Shared posts

23 Aug 05:15

راهنماي جيبي سفر به ايران براي بعضي نفرات

by آزموسیس
MohsenM

سلسله‌ی حوادث خوبی که یکی یکی برای من رخ می‌داد رو یادتون هست؟ دوباره نوشتن ایشون هم آخریشونه.

با گئول آمده ايم تهران و روزي سه وعده آلبالو مي خوريم. خوشحالم از اينكه افراد معلوم الحالي كه دم از نسبي بودن آلبالو و افول مكاتب ترش و كمي گس مي زدند، با روشي علمي حالشان گرفته شد.

 من آينده ي درخشاني براي آلبالو پيش بيني ميكنم. آلبالو نوستالژي بردار نيست. آلبالو دوام آورده و هر سال زيباتر و باروحيه تر از قبل باز مي گردد و عجيب نيست كه من هنوز كرمي نديده ام.

 در مسير فرودگاه تا خانه من هايكويي سرودم: سيني هاي آلبالو، بر سينه ي سوپرميوه ها، از صلات ظهر تا بوق سگ

 مادرم، پارسال و سال قبلترش كه تقريبن پاييز بود كه آمديم، فريزر را از آلبالو انباشته بود. گوشتها را كه ورق مي زديم، در هر گوشه اي با منابع بسيار غني آلبالو مواجه مي شديم. و چقدر آن يخپاره هاي قرمزرنگي كه آلبالوها را به هم مي چسباند، مي چسباند.




 گروه هايي كه به من نزديك ترند، مي دانند سه سال است حال خوشِ بي قيد و شرطي (غيد و شرت؟ الكي. كنايه از دور ماندن طولاني از نوشتار فارسي) داشته ام. با اينحال، من از تمامي گروه ها ميخواهم جانب احتياط را رها نكنند.

 اينجا، هنوز هم جاي بسيار بسيار غمگيني است. اين را دو شب پيش كه ساعت ده پياده از فاطمي به سمت ولي عصر مي رفتيم و گئول يك شال قرمز و يك شال سفيد خريد و از جلوي وزارت كشور رد شديم و در سوت و كور ويترين بانكها، قبل از رسيدن به دوراهي يوسف آباد خسته شديم و ادامه نداديم، نقطه

 مي شود تقريبن هر شب كيك شكلاتي بي بي. مي شود بسيار كوبيده. فراوان بستني زعفراني. مي شود نيمه شب در بزرگراه جهان كودك، باد به صورت. ولي نمي شود آن حال و هواي دزد دوچرخه، و چهره هاي ژان والژان (در لحظه ي قرص نان) در سالن انتظار پر هرج و مرج ام.آر.آي، وقتي شانه ي چپم درد مي كرد. 

امروز صبح زود پياده رفتيم تا پارك لاله كه هوايي بخوريم. باور بكنيد يا نه، بدمينتون بدون تور هنوز رواج دارد. و زنان ميانسال سياهپوش، كه اخم نكردن را مغاير با قوانين پياده روي مي دانند. و نرمش صبحگاهي آنقدر جدي بود، كه آدم احساس خطر و رفاه مي كرد.

 كليشه وجود دارد و از قانون بقاي ماده و انرژي سرپيچي مي كند.

 گئول تحقيق ميداني كرده و مي گويد هيچ سالي اينقدر چادر نديده و مانتوها هيچ سالي اينقدر قرمز و بنفش و گلدار نبوده اند. آيا وي دچار حساسيت اكولوژيك شده؟ موشكافي در اين آمار را به كارشناسان مي سپارم اما پشيمانم از اينكه زماني فكر مي كردم گـــبـّــــه فيلم خوبي است. زندگي رنگ نيست. سگ ها تقريبن كوررنگ هستند و در زندگي سگي، رنگ فاقد ارزشهاي مورفولوژيك و روانشناختيك مي باشد.

 زياد راه مي رويم. زانوي گئول درد مي كند. مي مالم و مي گويم آلبالو برايت خوب است. حرفم منطقي ست. قبول مي كند و شروع مي كنيم.

 توصيه ي من به جوانان اين است، براي رسيدن به آلبالوي مطلوب، يك ساعت فريز كردن، و افراط در نمك، معمولن كافيست. اگر هم كسي مثل من قبلن غير از اين گفته، ديگر نمي گويد.



13 Aug 22:46

تقوا، باکلاسی و خفگی ممدوح

by من

اومدم جلسه‌ی رای اعتماد رو ببینم. شبکه ۶ مجلس رو توی یه کادر کوچیک نشون می‌داد. هنوز جلسه رسما شروع نشده بود. چهار تا مجری، که حتا نماینده‌ها در بلاهت و بی‌مزگی به گردشون نمی‌رسیدن ۱۵ دقیقه مزحرف تمام گفتن تا جلسه شروع شه. من واقعا نمی‌فهمم این چه مرضیه که اینا آرومشون نمی‌گیره تصویر رو پخش کنن و حرف مفت نزنن. سر دقایق قبل شروع فوتبال هم همیشه همینه کارشون. تا داور سوت رو نزده باشه و دو سه دقیقه از بازی نگذشته باشه حتما باید یه اسگلی بشینه مزخرف بگه. تیتراژ فیلم رو هم هیچ‌وقت آرومشون نمی‌گیره تا تهش پخشش کنن. اصن آقا ثلث فرق خارج و ایران سر همینه. همه‌‌ی بدبختی ما از همینه. اه.


 صلوات بلند بفرست. 

28 Jul 21:34

در مخالفت با وزیر ارشاد شدن علی مطهری

by آق بهمن
MohsenM

دقیقا بزرگ‌ترین عیب علی مطهری اعتقادات فرهنگیشه!

گویا علی مطهری یکی از گزینه‌های اصلی وزارت ارشاد است. این چند روز در فهرست‌های احتمالی سایت‌ها اسمش آمده بود، ولی به نظرم حرف‌های دیشب مهاجرانی در برنامه ۶۰ دقیقه نشان می‌داد که مطهری یک گزینه جدی است. مهاجرانی از مطهری اسم برد و ازش تعریف کرد و گفت اگر او وزیر شود خیلی هم خوب است و چرا اصلاح‌طلبان باید ناراحت باشند؟ حرف‌های مهاجرانی، هم به واسطه ارتباط نزدیکش با تیمی که قرار است دولت آینده را تشکیل دهند، هم به واسطه اعتباری که پیش اهالی فرهنگ دارد، به نظرم جدی است و مهاجرانی سیاستمدارتر از این حرف‌هاست که اگر بحث جدی نباشد، در این موقعیت و در این سطح مطرحش کند. حتی شاید قصدش مهار مخالفت‌های احتمالی اهالی فرهنگ بوده.

علی مطهری خوبی‌هایی دارد ولی قطعا مواضع فرهنگی او جزو نقطه‌ضعف‌هایش است. تا مدت‌ها تنها مشکل مطهری با احمدی‌نژاد این بود که چرا در امور فرهنگی ساده‌گیر است و به ارزش‌های اسلامی بی‌توجه است و مهم‌تر از آن این‌که چرا یک زن را وزیر کرده.

به نظر من که گزینه بسیار بدی برای وزارت ارشاد است و تا جایی که شنیده‌ام و پرسیده‌ام خیلی از اهالی فرهنگ و هنر با این انتخاب احتمالی مخالفند. در واقع خیلی متعجبند. به نظر من الان که تازه چهار، پنج روز از انتخاب روحانی گذشته و هنوز دست کم پنج هفته تا معرفی کابینه مانده، فرصت برای رساندن نظرها به روحانی هست و بعید می‌دانم اگر این مخالفت‌های ابراز شده زیاد باشد، تاثیری نگذارد. اگر هم کسی دغدغه تضعیف نکردن روحانی در این روزهای اول را دارد، می‌تواند نامه یا درخواستش را عمومی مطرح نکند.

نکته دیگر این‌که جدا از این‌که مطهری گزینه خوبی برای وزارت ارشاد نیست، به نظر من بیرون آوردن او از مجلس در این شرایط اساسا کار اشتباهی است (دیدم محسن بیات هم به این مورد اشاره کرده). مطهری تیپی است که اتفاقا به درد نمایندگی می‌خورد و بخصوص در این دو سال و اندی که روحانی باید با مجلسی با اکثریت مخالفانش کار کند، بودن مطهری غنیمت است. حتی بردن پزشکیان به وزارت بهداشت هم به نظر من تصمیم درستی نیست.

مطهری به واسطه رک‌گویی و شجاعت شخصی‌اش و همین‌طور اعتبار و ارتباط خانوادگی که دارد، می‌تواند در خیلی موارد صف‌شکن باشد. کما این‌که در این چهار سال بوده. در خیلی موارد هم دگم است که این دگم‌ها در کار نمایندگی‌اش کمتر ایراد ایجاد می‌کند تا در کار اجرایی. آن هم در وزارت ارشاد که اساسش کار کردن با کسانی است که عموما موافق سبک زندگی و طرز تفکر استاندارد جمهوری اسلامی نیستند.

28 Jul 09:08

http://nabehengam.blogfa.com/post-311.aspx

by nabehengam
از آدمهایی که زندگی واسشون خلاصه میشه در عشق و عاشقی خوشم نمیاد. خب عشق هم یه قسمت از زندگیه. گفتن این حرف همان و حمله‌ور شدن اونها همان. که مثلاً برو باو تو باید زن بگیری. عشق اینطوری نیس اونطوریه. تو لیاقت عشق نداری اصن. یه طوری در مورد عشق حرف میزنن که مذهبی ها در مورد مذهب. خب اینم یه چیزیه مث چیزای دیگه. اصن فراتر از این، من معتقدم خیلی خودخواهند. اون چیزهایی که من رو به خاطرش محکوم میکنید همانا بیشتر نفعش برای جامعه‌س تا خودم. شغل من اگر برای من پول داره قطعاً برای جامعه هم همونقدر یا بیشتر فایده داشته. از اون مبایلی که باهاش اسمس عاشقانه میزنی تا اینترنت و زیرساتختهاش رو همونها ساختن که به نظرت لیاقت عشق رو ندارن. اگه میگی مهم نیست، دیگه نمیتونی انکار کنی اینکه به خاطر وبا یا سل نباید به سوگ معشوقت بشینی، مدیون زحمات همونهاست. همونا که عشق همه زندگیشون نبوده. 

28 Jul 06:45

چگونگی شکل گیری لقب در شیراز

by noreply@blogger.com (giso shirazi)
یه پیرمردی بود تو قصردشت به  اسم "حسن قیمه "
بچه که بوده ماه محرم از پشت بوم افتاده بوده تو دیگ قیمه نذری
آشپز قبل از ورود کامل به دیگ  او را گرفته بوده است
27 Jul 22:18

http://nabehengam.blogfa.com/post-315.aspx

by nabehengam
این دست خطها هست که جا نیفتادن؟ ربطی به بد و خوب نداره. دستخطهایی که انگار هنوز شک داره که نونش چه شکلی باشه. که سین رو بکشه یا دندونه بذاره. هنوز مردده. من شخصیتم اونطوریه. خامه هنوز. آدمهای عنی هستن که هستن اونطوری. مث دستخطهایی که عنن ولی جا افتاده ان. من اینطوری جا افتاده نیستم. مشکوکم. متغیرم. ثبات ندارم. 
27 Jul 22:13

25 نکته‌ شغلی که کسی بهم نگفت

by خواب بزرگ
MohsenM

خیلی خوب

دهه اول کار کردن،احتمالن مزخرف‌ترین دوران زندگی هر کسی‌ست.

