Shared posts

12 Apr 18:30

ششم- «طاعون سرخ»

by noreply@blogger.com (Far Away)
Ayda shared this story from Far Away.

نوجوان بودم. کتاب را با جلد کاغذی زپرتی‌اش در انباری زیرشیروانی خانه پیدا کردم. خانه‌ی ما ۲طبقه بود. طبقه‌ی بالا ما بودیم و طبقه‌ی پایین زن و مرد مسنی که مرد گوشت‌تلخ بود و زن فضول. مرد عادت داشت هر چرت‌‌وچرندی را از صدسال پیش تا الان نگاه دارد. تمام انباری بزرگ زیرشیروانی طبقه‌ی بالا که سهم هر دو خانواده بود، پر بود از خنزر و پنزرهایی که مرد از صدسال پیش نگه داشته بود: یک قوطی رنگ که شاید سرجمع ده قطره رنگ ته آن باقی بود و خدا می‌ماند از کی(شاید از زمان جشن‌های دوهزاروپانصدساله شاهنشاهی) آن زیر مانده بود، صندلی شکسته که دیگر اصلا یک پایه نداشت، عروسک باربی پاشکسته مال دخترشان که حالا خودش دو بچه نرخر داشت و ... میان آن تلنبار اما ناگهان چه چیزهای نابی پیدا می‌شد. بعدازظهرهای تابستان که همه به چرت بعد از ناهار مشغول بودند، دمپایی پایم می‌کردم و بی‌سروصدا به انباری زیرشیروانی می‌رفتم. سمت راست انباری چند کارتن بود که تلنباری بود از نشریات قبل از انقلاب و کتاب‌‌های کهنه. «سپید و سیاه»را آن‌جا خواندم، اولین‌بار «توفیق» را آن‌جا ورق زدم و از کاریکاتور زنان پستان‌درشت در صفحات نشریه مبهوت ماندم. آن کتاب کهنه با آن جلد کاغذی زپرتی را هم میان همان تلنبار ناگرفته پیدا کردم.

کتاب، قطع کوچکی داشت و جلدی سرخ رنگ که با نام هم خوانی داشته باشد:«طاعون سرخ»، جک لندن. کتاب را زیر بغل زدم و با خودم به بالکن اتاق خواب‌ام آوردم، یادم هست از آبکش پلاستیکی کنار سینک ظرف‌شویی یک خوشه انگور شسته برداشتم که قرار بود میوه‌ی عصر خانه باشد. در بالکن اتاق‌ام لم دادم و کتاب را شروع کردم. 

همین ۱ ماه پیش اگر کسی می‌پرسید «طاعون سرخ» را خواندی؟ لابد گره‌ای در پیشانی‌ام می‌افتاد که «هووووم...بذار ببینم...نمی‌دانم...قصه‌اش چی بود؟» چیزها و به‌خصوص کتاب‌ها و داستان‌ها برای من همین‌جوری‌اند. می‌روند در سکوت می‌خزند و جایی در ذهنم پنهان می‌شوند، بعد یک روز وسط دمبل زدن، هویج خرد کردن، روی صندلی مترو و ...برمی‌گردند. چنان به وضوح و شفاف، تمام ذهنم را اشغال می‌کنند که انگار کتاب را همین دیروز خواندم. جمله‌های کتاب بی یک کلمه پس‌وپیش جلو چشم‌ام رژه می‌روند، حس جلد و کاغذ کتاب برمی‌گردد، نام تک تک شخصیت‌ها، جزئیات روز و شب دوری که این کتاب را در دست گرفتم....همین‌قدر عجیب و تکرارشونده...

امروز صبح که داشتم خیس عرق تشکچه ورزش را جمع می‌کردم، ناگهان «طاعون سرخ» نوشته‌ی جک لندن هجوم آورد. چشم‌هایم را که بستم، حتا مزه‌ی آن خوشه انگور یاقوتی پیشکشی باغ دایی مامان، زیر زبانم آمد. 

«طاعون سرخ» بیماری واگیرداری را در سال ۲۰۱۳ پیش‌بینی کرده بود. آن موقع سال ۲۰۱۳ هنوز دور بود، مال «قرن بعدی» بود...جک لندن کتاب را یک قرن قبل از این تاریخ نوشته بود. مثل همه‌ی ما وسوسه‌ی تصور کردن «صد سال دیگر» را داشت... «طاعون سرخ» کشور به کشور، کابوس و بختک زندگی می‌شد، شهرها را درمی‌نوردید و کشورها و بعد قاره‌ها را...تقریبا همه را می‌کشت. آن تک‌وتوکی که جان به در می‌بردند، دیگر «کشوری» نداشتند...دیگر کشور معنایی نداشت. کتاب اما از یک روزگار خیلی دورتری شروع می‌شد، از سال ۲۰۷۳ که حتا الان که می‌نویسم‌اش، برای من هم غریب است و دور...از زبان یکی از معدود بازماندگان طاعونی که زمین را انگار شست و برد... مردی که تمام دوران طاعون در اتاقکی خود را محبوس کرد و به یمن قوطی قوطی غذای کنسرو جان به در برد و حالا که پیر بود و فرتوت داشت قصه‌ی «روزگار طاعون سرخ» را برای آدم‌های سال ۲۰۷۳ تعریف می‌کرد... 

جایی در کتاب چیزی نوشته بود به این مضمون که قبل از این‌که طاعون بیاید، «کاپیتالیست‌ها جهان و منابع طبیعی را به فنا داده بودند.» فردای آن روز بود که از پدرم پرسیدم «کاپیتالیست یعنی چی؟» 

کاش می‌شد برویم در ذهن مردگان، در ذهن جک لندن و از او بپرسیم چطور زمان طاعون را فقط ۷ سال زودتر پیش‌بینی کرد؟ چطور ۱۰۰ سال قبل فهمید «کاپیتالیست‌ها جهان و منابع طبیعی را به فنا می‌دهند» و ما ناگزیریم به مدد محبوس ماندن در اتاقک‌مان و کنسروهایی که از قفسه‌های فروشگاه موادغذایی قاپ زدیم، دوام بیاریم؟‌ 



 
26 Nov 09:06

بودای بزرگ، آنها اینترنت را کشتند.

by آیدا-پیاده
Ayda shared this story from پیاده رو.

پنج روز عجیبی بود. تازه من کی هستم که بگم عجیبه. من نشستم اینطرف دنیا، همه چیز شکل قبل و کلی آدم اونور فرو رفتن در تاریکی و اونوقت من بگم عجیبه؟ چقدر خودخواه آخه. ولی عجیبه. انگار همه این سالها، وبلاگ و اورکات و گوگل ریدر و اینستاگرام و توییتر و تلگرام و واتس اپ یک وظیفه داشتند. من رو وصل کنند به آدمهای خودم، به رامین و ترانه و آیدین و مرضیه و حسین و سولماز و آیدا و فروغ و بهرنگ و الدوز . مهنوش و نیکزاد، عطا و بهمن و رضا و نگار و سیمین و سرمه و البرز و آرش و صنم و مانی و امیلی، الهه، کسرا و راحله و کاوه و نوروزی و وحدانی و بزرگیان و دراک و نیاز و مهرداد و خانم کلمیتین و آق بهمن و محاق و….
همه این شبکه های اجتماعی با همه جنگ‌ها، خنده‌ها یک کاربری داشت، فکر می‌کردم وصلم به وطن، به وطن که نه، به هموطن. به اونهایی که دوستشون داشتم و دیده و ندیده دوستشون دارم. یکهو همه چی رفت تو تاریکی. برای ما چی موند؟ هشتگ زدن، همخوان کردن تک و توک توییتهایی که از ته تاریکی چیزی رو فریاد می‌زد و خشم، خشم ناشی از استیصال، خشم از سر ناتوانی، ناامیدی.
اونها اونجان. ته یک غار تاریک. تجسمشون می‌کنم درحال مانتو دوختن، سریال دیدن، کافه رفتن، داروخانه رو بستن، کت طراحی کردن، نوشتن، حرص خوردن، خندیدن، گریه کردن، به سگشون فحش دادن، به بچه‌شون خندیدن…. ولی دیگه همه چیز رفته در تجسم من. نکنه طول بکشه، نکنه رنگ موی کلمیتین عوض شه و من نفهمم؟ نکنه رامین قد بکشه؟ نکنه سهند و بی‌تا بزرگ بشن و من نبینم. من سالهاست که حس کردم نرفتم. رفته بودم ولی فسمتی از روحم و چشم اونجا بود. همه چیز رو بستم، توییتر و اینستگرام و باقی. الان که فکر می‌کنم کاری هم نداشتم اونجا جز دیدن آدمهایی که دوستشون دارم. هیچوقت مفهوم مرز انقدر به نظرم ترسناک، احمقانه، ظالمانه نبوده.مرز چیز عجیبیه، یک تقسیم بندی جغرافیایی نیست. یک دیواره، که می‌‌تونه انقدر بلند بشه که آدمها حبس بشن توش. مرز رو کی اختراع کرد راستی؟
بقول رامین “شاید بردارم” و به تک تکشون نامه بنویسم. اصلا بگذار که رنج خوندن دست خط من یک رنج جدیدی بشه روی رنجهاشون 🙂
23 Oct 09:06

بقیه‌ی شهر پیج

by Fereshteh Sb
یک جایی بیرون شهر یک موزه ساخته بودند که نحوه زندگی ناواهوها را در قدیم نشان می‌داد. ناواهو، یکی از اقوام بومی منطقه‌ی چهارگوشه است که صاحب این منطقه در شمال آریزونا بوده‌اند. پیش از آنها قوم دیگر در این منطقه بود، که ناواهوها به آنها می‌گویند آناسازی، یا دشمنان دیرین. قوم دیگر منطقه، هوپی‌ها، اعتقاد دارند که نوادگان آن قوم قدیم هستند، و به آنها می‌گویند مردمان پیشین، و از کلمه‌ی آناسازی خوششان نمی‌آید. خب حق هم دارند. اما هنوز مشخص نیست که اینها واقعا با همان قوم قدیم قوم و خویش بوده باشند. پس فعلاً تا مشخص شدن آزمایشات ژنتیک ما اینها را از همدیگر جدا می‌کنیم. ناواهو، آناسازی و هوپی. همه‌ی اینها در یک دسته‌ی بزرگتر قرار می‌گیرند که به تمدن منطقه‌ی جنوب غرب آمریکا یا پوئبلو معروف است. این را بیشتر توضیح خواهم داد. 

در کنار این مجموعه‌ی موزه‌طور که هیچکس هم دور و برش نبود، یک سری صخره‌های قرمز عالی قرار گرفته بودند که کسی بخاطرشان تور برگزار نمی‌کرد. چند ساعتی را اینجا پلکیدیم و عکس انداختیم. 





عکس را می‌شناسید؟



سد دره‌ی گلن که دریاچه‌ی پاول پشتش تشکیل شده

و چقدر گلن کنیون را دوست داشتم

گلن کنیون
یکبار هم نزدیکی شهر رفتیم به یه جاده‌ی فرعی تا غروب آفتاب را در کنار صخره‌ی تنها باشیم. 
صخره‌ی تنها در آخرین اشعه‌های خورشید 
و اما دیدنی دیگر نزدیک این منطقه، آن پیچ نعل اسبی‌ست که همه باید بروند به آن سر بزنند و با آن عکس بگیرند، که آن هم به عنوان بخش توریستی دیگری از سفر ما تیک زده شد. جمعیتی که برای دیدن پیچ نعل اسبی آمده بودند، آنهم در جایی که هیچ امکاناتی نداشت، نشان از این بود که شبکه‌های اجتماعی چقدر سریعتر از زیرساختها به منطقه می‌رسند. 

گول این آرامش ظاهری توی عکس را نخورید. سمت چپ ما پر بود از توریستهای چینی و غیر چینی که داشتند در زوایای مختلف عکس می‌گرفتند




از پیج به سمت یوتا و کلروادو رفتیم. 
10 Jul 19:42

'What if You're Right and They're Wrong'

by خانم كنار كارما
یه‌چیزی بگم به عنوان نصیحت، وصیت، هرچی؟ از نظرات دیگران استفاده کنید، مشاوره بگیرید، تجربه‌هاشون رو بشنوید ولی هیچ‌وقت نذارید جلوی ایده‌هاتون رو بگیرن. نذارید به‌تون این حس رو بدن که نمی‌تونید. نذارید اعتمادبه‌نفس‌تون رو نابود کنن. دل بدید به کاری که عاشقش هستید. راه دور چرا، همین من اگه می‌خواستم به دری‌وری‌های دیگران گوش بدم الان از مدت‌ها قبل باید اینجا رو نمی‌نوشتم. چرا؟ چون مدام کنار گوشم می‌شنیدم که دوره‌ی بلاگ گذشته. گذشته؟ منِ رسانه‌ای می‌گم نه چون فرایندی سایبریه. شما بگو گذشته، منم می‌گم خب گذشته اما من باهاش حال می‌کنم. از این‌که هرروز کلی ایمیل می‌گیرم کیف می‌کنم. شما بگو گذشته، منم می‌گم خب گذشته ولی وقتی می‌بینم لیمان قبل از جراحی هم میاد یه پست می‌نویسه، یا آیدا خسته از کار و زندگی میاد دوخط برامون از کار جدیدش می‌‌گه، وقتی سی‌و‌پنج بعد از چندسال، زندگی با دخترکوچولوش رو توصیف می‌کنه، وقتی لوا موفقیت‌های آرت‌تو‌گدر رو موبه‌مو شرح می‌ده یا یک سرخپوست خوب وقتی می‌خواد از آقا فتاح بنویسه باز اینجا رو انتخاب می‌کنه، من قند توی دلم آب می‌شه. اینارو نوشتم که بگم میزبان‌های وبلاگ و پادکست و الخ وقتی به شما می‌گن آقا ما رایگان اجازه می‌دیم شما محتوا تولید کن، اصن مهم نیست فلان اینفلوئنسرِ توییتر یا اینستاگرام چی می‌گه چون قضیه بخشش شاه و نبخشیدنِ شاه‌قلیه.

عزیزان قشنگم توی زندگی‌تون اگه با کاری حال می‌کنید و اون فعالیت ضرری به کسی نمی‌رسونه، انجام‌ش بدید. برید دنبال‌ش. اهمیت ندید به فتواهای دیگران. نصف این فتواها از یه‌جایی میاد که اسم‌ش مخزن حسادته. حسادت؟ آره، به‌وضوح آره؛ این تفکر که من چون حال ندارم، دیگه ایده ندارم، وقت ندارم که فلان کار رو انجام بدم، چرا بقیه انجام بدن. بعد این تفکر چکار می‌کنه؟ میاد به‌جای تقویت خودش، ریشه‌ی شمای ایده‌دار رو می‌زنه. ضعیف باشی، برای همیشه می‌زنه. متوسط باشی، شُل‌ت می‌کنه.

حواستون باشه که زندگی به‌اندازه‌ی کافی فرایند ملال‌انگیزی هست، در این کشور که واویلا. حالا اگه راه‌انداختن یه‌کاری، نوشتنی، بلاگی، پادکستی، «هرچی» حال‌تون رو خوب می‌کنه، برید سراغش. به نظرات مشعشع فیلسوفانِ ایجاد ناامیدی که کم هم نیستند گوش ندید، ته‌ش خیلی رودرواسی دارید، از روی ادب بگید باشه، یه لبخند بزنید و به کاری که دوست دارید بچسبید. یادتون هم نره اون دیالوگ قشنگ رو که گفت «حرف، باد هواست مرتضی».
.


پانوشت: مرسی از خوانش بعضی از پست‌های این‌جا در رادیو و پادکست‌ها و ممنون از ذکر منبع. هر روز بیشتر موفق باشید:




02 Jun 17:08

چند هفته پیش، ته یکی از جلسه‌های فیلم‌بینی‌مون،...

by Unknown
چند هفته پیش، ته یکی از جلسه‌های فیلم‌بینی‌مون، فیلم کوتاه روتوش رو دیدیم. از اون موقع تا حالا، هنوز تو ذهنمه فیلمه. هنوز دارم بهش فکر می‌کنم. بعد از فیلم، این سؤال مطرح شد که چند نفرمون تو اون جمع به مرگ یه آدم نزدیک‌مون به اون شکل فکر کردیم. جواب، سه نفر از پنج نفر بود. خود من سال‌ها دلم می‌خواست شاهد یه مرگ اون شکلی باشم، بدون این‌که دخالتی توش داشته باشم. فیلم، یه هو بعد از شیش هفت سال دوباره خشم و نفرت قدیمی هزارساله‌مو یادم آورد. چیزی که مدت‌ها بود بهش فکر نمی‌کردم. چیزی که یک عمر هر روز، هر روز و هر ساعت باهاش زندگی کرده بودم. یه هو پرت شدم به تمام سال‌های قبل. باورم نمی‌شد چه جوری تو این لایف‌استایل کنونی‌م تمام زندگی گذشته‌م از خاطرم رفته. باورم نمی‌شد چه دیگه هیچ زخمی سرش باز نیست. با هیچ خاطره‌ی تلخی حشر و نشر ندارم. انگار اصلاً اون زندگی، زندگی من نبوده. انگار اصلاً من اون ماجراها رو از سر نگذرونده‌م. باورم نمی‌شه که بالاخره زندگی‌م این‌همه می‌تونه از آن‌چه تا همین چند سال قبل بوده، این‌همه متفاوت باشه، این‌همه همونی باشه که می‌خواسته‌م، که می‌خوام. مهم‌تر از اون، این پاک شدن گذشته، پاک شدن زخم‌ها، پاک شدن سیاه‌چاله‌های عمیقی که هرازگاهی گرفتارشون می‌شدم، از همه بیشتر حال آدمو خوب می‌کنن. یه جور اترنال سان‌شاین واقعی.

چند وقت پیش، تو سفر، ساعت ۱۱ صبح وسط هوای عالی و جاده‌ی سرسبز و هم‌سفر مرغوب و الخ، داشتیم می‌رفتیم که کنار جاده چشمم افتاد به یه تصادف جاده‌ای. یه ماشین بدجوری تصادف کرده بود و جلو و سقف ماشین له شده بود. سرنشینان ماشین سالم بودن، کنار جاده، ملی با صورت‌های ترسیده و داغون و وسایل درهم و حال بد. ما با سرعت ثابت از کنار صحنه‌ی تصادف رد شدیم. مدتی بعد من دیدم کنار جاده زدیم کنار، در سمت من بازه، من پیاده شده‌م دارم گریه می‌کنم، همراهم داره آب می‌زنه به صورتم، و حال هیستریک‌طوری دارم. متوجه شدم ازون صحنه تا این یکی، دو سه دقیقه‌ای گذشته. تو این دقایق من سکوت کرده‌م، بعد زده‌م زیر گریه‌ی شدید، خواسته‌م ماشین بایسته، پیاده شده‌م، همزمان چیزی که تو مغزم اتفاق افتاد تداعی صحنه‌ای بود که داشتیم تو جاده می‌رفتیم، سال ۸۳، تو یه جاده‌ی دیگه، کویری، سرعت‌مون بالا بود، شجریان داشت می‌خوند، یه اتفاقی افتاد (که بعداً معلوم می‌شه با سرعت ۱۸۰ لاستیک ترکیده بوده)، من دیدم ماشین داره منحرف می‌شه و داره می‌کشه تو خاکی و داریم چپ می‌کنیم و داریم چندتا معلق می‌زنیم، هی می‌دیدم داریم چرخ می‌خوریم تو ماشین و نگران بچه‌ها بودم تو صندلی عقب، بعد ماشین رو سقف فرود میاد، کم‌کم مردم جمع می‌شن، می‌کشن‌مون بیرون، لای بوته‌های خار، دست و پاهامون زخمی، بچه‌ها سالمن، خیالم راحت می‌شه، بیهوش می‌شم، اون‌طرف پولانسکی آب می‌پاشه تو صورتم، چشامو باز می‌کنم، می‌فهمم اون تصادفه که کنار جاده دیدم دو دقیقه پیش تصادف ما نبوده، از تونل زمان میام بیرون.
26 May 15:50

این تمام خاطرات عاشقانه ای ست که می توانم از کوچه های سعادت آباد برای تان تعریف کنم.

by noreply@blogger.com (آیسا رشید)
Ayda shared this story from کاغذهای چهارخانه با طعم چای لیمو.

