Shared posts

27 May 16:24

کمی بیشتر از یک ماه پیش یا همین حدودها، دست کم ...

by آقای چاغر

کمی بیشتر از یک ماه پیش یا همین حدودها، دست کم برای مدت یکی دو هفته‌ای می‌دانستم که اینجا چیزکی خواهم نوشت که هرچه باشد شروعش به احتمال زیاد این‌طور خواهد بود که حالم خوب است … یا مثلن حال خوب و آرامی دارم؛ از آن حال‌های خوب و آرامی که لاب لاب لاب … و لاب لاب لاب هم طبعن قرار بود شرحی باشد بر آن حال خوب و آرام؛ که خب تکّه‌ی سخت قضیه قرار بود همین شرح باشد و اصلن شاید همین شد که این نوشتن ماند؛ چون آرامشی که داشتم همانجور که نیچه، البته مغرضانه و به طعن در مورد آرامش مذهبیون گفته بود که از خوب کار کردن دستگاه گوارش‌شان ناشی می‍‍شود، در من هم از دو چیز خیلی ساده و کوچک ناشی می‌شد؛ رضایت‌مندی شغلی/ اقتصادی و دیگری هم خیال اینکه بالاخره دارم عواطف عمدتن قلمبه‌ام را «گیر می‌اندازم» به کسی؛ مثل گیر انداختن دو سر پارچه‌ای به یک میله تا باد بیافتد توی دلش و بشود پرچم افراشته‌ای. اما خودم خر برم می‌داشت، یعنی برداشته بود، که انگار چه خبر است! توی جمع در عمق گودترین مبل یا صندلی موجود می‌نشستم و آرام با لیوانم بازی می‌کردم و آدم‌ها را تماشا می‌کردم و از ته دل جوری برای خودم لبخند می‌زدم انگار الساعه تنها کسی هستم که نسخه‌ی نهایی کیمیای سعادت را در جیب پشت دارد و فکر می‌کردم چه خوب که برای دوستانم هم شمّه‌ای وا‌گویم از آنچه دیده‌ام! و معمولن همینجا بود که اگر هنوز کمی مغزم کار می‌کرد می‌توانستم مچ خودم را بگیرم که هش! که خبری هم نیست حالا و خونه پُرش اینه که عاشق شده‌ی و معشوقت داره باهات راه می‌آد و چشم که بگردونی همین دوستات کم و بیش چارچندسالی از تو جلوترند و بعضن هرکدوم یکی دو شکم از معشوق‌شون کُرّه کشیده‌ند و … (حواسم هست که جمله‌ام از جنسیت خنثی باشد و هم بر مرد مصداق پیدا کند و هم بر زن)؛ خلاصه که افکارم به نوشتن نمی‌رسید هیچ ولی با همه‌ی اینها آن حال خوب و آرام مدتی به قوت خودش بود. بود تا خوب کار کردن دستگاه گوارش بود و بعد هم گذشت. می‌گذرد؛ خیلی هم زود می‌گذرد. یک بدی دیر به دیر نوشتن اینجا هم همین است دیگر؛ تا یک جایی از این حرف‌ها مال آن موقع‌هاست و از یک جایی به بعدش مال کمی بعدترش است که بگوید این‌ها بود و دیگر نیست؛ و واقعیت امروز اما بالکل چیز دیگری‌ست! چیز سومی که خودش حتی چیزی نیست، جز تلخیِ وقوف بر بی‌اعتباری هردوتای قبلی. و متأسفم که  شما، آدمِ زرنگِ روانشناسی خوانده هم نمی‌توانی سریع آن لبخند با معنایت را تحویلم بدهی که هه! مودسوینگ! چرا که آنوقت من، با آرامش پیامبرگونه‌ام دست راستم را پشت کمرت می‌اندازم و با دست دیگرم تصویر تکه‌ای از تاریخ معاصر را نشانت خواهم داد و با لبخند بهت خواهم گفت که نگاه کن؛ این‌که حال و روز تو از نگرانی و دل‌واپسی روز آخر ثبت‌نام کاندیداها با آمدن هاشمی و کمی بعدترش با لمس اقبال عمومی به او تبدیل شود به امیدواری تا دسته و بعد با ردّ صلاحیت‌ش بهت زده بشوی و دست آخر نااُمیدیِ کامل یقه‌ات را بگیرد و همه‌ی این‌ها بیشتر از یک هفته طول نکشد! در نوع خودش رکوردی‌است. و حتمن ادامه خواهم داد که این حال و روز کلی جامعه است و نهایتن شدت و حدت‌ش بین آدم‌ها فرق می‌کند و کم و زیاد دارد و ازقضا فرقی هم نمی‌کند که این‌ور ماجرا بوده باشی یا آن‌ورش؛ چه اول سه کیلو چاق شده باشی و بعدن چهار کیلو لاغر و چه برعکس. از این هم بگذریم که گذشته اشته است.

