Shared posts

08 Jul 15:58

Ins - pirazione of today: TODD BAXTER

by noreply@blogger.com (Cara Carmina)








********

Ins - pirazione of today: 
♥♥♥ Todd Baxter Photography ♥♥♥

Todd is a brilliant American photographer

 who caught my attention today 
with his large-scale photography project titled “Owl Scouts”.
 The piece depicts the challenges of life
 through the misadventures of two young children, 
amazingly weird photos!!!!!

Found this text of he talking about himself: 

"I split my time between Chicago, 
Los Angeles and New York City.
 My main studio is in Chicago: 
A lofty live-work studio. It’s light­-filled 
(lots of windows and skylights),
 found object-­filled (I’m an alley picker)and art-filled 
(that amazing artists will trade 
their art for mine surprises me every time) 
and has a pretty decent collection of succulents,
 from LA backyards, 
and some animal bones that I’ve found on my travels."

He´s taught Photography and Art

 in the US and Oman!
 (that must have been quite an experience!) 
and then started working as a freelance designer 
and art director in Chicago 
and since 2004 he has worked as self­-employed photographer.

I love his conceptual work!

 also his portraits are quite interesting, 
his characters and scenery are weird, 
fun and somehow poetic, 
still my favorite ones are the "owl scout" series! 
a bit sweet, a bit grim at times, I  it!!!!!

I found a very nice POST

about a friend of Todd 
who being in photography emergency 
got help from him! (LOVE IT!)




********

08 Jul 15:57

Sail Boat

by noreply@blogger.com (Cara Carmina)




*******

It´s been hot
it´s been humid 
and Señorita Cara Carmina
just wishes she had a sail boat
to go out and be in the sea!!!!

(day dreaming in the hot Montreal!)

...................

Hace calor
y hace humedad
y la Señorita Cara Carmina
tan sólo desearía tener un velero
para hacerse a la mar!!!!

(soñando despiertas en la calurosa Montreal!)

*********

08 Jul 15:44

http://elcafeprivada.blogspot.com/2013/07/blog-post.html

by Ayda
به‌خاطر یکی و نصفی سیکس‌پک

زندگی مث بدن‌سازی می‌مونه. فکر می‌کنی به ته‌ش که برسی، چه مانکنی بشی. اما ته‌ای وجود نداره. اول باید چربی‌ها رو تبدیل به ماهیچه کنی. بعد رو ماهیچه‌ها کار کنی تا جا بیفتن. بعد شروع کنی بتراشی‌شون و اضافی‌هاشونو سمباده بزنی. بعد؟ تموم نمی‌شه که. بعد باید زحمت بکشی نگرشون داری که از دست نرن. دوباره تبدیل به چربی نشن. گوشه‌کنار اضافه در نیارن.

زندگی مث بدن‌سازی می‌مونه. اولش با ذوق و شوق می‌ری باشگاه، فک می‌کنی به۲. شب که بدن درد میاد سراغت اما، بیچاره می‌شی. همه به‌ت می‌گن تحمل کن، همین یه هفته‌ست. عادت می‌کنی. می‌گی خب. یه هفته تحمل می‌کنی. متوکاربامول. کلسیم-زینک. هفته‌ی دوم فکر می‌کنی راست می‌گفتنا. عادت کردم. به۲. بی‌خبر از این‌که از هفته‌ی سوم هر هفته تمرینات عوض می‌شن. هی سنگین‌تر می‌شن. بنابراین هر هفته بدن درد داری. تا برسی به آخر هفته و عادت کنی، دوباره تمرینای جدید. دوباره عضله‌های جدید و دردای جدید. یه دردایی تو یه عضله‌هایی یه گوشه‌کنارایی از تن‌ت که حتا نمی‌دونستی وجود خارجی دارن تا دو روز پیش. بنابراین به درده عادت نمی‌کنی. به درد کشیدنه عادت می‌کنی. دیگه روت نمی‌شه غر بزنی. بی‌خیال بابا. درد داره دیگه. بپذیر فرزندم.

زندگی مث بدن‌سازی می‌مونه. به عنوان یه آدم رژیم‌ستیز، هزار بار به مربی‌ت می‌گی من آدم رژیم نیستم‌ها. می‌گه باشه فرزندم. تو که نمی‌خوای لاغر شی. می‌خوای متناسب شی. رژیم نداری. نترس. بعد روز اول، تا بدن‌ت هنوز داغه و دردا شروع نشده‌ن، یه برگه به‌ت می‌ده. این چیه؟ رژیم. دِ؟ رژیم پرخوریه بابا. نترس. دو هفته‌ی اول های‌پروتئین. دو هفته‌ی دوم های‌ویتامین. دو هفته‌ی سوم های‌فیلان. دو هفته‌ی چهارم های‌بیسار. بابا رژیم رژیمه دیگه. چه زورکی مجبور باشی بخوری، چه مجبور باشی نخوری جفتش اجباره. عزیزم می‌خوای متناسب بشی یا نه؟ بله می‌خوام. پس در نظر بگیر همینیه که هست. باشه.

زندگی مث بدن‌سازی می‌مونه. مربی‌ت بهت می‌گه با فلان وزنه کار کن، سه تا ست هشت‌تایی، بین هر کدوم ۴۵ ثانیه استراحت. اولی‌و که می‌زنی فک می‌کنی غولی و این که کاری نداشت و بقیه رو بی‌وقفه ادامه می‌دی و هفت‌هشت‌تا هم بیشتر می‌زنی و خیلی هم مسروری. مربی‌ت اما اینو تو مغزت جا می‌ندازه که فقط هشت‌تا، با مکث، با استراحت طولانی بین هر ست. وگرنه به جای این‌که ماهیچه دربیاری ماهیچه‌های نصفه‌نیمه‌ت رو هم می‌سوزونی. یادت می‌ده که اگه وقفه‌ها رو دست کم بگیری و به عضلاتت زمان ندی، کلن حرکتت یه حرکت سوخته‌ست. یاد می‌گیری قائل به پروسه باشی. آهسته و پیوسته. کمیت زیاد تو بازه‌ی کم لزومن نتیجه‌ی مثبتی نیست، چه بسا نتیجه‌ی عکس می‌ده هم.