آدم مثل دونده‌ای کور به در و دیوار می‌خورد. نه می‌داند چه می‌خواهد و حتا اگر بداند، نمی‌داند چطور به آن برسد. من هم  تجربیات کار را به سخت‌ترین و پرهزینه‌ترین راه‌های ممکن کسب کردم. چهارده سال پیش هیچ‌کس نبود که اینها را بهم بگوید. شاید اگر بود هم به حرفهاش گوش نمی‌کردم. شاید هم زندگی‌م تغییر می‌کرد. اینجا می‌نویسمشان به این امید که شما ناچار نباشید از راه سخت یادشان بگیرید.

 

1  کاری را انجام بدهید که ازش لذت می‌برید.
اگر لذت می‌برید معنیش این است که خوب انجامش می‌دهید. وقتی خوب انجامش می‌دهید معنیش این است که آدم «اون کاره» هستید ( فحش نیست!) وقتی آدم اون‌کاره هستید یعنی همیشه برایتان موقعیت کاری خوب وجود دارد.
یک نجار درجه یک از یک پزشک درجه سه می‌تواند بیشتر درآمد داشته باشد.

 

2  تا زمانی که به کاری برسید که ازش لذت می‌برید همین که کاری بکنید که آزارتان ندهد کافی‌ست.
قرار است هشت ساعت در روزتان را به ازای درآمد بدهید. نات ئه بیگل دیل. همه دنیا دارند این کار را می‌کنند. بعضی جاهای دنیا کارگران بیست ساعت از شبانه‌روزشان را در عوض یک وعده غذای گرم و جای خواب غیر مسقف می‌فروشند. پس زیاد سخت نگیرید.
من در دوران خدمت تایپیست بودم. دو سال تمام روزی هشت ساعت کارم این بود که نامه ‌های اداری پر از غلط نگارشی را ( که سرهنگ جان می‌نوشت) تایپ کنم. بعد مدتی فهمیدم می‌توانم هشت ساعت مغزم را به حالت اسلیپ ببرم و بگذارم دستم کار کند. می‌توانم نیمه پر لیوان را ببینم: بعد آن هشت ساعت مغزم با کلی انرژی ذخیره شده آماده نوشتن بود و الان در تایپ ده انگشتی می‌توانم با تایپیست‌های حرفه‌ای مسابقه بدهم.

 

3 اگر شغلتان آزارتان می‌دهد آن را رها کنید.
همین الان رهایش کنید. کسی بخاطر رها کردن شغلش از گرسنگی نمرده. ولی روان آدم‌های زیادی بخاطر شغل بد به کل نابود‌ شده‌ است. آدمیزاد برای زندگی بیش از از اجاره خانه به روانش نیاز دارد.

 

4 اگر تازه‌کار هستید بند پیش شامل حالتان نمی‌شود!
اگر تازه وارد دنیای کار شده‌اید از سختی‌ها استقبال کنید. شرایط دشوار برای آدم تازه‌کار موقعیت بی‌نظیری‌ست که می‌تواند طی مدت کوتاه بسیار به تجربیات و توانایی‌های شما بیافزاید. شما می‌توانید در این دشواری‌ها قسمت هایی از وجودتان را کشف کنید که اصلن نمی‌دانستید آنجاست. بنابراین سوسول‌بازی را بگذارید کنار و به شیوه آن بزرگمرد بگویید: «خرده شیشه بپاش! شن بریز!»

 

5 اگر شرایطی که پیشنهاد می‌دهند زیادی سخاوتمندانه است کار را قبول نکنید!
چرا؟ چون پولتان را می‌خورند. به همین سادگی. بازار کار پر از کهنه‌گرگ‌هایی‌ست که دنبال جوانک‌های ساده‌دل و بلندپرواز می‌گردند. کلاهبرداری شاخ و دم ندارد. از من می‌شنوید حتا ریسک نکنید. اگر مبلغی که کارفرما می‌گوید سنخیتی با مهارت/تجربه/ شهرت شما ندارد از خودتان بپرسید: چرا من؟
جواب: چون شما تازه کارید و راحت می‌شود سرتان کلاه گذاشت. اگر به کمک‌های الهی اعتقاد دارید شروع کنید به کندن زیر خانه‌تان. احتمال این که آنجا چاه نفت پیدا کنید بیش از این است که پروردگار از طریق یک پیشنهاد زیادی سخاوتمندانه کاری وارد عمل شود.

 

6  پیشنهاد کارفرما نسبت مستقیمی با سر و وضع شما دارد.
اگر ساعتی که به مچ شماست 5 میلیون نمی‌ارزد بنابراین سر قرارداد 200 میلیونی نروید و وقتتان را تلف نکید.
ماجرا چیست؟ هر کس در موقعیت کارفرما قرار می‌گیرد برای خودش یاد می‌گیرد که ارزیابی سریعی از کارمند/کارگرش داشته باشد. اولین سوال ارزیابی شخصی این است: آيا طرف تجربه این کار را دارد و از پس آن بر می‌آید؟‌ در واقع :‌قیمت او در بازار کار چقدر است؟
شما اگر  نیروی کار گران‌قیمتی باشید ( در نگاه کارفرما) این ماجرا باید بازتابی در سر و وضعتان داشته باشد.این قاعده شامل حال مشاهیر نیست. فوقش با خودشان می‌گویند: پوفف. عباس کیارستمیه بعد کفشهاش رو از مولوی می‌خره. مرتیکه ویرد!

 

7 اگر حرفه‌ای هستید بعد همه صحبت‌های اولیه و سر آخر درباره حق‌الزحمه صحبت کنید. اگر تازه کار هستید و کم تجربه اول برادری‌تان را ثابت کنید بعد درباره پول صحبت کنید.
کارفرماها از آدم‌های کم تجربه‌ای که صاف می‌پرسند حقوق ما چقدره بدشان می‌آید. آنها می خواهند شما را ارزیابی کنند. وقتی این سوال را می‌پرسید در نگاهشان این معنی را می‌دهد: مرتیکه/زنیکه شیت! از خودت و اداره و کارت بیزارم و هیچ علاقه‌ای به هیچ کدومش ندارم. فقط پولش برام مهمه
ممکن است کارفرمایی بخواهد با طفره رفتن از بحث مالی سرتان کلاه بگذارد. اما اگر تازه‌کار هستید از این که سرتان کلاه برود زیاد هول نکنید. کسی نیست در جهان که اول کار سرش کلاه نرفته باشد. حداقل ش این است که تجربه می‌کنید و کارآموزی می‌کنید و یاد می‌گیرید.

 

8 اگر در جستجوی کار هستید و برای درآمد ضرب‌الاجل دارید هیچ‌وقت خرده‌کاری‌ها را بخاطر جستجوی یک «کار بزرگ» رها نکنید.
خرده‌کاری‌ها نوگل‌های زندگی‌اند. آنها بارها مرا از خطر مرگ نجات داده‌اند. کسی نمی‌گوید کار بزرگ بد است. اما اگر سریع پول می‌خواهید جای نشستن و دست رو دست گذاشتن ( حتا جای وقت گذاشتن و جستجوی هر روزه برای کار بزرگ) خرده کاری کنید و پولش را بزنید به زخم‌های زندگی.

 

9 مذاکره یاد بگیرید.
کار به ازای پول، ساده‌ترین و لخت‌ترین حالت رد و بدل کردن مهارت است. شما ممکن است با کارفرماهایی روبرو شوید که نتوانند انتظار مالی شما را کامل برآورده کنند.
اما اگر نیاز مالی شما قابل اغماض است درباره شرایط دیگری مذاکره کنید: هزینه رفت‌ و آمد؟ غذا؟ عنوان شغلی؟ بیمه؟ ساعت کار در ماه؟‌ ساعت شروع کار؟ سیال بودن ساعت کار؟ روزهای تعطیل یا مرخصی با حقوق؟‌
موارد زیادی هست که می‌توان سر آنها با یک کارفرما به یک نتیجه برد-برد رسید. فقط این مذاکرات را با فریب «بعدن می‌دم» اشتباه نگیرید. بعدن وجود ندارد. اگر این شرایط شروع کار شماست هیچ وعده‌ای را مبنی بر این که بعدن ساعت کار شما را عوض می‌کنند یا بعدن هزینه رفت و آمد شما را می‌دهند قبول نکنید. هر قراری باید از همان موقع قابل اجرا باشد.

 

10 مراقب باشید نگرانی از وضعیت آینده مالی تبدیل به وسواس فکری نشود.
ده سال پیش من نگران بودم که پول روزم را از کجا بیاورم. پنج سال پیش نگران بودم که مبادا سر ماه پول کم بیاورم. تازگی مچ خودم را وقتی گرفتم که درباره پس‌انداز سال نگران بودم.
راستش را بخواهید این نگرانی‌ها از شکلی به شکلی تبدیل می‌شود ولی از بین نمی‌رود. جالب است که آدمیزاد هر بار هم فراموش میکند که از شرایط بدترش جان به در برده.
خوب است که فکر آینده و بیمه و پس انداز باشید. اما مراقب باشید از ترس مرگ خودکشی نکنید. گند نزنید به روح و روان‌تان. می‌فرماد: » فردا که نیامده‌ست فریاد مکن»

 

11 بارتان را نبندید!
یک نسل پیش مردم کار می‌کردند که دور هم باشند. نسل ما دم گوش خود نهیب دائمی را می‌شنود که : «بارت رو ببند! بارت رو ببند!»
کام داون بابا..چه خبره. چرا آدم باید «بار»ش رو ببندد؟ آمده‌ایم یک چند سالی دور هم باشیم ،بگوییم و بخندیم و چار تا چیز یاد بگیریم و اگه بشود ذره‌ای دنیا رو جای باحال‌تری کنیم. بچه‌ها ؟ گور پدرشون. خودشان کار یاد بگیرند و پول در بیاورند. اصلن در تاریخ زمان‌های زیادی نبودهک ه ارثیه و پول مفت کمکی به وضع بشر کرده باشه. همه که سهراب سپهری نیستند. بنابراین به خودتان سخت نگیرید. پول کرایه خانه، غذای گرم به میزان لازم، کرایه تاکسی، چار تیکه لباس، دوتا کتاب و چند تا فیلم خوب با وجود همین وضع اقتصادی چرند حاضر هم اونقدرها نیست.
ممکنه کسی با غیر فیلم و کتاب لذت ببرد.  مثلن چی؟ ورزش؟ سفر؟ لازم نیست برود هتل پلازا …
من یک روز نشستم با خودم حساب کتاب کردم که چی در دنیا بیشتر بهم حال می‌دهد. تمرکزم را گذاشتم روی آن. نه این که از پول زیاد بدم بیاید. من عاشق اینم که بتوانم بروم هتل پلازا. ولی راستش مبنای زندگیم روی چیزهای دیگری‌ست. و از یک تاریخی به آن صدای مدام » بار ت رو ببند» گفتم شات آپ

 

12 عجول نباشید
پیدا کردن کاری که دوست داشته باشید ممکن است یک دهه طول بکشد. شاید بیشتر شاید کمتر. پس صبوری کنید. برای همه همین‌طوری‌ست

 

13 کتاب «دست به دهن/ بخور و نمیر» پل آستر را بخوانید
آستر در این خودزندگی‌نامه کوچک درباره درگیری‌هایش با کار و پول نوشته
( همچنین ابن مشغله نادر ابراهیمی و کار گل ایوان کلیما)

 

14 خواب بزرگ بخوانید

اینجا درباره پول نوشته‌ام 
اینجا درباره سالهای دربه‌دری
اینجا درباره نگرانی از بی‌پولی
اینجا درباره این که اوضاع یک جور نمی‌ماند
اینجا درباره این که چه چیزهایی می‌تواند جایگزین پول شود
و اینجا درباره این که پولتان را چه طور خرج کنید

 

15 ماهر شوید
دکترا دارید؟ شرمنده‌ام دکترای شما به هیچ کار دنیا نمی‌آید. تحصیلات آکادمیک خیلی خوب و ناز است . سعی کنید یکی‌ش را داشته باشید. اما در زمینه کار زیاد روش حساب نکنید. برای کار پیدا کردن یا ماهر باشید یا پارتی داشته باشید. به هر حال مدرک نقش زیادی در این معادله ندارد.