اما بالاخره، روزها در راه شاهرخ مسکوب را خریدم؛ البته که اُفست‌ش را، و خواندنش را شروع کرده‌ام و چهل پنجاه صفحه‌اش را رفته‌ام و تقریبن خط به خط‌ش را با چشم‌های خیس خوانده‌ام. یادداشت‌ها برمی‌گردد به آذر و دی پنجاه و هفت، که مثلن دو روزش می‌شود تاسوعا و عاشورای معروف آن سال. پوفففف…! از حیرت‌انگیز تصاویر زیادی که ازقضا برای من و شما هم زیادی آشنا می‌زنند که بگذریم چیز دیگری که با خواندن این یادداشت‌های روزانه بدجوری چنگ به دل آدم می‌اندازد شاید تماشای تصویر امیدهای یک آدم/ آدم‌هایی ست که حالا دیگر تو می‌دانی سال‌هاست پاک ناامید شده‌اند و رفته‌اند پی کارشان. انگار همان روایت هولناک خانواده‌ی کانوی* با این تفاوت که این‌بار تو هم خود را جزو شخصیت‌های نمایش می‌بینی. نمی‌توانی که نبینی! و حالا یادم افتاد به چند روز پیش‌ها که در یکی از ساعت‌های گند بعدازظهر که علیرغم میل باطنی‌مان مجبور بودیم کار کنیم و برای فرار از حال بدمان به تجویز کوروش پناه بردیم به موسیقی راک اند رول اوایل دهه شصت. نسخه‌ای که خیلی زود داشت کار خودش را می‌کرد و حال خوش آنها چه در موزیک و چه در لیریکز‌شان حسابی داشت حال‌مان را جا می‌آورد که کوروش، با لحن همیشه آرام و منطقی خودش، گفت این موزیک مال دوره‌ایه که هنوز امیدواری به آینده وجود داشت. امیدی که چندسال بعدش کاملن در این‌ها نابود می‌شه … و من میخ موقعیت شدم! موقعیتی که توش تو در تلاشی تا از انرژی و شور آدم‌هایی چیزی بدست بیاری که می‌دانی خودشان سال‌هاست، بعضن به تلخ‌ترین شکل، سپر انداخته‌اند.

*: «زمان و کانوِیها، اثر ج. ب. پریستلی، نمایشی سه پرده ای درباره سرنوشت خانواده کانوی است. در پرده اول، ما شاهد شامی خانوادگی هستیم (که بیست سال پیش اتفاق افتاد) و در آن همه اعضای خانواده مشغول طرح برنامه های پُرشور برای آینده هستند. وقایع پرده دوم در زمان حال رخ می دهد، یعنی بیست سال بعد، هنگامی که اعضای خانواده، که اینک گروهی از افراد خُرد شده با برنامه های شکست خورده اند، بار دیگر گرد هم جمع شده اند. پرده سوم دوباره ما را بیست سال به عقب می برد و ماجرای شام را از پرده نخست پی می گیرد. تأثیر این بازی با زمان به غایت افسرده کننده، اگر نگوییم آشکارا هولناک، است. لیکن آنچه چنین هولناک می نماید نه گذر از پرده اول به دوم (نخست برنامه های پُرشور، سپس واقعیت تلخ)، بلکه بیشتر انتقال از پرده دوم به سوم است. مشاهده واقعیت یأس آور گروهی از افراد که برنامه های زندگیشان بی رحمانه لغو شده است، و سپس دیدن همین افراد در بیست سال قبل، زمانی که همگی سرشار از امید و بی خبر از سرنوشت آینده خویش بودند، این یعنی تجربه تمام و کمالِ بر باد رفتنِ امید.»
چگونه آنان که گول نخورده اند به خطا می روند / اسلاوی ژیژک / ترجمه مراد فرهادپور
27 May 13:45

عاشقانه

ماجرایی که چند روز پیش اتفاق افتاد باعث شد دوباره یادم بیفتد دارم وارد مرحله‌ی جدیدی از زندگی‌ام می‌شوم که ابعاد ناخوشایندی دارد. چند سال پیش با دوستان‌مان که گپ می‌زدیم حرف این بود که پدر و مادرها کم و بیش وارد محدوده‌ی پیری شده‌اند و این واقعیت اجتناب ناپذیر است که باید حواس‌مان به فرصت محدود داشتن‌شان باشد. اما، حالا هم‌سن‌های من،‌ خودشان کم و بیش سال‌های آخر جوانی را پشت سر می‌گذرانند و گرچه هنوز راه زیادی برای رفتن هست، ولی جسته و گریخته با اتفاقاتی مواجه می‌شویم که کم‌ سابقه‌اند و نامعمول. آدم انتظار ندارد که بشنود دوستش سکته‌ی قلبی کرده مثلن، انتظار ندارد که دوستش سرطان گرفته باشد، تومور گرفته باشد، هر درد بی‌درمان یا سخت‌درمانی گرفته باشد که تا به حال در گروه دوستان ندیده یا نشنیده. بی‌تعارف مواجه شدن با مرگ یک دوست نزدیک برای من به مراتب سخت‌تر از مرگ کهن‌سال‌های خانواده به نظر می‌رسد، حتا پدر و مادر. من خیلی سال است که با مرگ آدم‌ها یک صلحی دارم، اما باز هم چیزی نیست که در مورد هم سن و سال‌های‌مان انتظارش را داشته باشم. الان هر از چندی تلنگری می‌خوری که حواست باشد، فاصله کم شده.

حداقل دو سه دوست خیلی محبوب دارم که این‌جا را می‌خوانند و حسابی سیگاری‌اند. به عنوان قدم اول از همین تریبون اعلام می‌کنم که از تصور مواجه شدن با سرطان ریه‌های‌شان قلبم درد می‌گیرد، اصلن قابل تصور نیست برایم. از همین تریبون به‌شان یک ماه فرصت می‌دهم هر غلطی‌ می‌کنند بکنند، ولی سیگار را تعطیل کنند، یعنی در سنی هستند که خودشان می‌دانند تا همین حالا هم خیلی آسیب زده‌اند به بدن‌شان، اصولن دیگر اجازه ندارند تنهایی فکر کنند. با این نوع روابطی که بین ما حاکم است، حالا موظفند نهضت ترک هم‌زمان راه بیندازند، موظفند تا یک جایی سالم بمانند الاغ‌ها. متوجهید؟ متوجهند؟

مرگ اجتناب‌پذیر نیست، اما مثل آدم بمیرید لطفن، اگر شد. نگران نباشید، زندگی اجازه نخواهد داد بی‌هیجان تا ته خط برویم.

