Shared posts

25 Sep 16:35

Saber, Tahmineh, Bahareh And Others

by خانم كنار كارما
از شنیدن مانیفست‌های مدام سلبریتی‌ها از موضوع هسته‌ای تا گرانی خسته‌اید؟ از رونمایی از نمایشگاه‌های سطحی، نیمه‌جعلی و کتاب‌های چندصدهزارتومانی‌شان متاسف می‌شوید؟ از عکس‌های رنگارنگ‌شان در مزون‌ها و آرایشگاه‌ها به‌تنگ آمده‌اید؟ از این‌که هرروز جمع می‌شوند و خودشان از خودشان قدردانی می‌کنند منزجرید؟ راستش را بخواهید این‌طور نیست؛ شما هرروز صفحات‌شان را می‌بینید، اینستاگرام‌شان را دنبال می‌کنید، با آن‌ها سلفی می‌گیرید و کمپین‌های دیمی‌ توییتری‌شان را هم‌خوان می‌کنید. کار بدی نمی‌کنید، مطلقا. دموکراسی یعنی هرکس بتواند هر کتابی چاپ کند و هر نقاشی و عکسی را در نمایشگاهی قاب بگیرد. دموکراسی یعنی هرکس حق دارد حرف بزند. هر حرفی و خب این همان بخش مزخرف دموکراسی است که بعضی‌هایمان دوست نداریم؛ همان بخشی که از ارسطو و افلاطون تا میلتون فردمن، «مصائب دموکراسی»‌اش می‌خوانند. ولی مگر شما این سطح از لیبرالیسم کمیت‌گرا را دوست ندارید؟ مگر چپ‌ها را همیشه پاره نکرده‌اید وقتی از «مواهب لیبرالیسم برای خرده‌سلبریتی‌ها» می‌نویسند؟ و مگر جز این خواسته‌اند، خواسته بودند که در کنار گالری‌ها، تئاترها، سینماها و نشرهای «آدم‌معروف‌ها»، کمی جا برای بقیه هم باشد. بقیه؛ همان طبقه‌ای که ازقضا باسوادند، خوب نقاشی می‌کشند، موسیقی را می‌فهمند، قلم‌شان جان دارد و فقط پول ندارند. ولی شما بی‌پول‌ها را دوست ندارید. بی‌پول‌ها جذاب نیستند. مگرنه؟



17 Jun 06:48

سوم خرداد

by مرضیه رسولی
نشسته بودم توی راهروی دادگاه انقلاب و کتاب می‌خواندم و منتظر بودم کارم را راه بیندازند. مسئول دبیرخانه گفته بود بنشین پشت در تا صدایت کنم. آدم‌ها از جلویم رد می‌شدند و به اتاق‌های مختلف می‌رفتند یا دنبال توالت می‌گشتند. زنی ازم سراغ دفتر سرپرستی را گرفت. گفتم نمی‌دانم کجاست اما می‌دانم دفتر کل کمی جلوتر است. چادر سیاه داشت و دمپایی‌های پلاستیکی آبی پایش بود، آبی آسمانی. لهجه‌ای داشت که نفهمیدم مال کجاست. رفت. در اتاق دبیرخانه را می‌پاییدم تا بمحض اینکه مسئولش در را باز کرد بروم سراغش، مبادا بال بزند و از دادگاه برود بیرون و دیگر دستم حالاحالاها بهش نرسد. سربازها متهم‌ها را این‌طرف آن‌طرف می‌بردند. به بعضی دستبند و پابند زده بودند. چرک و بوی نفس از در و دیوار شره می‌کرد. مطمئنم بوی نفس آدمهایی که سی سال پیش جای من نشسته بودند یا همراه سرباز و مامور این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند هنوز دارد در فضای آنجا می‌گردد و مجالی برای بیرون رفتن پیدا نمی‌کند. پنجره‌ای نیست یا اگر هست سالهاست باز نشده. هربار از آنجا بیرون می‌آیم اولین چیزی که بهش احتیاج پیدا می‌کنم آب و صابون است. احساس می‌کنم لایه‌ی کلفتی از چرک و چربی روی دستها و صورتم کشیده‌اند و باید سریع شسته شوند و پوستم بتواند نفس بکشد. بی‌تمرکز بودم. موبایلم را دم در گرفته بودند و نمی‌دانستم ساعت چند است و چندوقت است منتظرم. یکی ازم پرسید آسانسور کجاست. گفتم نمی‌دانم. از کس دیگر پرسید و طرف دری را که روبروی من بود نشانش داد. نگاهم را دزدیدم. صدای گریه‌ی بلندی آمد. کله کشیدم و دیدم همان زنی است که سراغ دفتر سرپرست را گرفته بود. نشسته بود پشت در یکی از اتاق‌ها. باید می‌رفتم سراغش و دلداری‌اش می‌دادم؟ کمی منتظر شدم شاید گریه‌اش بند بیاید یا کس دیگری پیدا شود و این وظیفه را به عهده بگیرد. مردم از جلوش رد می‌شدند و فقط نگاهش می‌کردند. آدمی که اینجور بلند گریه می‌کند حتماً دوست دارد با کسی حرف بزند. انگشتم را گذاشتم لای کتابم، کیفم را انداختم روی دوشم و بلند شدم رفتم پیشش. بالاسرش ایستادم و دستم را گذاشتم روی شانه‌اش. پرسیدم چی شده؟ گفت هیچی. با همان لهجه. هیچی خسته شدم، جوابمو نمی‌دن. گفتم آره لامصبا. همه رو عاصی کرده‌ن. صورتش خیس شده بود، پشت لبش از مو سیاه بود و مطمئنم اگر سنش را می‌پرسیدم می‌فهمیدم بیست سال از اینی که به نظر می‌رسید جوان‌تر است. گفت صدبار این پله‌ها رو بالاپایین رفتم، جوابمو نمی‌دن، پاهام درد گرفته. کنارش نشستم. گفتم چیزی میخواید براتون بگیرم؟ نه. برای کی اومدید؟ برای پسرم، میخوان اعدامش کنن. دوکیلو ازش گرفتن. گریه‌اش شدیدتر شد. دستم را کشیدم پشتش، برجستگی موهای بافته‌اش آمد زیر دستم. گفتم اعدامش نمیکنن، خود رئیس قوه قضائیه گفته که اعدامای موادمخدر باید برداشته بشه، مطمئن باشید. گفت تو رو خدا؟ گفتم مطمئن باشید و همزمان چشم‌هایم را بستم تا تاثیر حرفم بیشتر شود. دستهایش را به حالت دعا بلند کرد ولی معلوم بود باور نکرده. گفتم واقعاً چیزی نمیخواید؟ گفت نه. نمی‌دانم اینطور وقت‌ها چه اصراری دارم به طرف چیز بخورانم. شاید برای اینکه خوردنی فاصله‌ی امنی بین او با غمش، بین من با او ایجاد می‌کند. گفتم خونه‌تون تهرانه؟ گفت نه خرم‌آباد. صبح زود سوار اتوبوس شدم اومدم عصر برمی‌گردم. به دستهایش نگاه کردم. یعنی با همین دمپایی‌ها و بدون اینکه چیزی دستش بگیرد آمده بود سفر؟ این‌قدر رها و بی‌نیاز؟ چرا باید این قضیه بیشتر از اعدام پسرش فکرم را مشغول کند؟ پرسیدم کسی رو اینجا ندارید؟ گفت نه باید برگردم، پسر مریض تو خونه دارم. شما برو به کارت برس. خلاصم کرد. گفتم چیزی احتیاج داشتید من اونجا نشستم. او را در کسوت بیمار و خودم را در نقش پرستار می‌دیدم. گفت باشه. برگشتم نشستم سر جایم و مطمئن نبودم که مسئول دبیرخانه در این فاصله پر نکشیده باشد. 

20 Jan 14:28

تمام

by amirhosein
آخرش؟ آخرش آن‌جا نیست که دیگر با تو رویا نبافم. از آن مرحله گذشته‌ام. پایانش وقتی نیست که در کوی و خیابان، سرنچرخانم که شاید تو راببینم؛ مدت زمانی است که دیگر به امید دیدنت چشم نمی‌گردانم. سرانجامش هنگامی نیست که در خشم و اندوه غرقه شوم، راستش نبودنت دیگر نه خشمگینم می‌کند نه اندوهگین... وقتی تمام می‌شوی که دیگر نخواهم برایت بنویسم، دیگر«تو»ی نوشته‌هایم نباشی و نزدیک است که برسم این‌جا. انگار که دیگر آخرش است و خدا می‌داند من بابتش خوشحال نیستم. 
وقتی زبان نشانه‌ها را نمی‌فهمم گیج می‌شوم. این چند وقت آن‌قدر همه چیز حضور تو را وعده می‌داد که نمی‌شد نادیده‌اش گرفت، اما تو نبوده‌ای نیستی و این‌طور که مشخص است نخواهی بود. من دیگر هیچ کاری از دستم بر نمی‌آید: چه برای این‌که قدمی به تو نزدیک شوم، چه برای آن‌که نگذارم یادت از من برود. شبیه قماربازی هستم که همۀ برگ‌هایش را بازی کرده و هیچ در دست ندارد، هیچ در دست ندارم و تو باهوش‌تر از آنی که این را ندانی. 
انگار رسیدیم به حیف بود، حیف شد. دیگر حتا دلم نمی‌خواهد برایت بنویسم تا تو بخوانی. این همه خواندی و دانستی، چه چیز جهان فرق کرد؟ می‌دانم که این‌جا را نمی‌خوانی. خواستم برای خودم یادگاری بماند از این آخرین روزهای دی ماه، از فردا که دقیقا می‌شود دوسال که تو را شناختم و چهارده ماه که به دل دوست گرفتم. شاید که آخرش است، نه که من بخواهم تمام شود، یا تمامش کنم. مگر من خواستم که شروع شود یا مگر دوبار تمام قد تلاش نکردم که بگذرم و نشد؟
این‌بار گویی آن کودک دل‌بسته به تو در جان من قانع شده که در دست‌هایت برایش مرهم نداری، که هربار نزدیک شدن به تو، فقط زخم خوردن بود وبس. دیگر چنان بهانه‌ات را نمی‌گیرد که بی‌تابم کند، حالا وقتی برایش توضیح می‌دهم غمگین سرش را پایین می‌اندازد، انگشتم را می‌گیرد و با آن چشم‌های درشت لعنتیش طوری نگاهم می‌کند که یعنی برویم...آخرش است و من حتا دیگر جانِ غم‌زده بودن را هم ندارم. شد دوسال، دایره باز، دایره بسته و تمام.
13 Sep 16:59