 

16 ادای کار کردن را در نیاورید. کار کنید.
وارد اولین اداره دولتی که سر راهتان است بشوید. هشتاد درصد کسانی که پشت میز نشسته‌اند دارند ادای کار کردن در می‌آورند. به اصصلاح «ک…موش»چال می‌کنند. اغلبشان فکر می‌کنند خیلی هم زرنگ‌ند. ولی راستش دارند زندگی‌شان را نابود می‌کنند. آنها می‌توانستند درخت یا توپ فوتبال به دنیا بیایند بدون این که آب از آب تکان بخورد. اگر مسئولیت کاری را به عهده می‌گیرد پیش از این که بخواهید کارفرما را راضی کنید، خودتان را راضی کنید. به کارتان افتخار کنید.
انجمن موقرمزها (ر.ک ماجراهای شرلوک هولمز) شما را استخدام کرده تا از روی لازاروس رونویسی کنید و به ازاش پول بگیرید؟ گاد دمیت! این کار را خوش‌خط و خوانا انجام بدهید.
کسانی که ادای کار کردن را در می‌آورند هر روز دارند این پیام را به مغز خودشان مخابره می‌کنند : » وجود تو بی‌دلیل است! وجود تو بی‌دلیل است! »

 

17 حقوق ماه *3 را پس‌انداز کنید!
هر وقت بدهی‌هاتان صاف شد و خرج‌های اساسی‌ و لازم‌تان را انجام دادید، سعی کنید به اندازه سه برابر حقوق یک ماهتان پس‌انداز روز مبادا داشته باشید. خیلی کار سختی نیست. کافی‌ست یک پنجم حقوقتان را نادیده بگیرید هر ماه. بعد یک سال شما به اندازه سه برابر حقوقتان پس‌انداز دارید و برای همیشه از نگرانی » اگر فردا تعدیل نیرو شدم چی؟ » راحت می‌شوید. سه ماه زمان منصفانه‌ای برای کار پیدا کردن است.

 

18 گفتم مذاکره کنید. اما یاد بگیرید که چه چیزهایی غیرقابل مذاکره‌ است.
مثلن درباره خودم. من کشف کردم که زمان‌هایی برای رسیدن به «کودک دورن» م غیرقابل مذاکره است. با هیچ پول و اسباب‌بازی نمی‌توانم گولش بزنم و راضی‌ش کنم که بازی و تفریح نکند. بازی و تفریح او کتاب خواندن و فیلم دیدن و وبگردی و گیم و این چیزهاست. او برای این کارهاش زمان می‌خواهد. من اگر زمان‌های او را محدود کنم می‌توانم بیشتر کار کنم و بیشتر پول در بیاورم. اما به تجربه فهمیدم که این زمان‌ها را نباید مذاکره کنم. در واقع اصلن نمی‌توانم درباره‌شان مذاکره کنم. چون اگر این کودک بخواهد لج‌بازی کند و خلقش تنگ شود من و کار و کارفرما را با هم زمین می‌زند. پس باهاش سرشاخ نمی‌شوم. زمین به آسمان بیاید من حداقل دو روز خالی در هفته برای او کنار می‌گذارم.

 

19  باندبازی سد راه نیست
فلان زمینه کاری برای خودش «مافیایی» دارد که نمی‌گذارند کسی وارد شود.
این  جمله همان‌قدر که درست است ابلهانه هم هست.همیشه و در هر زمینه‌ای یک عده پانتئون نشین می‌شوند و آدم‌های معتمد خودشان را در نقاط حساس می‌گذارند. این سران مافیا لزومن از راه نامشروعی به قدرت نرسیده‌اند. اغلبشان به خاطر لیاقت و گذراندن زمان/مسیری که شما ابتدای آن هستید اینجا هستند. اما این معنیش این نیست که شما راهی به «مافیا» ندارید. در خود سیسیل هم اگر یک کیسه با سرهای بریده ببرید پیش رئیس مافیا بعید است شما را در گروهش جا ندهد. بنابراین در کارتان «ماهر» بشوید. آدم ماهر نه نتها می‌تواند وارد هر مافیایی بشود بلکه مافیا سر گرفتنش رقابت می‌کنند.

 

20 هرگز (بیش از یک بار ) کارفرما را به ترک کردن کارتان تهدید نکنید!
چند حالت دارد. یا تهدید شما درست است و بیرون برایتان بازار کار بهتری وجود دارد، بنابراین ابلهانه ست که سر کارتان بمانید. تهدید لازم ندارد. استعفا بدهید.
اگر بیرون بازار کار بهتری وجود ندارد، صاحب کار شما هم این را می‌داند. بنابراین تهدید‌تان بی‌فایده است. شما ممکن است صرفن در این حالت چنین تهدیدی کنید:» ایجاد شرایط مذاکره تازه در حالتی که امکان واقعی ترک کار را دارید» و اگر مذاکره بی‌نتیجه بود کار را ترک کنید.
حالا اگر زیاد این تهدید را استفاده کنید ( علی‌رغم ناکارآمد یا ابلهانه بودن‌ش) چه می‌شود؟ کارفرما شما را نیروی لوس و عن دماغ‌ی خواهد دانست و باور کنید اصلن خوب نیست کافرما چنین دیدگاهی نسبت به آدم داشته باشد.
پ.ن: من یک بار در زندگی کاریم این تهدید را انجام دادم. چند سال پیش جایی کار می‌کردم. شرایط کاری مناسب نبود و وعده‌ها عملی نشده بود. من ضرب‌الاجلی برای کارفرما تعیین کردم و گفتم اگر تا آن تاریخ وعده‌ها عملی نشود می‌روم. زمان می‌گذشت و چون کار من تمام وقت بود و کار دیگری نداشتم کارفرما خیال می‌کرد بلوف زده‌ام. بعد آن تاریخ من رفتم.
شغل و درآمد دیگری نداشتم ( اینجا‌ست که درآمد ضربدر سه که قبلن گفتم به درد می‌خورد)‌ اما خارج شدم. چون اگر می‌ماندم اعتبار حرفهام را برای همیشه از دست می‌دادم. در عین این که مجبور بودم در شرایط ناگوار کار کنم.
در حال حاضر این در سابقه کاری من مانده. من هیچ وقت از این تهدید استفاده نمی‌کنم. اما اگر روزی ناچار به استفاده شوم کارفرماهای بعدی من می‌دانند من آدمی هستم که بدون توجه به عوارض این تهدید آن را عملی می‌کنم.

 

21 چه تازه کار هستید چه کهنه‌کار: خوش‌قول باشید!
هیچ‌کارفرمایی به آدم بدقول یا آدم شهره به بدقولی اعتماد نمی‌کند. می‌توانید هر عیب و ایراد دیگری داشته باشید. بد دهن باشید، آب دهانتان آویزان باشد، بداخلاق باشید. اما سوتی وقت‌نشناسی را هیچ وقت ندهید. چنان وقت‌شناس باشید که شما را به عنوان آدم وسواس وقت‌شناسی بشناسند. باور کنید این بهترین تعریفی‌ست که در هر بازار کاری ممکن است از شما بشود.
اگر صاحب‌کار جلسه را ساعت 5 گذاشته و شما شک ندارید که زودتر از 6 و نیم جلسه را شروع نمی‌کند ، راس ساعت پنج آنجا باشید. با خودتان کتاب و انگری‌بردز ببرید و سرتان را گرم کنید. اما دیر نروید. اگر صاحب‌کاری همیشه اینقدر وقت‌نشناس است برای او کار نکنید. پول‌تان را به موقع نمی‌دهد.

 

22 نرخ‌ شکن نباشید!
ریک در کازابلانکا گفته بود که از نرخ‌شکن‌ها متنفر است. از هر نیروی کاری بپرسید همین را می‌گوید. وقتی توانایی‌تان را ارزان می‌فروشید چه اتفاقی می‌افتد؟ اول این که خودتان دو روز دیگر سابقه کارتان بیشتر می‌شود و وارد جمع حرفه‌ای ها می‌شوید و می‌فهمید که نرخ‌شکنی چه آسیبی به آینده کاری شغل‌تان و شخص خودتان خواهد زد. بعد هم این که حتا خود کارفرماها هم به نرخ‌شکن‌ها اعتماد ندارند. از شما سواستفاده می‌کنند و دورتان می‌اندازند.
آنها هیچ‌وقت کارهای مهم را به شما نمی‌سپارند. چه طور می‌شود به کسی که هم‌صنفی‌های خودش خیانت می‌کند، اعتماد کرد؟

 

23 ساعت کار مشخص داشته باشید!
اگر شغلتان جوری‌ست که خانه‌تان شده دفتر کار، اگر پولش را دارید دفتر کار اجاره کنید، وگرنه حتمن برنامه روز/ساعت کار دقیقی داشته باشید و براساس آن عمل کنید. این فرمول 8ساعت کار/ 8ساعت خواب/ 8ساعت فراغت از آسمان نیامده. حاصل قرن‌ها تجربه بشری‌ست.
اگر وقتی در خانه هستید ساعت کار و استراحتتان قاطی شود فکر نکنید که برد کرده‌اید. شما بزودی نتایج این اشتباه را خواهید دید. کمترین‌ش این است که یک وجدان‌درد ملو بابت کارهای ناکرده در تمام اوقات شبانه‌روز گریبان‌تان را خواهد گرفت. شما کار را به خانه و محل امن و فراغت‌تان راه دادید. دوست دارد همانجا بماند.

 

24  صاحب‌کار  شوید!
تخصصی دارید که در دسته‌بندی‌های موجود بازار کار نیست؟ خودتان آن شغل را ایجاد کنید. هر نوع خدمات تخصصی در بازار بشر مشتری دارد. خوشبختانه ما در دوره‌ای به سر می‌بریم که آدم‌ها حتا برای این که کسی جایشان در صف بایستند حاضرند پول بدهند. بنابراین شاید شما جز همان درصد پایین اما مهم جامعه هستید که اساسن زمینه شغلی ایجاد می‌کنند. تخصصتان را جدی بگیرید. آدمهایی مشابه خودتان را از طریق اینترنت و جاهای دیگر دنیا پیدا کنید. ببینید آنها چه کار کرده‌اند. دفتر و دستک خودتان را بزنید. لازم نیست در زغفرانیه دفتر داشته باشید. خیلی ساده و ارزان کسب و کار اینترنتی راه بیاندازید. اگر لازم است با آدم‌هایی که مارکتینگ بلدند مشورت کنید. یا خودتان یاد بگیرید. هیچ کالایی بی مشتری نیست.

