سر صبحی بچه کوچیکه از تو دسشویی صدام می کنه : مامان بیاااااا. رفتم درو باز کردم میگم: بله؟ میگه : مامان؟ مگه ما داریم پی پی می کنیم باید در دسشویی رو باز بذاریم بو بره بیرون؟ نههههههه. گفتم: نه درو باز نمی ذاریم. گفت: آره. درو ببند.
بعد از گرفتن پند صبحگاهی در دسشویی رو بستم و اومدم بیرون. بچه هام با تفاوت سنی حدود 4 سال به یه جایی رسیدن که هر وقت پیش همدیگه هستن و چیزی ندارن بهش بند کنن، مدام به هم بند می کنن و گیس و گیس کشی داریم. صدای جیغ و داد و کتک کاری تو خونه بلنده. البته بیشتر هم کوچیکه به بزرگه گیر میده. یه جور تفریح سالمه براش. مثلا یه هو برمی گرده میگه: سام بی شور عزیز من. خوب اون عزیزو واسه رد گم کردن می گه. سام ناله می کنه: مامااااان، ماندانا بهم گفت بی شور مسخره. من می گم: نگفت مسخره. گفت : سام عزیز. می گه نه، گفت بی شور. می گم: ماندانااااا؟ فحش نده! ماندانا با لحن معترض و بغض آلود می گه: فحش ندادم که. گفتم سام عزیز. این دیالوگ تا قیوم قیامت می تونه ادامه پیدا کنه. فقط اعصاب من کشش نداره. اشک تو چشمای سام جمع میشه و میگه: چرا ماندانارو دنیا آوردی؟ می گم: واسه این که مشغول شی. به هرحال کتک کاری با خواهر برادر کوچیکتر هم یه جور مشغولیت به حساب میاد. یه وقتایی می گه: کاش ماندانارو از پنجره پرت کنی پایین. می گم: اگه پلیس نمی گرفتم، هردوتاتونو پرت می کردم مامان.
خلاصه اینطوریاس. خوش می گذره دیگه، هر کی به نوعی
Shared posts
ویترین زندگی من
هدفون نامرئی
پدرم دچار به بیرون روی شد. هر چی یدوکینول بود را خورد تا بیرون روی اش را قطع کند. بعدش مریض شد چون که دیگر شکمش کار نکرد. اشتهایش را بعد از چند ساعت از دست داد. خودش نگران بود که نکند برای همیشه اشتهایش را از دست داده باشد و مادرم را هم نگران کرده بود. مادرم میخواست در روزهای آتی و در صورت تداوم وضعیت یک آژانس بگیرد و پدرم را ببرد بیمارستان پیامبران. وقتی من وارد خانه شدم مادرم اطلاعات را به من انتقال داد تا من از همه چیز خبر دار باشم. ولی خبرداری من باعث کار کردن شکم پدرم نمیشد. پدرم مثل همیشه روی کاناپهی جلوی تلویزیون طاقباز دراز کشید ه بود. و وقتی دستم را شستم مثل همیشه رو کاناپهی جلوی تلویزیون طاقباز دراز کشیده بود و وقتی رفتم از توی یخچال ملاط آبدوغ خیار را ریختم توی کاسهی صورتی کوچولو و رویش ماست ریختم و آوردم گذاشتم کنار لپتاپم مثل همیشه روی کاناپهی جلوی تلویزیون طاقباز دراز کشیده بود و وقتی هدفون و هارد را به لپتاپ وصل کردم هم مثل همیشه روی کاناپهی جلوی تلویزیون طاقباز دراز کشیده بود….اما چیزی در او تغییر کرده بود که آن چیز شکم نام داشت. شکمش کوچکتر شده بود. از اینکه چهار روز بود به کوچک شدن شکم پدرم که خیلی بزرگ است دقت نکرده بودم خجل شدم. و سرم را انداختم پایین. مادرم گفت که یا باید غصهی غذا خوردن پدرم را بخورد، یا هم باید غصهی غذا نخوردن پدرم را بخورد. او مشخصاً نمیتواند این همه غصه را یک جا بخورد. جدا از این که نمیتواند، اگر میتوانست هم این کار درستی نبود و این را هر مخ معیوبی میفهمد. به نظرم مادرم جوری از این زندگی بالا آورده که دیگر نمیشود کاریش کرد. سفر هم دلش را وا نمیکند. شاید باید در یک بخت آزمایی شرکت کند تا یک میلیارد تومن ببرد، آن وقت شاید حالش جا آمد.