زندگی مث بدن‌سازی می‌مونه. فکر می‌کنی حالا همه‌ش دو سه ماهه. تموم می‌شه دیگه. بعد اما می‌بینی سه ماه گذشته و دیگه نمی‌تونی بذاری‌ش کنار. مزه‌ش رفته زیر دندون‌ت. آلوده‌ش شدی. پای همه‌چی‌شم حاضری وایستی. صبا زود پاشی، شبا زود بخوابی، الکل و خورش بادمجون نخوری، سفیده‌ی تخم‌مرغ بخوری، سالم زندگی کنی. سالم بمیری. خیلی هلثی و هیوغ‌طور. 

The Gym Way of Living, by Sylvia Print
08 Jul 15:29

http://rebecca.blogfa.com/post/24

by rebecca
حالا که فکرشو میکنم میبینم تمام مدت زندگیم درحال نشون دادن این نکته به آدما بودم که من آدم خاصیم.من مثل شماها نیستم.

که مثلا آهای دوستای من ببینید من چقد کتاب میخونم!چقد شعرای خوب میگم!چقد تو خط رنگ کردن مو و ابرو  وست کردن لباسام نیستم!آهای آدما من دستبندای خاص میندازم.کیف زنونه نمیندازم.گیره ای که به موهام میزنم خاصه.فکرام خاصه.چیزایی که دوس دارم خاصن.میبینید چقدر باشما فرق میکنم؟

توی همه چیز انگار فقط سعی کردم یه جوری رفتار کنم که اگه کسی از بیرون داشت قضاوتم میکرد بگه:اوف!چه دختر خاصی!

لعنت به این کلمه ی خاص!

لعنت به منی که هیچوقت حتی یک درصد هم با تمام آدمای دورم فرق نداشتم.حتی ازونا معمولی تر بودم.احتمالا موقعیت و شایدم حال و حوصلشو نداشتم که دنبال لوازم آرایش و مهمونی واینا باشم.نه اینکه چون رعنام اینجوریم

توی خانواده ای بزرگ شدم که معیاریاش درس خوندن و کتاب خوندن و فکر کردن بوده.پس تعجبی نداره همیشه درحال خوندن بودم.اگه خانواده ای داشتم که خیلی به ظاهر اهمیت میدادن منم اونجوری میشدم

اینکه آدم یهو به خودش میاد و میفهمه که توی زندگیش هیچی نیست خیلی وحشتناکه

هرروز ازخواب پامیشدی و با خودت میگفتی :اگه درس نمیخونم حداقل با بقیه فرق دارم.مثل تمام بچه های دانشگاه نیستم که جز کتاب درسی و تانیمه شب درس خوندن چیزی رو نشناسم.من فرق دارم

بعد یهو یه روزی از خواب بیدار میشی و فکر میکنی که :خب!درس نمیخونم. سازم رو هم ول کردم.هیچ هنری هم بلد نیستم.حتی دیگه شعر نمیگم.آشپزی و خیاطی اینام که هیچ.برنامه نویسی هم که تعطیل.دوست یابی و نگه داشتن دوست هم که افتضاح.اخلاق افتضاح.غرور و لجبازی بی نهایت.کار هم که نمیکنم.حتی خوابم هم راحت نیست...

بعد آدم به این نتیجه میرسه که بره بمیره

حداقل آدمای دورم توی درس خوندن اولن.توی خوشگل بودن اولن.توی خوشتیپ بودن اولن.توی دخترباز بودن اولن.توی پیچوندن دانشگاه و علافی اولن.توی خنگ بودن اولن.توی دوست داشتنی بودن اولن.

من چی؟من خاص ...رعنا...توی هیچی اول نیستم.حتی دوم هم نیستم.ته هم نیستم.وسط وسطم...و این خیلی تلخه.

فهمیدن اینکه نه سر چیزیم نه ته چیزی داره خفم میکنه...

 

07 Jul 16:43

قبل از تمام شدن بهار

by zindagih

برای دلت پیغام گذاشتم:

این ابرها که بعد از من

به چشمت می آیند

مهاجرند


پ.ن: یکی بود، بعد یکی نبود بس که کار کرده بود 

روباهه دندون هاشو توی آینه نیگا میکنه و می ره می شینه وسط باغچه تا ازش عکس بگیرم بعد اینقد دیر میکنم که همون جا کنار جیرجیرکا خوابش می بره

ولی بخدا من آدم خوبیم

05 Jul 11:45

چگونه به تاول های پایم بگویم که راه را اشتباه آمده ام؟!