برخلاف جهت

by آیدا-پیاده

تبتا می‌گفت بعد از اینکه مادرش سکته مغزی کرده آرایشگاه را بستند. دلیلی برای نگه داشتن آرایشگاه خلوت زیرزمین خانه مارتا بعد از فلج شدن دست و صورتش نبود. موقع تمیز کردن آرایشگاه بود که فهمیدند مارتا همه این سالها هیچ شی بی‌مصرفی را دور نیانداخته است. کمدها و انبار پر بوده از برس‌های گرد بی‌مصرفی که سیخ‌هایشان جا به جا ریخته بوده یا بیگودی‌های پلاستیکی پوسیده با موهایی قدیمی زرد و سفید و خرمایی دورشان. ولی جذاب ترین قسمت خالی کردن گنجه مجله‌ها بوده. یک کمد عمیق و کوتاه و دراز زیرپله که مادرش مجله‌های تاریخ گذشته زرد را نگه می‌داشت. همه مجله‌های سلام و مردم و هالیوود و هر مجله‌ زرد دیگر عهد عتیقی که به بهانه آرایشگاه داشتن آبونه‌اش شده بود، از هجده سال قبل تا یک ماه قبل از سکته. مارتا از همان ابتدا مجله‌های قدیمی را منظم ته ته کمد راه پله چیده بود، و جدیدترها روی قدیمی‌ترها و به ترتیب هر ستونی که بالا رفته بود جدیدتر شده بود و ستون جلویی جدیدتر تا دم در کمد. جلویی‌های براق و نو و عقبی‌ها نم کشیده و کهنه. تبتا گفت موقع خالی کردن کمد مجله‌ها خودبه‌خود از ماه قبل به ماه قبلتر، به سال قبل و به عقب می‌رفتند و می‌گذاشتند در کارتون بازیافت کاغذ. می‌گفت سریع که کار می‌کردم یک اتفاق بامزه ای می‌افتاد، برد پیت و آنجلینا و بچه‌های روی جلد جوانتر و کوچکتر می‌شدند، در ستون بعدی بچه‌ها کمتر هم می‌شدند، می‌رفتند بغل آنجلینا که خودش هم در بغل برد بود. بعد کم‌کم  بچه‌ها محو می‌شدند و آنجلینا هم از بغل برد در می‌آمد جنیفر آنیستون می‌رفت در بغل برد پیت و بعد در روی جلد مجله بالایی ستون بعدی آن دوتا هم جوان می‌شدند، جوانتر و جوانتر و بعد ریچارد گر می‌آمد روی جلد و جولیا رابرتز و …

 

داستان تبتا بی‌دلیل من را یاد شناسه اینستاگرامم انداخت. آن هم همانقدر عجیب است، همیشه باید از انتهایش بروی عقب. در عکس آخر تنهایی و بعد دورت شلوغ می‌شود، ایلیا کوچکتر و کوچکتر می‌شود، موهایش بلند و کوتاه می‌شود، دستهایش تپل‌تر و تپل‌تر، بعد موهای من کوتاه و کوتاهتر می‌شود، چتری‌ در می‌آورم. درخت‌های کریسمس، کدوهای هالووین، لبخند‌هایم در سفره هفت سین پارسال، سال قبلترش و .. و لبخندهایم هرچه عقب می‌روم بزرگتر و بزرگتر می‌شوند. من اینجور فکر می‌کنم یا کم‌کم به نظرم تو هم همه چیز رنگی‌تر می‌شود، سفر می‌روم، حالا کلی آدم دور کیک هستند، سی و سه ساله می‌شوم و عکس‌ها باز می‌رود عقب و حالا بلندتر می‌خندم، دهان باز الکی جلو دوربین نه، خنده واقعی با اشک شوق و تنها نیستم. در اینستاگرام و کمد زیرپله راهی وجود ندارد که از عقب به جلو برگردی، یا باید از دیوار زیرزمین بکنی و از آن سر کمد وارد بشوی یا برد پیت همیشه از بغل آنجلینا بیرون می‌رود، برمی‌گردد به بغل جنیفر و دیدنش چه ترسناک است، چه دردناک است.

25 Aug 17:39

از سکوت‌ها

by خانم كنار كارما

خوبم. اول دستم در آتل بود، بعد قلبم و حالا کم‌کم بانداژ رسیده به زبانم. خوبم اما. این روزه‌ی سکوت که تمام شود، خوب‌تر هم می‌شوم. یک‌وقت‌هایی سکوت مرهم است.

14 Aug 09:06

به تخم‌مرغ‌های لعنتیش احتیاج داریم

by amirhosein
« تمامی مصیبت‌های آدمی ریشه در این شر دارد که نمی‌تواند در اتاقش تنها بماند ». هربار که این جملۀ آقای پاسکال را می‌خوانم نمی‌توانم از این فکر رها شوم که اگر او در زمانۀ ما زنده بود و در اتاقش از طریق شبکه‌های اجتماعی به رغم تنهایی ارتباط با صدها نفر را تجربه می‌کرد، آن جملۀ نخستین را چگونه تغییر می‌داد؟

هیچ‌کس تنها نیست. این شعار قدیمی‌ترین اپراتور تلفن‌ همراه در کشور شاید ابراز مدرن یک آرزوی قدیمی انسانی باشد. برای آدمی، تنهاماندن در روزگاران دور، برابر نهاد مرگ محسوب می‌شد. هیچ‌کس نمی‌توانست دور از قبیله و جمع، بقای خویش را در دراز مدت ممکن کند. شاید ریشۀ هراس از تنهایی را بشود در چنین تجربۀ ناخوداگاه انسانی یافت، اگر تنها بمانی خواهی مرد. فناوری ارتباطات حالا به ما این نوید را می‌دهد که آنهایی که دور از هم هستند می‌توانند با یکدیگر در رابطه باشند. با شبکه‌های اجتماعی حالا می‌شود در تنهایی اتاقم، تنها نباشم. این میان اما نکته‌ای هست: نه فقط می‌توانم با کسانی که دورند، در ارتباط باشم که قادرم از کسانی که با آنها در رابطه‌ام، دور بمانم و هزینه‌های نزدیکی را نپردازم.

نزدیکی و صمیمیت، باطل‌السحر ترس تنهایی است. ما احتیاج داریم با دیگران در ارتباط باشیم تا بتوانیم خویش را با تصور پیوند، تسلا دهیم. با این وجود صمیمیت نیز هزینه‌های خود را دارد. وقتی به کسی نزدیک می‌شوی و برای شناختش زمان صرف می‌کنی،  امکان نزدیک شدن به ده‌ها نفر دیگر را از خودت سلب خواهی کرد. زمان کمیاب‌ترین کالای جهان مدرن است و فناوری نو به رغم تمام پیشرفت‌ها نتوانسته راهی برای گسترش آن بیست و چهار ساعت روزگار کهن بیابد. در مقابل اما گسترۀ امکانات ما نسبت به پیشینیان خود به شدت توسعه یافته است. ما نه فقط در بازار کالا که که در جهان روابط انسانی نیز به یمن فناوری، با بازۀ وسیعی از انتخاب‌ها روبروییم. صمیمیت، به زمان احتیاج دارد، زمان محدود است و ما مجبوریم بسیاری از انتخاب‌های وسوسه‌انگیز را قربانی این محدودیت کنیم. شبکه‌های اجتماعی شاید پاسخی به این تناقض باشند. لازم نیست برای ساختن یک رابطۀ عمیق وقت بگذاری تا تنها نباشی، به جایش می‌شود در همان زمان، ده‌ها ارتباط دوستانه را در سطح تجربه کرد. توهمی شیرین: انگار به برکت فناوری ما نه فقط بر جاذبۀ زمین، که بر محدودیت زمان هم چیره شده‌ایم.

صمیمیت همچنین نیازمند سپر بر زمین گذاشتن است، اجازه دادن به کسی تا به من نزدیک شود و مرا همان گونه که هستم ببیند. این هراس‌انگیز است زیرا که ما عموما خویش را دوست نداریم. برای چیره شدن بر این هراس دوست‌داشتنی نبودن، تصویری آرمانی از خود برساخته و به آن دل‌خوش کرده‌ایم. وقتی دیگران دورند این تصویر باورپذیرتر است اما نزدیکی، دست ما را روخواهد کرد:  من به آن زیبایی که می‌پنداشتی نیستم و تو لاجرم مرا دوست نخواهی داشت پس من باز به جزیرۀ تنهایی خود، تبعید خواهم شد. جهان مجازی این امکان را به ما داده تا خود را از نو خلق کنیم بی‌آنکه نیازی به نزدیکی منجر به شناخت باشد. در شبکه‌های اجتماعی ما خالقان فروتن خویشیم. من آن چیزی را به شما نشان می‌دهم که دلم می‌خواهد باشم، نه آن چیزی که واقعا هستم. آن دیگران مخاطب من هم به نوبۀ خود در همین کارند. گاهی فکر می‌کنم ما دسته‌جمعی در سرابی زیبا، غرق شده‌ایم و از یاد برده‌ایم دنیایی به ظاهر خالی از شر، در بطن خویش پرورانندۀ هولناک‌ترین شرارت‌هاست.

می‌خواهم بدون هزینه کردن زمان، صمیمیت را تجربه کنم، دوست دارم بی‌آنکه دیگران مرا بشناسند، به آنها نزدیک شوم. من کسی هستم که از کنج اتاق خود همه چیز را کنترل می‌کنم، اتاقی به مثابۀ مرکز جهان. اما اگر کسی از این قوانین نانوشته تبعیت نکرد چه؟ چه پیش می‌آید اگر کسی بخواهد مرا بیشتر بشناسد، دقیق ببیند یا کنترل من بر شرایط را به چالش بکشد؟  فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی، برای این امر هم راه حل دارند. ما مجهز به دکمه‌های آن‌فرند، آن‌فالو، بلاک و فیلتریم تا بتوانیم از قلمروی مجازی بی‌مرز خود محافظت کنیم. این امکان کنترل کم‌هزینۀ همه چیز، به ما حس امنیت می‌دهد، می‌شود تجربه کرد بی‌آنکه نگران هزینه‌ها بود. خیال خام امنیت در اتاقی به تمامی شیشه‌ای.