27 May 13:44

حالا هی دیت نکرده بریک آپ کنین با مردم

by الیزه
و ای بنده ی ما، بیا بشین یه چیزی بهت بگم. بقیه ممکن است نظر دیگری داشته باشند ولی مردم چه می فهمن؟ تو در جریان باش که غم انگیزترین عشق ها آن هاست که کم رنگ می شوند. امید های نصفه به عشق های نصفه ای که شکل نگرفته کم رنگ می شوند..
27 May 12:09

The illusion of choice

by Seth Godin

Sometimes, it seems like all we do is make decisions.

Most of those decisions, though, are merely window dressing. This color couch vs. that one? Ketchup or Mayo? This famous college vs. that one? This nice restaurant vs. that one? This logo vs. that one?

Genuine choice involves whole new categories, or "none of the above." Genuine choice is difficult to embrace, because it puts so many options and so many assumptions on the table with it.

There's nothing wrong with avoiding significant choices most of the time. Life (and an organization) is difficult to manage if everything is at stake, all the time.

The trap is believing that the superficial choices are the essential part of our work. They're not. They're mostly an easy way to avoid the much more frightening job of changing everything when it matters.

27 May 12:09

http://dead-indian.blogspot.com/2013/05/blog-post_27.html

by محـمد
بی هیچ پیش زمینه‌ای تئاتر «مرد بالشی» رو دیدم و تمام مدت فکر می‌کردم چطور ممکنه کسی همچین متنی رو نوشته باشه؟ چطوری زندگی کرده؟ می‌تونستی یه بار نمایش رو ببینی و گریه کنی و یه بار از اول تا آخر بخندی. حیرت انگیز بود. مگه چقدر عمر کرده که همچین چیزی نوشته؟ فکر کردم اگه من نوشته بودمش واسه همه عمرم بس بود. بعد فهمیدم که نویسنده کسی نیست جز کارگردان In Bruges و Seven Psychopathes و Six Shooter و نویسنده نمایشنامه «ملکه زیبایی لی‌نین» مارتین مک‌دونا. الان دیگه فقط دوست دارم بدونم این آدم کجا و چطور زندگی کرده؟ کلن من یه بار باید تا ته زندگی کنم و آخرش یه تز بنویسم با عنوان «چطور ممکنه؟» و بعد در زندگی بعدیم با آسودگی خیال در سواحل مکزیک زندگی کنم.
27 May 12:08

خانه عنکبوت

by آرمان امیری

رد صلاحیت‌ها را به حدی رساندند که «هاشمی رفسنجانی» هم از حلقه تنگ «خودی‌ها» بیرون افتاد. با این همه تراش و خراشی که شورای نگهبان داد، موجی از ناامیدی و دلسردی در فضای جامعه شکل گرفت که هشت نامزد باقی مانده فرقی با هم ندارند و جدالشان به سطح «چاکرم قربان» و «مخلصم» قربان کشیده شده است. تصور بر این بود که «مهندسی معقول و منطقی» انتخابات محقق شده و با کم‌ترین هزینه، انتخابات به نمایش بی خاصیت و بی‌تنش و هیاهو بدل شده است که بازیگرانش محض خالی نبودن عریضه روی سن می‌روند و برای صندلی‌های غالبا خالی یا ناظران خواب‌آلود نطق می‌کنند، اما همه ماجرا این نبود.

شب گذشته فیلم صحبت‌های انتخاباتی محمدرضا عارف را از نیمه قطع کردند. (+) گویا او بحث خودش را به لزوم حفظ احترام شخصیت‌هایی همچون خاتمی و هاشمی کشانده بود. باقیش چه بوده؟ ما که ندیدیم. از عارف گذشته، فیلم سخنان «محسن رضایی» هم سانسور شده است. (+) جایی که او از گلایه‌های یک «پدر شهید» صحبت می‌کند و می‌گوید که پیرمرد گفته اگر وضع به همین منوال پیش برود دست به خودکشی خواهد زد.

این‌ها تعابیر ساده‌ای هستند. از نگاه من ِ ناظر بیرونی، این حرف‌ها تفاوت فاحشی مثلا با حرف‌های ولایتی ندارند که می‌گوید پول مملکت را چینی‌ها و هندی‌ها خورده‌اند و برده‌اند. یا حتی غرضی که به مردم می‌گوید «می‌خواهند جیب‌تان را بزنند». (گویا فقط جلیلی است که نه گرانی را دیده و نه تورم و نه مشکل دیگری را و جوری حرف می‌زند و چهارتا واژه نامفهوم را مدام پشت سر هم تکرار می‌کند که خودش هم از صحبت‌های خودش خوابش می‌برد!) هیچ کدام از این حرف‌ها از نظر ما حرف جدیدی نیست و هیچ کدام هم قرار نیست توفانی به پا کند. اما چه می‌شود که همین سطح از صحبت‌ها را حتی از شخصی مثل محسن رضایی تحمل نمی‌کنند؟