by arezooyekal

من گریه کردم. باور نمی کردم اما واقعا داشتم اشک میریختم برای پرونده ای که با قلدری تمام مدت ها برایش دویده بودم. و حالا دوندگی هایم نتیجه داده بود و متهم را گیر انداخته بودم که بیاید و بدهی اش را بدهد. بدهکاری که جز اسم و فامیل چیزی از او نمی دانستم تا روزی که دیدمش... پیرمرد را که دیدم دلم هری ریخت. پیرتر و بینوا تر از آن بود که دلم بیاید حقوق ناچیز بازنشستگی اش را توقیف کنم. او در این سن و سال وقت استراحت کردنش بود نه این که با شرمندگی بیاید و سر خم کند و التماس کند از حقوقش هر ماه صد هزار تومان کم کنیم تا هفت میلیون تومان بدهی اش را قسطی بدهد! مگر چند سال دیگر قرار بود عمر کند؟ زن مریضش چه می شد؟ اجاره ی خانه اش در یکی از جنوبی ترین نقطه های تهران را چه کسی می داد؟ چیزی برای گفتن نداشت. مظلوم تر از آن بود که با زبانش بتواند حریف طلبکار شود. می گفت:" قبول می کنم برم زندان.حقوقمو ازم نگیرید زنم مریضه..." من بغض کرده بودم. اصلا بدهکار نبود. یعنی بود ولی مقصر نبود. بدشانسی آورده بود. چند سالی مسئول یک فروشگاه بوده و از گونی های برنجی که پاره شده بود از دزدی هایی که از فروشگاه شده بود و متوجه نشده بود کسری آورده بود و حالا باید جبران مسئولیت می کرد. من گریه کردم. مثل ابر بهار به خاطرش اشک ریختم و لعنت کردم خودم را به خاطر آن همه دویدن هایم به خاطر همه ی آن  پله هایی که در دادگاه دو تا یکی کرده بودم برای گرفتن حقی که حق نبود. گربه کردم برای عدالتی که فقط ضعیف کشی را بلد است.تمام مدت به پیرمرد فکر می کردم که روزی چند بار آرزوی مرگ می کند؟ شرمنده ی خانواده اش می شود؟ در خلوتش اشک می ریزد و با غصه می خوابد و با ترس بیدار می شود؟ من گریه کردم و از حقوق ترسیدم. از وکالت بیزار شدم و حالا که رسیده بودم احساس کردم راه را اشتباه آمده ام...

آقای "ت" با خنده گفت" اینجوری که از تو وکیل در نمی آد دختر! باید عادت کنی!" و من سکوت کردم و یاد حرف "پ" افتادم که می گفت:" مهندسی آخرش کارگریه و..." و من حالا باور دارم این جور کارگری را ترجیح می دهم به حال خراب امروزم...

05 Jul 11:40

تبعات همیشه قانع بودن!

by almatavakollll





اینکه بعد از یک عمر کار کردن باید بروم شهر کتاب مرکزی و با دوستم خانم دکتر با حسرت به مداد نوکی های خارجی و برچسب های رنگی رنگی 15 هزارتومنی نگاه کنیم مسئله ی مهم و قابل بحثی است.خدایا درست است که من دلم  اسب و پنگوئن و شکلات خارجی و سفر خارج و چکمه ی گران می خواهد  ،اما خب دیگر این خیلی زشت است که مداد نوکی 15 هزار تومن باشد و دوتا خانم گنده که برای خودشان کلی کلاس دارند و اینها.... آه بکشند و مداد نوکی را بگذارند سرجایش.الان دیگر با این موهای سفید شده وقتش شده که سر به آسمان کنم و بگویم چرا ماشینم کهنه شده ،نه اینکه به تو بگویم صد هزار تومن برسان بتوانیم برویم دوتا مداد نوکی بخریم . طلا که نخواستیم ،مداد نوکی است.بس که قانع بوده ایم این بلاها سرمان آمده،نه؟

 

05 Jul 11:37

ملت همه چیزدان اما همیشه گرفتار ایران!

by almatavakollll


راستش را بگویم؟

از اینکه همه ی آدم ها خودشان را مفسر سیاسی می دانند متنفرم. این بحران برای کشورهای خاورمیانه است ها،وگرنه در خارجه ملت صبح تا عصر می روند مدرسه،بعدش هم می روند بیرون گردش و بعد درباره ی همه چیز حرف می زنند جز رییس جمهور و بحران سیاسی و اقتصادی و این جور چیزها.نه اینکه خودم هم دست کمی داشته باشم ها. این روزها آدم ها را با این جمله می سنجم:شما رای دادین؟

بعد که بله و خیر را شنیدم ولش می کنم به امان خدا. حوصله ی بحث و تفسیر ندارم. حوصله ی این همه آدم همه چیزدان را که هم از ورزش سر در می آورند،هم از هنر، هم از سیاست ندارم. خوشم نمی آید اصلا.آخر از خودم می پرسم این ملت همه چیز دان مفسر چرا پس تا ابدالدهر اشتباهات تاریخی و سیاسی و هنری و ادبی و ورزشی شان را تکرار می کنند پس؟پس  هنر و ادبیات و ورزش چرا ذره ای تکان نمی خورد؟ اینها که همه چیز را می دانند!!!!!!!!!!!!!

 مثل عکاسی می ماند. همه ی ملت عکاس شده اند.همه دغدغه ی عکاسی دارند،همه خودشان را زورچپان می کنند توی هنر.یا همین چند وقت پیش بود که داشتیم طالقانی را پیاده می آمدیم و درباره ی دخترهای تیشان فیشان فیس بوک بحث می کردیم که توی پروفایلشان نوشته اند: شاعر،نویسنده،فیلمنامه نویس،انیماتور،تدوینگر.

داشتم می گفتم حالا مرسی چه ربطی به ما دارد؟اصلا به ما چه؟ یعنی واقعا اصلا ذره ای روی زندگی ما تاثیر دارد این همه بحث های داغ درباره ی فلان کشور؟معلوم است که نه!ما یک ملت سیاست زده ایم که زر مفت می زنیم.عین نقادها می مانیم. نقادها خیلی خوب مو را از ماست می کشند بیرون. حالا تا قبلش ما داشتیم از داستانی که می شنیدیم لذت می بردیم ها!با فیلمه حال می کردیم ها!

