Shared posts

12 Jul 10:55

شورش بی دلیل

by سیب به دست

 یادم هست هر وقت وقتی کسی دم در خم میشد که کفش هاش رو در بیاره سگرمه هام توی هم میرفت، انگار منظره ی نمازخونه ی مدرسه و کفش های لنگه به لنگه، اقامه ی نماز جماعت اجباری؛ ساختمون های عمله ساز با راهروهای باردار از کفش های همسایه ها جلوی چشمم زنده میشد. دست طرف رو می گرفتم و باهاش گلاویز می شدم که لازم نیست کفشت رو در بیاری. بعضی ها اما زیر بار نمیرفتن، لابد فکر می کردن تعارف می کنم ویا بهانه شون این بود که اینجوری راحت تریم. اون وقت من بی اختیار با خودم فکر می کردم که طرف یا دهاتی، یا مذهبی  و یا بی کلاسه. اگر هیچ کدوم از این وصله ها به طرف نمی چسبید نتیجه میگرفتم که طرف » وسواسی و میکرب گریزه» و حداقل گناهش اینه که قابلیت های سیستم ایمنی رو دست کم میگیره. واقعیت اما اینه که در آوردن کفش دم در مطلقا کار بدی نیست و اگر توی ذهن من با بی فرهنگی؛ مذهب و اجبار گره نخورده بود و می تونستم منصفانه بهش نگاه کنم شاید حتی خودم هم کفشم رو دم در بیرون می اوردم.

***

یادم هست که یکی از دوستان سگ گرفته بود و با یکی از همسایه های مذهبی ش سر این قضیه درگیری داشت که سگ ها نجس هستن و ال و بل. من هم خیلی قاطعانه معتقد بودم که باید محکم بایسته و بزنه توی دهن هرکسی که حرف زد: استدلالم هم این بود که هرکس اختیار چار دیواری خودش رو داره. بعد از مهاجرت تازه فهمیدم که بیشتر جاهای دنیا، نگه داشتن سگ توی اپارتمان منع قانونی داره و فقط در موارد خاص (مثل سگ های راهنما برای آدمهای نابینا، به شرطی که در قرارداد اولیه ذکر شده باشه) امکانش هست. مخالفت من با اون پیرزن بی پایه بود و با نجس بودن سگ و احکام مذهبی گره خورده بود و چون اون اموزه ها رو باور نداشتم با کل یک ارگومان منطقی مخالفت می کردم.

***

یادم هست که حدود هفت هشت سال پیش شهرداری تهران؛ به رایگان چند جور کیسه ی زباله برای طرح تفکیک زباله ها درب منازل تحویل می داد. یادم هست که هیچ وقت از هیچ کدومش استفاده نکردم و هیچ کس رو هم دور و برم ندیدم که در موردش حرفی بزنه. تا آخرش پلاستیک رو با شیشه ی خالی و کاغذ و پوست موز و تخم مرغ همه رو یک جا می ریختم توی کیسه و اصلا هم به این فکر نمی کردم که زمان تجزیه ی پلاستیک چند قرنه و یا بازیافت کاغذ می تونه به جنگلها کمک کنه. یادمه که توی سطح شهر آشغال می ریختم و به حساب مخالفت مدنی میزاشتم و نمی فهمیدم که  فقط دارم به چهار تا درخت و رفتگر زحمت کش اسیب می زنم.

***

 یادم هست وسط اتوبان لایی می کشیدم و اسمش رو می گذاشتم دست فرمون. یادم هست عصر های جمعه جمع می شدیم و ته یک بطری رو در می اوردیم و شب سوار می شدم و بر می گشتم خونه. وقتی فکرش رو می کنم که چند بار در عین مستی رانندگی کردم و ممکن بوده بزنم یکی رو له کنم سرگیجه میگیرم. بعد از مهاجرت بود که فهمیدم عدم رعایت قوانین راهنمایی صرف نظر از دین و مذهب و ملیت آدمها جرمه و رانندگی در مستی با جنایت فرق زیادی نداره و هیچم «باحال» نیست. بعد از مهاجرت بود که فهمیدم اگرچه حریم خصوصی محترمه اما هیچ جای دنیا چهار نفری ته یک بطری ودکا رو در آوردن نشونه ی «ظرفیت داشتن»  و » خفن» بودن نیست، که همه ی طغیان من برعلیه چیزی نبوده جز کبد خودم.