و اگر ما همۀ این‌ها را می‌دانیم چرا هم‌چنان به حضور در شبکه‌های اجتماعی ادامه می‌دهیم؟ وودی آلن، آن اواخر فیلم آنی‌هال لطیفه‌ای می‌گوید تا فضای روابط را شرح دهد. مردی به نزد پزشک می‌رود و ادعا می‌کند برادرش دیوانه شده چون می‌پندارد مرغ است و هر روز تخم می‌گذارد. پزشک از او می‌پرسد چرا برادرش را برای درمان نمی‌آورد و مرد پاسخ می‌دهد چون به تخم‌مرغ‌هایش احتیاج دارم. حالا به گمانم این را می‌شود به حضور ما در فضای مجازی بسط دارد: ما به تخم‌مرغ‌های لعنتیش، احتیاج داریم.


این نوشته نخستین بار در ضمیمۀ کرگدن روزنامۀ اعتماد منتشر شده است.

28 Jul 09:56

مورد عجیب بنجامین باتم

by amirhosein
مرز سی سالگی را که رد می‌کنی ناگهان خودت را درگیر یک مسابقه با زمان می‌بینی. قبلش آدم جور بانمکی یقین دارد که برای همۀ تجربه‌های جهان فرصت دارد، بعد گذر از آن مرز اما پایت روی زمین سخت واقعیت است. حالا دیگر می‌دانی که بسیاری فرصت‌ها در دنیا نصیب تو نخواهند شد و از بسی زیبایی‌ها بی‌بهره خواهی ماند.

سینما و ادبیات، اینجا نجات‌دهنده‌اند. این دو شانسی به تو می‌دهند تا به جای قهرمان‌های قصه‌‌شان، زندگی کنی. خوب خواندن و درست دیدن، باعث می‌شوند آدمی در آن مسابقۀ با زمان، در این تلاش فرسایندۀ سبقت از مرگ، یاورانی بیابد. حالا دیگر لازم نیست همه چیز را شخصا تجربه کرده باشی، حالا می‌شود شکلی از طغیان را در گل محمد کلمیشی دید، نوعی از عشق را در فلورنتینو آریزا. اکنون می‌شود به جای ریک در کازابلانکا راوی حسرت بود، همراه جوئل در درخشش ابدی، از خاطرات گفت.
آنها، شخصیت‌های برجستۀ سینما و ادبیات، آنجا هستند تا کمک کنند مرگ را و گذر زمان را آسوده‌تر تاب بیاوریم. آنها یاور ما هستند تا در یک فرصت محدود زیستن، چند بار زندگی کنیم، به جای هرکدام‌شان زندگی کنیم. از این رو ادبیات و سینما فقط سرگرمی نیستند که نشانه‌ای هستند از تلاش طاقت‌فرسای آدمی برای جاودانگی، برای سبقت جستن بر نیش عقربه‌های زمان. به واسطۀ این دو است که در آن سالیان پس از سی سالگی، هم‌چنان می‌شود برابر ایلغار ثانیه‌ها سنگر بست و نشدن‌ها و نرسیدن‌ها را تاب آورد. به کمک آنهاست که روح بر خلاف فرسودگی ناگزیر تن، هم‌چنان تر و تازه باقی می‌ماند و ما بر آن سنگینی تحمل‌ناپذیر ملال چیره می‌شویم. در بی‌زمانی تصاویر پردۀ نقره‌ای یا کلمات کتاب‌ها، هر کدام از ما، همۀ جهانیم و این جادوی ادبیات و سینماست.
20 Jul 09:10

عزیزم ! بهتر است تو به ذهنت فشار نیاوری

by زننویس

Screen Shot 2015-07-19 at 23.40.20
چندی پیش مطلبی خوندم که برای فلج کردن یک زن نیاز نیست پاهایش بشکنی میتوانی با قربونت بشم و فدات بشم براحتی او را فلج کنی و با گرفتن اعتماد به نفس نگذاری انسانی مستقل شود .
جامعه جنسیت زده از کودکی دختران را فلج میکند .بدون اینکه پاهایشان را بشکند کافی ست سری به اسباب بازی فروشی ها و لباس فروشی بخش دختران بزنید چگونه با توجه به معیارهایش دختران را فلج میکند .
یکی از نمونه های خوب برای این گفته من ٬ بازیهای کامپیوتری که مخصوص دختران است میباشد. بازی هایی که باید عروسکی را آرایش کنی یا آشپزی کنی یا خانه ای مرتب کنی . امروز یکی از این بازی ها در فیس بوک انجام دادم .یکی از شخصیت های کارتون Frozen از والت دیسنی که انیمیشن اش برخلاف انیمیشن های دیسنی ساختاری متفاوتی داشت و دختران در کارتون ملکه هایی کودنی نبودند که منتظر شاهزاده با اسب سفید بمانند . مرحله اول این شخصیت کارتونی با صورت پر از جوش و ملتهب و ابروهایی پُر مو منتظر است تا شما شروع کنید به درست کردن پوستش و ابرو برداشتن و در مرحله های دیگر باید آرایشش کنید برایش لباس انتخاب کنید . در بازی کسی که بازی را انجام میدهد هیچ آزادی عملی در انتخاب مراحل ندارد و باید هرآنچه که بازی میگوید را انجام دهد و دائما توضیح میدهد که الان نوبت مالیدن فلان ماسک است و اگر انجامش ندهی بازی به مرحله بعد نمیرود . در مرحله دیگری باید برایش لباس انتخاب کنی و آرایشش کنی . دختری با موهای بلوند بلند و مژه های ریمل زده و با پستان هایی برجسته و کمر باریکی که می گوید من الگو دختر مورد پسند جامعه هستم سعی کن شبیه من شوی. بازی در ۴ مرحله کامل میشود بدون اینکه برای انجام دادن بازی از ذهنتان استفاده کرده باشید . براحتی قوه فکر کردن و انتخاب کردن انسان از کار کردن بازداشته میشود. این بازیها شبیه همان راه های فلج کردن هستند نیاز نیست بهتان بگویند تو حق نداری انتخاب کنی و نمی‌توانی آنی باشی که خودت میخواهی آنها براحتی از طریق بازی میگویند عزیزم بهتر است تو فکر نکنی ما به جایت فکر میکنیم .
* در این مطلب قصد این نیست که زیبایی و زیبا دوست بودن رو نادرست بدونم .


12 Jul 08:26

از نسل عفت خانم تا نسل من

by زننویس

من و کاک  با هم ۴ سال و خرده ای دوست بودیم البته اگر اسمش رو بگذاریم دوستی ٬ من در شرق ایران و او در غرب ایران زندگی میکردیم  تنها راه ارتباطی اینترنت و تلفن بود در این ۴ سال و خرده ای  ۳ بار فقط از نزدیک هم رو دیدیم .جالب بود که هر دو تاکید داشتیم ماباید باهم ازدواج کنیم الان که فکر میکنم چقدر بچگانه به زندگی مشترک فکر میکردم . در این بین من بین ایران موندن و زندگی در شهرستان کوچکی در غرب کشور و مهاجرت ٬ مهاجرت را انتخاب کردم و به کاک  گفتم میروم اولین فرصت عقدت میکنم و تو را میبرم . ۳ ماه از رفتنم به ترکیه نگذشته بود که مشکلات آغاز شد نه اینکه قبلا بدون مشکل بودیم ولی شدیدتر شد . در یکی از بحث ها کاک  خیلی قاطع گفت  رفته ای آنجا هر شب بدنت را زیر یکی می اندازی باید برای من گواهی بکارت بفرستی تا مطمئن شم باکره ای . وقتی جمله اش تمام شد من جعبه باروتی در حال انفجار بودم و گفتم همین مانده است بروم دکتر بگویم انگشت بُکن ببین من بسته ام یا بازم تا آقا مطمئن شود من آکبند هستم .  همان روز عطای کاک  را به لقایش بخشیدم و رابطه را تمام کردم.دیروز ا گواهی بکارت عفت خانم رو در توییتر دیدم و یاد کاک افتادم . هنوز نسل عفت خانم های نگونبختی  که مجبورند لنگ هایشان را هوا کنند تا یکی بیابد تاییدکند که آکبند هستند وجود دارد . هنوز نرینه هایی مثل کاک هم هستند که می خواهند اولین کسی باشند که دخول می کنند .  خوشحالم که  از ۶۴ سال پیش تا حال هر چند امثال کاک ها و عفت خانم ها وجود دارند ولی نسل هم مثل من بوجود آمده است که حاضر  نیست برای مسائل خصوصی اش به کسی کاغذی یا تاییدیه ای بدهد.
CJkjDTPUcAArL-W.jpg-large


04 Jul 07:15

http://levazand.com/?p=7774

by لوا زند

گرفتار تکرارم.
یعنی خانه را که دوباره عوض کردم و حالا دو تا همخانه دارم. حیاط هم ندارد. هر روز سر ساعت همیشگی بیدار می‌شوم، سگ را راه می‌برم که بشاشد، بر می‌گردم. کار می‌کنم. اخبار می‌خوانم، کتاب می‌خوانم. رادیو گوش می‌دهم. باز سگ را می‌برم که راه برود. سالاد می‌خورم. می‌خوابم.
آخر هفته‌ها هم سعی می‌کنم بروم بیرون توی طبیعت بخوابم. البته کار من آنلاین و از خانه است. خیلی اول و آخر هفته ندارد. همین.

رک و راستش این است که بی عشقی کلافه‌ام کرده. دلم آدم تازه می‌خواهد که دلم را بلرزاند. اما این مستلزم این است که از خانه پایم را بگذارم بیرون و کسی را غیر از این توله سگ ببینم. منتها نه حالش است نه جانش. فقط آرزویش مانده. من هم که خیالباف.

