Shared posts

28 Oct 08:15

خشونت‌های نرم

by Atoosa Afshin-Navid


جلسه چهارم بود و بچه‌ها باید از همسایگانشان می‌نوشتند. هنوز وارد کلاس نشده بودم که بچه‌ها دوره‌ام کردند. با هم کل انداخته بودند و هر کس سعی می‌کرد نوبت زودتری برای خواندن نوشته‌اش بگیرد. ترس از خواندن و دیده‌شدن که فرو بریزد پتانسیل عجیب و غریبی آزاد می‌شود. سه جلسه اول بچه‌ها از خودشان و خانواده‌شان نوشته بودند. این اولین جلسه‌ای بود که پا از حریم خانواده بیرون می‌گذاشتیم و از چشم ناظر بچه‌ها به دنیای همسایگانشان نگاه می‌کردیم. برخلاف نق و نچ‌های آخر جلسه قبل که "ما همسایه مون رو نمی‌شناسیم" یا "ما اصلا همسایه نداریم" همه دست پر آمده بودند. خواندن نوشته‌ها را با هیجان‌انگیزترین‌هایشان شروع کردیم. یک قتل ناموسی، خیانت دوطرفه زن و شوهری جوان که همسایه‌ها را به وجد آورده، پیرمردها و پیرزن‌هایی که بچه‌هایشان رهایشان کرده‌اند، بوی تریاک و عربده‌های بعد از مصرف روان‌گردان‌ها در روایت‌های طنز بچه‌ها، کلاس را منفجر کرده بود. از این موضوع جا خورده بودم که چطور سطح نوشته‌ها نسبت به سال‌های قبل از بگومگوهای ساده بر سر پرداخت نشدن قبوض آب و گاز یا مشاجره‌های خانوادگی و رعایت نکردن قوانین آپارتمان‌نشینی تا این حد تغییر کرده، اما چیزی که در نهایت برایم شوک‌آور بود نگاه طنز بچه‌ها به مسائلی بود که من هرگز نتوانسته بودم به آنها بخندم. از یک طرف قدرت طنزپردازی بچه‌ها برایم قابل ستایش بود و سخت خوشحالم کرده بود و از طرف دیگر توانایی خندیدن به خودکشی پسری که روان‌گردان مصرف کرده یا پیرمردی که عصرها لخت بین دیش‌های ماهواره قدم می‌زند و بچه‌هایش حاضر نمی‌شوند حتی سری به او بزنند کم و بیش مرا ترسانده بود.
بیست دقیقه به پایان کلاس بیشتر نمانده بود و من زور می‌زدم هیجانات بچه‌ها را کنترل کنم  بتوانم ذهنشان را برای نوشتن موضوع جلسه بعد آماده کنم. مغزم درست کار نمی‌کرد. از اینکه پا به پای بچه‌ها خندیده بودم احساس عذاب وجدان می‌کردم و از طرفی به خودم می‌گفتم خنده تنها راه مقاوم شدن در مقابل خشونت‌های دنیای امروز است. از جایم بلند شدم و در میان داد و فریاد بچه‌ها که می‌خواستند هنوز نوشته‌های باقی‌مانده را بخوانند پای تخته رفتم و موضوع هفته بعد را روی تخته نوشتم اما کلاس یک صدا فریاد می‌زد که خانم نوشته ترنم رو بخونیم. نوشته ترنم خیلی باحاله. خانم یکی دیگه فقط. وقت نبود. ترنم از ته کلاس گفت: خانوم می‌خواین تعریفش کنم. فقط تعریفش می‌کنم. دو دقیقه. تسلیم شدم.

-‌ ترنم تند تعریف کن. وارد جزییاتم نشو. نمی‌رسیم به کارمون

ترنم بلند شد. خنده یک ساعته روی لبان بچه‌ها همچنان کش می آمد.

-‌ خانوم ما یه سرایدار داریم اسمش آقا مهدیه.

کلاس از خنده منفجر شد. مریم گفت: ا مال ما هم آقا مهدیه. سارا گفت: مال ما ممدآقاست. ندا گفت: این سرایدارا همه اسمشون همینجوریه. لیلا گفت: افغانیه؟ مریم گفت: نه افغانی نیست. من گفتم: خب ادامه بده. یه سرایدار دارید که اسمش آقا مهدیه.

-‌ آره خانوم. دو هفته پیش که از مدرسه رفتم خونه، دیدم بابام و چند تا از همسایه‌ها، آقاهاشون یعنی، نشستن تو لابی. بابام انقده جدی بود که نگو. فقط بهم گفت برم بالا، پایینم نیام. رفتم دیدم مامان بزرگمم رنگش پریده، مامانمم نیست. حالا چی شده؟ همسایه طبقه بالاییمون یه میز گنده داشته. به آقا مهدی میگه بیا کمک کن ببریمش پایین. آقا مهدی‌م یه سرش رو می‌گیره میارن دم آسانسور. این آسانسور ما از ایناست که دو تا در داره. به ساختمونای شرقی غربی باز می‌شه. بعد آسانسور رو می‌زنن. آقا مهدی می‌ره تو. همسایه‌مون میاد میز رو هل بده می‌بینه اِ آقا مهدی نیست. هیچی دیگه نگو آسانسور خالی بوده آقا مهدی افتاده پایین .

کلاس ترکیبی بود از انفجار خنده تصور صحنه ناپدید شدن آقا مهدی و وحشت جمله بعد مریم که خبر از مرگ سرایدار می‌داد. هر کسی چیزی می‌گفت:

-‌ وای مرده؟ تو خودت دیدی؟ آسانسور افتاده بوده روش؟ چه جوری شده بود؟ تو دیدیش؟ از طبقه چندم افتاده؟ و مریم جواب می‌داد:

-‌ له شده بوده. خونش تو زیرزمین از در آسانسور اومده بود بیرون. مث این فیلما دورش نوار بسته بودن ولی پلیس نبود. جنازه‌رم برده بودن.

منتظر بودم کسی از سن و سال و قیافه سرایدار بپرسد اما همه سوال‌ها حول و حوش تصور صحنه دلخراش مرگ آقا مهدی می‌گشت. مریم ادامه داد:

-‌ حالا خانوم خودش هیچی که مامان من از اون روز حالش بده. این خانواده آقا مهدی هم رفتن شکایت کردن یک عالمه باید دیه بدیم.

یکی از ته کلاس پرسید: وا مگه شما مقصرید؟ یکی پرسید: چقد باید بدین؟

مریم گفت: نمی‌دونم مث اینکه صد میلیون یا بیشتر. همین حدودا. ندا گفت: خب بابا خیلی نیست که. سارا گفت: شما که دارین، می‌دین دیگه. مریم گفت: آره بابا. ولی خب ما چه گناهی کردیم آسانسور افتاده.