حالا ملت سیاست زده هم همینطور هستند. مو را از ماست می کشند بیرون،بعد دوباره می اندازندش آن تو  چون دیگر بلد نیستند بعد از بیرون کشیدنش چه گلی بر سر خودشان و بقیه بگیرند و خیلی هم سریع ماست را با کاسه سر می کشند.چرا؟چون همه چیز حرف مفت است.چون ملت عادت دارند در هرکاری نظر بدهند . آقاجان،خانم جان، شما که وقتی دهنت را باز می کنی و بوی تعفن همه جا را می گیرد اصلا برای چی می نشینی و هی تفسیر سیاسی می کنی؟نه خدایی اش با این همه تحریم چطوری ما سرپا ماندیم؟حتما یک سیاست هایی هست که ما از آن ها سر در نمی آوریم. حالا هی بنشین و دستورالعمل صادر کن که ملت مصر باید این کار را بکنند و آن کار را نکنند. بعد هم هرچیزی گران می شود فقط غر بزن و باز برو بخر!

دارم وسط یک عالم آدم غرغروی همه چیز دان زندگی می کنم . آدم هایی که به سیاست و حکومت و دین و هنر و فرهنگ و اجتماع خرده می گیرند،بعد هنوز سلام خشک و خالی و بلندشدن جلوی پای بزرگتر و نخوردن مال مفت را بلد نیستند. این است وضعیت مملکت ما وگرنه به خدا دولت هیچ کاره است.

اصلا شما باکلاس و همه چیز دان !باشد!باشد!شما مفسر،شما ورزش دوست،شما تحلیلگر،شما عکاس...اما ببخشیدها،شمای این همه، چرا زندگی تان با این همه هنر و دانایی مثل چاه توالت است. چرا با این همه هنر و دانایی که می توانی با تحلیل هایت کشورهای خاورمیانه را نجات بدهی بلد نیستی برای خودت کاری بکنی؟

 

05 Jul 11:27

ما کجا، شما کجا

by golparia


ما شما را دوست داشتیم، شما هم ما را دوست دارید؟

ما جاده را دوست داشتیم، شما هم جاده رو دوست می‌داشتید. ما توی جاده قصه‌ی شعروار "گندم گل گندم ای خدا دختر مال مردم ای خدا" می‌خواندیم و شما انتهای اتوبوس پانتومیم بازی می‌کردید.

ما از کافه‌های شهر تنها یکی را می‌شناختیم و ما توی کافه چشم‌های همدیگر را می‌خواندیم و شما کافه‌ها را با منوهایش، با قیمت‌هایش با آهنگ‌های رومانسش می‌شناختید و توی فنجان قهوه، آینده می‌دیدید.

ما مهمانی داشتیم و مهمان داشتیم و روی زمین می‌نشستیم، سنگ‌های گرد رودخانه را روی هم می ریختیم، "یک قل دو قل" بازی می‌کردیم، یکی از ما هم اگر صدای خوبی داشت، چند دقیقه‌ای برایمان می‌خواند. شما مهمانی‌داشتید، مهمان داشتید، توی مهمانی‌تان آهنگ‌های خارجی داشتید، رقص‌های دسته جمعی داشتید، تک‌نورهای زرد در یک خانه‌ی تاریک داشتید.

ما شب‌ها دور هم یک ماهیتابه سیب زمینی سرخ کرده با چند تخم مرغ و گوجه فرنگی‌های قاچ زده داشتیم، شما شب رژیم داشتید، آب پرتغال طبیعی داشتید، سالاد سبزیجات داشتید.

ما صبح‌ها حیاط را جارو می‌زدیم، برگ‌های درخت اقاقیا را یک گوشه جمع می‌کردیم، خرابکاری پرنده‌ها روی ایوان را می‌شستیم، باغچه را آب می‌دادیم، بوته‌ی گل را هرس می‌کردیم. شما صبح‌ها کلاس یوگا داشتید، تمرکز برای عبور خون از نوک انگشتان پا داشتید، شما ایروبیک داشتید، شما گودی کمر داشتید.

ما با آمدن خبرهای بد، گل گاوزبان داشتیم، دمنوش با یک انگشت نمک داشتیم. ما با اتفاق‌ها نفس عمیق داشتیم، ما دست‌های مشت کرده و سه بار به قفسه سینه زدن داشتیم.  شما با آمدن خبرهای بد، آغوش نامزدتان را داشتید، قرص‌های سفید و صورتی داشتید، ماشین آخرین مدل با سرعت بالا داشتید، شما بلیط هواپیما و مرخصی یک ماهه برای سفر آرام بخش داشتید.

ما با رسیدن خبرهای خوب، "خوش خبر باشی" داشتیم، شیرینی درست کردن و نذر ادا کردن داشتیم؛ ما با خبرهای خوب جشن‌های کوچک داشتیم، روی هوا پریدن و خنده‌های بلند بلند داشتیم. شما با رسیدن خبرهای خوب، اس ام اس داشتید، "چه خبر خوبی، بوس" داشتید، شما با خبرهای خوب عکس یادگاری داشتید، فیس بوک داشتید، لایک و فرندزهای بالای هزارتا داشتید.

ما وقت خواب یک دانه بالش داشتیم، سری که به زمین نرسیده خوابیده داشتیم. شما وقت خواب آپاژور داشتید، از این صندوق‌ها که وقت باز کردن آهنگ پخش می‌کند داشتید، شما برای به خواب رفتن "میس کال" داشتید، برای به خواب رفتن به تعداد سال تولدتان گوسفند برای شمردن داشتید.

05 Jul 11:26

شهاب های بی مقصد

by golparia


flicker:slworking

کلماتش اسرار آمیز بود. مرا قانع نمی کرد. خود من در واقع آرزویی نکرده بودم. زمان سقوط ستاره خیلی کوتاه بود.

