Shared posts

26 Jan 20:08

این‌جا از گریه‌های ما گل شده است

by نیشابور

یکی بود از فامیل نزدیک، همیشه وقتی خانه‌شان را ترک  می کردم می‌گفت: اگر بروی دیگر این‌جا نیستی. بعدها هشتادسال بعد این‌جا یکی دیگر فامیلی خیلی دور از همین حرف‌ها می‌زد. هر دو از یک شهر بودند.
حالا که بعد از دو روز از پاریس بازمی‌گردم  این بودن و نبودن را به وقت رفتن درمی‌یابم. در واقع جای خالی خود را، نبودن خود را در خانه درمی‌یابم. می‌بینم که نبوده‌ام. نمی‌دانم شما چقدر فهم مرا می‌فهمید اما در هر صورت برای آمدن باید رفت. 
در قطار نشسته بودم و مجله را گشوده بودم و کسی از سفر می‌گفت، نوشته بود.  با شعر بودلر از گُل‌های درد آغاز می‌شد:
مرا ببر واگن
مرا بدزد فرگات*
به دورها
به دورها
این‌جا از گریه‌های ما گِل شده است

* فرگات نوعی کشتی- ناو است
26 Jan 13:33

"I, whom loneliness destroys, let silence fall, drop by drop."

“I, whom loneliness destroys, let silence fall, drop by drop.”

- Virginia Woolf, The Waves (1931)
24 Jan 11:31

102

by Mohammad Moeini
سلام خوبی

.

«هیچ وقت به هیشکی چیزی نگو. اگه بگی دلت برا همه تنگ می‌شه.»
.
این آخرین جمله‌ی «ناتور ِ دشت»، عجیب و هول‌انگیز هشداری‌ست، حالا گیریم قوّت قلبِ «سکوت» باشد.
باور کن.
20 Jan 09:30

نامه‌ی نود و نهم

by Mohammad Moeini
سلامْ خوب

.

توی فیلم «درخت گلابی»، که داستان‌اش مال گُلی ترقی ِ دوست‌داشتنی است، بخش خیلی کوتاهی از شعر بلند «کاکل زری» را، «میم» با بازی گلشیفته فراهانیِ 14 ساله، می‌خواند؛ درست‌تر این که انگار این میم است که این شعر را گفته. من این شعر را خیلی زیاد دوست دارم و این بخش کوتاهی که توی فیلم هست را خیلی زیادتر.
توی فیلمنامه این طور هست ("محمود" پسرک مقابل میم است):

.

میم کتابچه‌اش را مقابلش گرفته و در آن می‌نویسد و با صدای بلند می‌خواند.

.

میم:   تو حال هذیون و تب.

محمود:   خوب شد دراومد ... بعدش چی گفت؟

میم:   می‌گفت: اگه یه روز سواری ... اگه یه روز سواری، اومد ز سبزه‌زاری ... اومد ز سبزه زاری، خسته و ... خسته و پیر و داغون ... خسته و پیر و داغون

محمود:   هراسون.

میم:   یه ... یه عاشق پشیمون.

محمود:   و حیرون.

میم:   نه ... اوم ... با چشم ِ تر هاج و واج ... نگاه می‌کرد به امواج، آره، یا چشمِ تر هاج و واج، نگاه می‌کرد به امواج ... بهش بگین کاکل زری ... بهش بگین کاکل زری، دیر اومدی ... مُرد پری.

محمود:   دیر اومدی، مُرد پری.


.

09 Jan 20:01

هرکسی را جهان پنهانی است

by S*
با هر کسی که می میرد
اولین برف
اولین بوسه
اولین جنگش هم می میرد
مَرُدم نمی میرند
دنیا در آنها می میرد ...

(یوگنی الکساندرویچ یفتوشنکو)
04 Jan 09:37

از ننوشتن

by شهرزاد
من ملکهء نوشته های ناتمامم...

نه. من سربازِ شکست خوردهء لشکرِکلماتم...

من خودِ شکستم. 

شکستِ بی پردهِ غمگین... شکستِ شرمگینِ منفعل...

صفحاتِ خالی.. صفحات خالی شکنجه گران چیره دست من اند، با شلاق های ملامت شان...

روز تمام روز، نوشته های دیگران را میخوانم.. مقاله های سیاسی را. نامه های عاشقانهِ نویسندگان مرده را، زنده گی نامه ها را، بلاگ های بلاگران خوش قلم، قصه گو و طناز را، داستان های کوتاه و بلند را، رمان های فارسی و انگلیسی را..

تمام روز، کارهای دیگران را مصرف می کنم. بدون اینکه ذره ای، ذره ای زیبایی یا خوبی یا مفیدیت به این جهان بیافزایم....

به دوستم م. حسد می برم. به تمرکزش، به خوب نوشتن اش، به مداوم نوشتن اش..

به این هر هفته یا هر ماه، چیزی بیرون از خودش خلق می کند و آن را به این جهان آشفته روان می کند، تا یا کمی یک حادثه را بکشاید، یا منظر تازه ای ارائه کند، یا گلوی صدای خفه شده ای شود...

و من.. هیچ. هیچ هیچ هیچ مطلق. 

به شاعران حسد می برم. به توان شان در بر انگیختن دیگران. 

