به دفعات به جرم تهییج اذهان عمومی، سازماندهی کارگری، انتشار نشریات زیرزمینی، مبارزات ضد جنگ، ایجاد کمپین آموزش شیوه‌های پیشگیری از بارداری، و... بازداشت و زندانی شد.
گلدمن در سال ۱۹۱۸، پس از گذراندن دوسال حبس به جرم ایجاد کمپین "نه به سربازی" درمبارزه با اعزام نیرو به جنگ جهانی اول، در پی اجرایی‌شدن لایحه مهاجرت آمریکا مبنی بر منع ورود و تبعید بلامانع مهاجران آنارشیست Anarchist Execution Act ابتدا از شهروندی ساقط شده و سپس از آمریکا اخراج و به روسیه تبعید گشت. ادگار هوور، رئیس بخش اطلاعات وزارت دادگستری آمریکا، گلدمن را خطرناک‌ترین زن آمریکا خواند.

در مقاله‌ی پیش رو گلدمن به مخالفت با لایحه‌ی Mann Act می‌پردازد که در سال ۱۹۱۰ در آمریکا تصویب شد. بنابر این قانون انتقال تجاری "هر زن یا دختری که به هدف روسپیگری، هرزگی یا هرگونه هدف غیراخلاقی دیگر" صورت گیرد، بین ایالت‌ها یا از کشورهای خارجی به ایالات متحده، ممنوع است. این قانون که یکی از بسیار قوانین مصوب در دوران "اصلاحات ارزشی" در آمریکا است، به علت استفاده‌ی نادقیق و مبهمش از مفهوم "غیراخلاقی" در عمل به بهانه‌ای برای پیگردهای جزایی گوناگون و جرم‌سازی از روابط جنسی داوطلبانه مبدل گردید.
گلدمن در این نوشته به تحلیل ریشه‌های واقعی روسپیگری پرداخته و توجه ناگهانی و موضعی قدرتمندان به این موضوع را جز نیرنگی برای فریب افکار عمومی نمی‌داند. علی‌رغم گذشت بیش از صد سال از نگاشته‌شدن این مقاله، تحلیل‌های ارائه‌شده در آن همچنان روشن‌گر است و به همین‌دلیل ارغوان در ادامه‌ی یادداشت پیشین خود در مورد کارجنسی به ترجمه‌ی این اثر مبادرت ورزید.

| گروه ارغوان |


تجارتِ پنهانِ زنان

مصلحان جامعه‌ی ما ناگهان به کشف بزرگی نائل آمده‌اند؛ تجارتِ پنهانِ فحشا. صفحات روزنامه‌ها پُر است از توصیف این «اوضاع و احوالِ بی‌سابقه» و قانون‌گذاران اکنون در حال وضع مجموعه قوانین تازه‌ای به منظور مقابله با این وحشتِ عظیم هستند.
جالب است که هرگاه قرار باشد افکار عمومی از یک فاجعه اجتماعی منحرف گردد، جهادی علیه هرزگی، قمار، مشروب فروشی‌ها و... به راه انداخته می‌شود. و حاصل این جهادها چیست؟ قمار در حال افزایش است، عرق‌فروشی‌ها در حیاط خلوت‌هایشان مشغول کسب و کاری پر رونق هستند، روسپیگری به نقطه‌ی اوج خود رسیده و وضعیت سیستمِ جاکشان و قوادان صرفا وخیم‌تر گشته است.
چگونه ممکن است چنین رسم و سنتی که تقریبا هر بچه‌ای نیز از آن خبر دارد، اکنون این‌گونه ناگهانی کشف شود؟ چطور امکان دارد این شرّ اجتماعی که همه‌ی جامعه‌شناسان از آن آگاه هستند، اکنون تبدیل به یک چنین مساله‌ی مهمی شود؟
این فرض که پژوهش‌ اخیر در باب تجارتِ پنهانِ فحشا (که از قضا پژوهشی بسیار سطحی‌نگرانه است) به کشف امر تازه‌ای نائل آمده باشد، اگر نخواهیم زیاده‌روی کنیم، باید بگوئیم که فرضی بسیار احمقانه است.
روسپیگری، فسادی رایج و فراگیر بوده و هست، با این‌حال نوعِ بشر با بی‌تفاوتیِ کامل نسبت به رنج‌ و محنت‌های قربانیان روسپیگری به امورات خود می‌پردازد. در واقع، نوع بشر نسبت به این امر همان‌قدر بی‌تفاوت است که در برابر سیستم اقتصادی حاکم بر خود (روسپیگریِ اقتصادی) بی‌اعتنا بوده است.
تنها هنگامی که رنج‌های بشری به بازیچه‌ای با رنگ‌ها و جذابیت‌های خیره‌کننده تبدیل شوند، مردمِ نابالغ به آن علاقه پیدا می‌کنند (حداقل برای یک مقطع زمانی). مردم هم‌چون طفلی دمدمی‌مزاج‌اند که هر روز باید اسباب سرگرمیِ تازه‌ای داشته باشد. آه و فغانِ «زاهد‌مآبانه» علیه تجارتِ پنهانِ فحشا، از همین دست بازیچه‌هاست. این اسباب‌بازی در خدمتِ سرگرم‌کردن مردم برای یک مقطع کوتاه است، و چند شغل سیاسیِ نان و آب‌دارِ دیگر راه خواهد انداخت— انگل‌هایی که در لباسِ بازرس، مفتش‌، کارآگاه و مانند اینها گرداگردِ جهان در کمین نشسته‌اند.
اما در واقع چه چیزی موجب تجارت پنهان زنان می‌گردد؟ نه فقط در خصوصِ زنان سفید‌پوست، بلکه برای زنان زرد‌پوست و سیاه‌پوست نیز به همین ترتیب. ناگفته مشخص است: استثمار؛ همان خدایِ بی‌رحمِ سرمایه‌داری که با کارِ با دستمزد پایین فربه‌تر شده و بدین ترتیب هزاران زن و دختر را به کام روسپیگری می‌کشاند. آنگونه که خانم وارن(۱) ابراز می‌دارد، این دختران به خود می‌گویند «چرا عمر خود را با روزی هیجده ساعت کار روزانه در یک نظافت‌خانه برای چند شیلینگ ناقابل در هفته تلف کنیم؟»
مصلحان اجتماعی طبیعتا در این مورد سکوت اختیار می‌کنند. آنها به خوبی از این امر آگاه هستند اما برایشان ارزشی ندارد که بخواهند چیزی در موردش بگویند. برایشان بیشتر می‌ارزد که نقش افراد زاهد را بازی کنند و ادای وجدانی جریحه‌دار شده را در بیاورند، تا اینکه بخواهند به کُنه‌ی امور بپردازند.
با این‌همه، یک استثناءِ قابلِ‌ستایش در میانِ نویسندگان جوان وجود دارد؛ رینالد رایت کافمن(۲) که اثرش «خانه‌ی بردگی»(۳)، نخستین تلاش جدی در راهِ پرداختن به این شرّ اجتماعی به شمار می‌رود- نه از یک نقطه‌نظر خامِ احساسی. یک روزنامه‌نگار پرتجربه هم‌چون آقای کافمن به‌صورت مستدل نشان می‌دهد که نظام صنعتیِ ما برای اغلبِ زنان هیچ مسیر جایگزین دیگری به جز روسپیگری باقی نمی‌گذارد. زنانی که در «خانه‌ی بردگی» به تصویر کشیده شده‌اند، به طبقه‌ی کارگر تعلق دارند. این نویسنده پیش از این هم زندگیِ زنان در محیط‌های دیگر را به تصویر کشیده و در آنجا هم وضعیت امور بر همین منوال بوده است.
هیچ کجا با یک زن بر اساس ارزش کارش رفتار نمی‌شود، بلکه بر اساس جنسیتش با او برخورد می‌شود. بنابراین برای او اجتناب‌ناپذیر است که برای حق حیاتش غرامت بپردازد و با ارائه خدمات جنسی، به هر ترتیبی که شده موقعیت خود را حفظ نماید. بدین ترتیب مساله صرفا شدت ماجراست که آیا او خود را به یک مرد (در زندگیِ زناشویی یا خارج از آن) می‌فروشد، یا به تعداد زیادی مرد؟ مصلحان اجتماعیِ ما بپذیرند یا نپذیرند، مسولیت روسپیگری‌ بر عهده‌ی فرودستیِ اقتصادی و اجتماعی زنان است.
به واسطه‌ی این افشاگری‌ها، مردمِ نیکوکارِ ما دقیقا زمانی دچار شوک شده‌اند که تنها در نیویورک از هر ده زن یک نفر در کارخانه کار می‌کند، و دستمزد متوسط دریافتیِ زنان به ازای چهل و هشت تا شصت ساعت کار در هفته شش دلار است، و بخش عمده‌ی کارگرانِ زنِ دستمزدی با ماه‌های بیکاریِ بسیاری مواجه هستند که دستمزدِ متوسطی در حدود ۲۸۰ دلار در سال برای آنها برجای می‌گذارد. نظر به این دهشت‌های اقتصادی، آیا جای تعجب دارد که روسپیگری و تجارتِ فحشا تبدیل به عواملی چنین غالب شده‌اند؟
برای اینکه مبادا مواردی که به تصویر کشیده شد اغراق‌آمیز دانسته شوند، خوب است ببینیم که برخی از افراد موثق در خصوص روسپیگری چه حرفی برای گفتن دارند:
«یکی از علل شایع هرزگی زنان را می‌توان در فهرست‌های متعددی یافت که وضعیت جستجوی کار و حقوق‌های دریافتی توسط این زنان پیش از افتادن به دام تباهی را نشان می‌دهند. این پرسشی پیشِ رویِ اقتصاددانان سیاسی خواهد بود که قضاوت کنند ملاحظات شغلیِ صرف تا کجا باید عذری باشد از جانب کارفرمایان برای کاهشِ نرخ حق‌الزحمه؟ و اینکه آیا پس انداز کردنِ درصد اندکی از دستمزدها، تکافویِ میزان هنگفت مالیات و هزینه‌هایی را خواهد کرد که از طریق یک نظام فاسد بر عموم مردم تحمیل می‌شود؟ نظام فاسدی که از بسیاری جهات محصول مستقیمِ اجر ناکافیِ کار شرافتمندانه است.»

خوب است مصلحان اجتماعیِ امروزین ما کنکاشی در کتاب دکتر سانگر(۴) داشته باشند. در آنجا درخواهند یافت که از ۲۰۰۰ موردِ مشاهده شده توسط او، تنها تعداد اندکی از افراد به طبقات متوسط، شرایط رفاهی مناسب، یا خانه‌هایی با وضعیت مناسب تعلق داشته‌اند. اکثریت عمده‌ی دختران و زنان، کارگر بودند؛ برخی به‌واسطه‌ی نیاز شدید به کامِ روسپیگری کشیده شده بودند، برخی دیگر به سبب زندگیِ فلاکت‌بار و بیدادگرانه در خانه، و بعضی هم به دلیل طبیعت‌های فیزیکیِ عقیم و فلج (که بعدا در مورد آن صحبت خواهم کرد). هم‌چنین برای مدعیان پاکدامنی و اخلاق خوب است بدانند که از میان ۲۰۰۰ مورد، ۴۹۰ مورد زنان متاهل بودند، زنانی که با همسرانشان زندگی می‌کردند. از قرار معلوم، ضمانتِ چندانی برای «اطمینان و پاکدامنیِ» آنها در تقدس ازدواج وجود نداشته است.(۵)
دکتر آلفرد بلاشکو (۶) در «روسپیگری در قرن نوزدهم»(۷) حتی بیش از این بر توصیفِ شرایط اقتصادی به مثابه یکی از حیاتی‌ترین عواملِ موثر بر روسپیگری تاکید می‌کند. «اگرچه روسپیگری در تمامی دوران‌ها وجود داشته، اما این در قرن نوزدهم بود که روسپیگری به صورت یک نهاد اجتماعیِ غول‌پیکر گسترش پیدا کرد. توسعه‌ی صنعت با توده‌های عظیمی از مردم در بازار رقابتی، رشد و ازدحام شهرهای بزرگ و ناامنی و بی‌ثباتی شغلی، به روسپیگری چنان نیرویِ محرکی بخشیده که در هیچ مقطعی از تاریخ بشری قابل تصور نبوده است».
و هاولاک الیس (۸) هم با وجود اینکه در پرداختن به علت اقتصادیِ روسپیگری چندان قاطع نیست، اما در هر صورت ناچار است اقرار کند که عامل اقتصادی به صورت غیرمستقیم یا مستقیم علت اصلی است. بدین‌سان در می‌یابد که درصد زیادی از روسپیان از قشر پیشخدمت‌ جذب این کار شده‌اند، اگرچه قشر پیشخدمت پروای کمتر و امنیت بالاتری دارد. از سوی دیگر، جناب الیس انکار نمی‌کند که امور عادیِ روزمره، کارِ پرزحمت، زندگیِ یکنواخت و ملال‌آورِ دختر پیشخدمت، و به‌ویژه این حقیقت که او احتمالا هرگز از مصاحبت بهره‌ای و از خانه‌ای لذتی نمی‌برد، در وادار ساختنِ او به جستجوی تفریح و بی‌خیالی در خوشی و تلالو روسپیگری، عاملی ناچیز محسوب نمی‌شود. به دیگر سخن، دخترِ پیشخدمت که با او هم‌چون یک نوکر رفتار شده، هیچگاه اختیار خود را نداشته و به واسطه‌ی هوی و هوسِ اربابش از پا درآمده، هم‌چون دختر فروشنده و یا کارگر، تنها می‌تواند در روسپیگری مفرّی برای خود بیابد.
خنده‌دارترین جنبه‌ی مساله که اکنون پیش رویِ همگان است، خشمِ «مردمِ آبرومندِ نیکوی» ماست، به‌ویژه مردان نجیب‌زاده‌ی مسیحیِ، که همواره برآنند که در صفِ مقدم هر جهادی دیده شوند. آیا این به آن معناست که آنها کاملا از تاریخِ دین و به‌ویژه دینِ مسیحیت ناآگاه هستند؟ یا بدین معناست که آنها امیدوارند که چشمِ نسلِ جدید را بر بخشی از تاریخ که در آن کلیسا در ارتباط با روسپیگری نقشی ایفا کرده ببندند؟ دلیلِ آنها هر چه که باشد، در فریادِ وانفسا برآوردن علیه قربانیان بیچاره‌ی امروزین، آنها باید در انتهای صف بایستند، چرا که بر هر شاگرد باهوشی مبرهن است که روسپیگری دارای خاستگاه دینی بوده، از جانب دین مورد حمایت قرار گرفته و پرورانده شده، نه به عنوان یک ننگ، بلکه به عنوان یک فضیلت، و از جانب خودِ خدایان این چنین مورد خوشامدگویی قرار گرفته است.