هاج و واج پای تخته ایستاده بودم. بحث دوباره روی اسامی سرایدارها چرخیده بود. پرسیدم:

-‌ مریم زن و بچه‌ داشت؟

-‌ آره خانوم. یه دونه بچه یه ساله اینا داره.

بی‌خیال درس شدم و صبر کردم تا سوال من زمینه سوال‌های مشابه را فراهم کند. اما ظاهرا سوالم به قدر کافی قوی نبود. اولین واکنش بدنم به ذهن‌هایی که کوچکترین نشانه‌ای از همدردی، دلسوزی، همدلی یا چیزی از این دسته احساسات انسانی بروز نمی‌داد تهوع آنی بود. چیزی بیشتر از ترس سراغم آمده بود. چیزی مثل گمگشتگی. انگار در فضایی بی‌جاذبه رها شده باشم؛ سرگردان در یک فضای خالی نامتناهی. توان تحلیل رفتار بچه‌ها را از دست داده بودم. نمی‌فهمیدم آیا این بچه‌ها توان تصور شرایط خانواده سرایدار را از دست داده‌اند یا نه؟  یا اینکه توان تصور را دارند اما توان همدردی ندارند و نمی‌توانند متاثر شوند. فکر می‌کردم شاید معیارهای من برای دلخراش بودن و تراژیک بودن یک حادثه با معیارهای این بچه‌ها نمی‌خواند. شاید مرگ مرد جوان سرایداری در سانحه سقوط یک آسانسور از لیست حادثه‌های دلخراش خارج شده و در ردیف اتفاقاتی مثل زمین خوردن قرار گرفته. فکر کردم شاید ما آرام آرام توانایی دوست داشتن آدم‌هایی که "دیگری" هستند را از دست می‌دهیم.  


به نظرم مورد آخر محتمل می‌آید. طی این روزها سعی کردم به یاد بیاورم در ده سال گذشته چند بار عیادت کسی به بیمارستان رفتم، چند بار در مراسم خاکسپاری شرکت کردم، چند بار اولین روزهای تولد فرزند دوستانم به دیدنشان رفتم، چند بار کسی تلفن کرده و کمک اضطراری خواسته. راستش تعدادشان به ده نمی رسد. همانطور که تعداد نفراتی که در شرایط بحرانی کمک حال من بودند یا اصلا خبر شدند که در شرایط بحرانی قرار گرفته‌ام و نیاز به پشتیبانی عاطفی‌شان دارم از انگشتان یک دست فراتر نمی‌رود. خشونت‌های ما با ما بزرگ می‌شوند. در فقدان تربیت قلب‌های رقیق، و در فقدان محافظت از صفات انسانی‌مان ظهور پدیده‌هایی مانند به رگبار بستن بچه‌های یک مدرسه، پیوستن به وحشی‌ترین گروه قاتلین در خاورمیانه و اسیدپاشی چیز عجیبی نیست. ریشه مشکل تنها در سیاست و سیاتمداران نیست. این مسئله ریشه در ساختار فرهنگی جدیدی‌ دارد که در آن دوست‌داشتن دیگران، تصور کردن زندگی‌شان و کمک‌کردن به آنها به عنوان صفات مثبت انسانی از دایره مفاهیم فرهنگی خارج شده. همه ما می‌دانیم این روزها به آدم‌هایی که برای دیگران وقت می‌گذارند بی‌آنکه پای سودی در میان باشد فقط یک صفت نسبت می‌دهند: هالو 

28 Jun 05:32

دودورو دودودو… ایران

by سیب به دست
Mzoroofchi

سیب

 هنوز ایرانی بودن یادم نرفته، خیلی نامحتمله، آدم اسم خودش رو ممکنه یادش بره اما اینی که میخوام بنویسم رو هرگز. تو چی؟ نوامبر 97 میلادی رو یادته؟ همون روزهایی که هنوز در به در نشده بودیم؛ سری داشتیم؛ سامونی داشتیم، دلی داشتیم، جونی داشتیم…. همون روزها که نه اصلاحات ریشه کرده بود و نه از سبزها خبری بود و نه از بنفش ها. سالهای اوج پراید و ماست کاله که ما داغون تر از داغون بودیم با کوله باری از تحقیر اساطیری ایرانی بودن؟ اون سالها که گریه مون هیچ بود و خنده مون هیچ؟ باخته و برنده مون هیچ؟ اون سالی که ایران در شرایطی دشوار برای حضور در جام جهانی 98 به دیدار استرالیا رفت…؟

آه؛ حالا یادت اومد! می دونستم یادت میاد. ممکن نیست ایرانی باشه و به یاد نیاری. هر دو بازی با نتیجه تساوی تموم شد، اما ایران به لطف قانون گل زده در خانه ی حریف تونست به جام جهانی راه پیدا کنه. یادته که بازی برگشت ایران در مقابل استرالیا تا دقایق پایانی ۲ – ۰ به سود میزبان بود؟ دقیقه های اول بازی انقدر فشار تیم استرالیا روی دروازه ی ما سنگین بود که فکر کردیم بازی رو دارن با دور تند نشون میدن. هوار تا توپ به سمت دروازه مون شوت شد و دست های عابد زاده تور دروازه ی مون رو نجات داد. آره، هیچی توی اون بازی به اندازه ی دستهای عابد زاده دست ما رو نگرفت. دو گل کریم باقری و خداداد عزیزی که نتیجه رو به نفع ایران رقم زد یادته؟ اون آخرین پاس نزدیک دقایق پایانی رو که توپ روی پای خداداد چفت و جور شد و  توی دروازه ی استرالیایی ها نشست رو یادته؟ نعره ی جواد خیابانی روی صداهای فریاد ملتی رو که زیر سقف اسمون شهر نشست؟  اون هشت دقیقه اخر رو که داور تایم اضافه داد و قلب ما توی دهنمون بود رو که فراموش نکردی؟ اون لحظه ای که داور توی سوتش دمید و بازی رو بردیم و دور پیروزی زدیم و اوزی ها تو زمین به گریه افتادن رو که یادت نرفته؟ لحظه ای که حماسه ی ملبورن آفریده شد.