01 Jun 16:50

آداب بی‌قراریِ حین سفر

by خانم كنار كارما
اردنی بود. خوش‌قیافه و خوش‌لهجه. همان‌موقع که فرم‌های پذیرش را پر می‌کردیم دیده بودمش که تورلیدر یک گروه بزرگ بود. وارد سالن صبحانه‌ی شلوغ که شد٬ چشم‌چشم کرد برای یک‌جای خالی. آمد و اجازه گرفت که سر میز ما بنشیند. من و مادرم بودیم و میز پنج‌نفره بود. پرسید اشکالی ندارد٬ مادرم گفت البته که نه. سیب برداشته بود و عسل. نمی‌توانم آدمی که کله‌ی صبح سیب می‌خورد را درک کنم. من پنیر برداشته بودم، سه‌جور با قوری چایی ِ لبالب و با ظرفم معاشقه می‌کردم. چایی تعارفش کردم و خواست و صندلی مادرم که قصد کرد بلند شود را برایش عقب کشید. مادر از پشت سر ابرویی بالا برد که یعنی آفرین. بعداز این‌همه سال حشرونشر کاملا منتظر بودم از حجاب بپرسد یا وضعیت ایران ازبس بای‌دیفالت عادت کرده‌ایم به این سوالات مزخرف. چیزی نپرسید. عوضش رفت و یک‌عسل کوچک دیگر آورد و با سیب و چای، معجونی درست کرد که بهشتی بود. باقی زمان صبحانه به حرف‌زدن از نوشیدنی‌ها گذشت. من برایش از مخلوطی شبیه این ولی با آلبالو گفتم. خوشم بود رسما. بعداز مدت‌ها با غریبه‌ای سر میز نشسته بودم که نه از نوشته‌هایش حرف می‌زد، نه از آخرین کتابی که خوانده و نه از فیلم‌های مورد علاقه زندگی‌اش. خیلی‌وقت است آلرژی پیدا کرده‌ام به گفتگوهای فرهنگی-کافه‌ای. همان معدود دفعاتی هم که با کسی سرمیزی رفته‌ام بحث که به فلان کتاب و نقد فلان فیلم روی پرده و ال‌باقی رسیده٬ دلم می‌خواسته از نزدیک‌ترین پنجره بیرون بپرم. اسمش عامی‌شدن یا هرچه هست٬ این‌که بهترین فیلم و کتابی که اخیرا دیده‌ام چه بوده را فقط توی تحریریه و مصاحبه درک می‌کنم نه سر میز نهار و شام و چایی. همین آلرژی٬ حالا شده نقطه‌ی فاتحه‌ی شروع دوستی. بله موجود مزخرفی که منم لابد ترجیح می‌دهم در مجله و انتشاراتی و نشست ادبی در این موارد حرف بزنم و نه وقتی کیک پنیر گاز می‌زنم و نسکافه هورت می‌کشم.

بلند شدیم که برویم٬ رسما سرحال بودم. دست دادیم و گفتم چه صبحانه‌مان شبیه دیت بود. خندید و خداحافظی کرد. عصر که از پیاده‌روی برگشتیم، تور رفته بود و کارتش را امانت گذاشته بود در پذیرش. چندروز بعدش جایی دیگر٬ روی ارتفاع٬ هوا بارانی و خوش بود؛ چندبار چای سیب‌وعسل درست کردم٬ بدنم را کش‌و‌قوس دادم و یک‌عصر کارت را به آب دریاچه سپردم. 
01 May 18:35

http://levazand.com/?p=7597

by لوا زند

این جمله را چطور باید نوشت؟ دلم می‌خواهد یک ایمیل شخصی دریافت کنم؟ دلم می‌خواهد یک ایمیل غیر کاری به دستم برسد؟ خیلی وقت است دلم می‌خواهد یک ایمیل بهم برسد که با «سلام لوا» شروع شود؟ دریافت کنم خیلی فعل رسمی است برای آن چیزی که دلم هوسش را کرده. اما آدم ایمیل را دریافت می‌کند. دلم می‌خواهد در بین همه این آدرس‌ها، یکی چیزی باشد، یک علامت یکی باشد و وقتی رویش کلیک می‌کنم یکی نوشته باشد سلام.
من خودم آدم نوشتن نامه‌‌ام. تکست و چت نه. نامه. یعنی آنها هم آره. اما وقتی کسی هست، وقتی کسی خاص هست توی زندگی‌ام، دلم می‌خواهد برایش نامه بنویسم. حتی اگر شده یک خط. گاهی هم صفحه‌ها. حتی اگر همان‌ها باشد که آدم توی چت و تکست و پشت تلفن می‌گوید. اما نامه که می شود یک چیز دیگر می‌شود. انگار آدم برایش وقت بیشتری گذاشته. انگار آدم پخته اش. ممکن است همان باشد که توی گلفروشی هستم و تو برایم این را انتخاب می‌کردی. اما وقتی همین ایمیل می‌شود با تکست فرق دارد. نمی‌دانم چرا. اما فرق می‌کند.
حالا مدتهاست کسی نیست که برایش نامه بنویسم. کسی هم برایم چیزی نمی‌نویسد که با سلام شروع شود.

*آن اتاق را در اوکلند اجاره کردم. پنج شنبه از این جا می‌روم.

04 Dec 11:17

ستارهء نازنین صبح

by amirhosein
اسمش روجا بود. در مازندرانی یعنی ستارهء صبح. صورت گرد سپیدی داشت و من نخستین فرزند تنها دخترش بودم. دلم می‌خواهد که فکر کنم جور دیگری دوستم می‌داشت-  آدم است دیگر مدام نیاز دارد حس کند کسی هست که جور دیگری دوستش می‌دارد- فارسی را سخت حرف می‌زد و سواد هم نداشت. به جایش تا دلتان بخواهد قلب داشت و قلبش پر از مهربانی بود. پدربزرگم کنار شماره‌های تلفن را برایش علامت زده بود. یک‌خط، دو خط، سه خط و چهار خط که به ترتیب بداند باید کدام شماره‌ها را بگیرد تا زنگ بزند خانهء ما. حوالی ده صبح منتظر تلفنش بودیم. با آن صدای حناگون می‌گفت « امیر وچه» و من عشرت می‌کردم که سربسرش بگذارم تا رضایت دهم و گوشی را بدهم به مادر. فکر کن روزگاری بود که صبح به صبح ساعت ده کسی با مهربانی، باعشق حالت را می‌پرسید. بچه بودم من که رفت و قدرش را انقدر که باید نمی‌دانستم . نمی‌دانستم آن صدای صبحگاهی پرملاطفت چطور می‌تواند روزت را بسازد. نمی‌فهمیدم  بودن کسی که دوستت دارد بی‌هیچ تمنایی چه برکتی است- آدم است دیگر، هیچ‌وقت قدر چیزهایی که دارد را نمی‌داند، مگر در غیبت‌شان.
وقتی که رفت آنقدر بزرگ بودم که مرگ را و فقدان را بفهمم دیگر. برکت هم با او انگار از میان ما رفت. چند سال بعد پدر بزرگم ، بعد دایی کوچکتر، بعد دایی میانی که نفسم بود. انگار تازه فهمیده بودیم حضور روجا و بودنش چطور مرگ و پراکندگی را دور نگه‌داشته بود از خانه‌هایمان. به خاطرش می‌آورم با زلف‌های حنا بسته، پوست روشن، تن معطر بی‌عطر؛ که حضورش، غیاب رنج بود... در رویاهایم گاهی دختری دارم مهربان، شیرین و اسمش روجا است
25 Nov 16:57

تنهایی کویری ما

by amirhosein
 تنهایی کویری ما آسان نیست
دستت در آستانه پیوستن می‌لرزد
زنهار
تنهایی کویری ما آسان نیست

1- گاهی توضیحش سخت است. شرح اینکه به آدم‌های عزیزت بگویی ببین من الان در دسترس نیستم. که اگر الان نمی‌خواهم دیداری باشد، یا حضوری یا گفتگویی؛ از سر بی‌اهمیت بودن تو نیست فقط به این خاطر است که من در این لحظهء اکنون تاب تحمل دیگری را ندارم، حالا آن دیگری هر چه که می‌خواهد عزیز باشد.
2- دوستانم اسمم را گذاشته بودند شلمان. به جدی و شوخی می‌گفتند زنگ خوابش که می‌خورد باید برود خانه بخوابد. یا خوش‌ذوق‌ترشان یکبار که داشتم زودهنگام مجلس مهمانی را ترک می‌کردم از من پرسید «مگه سیندرلایی و ساعت که دوازده بشه ماشینت میشه کدو حلوایی؟». توضیحش سخت است که بگویی حضور در جمع خسته‌ام می‌کند رمقم را می‌برد. من غلام خانه‌های خلوتم انگار. دشوار است بگویی نمی‌روم که بخوابم؛ می‌روم که تنها باشم
3- بابت این تنهایی هزینه می‌دهی. از بچگی شنیده‌ام که آدم به دوری و معاشرت نمی‌کنی و در بزرگسالی هم بارها حضور در جمع‌های دلنشینی از کفم رفته چون تطبیق با زمان و شکل حضور برایم سخت بوده و ترجمهء رفتارم شده این که نمی‌خواهم با شما یا در مهمانی شما باشم... من همهء اینها را به جان پذیرفته‌ام، بخش اجتناب‌ناپذیر هزینه‌ای است که برای خودم بودن می‌پردازم که این تنها بودن گاهی از نان شب برای من واجب‌تر است
4- می‌توانم بنشینم خودم را تحلیل کنم که چه شد که این شد. که کودک درون‌گرا چگونه با جراحت‌های از پی‌هم، پناه برد به کنج خلوتش، می‌توانم همه و همه را تحلیل کنم اما راستش نه می‌توانم و نه می‌خواهم خودم را تغییر دهم. آن ساعات خلوت شبانه پس از یک روز پرهیاهو، برکت زندگی منند. من اصلا برای این برکت زنده‌ام، کار می‌کنم برای آن دو، سه ساعت؛ که با خیال آسوده بنشینم به خواندن، دیدن، نوشتن و شنیدن... و شوربختانه اینها اموری نیست که آدمی مثل من بتواند جمعی انجام دهد. 
5- عزیزترین آدم‌هایم، کسانی بوده‌اند که من کنارشان مجال داشته‌ام تنها باشم. که می‌دانند تا چه حد عزیزند برای من، که به بودن و حضورشان احتیاج دارم، که هرچند گوشه‌گرفته‌ام اما همان نگاه گهگاه یا لمس دست هرازچندگاهی؛ چه دلم را خوش کرده و وقتم را امن

تنهایی کویری ما
این راستای نور و غرور، این گشادگی عریان
آسان نیست*
* اسماعیل خویی- تنهایی کویری ما آسان نیست
http://www.avayeazad.com/esmail_khoii/bar_bame_gerdbad/24.htm
15 Nov 16:20

جنسیت تحمیلی

by زننویس

 