و به سیاستمدارانی که خوب می نویسند (سیاستمداران مردهء هندی عمدتا، به نهرو، به گاندی، به امبدکار). 

ترس. شکست. انفعال.
دست به دست هم راه میروند.

من از ننوشتن ام شکایت می کنم. از تنبلی ام. 

و همیشه دوست مهربانی هست که مرا تسلی بدهد.

و تسلی می یابم. تسلی کاذب.

و باز، دو روز بعدتر، حس گناه و شرمساری.

چرخه دوباره تکرار می شود. 

و هیچ چیزی، هیچ چیزی نمی نویسم. 

"نگاه کن
تو هیچگاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی"
28 Dec 20:00

نامه‌ی هشتاد و ششم

by Mohammad Moeini
سلام خوبیِ دار ِ دنیا

.
این نامه بهانه‌ی یاد فروغِ عزیز را با خود می‌آورد برایت. فروغ اگر مانده بود، فردا می‌شد هفتاد و نه ساله ... فردا روز تولد فروغ است. فردا یک روز خوب زمستانی بود، 79 سال قبل.

.

چند روز قبل، از مرحوم سیروس طاهباز، که پنجاه سال قبل مجله ادبی "آرش" را چاپ می‌کرده، متنی می‌خواندم. خاطرات انتشار مجله را نوشته بود، مثلا اینکه «آرش دیر به دیر منتشر می‌شد، یعنی هر وقت مطلب شایسته‌ای به اندازه کافی فراهم می‌شد و یکی از دلایل این تاخیر، دریافت شعر فروغ بود» و نوشته: «در یکی از این ماه‌ها سر قرارمان در رستوران «ریویرا» این نامه را به جای شعر از او دریافت کردم (فروغ را می‌گوید) که خودش شعر معرکه‌ای ست:
.

سیروس عزیز، اگر من جای تو بودم، خانم فرخزاد را نمی‌بخشیدم، اما اگر تو به جای خانم فرخزاد بودی، خانم فرخزاد را می‌بخشیدی. مسئله این است که این خانم فرخزاد بدبخت، دنبال ساختن معنای درخشانی است برای همه زندگیش و نه دنبال ساختن تصویری برای تزیین کردن دیوارهای این زندگی. و همین است که باید بار این همه شرمندگی را به دوش بکشد و تا حد مبتذل شدن خود و قولش، بدقولی کند. ببخش. الان که دارم این چند کلمه را می‌نویسم راستی راستی عصب‌هایم درد گرفته‌اند و راستی دلم می‌خواهد که وقتی در این مرحله و در این حد از ناتوانی و بی‌حاصلی هستم، اصلا نباشم. چه می‌شود کرد، یا بیایید و سر این مرغی را که دوران کرچ‌شدنش این همه طولانی شده است، ببرید و یا صبر کنید تا تخم دو زرده‌اش را به طریق طبیعی بر زمین بگذارد. به هر حال اگر تا جمعه باز هم از من خبری نشد، خبر مرگم را به جای نشانه‌ی حقیر زندگیم در صفحه مجله‌ات چاپ کن. اما به شرطی که این مسئله‌ی (تا جمعه صبر کردن) کارهای مجله را عقب نیندازد. من این همه ارزش ندارم. به خدا دروغ نمی گویم

.

.

طاهباز نوشته که دو هفته هم صبر می‌کند تا شعر «کسی که مثل هیچ کس نیست» برای شماره 11 مجله آماده شود، همانی که زیر همین نامه می‌نویسم برایت ... شماره 12 «تنها صداست که می‌ماند» زیر چاپ می‌رود ... و شماره‌ی 13؛ که دیگر فروغ برای همیشه رفته؛ و شماره 13 می‌شود یادنامه فروغ و آخرین شماره‌ای که طاهباز سردبیر است ...

.

.
من خواب دیده‌ام که کسی می‌آید

من خواب یک ستاره‌ی ‌قرمز دیده‌ام

و پلک چشمم هی می‌پرد

و کفشهایم هی جفت می‌شوند

و کور شوم

اگر دروغ بگویم

من خواب آن ستاره‌ی قرمز را

وقتی که خواب نبودم دیده‌ام

کسی می‌آید

کسی می‌آید

کسی دیگر

کسی بهتر

کسی که مثل هیچ کس نیست مثل پدر نیست، مثل انسی نیست، مثل یحیی نیست، مثل مادر نیست
و مثل آن کسی ست که باید باشد

و قدش از درختهای خانه‌ی معمار هم بلندتر است

و صورتش از صورت امام زمان هم روشن‌تر

و از برادر سید جواد هم
که رفته است

و رخت پاسبانی پوشیده است نمی‌ترسد

و از خود خود سید جواد هم که تمام اتاقهای منزل ما مال اوست نمی‌ترسد

و اسمش آن چنانکه مادر

در اول نماز و در آخر نماز صدایش می‌کند

یا قاضی‌القضات است

یا حاجت‌الحاجات است

و می‌تواند

تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را

با چشمهای بسته بخواند

و می‌تواند حتی هزار را 
بی‌آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد

 و می‌تواند از مغازه‌ی سید جواد هر چه قدر جنس که لازم دارد، جنس نسیه بگیرد

و میتواند کاری کند که لامپ "الله"

که سبز بود: مثل صبح سحر سبز بود،

دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان 
روشن شود

آخ ...