«اینگونه به نظر می‌رسد که خاستگاه روسپیگری را اصولا باید در سنّتِ دینی جستجو کرد؛ دین، این حافظ بزرگِ سنت‌های اجتماعی، یک آزادی بدوی را، که از کلیتِ حیات اجتماعی در حال محو شدن بود، در قالبی دگرگون‌شده حفظ می‌کرد. نمونه‌ی نوعیِ این امر آن چیزی‌ست که توسط هرودوت ثبت گردیده است؛ در سده‌ی پنجم پیش از میلاد مسیح، در معبد میلیتا، الهه‌ی عشق و زیباییِ بابلی؛ جایی که هر زنی یک‌بار در طول زندگی‌اش می‌بایست به آنجا وارد می‌شد و به منظور عبادت الهه‌، خود را در اختیار نخستین غریبه‌ای می‌نهاد که سکه‌ای در دامانش می‌انداخت. آداب و رسوم بسیار مشابهی در بخش‌های دیگر آسیای غربی، شمال آفریقا، مصر، و دیگر جزایر مدیترانه شرقی وجود داشته است، و نیز در یونان، جایی که معبد آفرودیت بر فراز دژِ شهر کورینت دارای بیش از هزار غلام بوده که وقف خدمت به الهه شده بودند».
«این نظریه که روسپیگریِ دینی (به عنوان یک قاعده‌ی کلی) از درون این اعتقاد ظهور پیدا کرد که عمل زاد و ولدِ آدمیزاد تاثیری اسرارآمیز و هراسناک در ارتقاءِ باروریِ طبیعت داشته است، مورد حمایت تمامیِ نویسندگانِ معتبر در این زمینه قرار گرفته‌ است. با این‌همه، به تدریج و هنگامی که روسپیگری به نهادی سازمان‌یافته تحت نفوذ کشیشان تبدیل شد، روسپیگریِ دینی جنبه‌های سوداگرانه‌ی آن را گسترش داد، و بدین‌ترتیب به افزایش درآمد عمومی کمک کرد».
«افزایش قدرت سیاسیِ مسیحیت، تغییر اندکی در این خط‌‌‌ِ مشی پدید آورد. پدرانِ برجسته‌ی کلیسا با روسپیگری با مدارا برخورد کردند. فاحشه‌خانه‌های تحت حمایت شهرداری در قرن سیزدهم تاسیس شده‌اند. آنها نوعی از خدمات عمومی را شکل دادند که اداره‌کنندگانِ آنها تقریبا به عنوان خدمت‌کارانِ عمومی در نظر گرفته می‌شدند».(۹)
گفته‌های زیر از اثر دکتر سانگر را نیز باید به این موارد افزود:
«پاپ کلمنت دوم (۱۰) حکمی مذهبی صادر کرد که بنا بر آن روسپی‌ها در صورتی تحمل خواهند شد که مقدار معینی از درآمدهای خود را به کلیسا اختصاص دهند».
«پاپ سیکستوس چهارم (۱۱) منفعت‌طلب‌تر بود؛ وی از هر فاحشه‌خانه (که خودِ او ساخته بود) درآمدی معادل ۲۰۰۰۰ سکه‌ی طلا کسب می‌کرد».
کلیسا در دورانِ مدرن، در زمینه‌ی روسپیگری کمی محتاط‌‌تر است. دست کم به‌طور علنی از روسپیان باج‌خواهی نمی‌کند. کلیسا (به عنوان مثال کلیسای تثلیثی)(۱۲) دریافت که ورود به بازار املاک و مستغلات برایش سود بیشتری دارد، تا اینکه بخواهد بیغوله‌های خطرناکی را به بهایی گزاف به کسانی اجاره دهد که از طریق روسپیگری امرار معاش و زندگی می‌کنند.
اگرچه علاقه‌ی زیادی به سخن گفتن در خصوص روسپیگری در مصر، یونان و روم در قرون وسطا دارم، اما در اینجا مجالی برای آن وجود ندارد. شرایط قرون وسطا به‌گونه‌ای خاص جالب توجه است؛ از آنجایی که روسپیگری به هیات اصنافی درآمد که تحت رهبریِ یک ملکه‌ی فاحشه‌خانه(۱۳) بود. این اصناف اعتصاباتی را به عنوان ابزاری برای بهبود شرایط‌شان و تثبیت یک قیمت استاندارد، سازمان دادند. بدون شک چنین شیوه‌ای نسبت به شیوه‌‌ی مدرنِ پرداخت دستمزد به بردگان جنسی سودمندتر است.
اینکه عامل اقتصادی را تنها مسبّب روسپیگری بدانیم، نگاهی تک‌بعدی و بسیار سطحی‌نگرانه است. عوامل دیگری نیز وجود دارند که به همان اندازه مهم و حیاتی‌اند. مصلحان جامعه نیز از این امر آگاهند اما حتی به اندازه‌ی نهادی که شیره‌ی جانِ زنان و مردان را می‌کشد، جرأت مطرح کردن آن را ندارند. منظورم مسئله‌ی سکس است که اشاره گذرایی به آن به‌صورت ناخودآگاه موجبِ اضطراب اخلاقیِ اکثر مردم می‌شود.
این حقیقتی پذیرفته‌شده است که زن به عنوان یک کالای جنسی در نظر گرفته می‌شود، اما زن کماکان در جهل مطلق درباره معنا و اهمیت سکس نگه داشته می‌شود. هر آن چیزی که به این موضوع بپردازد سرکوب گردیده، و افرادی که در تلاشند که بر این تاریکیِ وحشتناک نوری بتابانند مورد اذیت و آزار قرار گرفته و به زندان افکنده می‌شوند.
بنابراین مادامی که این حقیقت پابرجاست که یک دختر نباید آگاه باشد که چگونه از خود مراقبت کند و کارکرد مهم‌ترین بخش زندگیِ خود را بداند، جای تعجب نیست که به‌سادگی قربانیِ روسپیگری یا هر شکل دیگری از یک رابطه شود که او را به جایگاهِ ابزاری برای لذت جنسیِ صرف تقلیل می‌دهد.
در اثر همین جهل است که تمام زندگی و طبیعتِ دختر عقیم و فلج گشته است. اینکه پسران می‌توانند به ندای طبیعت گوش فرا دهند را سال‌هاست که حقیقتی بدیهی می‌پنداریم؛ بدین معنا که به‌محض اینکه طبیعت جنسیِ آنها تاثیرِ خود را نشان داد، می‌توانند آن را ارضا کنند؛ اما اخلاق‌گرایانِ ما حتی از فکر اینکه طبیعتِ یک دختر نیز باید مجال ظهور یابد برآشفته می‌شوند.
از نظر اخلاق‌گرایان، روسپیگری چندان مبتنی بر این حقیقت نیست که یک زنِ روسپی بدن خود را می‌فروشد، بلکه مساله فروش آن در خارج از رابطه‌ی زناشویی است. اینکه این ادعایی صرف نیست با توجه به این حقیقت اثبات می‌شود که ازدواج بر مبنایِ ملاحظات مالی، کاملاً مشروع است و توسط قانون و افکار عمومی تقدیس می‌شود، در حالی که هر نوع پیوند دیگری محکوم و مردود شمرده می‌شود. حال آنکه یک روسپی، اگر به درستی تعریف شود، هیچ معنایی جز این ندارد: «هر فردی که روابطِ جنسی‌اش وابسته به منفعت باشد.» (۱۴)
«آن زنانی روسپی هستند که بدن خود را برای انجام عمل جنسی می‌فروشند و این کار را شغل خود قرار داده‌اند.»(۱۵)
بنگِرت(۱۶) پا را از این هم فراتر می‌گذارد؛ وی ادعا می‌کند که عملِ روسپیگری «فی‌نفسه با عملِ مرد یا زنی که به دلایل اقتصادی پیمان زناشویی می‌بندند، یکسان است».
البته که ازدواج هدفِ هر دختری است، اما از آنجایی که تعداد بی‌شماری از دختران قادر به ازدواج نیستند، آداب و سنن اجتماعیِ حماقت‌بارِ ما آنها را یا به ریاضتِ جنسی و یا به روسپیگری محکوم می‌کند. سرشت آدمی خود را فارغ از هر قانونی نمایان می‌سازد و هیچ دلیل قانع‌کننده‌ای نیز وجود ندارد که چرا طبیعت باید خود را با درکی منحرف از اخلاق وفق دهد.
جامعه، تجربیات جنسیِ یک مرد را به مثابه نشانه‌ای از (روندِ) تکاملِ معمولیِ او به حساب می‌آورد، در حالیکه همان تجربیات در زندگیِ یک زن به مثابه فاجعه‌ای وحشتناک، از دست دادن شرافت و همه خوبی‌ها و نجابت‌هایِ بشری نگریسته می‌شود. این معیارِ دوگانه در خصوص اخلاق، نقش مؤثری در خلق و پابرجاماندنِ روسپیگری ایفا کرده است. این امر دربردارنده‌ی نگه‌داشتنِ جوانان در جهلِ مطلق در خصوص مسائل جنسی است (که «معصومیت» نامیده می‌شود)، و همراه با طبیعتِ جنسیِ سرکوب‌شده و پُرتنش، به پدید آمدنِ شرایطی یاری می‌رساند که پاک‌دینانِ ما برای اجتناب یا جلوگیری از آن به‌شدت نگران هستند.
لذت جنسی لزوما منجر به روسپیگری نمی‌شود؛ بلکه تعقیب قضاییِ بی‌رحمانه و سنگدلانه‌ی کسانی که جسورانه قدم در راههای غیرمعمول می‌گذارند، مسئول پدید آمدن روسپیگری است.
دخترانی که هنوز در سنین کودکی خود به‌سر می‌برند روزانه ده تا دوازده ساعت در اتاق‌های شلوغ و پر از تنش و هیجان پشتِ یک دستگاه کار می‌کنند، و این شرایط آنها را در حالتی جنسی نگه می‌دارد که دائما به شدت تهییج شده است. بسیاری از این دختران هیچ نوع سرپناه یا اسباب آسایش و آرامشی ندارند؛ بنابراین تنها راه گریز آنها از روزمرگی، خیابان یا هر مکانِ خوشگذرانیِ ارزان قیمتِ دیگر است. این امر طبیعتاً آنها را در مجاورتِ مستقیمِ جنس مخالف قرار می‌دهد.
دشوار بتوان گفت که کدام یک از این دو عامل، هیجانِ شدید جنسیِ این دختران را به اوج خود می‌رساند، اما بسیار بدیهی و طبیعی است که این هیجان به نقطه اوج خود برسد. این اولین گام به‌ سوی روسپیگری است و از این جهت مسئولیتی متوجه این دختران نیست. در مقابل، اینها روی‌هم رفته خطای جامعه، ناتوانی ما در فهم، سهل‌انگاری ما در ستایش شور زندگی و به‌ویژه خطای تبهکارانه‌ی اخلاق‌گرایانِ ماست که یک دختر را به دلیل خروج از «مسیر پاکدامنی» تا ابد تخطئه می‌کنند؛ به دیگر سخن، به این دلیل که نخستین تجربه‌ی جنسیِ او بدون تاییدِ کلیسا صورت پذیرفته است.
دختر جوان خود را یک مطرودِ تمام‌عیار می‌بیند که درهای خانه و جامعه به رویش بسته شده‌اند. تمامیِ تربیت و سنّتِ او به‌گونه‌ای‌ست که خودِ دختر احساس تباهی و سقوط می‌کند، بنابراین هیچ نقطه اتکا و دستاویزی نخواهد داشت که در عوضِ اینکه او را در منجلاب فرو برد، از غرق شدن نجاتش دهد.
پس در واقع، جامعه خود قربانیانی خلق می‌کند که در ادامه به‌گونه‌ای عبث می‌کوشد از شرّ آنها خلاص شود. حتی فرومایه‌ترین، فاسدترین و فرتوت‌ترین مردان نیز خود را شایسته‌تر از آن می‌دانند که زنی را به همسری برگزینند که خود با کمال میل حاضرند الطاف او را با پول خریداری نمایند، حتی اگر او بدین وسیله (ازدواج) بتواند خود را از یک زندگی دهشتناک نجات دهد. چنین زنی حتی نمی‌تواند از خواهرِ خویش یاری بجوید. او (خواهر وی) در کمال حماقت خود را آنقدر منزه و پاکدامن می‌پندارد که نمی‌تواند بفهمد موقعیت خودش از بسیاری جهات حتی از وضعیت خواهرش در خیابان‌ها نیز رقت انگیزتر است.
هاولاک الیس معتقد است «زنی که به‌خاطر‍‍‌ پول ازدواج می‌کند در مقایسه با روسپی، یک موجودِ حقیرِ به تمام معناست. او دستمزد کمتری دریافت داشته و در عوض کار و تیمار بسیار بیشتری عرضه می‌کند، و به‌طور مطلق در قید اربابش قرار دارد. روسپی هیچگاه حقی را که بر وجودِ خویشتن دارد واگذار نمی‌کند، آزادی و حقوق فردی خود را حفظ کرده و مجبور نیست همواره خود را تسلیم آغوش مردی کند».
زنی که به لحاظ اخلاقی خود را برتر از دیگران می‌پندارد، مدعای حمایتیِ لکی(۱۷) (در خصوص روسپیان) را نیز درک نمی‌کند که معتقد است «اگرچه شاید روسپی نمونه‌ی عالیِ فساد باشد، اما کارآمدترین محافظِ تقوا نیز هست. برای او آن خانه‌های سرشار از خوشبختی، آلوده و تصنعی و سرشار از تجربیات آزاردهنده است».
اخلاق‌گرایان همواره آماده‌اند که نیمی از نوعِ بشر را در راه نهادی رقت‌انگیز که از وانهادنِ آن ناتوان هستند، فدا کنند. به عنوان بخشی از حقیقت، همان‌گونه که قوانین سختگیرانه نمی‌تواند سپری در برابر روسپیگری باشد، روسپیگری نیز نمی‌تواند از پاکی کانون خانواده حراست نماید.
حداقل پنجاه درصدِ مردانِ متأهل، مشتریان روسپی‌خانه‌ها هستند. به‌واسطه‌ی همین رکن اخلاقی (خانواده) است که زنانِ متأهل (و حتی کودکان) به بیماری‌های مقاربتی مبتلا می‌شوند. در حالی که هیچ قانونی در وحشی‌گری علیه قربانی بیچاره فروگذار نیست، جامعه حتی کلمه‌ای نیز در محکومیت مردان به زبان نمی‌آورد. روسپی نه تنها طعمه و قربانیِ کسانی‌ست که از او بهره می‌برند، بلکه به‌صورت کاملا بی‌دفاع در دستانِ مأموران پلیس و کارآگاهان رقت‌آورِ حاضر در صحنه، ماموران پاسگاه‌های کلانتری و مقامات زندان‌ها نیز قرار دارد!
در کتاب اخیرِ زنی که به مدت دوازده سال گرداننده‌ی یک «روسپی‌خانه»‌ بوده است می‌توان عدد و رقم‌های زیر را پیدا کرد: «افراد صاحب قدرت من را وادار می‌کردند که ماهیانه مبلغی بین ۱۴.۷۰ تا ۲۹.۷۰ دلار به عنوان جریمه به پلیس پرداخت کنم، این رقم برای دختران بین ۵.۷۰ تا ۹.۷۰ دلار بود». با توجه به اینکه کسب و کار نویسنده‌ی این کتاب در شهر کوچکی بوده و مبالغ پرداختی توسط وی رشوه‌ها و جریمه‌هایِ بیش از این را دربر نمی‌گیرد، به سرعت می‌توان به عایدیِ هنگفت اداره پلیس از خون‌بهای قربانیانش که حتی مورد حمایت قرار نمی‌گرفتند پی برد. وای بر آنها که از پرداخت این باج امتناع کنند؛ آنها همانند گله‌ای گاو جمع‌آوری خواهند شد، «به امیدِ ایجاد حسی مطلوب در شهروندانِ پرهیزکارِ شهر، یا در صورتی که قدرتمندان بخواهند پولی به جیب بزنند. برای ذهن منحرفی که معتقد است یک زنِ بی بند و بار قادر به درک احساساتِ انسانی نیست، غیرممکن خواهد بود که اندوه، خفّت، اشک‌ها و غرور جریحه‌دارشده این زنان را درک کند؛ یعنی همان احساساتی را که در هر بار دستگیر شدن احساس می‌کردیم».
