Shared posts

09 Apr 18:04

دزیره غمگین و با اکراه گفت: ولی اشکهام لباستان را خیس میکند... ژان باتیست در آغوشش کشید: نترس, اشک پارچه را لک نمیکند

by S*
 در زندگی ام حالا, چند تا بازو هستند که من را مخفی کرده اند زیر سقفشان و من ِ مخفی شده آنجا نشسته ام و  به خوبی گریسته ام. به خوبی یعنی زیاد. یعنی بی وقفه. بی ترس. بدون شنیدن هیس یا بس . بدون شنیدن حتا یک کلمه, فقط بین  دیوار لمسشان مانده ام و سیل اشک آمده و مرا برده وبرده. و وقتی خودش تمام شده و فرو نشسته, آنها همچنان سر جایشان مانده بودند. کمی بعد, تعارف یک لیوان آب خنک شاید سکوت را شکسته باشد

یادم باشد بعدها, روزگار هرسو که  چرخید و بین من و این آدمها هر اتفاقی که افتاد یا نیفتاد, به پاس جبران این میزان از شعور و این شکل از دوستی, در کج و راست ساعتهایشان خودم را از هر کجای این زمین برسانم و کنارشان بنشینم و در سکوت بمانم تا هر وقت که لازم باشم
21 Jan 12:34

La Taverna

by Sara n
 من زنده ام. ایمیل های تان خوشحالم کرد. وقت حمله ی جمعه شب گذشته در کابل، من پاریس بودم. در حال دیوانه شدن بودم. اول گفتند چهارده نفر کشته شده اند، بعد بیست و یک نفر. و من باید به یکی یکی تلفن می زدم، هیچ کس هنوز لیست کشته شده ها را نداشت و می بایست یکی یکی تلفن می زدی به دوستان و همکارنت تا مطمئن شوی آن ها در رستوران نبوده اند. از چهارده نفر خارجی کشته شده، من دوازده نفرشان را از نزدیک می شناختم. آن دو نفری که نمی شناختم همان هفته رسیده بودند کابل. فکر کن یک شبه دوازده نفر از آدمهایی که می شناختی کشته شوند. آن هم با شلیک گلوله . یکی جلوی در رستوران خودش را منفجر کرده و بعد دو نفر تفنگ به دست وارد رستوران شده اند و آدمها را سر میزهای شام کشته اند. فکر این که من یا نزدیک ترین دوستانم می توانستیم یکی از ان بیست و یک نفر باشیم، رهایم نمی کند. همه ی ما هفته ای، دو هفته ای یک بار می رفتیم La Taverna شام بخوریم. 

در دوماه گذشته حتی چها روز پشت سر هم نشده که یک جا بخوابم. خسته ام از این همه سفر کاری/یا برای دیدن کسی. حالا برای اولین بار در هشت هفته، پنج شب پشت سر هم لندن هستم، برای کار آمده ام. آخر هفته بر می گردم کابل، و می دانم که حال هیچ کسی آن جا خوب نیست. و همه از هم دیگر می پرسند، واقعن باید ماند؟ هنوز فکر می کنم باید ماند و و کارهایی را که شروع کرده ایم و باور داریم که درست اند، تمام کنیم. 

15 Jan 21:14

از رفتن بمان

by Oghlon

رفتن یعنی گذشتن از رابطه‌ها، یعنی دل کندن از صمیمیتی که داشته‌ایم، نمی‌توانی بگویی می‌روم و هم‌چنان با هم خوب خواهیم بود. نمی‌گویم که تو قصدت این است، نه؛ ولی ناخواسته این‌طور می‌شود. وقتی بروی نقاط مشترک‌مان هم می‌روند، یعنی کم می‌شوند، دیگر من نمی‌توانم یک نگاه خاصی به تو کنم و تو بفهمی که من چه می‌گویم؛ چون این نگاه‌ها وقتی رابطه‌ای باشد پیدایشان می‌شود. دیگر نمی‌توانم بگویم فلانی شبیه عمو زِپِلِشک است؛ چون تو نمی‌دانی عمو زپلشک کیست، پس می‌پرسی زپلشک کیه؟ و من جواب خواهم داد یک شخصیت کارتونی‌ست که یک‌روز عصر موقع خوردن چای از تلویزیون دیدم و عمو زپلشک کسی بود که فیلان. بعد این نقاط مشترک اگر نباشد وقتی هم‌دیگر را دیدیم هرکدام‌مان هی سعی می‌کنیم چیزی پیدا کنیم تا درموردش صحبت کنیم، هی بی‌خودی با فنجان روی میز ور می‌رویم و نمی‌توانیم دیگر صمیمی باشیم، نمی‌توانیم با هم این‌قدر که الآن خوب‌یم خوب باشیم. به همین راحتی.