اولین بار فردی مرکوری را وقتی دیدم که کنسرتش روی دیوار اتاق دوست پسرم پخش می شد. ساعت هشت شب یکی از روزهای اول اسفند بود. ما داشتیم برای اولین بار همدیگر را می بوسیدیم. فردای آن روز دوست پسرم ویدیو پروژکتورش را به یکی از دوستانش قرض خواهد داد، ما خیلی زود از هم جدا می شویم و من دیگر هیچ کنسرتی از فردی مرکوری نخواهم دید. یکی از روز های بهار سال نود و هشت، وقتی دارم سعی می کنم تعادلم را روی داربست محل کارم حفظ کنم، از موبایل غزل یکی از آهنگ های مرکوری پخش خواهد شد و من یاد ساعت هشت شب اولین روز های اسفند و طعم بوسهء دوست پسرم خواهم افتاد. 

فگر می کنم حقش بود می رفتم فرانسه و کمی برای تان از پاریس می نوشتم. یا بیروت را برای تان تعریف می کردم.  کمی از ماجراجویی های برلین و شب های عاشقانهء استانبول می گفتم. 
اما من زندگی خیلی خیلی حقیری دارم که به خانهء خیلی خیلی معمولی مان توی بلوار شهرزاد، محل کارم توی یکی از کوچه های خیابان حافظ و خانهء دوستانم توی مطهری محدود می شود. 
گاهی می روم می نشینم توی کافه های دلگیر شهر. قهوهء مورد علاقه ام چیزی شبیه کاپوچینوست. دبل شات. با شیر کمتر. ماکیاتو، با شیر بیشتر. توضیحش سخت است. باریستاهایی که بهم علاقه مند می شوند و خیلی سوسکی باهام تیک می زنند دقیقا می دانند چقدر باید شیر بریزند و لبخند مهربانم را تحویل بگیرند. 
اغلب گرسنه ام. بیشتر وقت ها تنهام. کتاب می خوانم. تئاتر نمی روم. و سینما هم. هیچ علاقه ای، مطلقا هیچ علاقه ای به بازی نوید محمدزاده ندارم. اغراق شده و غیر قابل تحمل.
فایت کلاب را ندیده ام، جنگ و صلح را نخوانده ام، قلیه ماهی نخورده ام و بسیار بسیار شهر ها که نرفته ام.
28 Apr 07:05

۵ سال بعد

Ghazaleh.asadi

چقدر عالی که وبلاگ سی و پنج درجه به روز شده است

۱- عین رنگ‌های تندی که زیر نور خورشید به تونالیته‌ی آرام‌تر رفرم کرده باشند، قدرت باز‌ی‌های عاشقی به مرور به فرم آرام‌تری فروکش می‌کند. گرچه این حال جدید هم قشنگ و هیجان انگیز است، اما آدم (من)‌ در اواخر دهه‌ی ۳۰ دلش برای آن جنس از تپش تکان دهنده تنگ می‌شود. دل من هم شده بود. توی یکی از این سریال‌ها می گفت عاشق شدن وقتی که بار زندگی و فشار تجربه‌های مکرر روی شانه‌ی آدم نیست خیلی راحت‌تر است، نه این که در ۴۰ سالگی یا ۵۰ سالگی عاشق نشوی، اما یک طور دیگری می‌شوی که آن طور اول نیست. من هم الان آن جای آرام‌ترم.

۲- دخترکم که آمد هیچ انتظار این اتفاق را نداشتم. طبعن بچه داشتن پر است از فرازهای جدید و مواجهه‌های تازه، ولی این‌ها همه هیچ نیست در قیاس با قلبی که عین ۱۸ سالگی دوباره به تپش می‌افتد. شاید از دو سه ماهگی‌اش شروع شد. بعد اوج گرفت، من هر روز بدبخت‌تر عشقش شدم و تا به امروز هی بیشتر غرق شده‌ام. بارها از اتفاقی که برایم دارد می‌افتد وحشت‌زده شده‌ام و هیچ راهی برای کنترلش ندارم. لذت‌بخش و هیجان‌انگیز است و همان‌قدر هم ترس‌ناک. یک روز که روی صندلی‌اش عقب ماشین آرام نشسته بود، دوتایی تنها بودیم و پل صدر را به سمت شرق می‌رفتیم، برای دقایق طولانی توی آینه به چشمانش خیره شدم و نمی‌خواستم که آن لحظه تمام بشود. می‌خواستم می‌شد که سیال بشوم و به درون چشمانش نفوذ کنم، در آغوشش غرق شوم و با وجودش یکی باشم. این اتفاق بعدها هم تکرار شد.

۳- بعد از یک حادثه در نوجوانی‌ام،‌ من دیگر از مرگ کسی نگران نشدم. واقعیت این است که مرگ هیچ کدام از پیر و جوان‌های محبوبم تکانم نداد. اعتراف می‌کنم که حتا آنچنان نگران مرگ پدر و مادرم هم نبودم، نیستم. دوستشان دارم اما نسبت به پدیده‌ی مرگ بی‌تفاوت و سنگ‌دل شده‌ام. یحتمل این حال من یک تحلیل مشخص روان‌شناختی دارد ولی اگر نداشته باشد هم وضع من همین است. حتا امتحان شده ام و برایم واضح شده که همین هم خواهد بود. شگفتی دوم این تولد این‌جا و با یک استثنا ظهور کرد. از دست دادن دخترکم شده کابوس تمام زندگی‌ام. شده بیماری و مازوخیسم فعال درونم. شده یک دسته زالو که نفوذ کرده زیر پوست سرم و رهایم نمی‌کند. با تراپیست‌ در موردش حرف زده‌ام، هسته‌ها برایش شکافته‌ام، کودکی‌ها شخم زده‌ام، اما تکان نخورده. رها نمی‌کند. کم کم وا داده‌ام. انتظار هم ندارم رها کند. با من است و برای من‌ است شاید تا روز آخر. هیچ وحشتی بزرگ‌تر از این در زندگی ندارم و هیچ عشقی اینچنین تمامیت‌خواه، فراگیر و مطلق تجربه نکرده‌ام. آمیخته‌ی غریبی از لذت دیوانه‌وار و فوبیای هولناک.

20 Feb 05:51

برای اولین بار، بابا رو برای تولدش سورپرایز کرد...

by Ayda
برای اولین بار، بابا رو برای تولدش سورپرایز کردم. امسال نمی‌دونم چرا زدنم به برق. از سه ماه پیش کادوی تولد تمام اعضای خانواده رو پیشاپیش خریده‌م. هی هر کی هر چی دلش می‌خواد براش می‌خرم و هی مواظب خوشحال کردن آدمام. کاری که اصولا انجام نمی‌دادم. نمی‌دونم تحت تأثیر دخترکم یا پولانسکی، هر چی که هست آدم بهتری شده‌م نسبت به گذشته‌م و از خودم در شگفتم. رقیق شده‌م قشنگ. رقیق و ملایم. مقدار زیادی آب و نرم‌کننده ریخته‌ن روی تعصب‌هام، روی بخش‌های جزمی روان‌م. داشتم می‌گفتم. از شهرزاد یه کیک توت‌فرنگی گرفتیم برای بابا، دادیم روش رو هم نوشتن، کادوش رو که از قبل خریده بودم و رفتم مهمونی. قرار بود تو اون مهمونی، سورپرایزطور تولد بابا هم برگزار شه. تولد رو که البته فقط من می‌دونستم و خودم. دورهمی‌ش رو اما پسرخاله‌م برگزار کرد و مامانم و خاله اینا هم بودن. بعد از شام بابا همین‌جور که داشت با تلفن حرف می‌زد، رفت تو اتاق، ما میزو خالی کردیم و کیک و شمع و کادو و گل و اینا رو چیدیم رو میز و موزیک تولد رو آماده به پلی کردیم تا پدرجان تلفنش تموم شه. تا تلفنش تموم شه سه بار مجبور شدیم شمعا رو خاموش کنیم که آب نشن. عاقبت اما تلفنش تموم شد از اتاق اومد بیرون. موزیک رو پلی کردیم و شروع کردیم تولد تولد خوندن، بابا هم خیلی خونسرد رفت نشست سر جاش سرشو کرد تو مشقاش. پیش خودش تصور کرده بود تولد یکی از اعضای خانواده‌ست دیگه. پسرک رفت صداش کرد که پدرجون پاشین بیاین رو این یکی مبله بشینین. گفت نه بابا، من که اهل عکس و مکس نیستم، راحتم همین‌جا. پسرک گفت پدرجون این تولده تولد شماست‌ها، بیاین کیک و شمع فوت کنین. یه هو بابا سرشو از تو کاغذاش آورد بالا با چشمای گردشده مبل اون‌طرفی و کیک و بند و بساط رو نگاه کرد، کله‌شو خاروند، گفت ا، تولد منه؟؟ گفت دیدم بانک اس‌ام‌اس زده تولدمو تبریک گفته‌ها، دقت نکردم به تاریخ اما. بعدم خیلی خجالبتی و ای‌بابااین‌چه‌کاری‌بودآخه‌طور پا شد اومد نشست این‌ور. بساط شمع و فوت و کیک و عکس و کادو. بابا هم خجالتی، کاملا سورپرایزشده، دست و پاشو گم کرده بود طفلی. قربونش برم من. خیلی بانمک شده بود رفتارش. عادت نداشت سوژه‌ی این‌جور کارا باشه. منم عادت نداشتم. مامان هم عادت نداره. اصن تو خونواده‌ی ما کسی عادت به سورپرایز کردن نداره. از وقتی بچه‌های من بزرگ شده‌‌ن روال تولدبازی مرسوم شده. وگرنه تا قبل ازون تولد اون‌قدرها بیگ دیلی محسوب نمی‌شد تو خونواده. کلا ابراز محبت کردن هم رسم نبود هیچ‌وقت. من و مامان که همیشه دعوا داشتیم، بعدشم که من زود از ایران رفتم و دیگه هیچ‌وقت زیر یه سقف زندگی نکردیم. اما خیلی جالبه که مامان، هنوز به هر مناسبتی، غراشو به من می‌زنه. انگار نه انگار اون مامان بوده نه من. ولی نو متر وات که تقصیر کی بوده، این بی‌محبتی (محبت کلامی) و این کل‌کل دائمی تو خونواده‌ی ما خیلی غمگینه. فک کنم یکی از چیزهایی که منو همیشه از خونه فراری می‌داد همین بود. یکی دیگه‌ش کنترلر بودن مامان بود و من، توأمان. بچه که بودم حاضر نبودم زیر بار حرف و ایدئولوژی زور برم، لذا همیشه با مامان بابا مشکل داشتم. از نظر اونا بچه‌ی سرکشی بودم و از نظر خودم حقم بود که زندگی خودمو داشته باشم و ازشون یه چیزایی رو پنهان کنم. حالا اما، بعد از این‌همه سال، اونی که غر می‌زنه بازم مامانه. هیچ‌وقت رابطه‌ی قوی عاطفی بین من و خودش نساخته، اما وقتی روابط من با دیگرانو می‌بینه، غر می‌زنه که چرا با اون این‌جور رابطه رو ندارم. یه بار بهش گیلمور گرلز دادم بشینه ببینه. قصدم این بود رابطه‌ی لورلای و مامانش رو شبیه‌سازی کنه به من و خودش، ولی فک کنم فقط رابطه‌ی مامان‌بزرگه با روری رو استخراج کرد از سریال. اونم چی، احتیاجی به استخراج نداشت. هر چی با من بده، عوضش عاشق دخترکه. هیچی دیگه، تیرم خورد به سنگ. اما یه شبایی مث دیشب، رابطه‌ی صمیمی نداشته‌م با خانواده‌م، با مامان و بابا، عکس‌العملاشون تو موقعیت‌های عاطفی، تو این سن و سال، اشک به چشم آدم میاره. زندگی‌های خسته.
07 Jan 12:15

۱. عیالوار شده‌م. خونه‌م شده عین خونه‌ی مامان‌ب...

by Ayda
۱. عیالوار شده‌م. خونه‌م شده عین خونه‌ی مامان‌بزرگا. این می‌ره اون میاد. اون میاد این می‌ره. دوست‌پسر خودم، فرزندانم، دوست‌پسر دوست‌دخترای فرزندانم، دوستام، همکارام، خواهرم، شوهرش، دوستای خودش و دوستای شوهرش، دوستام و دوستاشون. تقریباً دیگه روزی یا شبی نیست که تنها باشم. تقریباً به همین دلیله که خیلی کم وبلاگ می‌نویسم. چون هیچ وقتی از آن خود ندارم. اما شکایتی هم ندارم. در واقع خیلی هم خوبم با این حال و هوای جدید. از وضعیت انسان منزوی خوابیده در لانه‌ی خود خارج شده‌م. حالا نه که از وضعیت انسان منزوی  خوابیده در لانه‌ی خود شکایتی داشته باشما، نه. من ذاتاً یه کوآلای چسبیده به درخت در نواحی گرمسیری‌ام که حالا از بد حادثه باید کار و زندگی هم داشته باشم. اما خب، این وضعیت جدید هم مزه‌ی خودشو داره. این‌که سر ظهر یه عده میان خونه‌ت. ناهار درست می‌کنی براشون. معاشرت می‌کنی. زرافه زنگ می‌زنه مامان شام چی دارین من و فلانی هم بیایم. می‌گم بیاین. با پولانسکی می‌ریم تو آشپزخونه به بساط سالاد و شام. کمی دیرتر، وقتی من با کتاب و لپ‌تاپم رفته‌م تو تخت، صدای پولانسکی و زرافه و دوستش میاد از تو سالن، دارن ویسکی می‌خورن و سیگار می‌کشن و گاهی تا دو و سه‌ی شب معاشرت می‌کنن. عجیب‌تر ازینا تدی‌ه. تدی سگ‌مونه. من همیشه اعلام کرده‌م طاقت و توان «مواظب موجود زنده بودن» رو ندارم انی‌مور، بعد از دو تا بچه بزرگ کردن، تنها، سال‌هایی که خودم الردی بچه و نادان بودم. این «موجود زنده» شامل همستر و گلدون می‌شد تا خانواده و پت و دوست‌پسر. حالا چی اما؟ حالا علی‌رغم تمام مواضعم، شده‌م خونه‌ی مادربزرگه، و فراتر از اون، یه سگ ژرمن شیطون هم دارم. عجیب‌ترین پدیده‌ی زندگی‌م. عجیب ازین لحاظ که یه عمر شعار می‌دادم امکان نداره حاضرم پت داشته باشم. حالا نه تنها دارم، که یه های مینتننس‌ش (زیاد انرژی‌گیر؟) رو هم دارم. عجیب‌تر این‌که؟ عجیب‌تر این‌که داره باهاش کلی بهم خوش می‌گذره هم. داره با تمام این سیستم جدید بهم خوش می‌گذره در واقع. سیستمی که اگه یه سال پیش تصورشو می‌کردم، قطعاً سر به بیابون می‌ذاشتم. به نظرم بهتره دیگه از واژه‌ی قطعاً استفاده نکنیم آیداجان، لااقل الان تو این پست. لذا یحتمل سر به بیابون می‌ذاشتم.

۲. آروم شده‌م. اینو تمام آدمای نزدیک دور و برم، مدام با تعجب بهم یادآوری می‌کنن. پارسال همین وقتا، چونان اسپندی بر آتش بودم، با هزار و یک دغدغه و نگرانی. تو این یک سال اما، سال ۲۰۱۸، تمام انرژی‌م رو گذاشتم روی ساختن. ساختن ساختن ساختن. به اندازه‌ی تمام سال‌های مفید زندگی‌م، کار کردم. شروع کردم یکی یکی، پرونده‌های نصفه‌نیمه رو بستن. روی زمین زندگی کردن. انتظارهای فضایی از خودم و اطرافیانم نداشتن. تمام اینا اما، در قدم اول تحت تاثیر حضور پولانسکی بود تو زندگی‌م. خونسردی و آرامش و واقعی‌بودنش، واقع‌گرا بودنش، و شیوه‌ی زندگی‌ش -ایت ایز وات ایت ایز- کم‌کم، عاقبت، روم اثر گذاشت. حالا بعد از یک سال، دارم می‌بینم پیامدهاشو. حالا بعد از سال‌ها، زندگی از همیشه آروم‌تر، دلپذیرتر، و واقعی‌تره.

۳. دوباره خانواده شدیم. اولین خونواده‌مون سه‌نفره بود، حالا چهارنفره. لذت‌بخش‌ترین قسمت زندگی‌م این تیکه‌ست. دو بار خانواده‌م رو جوری ترکوندم/از دست دادم، که فکر می‌کردم هرگز نتونم خرابی‌هایی که به بار آورده‌م رو درست کنم. این بار اما، برای بار دوم، بعد از تابستان نفرین‌شده‌ی دو سال پیش، دوباره می‌تونم ادعا کنم که خانواده‌ایم و خوانواده‌ی خوش‌حالی هم هستیم. این تصویر دقیقا تصویریه که همیشه بهش فکر می‌کردم، همیشه آرزوم بود داشته باشمش، اما اگه یکی همین وقتای پارسال این عکسا رو بهم نشون می‌داد، امکان نداشت باور کنم خونه ی منه، زندگی منه. که یعنی هنوز هم باور دارم هر کسی فقط و فقط خودشه که سرنوشت خودشو می‌تونه تغییر بده و بسازه. کاری که هزاربار هم بکنی، برای بار هزار و یکم به اندازه‌ی بار اول سخت و بعید به نظر میاد، اما شدنیه. اما می‌شه. من تونستم.

۴. مهم‌ترین درسی که زندگی به من آموخت، بسیار دیر و با شهریه‌ی بالا، اما امیدوارم هرگز فراموشش نکنم، این بود که معاشرینم رو با دقت انتخاب کنم. با هر کسی معاشرت نکنم. و هر کسی رو به دایره‌ی نزدیکانم راه ندم. چند بار پام سُر خورد دوباره داشتم میفتادم تو چاله‌ی معاشرت‌های ناسالم، که خوشبختانه علی‌رغم کمی تعلل و ندانم‌کاری، به خود آمده کانتکت‌های مورد نظر رو دیلیت کردم. بدجنسی‌های دور و بری‌ها را نهایتی نیست. لذا حذف آدم‌های مشکل‌دار/مشکل‌زا، و انتخاب آدم‌هایی با خُلق و روان و زندگی سالم، مهم‌ترین دست‌آورد امسالمه.

