کمی بیشتر از یک ماه پیش یا همین حدودها، دست کم برای مدت یکی دو هفتهای میدانستم که اینجا چیزکی خواهم نوشت که هرچه باشد شروعش به احتمال زیاد اینطور خواهد بود که حالم خوب است … یا مثلن حال خوب و آرامی دارم؛ از آن حالهای خوب و آرامی که لاب لاب لاب … و لاب لاب لاب هم طبعن قرار بود شرحی باشد بر آن حال خوب و آرام؛ که خب تکّهی سخت قضیه قرار بود همین شرح باشد و اصلن شاید همین شد که این نوشتن ماند؛ چون آرامشی که داشتم همانجور که نیچه، البته مغرضانه و به طعن در مورد آرامش مذهبیون گفته بود که از خوب کار کردن دستگاه گوارششان ناشی میشود، در من هم از دو چیز خیلی ساده و کوچک ناشی میشد؛ رضایتمندی شغلی/ اقتصادی و دیگری هم خیال اینکه بالاخره دارم عواطف عمدتن قلمبهام را «گیر میاندازم» به کسی؛ مثل گیر انداختن دو سر پارچهای به یک میله تا باد بیافتد توی دلش و بشود پرچم افراشتهای. اما خودم خر برم میداشت، یعنی برداشته بود، که انگار چه خبر است! توی جمع در عمق گودترین مبل یا صندلی موجود مینشستم و آرام با لیوانم بازی میکردم و آدمها را تماشا میکردم و از ته دل جوری برای خودم لبخند میزدم انگار الساعه تنها کسی هستم که نسخهی نهایی کیمیای سعادت را در جیب پشت دارد و فکر میکردم چه خوب که برای دوستانم هم شمّهای واگویم از آنچه دیدهام! و معمولن همینجا بود که اگر هنوز کمی مغزم کار میکرد میتوانستم مچ خودم را بگیرم که هش! که خبری هم نیست حالا و خونه پُرش اینه که عاشق شدهی و معشوقت داره باهات راه میآد و چشم که بگردونی همین دوستات کم و بیش چارچندسالی از تو جلوترند و بعضن هرکدوم یکی دو شکم از معشوقشون کُرّه کشیدهند و … (حواسم هست که جملهام از جنسیت خنثی باشد و هم بر مرد مصداق پیدا کند و هم بر زن)؛ خلاصه که افکارم به نوشتن نمیرسید هیچ ولی با همهی اینها آن حال خوب و آرام مدتی به قوت خودش بود. بود تا خوب کار کردن دستگاه گوارش بود و بعد هم گذشت. میگذرد؛ خیلی هم زود میگذرد. یک بدی دیر به دیر نوشتن اینجا هم همین است دیگر؛ تا یک جایی از این حرفها مال آن موقعهاست و از یک جایی به بعدش مال کمی بعدترش است که بگوید اینها بود و دیگر نیست؛ و واقعیت امروز اما بالکل چیز دیگریست! چیز سومی که خودش حتی چیزی نیست، جز تلخیِ وقوف بر بیاعتباری هردوتای قبلی. و متأسفم که شما، آدمِ زرنگِ روانشناسی خوانده هم نمیتوانی سریع آن لبخند با معنایت را تحویلم بدهی که هه! مودسوینگ! چرا که آنوقت من، با آرامش پیامبرگونهام دست راستم را پشت کمرت میاندازم و با دست دیگرم تصویر تکهای از تاریخ معاصر را نشانت خواهم داد و با لبخند بهت خواهم گفت که نگاه کن؛ اینکه حال و روز تو از نگرانی و دلواپسی روز آخر ثبتنام کاندیداها با آمدن هاشمی و کمی بعدترش با لمس اقبال عمومی به او تبدیل شود به امیدواری تا دسته و بعد با ردّ صلاحیتش بهت زده بشوی و دست آخر نااُمیدیِ کامل یقهات را بگیرد و همهی اینها بیشتر از یک هفته طول نکشد! در نوع خودش رکوردیاست. و حتمن ادامه خواهم داد که این حال و روز کلی جامعه است و نهایتن شدت و حدتش بین آدمها فرق میکند و کم و زیاد دارد و ازقضا فرقی هم نمیکند که اینور ماجرا بوده باشی یا آنورش؛ چه اول سه کیلو چاق شده باشی و بعدن چهار کیلو لاغر و چه برعکس. از این هم بگذریم که گذشته اشته است.
اما بالاخره، روزها در راه شاهرخ مسکوب را خریدم؛ البته که اُفستش را، و خواندنش را شروع کردهام و چهل پنجاه صفحهاش را رفتهام و تقریبن خط به خطش را با چشمهای خیس خواندهام. یادداشتها برمیگردد به آذر و دی پنجاه و هفت، که مثلن دو روزش میشود تاسوعا و عاشورای معروف آن سال. پوفففف…! از حیرتانگیز تصاویر زیادی که ازقضا برای من و شما هم زیادی آشنا میزنند که بگذریم چیز دیگری که با خواندن این یادداشتهای روزانه بدجوری چنگ به دل آدم میاندازد شاید تماشای تصویر امیدهای یک آدم/ آدمهایی ست که حالا دیگر تو میدانی سالهاست پاک ناامید شدهاند و رفتهاند پی کارشان. انگار همان روایت هولناک خانوادهی کانوی* با این تفاوت که اینبار تو هم خود را جزو شخصیتهای نمایش میبینی. نمیتوانی که نبینی! و حالا یادم افتاد به چند روز پیشها که در یکی از ساعتهای گند بعدازظهر که علیرغم میل باطنیمان مجبور بودیم کار کنیم و برای فرار از حال بدمان به تجویز کوروش پناه بردیم به موسیقی راک اند رول اوایل دهه شصت. نسخهای که خیلی زود داشت کار خودش را میکرد و حال خوش آنها چه در موزیک و چه در لیریکزشان حسابی داشت حالمان را جا میآورد که کوروش، با لحن همیشه آرام و منطقی خودش، گفت این موزیک مال دورهایه که هنوز امیدواری به آینده وجود داشت. امیدی که چندسال بعدش کاملن در اینها نابود میشه … و من میخ موقعیت شدم! موقعیتی که توش تو در تلاشی تا از انرژی و شور آدمهایی چیزی بدست بیاری که میدانی خودشان سالهاست، بعضن به تلخترین شکل، سپر انداختهاند.