 

25 شما از تجربیاتتان بنویسید!…

 

همین نوشته را با فرمت pdf از اینجا بردارید


27 Jul 22:05

“ای زن، بر اسب بشین و بتاز و برو و خبر کارت زرد مرا به همگان برسان”

by آیدا-پیاده

آداب ماشین برقی سواری “سوار شدن از در جلو، پیاده شدن از در پشت”. از درجلو سوار می‌شویم که پول یا تکن را بیاندازیم در صندوق، کارت ماهانه یا برگه عبورمجدد را نشان راننده بدهیم.ولی درساعات پرترافیک روزهای کاری اتوبوس برقی‌های درهای پشت را هم باز‌ می‌کنند تا کسانی که کارت وسایل نقلیه ماهانه دارند از درپشت سوار بشوند که خیلی معطل نشوند و زودتر راه بیافتند. یک جور اطمینان است که به مردم می‌کنند.معمولا کسی کارتهای مارا چک نمی کند ولی خب به سبک معاد همیشه یادآوری می‌کنند که “درست است ما شما را بدون نگاه کردن کارت‌هایتان از در پشت سوار کردیم ولی هر آینه ممکن است روزی یکی کارت شما را نگاه کند.” گویا اگر کسی از ما کارت بخواهد و ما نداشته باشیم و دروغ گفته باشیم عوض سه دلار هزینه یک دور اتوبوس برقی سواری باید دویست و سی و پنج دلار جریمه بدهیم.

مرد با ما از در پشت سوار شد. هوا گرم و شرجی و چهل درجه بود و اتوبوس برقی‌های بدون تهویه بوی فرش خیس نمازخانه‌ی را می‌دادند که آورده باشندش در سونای بخار.  معمولا اکثر کسانی که سوار اتوبوس برقی می‌شوند نزدیک ایستگاه سنت اندرو پیاده می‌شوند که بروند زیرزمین و مترو سوار بشوند و دوباره کنسرو بشوند و روی شانه‌های روبه‌روی کتاب اسرار داوینچی بخوانند و پرنده‌وحشی بازی کنند برای چهل دقیقه. در ایستگاه سیمکو (یکی مانده به سنت اندرو) یک آقایی آمد و در اوج ادبی که در یک روز گرم می‌شد حفظ کرد، کارت نشان داد که کارمند تی.تی.سی(شرکت واحد تورنتو) است و از بین همه ما از مرد خواست که کارتش را نشان بدهد. مرد کیف یک وری چرمی قهوه‌ی داشت. کیفش را باز کرد. کارت نبود. قیافه‌ش ولی مطمئن بود. کارمند تی.تی.سی هم خونسرد بود، اصلا فکر کنم عمدا مرد را انتخاب کرده بود، چون صددرصد می‌دانست این یکدونه کارت دارد و زود کارتش را نشان می‌دهد و خب کارش تمام می‌شود و می‌تواند باقی راه را فوت کند در یقه‌ش.مرد دست کرد در جیبش کارت نبود. کیف پولش را درآورد. چهل جور کارت امتیاز جمع کردن و شناسایی و اعتباری را کشید بیرون، کارت ماهانه وسائل نقلیه نبود.لای کتابش را ورق زد. کم کم ماها سرپایین انداختیم. انگار خجالت کشیدیم که شاهد این منظره‌ایم که یکی از جنس ما به اعتماد خداوندگار تی‌تی‌سی خیانت کرده‌است. مرد به حرف اومد،گفت “آقا همراهم بود. صبح بود” کارمند تی تی سی سبیل داشت. سبیلش تکان خورد که یعنی خر خودتی. اتوبوس ایستگاه سنت اندرو ایستاد. همه پیاده شدند. مرد هنوز جیبهایش را می‌گشت. کارمند تی تی سی کم کم داشت خسته می‌شد و می‌خواست کاری بکند. گرمش بود. مرد راه بیرون رفتن مارا بسته بود. همه سرپایین پیاده شدیم، کمی هلش دادیم، نگفتیم بروکنار، انگار خیلی ناامید بودیم از مرد، فکر می‌کردیم این کجا می‌فهمه باید بره کنار ما پیاده‌ شیم، این اگر می‌فهمید بدون کارت سوار نمی‌شد ما رو هم بدنام کنه. مرد کماکان کیفش را می‌گشت و می‌گفت :” صبح با کارتم اومدم.” و همه ما در سکوت ترکش می‌کردیم

قبل از اینکه از پله‌ها مترو پایین بروم برگشتم نگاهش کنم. حس زن هود پیامبر قوم عاد را داشتم که موقع ترک قومش برگشت ببیند چه برسر همقطارانش گیریم که کافر آمده است. مرد کارت را پیدا کرده بود و داشت پیاده می‌شد. دید که دیدمش. کارت زرد  ماه ژوئیه را برایم تکان داد تا حداقل یک نفر از بین ما بداند و به باقی بگوید که مرد راست می‌گفته.

 

 

 

27 Jul 20:22

:)

by noreply@blogger.com (giso shirazi)
باباهه سوسکه را کشته
بچه فسقلی اومده می گه :آفرین بابا...تو چقد چوجاعی... من به تو افتراق می کنم ...
27 Jul 20:22

داستان دو گم شدن در طبیعت

by آق بهمن
MohsenM

من این کتابو نخونده‌م اما سال‌هاست که از اسم «زمین انسان‌ها» لذت می‌برم

"زمین انسانها"، خاطرات آنتوان دو سنت اگزوپری (همان نویسنده شازده کوچولو) از دوره خلبانی‌اش، زمانی برای ما مثل قرآن بود. در کتاب دو فصل هست درباره گم شدن در اثر سقوط هواپیما. یکی گم شدن در کویرهای آفریقا و یکی هم گم شدن در کوه‌های آند در آمریکای جنوبی. جزئیات جنگیدن با مرگ تا آخرین رمق، و در این دو مورد پیروز شدن بر آن. و احتمالا می‌دانید که نهایتا اگزوپری در یکی از پروازهایش در جنگ جهانی دوم سقوط کرد و مرد.
نثر اگزوپری کم‌نظیر است و ترجمه سروش حبیبی هم روان. کتاب بسیار خواندنی است و فکر می‌کنم در این روزها که منتظر شنیدن خبری از مجتبی جراحی، پویا کیوانی و آیدین بزرگی هستیم، خواندنی‌تر هم باشد. آن زمان نشر نیلوفر کتاب را مرتب تجدید چاپ می‌کرد و بعید می‌دانم در این سالها مشکل ممیزی داشته بوده باشد و قاعدتا باید در بازار باشد.


اسم کتاب به فرانسوی: Terre des Hommes
اسم کتاب به انگلیسی: Wind, Sand and Stars
27 Jul 20:13

پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی

by caro-diario
امروز تو خیابون یه راننده تاکسی داشت از یکی دیگه‌شون می‌پرسید سمت آفتاب می‌ری؟

خدا به سر شاهده!

27 Jul 20:08

و این من ملول

by caro-diario
مثلاً اگر من شاعر بودم، احتمالاً رویم نمی‌شد شعری بگویم که تویش واج‌آرایی داشته باشد.

27 Jul 19:52

First Amendment to Constitution of Heechland

by nabehengam
MohsenM

اما بالاخره آدم‌ها چرا دنبال معنا هستند؟ و اصلا یعنی در واقع دنبال چه هستند؟

آدمیزاد در زندگی به دنبال شادی و معناست. اول بهتر است بگویم منظورم از معنا چیست. شادی خودش نه که موضوع واضحی باشد، ولی هرچه باشد از معنا واضح تر است. خیلی خودمانی، شادی همان چیزیست که به خاطرش میرویم مسافرت و تفریح و گردش و مهمانی، و معنا چیزیست که به خاطرش تمام عمرمان را به این کارها نمیگذرانیم. لابد میگویید چون پولمان تمام میشود. خیر. اگر از آنهایی که پولشان تمام نمیشود بپرسید میگویند خب بعدش چه غلطی بکنیم؟ همه عمرمان خوشحال باشیم که چه؟ حتماً موجوداتی وجود دارند که این سؤال را نمیپرسند. خب منظور من آنهایی هستند که میپرسند. مثلاً طرف با تمام گه‌مالی ای که از شادی‌ش میشود از بچه بزرگ کردن، مفید بودن برای جامعه، کمک به آدمها یا یک آدم خاص، و ازین خزعبلات رضایتمند میشود. چرا که اینها به زندگیش معنا میبخشند. 
اما آدمها چرا دنبال معنا هستند؟ آدمها و کلاً موجودات تا جایی که عقلشان میرسد تلاش میکنند از موضوعات سر در بیاورند. چون به نفعشان است که سر در بیاورند. یک گرایش بی حد و حصری دارند به یافتن و فهمیدن فرمها و الگوها و معناهای جدید*. اما آدمهای نگونبخت تا اندازه زیادی باهوش از آب درآمدند و آنچنان خفن شدند که بعد از مدتی در زندگی معمولی چیزهای محیر العقولی نیافتند و مثلاً گفتند « ... واو ... چه ستاره ها شگفت انگیزن... چه غلطی میکنند اون بالا؟ ما چه گهی میخوریم در کائنات؟ ... » و سؤالاتی از این دست. و بعضی هم ادامه دادن « ... عجب خدای گنده و خفنی اینا رو ساخته ... ». دین تا حدی افراطی برای برای همه چیز آداب، یعنی فرم و معنا تراشید و محدودیت وضع کرد. بعضی معناش را چسبیدند و محدودیتش را تحمل کردند، و برخی محدودیتش را بر نتافتند و معناش رو وا نهادن.
و اما ای وانهادگان، آیا زندگی در جهانی هیچ بر هیچ، پوچ است؟ آیا معنا در جهان بی معنا تیر تپر میشود؟ از من  بپرسید خیلی هم نه. هنر برای من سمبل آفرینش فرم در دنیاییست که هیچ فرمی ندارد. نقاش قلم را دستش میگیرد و صفحه سفید را نقاشی میکند. از بین نامتناهی (و بلکه ناشمارا تا) نقاشی مختلف یکی را می گزیند. از بین آن همه خط با آن همه رنگ مختلفی که میتوانند کشیده شوند، یکی را انتخاب میکند. و بعدی را. و خلق میشود نقاشی. فرق هنرمند با غیر هنرمند همین است. شغلهای دیگر گزینه هایشان محدود و معدود است. مثلاً مکانیک شوندزده تا آچار دارد. یا مثلاً سه جور روغن موتور دارد. ولی رمان نویس حتی مقدمه‌اش را می‌تواند بینهایت جور بنویسد. هنرمند بیشتر از تجربه اش. به جسارتش تکیه میکند. 
بعد یک هنرمند صاحب سبک یک سری محدودیت اختراع میکند برای خودش. که خطهایش ازین به بعد از بین کدام خطها و شکلهایش از کدام شکلها انتخاب شوند. یک چیزهای کلی ای برای خودش اختراع میکند که گزینه هایش را به شدت کاهش میدهد. اسمش می‌شود سبک فلان. بعد آدمها تشکر میکنند از او که دیگر لازم نیست این سردرد را تحمل کنند. مثلاً جانی دپ که عینک فلان طوری می‌زند آدمها وقتی می‌روند توی مغازه دیگر به دو هزار عینک توی مغازه نگاه نمیکنند و فقط دو جین عینک جانی دپی را نگاه میکنند. سلبریتی‌ها که شغل همه‌شان هنریست کارشان این است که از بین بینهایت تا چیز یک سری چیز خاص را مد کنند و با این مد شدن در جهانی که هیچ بر هیچ است معنایی برای شکل عینک بتراشند تا آدمها احساس خوبی کنند که عینکشان جانی دپی است.
من البته نمیخواهم ترویج دهنده ابتذال هنری باشم با این استدلال که هیچ حد و مرزی جز خواست هنرمند وجود ندارد. هنر در واقعیات فیزیکی ای مثل تکامل ریشه دارد، اما به آنجا ختم نمیشود تا خلق فرمهایی که هرگز ما به ازای خارجی نداشته اند پیش میرود. چرا که انسان تشنه فرم است و هنرمند این تشنگی را توان سیراب کردن دارد. هر کاری این خاصیت «خلق فرم در خلاء» را داشته باشد میتواند کارکردی شبیه هنر داشته باشد. مسئله به عینک و نقاشی ختم نمی‌شود و همه ابعاد زندگی را در بر میگیرد. انتخاب شغل مثلن، به خصوص اگر گزینه کار انفرادی روی میز باشد. نقش هنرمند را اینجا خوره‌ها به عهده میگیرند. خوره‌ها به بقیه نشان میدهند که می‌شود مثلن خوره کوه بود، یا خوره تحقیق، یا خوره تنیس، یا عکاسی، یا هرچی. هر شغلی ریشه در واقعیاتی دارد، ولی اگر خیلی پیش بروید، کم یا زیاد، دیر یا زود، دچار همان خلاء و پوچی می‌شوید. اما خوره‌ها به شما نشان میدهند که می‌توان خطوط زندگی را اینطوری ترسیم کرد و از پوچی نپکید. آنها به شما الهام می‌دهند که شما هم انرژی بگیرید از کارتان. شما هم دیوانه باشید تا از فرم‌هایی که در خلاء خلق می‌کنید لذت ببرید. جسارت، کمی دیوانگی، کمی بی‌خیالی، و دیگر هیچ.
 

