Ayda shared this story from Far Away. |
Ghazaleh.asadi
Shared posts
ششم- «طاعون سرخ»
بودای بزرگ، آنها اینترنت را کشتند.
Ayda shared this story from پیاده رو. |
بقیهی شهر پیج
عکس را میشناسید؟ |
سد درهی گلن که دریاچهی پاول پشتش تشکیل شده |
و چقدر گلن کنیون را دوست داشتم |
گلن کنیون |
صخرهی تنها در آخرین اشعههای خورشید |
گول این آرامش ظاهری توی عکس را نخورید. سمت چپ ما پر بود از توریستهای چینی و غیر چینی که داشتند در زوایای مختلف عکس میگرفتند |
'What if You're Right and They're Wrong'
عزیزان قشنگم توی زندگیتون اگه با کاری حال میکنید و اون فعالیت ضرری به کسی نمیرسونه، انجامش بدید. برید دنبالش. اهمیت ندید به فتواهای دیگران. نصف این فتواها از یهجایی میاد که اسمش مخزن حسادته. حسادت؟ آره، بهوضوح آره؛ این تفکر که من چون حال ندارم، دیگه ایده ندارم، وقت ندارم که فلان کار رو انجام بدم، چرا بقیه انجام بدن. بعد این تفکر چکار میکنه؟ میاد بهجای تقویت خودش، ریشهی شمای ایدهدار رو میزنه. ضعیف باشی، برای همیشه میزنه. متوسط باشی، شُلت میکنه.
چند هفته پیش، ته یکی از جلسههای فیلمبینیمون،...
چند وقت پیش، تو سفر، ساعت ۱۱ صبح وسط هوای عالی و جادهی سرسبز و همسفر مرغوب و الخ، داشتیم میرفتیم که کنار جاده چشمم افتاد به یه تصادف جادهای. یه ماشین بدجوری تصادف کرده بود و جلو و سقف ماشین له شده بود. سرنشینان ماشین سالم بودن، کنار جاده، ملی با صورتهای ترسیده و داغون و وسایل درهم و حال بد. ما با سرعت ثابت از کنار صحنهی تصادف رد شدیم. مدتی بعد من دیدم کنار جاده زدیم کنار، در سمت من بازه، من پیاده شدهم دارم گریه میکنم، همراهم داره آب میزنه به صورتم، و حال هیستریکطوری دارم. متوجه شدم ازون صحنه تا این یکی، دو سه دقیقهای گذشته. تو این دقایق من سکوت کردهم، بعد زدهم زیر گریهی شدید، خواستهم ماشین بایسته، پیاده شدهم، همزمان چیزی که تو مغزم اتفاق افتاد تداعی صحنهای بود که داشتیم تو جاده میرفتیم، سال ۸۳، تو یه جادهی دیگه، کویری، سرعتمون بالا بود، شجریان داشت میخوند، یه اتفاقی افتاد (که بعداً معلوم میشه با سرعت ۱۸۰ لاستیک ترکیده بوده)، من دیدم ماشین داره منحرف میشه و داره میکشه تو خاکی و داریم چپ میکنیم و داریم چندتا معلق میزنیم، هی میدیدم داریم چرخ میخوریم تو ماشین و نگران بچهها بودم تو صندلی عقب، بعد ماشین رو سقف فرود میاد، کمکم مردم جمع میشن، میکشنمون بیرون، لای بوتههای خار، دست و پاهامون زخمی، بچهها سالمن، خیالم راحت میشه، بیهوش میشم، اونطرف پولانسکی آب میپاشه تو صورتم، چشامو باز میکنم، میفهمم اون تصادفه که کنار جاده دیدم دو دقیقه پیش تصادف ما نبوده، از تونل زمان میام بیرون.
این تمام خاطرات عاشقانه ای ست که می توانم از کوچه های سعادت آباد برای تان تعریف کنم.
Ayda shared this story from کاغذهای چهارخانه با طعم چای لیمو. |
۵ سال بعد
Ghazaleh.asadiچقدر عالی که وبلاگ سی و پنج درجه به روز شده است
۱- عین رنگهای تندی که زیر نور خورشید به تونالیتهی آرامتر رفرم کرده باشند، قدرت بازیهای عاشقی به مرور به فرم آرامتری فروکش میکند. گرچه این حال جدید هم قشنگ و هیجان انگیز است، اما آدم (من) در اواخر دههی ۳۰ دلش برای آن جنس از تپش تکان دهنده تنگ میشود. دل من هم شده بود. توی یکی از این سریالها می گفت عاشق شدن وقتی که بار زندگی و فشار تجربههای مکرر روی شانهی آدم نیست خیلی راحتتر است، نه این که در ۴۰ سالگی یا ۵۰ سالگی عاشق نشوی، اما یک طور دیگری میشوی که آن طور اول نیست. من هم الان آن جای آرامترم.
۲- دخترکم که آمد هیچ انتظار این اتفاق را نداشتم. طبعن بچه داشتن پر است از فرازهای جدید و مواجهههای تازه، ولی اینها همه هیچ نیست در قیاس با قلبی که عین ۱۸ سالگی دوباره به تپش میافتد. شاید از دو سه ماهگیاش شروع شد. بعد اوج گرفت، من هر روز بدبختتر عشقش شدم و تا به امروز هی بیشتر غرق شدهام. بارها از اتفاقی که برایم دارد میافتد وحشتزده شدهام و هیچ راهی برای کنترلش ندارم. لذتبخش و هیجانانگیز است و همانقدر هم ترسناک. یک روز که روی صندلیاش عقب ماشین آرام نشسته بود، دوتایی تنها بودیم و پل صدر را به سمت شرق میرفتیم، برای دقایق طولانی توی آینه به چشمانش خیره شدم و نمیخواستم که آن لحظه تمام بشود. میخواستم میشد که سیال بشوم و به درون چشمانش نفوذ کنم، در آغوشش غرق شوم و با وجودش یکی باشم. این اتفاق بعدها هم تکرار شد.