عجیب نیست زنی که اداره‌کننده‌ی یک «روسپی‌‌خانه» بوده است، اینگونه قادر به درک چنین احساساتی باشد؟ اما از آن عجیب‌تر این است که یک دنیای مسیحیِ پاک بایستی این زنان را سرکیسه کرده و خون آنها را در شیشه کند، و درعوض چیزی جز ناسزا و آزار و اذیت نصیب آنها ‌نکند. آه و افسوس بر نیکوکاریِ یک دنیای مسیحی!
فشار بسیار زیادی بر روی روسپی‌هایی که به آمریکا صادر شده‌اند، حاکم است. آمریکا چگونه می‌خواهد بدون کمک اروپا پاکدامنی خود را حفظ کند؟ انکار نمی‌کنم که ممکن است در برخی موارد اینگونه باشد، اما به همان اندازه هم باور نمی‌کنم که مامورانی مخفی از آلمان و سایر کشورها وجود دارند که بردگان اقتصادی را برای ورود به آمریکا تطمیع کرده و می‌فریبند؛ با قاطعیت منکر این امر می‌شوم که بخش اعظم نیروی روسپیگری از اروپا تأمین می‌شود. ممکن است اکثر روسپیانِ شهر نیویورک‌ را افراد خارجی تشکیل دهند، اما این بدان علت است که بخش اعظم جمعیتِ این شهر خارجی هستند. وقتی به هر شهر دیگری در آمریکا برویم، به شیکاگو یا به هر شهر دیگری از اوهایو تا کوه‌های راکی سر بزنیم، درخواهیم یافت که روسپیان خارجی از نظرِ تعداد به وضوح در اقلیت هستند.
به همان میزان، اعتقاد به اینکه اکثرِ دختران خیابانی در این شهر پیش از ورود به آمریکا نیز درگیر همین کسب و کار بوده‌اند، اغراق‌آمیز است. بخش عمده‌ی این دختران زبان انگلیسی را عالی صحبت کرده، و دارای مشرب و ظاهری آمریکایی‌شده هستند– امری که غیرممکن می‌نماید مگر اینکه آنها سالیانی دراز در این کشور زندگی کرده باشند.
به دیگر سخن، آنها به‌واسطه‌ی شرایط حاکم بر آمریکا به روسپیگری کشانده شده‌اند، به‌واسطه‌ی عرف و عادت تماما آمریکایی در نمایشِ مفرطِ زیورآلات و لباس‌های پر زرق و برق که طبیعتا مستلزم داشتنِ پول است– پولی که با کار کردن در کارگاه‌ها و کارخانه‌ها حاصل نمی‌شود.
به عبارت دیگر، وقتی شرایطِ آمریکا موجب می‌شود که بازار مملو از هزاران دختر باشد، دلیلی ندارد بپنداریم که هیچ دسته‌ای از مردان، ریسک و هزینه‌ی دستیابی به کالاهای خارجی را بپذیرند. از سوی دیگر، شواهد کافی وجود دارد که نشان می‌دهد صادراتِ دختران آمریکایی با هدف روسپیگری به هیچ‌وجه، عامل کم‌اهمیتی نیست.
کلیفورد جی. رو (۱۸) دستیار سابق نماینده ایالتیِ بخشِ کوک در ایالت ایلینویز، با طرح پرونده‌ای در دادگاه اعلام می‌کند که دختران ایالت‌های نیوانگلند برای استفاده‌ی انحصاریِ مردانِ در استخدامِ عمو سام (۱۹)، با کشتی به پاناما حمل می‌شوند. آقای رو می‌افزاید: «به نظر می‌رسد بین بوستون و واشنگتن، راه‌آهنی زیرزمینی و مخفی وجود دارد که بسیاری از دختران از طریق آن سفر می‌کنند». آیا اینکه این خطِ‌ قطار دقیقا به مقرّ مقامات فدرال (واشنگتن) ختم می‌شود، سؤال‌برانگیز نیست؟ اینکه آقای رو بیش از آنچه در چارچوب‌های معین موردِ پذیرش است به زبان آورده، با این واقعیت اثبات می‌شود که او سِمت خود را از دست داد. افشایِ اسرار مگویِ پشت پرده برای مردانِ دارایِ قدرت عواقبی دارد.
عذری که برای شرایطِ حاکم بر پاناما مطرح گردیده این است که فاحشه‌خانه‌ای در منطقه کانال (پاناما) وجود ندارد. این راهِ فرارِ همیشگیِ دنیای ریاکاری است که شهامت رویارویی با حقیقت را ندارد. بنابراین روسپی‌گری وجود خارجی ندارد، نه در منطقه کانال پاناما، و نه در محدوده‌های شهر.
در کنار آقای رو، می‌توان به جیمز برانسون رینولدز (۲۰) اشاره کرد که مطالعه‌ای جامع درباره تجارت پنهان فحشا در آسیا انجام داده است. تئودور روزولت(۲۱)، به‌عنوان یک شهروند آمریکایی وفادار و یار ناپلئونِ آینده‌ی آمریکا، مسلماً آخرین فردی‌ست که پاکدامنی کشور خود را بی‌اعتبار ساخته است.
اکنون توسط او مطلع گشته‌ایم که اصطبل‌های چرکینِ فسق‌وفجورِ آمریکایی در هنگ‌کنگ، شانگهای و یوکوهاما واقع شده‌اند. روسپیان آمریکایی در آنجا آنقدر خود را انگشت‌نما کرده‌اند که در مشرق زمین عبارتِ «دختر آمریکایی» مترادف روسپی است. آقای رینولدز به هم‌میهنانِ خود یادآور می‌شود که در حالی که آمریکایی‌ها در چین تحت حمایت نمایندگانِ کنسولی قرار دارند، چینی‌ها در آمریکا از هیچ‌گونه حمایتی برخوردار نیستند. هر کسی که خبر داشته باشد که چینی‌ها و ژاپنی‌ها در سواحل اقیانوس آرام متحمل چه آزار و اذیت‌هایِ بی‌رحمانه و وحشیانه‌ای می‌شوند، ادعای آقای رینولدز را می‌پذیرد.
نظر به واقعیت‌هایِ فوق، اینکه اروپا را هم‌چون باتلاقی که سرمنشأ همه بیماری‌های اجتماعی آمریکاست نشان دهیم، تا اندازه‌ای عبث و مضحک است. دقیقا همان‌طور که جار زدنِ این افسانه که براساس آن یهودیان بزرگ‌ترین گروهِ قربانیانِ خودخواسته را تشکیل می‌دهند، مزخرف و بی‌معناست. مطمئناً کسی مرا به داشتن گرایش‌های ناسیونالیستی متهم نمی‌کند. با افتخار اعلام می‌کنم که خود را از این‌گونه گرایش‌ها و بسیاری پیشداوری‌های دیگر رهانیده‌ام.
بنابراین اگر من از این ادعا که روسپیان یهودی وارداتی هستند خشمگین می‌شوم، نه به دلیل هرگونه هم‌دردی با یهودیان بلکه به دلیل واقعیت‌هایِ ذاتی موجود در زندگی آنهاست. فقط سطحی‌نگرترین افراد ادعا می‌کنند که دختران یهودی به سرزمین‌های بیگانه مهاجرت می‌کنند، بی آنکه رابطه و پیوندی در آنجا داشته باشند. دختر یهودی ماجراجو نیست. تا همین سال‌های اخیر او هیچ‌گاه خانه خود را ترک نکرده بود و مگر برای ملاقاتِ بستگانش، حتی تا روستا یا شهرکِ مجاور هم از خانه دور نشده بود.
در این صورت آیا می‌توان باور کرد که دختران یهودی تحت تأثیر و به‌واسطه‌ی وعده‌های نیروهایِ ناشناس، والدین یا بستگان خود را ترک کرده و تا هزاران مایل دورتر به سرزمین‌های ناآشنا سفر کنند؟ به سراغ هر کشتی‌ بخار بزرگی که وارد می‌شود بروید و به چشم خود ببینید که آیا این دختران همراه با برادران، والدین، خاله‌ها، عمه‌ها و یا سایر خویشاوندان خود وارد می‌شوند یا نه. البته ممکن است استثناءهایی هم وجود داشته باشد، اما بیانِ اینکه تعداد بسیار زیادی از دختران یهودی به قصد روسپیگری یا هر هدف دیگری به این کشور وارد شده‌اند، بدون شک ناشی از عدم‌شناخت روانشناسی یهودی است.
کسانی که خود در خانه‌ی شیشه‌ای نشسته‌اند، اشتباه می‌کنند که به‌سوی آنها سنگ پرتاب می‌کنند؛ گذشته از این، خانه‌ی شیشه‌ایِ آمریکا نسبتا نازک است، به‌راحتی خواهد شکست و داخل آن هر چیزی هست جز چشم‌اندازی زیبا.
نسبت دادنِ روسپیگری به آنچه به اصطلاح واردات نامیده می‌شود، به رشد نظامِ جاکشی یا دلایل مشابه آن، بسیار سطحی‌نگرانه است. به مورد نخست کمی پیشتر اشاره کرده‌ام. در خصوص نظام جاکشی، گرچه شرایط نفرت‌انگیزی دارد، نباید این حقیقت را نادیده بگیریم که این سیستم در اصل وجهی از روسپیگریِ مدرن است– وجهی که ویژگیِ برجسته‌ی آن سرکوب و و رشوه‌خواری و سوءاستفاده‌ای است که از جهادهای گاه و بیگاه علیه این شرِّ اجتماعی نشأت می‌گیرد.
شکی نیست که جاکش، نمونه‌ی پست خانواده‌ی بشری است، اما چطور می‌توان او را زبون‌تر از پلیسی دانست که جیب فاحشه را تا آخرین قران خالی می‌کند و بعد او را در مرکز پلیس بازداشت می‌کند؟ چرا جاکش در مقایسه با مالکانِ فروشگاه‌های بزرگ و کارخانه‌هایی که خونِ قربانیانِ خود را مکیده و پروارتر شده و آنها را به‌سوی خیابان‌ها سوق می‌دهند، گناه‌کارتر یا تهدید بزرگ‌تری برای جامعه تلقی می‌شود؟
من دادخواستی در دفاع از جاکشان صادر نمی‌کنم اما نمی‌توانم درک کنم که چرا آنها بی‌رحمانه مورد آزار و حمله قرار می‌گیرند، در حالی که مرتکبان واقعیِ همه‌ی شرارت‌ها و بی‌عدالتی‌های اجتماعی از مصونیت و احترام برخوردارند. هم‌چنین بهتر است فراموش نکنیم که این جاکشان نیستند که روسپی‌ را به‌وجود می‌آورند. این ریاکاری و نفاق ماست که روسپی و جاکش، هر دو را خلق می‌کند.
مفهومِ جاکش تا سال ۱۸۹۴ در آمریکا زیاد شناخته شده نبود. سپس ناگهان مورد هجوم اپیدمیِ پاکدامنی قرار گرفتیم. فسق و فجور باید به هر قیمتی از بین ‌رفته و کشور پاک و منزه می‌شد. در نتیجه، سرطانِ اجتماعی از مقابل دیدگان دور شد اما بیشتر به عمقِ جانِ جامعه راه یافت. مدیران فاحشه‌خانه‌ها همانند قربانیانِ بدبختش، به دستان بخشنده‌ی پلیس سپرده شدند. آنچه به ناگزیر درپی آمد، ندامتگاه بود و رشوه‌های گزاف.
در حالی‌که در روسپی‌خانه‌ها دختران تحتِ حمایت بوده و ارزش پولیِ مشخصی داشتند اما اکنون و در خیابان، آنها خود را مطلقا بی‌دفاع و اسیر چنگال پلیس دندان‌گردِ سوءاستفاده‌گرِ رشوه‌خوار درمی‌یافتند. طبیعتاً این دخترانِ مأیوس، نیازمند حمایت و در طلب مهر و عاطفه، صیدی آسان برای جاکشان بودند که خود نیز برخاسته از روح زمانه‌ی تجاریِ ما هستند. بنابراین، نظامِ جاکشی نتیجه‌ی مستقیمِ تعقیب و آزار، سوءاستفاده و باج‌خواهی، و سرکوب عامدانه‌ی روسپیگری به‌دستِ پلیس بود. حماقت محض است که این وجهِ مدرنِ شرِّ اجتماعی را، با دلایل پدید آمدن روسپیگری اشتباه بگیریم.
سرکوبِ محض و تصویب قوانین وحشیانه، تنها می‌تواند در خدمت تلخ‌تر کردنِ زندگی و انحطاطِ هرچه بیشترِ قربانیانِ بیچاره‌ی جهل و حماقت باشد. این وحشی‌گری در قانون پیشنهادی (جدید) به حدِّ کمال جلوه‌گر گشته است، به‌گونه‌ای که رفتارِ مشفقانه با روسپیان جرم تلقی شده و هر کسی که به یک روسپی پناه دهد با ۵ سال زندان و ۱۰۰۰۰ دلار جریمه مجازات خواهد شد. چنین نگرش و برخوردی صرفا نمایانگر ناآگاهیِ تام از دلایل واقعی روسپیگری، به‌عنوان یک عامل اجتماعی، و همین‌طور فاش‌کننده‌ی روح پاک‌دینانه‌ی روزگارِ رمانِ «داغِ ننگ»(۲۲) است.
از میان نویسندگان مدرنی که در باب این موضوع نوشته‌اند حتی یک نفر وجود ندارد که به بیهودگیِ مطلقِ شیوه‌های قضایی در مواجهه با این مسئله اشاره نکرده باشد. بدین‌سان است که دکتر بلاشکو، معتقد است که سرکوب دولتی و جهادهای اخلاقی دستاوردی نداشته‌اند، جز آنکه این شر را به مجراهای مخفی سوق داده و خطر آن برای جامعه را چندبرابر نموده‌اند.
هاولاک الیس، کامل‌ترین و انسان‌ترین پژوهشگرِ حوزه ی روسپیگری، با استناد به داده‌های فراوان ثابت می‌کند که هرچه شیوه‌های تعقیب و آزار سخت‌گیرانه‌تر باشد، شرایط وخیم‌تر می‌شود. از میان دیگر داده‌ها درمی‌یابیم که در فرانسه «چارلز نهم در سال ۱۵۶۰، با صدور فرمانی روسپی‌خانه‌ها را منحل کرد اما متعاقبِ آن تعداد روسپیان صرفا افزایش یافت، و روسپی‌خانه‌های جدید به اشکالی نامحسوس پدیدار گردیده و خطرناک‌تر شدند. به رغم تمام این قانونگذاری‌ها، یا به موجب آنها، هیچ کشوری وجود نداشته که در آن روسپیگری نقشی برجسته‌تر (از فرانسه) ایفا کرده باشد».(۲۳)
یک افکار عمومیِ آموزش‌دیده که از بند تعقیب و آزار اخلاقی و قانونیِ روسپی‌ها رها شده‌ باشد، خود به‌تنهایی می‌تواند به بهبود شرایط فعلی یاری رساند. نادیده گرفتن و چشم‌پوشیدنِ خودسرانه بر این شر به‌عنوان عنصری اجتماعی از زندگیِ مدرن، تنها موجب وخیم‌تر شدنِ مسائل می‌گردد. ما باید از تصورات احمقانه‌ی «کسانی که خود را به لحاظ اخلاقی برتر از دیگران می‌پندارند» گذر کرده و یاد بگیریم که روسپی را به عنوان محصولی از شرایط اجتماعی بازشناسیم. چنین درکی، نگرش و برخورد ریاکارانه را زدوده و منجر به درکی عمیق‌تر و رفتاری مهربانانه‌تر می‌شود. راجع به ریشه‌کن کردنِ کاملِ روسپیگری باید گفت هیچ چیز نمی‌تواند از پسِ این کار برآید جز: از نو سنجیدنِ کاملِ تمامی ارزش‌ها و معیارهای پذیرفته‌شده- به‌ویژه ارزش‌های اخلاقی- به همراهِ برانداختنِ بردگی صنعتی.