* اینکه مسن‌ترها گرایششان را از دست میدهند دلیلش این است که احتمال یافتن الگوی جدید برای آنها بسیار کمتر از جوان ترهاست. و دقیقاً به همین دلیل بچه های خیلی کوچیک، تا 3 سال، هر لحظه در حال آزمون خطا و یادگیری و تحیر هستن.
** اینجا منظورم از شادی joy هست که شاید بهتر بود لذت را بکار میبردم اما برای یکدستی متن همان شادی را گفتم. شادی در یک سطح از لذت تأثیر میپذیرد، اما در سطوح بالاتر از مفاهیم بسیار پیچیده تری هم متأثر می‌شود.
11 Jul 21:17

Amusing Images Of Soldiers Playing ‘Quidditch’ In The Desert



In a post by Boys Boots n’ Booze, a bunch of American soldiers were found ‘playing Quidditch’—a sport in the J.K. Rowling’s Harry Potter universe—while in a desert in Afghanistan.

Though obviously fictional and few to look at, the resulting three images are rather amusing.






[via Geekologie and Boys Boots n’ Booze]
11 Jul 06:56

کمدی های ترسناک

by noreply@blogger.com (giso shirazi)
دوستم رفته از یک قالی نفیس در موزه عکس بگیره
پایین قالی تا شده بوده و نقش ها دیده نمی شده
از مسئول سالن خواسته که تای قالی را باز کند
مسئول گفته: باید برای این کار نامه بیاری!!!!

.

حالا بچه ها بعد از لبخند و تاسف؛ به این فکر کنید که این طفلک متن نامه را چه جوری بنویسه که تبدیل به جوک نشه  ؟
....
با سلام واحترام
اینجانب...
استدعا دارم توجه ویژه به باز نمودن تای قالی...
دستورات مقتضی جهت باز نمودن تای قالی....
تقاضای باز نمودن تای قالی جهت عکاسی...
نظر مساعد نسبت به باز کردن تای قالی ...
.
.
.
پیر شدین اینا رو واسه جوونا تعریف نکنین
فکر می کنن خرفت شدید دارید دری وری می گید میذارنتون اسایشگاه سالمندان
10 Jul 18:43

بعله!

by eslahatchist

«در 1812، در انگلستان، برای کسانی که در تخریب یک ماشین مجرم شناخته می‌شدند، مجازات مرگ وضع شد.»

ارنست گامبریچ، تاریخ جهان، ترجمه‌ی علی رامین، تهران، نشر نی، 1390، ص 344.

10 Jul 18:40

آنها فقیربودند، حتی باغبانشان و راننده‌شان هم فقیر بود

by آیدا-پیاده

 

 

دروانفسای سیل دیشب بین همه ماشینهای آب برده و رها شده، یک دستگاه هم فِراری زیر یک پل رها شده به امان شهرداری. از صبح همه همکارهای من موضوع بحث‌شون و غمشون، غصه خوردن برای صاحب فراری‌ست که احتمالا بیمه همه خسارت ماشین سیصدهزاردلاریش را تقبل نخواهد کرد و طفلک چه خرجی موند روی دستش .

از صبح بیست‌بار خواستم بگم :”هرکه بامش بیش برفش بیشتر”، ولی اینجا همه زیرشیروانی زندگی می‌کنند با مقوله پارو کردن پشت‌بام غریبه‌اند و شان نزول ضرب المثل را درک نخواهند کرد. مگر اینکه بگم “وایدر درایو وی، مور شاولینگ”. از طرف دیگه چپ درونم دنبال یک شات گان می‌گرده که شلیک کنه به همکارا که هی غصه صاحب فراری را می‌خورند.ای بابا، خب کسی که ماشین سیصدهزارتایی سواره لابد داره که خسارتش رو بده. نداره هم بفروشه حالا پورشه بخره تا دوباره وسعش به فراری برسه. یارو ماشین رو ول کرده رفته، اگر ماشین همه زندگیش بود، وسیله ارتزاقش بود، نون‌آورش بود لابد مثل آقا ابراهیم راننده خطی شهرک که وقتی ماشینش آتیش گرفت، انگار نه انگار که یک آهن پاره آتش گرفته، بلکه که بچه‌ش باشه، ‌ایستاد و با دستاش و لنگ و کتش خاموشش ‌کرد، می‌موند بالای سرفراری به زارزدن. راستی بعد آتیش گرفتن ماشین آقا ابی تا سالها من هی مدام خیره می‌شدم به دستاش که ناخنهاش سوخته بود و تفریبا هر هشت تا انگشتش یک بند یا یک نیم‌بند کم داشتند

صاحب فراری صد البته یا عزت نفس داشته که ننشسته تو تایتانیکش و بگه این همه داروندار منه، من باهمین غرق می‌شم، یا اینکه یک مازاراتی در خونه داشته که گفته فدای سرم. انشالله که دومی.

 

09 Jul 14:01

بی دردی‌هایم را درمانی کن تا جهانم پا بگیرد...

by freethinking

آن افسردگی مطبوعی که با وبلاگ خواندن می رفت زیر پوست آدم دارد ذره ذره باز می دود زیر پوستم. تو بخوان غم نوشتن. یادم نبود، حتی شاید نمی دانستم، که مطبوع است این قدر... اما نوشتن به دنبال داشتنش را چرا...

ما چه مان است؟ مایی که شب ها خواب آن واحد درسی جامانده ای را می بینیم که داشته ایم و امتحانش فرداست و ما بی خبر بوده ایم... زنده ایم به افسردگی... زنده و مرده... مگر چه کرده با ما زندگی؟ شاید کاری هم نکرده است... شاید ما هم تنها دسته ی ناچیز دیگری بوده ایم از انسان ها که خودمان را با محک آن دسته ی بزرگ تر سنجیده ایم تمام عمر، و حالا باید مثل همجنسگرایان تازه شروع کنیم به فهمیدن این که در تمام این سال ها منحرف نبوده ایم...

ما گروه آدم های رانده از جهانیم. کافیست همدیگر را داشته باشیم تا شورمان بیدار شود. کافیست همدیگر را داشته باشیم تا از دیدن هم و شنیدن هم و دیدن و شنیدن دیگران غم زندگی بدود زیر پوستمان. غم زندگی انگار که سرچشمه انرژی ما باشد. انگار تمام واقعیت برای ما مجازیست که تصویرش را تنها در بعد غم می توان فهمید. انگار که فهم این تصویر وظیفه ی ازلی ما بوده باشد...فهمش و نوشتنش. شاید ما حواشی کوچک و رانده شده ی دسته ی نویسندگان جهان باشیم که جز دیدن غم بهره ای نبرده ایم از مشخصه های هم نژادانمان. 

و امید. این دومی را روزی دیدم که شور بازگشت به سال سیاه در چشم بچه ها بود. سال سیاه برای ما هیچ نداشت. هرگز نمی گویم که هیچ نداشت. اما برای آن آدم هایی که چشمشان می دود دنبال پیدا کردن اندوه، آن قدر که تمام ویرانی را، و بیش از آن را، می بینند آن قدر که توانی برایشان نمی ماند تا کاری کنند، و تنها و تنها تحلیل می روند از غم بی حدِ دیدن غم ها، جز ویرانی نداشت. سال سیاه برای ما هیچ نداشت، مگر امید... امید به پایان یافتن سال سیاه... و نگاه که می کنم انگار همین کافیست تا هیجان وحشتناک ترین اتفاقات آن سال ما را وادارد که تمامشان را تکرار کنیم...بدترین هایشان را... تا امید پایان یافتنش باز زنده شود، و زنده بماند....


یک وقتی هم نوشتم، که حال خوش اصالت ندارد انگار.... اما گویی که مطلوب هم نباشد... انگار بیهوده می شویم توی حال خوب... بی معنا... انگار از خود تهی می شویم و بیگانه...

من تمام این مدت می گشتم دنبال آن منشاء انرژی ای که با آن می نوشتم، و تنها می دانستم که باید بنویسم انگار، و چیزی نبود... دستم هر بار خالی باز می گشت، و باز....


اما تمام نخواهد شد عزیزترین...  می رود و می آید، اما تمام نمی شود... شاید گم شدن آن قدر هم ساده نباشد....

یادت هست آن حال نقاهتی را که بهار می گفت؟ که باید در آن باشی تا بتوانی بنویسی؟ شاید تمام نشدن همان است... که مانده ای در دنیایی که روشن است، اما روزهای غم را یادت هست هنوز...

من فقط روزهای غم یادم آمده اند باز.... 