چه قدر روشنی خوب است

چه قدر روشنی خوب است

و من چه قدر دلم می‌خواهد

که یحیی

یک چارچرخه داشته باشد

و یک چراغ زنبوری

و من چه قدر دلم می‌خواهد

که روی چارچرخه  یحیی میان هندوانه‌ها و خربزه‌ها بنشینم

و دور میدان محمدیه بچرخم

آخ ...

چه قدر دور میدان چرخیدن خوب است

چه قدر روی پشت بام خوابیدن خوب است

چه قدر باغ ملی رفتن خوب است

چه قدر مزه‌ی پپسی خوب است

چه قدر سینمای فردین خوب است

و من چه قدر از همه‌ی چیزهای خوب خوشم می‌آید،

و من چه قدر دلم می‌خواهد،

که گیس دختر سید جواد را بکشم


.
چرا من این همه کوچک هستم

که در خیابانها گم می‌شوم؟

چرا پدر که این همه کوچک نیست

و در خیابانها هم گم نمی‌شود

کاری نمی‌کند که آن کسی که بخواب من آمده‌ست، روز آمدنش را جلو بیندازد

و مردم محله کشتارگاه که خاک باغچه‌هاشان هم خونیست

و آب حوض‌هاشان هم خونیست

و تخت کفش‌هاشان هم خونیست

چرا کاری نمی‌کنند؟

چرا کاری نمی‌کنند؟


.
چه قدر آفتاب زمستان تنبل است


.
من پله‌های پشت بام را جارو کرده‌ام

و شیشه‌های پنجره را هم شسته‌ام

چرا پدر فقط باید

در خواب، خواب ببیند


.
من پله‌های پشت بام را جارو کرده‌ام

و شیشه‌های پنجره را هم شسته‌ام


.
کسی می‌آید

کسی می‌آید

کسی که در دلش با ماست، در نفسش با ماست، در صدایش با ماست

کسی که آمدنش را 
نمی‌شود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت

کسی که زیر درختهای کهنه‌ی یحیی بچه کرده است

و روز به روز بزرگ می‌شود، بزرگتر می‌شود

کسی از باران، از صدای شر شر باران، از میان پچ و پچ گلهای اطلسی
.
کسی از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می‌آید

و سفره را می‌اندازد

و نان را قسمت می‌کند

و پپسی را قسمت می‌کند

و باغ ملی را قسمت می‌کند

و شربت سیاه سرفه را قسمت می‌کند

و روز اسم‌نویسی را قسمت می‌کند

و نمره مریضخانه را قسمت می‌کند

و چکمه های لاستیکی را قسمت می‌کند

و سینمای فردین را قسمت می‌کند

و رخت‌های دختر سید جواد را قسمت می‌کند

و هر چه را که باد کرده باشد قسمت می‌کند

و سهم ما را هم می‌دهد

من خواب دیده‌ام ...

.

.

.

دل آرام! من باور دارم فروغ نشانه‌ها را دیده بوده، بی‌قرار بوده از همین رو، خواب ستاره قرمز مال همین است
.
دل‌آرام! فردا یاد طلوع فروغ است؛تولدش مبارک همه ما. او که از پی معنای درخشانی برای زندگی بود؛ ببین چه خوب، یادش یاد ِ خوبی شده ...
.
من این عکس شیطنت اندودش را دوست دارم ... و دلم برایش همیشه تنگ است
.
.

.

27 Dec 16:28

Everything depends upon the dance of blue shadowson whitewashed...



Everything depends upon 
the dance
of blue shadows
on whitewashed walls.

*
Colonia, Uruguay  
© Antonio Ysursa 

16 Dec 17:02

لولی وش

by mahgir


بیشتر از خودم می نویسم

تا بیشتر خودم را پنهان کنم

توانسته ام تمام روز را حرف بزنم

 آنقدر حرف بزنم

که ساکت به نظر بیایم

توانسته ام روزی آفتابی را در چارده سالگی ام حفظ کنم

آفتاب را

سالهاست

در یکی از سالهای جوانی ام

صلوه ظهر

ساعاتی مانده به غروب

 نگه داشته ام. 

 سالهاست لبهایم را از لبهایت برنداشته ام


مجبورم

مثل خدا

که گاهی باید بندگانش را گیج کند

آنقدر حرف بزند که ساکت به نظر بیاید

آنقدر از خودش بنویسد

که پنهان بماند

 

گوشتی و گرم است لبهای تو

از گلویت آب بر می دارم

در دنده هایت خانه دارم

سالهاست نمی دانم

پلنگم  یا آهو

یا این نیمروز پاییزی ملایم

قسمتی از پلنگم

جاهایی از آهو

ساعاتی از این نیم روز پاییزی ام

سرانگشتهای دخانی ام را بو می کنم

تا به یاد بیاورم

روزی هلال ماه را

لمس کرده ام

یادم بیاید

ماه گرفتگی عظیمی هستی

که بیشتر قلب مرا در برگرفته ای

یادم بیاید

مجبورم

مثل خدا

که سالهای جوانی اش را

دیگر به خاطر نمی آورد

 

 

 

 

 

 

 