پانوشت‌ها؛

1. Mrs. Warren
2. Reginald Wright Kauffman
3. The House of Bondage
4. Dr. Sanger, The History of Prostitution
5.نکته ی حائز اهمیت آن است که کتاب دکتر سانگر از سیستم ارسال پستی دولت آمریکا کنار گذاشته شده است. از قرار معلوم صاحبان قدرت مشتاق نیستند که عموم جامعه از علل واقعیِ روسپیگری آگاه شوند
6. Dr. Alfred Blaschko
7. Prostitution in The Nineteenth Century
8. Havelock Ellis
9. Havelock Ellis, Sex and Society
10. Pope Clement II
11. Pope Sixtus IV
12. Trinity Church
13. brothel Queen
14. Guyot, La Prostitution
15. Bangert Criminalité et Condition Economique
16. Bangert
17. Lecky
18. Clifford G. Roe
19. Uncle Sam
20. James Bronson Reynolds
21. Theodore Roosevelt
22. Scarlet Letter
23. Sex and Society

04 May 19:58

زن در زوربای یونانی

by admin5

بی بی سی: استادم این کتاب را در زمره کتابهایی خوانده بود که زندگی آدم را تغییر می دهند: زوربای یونانی. و من چون استادم را باور داشتم، از صفحه نخست این کتاب منتظر بودم جایی دیالوگی اتفاقی چیزی زندگی مرا تغییر دهد.

اما در این انتظار بی صبرانه یک چیزِ مزاحم، امید مرا به نزدیک شدنِ نقطه عطف می گرفت: حساسیتم به معنای زن در دیدگاه و قلم نویسنده و به طبع آن قهرمان داستان زوربا و دانای مریدش، ارباب.

"در جهان چیزهای شادی آفرین بسیارند چون زنها، میوه ها و ایده ها."

این را راوی داستان می گوید که فرهیخته ای است با عقاید چپ گرایانه، معتقد به برابری انسانها، بی عدالتی نظام قشربندی حاکم و طرفدار برابری زن و مرد. پیرو بوداست و به دنبال رسیدن به صلح درون. در آن سو زوربا قرار دارد، انسانی وحشی، رها از هر قید و بند و فلسفه مکتوبی. مکتب خودش را دارد، اصول خودش را و دین خودش را. دنیا دیده است و انسانی است با تمام ویژگی هایی یک انسان، مهربان، نوع دوست، خوش گذران، هوس ران، قوی، شجاع، به قول خودش هم دزدی کرده، هم قتل، هم زنا. به هر ماده ای رسیده شلوارش را پایین کشیده و این از محاسنش است که دنیا دیده قلمداد می شود. در وصف جوانی اش می گوید:

"هر موقع شب به هر دهی می رسیدم، جای خوابم آماده بود. در هر دهکده حتما یک بیوه سبک مغز چیدا می شود. یک قرقره نخ، یک شانه و یا یک روسری، آن هم سیاه رنگ به خاطر شوهر از دست رفته اش تقدیم می کردم و در بغلش می خوابیدم. خرجی هم نداشت."

"گوش کن من همه جورش را دیده ام. یک زن هیچ چیز دیگری در ذهن ندارد. زن یک موجود بیمار است. اگر کسی به او نگوید که دوستش دارد و او را می خواهد می زند زیر گریه. شاید از تو خوشش نیاید یا اینکه از دیدنت حالش به هم بخورد، این مسئله ای است جداگانه ولی تمام مردانی که چشمشان به او می افتد باید او را بخواهند. این آرزوی اوست. بهتر نیست دل این موجود بیچاره را به دست بیاوری و رفتارت مطابق میلش باشد؟"

خیلی زود دریافتم که این داستان را مردی برای مردان نوشته. یعنی جنسیت مذکر برای جنسیت مذکر. در این قصه زنها یا فاحشه اند یا بره و البته نوع دیگری هم هست به اسم مادیان اصیل، که کاملا فاحشه نیست اما مترصد بند دادن آب است و تبدیل شدن به یک بره.

زوربا از روسیه می گوید "با صد دراخما می شد یک قاطر را خرید و با ده تای آن یک زن را...در روسیه همه چیز فراوان است. تنها مربوط به خربزه و هندوانه نیست. ماهی، کره، زن... زن چیز دیگری است، انسان نیست، چرا کینه به دلم بگیرم. زن موجود غیر قابل درکی است و تمام قوانین دینی و دولتی درباره اش اشتباه کرده است. اگر قرار باشد من قانونگزاری کنم در مورد زن و مرد قوانین جداگانه ای وضع می کردم. ده صد هزار قانون برای مرد می گذاشتم ولی برای زن حتی یک دستور صادر نمی کردم. چون بالاخره مرد مرد است و تاب تحملش را دارد. چند بار باید بگویم ارباب، زن موجودی است که نیرو ندارد."

