Shared posts
Saber, Tahmineh, Bahareh And Others
سوم خرداد
تمام
برخلاف جهت
تبتا میگفت بعد از اینکه مادرش سکته مغزی کرده آرایشگاه را بستند. دلیلی برای نگه داشتن آرایشگاه خلوت زیرزمین خانه مارتا بعد از فلج شدن دست و صورتش نبود. موقع تمیز کردن آرایشگاه بود که فهمیدند مارتا همه این سالها هیچ شی بیمصرفی را دور نیانداخته است. کمدها و انبار پر بوده از برسهای گرد بیمصرفی که سیخهایشان جا به جا ریخته بوده یا بیگودیهای پلاستیکی پوسیده با موهایی قدیمی زرد و سفید و خرمایی دورشان. ولی جذاب ترین قسمت خالی کردن گنجه مجلهها بوده. یک کمد عمیق و کوتاه و دراز زیرپله که مادرش مجلههای تاریخ گذشته زرد را نگه میداشت. همه مجلههای سلام و مردم و هالیوود و هر مجله زرد دیگر عهد عتیقی که به بهانه آرایشگاه داشتن آبونهاش شده بود، از هجده سال قبل تا یک ماه قبل از سکته. مارتا از همان ابتدا مجلههای قدیمی را منظم ته ته کمد راه پله چیده بود، و جدیدترها روی قدیمیترها و به ترتیب هر ستونی که بالا رفته بود جدیدتر شده بود و ستون جلویی جدیدتر تا دم در کمد. جلوییهای براق و نو و عقبیها نم کشیده و کهنه. تبتا گفت موقع خالی کردن کمد مجلهها خودبهخود از ماه قبل به ماه قبلتر، به سال قبل و به عقب میرفتند و میگذاشتند در کارتون بازیافت کاغذ. میگفت سریع که کار میکردم یک اتفاق بامزه ای میافتاد، برد پیت و آنجلینا و بچههای روی جلد جوانتر و کوچکتر میشدند، در ستون بعدی بچهها کمتر هم میشدند، میرفتند بغل آنجلینا که خودش هم در بغل برد بود. بعد کمکم بچهها محو میشدند و آنجلینا هم از بغل برد در میآمد جنیفر آنیستون میرفت در بغل برد پیت و بعد در روی جلد مجله بالایی ستون بعدی آن دوتا هم جوان میشدند، جوانتر و جوانتر و بعد ریچارد گر میآمد روی جلد و جولیا رابرتز و …
داستان تبتا بیدلیل من را یاد شناسه اینستاگرامم انداخت. آن هم همانقدر عجیب است، همیشه باید از انتهایش بروی عقب. در عکس آخر تنهایی و بعد دورت شلوغ میشود، ایلیا کوچکتر و کوچکتر میشود، موهایش بلند و کوتاه میشود، دستهایش تپلتر و تپلتر، بعد موهای من کوتاه و کوتاهتر میشود، چتری در میآورم. درختهای کریسمس، کدوهای هالووین، لبخندهایم در سفره هفت سین پارسال، سال قبلترش و .. و لبخندهایم هرچه عقب میروم بزرگتر و بزرگتر میشوند. من اینجور فکر میکنم یا کمکم به نظرم تو هم همه چیز رنگیتر میشود، سفر میروم، حالا کلی آدم دور کیک هستند، سی و سه ساله میشوم و عکسها باز میرود عقب و حالا بلندتر میخندم، دهان باز الکی جلو دوربین نه، خنده واقعی با اشک شوق و تنها نیستم. در اینستاگرام و کمد زیرپله راهی وجود ندارد که از عقب به جلو برگردی، یا باید از دیوار زیرزمین بکنی و از آن سر کمد وارد بشوی یا برد پیت همیشه از بغل آنجلینا بیرون میرود، برمیگردد به بغل جنیفر و دیدنش چه ترسناک است، چه دردناک است.
از سکوتها
خوبم. اول دستم در آتل بود، بعد قلبم و حالا کمکم بانداژ رسیده به زبانم. خوبم اما. این روزهی سکوت که تمام شود، خوبتر هم میشوم. یکوقتهایی سکوت مرهم است.