14 Dec 17:51

Photo



12 Dec 20:47

Photo



10 Dec 12:13

ما داریم برای زور فرش قرمز پهن می کنیم

مثل مردم بابل شده ایم. زبان هم را نمی فهمیم. هیچ توافقی بر سر مسائل اخلاق و رفتار مدنی نداریم. نگاه کنید به آنچه در باره واکنش جمعی از فوتبال دوستان به مسی نوشته اند. در فیسبوک و در دیگر جاها. دوستی نوشته است که این دعواها همه جا هست چرا برآشفته اید. عملا یعنی که بگذارید هر کار می خواهند بکنند. آنها که می خواهند کارشان را بکنند حتما به ما گوش نخواهند کرد و کرده اند کارشان را. کار ما چیست؟ اگر دیدبانی نکنیم و اگر نقد نکنیم و اگر خواهان اصلاح رفتار نشویم؟ اگر اجماع و توافق ایجاد نکنیم و کار ناخوب را مذمت نکنیم؟ رها کردن به حال خود بهترین راه حل ما ست؟ 

مانا نیستانی کارتونی کشیده است تا ایده ولایت را دست بیندازد که شعار می دهد بچه بیشتر زندگی شادتر. اصل جواب دادن اش بسیار خوب است. یعنی رسانه تنها دست والیان نیست. می شود شعارهایشان را اوراق کرد. اما محتوای آنچه کشیده مرا متاسف می کند. بخصوص اینکه دختربچه ای را تصور کرده که به شبی صد هزارتومان واگذار می شود. در فیسبوک نوشتم و اعتراض کردم. برخی دوستان موافق اند برخی نمی دانند چرا این کار خلاف اخلاق است. برخی هم مشکلی نمی بینند. من از اینکه هیچ توافقی بر سر مسائل مهم اخلاقی نیز وجود ندارد تکان می خورم. اندوهگین می شوم. 

دوست خوب نادیده که دوست رفیق نازنین و گمشده من عباث است و خودش ایران-شناس بسیار خوبی است و کلی برای حفظ محیط زیست ایران فعالیت می کند یادداشتی می نویسد در طعن استاد معتمدنژاد. نمی فهمم که چرا نمی بیند. چرا ارزش کار برای ایران و بنیان نهادن نهادهای علمی و تشویق کار حرفه ای در روزنامه نگاری را نمی بیند. چرا فکر می کند اگر او مقاله ای از کسی ندیده لابد ننوشته است. چرا فکر می کند روزنامه نگاری یعنی در روزنامه نوشتن. چرا حوزه کار حقوق مطبوعات و تربیت روزنامه نگار و ساختن نهاد را نمی بیند و قدر نمی شناسد. دهها نفر مطلب اش را پسندیده اند. بعضی از دوستان مشترک اند و برایشان احترام قائل ام. ناچار یادداشتی می نویسم و می پرسم شما چطور شد این یادداشت بد و طعن آلود را پسندیدید؟ جوانترین شان می نویسد سرم گرم بوده به شراب و لایک زده ام. یکی دیگر می گوید روزنامه نگار نبود خب. سرم دوار می گیرد. پاسخ مهر به ایران و خدمت به وطن پس از مرگ ات این باشد؟

می روم در جمعی از اهل سیاست خارج از کشور. قرار است بیانیه ای نوشته شود. حرکتی بنیان گذاشته شود. گرایش گروهی از آنها این است که باید کوتاه آمد. باید از جنبش سبز دست برداشت. باید از مقابله با نظام ولایی پرهیز کرد. یک روزش را تحمل می کنم اما آخرش می ترکم. بهشان یادآوری می کنم که همه ما رانده شده آن نظام ایم. حق نداریم این را نادیده انگاریم. ما نمونه های آشکار ستم آن دستگاه ایم که وطن را از دوستاران وطن خالی کرده است. چطور می توانیم ستم اش را نبینیم؟ چطور می توانیم بعد از 100 روز حکومت کسی که هیچ قدمی برای آزادی زندانیان برنداشته و در حفظ آزادی مردمان کاری نکرده و اعتراضی به توقف و تعطیل رسانه ها نکرده و همچنان با وقاحت از کارنامه درخشان حقوق بشری نظام دم می زند فکر کنیم اتفاق مهمی افتاده است و باید عقب نشینی کرد؟ چطور اینهمه سال ستم را چشم بپوشیم؟ چطور هشت سال غارت اخیر ایران را نادیده بگیریم؟ تا کجا باید عقب نشینی کنیم؟

تا کجا باید عقب نشینی کنیم؟ آیا باید بی اخلاقی با کودکان را هم در اخلاق جای دهیم؟ آیا باید بی اخلاقی با بزرگان و خادمان ایران را هم قابل قبول بدانیم؟ آیا در مقابل اوباشیگری هم باید شانه ها را بالا بیندازیم و بگوییم همه جا هست؟ آیا باید به خاطر اینکه می خواهیم سیاست ورزی کنیم باید دست از اصول خود در ستیز و مقابله با خیانت و غارت و مردمخواری برداریم؟