مهندسی معقول و منطقی، هرچند در ظاهر کلام پروژه‌ای پیچیده و چند لایه، با صرف هزینه‌های هنگفت اطلاعاتی و امنیتی است، اما به باور من در عمل چیزی نیست بجز چهارتا محاسبه ساده در حد اینکه چه کسی را در برابر چه کسی قرار بدهیم تا مثلا انتخابات به دور دوم برود و بتوانیم با یک عملیات یک شبه یکی را به سود دیگری تخریب کنیم. از جنس محاسباتی که هرکدام از خوانندگان این متن هم قطعا تا کنون به آن فکر کرده‌اند. اگر آقایان «مهندس انتخاباتی» می‌توانستند معجزه‌ای کنند، مجبور نبودند در لحظات آخر و با آن افتضاح و آبروریزی دست به دامن شورای نگهبان شوند که هاشمی را رد صلاحیت کند. این دستگاه مهندسی آنقدر ضعیف و آسیب‌پذیر است که نمی‌تواند در برابر خیزش موج استقبال از هاشمی هیچ تدبیر دیگری بجز پاک کردن صورت مساله بیندیشد. پس از آن هم تمام آنچه طراحی و مهندسی می‌شود، در سطح ناامید کردن مردم و سردرگم کردن و مغشوش کردن اذهانشان است. اینکه مدام از خود بپرسند کدام گزینه مطلوب آقا است؟ دولت از چه کسی حمایت می‌کند؟ چه کسی در آخرین لحظه کنار می‌کشد؟ و از همه مضحک‌تر، اخبار پراکنده دولتی‌ها که هنوز می‌خواهند دم از بازگشت رحیم‌مشایی بزنند تا چند روزی دیرتر دست‌شان رو شود.

خلاصه کلام آنکه، با تمام این ترفندها و تدابیر، اوضاع هنوز آنقدر افتضاح است که خاطره‌گویی‌های محسن رضایی هم ارکان نظام را به لرزه می‌اندازد. فضای یاس و سرخوردگی در جامعه غیرقابل کتمان است. درماندگی ناشی از توهم قدرت مطلق رغیبی که می‌خواهد با زبان بی‌زبانی بگوید «من هرکاری دلم بخواهد می‌کنم و آنقدر قدرت‌مند هستم که نفس از نفس‌کش ببرم و شما هم هیچ راهی برای مقابله نخواهید داشت». با این حال، نشانه‌هایی که من می‌بینم حاکی از آن است این مترسک مهیب، حتی از سایه خودش هم به لرزه می‌افتد!

قرآن، تعبیر «خانه عنکبوت» را برای جماعتی به کار می‌برد که دل به غیر از خدا بسته‌اند. اما در این صحنه سیاسی می‌توان گفت: «آن جماعتی که بنای قدرت و حکومت خود را بر پایه‌ای بجز خواست و اراده مردم بنا نهاده‌اند به مثال عنکبوت‌هایی هستند که به استحکام تارهای خودشان دل خوش دارند». عنکبوت‌های سیاست مهیب و هول‌انگیز هستند، اما تردید نکنید که خانه‌های سست‌شان با نخستین وزش اراده مردمی از هم خواهد پاشید و نقشه‌های مهندسی‌شان نقشه بر آب خواهد شد.
27 May 12:08

675-5

by Sormeh R

از مزایای انتخابات یکی هم اینکه فهمیدیم کسی که در شش سال گذشته قرار بوده از طرف ما با دنیا مذاکره کند اساسا با تنش‌زدایی مخالف است.

27 May 09:44

http://chaye-talkh.blogspot.com/2013/05/blog-post_9785.html

by mona m
شاید تو تنها مفری هستی که...

کریستین و کید
هوشنگ گلشیری
27 May 09:44

http://chaye-talkh.blogspot.com/2013/05/blog-post_6817.html

by mona m
انکار نکن.
تو می‌دانسته‌ای که چه می‌کنی، که چطور بایست... با من هم حتی.

کریستین و کید
هوشنگ گلشیری

27 May 09:44

http://sirhermes.blogspot.com/2013/05/blog-post_25.html

by Sir Hermes

۱
«یک انفجاری پشت صحنه اتفاق افتاده که من ندیدم. ترکشش توی نوشته‌هاست. بازی خراب شده. کلافه می‌شوم از وبلاگ‌خوانی.»

این را لاله نوشته. بروید باقی حرف‌هایش را هم بخوانید. داشتم فکر می‌کردم سرهرمس هم مدت‌هاست وبلاگ‌خوانی‌اش را صرفن از روی یک عادت قدیمی انگار دارد ادامه می‌دهد. خواندن یک نوشته‌ی خوب هی دارد به‌ندرت‌تر می‌شود. کشف‌کردن یک وبلاگ «جالب و غیرتکراری» که دیگر پیش‌کش. آسیب‌شناسی‌اش کار من نیست طبعن. صرفن دارم غر می‌زنم. مدت‌هاست هیجانی برای صفرکردن فیدخوان‌ام ندارم. یک‌دفعه می‌بینم دوسه‌روز گذشته و اصلن یادم هم نبوده که بروم سراغ وبلاگ‌ها. ترجیح‌ام دیدن عکس است، تا خواندن چیزی.

۲
یک زمانی وبلاگستان جای معاشرت بود. کامنت‌بازی. سال ۴۲. بعد این معاشرت را برداشتیم با خودمان بردیم توی آن فیدخوان لعنتی که اسم‌ش را نمی‌آورم. بعدتر این معاشرت‌ها و دیدوبازدیدها و تیک‌وتاک‌ها و الخ‌هامان به‌اجبار کوچانده شد به فیسبوک. الان که از این زاویه نگاه می‌کنم می‌بینم اصل ماجرا برای من همان معاشرت بوده/است. خیلی وقت است که دیگر حوصله‌ی عبوسیِ متن‌های تنها را ندارم راستش. 