کافی است ساعتی را در مغازه اسباب بازی فروشی بگذرانید حالتان از اجبارها و تحمیل هایی که بر روی کودکان است بهم میخورد . جامعه جنسیت زده براساس آنچه که میخواهد دختران و پسران را تربیت می کند بدون آنکه آنها بفهمند چه خبر است . دختران در حالی که می آموزند کمر باریک با پستان های بر آمده بزرگ با موهایی لخت و بلوند باشند غرق در رنگ های صورتی آموزش حمام دادن کودک ٬دستشویی بردن نوزاد و پوشک عوض کردن می آموزند بدون آنکه بدانند برای آینده تحمیل شده آموزش می بینند . پسران درحالی که رویاهاشان سپایدرمَن شدن است با پیچ ها و انبرها خاکستری ور می روندو خانه های لگویی می سازندبرای فردایشان را آماده می شوند باید به گفته سیمون دوبوار ایمان آورد که می گوید زنان ٬زن زاده نمی شوند بلکه زن میشوند . این کودکان معصوم بدون جنسیت به دنیا می آیند این جامعه نکبت به آنها هرآنچه میخواهد میچسباند و بعد می گوید ببینید این دختر ذاتا مادر است این پسر ذاتا سرباز است .10636282_10202523972134932_3874105484808128484_n

13 Nov 17:02

از چه کسی بپرسم، دل خوش سیری چند؟

by حسین وی

صاحب خشک‌شویی با ذوق دستش را تکان‌تکان می‌دهد و می‌گوید «می‌دونم، می‌دونم…» و نامم را بی آن که بر زبان بیاورم روی برچسبِ لباس‌ها می‌نویسد. یعنی که – خوشحال باش – سال‌های سال است می‌شناسمت و می‌دانم که «مال»ِ این محلی و مشتری مایی و فقط این‌جا می‌آیی. مثل مردِ بقال که دیگر از من نمی‌پرسد چند من خربزه می‌خواهی؛ خودش می‌کشد و به دستم می‌دهد؛ چون سال‌هاست می‌شناسدم و می‌داند که مالِ این محل هستم و آخرین بار چه‌قدر از چی خریده‌ام و حالا در یخچال چه دارم. مثلِ همه‌ی خیابان‌ها و کوچه‌های آشنا که می‌شناسم‌شان چون مالِ این محل هستم و سال‌هاست هر روز ازشان گذشته‌ام.

بلی. «عادت» به همین سادگی پابندت می‌شود، جاگیرت می‌کند و تو را به مالکیت خودش درمی‌آورد. سال‌های سال.

.

22 Aug 06:33

چسب نفرت

by amirhosein
یکی‌مان هم باید بردارد وقتی، از نفرت بنویسد که چطور مانند چسب تو را متصل نگه می‌دارد به آنکه از او متنفری؛ انگار که مانند دوال‌پا سوار توست و نفرت مانع از این می‌شود که پیاده‌اش کنی... یادم هست در کتاب جنگ آخرالزمان، یوسا برای‌مان تعریف می‌کند از مردی که به زنی تجاوز کرده؛ زن تمام برزیل را همراهش می‌رود، در بیماری از او مراقبت می‌کند، به هنگام خطر سپر بلایش می‌شود و وقتی متجاوز می‌پرسد چرا؟ زن جواب می‌دهد چون کشتن تو حق شوهر من است و تو باید تا آن روز زنده بمانی
می‌بینی؟ نفرت گاهی کاری می‌کند با تو که دلت بخواهد آنکه از او متنفری سالم باشد، زنده بماند، علیل نشود تا به وقت انتقام... و در تمام این روزها تو اسیر اویی، اسیر نفرت...نفرتی که گاهی حتا از عشق هم چسب قدرتمندتری است و چنان تو را پیوند می‌دهد  با سوژهء نفرتت که انگار معشوق هزاران سالهء توست
بعد تو می‌دانی این سیکل معیوب است، می‌فهمی که چیزی درست نیست، درک می‌کنی که اسیر شده‌ای اما نفرت آب شور است. خشم تشنه‌ات کرده و تو با آب شور در تکاپوی فرونشاندن عطشی... کار نمی‌کند، می‌دانی اما درد امانت نمی‌دهد که نفرت را رها  رها کنی، که رها کردنش انگار به مانند پذیرفتن شکست است... کسی به تو تجاوز کرده و تو هرگز فرصتی برای دادخواهی برای عدالت نداری . که آنکه نفرتت را به سویش نشانه رفته‌ای انگار یکبار برای همیشه مغلوبت کرده بی هیچ تاوانی
نفرت چسب قوی‌تری از عشق است و این شاید تلخ‌ترین راز زندگی است
01 Aug 13:23

از زخم‌ها

by خانم كنار كارما
مرداد یک‌سالی و فروردین سالی‌دیگر من دونفر عزیز را ازدست دادم؛ یکی را به‌جبر روزگار و دیگری را به‌اختیار. تاریخ این دوروز تا اینجا غم‌بارترین‌های تقویم زندگی من‌اند. در هردو «شبی خوابیدم و بامدادان هفتادساله برخاستم». مدت‌ها بعداز برخاستن هم روح بودم. جا‌به‌جا می‌شدم و مولکول‌هایی درهوا به‌دنبالم تکان می‌خورد. دم و بازدمم نسبت برابر نداشت. سرترالین خوردم٬ تراپی شدم٬ توبیخ دیدم و بالاخره گذشت؛ «ولیک به‌خون جگر» گذشت. درهردوی این تاریخ‌ها تنهایی مطلق را تجربه کردم. تنهایی مطلق عبارت است از شرایطی که در آن یک‌نفر هم از لیستت نمی‌تواند یا نمی‌خواهد یا وجود ندارد که زیر بغل‌ات را بگیرد. این دوتاریخ مرا عوض کردند. یادم دادند که آدم‌های نازنین زندگی همیشگی نیستند که به‌شان بنازی و پشت‌ات مدام گرم باشد. نشانم دادند که یک‌روز بلند می‌شوی٬ می‌بینی خودت هستی و جفت گوش‌هایت. از آن تاریخ به‌بعد من عوض شدم. حالا صبح‌به‌صبح که بیدار می‌شوم٬ خوشحالم که دوتا زانوی سالم دارم که دستم رویشان باشد. خوشحالم که زندگی در دنیای واقعی را یاد گرفتم. احساسات برایم محترم است٬ خواهد بود ولی زیاد رویش حساب نمی‌کنم. سانتی‌مانتالیسم خسته‌ام می‌کند٬ رمانس‌های غلیظ هم. نوشته‌های احساساتی و هیجانی سابق خودم را هم اگر بخوانم٬ عق می‌زنم. پری‌دریایی‌بودن و شاهزاده تک‌سوار قصه‌ها را گذاشته‌ام لای کتاب‌ها که بعدا اگر بچه پنج‌ساله داشتم برایش بخوانم. یادگرفتم «آخرین سنگر» خودم هستم و هیچ «نجات‌دهنده‌ای» در هیچ «گوری» نخوابیده است. خوشحالم که این هستم؟ بله. فضیلت قلمدادش می‌کنم؟ ابدا. توصیه‌اش می‌کنم؟ خیر.

یک‌چیزی نوشته بودم درجایی با این مضمون که درمورد غزه این‌قدر «نوحه‌نگاری» نکنید. منظورم هم دقیقا و صرفا سیل عظیم نوشته‌های آبغوره‌ای٬ سانتیمانتال و گاها پراز اطلاعات غلط بود. منظورم این بود که در حمایت از غزه اگر می‌خواهید بنویسید درست و مدلل و تروتمیز بنویسید که دربلندمدت یک حداقلی از تاثیر را داشته باشد. مقصود از نوشته هم ردِ آبکی‌نویسی بود نه ردِ واقعیت دردآور کشتار فلسطینی‌ها. امروز دیدم یکی مسیج زده بوده که تاحالا کسی را ازدست داده‌ای که این‌قدر راحت از غزه می‌نویسی؟ ازقضا امروز تاریخ غم‌بار مردادی من است. خواستم برایش همین را بنویسم٬ پشیمان شدم. نوشتم نه٬ ازدست نداده‌ام. دیدم لزومی ندارد آدم همه زندگی‌اش٬ دلیل همه‌ی دوست‌داشتن‌ها و دوست‌نداشتن‌هایش را برای دیگران توضیح بدهد. جهان سنگین نمی‌شود اگر درکنار همه‌ی آدم‌های مهربانِ سرشار از احساساتِ بروزدهنده‌٬ چندتایی هم ملکه‌ی برفی٬ یخیِ خشنِ بی‌احساسِ بد (لابد) داشته باشد.

13 Jul 07:10

از روزها

by خانم كنار كارما
دل‌خورم٬ رنجورم٬ بی‌حوصله‌ام. دیوانگی تابستانی‌ام عود کرده. گیر می‌دهم٬ عصبانی می‌شوم٬ عصبانی می‌کنم. رکورد شنای خودم را هم دیگر نمی‌توانم بزنم. بدنم افت کرده. کتف چپم باز قفل می‌کند و هوارم بلند می‌شود. چیزی نمی‌توانم بخورم. با شروع گرما٬ تهوع دارم. رفت‌و‌آمدهای هرروزه به ارشاد دیوانه‌ترم می‌کند؛ روزه‌اند و حوصله‌ی غرهای من را ندارند٬ خسته‌ام و کم‌کاری‌های آن‌ها را نمی‌فهمم. روزهای بلند تابستانی لعنتی نورش از سر من زیاد است. سخاوت‌اش فراری‌ام می‌دهد. «من غلام خانه‌های روشن» نیستم. سخاوت هرچیز که از حدش بگذرد فراری‌ام می‌دهد. خورشید فراری‌ام می‌دهد٬ ارتباط طولانی فراری‌ام می‌دهد٬ زن‌های قربان‌صدقه‌بروی فیس‌بوک فراری‌ام می‌دهند. من که هرچه بخواهم خودم برایش می‌دوم٬ خودم توی صورت طرف زل می‌زنم و می‌گیرم٬ خودم سرچ می‌کنم٬ وقتی کسی یا چیزی همه‌ی محبت‌اش را ازروی نسخه٬ توی سینی جلویم بگذارد یا به اجبار٬ توی حلقم بریزد دیوانه‌ می‌‌شوم. شبکه‌های اجتماعی را برای همین با چشم تنگ نگاه می‌کنم؛ سرشار از عشق و رنگ و دوستی و خوشی و مهربانی و زیبایی و مانکنی و خوشبختی دائمی هستند که آدمیزاد وحشت می‌کند. احساسات دمِ دست فوری‌شان مناسب حال من نیست. من بلد نیستم مدام فدای کسی بشوم. من به‌شکل غم‌انگیزی نهایتا آدم دونقطه یک‌ستاره‌ام. اجتماع زیاد آدم دونقطه یک‌ستاره را دوست ندارد. موجود انسانی از یک‌سنی به‌بعد٬ به‌حال خودش٬ به‌غریزه‌اش عجیب واقف است و من که می‌دانم توجه بسته‌بندی‌شده‌ی مدام چه خالی و دهان‌پرکن است٬ زودتر به‌هلاکت‌ می‌‌رسم.