برای آدمی که غذا خوردن را لذت بخش ترین کار در تمام کهکشان میداند نخوردن غذا باید دردناک باشد. پدرم بهم نگاه کرد و گفت چهار روز است که هیچ چیز نخورده است. توقع داشت تا من بگویم آخی. اما من نگفتم آخی. گفتم شکمش کوچک شده است. و این چیز خوبی است. چند دقیقه بعد از سرجایش بلند شد که برود بخوابد. من پشت میز گرد ناهار خوری در پذیرایی داشتم فیلم تماشا میکردم. پدرم گفت چراغ را خاموش کنم؟ هدفنم را برداشتم. گفتم نه. کمی رفت جلو تر. سلانه سلانه. بدون اینکه برای رسیدن به تخت عجله داشته باشد. چون که او که قرار نبود صبح زود از خواب بلند شود و به سر کار برود. نه. دوباره برگشت چیزی گفت که هدفون نمیگذاشت بشنوم چی. هدفونم را برداشتم و گفتم چی؟ گفت ای بابا توئم کری. میدانست هدفون روی گوشم است. چون که هد فون را میدید. گفت که گفته است که چراغ را خاموش کنم وقتی میروم خبر مرگم بخوابم. گفتم فکر کرده من احمقم؟ معلوم است که چراغ را خاموش میکنم. پدرم تلویزیون را هم خاموش کرده بود. گفت معلوم است که من احمقم. اگر احمق نبودم که وضعم این نبود. اما مگر وضع من چیست؟ وضعم خیلی هم خوب است. به نظرم پدرم بعد از غذا خوردن از خاموش کردن خیلی لذت ببرد. و بعد از خاموش کردن از اینکه به من یادآوری کند وضعم خوب نیست. در حالی که وضع من خوب است. و من هم از این کار او ناراحت نمیشوم. چون او تنها پدری هست که دارم. مادرم از پشت کامپیوتری که در اتاق ما وجود دارد برگشت به هال. چیزی گفت که چون هدفون روی گوشم بود نفهیمیدم چی… پاز کردم و هدفون را برداشتم و پرسیدم چی؟ گفت که کی تلویزیون را خاموش کرد؟ بعدش تلویزیون را روشن کرد و من هدفون را روی گوشهایم گذاشتم. و من هم نگفتم که کی تلویزیون را خاموش کرد. گفتن ندارد.
به آنان که با قلم تباهی خلق را به چشم جهانیان پدیدار میکنند
بشریت داره توی گرداب گزارشدادن دستوپا میزنه. برای اولین بار در طول تاریخ، سرعت تولید محتوا از سرعت مصرفش بیشتر شده. همه دارن توی وبلاگ و فیسبوک و اینستاگرام و توئیتر گزارش وضعیت میدن. زهرا میگفت یکی شکایت از این کرده بود که چرا مجلهها توی گودریدز نیستن. لابد برای اینکه گزارش عملیات افتخارآمیز مجلهخوندنش رو به جهانیان بده. شاکی از این بود که چرا باید برای کاری وقتبگذاره که نمیشه بهمناسبتش فخری فروخت. توی یه مورد خندهدار تر، کاربرهای کمحوصله حتی از ابزار مناسب گزارشدادن هم استفاده نمیکنن. از كتاب عکس میگیرن و توی اینستاگرام هوا میکنن. منطق اینه که گزارش را باید به مخاطبِ هدف رسوند، حالا با هر ابزاری که دم دستتره.
