Shared posts
14 سال پیش در چنین روزی
مامانم
یه زمانی تو سالهای دبیرستانم اواخر دهه هفتاد. حاضر بشیم واسه عروسی دایی کوچیکه. مامان از آرایشگاه بیاد با یه مانتو خیلی بلند اپل دار که زیرش یه کت و دامن سفید که رنگهای کاملا رندوم هنری قرمز و مشکی و اینا داره هست.دامنه کوتاهه، دقیق که باشیم تا سر زانوش هست. بهشون میگفتن دامن لامبادا. بوی عطر مامان بیاد. بوی عطر خیلی زیاد که بوی ماتیک هم توش هست و تافت. موهاش فرفری بود تا زیر گوشش. واسه اون عروسی مجعد بود مثل زنهای فیلمهای سیاه سفید. واسه اون عروسی مامانم خوشگل بود، خیلی. از عروس خوشگلتر. از همه ظریفتر. با اون دستهای فوق العاده اش و چشمهای بزرگش. گفته بودم مامانم شکل الهه های مصر باستانه؟ زیباییش اغراق شده است. چشمهای خیلی بزرگ، خیلی روشن، با مژه های خیلی بلند، با ابروهای طاقی با گونه های برجسته. مادرم زیباست و باهوش و باوقار و تحسین برانگیز.
مامان نگام کنه بگه حاضری؟ بابا بگه خانوم همه سه ساعت حاضریم منتظر شما. من شونه بندازم بالا که من با این ابروهای زشت. بگه پاشو بریم آرایشگاه. بابا بگه دیره. مامان برگرده و با اون نگاه خوشگلش بابا رو برانداز کنه و بابا دیگه صداش در نیاد. بریم آرایشگاه مامانم بگه ماری خانوم ابروهاش رو فقط یه کمی مرتب کن زیاد نه ها باید بره مدرسه شنبه. ماری خانوم بگه چشم. آرایش ناشیانه ام رو بشورن، ابروهام رو مرتب کنن و بهم کمک کنن یه ذره آرایش کنم. برم عروسی و به نظر خودم برای اولین بار بعد از اون بلوغ عجیب که باعث شد مثل نردبون قد بکشم خوشگل باشم. با موهای تیفوسیم. با ابروهای مرتبم. با جین خوشگلی که عمو از "خارج" آورده بود. من که به لطف چند سال متوالی جهشی خوندن و بلوغ شده بودم مثل یک عنکبوت منزوی به اعتبار ابروهای تازه ام با بچه ها حرف بزنم و بعد یکیشون بگه مامانتو... مادرم ظریف و قشنگ با پدرم برقصه. کفشهای پاشنه دار سرخش روی سنگ سفید تراس عریض خونه پدربزرگ نرم حرکت کنند. نگاش کنم که با ده سانتیمتر پاشنه از دیلاق بی دست و بالی که اون روزهای من بود (و هنوز هم هست) هزار برابر موقرتره. دختر خاله ام بگه خاله چه خوشگل میرقصه. من فکر کنم که خوشبخت ترین دختر دنیام برای داشتن پدر و مادری که زیباییشون، رقصیدنشون، همه رو مبهوت میکنه. خواهر عروس کل بکشه به سلامتی خواهر دوماد... مامانم بخنده. صدای خنده اش....
You're doing OK mum
(بدون عنوان)
Taabiلیلی، لیلی جان دلم..