۵. مدیریت منابع و روابط انسانی، هنوز سخت‌ترین و سرنوشت‌سازترین بخش زندگی‌مه. مدام دارم بهینه‌ش می‌کنم. به همون نسبت، وقتی آدم‌هایی رو می‌بینم که تو روابط ناسالم روزمره، دارن مدام فرسوده می‌شن، سریع حال منجی بشریت بهم دست می‌ده و می‌خوام برم دست طرفو بگیرم از حوضی که توشه بیارمش بیرون، که همون حین به خودم میام که آیداجان، دو دیقه‌ست خودت از حوض اومدی بیرونا، جوگیر نشو فرزندم.

۶. کاوه لاجوردی داره یه کلاسی برگزار می‌کنه تو ایگرگ، به نام فلسفه‌ی اخلاق. اولین جلسه‌ی کلاسش، یه تلنگر طولانی یک‌هفته‌ای بهم وارد کرد. بعد از مدت‌ها، عمیقاً به فکر فرو برد منو. باعث شد از خودم فاصله بگیرم و به رفتارهام، به رفتارهای شخصی و اجتماعی‌م دقت کنم. چیزی که من همیشه کم داشته‌م در زندگی، تماشای آدم‌های کم‌عقده، ساده، باسواد، اصول‌گرا (اصول‌گرا به معنای آدمی که به یه سری اصول پابنده، اصولی که از قضا من هم قبولشون دارم) در متن زندگی واقعی، چیزی بود که من همیشه به عنوان الگو کم داشته‌م در زندگی. حالا، این روزها، وقتی دارم زندگی روزمره‌ی این آدم‌ها رو تماشا می‌کنم، بر اساس مسائلی که کاوه مطرح کرد تو کلاسش، دارم تو خرده‌رفتارهاشون دقیق می‌شم. باهاشون سر صحبت رو باز می‌کنم. گاهی حتا بحث می‌کنم، کاری که به شدت ازش گریزانم. و دارم اون آدم‌ها رو، کم‌کم، الگو قرار می‌دم. ازشون تأثیر می‌گیرم. از شیوه‌ی برخوردشون با مسائل زندگی لذت می‌برم. و هی هربار مدام یاد خودم میفتم که چه تمام سال‌های دور، پیچیده و سخت زندگی کرده‌م. چه توی غار خودم جهانی غیرواقعی ساخته بودم و فکر می‌کردم دنیا همین است که هست. در حالی که دنیا این نبود و کسی نبود هم، که دستمو بگیره بیارتم بیرون از غار، بهم بگه ببین، نترس، خبری نیست. حالا اما، تا بر حسب عادت قدیم، لیز می‌خورم تو غار، آدم‌هایی دارم که دستمو بگیرن بیارنم بیرون، برگردوننم رو زمین، مواجهم کنن با روی واقعی مسائل، روی ساده‌ی مسائل، روی ساده‌ی مسائلِ پیچیده. ازین بابت، خوش‌بخت‌ترینِ این سال‌هام. و قدردان‌ترین.
26 Nov 09:48

هیچ‌کس دوست ندارد غم را مزه‌مزه کند، خوشی و حلو...

by Ayda
هیچ‌کس دوست ندارد غم را مزه‌مزه کند، خوشی و حلوا را چرا

صبح، قبل ازین‌که بلند شوم بروم دوش بگیرم یک برش از آن کیک سیب و دارچین جادویی -سلام مرجان- بخورم با یک فنجان چای، گرمکن‌ خاکستری‌ام را بپوشم با کتانی‌های سبز و خاکستری، بروم ورزش، به عادت هر روز، هر روز از هر ماهِ سال، نیوز-بلر را -سلام دوباره- باز کردم به وبلاگ‌خوانی. دیدم خانم شین وبلاگش را آپدیت کرده. پستش را خواندم. چند وبلاگ دیگر را هم خواندم. دوباره پست خانم شین را خواندم. جمع کردم پا شدم دوش گرفتم یک برش از آن کیک جادویی سیب و دارچین بریدم برای خودم با یک فنجان چای، نشستم روی کاناپه‌ی نارنجی و خیره شدم به پنجره‌های تمام قد روبروم. به حیاط پاییزی و نور قشنگی که پهن شده بود روی زمین. دست به کتاب روی میز نزدم. به موبایلم هم. عصبانی بودم. چای می‌نوشیدم و خیره شده بودم به منظره‌ی پرنور پاییزی روبروم و عصبانی بودم. ورزش که رفتم، حین تمام حرکت‌ها و کشش‌ها، باز هم عصبانی بودم. مدام کسی داشت توی سرم حرف می‌زد. مدام کسی داشت قصه‌ی مادری که دخترش را ترک کرده می‌نوشت. مادرهایی که بچه‌هاشان را ترک می‌کنند، تمام مادری‌شان را باید از بیخ و بن برید انداخت دور؟

یاد تمام روزهای گذشته افتادم. روزهای تلخی که حالا دیگر به سختی به یاد می‌آرم‌شان. اما جایی، کنج دفتری وسط پست‌های وبلاگی جایی، رد پاشان هست. می‌دانم که هست. روزهایی که آن‌قدر تلخ‌اند آن‌قدر دورند که نمی‌خواهم بگردم دنبال‌شان. که اصلا دلم می‌خواهد تمام آن روزها و آن دفترها و آن هزار وبلاگ مخفی را بسوزانم به جای تمام‌شان با عصبانیت بنویسم حق ندارید مادر بودن مادری که کودکش را، فرزندش را گذاشته و رفته را ببرید زیر علامت سوال. دلم می‌خواهد برای بار هزارم بنویسم اگر یک چیز و فقط یک چیز از سینمای اصغر فرهادی یاد گرفته باشیم، این بوده که آدم‌ها را این‌همه ساده و کلیشه، قضاوت نکنیم. آدم‌ها، غم‌ها را چال می‌کنند کنج دلی، کمدی، دفتری وبلاگی جایی، و خوشی‌های نازک و ترد و شکننده‌شان را، ولو اندک، می‌گذارند روی میز، می‌گذارند سر طاقچه، می‌گذارند جلوی چشم. عیار مادرها، عیار «مادری» به ماندن به پای فرزند نیست. به ماندن نیست. گاهی رفتن، از هزار بار ماندن سخت‌تر است. آدم اما می‌رود که روانش را و روان‌ فرزندانش را نجات دهد. یا ندهد اصلا حتا. کی گفته مادرها باید قهرمان باشند و زورو باشند و سوپر هیروهای فداکار زندگی فرزندان‌شان باشند تا بشود بهشان گفت «مادر». کی می‌تواند بگوید مادری که رفتن را انتخاب می‌کند، مادرتر است یا نیست؟ جسورتر نیست یا شجاع‌تر؟ کی سوختن و ساختن شد محک «مادر خوب». کی خوشی کردن و زندگی شخصی خود را داشتن شد کفر ابلیس برای مقام «شامخ» مادری. هاه. مقام شامخ مادری. هنوز هیچ‌کس نیست که «مادری» را از دست خودش، از دست مادرها، از دست زن‌ها، از دست آدم‌ها نجات دهد. کسی نیست که بنویسد مادر، قبل از مادر بودن آدم بوده. کسی نمی‌نویسد از تمام اس‌ام‌اس‌ها و ایمیل‌هایی که من و دخترک و پسرکم رد و بدل کردیم بعد از ترک خانه، بعد ازین‌که من در را بستم پشت سرم آمدم بیرون و یک کوه غم را سال‌ها با خودم حمل کردم توی قلبم، توی تنم، کشاندمش با خودم همه‌جا. کسی تعریف نمی‌کند اگر من آن تصمیم را نگرفته بودم، اگر مانده بودم، اگر نزده بودم بیرون، اگر زندگی‌ خودم را نکرده بودم اگر زندگی خودم را نساخته بودم اگر رها نکرده بودم که بتوانم دوباره بایستم و بسازم، حالا، امروز، به جای این دو جفت چشم درشت سرخوش براق، صورت‌هایی زرد و نگاه‌هایی بی‌رمق توی اینستاگرامم می‌درخشید لابد. کجا خوشی‌نگاری شد رذیلت؟ برای کی باید توضیح داد که چه‌ بهایی پرداخته‌ایم ما، من و دخترک و پسرک، تا بشود من بنشینم این‌جا، امروز، روبروی این پنجره‌های پرنور تمام‌قد. به کجا باید شکایت کنم از تمام حرف و حدیث‌ها و کنایه‌هایی که تمام این سال‌ها، زنان دور و برم، از مادر و خاله و عمه گرفته تا خانم شین، نثارم کرده‌اند. «مادرِ بد». مادری که نمانده، مادری نکرده، رفته دنبال زندگی خودش. حالا که برگشته، حق ندارد بگوید «بدون دخترم هرگز». کی اجازه می‌دهد خط‌کش دست بگیرید و کپشن‌های آدم‌ها را با متر و معیار خودتان بسنجید. اینستاگرام، ثبتِ لحظه، نقل به مضمون، ناقض ناخوشی نیست. ناقض تمام درها و بیماری‌ها و کدورت‌ها و زشتی‌ها و شلختگی‌ها نیست. ایسنتاگرام اما، ثبت لحظه‌ای در لخظه، خیلی وقت‌ها می‌شود دفتر خاطرات. از تمام لحظه‌های کوچک و قشنگی که ساخته‌ایم. که داریم. از حالا به بعد قیمتش را هم بنویسیم پایش؟

آن سال سیاه، در را که بستم، از خانه که زدم بیرون، دنیا روی سرم آوار شد. دنیا روی سرم آوار شده بود و دنیا را روی سر دختر و پسرم آوار کرده بودم. کی بود که بیاید دستم را بگیرد بگوید نترس، تو تنها مادری نیستی که در را بسته‌ای زده‌ای بیرون. کی آمد بگوید نترس، دنیا تمام نمی‌شود. آن روز، آن روز و تمام  روزهای بعدش، دنبای برای من و برای ما تمام شده بود. اما همین دنیای مجازی، همین خرده لحظه‌های خوش زندگی، ولو اندک، ولو گذرا، کم‌کم آرامم کرد. کم‌کم یادم داد بایستم و بگذارم بچه‌ها تماشایم کنند. بچه‌ها ایستادنم را و زندگی کردنم را و خندیدنم را ببینند. هنوز کامنت‌های پست‌های ایسنتاگرامم را یادم مانده، حرف‌هایی که مامان می‌زد، چند رهگذر غریبه که بعدها فهمیدم غریبه نبودند، و دیگران را. که بچه‌ها را رها کرده‌ای رفته‌ای، عکس از خوش‌گذرانی‌ هم می‌گذاری. آن و ناله‌های مخصوص مامان. لعن و نفرین‌هایش. خسته شدنش و لایک خالی زدنش. همه را یادم مانده. بچه‌ها اما یاد گرفتند زندگی کنند. یاد گرفتند می‌شود دوباره از وسط ویرانه‌ها، کم‌کم شروع کرد به ساختن. هزار سال از مادر بودن من  گذشته و به اندازه‌ی هزار سال درشت شنیده‌ام بابت «مادر»ی که بوده‌ام. حالا اما، حالا که همه‌چیز گذشته، که همه‌چیز را دوباره و چندباره، تنهایی، سه‌تایی، با چنگ و دندان ساخته‌ایم و تسلیم مادرهای کلیشه‌ی عادت‌هامان نشده‌ایم، کسی نمی‌آید مدال افتخار بدهد بهمان. هنوز مامان می‌گوید «من واقعا نمی‌دونم چه جوری شانس آورد بچه‌هات این‌قدر خوب بار اومدن». شانس؟ هنوز نمی‌فهمم کسی را که پست می‌نویسد درباره‌ی زنی که «هر کاری دلش می‌خواسته کرده» و حالا چطور به خودش حق می‌دهد کپشن مادرانه بنویسد. هاه. یکی بیاید ما زن‌ها را از دست ما زن‌ها نجات بدهد.
30 Oct 21:37

ماهنشان

by Fereshteh Sb
از سفر قبلی ماهنشان جا موند، بهترین قسمت سفر زنجان، بهترین جاده، بهترین روستاها، بهترین مردم، بهترین هوا، اصلا چی بگم... 
در واقع در برگشت از تخت سلیمان در حال غصه بودیم که کی می‌خواد برگرده زنجان! و یکمرتبه فکری به سرم زد که خب چرا بریم زنجان؟ می‌ریم ماهنشان. جاده و مناظر عالی بودن، قبل از اینکه به کوههای رنگی ماهنشان برسیم هوا تاریک شده بود، ولی ورودمون به این شهر کوچک دره شکل برابر بود با بازشدن دروازه‌های بهشت! از همون سوپرمارکت اول که رفتیم برای شام چیزی بخریم با برخورد خیلی صمیمانه‌ی آقای صاحب مغازه کلی حالمون خوب شد، بعد هم که دنبال نونوایی بودیم و از مردم سئوال می‌کردیم، دیدیم چقدر مردم اینجا با محبت هستن. آقایی که به ما آدرس داده بود وقتی دوباره به ما رسید و دید که هنوز نون نخریدیم سوار شد تا ما رو ببره جلوی نونوایی‌ای که باز باشه. بعد رفتیم و مکان چادر زدنمون رو پیدا کردیم، توی پارک، نزدیک زمین بازی بچه‌ها که اتفاقا یه آلاچیق با میز و صندلی برای شام شبمون داشت. نشستیم شام خوردیم و تخمه شکوندیم و کلی حرف زدیم، و البته مردم شهر رو تماشا کردیم که با چه آرامشی تو اون ساعت شب بچه‌هاشون رو میارن که بازی کنن. خیلی برام جالب بود، که مثلا پدری دوتا دخترش رو با موتور سیکلت آورده بود تا بازی کنن، با صبر تماشاشون کرد و وقتی بچه‌ها دیدن بازی بسه اومدن و سوار موتور شدن که برن خونه. یکی دو نفر هم نبودن، انگار نصف شهر این احساس مسئولیت رو داشتن که بچه‌هاشون به بازی روزانه‌شون نرسیدن و میومدن که جبران کنن. بچه‌ها با هم بازی می‌کردن، والدینشون با هم گپ می‌زدن، یه آرامش خوبی توی کل فضا بود که خیلی بهم می‌چسبید. حیرت من وقتی بیشتر شد که وقتی چادر رو علم کردیم و داشتم توی چادر کیسه خوابم رو باز می‌کردم، دیدم بچه‌ای به دوستهاش می‌گه بچه‌ها سروصدا نکنین مسافر خوابه!! این شد که ماهنشان بخاطر ادب و فرهنگ مردمش توی قلبمون جا گرفت. 
صبح به مناسبت شهر خوبی که توش بودیم، املت درست کردیم و روی یکی از میز و صندلی‌های پارک سفره انداختیم و صبحانه‌ی مفصلی با لبخند عمیق خوردیم. اگر جا داشت و اگر مجبور نبودم به تهران برگردم، هیچ بدم نمی‌اومد چند روز توی ماهنشان بمونم. کم‌کم جمع کردیم و راه افتادیم. جاده‌ی ماهنشان بسیار زیبا با مناظری کم‌نظیر بود، پیشنهاد می‌کنم سعی کنید در زمان غروب آفتاب به ماهنشان برسید چون نور غروب جلوه‌ي کوههای رنگی رو چندین برابر خواهد کرد. اما اطراف ماهنشان هم دیدنی کم نبود. قلعه‌ی بهستان از عجیب‌ترین عارضه‌های طبیعی صخره‌ای منطقه، دودکشهای جن، و جاده‌ی فرعی که ما رو برد وسط یه باغ سیب دیم، و روستاهایی که آدم می‌خواست بشینه و ساعتها و ساعتها تماشا کنه و با مردم جدی اما خوش‌قلب اونها همکلام بشه... اینجا رو روی نقشه‌ی ذهنم علامت زدم که بهش برگردم، شاید بهار.

بسه دیگه... عکس ببینیم...
ماهنشان عزیز توی یک دره‌ی سرسبز
این رنگ کوهها در روشنی ظهره، اگر عصر بود، بارون هم زده بود دیگه ببینین چقدر پررنگ بودن
کلاه میرحسن. یکی از گیاهان دارویی این منطقه‌ست. برای مشکلات گوارشی معجزه می‌کنه
قلعه بهستان
قلعه بهستان. بخاطرش برمی‌گردم.
مردی نشسته در سایه‌ی شومبول اعظم :))
اینجا بهشت زمین‌شناسهاست
عین خنجر زده‌ن بیرون
چشم‌نواز‌ترین مناظر رو توی این سفر تجربه کردم. چه در رفت و چه در برگشت
و باغ سیب جان





































(دو سه هفته‌ست وی‌پی‌ان کار نمی‌کنه و من همچنان از بلاگ اسپات کوچ نخواهم کرد).
12 Sep 18:57

دراز کشیده بود رو مبل بزرگه و سرش تو موبایلش بو...

by Ayda
دراز کشیده بود رو مبل بزرگه و سرش تو موبایلش بود. اومدم دراز کشیدم روش، مماس بهش، گودی گردنشو بوسیدم که «چقد خوشتیپی تو آخه». اومدم غلت بزنم برم پایین که له نشه که سفت نگهم داشت تو بغلش. آباژور بغل دست‌شو خاموش کرد پروجکشن رو روشن کرد فیلمو زد رو پلی . فیلم که نه، سریال، داشتیم فارگو می‌دیدیم. همین‌جوری که دماغم تو گردنش بود لیوان ویسکی‌شو آورد جلو که یه سیپ بخور. یه ته جرعه خوردم. دوباره کله‌مو کردم تو گردنش. «خوش‌بو». موهای کوتاه‌مو با کف دستش به هم ریخت که «قربون اون کله‌ی خوشگلت برم من». تو فارگو همه داشتن همدیگه رو می‌کشتن. من اما خوشحال‌ترین آدم دنیا بودم. با پولانسکی خوشحال‌ترین آدم دنیام، حالا هر قدرم اون بیرون اتفاق‌های بد بیفته.

اون اولا، یه بار نشسته بودیم تو سام کافه، صبحانه‌مونو خورده بودیم، من سرم تو مشقام بود پولانسکی هم سرش تو آی‌پدش. گارسون که داشت رد می‌شد، بهش اشاره کردم یه چای لطفاً. سرشو آورد بالا گفت دو تا چای. خندیدم که اوه ببخشید، حواسم نبود ازت بپرسم، انقد که همیشه عادت دارم فقط واسه خودم سفارش بدم. گفت یاد بگیر دو تا چای سفارش بدی از حالا به بعد. موند تو ذهنم این جمله‌ش. خیلی طول کشید یه دونه چای‌م بشه دو تا. اما شد. اما الانا دیگه بای دیفالت برای هر دومون سفارش می‌دم. چند وقت پیشا که حالم خیلی بد بود و داشتم از نگرانی‌هام براش تعریف می‌کردم، گفت تو چرا همه‌ش فعلاتو مفرد به کار می‌بری؟ تا کی می‌خوای تنهایی نگرانِ همه‌چی باشی؟ تا کی می‌خوای این‌همه احساس تنهایی کنی؟ حتا وقت خوابیدن هم مث جنین تو خودت مچاله می‌شی می‌خوابی. نمچرا باور نمی‌کنی که من هستم پیشت و کمکت می‌کنم؟ باور نمی‌کردم. به جمله‌های قشنگ عادت داشتم اما به جمع بستن فعلام وقتایی که روزگار سخت می‌گرفت، نه. گفت تو پارتنرمی، می‌فهمی اینو؟ گفت همیشه حواسم بهت هست. به «همیشه» اعتقاد ندارم. اونم نداره. از بیهوده‌ترین و اگزجره‌ترین قیدهاست. اما عجیب دل آدمو گرم می‌کنه. 

