حس محشری ست این که خیال کنی حتی روزگاری کوتاه هم که شده، داری هیجانی خواستنی را برای کسی که دوستش داری مهیا میکنی. چند هزار کیلومتر آن طرفتر، نقشهی کاغذی این شهر را به دست گرفته است و میخواهد پای تلفن از شمال و جنوبش، شرق و غربش سر در بیاورد. یکبند از نشانی خانهی فلان خویش میپرسد و از محلهی بهمان رفیق. ناگهان خیابان خودمان را توی نقشهاش پیدا میکند انگار. غریو سر میدهد و شادمانه میگوید: «بیا تو خیابون که ببینمت».
.
صدایش این روزها برق میزند… بلند شوم؛ جامه بر تن کنم؛ بروم توی خیابان… مگر نقطهام بر کاغذ نقشهاش رد بوسه اندازد…