همانطور که ماریا با ولع به آسمان خیره می شد من به جاده نگاه می کردم، به شهاب های بالای سرم اعتنایی نداشتم. او مرا به خانه ام می رساند و خداحافظی می کرد. به سمت خانه خودش می رفت که همان نزدیکی ها بود و بعد در تاریکی فرو می رفت و محو می شد، درست مثل ستارگانی که سقوط می کردند و ناپدید می شدند


یک دسته گل بنفشه، آلبا دسس پدس، داستان شهاب


05 Jul 11:23

درس‌هایی که اوشین هم نفهمید

by golparia

همه‌ی سال‌هایی که در خانه بودیم و حیف شدیم

ما شب‌ها سفره‌ی شام‌مان را جلوی تلویزیون پهن می‌کنیم و اوشین نگاه می‌کنیم.

یکی برای سومین بار، دیگری برای دومین بار و کوچکترها برای اولین بار.

ما شب‌ها هر کدام‌مان یک بهانه برای غذا می‌گیریم، درحالیکه یکی گوجه فرنگی‌ها را گوشه‌ی بشقابش جمع می‌کند و یکی پیازها را دور می‌اندازد و یکی بادمجان را طوری نگاه می‌کند که انگار لجن دیده است و بعد همینطور که لقمه‌ها را قورت  می‌دهیم، برنج و تربچه خوردن اوشین و خانواده‌اش را نگاه می‌کنیم و برای برنج و تربچه خوردن اوشین گریه‌ می‌کنیم.

ما شب‌ها در حالیکه از خوردن و بی حرکتی نفخ کرده‌ایم و روی مبل بی حال افتاده‌ایم به بیل زدن‌های اوشین توی مزرعه‌ی برادر شوهرش نگاه می‌کنیم و صورتمان از عرق خیس می‌شود و ناله می‌زنیم که یکی این کولر را روشن کند.

ما شب‌ها در حالیکه زیر چشمی همدیگر را می‌پاییم، اشتباه‌های دیگری را به یادش می‌آوریم و پایمان را سر راه آن یکی که رفته است لیوانش را آب کند می‌گیریم تا تعادلش را از دست بدهد و دور همی کمی بخندیم. چون اوشین با این بخشندگی‌هایش حال ما را حسابی گرفته است و یکی می گوید چه قدر می خواهید این فیلم های اشک درآر ببینید، بیایید کمی بخندیم.

ما پایمان را از گلیم‌مان درازتر می‌کنیم، با پا کنترل تلویزیون را به سمت خودمان می‌کشیم، با چشم به آن یکی که نزدیک کلید برق است اشاره می‌کنیم که جان هر کی دوست داری برق‌ها را خاموش کن تا هیجانش بیشتر شود. و خمیازه می‌کشیم و اوشین نگاه می‌کنیم که مثل آدم آهنی خم و راست می‌شود و صبح‌ها زودتر از همه بیدار می‌شود تا زودتر کار پیدا کند.

ما با اینکه آخر قصه را می‌دانیم، چند باری هم سرچ کرده‌ایم که ببینیم چی بوده و چی شده و بفهمیم فیلم اصلی با چیزی که از تلویزیون ما پخش می‌شود زمین تا ماه فرق دارد یا زمین تا آسمان و چند تا غرغر هم بگوییم، ما با اینکه چند مقاله و سرمقاله هم در مجله و روزنامه در باب اقتصاد و سیاست و رژیم اوشینی خوانده‌ایم و خیلی سرمان می‌شود... باز هم شب‌ها سفره‌ی شام‌مان را جلوی تلویزیون پهن می‌کنیم و اوشین نگاه می‌کنیم و هی اشتباه بزرگ اوشین را یادآوری می‌کنیم که بی‌خودی انقدر کار کرد و ریوزو را تنبل و پررو بار آورد. اصلا باید یکی از ما برود به  او زندگی یاد بدهد، تا کی می‌خواهد ما را انقدر حرص بدهد؟ اصلا این چه وضعی است دیگر...

05 Jul 11:20

http://streetfsn.blogspot.com/2013/07/paris-mens-wear.html

by STREETFSN






























images for grazia.it

05 Jul 11:18

Dolce & Gabbana

by FIFI LAPIN
Today I'm wearing Dolce and Gabbana

...and wondering how to get down the stairs and through the front door of my NY apartment

bunny kisses 
Fifi Lapin 
xxx
04 Jul 09:02

The Red Heels

by Solene

La jeune Olesya Shchukina a réalisé dans le cadre de l’école d’animation « La Poudrerie » une courte vidéo décrivant la perte de repère. La vidéo ne dévoile que les éléments qui sont à l’échelle de l’enfant, la rendant fois touchante et légère. À découvrir en détails sur son portfolio et dans la suite de l’article.

 width=

 width=

 width=

 width=

 width=

 width=

ltr ltr2 ltr4 ltr3 ltr5 ltr1
03 Jul 07:05

10 Cambridge Satchels That Are Just Too Cool For School

It's pretty obvious why The Cambridge Satchel Company's bags are spotted on the shoulders of everyone from celebrities and fashion editors to smart street stylers. The functionality of a structured number mixed with the brand's color lineup is a match made in handbag heaven.

While the style is reminiscent of the bags carried by children in private or boarding school, you definitely won't be mistaken for one. After all, which school would let their students get away with a neon-orange satchel?

See why these stunners are too cool for school, ahead. image1xxl

View the slideshow

03 Jul 07:05

Leah Goren – Ceramics

by wolfeyebrows

If you have followed this blog for awhile you will know that I really love the work of Brooklyn-based illustrator and surface designer Leah Goren (you can see all the previous posts here). Her distinctly feminine work features cats, sad girls in cool clothing, plants and other interesting objects – what is not to like?