تو فارگو همه داشتن همدیگه رو می‌کشتن. اومدم غلت بزنم دراز بکشم پایین مبل که پولانسکی نذاشت. نگهم داشت تو بغلش. گفت عاشق فیلم دیدنامونم باهات. گفت دلم می‌خواد باهات پیر شم. خندیدم که الردی پیریم هانی. گفت تو هیچ‌وقت پیر نمی‌شی. همین خوابیدنتو نیگا. عین گربه میای می‌خوابی تو بغل آدم. گفتم پایه‌م، پیر شیم با هم. گفت اوهوم. گفت بچه انتخاب واحدشو کرد؟ گفتم آره. گفت این‌ هفته باید ببرمش سیستم صوتی عباس رو نصب کنیم. (عباس اسم ماشین دخترکه). گفت دلم برا جوجه‌ها تنگ شده. جمعه ۴تایی بریم بیرون. گفتم خب. 
29 May 14:36

چی به پای تو بریزم

by noreply@blogger.com (Mary Harmony)
Ayda shared this story from جنگل خواب:
هر کی به نوعی مشغول فرو کردن خوش‌آمدها و بدآیندهای خودش به زندگی بقیه ست و اگر پای بچه‌ای در میان باشه که دیگه همه معلم و متخصص می‌شن. یه بار به پارسا و ماهان گفتم انقد با تبلت بازی نکنین من خوشم نمی‌آد سرتون همه‌ش تو بازی باشه، بدون این که هماهنگ کرده باشن همصدا گفتن هر وقت بچه زاییدی نذار با تبلت بازی کنه. جواب دندان‌شکنی بود و حظ کردم.

مناسبتی (دیدم یکی پایان کودکی یک دختربچه را اعلام کرده چون دیده دارند موهای بچه را در آرایشگاه درست می‌کنند و مادر و مادربزرگ بچه هم به جای گریه کردن و بر سر زدن شادمان اند و چه ترسناک که شادمان اند! پس بر آن شدم تا قلم به دست گرفته و تجربه‌ی خود را از "پایان تصاحب" قلمی کنم)

از تو که حرف می‌زنم
بالاخره یک رقاص هم در قبیله‌ی ما ظهور کرد. فندقِ تر، نخودِ طلایی، بلبل خوش‌الحان سه‌ساله‌مون با گیسوان نرم شاه‌بلوطی و خنده‌ی گرم و شکرریزش. نادی عاشق رقص است و با آهنگ و بدون آهنگ آماده‌ی رقصیدن. وقتی ازش می‌پرسم توی خونه چی کارا می‌کنی؟ می‌گه هیچ کاری نبکنم. می‌گم آخه مگه می‌شه؟ بازی نمی‌کنی؟ با این که می‌دونم با هر چی گیر می‌آره بازی می‌کنه می‌گه نه، می‌پرسم با مامانت می‌ری آرایشگاه؟ می‌دونم که هر روز می‌ره و خیره می‌شه به مامانش که چطور داره کار مشتری‌ها رو انجام می‌ده. اون قدر خوب نگاه می‌کنه که وقتی می‌آد این‌جا و روی موهای من کار می‌کنه تمام حرکات رو درست انجام می‌ده، با دستای کوچیکش موهام رو می‌بافه، شینیون می‌کنه، مثلاً تافت می‌زنه و در پایان وقتی قشنگ موهام گوریده شد توی هم می‌گه خب دیگه تموم شد و می‌ره دنبال کارش...، می‌پرسم غذا خوب می‌خوری؟ می‌گه ترشی خورده‌م، می‌پرسم تلویزیون می‌بینی می‌گه نه، می‌گم پس می‌شه بگی چی کار می‌کنی؟ می‌گه می‌لرصم... می‌رقصم رو این طوری می‌گه. تنها چیزی که محکم ازش حرف می‌زنه؛ همین رقصیدن. خبر و فیلم‌هاش رسیده که همیشه وقتی مراسم عروسی و مهمونی جایی باشه نادی از اول تا آخر اون وسط حضور داره. رقصیدنش خیلی منحصر به فرد و دلربا ست. اوایل هنوز با حرکات رقص ایرانی آشنا نبود و از طریق یکی از ویدئوکلیپ‌های جنیفر لوپز با مفهوم رقص آشنا شده بود. اول چند ثانیه با زانوهای خم‌شده پاهاش رو صد و شصت درجه باز می‌کرد و خودش رو تکون می‌داد بعد دور خودش می‌چرخید و هی می‌زد در کون خودش، مامانش می‌گفت وای نادیا خاک بر سرم این کارا رو نکن ولی ما هر کدوم یک طرف از خنده شهید می‌شدیم. بعد کم کم از این طرف اون طرف تکون دادن کمر و رقصِ مدلِ نخ‌ریسی رو یاد گرفت. حالا خودش به یک حرکاتی رسیده که شبیه هیچ کدوم از قبلی‌ها نیستند. یک مدل رقص توک پا اختراع کرده که شبیه پریدن بز کوهی و آهو ئه، و چند مدل حرکت ریتمیک که نیم ساعت پشت هم ادامه داره. یک جاهایی حرکاتش من رو یاد رقصیدن مامانم می‌ندازه و خیلی می‌خندم و به این فکر می‌افتم که ژن‌ها حتماً حامل رقص هم هستند و به مرور جهش پیدا می‌کنند و رقص نوه طبیعتاً بهتر از مادربزرگ می‌شه. مامانم به شکلی خاص و بدوی می‌رقصه. هیچ وقت ریتم‌اش شبیه ریتم آهنگی که باهاش می‌رقصه نیست. دست‌هاش رو جوری حرکت می‌ده که انگار داره توی یک کاسه‌ی فرضی به مایه‌ی کتلت سیلی می‌زنه. پاهاش رو مثل نمدمال‌ها می‌کوبه زمین و بعد روی یک پا می‌چرخه. هر وقت در یک مراسمی مامانم رو به زور بلند می‌کردند می‌بردند وسط من از خجالت یک جایی خودم رو گم و گور می‌کردم. عقل‌ام همین قدر می‌رسید. دست زدن با آهنگ رو هم بلد نبود و موقع دست زدن نیم‌پرده از ریتم آهنگ و دست زدن جمع عقب بود. همیشه به‌ش می‌گفتم مامان توروخدا دست نزن آبرومون رفت. به سبب وضعیت خاص تربیتی در این مملکت، آبرو چیزی ست که از نوزادی برای ما مهم است و همیشه نگران ایم یک حرکت خودمون یا یکی از نزدیکان‌مون آبروی ما رو ببره. بیچاره مادرم هیچ وقت برنگشت بگه به تو چه بچه، ولی کارش رو هم می‌کرد.
نادی صاحب قلب و روح و جگر همه‌مون شده حتی اون دو تا بچه‌ی دیگه. اونا هم می‌پرستنش. مُهر خودش رو به همه چی کوبونده. صدا و حرف زدن بچگی‌های پارسا و ماهان رو که زنگ زده بودن و روی پیغامگیر حرف زده بودن این همه سال نگه داشته بودم ولی همه رو نادی زد پاک کرد و حالا فقط صدای خودش روی تمام پیغامگیرها مونده. غیر از آخر هفته‌ها که خودش این‌جا ست تمام هفته پیغام‌های اون رو گوش می‌دم و مثل اون حرف می‌زنم و ادای اون رو در می‌آرم تا کمی از بار عشق و دلتنگی کم بشه ولی باز هم راضی نمی‌شم. مدت‌ها ست دیگه کلمات رو اشتباه نمی‌گه ولی من آپدیت نمی‌کنم و هنوز همون‌هایی رو که قبلاً می‌گفت استفاده می‌کنم. نمی‌تونم خودم رو راضی کنم به چایی نگم دایی و به نوشابه نگم باشابه، به دوباره نگم بابالا و به تولد نگم بابالو. چند تا پیغام صوتی ازش دارم که مثل جواهر ازشون نگهداری می‌کنم و اون قدر با خودم تکرار کرده‌م که همه حفظ شده‌ن. یک جا وسط مکالمه به‌ش گفته‌م می‌خوام برم چایی دم کنم، سماورو گذاشته بودم و حالا آب جوش اومده. اون هم که می‌ترسه من برم و دیر برگردم یا دیگه پیغام ندم می‌گه اگر آب جوش رو بیذاری تو سماور بیداری می‌سما که این آخری یعنی بیچاره می‌شما ولی چون لحنش تهدیدآمیز است مطمئن ام منظورش این بوده که بیچاره‌ت می‌کنم. هر وقت دارم پیغام‌هاش رو گوش می‌دم ناگهان به خودم می‌آم می‌بینم از بس نیش‌ام باز مونده دهن‌درد گرفته‌م. مامانم هم هر وقت می‌آد می‌گه بذار گوش کنیم. پیغاماش رو گوش می‌دیم قربون‌صدقه می‌ریم و خودمون رو می‌زنیم. وضعیتی شده برای خودش. یک وقت‌هایی اون قدر می‌بوسمش که احساس می‌کنم قلب‌ام حالت مذاب پیدا کرده و واقعاً نگران می‌شم لپ‌هاش درد بگیره. قبل از این هیچ وقت با یک دختربچه زندگی نکرده بودم و حتی حدس هم نمی زدم که زندگی این قدر شیرین‌تر بشه و این قدر متفاوت. بعید نیست از اون عمه‌پیرهای دیوانه بشم که روز عروسی برادرزاده توی جمع می‌گن این بچه که بود این جوری می‌کرد اون جوری می‌کرد، به این می‌گفت این به اون می‌گفت اون، و بچه رو حرص بدم.

پایان تصاحب
می‌دونم رقصیدن بچه‌ها در کنار خیلی کارهای دیگه از نظر خیلی‌ها موجه نیست و به دلایلی فکر می‌کنند این بی‌فرهنگی ست و باید با اون مقابله کرد (البته من قائل به وجود چیزی به نام "بی‌فرهنگی" نیستم). شاید بشه آمارش رو هم در آورد و مستند کرد که نود و نه درصد این افراد با یک بچه زندگی نکرده‌ن و یا در تماس دائم نبوده‌ند.
چند وقت پیش با یکی بحث کردم... اظهار انزجار کرده بود از این که چرا مردم بچه‌هاشون رو آرایش می‌کنن و آخ و وای کرده بود که حالا اون هیچ چی، روسری هم سرشون می‌کنن و ازشون فیلم می‌گیرند می‌فرستند شبکه‌های تلویزیونی تا پخش بشه. از این اظهار نظرها زیاد دیده‌م و می‌بینم و جالب است بدونید که مختص کودکان هم نیست. این خط و نشان‌ها را برای نوجوان و جوان و پیر هم می‌کشند ولی فعلاً بحث بر سر کودک است.
من هم یک زمانی این طوری فکر می‌کردم. تصورم این بود که این پدر و مادرها هستند که بچه رو مجبور به کاری می‌کنند و مثلاً اگر یک کودک می‌دیدم که چادر و مقنعه سرش است مطمئن بودم که درواقع سرش کرده‌اند و طفل معصوم اون زیر داره از اختناق حاکم بر جامعه و خودش خفه می‌شه. از وقتی خودمون بچه داریم، از همون روزی که قبیله‌مون صاحب اولین نوه شد و بچه شروع کرد به "خواستن"، این طرز تفکر ریده شد توش. چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی. فهمیدم این بچه ست که انتخاب می‌کنه، اون هم با چنان نیروی خودجوش و سهمگینی که نمی‌شه و نباید باهاش مقابله کرد. حتماً کسانی هم هستند که بچه رو مجبور می‌کنند یا عامدانه به‌ش خط می‌دن ولی این فقط "یکی از دو حالت موجود" است و از اتفاق درصد بسیار کمی رو شامل می‌شه. شخصاً یاد گرفته‌م اساس رو روی بچه بگذارم؛ اگر در هر وضعیتی چشم‌هاش راضی به نظر برسند و آرام و خوشحال باشه (چه زیر چادر چاقچور، چه با هفت من آرایش، چه در حال رقصیدن جلوی یک لشکر آدم، چه در حال آواز خوندن، شعبده‌بازی کردن، سینه زدن، زنجیر زدن، نماز خوندن، قرآن خوندن، نوحه خوندن یا در حال انجام هر کار دیگری که به اشتباه به نظرمون می‌رسه مخصوص آدم‌بزرگ‌ها ست)، پس یعنی کودک خودش انتخاب کرده و به انتخاب خودش واقف است و ما چه کاره ایم که با انتخاب کودک بجنگیم. اگر هم کودک در عین حال که احساس امنیت داره، مضطرب یا ناراحت یا خجالت‌زده یا اخمو باشه و فرضاً به کاری مجبورش کرده باشن دیر یا زود کاسه کوزه‌ها رو به هم می‌ریزه و با قدرت خدادادی‌ش دوباره همه چیز رو بر اساس سلیقه و خواست خودش می‌چینه. تنها جایی که دیگران اجازه دارند ورود کنند وقتی ست که کودک تحت آزار آشکار قرار گرفته و خطر روشن و واضحی امنیت‌اش رو تهدید می‌کنه.
قضاوت و دخالت دائمی در کار بچه و والدین (بر اساس پیش‌فرض‌های شخصی)، ظلم است و خشونت وَ آزارش کمتر از زدن و پرخاش کردن نیست. تقلید هم نوعی از یادگیری ست. مثل مشق کردن کار نقاشان بزرگ وقتی می‌خوای نقاش بشی، یا زدن از روی نت‌هایی که قبلی‌ها نوشته‌اند وقتی می‌خوای ساز زدن یاد بگیری. چطور یک جا تقلید اسباب آموزش و تربیت و موجب افتخار است و جای دیگر آدم حساب نمی‌شود؟
بچه هم از اطرافیان و اول از همه از والدین و خانواده و در ادامه از دوستان و بقیه تقلید می‌کنه چون داره یاد می‌گیره، زندگی کردن رو یاد می‌گیره، لذت بردن رو، حرف زدن و فکر کردن و شوخ‌طبعی رو. صد در صد شوخی‌های بچه‌های ما تکرار و تقلید شوخی‌هایی ست که خود ما می‌کنیم و اون‌ها شنیده‌ن. تا مدتی تکرار می‌کنن و بعد یه روزی یاد می‌گیرن توش تغییراتی بدن و مال خودشون کنن. بچه مادر و خاله‌ش رو می‌بینه که روسری سر می‌کنند و آرایش هم می‌کنند پس می‌گه که برای من هم رژ بزن، با من هم دابسمش درست کن، به من هم روسری بده، من رو هم آرایش کن، به من هم چادر بده، من هم باهات نماز بخونم، من هم باهات بیام دسته، من هم زنجیر بزنم... حتی اگر هر کدام این‌ها از نظر ما بدترین کار روی زمین باشه نمی‌تونیم با خواسته‌ی یک انسان مستقل برای تجربه کردن و حضور داشتن کنار دیگران مخالفت کنیم فقط به این دلیل که کوچک است. اکثریت دوست دارند فکر کنند بچه متوجه و فهمیده نیست و نمی‌تونه از خودش نظری داشته باشه. آیا می‌شه به این بهانه که مثلاً آرایشگاه و سالن عروسی و مسجد و دسته‌جات عزاداری و شبکه‌های اجتماعی جای مناسبی برای بچه نیست، بچه رو از همه جا حذف کرد؟ اصلاً این کار عاقلانه ست؟ انسانی ست؟ اصلاً به ما مربوط است؟ اگر به نیاز به استقلال بچه بی‌توجهی یا با آن مخالفت کنیم تأثیر که ندارد هیچ، کودک هر جور شده کار خودش رو می‌کنه. تا ما بریم یک روسری مناسب برای نادیا پیدا کنیم حوله سرش کرده بود و نصف رژ لب رو با انگشت له کرده بود و به سر و صورتش مالیده بود و چند قطره لاک ناخن هم خورده بود. اگر چیزی که بچه می‌خواد لمسش کنه و بفهمه و امتحانش کنه در دسترس‌اش نگذارند خلاقیت به خرج می‌ده و یک چیز جایگزین پیدا می‌کنه. هر چیزی راهی داره مثلاً می‌شه چند تا لوازم آرایشی مناسب که مواد مضر توش نداره انتخاب کرد و داد به بچه یا هر وقت به سنی رسید که توضیح رو گوش بده و درک کنه براش توضیح داد که باید بزرگ‌تر بشه تا بتونه آرایش کنه. تجربه‌ی زیسته‌ی من می‌گه اگر ما نرم و معتدل برخورد کنیم و در مقابل کودک مثل روانی‌های مریض و عصبی نباشیم و به زور و پرخاش چیزی رو از دست‌شون نکشیم یا با تحکم از چیزی نهی‌شون نکنیم و زرت و زورت تو دل و مغزمون پایان کودکی‌شون رو اعلام نکنیم بچه خودش تجربه‌ها رو در حد تجربه نگه می‌داره و به‌شون گیر نمی‌ده و زودتر از اون چه ما فکر کنیم ازشون می‌گذره و سراغ بعدی می‌ره. چیزی که براشون اهمیت داره این هست که آزاد باشن و جاشون تنگ نباشه. نباید امکان تجربه کردن رو از بچه گرفت. فقط در این صورت است که بالاخره زمانی می‌رسه که می‌تونن یک انتخاب واقعی داشته باشن. برای بچه فرق نمی‌کنه آدم‌بزرگ چقدر خودش رو عاقل و فرهیخته و مسئول و باکلاس می‌دونه. اگر بخوای مجبورش کنی کار درست رو (درست از نظر تو) انجام بده باز هم به نظرش اجبار است و بالاخره از زیرش فرار می‌کنه.

من هم از اول این طوری نبودم. مثلاً تصورم این بود که اصلاً بچه نباید با صدای اندی و شهره و شهرام تماس داشته باشه و هیچ بچه‌ای نباید قر ایرانی یاد بگیره و هیچ بچه‌ای نباید در کلیپ‌های خواننده‌ها برقصه یا در مسابقات تلویزیونی شرکت کنه و هیچ بچه‌ای نباید آرایش کنه، و تلویزیون و پاپ ایرانی روح و گوش کودک رو می‌خراشه و بچه دیگه تباه می‌شه و هر کس اجازه‌ی انجام چنین کارهایی به بچه‌ش می‌ده مصداق بارزی ست بر آزار کودکان. حتی تصمیم داشتم خودم هر وقت حامله شدم برای جنین موتزارت بذارم (طوفان خنده‌ها). همین‌طور تصورم این بود که پدر مادرهای مذهبی شلاق دست گرفته‌ن و به زور کتک بچه‌های فسقلی‌شون رو باحجاب می‌کنن و الهی بمیرم اون بچه دیگه چی از زندگی می‌خواد بفهمه؟
با وجود ژست ناصح و دلسوز و مسئول و عاقل، برداشت‌ام کاملاً و از اساس اشتباه بود. چرا می‌گم از اساس اشتباه؟ چون در این جور مواقع ما فقط به این فکر می‌کنیم که چی دوست داریم و با چی حال کردیم و از چی خوش‌مون نیومده، و اون قدر احساسات‌مون وحشی و خشمگین و پر از عقده‌های شخصی ست که سال‌های بچگی و نوجوانی خودمون رو یادمون نمی‌آد. یادمون نیست یک روز مذهبی بودیم یک روز بی‌خدا، یک روز آرایش دوست داشتیم یک روز چادر یک روز از هر دو بدمون می‌اومد، یک روز از رقص و دورهمی حال می‌کردیم یک روز برامون اخی بود، یک روز افسردگی و راک مد بود و به‌مون حال می‌داد یک روز عرفان و عبادت. فراموش می‌کنیم برآیند همه‌ی این‌ها (تقلید و تکفیر و تشویق و توضیح و تفریح) با هم ما را ساخته است. ما هم قدم به قدم یاد گرفتیم واقعاً چه چیزی می‌خواهیم یا دوست داریم. دوست داریم چه شکلی دیده بشیم و چه چیزهایی رو پنهان می‌کنیم. البته من که هنوز هم واقعاً نمی‌دونم چی می‌خوام ولی با آزمون و خطا سلیقه‌ی خودم رو پیدا کردم.
حالا منطقی و منصفانه و انسانی نیست که خودمون از صدقه‌سر ساده گرفتن و گیر ندادن پدر مادرها (که ظاهراً دوران طلایی‌ش داره سر می‌آد) وَ تجربیات آزادانه‌ای که داشتیم آزاده زندگی کنیم، ولی تمایل داشته باشیم والدین همه مصمم و محکم و رئیس باشند، و کوچک‌ترها درواقع مرئوس باشند و آزاد نباشند و با نظارت رؤسا از بدو تولد مسیر خطکشی‌شده و مشخصی رو انتخاب کنند که ته‌ش حتماً به یک بالغ فرهیخته مثل ما برسد.
هر کی به نوعی مشغول فرو کردن خوش‌آمدها و بدآیندهای خودش به زندگی بقیه ست و اگر پای بچه‌ای در میان باشه که دیگه همه معلم و متخصص می‌شن. یه بار به پارسا و ماهان گفتم انقد با تبلت بازی نکنین من خوشم نمی‌آد سرتون همه‌ش تو بازی باشه، بدون این که هماهنگ کرده باشن همصدا گفتن هر وقت بچه زاییدی نذار با تبلت بازی کنه. جواب دندان‌شکنی بود و حظ کردم.
25 Aug 11:42

ابر سیاه

by ......