12 Jan 15:41

أنا قلبي معذّب في هواك يازين

by Oghlon

می‌دانم گاهی شب‌ها را تنها می‌شوی. هرچه هم راضی از خودت و دنیای ساخته‌ات باشی، بازهم شب‌ها را خاصیتی هست. می‌آید؛ به دام می‌اندازد و می‌بَرَد. اسیر حس و حالی می‌شوی که خوش‌حال نیستند؛ غم دارند با خودشان. اما تو دل‌ت نمی‌خواهد رهایش کنی. می‌خواهی این حال‌ت با دوام‌ِ شب، ادامه یابد. نگو نه! من که می‌دانم. من که می‌دانم گذشته‌ها، شب‌ حمله می‌کنند. من که از زیر و بم جنگ‌های دل با خبرم، انکارت را نمی‌پذیرم. شب دنبال بهانه‌ست؛ با خلوتی یورش را آغاز می‌کند. به بهانه‌ی صدای آشنایی از دور وقت‌ها؛ به بوی آشنایی از پنجره؛ به نغمه‌ی سازی؛ به یاد دیاری… شب؛ بهانه‌ها را از دل‌ت بیرون می‌کشد. بهانه را تو به دست‌ش می‌دهی؛ جایی که دل‌ت به آن خوش بوده را از تو می‌گیرد، بزرگ می‌کند و روبه‌روی خاطرت عَلَم می‌کند. تو از حال می‌روی؛ و از میان معرکه‌ای که نوستالژی‌ت برای‌ تو ساخته سر بیرون می‌آوری. هستم من آن‌جا؟ شده‌ام آن بهانه‌ی یورش خاطرات به تو؟ شده‌ام من آن معلقٌ‌به حمله‌ی شباهنگام خاطرات‌ِ تو به خود؟ شده‌ام آن حسی که تو برای بودن‌ش از خواب خودت بزنی؟ و بیدار بمانی؛ از پنجره، بی‌مقصودی به بیرون خیره شوی؛ آه بکشی؟! کاش باشم. کاشکی آن یاد خوبِ دوری باشم در تو، که مرز را هم از پس‌ِ زمان و مکان رد کند، درب‌ِ خانه‌ات را بزند. کاش به یادم باشی گاه؛ کاش من گذشته‌ی نامیرای تو ای خوبِ دورِ من باشم.