بعد سر و کله یک "بیوه زن" در داستان پیدا می شود. این زن نه اسم دارد نه رسم. تمام توصیفی که از او وجود دارد مربوط به موها و پستانها و کپلهایش است و خالی به روی گونه، به جای اسم هم همین لقب مرکب را یدک می کشد: "بیوه زن". زوربا شبها دور باغ او پرسه می زند که مطمئن شود "بیوه زن" تنها نمی خوابد:

"نخند ارباب. اگر زنی تنها به بستر برود، تقصیرش متوجه ما مردهاست. همه ما باید در روز قیامت جوابگو باشیم."

یک روز ارباب به خانه "بیوه زن" نزدیک می شود:

"در را باز گذاشت و در حالی که کپلها را تاب می داد در برابر چشمانم در پشت درختان پرتقال ناپدید شد. داخل شدن و کلون در را انداختن. به دنبال وی دویدن. کمرش را گرفتن و بدون ادای کلمه ای وی را به سمت تخت خالی کشیدن. به این اعمال می گویند حرکت مردانه."

و باز زوربا زنها را برای اربابش توصیف می کند: "زنها از این رفتار خوششان می آید. دیوانه آدم می شوند. قوزی باشی هشتاد سال داشته باشی و یا به شکل بوزینه باشی تمام اینها را فراموش می کنند و جز دستی که پول می ریزد چیز دیگری نمی بینند.... به عقیده من تنها کسانی انسانند که به دنبال آزادی باشند. زنها آزدی را نمی خواهند. در این صورت آیا آنها را می توان انسان شمرد؟"

در ادامه داستان، پیرمردی بعد از خودکشی یکی از جوانهای ده از عشق "بیوه زن" می گوید: "خوب کردی پاولی جان، کار صحیحی کردی. بگذار زنها هر چه می خواهند شیون بکنند. آنها زن هستند و عقل و شعور درستی ندارند."

و باز زوربا: "زنها در مواقعی خیلی به درد می خورند که مردها کارهایی مثل استخراج ذغال حمله به شهر یا صحبت با خدا نداشته باشند. در غیر این موارد یک مرد چه کار دیگری می تواند بکند مگر اینکه از بیکاری بترکد؟ مشروب می خورد قاپ بازی می کند یا دستهایش را به دور کمر زنی حلقه می کند."

زوربا می خواهد دیر خودش را تاسیس کند و بعضی چیزهای عجیب را درونش راه بدهد مانند "زن، ماندولین، بطریهای راکی و خوکچه سرخ شده" – به کلماتی که هم رده زن آورده می شوند توجه کنید:

"زوربا به نشانه همدردی سرش را تکان داد. زیر لب گفت بیچاره زنها. عجب احمقهایی هستند."

در جای دیگر، زوربا زئوس را تفسیر می کند. از نظر او زئوس خدایی ست که برای زنها دلسوزی میکند، زنهای زشت و کریه و آنها که هیچ کس حاضر نیست با آنها بخوابد. و همینطور زنهای تنها که شوهرهایشان به مسافرت رفته. زئوس از سر دلسوزی وقتی ناله های این "زنهای بیچاره" را می شنید برای خوابیدن با آنها به زمین می شتافت و جوری شد که دیگر "کمرش تکان نخورد و مرد" به طنز از خیالش برای تاسیس یک آژانس ازدواج حرف می زند که در آن "پیردخترها، زنهای خیلی معمولی، پا کجها، چشم لوچ ها، قوزیها، چلاقها" مرد رویاهایشان را توصیف کنند و زوربا به مردانی با آن مشخصات پول بدهد و بفرستدشان به سراغ زن مربوطه و بگوید "با او عشق بورزید اگر حالتان به هم خورد من پولش را می دهم."

"ارباب تو مرتب دستم میندازی و می گویی زنها را زیاده از حد دوست دارم. چرا آنها را دوست نداشته باشم در حالی که همه موجوداتی ضعیفند که حتی از کار خود بی خبرند و به محض اینکه دست به پستانهایشان بزنید خود را تسلیم می کنند."

در جای دیگر، تجاوز را اینطور به تصویر می کشد که در آن زنها ابتدا مقاومت می کنند اما بعد ناله های لذتشان گوش فلک را کر می کند.

در کل داستان، تصویری که از زن داده می شود مرا یاد صحبت پیرمردی می اندازد که می گفت " پنج بچه دارم و سه دختر" گویی بشر جنسیت مردانه دارد و زن، در کنار میوه و ایده، در کنار ماندولین و خوکچه سرخ شده، به دنیا آماده که زندگی بشر را خوشگوار کند. نه قدرت اندیشه دارد و نه آزادی می خواهد. یا به دنبال کسب درآمد از تنش است یا شوهر کردن. و تعالی روح و رشد کردن در زندگی، مختص مرد است که باید یاد بگیرد چگونه از کنار زن عبور کند بی آنکه اسیر این جادوی خطرناک شود. آنقدر از شهد جانش بنوشد که سختی های جهان برایش قابل تحمل شود، اما نه آنقدر که ازکار و زندگی بیاندازدش.

از این جهت فکر می کنم که این کتاب اگر قرار است زندگی کسی را تغییر بدهد، آن شخص الزاما باید فاقد آگاهی جنسیتی و مغلوب بی اعتراض مردسالاری باشد. وگرنه صدای سنتور فلسفه زوربا در میان سر و صدای کر کننده زن شی انگاری داستان گم خواهد شد.

فکر می کنم اگر یک کتاب تاثیر گذار را بشود به یک ردای تن خور بشر شباهت داد، زوربای یونانی تنها می تواند شورتی مردانه باشد. پوششی برای اندام خصوصی مردانه، با ارگونومی جا دادن عضوی بیرون زده از بدن، و شیاری که هر از گاهی بشود بیرونش آورد برای سرپا شاشیدن و اعمال دیگر. چنین ابداعی برای اولین بار حتما مردی که آن را پوشیده تحت تاثیر قرار داده اما زنی که آن را بپوشد چه احساسی خواهد داشت؟

02 May 15:14

باید حرف زد

by nadjieh@gmail.com (باران)

باید حرف زد. اگر هم شنونده‌ای نداری باید حرف زد. باید ... اگر نه باید نوشت ... گفتن و هی فکر کردن به آنچه میگویی و حس می‌کنی، درمان است بر آنچه می‌خراشدت ...

آدم فکر می‌کند. هی فکر می‌کند و بغضش را قورت می‌دهد و اشکش را به اشکدان برمی‌گرداند. اما فکر بزرگ می‌شود. ورم می‌کند ... انگشت‌هایش زیاد می‌شوند و دراز ... پنجه‌اش را در روح عمیق‌تر فرو می‌برد ... پهنه تصرفش را گسترش می‌دهد ... و بغض بار دیگر که به گلو می‌آید سنگین‌تر است و نخراشیده‌تر ...

می‌شود به کناری‌اش افکند و هی گفت «مهم نیست». اما مهم است. آدم با این کنار افکندن‌ها خراب می‌شود عشق من. آدم ته‌اش لجن‌اندود می‌شود ... آدم مریض می‌شود ...

من اینجا با کمال جرأت می‌گویم که حالم بد است. خیلی بد است. که دارم سعی می‌کنم، خیلی سعی می‌کنم که قوی باشم و قوی بمانم یا لااقل تمرین کنم آنچه را که میگویند «قوی بودن».  اما کم می‌آورم عشق من. کم می‌آورم.

من با کمال جرأت می‌گویم که زندگی کردن در جاییکه نمی‌توانی به‌اش تعلق داشته باشی، مثل هتل یا هر چی، جایی‌که نمی‌توانی بساطت را پهن کنی،‌ هر چه می‌خواهی یخچالت را پر کنی،‌رخت‌هایت را کثیف کنی، بشوری، خانه‌ات را دستی بکشی، روی فرشش غلت بزنی و ... زندگی کردن در چنین جایی حناق است

جاییکه طی روز یک کلمه هم فارسی نتوانی حرف بزنی،‌ قربان کسی بروی،‌ تعارف کنی، .. زندگی در چنین جایی عمیقا سخت و بی‌کلام است. همین است که آدم حرف زدنش یادش می‌رود و هی بغض‌هایش را قرقره می‌کند

فراتر از اینها،‌ جدایی خر است. نه! خر را معصومیتی در نگاه هست هنوز. جدایی دیوی بی شاخ و دم است عشق من! کوتاه و بلند ندارد .... دیو است ... روی سرت می‌نشیند و  «دیو»انه‌ات می‌کند.

من به جرأت می‌گویم که از جدایی بیزارم و در جنگم با همه پیامدهای عوضی‌اش ...

من به جرأت می‌گویم که دلم عمیقا برایت تنگ است و بی‌تو وا نمی‌شود عشق من!

من همه این‌ها را می‌گویم تا سالم بمانم و زنده. تا از یادآوری تصویر دستهای تو دیوانه نشوم. تا در خودم نپیچم ... تا آدم بمانم ... باید حرف زد نازنین من. هر چقدر بد،‌هر چقدر مبتدی، هر چقدر مفت،‌هر چقدر بی‌منطق، باید حرف زد عزیزترینم ...

والا مرز باریکی است که به آسانی طی می‌شود. مرز آدم بودن را می‌گویم ... به آسانی آدم به چیز دیگری تبدیل می‌شود ... به چیزی که مریض است و کم و ناتوان ...

باید حرف زد ...

20 Apr 13:32

«مادر خوب، مادر بد»

by admin5

آکادمی هنر: این نوشتار در تلاش است با نگاهی به چند فیلم سینمایی و یک سریال در سال‌های اخیر، با نگاهی انتقادی هویت «مادر» را در این فیلم‌ها بررسی کند. فیلم‌های «نارنجی پوش» (مهرجویی؛ 1390)، «پنهان» (رحمانی؛ 1389)، «یکی می‌خواد باهات حرف بزنه» (هادی؛ 1390)، «من همسرش هستم» (شایسته؛ 1390)، و سریال «مادرانه» (افشار ؛ 1392) فیلم‌های انتخابی این متن هستند که در آنها مادر خانواده، در جایگاه نقش خود به عنوان مادر، دچار نقص و قصوری است. این نوشتار در تلاش است که با اشاره به ویژگی‌های این مادران، نشان دهد چه خصیصه‌هایی از منظر تهیه‌کنندگان این آثار، موجب می‌شود که یک زن از مادری ایده‌آل فاصله بگیرد و به مادری بد تبدیل شود.

• مقدمه
«مادر»ی را اگر بخواهیم تعریف و شناسایی کنیم، برخلاف نقش‌های دیگری مثل پدر، فرزند، وکیل یا پرستار بودن، تنها به یک «نقش» اجتماعی نمی‌رسیم، بلکه عموما «مادری» هم به نقشی اجتماعی اشاره دارد، و هم با هاله‌ی قداستی که جامعه به گرد این مفهوم می‌پیچد، میل و وظیفه‌ای «ذاتی» برای جنس مونث، تصور می‌شود. در عین حالی که نقش والد دیگر برای فرزند، یعنی «پدر»، نقشی اجتماعی و آموختنیست که مردی تکالیف این نقش را ممکن است به خوبی ایفا بکند یا نکند، نقش مادری نقشی تصور می شود که با ذات و طبیعت یک زن درآمیخته، و گذشته از اینکه هر زنی، می‌بایست از پس همه‌ی تکالیف آن به خوبی برآید، تصور می‌شود که این نقش بیشتر از اینکه آموختنی باشد، خصیصه ایست که هر زنی به صرف زن بودن به آن مسلط است. و البته تکالیف نقش «مادر» معمولا از کلیشه‌هایی غالب، تجاوز نمی کند و چند عنصر ثابت و مشخص دارد، که اصلی‌ترین آنها هم «گذشت و فداکاری» است.
در فیلمهای قدیمی‌تر و نمادین‌تر، که موضوع اصلی فیم، حول نقش مادر شکل گرفته، چه نمونه‌‌ای مانند «مادر» (علی حاتمی؛ 1368) و چه فیلمی مانند «میم مثل مادر» (رسول ملاقلی پور؛ 1385) که در آنها «مادر»ی خوب به تصویر کشیده شده، که مطابق با هنجارها و کلیشه‌های مرسوم است؛ مادر، هویتی است پر از مهربانی و گذشت. یا مانند فیلم «مادر»، شبیه فرشته‌ای مهربان، با گیسوانی که از سختی سال‌ها بزرگ کردن و به دوش کشیدن رنج فرزندانش سفید شده، و قامت و چهره‌ای که شکسته و پیر شده، همه‌ی فرزندان را در کنار هم جمع می‌کند و تا آخرین روزهای حیاتش به فکر تک تک آنهاست و همچنان به فرزندانش می‌آموزد و سفارش می‌کند؛ حتی برای مراسم ختم و کفن و دفن خودش! یا مانند «میم مثل مادر»، زنی است که علی رغم تنهایی و بی وفایی همسر و معلولیت فرزندش، از خودگذشتگی و ایثار می کند، و استعدادها و سلامتی خودش را فدای آسایش و سلامتی فرزندش می کند.
اما در فیلم‌های متاخرتر که موضعی آسیب شناسانه داشته‌اند، و مادرهای «بد» به تصویر کشیده شده‌اند، شاید بهتر می‌توان غلبه‌ی کلیشه‌ها و نگاه‌های ابزاری و نادرست به «مادر» را شناسایی کرد. در این فیلم‌ها گاه بنا بوده که نقش مهم مادر در سلامت و ثبات خانواده نمایش داده شود، پس مادری بد و بی‌لیاقت به تصویر کشیده شده تا نتیجه، که خانواده ای از هم گسیخته و شوربخت است، بیننده را متوجه اهمیت نقش مادر کند. یا گاهی با مشکلاتی که در خانواده ایجاد شده، تقصیر مستقیما به گردن مادر «بد» افتاده. و یا گاهی در کنار داستان اصلی فیلم، مادر هم دچار تحولاتی می شود و از یک مادر «بد» به مادری خوب بدل می شود.
در ادامه به چند فیلم از سینمای ایران و یکی از سریالهای تلویزیون اشاره می‌کنیم که در آنها به نقش مادر پرداخته شده است. شاید بتوان چند ویژگی مشترک را در این مادران «بد» شناسایی کرد که به خاطر ناهمخوانی با تصویر کلیشه‌ای مادر خوب، در نهایت هویتی نابهنجار و آسیب‌زا از ظن تهیه کنندگان خلق کرده است.