۳- بعد از یک حادثه در نوجوانیام، من دیگر از مرگ کسی نگران نشدم. واقعیت این است که مرگ هیچ کدام از پیر و جوانهای محبوبم تکانم نداد. اعتراف میکنم که حتا آنچنان نگران مرگ پدر و مادرم هم نبودم، نیستم. دوستشان دارم اما نسبت به پدیدهی مرگ بیتفاوت و سنگدل شدهام. یحتمل این حال من یک تحلیل مشخص روانشناختی دارد ولی اگر نداشته باشد هم وضع من همین است. حتا امتحان شده ام و برایم واضح شده که همین هم خواهد بود. شگفتی دوم این تولد اینجا و با یک استثنا ظهور کرد. از دست دادن دخترکم شده کابوس تمام زندگیام. شده بیماری و مازوخیسم فعال درونم. شده یک دسته زالو که نفوذ کرده زیر پوست سرم و رهایم نمیکند. با تراپیست در موردش حرف زدهام، هستهها برایش شکافتهام، کودکیها شخم زدهام، اما تکان نخورده. رها نمیکند. کم کم وا دادهام. انتظار هم ندارم رها کند. با من است و برای من است شاید تا روز آخر. هیچ وحشتی بزرگتر از این در زندگی ندارم و هیچ عشقی اینچنین تمامیتخواه، فراگیر و مطلق تجربه نکردهام. آمیختهی غریبی از لذت دیوانهوار و فوبیای هولناک.
برای اولین بار، بابا رو برای تولدش سورپرایز کرد...
۱. عیالوار شدهم. خونهم شده عین خونهی مامانب...
۲. آروم شدهم. اینو تمام آدمای نزدیک دور و برم، مدام با تعجب بهم یادآوری میکنن. پارسال همین وقتا، چونان اسپندی بر آتش بودم، با هزار و یک دغدغه و نگرانی. تو این یک سال اما، سال ۲۰۱۸، تمام انرژیم رو گذاشتم روی ساختن. ساختن ساختن ساختن. به اندازهی تمام سالهای مفید زندگیم، کار کردم. شروع کردم یکی یکی، پروندههای نصفهنیمه رو بستن. روی زمین زندگی کردن. انتظارهای فضایی از خودم و اطرافیانم نداشتن. تمام اینا اما، در قدم اول تحت تاثیر حضور پولانسکی بود تو زندگیم. خونسردی و آرامش و واقعیبودنش، واقعگرا بودنش، و شیوهی زندگیش -ایت ایز وات ایت ایز- کمکم، عاقبت، روم اثر گذاشت. حالا بعد از یک سال، دارم میبینم پیامدهاشو. حالا بعد از سالها، زندگی از همیشه آرومتر، دلپذیرتر، و واقعیتره.
۳. دوباره خانواده شدیم. اولین خونوادهمون سهنفره بود، حالا چهارنفره. لذتبخشترین قسمت زندگیم این تیکهست. دو بار خانوادهم رو جوری ترکوندم/از دست دادم، که فکر میکردم هرگز نتونم خرابیهایی که به بار آوردهم رو درست کنم. این بار اما، برای بار دوم، بعد از تابستان نفرینشدهی دو سال پیش، دوباره میتونم ادعا کنم که خانوادهایم و خوانوادهی خوشحالی هم هستیم. این تصویر دقیقا تصویریه که همیشه بهش فکر میکردم، همیشه آرزوم بود داشته باشمش، اما اگه یکی همین وقتای پارسال این عکسا رو بهم نشون میداد، امکان نداشت باور کنم خونه ی منه، زندگی منه. که یعنی هنوز هم باور دارم هر کسی فقط و فقط خودشه که سرنوشت خودشو میتونه تغییر بده و بسازه. کاری که هزاربار هم بکنی، برای بار هزار و یکم به اندازهی بار اول سخت و بعید به نظر میاد، اما شدنیه. اما میشه. من تونستم.
۴. مهمترین درسی که زندگی به من آموخت، بسیار دیر و با شهریهی بالا، اما امیدوارم هرگز فراموشش نکنم، این بود که معاشرینم رو با دقت انتخاب کنم. با هر کسی معاشرت نکنم. و هر کسی رو به دایرهی نزدیکانم راه ندم. چند بار پام سُر خورد دوباره داشتم میفتادم تو چالهی معاشرتهای ناسالم، که خوشبختانه علیرغم کمی تعلل و ندانمکاری، به خود آمده کانتکتهای مورد نظر رو دیلیت کردم. بدجنسیهای دور و بریها را نهایتی نیست. لذا حذف آدمهای مشکلدار/مشکلزا، و انتخاب آدمهایی با خُلق و روان و زندگی سالم، مهمترین دستآورد امسالمه.
۵. مدیریت منابع و روابط انسانی، هنوز سختترین و سرنوشتسازترین بخش زندگیمه. مدام دارم بهینهش میکنم. به همون نسبت، وقتی آدمهایی رو میبینم که تو روابط ناسالم روزمره، دارن مدام فرسوده میشن، سریع حال منجی بشریت بهم دست میده و میخوام برم دست طرفو بگیرم از حوضی که توشه بیارمش بیرون، که همون حین به خودم میام که آیداجان، دو دیقهست خودت از حوض اومدی بیرونا، جوگیر نشو فرزندم.
۶. کاوه لاجوردی داره یه کلاسی برگزار میکنه تو ایگرگ، به نام فلسفهی اخلاق. اولین جلسهی کلاسش، یه تلنگر طولانی یکهفتهای بهم وارد کرد. بعد از مدتها، عمیقاً به فکر فرو برد منو. باعث شد از خودم فاصله بگیرم و به رفتارهام، به رفتارهای شخصی و اجتماعیم دقت کنم. چیزی که من همیشه کم داشتهم در زندگی، تماشای آدمهای کمعقده، ساده، باسواد، اصولگرا (اصولگرا به معنای آدمی که به یه سری اصول پابنده، اصولی که از قضا من هم قبولشون دارم) در متن زندگی واقعی، چیزی بود که من همیشه به عنوان الگو کم داشتهم در زندگی. حالا، این روزها، وقتی دارم زندگی روزمرهی این آدمها رو تماشا میکنم، بر اساس مسائلی که کاوه مطرح کرد تو کلاسش، دارم تو خردهرفتارهاشون دقیق میشم. باهاشون سر صحبت رو باز میکنم. گاهی حتا بحث میکنم، کاری که به شدت ازش گریزانم. و دارم اون آدمها رو، کمکم، الگو قرار میدم. ازشون تأثیر میگیرم. از شیوهی برخوردشون با مسائل زندگی لذت میبرم. و هی هربار مدام یاد خودم میفتم که چه تمام سالهای دور، پیچیده و سخت زندگی کردهم. چه توی غار خودم جهانی غیرواقعی ساخته بودم و فکر میکردم دنیا همین است که هست. در حالی که دنیا این نبود و کسی نبود هم، که دستمو بگیره بیارتم بیرون از غار، بهم بگه ببین، نترس، خبری نیست. حالا اما، تا بر حسب عادت قدیم، لیز میخورم تو غار، آدمهایی دارم که دستمو بگیرن بیارنم بیرون، برگردوننم رو زمین، مواجهم کنن با روی واقعی مسائل، روی سادهی مسائل، روی سادهی مسائلِ پیچیده. ازین بابت، خوشبختترینِ این سالهام. و قدردانترین.