10 Jan 23:49

دیر است برای تعمیر*

by (زَرمان)
10 Jan 18:22

http://havijebanafsh.blogfa.com/post-4387.aspx

by havijebanafsh
وقتی اس ام اسی از مادرم بهم می رسد غمگین می شوم. از شکل اس ام اس دادنش حتی. چشم هایش را ریز می کند و آن دکمه ها را سخت می فشارد. اس ام اس هایش همیشه جا افتادگی دارند. چند حرف را از قلم می اندازد یا کلمه ای را به شکلی غیر معمول می نویسد. یک شکل ِ ویژه که یادآوری می کند او با زحمت این ها را نوشته. انگار از درون یک زندان در فرصتی کوتاه با هزار بدبختی فرستاده شده باشند. در اغلب موارد اس ام اس می دهد و می پرسد برای شام بازمی گردم یا نه. با کلمه های خودش، با حروفی که یادآوری می کند او مادر است نه هر کس دیگر. مادری که عمق ِ عشق به او را نمی شود سنجید. با دیدن اس ام اس هایش فقط گلویم فشرده می شود. آخ مادر! می خواستم بگویم اس ام اس هایت عاقبت دیوانه ام می کند. پدرم... او می گوید اسماعیل این کارت شارژ را وارد کن. می گویم بزن ستاره صد و چهل... و او مقاومت می کند. برایش ساده است اما نمی خواهد بازی ِ جدید را بپذیرد. اینباکسش به شکلی بی رحمانه لبریز ِ اس ام اس های ِ بی احساس ِ ایرانسل است. هیچکس به او اس ام اس نمی دهد و او نیز به کسی. ولی فقط یکبار، بله فقط یکبار به من اس ام اس داد. او همیشه بخاطر آلرژی ِ تنفسی اش آدامس میجود. می گوید گلویش را مرطوب می کند و بهتر نفس می کشد. در اس ام اس اش نوشته بود: "آدامس". همین. فقط همین یک کلمه. ننوشته بود آدامس بخر، آدامس می خواهم، نه. فقط آدامس. وقتی خواندمش توی ِ خیابان راه می رفتم. یادم می آید که ایستادم. فروریختم. یک کلمه و او چطور این را نوشته بود؟ چقدر کم، چقدر کوتاه، چقدر غریب. آدامس...عاشقانه ترین، غم انگیزترین پیام دنیا.

05 Jan 23:05

http://13591388.blogspot.com/2013/12/normal-0-false-false-false-en-us-x-none.html

by خانم كنار كارما
آدمی که سکوت کرده٬ آدمی که یک‌گوشه زل‌زده نشسته٬ آدمی که دیگر نجنگیده و به یک‌باره حرف نزدن را انتخاب کرده٬ موجود ترسناکی است. تاریخچه‌اش این‌طور است که یک‌روز بیدار شده٬ نگاه کرده دیده هرچه رشته٬ پنبه است و هرچه پنبه٬ سوخته. این آدم مچاله شده٬ لای در مانده اما فریاد نکشیده٬ جیغ نزده٬ جماعتی را صدا نکرده. روزها و روزها نشسته٬ سوخته‌ها را زل زده٬ بو کشیده٬ مزه کرده. تنهایی مطلق‌اش را دست زده٬ خراش داده و بعد آرام آرام ساکت شده. آدم سکوت٬ صبح به صبح بیدار می‌شود٬ پانسمان زخم‌های پنهان‌اش را عوض می‌کند٬ لباس می‌پوشد٬ وزنه‌ها را به تن‌اش آویزان می‌کند و می‌رود. این آدم غذا می‌خورد٬ می‌نویسد٬ مهمانی می‌رود٬ می‌بوسد٬ می‌خندد اما تکلیف‌اش با غم‌اش صاف نشده؛ هم اوست که چشم دوخته به ساعت‌ها٬ روزها. خندیده به اعطاکنندگان لقب صبور٬ زل‌زدگان به آسمان. آدم دست‌کشیده از جنگ٬ تمرین نابودی می‌کند٬ نمی‌بخشد٬ فراموش نمی‌کند٬ یک‌روز تصمیم می‌گیرد که دیگر ماندلا نباشد.
فریاد کشیدن یک موهبت است. آدمی که استعداد داد زدن در دردها را دارد٬ خودش را در جهان بی‌امان‌ و سهمگین بیمه کرده٬ پوشانده. چه خوشبختی بزرگی است که آدمیزاد دخیل ببندد٬ درددل کند٬ سینه چاک دهد٬ پاره ‌کند. چه خوشبختی بزرگی است که آدمیزاد بتواند حمل نکند٬ واگذار کند.
05 Jan 15:52

.

by Momment
ادریس، جوانک بلوچ گفته بود «اون‌جور که شما خندیدی، دریا هم آروم گرفت.» من نفهمیده بودم با من است. گرفتار دریا بودم و خنده‌ها و موج و باد. بعدش تو برایم گفتی. با همان لهجه‌ی جوانک برایم گفتی و خنده‌خنده گفتی البته که برمی‌گردی و گردنش را می‌شکنی، اما دلیل نمی‌شود که اعتراف نکنی که بی‌شرف چه قشنگ گفت.
از آن بعدازظهر کنار آن دریا که شبیه این روزهای من، میان دو گریه آرام گرفته بود، من به کلمات آن جوانک بلوچ که نه، به کلماتی که تو تکثیر کردی می‌آویزم و لبخند می‌زنم.
مثل همیشه که بلدی زیبایی را و خوشی را تکثیر کنی تا به هوایش زنده بمانم. 
24 Dec 15:07