• مادرِ بد «نخبه» یا «تحصیلکرده»
در فیلم «نارنجی پوش» (داریوش مهرجویی؛ 1390)، مادر، نخبه‌ی ریاضیست و دانشگاههای زیادی از کشورهای مختلف برای او دعوتنامه فرستاده‌اند. او به عنوان یک نخبه منزلت اجتماعی بالایی کسب کرده و شرایط ویژه ی کاری‌اش، درآمد و موقعیت مالی بسیار خوبی برایش به ارمغان آورده است. اما او به این دلیل که موقتا همسر و فرزندش را ترک کرده و به کشور دیگری مهاجرت کرده، مادر نالایقی به حساب می آید. کسی به خواست او برای همراه کردن خانواده‌اش با خود بهایی نمی‌دهد، و اعتراضش به شغلی که همسرش برای خود برگزیده، اعتراض نادرستی قلمداد می‌شود. . این مادر حتی برای همسر و دیگران توضیح هم می‌آورد که نمی‌تواند از راه دور به اشتغالش ادامه دهد؛ اما مرد با او همراه نمی‌شود و خواست او برای گرفتن حضانت فرزندشان نیز مورد تایید دادگاه قرار نمی‌گیرد. همه او را مادر «بد»ی تصور می‌کنند که با جاه‌طلبی و خودخواهی، فرزندش را از حق داشتن یک مادر خوب محروم کرده نه تنها مردانِ فیلم (همسر، دوست همسر، قاضی، همکاران همسر) که خانم معلم فرزندش هم از او می‌خواهد که از موقعیت خود در بیرون از مرزها دست بشوید و برای فرزندش این فداکاری را بکند که پیش او بماند و به جای ایفای دیگر نقش‌ها، به ایفای نقش «مادر»ی بسنده کند. و البته در نهایت هم این خواسته متحقق می‌شود و با ماندن مادر نخبه در کنار همسر و فرزندش و انصراف حتمی از اشتغالش، خانواده‌ی آنها، یک خانواده‌ی «خوشبخت» نمایش داده می‌شود. خانواده‌ای که به هر قیمتی مادر را از تحصیل و اشتغال منع کرده و در کنار خود نگه داشته است.

فیلم «پنهان» (مهدی رحمانی؛ 1389)، که روایتگر زندگی دختریست که علی‌رغم شهرت پدر و منزلت خانواده، از تنهایی و درک نشدن در رنج است؛ خانواده‌ی سه نفره‌ای را به تصویر می‌کشد که مادر خانواده برای ادامه تحصیل، دو سال به کشوری دیگر سفر کرده است. در جریان فیلم ما می‌بینیم که خانواده به خاطر این غیبت موقتی مادر، در حال از هم گسیختن است. فرزند مادر را به «بی‌مسئولیتی» متهم می‌کند، و حتی غیبت او را بستر مناسبی برای خیانت کردن به پدر می‌داند. گفتگوی مادر و پدر در سکانسی از فیلم، که در آن مادر به چندین سال صبوری کردن و به دنبال علایق و تحصیلات خود نرفتن اشاره می‌کند و از پدر می‌پرسد که بعد از اینهمه سال آیا حق نداشته دو سال را هم تربیت دختر را به پدر بسپارد، دیالوگ بی نتیجه‌ایست و بیشتر خودخواهانه و جاه طلبانه جلوه داده شده است. در ادامه‌ی فیلم، غیبت و به دنبال تحصیل رفتن مادر، پدر را به بازگشت به عشق قدیمی اش وامی‌دارد و او حتی تصمیم می گیرد که از همسرش جدا شود و با زن دیگری ازدواج کند. در این فیلم، همه‌ی نقصی که بیننده از «مادر» می‌بیند، بعد از نوزده سال تربیت و بزرگ کردن فرزند، مهاجرتی موقت به کشوری دیگر برای ادامه‌ی تحصیل است؛ اما همین یک ویژگی او را به مادری «بد» و بی‌مسئولیت بدل کرده که به دنبال خواسته‌های خود است و آن کلیشه‌ی ثابت از مادر را رعایت نمی‌کند: «از خود گذشتگی» و فدا کردن خود برای فرزندان و خانواده‌اش.

این دو فیلم به خوبی گویای آنند که جای مادر در خانه است. همینکه مادری در «خانه» نباشد، چه مجرمی باشد که در زندان است، چه نخبه ای که در بهترین دانشگاههای دنیا مشغول تحصیل یا حتی تدریس، دیگر مادر «خوب»ی نیست.

• مادرِ بدِ حق طلب
در فیلم «یکی می‌خواد باهات حرف بزنه» (منوچهر هادی؛ 1390)، مادر و دختری تنها با یکدیگر زندگی می کنند که دختر مدام مادر را برای تنها بودنشان و محروم کردن او از «پدر» ملامت می‌کند. مادر عنوان می‌کند که پای زن دیگری به زندگی پدر باز شده و او دیگر نمی‌توانسته با چنین مردی به زندگی ادامه دهد، اما هم دختر و هم در ادامه‌ی فیلم، همسر سابقش، «بخشیدن» و گذشت کردن را، شیوه‌ی درست برخورد با چنین اتفاقی می‌دانند و مادر را به خاطر گذشت نکردن و فرصت ندادن به مرد، ملامت می‌کنند. داستان پیچیدگی‌های دیگری هم پیدا می‌کند و فیلم‌ساز البته در تلاش بوده با باز کردن همه‌ی جزئیات نشان دهد که هم مرد و هم زن هر دو در وضع پیش آمده به شکلی مقصرند. اما از آنجایی که حفظ کردن کانون خانواده به هر قیمتی، اولویت اول یک مادر خوب است، «مادر» در این فیلم مادر بدی نشان داده می‌شود که هرچند در همه‌ی این سالها بار زندگی را به تنهایی به دوش کشیده اما با گذشت نکردن و نبخشیدن قصور همسرش، و اصرار بر مطالبه‌ی حق خودش، فرزند را از داشتن «پدر» محروم کرده و کانون خانواده را از هم پاشیده است.

فیلم «من همسرش هستم» (مصطفی شایسته؛ 1390)، زنی را به تصویر می‌کشد که آزرده از خیانت همسرش، به فکر تلافی جستن و انتقام است. در سکانس‌های میانی که هنوز گره داستان گشوده نشده، مادر (شهلا) به دوستش (زری) می‌گوید که اگر خیانت مرد را به روی خودش نیاورد، قضاوتی که راجع به او خواهد شد، این نخواهد بود که «چه زن خوب و مادر فداکار و دلسوزی»؛ بلکه او «زن نادان و بی‌عرضه» ای خواهد بود که زندگی اش را از این منجلاب بیرون نکشیده و به زنانگی خودش خیانت کرده است.
اما در انتهای داستان او از سودای «مادر بد» بیرون می‌آید و به همان نقش مادر خوب برمی‌گردد. زنی که تسلیم می‌شود و می‌پذیرد که همچنان همسر مردی بماند که همسر دومی اختیار کرده، با او سرد شده، و دیگر هیچ خاطره‌ی شیرین مشترکی از او به خاطر ندارد. همسر مردی که نمی‌داند همسرش دو سال است که شام نمی‌خورد یا مدتهاست که به تنهایی سینما می‌رود؛ مردی که همه‌ی توجهش نسبت به همسرش این است که برای همسر دومش خط و نشان بکشد که همسر اول او «جای خودش را دارد»؛ هرچند که به زنی دیگر هم در زندگی‌اش «جا» داده است !

در سریال مادرانه (جواد افشار؛ 1392)، که اسم سریال هم با موضوع «مادر» انتخاب شده، مادر اصلی خانواده (رعنا)، که دلباخته‌ی همسرش بوده و همچنان هم هست، بعد از آنکه متوجه می‌شود همسرش به خاطر ثروت پدرش با او ازدواج کرده و هیچ علاقه‌ای به او ندارد، طلاق می‌گیرد و به کشوری دیگر مهاجرت می‌کند، تا در فرصتی بهتر برگردد و فرزندانش را هم با خود ببرد. اما وقتی بازمی‌گردد می‌بیندکه دختر هجده‌ساله‌اش معتاد شده و پسر خردسالش هم نه او را می‌شناسد و نه با بدگویی‌هایی که پدر از همسرش کرده رغبتی به همراه شدن با او دارد. در طول سریال مدام او را شماتت می‌کنند که فرزند دوساله‌اش را «رها» کرده و مهاجرت کرده؛ مرد نهایتا از او می‌خواهد که «به خاطر فرزندانش» بماند و با او زندگی کند، اما او عشق همسرش را می‌خواهد و حاضر نمی‌شود به خانه‌ی مردی که او را دوست ندارد برگردد. تلاشهای رعنا برای بردن فرزندانش به خارج از کشور بی‌نتیجه می‌ماند و حتی تا انتهای فیلم هم نه به خاطر سوءاستفاده‌ای که از عشق او شده از او دلجویی می‌شود و نه کسی او را محق می‌داند که فرزندانش را با خود ببرد، یا حتی آنها را ببیند. در سریال مادرانه، مادر اصلی خانواده، مادر بدیست که فرزندانش را موقتا به پدرشان سپرده و او را ترک کرده است. مادر بدی که حاضر نیست به خاطر فرزندانش، از خودش و از همسر بی‌محبت و سوءاستفاده‌گرش بگذرد. و مادرِ خوب، در نهایت زنی می‌شود که نامزد سابق مرد بوده (مریم)، به او خیانت شده و بعد از بیست سال مرد پیش او باز می‌گردد و از او تقاضای ازدواج می‌کند. او (مریم) مادر«خوب»ی نمایش داده می‌شود چرا که از خیانت مرد «گذشت» می‌کند، حاضر به ازدواج با او می‌شود، و بعد از آنکه مرد به زندان افتاده از فرزندانش مراقبت می‌کند؛ ضمن آنکه او سودای به «خارج» از کشور مهاجرت کردن را هم در سر ندارد!

• سخن آخر
در غالب آثاری که در این متن مرور کردیم، مادر، زنیست با اراده و اندیشه‌ای مستقل؛ یا به پیشرفت تحصیلی و شغلی فکر می‌کند، و توقع عجیب و نابجایی هم از خانواده ندارد؛ یا نمی‌خواهد خطای مرد را در حق خود نادیده بگیرد. اما آنچه در نهایت به بیننده نمایانده می‌شود، مادری بی‌مسئولیت است و همه‌ی آنچه می‌کند نام «خودخواهی» می‌گیرد.
به نظر می‌رسد فیلم سازان ما، تغییرات اجتماعی و رشد زنان جامعه را نادیده گرفته، و همچنان به کلیشه‌هایی که پیش از این تصویرگر «مادر خوب» بوده می‌آویزند. این در حالیست که با تغییر جامعه‌ی ایران، عملا امکان همانندی زنان با آن کلیشه‌های ثابت و مرسوم، رنگ باخته و سبک زندگی امروز، الگوهای جدیدی، برای ایفای نقش مادری پیش روی زنان و برای ایفای نقش پدری، پیش روی مردان گذاشته است. الگوهایی که بیشتر با اراده و آگاهی افراد شکل می‌گیرد، و مهارت‌هاییست آموختنی. الگوهایی که می‌بایست به مرور زمان با شکل خانواده‌ی جدید منطبق شود، تا آرامش و خوشبختی را برای اعضای خانواده تضمین کند. این الگوها تدریجا در حال ترکیب و همساز شدن با دیگر عناصر فرهنگ ما هستند، و باید تلاش‌ها به سمت مسئله‌زدایی از این امر، و فراهم کردن بستر مناسب برای پذیرش بهتر آن باشد.