هیچکس دوست ندارد غم را مزهمزه کند، خوشی و حلو...
صبح، قبل ازینکه بلند شوم بروم دوش بگیرم یک برش از آن کیک سیب و دارچین جادویی -سلام مرجان- بخورم با یک فنجان چای، گرمکن خاکستریام را بپوشم با کتانیهای سبز و خاکستری، بروم ورزش، به عادت هر روز، هر روز از هر ماهِ سال، نیوز-بلر را -سلام دوباره- باز کردم به وبلاگخوانی. دیدم خانم شین وبلاگش را آپدیت کرده. پستش را خواندم. چند وبلاگ دیگر را هم خواندم. دوباره پست خانم شین را خواندم. جمع کردم پا شدم دوش گرفتم یک برش از آن کیک جادویی سیب و دارچین بریدم برای خودم با یک فنجان چای، نشستم روی کاناپهی نارنجی و خیره شدم به پنجرههای تمام قد روبروم. به حیاط پاییزی و نور قشنگی که پهن شده بود روی زمین. دست به کتاب روی میز نزدم. به موبایلم هم. عصبانی بودم. چای مینوشیدم و خیره شده بودم به منظرهی پرنور پاییزی روبروم و عصبانی بودم. ورزش که رفتم، حین تمام حرکتها و کششها، باز هم عصبانی بودم. مدام کسی داشت توی سرم حرف میزد. مدام کسی داشت قصهی مادری که دخترش را ترک کرده مینوشت. مادرهایی که بچههاشان را ترک میکنند، تمام مادریشان را باید از بیخ و بن برید انداخت دور؟
یاد تمام روزهای گذشته افتادم. روزهای تلخی که حالا دیگر به سختی به یاد میآرمشان. اما جایی، کنج دفتری وسط پستهای وبلاگی جایی، رد پاشان هست. میدانم که هست. روزهایی که آنقدر تلخاند آنقدر دورند که نمیخواهم بگردم دنبالشان. که اصلا دلم میخواهد تمام آن روزها و آن دفترها و آن هزار وبلاگ مخفی را بسوزانم به جای تمامشان با عصبانیت بنویسم حق ندارید مادر بودن مادری که کودکش را، فرزندش را گذاشته و رفته را ببرید زیر علامت سوال. دلم میخواهد برای بار هزارم بنویسم اگر یک چیز و فقط یک چیز از سینمای اصغر فرهادی یاد گرفته باشیم، این بوده که آدمها را اینهمه ساده و کلیشه، قضاوت نکنیم. آدمها، غمها را چال میکنند کنج دلی، کمدی، دفتری وبلاگی جایی، و خوشیهای نازک و ترد و شکنندهشان را، ولو اندک، میگذارند روی میز، میگذارند سر طاقچه، میگذارند جلوی چشم. عیار مادرها، عیار «مادری» به ماندن به پای فرزند نیست. به ماندن نیست. گاهی رفتن، از هزار بار ماندن سختتر است. آدم اما میرود که روانش را و روان فرزندانش را نجات دهد. یا ندهد اصلا حتا. کی گفته مادرها باید قهرمان باشند و زورو باشند و سوپر هیروهای فداکار زندگی فرزندانشان باشند تا بشود بهشان گفت «مادر». کی میتواند بگوید مادری که رفتن را انتخاب میکند، مادرتر است یا نیست؟ جسورتر نیست یا شجاعتر؟ کی سوختن و ساختن شد محک «مادر خوب». کی خوشی کردن و زندگی شخصی خود را داشتن شد کفر ابلیس برای مقام «شامخ» مادری. هاه. مقام شامخ مادری. هنوز هیچکس نیست که «مادری» را از دست خودش، از دست مادرها، از دست زنها، از دست آدمها نجات دهد. کسی نیست که بنویسد مادر، قبل از مادر بودن آدم بوده. کسی نمینویسد از تمام اساماسها و ایمیلهایی که من و دخترک و پسرکم رد و بدل کردیم بعد از ترک خانه، بعد ازینکه من در را بستم پشت سرم آمدم بیرون و یک کوه غم را سالها با خودم حمل کردم توی قلبم، توی تنم، کشاندمش با خودم همهجا. کسی تعریف نمیکند اگر من آن تصمیم را نگرفته بودم، اگر مانده بودم، اگر نزده بودم بیرون، اگر زندگی خودم را نکرده بودم اگر زندگی خودم را نساخته بودم اگر رها نکرده بودم که بتوانم دوباره بایستم و بسازم، حالا، امروز، به جای این دو جفت چشم درشت سرخوش براق، صورتهایی زرد و نگاههایی بیرمق توی اینستاگرامم میدرخشید لابد. کجا خوشینگاری شد رذیلت؟ برای کی باید توضیح داد که چه بهایی پرداختهایم ما، من و دخترک و پسرک، تا بشود من بنشینم اینجا، امروز، روبروی این پنجرههای پرنور تمامقد. به کجا باید شکایت کنم از تمام حرف و حدیثها و کنایههایی که تمام این سالها، زنان دور و برم، از مادر و خاله و عمه گرفته تا خانم شین، نثارم کردهاند. «مادرِ بد». مادری که نمانده، مادری نکرده، رفته دنبال زندگی خودش. حالا که برگشته، حق ندارد بگوید «بدون دخترم هرگز». کی اجازه میدهد خطکش دست بگیرید و کپشنهای آدمها را با متر و معیار خودتان بسنجید. اینستاگرام، ثبتِ لحظه، نقل به مضمون، ناقض ناخوشی نیست. ناقض تمام درها و بیماریها و کدورتها و زشتیها و شلختگیها نیست. ایسنتاگرام اما، ثبت لحظهای در لخظه، خیلی وقتها میشود دفتر خاطرات. از تمام لحظههای کوچک و قشنگی که ساختهایم. که داریم. از حالا به بعد قیمتش را هم بنویسیم پایش؟
آن سال سیاه، در را که بستم، از خانه که زدم بیرون، دنیا روی سرم آوار شد. دنیا روی سرم آوار شده بود و دنیا را روی سر دختر و پسرم آوار کرده بودم. کی بود که بیاید دستم را بگیرد بگوید نترس، تو تنها مادری نیستی که در را بستهای زدهای بیرون. کی آمد بگوید نترس، دنیا تمام نمیشود. آن روز، آن روز و تمام روزهای بعدش، دنبای برای من و برای ما تمام شده بود. اما همین دنیای مجازی، همین خرده لحظههای خوش زندگی، ولو اندک، ولو گذرا، کمکم آرامم کرد. کمکم یادم داد بایستم و بگذارم بچهها تماشایم کنند. بچهها ایستادنم را و زندگی کردنم را و خندیدنم را ببینند. هنوز کامنتهای پستهای ایسنتاگرامم را یادم مانده، حرفهایی که مامان میزد، چند رهگذر غریبه که بعدها فهمیدم غریبه نبودند، و دیگران را. که بچهها را رها کردهای رفتهای، عکس از خوشگذرانی هم میگذاری. آن و نالههای مخصوص مامان. لعن و نفرینهایش. خسته شدنش و لایک خالی زدنش. همه را یادم مانده. بچهها اما یاد گرفتند زندگی کنند. یاد گرفتند میشود دوباره از وسط ویرانهها، کمکم شروع کرد به ساختن. هزار سال از مادر بودن من گذشته و به اندازهی هزار سال درشت شنیدهام بابت «مادر»ی که بودهام. حالا اما، حالا که همهچیز گذشته، که همهچیز را دوباره و چندباره، تنهایی، سهتایی، با چنگ و دندان ساختهایم و تسلیم مادرهای کلیشهی عادتهامان نشدهایم، کسی نمیآید مدال افتخار بدهد بهمان. هنوز مامان میگوید «من واقعا نمیدونم چه جوری شانس آورد بچههات اینقدر خوب بار اومدن». شانس؟ هنوز نمیفهمم کسی را که پست مینویسد دربارهی زنی که «هر کاری دلش میخواسته کرده» و حالا چطور به خودش حق میدهد کپشن مادرانه بنویسد. هاه. یکی بیاید ما زنها را از دست ما زنها نجات بدهد.