190

by r-kh-a
مراقب باش به آدم‌های جدید طوری خیره نمانم که تو از چشم‌هام بیرون بیفتی. مراقب باش اسمت از دهانم نپرد، عطرت از پرّه‌های بینی‌ام، ترتیب انگشت‌هات از روی دست‌هام. خیلی مراقبم باش حالا که نیستی.
21 Dec 11:06

http://mahitala.blogfa.com/post-356.aspx

by mahitala

-چطوره؟

-انقد خوبه که فک کنم بفهمه خودم ننوشتمش ...

    خیلی شانس آوردم با شما آشنا شدم ،به نظرم خدا شما رو برای من فرستاده

-بعید نیست بر عکسش هم درست باشه ،چون خدا عادت داره چند تا کارو با هم بکنه.مثلا بعد از این همه سال منو مجبور کنه احساساتی شم و نامه ی عاشقانه بنویسم

    ولی از حق نباید گذشت ،احساساتی شدن کار سختیه.

-ولی به زحمتش می ارزید

-بله ،ولی یه لحظه فکر کردم هیجده سالمه

-کی پستش می کنین ؟

-اگر بخواین همین الان ،با سریع ترین پست ممکن.


-اون شعری که آخر نامه نوشتین مال کی بود؟

-سعدی

-عه ؟ سعدی از این شعرام داره؟

-بهترین کاراش در واقع همین غزل هاشه

-من زیاد با ادبیات قدیم آشنا نیستم ،از سعدی هم همون چیزایی یادمه که توی مدرسه خوندیم.

          از کسی که بوستان و گلستان رو گفته این شعرا یه خرده عجیب نیست ؟

-اصلا بشر همه ی کاراش عجیبه ،مثلا به خاطر یه نفر خطر می کنه ،نصف شب توی شهر غریب سر خیابون وایمیسه ،ولی حاضر نیست به همون آدم بگه دوسش داره

-عجیب تر این که ،یه نفر استاد ادبیات باشه ،کلی هم شعر عاشقونه بلد باشه ،ولی خودش عاشق کسی نشده باشه


شب های روشن-فرزاد موتمن

پی نوشت : بالاخره دیدمش ،تنگ ِ غروب سه شنبه

08 Dec 19:04

کلماتی که نیاز داشت، هنوز اختراع نشده بود.

by havijebanafsh
 برادلی می کوشید تا نامه ای برای کارلا بنویسد. کاغذی را مچاله کرد و در سطل کاغذ باطله انداخت. نمی دانست به کارلا چه بگوید. کلماتی که نیاز داشت، هنوز اختراع نشده بود.

* ته کلاس، ردیف آخر، لوییس سکر

07 Nov 10:14

خیال کردنش که هزینه ندارد

by nikolaa

ایستاده بودم وسط شهر کتاب.همانجایی که بالای سرمان سقف نداشت و طبقه بالایی و حتی سقف حیاط خلوت هم از همان پایین دیده میشد. زل زده بودم به نقطه ای که روبرویم بود. گفت " به چی فکر می کنی؟" به خودم آمدم. گفتم " به اینکه منم یکی از اینا داشته باشم.یعنی میشه؟" گفت " چرا نشه...؟" نگاهی به دور و برم انداختم. دو تا کلیه که هیچ! اگر بقیه اعضای بدنم را هم می فروختم فوقش می توانستم یک صدم آن فروشگاه توی آن منطقه آن هم بدون اجناسش را بخرم. بعد پیش خودم فکر کردم این هایی که از کوچک ترین واحد یکی از آپارتمان هایشان ماهی ده میلیون اجاره می گیرند چه حسی دارند؟ این هایی که هیچ وقت نگران کم آمدن پول هایشان تا سر برج نیستند و تا به حال فعل "نداشتن" را صرف نکرده اند، این  هایی که تعداد صفر های دم دستی ترین حساب بانکی شان از مجموع بدهی های من هم بیشتر است!!! اصلا چرا هیچ وقت این داستان ها به حقیقت تبدیل نمی شود؟ چرا هیچ پیرزن پولداری پیدا نمی شود که مثلا یک ذره از ثروتش را بدهد به من؟ چرا هیچ سرمایه گذاری دلش نمی خواهد به دختر جوانی اعتماد کند و سرمایه اولیه کار فرهنگی اش را تامین کند؟ اصلا چرا هیچ بچه مایه داری که پول آینه بغل ماشینش از کل ماشین ما گران تر باشد عاشق من نمی شود؟ چرا یکی از این لعنتی ها مثلا از اخلاق من، از قیافه من، از نوشته های من خوشش نمی آید که بخواهد آرزویم را براورده کند؟ من امروز که وسط فصل زردی های خدا بود وسط شهر کتاب ایستاده بودم و از ته ته ته دلم آرزو می کردم که یکی از این شهر کتاب ها داشته باشم...