۳
یک فیلم انگلیسی دیدم. «به پانچ خوش آمدید». تریلر پلیسی/جنایی. طمانینه‌ی انگلیسی‌ خوبی داشت. آقای پلیس نقش اول فیلم یک خشم‌ای را از اول فیلم تا آخر با خودش حمل می‌کرد. اول خیال می‌کردی از ضدقهرمان شاکی است که چرا از دستش فرار کرده. بعد می‌دیدی این خشم‌اش با بخشیدن ضدقهرمان، با معامله‌کردن با او بر سر فتحی بزرگ‌تر هم درمان نشد. خشم‌اش انگار از کلیت دنیایی بود که در آن به‌سر می‌برد. این خشم آقای قهرمان کنار سردی غم‌بار صورت ضدقهرمان دیدنی شده بود. همین. 
27 May 09:44

روزِ مرگي = بي رويايي

by زاناکس

22 May 14:37

مي‌شد در او گم شد.

by Had Sa
خنده‌اش جزيره‌اي بود كه كسي از آن باز نمي‌گشت.
18 May 12:56

Django Unchained

by واقف

Django-Unchained-010 (1).jpg

جانگوي زنجير گسسته، فيلمي ناراحت است. ناراحت به اين معنا كه تو را تكان مي‌دهد و نمي‌گذارد سرت را در لاك خودت فرو كني و پنج دقيقه براي خودت باشي. صحنه‌هاي خشونت‌بار را، بار مسئوليتي كه بر دوش داري را به تو يادآوري مي‌كند. تارانتينو خشونتِ وحشي و عرياني را كه روزگاري انسان‌ها بر هم روا داشته‌اند را در برابر تو مي‌گذارد و تو را مسئول مي‌داند. جنگ بردگان با هم يكي از همين صحنه‌هاست. آن جا كه دو برده، براي لذت بردن اربابانشان به جنگِ تا سر حد مرگ با يكديگر تن مي‌دهند و بي‌آنكه بخواهند،‌ مجبورند كه با يكديگر بجنگند. تارانتينو البته خودِ دعوا را نشان نمي‌دهد، خشونت مواجِ در فضا را نمايش مي‌دهد. شما صداهاي دعوا و آثارش را مي‌بينيد ولي زد و خورد را نمي‌بينيد. به اين صورت او راحتي شما را با ناراحتي جايگزين مي‌كند و سعي مي‌كند روي روحتان خراش بي‌اندازد.

Django-Unchained-010.jpg

اگر لينكلنِ اسپيلبرگ روايت لغو برده‌داري و دادنِ آزادي به سياهان از طرف چند سفيد پوست شجاع بود. در آن فيلم سياهان نقشي نداشتند، صرفا گاهي در تصوير ديده مي‌شدند. اما جانگوي زنجير گسسته داستان مبارزه براي گرفتنِ آن از سفيدپوستان است. جانگو گرچه يك بار توسط دكتر شولتس آزاد شده است اما به آزادي نرسيده است. او هنوز برده است. هنوز نيازمند بودن در سايه‌ي حمايت يك سفيد است. شولتس با همه‌ي بي‌اعتقادي‌اش به برده‌داري هنوز خود را در نقشِ پدرسالاري مي‌بيند كه آزادي جانگو را به او اعطا كرده و اكنون مسئوليت دارد تا مراقب او باشد. جانگو در كنار او راه و روش يك جايزه بگير بودن را ياد مي‌گيرد، با اين حال آزاد نيست. او در كنار او يك سفيد است. مانند او اسب مي‌تازد، نه چون آزاد است كه چون در حمايت اوست. جانگو زماني واقعا آزاد است كه خود را با آن چه آموخته از بردگي و فرستاده شدن به معدن آزاد مي‌كند. او سفيد پوست‌ها را فريب مي‌دهد، مي‌كشد و رها براي نجاتِ همسرش و گرفتن انتقامِ آن چه به او رفته است به مزرعه كندي بر مي‌گردد. بر مي‌گردد و نه تنها سفيدها را، كه ديگري خود را، استفِن، آن ناخودآگاهِ بيماري كه سياهان را برده‌ مي‌خواهد و برده نگه مي‌دارد از ميان بر مي‌دارد. استفن ناخودآگاهِ شوخي است، خودش را به بامزه‌بازي و پيري و عليلي زده تا بتواند در ميانِ سفيدها قرار بگيرد و محبوب آنان باشد، با اين همه در برابر سياهان اين اوست كه مرتكب خشونت مي‌شود و بردگي‌شان را با درد تشديد مي‌كند. اما زماني كه در آخر در برابر جانگو قرار مي‌گيرد از نقش خود خارج مي‌شود، عصا را به كناري مي‌اندازد، راست مي‌ايستد و با جديتِ تمام سخن مي‌گويد. از همان وقت‌هايي كه ناخودآگاهِ خود ما هم بعد از اين كه مي‌بيند هيچ راهِ ديگري براي متوقف كردنمان ندارد شروع مي‌كند به جدي در برابرمان ايستادن.

samuel-l-jackson-django-unchained-closeup-16x9.jpg

نوشتن از جانگو مانند نوشتن از ساير فيلم‌هاي تارانتينو كار خسته‌كننده‌اي است. تقريبا تمام صحنه‌ها مهم‌اند و مي‌توان درباره‌ي آن‌ها چيزهاي زيادي نوشت. درست است كه ما آمريكايي نيستيم و برده‌داري روي دوشمان سنگيني نمي‌كند، اما جانگو تلنگري به ما هم هست. كه حواسمان باشد چه كساني را از حقشان محروم كرده‌ايم، خودمان را چگونه برده‌ كرده‌ايم و يادمان بي‌افتد كه قرار است براي آزاد شدن، رهايي، زنجير گسستن تلاش كنيم و بجنگيم. ما هم بايد روزي پاسخ تبعيض‌‌هايي كه بر ديگرانمان روا داشتيم بدهيم. مثلا؟ افغان‌ها، اقليت‌هاي مذهبي، راهِ دور نرويم: زنان.