به تخممرغهای لعنتیش احتیاج داریم
مورد عجیب بنجامین باتم
عزیزم ! بهتر است تو به ذهنت فشار نیاوری
چندی پیش مطلبی خوندم که برای فلج کردن یک زن نیاز نیست پاهایش بشکنی میتوانی با قربونت بشم و فدات بشم براحتی او را فلج کنی و با گرفتن اعتماد به نفس نگذاری انسانی مستقل شود .
جامعه جنسیت زده از کودکی دختران را فلج میکند .بدون اینکه پاهایشان را بشکند کافی ست سری به اسباب بازی فروشی ها و لباس فروشی بخش دختران بزنید چگونه با توجه به معیارهایش دختران را فلج میکند .
یکی از نمونه های خوب برای این گفته من ٬ بازیهای کامپیوتری که مخصوص دختران است میباشد. بازی هایی که باید عروسکی را آرایش کنی یا آشپزی کنی یا خانه ای مرتب کنی . امروز یکی از این بازی ها در فیس بوک انجام دادم .یکی از شخصیت های کارتون Frozen از والت دیسنی که انیمیشن اش برخلاف انیمیشن های دیسنی ساختاری متفاوتی داشت و دختران در کارتون ملکه هایی کودنی نبودند که منتظر شاهزاده با اسب سفید بمانند . مرحله اول این شخصیت کارتونی با صورت پر از جوش و ملتهب و ابروهایی پُر مو منتظر است تا شما شروع کنید به درست کردن پوستش و ابرو برداشتن و در مرحله های دیگر باید آرایشش کنید برایش لباس انتخاب کنید . در بازی کسی که بازی را انجام میدهد هیچ آزادی عملی در انتخاب مراحل ندارد و باید هرآنچه که بازی میگوید را انجام دهد و دائما توضیح میدهد که الان نوبت مالیدن فلان ماسک است و اگر انجامش ندهی بازی به مرحله بعد نمیرود . در مرحله دیگری باید برایش لباس انتخاب کنی و آرایشش کنی . دختری با موهای بلوند بلند و مژه های ریمل زده و با پستان هایی برجسته و کمر باریکی که می گوید من الگو دختر مورد پسند جامعه هستم سعی کن شبیه من شوی. بازی در ۴ مرحله کامل میشود بدون اینکه برای انجام دادن بازی از ذهنتان استفاده کرده باشید . براحتی قوه فکر کردن و انتخاب کردن انسان از کار کردن بازداشته میشود. این بازیها شبیه همان راه های فلج کردن هستند نیاز نیست بهتان بگویند تو حق نداری انتخاب کنی و نمیتوانی آنی باشی که خودت میخواهی آنها براحتی از طریق بازی میگویند عزیزم بهتر است تو فکر نکنی ما به جایت فکر میکنیم .
* در این مطلب قصد این نیست که زیبایی و زیبا دوست بودن رو نادرست بدونم .
از نسل عفت خانم تا نسل من
من و کاک با هم ۴ سال و خرده ای دوست بودیم البته اگر اسمش رو بگذاریم دوستی ٬ من در شرق ایران و او در غرب ایران زندگی میکردیم تنها راه ارتباطی اینترنت و تلفن بود در این ۴ سال و خرده ای ۳ بار فقط از نزدیک هم رو دیدیم .جالب بود که هر دو تاکید داشتیم ماباید باهم ازدواج کنیم الان که فکر میکنم چقدر بچگانه به زندگی مشترک فکر میکردم . در این بین من بین ایران موندن و زندگی در شهرستان کوچکی در غرب کشور و مهاجرت ٬ مهاجرت را انتخاب کردم و به کاک گفتم میروم اولین فرصت عقدت میکنم و تو را میبرم . ۳ ماه از رفتنم به ترکیه نگذشته بود که مشکلات آغاز شد نه اینکه قبلا بدون مشکل بودیم ولی شدیدتر شد . در یکی از بحث ها کاک خیلی قاطع گفت رفته ای آنجا هر شب بدنت را زیر یکی می اندازی باید برای من گواهی بکارت بفرستی تا مطمئن شم باکره ای . وقتی جمله اش تمام شد من جعبه باروتی در حال انفجار بودم و گفتم همین مانده است بروم دکتر بگویم انگشت بُکن ببین من بسته ام یا بازم تا آقا مطمئن شود من آکبند هستم . همان روز عطای کاک را به لقایش بخشیدم و رابطه را تمام کردم.دیروز ا گواهی بکارت عفت خانم رو در توییتر دیدم و یاد کاک افتادم . هنوز نسل عفت خانم های نگونبختی که مجبورند لنگ هایشان را هوا کنند تا یکی بیابد تاییدکند که آکبند هستند وجود دارد . هنوز نرینه هایی مثل کاک هم هستند که می خواهند اولین کسی باشند که دخول می کنند . خوشحالم که از ۶۴ سال پیش تا حال هر چند امثال کاک ها و عفت خانم ها وجود دارند ولی نسل هم مثل من بوجود آمده است که حاضر نیست برای مسائل خصوصی اش به کسی کاغذی یا تاییدیه ای بدهد.