من نمی دونم آدمها چطوری زندگی شون رو طبقه بندی می کنن و بهش امتیاز میدن. ممکنه بگی که من زندگی مزخرفی داشتم اما هرجوری حساب می کنم اون لحظه ای که گل خداد عزیزی توی کنج دروازه ی استرالیا نشست یکی از مهم ترین لحظه های زندگی منه. من اصلا از اینکه توی این قرن، میون این جماعت؛ میون این همه کثافت و گه و اسلام و اعدام و کندن و رفتن بُر خوردم ناراضی ام؛ تنها چیزی که من رو به این برش زمانی جوش میده اینه که توی اون لحظه ای که توپ روی پای کریم نشست زنده بودم و تا دقیقه ای که خداداد کار رو تموم کرد جزو زنده ها بودم. این تنها لحظه های شاد بودن من به عنوان یک ایروونیه. اون لحظه ی پایانی که غرور شکسته ی یک ملت بند خورد؛ لحظه ای که ما، پیر- جوون، زن-مرد، روستایی- شهری، سلطنت طلب- اصلاح طلب- رادیکال، پا شدیم، دویدیم، توپ شدیم و توی دروازه نشستیم؛ لحظه ای که یک سرزمین شدیم و با هم فریاد کشیدیم و به هوا جهیدیم و بعد از پیروزی توی کوچه ها دویدیم، توی اتوبان ها؛ توی خیابون ها. اون سال اولین و آخرین جشن ملی واقعی ما توی سی سال گذشته بود، جشنی که از هیچ بنیادی؛ هیچ امامی، حتی حسینیه و مسجد و عید باستانی وام نگرفته بود. جشنی که به سادگی مرهم زخم ملتی بود که سالها وسالها فقط و فقط تحقیر شده بود. اون جشن همه مون رو، فارغ از جنسیت؛ مذهب، گرایش سیاسی دوباره تبدیل به یک ملت کرد.  اون روز ما دوباره ما شدیم، اگه بی حجاب؛ با حجاب، با قران، با ویسکی، با خط چشم، یا شلوارک توی خیابون نمازشکر می خوندیم یا می رقصیدیم فرقی نداشت. همه ی اختلاف ها، کدورت ها، کمبودها، ناملایمتها کنار رفته بود و ما دوباره ما بودیم، یک ملت؛ ملتی که برای افتخار به کورش کبیر و این سینا نیازی نداشت؛ چرا که  پیروزی  بعد از هزاران سال باز از آن ما شده بود.

توی اون تورنمنت ایران با آلمان یوگوسلاوی و امریکا  توی یک گروه قرار گرفت. همون وقت بود که ایران نخستین پیروزی خود در مسابقات جام جهانی رو برابر آمریکا با نتیجه ۲ – ۱ به سود ایران به دست اورد. گل‌های ما رو حمید استیلی  و مهدی مهدوی کیا به ثمر رسوندند.گلی که استیلی با ضربه سر درون دروازه آمریکا قرار داد بعدها گل قرن نامیده شد. نگو که یادت نیست، نگو که یادت نیست..

حالا بعد از نزدیک  بیست سال، دوباره ماییم و جام جهانی. این بار من استرالیایی ام- حداقل توی گذرنامه – اما هنوزم  وقتی اسم ایران رو می شنوم قلبم مثل همون روزها می تپه. یاد گلهای ایران در ملبورن، توپی که از کناره ی پای خداداد کمانه کرد، فریادهای ملتی که من هم روزی از اونها بودم، بوی دود و ترافیک خیابون ایران زمین که  پر از مردمی بود که می رقصیدن هنوز اینجاست. با خودم فکر می کنم این ملت تحقیر شده سزاوار بهتر از اینها بود. سزاوار شادی ها، پیروزی ها، پا یکوبی های بیشتر از این. حالا کجای این بازی هستیم؟ باید فکر کنم که بازی های ایران با کجاست؟ چه روزیه؟ اصلا میتونم بیدار بشینم و نگاه کنم؟ فکر اینکه چقدر از اون روزها گذشته و چقدر من از اون روزها گذشتم دیوونه م می کنه. فکر اتوبان چمران،ماشین های بوق زنان، چشمهای سیاه دخترهای ایران، طعم پنیر لیقوان، چای شیرین و دود و دماوند منو دیوونه می کنه؛ چی شد که امروز ما اینجوری شد. چی شد که فلشرهای ماشین من توی اتوبان به عبور ارام و بی تفاوت این چشمهای آبی و سرد گره خورد که اون ور جاده رانندگی می کنند. اون چشمهای گرمی که به همه چیز آتش می زد کجا رفت؟ اون چیزهایی که یک روزی هویت من بود، عشق من بود، نفس من بود، هوس من بود، انقدر از امروز من دوره که فقط خنده ام میندازه، خنده ای که اشک میشه و از گوشه ی چشمم سُر میخوره پایین و دیوانه وار داد می زنه: خداداد عزیزی، خداداد عزیزی، توی دروازه، توی دروازه.

و من به توپی فکر می کنم که هیچ وقت گل نشد.

امیر حسین از سیدنی


دسته‌بندی شده در: میهمان هفته
28 Jun 05:20

شورش بی دلیل

by سیب به دست
Mzoroofchi

سیب و سرگشتگی

 یادم هست هر وقت وقتی کسی دم در خم میشد که کفش هاش رو در بیاره سگرمه هام توی هم میرفت، انگار منظره ی نمازخونه ی مدرسه و کفش های لنگه به لنگه، اقامه ی نماز جماعت اجباری؛ ساختمون های عمله ساز با راهروهای باردار از کفش های همسایه ها جلوی چشمم زنده میشد. دست طرف رو می گرفتم و باهاش گلاویز می شدم که لازم نیست کفشت رو در بیاری. بعضی ها اما زیر بار نمیرفتن، لابد فکر می کردن تعارف می کنم ویا بهانه شون این بود که اینجوری راحت تریم. اون وقت من بی اختیار با خودم فکر می کردم که طرف یا دهاتی، یا مذهبی  و یا بی کلاسه. اگر هیچ کدوم از این وصله ها به طرف نمی چسبید نتیجه میگرفتم که طرف » وسواسی و میکرب گریزه» و حداقل گناهش اینه که قابلیت های سیستم ایمنی رو دست کم میگیره. واقعیت اما اینه که در آوردن کفش دم در مطلقا کار بدی نیست و اگر توی ذهن من با بی فرهنگی؛ مذهب و اجبار گره نخورده بود و می تونستم منصفانه بهش نگاه کنم شاید حتی خودم هم کفشم رو دم در بیرون می اوردم.

***

یادم هست که یکی از دوستان سگ گرفته بود و با یکی از همسایه های مذهبی ش سر این قضیه درگیری داشت که سگ ها نجس هستن و ال و بل. من هم خیلی قاطعانه معتقد بودم که باید محکم بایسته و بزنه توی دهن هرکسی که حرف زد: استدلالم هم این بود که هرکس اختیار چار دیواری خودش رو داره. بعد از مهاجرت تازه فهمیدم که بیشتر جاهای دنیا، نگه داشتن سگ توی اپارتمان منع قانونی داره و فقط در موارد خاص (مثل سگ های راهنما برای آدمهای نابینا، به شرطی که در قرارداد اولیه ذکر شده باشه) امکانش هست. مخالفت من با اون پیرزن بی پایه بود و با نجس بودن سگ و احکام مذهبی گره خورده بود و چون اون اموزه ها رو باور نداشتم با کل یک ارگومان منطقی مخالفت می کردم.