این چندوقت پنجرههای کهنه را درآوردیم و پنجرههای نو جاشان گذاشتیم. همسر آقایی که مسوول نصب پنجرهها بود، رفته بود قهر و آقای مسوول نصب پنجرهها آنقدر در این مدت در خانهی خالیاش غذای مردانه خورده بود که غورهبادمجان بیحوصلهی من به تناش چسبیده بود. آقای مسوول نصب پنجرهها خیلی دوست داشت پنجرههای کهنه را با خودش ببرد. همسایهی پایینی از قبل زنگ خانهمان را زده بود و اسم پنجرههای کهنهمان را توی شناسنامهاش نوشته بود (همسایهی پایینی فوبیای تنها ماندن آشغال در خیابان را دارد و تمام تیرتختههای سرگردان در خیابان را پیشاپیش به فرزندی پذیرفته است). به آقای مسوول نصب پنجرهها گفتیم که پنجرههای کهنه را همانجا کنار دیوار اتاق به حال خود رها کند پس. پنجرههای کهنه از آن موقع که از آزاد شدند، به دیوارهایی باز میشوند که بهشان تکیه دادهاند. پنجرههای کهنه منتظراند باباشان بیاید دنبالشان. دلام براشان میسوزد که اینهمه شبیه مناند. که اینهمه هیچ نیستند. باباشان خیالاش راحت است و هنوز دنبالشان نیامده، چون از قیافهی ما دو نفر مشخص است که انسانهای مهربانی هستیم و بچهداری و پنجرهداری و مهمانداریمان خوب است. البته که خوب است. راستش نمیدانم این خزعبلاتی که در مورد شما میگویند درست است یا نه، برای احتیاط بنویسم که اگر نمیدانی بدانی، مدت زیادی است که از تیمار آدمهای بزرگتر از 18 سال عقام میگیرد.
مامان همچنان مثل قدیم به چشمان بزرگش سرمه میکشد. یکی دوتا از مژههاش هم سفید شدهاند. من توقعات اندکی دارم که برآورده نمیشوند. کسی ازشان خبر ندارد. چرا خبر ندارد؟ چون معمولن باید گفته شوند و گفته نمیشوند. چرا گفته نمیشوند؟ چون من وقت گفتنشان عصبانی میشوم و عصبانیت مرا میکشد. چه توقعاتی؟ مثلن توقع دارم که حتا مامان کشوی میز مرا بدون هماهنگی با من باز نکند و وقتی که دارم از خستگی میمیرم با من حرف نزند و اینقدر اینقدر اینقدر هی هی هی قسمتهای تلخ زندگیاش را برای من دو باره و دهباره و هزارباره تکرار نکند، آنهم وقتی که هیچ هیچ هیچوقت از من نپرسیده است که آیا من که دارم توی خودم میسوزم چطورم یا نه و این هیچ ربطی به این مساله او کان مرا در بچگی شسته است ندارد. مامان همچنان وقت چای خوردن به روبروش خیره میشود و درشت درشت پلک میزند. نمیدانم الان برات جالب است که بدانی یا نه، ولی مامان چای را هم ترک کرده است. چای سبز مینوشد و یوگا میرود و مدیتیشن میکند و یک چیزهای عرفانی و آسمانیای میگوید. مامان فقط میبایست مرا میداشت که خیلی وقت است نمیداند چطور زندهام و با خیال راحت میرفت و به زندگیاش میرسید. این بچههای کوچکترش خیلی چموشاند، در مقایسه با من. مامان هنوز هم "عین باباتی" را در مقام فحش به کار میبرد.
من و خانهی جدید هنوز خیلی با هم دوست نشدهایم. تقصیر من است که اینهمه نصفهام. هی فکر میکنم خستهام، بگذار برای بعد و کلن خودم را گذاشتهام برای بعد. حتا دلم تنگ هم نمیشود. هیچ اتفاقی نمیافتد. خالی شدهام. به دیوار باز میشوم. هیچ معنایی ندارم. یکییکی خودم را از دست دادهام مامانبزرگ. دستانم خشکاند. مغز ندارم. جاجیم دستباف تو را انداختهام توی یکی از اتاقها و روش غلغلهی قیامت است. لباس و مبل و پرده و پلاستیک و تیرتخته. حوصله ندارم به یادگاریات احترام بگذارم. تو که میبخشی. من هم نیازی نیست ببخشم. نیازی نیست کاری کنم. فقط خوابام میآید.
خوب، حالا چه کار کنم؟ این نامه را بفرستم به قبرستان؟ به آن دنیا؟ اصلن چه اهمیتی دارد که تو بخوانیاش یا نه؟ اصلن مرا یادت هست؟