هربار که از یک دوره افسردگی بیرون میام، مثل آدمی‌ام که سرش را کرده بودن زیر آب و نمی‌تونست نفس بکشه و حالا آب‌چکون و خیس و نفس نفس زنان دوباره برگشته به زندگی. این بار دوره‌اش خیلی کوتاه بود و می‌دونم که احتمالا دلیلش بالا پایین شدن هورمون‌‌ها توی دوره پریودم بود (بله یک ماه هم که درد ندارم، اینطوری تلافی می‌کنه) اما حتی وقتی یاد این پنج روز گذشته می‌افتم، نفسم می‌گیره.

البته که بلدم چی کار کنم که افسردگی دامن‌گیر و طولانی نشه و البته که هر پنج روزش را هرطور که بود خودم را از خانه انداختم و بیرون و راه رفتم و گوشه‌های جدید شهر را کشف کردم و کار کردم و نوشتم و حتی برای خودم بستنی قیفی خریدم. اما اون ابر سیاهی که همه چیز را ترسناک و بیهوده می‌کنه و هی می‌پرسه « که چی؟» هم دنبالم بود و نمی‌گذاشت خورشید را ببینم. و خب، خورشید هم اینقدر کم بود این روزها که بدون افسردگی هم پیدا کردنش آسون نبود و شاید اصلا تقصیر این هورمون‌های بیچاره نیست و واقعا این هوای ابری و بدون خورشید حالم را بد کرده بود.

امروز، وقتی صبح زود رفتم کنار رودخانه دویدم و بعدش دوش گرفتم و پریدم توی کافه و کارم را شروع کردم، حس آدمی را داشتم که پنج روز هرچی دویده جلو نرفته و حالا یک دفعه مثل تیر از کمان رها شده، پریده بیرون.
04 Jun 13:20

هدف

by فروغ

۱-کتاب برایان تریسی اثر نکرد. من اون قدر در زمینه روان‌شناسی کتاب خونده‌ام که دیگه هر کتابی قادر به بلندکردن من نیست. چه برسه به یک کتاب انگیزشی ساده که از اصل اعتقادی به روشش ندارم.
برای همین سی و صد بار دیگه سوداکو رو پاک کردم و دوباره از اپل استور داون‌لودش کردم. بسیار هم مزخرفه. فقط یک آدمی که تبدیل به الاغ شده‌باشه می‌تونه با این همتی که من به‌خرج می‌دم، هی سوداکوهای تکراری که دیگه هیچ جذابیتی هم نداره، حل کنه.

۲-دو سه روزه دارم سعی می‌کنم قرص خواب رو کنار بزارم. 
دکترم گفته نکن. سیستمت بهم می‌ریزه و کلسترول و تیروییدت با بدخوابیدن باز نوسان پیدا می‌کنن. ولی دیگه نمی‌تونم تحمل کنم روزی ده-یازده ساعت بخوابم.
یک الاغ که در زمان بیداری ممکنه فقط سوداکوحل کنه، خوابیدنش بهتر از بیداریه قاعدتن. لااقل شونه‌اش درد نمی‌گیره. ولی از وابستگی خوشم نمیاد. 
الان احساس می‌کنم کمی عصبی‌ام. هنوز کامل قطع نکردم ولی دوزش رو پایین آوردم و حس آرامش ندارم. تا ببینم چی‌ می‌شه.

۳-برایان تریسی کمکی نکرد. ولی یک راهی بهتون می‌گم که صد در صد برای بهترزندگی‌کردن جواب میده. البته برای دراز‌مدت و اون نوشتن اهداف بلند مدته. 
در مورد من برنامه‌ریزی‌های کوتاه مدت در زندگی شخصی یه وقتایی ارور می‌ده. مثل همین دورانی که الان توش قرار دارم. به‌جز برای شرکت که راه دومی ندارم جز نوشتن برنامه از روز قبل یا حتی اول وقت همون روز. ولی نوشتن اهداف بلند مدت که از چند سال قبل با نوشتن لیست آرزوها شروع کردم، خیلی خوبه.
 تقریبن سالی یک یا دوبار اهداف مهم سالم رو می‌نویسم. نمی‌دونم دقیقن چه مکانیسمی رو در مغزاجرا می‌کنه که آدم ناخودآگاه به سمت اون هدفها جلو می‌ره. 

درست یادمه بیست و پنج سال قبل کتاب اسکاول‌شین رو خوندم. اون زمانها اهل کاستاندا و گیتی خوشدل و این حرفها بودم. یک توصیه خیلی مهم اسکاول‌شین  نوشتن آرزو به صورت هفت جمله تکراری برای فرشته‌های نگهبان بود!
من این کار رو می‌کردم و جواب می داد!!
سالهای بعدترش که به این کارم فکر می‌کردم، از اینکه چطور ممکنه به این توصیه عمل کرده‌باشم، خنده‌ام می‌گرفت. (البته بعد از اون هم به آدمهای دور و برم که در شرایط ویژه‌ای مثل بیماری نیاز به کمک فوری از عالم بالا داشتن، صرفن برای آرامش روان، توصیه می‌کردم.)
الان می‌فهمم که این توصیه اسکاول‌شین کاملن ‌پایه علمی داره و برای کسانی که دنبال درسهای مدیریت نیستن و زندگی رو خیلی ساده‌تر(و البته دلپذیرتر) می‌بینن، همون درس مکتوب‌کردن هدفه در مدیریت.
اولین درس ما در مدیریت صنعتی هم همین بود: یک مدیر باید بتواند هدف تعریف کند و اولین و مهم‌ترین ویژگی هدف، مکتوب بودن آن است.


پی‌نوشت:

الان که داشتم دنبال لینکی برای معرفی کتاب چهار اثر اسکاول‌شین می‌گشتم، دیدم به چاپ شصتم رسیده!! 
به‌نظرم یه‌بار بخونیدش. کتابی که شصت بار چاپ بشه حتمن ارزش یک‌بار خوندن داره. خودمم یه‌بار دیگه ورقش خواهم زد.
این چند جمله پایین رو هم در خلاصه کتاب دیدم که خوبه :

خداوند آشکارا گفته است که نخستین حرکت را انسان باید انجام دهد. بخواهید که به شما داده خواهد شد. بطلبید که خواهید یافت. بکوبید که برای شما باز کرده خواهد شد.

13 Apr 06:05

داستان دو شهر

by parastoo samiee
هیچ وقت در این سی و شش سال زندگی، اینقدر از دنیا و آدم ها جدا نبودم که در این سه ماه در این شهر. که در این سه ماه، که در این شهر. بعد هنوز این شهر رو دوست دارم. 
دیروز وقتی سری درخت های جوونه زده رو دیدم، حسرت خوردم که نمی مونم و بهار و سبز شدنشون رو ببینم. سبز شدن شهر رو ببینم. عجیب ترین قسمتش همینه. اینکه این شهر رو دوست دارم با اینکه تنهاترین روزهای زندگی ام رو توش گذروندم. هفته هایی که غیر از حرف زدن سر کلاس و سفارش قهوه و چایی دادن به خانم کافه چی حضوری با هیچ آدم دیگه ای حرف نزده ام. 
سه روز دیگه این سفر تموم می شه. قراره وسایلم رو جمع کنم و برگردم به شهر خودم. پیش روزبه. تو خونه خودم و تو تخت خودم بخوابم. بدون شمردن روزها. ولی این اتاق تاریک و تخت فنر در رفته هم خونه می مونه. خونه من تنهای ساکت. منی که نمی شناختمش. منی که اصلا نمی دونستم در درون من وجود داره. 

parastou@gmail.com
15 Dec 14:48

همه در پاییز اتفاق افتاد

by S*
و من دوست دارم برای تو بنویسم. تویی که هنوز حتی اسم و شکل و صدا نداری ولی به چشم من کاملترین موجود دنیایی. از همه اتفاقات جهان مهم تر. سهمگین تر. زیباتر.
پیش تر، کمی پیش تر از این، من آدمی بودم که می بایست برنامه های خاصی را دنبال می کرد. منتظر اتفاقات خاص در تاریخ خاص با کیفیت از پیش تعیین شده بود. غیر از این عاصی می شد. غیر از این شاکی می شد. به در و دیوار می کوبید تا همه "نشد" ها بشوند... من داشتم برنامه های این فصل و فصول بعدش را می چیدم و برای هر کدام فکر می کردم و هر کدام را توی طبقات مختلف اهمیت می گنجاندم.... تا که تو آمدی...
وقتی دیدمت، یک موجود بيشکل یک سانت و نیمی بودی با قلبی که خیلی تند و سمج میزد.قلبت، زیباترین چیزی بود که تا اینجای عمرم دیدم. تمام راه برگشتن گیج بودم. برایت تنها یک جفت جوراب  رنگی بندانگشتی خریدم چون هنوز بلد نیستم باید برایت چکار کنم. هم به من وابسته ای، هم به من محتاجی، هم ازت میترسم.

برای اولین بار، از به هم خوردن تمام محاسباتم و فرو ریختن همه خرده برنامه هایم و تغییر کلان انتظاراتم از روز و ماه، ناراحت نیستم. از غافلگیر شدنم شکایتی ندارم. برای اولین بار از اینکه اوضاع آنجور که من از قبل فکرش را کرده بودم پیش نخواهد رفت، مضطرب نیستم.... من بغایت مبهوت و مسحورم و دایم به آن نقطه کوچک تپنده فکر می کنم که قلب تو بود. تنها و زنده و قوی و تازه. از همان لحظه که دیدمش؛ که آن جور با سماجت می تپید، از همان لحظه دنیای اطرافم ساکت شد و باقی آدمها و اتفاقات اهمیتشان را از دست دادند. در جهان ِ اکنون من، فقط تو هستی و من لجبازمغرور که حتی خدا را انکار می کنم، چنین مقهور این "بودن"ی شدم  که لابد نامش زندگی است. بار اول است که زندگی این چنین در برابرم قد کشیده و افق دید مرا گرفته. به تلنگری من را گذاشته به کناری تا تنها نگاه کنم، تحسینش کنم، عاشقش باشم..

این همه سفر کردم. این همه دیدم از آدم و بنا و بنیادهای آباد و برباد. این همه راه از هوا و دریا و زمین رفتم از شیکاگو تا واتیکان. از مایورکا تا سالزبورگ. هرگز اینقدر شگفت زده و ساکت و مبهوت یک "دیدن" نشدم. هرگز دیدن موجودی اینقدر مرا زیر و رو نکرد جوری که "خودم"، شادی و غم و دلشکستگی و دستاورد خودم،  آنچه که بر احوال "من" وارد شده، محور نباشد. محور جای دیگری، حول مدار دیگری بچرخد که تنها از یک سر  به من مربوط می شود اما از من مستقل و جداست.
من تا همین دو روز پیش، هرگز فکر نمی کردم که بشود به چنین کیفیتی عاشق یک توده بی اسم بی شکل بی صدا شد...چقدر برای خودم عجیب است. فکرش را نمی کردم هرگز امکانش باشد تا ظرف تنها یک لحظه، اینسان تغییر کنم. هرگز موجودی را اینگونه دوست نداشته بودم. انگار پیش از اینها، پیش از همه سرگذشتم، حتی قبل از اینکه خودم باشم، تو در دل من نشسته بودی...
22 Oct 05:24

لانتوری؛ حمید هامون دهه 90

by noreply@blogger.com (Homayoun Kheyri)

رضا درمیشیان را با "عصبانی نیستم" بیشتر می‌شناسیم؛ فیلمی پر از استعاره که حتی اگر مخاطبش ایرانی باشد ولی چیز زیادی درباره تاریخ معاصر ایران نداند درک محتوای آن دشوار است. لانتوری از این جنبه برای مخاطبان دریافتنی‌تر است. اما فیلم را باید مشق درمیشیان در دهه 90 در مقابل درس داریوش مهرجویی دهه 70 قلمداد کرد.
  

لانتوری داستان تغییرات اجتماعی طبقه متوسط ایران در فاصله دو دهه است. طبقه متوسط که در دهه 70 موتور تفکر اجتماعی بود حالا موتور وحشت اجتماعی‌ست. هامون جای خود را به پاشا داده است. 

هسته اصلی داستان لانتوری را وقتی پیدا می‌کنیم که این جملات را از زبان ملک ک. یکی از افراد گروه یا "تیم"‌ زورگیرهای خیابانی می‌شنویم: "ما واقعن نمی‌دونستیم از کی و چی داریم می‌دزدیم. نه من ر. دال نمی‌شناسم ... میم کاف هم نمی‌شناسم. ما اصلن روحمون خبر نداشته ... بعدن فهمیدیم اینا مفسد اقتصادی و اختلاس‌گر و این داستانا بودن. ما اصن دنبال این قضایا نبودیم. ما دنبال پولشون بودیم، برامونم مهم این بود که خدا رو شکر همه‌شونم مشکل زن دارن". 


درمیشیان می‌گوید ظاهر قضیه این است که در دهه 90 مفسد اقتصادی و اختلاس‌گر از چنان موقعیتی برخوردارند که شان یک گروه قمه به دست برای دستبرد زدن به آن‌ها کفایت نمی‌کند. در این جملات اگر به جای مفسد اقتصادی و اختلاس‌گر بگذارید فرماندار، مدیرکل و امثال آن‌ها آنوقت معنای جملات فرق می‌کند. طعنه لانتوری این است که دستبرد زدن به همه مردم مجازات دارد اما برای دستبرد زدن به مفسد اقتصادی و اختلاس‌گر باید مجوز هم داشت. مفسد و اختلاس‌گر موقعیت‌های ویژه‌ای دارند. مهرجویی همین نگاه را در گفتگوی حمید هامون ( بازی خسرو شکیبایی) و رئیس اداره‌اش (با بازی امرالله صابری) در دفتر کار رئیس نشان می‌دهد. رئیس در حال رتق و فتق معامله با آلمانی‌هاست و به کارمندش می‌‌گوید امور جهان از اقتصاد می‌گذرد نه از فلسفه. 

لانتوری بر خلاف هامون زبان مردمی‌تری دارد و به جای بیان فلسفی هامون در مورد تفاوت‌های طبقاتی، بیان مردم کوچه و خیابان را می‌گذارد و می‌گوید حاصل این تفاوت طبقاتی ظهور بزهکاران اجتماعی‌ست. درمیشیان تفاوت طبقاتی را با یک گروه زورگیری خیابانی نشان می‌دهد. اعضای گروه عبارتند از ملک ک (با بازی مهدی کوشکی)، فرزانه پ (بارون) (با بازی باران کوثری)، پاشا ع (با بازی نوید محمدزاده)، و بهرام الف (با بازی بهرام افشاری). 


درمیشیان در جریان فیلم آرام آرام پاشا، سردسته زورگیرها، را بشکل حمید هامون درمی‌آورد. اولین برخورد پاشا با مریم فرنامی ( با بازی مریم پالیزبان) در یک کتابفروشی رخ می‌دهد. سابقه خانوادگی او هم چیزی شبیه به حمید هامون است. هر دو کسی را ندارند و هر دو با زنانی آشنا شده‌اند که از نظر اجتماعی در شرایط مرفه‌تری هستند. نزدیک‌ترین شباهت لانتوری و هامون صحنه‌ای‌ست که پاشا و مریم در یک قهوه‌خانه سنتی نشسته‌اند، گپ می‌زنند و می‌خندند. حمید هامون و مهشید (با بازی بیتا فرهی) نیز در یک قهوه‌خانه سنتی نشسته بودند و گپ می‌زدند و می‌خندیدند. درمیشیان به سبک مهرجویی حضور در قهوه‌خانه را نشانه‌ای از تفاوت فرهنگی پاشا و هامون با مریم و مهشید معرفی می‌کند. 



گفتگوهای میان هامون و مهشید در درون خودروی در حال حرکت همگی همان‌هاست که در هامون دیده‌ایم. مهشید به دنبال عرفان شرقی‌ست که با آن روح خود را متعالی کند. مریم هم بدون این که شغلش ایجاب کند بدنبال رضایت گرفتن از خانواده‌های مقتولین است. عرفان دهه 70 مهشید حالا با مریم در دهه 90 زمینی شده ولی آنچه در مرکز توجه هر دو قرار دارد به دور از واقعیات اجتماعی‌ست. نه عرفان و شمع روشن کردن‌های مهشید شباهتی به واقعیات طبقه او دارد، نه جلب رضایت گرفتن مریم از خانواده‌های مقتولین شباهتی به واقعیات طبقه او. 


صحنه ضجه زدن پاشا در پرورشگاه همان صحنه ضجه زدن حمید هامون در خانه مادربزرگش است. هر دو مستاصل از دست نیافتن به عشق زندگی‌شان هستند. حمید هامون اسلحه برمی‌دارد و از یک ساختمان نیمه ساز روبروی خانه مهشید به او شلیک می‌کند. پاشا با اسید به مریم حمله می‌کند. لانتوری می‌‌گوید دو دهه پس از آن که فاصله طبقاتی در جامعه ایرانی حمید هامون را با اسلحه بطرف مهشید روانه کرد حالا همان جامعه با فاصله طبقاتی عمیق‌تر پاشا را با اسید بطرف مریم روانه می‌کند. سوال فلسفی حمید هامون این بود که چرا ابراهیم، پدر ایمان، دست به کشتن اسماعیل، پسرش زد. سوال فلسفی پاشا این است که چرا جامعه دینی گروه‌های فرودست جامعه را برای برخورداری از رفاه نادیده می‌گیرد. درمیشیان حرف‌های غامض مهرجویی را به زبان ساده می‌زند.
 