01 Nov 12:25

I Survived

by SaraK
دختری با کفش‌های کتانی بود. اون جا که آخر شب بعد از اون همه ماجرا تداعی پسره رو می‌دید و می‌دوید طرف‌اش. اون جا که اکرم محمدی از بین دندونای قفل‌شده‌اش می‌گفت "دووم بیار بدبخت..."
از اون روز به بعد یکی دوبار که توی موقعیت تداعی قرار گرفتم اکرم محمدی نجات‌ام داد. از بین دندونای به هم فشرده و با همون نگاه رو به من گفت "دووم بیار بدبخت..."
دووم آوردم خانم، دووم آوردم و از شما ممنونم.
01 Nov 12:24

اونی که…

by SaraK
اونی که سر ساعت دوازده به‌تون زنگ می‌زنه از هشت که بیدار شده داشته به شما فکر می‌کرده، ساعت نه خواسته زنگ بزنه اما نزده، گفته شاید هنوز خواب باشین، ده رفته تلفنو برداشته اسمتونو آورده و چند ثانیه به‌ش خیره شده، اما یه دلش گفته شاید الان دارین از خونه بیرون می‌زنین شاید رانندگی می‌کنین، شاید وقت تماسای کاری تونه. بعد هر پنج دقیقه یه بار به ساعت نگاه کرده تا یازده شده. یازده چایی و بیسکوئیت‌اش رو گذاشته جلوش موبایلو برداشته، دستاش رو آروم کشیده روی اسم شما، انگار که نوازش، اما بعد زود، خیلی زود اندکال رو زده، یه صدایی توی سرش پچپچ کرده که اگه جواب نداد و زنگ هم نزد چی؟ مغموم نشسته تا دوازده، هی تصورتون کرده، هی هر لحظه بی شما، با شما بوده تا دوازده که دیگه دل‌اش طاقت نیاورده، فقط شماره رو گرفته، هرچه بادا باد. خلاصه، اونی که سر ساعت دوازده به‌تون زنگ می‌زنه از هشت که بیدار شده داشته به شما فکر می‌کرده.
31 Oct 20:27

نرو، بمان

by noreply@blogger.com (یک یای نکره)
فرهاد مجیدی که داشت می رف سمت نقطه کرنر سوم یکی وایساده بود کنار ستونای جایگاه بیس دو، تکیه داده بود به میله ها
داشت زیر لب سراب رد پای توی داریوش رو زمزمه می‌کرد
همه چیز رو نمیشه تو رسانه ها نشون داد، تاثیرات بدی رو جامعه میذاره
17 Oct 15:26

یک روزی که تولد توست...

by (معصومه آرزومندی)