باید بدانیم هر تغییری در جامعه با ناخرسندی‌های آغازینی همراه است و کسانی که به الگوی سابق انس گرفته‌اند و به مزیتهای آن خو کرده‌اند، حاضر به تغییر و از دست دادن آن مزیتها نیستند. نقش فرهنگسازان ما، در این میان، این است که مضرات الگوهای سابق و مزایای الگوهای جدید را نیز به جامعه یادآور شوند، و حرکت جامعه را به سمت تغییر و همساز شدن با شرایط جدید، آسانتر و روان‌تر کنند. همانطور که دیدیم در فیلم‌های اخیر، شکل و تکالیف جدید نقش مادر، در تضاد و تقابل با نهاد خانواده جلوه داده شده و به جای مسئله‌زدایی، با مسئله‌زایی کردن، برای امری که ذاتا مسئله‌ای در درون خود ندارد، این باور را خواسته یا ناخواسته به بیننده القا می کنند که فقط یک شیوه برای مادرانگی وجود دارد؛ همان کلیشه ی «مادر فداکار و دلسوز» که از همهی خواسته‌ها و رویاها و حتی حقوق انسانی خود به خاطر خانواده اش چشم می‌پوشد. کلیشه‌ای که برای قامت زن ایرانی امروز، ناساز است.

13 Apr 11:43

نوشتن درمانی: روایت یک کشف دوست‌داشتنی

by Atoosa Afshin-Navid

زمانی که تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل از ایران بروم آنقدر بالغ بودم که پیش از رفتنم لیستی از چالش‌هایی که حدس می‌زدم با آن مواجه شوم را تهیه کنم و خودم را برای مواجهه با آنها آماده کنم. تغییر زبان یکی از موارد لیست بلندبالای من بود. فکر می‌کردم با وجود ممارستم در یادگیری زبان انگلیسی هم در زندگی روزمره و هم در فهم متون تخصصی حوزه علوم انسانی دچار مشکل خواهم شد. پیش‌بینی‌ام درست بود. یک سال اول سخت گذشت. به خصوص در مواجهه با متون تخصصی. من از حوزه فیزیک رفته بودم و حالا نه تنها زبان تخصصی که جدید بودن موضوعات هم معضل دومی بود. سال دوم کم و بیش مشکلاتم برطرف شده بود. متون را می‌فهمیدم. برنامه‌های جدی‌تر تلویزیون را که برای من بیشتر مناظره‌ها، میزگردها و جلسات پرسش و پاسخ بود را می‌فهمیدم و می‌توانستم به جای تمرکز روی فهمیدن حرف طرف مقابلم به چیزهای دیگری هم فکر کنم. کم‌کم متوجه موضوع عجیبی شدم. من به هنگام نوشتن به زبان فارسی و زبان انگلیسی دو آدم متفاوت می‌شدم. مطالعه ادبیات انگلیسی را هم که شروع کردم موضوع پیچیده‌تر شد. من حتی در هنگام نوشتن دریافتم از داستان‌های انگلیسی و نوشتن نت‌هایم روی مباحث حوزه علوم اجتماعی دو آدم متفاوت می‌شدم؛ دو آدم با دو نوع احساسات متفاوت و حتی گاهی فسلفه‌های زندگی متفاوت، آرمان‌ها و خواست های متفاوت. همه چیز به نوشتن برمی‌گشت و این دریافتم هم شاید به تجربه داستان‌نویسی هم و حضور آگاهانه "خود"م در جریان نوشتن. شروع به مطالعه کردم و کم و بیش دریافتم نوشتن نوعی نظام فکری‌ست. در هر نوع نوشتن، نویسنده مدلی از فکر کردن را استفاده می‌کند. و در هر مدل فکر کردن هم نظام منطقی، نظام احساسی و فلسفه زندگی متفاوتی دارد.
در فاصله تعطیلات بین دو ترمم به کتاب یک، دو، سه، نویسندگی برگشتم و در حین بازنویسی قسمت‌هایی از کتاب و مطالعه نت‌های کلاسی‌ام متوجه شدم بدون آنکه خودم آگاه باشم در طول ده سال آموزش‌های کلاس‌های نوشتار خلاقم در خلال نوشتن سعی کرده‌ام شجاعت ریسک کردن، مواجهه با چیزهای نو و ابراز عقیده را آموزش دهم. و همین خواست‌ها آرام آرام فرم نوشتاریی که آموزش داده ام را تحت تاثیر قرار داده. بهار 2012 فرصتی پیش آمد تا در کنفرانسی مقاله‌ای بر اساس تجربیاتم ارائه دهم. و بگویم چطور و با چه الگویی توانسته‌ام از طریق داستان‌نویسی به دانش‌آموزان دخترم کمک کنم کمی از مرز خودسانسوری‌هایشان بگذرند و به جای جستجوی خواسته‌هایشان از کانال‌های پرخطر، در قالب داستان از مرز ترس‌هایشان در بیان کنجکاوی‌هاشان، رویاهایشان و خواسته‌هایشان بگذرند. راستش فکر می‌کردم کار جدیدی ارائه داده‌ام اما کنفرانس سه روزه مرا با حجم انبوهی از کارهای بی‌نظیری مواجه کرد که در اقصی نقاط دنیا در حال انجام بود. از تلاش نوشتن‌درمان‌گرهای آمریکایی برای بازگرداندن مردم به شهرهایی که از جمعیت خالی شده گرفته تا تلاش نوشتن‌درمانگرهای استرالیایی برای احیای سنت‌های بومی، تلاش نوشتن‌درمانگر‌های کانادایی برای هویت‌سازی برای مهاجران جدید، نوشتن‌درمانگر‌های انگلیسی برای شناخت اختلالات رفتاری و احساسی دانش‌آموزان.

بحث عمده شرکت‌کنندگان در کنفرانس این بود که از آنجا که نوشتن یعنی تمرین دائم یک نظام فکری مشخص، بنابراین از طریق نوشتن و ممارست در نوشتن می‌توان هویت‌های جدید ساخت. می‌توان هویت‌های ضعیف را تقویت کرد، هویت‌های آسیب‌دیده را ترمیم کرد، هویت‌های سرکوب شده را احیا کرد. و ارزش ویژه این تغییرات اینست که به احتمال زیاد از پایداری خوبی برخوردار است چرا که از درون شکل گرفته و رشد کرده. جنبه تقلیدی ندارد و بیشتر از آنکه مبنای یادگیری‌اش آموزش از بیرون باشد نوعی روند کشف داخلی‌ست.

به ایران که برگشتم حساسیتم روی متونی که می‌خواندم بیشتر شد. از استتوس‌های فیسبوکی گرفته تا نطق‌های نمایندگان مجلس، نوشته‌های کوتاه روشنفکری در روزنامه‌ها و مجلات روشنفکری‌مان، و حتی اس‌ام‌اس‌های عشاق جوان. هر کدام از شیوه‌های نوشتن برای ما نقشه‌ای از شیوه تفکرمان می‌سازد. به ما می‌گوید ما که هستیم و که می‌خواهیم باشیم. به ما می‌گویم در نظام فکری ما جای چه چیزهایی خالی‌ست، جای چه نوع نگرش‌هایی به جهان هستی خالی‌ست که برای حرکت در مسیر توسعه چه در ابعاد فرهنگی و چه در ابعاد اقتصادی‌اش به آن نیاز داریم. و همین‌ها شد که مرا به سوی دنیای تازه‌ای کشاند. آموزش نوشتن نه به قصد داستان‌نویس و مقاله‌نویس و روزنامه‌نگار ساختن. نوشتن به قصد مرور هویتهای فردی، پیدا کردن نقاط ضعف و قوتش و قوی ساختن پایه‌های فلسفه زیست فردی. چیزی که فکر می‌کنم امروز اگر از نان شبمان واجب‌تر نباشد کم‌اهمیت‌تر نیست. اگر نان شب میل به زنده‌ماندنمان را به فردا اعلام می‌کند. فسلفه زیستمان میل به چگونه زنده‌ماندمان را تعریف می‌کند و این چیزی‌ست که پایه‌های‌ فرهنگی یک تمدن را می‌سازد.







10 Apr 20:19

جاي خالي سروناز

by admin5

ابتکار: چندسال است که پخش مجموعه موفق «کلاه قرمزي» در تعطيلات نوروزي از شبکه دوم سيما توجه طيف گسترده اي از مخاطبان کودک و بزرگسال را به خود جلب کرده است. از سويي احياي شخصيت قديمي کلاه قرمزي و پسرخاله براي بسياري از بزرگسالان خاطره انگيز است و از سوي ديگر، ورود سالانه شخصيت‌هاي جديد، با شخصيت پردازي‌هاي قدرتمند و تکيه کلام‌هاي ماندگار باعث حفظ جذابيت اين مجموعه شده. باري، اين شخصيتهاي جديد هم مانند قديمي‌ها، غالباً مذکر هستند. آن معدودي هم که مونث‌اند در حد دختر همسايه اي لوس و جيغ جيغو، مادربزرگي بسيارپير و کم پيدا و امسال «دوره» همسر فاميل دور که خيلي کوتاه به تهران آمد، «وظيفه‌اش را( زادن فرزند پسري براي فامبل دور) انجام داد» و از تهران رفت، باقي مانده‌اند. جمعي از فعالان زنان به اين غيبت ناموجه در کنار بازتوليد کليشه‌هاي جنسيتي در اين مجموعه انتقاد کردند که انتقادشان با بازخورد منفي و دور از انتظاري از طرف کاربران شبکه‌هاي اجتماعي مواجه شد.
ابتدا اجازه بدهيد به دو نکته اشاره کنم: نخست اينکه حساسيت روي کودکان و آنچه به نام و براي آنها توليد مي‌شود در تمام دنيا وجود دارد چرا که «يادگيري در کودکي همچون حکاکي بر سنگ است». نظر به فراگيري رسانه ها، افرادي که در حوزه‌هاي مربوط به کودکان فعاليت مي‌کنند، توجه ويژه اي به توليدات رسانه اي دارند.
به عنوان نمونه، تغيير و تحول شخصيت‌هاي زن انيميشن‌هاي والت ديزني را ببينيد: از سيندرلاي زيباي منفعلِ منتظرِ شاهزاده روياها در سال 1950 تا انيميشن دلير (2012) که در آن با شاهزاده خانم جنگجويي مواجه مي‌شويم که از ازدواج تن ميزند و مي‌خواهد خود مسير زندگي خودش را بيابد، مسير طولاني طي شده است. نمي‌توان انکار کرد نقد و تحليل‌هاي مفصلي که پيرامون آموزه‌هاي غلط مجموعه‌هاي پرنسسي کمپاني والت‌ديزني وجود داشت در تغيير نگاه به دختران و ارائه الگوهاي متنوع براي آنها موثر بوده است.
در نمونه مشابهي انتقادات مستمر به عروسک باربي و الگوسازي از او براي دختران، ثمرات خوبي به بارآورده است که از آن جمله امتنا برخي والدين از خريدن اين عروسک براي کودکان دخترشان و اخيراً انتشار خبر توليد عروسک جديدي به نام «لاميلي» با آرايش کمتر، پوشش ساده تر و اندامي متوسط براي جايگزين کردن باربي است.
دوم اينکه کلاه قرمزي، به سبب شهرت و محبوبيتش ميان بزرگسالان اين بخت را يافته تا ديده شود و جنسگرايي در آن، غيبت شخصيت‌هاي مونث در ميان آن همه شخصيت و تکرار و بازتوليد کليشه‌هاي جنسيتي آن مورد توجه و تذکر قرار گيرد. اما کلاه قرمزي استثنا نيست. برنامه‌هاي کودک صدا و سيما غالباً از الگوي واحدي پيروي مي‌کنند. به عنوان مثال برنامه پرمخاطب”عمو پورنگ" با سه چهار شخصيت مذکر که در صورت نياز همان افراد با آرايش غليظ و عشوه‌هاي زنانه، با سرکردن يک روسري نقش زن ماجرا را هم بازي ميکنند و يا برنامه مجبوب”فيتليه" که در آن هم سه هنرمند مرد به همراه يک مجري مرد ساعت‌ها نمايش اجرا مي‌کنند و باز در صورت بروز ضرورت، در نقش‌هايي که بر اساس کليشه‌ها يک مرد نمي تواند در آن قرار گيرد، لباس زنانه مي‌پوشند و عمدتاً در نقش مادربزرگ ظاهر مي شوند نيز ميتوانند هدف اينگونه نقدها واقع شوند. حقيقت اينکه دختربچه‌هاي اين مملکت همچنان مظلوم هستند و جز درمورد کم يا زياد بودن حجابشان در برنامه‌هاي زنده تلويزيوني جاي ديگري اهميت نمي‌يابند.
باري، کلمه جنس (Sex) به خصوصيات بيولوژيک فرد اشاره مي‌کند، درحالي که کلمه جنسيت (Gender)، به نقش‌هايي که توسط اجتماع براي زنان و مردان مطرح مي‌‌شود، اشاره دارد. کليشه‌ها هم همان تفکرات قالبي هستند که به مرور زمان شکل گرفته و به روشهاي مختلف (آموزش خصوصي در خانواده، آموزشهاي عمومي، تبليغات رسانه اي و...) در حال تقويت شدن هستند.
کليشه‌هاي جنسيتي الزاما ارتباطي با مذکر و مونث بودن افراد ندارند بلکه به نوعي بازتوليد برخي از ابعاد فرهنگي مورد پسند اغلب افراد جامعه هستند. ممکن است در جامعه اي اغلب افراد وظيفه زن را در خانه ماندن و زادن و ارائه خدمات خانگي بدانند و وظيفه مردان را کار و فعاليت بيرون از خانه و يا بر اين اعتقاد باشند که زنان هرچه کمتر مجال ديدن و ديده شدن بيابند، سلامت خودشان، خانواده و اجتماع تضمين خواهد شد. ابن انگاره‌ها در برنامه‌هاي کودک و بزرگسال، خنده دار و جدي، ساده و گاه سطحي و حتي در آگهي‌هاي بازرگاني مدام تکرار مي‌شوند و از آنجا که ذهن به آنها عادت کرده است گونه اي تفکرات قالبي و کليشه اي را در اذهان مخاطبان کودک/بزرگسال، ايجاد /تقويت مي‌کنند و فرهنگ خاصي را سازماندهي مي‌کنند که در بسياري از مواقع موجب بروز نگرش‌هاي غلط در ميان افراد مي‌شود. اغلب ما به بسياري از آموزه‌هاي فرهنگي خود، خاصه درباره دختران معترضيم اما چگونه است که حساسيت نسبت به يک برنامه پرمخاطب را گزاف مي‌دانيم؟
به نظر مي‌‌رسد بزرگسالان ما چنان به نديدن و ناديده شدن عادت کرده اند که حتي اعتراض به حذف نسبي زنان و بازتوليد کليشه‌هاي جنسيتي در يک برنامه آنها را بر مي‌آشوبد، ولي از آن بدتر اين که کودکانمان از ابتدا ياد مي‌گيرند عده اي به صرف جنسيت، صاحب حقوق بيشتري نسبت به آنها هستند، بهتر ديده مي‌شوند، همه جا حق حضور دارند، در همه برنامه‌هاي مربوط به کودکان، قهرمان‌ها و ضدقهرمان‌ها از ميان آنها انتخاب مي‌شوند و عده اي عادت مي‌کنند طفيلي، ضعيف، منفعل، حاشيه نشين و در حد فلفل و نمک ماجرا باشند. آنها ياد مي‌گيرند که توقع نداشته باشند صدايي، ولو از دهان عروسکي، متعلق به آنها باشد.