ماهنشان
ماهنشان عزیز توی یک درهی سرسبز |
این رنگ کوهها در روشنی ظهره، اگر عصر بود، بارون هم زده بود دیگه ببینین چقدر پررنگ بودن |
کلاه میرحسن. یکی از گیاهان دارویی این منطقهست. برای مشکلات گوارشی معجزه میکنه |
قلعه بهستان |
قلعه بهستان. بخاطرش برمیگردم. |
مردی نشسته در سایهی شومبول اعظم :)) |
اینجا بهشت زمینشناسهاست |
عین خنجر زدهن بیرون |
چشمنوازترین مناظر رو توی این سفر تجربه کردم. چه در رفت و چه در برگشت |
و باغ سیب جان |
دراز کشیده بود رو مبل بزرگه و سرش تو موبایلش بو...
چی به پای تو بریزم
Ayda shared this story from جنگل خواب: | |
هر کی به نوعی مشغول فرو کردن خوشآمدها و بدآیندهای خودش به زندگی بقیه ست و اگر پای بچهای در میان باشه که دیگه همه معلم و متخصص میشن. یه بار به پارسا و ماهان گفتم انقد با تبلت بازی نکنین من خوشم نمیآد سرتون همهش تو بازی باشه، بدون این که هماهنگ کرده باشن همصدا گفتن هر وقت بچه زاییدی نذار با تبلت بازی کنه. جواب دندانشکنی بود و حظ کردم. |
ابر سیاه
هدف
من این کار رو میکردم و جواب می داد!!
این چند جمله پایین رو هم در خلاصه کتاب دیدم که خوبه :
خداوند آشکارا گفته است که نخستین حرکت را انسان باید انجام دهد. بخواهید که به شما داده خواهد شد. بطلبید که خواهید یافت. بکوبید که برای شما باز کرده خواهد شد.
داستان دو شهر
همه در پاییز اتفاق افتاد
پیش تر، کمی پیش تر از این، من آدمی بودم که می بایست برنامه های خاصی را دنبال می کرد. منتظر اتفاقات خاص در تاریخ خاص با کیفیت از پیش تعیین شده بود. غیر از این عاصی می شد. غیر از این شاکی می شد. به در و دیوار می کوبید تا همه "نشد" ها بشوند... من داشتم برنامه های این فصل و فصول بعدش را می چیدم و برای هر کدام فکر می کردم و هر کدام را توی طبقات مختلف اهمیت می گنجاندم.... تا که تو آمدی...
وقتی دیدمت، یک موجود بيشکل یک سانت و نیمی بودی با قلبی که خیلی تند و سمج میزد.قلبت، زیباترین چیزی بود که تا اینجای عمرم دیدم. تمام راه برگشتن گیج بودم. برایت تنها یک جفت جوراب رنگی بندانگشتی خریدم چون هنوز بلد نیستم باید برایت چکار کنم. هم به من وابسته ای، هم به من محتاجی، هم ازت میترسم.
برای اولین بار، از به هم خوردن تمام محاسباتم و فرو ریختن همه خرده برنامه هایم و تغییر کلان انتظاراتم از روز و ماه، ناراحت نیستم. از غافلگیر شدنم شکایتی ندارم. برای اولین بار از اینکه اوضاع آنجور که من از قبل فکرش را کرده بودم پیش نخواهد رفت، مضطرب نیستم.... من بغایت مبهوت و مسحورم و دایم به آن نقطه کوچک تپنده فکر می کنم که قلب تو بود. تنها و زنده و قوی و تازه. از همان لحظه که دیدمش؛ که آن جور با سماجت می تپید، از همان لحظه دنیای اطرافم ساکت شد و باقی آدمها و اتفاقات اهمیتشان را از دست دادند. در جهان ِ اکنون من، فقط تو هستی و من لجبازمغرور که حتی خدا را انکار می کنم، چنین مقهور این "بودن"ی شدم که لابد نامش زندگی است. بار اول است که زندگی این چنین در برابرم قد کشیده و افق دید مرا گرفته. به تلنگری من را گذاشته به کناری تا تنها نگاه کنم، تحسینش کنم، عاشقش باشم..
این همه سفر کردم. این همه دیدم از آدم و بنا و بنیادهای آباد و برباد. این همه راه از هوا و دریا و زمین رفتم از شیکاگو تا واتیکان. از مایورکا تا سالزبورگ. هرگز اینقدر شگفت زده و ساکت و مبهوت یک "دیدن" نشدم. هرگز دیدن موجودی اینقدر مرا زیر و رو نکرد جوری که "خودم"، شادی و غم و دلشکستگی و دستاورد خودم، آنچه که بر احوال "من" وارد شده، محور نباشد. محور جای دیگری، حول مدار دیگری بچرخد که تنها از یک سر به من مربوط می شود اما از من مستقل و جداست.
من تا همین دو روز پیش، هرگز فکر نمی کردم که بشود به چنین کیفیتی عاشق یک توده بی اسم بی شکل بی صدا شد...چقدر برای خودم عجیب است. فکرش را نمی کردم هرگز امکانش باشد تا ظرف تنها یک لحظه، اینسان تغییر کنم. هرگز موجودی را اینگونه دوست نداشته بودم. انگار پیش از اینها، پیش از همه سرگذشتم، حتی قبل از اینکه خودم باشم، تو در دل من نشسته بودی...