معلومه که گزارشها کمتر به قصد گزارش دادن نوشته میشن. خبرنگار و وقایعنگار که نیستیم. بیشتر آدمها هم برنامهشون این نیست که محتوای ارزشمند یا سرگرمکنندهای که دیدن رو با بقیه شر کنن. معمولن هدف نویسنده یا برانگیختن حس همدردیه یا حسادت. بنده موردی مشاهده کردم که طرف توی پروفایل عمومی گوگلپلاسش یک روز در میان اعلام میکرد که از این ناملایمات دنیا خسته شده و میخواد «قرص بخوره». زیرش هم سیل دونقطه ستاره مخاطبان بود. نمایش گریه برای جلب توجهی که همهی شرکتکنندههاش به طرز عجیبی اغراقآمیز بازی میکردن. توی یه مورد کاملن متفاوت، یه کاربر اینستاگرام که یک آخر هفته دو تا مهمانی رفته بود، عکس یکی رو نگه داشت و توی یکی از هفتههای بیکسی و بیبرنامهبودن آپ کرد که دوستاش فکر نکنن که آخر هفتهاش را مثل لوزرها تنها گذرونده. یعنی موقع جیجیک مستون خوشگذرونی، فکر زمستون تنهایی بود. نمونهای اعلا از آیندهنگری مجازی، با عینک ملاحظات خورشتی دنیای واقعی.
این بابایی که اینستاگرام را اختراع کرده، اولش داشت روی یک چیز دیگری کار میکرد. یکچیزی که مثلن بین این فضای مجازی و واقعی پل بزند. مثلن شما وقتی رفتی توی یک باری نشستی، توی یک سایتی چک این کنی. بعد بقیهی اینهایی که توی بار هستند هم توی همان فضای مجازی هم باشند. بعد شما وضعیتت رو با عکس و تفصیلات به دوستهای مجازی گزارش کنی. یک اپلیکیشن موقعیت محور با قابلیتهای به اشتراکگذاری. کارشون به سرانجامی نرسید و آخرش اینها همین ایدهی عکسش را برداشتن و کردن اینستاگرام. یعنی وقایعنگاری تصویری فوری. یعنی یک وسیلهی دیگری برای مخابرهی این پیغام که در هر لحظهای آدمهایی هستن که دارن از تو خوشتر میگذرونن، آخر هفتهشون از تو پربارتره.
چیزی که هنوز برای من حل نشده اینه که از کی بشریت اینقدر با افشای زندگی و فکرها و احساساتش راحت شد؟ این چرخش فرهنگی سریع کی بود که بعدش آدمها تصمیم گرفتن نگران عواقب حرفشون نباشن و در یک لحظه گروه عظیمی از کسانی که میشناسن و نمیشناسن را از احساسشون نسبت به یک عکس/خبر/آدم باخبر کنن؟ از کی ملاحظه درباره تصویرشون توی گروههای مختلف دوست/همکار/فامیل را کنار گذاشتند و شروع کردند با همه یکجور حرف زدن و برخورد کردن؟
داراييهاي ما ارباب ما هستند
داراييهاي ما ارباب ما هستند. دنيا را آنها براي ما توضيح مي دهند، سليقه و نگاهمان را شكل مي دهند، باعث سقوط و صعودمان مي شوند… مثلا ببينيم آدمها به چجور قيافه هايي مي گويند خوشگل؟ به قيافه هايي شبيه خودشان حتي در لايه اي پنهان. از چجور چيزهايي خوششان مي آيد؟ از چيزهايي كه شبيه داشته هاي قبلي شان باشد، گيريم جديدتر.. در يك وجب جا متولد مي شويم و همانجا دور و بر خودمان مي لوليم و اتفاقي نمي افتد. بعد هم مي ميريم. يك عده ي خيلي كمي هم به چيزي بيشتر از داراييها و قابليتهاي خودشان متمايل مي شوند، مي خواهند چيزي را غير از خودشان و يك وجب جا و جايگاه خودشان دوست داشته باشند كه حالشان شبيه ديوانه هاست
درها اگر بسته شود زین خانقاه شش دری * آن ماه رو از لامکان سر درکند در روزنم
Afraمنم دوس داشتم حتا.