***

یادم هست که حدود هفت هشت سال پیش شهرداری تهران؛ به رایگان چند جور کیسه ی زباله برای طرح تفکیک زباله ها درب منازل تحویل می داد. یادم هست که هیچ وقت از هیچ کدومش استفاده نکردم و هیچ کس رو هم دور و برم ندیدم که در موردش حرفی بزنه. تا آخرش پلاستیک رو با شیشه ی خالی و کاغذ و پوست موز و تخم مرغ همه رو یک جا می ریختم توی کیسه و اصلا هم به این فکر نمی کردم که زمان تجزیه ی پلاستیک چند قرنه و یا بازیافت کاغذ می تونه به جنگلها کمک کنه. یادمه که توی سطح شهر آشغال می ریختم و به حساب مخالفت مدنی میزاشتم و نمی فهمیدم که  فقط دارم به چهار تا درخت و رفتگر زحمت کش اسیب می زنم.

***

 یادم هست وسط اتوبان لایی می کشیدم و اسمش رو می گذاشتم دست فرمون. یادم هست عصر های جمعه جمع می شدیم و ته یک بطری رو در می اوردیم و شب سوار می شدم و بر می گشتم خونه. وقتی فکرش رو می کنم که چند بار در عین مستی رانندگی کردم و ممکن بوده بزنم یکی رو له کنم سرگیجه میگیرم. بعد از مهاجرت بود که فهمیدم عدم رعایت قوانین راهنمایی صرف نظر از دین و مذهب و ملیت آدمها جرمه و رانندگی در مستی با جنایت فرق زیادی نداره و هیچم «باحال» نیست. بعد از مهاجرت بود که فهمیدم اگرچه حریم خصوصی محترمه اما هیچ جای دنیا چهار نفری ته یک بطری ودکا رو در آوردن نشونه ی «ظرفیت داشتن»  و » خفن» بودن نیست، که همه ی طغیان من برعلیه چیزی نبوده جز کبد خودم.

***

یادم هست که فقط من اینجوری نبودم و این روح حاکم بر جامعه بود. شاید رفتارهای ما فقط واکنشی بود از سر درد به محیط دیکتاتوری که قوانین مزخرف، بدوی و ناعادلانه ش راه نفسمون رو بریده بود. وقتی سطح شعور قانون گذار یک مملکت در حد تصویب قانون برای منع وازکتومی و پوشیدن جوراب ساپورته، وقتی تمام شهر پر از باید و نبایدهای عهد دقیانوسه؛ وقتی هر حرکتی به جز در کانالهای تنگ حکومتی ممنوعه؛ معلومه که آدمها قانون گریز میشن. وقتی قانون به جای آنکه نقش واقعی خودش که حمایت از حقوق شهروندانه  رو بازی کنه تبدیل به انگشت مزاحمی می شه که در ماتحت همون شهروندان فرو میره و حتی در اداب مستراح رفتن شون مداخله می کنه، آخرش خوب معلومه به گند کشیده می شه. وقتی به جای دادخواهی از مادر ستار بهشتی  به دستگیری چهار تا بچه که روی پشت بام خونه شون رقصیدن افتخار می کنه معلومه که ازش چیزی به جز یک کاریکاتور مزخرف باقی نمی مونه. از همه بدتر اینه که این وسط  معدود قوانین منطقی و جهانی هم میان سیلاب اراجیفی که از چاه فضلاب مجلس و نماز جمعه و صدا و سیما بیرون می آید گم می شه و اون وقت دیگه سگ صاحبش رو نمی شناسه: رانندگی در مستی میشه طغیان، ریختن پوست آدامس در معابر مبارزه ی مدنی، حاصل کار هم همین آش شله قلمکاری که ملاحظه می فرمایید.


دسته‌بندی شده در: لولیتا
24 Jun 10:17

من از دنیای بدون کودک می‌ترسم*

by آیدا-پیاده

هشدار: این نوشته عصبانی است. از صد تا یک معکوس شمرده‌‌ام، یک لیوان گلد-لیبل بدون یخ و ده لیوان آب هم خورده‌ام ولی کماکان دستم روی ماشه است .

 

اگر بچه‌ هم نداشتم دیدن مدام ناله آدمها از حضور بچه‌ها در فضاهای عمومی ناراحتم می‌کردم. خواندن این جمله که چرا کسی بچه اش را آورده موزه – با درنظر گرفتن اینکه تو گونی و یواشکی بچه رو موزه نمی‌بریم، موزه محدودیت سنی ندارد – یا چرا مادران انقدر بی‌شعورند که ساعت ده صبح با بچه نوزاد می‌روند کافه؟ چندبار از چند آدم مختلف خواندم که آرزو می‌کردند شهرهایی در جهان بود که هیچ بچه و بچه‌داری را در آن راه نمی‌دادند. بگذریم که برای من تجسم شهر بدون کودک بیشتر ترکیبی است از ارودگاه کار در روز و تفریح‌گاه های مخصوص بزرگسالان در شب .

دوست داشتن بچه‌ها اجباری نیست ولی به نظر من  ادب حکم می‌کند که کسی با صدای بلند داد نزند از کودکان متنفر است. بچه‌ها مثل سالمندان قسمتی از یک جامعه سالم هستند و جامعه‌ متمدن ضرورتا جامعه‌ای نیست که همه مستراح‌های خیابانش هم وای-فای دارد، بلکه جامعه‌ی است که از این دو گروه سنی خود به خوبی مراقبت می‌کند. برای همین همانقدر که توییت کردن جمله «وای کاش یک شهری باشه من برم زندگی کنم که هرروز پیرزن پیرمرد فس فسو چروک نبینیم» نشان از فقدان شعور است توییت جمله «یک شهر رو کره زمین نیست که آدم تو کافه‌هاش بچه زر زرودماغو نبینه» همان حس را به من  می‌دهد. نمی‌دانم آیا در کنار سکسیم و ریسیسم عارضه‌ی بنام ایجیسم هم داریم که آدم بتواند به دوستش بگوید عزیزم این جمله شما ایجیسم داشت؟ چون همانطور که هیچکدام از ما انسانهای مدعی شعور اجازه نداریم که بگوییم کاش یک شهری باشه که انسانهایی با این رنگ پوست خاص را راه ندهند، کسی هم نباید با صدای بلند آرزوی شهری آرمانی را بکند که فلان مقطع سنی را آنجا راه ندهند.