لانتوری؛ حمید هامون دهه 90
بازگشت اژدها
یک چهار سالی ننوشته ام اینجا. حسابی گرد و خاک گرفته اینجا رو. البته خیلی هم بیکار ننشسته بودم این مدت. توی کامیونیتی ایرانیها فعال بودم. گروه متخصصین ایرانی فناوری اطلاعات مقیم سیدنی (Syper) که احتمالا معرف حضورتان هست رو تا امروز جلو بردیم. جلساتی گذاشتیم، سخنران هایی دعوت کردیم. در کل محلی برای به اشتراک گذاری اطلاعات بین ایرانیهای متخصص فناوری اطلاعات اینجاست. اگه متخصص فناوری اطلاعات هستید و در سیدنی هستید یا می خواهید بیایید سیدنی عضو این گروه در فیس بوک و لینکدین شوید:
https://www.facebook.com/groups/Sypergroup
https://www.linkedin.com/groups/864067
علاوه بر آن گروه های ناهاری در مرکز شهر سیدنی و سابرب های دیگر ایجاد کردم که دوستان می تونند در صورت تمایل با ایرانیهای دیگر در زمان ناهار خود آشنا شوند و علاوه بر لذت با هم بودن ، از این طریق شاید گرهی از کار کسی گشوده شود.
و در نهایت اینکه گروهی راه انداختم جهت گرفتن تخفیف های گروهی برای ایرانیان استرالیا، و آن را پاساژ نام نهادم که مخفف Persian Australian Saving Group هستش. با این گروه عملا دوباره به نوشتن روی آورده ام، دوباره با همان سبک و وسواس به جهت اینکه برای وقت مخاطبان این گروه ارزش قائل هستم. فکر کردم شاید بد نباشد نوشته هایی که تاریخ مصرف ندارند را بتوانم اینجا برای شما نیز کپی کنم. این هم آدرس این گروه در فیس بوک و تلگرام:
دوست داشتید تشریف بیارید پاساژ در خدمتتون باشیم
ابد و یک روز؛ رنج پایان ناپذیر بی آیندهگی
مادر خانواده (با بازی شیرین یزدانبخش) رنجور و بیمار است. از سه پسر یکی (مرتضی با بازی پیمان معادی) معتاد بوده اما ترک کرده و کسب و کار کوچکی دارد. پسر دوم (محسن با بازی نوید محمد زاده) همچنان درگیر اعتیاد است و با خرید و فروش مواد مخدر روزگار میگذراند. پسر سوم (نوید با بازی مهدی قربانی) که کوچکترین عضو خانواده محسوب میشود دانش آموز تیزهوش مدرسه است. دختر بزرگ (شهناز با بازی ریما رامین فر) فرزند اول خانواده است و جایی دور از خانه با همسر و تنها پسرش زندگی میکند. او نماینده جامعه مهاجران ایرانیست. همسر او را نمیبینیم اما وقتی با پسرش آشنا میشویم درمییابیم که در گیرودار کسب هویت فردیست. دختر دوم خانواده (اعظم با بازی شبنم مقدمی) با استفاده از دیه همسر درگذشتهاش زندگی مستقلی دارد اما همیشه در خانه مادریست. دختر سوم (لیلا با بازی معصومه رحمانی) طغیانگر اجتماعیست و رویههای جاری برای کسب درآمد و گذران زندگی را برنمیتابد. علاقه او به نگهداری از گربههای خانگی تصویریست از سرگرمیهای مردم امروز ایران. و دختر چهارم (سمیه با بازی پریناز ایزدیار) محور پویایی داخلی و حیات اجتماعی خانواده است. فیلم میگوید اغتشاش در جغرافیای خانه برادر بزرگ را واداشته تا خواهر کوچکترش را روانه خارج از خانه کند. هم زندگی دختر را به سرانجام برساند و هم عایداتی از او کسب کند.
Home sweet Home...
خانه خودمان همان خانه همیشگی بود.هر لحظه انگار هم کمی غریبه بودم و همزمان از هر گوشه اش مدام تلنبار خاطره می ریخت بیرون. کتابهایم همه بودند. سالخورده و صبور، انگار که منتظر.
خویشان نزدیکم را که دیدم، روی چهره ها خطوط تازه را دنبال کردم و دلم مچاله و تنگ تر و رقیق تر می شد. به آغوش گرم و کیفیتی مرا نگه داشتند که مدام درونم غوغایی بود از شادی و یک جور غم سبک. در هر حال من خیلی ثروتمندم. سرمایه ام آدمهایی هستند که می توانم همیشه به آنها بازگردم. خانه و کاشانه برای من یعنی همین. هر کجای دنیا که باشد، باشد.
خانه پدربزرگم را آباد و زنده نگه داشته بودند. دور هم آنجا جمع می شدیم هر روز. تابلوهایی که روزگاری نقش زده بودم هنوز روی دیوارها بود. کودکی و نوجوانی ام توی اتاقها دنبال هم می دویدند و من نگاهشان می کردم. خانه انگار کوچک شده بود. زمانی در نظرم بزرگترین خانه ویلایی سقف چوبی جهان بود. زیرزمینی که روزگاری به نظرم مخوف ترین سرداب دنیا می نمود،حال یک اتاقک کوچک و خالی است فقط. یک شبی هم در یک کمد را باز کردم. بوی نم گیلان و ته عطر مادربزرگم زد بیرون. همانجا بالای کمد توی اتاق نیمه روشن گریستم.
دور همی ها بهترین ساعاتش بود. بهترین و پرشتاب ترین. و طبق رسم مردمان شمال، سرشار از طعم و عطر و مزه.
از خیابانهای چهار سال و هشت سال و ده سال پیش تقریبا هیچ باقی نمانده بود جز زمینش. همه مغازه ها جدید. همه سازه ها نو شده. بعضی زیبا، بعضی زمخت و قناس. تک و توک جایی را برای خاطره بازی پیدا می کنم که از قدیم دست نخورده. هشت سال است که ساکن در ایران نیستم. به چشم من از هشت سال گذشته تا امروز، شهر قواره اش را از دست داده. شلوغی و هرج و مرج بیداد می کند. هرگز به یاد نداشتم این تعداد اتوموبیل که این طور مستمر مقابل هم بوق می زنند و از هم راه می دزدند و ساعتها قفل می شوند. خودم روزگاری در این خیابانها نوزده ساله بوده ام و ماشینم را می تازاندم چون اتوبانها باز و خلوت بود. باز هم اسکناسها را نشناختم. برایم توضیح می دادند تعداد صفرها را و بی معنی بودن ارزششان را. علاوه براین محرم هم بود و هنوز ادامه دارد. طبق انتظارم و سنوات گذشته می دانستم که از در و دیوار سیاه می بارد ولی اتفاق جدید ظهور نوحه خوانهای بدصداست که ازبلندگوهای شهر با ریتم دیسکو از سیاهی و ناز چشم و عشوه حسین می خوانند انگار شهرام کاشانی کنسرت دارد. مردم شهر هم چهره شان تغییر کرده. رنگهای بیشتر، لباسهای گران تر، اتوموبیلهای بزرگتری دارند به نسبت سالهای قبل.