توان مان فرسوده شده است. حوصله خط و مرز نداریم. طرف به من نوشته است شما فرهیخته هستید انتظار نداشتم نظر مرا تحمل نکنید. گفتم فرهیختگی وادادگی نیست. اما این وادادگی را بعینه می بینم خاصه از فرهیختگان. هر کاری درست است. ما سرزمین اخلاق را تسلیم کرده ایم. فکر نمی کنیم به اینکه زندگی در خور انسان بر پایه اخلاق شکل می گیرد. اگر اخلاق و قرار و مدار و پیمان نباشد سنگ روی سنگ بند نمی شود. ما که چراغ درک اخلاقی خود را خاموش می کنیم آماده شده ایم تا بدترین جانوران بر ما حکم برانند. و بدترین سرنوشت بر ما حاکم شود. از امروز حرف نمی زنم. امروزمان بد است و فردا بدتر. از فردای نزدیکی حرف می زنم که در آن هر کس از آشنا و بیگانه و ایرانی و خارجی با ما هر کاری کرد دیگر نتوانیم در مقابل اش بایستیم. چون دیگر هیچ قاعده ای باقی نمانده است. بازگشت می کنیم به دنیای جنگل. فقط تسلیم زور می شویم. این آینده نزدیک زورمدارانه مرا می ترساند. نفس ام را تنگ می کند. 
08 Dec 19:44

معلمِ اول را در خواب دیدم؛ گفت:

by کاوه لاجوردی


 
باید این را عملاً یاد بگیری که مهربانیْ فضیلتِ مهم‌تری است از آزاداندیشی و تقیّد به منطق و اومانیسم. منظورم مشخصاً و مخصوصاً مهربانی در مواجهه با دیگران است در حیطه‌هایی که معتقدی خودت در آن حیطه‌ها درست عمل می‌کنی. (بگذریم از اینکه در همان حیطه‌ها هم واقعاً خیلی هم خوب نیستی، با اینکه ادا و ادعا کم نداری.) از ۲۵:۷۲ اگر یاد نمی‌گیری، دست‌کم به موعظه‌ی خودت عمل کن.


04 Dec 18:24

رفته بودیم محلهٔ بچگی‌اش. «ولی مسجد این‌جوری نب...

by پ
رفته بودیم محلهٔ بچگی‌اش. «ولی مسجد این‌جوری نبود، خیلی بزرگ‌تر از این‌ها بود..» خاطرهٔ بزرگیِ بناها در چشمِ بچگی‌اش... 
29 Nov 21:07

غمگین نباش بچه. نباش.

by ب.ش (noreply@blogger.com)
Ayda shared this story from قدم زدن روی ابرها.

پرسیدم غمگینی؟
گفت نه. 
دروغگوی خوبی نیست. 

با عین داشتم یک بحث پرحرارتی می کردم. جنگ خونین قصه و روایت بود. من می گفتم تن نحیف ادبیات و داستان این اواخر ما به این برمی گردد که ما تجربه ی زیسته ی نحیف و لاغری داریم. نشسته ایم پشت میزتحریر اتاقمان، نشسته ایم پشت میز کافه ها، نشسته ایم توی مهمانی های خانه ی رفقایمان، نشسته ایم توی ماشین گیرکرده در ترافیک و از همین جاها کتاب و فیلمنامه نوشتیم. عین می گفت که نه. کف خیابان قصه ریخته. ما بلد نیستیم تعریفشان کنیم. مگر قصه ی گاو خشمگین چیست؟ یک قصه ی دو خطی تکراری. عین مثل بولدوزر بحث می کند. از روی آدم رد می شود. مدام آن پرشور را دارد. مثال می زند. تکرار می کند. می پیچاند که زیر یک خم بگیرد. من حوصله ی بحث نداشتم. اگر داشتم دلم می خواست بگویم بهش که تا قبل از تو من دلتنگی را زندگی نکرده بودم و بلد نبودم بنویسمش. حالا اگر قرار باشد یک قصه ای بنویسم، بلدم آدمی را بنویسم که غروبها، وقتی تاریکی تازه است، یک چیزی مثل خرچنگ توی دلش راه می رود. حیف که نویسنده و فیلمساز نیستم و نمی دانم این غم، این دلتنگی، این عاشقیت به چه درد دیگری ام میخورد.
26 Nov 11:34

Photo



25 Nov 10:51

روز آرزویی

by مهدی نسرین
Azinmd

روز آرزویی

يك خانم سرخپوستى هست به اسم رز كه، به دنبال عارضه قلبى برای مادرم و تا پیش از درگذشتش، از طرف دولت كانادا موظف شده بود به او در كارهاى خانه كمك كند. 


رز: فیلم درباره ستاره ها می بینی؟

من: آره راجع به ستاره هایی که وقتی نورشان به ما می رسد مدت هاست که مرده اند. سال نوری می دونی چیه، رز؟

 رز: نه.

من: نور با سرعت بالایی حرکت می کند. مسافتی را که در یک سال با این سرعت طی شود می گویند سال نوری. یک سال نوری مسافت زیادیه و برخی از این ستاره ها هزاران سال نوری با ما فاصله دارند. 

رز: چه جالب. ما هم یک چیزی داریم بهش می گیم روز آرزویی. شبیه این حرفهاست. فاصله جایی که آدم باید در مدت روزهای آرزوییش  طی کند تا به آن برسد.