من مادرم ولی قبل از مادر بودن هم بچه‌ها را دوست داشتم، نه تنها بچه‌های تپل دوساله  که نوجوانهایی که در مترو با صدای بلند می‌خندند و میله نگرفتن را نشانه باحالی می‌دانند را هم دوست دارم. من کاملا درک می‌کنم که خیلی از آدمها دلشان نخواهد بچه‌ داشته باشند. من هیچوقت بچه‌ام را جایی که برای کودکان نیست نمی‌برم ولی هیچ‌جای قوانین شهروندی ننوشته کافه مال کودکان نیست، من از بیست روزگی پسرم تقریبا هرروز به کافه سرخیابان رفتم و چای خوردم، شیردادمش و زل زدم به آدمها و هنوز هم با پسرم کافه و رستوران و بار – بارهایی که زیر ۱۸ سال راه می‌دهند – می‌روم. موزه‌ها حتی موزه‌های گردن کلفت مثل موما و رام و ای.جی.او  … در اوج ناباوری شما برای بچه‌ها تخفیف ویژه هم دارند. جامعه رو به رشد کودکانش را تربیت می‌کند و سالخورده‌هایش را حمایت. تلاش همه ماهایی که بچه‌ داریم و نداریم این است که نسل آینده‌ای که قرار است من و شما را حمایت کند را سالم و شاد بزرگ کنیم. من به شما حق می‌دهم اگر بخواهید خانه‌هایتان را کودک زدایی کنید چون فضای شخصی شماست، می‌توانید من را دعوت نکنید چون ناخود‌آگاه از بچه‌ حرف می‌زنم  و شاید معاشر خوبی برای ذائقه شما نباشم یا در فضای مجازی با من دوست نباشید تا از موضوعاتی که به آنها علاقه ندارید چیزی نخوانید و عکسی نبینید ولی خیابان و کافه و موزه وقتی شرایط سنی یا دعوت به سکوت مطلق ندارد من حق خودم می‌بینم که با بچه‌ام بروم. جز در نسل کشی در هیچ شرایط دیگری جامعه‌ای را نمی‌توانید کودک زدایی کنید و از آن مهمتر نمی‌توانید کودکان و والدینشان را از سفر، تفریح، حضور در اماکن عمومی منع کنید یا حتی بخاطر حضورشان در هواپیما به خودتان اجازه بدهید به آنها توهین کنید.

شاید این نوشته من – که متاسفانه خیلی با اینکه تا صد شمردم وآب هم خوردم ولی عصبانی شد – بیشتر یک جور اتمام حجت است که بگویم همانطور که ریسیست‌ها و سکسیت‌های اطرافم را معمولا تحمل نمی‌کنم. همانطور که اگر متنی بنویسید و از زنان یا رنگین پوستان به صرف رنگ پوست و جنسیتشان ایراد بگیرید نمی‌خوانمتان و اگر آدمی باشید که در دنیای واقعی هم بشناسمتان حس می‌کنم دیگر حرفی برای زدن نداریم، اگر از کودکان هم ابراز انزجار کنید و مدام از حضورشان یا بقول خودتان مدام از صدای «زرزرشان» در جاهایی که محدودیت سنی ندارد گله کنید و مادران/پدرانی را که بچه رستوران می‌برند را بی‌شعور خطاب کنید، احتمالا خیلی فاصله فکری داریم. حتی اگر خیلی شکل هم بخوانیم و بنویسیم و …

*عنوان کتابی از هیوا مسیح

25 Aug 17:41

ای هفت سالگی ...

by nura-maktabi

دیروز وقتی بعد از سفری چند روزه به خانه برگشتیم و دخترک دوباره به رغم تمام شیطنت های سفر و بکن نکن های هرروزه شد همان خانوم کوچولوی حرف گوش کن خانه ی ما ، دلم یکباره گرفت . آنقدر که انگار یک نفر قلبم را به چنگ گرفته باشد ، بفشارد و رها نکند . دوباره نشست و با دوستان دیرینه اش چسب و کاغذرنگی و مداد و رنگ سرگرم شد. بعد از کمی گفت : مامان می شه به که-اُ- کا زنگ بزنم بیاد اینجا ؟ گفتم حتما عزیزم. اما که-اُ- کا مطابق بیشتر روزهای دیگر گرفتار مهمانی بازی های مادربزرگش بود و باز هم یک مهمان بچه دار داشتند . دلم رفت وقتی دخترک به دوستش گفت : باشه من به ریحانه زنگ می زنم ، دلت یه وقت نشکنه ها بعدا هر وقت تونستی بیا اینجا . بلافاصله خودم دست به کار شدم و به مادر ریحانه زنگ زدم. ریحانه در سفر بود و قرار بود یک ماهی در خانه عمو و عمه اش که بچه های هم سن او داشتند بماند. دخترک دوست صمیمیی دیگری ندارد . هیچکدام از همسایه ها بچه ای همسن و سال او ندارند . انگار کشتی هایم را آب برده باشد . با اینکه می دانم نسبت به دوستانش بیشتر سفر می کند و با اینکه هفته ای نیست که در آن شبهای تابستانی مان به پارک و پیک نیک منتهی نشود ، اما اگر بخواهم منصف باشم تنهایی دخترک چیزی نیست که بتوانم با این چیزها پرش کنم . دلیل این همه تنهایی هم این است که من و پدرش هردو ته دیگ های خانواده هستیم . سایر نوه ها، خودشان یک پا ، پدر و مادر جوان هستند تا همبازی دخترک . می دانم که در این سن و سال سهل الوصال بودن یک دوست از تعدادش مهمتر است . این که دلت بخواهد این روزهای کشدار تابستانی را هر وقت دوست داشتی به بازی با یک دوست ِ در دسترس بگذرانی . هنوز خیلی نگذشته از آن روز که بر سر تنهایی همیشگی اش شروع به اعتراض کرد و منجر به جر و بحث سختی میان مان شد و وقتی حیرت مرا دید شروع کرد به عذر خواهی و توجیه کردن حرفهایی که به زعم ِ من از سر ناسپاسی بود . اما همان روز ضربه وارد شده بود و حالا من با یک معترض ِ کوچک طرف بودم که به دنبال حق و حقوقش بود و کم کم برای رسیدن ِ روزهای نوجوانی آزمون و خطا می کرد . تمام این روزها وقتی نشانه های عزیمت از خردسالی و کودکی به ورطه ای تازه یکی یکی عیان شده بودند با خودم فکر کرده بودم این پوست انداختن برای من زود است و چشم هایم را بسته بودم . اما هفت سالگی ، سیلی اش را زده بود . چشم باز کردم و دیدم میان یک پیست ِ دوی با مانع در حال دویدن هستم اما نه راه را می شناسم و موانعش را آزموده ام و نه هیچ گریزی از دویدن دارم . این است که هراس هایم لحظه به لحظه بیشتر شدند . ناگهان میان گود بودم  بدون آنکه آمادگی اش را داشته باشم و این بار پیدا کردن آمادگی به سادگی روزهای گذشته نبود. همان روزها که حواس دخترک با کمی نخود و لوبیا و تمرینات دست ورزی پرت می شد . همان روزها که ساعتها با عروسک و نمایش و خمیر سرگرم بود و فکر رابطه های تازه و دوستان ِ جانی به ذهنش خطور هم نمی کرد . حالا من با یک آدم بزرگ ِ کوچک روبرو بودم که راههای شناختش را خوب نمی دانستم . به خاطر همین حرفهاست که دیروز دوباره قلبم فشرده شد... باید شروع کنم به بیشتر دانستن . همان طور که مدتها پیش از بحران دو ، سه و پنج سالگی خودم را آماده می کردم و از بحران ها بی دردسر می جَستم . نمی دانم چرا یادم رفته بود که بچه ها تا ابد برایمان نوبرانه های تازه خواهند داشت و این بار باور نکرده بودم که لحظه های شگفتی در راه است که برای عزیمتی سربلند از آنها باید دستهایم پرتر از این باشد. نیازموده هایمان زودتر از آنچه به انتظارشان باشیم گاهی در بی خبری و گاهی در ناباوری ِ شکفتن و رستن اتفاق می افتند .