الان
امتحانام شروع شدن ، شب امتحان اولم خونه ی "ر" داشتیم تمرین حل میکردیم ، مامانم زنگ زد ، مامانم هر چندروز یه بار زنگ میزنه ، یه کلمه نمیگه که دخترم خوش بگذرون حالت خوبه ؟ چیزی کم نداری ؟ تمام مدت به صورتِ خیلی ناله وارانه میگه وای این رفتنت چی بود ؟ به سختی با بدبختی داری زندگی میکنی ، غذات به راه نیست درس سخت داری میخونی ، تمامِ مدت من باید بگم مامان ازت خواهش میکنم اینجوری نگو مامان باور کن من همه چیم به راهه اینجا آرامش دارم ، زندگی خوبه . اونشب زنگ زد گفتم فردا امتحان دارم ، گفت واای چه قدر سخت مامان شام چی خوردی ؟! کاش یه بار درک میکردم که شامو نهار واقعا مهم نیست وقتی من از جاهای دیگه دارم بگا میرم ، گفتم مامان من باید کارت اقامتمو تمدید کنم بعد بتونم بیام ، فعلا هم پول ندارم ، گفت پول که داری باباتینا میدن برات ! گفت بیا دیگه مامانجان ، گفتم مامان تا تمدید نکنم نمیام و پول میخوام لطفا دیگه ، بعدش دیدم گارد گرفته بهم ، گفتم ببخشید به تو نباید بگم اینارو من هیچ وقت حرفامو به تو نباید میزدمو بزنم ، هیچ وقت نباید بهت راست بگم ، مامان امتحان دارم فردا ولش کن ، هیچی نمیخوام همه چیم به راهه ، دلش سوخته بود گویا در اون لحظه گفت که نه مامانجان بگو اینارو به من چرا با من حرف نمیزنی که قط شد ، که من شبِ امتحان نشسته بودم به عر زدن که من حتی مادرم هم ساپورتم نمیکنه ! حتی یه لحظه فکر نمیکنه من چجوری دارم زندگی میکنم ، اینا بازم مهم نیست ، از اینکه یک بار منو تشویق نکرده که کاری بکنم خیلی دلمو چنگ میزنه ، یعنی دقت که میکنم میبینم از اول هیچ کس پی گیر نبود من چیکار میکنم ! خودمو انتخاب کردم و اومدم جلو اونا فقط غر زدن و فقط برادر بزرگم تشویقم کرده ، بابامم سکوت کرده و این یعنی مخالفت ! ولی من کار خودمو کردم با اینهمه مخالفتای آشکار مامانم ، یک بار ولی تشویق نداشته باشم ؟ کاش پسر بودم میگفتم منطقیه این رفتارشون ولی بعدش میبینم برادرام وضعشون از من بهتر بوده وقتی تو شرایط و سن من بودن !
دقیق تر که فکر میکنم میبینم واقعا هیچ کسو ندارم ،خودممو خودم ، با یه کوله بار از بدشانسی .
شب ِ امتحانا همیشه تا بوده مامانم یه جوری ناراحتم کرده، تا نصف شب تمرین حل کردم بعدش با دوچرخه برگشتم خونه ، صبح زود رفتم امتحان دادم اومدم خونه ، توی فیس بوک یکی به معنیِ کلمه از روی حسودی ِ محض رید سرم ! که چونکه من رفتم کنسرت برام کامنت گذاشت که کوفتت بشه ، من به کلمه ها حساسم من تو فشارم من دارم سرویس میشم ، گفتم مرسی ، رید بهم که صبح تا شب داری چسناله میکنی ، صبح تا شب ولی داره بهتون خوش میگذره و از خوشی دارین سرویس میشین ، همه تون همینین ، هر کسی مهاجرت کرده همینه ، همه ش زره همه ش زره ! بهم برخورد دلم شکست واقعا اینجوری آدما از دور جاج کنن ، گفتم آرزو میکنم به روزِ من بیوفتی ، شاید هیچ وقت از تهِ دلم همچین آرزویی برای کسی نکرده بودم .