پیام اجتماعی لانتوری این است که جامعه ناگزیر است فاصله طبقاتی را بعنوان یک نقیصه و عامل بزهکاری برسمیت بشناسد. نجات از این شرایط نیز با خود طبقه متوسط است. وقتی مریم از قصاص پاشا می‌گذرد مثل این است که مهشید حمید هامون را از غرق شدن در دریا نجات داده است. هامون دهه 70 نجات داده نشد و پاشا به جای او میدان‌دار دهه 90 شد. حالا باید پاشا را نجات داد تا یکی تازه‌تر بعد از خود خلق نکند.    




************
این مجموعه نقد بمناسبت برگزاری ششمین جشنواره فیلم‌های ایرانی استرالیا (IFFA) نوشته شده است. جشنواره فیلم‌های ایرانی استرالیا از روز 20 اکتبر تا 13 نوامبر 2016 در شهرهای بریزبن، ملبورن، ادلید، پرث، کنبرا و سیدنی برگزار می‌شود.    




   
18 Oct 15:38

بازگشت اژدها

by mohandesernest
سلام دوستان

یک چهار سالی ننوشته ام اینجا. حسابی گرد و خاک گرفته اینجا رو. البته خیلی هم بیکار ننشسته بودم این مدت. توی کامیونیتی ایرانیها فعال بودم. گروه متخصصین ایرانی فناوری اطلاعات مقیم سیدنی (Syper) که احتمالا معرف حضورتان هست رو تا امروز جلو بردیم. جلساتی گذاشتیم، سخنران هایی دعوت کردیم. در کل محلی برای به اشتراک گذاری اطلاعات بین ایرانیهای متخصص فناوری اطلاعات اینجاست. اگه متخصص فناوری اطلاعات هستید و در سیدنی هستید یا می خواهید بیایید سیدنی عضو این گروه در فیس بوک و لینکدین شوید:

https://www.facebook.com/groups/Sypergroup

https://www.linkedin.com/groups/864067

علاوه بر آن گروه های ناهاری در مرکز شهر سیدنی و سابرب های دیگر ایجاد کردم که دوستان می تونند در صورت تمایل با ایرانیهای دیگر در زمان ناهار خود آشنا شوند و علاوه بر لذت با هم بودن ، از این طریق شاید گرهی از کار کسی گشوده شود. 

 و در نهایت اینکه گروهی راه انداختم جهت گرفتن تخفیف های گروهی برای ایرانیان استرالیا، و آن را پاساژ نام نهادم که مخفف Persian Australian Saving Group هستش. با این گروه عملا دوباره به نوشتن روی آورده ام، دوباره با همان سبک و وسواس به جهت اینکه برای وقت مخاطبان این گروه ارزش قائل هستم. فکر کردم شاید بد نباشد نوشته هایی که تاریخ مصرف ندارند را بتوانم اینجا برای شما نیز کپی کنم. این هم آدرس این گروه در فیس بوک و تلگرام:

http://fb.co/groups/passageau

https://telegram.me/passageau

دوست داشتید تشریف بیارید پاساژ در خدمتتون باشیم 

 اگر ایده ای در خصوص بهتر کردن ارتباطات ایرانی های مقیم استرالیا دارید لطفا با من مطرح کنید هر چه از دستم بر بیاید مضایقه نمی کنم، شاد و پیروز باشید
17 Oct 15:16

ابد و یک روز؛ رنج پایان ناپذیر بی آینده‌گی

by noreply@blogger.com (Homayoun Kheyri)
درماندگی تا کجا می‌تواند پیش برود و پابرجا بماند؟ "ابد و یک روز" فیلمی‌ست درباره ایران؛ جامعه‌ای درمانده، متشتت اما به ناچار همبسته، و افتان و خیزان بدنبال چاره‌ای برای تغییر شرایط خود. کارگردان با استفاده از شخصیت‌های فیلم اجزای جامعه ایرانی و روابطش را به مخاطب نشان می‌دهد. 

فیلم از دور ریختن خرت و پرت‌های کهنه یک خانه قدیمی شروع می‌شود و متوجه می‌شویم که صاحب خانه که مادر خانواده است بسختی از وسایل کهنه‌اش دست می‌کشد. پدر از دست رفته و این مادر است که بزرگ خانواده محسوب می‌شود ولی بزرگی‌ست که کسی او را به بزرگی نمی‌پذیرد و خود او نیز از موقعیت ناگزیرش سر باز می‌زند. 

مادر، 4 دختر و 3 پسر شخصیت‌های اصلی فیلم هستند. مادر و فرزندان- بجز یک دختر- همگی در یک جغرافیای مشخص زندگی می‌کنند. خانه نشانه‌ای‌ست از جغرافیای مشخص ایران. یکی از دختران در خارج از این جغرافیا زندگی می‌کند اما آنچه اعضای این خانواده و مشکلات‌شان را در داخل و خارج از این جغرافیا به هم گره می‌زند شباهت درگیری‌های روزانه آن‌هاست.  

"ابد و یک روز" نه تنها روابط اجتماعی درون ایران بلکه با استفاده از یک شخصیت خارج از خانه به مهاجران ایرانی در خارج کشور نیز اشاره می‌کند. سعید روستایی، نویسنده و کارگردان، به مخاطب می‌گوید حتی وقتی در جغرافیای خانه نیستید مصایب اجتماعی‌تان چیزی کمتر از آنچه در خانه با آن روبرو می‌شوید نیست. شبیه به هفت‌سین نوروز است که هر جا بروید اجزای آن ‌یکسان است. این همان چیزی‌ست که ما به نام جامعه ایرانی می‌شناسیم؛ "تو خونه ما هیچ چی تمومی نداره. از ظرف کثیف بگیر تا نیش‌های همه به هم ... اینجا کسی عوض بشو نیست، فقط باید هر کدوم پخش شیم بریم یه طرف. اینجا همه چی ادامه داره".   
 
مادر خانواده (با بازی شیرین یزدانبخش) رنجور و بیمار است. از سه پسر یکی (مرتضی با بازی پیمان معادی) معتاد بوده اما ترک کرده و کسب و کار کوچکی دارد. پسر دوم (محسن با بازی نوید محمد زاده) همچنان درگیر اعتیاد است و با خرید و فروش مواد مخدر روزگار می‌گذراند. پسر سوم (نوید با بازی مهدی قربانی) که کوچک‌ترین عضو خانواده محسوب می‌شود دانش آموز تیزهوش مدرسه است. دختر بزرگ (شهناز با بازی ریما رامین فر) فرزند اول خانواده است و جایی دور از خانه با همسر و تنها پسرش زندگی می‌کند. او نماینده جامعه مهاجران ایرانی‌ست. همسر او را نمی‌بینیم اما وقتی با پسرش آشنا می‌شویم درمی‌یابیم که در گیرودار کسب هویت فردی‌ست. دختر دوم خانواده (اعظم با بازی شبنم مقدمی) با استفاده از دیه همسر درگذشته‌اش زندگی مستقلی دارد اما همیشه در خانه مادری‌ست. دختر سوم (لیلا با بازی معصومه رحمانی) طغیانگر اجتماعی‌ست و رویه‌های جاری برای کسب درآمد و گذران زندگی را برنمی‌تابد. علاقه او به نگهداری از گربه‌های خانگی تصویری‌ست از سرگرمی‌های مردم امروز ایران. و دختر چهارم (سمیه با بازی پریناز ایزدیار) محور پویایی داخلی و حیات اجتماعی خانواده است. فیلم می‌گوید اغتشاش در جغرافیای خانه برادر بزرگ را واداشته تا خواهر کوچک‌ترش را روانه خارج از خانه کند. هم زندگی دختر را به سرانجام برساند و هم عایداتی از او کسب کند.

درماندگی از ایجاد تغییر چنان مهیب است که خواهر کوچک‌تر که بانی تغییرات است از فشار درجا زدن می‌نالد؛ "کاش بیدار می‌شدیم می‌دیدیم همه اینا خواب بود". این حرفی‌ست که در گفتگوهای جاری میان افراد جامعه ایرانی بسیار شنیده می‌شود و نشانه‌ای‌ست از استیصال در بهبود امور. فیلم نشان می‌دهد که برآیند عمومی از درماندگی برای تغییر منجر به بروز موج‌های پی در پی مهاجرت شده و این زبان حال مردم است که از زبان برادر بزرگ‌تر شنیده می‌شود که "هر کی موقعیت براش پیش بیاد از این خونه فرار نکنه از سگ کمتره. هر کی هم بره برگرده از اون از سگ کمتره، کمتره". 

در لابلای داستان می‌شنویم که چیزی شبیه به فروش دختر برای تغییر شرایط اقتصادی خانواده رخ داده است، گرچه که مبنای این داد و ستد سنت‌های ازدواج در افغانستان نظیر پرداخت شیربها به خانواده دختر عنوان می‌شود. کارگردان به مخاطبی که به تماشا نشسته می‌گوید در زیر لایه ظاهری جامعه فقر به درجه‌ای رسیده که بازگشت به سنت‌های متروکه را نیز توجیه پذیر کرده است. پیشتر رضا میرکریمی در "زیر نور ماه" همین درجه از فقر را در میان فرودستانی که ناگزیر در زیر پل زندگی می‌کردند نشان داده بود و به نظر می‌رسد حالا سعید کریمی از خرید و فروش دختر خانواده بعنوان شیوه تازه اجتماعی برای گریز از فقر نام می‌برد. 

نکته قابل توجه در فیلم این است که کارگردان می‌گوید ناامیدی از ایجاد تغییرات اجتماعی در جامعه ایرانی به چنان بحرانی رسیده که برخلاف روندهای پیشین که خروج مهاجران از ایران به مقصد جهان توسعه یافته رخ می‌داد اکنون کشورهای توسعه نیافته- و در اینجا افغانستان- نیز می‌توانند مفری برای فرار از بحران داخلی جامعه ایرانی محسوب شوند. در واقع دسترسی به امکانات اولیه رفاه اجتماعی چنان برای طبقات فرودست ایران ناممکن شده که برای کسب آن‌ها می‌توان به افغانستان- که یکی از توسعه نیافته‌ترین کشورهای جهان است- نیز نقل مکان کرد. 

بیانیه کارگردان که از آن برای توصیف از جامعه ایرانی پرده برداری می‌کند جمله‌ای‌ست که اواخر فیلم از زبان مادر می‌شنویم؛ "خراب شه خونه‌ای که بزرگ‌تر نداره". روستایی می‌گوید احساس بی آینده بودن و از هم گسیختگی اجتماعی ایران محصول فقدان الگوهای واقعی و قابل قبول در جامعه است. همانی که می‌بایست الگو باشد خود نیز بدنبال الگو می‌گردد. بی آینده‌گی حرفی‌ست که میرکریمی نیز از زبان یکی از زیر پلی‌ها می‌گوید؛ "ما چه گناهی کردیم که همه‌ش باید اینجا بمونیم. بابا خسته شدیم دیگه". 

پیام فیلم در پایان آن است. روستایی می‌گوید اگر از بی آینده‌گی خسته شده‌اید چاره‌اش این نیست که بروید. چیزی از آسمان برای تغییر دادن شرایط شما فرود نخواهد آمد. برگردید و جوانه کوچکی را که امید تغییر در آن است حفظ کنید. فیلم با بازگشت دختر کوچک خانواده برای حمایت از برادر کوچک‌تر پایان می‌یابد. 


************

این مجموعه نقد بمناسبت برگزاری ششمین جشنواره فیلم‌های ایرانی استرالیا (IFFA) نوشته شده است. جشنواره فیلم‌های ایرانی استرالیا از روز 20 اکتبر تا 13 نوامبر 2016 در شهرهای بریزبن، ملبورن، ادلید، پرث، کنبرا و سیدنی برگزار می‌شود.   


  
 

10 Oct 22:33

Home sweet Home...

by S*
چهار سال پیش بود که برای آخرین بار آمده بودم ایران. در این سالها خیلی چیزها تغییر کرده بود برای من. وقتی بعد از چهار سال به خانه بازگشتم، آدم هایی دیگر سر جای همیشگیشان نبودند. روز اول رفتم بالای دو مقبره ساده سیاه و مادربزرگ و پدربزرگم را برای اولین بار آنجا ملاقات کردم. سر صبر گریستم و گلبرگهای یاس را که این بار جای پیراهنهای آبی و ادوکلنهای سوغاتی با خودم آورده بودم ریختم روی حروف. به همین سادگی... پیچیدگی...
خانه خودمان همان خانه همیشگی بود.هر لحظه انگار هم کمی غریبه بودم و همزمان از هر گوشه اش مدام تلنبار خاطره می ریخت بیرون. کتابهایم همه بودند. سالخورده و صبور، انگار که منتظر.
خویشان نزدیکم را که دیدم، روی چهره ها خطوط تازه را دنبال کردم و دلم مچاله و تنگ تر و رقیق تر می شد. به آغوش گرم و کیفیتی مرا نگه داشتند که مدام درونم غوغایی بود از شادی و یک جور غم سبک. در هر حال من خیلی ثروتمندم. سرمایه ام آدمهایی هستند که می توانم همیشه به آنها بازگردم. خانه و کاشانه برای من یعنی همین. هر کجای دنیا که باشد، باشد.
خانه پدربزرگم را آباد و زنده نگه داشته بودند. دور هم آنجا جمع می شدیم هر روز. تابلوهایی که روزگاری نقش زده بودم هنوز روی دیوارها بود. کودکی و نوجوانی ام توی اتاقها دنبال هم می دویدند و من نگاهشان می کردم. خانه انگار کوچک شده بود. زمانی در نظرم بزرگترین خانه ویلایی سقف چوبی جهان بود. زیرزمینی که روزگاری به نظرم مخوف ترین سرداب دنیا می نمود،حال یک اتاقک کوچک و خالی است فقط. یک شبی هم در یک کمد را باز کردم. بوی نم گیلان و ته  عطر مادربزرگم زد بیرون. همانجا بالای کمد توی اتاق نیمه روشن گریستم.
دور همی ها بهترین ساعاتش بود. بهترین و پرشتاب ترین. و طبق رسم مردمان شمال، سرشار از طعم و عطر و مزه.
از خیابانهای چهار سال و هشت سال و ده سال پیش تقریبا هیچ باقی نمانده بود جز زمینش. همه مغازه ها جدید. همه سازه ها نو شده. بعضی زیبا، بعضی زمخت و قناس. تک و توک جایی را برای خاطره بازی پیدا می کنم که از قدیم دست نخورده. هشت سال است که ساکن در ایران نیستم. به چشم من از هشت سال گذشته تا امروز، شهر قواره اش را از دست داده. شلوغی و هرج و مرج بیداد می کند. هرگز به یاد نداشتم این تعداد اتوموبیل که این طور مستمر مقابل هم بوق می زنند و از هم راه می دزدند و ساعتها قفل می شوند. خودم روزگاری در این خیابانها نوزده ساله بوده ام و ماشینم را می تازاندم چون اتوبانها باز و خلوت بود. باز هم اسکناسها را نشناختم. برایم توضیح می دادند تعداد صفرها را و بی معنی بودن ارزششان را. علاوه براین محرم هم بود و هنوز ادامه دارد. طبق انتظارم و سنوات گذشته می دانستم که از در و دیوار سیاه می بارد ولی اتفاق جدید ظهور نوحه خوانهای بدصداست که ازبلندگوهای شهر با ریتم دیسکو از سیاهی و ناز چشم و عشوه حسین می خوانند انگار شهرام کاشانی کنسرت دارد. مردم شهر هم چهره شان تغییر کرده. رنگهای بیشتر، لباسهای گران تر، اتوموبیلهای بزرگتری دارند به نسبت سالهای قبل.
از من پرسیده بودند بعد این سالهایی که نبودی، اصلا از چهار سال پیش تا الان، چه می بینی؟
گفتم فقط این را می دانم که مردم  بسیاری از سرزمینهای دیگر خیلی نازپروده و لای پنبه اند. همین که شما علیرغم این همهمه، این همه صدا، خبرهای ریز ودرشت نه چندان دلچسب، روزهای دوندگی و شبهای خستگی، این غم ته نشین به چهره روز و شب تقویم، باز هم لبخند می زنید و به فردا و پس فردا و سال بعد فکر می کنید و دلتان خوش می شود به خوشی هوا یا آزادی فلان زندانی، همین که هر روز آرام و پیوسته دارید "یک ظرف پرمیوه یک باغ پرگل "را توی گوش خودتان زمزمه و توی قلبتان زندگی می کنید، یعنی ده هیچ از خیلیها در خیلی جاها جلوترید. آدمهای زیادی را در چهار گوشه دنیا دیده ام که وقتی از استرس، فشار، غم، شجاعت، مهارت، ... می گویند منظورشان مفاهیمی است که اینجا برای شما حکم یک دست انداز ساده را دارد.
11 Sep 07:34

http://elcafeprivada.blogspot.com/2016/09/blog-post_59.html

by Ayda
الف بعد از آقای کا دومین آدم خون‌سرد دنیاست. اینو تو ماجراهای آرت‌فر و سفر و شهرداری و الخ حدس زده بودم، اما بعد از تصادف وسط خیابون وزرا مطمئن شدم. مهم‌ترین مهارتی که تو این شیش ماه ازش یاد گرفته‌م خون‌سردی و مدیریت بحرانه، مدیریتِ خرده‌فاجعه‌های بشری و کاری، توأم با شوخی و خنده و اعتمادبه‌نفس، با کم‌ترین استرس و آسیب ممکن. ترکیب این دو تا آدم کنارم، ازم یه آدم دیگه ساخته. آدمی که دیگه پنیک نمی‌کنه و دنیا در کسری از ثانیه براش به آخر نمی‌رسه و مواظبه داره کجا پا می‌ذاره و کمی داره حساب‌کتاب سرش می‌شه و کمی‌تر آینده‌نگری و بیشتر از همه سرمایه‌گزاری. برای من که همه‌ی دستاوردهای زندگی‌م رو به زعم خودم شانسی و غریزی به دست آورده‌م، همکاری با این دو نفر مهم‌ترین کلاسی محسوب می‌شه که ممکن بود بتونم برم در زندگانی.

پارسال شب عید، بزرگ‌ترین هزینه‌ی زندگی‌مو کردم، کاری که دو سال قبلش هم کرده بودم، با یه ریسک بالا، بی‌که هیچ اطمینانی از نتیجه‌ش داشته باشم. الان هم. فرقشون اینه که هزینه‌هام داره می‌ره بالاتر، ریسکم داره میاد پایین‌تر، ایندفعه اما با یه ضریب اطمینان مستدل و منطقی.