08 Jul 08:22

Emmanuel Malin

by Cgunit
08 Jul 08:22

بهروز هنگام رانندگی دراتوبان امام علی

by noreply@blogger.com (giso shirazi)

بهروز می گه من از بچگی که فردای شب احیا دیرتر می رفتیم مدرسه  تا الان اینقدر با امام علی حال نکرده بودم
.
.
.
.
تبصره: اتوبان امام علی اتوبانی تازه تاسیس از شمال به جنوب تهران است که به شدت باحال تشریف داشته و ادم را بیست دقیقه ای از دارآباد می رسونه فرودگام امام
به قرعان 
05 Jul 21:03

همه اش رفتن | پرویز اسلامپور

by Mitra
به هر حال تو می بایست انتخاب می کردی میان سبزه یی که
می شکفت و زرده یی که در میان ت بود   گل آخر را هم برای
کسی می گذاشتی  که از تو بیشتر شهامت داشت
تا ببویدش    تا در میان زهر منتشر در ساقه اش بیارمد

تو به هر حال باید عبرت می گرفتی
تا در میانِ یک سطح ساده ی دل
شراب را به آن تعارف کنی 
که بیشتر مکث می کند   و نه آن که
بیشتر می نوشد

تکیه دارم به آنجایی که گفتی
می شود در شراب آب ریخت
آن تنگ سبز اینجا ترک برداشت
از بس به جای شراب    و یا حتا آب
پر شد از گفتنِ ما
و براستی که گفتن   آن تنگِ سبز را ترک انداخت

چرا که عادت کرده یی 
راهت را نه از دلت بپرسی
و رد مار را در خاک ندیده گیری

این فتنه است در آنجا که دلت می گوید بنشین 
و تو همچنان می نشینی     که انگار 
ننشسته یی

تو به خاب می روی
چرا که دیگر دلت    در این لحظه
راه خواب را به تو
تلقین می کند

بگذار جانور بترسد از تو 
و تو از جانور بترسی 
تا در بافتِ کسل 
معنای هراس   معادل هوشیاری نباشد

بگذار همه اش بگوید  بدود و بمیرد 
بگذار که آرایشی دقیق داشته باشد

پس وقتی می گوید آری
تعبیری نیکو خواهم داشت   از میوه های زرد
که وقتی پخته شوند 
دلپذیرترند 

و آنجا همه اش آنچه بود   که دویدن بود
و همه اش جانوری بود  که هراسنده نبود    هراسناک بود
 و فریادی بود در پیِ سنگی
که بَرش مصریانِ قدیم می نوشتند 
و خونی که در قدیم نوشته می شد
و اینک فقط و فقط هم نوشته می شود  باز

و آنجا همه اش بیماریِ پوستی ی بیماریِ پوستی بود 
که نشسته بود و آهنگ دار بود 
آهنگِ مرگ را نمی گویم  آهنگِ دستش را می گویم
که می انگاشت 
میانِ دو لنگه ی در   همیشه شکسته می شود؛



» اسلامپور بسیار پیش تر از اینها نوشته بود:" مرگ جز حبابی نیست در جزیره ای، جبابی که جزیره را بر می دارد و در هوا رو به آب می گیرد؛" ...
آدم از خبر نفرت می کند، از سپیده ی متلاشی نفرت می کند از آن پاریس و آن آپارتمان هایش حتی؛ آدم از لالی و لکنت خودش از دست هاش از این انسداد نفرت می کند؛
- برخی از اشعارش را می توانید اینجا پیدا کنید؛

05 Jul 08:57

کنار دمپایی نشستم و برای تمامی آن لحظه های که سرانجام من هم دانستم، زار زدم

by noreply@blogger.com (giso shirazi)
در کوچه های روستا به سمت شالیزار قدم می زدم که صدای شیون شنیدم
جلوتر رفتم؛ مرد و زنی فریاد میکشیدند و خود را به زمین می زدند...
همسایه ها بیرون دویدند...
معلوم شد  دقایقی پیش کنار جاده، ماشینی پدر خانواده را زیر گرفته است، زن و مرد، همسر و برادر متوفی بودند
همسایه ها آن دو را از زمین بلند کرده و به سمت خانه بردند
اما در خانه بسته بود و کسی کلید نداشت
من که تنم به لرزه افتاده بود، سعی کردم هرچه زودتر خودم را از آنها دور کنم و داخل کوچه ای رفتم که به شالیزار راه داشت
نزدیک شالیزار پسر نوجوانی را دیدم که با گوشی اش صحبت می کرد و به سمت من می آمد
- کلید؟ آره دست منه ..الان می یام ...چی شده؟ ...دارم می یام
و قطع کرد
من و پسر  لحظاتی چشم درچشم شدیم...
.
من می دانستم
و
او نمی دانست
.
 تصور اینکه او فقط چند دقیقه تا خبر مرگ پدرش فاصله دارد، تمام توانم را گرفت
پسر به من نگاه کرد و  من رو برگردانم
و
گویا فهمید
....
به سمت خانه دوید
در حالی که یک لنگه دمپایی اش کنار من جا ماند
.
.


03 Jul 17:49

از پنجره به پسرش نگاه میکند و لبخند می زند

by noreply@blogger.com (giso shirazi)
پسر جوان فرزند طلاق بود
دوران کودکی را در بین دعواهای پدر و مادر و طلاق و طلاق کشی گذرانده بود و دوران نوجوانی را درخانه مادر بزرگی وسواسی و پرخاشگر و سختگیر
مادر شغلی در شهرستان پیدا کرده بود تا بتواند خرج خودش و پسرک را بدهد
پسر بزرگ شد و دانشگاه قبول شد و مادر خانه ای در تهران خرید و پسر ازخانه مادربزرگ به خانه خودشان رفت و همچنان مادر رفت و آمد می کرد
به تدریج خلق و خوی پسر تغییر کرد ،کم حرف تر با طغیان های خشم و افسردگی نشانه هایی از اعتیاد هم دیده می شد تا جایی که در شرف اخراج از دانشگاه 
مادر تمام تماشش را می کرد اما پسر به شدت از در دشمنی با مادر در آمده بود و او را حتی به خانه راه نمی داد
اوضاع پسر بدتر شد،  چند بار دست به خودکشی یا تهدید به آن زد و سرانجام  با اصرار و التماسهای مادر قبول کرد که به سراغ روانپزشک بروند
دکتری مشهور فارغ التحصیل از اکسفورد
دکتر به مادر گفت که اوضاع پسر خیلی خراب است 12 قرص برایش نوشت  و برگشت انگلیس
پسر با قرص ها دست ازخودکشی برداشت اما هراز گاهی هوس کشتن مادر را میکرد و بقیه روز خواب بود و اگر بیدار بود با انواع درد های بدنی سر و کار داشت و کلا توان خروج ازخانه را نداشت
قرصها که تمام شد
دکتر بعدی که او هم خیلی معروف بود نسخه را دید و گفت اصلا نمی شود به نسخه کسی که این قرصها را می خورد دست زد؛ همین را ادامه دهید. حتی کمی هم تعجب کرد که چرا پسر هنوز سرپاست
اوضاع پسر همچنان بدتر و دشمنی اش با مادر تحت تاثیر دوست دختری روانی و معتاد بیشتر شده بود
دکتر سوم که از دو تای بقیه معروف تر بود گفت که به پسر باید شوک الکتریکی بدهند
مادر اما ول کن معامله نبود دست از درمان او بر نمی داشت
آنقدر روی پسر کارکرد تا تمامی واحدهای افتاده را پاس کند و پایان نامه بنویسد و این کار یکی دو سالی طول کشید اما وضعیت روانی پسر تغییری نمی کرد
روز دفاع را به یاد دارم که پسر وسط میدان ولی عصر ازاتوبوس بیرون پریده بود و داد می زد و گریه میکردو فحش می داد که نمی خواهددفاع کند و مادرکه کیف و کتابها را از وسط خیابان جمع میکرد
سرانجام درس پسر تمام شد
مادر پسر را  باوجود مخالفتش و تهدید به خودکشی اش با خود به شهرستان برد
دکترهای شهرستان همه به مادرگفتند که این تا آخر عمر همینطور می ماند و باید بپذیرد که یک پسر مجنون همیشه همراهش هست
مادر اما قبول نکرد و ادامه داد
الان سه سال از آن روزی که مادر در خانه من نشسته بود و پسر زنگ زد که خودکشی کرده چون نمی خواهد به شهرستان برود می گذرد
مادر سعی میکرد تلفنی به همسایه شان خبربدهد  تا او به نجات پسر برود و دستهای من آنقدر می لرزید که نمی توانستم چایی برایش بریزم
پسر الان در همان شهرستان فوق لیسانس می خواند واین ترم معدلش 20 شد، در یک جامع کاربردی تدریس می کند و دانشجویان(بخصوص دخترها) شیفته اش هستند
قرصها را یکی یکی کم کرد و الان  مدتهاست که حتی استامینوفن هم نمی خورد و عصرها دوچرخه سواری می کند
 درحیاط خانه دلپذیرشان روی صندلی های راحتی زیر درخت نشسته ایم و چایی می خوریم و پسر با  من درباره سریالهای جدید و نمایشگاه های هنری صحبت می کند
و من از پنجره به نیمرخ زیبا و خسته  مادرش نگاه می کنم که  در آشپزخانه بساط شام را به راه می اندازد 




03 Jul 05:26

یا اینکه وانس اِپان اِ تایم، دِر واز اِ نگار.

by سرجوخه

یه ساعت 4 صبحی بود و من در حال غلت (قلت) زدن و خوابیدن و چرت زدن و بیدار شدن، گوشیم کنار بالشم بود و رو ویبره، حیدر و زری و سارام شمال.

اوایل خردادی بود، و منی که هر از ده دقیقه با صدای ویبره گوشی از خواب میپریدم و زیر پتو (بلی من انسان سرمایی هستم تو خردادم زیر پتو هستم معمولا)، چشامو میمالیدم و اس ام اس نگار رو میخوندم و جواب میدادم. تا اینکه آخرین بار، چرتم طول کشید و بیدار شدم، دیدم چند تا اس ام اس رسیده.

اون موقع ها (یا شاید الانا هم)، ایرانسل بازی در میاورد، اس ام اس ها رو نمیفرستاد، دیر و زود میفرستاد، ترتیب اس ام اس ها رعایت نمیشد، مثلا اس ام اسی که اول فرستاده بودی آخر دریافت میشد. همین بود که قرارداد منو نگار این بود که اول اس ام اس ها شماره میذاشتیم. که اگر در ارسال و دریافتش ترتیبشون به هم خورد، بر اساس شماره ها بخونیم.

یا مجبور بودی واسه دلیور شدنش میس بندازی. هیچ منبع معتبری هم نبود که تایید کنه که آیا انداختن میس کال تاثیری در سرعت دریافت اس ام اس توسط نگار داره یا نه؟

ولی آدم دل به نگار بسته، گوشش به منبع معتبر متخصص به امور فنی مخابرات نیست که تایید کنه که میس انداختن واقعا تاثیری داره یا نه که. آدم دل به نگار بسته اس ام اسشو میفرسته، بعدشم میس میندازه که اس ام اسش زودتر برسه به نگار.

خلاصه زیر پتو، کورمال کورمال، دست بردم به نوکیا 3310 و آنلاک و ستاره رو فشار دادم و به عادت معهود از 6، 7 تا اس ام اسی که اومده بود گشتم دنبال شماره 1 و 2 و الی آخر به ترتیب خوندمشون … که شماره 6 این بود:

«گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می اندازد و صدای باد را هم که تو گندم زار می پیچد دوست خواهم داشت…خدافز «

علی القاعده، موقعیت های غمناک و ناراحت کننده زیادی تو زندگی آدمی هست، که آدم توش ناراحته. ولی برای من، بیشتر موقعیت های غمگین همیشه مخلوط با حس و حال های دیگری بوده اند که همراه غم بودند، یعنی غم بوده به همراه افسردگی، غم بوده به همراه استرس، غم بوده به همراه خستگی و بیحالی و کرختی، اصنم شاید غم نبوده، همین افسردگی و استرس و خستگی و بیحالی و کرختی بوده که من فکر کردم غم بوده.