http://levazand.com/?p=7774
گرفتار تکرارم.
یعنی خانه را که دوباره عوض کردم و حالا دو تا همخانه دارم. حیاط هم ندارد. هر روز سر ساعت همیشگی بیدار میشوم، سگ را راه میبرم که بشاشد، بر میگردم. کار میکنم. اخبار میخوانم، کتاب میخوانم. رادیو گوش میدهم. باز سگ را میبرم که راه برود. سالاد میخورم. میخوابم.
آخر هفتهها هم سعی میکنم بروم بیرون توی طبیعت بخوابم. البته کار من آنلاین و از خانه است. خیلی اول و آخر هفته ندارد. همین.
رک و راستش این است که بی عشقی کلافهام کرده. دلم آدم تازه میخواهد که دلم را بلرزاند. اما این مستلزم این است که از خانه پایم را بگذارم بیرون و کسی را غیر از این توله سگ ببینم. منتها نه حالش است نه جانش. فقط آرزویش مانده. من هم که خیالباف.
آداب بیقراریِ حین سفر
http://levazand.com/?p=7597
این جمله را چطور باید نوشت؟ دلم میخواهد یک ایمیل شخصی دریافت کنم؟ دلم میخواهد یک ایمیل غیر کاری به دستم برسد؟ خیلی وقت است دلم میخواهد یک ایمیل بهم برسد که با «سلام لوا» شروع شود؟ دریافت کنم خیلی فعل رسمی است برای آن چیزی که دلم هوسش را کرده. اما آدم ایمیل را دریافت میکند. دلم میخواهد در بین همه این آدرسها، یکی چیزی باشد، یک علامت یکی باشد و وقتی رویش کلیک میکنم یکی نوشته باشد سلام.
من خودم آدم نوشتن نامهام. تکست و چت نه. نامه. یعنی آنها هم آره. اما وقتی کسی هست، وقتی کسی خاص هست توی زندگیام، دلم میخواهد برایش نامه بنویسم. حتی اگر شده یک خط. گاهی هم صفحهها. حتی اگر همانها باشد که آدم توی چت و تکست و پشت تلفن میگوید. اما نامه که می شود یک چیز دیگر میشود. انگار آدم برایش وقت بیشتری گذاشته. انگار آدم پخته اش. ممکن است همان باشد که توی گلفروشی هستم و تو برایم این را انتخاب میکردی. اما وقتی همین ایمیل میشود با تکست فرق دارد. نمیدانم چرا. اما فرق میکند.
حالا مدتهاست کسی نیست که برایش نامه بنویسم. کسی هم برایم چیزی نمینویسد که با سلام شروع شود.
*آن اتاق را در اوکلند اجاره کردم. پنج شنبه از این جا میروم.
ستارهء نازنین صبح
تنهایی کویری ما
جنسیت تحمیلی
از چه کسی بپرسم، دل خوش سیری چند؟
صاحب خشکشویی با ذوق دستش را تکانتکان میدهد و میگوید «میدونم، میدونم…» و نامم را بی آن که بر زبان بیاورم روی برچسبِ لباسها مینویسد. یعنی که – خوشحال باش – سالهای سال است میشناسمت و میدانم که «مال»ِ این محلی و مشتری مایی و فقط اینجا میآیی. مثل مردِ بقال که دیگر از من نمیپرسد چند من خربزه میخواهی؛ خودش میکشد و به دستم میدهد؛ چون سالهاست میشناسدم و میداند که مالِ این محل هستم و آخرین بار چهقدر از چی خریدهام و حالا در یخچال چه دارم. مثلِ همهی خیابانها و کوچههای آشنا که میشناسمشان چون مالِ این محل هستم و سالهاست هر روز ازشان گذشتهام.
