یادم هست هر وقت وقتی کسی دم در خم میشد که کفش هاش رو در بیاره سگرمه هام توی هم میرفت، انگار منظره ی نمازخونه ی مدرسه و کفش های لنگه به لنگه، اقامه ی نماز جماعت اجباری؛ ساختمون های عمله ساز با راهروهای باردار از کفش های همسایه ها جلوی چشمم زنده میشد. دست طرف رو می گرفتم و باهاش گلاویز می شدم که لازم نیست کفشت رو در بیاری. بعضی ها اما زیر بار نمیرفتن، لابد فکر می کردن تعارف می کنم ویا بهانه شون این بود که اینجوری راحت تریم. اون وقت من بی اختیار با خودم فکر می کردم که طرف یا دهاتی، یا مذهبی و یا بی کلاسه. اگر هیچ کدوم از این وصله ها به طرف نمی چسبید نتیجه میگرفتم که طرف » وسواسی و میکرب گریزه» و حداقل گناهش اینه که قابلیت های سیستم ایمنی رو دست کم میگیره. واقعیت اما اینه که در آوردن کفش دم در مطلقا کار بدی نیست و اگر توی ذهن من با بی فرهنگی؛ مذهب و اجبار گره نخورده بود و می تونستم منصفانه بهش نگاه کنم شاید حتی خودم هم کفشم رو دم در بیرون می اوردم.
***
یادم هست که یکی از دوستان سگ گرفته بود و با یکی از همسایه های مذهبی ش سر این قضیه درگیری داشت که سگ ها نجس هستن و ال و بل. من هم خیلی قاطعانه معتقد بودم که باید محکم بایسته و بزنه توی دهن هرکسی که حرف زد: استدلالم هم این بود که هرکس اختیار چار دیواری خودش رو داره. بعد از مهاجرت تازه فهمیدم که بیشتر جاهای دنیا، نگه داشتن سگ توی اپارتمان منع قانونی داره و فقط در موارد خاص (مثل سگ های راهنما برای آدمهای نابینا، به شرطی که در قرارداد اولیه ذکر شده باشه) امکانش هست. مخالفت من با اون پیرزن بی پایه بود و با نجس بودن سگ و احکام مذهبی گره خورده بود و چون اون اموزه ها رو باور نداشتم با کل یک ارگومان منطقی مخالفت می کردم.
***
یادم هست که حدود هفت هشت سال پیش شهرداری تهران؛ به رایگان چند جور کیسه ی زباله برای طرح تفکیک زباله ها درب منازل تحویل می داد. یادم هست که هیچ وقت از هیچ کدومش استفاده نکردم و هیچ کس رو هم دور و برم ندیدم که در موردش حرفی بزنه. تا آخرش پلاستیک رو با شیشه ی خالی و کاغذ و پوست موز و تخم مرغ همه رو یک جا می ریختم توی کیسه و اصلا هم به این فکر نمی کردم که زمان تجزیه ی پلاستیک چند قرنه و یا بازیافت کاغذ می تونه به جنگلها کمک کنه. یادمه که توی سطح شهر آشغال می ریختم و به حساب مخالفت مدنی میزاشتم و نمی فهمیدم که فقط دارم به چهار تا درخت و رفتگر زحمت کش اسیب می زنم.
***
یادم هست وسط اتوبان لایی می کشیدم و اسمش رو می گذاشتم دست فرمون. یادم هست عصر های جمعه جمع می شدیم و ته یک بطری رو در می اوردیم و شب سوار می شدم و بر می گشتم خونه. وقتی فکرش رو می کنم که چند بار در عین مستی رانندگی کردم و ممکن بوده بزنم یکی رو له کنم سرگیجه میگیرم. بعد از مهاجرت بود که فهمیدم عدم رعایت قوانین راهنمایی صرف نظر از دین و مذهب و ملیت آدمها جرمه و رانندگی در مستی با جنایت فرق زیادی نداره و هیچم «باحال» نیست. بعد از مهاجرت بود که فهمیدم اگرچه حریم خصوصی محترمه اما هیچ جای دنیا چهار نفری ته یک بطری ودکا رو در آوردن نشونه ی «ظرفیت داشتن» و » خفن» بودن نیست، که همه ی طغیان من برعلیه چیزی نبوده جز کبد خودم.
***
یادم هست که فقط من اینجوری نبودم و این روح حاکم بر جامعه بود. شاید رفتارهای ما فقط واکنشی بود از سر درد به محیط دیکتاتوری که قوانین مزخرف، بدوی و ناعادلانه ش راه نفسمون رو بریده بود. وقتی سطح شعور قانون گذار یک مملکت در حد تصویب قانون برای منع وازکتومی و پوشیدن جوراب ساپورته، وقتی تمام شهر پر از باید و نبایدهای عهد دقیانوسه؛ وقتی هر حرکتی به جز در کانالهای تنگ حکومتی ممنوعه؛ معلومه که آدمها قانون گریز میشن. وقتی قانون به جای آنکه نقش واقعی خودش که حمایت از حقوق شهروندانه رو بازی کنه تبدیل به انگشت مزاحمی می شه که در ماتحت همون شهروندان فرو میره و حتی در اداب مستراح رفتن شون مداخله می کنه، آخرش خوب معلومه به گند کشیده می شه. وقتی به جای دادخواهی از مادر ستار بهشتی به دستگیری چهار تا بچه که روی پشت بام خونه شون رقصیدن افتخار می کنه معلومه که ازش چیزی به جز یک کاریکاتور مزخرف باقی نمی مونه. از همه بدتر اینه که این وسط معدود قوانین منطقی و جهانی هم میان سیلاب اراجیفی که از چاه فضلاب مجلس و نماز جمعه و صدا و سیما بیرون می آید گم می شه و اون وقت دیگه سگ صاحبش رو نمی شناسه: رانندگی در مستی میشه طغیان، ریختن پوست آدامس در معابر مبارزه ی مدنی، حاصل کار هم همین آش شله قلمکاری که ملاحظه می فرمایید.
دستهبندی شده در: لولیتا