30 ساله شده ای.حتما حالا چند تایی موی سفید لای موهات پیدا شده.مثلا روی شقیقه هات.من فدای جو گندمی موهات.کمی هم شکم آورده باشی شاید.یکی دوتا هم چین خیلی محو زیر چشم هات نشسته باشد.شاید هم نه.من خیلی وقت است ندیده امت آخر.
مرد تر شده ای.جا افتاده تر، سنگین تر.یکی دو سال دیگر زنت یک پسر به دنیا می آورد اسمش را می گذاری امیر علی.
راستی زنت خوب است ؟ مهربان است؟ شبها وقتی دیر می روی خانه غر نمی زند، که همش کار، پس ما چی ؟ کوکو سبزی و قرمه سبزی خوب درست میکند ؟
حتما خوب است.اصلا می شود کسی همراه مهربانی های تو باشد و خوب نباشد.
30 ساله شده ای و من کنارت نیستم.نیستم که بگویم مرد سی ساله ی من.
بگذریم .امیر علی را می گفتم. اگر شبیه تو شود قشنگ میشود.ابروهاش مثل تو مردانه باشد، موهایش شبیه موهای تو سیاه باشد، چشم هاش قهوه ای شود خوب می شود.قد و بالاش به تو برود مردانه میشود.دلبرانه می شود.
چند سال دیگر مثلا، سه تایی می نشینید تولدت را جشن می گیرید. 
امیر علی جای تو شمع ها را فوت می کند و تند می گوید : تللدت مفارک بابا.
بعد دستش را می اندازد گردنت و خودش را لوس می کند.تو بغلش می کنی ، تو بغلت فشارش می دهی و شاید شاید توی برق چشم هاش که نگاه کنی یادت بیفتد تو بابای امیر علی ای هستی که مامانش من نیستم.

30 Sep 19:46

خب آخه دلم تنگ میشه

by Behnam Haghani
امروز تلویزیون کلاه قرمزی نشون میداد. همون کلاه قرمزی دوران کودکیمون رو. باز سر همون سکانسی که کلاه قرمزی روی صندوق عقب پیکان نشسته و چکمه‌هاش رو هم کنارش گذاشته و با سوز دل میخونه که میگیم و میخندیم و شادیم و سرخوش .... ، باز همون سکانس چشمامو پر از اشک کرد. نه بخاطر خود کلاه قرمزی. بخاطر خودم.
که مثلا میومدم جلوی در خونه‌تون ، تکیه میدادم به ماشین و اون آوازی که همیشه با هم میخوندیم رو با سوز واسه دل خودم میخوندم.
که مثلا بر فرض محال میومدی کنارم وایمیسادی و تو هم آواز رو میخوندی با من.
تموم که میشد میگفتم بهت : معذرت. از ته دل.
میگفتی :‌چرا نمیری دنبال زندگی.
که منم جواب میدادم که :‌ خب آخه دلم تنگ میشه.
آدمها نمیتونن یه تیکه از وجودشون رو رها کنن و برن. هرچقدر هم بی رحم باشن اما بازهم نمیتونن. چرا؟ چون آخه دلشون تنگ میشه.
اینا رو نوشتم چون آخه دلم تنگ شده برات لامصب.
آدمها هرچقدر هم از دست همدیگه دلخور باشند اما این حق رو دارند که دلشون برای هم تنگ بشه. از حقوق اساسی هرکسی توی زندگی اینه که دلش تنگ بشه.
21 Aug 13:01

http://sirhermes.blogspot.com/2013/08/blog-post_21.html

by Sir Hermes
نمی‌دانم اگر قرار باشد یک قرابت‌هایی بمانند به سال و ماه و تو بخوان ایام؛ تکلیفِ آدم‌ها با ما-زنانِ نافراموش‌کار- چیست؟ چگونه است؟ مهم نیست کجایِ هرمِ بلندبالای «نوع»/»تایپ»/»مدل» ایستاده‌ایم. مهم این است که چیزهای مشخص و حتی نامشخصی را به‌طوری غریزی در یاد نگه‌می‌داریم. نه مایه‌ی خشم و نه مایه‌ی انتقام و نه مایه‌ی فخر(حتی). مایه‌ی لحظه‌های جان‌کندنمان شاید…این‌جوری ست که من درد را؛ این درد را می‌شناسم. من آن زبان را که محکم میانِ لبان می‌چرخد و بزاقی را فرو می‌دهد و گازی که می‌ماند رویِ لبِ پایین را و فرارِ به روزِ شلوغ یا خلوتِ ایوان را می‌شناسم. من آن پلکی را که یک آن محکم به‌هم می‌خورد و زهرخندی را که به لب هم دیگر شاید نرسد؛ می‌شناسم. من آن پایی را که زیر میز بسیار آرام و بسیار دردمند جابه‌جا می‌شود حس می‌کنم. من آن «انی وی» را از حفظم.