من:  واقعن؟ من چند روز آرزویی با اون جا فاصله دارم؟
رز: حسابش با روز سخته. تو یک هفت هشت سال آرزویی با سرزمین موعودت فاصله داری. 
19 Nov 11:31

کانبرا- کابل

by شهرزاد
Azinmd

روبری عزیزی بنشینم. چای هیل دار بنوشیم و قصه کنیم

استرالیا پهناورست. گرم است. زیباست.
کانبرا آرام است. صلح آمیز. جاده های خلوت. جهیل. درختان شکوهمند. 
من میخواهم هر چه زودتر به کابل سرد، بیروبار و جنجالی برگردم. روبری عزیزی بنشینم. چای هیل دار بنوشیم و قصه کنیم.

جنون است یا اعتیاد؟

18 Nov 10:30

(بدون عنوان)

by epykaak@yahoo.com (الهام)

از پرچم‌های سفید

هر آدمی، یک روز تسلیم می‌شود؛ دست‌هاش را می‌گذارد روی سرش، زانو می‌زند روی زمین و گوش می‌دهد به فریادهای دشمنی که رو به‌روش ایستاده،‌ تفنگی را نشانه رفته به قلبش و منتظر یک حرکت است تا گلوله‌ها را خالی کند توی بدن‌ش.
 

18 Nov 10:21

کیل را بکش

by آیدا-پیاده
Ayda shared this story from پیاده رو.

درفیلم‌های بکش بکش اونجایی که زن زردپوش  شمشیر را در‌میآره و کلی سرو دست قطع می‌کنه یا اونجا که کشتی‌ها به ساحل می‌رسند و سربازهای مثل موروملخ به تیربار بسته می‌شوند یا حتی اونجا که مردی با لگد دررو باز می‌کنه و مغزهای زن و مردی که خوابیدند رو با شات گان پخش دیوار پشت سرشون می‌کنه، اونقدر اذیت نمی‌شوم که وقتی یک قاتل یا یک دیوانه یا حتی یک آدم معمولی یک کارد خیلی کوچک را فرو می‌کنه  در ران پای کسی که دستهاش بسته‌است یا حتی نیست ولی به هردلیلی عاجز است از فرار، بعد کاملا بی‌تفاوت به درد  یا حتی حضور کارد در بافت گوشت و پوست کسی در کنارش شروع می‌کنه سوت زدن و آشپزی کردن. مدام دلهره دارم الان چیکار می‌خواد بکنه؟ مدام دلم می‌خواد زود مسلسل رو برداره و کسی که کارد تا دسته تو پاش فرو رفته سوا از اینکه بدمن فیلم بوده یا گودمن  به رگبار ببنده. دست بندازه دور گردنش و همون کارد را ببره زیر گلوش و سرش رو جدا کنه. هرکاری می‌خواد بکنه بکنه، فقط تظاهر نکنه به اینکه یکی اونجا نیست که کارد میوه‌خوری ناقابلی تا دسته در ران پاش فرو رفته و فارغ از هرچیزی دوش بگیره و موزیک کلاسیک پخش کنه.

من؟ من الان کارد تا دسته تو پامه، از درد نمی‌بینم ولی صدای موزیک جاز می‌آد و احتمالا صدای چکیدن آب کاهو‌هایی که دارند تو آبکش خشک می‌شوند. از یک جایی هم صدای سشوار و بهم خوردن یخ لیوان ویسکی می‌آد. حداقل قدردانم که سوت نمی‌زنه.

 

15 Nov 12:31

.

by leon_rh@yahoo.com (حامد حبیبی)

بعد از من

- شاید -

باران که بیاید

زمین به اندازه ی یک نفر

بیشتر  

        خیس شود

14 Nov 14:47

hadrian6:  Study of Two Hands. 1800. The French School. oil...



hadrian6:

 Study of Two Hands. 1800. The French School. oil /canvas.

http://hadrian6.tumblr.com

12 Nov 19:55

Jeune Homme Assis au Bord de la Mer (Young Man Sitting by the...



Jeune Homme Assis au Bord de la Mer (Young Man Sitting by the Seashore) - Jean Hippolyte Flandrin (1836).

04 Nov 15:53

(Untitled)

by Hessam Samavatian

Hessam Samavatian posted a photo:

04 Nov 04:53

sallets: Catalonia, Spain



sallets:

Catalonia, Spain

01 Nov 05:48

خسته از خود

by نيما نامداري

از خودم ناراضی‌ام و این عذابم می‌دهد. پرفکشنیزم شدید دارم. مدام به خودم سرکوفت می‌زنم و خودم را از دورن تحقیر می‌کنم به خاطر کارهایی که نکرده‌ام. مدام خودم را مقایسه می‌‌کنم. هر کار خوبی، هر آدم خوبی، هر جای خوبی برای من ترکیبی از خوشی و غم دارد. خوشی از خود آن کار یا آدم یا جا و غم اینکه چرا من آن آدم نیستم، چرا من‌ آنجا نیستم چرا من‌  آن کار را نمی‌کنم. دنیای امروز هم پر است از آدم‌ها و کارها و جاهای عالی و حسرت‌برانگیز. این بیماری باعث می‌شود آدم‌های عزیزی که در زندگی‌ام هستند گاهی فکر کنند من قدرشان را نمی‌دانم. چون مدام در حال انتقاد هستم. 