از من پرسیده بودند بعد این سالهایی که نبودی، اصلا از چهار سال پیش تا الان، چه می بینی؟
گفتم فقط این را می دانم که مردم بسیاری از سرزمینهای دیگر خیلی نازپروده و لای پنبه اند. همین که شما علیرغم این همهمه، این همه صدا، خبرهای ریز ودرشت نه چندان دلچسب، روزهای دوندگی و شبهای خستگی، این غم ته نشین به چهره روز و شب تقویم، باز هم لبخند می زنید و به فردا و پس فردا و سال بعد فکر می کنید و دلتان خوش می شود به خوشی هوا یا آزادی فلان زندانی، همین که هر روز آرام و پیوسته دارید "یک ظرف پرمیوه یک باغ پرگل "را توی گوش خودتان زمزمه و توی قلبتان زندگی می کنید، یعنی ده هیچ از خیلیها در خیلی جاها جلوترید. آدمهای زیادی را در چهار گوشه دنیا دیده ام که وقتی از استرس، فشار، غم، شجاعت، مهارت، ... می گویند منظورشان مفاهیمی است که اینجا برای شما حکم یک دست انداز ساده را دارد.
http://elcafeprivada.blogspot.com/2016/09/blog-post_59.html
پارسال شب عید، بزرگترین هزینهی زندگیمو کردم، کاری که دو سال قبلش هم کرده بودم، با یه ریسک بالا، بیکه هیچ اطمینانی از نتیجهش داشته باشم. الان هم. فرقشون اینه که هزینههام داره میره بالاتر، ریسکم داره میاد پایینتر، ایندفعه اما با یه ضریب اطمینان مستدل و منطقی.
پارسال شب عید، خیلی چیزا تو زندگیم عوض شد. سفر شب عید، یه یو-ترن اساسی بود برام. و دو پارامتر اساسی داشت توش. دو قدم فیلی و مهم. قدم دوم این بود که وارد یه سری بازی جدی طولانیمدت شدم که مدتها ازشون فرار میکردم و با اون سفر بالاخره ترسم ریخت، یه شورت-کاتِ کارآمد بود برای نزدیکشدن به هدفم. و مهمتر از اون، قدم اول، سه تا زن بودن کنارم، که کمک و حمایتم کردن که بتونم اون قدم فیلی بزرگو بردارم. برای منی که یه عمر فقط روی مردا حساب کرده بودم و به هیچ زنی اعتماد نداشتم، یه درس بزرگ بود. یه تجربهی جدید بزرگ. برخلاف تصور و پیشفرضهام، کار کردن و کمک گرفتن از اونها خیلی با ورژن مردونهای که تجربهشو بارها داشتم متفاوت بود. مستقل و قوی و ساپورتیو، منعطف، بدون اون صفر و یکهای جزمی مردونه، و بامرام. یه معرفت و حمایت و سیمپتی عمیقی بود توی این تجربه، که در مخیلهم نمیگنجید. هفتهی دوم سفر، وقتی مریض و خسته زیر آفتاب دراز کشیده بودم، شروع کردم به دیتکتکردن و تحلیل پیشفرضها و رفتار خودم نسبت به زنها. شروع کردم گاردهامو مونیتور کردن، تفسیر کردن، ری-وایز کردن. هفتهی پیش وقتی داشتیم استراتژی سیستم جدید رو مینوشتیم، اون ری-ویژن خیلی توی نوشتن استراتژی کاریم تاثیر داشت. به نظرم روی آیندهی کاریم هم تاثیر جدی خواهد گذاشت. بالاخره دارم اون گارد ضد زنم رو میذارم کنار کمکم، بعد از سالها، انگار.
حالا امروز، دقیقا همین امروز که فرداش بیستم شهریوره و بازی جدیدمون شروع میشه، تهِ رویاییه که شیش ماه پیش برای خودم متصور بودم. کمتر از شیش ماه قبل، یه روز که تازه از پیش الف اومده بودم بیرون، تو دفتر سیاهه نوشتم باید هرجور شده با این آدم همکار شم، هم من اونو کم دارم تو سیستمم هم اون منو. حالا بعد از شش ماه، بعد از تصادف، نزدیکای هفتتیر، تلفنم که تموم شد برگشت گفت ایول، من فقط یه آدمی مث تو رو کم داشتم تو سیستمم. خندیدم. نیمساعت بعد نشسته بودیم توی حیاطِ ما، چایی میخوردیم با پای زردآلو. گفت آخخخ که چه این دفتر و چه این حیاط آروم و دنجه. دیدی بالاخره اومدم اینجا؟ خبر نداشت از دفتر سیاهه. خندیدم.
http://elcafeprivada.blogspot.com/2016/04/blog-post_0.html
بعد؟ بعد لابد شام میرویم استیک میخوریم و بعدتَرَش قدمزنان میرویم تا خانه. لابد هنوز نورهای خانهاش نارنجی است و لابد هنوز کاناپه را برنگردانده روبروی پرده. لابد مینشینیم چند پیک ودکا میزنیم و حرفهایمان راجع به کار و نمایشگاههای اخیر و راجع به دزدان دریایی را ادامه میدهیم و کمی دیرتر یکی از فیلمهای جدید که «صامتِ هنریِ آیداپسند» و «متعلق به سوراخسنبههای جنوب شرقی آسیا یا اروپای قبل از رنسانس و لطفا از کیمکیدوک نباشد» را میبینیم و باز لابد من روی کاناپه آنقدر خوابم میبرد که نصفهشب بگوید پاشو بیا سر جات بخواب دختر و لابدتر فردا صبح که هنوز خواب است میزنم بیرون، سر راه کافه رئیس قهوهای صبحانهای چیزی میخورم، از دستفروش زیر پل کریمخان دو دسته گل میخرم میروم سر کار. بعد؟ بعد تمام روز را فرصت دارم به فاجعه فکر کنم.