پارسال شب عید، خیلی چیزا تو زندگی‌م عوض شد. سفر شب عید، یه یو-ترن اساسی بود برام. و دو پارامتر اساسی داشت توش. دو قدم فیلی و مهم. قدم دوم این بود که وارد یه سری بازی جدی طولانی‌مدت شدم که مدت‌ها ازشون فرار می‌کردم و با اون سفر بالاخره ترسم ریخت، یه شورت-کاتِ کارآمد بود برای نزدیک‌شدن به هدفم. و مهم‌تر از اون، قدم اول، سه تا زن بودن کنارم، که کمک و حمایتم کردن که بتونم اون قدم فیلی بزرگو بردارم. برای منی که یه عمر فقط روی مردا حساب کرده بودم و به هیچ زنی اعتماد نداشتم، یه درس بزرگ بود. یه تجربه‌ی جدید بزرگ. برخلاف تصور و پیش‌فرض‌هام، کار کردن و کمک گرفتن از اون‌ها خیلی با ورژن مردونه‌ای که تجربه‌شو بارها داشتم متفاوت بود. مستقل و قوی و ساپورتیو، منعطف، بدون اون صفر و یک‌های جزمی مردونه، و بامرام. یه معرفت و حمایت و سیمپتی عمیقی بود توی این تجربه، که در مخیله‌م نمی‌گنجید. هفته‌ی دوم سفر، وقتی مریض و خسته زیر آفتاب دراز کشیده بودم، شروع کردم به دیتکت‌کردن و تحلیل پیش‌‌فرض‌ها و رفتار خودم نسبت به زن‌ها. شروع کردم گاردهامو مونیتور کردن، تفسیر کردن، ری-وایز کردن. هفته‌ی پیش وقتی داشتیم استراتژی سیستم جدید رو می‌نوشتیم، اون ری-ویژن خیلی توی نوشتن استراتژی کاری‌م تاثیر داشت. به نظرم روی آینده‌ی کاری‌م هم تاثیر جدی خواهد گذاشت. بالاخره دارم اون گارد ضد زن‌م رو می‌ذارم کنار کم‌کم، بعد از سال‌ها، انگار.

حالا امروز، دقیقا همین امروز که فرداش بیستم شهریوره و بازی جدیدمون شروع می‌شه، تهِ رویاییه که شیش ماه پیش برای خودم متصور بودم. کم‌تر از شیش ماه قبل، یه روز که تازه از پیش الف اومده بودم بیرون، تو دفتر سیاهه نوشتم باید هرجور شده با این آدم همکار شم، هم من اونو کم دارم تو سیستمم هم اون منو. حالا بعد از شش ماه، بعد از تصادف، نزدیکای هفت‌تیر، تلفنم که تموم شد برگشت گفت ایول، من فقط یه آدمی مث تو رو کم داشتم تو سیستمم. خندیدم. نیم‌ساعت بعد نشسته بودیم توی حیاطِ ما، چایی می‌خوردیم با پای زردآلو. گفت آخخخ که چه این‌ دفتر و چه این حیاط آروم و دنجه. دیدی بالاخره اومدم این‌جا؟ خبر نداشت از دفتر سیاهه. خندیدم.
14 Apr 03:38

http://elcafeprivada.blogspot.com/2016/04/blog-post_0.html

by Ayda
گفت بیا شام می‌ریم استیک می‌زنیم. گفتم خب. گفت یه سری اطلاعات مفید هم راجع به دزدای دریایی بهت می‌دم که خواستم ببرمت با کِشتی، به دردت بخوره. گفتم خب.

بعد؟ بعد لابد شام می‌رویم استیک می‌خوریم و بعدتَرَش قدم‌زنان می‌رویم تا خانه. لابد هنوز نورهای خانه‌اش نارنجی است و لابد هنوز کاناپه را برنگردانده روبروی پرده. لابد می‌نشینیم چند پیک ودکا می‌زنیم و حرف‌هایمان راجع به کار و نمایشگاه‌های اخیر و راجع به دزدان دریایی را ادامه می‌دهیم و کمی دیرتر یکی از فیلم‌های جدید که «صامتِ هنریِ آیداپسند» و «متعلق به سوراخ‌سنبه‌های جنوب شرقی آسیا یا اروپای قبل از رنسانس و لطفا از کیم‌کی‌دوک نباشد» را می‌بینیم و باز لابد من روی کاناپه آن‌قدر خوابم می‌برد که نصفه‌شب بگوید پاشو بیا سر جات بخواب دختر و لابدتر فردا صبح که هنوز خواب است می‌زنم بیرون، سر راه کافه رئیس قهوه‌ای صبحانه‌ای چیزی می‌خورم، از دست‌فروش زیر پل کریمخان دو دسته گل می‌خرم می‌روم سر کار. بعد؟ بعد تمام روز را فرصت دارم به فاجعه فکر کنم.
19 Feb 07:14

در ستایش تجربه های تازه یا خوشبختی های غیرمنتظره

by R A N A
من طرفدار تجربه های جدیدم. شاید درست تر باشد بگویم طرفدار درمعرض قرار گرفتن. چون زندگی شاید آنقدر بلند نباشد که بتوانیم همه چیز را تجربه کنیم، اما می توانیم خودمان را در معرض خیلی چیزها قرار بدهیم و تمایل درونیمان را بهشان بسنجیم. من همیشه اینطور زندگی کردم. اینطور تصمیم گرفتم. سنجش تمایل درونی. طبعن بعد که به موضوعی تمایل داشتم یا نداشتم، نشستم دلایل منطقی برایش چیدم و به بقیه آدمها اعلام کرده ام به این دلیل. اما خودم می دانم که دلیل و منطق در کتم نمی رود. دنبال دلم می روم. یا بقول مامان حسرت هیچ چیز را روی دلم نمی گذارم. مشکل اما این است که آدم درست نمی داند دلش چه می خواهد یا تا کی میخواهد. اینجاست که اهمیت در معرض بودن مشخص می شود. 
چند ماه پیش یکی از دوستانم که دانشجوی دکتراست می گفت اولین بار که استادش گفته بود یک جلسه بیاید سر یکی از کلاس ها و بعنوان استاد مهمان راجع به موضوعی تدریس کند، از ترس داشته قبض روح می شده. هیچ وقت خودش را بعنوان استاد تصور نمی کرده و مطمئن بوده استاد خوبی نیست. از چند شب قبل خوابش نمی برده و از صبح روز موعود دست و پایش می لرزیده. وقتی می رود بالای سن و شروع به حرف زدن می کند حس می کند در درست ترین جای جهان ایستاده است. می گوید نفهمیدم این دو ساعت زمان به چه سرعتی گذشت و دلم می خواست دو ساعتم دو روز کش می آمد. بعد از جلسه استادش که در کلاس حاضر بوده ازش می پرسد که تو سابقه تدریس داشتی؟ دوستم گفته نه. استادش گفته تو خیلی استعداد تدریس داری. از بهترین مدرس هایی هستی که من دیدم و از ترم بعد اساتید گروه دوستم را بستند به تدریس و همینقدر تصادفی فهمید که برای چه کاری ساخته شده است و از چه کاری لذت می برد.
جالب اینجاست که قبل از دکترا ام-بی-ای خوانده و همیشه می گفت از محیط آکادمی خوشش نمی آید و دوست دارد در شرکت ها کار کند و یکی دو بار هم بطور داوطلبانه در شرکت ها کارآموزی کرده بود که تجربه بدی هم نبوده هرچند خیلی هم دلبرانه از آب در نیامده. اما داستان دوستم با تدریس مثل عشق در نگاه اول است. یک لذت غیرمنتظره. یک خوشبختی که از آسمان می افتد توی دامنت بدون اینکه انتظارش را داشته باشی. بله. گاهی خوشبختی جایی ست که حدس نمی زنیم و اتفاقن خیلی هم بهمان نزدیک است درحالیکه ما آن دور دورها و نوک پلکان ترقی دنبالش می گردیم. 
چند هفته پیش خیلی تصادفی یک کار ترجمه قبول کردم، آن هم از آلمانی به فارسی. اولین بار بود متنی را به فارسی ترجمه می کردم. جدای ازینکه آلمانیم همچنان در حد اکابر است و مجبور بودم ده تا دیکشنری اطرافم پخش کنم، عاشق ترجمه شدم. سرعتم مثل بچه مورچه است اما وقتی مشغولشم زمان پرواز می کند. سرم را بلند می کنم می بینم چهار ساعت گذشت و من یک نصف صفحه ترجمه کردم و اصلن خسته یا درمانده نیستم. برای هر کار دیگری اگر این همه زمان بگذارم و اینقدر کم پیش برود از عصبانیت در و دیوار را گاز می گیرم. اما برای ترجمه نه. لذتش برایم با نوشتن وبلاگ، که بزرگترین و پایدارترین تفریحم در زندگیست، برابری می کند. هفته پیش کار را تحویل دادم. اما مطمئنم لذتش چیزی نبود که بتوانم به این راحتی کنار بگذارمش. دارم دنبال یک کتاب می گردم که به فارسی ترجمه کنم. البته یک کتاب که چه عرض کنم؛ به این زودی یک لیست کتاب در ذهنم دارم  و باید اولیش را انتخاب کنم. 
.
17 Feb 12:08

"... که زمان، این همه نیست"

by S*
این پانصمدین نوشته "منتشر شده" این وبلاگ است

چند سال بعدش بود. به همان شکل زیرنویس سریالهای ایرانی در دو پرده که وسطش می نویسند : چند سال بعد...که یک شب خیلی بی ربطی یک سری عکس آنلاین دیدم از محفلی که یکی بالایش نوشته بود:
"شبی با دوستان هنرمند و اندیشمند و روشنفکر ایرانی". از این سری عکسهای تیپیک محفلی و خصوصی بود با پس زمینه  قالیچه خرسک قرمز و دو سه تا ساز و ظرفهای گنده آجیل و یک طرف ماجرا هم مقداری ودکا و جای سیگاری و دو سه تا فندک.
اگر تصادفی اسکرول نکرده بودم، اگر بین آن همه آدم نشسته و چمباتمه زده و ساز به بغل و چای دیشلمه به دست؛ یکیشان را نشناخته بودم از این لیبل بانمک "دگراندیش و روشنفکر" تعجب که نمی کردم هیچ، طبق اصل طلایی "به من چه"... خیلی عادی رد می شدم.
 اما با عرض معذرت از صاحب البوم، یکی را آنجا شناخته بودم که یک تنه این لیبل گنده را پودر می کرد چون هیچ رقمه در ظرف روشنفکر و دگراندیش نمی گنجید! بله من دقیقا طرف را از مادرش هم بهتر می شناختم و می دانستم همه جور آشی هست جز این دگراندیش و روشنفکرش.
توی عکس که خوشحال و خانواده دار و آدم بود. حالا البته قرار نیست همه با روشنفکری و دگراندیشی و پروست ، شام خرچنگ پخته در شراب سفید بخورند. اما آدم توی آن عکس از گروهی بود که دیگر روشنفکری برایشان فحش است و زن آرایش کرده اگر زن خودشان نباشد به نظرشان فاحشه است و خواهرشان با سه تا بچه همچنان باکره است و همزمان جلوی جمع اروپایی بهتر است فارسی گپ نزنیم چون کلاس ندارد و بهتر است اتوموبیل گنده داشته باشیم که چشم همه درآد و الان وزیر امور خارجه ایران کیه؟! اینجور آشی را شما هم بزنی چه عایدت می شود واقعا؟ بعد طرف بالاسر همچه مخلوطی نوشته بود ایرانی فلان.
نکته خیلی خنده دار و همزمان گریه دار هم اینجاست که همین ایرانی فلان، یک روزی کعبه آمال من بوده و دیگر ببین من چه داغانی بوده ام به زمانی که فکر می کردم کمرم شکسته از نبودنش... ای وای بر من یعنی (شماها هم دور برندارید. همه از این گند کاریها کرده ایم به مویتان قسم)
همان لحظه اول البته اعتراف کنم که ساکت شدم و مات ماندم کمی... نگاه کردم دیدم زندگی که برای من تا مدتهای مدید مختل شده بود، برای اویی که مسبب این اختلال بوده چه راحت رفته جلو. گیرم اصلا راحت یا ناراحتش به کنار، اما در هر حال رفته بود جلو. یعنی مرحله مرا پشت سر گذاشته بود و به مرحله کسی دیگر رسیده بود و خیلی هم شاد توی عکس لبخند می زد فرزند در دست. نگاه این کردم که چه سخت بود آن فضای خالی که من تویش گم شده بودم و دری نبود و چراغی نبود و تنها چیزی که بود استیصال من بود. بعد طرف دنبال زاد و رودش رفته و رسیده (فرض را بر این بگذاریم که اهل پروست نبوده. فقط اهل ماشین گنده و زاد و رود بوده). خلاصه رسیده. من؟ سالها طول کشیده بود که برخیزم و راه بیفتم دوباره. البته که رسیدن او به هر کجا به نرسیدن من به هر کجا ربطی نداشت چون ما واقعا ربطی به هم نداشتیم ثتکز تو کریزی هورمونز. اما بودن و بعد رفتن او به دیر رسیدنم به هر چه و هر کجا چرا. بسیار مرتبط بود. او زمان زیادی از من گرفته بود و بعد هم  من زمان زیادتری را صرف وفق دادن خودم به نبودش و به رفع او از باقی عمرم کرده بودم. این بود که چندین سال مهم از عمرم گم شده این وسط  و به من بازگردانده نمی شود و کسی جز خودم مسئول و بارکش آن نیست در حالیکه عامل و مسببش در جمع دوستان هنرمند و دگراندیش و روشنفکر یک طرفش لیوان چای کمر باریک و طرف دیگرش گیلاس شراب و پشت سرش کالسکه بچه داشت درجایی که همزمان یکی هم آنورتر داشت ساز می زد برای جمعی که مثل همه جمعهایی که کسی بینشان ساز می زند، سعی می کنند قیافه خیلی دقت کننده و ذوب شده در آهنگ را حفظ کنند تا وقت تشویق و کف زدن.
حسرت خوردم آن روز از دیدن آن عکس و نبودن خودم؟ ابدا. وقتی دقت کرده بودم توی عکس دیدم که انگار صمد را یک شبه ببری سنفرانسیسکو جوری که بخوابد و توی شرایتون از خواب بیدار شود اما همچنان همان صمد است که هست، آنجا هم آسمان همان رنگ بود. همچنان به شیوه آبا و اجدادی نجیب و عفیف، زنان در یک گوشه اتاق نشسته اند و مردان همه در جاهای دیگر پخش. توی عکسهای بعد مردان دارند برای هم میخوانند و می زنند، زنان همچنان چسبیده به هم بچه به بغل یا دو نفری در حال صحبت یا در حال گرداندن میوه. حالا جاج نکن ها ناراحت نشوند. میخواهم بگویم که احساس خسران؟ نه نکردم 
تنها مشکلم صرف وقتی بود زیادتر از حد معمول یک انسان عادی پای یک آدم، اتفاق،تصمیم، روند نادرست. ایراد من تشخیص ندادن گذر زمان و وقت کندن و رفتن بود. بهای تمیز دادن وقت از بی وقت را هم با گذر سالیان پرداختم. بعدها برای همین هم به جبران آنچه هنوز در نظرم نابخشودنی بود، امان به رفتارهای غلط تکرار شونده از آدمهای دور و نزدیک ندادم و همچنان و هنوز با دیدن کوچکترین بی مهری یا بی رحمی، حاضر و آماده ام که بساطم را جمع و جمع را ترک کنم. این را، این حال مرا کسی می فهمد که روزی دانسته باشد صبر و مدارا و زمان گرفتن و زمان دادن بیش از اندازه، چقدر کاهنده و ابلهانه است. حالا از آنور بام افتادن را هم البته توصیه نمی کنم اما اتلاف وقت از خویش، چنان گران است که حتی خودمان نمی توانیم بهایش را به درستی به خودمان باز بپردازیم


19 Dec 08:21

جان گز

by labynth

سال‌هاست که جنگ تمام شده است. در دورانِ پَساجنگ به‌سر می‌بریم. شهر، اَمن و امان است. در آرامش است. متروها از زیر زمین و هواپیماها با نرخِ آزاد و شناور در بالای سرمان جولان می‌دهند. هنوز دعواست بین دهه‌ی پنجاه و شصت و هفتادی‌ها که هر کدام خود را نسلی بدبخت‌تر از آن یکی می‌دانند. انگار قرار است مدالِ افتخار به گردنِ آن‌که بدبخت‌تر زندگی کرده، انداخته بشود. کاش تا هشتادی‌ها از راه نرسیدند، مقام‌ها و مدال‌ها را مشخص کنند.

دماغ‌ها کوچک و موشی شده‌اند و در عوض یکی دو جای دیگر بزرگ و دو ایکس‌لارژ و... استغفراللّه. جماعت هر روز قسمت‌هایی را می‌بُرند و بعضی جاها را درشت و مجلسی می‌کنند. مثل ساختمان‌های شمیران که هی خراب و هی ساخته می‌شوند و طبقه رو طبقه بالا می‌رود. حالا دیگر همین جاهای کوچک و بزرگ، مبنایی شده برای مقایسه و سنجیدن. پُز دادن. آدم حسابی محسوب شدن. اینورژن و وارونگی دَما، پدر هَوا را درآورده است. از دود، چشم، چشم را نمی‌بیند. شهر رمانتیک و عاشقانه شده است. بی‌هیچ خرجی، شده است شبیه لندن مه‌آلود! لامصب معلوم نیست آن همه پیکانِ مدل چهل‌و‌هشت و پنجاه‌وچند که یک تَنه تمام مشکلات این مملکت را سال‌ها به گردن گرفته بود کجا رفته است؟

دلار قد کشیده است. هزارماشالله بزرگ و رشید که بود، بزرگتر شده است. جوری که برای دیدنِ روی ماهش، باید روی هر دو پا بلند شویم. رسیده است به سه‌هزار‌ و‌ شش‌صد‌ و‌ هفت‌صد. ولی مهم نیست، برای‌مان فرقی ندارد. ما از همین حالا نگرانِ پانزده روز تعطیلاتِ نوروز هستیم. اوووووه. حالا کو تا عید؟ کو تا نوروز؟ چشم به‌هم بزنیم رسیده است. آنلاین بلیط‌های ایرلاین‌های مختلف را چک می‌کنیم. قطر و ترکیش و امارات. دختر دماغ‌ سربالای آژانس مسافرتی می‌گوید هنوز که چیزی باز نشده و قیمت‌ها معلوم نیست ولی... ولی انگار اینجا در خاورمیانه هیچ‌وقت جنگ تمامی ندارد. داشتیم فارغ از هیاهوی جنگ زندگی‌مان را می‌کردیم که می‌شنویم گروهی غواصِ دست‌بسته از دورانِ جنگ پیدا شده‌اند. جنگ؟ غواص؟ دست‌بسته؟ ما کجا و جنگ کجا؟ ما کجا و آژیر قرمز کجا؟ ما کجا و دهه‌ی شصت کجا؟ ما کجا و تیر و تفنگ کجا؟ ما کجا و غواص‌های دست‌بسته کجا؟

آهان کیش، کیش هم خوب است برای سفر. هرچند قیمت‌های کیش هم دست کمی از دبی و استانبول ندارد ولی هوا عالی است. می‌شود لباس غواصی پوشید و در خلیج همیشگی فارس، که ما مدت‌هاست نگران «فارس» بودنش هستیم و به‌خاطر آن‌که به اعراب تودهنی بزنیم حتی یک «همیشگی» هم بین خلیج و فارس گذاشتیم تا همسایه‌ها خیال بد به سرشان نزند، شنا و در زیر آب سیروسلوک کنیم و به دیدن مرجان و ماهی‌های رنگی برویم.

توی این شب‌های سرد پاییزی «جان گَز» نوشته‌ی هاله مشتاقی‌نیا به کارگردانی نیما دهقان در تماشاخانه‌ی جدید‌التاسیس سرو (کمی بالاتر از میدان فردوسی) در حال اجراست.

جان گز یادمان می‌اندازد که چند سال پیش، همین حوالی چه محشر کبرایی بر پا بود. یادمان می‌اندازد آن‌هایی که جنگ را ندیده‌اند، احتمالاً کمی خوشبخت‌ترند. یادمان می‌اندازد روزگاری بود که خِس‌خِس سینه و سرفه‌های تک و جفت، به‌خاطر هوای بد تهران نبود بلکه یادگاری روزهای جنگ بود. جان گز یادمان می‌اندازد که انسان چه زود فراموش می‌کند دیروزش را. شهرش را. آب و خاکش را. دریا و ماهی و غواص‌هایش را.