بلی. «عادت» به همین سادگی پابندت میشود، جاگیرت میکند و تو را به مالکیت خودش درمیآورد. سالهای سال.
.
چسب نفرت
از زخمها
از روزها
http://seaoffog.blogfa.com/post-766.aspx
عاطفههایِ من سبکسر اما سنگينپای اند، دير از راه میرسند و دير میروند. با جانکندن، با همهگونه عذاب و آزار و شکنجه، از راه میرسند و با جانکندن، با همهگونه عذاب و آزار و شکنجه، میروند. اين ميان اشتياقِ من «شاخهگلي ست روييده در ميانهیِ دو مغاک». وقتي که دوستام داشتی، وقتي میخواستی که دوستات بدارم، هنوز دوستات نداشتم يا مطمئن نبودم که دوستات دارم و حالا که جان کنده ام، همهگونه عذاب و آزار و شکنجه را به جان خريده ام و سرانجام دوستات دارم، ديگر دوستام نداری و میگويی نبايد دوستات بدارم. شگفتا. نه از تو. که از اشتياقِ هميشه نابههنگامِ من. باشد. دوستات نمیدارم. اشتياقِ من دير میرود، با همهگونه عذاب و آزار و شکنجه، اما میرود. «تا به حال هزار تا عروس فوت کرده و باد ما رو با خودش برده.» تو هم عروسِ هزارويکم، شهرزادِ قصهگویِ پيشترهایِ من. من اما فقط بازیام را میکنم. من فقط بازیام را میکنم.
http://levazand.com/?p=6169
اتفاق تازه میخواهم. کاش بیافتد. دلم عاشقیت با سقوط آزاد میخواهد. نمیشود دنبالش گشت. باید بیاید. باید بیافتد.
خِرِچ
خداحافظ نگو
ميشه انقدر آهنگ ها رو تند و تند عوض نكنى؟ يكى يكى گوش ميديم ديگه. راستى امروز صبح ژوستين رو ديدم. حال و احوال كرديم. تا پرسيدم چطورى شروع كرد به تعريف كردن. تازه از مارسى برگشته بود. به قول خودش انقدر مهمونى و پارتى رفته كه ديگه تا آخر سال نيازى به رقص و آواز نداره. امروز تعريف مى كرد كه چطور تو مهمونى دوست پسر سابقش رو ديده، كه چقدر جفتشون جا خوردن از اين اتفاق. بعدم رفتن يه گوشه و كلى ياد گذشته كردن. مى گفت جالبه كه وقتى بعد از مدت ها به دعواها و اختلاف ها فكر ميكنى و ازشون حرف ميزنى باورت نميشه كه اين تو بودى كه اون رفتارها رو كردى يا اون حرف ها رو زدى يا چميدونم اون عكس العمل ها رو نشون دادى. به شوخى بهش گفتم دوباره دعواتون نشد؟ با خنده گفت نه بابا، دعواها مال وقتى بود كه هنوز جدا نشده بوديم، مال وقتى كه همه چى مهم تر بود. پرسيدم يعنى الان ديگه مهم نيست؟ گفت چرا، ولى يه جور ديگه، يه شكل عاقلانه تر، با وقار تر، آدم بزرگ ميشه ديگه. انگار كه تا از دست ندى بزرگ نميشى. وقتى ژوستين اين حرف ها رو زد ياد كانتن افتادم. اونم مى گفت پدر و مادرش بعد چهارده سال جدايى، هنوزم گاهى با هم قرار كافه و نوشيدنى ميذارن.