ولی موقعیتی که غم خالص باشه، وقتی برمیگردم عقبو نگاه میکنم تنها مثالی که واسش تو ذهنم میاد، همون حال و هوای اون شب اوایل خرداد ساعت چهار صبحه وقتی داشتم اس ام اس ها رو از شماره 1 تا شماره 6 میخوندم. توی هر موقعیت دیگه ای اولین چیزی که به ذهنم میرسید این بود که مگه من موهام طلاییه که با دیدن گندمزار یاد من میافتی؟

اصن راستش اون موقع نمیدونستم که این جمله بخشی از شازده کوچولوا، ولی واسم این سوال هم پیش نیومد،

حس میکردم نگار واقعا با دیدن من یاد گندمزار میافته، و اصنم این واسم جای سوال نبود که چه جوری قیافه من به گندمزار شبیه، و اصن بین من و صدای بادی که تو گندمزار میپیچه چه ارتباط معنایی هست؟

اون موقع ولی قشنگ غمگین شدم، کودک درونم زانوهاشو بغل کرده بود و سرشو گذاشته بود رو زانوهاش، و از من میخواست کاری کنم.

من تنها کاری که تونستم بکنم این بود که «یعنی چی؟ این حرف ها چیه؟ فردا حالا با هم صحبت میکنیم» رو واسش بفرستم. چند بار؟ احتمالا اونقد باری که قانع بشم نگار یا خوابیده، یا گوشیشو خاموش کرده، ….

                                                                        ……………

اولین باری که من نگار رو دیدم 18 سالم بود. اون وقت ها آدم 18 ساله احمقی بودم. هنوزم هستم، الانا ولی آدم 26 ساله احمقی هستم، با حماقت های متفاوت.

اولین باری که نگار رو دیدم چیزی در منتها الیه قفسه سینه من جابجا شد. من نشسته بودم روی صندلیم، نگار روی سن بود و داشت خودشو معرفی میکرد، با یه مانتوی سرمه ای، ازینا که جلوش جیب داره مث روپوش مدرسه، دستاشم تو جیبش بود، مث این دخترای دبیرستانی خودشو تکون تکون میداد و معرفی میکرد. خو نگارم اون موقع 17 سالش بود. یه 17 ساله نیمه اولی. شاید اگر کمیستری نبود، و خیلی شاید های دیگه من باید به مانتوش میخندیدم، خنده دار هم بود. اساسا حق هم داشتم مسخره کنم.

 جوات بود. آدمی دانشگاه که قبول میشه اولین کاری که میکنه اینه که مانتوی نو خریداری میکنه. با مانتوی سرمه ای مدرسه آخه؟ چرا؟

ولی اگر قرار باشه ازون صحنه فیلمی بسازند، احتمالا باید یه سالن شلوغ رو در نظر بگیرین که وسطش من نشستم و دوربین لحظه به لحظه داره رو من زوم میکنه و همزمان صحنه هایی که نگار دست تو جیب مانتوی مدرسه اش داره خودشو تکون تکون میده و در جواب مجری مراسم خودشو معرفی میکنه رو تدوین کرد و منی که کم کم گردنم داره کج میشه و میرم تو هپروت.

ازون روز به بعد من فقط میدیدم، گاهی حوصله ندارم، گاهی زندگی رنگ غم داره، اما به محض اینکه حتی صحبت نگار میشد حوصله پیدا میکنم، زندگی رنگ شادی داره.

من میدیدم گاهی دلم میخواد خرخره برخی از پسرای همکلاسی رو بجوم. الان که به عقب نگاه میکنم چند بار هم اینکار رو کردم. دیپ اینساید پسر خام جاهل 18 ساله احمقی بودم که تصور میکردم نازنین نگار من، فقط باس برای من بخنده، نه کس دیگری. به هر حال اینکه دیپ اینساید همچین جاهلی باشی و در ظاهر بخوای روشنفکر باشی، نتیجه اش میشه اینکه دلت بخواد با کله بری تو دیوار گاهی اوقات.

گاهی دلم میخواست خرس می بودم، آخه خرس ها راه حل های ساده ای در برابر نگار خودشون دارند، اینا خونه اشونو که میسازن، میشاشن دور تا دور خونه اشون، اون بوی شاش، به عنوان بوی مرز عمل میکرد، حالا شما اگر جرات داری، بیا و از مرز رد شو. اگر خرس بودم، کار راحت بود. میتونستم بشاشم دور تا دور نگار تا کسی نزدیکش نشه.

تمام رفتارها و حرکات و وجناتِ  »خوش حرکات است پدرسوخته» شکلِ نگار برای من جذاب بود، و البته اگر بخوام منصف باشم هنوزم هست. به واقع نگار، سطح توقع من رو از بازار نگارین، بالا برد. نگار شیطون بود. نه اینکه بخواد شیطون باشه برای دلبری، بلکه دیپ اینساید ذاتا دختر شیطونی بود. الان ممکنه شما بگین که ما 1000 تا نگار میشناسیم که اینطورین، جواب من اینه که 99.99 درصد بحث ها با یه گوه نخور ساده و به موقع ختم میشن، شمام گوه نخور، من میگم شیطنت نگار خاص بود، شما بگو چشم.

شیطونیش با جدی بودن ظاهری من در تضاد بود. من؟

خوب من هیچ وقت آدم شیطونی نبودم، آدم شوخ شاید چرا، تخس و یوبس هم ایضا، ولی در نگاه اول شیطنت متضادی داشتیم. همین هم بود که واسم جذاب بود. حتی جزئیات رفتارش، از روی یک پا چرخیدنش وقتی هیجان زده میشد، نخیر ما باله نمیرقصیدیم با هم وسط همکف دانشکده، من که البته بدم نمیومد، ولی موقعیتش پیش نیومد هیچ وقت. به هر حال ما دانشجوی زمان مموتی بودیم، شاید روحانی بتونه واسه نسل جدید چنین موقعیت هایی ایجاد کنه، ولی به هر حال ایشون هیجان زده که میشدن، سر پیچها روی پا میچرخیدن گاهی.

من اساسا یکی از سرگرمیام دنبال کردن مانتو شلوار و کفش و … اش بود. یعنی اگر یه روزی با یه کفش نو میومد من اولین کسی بودم که میفهمدیم، و اساسا هم مستقل ازینکه چی خریده به نظرم بهترین چیز ممکن بود و بهش میومد. اساسا سالهای زندگی دانشجویی آدم سالهاییه که آدم اینور و اونور میپره، ولی من مدت ها با حضور نگار اصن حواسم به هیچ دختر دیگه ای جلب نمیشد. عجبا آقا، عجبا ازین سیاست جذب حداکثری و دفع حداقلی نگار، عجبا!

اساسا هر چیزی که مربوط به نگار میشد برای من نه تنها جوات نبود، که اساسا تعریف و معنای زیبایی بود (بود؟).

چرا تو گفتن (بود؟) شک میکنم؟

چند وقت پیش تو خونه تکونی، یه آلبومی رو پیدا کردم. این آلبوم، واسه مادرم بود، به واقع فکر کنم بابت روز معلم بهش هدیه داده بودن، روش یه عکس عروسی بود که یه لباس سفید عروس با یه تاج رو سرش بود، عروسه شاید 17 ساله اشم نبود، سرگرمی من این بود که مدت ها این

 من بچه که بودم (یعنی وقتی 4 5 ساله ام بود) سرگرمیم این بود که مدت ها این آلبومو بگیرم دستمو نگاش کنم، اولین عروسی بود که تو زندگیم میدیدم و اساسا به نظرم خیلی خوشگل بود، پیشونی
بلند، لب های ظریف، دماغ کوچیک سر بالا.
( ﺷﻤﺎﺭﻭ ﻳﺎﺩ ﺧﺎﻧﻢ ﻋﻠﻴﺪﻭﺳﺘﻲ ﻧﻤﻴﻨﺪاﺯﻩ ﺗﺎ ﺣﺪﻱ?) اون عکس تعریف منو از خوشگلی شکل
داد.

چند وقت پیش که دوباره اون آلبومو پیدا کردم، هم خنده ام گرفت، هم شوکه شدم. یه فاتحه زیر لب خوندم واسه آقامون فروید. آخه اون عکس شباهت عجیبی به نگار داشت. لاقل منو یاد نگار انداخت.

اساسا من با مفهوم طره هم به طور عملی در کنار نگار آشنا شدم، تا قبل از نگار طرّه یک چیزی بود که اولا باید با طای دسته دار مینوشتیش، ثانیا بنا بر کتاب ادبیات گاج به معنای موی دسته شده بود، که البته مثال گاج یال های اسب بود، و حفظ کردن این چیزا واسه کنکور مهم بود.

ولی از بعد از نگار، طرّه برای من اون چیزی بود که وقتی نگار غرق مطالعه میشد و کله کرده بود تو جزوه اش و حواسش از مقنعه اش پرت میشد آروم آروم از گوشه مقنعه اش، خیلی ظریف با احتساب g=9.8 همچین سرازیر میشد و میومد پایین تا برسه به ورق های جزوه اش، تا بعد، آروم آروم با دستش طرّه مورد نظر رو برداره، با رعایت احترام، برداره بذارتش پشت گوشش، توی مقنعه، حجاب مورد نظر اسلام.

من کجا بودم؟ من در تمام اون مدت در همون حوالی، به ظاهر مشغول حرف زدن با بقیه، بلند بلند حرف زدن و شوخی کردن با دوستام، (به هر حال جوون چیپی بودم که شوخی ها و تیکه انداختن هام یکی از راه های جلب توجه نگار بود واسم.) در باطن اما نگران طّره.

نگار به لحاظ رفتاری؟

والا نگار از لحاظ من رفتارش معیار بود، سایر دخترا با سنگ محک ایشون سنجیده میشدن. به لحاظ شوخی و خنده و سنگینی و رنگینی و متانت و …. همه اینا برای من معیار بود. بنده به واقع ذوب بودم در نگار. ولی به طور کلی، آنچه بجوییم و نیابیم عزیز میشود، نگار هم خواسته و ناخواسته ازین سیاست بهره میبرد. غافل ازینکه آنچه در حالت عادی مستقل از جوییدن و یابیدن عزیزه، اگر نیابی عزیز تر هم میشه.

یک موقعیت هایی هست که زمان می ایسته، انیشتنو ول کنین، کسشعره این داستانا که سرعتتون باس از سرعت نور بیشتر باشه تا زمان بیاسته. ما حتی وایساده بودیم گاهی اوقات، یه نور مهتاب شکلی هم (دارم جو میدما، نور تیر چراغ برق بود رو صورتش) رو صورتش بود و نگار داشت بالا رو نگاه میکرد (یه 10 15 سانتی ازش بلند تر بودم) و مث همیشه گردنشو کج کرده بود و نگام میکرد.

آقا زمان وایساده بود اون شب مهتاب، به این برکت قسم زمان وایساده بود. و من زل زده بودم آی کانتکت رفته بودم باهاش.

گفتم شب مهتاب، یه سری رفته بودیم اردوی رصد، ستاره ها رو رصد کنیم. ولی ازونجا که قید نکرده بودیم تو مجوز اردو واسه مرکز فعالیت های فوق برنامه دانشگاه، که میخوایم ستاره های آسمونو رصد کنیم یا ستاره های روی زمین رو،

لذا تو اون کاروانسرای وسط بیابون آتیش که روشن کردیم و دورش نشستیم و یکی شروع کرد شعر بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم رو دکلمه کنه (بلی عزیزان، ما دانشکده مثبتی بودیم، شبای اردو رصد میشستیم شعرخونی میکردیم)، منم یه یاد نگار زل زده بودم بهش، و داشتم زمزمه میکردم تو دلم با شعر.