25 Aug 15:04

خوش است خاطرم از فکر این خیال دقیق

by myedges

حدود یك ساله كه متوجه شدم كه حافظه ام به خوبی قبل نیست. قبلن خیلی ببر بودم. یه دوره‌ای عملن چیزی یادم نمی‌رفت. این هم توی زندگی شخصی كمكم كرده بود هم تو كار. استفاده درسی ازش نكردم زیاد. تا پیرارسال كه دوباره بعد از هفت سال وقفه رفتم دانشگاه. اونجا برای اولین بار از حافظه ام برای یه درسی استفاده كردم و خیلی هم تاریخ‌ساز ظاهر‌شد. روز امتحان پنج ساعت تمام هرچیزی كه معلممون توی سه ماه گفته‌بود رو براش نوشتم رو كاغذ. حرف‌هاش و مثال‌هاش خیلی عالی توی ذهنم مونده بود. بعدن هم باز باهاش درس برداشتم و حتی پایان‌نامه نوشتم و کلن اون نمره‌ی خوب بعدش خیلی بهم کمک‌کرد. اما دوران افول حافظه احتمالن با فاصله‌ی کوتاهی بعد از اون شروع‌شده. اگه این‌طوری باشه یعنی توی آخرین فرصت‌ها ازش استفاده‌کردم و شانس‌آوردم.

اولین بار ترسم از اون‌جا جدی شد که دیدم بعضی از دوست‌های هم سن و سالم یه چیزهایی رو یادشون نمی‌مونه. آدم‌هایی که می‌شناختموشن و وضع حافظه‌شون خیلی بد نبود قبلن. اما متوجه‌شدم که مغزشون بدجوری تحلیل‌رفته و خیلی حرف تکراری می‌زنن و یادشون نمی‌آد که عین همین حرف‌ها رو قبلن با هم زدیم. اول فکر کردم این‌ها داغون شدن. بعد که یکی دو تا نمونه‌ی فراموشی از خودم دیدم وحشت‌کردم.

یه نمونه‌ای که دیدم این بود که من بعد از بیست سال، یعنی تا سه سال پیش، اسم و فامیل و محل نشستن همه هم‌كلاسی‌های سوم دبستانم رو یادم بود. اما پارسال هرچی زور زدم نتونستم به بیشتر از نصف اسمها برسم، جاها پیش‌کش. یا متوجه‌شدم که بعضی‌وقت‌ها رشته‌ی كلامم گم میشه. یا یه کلمه‌هایی رو به‌جای یه‌چیزهای دیگه می‌گم. از وقتی كه ديدم که بعضی از اشتباه‌هایی که موقع حرف زدن می‌کنم الگوی مشابه دارن، شروع كردم به نوشتنشون . الان تقریبن هر سوتى اى که به این موضوع تنبل‌شدن مغز مربوط بشه رو یادداشت می‌کنم. بیشتر در مورد كلمه‌های هم آوا یا هم شكله که پیش می‌آد که کلمه رو اشتباه بگم. مثلن یه بار گناه رو گفتم گیاه. توی انگلیسی حرف‌زدن هم یه اتفاق مشابهی می‌افته که فعلن دارم می‌ذارمش به حساب ضعف زبان. اما این‌که یه سری از شعرهای حافظ یادم نیاد بی‌بروبرگرد کار کهولت مغزه. مثل روز برام روشنه از همین چیزهای کوچیک مثل فراموش کردن رنگ مسواک شروع می‌شه و آخرش می‌رسه به این‌جا که آدم یادش می‌ره سیفون رو بکشه یا شلوارشو بکشه بالا.

بعد نشستم دیدم که رفتارهام عمومن براساس اون توانایی قدیمیه در حالیكه باید ستینگ رو عوض كنم. اولین نتیجه‌ای که گرفتم اینه که دیگه نمی‌تونم مثل قبل همیشه مولتی تسك باشم. من سال‌ها عادتم این بوده که معمولن توی هر زمانی دو تا کار می‌کردم. یعنی مثلن می‌خوردم و می‌خوندم. می‌دیدم و تمیز می‌کردم، گوش می‌کردم و مرتب می‌کردم، می‌روندم و می‌خوردم و تمرین می‌کردم. زمان گودر یادمه که متن وبلاگ‌ها و نوت‌ها رو پرینت می‌گرفتم پشت مدارک شرکت می‌بردم تو جلسه‌ای که خودم اداره‌می‌کردم می‌خوندم. حضور ذهنم رو توی جلسه از دست نمی‌دادم، با پیمان‌کار و همکار بحث می‌کردم و بین حرف‌های اون‌ها وبلاگ‌می‌خوندم. اون‌ها هم خیال می‌کردن دارم مدرک رو می‌خونم. یک مدتی هم سر کار درس می‌خوندم و تست می‌زدم. کارم هم جوری نبود که اتاق جدا داشته‌باشم. حتی طبیعتش این‌طوری بود که یه ربع یه‌بار یکی می‌اومد کارم داشت یا تلفنم زنگ می‌خورد. اما می‌دونستم که سی‌درصد مغزم کافیه برای این‌که اون‌کار رو به شکل خوبی انجام بدم. واقعن هم با اون سی درصد کارمند نمونه بودم و مراحل رشد و ترقی رو زود فلان‌کردم. اما به‌نظرم می‌آد که الان دیگه توی اون شرایط نیستم. البته این دم‌دست‌بودن اینترنت هم حتمن اوضاع رو بدتر کرده. یعنی هیچ‌وقت جلب و از اون مهم‌تر نگه‌داشتن توجه مخاطب به سختی الان نبوده. سی ثانبه اگر در سرگرم‌کردن طرفت کوتاهی کنی از دستش می‌دی. یعنی بحران کم‌بود توجه الان خیلی فراگیر و همه‌گانیه. اما خب من باید حواسم به کار خودم باشه.