سرکار خانم لیمان
31 Jul 19:48

اونم بذارش عسل !

by S*
اولین سالی که رفتیم شمال زندگی کنیم، برای من یک جشن تولد بزرگ گرفتند. خیلی از فامیل و دوستهای جدید همکلاسی ام دعوت بودند. بهاره بینشان بود.همکلاسی بودیم. همانجا معلوم شد که هندی می رقصد. با دو سه نفر دیگر که در یک ردیف می نشستیم رقص هماهنگ کرده بودند. پدر و مادرم خیلی قربان صدقه دخترکوچولویی رفتند که در جشن تولد دردانه شان هنرنمایی می کرد.تا نصفه شب جشن و بزن و بکوب بود.از همان وقت ما با هم دوستان خوبی شدیم. هر بار پدرم می آمد دنبالم مدرسه، از دور برای بهاره دست تکان می داد که این فلفل نبین چه ریزه است. یکی دو سال گذشت و ما نوجوان بودیم دیگر و از هم خبر نداشتیم. بهاره از مدرسه ما رفته بود. یک روز یکی از آن کاغذ نوستالژی های دعوت با آن دو تا گزینه " با کمال میل خواهم آمد" ، "خیلی مایلم که بیایم ولی متاسفانه نمی توانم" به من پست شد. از طرف بهاره. از دوستان مشترکمان فقط من را دعوت کرده بود. به همین دلیل شاید دلم نمی خواست که بروم. پدرم و مادرم گفتند چقدر زشت و بد است که نروم وقتی اینجوری برای من ارزش و احترام قائل بوده و یادم بوده که دعوتم کند. مگر دوستم نیست؟ بود. رفتم.
قشنگ یادم هست که وقتی در را باز کرد و هم را بغل کردیم و تبریک گفتم و رفت کنار، سلام که کردم هیچ جوابی نیامد. یک سکوت عجیب بی معنی از یک مبل طویل دخترکهای موقشنگ و لباس قشنگ مهمان. همکلاسی های جدیدش. نمی شناختم هیچکدام را.  اولین صندلی که پیدا کردم نشستم. سکوت بدی بود. هنوز نمی دانم چرا.  بعدش ضبط صوت ترکید و یکهو همه ریختند وسط. من چسبیده به صندلی. دوازده ساله. در پیراهن زرد که کمرش از پشت پاپیون میخورد. مهمانهای خودش یک جا بودند و خواهر کوچک ترش هم چند تا از دوستها و همکلاسی هایش را دعوت کرده بود. من نه به کسی معرفی شدم، نه به جز همان سلام و علیک اول با بهاره حرف دیگری زدم. موزیک که قطع شد، بهاره رفته بود به یک اتاقی و داد زده بود : بچه های کلاس فلان، همه بیان اینجا. من در آن کلاس فلان که اسمش را الان یادم نیست نبودم. سالن خلوت شد. من فقط مانده بودم و خواهرش و دوستهای کوچک او. یک ساعت مچی داشتم که عیدی گرفته بودم. پدربزرگم بهش می گفت بشقاب. ساعت صفحه بزرگ مد شده بود تازه. با همان ور می رفتم. کار دیگری از دستم برنمیامد. 
یک بار هم همه اعتماد به نفسم را جمع کردم و رفتم توی اتاقش. الان یادم نیست داشتند چه کار می کردند. اما هر کاری می کردند من را به آن کار راهی نبود. 
چیزی نخوردم. تعارف کردند یا نه،خاطرم نیست. بین مهمان ها یک دختری بود به اسم آزاده. وقتی همه برگشتند به سالن، بهاره گفت : در ضمن، آزاده خانم مهمان افتخاری ماست. از مدرسه فلان به ما افتخار داده و امشب اومده. آزاده گویا در دبستان با چند تا از این همکلاسی ها رفیق بوده. می شناختند هم را. خیلی با عشوه موهایش را تاب داد که "مرسی بهار جون" . من به بهاره نگاه می کردم. دوباره رقص را شروع کردند. یادم هست که  بعدش هم یکی دیگر که اسمش را کارما بعدها بهم گفت که کیمیا است ! سرش را کرد توی بلوز آزاده. آزاده با خنده و با داد گفت ای وااای . بی ادب. کیمیا هم گفت اههه میخواستم زیرپوش کوچولوت رو ببینم خب. و همینجا همه دست انداخته بودند کش سینه بندهای همدیگر را از پشت سر می کشیدند و قاه قاه خنده. من همچنان روی همان صندلی. کسی کاری به من نداشت.