ميدونى خيلى واسم عجيبه. شايد چون من از جايى ميام كه مردمش اصرار به فراموش كردن دارن. اصرار به اين كه اشتباه كردن، كه فريب خوردن. وقتى هم كه نميتونن فراموش كنن ميشن مجسمه ى ناتوانى و افسردگى. ولى انگار مردم اين طرف دنيا به سرهم كردن يه سرگذشت تلخ اصرارى ندارن. انگار باور كردن كه يه روز تصميم به وصال گرفتن و خنديدن، يه روز هم تصميم به جدايى گرفتن و گريه كردن. خنده ش شيرين بود و گريه ش تلخ، همين. ميدونى؟ آدم هاى اينور دنيا انكار گذشته نميكنن و ساده دشمن نميشن. ولى ما… معلوم نيست چه مرگمونه.
اصلاً حواست با من هست؟ لااقل بزن اون آهنگه، چى بود اسمش؟ همون كه ميگفت خداحافظ نگو وقتى هنوزم ميشه برگردى. آره، بزن همون.
من ترانه، کلی سن دارم.
این نوشته را برای مجله ۲۴ نوشته بودم که چاپ شد و با اجازه خودشان اینجا هم میگذارم.
من ترانه، کلی سن دارم.
دوره ما خیلیها میخواستند بزرگ که شدند بتمن بشوند یا سیندرلا. من چون از ابتدا بر تاثیر جبرجغرافیایی و عوارض کارمند زادگی ایمان داشتم، میدانستم فوقش بتونم خانم توسلی بشوم در اجاره نشینها.خانم توسلی شدن برایم یک کابوس بود ولی انتخاب بهتری نداشتم برای شدن، حداقل شوهرش کتابخوان بود. در سینمای آنروزها نقش زنها یا خیلی معصوم و مطیع سرنوشت بود مثل لیلای لیلا ، یا خیلی عصیانگر و طاغی مثل سیما ریاحی شوکران یا مستاصل و بیچاره مثل سیمین هنرپیشه . هیچکدام را دوست نداشتم، چارهای نداشتم که یا خانم توسلی بشوم یا در بهترین حالت همسر امین تارخ در فیلم مادر. همان که رابطه نوارکاستی با شوهرش داشت. نمیدانم کجا از سرنوشتم سرپیچی کردم و مسیرم عوض شد که هیچکدام نشدم. نه تنها هیچ شخصیت سینمایی شیک، دهن باز یا مستبدی نشدم بلکه در انتها به شکل ترانه در من ترانه پانزده سال دارم از پیله درآمدم البته با کمی اختلاف سن و شاید برای چند دقیقه.
« خب منم میخواستم خانواده داشته باشم. مثل همه. خانواده من از من شروع میشه.» مادرشدم.
سینما تشویقم کرد. به من یاد داد شناسنامه گرفتن آسانتر از آن چیزیست که ما فکرش را میکنیم. یکبار برای همیشه تصمیم گرفتم فیلمی را باور کنم و ببینم به تقلید از ترانه فیلم مرز دست تنها رفتنها تا کجاست.تجربه شخصی خودم را به جهان بینقص شما تعمیم نمیدهم ولی من را فردای صبح زایمان تنها گذاشتند در اتاقی و رفتند. نمیدانم نیم ساعت رفتند یا ساعتها چون آدم در آن حال ساعت دستش نمیبندد . لابد فکر کردند این که زایید دیگه چیکار میتونه داشته باشه؟ پرستار، دکتر و همراه هرکدام جایی رفتند. یکی سر مریض دیگر، یکی رفت تا وقتی سرمم تمام شد برگردد و یکی هم رفت دوش بگیرد. من مانده بودم بودم بین کلی پرده که تخت من را جدا میکرد از تخت زنهای دیگرو نوزادان دیگر. خواب بودم که بچه گریه کرد. عادت نداشتم به صدای گریه، هنوز یادم میآید که فکر کردم خواب میبینم یا به من چه؟ صدای گریهاش بلند بود. بچه را دلمه کرده بودند و به نظرم کمی غریبه بود. من هیچوقت بغلش نکرده بودم. بدنیا که آمد گذاشتنش توی بغلم و بعد زود برش داشتند. زنگ را زدم و همزمان کسی را صدا کردم ولی در بخش زایمان چنان صداهای از حنجره انسانها و نوزدان درمیآید که چیزی که به جایی نرسد فریاد یک مادر معمولی است که خطری هم تهدیدش نمیکند.