همون اولین نشانه‌های سست‌شدن مغز رو که دیدم تصمیم‌گرفتم این قصه‌ی چندکاره‌گی رو تا وقتی که هنوز باعث اتفاق خاصی نشده یه‌خورده محدودش کنم. این به نظرم کاریه که آدم باید بعد از ارزیابی وضعیت ذهنی و بدنی خودش توی مقطع‌های مختلف زندگی بکنه. من الان بدنم از سه سال پیش سرحال‌تره و راحت‌تر و بیشتر می‌تونم بدوم و ورزش کنم، اما ذهنم انگار اون‌طوری تیز نیست و باید بیشتر مواظبش باشم. رو حساب همین فکر افتادم دنبال نرمش‌های مغز.

آدمیزاد تنها حیوانیه كه مغزش با افزایش سن تحلیل می‌ره. یعنی آدم با رشد كردن احتمالن جامع نگرتر می‌شه، كلمه بیشتر یاد می‌گیره و امپثیك تر می‌شه اما توی اواخر دهه‌ی سوم زندگی، لوب پیشانی شروع می‌كنه تحلیل‌رفتن و كم‌كم آدم توانایی فكرهای پیچیده رو از دست می‌ده. یک اتفاق معمول هم اینه که آدمیزاد فراموشی می‌گیره. البته دیگه مثل چند دهه‌ی پیش فکر نمی‌کنن كه هرکی پیر بشه کم‌کم آلزایمر می‌گیره. الان می‌گن كه آلزایمر بیماریه. بهداشت و پیش‌گیری هم داره. یه سری ورزش و نرمش هست كه می‌گن برای به تاخیر انداختن پیرمغزی و سرحال نگه داشتن سلول‌های مغز خوبه و شانس مبتلاشدن رو کم می‌کنه.

یه جاهایی هست كه مغز رو چك‌آپ می‌كنن. کلینیک مغز مثلن. مجانیش هم هست و سایت هم دارن. یه سری پرسش‌نامه می‌دن پركنی بعد از روی نتایجش یه اكشن پلن برات تنظیم می‌کنن. مثلن می‌گن شما مشكل توجه داری. بین این‌هایی که معلوم می‌شه مشکل حافظه دارن، خیلی‌ها توی یكی از مراحل سه‌گانه‌ی یادآوری، کدگذاری یا ذخیره یا فراخوان گیر دارن. مخصوصن تو اولیش. دواش معمولن اینه که یه سری تكنیك های مدیتیشن بودایی یادشون می‌دن كه غرق در زمان حال بشن، مثلن رو نفس كشیدنشون تمركزكنن، كه این‌طوری بتونن انتخاب‌كنن به چی توجه‌كنن و به چی نكنن. من البته این مهارت رو دارم بدون بودایی كاری. این کلینیک‌ها الان خیلی مشتری ندارن، اما به آینده امیدوارن. چون‌که می‌گن آقا مثلن شصت سال پیش كسی باشگاه نمی‌رفت، در حالی‌كه الان تقریبن همه می‌رن. یعنی می‌گن که مردم دیر یا زود سرازیر می‌شن به سمت ما و ماها الان داریم زیرساخت علمی و تکنیکی رو می‌سازیم و تقویت می‌کنیم. حرف پرتي هم نيست.

یه چیزهایی مثل بی‌قراری یا استرسی بودن یا عصبی بودن، کنار فایده‌هایی که می‌تونن داشته باشن، روی حافظه تاثیر منفی می‌ذارن. بعد یه ابزارهایی اختراع‌شده برای کنترل استرس. یکیش که به نظرم جالب بود یه بیلبیلکیه که شما میذاری پشت گوشت. بعد این ضربان قلب شما رو به‌صورت مدام می‌خونه و از روش وضعیت احساسی شما رو در لحظه تشخیص می‌ده. یعنی انلاین براتون می‌خونه و تفسیر می‌کنه و روی موبایل یا کامپیوتر بهت می‌گه که مثلن آقا الان استرس بهت وارد شده بهتره فلان‌کار رو بکنی که بیاد پایین. یه چیزهاییه که بهشون می‌گن جی پی اس روح و روان. این‌ها وضعیت سیستم عصبی رو انلاین مانیتور می‌کنن و روی کامپیوتر بهت گزارش می‌دن. بعد هم عین اینکه بخوای عضله زیرین پشت‌بازو بسازی، بهت برنامه می‌دن که این تمرین‌ها رو بکن که زورت زیاد شه. ایده‌ال اینه که قلب و مغز و سیستم عصبی هم‌فاز بشن. احساسات مثبت و از این قصه‌ها. اما ماجرا اینه كه معمولن این قلبه که به مغز پیغام می‌ده نه بر عکس. برای همین باید تمرکز درمان هم روی قلب‌ باشه.

یک کاری که خیلی توصیه شده ترک عادته. چون حتی تمرین‌هایی که معمولن برای جلوگیری از فرسودگی خوبه، مثل جدول حل کردن، وقتی تکرار بشه عملن فایده‌اش رو از دست می‌ده. مهم اینه که شما یه روتینی رو بشکنی، مثلن چشم‌بسته دوش بگیری یا با اون یکی دستت مسواک‌بزنی.