More recently, Leah has extended her creative practice to making ceramic pieces, which have all the beauty and eccentricity of her drawings and patterns. I’d love a cat dish for my jewellery or a custom made figurine of our dog Larry David.

catdishes-group_zps092d2d8c

il_fullxfull.470563077_nley

planters862_zps8e8344d2

brushstrokebowl821_zpsc4407929

leafyplanter861_zpsae474f26

dish863_zps771ad7eb

girlsplanter835_zpsdc59e383

il_fullxfull.466425914_a2a0

dogs909_zps2eb69dba

Screenshot2013-05-25at113211PM_zps61807d91


03 Jul 06:53

Tough and tougher.

by noreply@blogger.com (pascal)
Tough and tougher.
Art: Pascal Campion (dad)
Art Direction: Colin Campion (Son)





02 Jul 16:51

همه ی آنچه که نمی دانیم

by golparia
فقط یک بار پس از خواندن یک رمان عشقی، خواهرش گفته بود:"لابد عشق چیز قشنگی است" و خود اضافه کرده بود:"آره، حتما چیز قشنگی است"


یک دسته گل بنفشه، آلبا دسس پدس، داستان بندر

02 Jul 11:40

یک نسخه‌ی نانوشته

by golparia

 همه‌ی آن‌هایی که سردرد مرا خوب می‌کنند.

 

سرم درد می‌کند.

می‌نشینم یادداشت می‌نویسم که شاید یک روزی به داستانی تبدیل شود و سر من هم خالی تر شود.

مامان می‌گوید از گرما است، آب مغزت خشک شده، برایم شربت آلبالو با آلبالوهای خانه‌ی شهین خانم می‌آورد.

مادربزرگ می‌گوید کار چشم شور است، برایم 70 تا حمد می‌خواند و روسری به سرم می‌بندد و با دعا و یاسین گره می‌زندش.

پدر 4تا فیلم کمدی با اسم‌های عجیب و غریب می‌آورد و می‌گوید زندگی را آسان بگیر، فیلم ببین.

خواهرم می‌گوید بیا برویم قدم بزنیم، کاموا بخریم، بازار برویم. بیا ژورنال‌های جدید بگیریم و بافتنی ببافیم.

برادرم می‌گوید بیا با هم کشتی بگیریم. بیا سرمان را به هم بچسبانیم و شانه‌های هم را بگیریم و ببینیم زور کی بیشتر است. می‌گوید بیا با مشت به دیوار بزنیم و صداهای بلند و کلفت از خودمان در بیاوریم: هی ها هو!

خانم مربی ورزش  توی تلویزیون می‌گوید صاف بنشینید، نفس عمیق بکشید، یک آبشار توی ذهنتان خلق کنید و به صدای آبشار گوش کنید. ذهنتان را از بدی‌ها پاک کنید و بین درختان نزدیکی همان آبشار بدوید.

آقای پزشک توی رادیو می‌گوید از عوارض کمبود پتاسیم است. کمبود مواد معدنی است. کمبود روی و آهن و افزایش چربی است. می‌گوید فلان چیزها را نخورید (همان‌هایی که می‌خورم) فلان چیزها را بخورید (همان چیزهایی که نمی‌خورم). می‌گوید عادت غذایی تان را تغییر دهید.

راننده‌‌ی تاکسی می‌گوید از بنزین است، بنزین‌های نامرغوب. می‌گوید از سرب هواست. می‌گوید صبح‌ها هوای خالص است. می‌گوید صبح که روشنی نیست، هوا تاریکه اما تک و توک صدای پرنده‌ می‌آید، صدای جاروی رفتگرها هم. می‌گوید علاج سردرد هوای صبح زود است.

من فکرهایم را روی کاغذ خالی می کنم.

شربت مادر را می‌خورم.

دعاهای مادربزرگ را گوش می‌دهم.

فیلم‌های پدر را می‌بینم.

به ردیف کامواهای رنگی مغازه‌ها نگاه می‌کنم و جرقه‌ی یک بافتنی تازه به ذهنم می‌آید.

با برادرم کشتی می‌گیرم.

چشم‌هایم را می‌بندم و یک جنگل با کوه و آبشار می‌سازم.

میوه‌های پتاسیم و آهن دار می‌خورم.

نزدیکی‌های صبح است، صدای جاروی رفتگر و پرنده‌های نادیدنی می‌آید.

سردردم رفته است.

من فکر می‌کنم از نوشتن است.

مادر می‌گوید کار شربت من بود.

مادربزرگ می‌گوید این دعاها مرده را زنده می‌کند.

پدر قهرمانانه به من و فیلم‌های کمدی نگاه می‌کند.

خواهرم اسم کامواها را معجزه گذاشته است.

برادرم می‌گوید کی دوباره سردرد می‌گیری تا دوباره کشتی بگیریم؟

خانم مجری می‌گوید این برنامه راهشگای مشکلات است، باز هم با ما همراه باشید.

آقای دکتر در برنامه‌ی بعدی از استقبال بی‌نظیر برنامه‌ی قبلی تشکر می‌کند و می‌گوید علم پزشکی درمان قطعی است.

آقای راننده را دیگر ندیدم. اگر او را دیدید، سلام مرا به او برسانید و بگویید من صبح زود را خیلی دوست دارم.

02 Jul 11:36

باغبانی به سبک واگیر دار

by nikolaa

چقدر خوب است که بعضی چیز ها و بعضی کارها دارند توی فضای وبلاگی فراگیر می شوند. مثل کتاب معرفی کردن . ترویج دادن کارهای هنری مثل نقاشی و بافتنی و خیاطی ، و البته باغبانی به سبک خانگی که من شخصا اولین بار از وبلاگ  الهه عزیزم تحریک به انجامش شدم. هرچند در سطح کوچک شروع کردم که ببینم اولین تجربه ام چقدر موفق خواهد بود اما تا اینجای کار راضی ام و ایرادات خودم را هم فهمیده ام .