فکر کردم باید بچه را بغل کنم. در فیلم دیده بودم که مادری یک غریزه است، ترانه ۱۵ ساله به محض خروج از بیمارستان مادر شد ولی یا باز سینما جلوه ویژه نشانم داده بود یا من استثنا بودم. بچه خودم هیچ فرقی نداشت با بچه مردم که همیشه مطمئن بودم اگر یکیشان را بغلش کنم یا گردنشان را میشکنم یا بچه را ول خواهم کرد روی زمین. اینجوری نیست که تا بچه آدم بدنیا میآید آدم ناگهان یک مادر اساسی میشود. آخرش هم نفهمیدم در فیلم صدرعاملی چطور ترانه نوجوان انقدر خوب و مسلط شد به بچه داری به محض مرخص شدن از بیمارستان. من همان ابلهی بودم که بودم، با این فرق که سرم هم دستم بود و مثل پنگوئن هم راه میرفتم. این سرم دستم هم باعث شده بود حس کنم عاجزترم. گریه بچه خیلی عذابم میداد ولی ترجیح میدادم که گریه کند تا پرت شود کف زمین مرمری اتاق. نگاهش کردم. فکر کردم ایداد من بیعرضه دیگه تا ابد مادر این طفلکم یعنی؟ بچه را بغل کردم. از ترس انداختنش انقدر دستها و شانههایم را سفت گرفته بودم که ممکن بود همانطور خشک شوم و تا آخر عمر شکل مجسمه میدان محسنی سابق باقی بمانم. من سی ساله از درعمل از نوجوان پانزده ساله فیلم عاجزتر بودم. با بچه حرف زدم. این را هم از ترانه یاد گرفته بودم. جواب نداد.خون از کنار سوزن سرمم زده بود بیرون و فکر میکردم با بیتوجهی به سوزنی که دارد کشیده میشود دارم مادرانگی را به کمال میرسانم. احتمالا کل این گریه و زاری و حماسه من دو دقیقه طول کشیده بود ولی حال مادری را داشتم که بچهاش را روی سرگرفته و عرض کارون را زیر خمپاره شنا کرده است، انقدر که خسته بودم و عاجز. دوباره شروع کردم با بچه حرف زدن، ظاهرا من دربرابر فرزندم هم جز کلمات چیزی برای عرضه کردن ندارم. برایش گفتم من مادرش هستم. فکر نکنید مثل فیلمها آرام شد. جدی گاهی فکر میکنم روراست ترین قسمت سینما جنگ ستارگانش است سینما کلا در زمینه بارداری و وضع حمل به جامعه بشری خیانت کرده است. فقط همین فیلم آقای صدرعاملی تاحدودی در به تصویر کشیدن زن باردار صادق بود که او هم در نقش ناگهان مادر شدن ترانه کمی عملی تخیلی رفتار کرده بود. بچه بلافاصله بعد از بدنیا آمدن مادرش را مادر نمیکند. آدم وقت لازم دارد که به بچهاش هم عادت کند و در زندگی خانوادگی معمولا باتجربهترها کمک میکنند تا تو عادت کنی و یارو تلف نشود. بزرگتری نبود، مادرم چیزهایی پای تلفن برایم گفته بود و پدرم نه از پشت میلهها، که پنجره اسکایپ گفته بود نصیحتی ندارم، هرکاری میکن بکن ولی زندگی کن. شاد باش. با اینکه قول داده بودم شاد باشم بازهم بغل کردن کودکی این همه عاجز برای من که حس میکردم هیچکس را ندارم صحنه تراژیکی را ایجاد کرده بود.انگار که جلو دوربین باشم، چشمی تر کردم و برایش توضیح دادم که ما بیهیچ گذشتهای نقطه صفر یک خانواده هستیم و کاش انقدر گریه نکند و کمی من را با تمام ندانم کاریهایم تحمل کند تا جا بیافتم. دربرابر حقیقت تلخی که دربدو ورود برایش گفتم جیغ خوبی زد، آنقدر که پرستار آمد و بچه را از من گرفت. آنروز چیزی برای خندیدن پیدا نکردم فقط سعی کردم به این حقیقت لوس بخندم که وقتی من سی و پنج ساله بشوم، او پنج ساله است.