18 May 12:56

Anna Karenina

by واقف

cn_image.size_.anna-karenina-01.jpg

هر نامه‌ي عاشقانه يا دوستانه‌اي در ذاتِ خود دست كم اندكي از احساسات‌گرايي و به اصطلاح سانتيمانتاليسم را حمل مي‌كند. شايد چون نامه در ذات خود حاصل دوري است؛ حاصل فقدان و فاصله.

نغمه ثميني، نامه‌هاي پراكنده به/از آنا كارنينا، حرفه هنرمند، شماره چهل و پنج

18 May 12:56

جامعه‌شناسي تجدد

by واقف

1112543.jpg

از ديدگاه اغلبِ صاحب‌نظران، مفهوم تجدد به تجربه‌اي تاريخي و يا دوراني از تاريخ اشاره‌ دارد كه يكسره از گذشته گسسته و معطوف به آينده‌اي پيش‌بيني‌ناپذير است. در اين دوران با ظهور عقلِ سوژه محورِ خودسامان و خودبنياد، سوژه‌آگاهي و خودفهمي و جهان‌فهمي بر فراز تاريخ ايستاده و فارغ از هر تقيدي به متن هستي، سنت، زبان و تاريخ، به فهم جهان دست مي‌يابد.

حسين بشيريه، درآمدي بر جامعه‌شناسي تجدد، عقل در سياست

سال اول دانشگاه بودم كه تصادفي ا.م را در اتاق دكتر واو ديدم. ا.م كتابچه‌ي كوچكي درآورد با عنوان درآمدي بر جامعه‌شناسي تجدد نوشته‌ي حسين بشيريه كه به عنوان ضميمه‌ي فصل‌نامه‌ي نقد و نظر چاپ شده بود. كتاب را داد من بخوانم و هفته‌ي بعد فهم‌ام را برايش بگويم. اين شد سرآغاز آشنايي ما و يك دوستي اكنون در خاطرات گم شده كه منجر به تجربه‌اي بي‌نظير از كتاب‌خواني شد. بعد‌ها همين مقاله، كه مجددا در كتاب عقل در سياست منتشر شد، را با هم خوانديم و بحث كرديم.

خواستم بگويم اگر علاقمند به فهم تجدد هستيد، پيش از آن كه مارشال برمن و تحليل نويسندگان چپ و راست و امثالهم را بخوانيد همت كنيد همين مقاله‌ را بخوانيد. علاوه بر بينشي كه نسبت به تجدد به دست مي‌دهد يك نمونه خوب از مقاله نويسي است و به شما ياد مي‌دهد نوشته‌ي سر و ته دار چه شكلي است.

18 May 12:56

برگ‌های پنهان

by واقف

hagakure.jpg

اگرچه اين منطقي است كه سامورايي بايد دغدغه‌ي راه و روش سامورايي را داشته باشد، به نظر مي‌رسد همه‌ي ما در اين مورد بي‌مبالات هستيم. در نتيجه، اگر كسي باشد كه بپرسد،”معناي حقيقي راه و روش سامورايي چيست؟” كسي كه بتواند فورا جواب دهد كم پيدا مي‌شود. دليلش اين است كه راه و روش سامورايي در ذهنِ فرد پيش از اين حك نشده است. از اين، بي‌دغدغه‌گي است كه راه و روش سامورايي شناخته مي‌شود.

بي‌مبالاتي امري بي‌نهايت است.

راه و روش سامورايي در مرگ يافت مي‌شود. وقتي مسئله به زنده ماندن يكي/يا ديگري مي‌رسد، ديگر تنها انتخاب سريع مرگ وجود دارد. اين تصميم مشخصا سخت نيست. مصمم و سريع باش. گفتن اين كه مردن بدون به هدف رسيدن مرگ سگ‌هاست، رفتار احمقانه‌ي سفسطه‌گران است. زماني كه در برابر انتخاب زندگي يا مرگ قرار مي‌گيريم رسيدن به هدف ضرورتي ندارد.

هاگاكور: كتاب سامورايي، ياماموتو تسونِتومو

04 May 07:12

گولیل صحبت می‌کنه

by آیدا-پیاده

 

 

یک .در جالب‌ترین هم‌زمانی ممکن دقیقا دیروز یکی از همکلاسیهاش بهش گفته بود گوریل. بغضش را نگه داشته بود تا من ساعت شش برسم بهش و بگه. خیلی می‌شناسم این جنس بغض قابل حمل را. می‌توی همه جا با خودت ببری و باشه تا برسی به اونجا که می‌شه بترکه، و گریه کنی. گفت دورَن بهم گفت گوریلا و با چشمان براق از اشک هنوز نریخته‌ش نگاهم کرد. میدونست انگلیسی گفته و شک داشت که من بدونم گوریلا چیه؟انقدر باهاش فارسی حرف زدم که  کلا فکر میکنه من انگلیسی بلد نیستم. چند وقت پیش باهم رفتیم پیتزا بخوریم. من همه سفارشات را طبعا به انگلیسی دادم. پیتزا که آماده شد مرد گفت ” بی کرفول ایتز هات” ، اونوقت بچه که قدش به پیشخوان نمیرسه از اون پایین داد زد ” میگه داغه، مواظب باش” القصه سرگوریلا هم با بغض نگاهم کرد ببینه بلدم با نه. گفتم گوریل، بهت گفت گوریل؟ گفت آره. گفتم تو چیکار کردی. گفت بهش گفت من دوست ندارم بهم بگی گوریل. بهش گفتم خوب کردی. هربار گفت بهش بگو تا خسته بشه و یاد بگیره که کارش کار خوبی نیست. گفتم چرا الان ناراحتی پس؟ گوریل بودن که بد نیست. می‌دونی بابای بابای بابای بابا بهروز هم گوریل بوده؟ یا گوریل یا میمون. تازه گوریل از میمون بهتره. قوی و بزرگه.