 من با گشنیز شروع کردم چون قیافه اش را دوست دارم و مصرفش هم توی خانه مان از همه بیشتراست . این هم عکس گشنیز های فینقیلی یک هفته پیش که تازه داشتم می کاشتمشان ( بعدا فهمیدم که بهتر است سبزی را اینطوری ردیفی نکاریم و همه جای محدوده مورد نظرمان پخش کنیم )

این هم عکس امروز گشنیزک های قشنگم

02 Jul 11:12

It’s a date.

by noreply@blogger.com (pascal)
02 Jul 11:12

Then the rain stopped.

by noreply@blogger.com (pascal)
02 Jul 11:12

BonFire

by noreply@blogger.com (pascal)
02 Jul 11:09

چرا / کردستان



چرا / کردستان

02 Jul 11:09

گل‌دون‌ـارو آب بدیم …



گل‌دون‌ـارو آب بدیم …

02 Jul 11:09

از روزها

by noreply@blogger.com (خانم كنار كارما)


دو سال بعد از آن افسردگي پس از زايمان (زاييدن غول‌بچه، رستم، زايمان به مثابه به‌گارفتگي پس از اعمال حماقت‌هاي پرشور در زندگاني- در اين صحنه لطفا كويتي‌پور بيايد و بخواند-) به استخر برگشتم. چون به تربیت‌بدنی تعهد خدمت داشتم و مدرکم گیر بود. حق هم داشتند ندهند. ول كرده بودم و رفته بودم توی غار. گفتند لطف مي‌كنيم اجازه مي‌دهيم كار كني منتها با تنزل درجه. برو استخر فلان. راه افتادم. هی رفتم رفتم رفتم تا رسیدم یک‌جایی اواخر تهران؛ اواخر تهران جایی است که تهران به پایان می‌رسد و تقریبا قم شروع می‌شود.

سوت‌بلبلی می‌زند و توی آب قِر می‌ریزد. ادای تک‌تک خواننده‌های لاله‌زار را در می‌آورد. از همه ماچ می‌گیرد و روی سینه‌هایش (پستان، بله پستان) می‌چسباند. دم می‌گیرد: "این چشم چپه؟ کی میگه چپه؟ مرگ من چپه؟ کی میگه چپه؟ جون من چپه؟ کی میگه چپه؟" و زن‌های دیگر بلندبلند می‌خندند. رقاص شکوفه نو بوده ظاهرا. روی میزها می‌رقصیده و ساقی‌گری عرق می‌کرده. شلیته می‌پوشیده و توی سینه‌بندش اسکناس می‌گذاشته. بعد از انقلاب زندگی‌اش به‌هم ریخته. سرایدار یک ساختمان شده تا اینکه آنجا را خراب می‌کنند تا برج بسازند. کسی را نداشته. شب‌ها می‌خوابیده توی نانوایی. بعد هم که دیگر جایی نبوده، زیر پل و دست آخر هم ساکن همین آسایشگاه خیریه که می‌آیند استخر. همین‌قدر اکشن و هارد؛ همین‌قدر کیمیایی‌وار. از من خوشش نمی‌آید. جلسه اول هم که گفتم مراقب باشید توی عمیق نروید، انگار که سردسته باشد گفت خانم‌ریزه ما شنا بلدیم و با صدایی آرام‌تر دوتا لیچار بارم کرد. عیش‌ام برای یک تابستان تکمیل بود.

 دیدم اینجا، این نقطه از دنیا دقیقا جایی است که دامنم را می‌گیرد؛ می‌روم دنبال ماجراجویی و شبیه خانم‌های مددکار سریال‌های شبکه یک می‌شوم. دیدم تا اطلاع‌ثانوی اصلا قرار نیست زندگی‌ام سینمایی شود. زنگ زدم به مسئول مربوطه که جان مادرت بروم یک ‌استخر عادی. گفت راه ندارد. قید گواهی‌نامه را زدم. به سوپروایزر همراه‌شان هم گفتم سخت نگیرد. بگذارد برای خودشان آب‌بازی کنند. توی این سن که قرار نیست میسی فرانکلین بشوند. موقع خداحافظی گفتم که از جلسه دیگر درخدمت‌تان نیستم. صدایش آمد که "جووووون". دوستم نداشت. من داشتم. بی‌آنکه که بخواهد من را برده بود به ظهرهای تابستانی کش‌دار عمارت تفرش. به درخت‌های گردو. به اخبار موشک‌باران تهران از رادیوی پدربزرگ، به صفحه‌های نکیسای مادرجون، به فیلم وی‌اچ‌اسی که سریع جلو می‌رفت تا ما "صحنه‌ها" را نبینیم.

آقای مترجم گفت چرا اینقدر دیر؟! مگر قرار نشد بچسبی به کار، مگر قرار نشد عجالتا فقط همین هندوانه را برداری؟ زیر لب یک ببخشید گفتم و کتاب را باز کردم. تا آمد چیز دیگری بگوید، گفتم تا صفحه 54 جلو رفتیم.
02 Jul 10:30

دخترم،دخترکم،تولدت مبارک!

by almatavakollll


" سیب و درخت و دختر" حاصل روزهای بدی است.حال بدی های پشت سر هم. دردهای تمام نشدنی. اندوه هایی که بقچه شان می کردم و می گذاشتمشان یک گوشه و هی تلنبار می شدند روی هم.  حاصل روزهایی که به این نتیجه رسیدم بچه ای که من می توانم آبستنش باشم فقط یک کتاب است و بس! حاصل روزهایی که دخترم را سقط کرده بودم و دیگر دستم را توی خیابان نمی گرفت و با هم نمی دویدیم و ولو نمی شدیم روی فرش و هم را در آغوش نمی کشیدیم.