اگر باقی را بفهمد تمام اتوبانهای شهرش را پیاده گز خواهد کرد.
به مادرم هرچیزی را میشود گفت. هرچیزی را هم که فکر کنم نمیشود احتمالا خودم توانایی باصدای بلند در موردش حرف زدن را ندارم. همیشه آن لحظهی آرام است که تو منتظری بنا بر دستورالعمل مادران جهان از کوره دربرود. خط قرمزهایش حتی از تصور من هم خیلی آنطرفتر است در این حد که گاهی فکر میکنم ندارد. انقدر خط قرمز ندارد که همه این سالها با اینهمه یورتمهای که به هرطرف رفتهام فقط یکبار خط قرمزش را رد کردهام و دقیقا جایی رد کردم که فکر نمی کردم اصلا برایش مهم باشد.حرفم که تمام شد، انقدر عصبانی شد که وسط اتوبان نیایش، نرسیده به سئول گفت بزن کنار من پیاده میشم. قبلش فقط از من پرسیده بود حالا که الف یک دوست دختر تازه هم دارد و اینجور که من حس کردهام این مساله دارد ناراحتت میکند میخواهی چکار کنی؟ گفتم صبر میکنم تا یکی از مارا انتخاب کند. گفت نمیتونم تحملت کنم، لطفا نگه دار. مثل فیلمهای سینمایی زدم کنار و پیاده شد.مادرم در آینه ماشین من کوچک و کوچکتر شد و رفت. از دستم عصبانی بود چون معتقد بود دارم غرورم را عمدی زیر پا میگذارم. خط قرمز مادرم تحقیر نشدن من بود و این یکی از آخرین چیزهایی بود که فکر میکردم بتواند اینهمه عصبانیش کند. ظاهرا برایش مهم نیست من چه غلطی میکنم ولی خیلی برایش مهم است که هرکاری میکنم در راستای تقویت خودم بکنم، نه در راستای تحقیر و آنقدر اغراق شده پایمال نشدن غرور من برایش مهم است که از ماشینم پیاده میشود چون نمیتواند کسی که مرا تحقیر کرده تحمل کند و آن دفعه دست برقضا تحقیر کننده هم خود من بودم.
به مادرم گفتم من عاشق آن شهرم اگر بتوانم سالی هزاربار میروم. گفت چطور قهوه و غذا سفارش میدهی وقتی زبانشان را بلد نیستی؟ گفتم با ایما و اشاره یا گاهی از کسی یا همراهی میخواهم که برایم سالاد بدون گوشت یا تخته نون و پنیر سفارش بدهد. گفت یعنی وابسته کامل، درست مثل یک بیسواد. گفتم تقریبا. باخنده گفتم سفارش دادن که خوب است، اعداد را تا ده بلدم و قیمت را هم اگر شفاهی بگویند، پول را هم میگیرم کف دستم تا هرچقدر که شده را از کف دستم بردارند. گفت بازهم میخواهی بروی؟ گفتم خیلی. من عاشق آن شهرم. فقط دلم میخواهد آنجا بروم. همین شد که الان روی میزم پراست از کتابهای آموزش زبان و سیدی و مخلفات که از ایران برایم فرستاده. فکر کنم دوباره خیلی منقلب شده از اینکه حس کرده من در سفارش دادن نان و پنیرم دچار وابستگی شدهام و از نظر او خودتحقیرکنان حداکثر دوازده بار به صندلی روبرویی گفتهام کدام این سالادها گوشت ندارد؟
و اگر باقی را بفهمد تمام اتوبانهای شهرش را پیاده گز خواهد کرد.
A Sunny Spring Day
از اولین روزهای گرم بهاری میشه اینجور ولو شدن و پیک نیک رفتن و بستنی خوردن و ویتامین دی!
استکهلم ۲۷ مارچ ۲۰۱۴
اسم پدرپسرشجاع در شناسنامه ایرج بود.