 همیشه اینطور بوده، خیلی جاها نمی‌رفتم چون می‌دانستم اگر بروم پرفکشنیزم درونم فعال می‌شود. خیلی کارها را شروع نمی‌کردم چون می‌دانستم اگر شروع کنم پدر خودم را در می‌آورم که به بهترین شکل ممکن انجام بدهم و اگر شروع می‌کردم سرانجام انقدر انجام کار برایم سخت می‌شد که گاهی اصلا قیدش را می‌زدم. در محیط کار وقتی  پروژه‌ای را آغاز می‌کردم بدترین بخش کار، شروع پروژه بود چون به شدت به جزئیات کار فکر می‌کردم و ایده‌ال برنامه‌ریزی و طراحی می‌کردم با اینکه خودم می‌فهمیدم عملی نیست ولی غیر آن ممکن بنود و این شکاف میان وضعیت مطلوب و وضعیت مقدور فقط استرس ایجاد می‌کرد. به همین دلیل تقریبا همه پروژه‌هایی که در ایران انجام دادم را با بی‌میلی و اضطراب آغاز کردم.

حتی نوشتن یک متن ساده گاهی برایم انقدر سخت می‌شود که بیخیال نوشتن می‌شوم. وقتی قرار می‌شود چیزی بنویسم انقدر به خودم سخت می‌‌گیرم که از شروع کردنش می‌ترسم. اگر هم بنویسم بعد که می‌خوانمش از نوشته خودم بدم می‌آید. جمله‌های کلیشه‌ای، رتوریک‌های لوس، دانای کل بازی‌های مهمل و … اولین چیزهایی است که در نوشته‌های خودم پیدا می‌کنم. اینکه می‌بینید مدتی است دارم تندتند وبلاگ می‌نویسم نوعی تلاش برای غلبه به این بیماری است.

دوستان نزدیک من می‌دانند که هیچ کاری به قدر تمیز کردن مرا آرام نمی‌‌کند. وقتی حالم خراب است دوست دارم دستمال دست بگیرم و همه شیشه‌های عالم را تمیز کنم، هر چه سرامیک و سینک ظرف‌شویی و کف و سقف است را آنقدر بسابم و بشورم که برق بزند. این کار آرامم می‌کند. ریشه این لذت بردن از تمیز کردن احتمالا همین پرفکشنیزم است. ظاهرا تنها کاری که  در انجامش پرفکشنیزم من ارضا می‌شود همین نظافت و تمیزکاری است. تلافی حس عقب بودن و ناکام ماندن را بر سر اشیا بی‌جان در می‌آورم. 

گاهی حمله‌های پرفکشنیستی دارم. یک اتفاق یا یک جمله یا یک حرف می‌تواند ماشه را بچکاند، درونم از سرکوفت‌ها به خودم پر می‌شود و ناگهان مغز و قلبم قفل می‌شوند وفلج ذهنی می‌‌‌شوم.  حس می‌‌کنم انقدر آدم بیچاره‌ای هستم که دیگر با هیچ تقلا و معجزه‌ای به تحقق ایده‌آل‌هایم امیدی نیست. اینطور وقتها اولش گریه می‌‌‌‌کنم بعد سردرد می‌‌گیرم و پرخاشگر می‌شوم. در نهایت چند ساعت و گاهی چند روز در خودم فرو می‌روم. دیدن یک فیلم ساده و روان اما با داستان‌‌گویی خوب، یا موقعیت‌هایی که حس بی‌کرانگی را در من القا کند مثل رانندگی در جاده‌ای که منظره دوردست دارد (مثلا جاده الموت)، روی قله ایستادن و شنیدن صدای سکوت کوه، دیدن خط تلاقی دریا و آسمان، موزیک‌هایی که این حس را می‌دهد (مثلا بعضی ترانه‌های سیاوش قمیشی، یا موزیک‌های جاده‌ای کانتری) و … می‌توانند مرا از این وضعیت خارج کنند.

واقعا خسته شده‌ام از این وضعیت و از این همه سرکوفتی که به خودم می‌زنم و باری که بر دوش خودم می‌گذارم زیر این بار له شده‌ام. دوست دارم دیگر به خودم نگاه نکنم و انقدر خودم را قضاوت  نکنم اما نمی‌شود، لعنت به پرفکشنیزم!

27 Oct 20:24

tamburina: Victor Meeussen



tamburina:

Victor Meeussen

25 Oct 18:56

Ólafur Arnalds - So close

by FlishSa

Through dark and light I fight to be
So close
Shadows and lies mask you from me
So close
Bath my skin, the darkness within
So close
The war of our lives no one can win

The missing piece I yearn to find
So close
Please clear the anguish from my mind
So close
But when truth of you comes clear
So close
I wish my life had never come here
So close

Through dark and light I fight to be
So close
Shadows and lies mask you from me


Albume: Broadchurch

22 Oct 19:34

نگارخانه

by Old Fashion
Azinmd

آخ که چه خوبن

Hands 
Ian Tricker
21 Oct 14:47

کامپیوترم مرد

by نیشابور

دیروز صبح کامپیوترم مرد
اولش خوش‌حال شدم
به خودم گفتم حالا همه‌چیز مثل روز اول می شود
چیزی طول نکشید
دیدم که باید حاضر و غایب کنم
من که دوران سربازی را می‌گذرانم