نیمه‌شب از تشنگی بیدار می‌شوم. صدای تنفس آرامش را می‌شنوم. می‌روم سمت آشپزخانه. جلوی یخچال پایم به چیزی چسبناک می‌چسبد. برق را روشن می‌کنم. قطرات ظرف فالوده‌اش است که لابد چکیده روی زمین. می‌روم سمت کشوها. دستمالی برمی‌دارم که لکه‌ها را پاک کنم. کلافه‌ام. لکه را پاک نمی‌کنم. دستمال را می‌گذارم توی ظرفشویی و می‌روم سمت لباس‌‌‌ها. سه‌ صبح به‌وقت تهران٬ کیف و کلیدم را برمی‌دارم و قوزکرده برمی‌گردم به غار خیابان بالایی.
توی سنگکی سر خیابان هم را می‌بینیم. می‌پرسد بهتری توی غار؟ می‌گویم بهترم و نمی‌دانم چرا یک‌هو٬ خل شده‌ام. می‌گوید خب تو این‌طوری هستی دیگر٬ خل. رم می‌کنی و می‌روی و ده‌روز بعد سروکله‌ات پیدا می‌شود. مشکلی نیست.

عکس دخترکوچولوی الف را تماشا می‌کنم و زیرش می‌نویسم چه شبیه عمویش شده. چهل‌دقیقه‌ی بعد ب توی مسیج‌دانی می‌نویسد: دونقطه یک ستاره.
07 Jul 08:33

http://seaoffog.blogfa.com/post-766.aspx

by seaoffog



عاطفه‌هایِ من سبک‌سر اما سنگين‌پای اند، دير از راه می‌رسند و دير می‌روند. با جان‌کندن، با همه‌گونه عذاب و آزار و شکنجه، از راه می‌رسند و با جان‌کندن، با همه‌گونه عذاب و آزار و شکنجه، می‌روند. اين ميان اشتياقِ من «شاخه‌گلي ست روييده در ميانه‌یِ دو مغاک». وقتي که دوست‌ام داشتی، وقتي می‌خواستی که دوست‌ات بدارم، هنوز دوست‌ات نداشتم يا مطمئن نبودم که دوست‌ات دارم و حالا که جان کنده ام، همه‌گونه عذاب و آزار و شکنجه را به جان خريده ام و سرانجام دوست‌ات دارم، ديگر دوست‌ام نداری و می‌گويی نبايد دوست‌ات بدارم. شگفتا. نه از تو. که از اشتياقِ هميشه نابه‌هنگامِ من. باشد. دوست‌ات نمی‌دارم. اشتياقِ من دير می‌رود، با همه‌گونه عذاب و آزار و شکنجه، اما می‌رود. «تا به حال هزار تا عروس فوت کرده و باد ما رو با خودش برده.» تو هم عروسِ هزارويکم، شهرزادِ قصه‌گویِ پيش‌ترهایِ من. من اما فقط بازی‌ام را می‌کنم. من فقط بازی‌ام را می‌کنم.
  

06 Jul 11:31

http://levazand.com/?p=6169

by لوا زند

اتفاق تازه می‌خواهم. کاش بیافتد. دلم عاشقیت با سقوط آزاد می‌خواهد. نمی‌شود دنبالش گشت. باید بیاید. باید بیافتد.

23 Jun 13:19

خِرِچ

by Madian Vahshi
بعضی وقتها فقط یک جمله می تواند تمام ایمان تو را به یک رابطه یا یک دوست ، از بیخ و بن متلاشی کند. گاهی فقط همین یک جمله می تواند به تو بفهماند جای اشتباهی ایستاده ای و داری زور بیخود می زنی. می فهمی تمام آن رابطه مثل یک برگ خشک بوده  که دیگر جایی روی درخت ندارد، بعد یک لحظه سکوت می کنی و صبر می کنی حرفهایش تمام شود ، و تو همچنان به آن جمله عمیقن فکر می کنی و ناگهان رابطه ای که برایت با ارزش بود مثل همان برگ خشک از وجودت جدا می شود، جلوی چشمت چرخ می خورد چرخ می خورد و صاف می افتد جلوی پایت. بعد همانطور که به همان جمله فکر می کنی پایت را بلند می کنی می گذاری روی برگ و خِرِچ‌!!!

22 May 16:05

خداحافظ نگو

by sabidoou

ميشه انقدر آهنگ ها رو تند و تند عوض نكنى؟ يكى يكى گوش ميديم ديگه. راستى امروز صبح ژوستين رو ديدم. حال و احوال كرديم. تا پرسيدم چطورى شروع كرد به تعريف كردن. تازه از مارسى برگشته بود. به قول خودش انقدر مهمونى و پارتى رفته كه ديگه تا آخر سال نيازى به رقص و آواز نداره. امروز تعريف مى كرد كه چطور تو مهمونى دوست پسر سابقش رو ديده، كه چقدر جفتشون جا خوردن از اين اتفاق. بعدم رفتن يه گوشه و كلى ياد گذشته كردن. مى گفت جالبه كه وقتى بعد از مدت ها به دعواها و اختلاف ها فكر ميكنى و ازشون حرف ميزنى باورت نميشه كه اين تو بودى كه اون رفتارها رو كردى يا اون حرف ها رو زدى يا چميدونم اون عكس العمل ها رو نشون دادى. به شوخى بهش گفتم دوباره دعواتون نشد؟ با خنده گفت نه بابا، دعواها مال وقتى بود كه هنوز جدا نشده بوديم، مال وقتى كه همه چى مهم تر بود. پرسيدم يعنى الان ديگه مهم نيست؟ گفت چرا، ولى يه جور ديگه، يه شكل عاقلانه تر، با وقار تر، آدم بزرگ ميشه ديگه. انگار كه تا از دست ندى بزرگ نميشى. وقتى ژوستين اين حرف ها رو زد ياد كانتن افتادم. اونم مى گفت پدر و مادرش بعد چهارده سال جدايى، هنوزم گاهى با هم قرار كافه و نوشيدنى ميذارن.
ميدونى خيلى واسم عجيبه. شايد چون من از جايى ميام كه مردمش اصرار به فراموش كردن دارن. اصرار به اين كه اشتباه كردن، كه فريب خوردن. وقتى هم كه نميتونن فراموش كنن ميشن مجسمه ى ناتوانى و افسردگى. ولى انگار مردم اين طرف دنيا به سرهم كردن يه سرگذشت تلخ اصرارى ندارن. انگار باور كردن كه يه روز تصميم به وصال گرفتن و خنديدن، يه روز هم تصميم به جدايى گرفتن و گريه كردن. خنده ش شيرين بود و گريه ش تلخ، همين. ميدونى؟ آدم هاى اينور دنيا انكار گذشته نميكنن و ساده دشمن نميشن. ولى ما… معلوم نيست چه مرگمونه.
اصلاً حواست با من هست؟ لااقل بزن اون آهنگه، چى بود اسمش؟ همون كه ميگفت خداحافظ نگو وقتى هنوزم ميشه برگردى. آره، بزن همون.

20140521-002119-1279088.jpg


12 May 19:34

من ترانه، کلی سن دارم.

by آیدا-پیاده

این نوشته را برای مجله ۲۴ نوشته بودم که چاپ شد و با اجازه خودشان اینجا هم می‌گذارم.

من ترانه، کلی سن دارم.

دوره ما خیلی‌ها می‌خواستند بزرگ که شدند بتمن بشوند یا سیندرلا. من چون از ابتدا  بر تاثیر جبرجغرافیایی و عوارض کارمند زادگی ایمان داشتم، می‌دانستم فوقش بتونم خانم توسلی بشوم در اجاره نشینها.خانم توسلی شدن برایم یک کابوس بود ولی  انتخاب بهتری نداشتم برای شدن، حداقل شوهرش کتابخوان بود. در سینمای آنروزها نقش زنها یا خیلی معصوم و مطیع سرنوشت بود مثل لیلای لیلا ، یا خیلی عصیانگر و طاغی مثل سیما ریاحی شوکران  یا مستاصل و بیچاره مثل سیمین هنرپیشه . هیچکدام را دوست نداشتم، چاره‌ای نداشتم که یا خانم توسلی بشوم یا در بهترین حالت همسر امین تارخ در فیلم مادر. همان که رابطه نوارکاستی با شوهرش داشت. نمی‌دانم کجا از سرنوشتم سرپیچی کردم و مسیرم عوض شد که هیچکدام نشدم. نه تنها هیچ شخصیت سینمایی شیک، دهن باز یا مستبدی نشدم بلکه در انتها به شکل ترانه در من ترانه پانزده سال دارم از پیله درآمدم البته با کمی اختلاف سن و شاید برای چند دقیقه.

« خب منم می‌خواستم خانواده داشته باشم. مثل همه. خانواده من از من شروع میشه.» مادرشدم.