در ستایش تجربه های تازه یا خوشبختی های غیرمنتظره
"... که زمان، این همه نیست"
چند سال بعدش بود. به همان شکل زیرنویس سریالهای ایرانی در دو پرده که وسطش می نویسند : چند سال بعد...که یک شب خیلی بی ربطی یک سری عکس آنلاین دیدم از محفلی که یکی بالایش نوشته بود:
"شبی با دوستان هنرمند و اندیشمند و روشنفکر ایرانی". از این سری عکسهای تیپیک محفلی و خصوصی بود با پس زمینه قالیچه خرسک قرمز و دو سه تا ساز و ظرفهای گنده آجیل و یک طرف ماجرا هم مقداری ودکا و جای سیگاری و دو سه تا فندک.
اگر تصادفی اسکرول نکرده بودم، اگر بین آن همه آدم نشسته و چمباتمه زده و ساز به بغل و چای دیشلمه به دست؛ یکیشان را نشناخته بودم از این لیبل بانمک "دگراندیش و روشنفکر" تعجب که نمی کردم هیچ، طبق اصل طلایی "به من چه"... خیلی عادی رد می شدم.
جان گز
سالهاست که جنگ تمام شده است. در دورانِ پَساجنگ بهسر میبریم. شهر، اَمن و امان است. در آرامش است. متروها از زیر زمین و هواپیماها با نرخِ آزاد و شناور در بالای سرمان جولان میدهند. هنوز دعواست بین دههی پنجاه و شصت و هفتادیها که هر کدام خود را نسلی بدبختتر از آن یکی میدانند. انگار قرار است مدالِ افتخار به گردنِ آنکه بدبختتر زندگی کرده، انداخته بشود. کاش تا هشتادیها از راه نرسیدند، مقامها و مدالها را مشخص کنند.
دماغها کوچک و موشی شدهاند و در عوض یکی دو جای دیگر بزرگ و دو ایکسلارژ و... استغفراللّه. جماعت هر روز قسمتهایی را میبُرند و بعضی جاها را درشت و مجلسی میکنند. مثل ساختمانهای شمیران که هی خراب و هی ساخته میشوند و طبقه رو طبقه بالا میرود. حالا دیگر همین جاهای کوچک و بزرگ، مبنایی شده برای مقایسه و سنجیدن. پُز دادن. آدم حسابی محسوب شدن. اینورژن و وارونگی دَما، پدر هَوا را درآورده است. از دود، چشم، چشم را نمیبیند. شهر رمانتیک و عاشقانه شده است. بیهیچ خرجی، شده است شبیه لندن مهآلود! لامصب معلوم نیست آن همه پیکانِ مدل چهلوهشت و پنجاهوچند که یک تَنه تمام مشکلات این مملکت را سالها به گردن گرفته بود کجا رفته است؟
دلار قد کشیده است. هزارماشالله بزرگ و رشید که بود، بزرگتر شده است. جوری که برای دیدنِ روی ماهش، باید روی هر دو پا بلند شویم. رسیده است به سههزار و ششصد و هفتصد. ولی مهم نیست، برایمان فرقی ندارد. ما از همین حالا نگرانِ پانزده روز تعطیلاتِ نوروز هستیم. اوووووه. حالا کو تا عید؟ کو تا نوروز؟ چشم بههم بزنیم رسیده است. آنلاین بلیطهای ایرلاینهای مختلف را چک میکنیم. قطر و ترکیش و امارات. دختر دماغ سربالای آژانس مسافرتی میگوید هنوز که چیزی باز نشده و قیمتها معلوم نیست ولی... ولی انگار اینجا در خاورمیانه هیچوقت جنگ تمامی ندارد. داشتیم فارغ از هیاهوی جنگ زندگیمان را میکردیم که میشنویم گروهی غواصِ دستبسته از دورانِ جنگ پیدا شدهاند. جنگ؟ غواص؟ دستبسته؟ ما کجا و جنگ کجا؟ ما کجا و آژیر قرمز کجا؟ ما کجا و دههی شصت کجا؟ ما کجا و تیر و تفنگ کجا؟ ما کجا و غواصهای دستبسته کجا؟
آهان کیش، کیش هم خوب است برای سفر. هرچند قیمتهای کیش هم دست کمی از دبی و استانبول ندارد ولی هوا عالی است. میشود لباس غواصی پوشید و در خلیج همیشگی فارس، که ما مدتهاست نگران «فارس» بودنش هستیم و بهخاطر آنکه به اعراب تودهنی بزنیم حتی یک «همیشگی» هم بین خلیج و فارس گذاشتیم تا همسایهها خیال بد به سرشان نزند، شنا و در زیر آب سیروسلوک کنیم و به دیدن مرجان و ماهیهای رنگی برویم.
توی این شبهای سرد پاییزی «جان گَز» نوشتهی هاله مشتاقینیا به کارگردانی نیما دهقان در تماشاخانهی جدیدالتاسیس سرو (کمی بالاتر از میدان فردوسی) در حال اجراست.
جان گز یادمان میاندازد که چند سال پیش، همین حوالی چه محشر کبرایی بر پا بود. یادمان میاندازد آنهایی که جنگ را ندیدهاند، احتمالاً کمی خوشبختترند. یادمان میاندازد روزگاری بود که خِسخِس سینه و سرفههای تک و جفت، بهخاطر هوای بد تهران نبود بلکه یادگاری روزهای جنگ بود. جان گز یادمان میاندازد که انسان چه زود فراموش میکند دیروزش را. شهرش را. آب و خاکش را. دریا و ماهی و غواصهایش را.
پیشنهاد: جای سررسید، کتاب بدهید
پیشنهاد من این است (و احتمالا این کار به ذهن خیلیهایتان رسیده و دارید اجرایش میکنید) که اگر در موقعیتی هستید که در مورد هدیه نوروزی شرکت یا سازماناتان تصمیم میگیرید، بجای سررسید یا چیزهای رایج و بلااستفاده دیگر، کتاب هدیه بدهید که هم ماندگار است و هم امکان دارد کسی در طول سال یا سالهای بعد لایش را باز کند و بخواند.
میدانم سررسید مزایایی داشته که به اصلیترین هدیه شرکتها تبدیل شده. مهمترینش جنبه تبلیغاتی و چاپ کردن چند صفحه درباره فعالیتهای شرکت اول سررسید است. اما اگر قرار باشد برود توی سطل آشغال همان تبلیغات را هم چه کسی قرار است ببیند؟ ضمن اینکه این را میدانم که خیلی از ناشرها اگر تعداد سفارشی که میگیرند قابل توجه باشد حاضرند تغییراتی در صفحات اول یا پشت جلد کتاب بدهند که جنبه تبلیغاتی ماجرا هم حفظ شود. این را هم میدانم که سررسید هدیه بهنسبت ارزانی است ولی خب این هم هست که ناشرها اگر خرید عمده و نقد ازشان بکنی، تخفیفهای خوبی میدهند.