این کامنت روزِ منو خراب کرد ، شاید لوسم شاید نمیدونم هرکوفتی ! رفتم فیس بوکمو گشتم دیدم چسناله ای نکردم آخه بیشرف ، اصلا کردم به توچه ؟ تو یه روز میتونی تو شرایطِ من بدونِ هیچ ساپورتی با اینهمه نگرانی زندگی کنی ؟ تاحالا تونستی با ماهی هشت یورو زندگیتو بچرخونی ؟ تازه پسر! خیلیا اگه جای من بودن همون ماههای اول کم میوردنو برمیگشتن ، کی آخه تحمل میکنه که بهترین رابطه زندگیشو واسه بهتر شدن زندگیش ول کنه بره ، بعد پنیکای بعدش افسردگیای بعدش ، درس خوندن توی یه رشته ای که هیچ وقت هیچی ازش نمیدونستی ، توی یه رشته ای برعکسِ درسی که خوندی ، مریض شدنو بیمارستان رفتنو پرتو درمانی و همه ی اینا تنهایی ! کی میتونه اینارو ؟ بعد کم نیاره ؟ بعد ادامه بده ؟ بعد صداش درنیاد ؟ به خانواده ش تمام مدت لبخند بزنه بگه خیلیم خوبه همه چیز ؟
در حقیقت اینجا زندگی عالیه ! آرامش داره آدم ، نظم دارم ، همه چیم خوبه ، بحران های اولیه مو رد کردم ، راهو چاهو یاد گرفتم و الان تنها مشکلم پوله که اونم امتحانامو بگذرونم و قبول شم درست میشه ، بورسمو میگیرم . ولی واقعا دهنم سرویس شد تا تونستم باز بخندم ، تا صبح زجه میزدم تو خواب ! همه ش اشک بودم همه ش آه بودم ، تمام مدت آتیش میگرفتم که توی رویاهام وایسادم ولی دارم لذت نمیبرم ! طول کشید تا تقریبن خوب بشم ، بعد آدما بیان واسه یه کنسرت منو جاج کنن ؟ انقدر عقده ؟ تقصیرِ منه ملت دارن تو جمهوری اسلامی زندگی میکنن ؟ حالا چون بقیه نمیتونن منکه میتونم بزنم تو سرخودم بگم نه ؟
از جاج کردن خسته شدم ، من اصلا ناله من اصن زر میزنم ، چرا آخه جاج میکنن.
دیروز با نون حرف زدم ، یهویی گریه م گرفت ، ازاین حالت که انقدر ناراحت باشم که حتی نتونم بیان کنمو اشک بشم بیزارم .
دلم برای مامانم بابام داداشام زناشون ، داداش کوچیکم که باز تو آسایشگاهه تنگ شده ، واقعا ، ولی وقتی مامانم زنگ میزنه میبینم هیچ چیز اونجا تغییر نکرده ، دلم نمیخواد برگردم ، به خودم میگم ببین یک ساله تو داد نزدی یک ساله عصبانی نشدی ، یک ساله تشنجی به جز اوضاعِ خودت نداشتی ، کاش یه ذره درک میکردن ، به هر حال نیاز دارم که برم یه کم تو خانواده یه مدت این فکرو کی ای وای اولِ ماه شد ای وای درس ای وای فلانو نداشته باشم ، این یه ماه مهمترین ماهِ زندگیمه ، درسامو قبول شم ، تموم شه تموم به معنای کلمه .
"ر" دیروز سر نهار داشت میگفت که فلانی با فلانی دوست شدن بعد ازدواج کردن اینا ، گفتم خب میدونستن از زندگی چی میخوان لابد ، گفت آره من نمیدونم چی میخوام از زندگی ، "ر" از من چهار سال کوچیکتره و دوستِ خوبیه ، گفت تو میدونی چی میخوای ؟ داشتم فکر میکردم ، گفت ببخشید نباید بپرسم ، گفتم نه دارم فکر میکنم که بهت بگم ، تو فکرم کلی چیز بود اولیش اکسم بود ، بعد ورِ منطقیه ذهنم هول داد خودشو اومد جلو دیدم آره اینو واقعا میخوام این درسته ، گفتم نمیدونم فقط میخوام که سی سالم که میشه همه چیز از خودم داشته باشم ، به یه سری چیزهای مهم که نیازه رسیده باشم ، کار داشته باشم خونه داشته باشم شاد باشم خیلی ، همین.