سینما تشویقم کرد. به من یاد داد شناسنامه گرفتن آسانتر از آن چیزیست که ما فکرش را می‌کنیم. یکبار برای همیشه تصمیم گرفتم فیلمی را باور کنم و ببینم به تقلید از ترانه فیلم مرز دست تنها رفتنها تا کجاست.تجربه‌ شخصی خودم را به جهان بی‌نقص شما تعمیم نمی‌دهم ولی من را فردای صبح زایمان تنها گذاشتند در اتاقی و رفتند. نمی‌دانم نیم ساعت رفتند یا ساعتها چون آدم در آن حال ساعت دستش نمی‌بندد . لابد فکر کردند این که زایید دیگه چیکار می‌تونه داشته باشه؟‌ پرستار، دکتر و همراه هرکدام جایی رفتند. یکی سر مریض دیگر، یکی رفت تا وقتی سرمم تمام شد برگردد و یکی هم رفت دوش بگیرد. من مانده بودم بودم بین کلی پرده که تخت من را جدا می‌کرد از تخت زنهای دیگرو نوزادان دیگر. خواب بودم که بچه گریه کرد. عادت نداشتم به صدای گریه، هنوز یادم می‌آید که فکر کردم خواب می‌بینم  یا به من چه؟ صدای گریه‌اش بلند بود. بچه را دلمه کرده بودند و به نظرم کمی غریبه بود. من هیچوقت بغلش نکرده بودم. بدنیا که آمد گذاشتنش توی بغلم و بعد زود برش داشتند. زنگ را زدم و همزمان کسی را صدا کردم ولی در بخش زایمان چنان صداهای از حنجره انسانها و نوزدان درمی‌آید که چیزی که به جایی نرسد فریاد یک مادر معمولی است که خطری هم تهدیدش نمی‌کند.فکر کردم باید بچه‌ را بغل کنم. در فیلم دیده بودم که مادری یک غریزه است، ترانه ۱۵ ساله به محض خروج از بیمارستان مادر شد ولی یا باز سینما جلوه ویژه نشانم داده بود یا من استثنا بودم. بچه‌ خودم هیچ فرقی نداشت با بچه مردم که همیشه مطمئن بودم اگر یکیشان را بغلش کنم یا گردنشان را می‌شکنم یا بچه را ول خواهم کرد روی زمین. اینجوری نیست که تا بچه آدم بدنیا می‌آید آدم ناگهان یک مادر اساسی می‌شود. آخرش هم نفهمیدم در فیلم صدرعاملی چطور ترانه  نوجوان انقدر خوب و مسلط شد به بچه داری به محض مرخص شدن از بیمارستان. من همان ابلهی بودم که بودم، با این فرق که سرم هم دستم بود و مثل پنگوئن هم راه می‌رفتم. این سرم دستم هم باعث شده بود حس کنم عاجزترم. گریه بچه خیلی عذابم می‌داد ولی ترجیح می‌دادم که گریه کند تا پرت شود کف زمین مرمری اتاق. نگاهش کردم. فکر کردم ای‌داد من بی‌عرضه دیگه تا ابد مادر این طفلکم  یعنی؟ بچه را بغل کردم. از ترس انداختنش انقدر دستها و شانه‌هایم را سفت گرفته بودم که ممکن بود همانطور خشک شوم و تا آخر عمر شکل مجسمه میدان محسنی سابق باقی بمانم. من سی ساله از درعمل از نوجوان پانزده ساله فیلم عاجزتر بودم. با بچه حرف زدم. این را هم از ترانه یاد گرفته بودم. جواب نداد.خون از کنار سوزن سرمم زده بود بیرون و فکر می‌کردم با بی‌توجهی به سوزنی که دارد کشیده می‌شود دارم مادرانگی را به کمال می‌رسانم. احتمالا کل این گریه و زاری  و حماسه من دو دقیقه طول کشیده بود ولی حال مادری را داشتم که بچه‌اش را روی سرگرفته و عرض کارون را زیر خمپاره شنا کرده است، انقدر که خسته بودم و عاجز. دوباره شروع کردم با بچه حرف زدن، ظاهرا من دربرابر فرزندم هم جز کلمات چیزی برای عرضه کردن ندارم. برایش گفتم من مادرش هستم. فکر نکنید مثل فیلمها آرام شد. جدی گاهی فکر می‌کنم روراست ترین قسمت سینما جنگ ستارگانش است سینما کلا در زمینه بارداری و وضع حمل به جامعه بشری خیانت کرده است. فقط همین فیلم آقای صدرعاملی تاحدودی در به تصویر کشیدن زن باردار صادق بود که او هم در نقش ناگهان مادر شدن ترانه کمی عملی تخیلی رفتار کرده بود. بچه بلافاصله بعد از بدنیا آمدن مادرش را مادر نمی‌کند. آدم وقت لازم دارد که به بچه‌اش هم عادت کند و در زندگی خانوادگی معمولا باتجربه‌ترها کمک می‌کنند تا تو عادت کنی و یارو تلف نشود. بزرگتری نبود، مادرم چیزهایی پای تلفن برایم گفته بود و پدرم نه از پشت میله‌ها، که پنجره اسکایپ گفته بود نصیحتی ندارم، هرکاری می‌کن بکن ولی زندگی کن. شاد باش. با اینکه قول داده بودم شاد باشم بازهم بغل کردن کودکی این همه عاجز برای من که حس می‌کردم هیچکس را ندارم صحنه تراژیکی را ایجاد کرده بود.انگار که جلو دوربین باشم، چشمی تر کردم و برایش توضیح دادم که ما بی‌هیچ گذشته‌ای نقطه صفر یک خانواده هستیم و کاش انقدر گریه نکند و کمی من را با تمام ندانم کاری‌هایم تحمل کند تا جا بیافتم. دربرابر حقیقت تلخی که دربدو ورود برایش گفتم جیغ خوبی زد، آنقدر که پرستار آمد و بچه را از من گرفت. آنروز چیزی برای خندیدن پیدا نکردم فقط سعی کردم به این حقیقت لوس بخندم که وقتی من سی و پنج ساله بشوم، او پنج ساله است.

09 Apr 15:39

اگر باقی را بفهمد تمام اتوبانهای شهرش را پیاده گز خواهد کرد.

by آیدا-پیاده

به مادرم هرچیزی را می‌شود گفت. هرچیزی را هم که فکر کنم نمی‌شود احتمالا خودم توانایی باصدای بلند در موردش حرف زدن را ندارم. همیشه آن لحظه‌ی آرام است که تو منتظری بنا بر دستورالعمل مادران جهان از کوره دربرود. خط قرمزهایش حتی از تصور من هم خیلی آنطرفتر است در این حد که گاهی فکر می‌کنم ندارد. انقدر خط قرمز ندارد که همه این سالها با اینهمه یورتمه‌ای که به هرطرف رفته‌ام فقط یکبار خط قرمزش را رد کرده‌ام و دقیقا جایی رد کردم که فکر نمی کردم اصلا برایش مهم باشد.حرفم که تمام شد، انقدر عصبانی شد که وسط اتوبان نیایش، نرسیده به سئول گفت بزن کنار من پیاده می‌شم. قبلش فقط از من پرسیده بود حالا که الف یک دوست دختر تازه هم دارد و اینجور که من حس کرده‌ام این مساله دارد ناراحتت می‌کند می‌خواهی چکار کنی؟ گفتم صبر می‌کنم تا یکی از مارا انتخاب کند. گفت نمی‌تونم تحملت کنم، لطفا نگه دار. مثل فیلمهای سینمایی زدم کنار و پیاده شد.مادرم در آینه ماشین من کوچک و کوچکتر شد و رفت. از دستم عصبانی بود چون معتقد بود دارم غرورم را عمدی زیر پا می‌گذارم. خط قرمز مادرم تحقیر نشدن من بود و این یکی از آخرین چیزهایی بود که فکر می‌کردم بتواند اینهمه عصبانیش کند. ظاهرا برایش مهم نیست من چه غلطی می‌کنم ولی خیلی برایش مهم است که هرکاری می‌کنم در راستای تقویت خودم بکنم، نه در راستای تحقیر و آنقدر اغراق شده پایمال نشدن غرور من برایش مهم است که از ماشینم پیاده می‌شود چون نمی‌تواند کسی که مرا تحقیر کرده تحمل کند و آن دفعه دست برقضا تحقیر کننده هم خود من بودم.
به مادرم گفتم من عاشق آن شهرم اگر بتوانم سالی هزاربار می‌روم. گفت چطور قهوه و غذا سفارش می‌دهی وقتی زبانشان را بلد نیستی؟ گفتم با ایما و اشاره یا گاهی از کسی یا همراهی می‌خواهم که برایم سالاد بدون گوشت یا تخته نون و پنیر سفارش بدهد. گفت یعنی وابسته کامل، درست مثل یک بی‌سواد. گفتم تقریبا. باخنده گفتم سفارش دادن که خوب است، اعداد را تا ده بلدم و قیمت را هم اگر شفاهی بگویند، پول را هم می‌گیرم کف دستم تا هرچقدر که شده را از کف دستم بردارند. گفت بازهم می‌خواهی بروی؟ گفتم خیلی. من عاشق آن شهرم. فقط دلم می‌خواهد آنجا بروم. همین شد که الان روی میزم پراست از کتابهای آموزش زبان و سی‌دی و مخلفات که از ایران برایم فرستاده. فکر کنم دوباره خیلی منقلب شده از اینکه حس کرده من در سفارش دادن نان و پنیرم دچار وابستگی شده‌ام و از نظر او خودتحقیرکنان حداکثر دوازده بار به صندلی روبرویی گفته‌ام کدام این سالادها گوشت ندارد؟

و اگر باقی را بفهمد تمام اتوبانهای شهرش را پیاده گز خواهد کرد.

31 Mar 14:43

A Sunny Spring Day

by هدا رستمی

از اولین روزهای گرم بهاری میشه اینجور ولو شدن  و پیک نیک رفتن و بستنی خوردن و ویتامین دی!
استکهلم ۲۷ مارچ ۲۰۱۴

12 Mar 15:34

اسم پدرپسرشجاع در شناسنامه ایرج بود.

by آیدا-پیاده

برای نشان دادن فرق و ترک عمیق بین خانواده مادری و پدری‌ام  همین بس که خانواده مادرم به جای کلمه بابا از پاپا یا پدر استفاده می‌کردند و خانواده پدری من از کلمه آقام. من درفضای وسط این دوتا بزرگ شدم و بجای پاپا و ددی و آقا یا حتی بهروزجان صدا کردن پدرم، یکبار و برای همیشه گفتم بابا . اصلم خو گرفته با کلمات مامان و بابا. بابا کلمه ساده‌ایست و برازنده من ساده و پدر ساده و رابطه ساده من و بابام هم هست.جالب این است که  با اینکه ۳۵ سال بابا صدایش کردم ولی کماکان روزهایی که آن یک جفت کفش مجلسی‌ ایتالیایی‌ام را می‌پوشم در توییت‌هایم به بابام می‌گویم پدرم. به مادرم از اول گفتم مامان. خودش هیچوقت نخواست شهین جان، شهین یا عزیز خطاب بشود والا من نوکرش هم بودم و حتی اگر می خواست شهی جون هم صدایش می‌کردم  ولی ظاهرا خودش کلمه مامان را دوست داشته و من هم همانطور صدایش کردم که خودش خواسته. مامان و بابا کلمات خوبی هستند یک جور سادگی اولین بار که بچه زبان باز می‌کند را با خودشان دارند. درست است مثل مادرم مادر جاافتاده با دست و پایی نیستم ولی من هم دوست دارم مامان صدا شوم. گفته بودم که بچه تا سه سالگی به من گفت مامان و یکروز سرخود بجای مامان من را آیدا صدا کرد و الان یکسال و دو ماه است هرچه من به خودم می‌گویم مامان جان نریز زمین، یک بوس به مامان بده، بیا مامان کتاب بخونه برات، یکبار دیگه اینکارو کنی مامان ناراحت می‌شه، مامان مرد، مامان وقتی با تلفن حرف می‌زنه دوست نداره مدام بهش بگی مامان مامان –اون البته می‌گه آیدا آیدا- و مامان تورو خیلی دوست داره،  …، ولی بازبه من می‌گوید آیدا – جدی از سطح دغدغه خودم در اوضاع بحرانی کنونی شرمنده‌ام ولی شده خب

 . تا همین چند ماه پیش خیلی به ندرت بعضی از شبها که  کابوس می‌دید داد می‌زد مامان، که آن را هم دیگر نمی‌گوید. کابوس ببیند داد می‌زد آیدا یک هیولا و دوتا بدگای و یک اسکلت تو کمدن .