بعد گوریل شدم براش. باهمون چشمهای براق خندید. صبح تو آسانسور مهد با خنده به خودش می‌گفت گولیل.

دو. پدرم همیشه می‌گه فحش باد هواست، اون تحقیرشدن‌ه که بده، سعی کن همه سوراخهای که ممکنه ازشون تحقیر بشی را ببندی. راه اصلیش اینه که ببینی منظقی پشت جمله تحقیر آمیز هست؟ می‌گفت با اینکه کسی به تو بگه پدرسگ من سگ نمی‌شم برای همین خیلی گریه و زاری نکن بابتش، درعوض به دعوا و بحثت ادامه بده. منطقش دبستانی‌ست چون زمانی این را می‌گفت که من هم مثل پسرک خیلی کوچیک بودم و  برای گوریل یا سیبیلو خطاب شدن گریه می‌کردم. سعی می‌کرد فحش را دی‌-کانسراتک کنه. بهت نشون بده که ته همه فحشها یک سری چیز مهمله که تحقیر شدن باهاش احمقانه‌ست. به نظرم جواب هم داد تا حدودی. شاید همین شد که من  معمولا از فحش تحقیر نمی‌شم، عصبانی ممکنه بشم ولی ویران نمی‌شم.

سه. کامنتهای نوشته قبل را که می‌خوندم خنده‌م می‌گرفت که دقیقا شش سال پیش یکی همین جنس کامنتها را برای یکی از نوشته‌های مشابه‌م  گذاشته بود و نوشته بود “آینده خوبی برات نمی‌بینم. آدمی مثل تو که غرائز حیوانی براش در اولویته بعد سی که دیگه جوون و شاداب نیست  می افته به  ج…” متاسفانه کامنت زیر پست بلاگفا بود که از دیگر بهش دسترسی ندارم. الان چهار سال از بعد سی من گذشته. حالم خوب و خوشه و در اصل دارم آینده وعده داده شده توسط اون نوستراداموس خشمگین را زندگی می‌کنم و از ته دل راضی‌ام از زمان حالم. بجای وعده عذاب و تهدید از عقوبت رفتار من، به نظرم بهترین راه اینه که نوشته‌ها را نقد کنید، بگید دوست نداشتم یا داشتم. دلایل دوست نداشتن هم جدای از من نویسنده باشه چون بی‌خود دارید خودتون را عصبانی ‌می‌کنید. من اگر قابلیت تغییر به شکلی که شما می‌پسندید را داشتم همون هفت سال پیش تغییر می‌کردم. من نویسنده اون نوشته‌ها و کتاب شهرباریک، یک گوریلم و از گولیل خطاب شدن خیلی دردم نمی‌گیره.

 

02 May 07:57

دشمن‌شاد

by hoseinnorouzi

دور اتاق راه می‌ره و به خودش می‌گه «عب نداره... عب نداره... می‌گذره... می‌گذره دیگه... می‌گذره». می‌گه کاش پروین‌جون، دست کم یه ام‌شب رو پیشش بود. ذکر گرفته‌ که «.. هم رونق زمان شما نیز بگذرد... هم رونق زمان شما نیز بگذرد... هم رونق زمان شما نیز بگذرد...» و عین مار می‌پیچه به خودش. عین مار می‌پیچه به خودش. عین مار می‌پیچه به خودش. می‌پیچه به خودش. به خودش. به خودش. خودش... ای‌داد به خودش.

 

30 Apr 14:01

وصف العيش

by واقف

تقريبا همه با اين عبارت آشناييم كه مي‌گويند “وصف العيش نصف العيش”. معمولا هم منظورشان اين است كه اگر خوشي‌اي را كه دور از دسترس است، مثلا كيك بي‌بي‌ را، وصف كنيم نصف شيريني‌اش را حس مي‌كنيم. اما درستش تقريبا برعكس اين است. كه نصفِ خوشي در وصف‌كردنش، در تعريف كردنش است. يعني اگر بعد از آن خوشي براي كسي تعريفش نكنيم نصفِ خوشي‌اش را از دست داده‌ايم. يعني نصف مزه‌ي كيك بي‌بي‌ به تعريف كردنِ بعدش است. در مورد فيلمِ خوب و غذاي خوب و معاشرت خوب و هزار خوشي‌ ديگر همين صادق است. كه بايد بشود تعريفشان كرد، كه بايد كسي، كساني باشند كه برايشان تعريف كني. از سر همين است كه شايد اينستاگرام اين قدر رونق گرفت، كه تعريف و وصفِ آن چه مردم مي‌خورند يا مي‌بينند و خوش مي‌دارند با ديگران را تسهيل كرده است. حالا شما هم تعريف كنيد آقاجان، از تعريف دريغ نكنيد.

28 Apr 11:23

Audrey Hepburn photographed by Henry Wolf, 1959.

by myhumblefash


Audrey Hepburn photographed by Henry Wolf, 1959.