بعد قفسه آشپزخانه از دیوار جدا شد
به همان‌که گفته بودم کامپیوتر کهنه و قبلی‌ام را بیاورد
از همان خانه‌ای که پشت سر گذاشتم
گفتم که بیاید و مجهز بیاید و قفسه را قبل از این‌که بر سر من فرود آید به دیوار مطمئن کند
یک‌شنبه بود و در خانه همسایه هشتادو چند ساله را زدم و گفتم می‌دانم که حق سروصدا ندارم اما باید دیوار راسوراخ کنم شاید چهار سوراخ شاید هم پنج
همسایه که مثل همیشه بی کفش بود و با جوراب
و شلوارش از زانو پاچه نداشت و آماده بود تا پذیرای آمپول‌های انسولین پرستار باشد
از من پرسید آیا می‌توانم گاهی نامه‌هایش را بالا بیاورم و کمتر گاهی آشغال‌هایش را پایین
فکر کردم قبلا هم فکر کرده بودم- آدم به خیلی چیزها فکر می‌کند مخصوصا اگر جلو چشمش باشند حتی اگر با دیواری از او جدا باشند
مثلا من به مادرم فکر نمی‌کردم مادرم فکر می‌شد در من
مادرم از من دور بود
یا من از مادرم دور بودم
عمر همسایه را داشت اندکی قبل از رفتنش
همسایه اما کنار من است از رگ گردن  کمی آن‌طرف‌تر
قبلا هم فکر کرده بودم که زن هم‌جوار آشغال‌هایش را چه کسی پایین می‌برد
گفته بودم به خودم در این‌گفت‌گوهای بی‌پایانی که آدم با خود دارد از آن‌ها که هیچ محل و مکانی را به خود اختصاص نمی‌هند بی اختصاص‌اند
زمان هم ندارند مثل خروس بی‌محل که همان بی‌زمان است اذان می‌گویند و آدمی را الصلا می‌دهند که وقت گفت‌گو با خود است
خوب است که پنج‌باری البته نزد سنی‌ها خدا آدمی را به خود می‌خواند که با او گفت‌گو کند
از خویش خلاص شود
پرسشم را با او در میان گذاشتم
از او پرسیدم آشغال‌هایش را چه کسی پایین می‌برد قبلا فکر کرده بودم شاید پرستار که روزی دو بار می‌آید و می‌رود
 نه پرستار تنها پرستاری می‌کند- آمپول می‌زند
همان مرد فروش‌گاه نزدیک خانه است که سلامش  آدمی را از مرگ نجات می‌دهد
وقتی اجناسی که زن هم‌سایه تلفنی سفارش داده را می‌آورد و در یخچال و  قفسه‌های زن می‌چیند و به وقت رفتن آشغال را هم با خودش می‌برد
مرد حالا رفته است مراکش
عید قربان را مرد رفته است
گفت که زن و بچه‌اش آن‌جایند
بعد از تنهایی آدم‌‌ها گفت
از زن‌ها و مردهایی که جدا زندگی‌می‌کنند
اشاره کرد به در روبروی در خانه‌اش و گفت مرد روبرو هم از زنش دور است
من فکر کردم که دوری با جدایی فرق می‌کند
زن همسایه وقتی از دیگری حرف می‌زند به خود اشاره دارد
زن همسایه از تنهایی حرف می‌زند تا از تنهایی‌اش بگوید
زن همسایه تنهایی‌اش را چنین فریاد می‌کند
با وقار و با این امر استقلالی که کار دست این مردمان داده است

کامپوتر آمده شد و قفسه به دیوار مطمئن
او که آمده بود رفت
زن همسایه در زد
شب شده بود و آسمان چند بار غریده بود
زن همسایه گفت و به وقت گفتن دستم را در دستش گرفت
گفت  بد کرده است که از من خواسته است گاهی نامه‌ها را بالا و آشغال‌ها را پایین ببرم
زن همسایه وقت زیادی دارد با خود گفت‌گو کند
نماز هم که نمی‌خواند
گفتم بد نکرده است
زن همسایه چند لحظه‌ای دم در خانه من تنهایی‌اش را از یاد برد
فکر کردم آیا مبتلایان به آلزایمر تنهایی‌شان را از یاد می‌برند

از من پرسید شب چه فیلمی را نگاه خواهم کرد
گفتم که فیلم نخواهم دید
گفت که او فیلم‌های قدیمی را نگاه می‌کند
اما آخر همه‌شان  خواب او را می‌برد
فکر کردم که خوب است که خواب هست

یک بار از او پرسیدم چرا کسی نمی‌آید با اتومبیل او را ببرد بگرداند
گفت که دوستانش همان‌ها که باقی‌مانده‌اند  سن و سال او را دارند
بعد گفت که دوست ندارد بیرون برود
که بیرون خیلی عوض شده است

کامپیوتر پیرم بوی خانه بزرگ و رطوبت می‌دهد
من مقاومت این سهم از مردم را در مقابل این جهان خوش دارم
فکر می‌کنم که تنهایی  و عزلت این کهن‌سالان  و دست ردشان به این دنیا فریادی‌ست برای خودش
وقتی در جشن‌های این جهان که برای گرامی‌داشت خودش می‌گیرد شرکت نمی‌کند
وقتی شب‌ها و روزهای تعطیل صدای کودکی از خانه‌شان نمی‌آید