10 Apr 20:03

نابرابری در ازدواج، زندگی توام با خشونت

by jahanezanan

barabariحسین رئیسی – وکیل و پژوهشگر حقوقی
نمی توان جشن باشکوه ازدواج برگزارکرد، بهترین لباس عروس را پوشید، آرایش و گریم منحصربه فرد داشت، مهمانی آنچنانی بر پا کرد و اتومبیل مدل روز را گل زد، در مراسم ازدواجی که به محض امضاء سند آن زن ممنوع الخروج می شود، مگر با اجازه شوهر. حق جدایی، کار، تحصیل، سرپرستی فرزند و بسیاری حقوق دیگر را یا ازدست می دهد و یا با محدودیت های جدی روبرو می شود. اما یک واقعیت در این میان وجود دارد و آن اینست که، بی تردید می توانیم قانون و مقررات مدرنی نیز برای برای سرنوشت و اینده خود تعیین کنیم.

خانم خبرنگاری را که معمولا برای تهیه اخبار حقوقی و یا مصاحبه ، با من تماس می گرفت و از من وقت ملاقات برای مشاوره حقوقی خواست، با کمال میل زمانی را تعیین کردم و او به اتفاق مرد جوانی در زمان مقرر وارد دفتر شدند. همان ابتدا حدس زدم که برای مشاوره حقوقی درباره ازدواج مراجعه کرده باشند. بدون درنگ فرضیات را آشکار کردم و قبل از اینکه چیزی گفته باشد، گفتم یادم نرفته است، که در خلال یک مصاحبه شما به من گفتید” اگر روزی قصد ازدواج داشته باشم حتما با شما مشاوره حقوق پیش از عقد انجام خواهم داد”. او با تایید سخن من گفت: درست است، امروز به همین منظور آمده ایم تا از شما کمک بگیریم.

برای من روشن بود که خانم از طریق مطالبی که در برخی ازمصاحبه هایم مطرح کرده ام با مواردی که مورد نظر من است، تا حدودی آگاه است، اما در مورد مرد جوان مطمئن نبودم، ابتدا توضیح دادم، شرایطی که با شما مطرح می کنم برای زندگی برابر و ازدواج همراه با تساوی حقوق است، آیا موافقید تا در این باره اطلاعات لازم و شرایط مورد نظر را با شما در میان بگذارم؟ هر دو موافقت کردند و توضیحات لازم را آغاز کردم. باید درباره حق طلاق، مهریه، نفقه، حضانت کودک مشترک، حق خروج از کشور، حق مسکن، مدیریت خانواده و سایر مواردی که می تواند دامن خانواده را به تبعیض و نابرابری آلوده سازد و منشاء خشونت های احتمالی باشد، با استناد به ماده ۱۱۱۹ قانون مدنی که اجازه تعیین شروط ضمن عقد به طرفین داده است، با حفظ چارچوب حقوقی تغییراتی را در متن سند ازدواج اضافه نمائیم.

شرایطی که برای دوست خبرنگار و نامزدش توضیح دادم تا ازدواج همراه با تساوی حقوق در شرایط حقوقی کنونی را تجربه نمایند، از این قرار بود:

۱- حق طلاق بحث برانگیزترین و مهمترین موضوعی است که قوانین ایران آنرا به تبعیت از فقه اسلامی یک حق انحصاری برای مرد در نظر گرفته شده است، و در مقابل حق دریافت مهریه برای زن در پیش بینی شده است. ماده ۱۱۳۳ قانون مدنی مصوب ۲۰ فروردین ۱۳۱۴ می گوید:” مرد می تواند هر وقت بخواهد زن خود را طلاق دهد.” این موضوع یعنی اینکه زن بلافاصله پس از عقد ازدواج حق ندارد ازازدواج پشیمان شود، و مجبور است در پیمان با همسرش باقی بماند، مگر اینکه همسرش را به نحوی راضی به طلاق نماید و یا اینکه ادامه زندگی برای زن چنان سخت باشد که غیر قابل تحمل گردد، در این شرایط ، به تجویز ماده ۱۱۳۰ قانون مدنی می تواند، به حاکم شرع مراجعه کرده و اثبات نماید که دوام ازدواج موجب عسر وحرج ( در سختی شدید قرارگرفتن) است، تا حاکم شرع به جانشینی همسرش او را مطلقه سازد.

شرایط مورد اشاره عدم تساوی بین زن و مرد را ترسیم می کند، برای گذار ازاین شرایط تنها با تغییر شروط ضمن عقد و اخذ وکالت بلاعزل با قید اینکه مرد حق تعیین ناظر و عزل و اقدام بر خلاف این شرط و موضوع وکالت را تا زمان بقا شرط نخواهد داشت، می توان به شرایط نسبتا بهتری اما نه مطلوب و حق متعادل دست یافت. در ضمن و مهمتر اینکه اگر مردی این شرط را پذیرفت او قابل اعتمادتر از سایر مردها و حکایت از نگاه برابر او به همسرش دارد.

۲- باتوجه به اینکه کارکرد مهریه از دوجهت موجب ایجاد شرایط نابرابر بین زن و مرد است، ضمن عقد ازدواج در باره آن نیز می توان تصمیم گرفت و تغییر اساسی در آن داد. به دلیل اینکه مهریه ماهیت عقد ازدواج که مبتنی بر برابری بین دو طرف است را مخدوش می سازد، و تصور معامله بین زن و مرد بر سر سرنوشت و زندگی آنها در آن می رود، و اینکه به عنوان ابزار بازدارنده مرد در استفاده یک جانبه از حق طلاق مورد استفاده قرار می گیرد، چنانچه دو طرف با هم رضایت به حذف مهریه از طریق تعیین تنها یک سکه طلا به عنوان مهریه و اعلام اینکه دریافت شده است،داشته باشند، موضوع مهریه به کلی از زندگی مشترک حذف خواهد شد.

۳- لزوم دسترسی زن و مرد به صورت یکسان به منابع اقتصادی خانواده از یک طرف و به دلیل اینکه معمولا زنان در جامعه ایران دسترسی کمتری به منافع و منابع اقتصادی ندارند، از طرفی دیگر شایسته است شرط شود که دوطرف در همه دارایی ها و منابع اقتصادی که پس از عقد ازدواج به هر طیق بدست می آورند، به صورت مساوی شریک باشند، حق انتقال اموال بدون رضایت طرف دیگر نیز ممنوع نمایند، تا بدین وسیله امکان سوء استفاده احتمالی از بین برود.

۴- همواره احساس برتری مردان در خانواده و تعیین مدیریت مرد بر خانواده، موضوع ماده ۱۱۰۵ قانون مدنی که ریاست خانواده را از خصایص مرد دانسته است، ایجاب می نماید، تا در این باره نیز طرفین برای ایجاد تعادل در زندگی، مدیدریت مشترک هر دو را بپذیرند، و محل سکونت یا همان حق مسکن را با توافق یکدیگر تعیین نمایند، و برای مرد هیچ برتری از این جهت و سایر جهات در نظر نگیرند.

همچنین از این طریق با اضافه نمودن شرط دیگری حق خروج از کشور و شرایطی که به استناد این موضوع در ماده ۱۸ قانون گذرنامه پیش بینی شده است و مانع آزادی زن از دریافت گذرنامه و خروج از کشور است- اما مرد متاهل با چنین مانعی هیچگاه روبرو نیست- را تغییر دهند.

۵- نفقه و نفقه بگیری یکی از قواعد سنتی ازدواج محسوب می شود، این موضوع سبب شده است تا از یک طرف استقلال مالی زن از بین برود و از طرفی دیگر زن و مرد را به وظایف و مسئولیت هایی وادار ساخته است که این وظایف در مورد زن غیر انسانی به نظر میرسد، دلیل این امر آن است، که زن همواره مکلف است در قبال نفقه در برابر مرد تمکین نماید، یعنی اینکه از او در عمل جنسی و رفتاهای روزانه اطاعت داشته باشد و بدون توجه به علاقه و یا عدم تمایل مکلف به تمکین است، و صرفا در شرایط وجود مانع شرعی و یا بیم جان بر اساس ماده ۱۱۱۵ قانون مدنی می تواند، از ادای وظیفه ای که بدین ترتیب بر عهده وی نهاده شده است، سر پیچی نماید.

برای عبور از این شرایط نامطلوب و ایجاد برابری حقوقی و تعادل در روابط طرفین، از طریق شروط ضمن عقد و اعمال اصل حاکمیت اراده موضوع ماده ۱۰ قانون مدنی که قراردادهای خصوصی را بین طرفین معتبر می شناسد، اداره زندگی و تامین هزینه های زندگی با طرفین باشد، و هر یک که درآمد بیشتر دارد نقش بیشتری اقتصادی در هزینه ها داشته باشد، و هیچ یک مجبور به تبعیت و تمکین از دیگری بدون رضایت و تمایل قبلی نباشد.

۶- حق حضانت، ولایت و سرپرستی کودک مشترک زن ومرد، شرایط کهنه و نا برابری دیگری را برای خانواده امروزی بدنبال دارد، به استناد ماده ۱۱۶۹ قانون مدنی، زن در بهترین شرایط تنها تا ۷ سالگی حق دارد به نگهداری از کودک بپردازد، قانون برای زن در اداره امور کودک خود هیچ نقشی نظر نگرفته است. ماده ۱۱۸۰ قانون مدنی ولایت نسبت به کودک را از جمله حقوق پدر و در غیاب او جد پدری دانسته است. این حق نیز از طریق شرط ضمن عقد و وکالت مرد به زن قابل تقسیم بین آن دو است.

اگر چه با تغییرات مورد نظر نمی توان به شرایط مطلوب دست یافت، اما در شرایطی که امکان تغییر قوانین وجود ندارد، می توان به شرایط متناسب با وضع موجود رسید.

خانم خبرنگار و دوستش حرف های من را شنیدند، یادداشت هایی برداشتند و با یکدیگر خدا حافظی کردیم. بعد از ۵ سال درپیاده رو یکی از خیابان های شهر در حال قدم زدن بودم که خانمی به من نزدیک شد و احوال پرسی کرد، و من او را نشناختم، عینک افتابی که بر چشم داشت را برداشت تا او را شناختم. اولین سوالم از اواین بود که سرنوشت ازدواجت چگونه پیش رفت؟ او در پاسخ گفت همه شرط ها را حفظ و در سند ازدواجمان وارد ساختیم و هم اکنون نیز زندگی راحت و مناسبی داریم.


07 Apr 19:51

بگو ايشالا

by giso shirazi
شهرام شب پره براي سال نو دعا مي كنه كه :ايشالا هيچوقت به كسي محتاج نشيد، 
مادرك مي گه:نمي شه كه، آدم هميشه محتاجه به بقيه،ايشالا آدما بتونن احتياج همديگه را برآورده كنه