الان که البته دقیق تر نگاه میکنم همچین زل هم نزده بودم، اصن نگار جلوی من نشسته بود، منم پشت سرش وایساده بودم، لذا اگر میخواستم بهش زل بزنم باید کمرم بیش از 90 درجه خم میشد تا صورتم برعکس بیاد جلو صورتش، و چون احیانا این حرکت خیلی تو اون جمع دانشجویی تابلو بود، پس احتمالا من اینکارو نکردم.

ولی احتمالا تو یه دنیای موازی دیگه ای شاید نگارمیشست روبروم، منم میتونستم بهش زل بزنم. به واقع من از نگار خاطرات زیادی دارم که شاید خیلی هاشون اصن اتفاق نیفتاده.

اولین سفر مشترکی که با هم رفتیم، به واقع اولین جایی که با هم صحبت کردیم، همون سفری بود که من اولین بار تاک سیاوش قمیشی و ستاره دنباله دار ابی رو گوش کردم. نتیجه؟ نتیجه اینکه هنوزم این دو تا آهنگ با منن.

آیا نگار هم منو میخواست؟

به واقع بلی. منو نگار دیوانه وار (دیوانه وار؟) همو دوست داشتیم. اما … نشد.

گاهی آدم تعجب میکنه که چه جوری میشه که امام زمان (عج) تو سن 5 ساله گی به امامت رسیده، محسن قرائتی کثافت یه استدلالی داره که میگه همونطوری که شما با یه فلش میتونی کل اطلاعات لپ تاپتو تو یه چیز 4 سانتی ذخیره کنی و انتقال بدی، اون وقت خدا نمیتونه علم لدنی امامت رو به یه بچه 5 ساله انتقال بده؟

پاسخ این سوال در علم فشرده سازی اطلاعت نهفته است (گوه نخور، خو به تکنولوژی ذخیره سازی هم نهفته است)

اینارو گفتم که بدونین تو اون کلمه 3 حرفی «نشد» مقادیر زیادی حرف و حدیث و اطلاعات و … نهفته است. که دقیقا چرا نشد؟ و چی شد که اون شب مهتاب زمستون و نور تیر چراغ برق و نگاری که روبروی من ایستاده و زل زده به من و گردنشو کج کرده که به ولای آقا ریچارد داکینز قسم که تو هر دنیای موازی دیگه ای اون موقعیت یحتمل نیاز به سانسور پیدا میکرد، رسید به اون شب کذای اوایل خرداد ماه و نوکیا 3310 و اس ام اس های نیمه رسیده و غم خالص.

علی ای حال، ازون شب اوایل خرداد فرآیند تموم شدن نگار شروع شد، تا روزی که من تصمیم گرفتم فراموشش کنم، تا روزی که تونستم بدون اینکه تغییری تو ضربان قلبیم ایجاد بشه برم تو پیج فیس بوکش و تا این اواخر تا روزی که بفهمم با یکی دیگه است و یه لبخندی بزنم و تمام خاطراتم تو چند ثانیه پیش چشام (گوه میخورم دارم جو میدما، پیش چشام!والا) مرور بشه و واسش آرزوی خوشبختی کنم، اتفاقات زیادی افتاد.

نگار یکی از پیچ های تاریخی (پیچ های تاریخی؟ پیچ های تاریخی؟) خو حالا، نگار یکی از نقاط عطف زندگی من بود. که اگر الان بود و تشریف داشت در کنار من، زندگی فعلیم با این چیزی که الان هست و در آینده خواهد بود، کاملا فرق میکرد.

از بعد از نگار، من داخل غار تنهاییم نشدم، نگارای (کمتر از انگشتان یک دست یک معلول البته) دیگه ای اومدن تو زندگیم، بعضا گذری، کم و زیاد، که شاید بهم کمک هم کردن تو فراموش کردن نگار.

با حضور نگار شاید، منم همونی بودم که 18 سالگی عاشق شده بودم و گنجشکی ازدواج میکردم. بدون حضورش همینی هستم که تا 32 سالگی (این عدد 32 که میگم دقیقه ها، حاصل مطالعه است) هرز میگردم و در نهایت میرم به خونه بخت. و کسی هم تو موقعیتی نیست که بخواد اینارو با هم مقایسه کنه، ضمن اینکه مقایسه خره.

علی القاعده، نگار «حقیقتا» فراموش شد، ولی «حقوقا» نه. حس های اولین بار همیشه با آدم هستند.


26 Jun 18:44

دوستی اگر نبود، دلی برای دلی تنگ نمی شد

by havijebanafsh
_ دوستت دارم!

_اوه... واقعا؟!

illustrated by : Ina hattenhauer

26 Jun 18:43

Daddy

by havijebanafsh

illustrated by : Ina hattenhauer

26 Jun 18:43

اسمه و ذکره

by زروان ازلی
یا من اسمه فدات
و ذکره لبات
20 Jun 16:59

والا

by noreply@blogger.com (giso shirazi)
زنگ زدم از ساندویچی محل بابت دوبل چیکن برگرش که چاشنی اش سبزی های غرق در سسی لذیذ بود و اون سیب زمینی سرخ کرده های ترد و خشکش که هر کدام مصداق مائده بهشتی بودند؛ تشکر کنم...
آقاهه همچین حیرت زده شد که دیگه آخراش داشتم بابت مزاحمتم عذرخواهی می کردم!
19 Jun 08:51

چه تصویرهای دیگری در راه است؟

by noreply@blogger.com (giso shirazi)

معلم کودکستان با موهای بلند که به ما رقصیدن یاد می داد 1354
مادرک با عکس امام به داخل خانه آمد 1357
در اتوبوسی با همسایه های وحشتزده از منطقه جنگی فرار میکردیم 1359
پاچه های شلوارمان را دم در مدرسه سانت می کردند از بیست نباید کمتر می بود 1360
در یک جشن عروسی خبر رسید جنگ تمام شد. من بلوز سفیدی پوشیده بودم با دامنی جین!1367
  دوان دوان خود را به حراست دانشگاه رساندم و از حراستی پرسیدم چند چند؟ 1376
نیمه شب با زنگ بیتا از خواب بیدار شدم گفت 63 درصد 1388
بوق ماشین رها سوخت 1392
.
.
.
و تازه هنوز چند سالی است که چهل ساله شدم

18 Jun 15:13

امنیت اجتماعی یا حریم خصوصی

by deliberations
کمتر از دو هفته پیش یکی از اعضای سابق سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا (CIA) به نام ادوارد اسنودن اطلاعاتی درباره یک پروژه جمع آوری اطلاعات در سطح وسیع از کاربران اینترنت و همینطور تماسهای تلفنی کاربران به نام PRISM منتشر کرد که توسط سازمان امنیت ملی آمریکا (NSA) صورت گرفته است. این فقط یک نمونه از اطلاعات و اخباری است که در مورد انجام این گونه پروژه های جمع‌آوری اطلاعات در سطح وسیع به بیرون درز کرده است. پس از حملات یازدهم سپتامبر دولت جورج بوش قوانینی به منظور تسهیل جمع‌آوری اطلاعات ودستیابی به اطلاعات تماسها یا حتی شنود کاربران تنظیم کرده بود که اختیارات وسیعی به نهادهای اطلاعاتی به منظور جمع‌آوری اطلاعات لازم برای مقابله با تروریستها می‌داد.

از نظر من رو شدن دوباره این مساله، مطرح شدن آن در سطح شبکه های اجتماعی و سایتهای خبری، واکنشهای جالب شرکتهایی نظیر گوگل، مایکروسافت، اپل، دراپ باکس و..، واکنش دولت و نمایندگان کنگره و سنای آمریکا و نهایتن واکنش روشنفکران و مردم ایالات متحده و جهان، مسایل بسیار زیادی برای تامل و اندیشیدن در خود دارد. اولین و بدیهی ترین سوالی که بسیاری درباره آن نوشتند و به نظر من هم رسید تضاد و رودررویی مجدد منافع "جمع" و "فرد" در این مساله است؛ "امنیت" جامعه در مقابل "حریم خصوصی" فرد و اینکه نهایتاً کدام یک را باید برگزید. به نظرم این تضاد فقط یک مساله فلسفی برای کتابها و مقالات تخصصی نیست و همین اتفاق و واکنشهای گسترده به آن نشان داد پرداختن به این تضاد و دریافتن بهترین پاسخ برای آن در زندگی هر روزه افراد بسیار مهم و تاثیرگذار است. مساله دیگری که به نظرم می‌رسد اهمیت گسترش تکنولوژیهای جدید و تعریفهای تازه و بعضن غریب حریم و حدود شخصی در آن است. اهمیت تدوین قوانین جامعی که بتوانند علی‌رغم رشد سریع این تکنولوژیها، پاسخی درخور و مناسب به مسایل نو از این دست بدهند به نظرم انکارناپذیر است. حتی به شدت تحریک شدم قوانین و دستورالعملهای متعددی که در این بین به آنها اشاره می‌شد را مطالعه کنم. علاوه بر این استفاده هوشمندانه دولتها و سازمانهای اطلاعاتی از این تکنولوژیها -آن هم طوری که اصلن فکرش را نمی‌کنیم- به منظور مقابله با تروریسم و حفظ امنیت، هم هولناک و هم قابل تحسین است.

یکی دیگر از چیزهایی که به نظرم جالب و در ابتدا تا حدودی عجیب آمد واکنش نه چندان منفی مردم آمریکا به این رخداد است. موسسه Pew در یکی از نظر سنجی های خود که دقیقن یک هفته قبل منتشر شده است به همین امر پرداخته است.(متن کامل) به نظرم سوای از سوالات فلسفی که به آنها اشاره شد یک فکت مهم در نتایج این نظر سنجی آشکار بود و آن اینکه میزان اعتماد مردم به یک دولت فاکتور بسیار مهمی در پاسخ عملی آنها به تضاد مورد اشاره است. مطابق نتایج نظرسنجی، دموکراتها با درصد بالاتری در دوره ریاست جمهوری اوباما موافق انجام این پروژه های اطلاعاتی در ازای از دست رفتن حریم شخصی افرادند. جمهوری خواه ها هم گرچه در کل بیش از دموکراتها به امنیت در مقابل حقوق فردی اهمیت می‌دهند، به دولت بوش اعتماد بسیار بیشتری داشته اند. مستقل ها کمتر از هر دو حاضرند حریم خصوصی را فدای امنیت کنند. به طور کل پاسخ‌دهندگان نظرسنجی در دوره اوباما کمتر از دوران بوش با این برنامه‌ها مخالفت نشان داده‌اند. دیگر نکته جالب و البته نه چندان دور از ذهن این نظر سنجی، اهمیت بیشتر حریم خصوصی در میان جوانان آمریکایی در قیاس با میانسالان و سالمندان است. به نظرم کلیدی‌ترین سوال این نظرسنجی که دقیقن همان تضاد فلسفی را نمایش می‌دهد این است که "کدام یک مهمتر است؟ جستجوی تهدیدات تروریستی یا نقض نشدن حریم شخصی".  بیش از 60 درصد پاسخ‌دهندگان گزینه اول را مهمتر دانسته‌اند.