***

یادم هست که فقط من اینجوری نبودم و این روح حاکم بر جامعه بود. شاید رفتارهای ما فقط واکنشی بود از سر درد به محیط دیکتاتوری که قوانین مزخرف، بدوی و ناعادلانه ش راه نفسمون رو بریده بود. وقتی سطح شعور قانون گذار یک مملکت در حد تصویب قانون برای منع وازکتومی و پوشیدن جوراب ساپورته، وقتی تمام شهر پر از باید و نبایدهای عهد دقیانوسه؛ وقتی هر حرکتی به جز در کانالهای تنگ حکومتی ممنوعه؛ معلومه که آدمها قانون گریز میشن. وقتی قانون به جای آنکه نقش واقعی خودش که حمایت از حقوق شهروندانه  رو بازی کنه تبدیل به انگشت مزاحمی می شه که در ماتحت همون شهروندان فرو میره و حتی در اداب مستراح رفتن شون مداخله می کنه، آخرش خوب معلومه به گند کشیده می شه. وقتی به جای دادخواهی از مادر ستار بهشتی  به دستگیری چهار تا بچه که روی پشت بام خونه شون رقصیدن افتخار می کنه معلومه که ازش چیزی به جز یک کاریکاتور مزخرف باقی نمی مونه. از همه بدتر اینه که این وسط  معدود قوانین منطقی و جهانی هم میان سیلاب اراجیفی که از چاه فضلاب مجلس و نماز جمعه و صدا و سیما بیرون می آید گم می شه و اون وقت دیگه سگ صاحبش رو نمی شناسه: رانندگی در مستی میشه طغیان، ریختن پوست آدامس در معابر مبارزه ی مدنی، حاصل کار هم همین آش شله قلمکاری که ملاحظه می فرمایید.


دسته‌بندی شده در: لولیتا
21 Nov 09:34

از گذشته‌ها

by خانم كنار كارما
تابستان یک‌سالی از دورها٬ همان دورهای امپراتوری‌٬ که در هفت‌اقلیم می‌چریدم و دنیا به سرانگشتم وصل بود٬ ناگهان٬ زندگی چهره‌ای‌ش را به من نشان داد که در عرض چندساعت٬ گره‌ام زد به سردخانه و جاده و کروکی پلیس و بیمارستان. بیست‌و‌چندساله‌‌ی تنهایی شدم که پیچ جاده را که برگشت و ماشین پرس‌شده‌شان را دید٬ با خودش گفت خب! تمام شد٬ هرسه را از دست دادم. توی آن صدم‌ثانیه‌ای که اسلوموشن٬ عرض جاده را تا راننده‌ی مبهوت نیسان آبی‌رنگ بی‌گواهینامه‌ی نوزده‌بیست‌ساله طی کردم٬ تنها یک‌جمله توی سرم بود: «دیگر هیچ‌کس را نداری بدبخت». تاریخ اگر روایت‌گر خوبی باشد٬ احتمالا همان‌جا اشک‌م خشک شد تا همین اواخر که بعد از هشت‌سال گریه کردم. امتحان زندگی٬ این‌طوری بود که هم‌زمان سه‌تا فرم دادند دست‌م؛ پزشکی قانونی٬ شکایت از راننده‌ی خاطی...(سبقت سر پیچ) و رضایت‌نامه‌ی جراحی مادری که بی‌اغراق٬ تنها استخوان سالم بدن‌ش٬ گردن بود.
آن تابستان فکر می‌کردم می‌میرم؛ یقین داشتم در یکی از مراجعه‌ها به دادگاه٬ دفتر وکیل و یا بیمارستان تمام می‌کنم. نکردم. گفتم به چهلم نمی‌رسم. رسیدم. گمان می‌کردم همان روز عمل دوازدهم مادر که دکتر گفت با بیست‌درصد امید به اتاق‌عمل می‌رود و آماده باشم٬ سکته کنم. نکردم. نمردم. ماندم. یک‌تنه بیست‌‌و‌پنج‌بار جراحی مادرم را از سر گذراندم. سالگرد گرفتم٬ حساب‌های بانکی را آزاد کردم٬ متن سنگ‌قبر پدرم را نوشتم و صاف وایستادم. افتخاری نیست اما فهمیدم من آدم امیدم. آدم نشکستن؛ موجودی که آب از سرش گذشته و سفت شده. آدمی که یک‌فاجعه دیده و دیگر هرچیزی برایش مسئله‌ی نهایی نیست. تنش‌ یک‌بار کامل لرزیده و تا ته‌خط رفته. برای همین است که حالا راحت بیمارستان می‌روم٬ راحت از فاز پیشرفت سرطان کسی می‌پرسم٬ با شنیدن تعداد شکستگی‌های جمجمه کسی فقط سر تکان می‌دهم و جیغ نمی‌‌کشم. واکنش‌هایم٬ غش‌و‌ضعف نکردن‌هایم٬ سرد بودن‌ام٬ این نیم‌چه‌لبخند همیشگی روی صورت‌ام٬ ریشه در بی‌مهری ندارد٬ حاصل حادثه‌ی وحشتناکی است که یادم داد زندگی در کسری از ثانیه ممکن است نابود شود و اتفاق٬ همیشه برای همسایه نیست. فهمیدم من آدم امیدم٬ آدم نیمه‌ی پر٬ آدم انتظار تا صبح٬ آدم شمردن تعداد ضربان در دقیقه٬ آدم بازی با سنگ کف راهروهای بیمارستان٬ برای وقت‌گذرانی انتظار٬ چون یاد گرفته‌ام اگر زندگی بخواهد٬ اراده کند٬ کسی را با بدن پازل‌شده‌‌ هم نجات می‌دهد٬ همان‌طور که مادرم را نجات داد.