حالا انگار افسردگی بعد از زایمان است این حال. دخترم به دنیا آمده است .و انگار دیگر چیزی از دنیا نمی خواهم . اما خب می دانم که با درد خیلی زیادی دخترم را به دنیا آورده ام...

" سیب و درخت و دختر" پنج داستان دارد و برای گروه سنی راهنمایی و دبیرستان است.

 

" سیب و درخت و دختر"

کتاب های شکوفه_ انتشارات امیرکبیر

 

تشکرات: آقای رحماندوست عزیزم ،ممنونم که در حالی که همه ی دنیا این کتاب را رد کرده بودند و هی می زدند توی سر دخترم شما با آغوش باز آن را پذیرفتید . ممنونم.

 



01 Jul 09:54

از روزها

by خانم كنار كارما


دو سال بعد از آن افسردگي پس از زايمان (زاييدن غول‌بچه، رستم، زايمان به مثابه به‌گارفتگي پس از اعمال حماقت‌هاي پرشور در زندگاني- در اين صحنه لطفا كويتي‌پور بيايد و بخواند-) به استخر برگشتم. چون به تربیت‌بدنی تعهد خدمت داشتم و مدرکم گیر بود. حق هم داشتند ندهند. ول كرده بودم و رفته بودم توی غار. گفتند لطف مي‌كنيم اجازه مي‌دهيم كار كني منتها با تنزل درجه. برو استخر فلان. راه افتادم. هی رفتم رفتم رفتم تا رسیدم یک‌جایی اواخر تهران؛ اواخر تهران جایی است که تهران به پایان می‌رسد و تقریبا قم شروع می‌شود.

سوت‌بلبلی می‌زند و توی آب قِر می‌ریزد. ادای تک‌تک خواننده‌های لاله‌زار را در می‌آورد. از همه ماچ می‌گیرد و روی سینه‌هایش (پستان، بله پستان) می‌چسباند. دم می‌گیرد: "این چشم چپه؟ کی میگه چپه؟ مرگ من چپه؟ کی میگه چپه؟ جون من چپه؟ کی میگه چپه؟" و زن‌های دیگر بلندبلند می‌خندند. رقاص شکوفه نو بوده ظاهرا. روی میزها می‌رقصیده و ساقی‌گری عرق می‌کرده. شلیته می‌پوشیده و توی سینه‌بندش اسکناس می‌گذاشته. بعد از انقلاب زندگی‌اش به‌هم ریخته. سرایدار یک ساختمان شده تا اینکه آنجا را خراب می‌کنند تا برج بسازند. کسی را نداشته. شب‌ها می‌خوابیده توی نانوایی. بعد هم که دیگر جایی نبوده، زیر پل و دست آخر هم ساکن همین آسایشگاه خیریه که می‌آیند استخر. همین‌قدر اکشن و هارد؛ همین‌قدر کیمیایی‌وار. از من خوشش نمی‌آید. جلسه اول هم که گفتم مراقب باشید توی عمیق نروید، انگار که سردسته باشد گفت خانم‌ریزه ما شنا بلدیم و با صدایی آرام‌تر دوتا لیچار بارم کرد. عیش‌ام برای یک تابستان تکمیل بود.

 دیدم اینجا، این نقطه از دنیا دقیقا جایی است که دامنم را می‌گیرد؛ می‌روم دنبال ماجراجویی و شبیه خانم‌های مددکار سریال‌های شبکه یک می‌شوم. دیدم تا اطلاع‌ثانوی اصلا قرار نیست زندگی‌ام سینمایی شود. زنگ زدم به مسئول مربوطه که جان مادرت بروم یک ‌استخر عادی. گفت راه ندارد. قید گواهی‌نامه را زدم. به سوپروایزر همراه‌شان هم گفتم سخت نگیرد. بگذارد برای خودشان آب‌بازی کنند. توی این سن که قرار نیست میسی فرانکلین بشوند. موقع خداحافظی گفتم که از جلسه دیگر درخدمت‌تان نیستم. صدایش آمد که "جووووون". دوستم نداشت. من داشتم. بی‌آنکه که بخواهد من را برده بود به ظهرهای تابستانی کش‌دار عمارت تفرش. به درخت‌های گردو. به اخبار موشک‌باران تهران از رادیوی پدربزرگ، به صفحه‌های نکیسای مادرجون، به فیلم وی‌اچ‌اسی که سریع جلو می‌رفت تا ما "صحنه‌ها" را نبینیم.

آقای مترجم گفت چرا اینقدر دیر؟! مگر قرار نشد بچسبی به کار، مگر قرار نشد عجالتا فقط همین هندوانه را برداری؟ زیر لب یک ببخشید گفتم و کتاب را باز کردم. تا آمد چیز دیگری بگوید، گفتم تا صفحه 54 جلو رفتیم.
29 Jun 13:36

نفس های لبخندش

by golparia

لبخند صبحگاهی اش وقت بوییدن موهای خیس

29 Jun 13:33

از دایناسوری تنها به دخترکی موفرفری

by golparia
زندگی یا شاید بعضی از زندگی ها دایره ای از روابط به ارث رسیده است. نقطه ای هست که شروع یک بازی است. شاید این بازی از رابطه ی بین پدربزرگ و مادربزرگ شروع شده است و به مادر و پدر رسیده، شاید هم از نسلی که دایناسور بودیم شروع شده. 

در این زندگی یا شاید بعضی از این زندگی ها همه چشم انتظار آینده اند که شاید دستی بیاید و کوه ها را جابجا کند. حالا من بازیگر کوچکی هستم که باید چرخ این گردونه را بچرخاند. این بازی کجا گره می خورد و تا کی دوباره ریشه بدواند....