16 Dec 06:41

پیشنهاد: جای سررسید، کتاب بدهید

by آق بهمن
یکی از دوستانم که مدیر شرکتی است می‌گفت پارسال شب عید حدود ۶۰ سررسید هدیه گرفته. طبعا فوقش یکی از آن‌ها را استفاده کرده و بقیه را بین این و آن پخش کرده (که آن‌ها هم قاعدتا کلی سررسید دستشان رسیده بوده) و در نهایت بیشترشان سر از سطل اشغال درآورده‌اند.
پیشنهاد من این است (و احتمالا این کار به ذهن خیلی‌هایتان رسیده و دارید اجرایش می‌کنید) که اگر در موقعیتی هستید که در مورد هدیه نوروزی شرکت یا سازماناتان تصمیم می‌گیرید، بجای سررسید یا چیزهای رایج و بلااستفاده دیگر، کتاب هدیه بدهید که هم ماندگار است و هم امکان دارد کسی در طول سال یا سال‌های بعد لایش را باز کند و بخواند.
می‌دانم سررسید مزایایی داشته که به اصلی‌ترین هدیه شرکت‌ها تبدیل شده. مهم‌ترینش جنبه تبلیغاتی و چاپ کردن چند صفحه درباره فعالیت‌های شرکت اول سررسید است. اما اگر قرار باشد برود توی سطل آشغال همان تبلیغات را هم چه کسی قرار است ببیند؟ ضمن این‌که این را می‌دانم که خیلی از ناشرها اگر تعداد سفارشی که می‌گیرند قابل توجه باشد حاضرند تغییراتی در صفحات اول یا پشت جلد کتاب بدهند که جنبه تبلیغاتی ماجرا هم حفظ شود.  این را هم می‌دانم که سررسید هدیه به‌نسبت ارزانی است ولی خب این هم هست که ناشرها اگر خرید عمده و نقد ازشان بکنی، تخفیف‌های خوبی می‌دهند.
این پیشنهاد را در جاهای دیگری هم می‌شود عملی کرد. مثلا در مدرسه‌ها، یا در مطب پزشک‌ها و دندانپزشک‌ها (هدیه دادن یک کتاب کوچک در روزهای آخر سال به هر بیمار).
خلاصه این گزینه گوشه ذهنتان باشد. اگر هم فکر می‌کنید برای انتخاب یا تهیه کتاب کمکی از من برمی‌آید در خدمتم.
19 Nov 14:47

http://elcafeprivada.blogspot.com/2014/11/blog-post.html

by Ayda
می‌خواهم بچه‌هایم را قورت بدهم

وارد مطب که شدم و سلام که کردم و پرسید خب چه خبر از آیدا، گفتم «می‌خوام بچه‌هامو بخورم دکتر». غش‌غش زد زیر خنده و گفت بشین به زبون لُری توضیح بده یعنی چی. شما وبلاگ‌نویسا مریضی‌هاتونم می‌پیچونین تو هزارتا کلمه‌ی عجیب غریب. گفتم دکتر اصن دارم از ایهام و استعاره استفاده نمی‌کنم، لیترالی می‌خوام بچه‌هامو بخورم. گفت از فرط خشم یا محبت؟ گفتم محبت. غش‌غش‌تر خندید که هااا، همون پس، چون علائم انسانی در خودت مشاهده کردی پنیک کردی و وقت اورژانس گرفتی ببینی چته. گفتم دکتر آخه... گفت بشین آیدا، داریم تو مسیر درست پیش می‌ریم.

تمام هفته‌ی قبلش فلج شده بودم. حاضر نبودم از خونه تکون بخورم. حاضر نبودم بچه‌ها لحظه‌ای از صفحه‌ی رادارم محو شن. اول فکر کرده بودم به خاطر ماجرای اسیدپاشی به‌ هم ریخته‌م، بعد که ادامه پیدا کرد اما، حسابی نگران شدم. تمام خونه رو سابیده بودم. همه‌جا رو برق انداخته بودم. یخچال پر بود از غذاهای مختلف و سالاد و ماست‌وخیار و سبزی‌خوردن و تیرامیسو و میوه و آب‌میوه‌ی طبیعی و الخ. صبح که صدای در میومد به نشانه‌ی رفتن بچه‌ها، قلبم مچاله می‌شد و استرس تمام مغزم رو پر می‌کرد تا وقتی دوباره کلید بندازن بیان تو. اگر ویتامین‌هاشونو نمی‌خوردن دنیا برام به آخر می‌رسید. نگاه‌شون که می‌کردم تمام دلم از فرط محبت می‌پیچید به هم و مدام حالت تهوع داشتم. دلم می‌خواست شبا بیان رو تخت من زیر پتوی من بخوابن. دلم نمی‌خواست از شعاع چند متری‌م دور بشن. کتاب‌مو برمی‌داشتم می‌رفتم تو اتاق یکی‌شون می‌شِستم به خوندن. عذاب وجدان داشتم که دارم پرایوسی‌شونو مختل می‌کنم و هم‌زمان از فرط عشق اشک تو چشام جمع می‌شد و دلم می‌خواست ساعت‌ها بشینم نگاه‌شون کنم. دلم می‌خواست از جام تکون نخورم و بچه‌ها هم از جاشون تکون نخورن و دنیا همون‌جا متوقف بشه. می‌دونستم که نمی‌شه بنابراین با اشتیاق غریبی دلم می‌خواست قورت‌شون بدم برشون گردونم تو شکمم تا بتونم کاملا ازشون محافظت کنم. اولاش فکر کردم تهوع دارم و این علاقه به خوردن بچه‌ها مال حالت تهوع‌مه. بعد که ادامه پیدا کرد اما، اشتیاق مفرط و میل غریب به محافظت از بچه‌ها، به خوردن‌شون و مواظب‌شون بودن تا ابد، پنیک کردم. تا حالا این درجه از رقت عواطف و احساسات رو تجربه نکرده بودم. احساس کردم دارم مدارج جدیدی از جنون رو در‌می‌‌نوردم و سریع زنگ زدم به تراپیست‌م.

نوید می‌گه همین یه قلمو کم داشتیم صبح به صبح زنگ بزنیم به بچه‌هات ببینیم خوردی‌شون یا نه.

تراپیست‌م می‌گه بالاخره بعد از بیست سال، داری از رییس پادگان بودن تغییر سِمَت می‌دی به مادر بودن. می‌گه این بهترین و انسانی‌ترین جمله‌ای بوده که تو این مدت ازت شنیده‌م. می‌گه تلاش‌های من و بچه‌ها جواب داده و بالاخره داری از موضع سوم‌شخص‌ت نسبت به مفهوم خانواده فاصله می‌گیری و داری خودت رو عضوی از خانواده حساب می‌کنی.

چند ماهی می‌شه که بچه‌ها هم می‌رن پیش تراپیست‌ام. تغییرات ایجاد شده هم طبعا محصول اونا و دکتر و شرایط محیطیه. چند ماهی می‌شه که دیگه صرفا قوه‌ی مقننه و مجریه نیستم. آدمی‌ام که صرفا مامور و معذور نیست. آدمه و تا حدی تابع شرایطه و تا حدی تابع اطرافیانه و داره سعی می‌کنه کمی منعطف باشه و این‌قدر همه‌چی رو با فاصله -انگار که جزئی از من نباشه- نگاه نکنه. همه‌چی جدیده برام، و نتیجه‌‌ش، هنوز که اوایل راهیم حتا، داره به یه جمع سه‌نفره‌ی خوب منجر می‌شه که تا قبل از این من توش عضو نبوده‌م انگار هیچ‌وقت. 

گاهی فکر می‌کنم کاش مامان‌های ما هم زمانی که ما نوجوون بودیم به فکر تراپی می‌افتادن؛ به فکر «کمک‌گرفتن».

«کمک گرفتن» و «روی کمک آدم‌ها حساب کردن» و «به کمک آدم‌ها اعتماد کردن» هم ازون مفاهیم جدیدیه که دارم روش کار می‌کنم. که اصلا گاهی فکر می‌کنم انگار تا قبل از این دو سه سال من زندگی نکرده‌م. که انگارتر اولین بارمه دارم با یک سری از مفاهیم بدیهی زندگی مواجه می‌شم. یه زمانی دم از «تجربه‌ی زیسته» می‌زدم، حالا اما پیش خودم فکر می‌کنم تجربه‌‌ی زیسته‌م کجا بود اصلا. تمام سی و پنج سال گذشته تو کلونی خود-ساخته‌م زندگی کرده بودم، با اِلِمان‌ها و قوانین و خط و مرزهای شخصیِ خود-ساخته‌م، و فکر می‌کردم دتس د لایف. کره‌ی شمالی‌ام از خودم.

حالا؟ حالا از قصر خیالی‌م اومده‌م بیرون و پاهام رو گذاشته‌م رو زمین و همه‌چیز برام تازگی داره هنوز. (بعله، چند ساله که همه‌چی برام تازگی داره. که اصلا من استاد کش دادن برهه‌‌های حساس کنونی‌ام و استاد کش دادن دوره‌های موقت کنونی به دوران جدید دائمی)! فلذا نگرانم تا پنجاه سالگی‌م هم هم‌چنان یه سری مفاهیم برام تازگی داشته باشن در زندگانی. چه رقیقم و چه دیرمه کلا.
24 Oct 21:49

گورستان مون‌پارناس

by نیشابور (noreply@blogger.com)
Ayda shared this story from نیشابور.


هوای پاریس کثیف بود. خانم ف گفت هواپیمایی اعتصاب است مردم اتومبیل‌هاشان را آورده‌اند بیرون.
دیدم که شهر مرا حبس می‌کند. در کافه قرار گذاشته بودیم. وقتی برای سینما نبود باید می‌رفتم آقای الف را می‌دیدم. گفتم بیا برویم گورستان. نزدیک بود. گفت چرا نرویم پارک. گفتم پارک‌ها پر از آدم است. بالاخره رفتیم گورستان مون‌پارناس. پرسیدم این جا از معروفین کسی نخفته است. خانم ف گفت سارتر. گفتم کافه‌اش هم که این‌جا بود.
کسی نبود. بعضی قبرها پر گل بود. زنی تازه مرده بود. گل‌هایی تازه آب داده شده بودند و دسته‌گل‌هایی پژمرده بودند. خانم ف گفت یادت باشد که مرا باید بسوزانند. گفتم یادم است. خانم ف گفت هر کی بخواهد می‌تواند بیاید این‌جا؟ گفتم نمی‌دانم باید گران باشد.
خانم ف گفت تو به سر خاک رفتن اعتقاد داری؟ گفتم آره. اما حالا دیگر راه‌ها دور است. مثلا پدر من در یک شهر است مادرم در یک شهر و مادربزرگم در شهری دیگر و کودکان برادرم  در گورستانی دیگر.
قبلا که در روستا بودیم روزی که مقیم شدیم فکر می‌کردم که گورستان‌اش جای خوبی برای خفتن است. روی تپه بود. اما بعد دل کندم. خانم ف گفت آقای غ در روستاشان بر روی تپه خاک است. گفت در بهشت زهرا قطعه هنرمندان جایش دادند اما من بردمش ده‌شان. گفتم خوب کردی. خیال کردم آت آف افریکا را.  و اقای غ را بر تپه. به خانم ف گفتم حتما شیری گاهی به سراغش می‌رود؟
خانم ف گفت که او باوری به این چیزها ندارد او با مرده‌‌هایش شب و روز حرف می‌زند. گفتم درست است اما این برای خودت می‌ماند و تومناسکی نمی‌سازی. ما به مناسک احتیاج داشتیم. خانم ف گفت دیگر نداریم؟ گفتم همه‌چیز تغییر کرده است. مرده‌ها هم آواره شده‌اند.
گفتم قدیم زن‌ها می‌رفتند با شویشان درد و دل می‌کردند. دلشان باز می‌شد. مثل زیارت است.  گفت من به زیارت هم اعتقاد ندارم. گفتم من زیارت را دوست دارم.
خانم ف گفت می‌خواهی ما هم برویم قبر آب بدهیم . شیر آب بود و آب‌پاش. گفتم پرلاشز از این‌جا خیلی بهتر است. خانم ف گفت چند تا ایرانی آمده بودند دو روز پاریس را ببینند دنبال قبر لیلای پهلوی می‌گشتند. گفتم پدر و مادر عشقی‌ها در قطعه مسلمان‌ها خاک شده‌اند.
خانم ف گفت تو یعنی از قبرستان نمی‌ترسی. گفتم نه. گفت یعنی شب این جا باشی نمی‌ترسی. گفتم چرا اما نه از مرده‌ها.

فاتحه‌ای خواندم. خانم ف به این هم اعتقاد ندارد. از در دیگر گورستان بیرون رفتیم.
07 Oct 10:19

بازگشت به آیین نگارش و دستور زبان فارسی

تغییر شیوه‌ی زندگی اصلاً کار راحتی نیست. چی سخت‌تر از کنار گذاشتن عادت‌های روزمره‌ای که جا افتاده‌ان و صیقل خورده‌ان و آدمیزاد کلی برای انس گرفتن باهاشون سختی کشیده و مایه گذاشته. همون عادت‌هایی که جون کندین برای ساختن‌شون، شروع می‌کنن خوردن دست و پاهاتون. عین این‌که بچه‌ی خودت شروع کنه برات قبر کندن. شاید هم نه این‌قدر خشن حالا. آدم‌هایی که جرات می‌کنن شیوه‌ی زندگی‌شون رو به هر دلیلی تغییر بدن، دیگه بعدش انگار اسیر سکوت می‌شن. درواقع اون زمانی که مشغول تطبیق دادن خودشون تو سبک زندگی جدید هستن، دیگه صدای موثری ازشون در نمی‌آد. شاید چون خیلی از این آدم‌ها شرایط سخت تطبیق‌پذیری‌شون رو جزو حریم شخصی‌شون می‌دونن.

مثلاً این‌که چه سختی‌هایی رو می‌کشن برای دوباره متوازن کردن دخل و خرج‌شون؟ چه تجربه‌هایی رو از سر می‌گذرونن وقت روبه‌رو شدن با جاهای خالی‌ای که ایجاد کرده‌ان و باید برای پر کردن‌شون دوباره برنامه‌ریزی و خیال‌پردازی کنن؟ یا تو مورد شبیه به خودم، آدم‌هایی که تغییر شیوه‌ی زندگی‌شون رو با مهاجرت به شهر دیگه‌ای همراه کرده‌ان، چقدر از تجربه‌های ملموس و واقعی‌شون می‌گن وقت جفت‌و‌جور کردن درآمدشون؟ وقت روبه‌رو شدن با فرهنگ متفاوتی که پا توش گذاشتن؟ دلتنگی برای دوست‌ها و خانواده رو همه می‌تونن یه جوری درک بکنن. دلتنگی برای مکان‌های پرخاطره و خوراکی‌ها و خوبی‌های گذشته هم چیز غریبی نیست. ولی رعایت حریم خصوصی نمی‌گذاره آدم‌ها از دردسرهای مزاجی‌شون بگن. از دور افتادن‌شون از دکترهای آشنا و خدمات اجتماعی و پزشکی. از این‌که دوری و دوستی چه بلایی سر چه روابطی می‌آره یا چه کمکی به ارتباط‌های انسانی می‌کنه. مثلاً نمی‌گن چطور مواظب رابطه‌ی دونفره‌شون هستن وقتی وزن تمام معاشرت‌های دیگه‌ی طرف مقابل هم توی مهاجرت روی دوش دیگری می‌افته. یعنی آدم‌هایی که ذهن‌شون تا اینجا درگیر می‌شه با ریشه‌ی دوستی‌ها و عمق آشنایی‌ها، از جزئیات چیزی نمی‌نویسن. از وقت‌هایی که هرکاری هم بکنی، تردید می‌آد گلوت رو می‌چسبه که نکنه اشتباه کردم؟ نوشتن از این تردیدها هم مرسوم نیست. آدم‌ها درون‌شون رو برای دیگران بیرون نمی‌ریزن. دست‌کم این بخش‌های درون‌شون رو خیلی سخت‌تر بیرون می‌ریزن. بخش‌هایی که ممکنه به تصویر مثلاً کامل‌شون تو ذهن دیگران خط بندازه. آدم‌ها بعدش رو می‌گن. وقتی از تردید رد شدن. وقتی افتادن روی توازن مالی. وقتی خم و چم کار رو به دست آوردن. و بعد البته دیگه راحت تجربه‌ی سخت مسیر رو با کسی شریک نمی‌شن. موفقیت تهش رو ابلاغ می‌کنن و بعضی‌ها هم در سطوح بعدی توقع می‌کنن دیگران هم از اون‌ها یاد بگیرن و شجاعت به خرج بدن. یه بغلی‌بگیر ساده اگر بازی کرده باشین قضیه این‌قدر پیچیده نمی‌شه. این‌ها رو دارم با صدای بلند برای خودم هم می‌گم. که بنویس از تجربه‌ی سخت اما شیرین تطبیق پیدا کردن با شهر و آدم‌هایی که نمی‌شناسی‌شون و لایه‌های پنهان قواعد اجتماعی‌شون رو هم بلد نیستی. از این که چه‌طور باید جون کند برای فهمیدن همه‌چیز و رها کردن قواعد گذشته و گزینش اشتراکات. 

اینجا یه نکته‌ی انحرافی داره. اگه متوجه نشی و رد بشی باز هم بیراهه می‌شه. هر آدمی نسخه‌ی خودش رو لازم داره و مسیر مخصوص به خودش رو. این‌قدر ظرفیت آدم‌ها متفاوته که اصلاً نمی‌شه تصور کرد دو نفر آدم می‌تونن تو شرایط مشابه دقیقاً عین هم فکر کنن و رفتار کنن و توان جنگیدن و تاب آوردن داشته باشن. پس چطوری می‌شه گفت و نوشت از تجربه‌ها و آدم‌ها رو به بیراهه نفرستاد؟ چطور می‌شه سنت حسنه‌ی به اشتراک گذاشتن رو فرستاد تو لایه‌های پنهانی زندگی و یه چیزی گذاشت برای چهارتا آدم دیگه؟ که ذهنیت‌شون منحصر به نوستالژی‌بازی و "دلتنگی‌های آدمی را باد ترانه‌ای باید" نشه و غم و دغدغه‌ی نون رو به جای پدر سرمایه‌دار زده باشن زیر بغل‌شون و راه افتاده باشن... 

قدم اول؟ من خیلی جدی توانایی‌هام رو نوشته‌ام روی کاغذ. یه چیزی شبیه به رزومه‌ی کاری. تجربه‌ی کاریِ شش سال پیش تهران اینجا به دردم خورده. و من این‌قدر دور شده بودم از اون روزها که حتا یادم نبود چه چیزهایی بلدم. و بعد مجبور شدم خیمه بزنم روی بایگانی اون سال‌ها و دوره کنم تمام دانسته‌های خاک گرفته رو. و حالا اومده‌ام بگم یه قدم بزرگش می‌تونه همین باشه. برگردیم به پایه‌ها. بیسیک‌هامون. اون مشت اولی که گوله‌ی برفی رو ساخت. همون‌ها باز به کار می‌آن. معلومات و مهارت‌های قدیم روغن‌کاری می‌شن و یکهو در یک عالمه موقعیت کاری ممکنه باز بشه... هیجان‌انگیز نیست؟