چندماه پیش بعد از هشت‌سال٬ برای آن تابستان گریه کردم؛ در بغل زوئی٬ در یک آخر شب دونفره‌ای که ایران بود و هوس املت کرده بود. گشت و یک‌ماهیتابه‌ی کوچک -دقیقا شبیه همانی که پدر صبح‌ها برای خودش املت (صبحانه مورد علاقه‌اش) درست می‌کرد- پیدا کرد. گوجه‌ها را که خرد می‌کرد٬ پشت به من و رو به پنجره٬ دیدم که نفس‌های عمیق می‌کشد٬ رفتم بغل‌ش کردم. چشم‌های‌مان توی هم گره خورد. با بغض گفت: «چه جاش خالیه٬ نه؟». نفهمیدم اشک کدام‌یکی‌مان زودتر سرازیر شد. فقط حس کردم که باید این‌ بارِهشت‌ساله را زمین بگذارم. تا توان داشتم گریه کردم. صبح که بیدار شدم٬ چشم‌هایم را که باز کردم٬ سرشانه‌هایم سبک شده بودند. به خدا.


برای یک‌دوست ندیده
24 Oct 14:37

Eyes on the Sky

by burn magazine
smoazen

حال اون دوتا دخترک رو خریدارم.

Eyes on the Sky

Eyes on the sky. Spectators watch as the balloon teams begin to lift into the air following the dawn.

Photo by Jeremy Wade Shockley @jeremywadeshockley

17 Aug 11:58

تیغ

نه آن باران تکرار خواهد شد
نه آغوش تو
نه بوسیدنت
زمان، تیغ‌های ستونِ فقراتِ ماهی قزل‌آلاست
در تنِ من.

5361219726_46ec2ee20d_z.jpg

05 Aug 13:17

حالم شبیه ماه است

ماه، داس نيست.
داسی را در قلب خود فرو كرده است.

04 Jul 17:42

LIFE LATELY: A BRAND NEW CHAPTER

by Shokoofeh
UntitledUntitledUntitledUntitledUntitledUntitled

Hello...mmm yes I'm alive. Totally alive.
If you follow me on the Instagram, you would know about the big changes in my life. If you don't I would tell you: 
Farshad and I have moved to the united states! And we both are starting the graduate school in a week!
Yeah...pretty big news for us. 
That's it for now, and I will be updating my blog more often, hopefully.

I'm just wondering if there's still anyone here?


---