27 Apr 12:21

28 نوامبر 1977

by واقف

tumblr_lmraqw7Cu81qczy2h.jpg

از چه كسي مي‌توانم اين سوال را بپرسم (با اين اميد كه پاسخي بيابم)؟

آيا بدونِ كسي كه دوستش داشته‌اي، قادر به زندگي بودن، به معناي اين است كه او را كم‌تر از آن چه فكر مي‌كردي دوست داشتي؟

رولان بارت، خاطرات سوگواري

25 Apr 13:57

شبی با برگمان - دهمین شب

by ali
پرسونا - ۱۹۶۶

آدم به یک جایی می رسد که دست به خودکشی می زند، نه اینکه تیغ بردارد و رگش را بزند، نه! قید احساساتش را می زند(+). آدم به یک جایی می رسد که نه اینکه به این راحتی ها قید احساسش را بزند، بلکه احساساتش را حبس می کند و یک دیوار از سکوت رویش می کشد. ولی زندگی زیرک است، از سوراخ های دیوار رد می شود. آدم را پیدا می کند، حتی اگر سال‌ها طول بکشد. ولی اگر یکی باشد که نیمه دیگر آدم باشد و جایی بیرون دیوارِ سکوت هر طور که دلش می خواهد رفتار کند و دیگری هم آن داخل بنشیند به تماشایش زندگی بسیار آسان تر است. ولی حقیقت ماجرا این است که زندگی به این سادگی ها نیست، هر کسی تنها یک بار و یک جا زندگی می کند.



پ.ن.: لیو اولمان می گفت که ما راجع به آن صحنه‌ایی که صورت هایمان کنار یکدیگر می آمد چیزی نمی دانستیم. یک بار برگمان ما را با خود به اتاق تدوین برد و گفت می خواهم چیزی را نشان‌تان بدهم و ما تصویر صورت‌ها را دیدیم. من با خودم گفتم خدای من بی‌بی چقدر خارق‌العاده است. کاملاً معلومه که عصبیه. در همین حال بی‌بی با خودش فکر کرده بود که  لیو چطور تونسته این کار رو بکنه؟ چقدر عجیبه! و ناگهان ما هر  دو متوجه شدیم که این تصویر در واقع نیمی از هر کدام ماست، ترکیب واقعاً ترسناک بود. 

(+) جمله ابتدای متن منصوب به چارلز بوکوفسکی است ولی حقیقتش من هیچ منبعی برای تاییدش پیدا نکردم. شاید که واقعا برای بوکوفسکی باشد به هر حال من ننوشتمش.

25 Apr 13:41

جستجویی که دست از سر ما برنمی‌دارد

by ساناز

 چه چیزی پایه یکپارچگی « در جستجوی در زمان از دست رفته» است؟ لااقل می‌دانیم که چه چیزهایی پایه این یگانگی نیستند: به یادآوردن، حافظه و یا حتی حافظه ناخواسته. چیزی که برای جستجو ضروری است، مادلن یا سنگفرش نیست. از سویی جستجو تنها تلاشی برای به خاطرآوردن و کاویدن خاطرات نیست: جستجو، بازجستن، را باید به معنای قوی کلمه یعنی «جستجوی حقیقت» گرفت. از طرف دیگر، زمان از دست رفته هم فقط «زمان گذشته» نیست: زمان هدر رفته، زمان حساب دررفته هم هست. در نتیجه حافظه به شکل ابزار جستجو، وسیله پژوهش ساختار زمان دخالت می‌کند و نه تازه وسیله جستن عمیق‌ترین ساختار زمان. در پروست، برج کلیسای مارتین‌ویل و جمله کوچک ونتوی که خاطره ای راسبب نمی‌شوند و گذشته‌ای را بیدار نمی‌کنند، همواره بر مادلن و سنگفرش ونیز غلبه دارند که به حافظه وابسته‌اند و به همین دلیل همچنان به «توضیحی مادی» اشاره می کنند.
                                                                               ژیل دلوز - ابتدای کتاب پروست و نشانه ها
23 Apr 07:36

This post has been featured on a 1000notes.com blog.



This post has been featured on a 1000notes.com blog.

23 Apr 07:35

۹۶۶. بی‌عملی

by کدئین کدی
- این چند وقت چی کار می‌کردی؟
- فکر اینجاشو می‌کردم
23 Apr 06:21

Bat's talk

Submitted by: independentkid
Posted at: 2013-04-14 09:37:59
See full post and comment: http://9gag.com/gag/7093341

22 Apr 08:02

We hug.



We hug.

22 Apr 07:32

http://elcafeprivada.blogspot.com/2013/04/blog-post_1637.html

by Ayda
مدرن بودن یعنی تجربه‌ی زندگی شخصی و اجتماعی به مثابه‌ی گردابی عظیم، و رویارویی با این واقعیت که آدمی و جهان او پیوسته در حال فروپاشی و تجدید حیات و آمیخته به رنج و عذاب، و تناقض و ابهام است: مدرن بودن یعنی تعلق داشتن به جهانی که در آن هرآنچه سخت و استوار است، دود می‌شود و به هوا می‌رود. 
تجربه‌ی مدرنیته --- مارشال برمن، مراد فرهادپور
[+]
22 Apr 07:32

http://elcafeprivada.blogspot.com/2013/04/blog-post_5297.html

by Ayda
خانه‌ي مادرم استراحت‌گاه خوبي است (نوازش‌گاه؟ هرگز).

 خانم کارما
22 Apr 07:31

http://sirhermes.blogspot.com/2013/04/blog-post_21.html

by Sir Hermes
چه دکمه‌ی خوبی دارد این مسیج‌دانیِ فیسبوک: لیو-دِ-کانورسیشن.
جی‌میل هم برود این‌جور چیزها را یاد بگیرد عوض این همه قرتی‌بازی‌ها و لوس‌بازی‌های اخیرش.

تعمیم‌ش را هم خودم بدهم یا خودتان بعدِ این همه سال بلدید دیگر؟