این پیشنهاد را در جاهای دیگری هم میشود عملی کرد. مثلا در مدرسهها، یا در مطب پزشکها و دندانپزشکها (هدیه دادن یک کتاب کوچک در روزهای آخر سال به هر بیمار).
خلاصه این گزینه گوشه ذهنتان باشد. اگر هم فکر میکنید برای انتخاب یا تهیه کتاب کمکی از من برمیآید در خدمتم.
http://elcafeprivada.blogspot.com/2014/11/blog-post.html
گورستان مونپارناس
Ayda shared this story from نیشابور. |
بازگشت به آیین نگارش و دستور زبان فارسی
تغییر شیوهی زندگی اصلاً کار راحتی نیست. چی سختتر از کنار گذاشتن عادتهای روزمرهای که جا افتادهان و صیقل خوردهان و آدمیزاد کلی برای انس گرفتن باهاشون سختی کشیده و مایه گذاشته. همون عادتهایی که جون کندین برای ساختنشون، شروع میکنن خوردن دست و پاهاتون. عین اینکه بچهی خودت شروع کنه برات قبر کندن. شاید هم نه اینقدر خشن حالا. آدمهایی که جرات میکنن شیوهی زندگیشون رو به هر دلیلی تغییر بدن، دیگه بعدش انگار اسیر سکوت میشن. درواقع اون زمانی که مشغول تطبیق دادن خودشون تو سبک زندگی جدید هستن، دیگه صدای موثری ازشون در نمیآد. شاید چون خیلی از این آدمها شرایط سخت تطبیقپذیریشون رو جزو حریم شخصیشون میدونن.
مثلاً اینکه چه سختیهایی رو میکشن برای دوباره متوازن کردن دخل و خرجشون؟ چه تجربههایی رو از سر میگذرونن وقت روبهرو شدن با جاهای خالیای که ایجاد کردهان و باید برای پر کردنشون دوباره برنامهریزی و خیالپردازی کنن؟ یا تو مورد شبیه به خودم، آدمهایی که تغییر شیوهی زندگیشون رو با مهاجرت به شهر دیگهای همراه کردهان، چقدر از تجربههای ملموس و واقعیشون میگن وقت جفتوجور کردن درآمدشون؟ وقت روبهرو شدن با فرهنگ متفاوتی که پا توش گذاشتن؟ دلتنگی برای دوستها و خانواده رو همه میتونن یه جوری درک بکنن. دلتنگی برای مکانهای پرخاطره و خوراکیها و خوبیهای گذشته هم چیز غریبی نیست. ولی رعایت حریم خصوصی نمیگذاره آدمها از دردسرهای مزاجیشون بگن. از دور افتادنشون از دکترهای آشنا و خدمات اجتماعی و پزشکی. از اینکه دوری و دوستی چه بلایی سر چه روابطی میآره یا چه کمکی به ارتباطهای انسانی میکنه. مثلاً نمیگن چطور مواظب رابطهی دونفرهشون هستن وقتی وزن تمام معاشرتهای دیگهی طرف مقابل هم توی مهاجرت روی دوش دیگری میافته. یعنی آدمهایی که ذهنشون تا اینجا درگیر میشه با ریشهی دوستیها و عمق آشناییها، از جزئیات چیزی نمینویسن. از وقتهایی که هرکاری هم بکنی، تردید میآد گلوت رو میچسبه که نکنه اشتباه کردم؟ نوشتن از این تردیدها هم مرسوم نیست. آدمها درونشون رو برای دیگران بیرون نمیریزن. دستکم این بخشهای درونشون رو خیلی سختتر بیرون میریزن. بخشهایی که ممکنه به تصویر مثلاً کاملشون تو ذهن دیگران خط بندازه. آدمها بعدش رو میگن. وقتی از تردید رد شدن. وقتی افتادن روی توازن مالی. وقتی خم و چم کار رو به دست آوردن. و بعد البته دیگه راحت تجربهی سخت مسیر رو با کسی شریک نمیشن. موفقیت تهش رو ابلاغ میکنن و بعضیها هم در سطوح بعدی توقع میکنن دیگران هم از اونها یاد بگیرن و شجاعت به خرج بدن. یه بغلیبگیر ساده اگر بازی کرده باشین قضیه اینقدر پیچیده نمیشه. اینها رو دارم با صدای بلند برای خودم هم میگم. که بنویس از تجربهی سخت اما شیرین تطبیق پیدا کردن با شهر و آدمهایی که نمیشناسیشون و لایههای پنهان قواعد اجتماعیشون رو هم بلد نیستی. از این که چهطور باید جون کند برای فهمیدن همهچیز و رها کردن قواعد گذشته و گزینش اشتراکات.
اینجا یه نکتهی انحرافی داره. اگه متوجه نشی و رد بشی باز هم بیراهه میشه. هر آدمی نسخهی خودش رو لازم داره و مسیر مخصوص به خودش رو. اینقدر ظرفیت آدمها متفاوته که اصلاً نمیشه تصور کرد دو نفر آدم میتونن تو شرایط مشابه دقیقاً عین هم فکر کنن و رفتار کنن و توان جنگیدن و تاب آوردن داشته باشن. پس چطوری میشه گفت و نوشت از تجربهها و آدمها رو به بیراهه نفرستاد؟ چطور میشه سنت حسنهی به اشتراک گذاشتن رو فرستاد تو لایههای پنهانی زندگی و یه چیزی گذاشت برای چهارتا آدم دیگه؟ که ذهنیتشون منحصر به نوستالژیبازی و "دلتنگیهای آدمی را باد ترانهای باید" نشه و غم و دغدغهی نون رو به جای پدر سرمایهدار زده باشن زیر بغلشون و راه افتاده باشن...
قدم اول؟ من خیلی جدی تواناییهام رو نوشتهام روی کاغذ. یه چیزی شبیه به رزومهی کاری. تجربهی کاریِ شش سال پیش تهران اینجا به دردم خورده. و من اینقدر دور شده بودم از اون روزها که حتا یادم نبود چه چیزهایی بلدم. و بعد مجبور شدم خیمه بزنم روی بایگانی اون سالها و دوره کنم تمام دانستههای خاک گرفته رو. و حالا اومدهام بگم یه قدم بزرگش میتونه همین باشه. برگردیم به پایهها. بیسیکهامون. اون مشت اولی که گولهی برفی رو ساخت. همونها باز به کار میآن. معلومات و مهارتهای قدیم روغنکاری میشن و یکهو در یک عالمه موقعیت کاری ممکنه باز بشه... هیجانانگیز نیست؟