تخمین می‌زنن که هزینه‌ی یک میلیارد دلاری‌ای که پارسال برای نرمش ذهن شده تاهشت سال دیگه شش برابر بشه. یک بخش خوبی از این پول هم می‌ره تو صنعت تولید بازی کامپیوتری. حتی تصور این‌که بازی‌ها ده سال دیگه توی چه سطحی مغز آدم رو درگیر می‌کنن دیوانه کننده است. همین الان شما اگر بازی درست رو واسه‌ی وضعیت خودت پیدا کنی، می‌تونه که بعد از ده پونزده ساعت درستت ‌کنه. یعنی حافظه‌ی فعالت رو بهتر‌کنه، توجهت رو تیز ‌کنه، حافظه‌ات رو ببره به ده سال پیش، آی کیو رو بکشه بالا و کلن اضمحلال مغزت رو چند سال بندازه عقب. من بعضی از این‌ها رو بازی کردم. یه لیستی هم ازشون دارم که هر ازگاهی سر می‌زنم بهش و یکی رو چک می‌کنم. خوب‌هاشون طبیعتن مجانی نیستن البته. ادعا هم اینه که وقتی شما دوره رو کامل کنی و بهبود عملکردت ثابت بشه، مغز سرحال جدیدت تا چند سال دووم می‌آره.

لابه‌لای این پست یه تیکه‌هایی از این مقاله رو چپوندم. گفتم بگم که اگه یکی کشف کرد بی‌حبثیت نشم.

13 Aug 11:23

در نیوبرانزویک از سقف مار می‌چکد

by آیدا-پیاده

 

عکس پسرهای دوست داشتنی را برای بیستمین بار نگاه کردم و شروع کردم به نوشتن یک داستان کوتاه درمورد ناتالیا، زن روسی ساکن ردلاین پنسیلوانیا که دو پسرخردسال دارد و یکروز صبح بیدار می‌شود و می‌بیند بچه‌ها را کینگ،مار پیتون اهلی شده، همیشه سیر و چهارونیم متری خانگی پارتنرش خفه کرده‌ست. شروع کردم به خواندن در مورد آدمهایی که مار نگه می‌دارند. دوست داشتم بدانم اِد، پارتنرآمریکایی، زن که به حیوانات وحشی و عجیب علاقه دارد، چه تیپ آدمی می‌تواند باشد؟ رسیدم به اینجا

Why does anyone brave the stigma? I ask Scott Shoemaker, director of Responsible Exotic Animal Ownership (REXANO), a U.S. education and lobby group. Mr. Shoemaker himself keeps a cougar, a bobcat, an ocelot, several tigers and an African lion named Bam Bam on his 10-acre property in Pahrump, Nev.

“First, it’s just a love for the animal itself, a fascination with it,” he says. “Second, it’s probably the challenge. Third, it’s the amount of dedication it takes. It’s a lot harder to take care of lions and tigers than, say, a house cat.”

 

روزنامه‌نگار از آقای اسکات شومیکر، قائم مقام نگهداری مسئولانه از حیوانات عجیب (نماحع) ، یک گروه آموزشی و بحث آمریکایی، می‌پرسد “چرا کسی زحمت (حتی ننگ) نگهداری از حیواناتی که حکم حیوان خانگی را ندارد به جان می‌خرد”

اسکات که خودش از یک گربه وحشی، و یک جور دیگه گربه وحشی و یک گربه-پلنگ، چند ببر و یک شیر آفریقای بنام بم-بم مزرعه ده هکتاریش در نوادا نگداری میکند جواب می‌دهد:

“یک بخاطر عشق به حیوانات

دو : احتمالا بخاطر به مبارزه طلبیدن و با خود رقابت کردن

سه : مقدارفداکاری و زحمتی که می‌طلبد. نگهداری از شیرها و ببرها به مراتب از یک گربه خانگی سخت‌تر است”

 

فکر کردم من هم یکروز بروم قائم مقام گروه محافظت از روابط عاشقانه محال ( مارعم) بشوم و وقتی خبرنگار روزنامه از من پرسید، به نظر شما چرا آدمها ننگ و زحمت حضور در روابط عاشقانه محال را به جان می‌خرند جواب دهم

یک :بخاطر عشق

دو: بخاطر لذت سخت به دست آوردن محال‌ها

سه: مقدار فداکاری که می‌طلبد. قبول کنید نگهداری از یک شیر به مراتب سخت تر از یک گربه خانگی است و خب اعضا گروه من مرض دارند که خطر کنند ولی تن به گربه ندهند.

چقدر عجیب که جوابهای گروه نماحع برای گروه مارعم هم مصداق دارد. برگردم سر زندگی ناتالیا و اد بعد از مرگ پسرها و کینگ.

 

20 Jul 06:54

یک راز مهم

by صاب مرده

می خوام یه راز مهم رو باهاتون درمیون بزارم. به مهندس های برق دیگه نگین که اینو بهتون گفتم.

چیزی که باعث میشه مدارهای الکترونیکی کار کنن سیلیکون و حرکت الکترون ها و معادلات ماکسول و اینجور چیزا نیست، بلکه دوده. برای همینه که وقتی دود میاد بیرون هیچی دیگه کار نمی کنه.


14 Jul 06:33

اندر فواید باسواد شدن در شش سال و نه ماهگی

by nura-maktabi
Mzoroofchi

خوب

      

برای پرسیدن مطلبی  به معلم دخترک زنگ زدم . گفت امروز سر کلاس نوشمک می خورده ، حرف می زده و به درس گوش نمی داده !! گوشی را که قطع کردم با دلخوری به دخترک منتقل کردم . چند دقیقه بعد برگشتم و  دیدم چنین نتیجه ی خودجوشی به همراه داشته ! :)

09 Jul 06:06

بهشت همين جاست.

by noreply@blogger.com (Mrs Shin)
همين حالا خوابيده كنارم. صداى نفسهايش اتاق را پر كرده. بزرگ شده. آفتاب سوخته شده. قد كشيده حتى. يك جورِ خوبى دلش تنگ شده. هى ميايد و سرش را فرو مى برد توى شكمم. انگار كه بخواهد برگردد توى من. من؟ شده ام از آن مادرهاى نمونه - مانا طور- آرام، همراه، خوشحال. مى گويد بازى كنيم. چشم. پنكيك درست كن. چشم. كتاب بخوان. چشم. كارتون ببينم؟ ببين. موبايلت را مى دهى بازى كنم؟ بگير. خلاصه در يك بهشت رويايى به سر مى بريم، من و پسرك. سفر مادر جيغ جيغوى خسته را برده و مادر منگ و آرام و خسته را پس آورده. البته يك مقدار بحث نكردنم مال خستگى و جت لگ و بقيه قضاياست و يك مقدار ديگرش اينكه دلم براى خودِ فسقلىِ بزغاله اش تنگ شده. بدجور هم تنگ شده. حالا وقتى به صداى نفسهايش گوش مى دهم و قلبم زمزمه مى كند "پدر عشق بسوزد." فكر مى كنم همين حالا من و مادر بودنم و لحظه ام با هم صلح كرده ايم. همين حالا كه پسر هفت سال و نيمه ام پيشم بلند بلند خوابيده. شب ادامه دارد و من خوابم نمى برد و گوش مى كنم. امشب مادرم دوباره.