 دیشب دوستش آمده بود پیشش باهم بازی کنند. دوستش از در که تو آمد با آن صدای تودماغی-بم چهارساله‌ها به من گفت سلام مامان ایلیا .خیلی چسبید.سوال زیاد داشت و همان دوساعت بارها من را مامان ایلیا خطاب کرد : مامان ایلیا دستشویی هم دارین اینجا؟‌مامان ایلیا بنز بیشتر دوست داری یا هوندا؟ مامان ایلیا میشه من با خودم مسابقه کی زودتر غذاشو می‌خوره بدم؟ حتی دوباری وقتی نوبت چشم گذاشتن من بود و دلم ‌سوخت که بچه دوبرابر کالری می‌سوزاند وقتی داد می‌زند مامان ایلیا نیا، مامان ایلیا نیا. فکر کردم بهش بگم می‌تونی آیدا صدام کنی ولی نگفتم. دوست داشتم که مامان ایلیا صدا می‌شوم. احتمالا همان حال پدرپسرشجاع را داشتم که ذوب در فرزند شده بود و حتی کسی نمی‌دانست قبل از تولد پسرش اسمش چه بوده؟ تا ساعت هشت مامان ایلیا بودم. تا وقتی که پشت در قایم شدم و ایلیا و دوستش باهم دنبال من می‌گشتند. فکر کنم جای دور از ذهنی قایم شده بودم و کمی مضطرب شده بودند که پیدایم نمی‌کنند. شروع کردن صدا زدن من.  ایلیا داد می‌زد آیدا کجایی؟ و آن یکی داد می‌زد مامان ایلیا کجایی؟  ایلیا فکر کنم از این حجم احترام به مادر قایم شده‌اش خسته شد و به دوستش گفت : «اسمش آیداست، اسم مامانم آیداست.»

 هردو داد زدند آیدا کجایی، از پشت در درآمدم و قبل سک سک  سوختم و خب این مرحله هم تمام شد.

24 Feb 07:43

Photo



24 Feb 07:35

سقوط

by Madian Vahshi
دُرسا اولین کسی بود که اسم ولنتیان را ازش شنیدم. آن سالها هنوز زیاد حرف ولنتاین توی ایران زده نمی شد. یادم است درسا برای دوست پسرش یک کارت پستال موزیکال گرفته بود که دو تا قلب قرمز هم وسطش بود و رویش نوشته بود آی لاو یو . پرسیدم «این کارت واسه چیه؟» و او گفت « میخام بدم به تنها عشق زندگیم.»  و من حسرت خوردم که چرا هیچ عشقی در زندگی ام ندارم. اما این تنها عشق زندگی، مدت زیادی تنها عشق زندگی درسا نماند، درست تا وقتی که درسا پایش به دانشگاه باز شد و با علی آقای مهندس آشنا شد. بعد از آن ، تنها عشق زندگی اش تبدیل شد به کسی که سطح تحصیلاتش پایین است ، کسی که او را نمی فهمد ، و کسی که یک نسخه پیچ ساده در یک داروخانه است. درسا جای تنها عشق زندگی اش را بخاطر همین چیزها با علی عوض کرد، و من دیگر ندیدمش . فقط چهار سال بعدش درست زمانی که لیسانسش را گرفته بود و توی پارس آنلاین مشغول بکار شده بود ، برگشت سراغ همان اولین عشقش و خواست که او را ببخشد و باز هم با هم باشند ، گفته بود که علی آنقدر کارهای وحشتناکی در حقش کرده که دیگر نمی تواند به این زندگی ادامه دهد. بهرحال برای برگشتن دیگر دیر شده بود و آقای اولین عشق، دیگر ازدواج کرده بود، و حاضر نشد دل همسرش را بخاطر درسا (با وجود اینکه هنوز دوستش داشت) بشکند. بعد از این اتفاق، درسا رفت بالای یکی از برجهای کامرانیه و خودش را از طبقه هفدهم پرت کرد پایین.
من هیچوقت نفهمیدم که آن کارهای وحشتناکی که علی در حق درسا کرده بود چه بود که درسا تصمیم گرفت برود بالای آن برج ، به آن پایین نگاه کند ، و بدون اینکه بترسد خودش را بیندازد پایین، ولی می دانم که برای کسی که عشق را تجربه کرده باشد، زندگی بدون عشق مثل سقوط است. عشق یک حس غریبی است که برعکس آنچه ما فکر می کنیم ربطی به تحصیلات ، شغل و وضعیت مالی آدمها ندارد. 
دیشب یک فیلم قدیمی  به اسم سلینا را که قبلن دیده بودم از آرشیو فیلمهایم درآوردم و با دخترم نگاه کردیم. سلینا عاشق گیتاریستش می شود ، با او مخفیانه ازدواج می کند، و حتی وقتی خیلی پولدار و معروف می شود ، بازهم گیتاریستش تنها عشقش می ماند. بازهم تنها مرد زندگی اش است. و وقتی همه دنیا عاشق سلینا هستند و ثروتش از پارو بالا می رود، باز هم سلینا فقط گیتاریستش را می پرستد. بعد پیش خودم فکر کردم چند درصد از ما آدمها جنبه پیشرفتن و نگه داشتنٍ  احساسات قدیمی مان را داریم؟ چند درصد ما جوگیر نمی شویم و دنبال کیس بهتر نمی گردیم؟ چند درصدمان وقتی آپشن هایمان افزایش یافت به همان کسی که دوستش داریم قناعت می کنیم؟ ما آدمها عشق را نفهمیده ایم. ما آدمها عشق را یک جایی در همان دهه پنجاه گم کرده ایم و دیگر پیدایش نکردیم. حالا دیگر راه برگشتن به دهه پنجاه را هم نداریم . ما نه راه پیش داریم نه راه پس.  شاید ماهم تنها کاری که برای خودمان باید بکنیم این است که برویم بالای یک بلندی چشممان را ببندیم و خودمان را پرت کنیم پایین. 
24 Feb 07:33

تعفن

by Madian Vahshi
آرش پسر خوش تیپی بود تنها ایرادش این بود که بخاطر اینکه پایش مشکل مادرزادی داشت، خیلی بد راه می رفت. موقع راه رفتن پایش را میچرخاند، و این همیشه عذابش می داد. همیشه از راه رفتن خودش ناراحت بود تا اینکه یک روز تصمیم گرفت پایش را قطع کند و جایش یک پای مصنوعی بگذارد. می خواست خوب راه برود و پزشک ها به او گفته بودند تنها راه اینکه بتواند خوب راه برود همین است.  خیلی سخت است وقتی پای آدم به بدن آدم چسبیده و دارد زندگی اش را می کند، آدم تصمیم بگیرد قطعش کند بیاندازتش دور و جایش یک مصنوعی اش را بگذارد. شبهای آخر تمام بدنش از شدت استرس می لرزید. اینکه دارد دستی دستی پایش را قطع می کند بخاطر خوب راه رفتن. تمام مراحل کار درست مثل ترک کردن یک اعتیاد بیست ساله دردناک و پر از ترس است. تا اینکه بالاخره روز وداع رسید. آرش با اینکه تمام وجودش بخاطر ترس از پشیمانی می لرزید، رفت خوابید زیر تیغ عمل و پایش را از زانو به پایین قطع کرد. تا مدتها به زانویی که به آن هیچ ساق پایی وصل نبود نگاه می کرد و گریه می کرد. قیافه اش برایش نامانوس بود. بسیار نامانوس تر از آن مچ پای چپ و چوله و استخوانی ای که قبل از آن داشت. اما مشکل آن بود که آرش به آن قیافه عادت کرده بود و هر عادتی هرچقدر هم مزخرف، زمان می برد تا از یاد آدم برود. بهرحال آرش بعد از مدتی توانست روی پایش بایستد و راه برود. خیلی خوب و محکم گام بردارد و از راه رفتن جدیدش لذت ببرد. 
آدمها گاهی متوجه بوی تعفنی که در آن زندگی می کنند نمی شوند. چون به آن عادت می کنند. به تحقیر شدن، به عدم احترام به شخصیت و آزادی هایشان، به در قفس زندگی کردن. متوجه نمی شوند. حاضرند آزادی ها و حقوق شان را یکی یکی بذل و بخشش کنند و کَکَشان هم نگزد ، چون برایشان پا ، پا است. حتی اگر فلج باشد،  بهتر از یک پای مصنوعی است. حاضرند از خیر راه رفتن بگذرند ولی از پایشان نه. آدم ها از ترس بیرون زدن از تعفنی که در آن هستند، حاضرند تمام عمرشان را با تلخی و مشقت زندگی کنند. تمام عمرشان تحقیر شوند. شوهرشان مدام دوست دختر عوض کند ، ولی باشد. همینکه این شوهر چپ و چوله سایه اش بالای سرشان باشد کافیست، حتی اگر یک شب در میان لا لنگ فاطی خانومِ سرکوچه مشغول گاییدن باشد. حتی اگر برایشان تصمیم بگیرد، حتی اگر تمام حقوق انسانیشان را زیر پا بگذارد. 
آدم ها از خیر آن نمی گذرند چون هنوز پا داشتن از خوب راه رفتن برایشان مهم تر است، و شوهر داشتن از درست و مثل آدم زندگی کردن!