یک جا دوباره سالن خلوت شده بود. رفته بودند توی اتاق بهاره و در را بسته بودند. من و خواهر کوچکش و آن دوستها. دیدم دارند زیر لبی از من حرف می زنند. نمی دانم چه. دهانم خشک بود. بغض داشتم. شجاعتش را نداشتم بروم در بزنم بگویم تو من را یادت رفته. تو مهمانی من آمدی. اینجوری نبود.به تو خوش گذشت. من باعثش بودم. من!
وقتی از بهاره خواستم به خانه مان تلفن کند که بیایند دنبالم، بار دومی بود که درآن شب با هم حرف زده بودیم یا در حقیقت مجال حرف زدن داده بود. گفته بود واه چه زود ! مانده بودم که زود ِ چه؟ برای من یک قرن گذشته بود.
آن مهمانی راستش تا مدتهای زیادی اعتماد مرا به شرکت در جشن های غریبه ، مهمانی هایی که از قبل قرار با مهمانهایش نداشتم، مهمانی هایی که نمی دانستم " کی ها می آیند؟" کشته بود. تا مطمئن نمی شدم یک دو جین آدم خیلی خیلی صمیمی را می شناسم، سرم را می بریدند اما نمی رفتم . از طرف دیگر فکر می کنم شاید بعدها، میزبان بودنم را به کیفیتی که هر که خانه ام آمده جوری حواسم بهش بوده در هر شکلی که از دستم بر می آمده، از همانجا یاد گرفته ام. نشان به نشانی همه  مهمانی ها ، پارتی های بزرگ و دورهمی های کوچک، جشن تولد و غیره و ذالک که هر بار و هر نوبت آدمهای مختلف جور ناشدنی را دور هم نشاندم و جور کردم که بعد خودشان سراغ گرفتند که بار دیگر دور هم بودنمان چه موقع است
بهاره الان به یمن یک دوست مشترک خبر دارم که دو فرزند دارد. عکسش را هم دیده ام. دربیشه های اسکاندیناوی کالسکه بچه ها را هل داده بود و عکس گرفته بود و میخندید و در کامنتها جای هر لایک زننده را خالی کرده بود. 
من با بهاره جز همان عکس تولدهای کودکی هیچ نقطه مشترکی ندارم. دلم فقط خواست که در این وبلاگم بنویسم شاید یک روزی همان کارما باعث شد این نوشته را بخواند. بنویسم بهش که اگر بلد شده بعد ازاین سالها که آدم ها به روی باز جایی می روند نه به در باز، این را از همان کودکی به همان بچه های توی بغل و کالسکه اش یاد بدهد. لزومی ندارد که یک روح و تن دوازده ساله ای شبی چنان سخت را بچشد که هنوز که هنوز است یاد خود جمع شده اش و آن ساعت مضحکش بیفتد که سعی داشته مشغول نشانش بدهد. یادگیری، لزومی ندارد که از طریق تلخ ترین تجربه ها اتفاق بیفتد.
در تولدش یادم هست که داوود بهبودی هی عسل عسل می کرد. هیچوقت از این آهنگ خوشم نیامد بعد از آن شب
30 Jun 15:51

Her mind steps into emptiness, alone

by .
توی شلوغیِ مهمانی، چیزی گفت که دلم شکست. بعدتر، داشتم ظرف‌ها را می‌شستم که آمد و کنارم ایستاد تا ظرف‌های شسته‌شده را آب بکشد. قهر نبودم، اما سختم بود که به‌ش بگویم دلم می‌خواهد توی آش‌پزخانه تنها باشم. سختم بود که حتی یک کلمه به‌ش بگویم. گذاشتم کنارم بایستد و ظرف‌ها را آب بکشد، جوری که انگار کنارم نایستاده، انگار نیست، انگار هیچ وقت نبوده.