برای نشان دادن فرق و ترک عمیق بین خانواده مادری و پدریام همین بس که خانواده مادرم به جای کلمه بابا از پاپا یا پدر استفاده میکردند و خانواده پدری من از کلمه آقام. من درفضای وسط این دوتا بزرگ شدم و بجای پاپا و ددی و آقا یا حتی بهروزجان صدا کردن پدرم، یکبار و برای همیشه گفتم بابا . اصلم خو گرفته با کلمات مامان و بابا. بابا کلمه سادهایست و برازنده من ساده و پدر ساده و رابطه ساده من و بابام هم هست.جالب این است که با اینکه ۳۵ سال بابا صدایش کردم ولی کماکان روزهایی که آن یک جفت کفش مجلسی ایتالیاییام را میپوشم در توییتهایم به بابام میگویم پدرم. به مادرم از اول گفتم مامان. خودش هیچوقت نخواست شهین جان، شهین یا عزیز خطاب بشود والا من نوکرش هم بودم و حتی اگر می خواست شهی جون هم صدایش میکردم ولی ظاهرا خودش کلمه مامان را دوست داشته و من هم همانطور صدایش کردم که خودش خواسته. مامان و بابا کلمات خوبی هستند یک جور سادگی اولین بار که بچه زبان باز میکند را با خودشان دارند. درست است مثل مادرم مادر جاافتاده با دست و پایی نیستم ولی من هم دوست دارم مامان صدا شوم. گفته بودم که بچه تا سه سالگی به من گفت مامان و یکروز سرخود بجای مامان من را آیدا صدا کرد و الان یکسال و دو ماه است هرچه من به خودم میگویم مامان جان نریز زمین، یک بوس به مامان بده، بیا مامان کتاب بخونه برات، یکبار دیگه اینکارو کنی مامان ناراحت میشه، مامان مرد، مامان وقتی با تلفن حرف میزنه دوست نداره مدام بهش بگی مامان مامان –اون البته میگه آیدا آیدا- و مامان تورو خیلی دوست داره، …، ولی بازبه من میگوید آیدا – جدی از سطح دغدغه خودم در اوضاع بحرانی کنونی شرمندهام ولی شده خب
. تا همین چند ماه پیش خیلی به ندرت بعضی از شبها که کابوس میدید داد میزد مامان، که آن را هم دیگر نمیگوید. کابوس ببیند داد میزد آیدا یک هیولا و دوتا بدگای و یک اسکلت تو کمدن .
دیشب دوستش آمده بود پیشش باهم بازی کنند. دوستش از در که تو آمد با آن صدای تودماغی-بم چهارسالهها به من گفت سلام مامان ایلیا .خیلی چسبید.سوال زیاد داشت و همان دوساعت بارها من را مامان ایلیا خطاب کرد : مامان ایلیا دستشویی هم دارین اینجا؟مامان ایلیا بنز بیشتر دوست داری یا هوندا؟ مامان ایلیا میشه من با خودم مسابقه کی زودتر غذاشو میخوره بدم؟ حتی دوباری وقتی نوبت چشم گذاشتن من بود و دلم سوخت که بچه دوبرابر کالری میسوزاند وقتی داد میزند مامان ایلیا نیا، مامان ایلیا نیا. فکر کردم بهش بگم میتونی آیدا صدام کنی ولی نگفتم. دوست داشتم که مامان ایلیا صدا میشوم. احتمالا همان حال پدرپسرشجاع را داشتم که ذوب در فرزند شده بود و حتی کسی نمیدانست قبل از تولد پسرش اسمش چه بوده؟ تا ساعت هشت مامان ایلیا بودم. تا وقتی که پشت در قایم شدم و ایلیا و دوستش باهم دنبال من میگشتند. فکر کنم جای دور از ذهنی قایم شده بودم و کمی مضطرب شده بودند که پیدایم نمیکنند. شروع کردن صدا زدن من. ایلیا داد میزد آیدا کجایی؟ و آن یکی داد میزد مامان ایلیا کجایی؟ ایلیا فکر کنم از این حجم احترام به مادر قایم شدهاش خسته شد و به دوستش گفت : «اسمش آیداست، اسم مامانم آیداست.»
هردو داد زدند آیدا کجایی، از پشت در درآمدم و قبل سک سک سوختم و خب این مرحله هم تمام شد.